• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

رمان باران / نوشته لیلی نیک زاد

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


«راستشو نگفته بودم. نمی شد... نمی خواستم حرفی بزنم که هیچی نداشته باشه جوابمو بده، حتی اون جا هم که می خواستم دکش کنم بره، نمی خواستم هیچی براش نذاشته باشم. که سرشو بندازه پایین، نمی خواستم دست خالی بذارمش...
خسته شده بودم، اینو راست گفتم ولی دلیلش چیزایی نبود که به اون گفته بودم. چه معین جلوی چشمم بود و چه نه، نگرانی های منم سر جاش بود... فرقی نداشت چقدر ازم دور باشه، دلواپسی من برای اون کم نمی شد... این چیزی بود که به مغزش خطور هم نکرد، چون وقتی که نبود، و من براش اون همه نگران می شدم "نبود" که ببینه...
اگه به قول خودش یه کم فکر می کرد اینو می فهمید، که همه ی نگرانی های من مال وقت نبودنشه، مال وقتیه که جلوی چشمم نیست، که من نیستم که مواظبش باشم، من نیستم که ازش محافظت کنم... که بدونم یه اتفاقی براش افتاده و کاری از دست من برنمیاد... ولی به این فکر نکرد... حرفامو جدی گرفت و رفت... خب، منم همینو می خواستم. می خواستم فک کنه به خاطر خودخواهیمه، که می خوام شرشو از زندگیم کم کنم... اگه این فکرو کرده باشه یه جورایی راسته، می خواستم شرشو از زندگیم کم کنم، آره خب، ولی نه به اون دلیلی که به خودش گفته بودم...
کم آورده بودم، دیگه نمی تونستم بذارم بین من و خونواده ام باشه. که نتیجه ی کاراش برگرده به اونا و من ندونم باید چکار کنم... کاری که با خزر کرد، هر چند از دور یه شیطنت و یه شوخی به نظر می اومد، برای خزر درد بزرگی بود. کسی که این همه غرور و تکبر داشته باشه، حالا خوبی و بدیش به کنار، حقش نبود این بلا سرش بیاد. معین نمی خواست بفهمه خزر چه ضربه ی بزرگی خورده، این غرور خزر نبود، این غرور دخترونه اش بود که معین خردش کرده بود. اگه با من یا هرکس دیگه ای هم این کارو می کرد همین قدر می شکستیم. ولی چون خزر، خزر مغرور بود معین فکر می کرد اشکالی نداره و براش خوبه. من مثل اون فکر نمی کردم. ولی کاری نمی تونستم بکنم. حتی وقتی خزر از دسش حرص می خورد و فحشای ریز و درشت حواله اش می کرد ناراحت می شدم. می دونستم حقشه ولی رنجیدنم که دست خودم نبود. دلم می خواست بزنم تو گوش خزر و خفه اش کنم. که دیگه به معین حرفی نزنه. خودمم از این حسم وحشت کرده بودم. مچ دستمو محکم می گرفتم تو اون یکی دستم نکنه یه دفه در بره و ناغافل بخوره تو صورت خزر بیچاره و از همه جا بی خبر... از اون طرفم بدم نمی اومد این سیلی بخوره تو گوش معین... ولی اینم نمی شد. نه دلم می اومد نه اینکه اون وایمیساد تا من بزنم تو گوشش، ضمن اینکه سیلی خوردن یه مرد گنده از دختری به قد و قواره ی من هم زیادی مسخره و آبکی بود... کار من این بود که با حرفام دهنشو سرویس کنم! که اونم از دستم بر نمی اومد... طاقتشو نداشتم... چقدرم خوشحال بودم که خزر به نفع خودش هم که شده به مامان نگفت. فکر این یکیو اصلا نمی تونستم بکنم. که مامانم یا بدتر از اون خانم پیرایش بخوان توبیخش کنن... که بخواد سرشو جلوی اونا بندازه پایین و سرکوفت بشنوه. بعد از اون روزی که فیوزو پروند و پاشو برید، دیگه نمی خواستم ببینم بقیه معینو سرزنش می کنن... طاقتشو نداشتم که معینمو اونجوری ببینم... می خواستم هر جوری شده بین خودمون حلش کنم... هر چی که هست...
هر چی که بود می شد حلش کرد به جز کار امشبش... ینی اگه با اون سرعتی که داشت تصادف کرده بودیم و بلایی سر طلوع اومده بود، مرده و زنده ی من باید تا ابد زجر می کشید... از فکرشم سرم داشت منفجر می شد... خودم و خودش به درک، به جهنم، به اسفل السافلین، ولی طلوعو چکار می کردم... معین خواسته بود که من باهاش برم بیرون و منم خواسته بودم که تنها نباشم... طلوع به این خاطر اومده بود، اصلا برام مهم نبود که خودشم می خواسته بیاد، مهم این بود که من می خواستم تنها نباشم، حالا با اون اتفاق...
حالا اگه به خودش بگم یا واسه هرکس دیگه تعریف کنم میگه تقصیر معین نبوده که اون مرده اونجوری از فرعی انداخت تو اصلی و اینقدر هم طلبکار بود... به اینش کاری ندارم، فقط به این فکر می کنم چرا هرچی حوادث غیرمترقبه پیش میاد باید پای معین هم در میون باشه... شاید طلوع الان از اون اتفاق ممنون هم باشه ولی ممکن بود قضیه کاملا برعکس می شد و الان هر سه تامون رو تخت بیمارستان و چه بسا مرده شور خونه بودیم... خودم که بود و نبودم هیچ، طلوع چی؟! اصلا خود معین چی؟! مامانش غیر از اون هم کسیو داشت؟! خالا اصلا همه اینا هیچی، حالا که به خیر! گذشت... ولی وقتی می بینم باز دارم دروغ میگم و نمی خوام مامان بفهمه، نمی خوام کسی از شیرین کاری های معین باخبر بشه و بخواد سرزنشش کنه... حداقلش از خونواده ی من نباشه... دلم نمی خواد کسی معینو پر از اشتباه و تقصیر ببینه، دلم می خواد همیشه فقط همه ی اون خوبیشو ببینن ولی دنیا همینطوریه، با یه کار اشتباهش تمام خوبیاش دود میشه میره هوا... به من میگه من فکر می کنم بچه اس! فکر می کنم؟! بچه نیست؟! همه کاراش بچگونه نیست؟! کی می خواد بزرگ بشه؟! کی می خواد اونی بشه که کسی بتونه روش حساب کنه؟! من نه، هر کس... تا اون بخواد کسی بشه که من بتونم روش حساب کنم بچه هام دبیرستان میرن... خدا می دونه همش به خاطر خودشه، اگه به خاطر دلخوریش از منم که شده رفت و آمدشو با ما کم کنه، تنش بینمون کمتر میشه، احتمال پیش اومدن این چیزا به صفر می رسه... اگه کمتر بیاد و بره، دیگه از این اتفاقا نمیفته... دیگه من اینهمه خودخوری نمی کنم که چرا راستشو نگفتم... چرا برام مهمه معینو از حرفای بقیه دور نگه دارم، اونم وقتی که به خواهرام آسیب رسونده... چطور حاضر میشم یه پسر غریبه رو نگه دارم و خواهرامو بذارم کنار... که حتی به خاطر اون چقدر دلم می خواد بزنم جلوبندی خزرو بیارم پایین. که اصن بیخود کردی سفره دلتو برا یه پسر غریبه باز کردی، حالا گیرم معین نبود، اصن خود البرز بود، چطور احتمال ندادی گذاشته باشدت سرکار؟! هوم؟! حالا چرا همه چیو میندازی گردن معین؟! معین بیچاره... بیا! به همین جاها که می رسم خودمم از خودم خجالت می کشم. که یه ذره که میرم جلو، معین یه چیزی هم طلبکار میشه! ولی امشب فرق می کرد... اولا که طلوع خودش هم نخواست راستشو بگه، این بار منو سنگینتر می کنه، ثانیا، اگه اون اتفاقی که خدا رو شکر نیفتاد، می افتاد، ممکن بود منم منکر همه چیز بشم و بگم آره تقصیر معین نبود که! معین ترسید اون سه تا غول مست بریزن سرمون، اونوخ یه بلایی سر من و طلوع می اومد... مجبور بود! کار دیگه ای نمی تونست بکنه. اگه اون سه تا گنده لات یه جایی ما رو گیر می آوردن کی به دادمون می رسید؟ از کجا معلوم چه بلایی سرمون می اومد؟! معین بهترین کارو کرد...
آره! مطمئنم به همین جاها می رسیدم... برای اینکه معین بود... همین معین، وقتی که "بهزادنیا" بود هرکارش رو به دل می گرفتم و می خواستم تلافی کنم ولی خب حالا که دیگه، این آدم، همون آدم نیست... جایی که معین تو قلب من داره، هیشکی نداره... حالا مغزم هم هی زور بزنه و فسفر بسوزونه که درست چیه و غلط چیه! ولی دیگه نمی کشم... دیگه نمی تونم هر دفه جای قاضی بشینم و هر دفه هم بخوام هر چی سند و مدرکه نادیده بگیرم و به خاطر اینکه متهم برام عزیزه، به نفعش حکم کنم، گور پدر همه ی ضرری که زده، مهم اینه که هروقت بخنده، همه چیز از یادم میره... ببین! همین کار آدمو خراب می کنه. کسی که با یه خنده، بتونه آدمو رام کنه خطرناکه! منو خر کنه، بقیه چه گناهی کردن؟! اونا چه گناهی کردن که من به صدای اون حساسم؟! که راحت وا میدم... دیگه نمیشه، دیگه نمی تونم... بذار بره. حداقل اینطوری فقط من اذیت میشم... مشکل فقط یکیه... بذار تموم بشه...»

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


وقتی به گلرخ گفتم می خواهد به خانه برود یا نه، برای چند ثانیه با تعجب به من نگاه کرد و بعد جواب مثبت داد. دلیل این نگاهش را متوجه نمی شدم ولی حرفی نزدم. اگر چیز خاصی بود خودش به حرف می آمد. که البته طبق تجربه ی من زیاد هم طول نمی کشید...
در راهرو به من که داشتم سر به زیر و بی اعتنا راه می رفتم سک داد: میگما.
سرم را بالا گرفتم: هوم؟
ـ با معین به هم زدی؟
چند ثانیه طول کشید تا حرفش را بفهمم. این فقط نظر من بود که رابطه ام با معین شبیه بقیه رابطه ها نیست. ولی نمی شد که همه دنیا اشتباه کنند و فقط من یک نفر درست بگویم.
ـ نه، فقط امروز می خواستم با تو برم خونه. اشکالی داره؟
ـ نه چه اشکالی؟
خنده ای مصنوعی کرد و دست انداخت زیر بازویم. با دقت به او نگاه کردم. یک چیزی این وسط درست نبود...
ـ چی می خواستی بگی؟!
نگاهش را از من دزدید و به دیوار دوخت. بازویش را تکان دادم: گلرخ، چی شده؟
کیفش را روی شانه جا به جا کرد و دست من را در دست گرفت.
ـ بچه ها دیروز می گفتن بهزادنیا رو با یه دختر دیدن. تو اون موقع تو کلاس نبودی. من باور نکردم. ولی امروز خودم دیدمش.
آب دهانم را قورت دادم.
ـ امروز صبح؟
"آره" ی گلرخ آب سردی بود که روی تمام تنم ریخت. معین، صبح، فقط مال من بود... فقط به خاطر من بیدار می شد تا از اتوبوس سواری نجاتم دهد. ولی حالا نه، به خاطر یک نفر دیگر از خواب صبحش زده بود و کوبیده بود تا دم خانه اش، سوارش کرده بود و آورده بودش دانشگاه. به خاطر همان یک نفر، صبح، حتی جواب سلام من را هم نداده بود؟! که من را با درخت و دیوار یکی کرده بود؟! به خاطر آن یک نفر این همه هم تیپ زده بود!!! برای من همیشه همان شلوار آبی یخی اسفناکش را می پوشید و اولین لباسی که دستش می رسید... ولی حالا برای آن خانم خانمایی که حتما خیلی هم خوشگل بود کله ی سحر بیدار شده، موهایش را درست کرده بود و تیپ جانانه زده بود! جواب سلام من را هم نداده بود. اصلا به من نگاه نکرده بود. حق هم داشت. من که نه تیپ زده بودم و نه حتی درست و حسابی از خواب بیدار شده بودم. من که هنوز جوراب هایم دستم بود و موهای شلخته ام هم زیر مقنعه ام پخش شده بود. که با دیدنش از پنجره از خانه بیرون دویده بودم بلکه با دیدنم بفهمد که همه ی حرفایی که آن شب زده بودم، باد هوا بوده... که همه اش از فشار اتفاق آن شب بود، که 6 ساعت بعد هیچ اثری از آن نبود... که همه ی آنها دری وری های یک مغز آشفته بود... از یک مغز بیست و یک ساله ی بی تجربه ی بی تفاوتی ندیده... که هیچکدام از ته دلم نبود...
صدای گلرخ را از فرسنگ ها دورتر می شنیدم: می شناسیش؟
با بی حواسی به سمت گلرخ چرخیدم: دختره رو؟
ـ نه این یارو که اینطوری زل زده بودی بهش.
سرم را با گیجی چرخاندم و پسری را دیدم که از رو به رو می آمد و با تعجب به من خیره شده بود. سرخ شدم، دست گلرخ را گرفتم و تند پیچیدم تا از نگاهش فرار کنم.
نرسیده به در اصلی گلرخ به یاد آورد که یکی از کتاب هایش را باید تمدید می کرده و فراموش کرده، با عجله برگشت تا به کتابخانه برود و من تنها ماندم. کاش از اول نیامدهو خبرهای خوشش را برای خودش نگه داشته بود. با همه ی حسن نیتی که تلاش می کردم داشته باشم، ته دهنم شیطان کوچکی بود که پایش را در یک کفش کرده و بلاانقطاع جیغ می زد که همه ی بچه ها و حتی گلرخ، از اول منتظر چنین روزی بودند. که معین از من خسته شود و برود سراغ یک نفر دیگر.... که سرشان را با قاطعیت تکان بدهند و بگویند «از اولشم معلوم بود... باران تیکه ی بهزادنیا نبود... نصف بهزاد نیا برای باران زیاد بود!... این همه دختر، پسره دست گذاشته بود رو این، ببین چقدر زود ازش خسته شد...»
سرم را تکان دادم، کسی از واقعیت ماجرا خبر نداشت... معین از من خسته نشده بود. این من بودم که راهم را جدا کرده بودم، ولی آخر معین آدمی نبود که بخواهد اینطور جلوی بقیه تلافی کند... هیچوقت نخواسته بود من اذیت شوم...
قطره ای روی دستم چکید و سرم را بالا گرفتم. داشت باران می گرفت، هر چند هنوز نم نم بود و نیازی نبود عجله کنم. با بی حالی سرم را به اطراف چرخاندم که دیدم...
شاید اگر از زبان گلرخ نشنیده بودم، شوکه می شدم... روی دختر به سمت معین بود و من ندیدمش، صورت او هم مهم نبود. مهم حضورش در کنار کسی بود که من او را جزو مایملکم می دانستم. مهم این بود چیزی که من نمی خواستم باور کنم حالا با چشم های خودم می دیدم. حالا که می دیدم، دردش را می فهمیدم. دردی که نمی دانستم باید به کجا ربطش بدهم، پخش شده بود در تمام بدنم.
درست وقتی که ماشین از کنارم گذشت به خودم آمد و متوجه شدم دستم تا گلویم رفته... دستم را پایین انداختم و بی حال تر از قبل به راه افتادم..

کنار دیوار بودم و به زور راه می رفتم. در آن لحظه به قدری احساس تنهایی می کردم که انگار تنها آدم زنده ی شهرم... قلبم بزرگ و بزرگ می شد که تا گلویم بالا می آمد، بعد آنقدر کوچک و کوچکتر می شد که جای خالی اش را سرما پر می کرد. دستم را روی سینه فشار دادم و به دیوار تکیه زدم... چشمم به بند باز کفشم افتاد و آه کشیدم... حتی نمی توانستم خم شوم و بند کفشم را ببندم... پشتم را به دیوار زدم و سرم را به نرده ها، سرم را به سمت آسمان بالا گرفتم... آسمان پهن و بی انتها بود... ابرها جا به جا پرش کرده بودند ولی هنوز بی حد و مرز بود. ولی نگاهم را به سماجت به آن دوخته بودم و دنبال خدایی می گشتم که تنها دوست من در تمام زندگیم بود... دوستی که از همه چیزم خبر داشت و قول داده بود من را تنها نگذارد... از همه ی زندگیم، دردهایم، آرزوهایم و دلخوشی های کوچکم خبر داشت... ولی حالا انگار فقط نشسته بود و نگاه می کرد ببیند من با تجربه ها و غم های جدیدم چطور کنار می آیم...
شاید اگر تا این حد نمی خواستم همه چیزم را درست انجام دهم، برای عاشقی آدم بهتری بودم... که با کم و کسری اش هم کنار می آمدم، که همانطور که بود، قبولش می کردم... که نمی خواستم توی یک جعبه ی قشنگ روبان زده بهم هدیه دهند... که درک می کردم می پیچاننش در غم و غصه و می گیرند جلوی چشم آدم... که بدانی غم هایش را بزنی کنار، آن تو چیز قشنگی است... که می فهمیدم با همه ی دردش چیز قشنگی است، که اگر نباشد آن وقت همه ی دنیات می شود غم و غصه... ولی بچه تر از این حرفها بودم... یک عمر فکر کرده بودم یک آدم این طوری می خواهم و معین هیچ چیزش به آن مدلی که من یک عمر خواسته بودم نمی خورد... دو قدم آن طرفتر صد نفر پیدا می شدند همان مدلی که من می خواستم ولی قلب من برای هیچکدام کوچک و بزرگ نمی شد... آنها فقط برای چشمم خوب بودند.. معین برای قلبم... که او هم رفته بود و تازه می فهمیدم قلبم که درد می گیرد انگار تمام جانم درد دارد... نمی شد داد زد سرش، که آرام بگیرد، که بگویی بنشیند روی صندلی، جلویش رانو بزنی و برایش قشنگ توضیح بدهی که این آدم به درد ما نمی خورد. ما هم به درد او نمی خوریم. ما تیکه ی او نیستیم. ما از دو سیاره ی متفاوتیم. ما دو ساعت بی دعوا نمی توانیم کنار هم باشیم، بفهم!!! عاقل باش! به حال خودش بگذاریمش، یکی را پیدا کند که برایش مناسب باشد، که وقتی کنارش می ایستد، انقدر از او کوتاهتر نباشد... که مامان ستاره ی کوچولوی خوشگلش باشد، که هرشب منتظرش باشد و وقتی بیاید برایش ناز کند... ما یک سر داشتیم و هزار سودا... ما خودمان هنوز بچه بودیم، بابا نداشتیم که بهش پناه ببریم، ما یکی را می خواستیم که بزرگ باشد و عقلش برسد، که خودش انقدر کوچک و بی پناه نباشد که تمام قلب ما را پر کند و ندانیم با غم ها و غصه های او هم چکار کنیم... که بلد نباشیم زخم هایش را خوب کنیم...
ولی کدام دلی می فهمد؟ کدامشان انقدر شعور دارد؟! حالا من هر چقدر هم که قصه می گفتم... که برایش از تجربه های مردم گذشته می گفتم... وقتی لج می کرد و از دیدن او با کس دیگری اینطور هوایی می شد حرف های من میخ آهنین بود و او سنگ... اصلا نمی خواستیم بفهمیم، می خواستیم همینجا، دم دانشگاه بزنیم زیر گریه و به دختری که تمام دارایی ما را صاحب شده بود فحش بدهیم...
سایه ای روی سرم افتاد و بعد پایین رفت. سرم را بی رمق چرخاندم و سر پر موی سیاهی را دیدم که نم باران روی آن نشسته بود. دو زانو نشسته بود و بند کفشم را می بست... بغضم را قورت دادم. کارش که تمام شد بلند شد و صورت من را وارسی کرد.
ـ حواست نیس بارونه؟
چیزی نگفتم و اخم کرد. کیفم را از دستم گرفت: بیا بریم خونه.
حرفی نزدم، تکان هم نخوردم. بازویم را گرفت و کشید: بیا. خوابت برده؟!
دستم را عقب کشیدم و ایستادم: ممنون، مزاحم نمیشم.
ـ چی میـ...
سرش را چرخاند و نفس عمیقی کشید.
ـ کسی تو ماشین نیست. بیا.
با ملایمت به سمت ماشین بنفش هلم دادم که آن هم برایم غریبه بود.
در را باز کرد: سوار شو دیگه! می خوای بغلت کنم؟
کنارش زدم و به سمت در عقب رفتم. صدایش را شنیدم که پر از حرص بود: باران!
زمزمه کردم: می خوام دراز بکشم.
در را بست و ماشین را دور زد. عقب نشستم و به شیشه ی پنجره تکیه دادم. باران شدت گرفته بود ولی آسمان روشن بود....


ـ دراز نکشیدی.
سرم را به سمتش برنگرداندم.
ـ شلوغه، زشته.
صدای باز شدن داشبورد را شنیدم و بعد صدای خودش را: چیزی می خوری؟
ـ نه، ممنون.
دست هایم را بغل گرفتم، چه وقت سرد شدن بود...
ـ دلم چای می خواد.
جوابش را ندادم. گوشه ی ماشین مچاله شدم. سردم بود.
ـ اون دختره، دوست برفینه. شهرستان درس می خونه، مکانیک. برای پروژه اش کمک می خواست، منم کمکش کردم. برا اینکه با استادا حرف بزنه یه واسطه می خواست.
پاهایم را بالا آوردم و زانوهایم را بغل گرفتم. آرامش مثل جریان آب گرم در تمام تنم پخش شده بود.
ـ چرا چیزی نمیگی؟
ـ چی بگم؟! مگه من ازت توضیح خواستم؟!
ـ راس میگی. تو منو با اردنگی از فکرت انداختی بیرون. نه که قبلا هم خیلی برات حائز اهمیت بودم، همچین هایلایت شده بودم تو زندگیت...
چقدر لحنش تلخ بود. لرزیدم و اعتراض کردم: معین!
دستش را بالا آورد و با بی حوصلگی گفت: بی خیال. مهم نیس.
لب ورچیدم.
ـ ببین پشت سرت فک کنم یه سویشرتی، گرمکنی چیزی پیدا بشه، بندازش روت.
حرکتی نکردم.
ـ صدای دندونات اذیتم می کنه، یه تکون به خودت بده.
غرغری کردم و گرمکن سبز و سفیدش را بیرون کشیدم و روی پاهایم انداختم.
ـ دخترا به گوشت رسونده بودن؟
ـ دلت می خواد رسونده باشن؟
چشم هایش را از آینه دیدم، چشم هایش را باریک کرده بود. نگاهش را گرفت.
ـ دلم می خواد بدونم چه فکری کردی.
ـ فکر کردم برات خیلی عزیزه که از خواب صبحت زدی رفتی اونو آوردی دانشگاه.
ـ از خواب زدن که دلیل بر عزیز بودن طرف نمیشه.
لال شدم. همزمان هم من را از سکه انداخته بود و هم عزیز بودن دخترک را رد کرده بود.
ـ یه وقتی آدم از فکر اینکه عزیزش بیداره، اصن خوابش نمی بره...
دلم می خواست همان جا، دستم را بندازم دور گردنش و محکم بغلش کنم... ولی سرم را برگرداندم و سعی کردم لبخند رسوا کننده ام را جمع و جور کنم.
ـ بیا بشین جلو، گردنم درد گرفت.
پاهایم را دراز کردم. گرما برگشته بود. پاهایم را تکان تکان دادم.
ـ راحتم.
ـ راحتی شما آرزوی ماست خانوم.
این را گفت و با حرص خندید. بعد کیکی به سمتم پرتاب کرد: برام بازش کن.
بسته را باز کردم و پلاستیک را کمی پایین کشیدم و سر کیک بیرون زد. دستم را جلو بردم. دستم را گرفت و با دست من کیک را به سمت دهانش برد.
خواستم دستم را بکشم عقب که محکم نگهم داشت.
ـ تو چطور به من اطمینان می کنی؟!
دستم را با شدت کشیدم عقب که دست معین جدا شد و کیک هم افتاد کف ماشین.
گوشه ی صندلی بق کردم و صدایش را شنیدم: من می دونم چرا، می خوام خودت هم حالیت بشه.
دستم را روی سینه در هم گره زدم و به بیرون خیره شدم. می دانست که خودم هم می دانم.

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


ـ خونه اش این نزدیکا بود؟
از آینه به من نگاه کرد که پشتم به شیشه ی سمت راست بود و پاهایم دراز...
ـ تا خونه نرسوندمش.
خوب بود که هیچوقت کنجکاوی ام را به رویم نمی آورد.
ـ بهش گفتم یه چیزیو دانشگاه جا گذاشتم، پیاده اش کردم با تاکسی بره.
نیشخند زده بود و این را می گفت.
ـ دروغگو!
ابرویش بالا رفت و من چشمم را از آینه گرفتم.
ـ دروغ نگفتم.
خودم را کشیدم وسط، و آرنج هایم را به پشتی صندلی های جلو تکیه دادم.
ـ بیا جلو.
ـ نمی خوام بهش عادت کنم.
بی هوا با کف دست به پیشانی ام کوبید و سرم پرت شد عقب.
پیشانی ام را مالیدم: وحشی.
ـ آخه تو به این رفتارا عادت داری.
باز نیشخند زده بود و من لب و لوچه ام را جمع کردم.
ـ دیه اشو می گیرم ازت. کبود شد...
با چشم پیشانی من را جست و جو کرد: خالی نبند. تازه تو بیشتر از اون به من بدهکاری (لب ورچید) تو دل منو شکستی...
ـ تو مگه دل داری؟!!!!!!!
ـ درش بیارم نشونت بدم؟!!!!
خندیدم و به شیشه ی سمت راستم نگاه کردم.

صدای پر از غرش را شنیدم: این اینجا چکار می کنه؟!
با کنجکاوی سرم را برگرداندم و از شیشه ی پهن جلو سرک کشیدم بیرون. خبری نبود... هیچکس آن نزدیکی نبود. فقط پراید سفیدی جلوی خانه پارک شده بود که حتی سد راه معین هم نبود. با گیجی پرسیدم: چی؟
غرولند کرد: یعنی تو نمی دونی دیگه؟!
با حیرت به اطرافم نگاه کردم و تازه موقع گذشتن از کنار پراید عروسک پشت شیشه را دیدم. آهان...
ـ خب لابد فریماه اومده پرو لباسش.
حرفی نزد، از در گذشت و جلوی خانه ی ما نگه داشت. همین که خواستم تشکر کنم، در ماشین را باز کرد و پیاده شد. دهانم باز ماند و از این سمت پیاده شدم.
ـ چرا اینجا وایسادی؟
با ابروهایش اشاره کرد: منم میام.
خواستم حرفی بزنم ولی مطمئن بودم که جری ترش می کرد. شانه هایم را بالا انداختم. وقتی می آمد و می دید همه چیز در امن و امان است، زود می رفت.
جلوتر از او در را باز کردم: بفرمایید... خونه خودتونه.
چنان با غضب نگاهم کرد که بی اراده عقب رفتم و زیر لب گفتم: منظوری نداشتم.
حرفی نزد و زودتر از من رفت داخل. توی هال هیچکس نبود به جز طلوع که با دیدن معین گل از گلش شکفت – جای نوید خالی که سینه چاک دهد – و با صدای بلند سلام کرد. و معین که این چند روز طلوع را ندیده بود با شنیدن صدای او – که حتی انتظارش را هم داشت – به وضوح جا خورد. طلوع از دیدن دستپاچگی او خندید و بلند شد و به آشپزخانه رفت. من هم با تفریح به معین نگاه کردم که انگار از طلوع خجالت می کشید. گاهی چقدر غریب می شد... به عمد زندگی خزر را زیر و زبر می کرد و عین خیالش نبود، حالا که سهوا کاری کرده بود که ختم به خیر شده بود، خجالت زده و شرمگین بود. مثل همیشه همان نزدیک ورودی روی مبلی نشست و نگاهش را به اطراف چرخاند. من از این طرف اپن سرم را به سمت طلوع چرخاندم: خانم بهروزیان اینجاست؟
طلوع سری تکان داد و چای ریخت و برای ما آورد. جلوی معین که می گرفت، سرش را بلند نکرد. من قهقهه زدم و معین این بار سرش را بلند کرد و برایم خط و نشان کشید. همزمان با حرکات رعب آور او، در اتاق باز شد و فریماه بیرون آمد. اخم بر صورت معین نشست و لبخند من از دیدن او کش آمد. فریماه مثل همیشه خوشرو و پرخنده بود: چه خنده ای! همیشه بخند...
خندیدم و با او دست دادم. به معین که اخمش هنوز غلیظ بود سلام کرد و معین زیرلب جوابش را داد. چایش را نصفه خورد و هنوز من داشتم با فریماه حرف می زدم که از ما و طلوع خداحافظی کرد و رفت...


همراه فریماه رفتم تا احوال خانم بهروزیان را بپرسم. بیشتر از آنکه مشتری مامان باشد مادر کسی بود که من برایش احترام زیادی قائل بودم و دامنه ی این احترام فک و فامیل و صد البته مادرش را هم در بر می گرفت. خانم بهروزیان با دیدنم لبخند زد و حالم را پرسید. از دانشگاه و درس هایم پرسید که نمی دانم از روی عادت بود یا چیز بیشتری درباره ی من می دانست... از حرف زدن با او و نحوه ی حرف زدنش لذت می بردم. مهربان و خوشرو بود درست مثل دخترش... که لباسش را برای بار چندم پوشید تا من هم در تنش ببینمش. یاد آن باری افتادم که من لباسش را پوشیده بودم و معین فریماه را یادش بود... ولی این یکی دیگر بود و من مطمئنم رنگش به من خیلی می آمد. از ذهنم گذشت بپوشمش و به معین نشان دهم تا نظرش را بگوید!!!
زیاد نماندم، از فریماه و مادرش معذرت خواستم و بیرون آمدم. به طلوع سپردم وقتی خزر آمد بیدارم کند. خودم هم رفتم بخوابم که برای بعد از ظهر سرحال باشم.


خزر با ریزبینی سر تا پایم را نگاه کرد. و من با بی طاقتی در جایم عقب و جلو رفتم. انگار خزر قرار بود به ظاهر من نمره دهد و بنا بود این نمره در پیشانی من ثبت شود که اینطور زوم کرده بود روی تک تک اجزای صورت بیچاره ی من... نفس عمیقی کشیدم و سرم را چرخاندم، همزمان زیر لب زمزمه کردم: سخت نگیر...
ـ اگه قرار به سخت نگرفتن بود که سراغ من نمی اومدی، سمبلش می کردی می رفت...
شانه بالا انداختم و منتظر ماندم. راست می گفت.
خم شد و با دو انگشت شست گوشه ی ابروهایم را به سمت بالا سوق داد و زمزمه کرد: دمشم بزنم؟!
دستش را پس زدم: چیزیو حذف نکن. با همین امکانات محدود بساز.
«پوف» ی کرد و بلند شد.
ـ باشه بابا، به قول خودت زیبایی در سادگیه.
این را در نهایت تمسخر گفت و شکلکی هم در آورد. به پشتی صندلی ضربه زد و نخی به دور گردنش بست: بیا بشین. سریع که من وقت ندارم باید به بقیه مشتریام برسم...
خندیدم و بلند شدم.


از حمام که بیرون آمدم، وقت زیادی نداشتم، خزر موهایم را سشوار کشید و من به صورتم از کرم پودر گرانبهای خزر می مالیدم. صدای نفس های پر حرصش را می شنیدم و طمع بیشتری می کردم. شیشه را از دستم کشید و روی میز گذاشت: بسه دیگه.
خندیدم: خیلی گدایی خزر.
ـ من اینو فقط تو موقعیتای خاص می زنم!
ابروی ظریف تمیز و کوتاه شده ام را بالا دادم.
ـ برای منم موقعیت خاصه.
نفس عمیقی از سر ناچاری می کشید: غیر از این بود که بهت نمی دادم.
ـ حالا کجا قراره برین؟
کرم را روی پیشانی ام محوتر کردم.
ـ یه کافی شاپ همون نزدیکای دفتر. فقط چار نفریم. من و خودش و دو تا دیگه از دخترای دفتر.
گوشه ی لب خزر بالا رفت: مرسی از اطلاعات کاملی که دادی.
خندیدم. راست می گفت. ولی اسم بردن از آنها هم فایده نداشت. نادیه گفته بود می توانم خواهرهایم را هم ببرم ولی خب با خزر که خیلی میانه ی خوبی نداشت – دو بار به خانه ی ما آمده و هر دو به این نتیجه رسیده بودند دیگری موجود نچسبی است، این را خزر به صراحت و نادیه غیر مستقیم اعلام کرده بود - طلوع هم که نمی آمد و عسل – که به هر حال جزو دعوتی ها نبود – با من حرف هم نمی زد. اینکه ما در غیاب او با معین به شهربازی رفته و خوش گذرانده بودیم از نظر عسل لکه ی ننگی بود که تا ابد بر پرونده ی خواهرانه ی ما نقش بسته بود و با هیچ «ببخشید» ی پاک نمی شد. حرف زدن طلوع که همه چیز را تحت الشعاع قرار می داد برای او بی اهمیت و در حاشیه بود. مهم این بود که ما از بین این همه وقت، وقتی را انتخاب کرده بودیم که او غایب بود و در نظر او این گناهی غیر قابل بخشش بود... برای عسلی که همیشه از دیگران متوقع بود و به سادگی هر چیزی را در دنیا حق خودش می دانست، چیز غریبی نبود... گاهی فکر می کردم من عجیبم که هر چیزی که خارح از اراده و تلاش خودم نصیبم می شد حق خودم نمی دانستم یا عسل که بیشتر و بیشتر می خواست و هیچوقت راضی نمی شد...
مدادی جلوی چشمم تکان خورد و سرم را بالا گرفتم. خزر مداد آبی اش را به سمتم گرفت: می خوای مانتو آبیتو بپوشی دیگه؟!
مداد را گرفتم و روی میز گذاشتم.
ـ شالم هم آبیه. مداد مشکیتو بده.
خزر مداد آبی را سبک و سنگین کرد و بعد سرجایش گذاشت و مشکی را برداشت.
ـ خودم می کشم.
مداد را به سمتم گرفت.
ـ کادو چی میدی بهش؟
ـ شریکی گرفتیم. یه نیم سِت. منم جدا براش یه رژ لب قرمز گرفتم.
خزر خندید و رژ نویی را که روی میز بود بالا گرفت: عین این؟
خندیدم: عین این ولی پررنگتر.
خزر درش را برداشت و قوطی را چرخاند تا رژ لب براق بیرون بزند.
ـ خوش رنگه.
هنوز «قابل نداره» ی من کامل از دهنم بیرون نیامده بود که به لب هایش کشید. لب هایش را به هم مالید و بعد لبخند پهنی زد که لب هایش کش بیاید و ردیف دندان های سفید مشخص شود.
ـ قشنگه.
بدون اینکه درش را بگذارد، روی میز ایستاده گذاشتش. پلک زدم و به خط سیاه – از همیشه پهنتر – بالای چشمم نگاه کردم.
ـ زیرشم خط بکش.
ـ مگه قراره تو امتحان بیاد؟!
خزر قهقهه زد و بی حرف رژ گونه اش را به سمت من گرفت. دستش را پس زدم.
ـ لازم نیست. زیادی میشه.
موهایم را از فرق سرم جمع کردم و عقب بردم و گیره زدم. چتری هایم را یک وری آوردم روی پیشانی و تافت زدم. تافت را بیشتر از اینکه به خاطر کاربرد اصلی اش باشد به خاطر بویش روی موهایم اسپری می کردم. گیره ی کوچک نگین داری کنار چتری هایم زدم و رژ لب را برداشتم. به خزر که چشم از من بر نمی داشت تشر زدم: آدم ندیدی؟
خندید و چرخید: خیلی عوض شدی.
رژ را کشیدم روی لبم. به انتها که می رسید دستم می لرزید، می ترسیدم از کادر خارج شود.
لب بالایی تمام شد و گفتم: بد شدم؟
ـ نه، تازه شدی شبیه دخترای معمولی. خدا بیامرزه پدر باعث و بانیشو.
طلوع که مانتویم را اتو کرده بود به اتاق آمد. پروژه را تمام کردم و بلند گفتم: مرسی عزیزم.
ـ قابلی نداشت.
برگشتم و به خاطر شنیدن صدای لطیف و مهربانش تو رویش خندیدم. خودش هم لبخند خجولانه ای زد. خودش از ما غریبانه تر رفتار می کرد. مچش را گرفته بودم دو شب بعد از آن شب کذایی... جلوی آینه ی روشویی ایستاده بود و به دهانش نگاه می کرد و لابد از اینکه صدایی که می شنود از لب های خودش خارج می شود حیرت زده بود...
شنیدم که داشت آرام آرام زمزمه می کرد: خواستی شعر بخوانم، دهنم شیرین شد/ ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید/ من که حتی پی پژواک خودم می گردم/ آخرین زمزمه ام را همه ی شهر شنید...
جلو نرفتم. می دانستم که اگر بداند مچش را گرفته ام خجالت خواهد کشید... نمی خواستم همین لحظه های کوچکش را هم از ترس دیدن بقیه از خودش دریغ کند. پاورچین پاورچین برگشتم به اتاق و دراز کشیدم زیر پتو. تازه وقتی گونه هایم خیس شده بود فهمیدم که گریه می کردم...
جوراب کوتاه سفیدم را پوشیدم و نگاه خزر را روی پاپیون های نقره ایش نادیده گرفتم. مانتویم را هم پوشیدم و دستم به سمت شال آبی رفت. خزر گفت: مشکی بپوش. به رنگ شلوارتم میاد.
مصممانه گفتم: می خوام آبی بپوشم.
شانه بالا انداخت و شال آبی که کناره هایش تیره تر بود به سمتم گرفت. بعد هم گوشواره های فیروزه ایش را ... با تعجب به او نگاه کردم. که شکلک درآورد: جرئت داری یه بار دیگه به من بگو گدا...
گوشواره ها را انداختم که کمی از لای باز شالم پیدا بود. لبه ی شالم را پیچاندم و خزر غر زد.
به تصویر خودم در آینه نگاه کردم و ذوق زده شدم. چقدر دلم یک مهمانی دوستانه می خواست و حالا جور شده بود... ادوکلنم را برداشتم و فقط به گردنم و مچ دست هایم زدم. چرخی زدم و رو به خواهرهایم ایستادم: خوب شدم؟
خزر که دست هایش را روی سینه در هم حلقه کرد و به دیوار تکیه داد، فقط سری تکان داد و طلوع گفت: خیلی.
با سرخوشی خندیدم و کیف سیاهم را برداشتم. تا کمر جلوی دخترهای عزیز! ایزدستا تعظیم کردم و به سمت در رفتم.


 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

نزدیکی های دفتر بودم ولی هنوز سه ربع ساعتی تا تمام شدن ساعت کاری بقیه بچه ها مانده بود. اگر می رفتم داخل دفتر مزاحم کارشان می شدم و حوصله ی خودم هم سر می رفت. مسیرم را به سمت کتابفروشی کج کردم. آنجا متوجه گذر زمان نمی شدم.

رو به ردیف کتاب های کلاسیک ایستاده بودم و گیج بودم که کدامشان را می توانم با آن رژ قرمز جیغ معاوضه کنم! تصمیم گرفته بودم رژ را به خزر تقدیم کنم و به جای آن برای نادیه کتاب بخرم. می دانستم که کتاب خریدن به عنوان هدیه اشتباه است – مگر اینکه از قبل بدانی طرفت چه کتابی مد نظر دارد – ولی در مورد من، قطعا شانس موفقیت انتخاب کتاب بیشتر از ماتیک! بود. حداقل در مورد کتاب تجربه ی بیشتری داشتم.
دستم بین «دشمن عزیز» و «بلندی های بادگیر» می رفت و می آمد. بلندی های بادگیر پسند من نبود ولی قرار نبود برای خودم کتاب بگیرم. کتاب را تا نیمه از قفسه بیرون کشیده بودم که موبایلم زنگ خورد. نگاهی به دور و برم کردم و لبه ی مانتو را بالا زدم. گوشی را به زور از جیب تنگ شلوار جینم بیرون کشیدم. معین بود.
ـ جانم؟!
چند ثانیه صدایش را نشنیدم و بعد نفس عمیقی کشید: معینم.
ـ بله، سواد دارم.
صدایش پر از تمسخر بود: نه که عادت ندارم به تحویل گرفتنت.
ـ نه که من راه به راه دارم برای همه نوشابه باز می کنم الا تو.
ـ خیلی خوب. کجایی؟
ـ کجا دوس داری باشم؟
ـ باران میگم کجایی؟
این چرا انقدر جدی شده بود؟! تا چهار ساعت پیش که خوب بود. کتاب را هول دادم عقب و از قفسه فاصله گرفتم. نگاهم روی کتاب های شعر سر خورد.
ـ تولد نادیه اس، دوستم. قراره بریم بیرون چند نفری.
ـ این وقت روز؟
نباید جواب می دادم. چرا داشت بازخواستم می کرد؟! «کی» من بود؟!!
آهی کشیدم و گفتم: بله، که سر شب خونه باشیم.
ـ فکر خوبیه، کاری نداری؟
با چشم و ابرویم شکلکی در آوردم. حیف نبود که ببیند و گفتم: نه من فک کردم تو کار داری که زنگ زدی.
ـ مواظب خودت باش.
گفت و قطع کرد. رو به صفحه ی گوشی بینی ام را چین دادم و لب ورچیدم. داشتم برایش. در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخید. چون حال ظهر مرا دیده بود، زیادی خودش را دست بالا گرفته بود. گوشی را توی کیفم انداختم و «هشت کتاب» را برداشتم. نمی خواستم ذهن نادیه را با عشقی که هرگز نمی میرد درگیر کنم. کیف پولم را برداشتم و به سمت صندوق رفتم.


فروشنده سرم را برده بود. شماره اش را همان جا گوشه ی مغازه روی زمین انداختم، با اینکه اصلا کار درستی نبود و باید تا سطل زباله ی بعدی صبر می کردم ولی می خواستم جلوی چشم خودش این کار را کرده باشم. هرچند کتاب را خوب کادو گرفته بود و ازش راضی بودم ولی دلیل نمی شد برای همین یک امتیاز در مسیری قدم بردارم که دروازه اش از بین کتابها باز می شد و مقصدش جایی بود که همه ی مسیرهای انتخابی پسرها – با دو هزار و یک دروازه ی متفاوت – به همان ختم می شد.
ده دقیقه بیشتر به پایان کار دخترها نمانده بود. رفتم بالا که ببینم روزهای زوجی که من نیستم چه فرقی با روزهای فردی دارد که من هستم.

بهروزیان هم بالا بود، نمی دانم چه نیرویی دقیقا او را همان روز با آن سر و شکل فوق العاده دیدنی و عزیز و دلنشین! به آنجا کشانده بود. اغلب قبل از ظهر می آمد، کارش را تحویل می داد و می رفت به ندرت برای گپ زدن آنجا می ماند. ولی هیچوقت در روزهای فرد من این وقت روز نیامده بود. خریدارانه به آن موجود دلپذیر با قد بلند، موهای مرتب، صورت اصلاح کرده و پیراهن مردانه ی خاکستری و شلوار تیره تر نگاهی انداختم و سلام کردم. حالم را پرسید، جوابش را دادم و به نادیه نگاه کردم که دستپاچه مشغول جمع کردن وسایلش بود. آینه اش – که همیشه روی میز بود و در هر فرصتی خودش را برانداز می کرد – از دستش افتاد و شکست. هول کرد و من گفتم جمعش می کنم. خم شدم که بهروزیان پیشدستی کرد. صاف ایستادم و نادیه را دیدم که داشت بهروزیان را نگاه می کرد و قربان صدقه اش می رفت. چشم غره ای به او رفتم و بی صدا تشر زدم که مهرناز و شیدا آمدند و نادیه از ترس اینکه آنها شکفتگی صورتش را دیده باشند با شتاب به سمتشان رفت و به سمت در موسسه رفتند. من ماندم و بهروزیان که داشت به خرده های شیشه نگاه می کرد.
ـ با اجازه اتون.
نگاهش را از زمین به سمت من بالا گرفت: منم باید برم.
با دستم به سمت خروجی اشاره کردم: پس بفرمایید.
کیف دستی اش را از روی میز برداشت و کنار من راه افتاد. زیر چشمی به او نگاه کردم که هنوز نگاهش به زمین بود.
ـ تولد نادیه اس.
چنان گیج نگاهم کرد که شک کردم به دلیل بودنش.
ـ خانم سلیمانی.
پلک زد و صورتش باز شد: آهان... بله... می دونسـ... گفتن... دعوتم کردن ولی با این اوضاع و احوال...
با اشاره ای به جمع خنده ی کوتاهی کرد.
دم آسانسور من ایستادم و او اشاره کرد که با بچه ها بروم.
ـ من از پله میام.

قبل از ما رسیده بود و در لابی منتظر بود. قدم هایش را با من هماهنگ کرد که جلوتر از بچه ها بیرون آمدم و با هم به سمت در خروجی رفتیم.
ـ راستش خانم ایزدستا، یه چیزی هست که باید حتما بهتون بگم.
سرم را به سمت او بالا گرفتم و منتظر ماندم ولی نگاه او – با چشم هایی تنگ شده و خجالت زده – جای دیگری بود. سرم را چرخاندم و چشمم خورد به هیبتی که جلوی ماشین بنفشش ایستاده بود.


اگر عبارت «از چشم هایش آتش می بارید» تجسم عینی داشت قطعا توصیف چشم های آن لحظه ی معین بود. از آن فاصله هم می توانستم خشمی را که احاطه اش کرده بود، حس کنم. بی اراده زمزمه کردم: چی شده...
و صدای نامفهوم و بریده بریده ی بهروزیان را در حین نزدیک شدن معین می شنیدم: فک کنم بدونم... راستش... من واقعا نمی... یعنی بدون اطلاع من... واقعا در جریان نبودم... خانم ایزدستــ...
نعره ی معین همه چیز را قطع کرد: که تولد دوستته و داری باهاشون میری بیرون.
دستم را روی گوش هایم گرفتم و بی اراده عقب رفتم که برخوردم به... بهروزیان.
صدای متین و محکمش را شنیدم: آقای بهزاد نیا اگه اجازه بدین...
دوباره صدای معین بالا رفت – حتی چشم هم از من نگرفته بود – و چشم من روی سیب گلویش بود که بالا و پایین می رفت. لال شده بودم و می لرزیدم.
ـ اجازه دادم که رسیده به اینجا و به ریشم می خندی. باران چی فکر کردی در مورد من؟! که کره خر یتیمی ام که هر حرفی رو باور می کنم؟!
صدایش گوشخراش و اعصاب خرد کن شده بود. اشک توی چشمم جمع شد و لرزیدم. با داد بعدی او از جا پریدم و دست بهروزیان بازوی مرا گرفت و نگهم داشت.
صدایش را از دور شنیدم: آقای بهزاد نیا...
معین یقه اش را گرفت و او را از من دور کرد. قبل از اینکه به خودم بیایم مشت معین زیر چشم بهروزیان نشسته بود.
ـ معیــــــــــــــــــن!
انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش گرفت. صورتش کبود شده بود.
ـ ساکت! هیچی نگو! اینو به خاطر تو نزدم. زدم که یادش بیارم مردونگی نکرد.
با حرص به بهروزیان نگاه کرد، سری به نشانه ی تاسف تکان داد، روی پاشنه ی پا چرخید و رفت. به خودم که آمدم سوار شده بود، دنبالش دویدم، با این حالش کار دست خودش می داد، ولی سرعتش به قدری زیاد بود که جا ماندم...
سرخورده و گیج برگشتم و بهروزیان را دیدم که صاف ایستاده بود و داشت یقه اش را مرتب می کرد. با دیدن من لبخند کج و معوجی زد. گونه اش کبود شده بود.
زمزمه کردم: معذرت می خوام.
دستی روی کبودی صورتش کشید.
ـ خودش که گفت، به خاطر شما نبود. حقم بود.
حیران به او نگاه کردم که رویش را از من برگرداند.
ـ ما قبلا با هم حرف زده بودیم. یعنی اون با من حرف زده بود. بهش اطمینان داده بودم که... ولی امروز مادرم بی خبر از من، شما رو از مادرتون خواستگاری کرده بود.
صدای جیغ خفه ای شنیدم، سرم چرخید و نادیه را دیدم که چشم هایش گشاد شده و رنگش پریده بود. قوز بالای قوز...
بهروزیان نگاهی به جمع انداخت و دستی به صورتش کشید: بعدا با هم حرف می زنیم. الان اصلا... ببخشید... خداحافظتون...
دو قدم رفت و بعد دوباره چرخید: خانم سلیمانی یادم رفته بود، تبریک میگم. ان شا الله همیشه سلامت و تندرست باشید.
اشک گوشه ی چشم نادیه را ندید، یا نخواست ببیند...









خستگی
همیشه به کوه کندن نیست
خستگی گاهی همین حسی است
که بعد از هزار بار یک حرف را به کسی زدن داری
وقتی نشنیده است
سوار شده است
رفته است...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


صدای خنده ی مهرناز را شنیدم: وای خدا، بهروزیان ازت خواستگاری کرده؟!
به جای مهرناز، به نادیه نگاه کردم: شما کجایین آخه؟!
مهرناز جواب داد: رفته بودیم شیدا شالشو درست کنه.
نادیه تکانی خورد و به من نگاه کرد، چشم هایش بی فروغ بود. قبل از اینکه من حرفی بزنم، صدایش را شنیدم که انگار به سختی از حنجره اش بیرون می آمد.
ـ معذرت می خوام بچه ها، میشه یه روز دیگه بریم بیرون؟!
شیدا با تعجب به او نگاه کرد: چرا؟
نادیه به زور خندید و گفت: هیچی، فقط حالم خیلی خوب نیس. به نظرم بهتره برم خونه.
نگفته هم پیدا بود حالش خوب نیست. شیدا شانه ای بالا انداخت: آره بذاریم یه وقت دیگه، می خوای باهات بیام؟
خودم را انداختم وسط.
ـ من باهاش میرم.
مهرناز بق کرده بود: یهو چی شد؟ شاید فشارت افتاده، بیا بریم یه چیز گرم بخوری حالت جا میاد.
شیدا با حرص نفس عمیقی کشید و بازوی او را گرفت: حالش خوب نیس دیگه، بیا ما بریم خونه. باران مواظبش باش.
مهرناز را تقریبا کشان کشان با خودش برد و من ماندم و نادیه که بی حال و رنگپریده بود.
به او زل زده بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید که بگویم. خودش سر حرف را باز کرد: تبریک میگم.
تکیه اش را از دیوار برداشت و کیفش را روی شانه مرتب کرد.
با حرص به طرف او رفتم: چی چیو تبریک میگی، اصلا متوجه ماجرا شدی؟
با چشم های مایوس و خیسش به من نگاه کرد: آره، خودش گفت دیگه... که مامانش... از تو...
ـ پس اینو هم شنیدی که گفت بی خبر از اون...
ـ مگه میشه...
هر دو بازوی او را در دست گرفتم و تکان دادم: بله میشه، بدون اجازه ی خودش بوده، بفهم، اون امروز به خاطر تو اومده بود...
دستش را از دست من بیرون کشید و لب هایش را با بیزاری جمع کرد: اومده بود با تو حرف بزنه...
جیغ زدم: نادیه اون می دونه من روزای زوج نمیام...
اعتنایی نکرد و به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتاد.
من هم دنبالش رفتم و همزمان شماره ی معین را گرفتم.
«تو رو خدا ببین بین کیا گیر افتادم...»
برخلاف انتظارم جواب داد، در واقع تماس برقرار شد ولی صدایی از جنس صدای انسانی نشنیدم. فقط هیاهوی خیابان مشخص بود.
تن صدایم را پایین آوردم: سلام، کی میری خونه؟ من تا یه ساعت دیگه میام، هستی با هم حرف بزنیم؟!
جواب نداد و من با ملایم ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم، التماس کردم: معین جان، میری خونه؟!
حرفی نزد و من صدای بلند پخش را نامفهوم می شنیدم...
بغضم شکست و اشک از چشمم راه افتاد. گوشی را گذاشته بود کنار پخش، و صدایش را بالا برده بود.
ـ تو رو جان هرکس که دوس داری جوابمو بده.
ـ تو رو دوس دارم...
صدا در گلویم شکست.
این بار با تمسخر گفت: به کی هم دارم میگم اینو...
ـ معین... به خدا خبر نداشتم...
ـ خبر نداشتی که دوستت دارم؟!
بی اراده صدایم بالا رفت: نــــه! از خواستگاری...
ـ پس خبر داری و پشیزی براش ارزش قائل نیستی...
ـ من آخه کی...
ـ خسته ام.
ـ میری خونه؟!
قطع کرد و وقتی دوباره تماس گرفتم، خاموش کرده بود. خودم را به نادیه رساندم که افتان و خیزان به سمت ایستگاه می رفت. بازویش را گرفتم، و او را به طرف خودم چرخاندم. وقت ناز و نازکشی نداشتم. خودم به حد کافی کلافه بودم.
نگاهم به چشم های سرخ و صورت خیسش افتاد و قلبم لرزید.
ـ عزیزم، باور کن به من گفت همه چیز بدون اطلاع اون بوده. نمیگم که حتما به خاطر تو بوده ولی خدا شاهده هیچی بین ما نیست.
بازویش را از دستم بیرون کشید: غصه ی منو نخور. این که اون منو نخواسته، تو رو خواسته، تقصیر تو نیست. تقصیر منه.
اشکش دوباره سرازیر شد و من بی چاره به دیوار آجری رو به رو خیره شدم. اتوبوس رسید و قبل از هر فکری به دنبال نادیه سوار شدم. نادیه اعتنایی هم به من نکرد و من داشتم به این فکر می کردم که قدم به قدم از خانه مان دور می شدم...

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا
کنار نادیه نشستم که روی اولین ردیف صندلی نشسته بود. خودش را به سمت شیشه کشید و محلم نداد. با بی صبری اعتراض کردم: میگی تقصیر من نیس ولی رفتارت خلافشو نشون میده.
فین فین کرد: انتظار نداری که بشینم باهات گل بگم و گل بشنوم. هرچقدرم منطقی فکر کنم بازم از تو متنفرم.
ـ اون منو نمی خواد نادیه. مطمئن باش.
ـ ولی مامانش می خواد که این خیلی مهمه. اگه از اونایی باشه که حرف، حرف مامانش باشه اونوخ چی؟!
ـ به هر حال من زن کسی که فقط پسند مامانش باشم نمیشم.
نادیه بینی اش را بالا کشید و من برای چند ثانیه به مفهوم حرفی که زده بودم فکر کردم. چطور توانسته بودم این حرف را بزنم؟! تا همین ربع ساعت پیش روحم هم از این پیشنهاد خبر نداشت و حالا اینطور همه چیز را با قاطعیت رد می کردم.


ربع ساعت بعد شماره ی خزر را گرفتم که خیلی زود جواب داد.
ـ بله؟
ـ سلام؛ ببین معین اومده خونه؟!
ـ صبر کن... نه نیومده، ماشینش که نیس، چطور؟
ـ هیچی... خزر تو می دونی خانم بهروزیان چه حرفی زده به مامان؟
چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت: تو از کجا فهمیدی؟!
ـ معین اومد، عین پلنگ زخمی...
نادیه نگاهی به من انداخت و خندید. بعد دوباره اخم کرد و رویش را برگرداند.
ـ معین؟! اون از کجا فهمیده؟! ... صب کن، همه اش از گور این بلاگرفته عسل در میاد. وقتی مامان به من گفت ما فکر می کردیم این خوابه ها، نفسش در نمی اومد جان طلوع، می دونم باهاش چکار کنم، هر چیزی حدی داره، زیادی کوتاه...
پریدم وسط خط و نشان کشیدنش برای عسل.
ـ معین اومد خونه به من خبر بده، باشه؟ یادت نره ها.
ـ خیلی خُب. خدافظ.
موبایل را انداختم توی کیفم و نفسم را با ناراحتی بیرون دادم. بعد سرم را به شانه ی نادیه تکیه دادم که بزرگواری کرد و جاخالی نداد.
نالیدم: معین فهمید نادیه.
ـ واقعا؟!
ـ به من زنگ زد ببینه کجام، منم راستشو گفتم، ولی وقتی اومد، شما رو ندید و بهروزیانو دید، دیوونه شد. تو ندیدیش؟!
ـ نه من ته تهش رسیدم. به قسمت هیجان انگیزش...
این را به تلخی گفت و من بغض کردم: ولی قسمت هیجان انگیزش مشتی بود که معین به بهروزیان زد.
ـ خجالت بکش. حیف مامانش نیس که ببینه پسرش مشت خورده و به نظر عروسش هیجان انگیز اومده!
مشت آرامی به بازویش زدم: من عروسش نیستم.
ـ بالاخره که میشی.
صدایش پر از دلخوری بود. با عصبانیت سرم را از روی شانه اش بلند کردم: گفتم که نمیشم. من خودم یکیو دوس دارم!
چشم های نادیه گشاد شد و بعد لبخندی پر از بدجنسی زد: ولی اون دیگه دوستت نداره. شتر سواری که دولا دولا نمیشه.
با حیرت به او خیره شدم که حق به جانب نگاهم می کرد.
ـ چیه؟! بالاخره باید یه جوری دل خودمو خنک کنم دیگه!
آه کشید و سرش را به شیشه تکیه داد. من هم سرم را روی شانه اش گذاشتم و دوباره شماره ی معین را گرفتم که خاموش نبود ولی جوابم را نمی داد.



تا به خانه ی نادیه برسیم معین هنوز به خانه نرفته بود و تماس های من را هم جواب نمی داد. زنگ زدم به مامان و تلاش کردم راضی اش کنم اجازه دهد شب را خانه ی نادیه بمانم. اجازه نداد و دست به دامن مادر نادیه شدم که خودش با مامان حرف زد و خواهش کرد اجازه بدهد آن شب را با نادیه باشم. به بهانه ی تولد و این ها. چه تولدی هم ساخته بودیم برای دختر بیچاره...
هرچند، در آن شرایط کداممان بیچاره نبودیم؟!
به معین پیام دادم که خانه نمی روم، ولی حتی این هم بدون جواب مانده بود، خودش هم که خانه نرفته بود...

نادیه تاپ و شلوارکی داد دستم که از نظر خودش مناسب ترین لباسش برای من بود ولی من شک داشتم و حدس می زدم خباثتش را هم دخالت داده بود. لباس به تنم زار می زد و شلوارک را به ضرب و زور سنجاق قفلی نگه داشته بودم.
هیچکداممان میلی به شام نداشتیم ولی به خاطر مادر نادیه به زور چند لقمه فرو دادم و منتظر نادیه ماندم که زیاد هم طول نکشید. عشق اشتهای او را هم کور کرده بود.
بالاخره از زیر نگاه های کنجکاو خانم سلیمانی به اتاق نادیه پناه بردم و خودم را روی تختش انداختم. نادیه که به اتاق آمد چند ثانیه به من نگاه کرد و بعد رو به سقف اتاق گفت: کاش می دونستم داری واسه کدوم گناهم مجازاتم می کنی که همین شبی رو که شکست عشقی خوردم باید با رقیبم سر کنم.
قبل از اینکه جوابش را بدهم، گوشی ام زنگ خورد و اسم بهروزیان روی صفحه ی گوشی نقش بست. نگاه نادیه به وضوح غمگین شد و چرخید که برود بیرون.
بازویش را گرفتم و او را همان جا نگه داشتم.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا




ـ بله؟!
ـ سلام خانم ایزدستا، مزاحم که نشدم؟!
صدایش مثل همیشه متین و آرامش بخش بود. خوش به حال هر کسی – ترجیحا نادیه – که این صدا مال او می شد...
ـ نه خواهش می کنم، خوبین؟!
ـ الحمدالله، خانم ایزدستا، میشه برین یه جایی که راحت حرف بزنیم؟!
به نادیه برخورد و خواست بلند شود، انگار حالا روح بهروزیان بیچاره از بودن او خبر داشت – دوباره نگهش داشتم و گفتم: بله بفرمایید.
ـ من واقعا نمی دونم چطور معذرت بخوام، اصلا نمی دونم باید از کی معذرت بخوام! من روحم هم خبر نداشت مامانم می خواد چکار کنه، فقط دو شب پیش نظرمو درباره ی شما پرسید و منم راستشو گفتم، گفتم دخترخانم خیلی خوبی هستین، متین و با حیا...
ابروهای نادیه با هر کلمه بالا و بالاتر می رفت.
ـ خوش برخورد.. خلاصه هر چیز خوبی به ذهنم رسید گفتم، من چه می دونستم منظور مامانم چیه؟! به ارواح خاک پدرم اگه ذره ای خبر داشته باشم... این خانما، آدمو می پیچونن، می دونی چی میگم که، لقمه رو دور سرشون می چرخونن، اگه درست و حسابی به من گفته بودن منظورشون چیه من اصلا نمی ذاشتم اینطوری بشه، نه که شما کمبود یا عیبی داشته باشین، ولی خب قشنگ برای مامان توضبح می دادم که هر خوبی سهم ما نیست، و اینکه من به هرکس سلام کردم بهش چشم ندارم، شما که می دونی چی میگم؟!
به قیافه ی در هم رفته ی نادیه خندیدم: بله. متوجهم.
ـ باران خانم، مسئله اینه که من به کس دیگه ای... یعنی به نظرم وقتی نه دل من با این قضیه اس نه دل شما، حتی مطرح کردن این پیشنهاد هم کار درستی نیست، من و شما رابطه ی خوبی داریم، من از شما خوشم میاد! (نادیه به سرفه افتاد) ولی مثل یه خواهر کوچیکتر... (این بار بهروزیان خودش خندید) چقدرم از این کلیشه بدم میاد، ولی خدا گواهه که من از تو خیلی خوشم میاد. ولی دقیقا همینطور خواهر و برادری... اصلا فکرشم نمی تونم بکنم که بیام همچین پیشنهادی بهت بدم، اونم وقتی که اون بیچاره اونطور بی خیال همه ی بایدا و نبایدا شده بود و راست و حسینی به من گفته بود شما رو دوس داره و پرسیده بود من کجای این رابطه ام...
چشم های نادیه گشاد شد و قطعا چشم های من هم...
ـ معین؟! شوخی می کنین؟!
ـ یعنی الان وضعیت ما جای شوخی هم داره؟! من از اون موقع که فهمیدم، همش به اون بیچاره فکر می کنم، می تونستم به شما بگم که همه چیز بی خبر من بوده و اصلا یه پیشنهاد ساده هم بوده، چیز جدی ای نبوده ولی نمی دونم تو روی اون چطور باید نگاه کنم... من به اون اطمینان داده بودم که هیچ وقت از طرف من همچین اتفاقی نمی افته، به عمرم اینطور شرمنده ی کسی نشده بودم... باران خانم، اگه بحث آقای بهزادنیا نبود من فقط شرمنده ی شما می شدم، چون به مخیله ی من خطور نمی کرد همچین پیشنهادی ولی حالا نمی دونم چطور اینو برای آقای بهزادنیا روشن کنم...
"آقای بهزادنیا" گفتنش را دوست نداشتم، هیچکدام از کارهای من به آقای بهزاد نیا ربطی نداشت ولی به معین... خدایا قرار بود چطور به او حالی کند؟!
ـ نمی دونم.
ـ فکر می کردم شما می تونین کمکم کنین.
چرا؟! چون من کسی بودم که به خاطرش این سوء تفاهم به وجود آمده بود؟! فعلا که من ذره ای در اولویت نبودم... یکی به خیال خودش نارو خورده بود و دیگری شرمنده بود که ناخواسته نارو زده بود... من این وسط فقط بهانه بودم...
ـ نه، اون فکر می کنه من امروز عصر اومده بودم شما رو ببینم و توضیح دادن این که خبر نداشتم، هیچ فایده ای نداره. بنابراین (نفس عمیقی کشیدم) شما می مونین و معین.
ـ میشه شماره اشو به من بدین؟! اگه اشکالی نداره؟!
معین دختر چهارده ساله نبود که دادن شماره اش به یک پسر – آن هم چنین پسری! – عیبی داشته باشد.
ـ نه خیر، چه اشکالی؟! فقط یه پیشنهاد بهتر دارم، معین یه پسر عمه داره، با اون خیلی جوره، نمیگم اونو واسطه کنین ولی اگه اول با اون صحبت کنین، فکر کنم بتونه کمکتون کنه.
یک آن فکر کردم دارم بهروزیان را سپر بلای خودم می کنم. او هیچ تقصیری نداشت که بین ما افتاده بود، اگر خوبی خودش نبود، این قضیه را پشت گوش می انداخت و برایش هیچ اهمیتی نداشت...
ـ فراموشش کنین، اصلا لازم نیس شما باهاش تماس بگیرین، شما که تقصیری ندارین. بذارین خودش متوجه اشتباهش بشه.
چند ثانیه مکث کرد و بعد صدای جدی اش را شنیدم: خانم ایزدستا؟!
ـ بله؟!
ـ شما اصلا احساس اونو درک نمی کنین!!!
ـ ببخشید؟
ـ من نمی دونم دقیقا بین شما دو نفر چه خبری هست ولی می بینم که برای اون خیلی مهمه و برای شما انگار هیچ...
این حرفش مثل آب سردی بود که روی سرم ریخته باشند، اول یخ زدم و بعد ناگهان گر گرفتم. من لایق آن بودم که اینطور باهام حرف زده شود؟! من... من... دوستش داشتم! ولی دلیلی نمی دیدم که اینطور خودش را اختیار دار من ببیند...
ـ من...
ـ نمی خوام توبیختون کنم یا حتی سرزنش... فقط گفتم که بدونین برای اون شما خیلی خیلی اهمیت داشتین که پاشه بیاد پیش من و موضع خودشو مشخص کنه، هر آدم دیگه ای اگه بخواد همچین کاری کنه با دعوا میاد، با گردن کشی ولی اون نه... تو قدرشو نمی دونی.
این را با تاسف گفت و من خشکم زد. در همین چند ثانیه من احساسات متنوعی را تجربه کرده بودم و هنوز نمی توانستم این را هضم کنم که یک مرد غریبه برایم تعیین تکلیف کند آن هم درباره ی عشق!!! غرق خجالت شدم...
ـ دلیلی نمی بینم در این مورد با شما حرف بزنم.
خودم هم از این جمله ای که بی اراده از دهنم پریده بود هاج و واج مانده بودم! نه به حس خجالتی که تمام و جودم را گرفته بود و افکاری که تماما من را مقصر می دانست نه به این خود محق بینی شدید! این هم مرضی بود که من سالها به آن مبتلا بودم... انگشتم را به دندان گرفتم و منتظر صدای بهروزیان ماندم.
ـ بله درست میگین، اگه امکانش هست هر دو شماره رو به من اس ام اس کنین و راستی، خانم ایزدستا...
حرفی نزدم و او بعد از نفس عمیقی گفت: فکر می کنین خانم سلیمانی متوجه موضوع شدن؟!
سر نادیه که پایین بود، بالا آمد، چشم های خیسش گشاد شد و اگر من جلوی دهانش را نگرفته بودم، جیغش هردویمان را رسوا کرده بود.
ـ منظورتون دقیقا کدوم موضوعه، قضیه پیشنهاد در کل یا نقش نداشتن شما در این مورد؟!
ـ هردوش...
صدایش خجالت زده بود... خجالت زده! چه خنده دار شده بودیم، معین می رفت پیش او اعتراف می کرد من را دوست دارد و او خودش را بکشد کنار و بهروزیان غیرمستقیم به نادیه اشاره می کرد که چهارساعت بود کاخ رویاهایش روی سرش آوار شده بود و من را مقصر می دانست.
ـ از هردوش خبر دار شد. ولی فکر کنم دومی رو باور نکرد، اولی رو ولی خیلی جدی گرفته.
ـ یعنی راحت قبولش کرد؟!
یا ابوالفضل! یکی باید می امد من را آن وسط جمع می کرد که نمی دانستم حرص بخورم از دست آنها که زندگی ام را خراب کرده بودند یا می خندیدیم از دست این دو نفر که انقدر ناشی بودند! ناشی! این را من گفتم ها...
به چشم های نادیه نگاه کردم – که به قول ادبی ها پر از اختران تابناک بود – و جنبه ی خبیثم را فراخواندم: منظورتون چیه؟!
ـ منظور... منظور خاصی نداشتم! (صدایش به حالت عادی برگشت) ببخشید خانم ایزدستا که بدموقع مزاحم شدم، شماره رو یادتون نره. شبتون به خیر، خدا نگهدار.
همه را یک نفس گفت، حتی منتظر جواب من هم نماند و قطع کرد. من با بهت به نادیه نگاه کردم که گردنش را صاف گرفته بود و با نخوت و غرور به من نگاه می کرد. عین طاووس ماده ای که می دانست دلخواه هر طاووس نری خواهد بود...
با آرنج به پهلویش زدم.
ـ باید حتما زندگی من زیر و رو می شد تا این یارو به خودش می اومد؟!
پشت چشمی نازک کرد و گفت: به قول فرید چقدرم برات مهمه؟!
ـ فرید؟!
خودم را انداختم رویش و قلقلکش دادم: فرید؟! ... آره؟! ... فرید؟!
جیغ می زد و همزمان می خندید و به خود می پیچید...
و من تلاش می کردم خودم را از فکر اتهاماتی که بهروزیان بهم زده بود در بیاورم...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

نادیه خوابیده بود که منِ بی خوابی به سرم زده از اتاق بیرون آمدم. پاورچین پاورچین به سمت سرویس بهداشتی رفتم و در را که قیژ قیژ می کرد، به آرامی پشت سرم بستم. شماره ی معین را گرفتم و منتظر ماندم. خاموش نبود و بوق می خورد. جواب داد و من دست و پایم را گم کردم... حرفی نزد و خودم پیشقدم شدم.
ـ علیک سلام.
ـ ...
رنجیده گفتم: تو که حرف نمی زنی برای چی جواب میدی؟!
ـ چون من عادت ندارم تو رو بی جواب بذارم.
صدایش خشک و بی هیچ حسی بود. نگاهی به آینه انداختم که تصویر چشم های پف کرده ام را منعکس می کرد. دوباره اشک از چشمم جوشید. من هم عادت نداشتم به کم محلی اش...
ـ نرفتی خونه، نه؟!
چند ثانیه طول کشید و بعد صدای بسته شدن دری را شنیدم. صدای نفسش را هم شنیدم ولی صدای خودش را نه...
ـ رفتی پیش البرز؟!
ـ اگه مطمئن نبودی برای چی پس این پسره رو حواله دادی به البرز؟!
هنوز هم بهروزیان «این پسره» بود، چرا دست از سر کچلش بر نمی داشت؟! اصلا چه خصومتی با این بشر داشت؟! از آن پیشنهاد جنجال برانگیز هم که بگذریم، اصلا من و بهروزیان به هم می خوردیم؟! اعتراف می کنم که بهروزیان مرد ایده آل من بود، یعنی یک کسی مثل بهروزیان برای من عین آرزو بود، عین رویا... ولی وقتی در جسمی واقعی و حقیقی ظاهر می شد، دیگر انگار ایده آل نبود، یعنی بود ولی انگار تازه فکر می کردم خب حالا که چی؟! چرا وقتی می بینمش حس خاصی ندارم، از آن حس هایی که قاعدتا آدم باید داشته باشد، که ته دلش را قلقلک بدهد، که هی ساعتش را نگاه کند و منتظرش بماند، هی این پا و آن پا بکند و وقتی دیدش بی اختیار بخندد، به ترک دیوار هم بخندد، که با دیدنش دنیا از همیشه زیباتر و نورانی تر شود، که وقتی نباشد دنیا تار و خفه شود، که دل آدم بیخود و بی جهت تنگ شود و فکر و ذهنش مدام به سمت او برود، که دستش برود سمت هر چیزی که بتواند به او ارتباطش بدهد... یعنی همین بلایی که الان سر من آورده بود نبودن معین...
ـ من فقط گفتم شاید البرز بهتر از من از حالت خبر داشته باشه.
ـ پس چرا به البرز زنگ نزدی؟!
برای اینکه من به واسطه احتیاج نداشتم، برای اینکه من زیادی به خودم مطمئن بودم! برای اینکه من فقط می خواستم صدای او را بشنوم، برای اینکه می دانستم دیر یا زود خودش بر می گردد پیشم، که انقدر بد عادتم کرده بود...
ـ زنگ می زدم چی می گفتم؟!
این را گفتم و انگشتم را روی بندکشی بین کاشی ها کشیدم. سر انگشتم سیاه شد، لبخند زدم، لابد خواهرزاده ی نادیه هم مثل بچگی من عادت داشت با مداد این فاصله ها را سیاه کند...
ـ آره زنگ می زدی چی می گفتی؟ که من معینو دیوونه کردم، از دست من سر گذاشته به بیابون...
ـ تو خودت دیوونه بودی، گردن من ننداز...
خندید که تنم لرزید. خنده اش مثل همیشه نبود. ضعیف بود و رنگ هم نداشت.
ـ خوب نیستی؟
ـ نه نیستم.
آه کشید و من حرفی نداشتم بزنم. دلم برایش پر می کشید... کاش پیشش بودم...
دلجویانه گفتم: چیزی شده؟!
ـ آره.
به دیوار تکیه دادم و گوشی را در دستم جابه جا کردم: خب؟!
ـ فرض کن یکیو دوس داری، خیلی هم دوسش داری ولی اون بلاتکلیفت میذاره، رفتارش یه چیز میگه، حرفاش یه چیز دیگه، تو چشاش راسته، زبونش دروغ میگه... بعد تو گیج میشی، احساس می کنی رو دست خوردی، می دونی اون آدم اینجوری نیس، ولی بازم انگار نمی تونی دربست قبول کنی حرفاشو. می مونی اون وسط، هی فکر می کنی، هی فکر می کنی، خل میشی از فکر کردن و نمی دونی باید چه کاری کنی... دلت میگه هر چی اون میگه ولی آخه اون به هیچ صراطی مستقیم نیست من چه غلطی بکنم؟! انگار تو یه دایره افتادی و اون هی می چرخوندت دور خودت...
بغضم باز شده و اشک از چشمم راه افتاده بود...
ـ می فهمم...
ـ نمی فهمی... نمی فهمی... دِ اگه می فهمیدی که الان این وضعمون نبود. من خونه ی مردم، تو هم خونه ی دوستت...
حرفی نزدم و خودش ادامه داد: آره، انقدر بدبختم که دنبالت اومدم، انگار با یه نخ به تو وصل شدم، هر جا بری میام، تو نباشی انگار ول شدم، انگار تو دنیا سرگردونم... انگار نمی دونم باید چکار کنم... اگه فقط یه ذره از تو مطمئن بودم...
ـ آخه...
ـ آخه و اما و اگر نیار، قراره فقط به من گوش بدی... من هیچوقت رک بهت نگفتم دوستت دارم، گفتم؟! نگفتم... برا اینکه می دیدم یه اشاره تو رو از جا می پرونه، می دیدم که آمادگیشو نداری، بات راه اومدم، نه به خاطر تو، به خاطر خودم... تو هیچی به من مدیون نیستی، من خودم اومدم تو این راه، خودم خواستم باهات باشم... دلِ من خواست با تو باشم... من مجبور بودم پا به پای تو باشم، قرار نبود تو مجبور باشی با من کنار بیای... ولی منم آدمم دختر خوب، منم عادت می کنم، منم وابسته میشم، اونم بدجور، اون وقتی که نشستی بالای سر من ، همون وقتی که می خواستی سر به تن من نباشه ولی موندی پیشم، وقتی منو به دستات عادت دادی دیگه نمی تونی بگی چرا!
وقتی می دیدم تو تنها کسی هستی که نگران منی، فقط تویی که به فکرمی، وقتی چشمات با همه فرق می کرد وقتی منو می دیدی بدعادت شدم... پرتوقع شدم، هرچقدرم به خودم بگم تو مجبور نیستی... ولی اگه مجبور نبودی این وقت شب زنگ نمی زدی ببینی چه حالی ام...
من زنگ نزده بودم از حال او خبر بگیرم، زنگ زده بودم که خودم آرام بگیرم... با پشت دست اشکم را پاک کردم...
ـ فردا بریم خونه؟
ـ تو برو، من نمیام.
ـ ...
ـ این یارو زنگ زد. فهمیدم که تقصیر اون نبوده.
عزیزم... چه قلب بزرگی داشت، چقدر زود می بخشید... دوباره اشک از چشمم راه افتاد.
ـ چند روز نمیام. شاید اینطوری بهتر باشه.
وحشت کردم، چند روز؟! دقیقا چند تا؟!
ـ فردا برگرد، خُب؟ زیاد خونه ی مردم نمونیا... گرفتارشون می کنی.
این را تلخ گفت و گریه ام شدید شد و هق هق کردم، جلوی دهانم را گرفتم و گوشی را کمی از خودم دور کردم... آنجا، خانه ی ما بود، خانه ی من و مادر و خواهرهایم نه، خانه ی ما و معین... حالا دیگر آن خانه با او می شد «خانه ی ما»، دستم را از جلوی دهانم برداشتم و زار زدم.
ـ همه رو... می بخشی... الا من...
ـ تو با همه فرق داری.
التماس کردم: برگرد خونه. فردا.
ـ فردا نه.
هق زدم: تقصیر من نبود...
ـ راس میگی، تقصیر خودم بود، حالا اینم تنبیه منه.
ـ بیا برگردیم خونه. همه چی از اول... دیگه اذیتت نمی کنم...
ـ نمیشه از اول، من نصف راهو رفتم... نصف که چه عرض کنم، بیشترشو... تو حتی یه قدم برنداشتی... حتی نمی دونی کدوم وری می خوای بری...
ولی من مجاب نمی شدم با این حرف ها، می خواستم برگردم به همان نقطه ای از جهان که همه چیز آرام بود...
پایم را به زمین کوبیدم: دل سنگم با این اشکای من آب می شد.
ـ من اشکای تو رو دوس دارم... چشماتو وقت گریه کردن دوس دارم... قیافه اتو دوس دارم...
ـ روانی...
خندید، غمگین...
زمزمه کرد: گریه نکن، وقتی پیشت نیستم گریه نکن، به خاطر من گریه نکن... به خاطر هر چیزی که به من مربوطه گریه نکن، من همه چیو درست می کنم...
قطع کرد و من سر خوردم روی زمین...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


صبح که بیدار شدم چند ثانیه با بهت و حیرت به اطرافم نگاه کردم تا روبالشی باب اسفنجی نادیه به یادم آورد که کجا هستم. کش و قوسی به تنم دادم و در حایم نشستم. چه پر رو هم بودم، انگار آمده بودم استراحت... نه که آمده بودم نادیه را مطمئن کنم که قصد ندارم قاپ عشقش را بدزدم.
خمیازه ای کشیدم و از جا بلند شدم.
به آشپزخانه سرک کشیدم که نادیه آنجا تنها بود.
ـ سلام.
ـ سلام عزیزم، صبحت به خیر.
به موهای بلوطی نگاه کردم که بالای سرش جمع شده بود و چند طره کنار صورتش تاب می خورد.
ـ خدا رحم کرد بهروزیان دیشب زنگ زد و گرنه معلوم نبود من میتونستم این صبحو به چشم ببینم یا نه.
دهن کجی کرد و حرفی نزد.
ـ مامانت نیستن؟
ـ خواهرزاده ام مریضه، مامان رفت پیشش.
غرق خجالت شدم.
ـ ایوای، لابد تو به خاطر من موندی، شرمنده ام.
لیوانی چای جلویم گذاشت و دوباره چرخید به سمت یخچال.
ـ خاطر تو انقدرا هم مهم نیس. خواهرم که میره سرکار، نازگلو میارن اینجا، امروز چون مریض بوده نخواستن جا به جاش کنن، مامان رفته. تو نبودی هم من نمی رفتم. مربای آلبالو می خوری یا توت فرنگی؟!
لیوان را برداشتم: مربا نمی خورم.
ـ چای خالی هم که نمیشه. تو دست من امانتی.
خندیدم و سبد نان را از دستش گرفتم. پنیر و گردو گذاشت برایم و خودش هم نشست.
ـ خب تعریف کن.
ـ چیو؟!
ـ توالت ما جای خوبی برای حرف زدن نیس، صدا میاد بیرون.
با خجالت و ناراحتی سرم را انداختم پایین.
ـ شوخی کردم بابا. طول کشید بیای، اومدم ببینم چیزیت نشده باشه، صدات یه ذره اومد، فهمیدم چه خبره.
ـ فکر کردم خوابی.
ـ من خوابم سبکه. حالا بگو چی شد؟
آه کشیدم: هیچی، رفته قهر.
نادیه پق زد زیر خنده و اتمسفر غمزده ی مرا کاملا به هم ریخت.
اخم کردم: به خودت بخند. خوب بود منم دیروز تو اونطور رفته بودی تو لک بهت می خندیدم؟!
ـ جرئتشو نداشتی.
حق به جانب نگاهم کرد و من شکلک در آوردم.
نادیه با ریزبینی به من نگاه کرد: تو می خواستی نری خونه تا پسر بیچاره دلتنگ بشه و خودش بیاد دنبالت. که بازم مثل همیشه اون باشه که قدم اولو برداره، کور خوندی باران خانم. صبر ایوب که نداره.
با ابروهای بالا رفته به او نگاه کردم، از کجا فهمیده بود؟!
با سر انگشت ضربه ای به بینی من زد.
ـ خانم کوچولو، فکر کردی اون نفهمیده؟! تو چرا فکر می کنی خیلی زرنگی؟!
بغض کردم: من فکر نمی کنم زرنگم.
از نادیه لجم گرفته بود. حالا که خودش خیالش راحت بود داشت روی اعصاب حساس من اسکی می کرد.
ـ چرا، فکر می کنی، تمام کوتاه اومدنای اون بنده ی خدا رو هم به حساب زرنگی خودت گذاشتی.
ـ نه خیرم.
این را با غیظ گفتم و از جایم بلند شدم. دستم را گرفت و از بالای عینکش با جدیت به من نگاه کرد: بشین سرجات، دختر لوس.
نشستم و رویم را از او برگرداندم. لب هایم از بغض می لرزید.
ـ تو دیشب ناراحت بودی، من اینطوری باهات حرف زدم؟!
ـ نه، معذرت می خوام.
ساکت شد و لیوان شیرش را سر کشید. این سکوتش آزاردهنده تر بود.
سرم را انداختم پایین و به دست هایم نگاه کردم که دست نادیه با لقمه ای جلوی صورتم آمد: بیا بخور، بی خیال، من که معذرت خواستم.
لقمه را گرفتم و با صدایی که از فرط بغض می لرزید، گفتم: چرا همه اتون با من اینطوری می کنین؟ انگار من عمدا می خوام معینو جز بدم؟!
شانه ام را در دست گرفت و با ملایمت فشار داد.
ـ من مگه مرض دارم اذیتش کنم؟! فقط می ترسم... می ترسم بفهمه دوستش دارم، همین که خیالش راحت شد منو بذاره و بره... تو نمی دونی که چند نفر تو دانشگاه هستن که معین همینطوری کرده باشون. من از هیچکدومشون بهتر نیستم... من می خوام دوسش نداشته باشم، ولی نمی تونم... ازش می ترسم... هردفه که یه چیزی میشه به روی خودم نمیارم ولی ته دلم میگم برمی گرده، می دونی چرا؟! چون اگه اون برنگرده دنیا خراب میشه رو سر من... هر دفه که برمی گرده دلم قرص میشه که من یه فرقی با اونا دارم...
اشک از چشمم چکید روی رومیزی گلدار...
ـ من دوسش دارم، اونقدر که وقتی نیست نمی دونم باید با زندگیم چکار کنم. ولی می ترسم... اگه منو بذاره و بره چی می مونه برای من؟!
لبه ی آستینم را کشیدم به چشم هایم.
ـ تو متوجه نیستی، هیشکس انگار نمی فهمه... هی به خودم نگاه می کنم، میگم چی دارم که بتونم معینو نگه دارم، چقدر می تونم نگهش دارم؟! هر دفه که بینمون فاصله میفته منم که زجر می کشم. عین جون کندن می مونه... هر دفه میگم این همون وقتیه که میره برای همیشه... وقتی برمی گرده...
سرم را با شدت به اطراف تکان دادم: نمیفهمین، هیشکدومتون... دوست داشتن برای من انقدری که به نظر شما میاد آسون نیست. من نمی تونم با از دست دادن کسی کنار بیام ولی شما نمی فهمین...
از جایم بلند شدم و از آشپزخانه بیرون رفتم. لقمه را در دهانم گذاشتم و به زور جویدم. اشک چشمم را پر کرده بود و جایی را نمی دیدم.
کنار دیوار نشستم و زار زدم. چرا من مثل بقیه نبودم، چرا بقیه من را درک نمی کردند...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


نیم ساعتی می شد نشسته بودم روی تخت نادیه و به خودم در آینه نگاه می کردم. حس غریبی تمام وجودم را گرفته بودم که به هیچ زبانی نمی توانستم معنی اش کنم... تمرکز کرده بودم و تلاش می کردم بتوانم جای خالی علتش را پر کنم... مطلقا هیچ دلیلی نداشتم، منظورم هیچ دلیل جدی و مهمی ست، ولی از فکر چیزی که نمی دانستم چیست، خلاص نمی شدم... انگار کار مهمی داشتم که فراموشش کرده بودم، یا قرار مهمی داشتم که غیبت کرده بودم، نمی فهمیدم و این نفهمیدن عذابم می داد...
مامان زنگ زده و گفته بود برگردم خانه، که اصلا موافق نبوده من شب را بیرون از خانه بمانم، که او را در عمل انجام شده قرار داده بودم، که در رودربایستی با مادر نادیه مانده، که من خیلی خودسر شده ام...
عالم و آدم همت کرده بودند من را یک روزه بازپروری کنند. آینه گرفته بودند دستشان و مدام عیب و ایرادهایم را به رخم می کشیدند. زانوهایم را بغل گرفتم و چانه ام را روی زانویم گذاشتم.
علاوه بر حس های ناشناخته و تعریف نشده ام، دلم هم تنگِ تنگ بود. انگار گذاشته بودنش زیر منگنه و هی بیشتر فشار می آوردند رویش...
ولی نمی خواستم برگردم خانه. وقتی معین نبود برمی گشتم چکار؟! جای دیگر اینقدر «نبودن» ـش توی چشمم نبود... ولی بیشتر از این هم نمی توانستم خانه ی نادیه بمانم. کاش کسی بود که می توانستم چند روز بروم پیشش. خاله ای، دخترخاله ای... حتی اگه توی خانه ی عمه هم دختر پیدا می شد، حاضر بودم بروم آنجا... ولی...
چقدر بی کس و کار بودم... چرا در بین این همه آدم هیچکس نبود که من بدانم جایی در خانه اش دارم؟! این هم تقصیر من بود؟! این هم به خاطر سردی و بی مهری و بیخود بودن من بود؟!
گوشی را توی دستم چرخاندم. نرفته بودم دانشگاه و معین هم سراغم را نگرفته بود. ته دلم رنجیده بودم ولی می مُردم و شکایت نمی کردم.
نادیه هرچقدر دلش می خواست، می گفت. اگر معین سراغی از من نمی گرفت، من هم به روی خودم نمی آوردم... اگر من خودم را کوچک می کردم و می رفتم طرفش، تا ابد در رزومه ام ثبت می شد و هر بار می توانست آن را چماق کند و بزند توی سرم... خانم و متین منتظر می ماندم تا طاقتش طاق شود و خودش بیاید سراغم. حالا که حتی از جایم هم خبر داشت... موجود نحس اعصاب خرد کنی در سرم بود که یک ریز می نالید که شاید طاقتش طاق نشود، شاید حوصله اش ازم سر برود، شاید خسته شود، شاید نخواهد برگردد و من با هر عبارتی بلند تر از قبل می گفتم «به درک»...
البته که نمی توانستم همه چیز را به همین راحتی بی خیال بشوم ولی از شنیدن غرغرهای این جنبه ی نق نقوی وجودم حسابی خسته شده بودم و جوابی هم جز این نداشتم...
چه کاری از دست من بر می آمد؟! خودم می رفتم خانه ی عمه اش؟! آن هم جلوی دخترعمه هایش؟! که تا عمر داشتم به رویم بیاورند که خودم را انداخته بودم به پسر داییشان... اصلا آمدیم و من و معین با هم... خُب... به یک نتیجه ی مشترک رسیدیم! آن وقت رویم می شد تو چشم عمه اش نگاه کنم؟! مگر عمه ی خودم – که توی تیم ما بود! – به مادرم متلک نزده بود که خودمان را انداخته ایم به معین؟! چقدر سوخته بودم از این حرفش؟! که تازه فقط به مامان هم گفته بود... حالا اگر من می رفتم و بعدها این کار من سوژه ی دست عمه اش می شد، چه؟! که در هر جمعی و جلوی هر کس و ناکسی می خواست یادم بیاورد، چه؟!
یا اصلا همه ی اینها به کنار، اگر یک روزی، در آینده، من و معین دعوایمان می شد و کار به جاهای باریک می کشید و او می گفت که این من بوده ام که رفته ام سراغ او، که خودم را انداخته ام به او – توی دعوا که حلوا خیر نمی کنند – چه حرفی داشتم بزنم؟! چه دفاعی داشتم از خودم؟!
روی تخت نادیه دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم. دلم شور می زد و نمی دانستم چرا...
یک جایی یک نفر حالش خوب نبود و من تمام تلاشم را می کردم تا ذهنم را از معین دور کنم...

زنگ زدم خانه که به جز خزر هیچکس خانه نبود، او هم کار داشت و تند و بی حوصله بهم اطمینان داد همه شان خوبند، معین برنگشته خانه و همه چیز در امن و امان است، باید زودتر برگردم خانه و مامان شاکی است و دیشب کلی غر زده، خودش هم حساب عسل را رسیده ولی عسل آدم نشده و خزر او را دو دستی به من تقدیم می کند تا خودم تکلیفش را یکسره کنم...
گوشی را انداختم بالا و گرفتمش. زنگ که می توانستم بزنم، نه؟! هرچقدرم که سابقه نداشته باشد من در عرض هفت ساعت دو بار با او تماس گرفته و حالش را پرسیده باشم...
شماره را گرفتم که خاموش نبود ولی کسی جواب نمی داد. صبر کردم تا بیست بوق خورد و قطع شد. دوباره گرفتم که باز هم بی جواب بود. گوشی را پرت کردم روی تخت و به سمت در رفتم. تا لحظه ی آخر منتظر بودم گوشی زنگ بخورد و من شیرجه بروم سمتش ولی اینطور نشد و سر خورده و مایوس از اتاق بیرون رفتم.
صدای گرم و شیرین نادیه خانه را پر کرده بود؛

وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم
گلهای خواب آلوده رو واسه کی بیدار بکنم؟!
واسه کبوترای عشق دست کی دونه بپاشه
مگه تن من می تونه بدون تو زنده باشه؟!...
ای که تویی همه کسم، بی تو می گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام می رسم...


روی مبل مچاله شدم و به صدای نادیه گوش دادم. یک روزی، خیلی دورتر از آن روز، من هم این را خوانده بودم... من بارها این ترانه را خوانده بودم ولی فقط آن روز را خیلی خوب یادم مانده بود...
حالا آن یک نفر کجا بود و چکار می کرد؟!
بلند شدم و با عجله به سمت اتاق نادیه رفتم. گوشی را از روی تختش برداشتم و شماره ی البرز را گرفتم. این هم بی جواب...
کلافه و سر در گم روی زمین نشستم. هر چقدر به خودم تلقین می کردم آن روز هم یک روزی است مثل همه ی روزهای دیگری که من از معین بی خبر بودم بی فایده بود... نگرانی و دلشوره تمام جانم را گرفته بود و عین مایع داغی بود که از تنم بالا می آمد و همه جا را می سوزاند.. از دستش خلاصی نداشتم. چنگ زدم به گلویم، نفسم هم بالا نمی آمد... این چه مرضی بود که به جان من افتاده بود سر ظهری به این آرامی...
صدای نادیه را از بیرون شنیدم و بعد وارد اتاق شد.
ـ اینجایی؟! چت شده؟
با نگرانی کنارم نشست و موهایم را از روی صورتم کنار زد. تازه متوجه خیسی گونه هایم شدم.
ـ چی شده؟! تو چرا اینجوری شدی؟
ـ منو می بری بیرون؟!
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا
***


به نادیه نگاه کردم که کنارم روی زمین نشسته و به نوشته های روی سنگ خیره شده بود. چشمش به من افتاد و دیدم که مردمک هایش توی آب غرق می شوند. لب هایش لرزید و رویش را از من برگرداند. من هم زانوهایم را در بغل گرفتم و زل زدم به سنگ سفید...
چند ثانیه بعد نادیه از جا بلند شد و از من فاصله گرفت. به او نگاه کردم که با مانتوی سفیدش بی هدف در آن محوطه دور می شد...

«خیلی وقته با هم حرف نزدیم، نه؟! خیلی وقته...
خیلی وقته باهات قهرم، هیشکی نمی دونس اینو... که باهات قهرم...
که اون روز وقتی اومدم خونه بهت بگم ما اول شدیم...
خیلی روز بدی بود، خیلی، خیلی... تو هم نبودی که به دادمون رسی...
هیشکس نبود، خیلی تنها بودیم... خیلی بی کس بودیم...
می فهمی؟! خیلی سخته، خیلی سخته تمام عمرت پشتت به یکی گرم باشه و یهو پشتتو خالی کنه، می فهمی اینو؟! خبر داری از دل من؟!
چرا اینقدر بدعادتمون کردی؟! چرا؟! که وقتی نباشی اینقدر زندگی برامون سخت بشه...
خیلی زود رفتی، خیلی زود بود برا ما که تنها بشیم... مگه تو چند سالت بود؟! مگه مامان چند سالشه... خیلی زود بود...
خیلی دلم ازت پره بابایی... خیلی... بعدِ تو از اینکه به هر کس اعتماد کنم می ترسم...
می دونی اینم تقصیر توئه؟! ...
آره، اینم تقصیر توئه...
می ترسم خیالم جمع بشه از بودنشون یه روز بیام خونه ببینم نیستن...
ببینم رفتن و دنیا شده یه کره ی توخالی که انگار هیشکی توش نیس...
خیلی سعی کردم، خیلی خودمو گرفتم که دیگه رو هیشکی حساب نکنم ولی نشد بابایی...
دست من نیست... آدمیا میان تو زندگیت، به زور، به زحمت، همچین میان که حتی یه روزم بگذره بخوای بندازیشون بیرون از زندگیت، بازم یه چیزی کم میشه ازت...
بعضیا اینطوری ان... نمیشه حذفشون کرد، نمیشه دوستشون نداشت... هرقدرم که نتونی بهشون اعتماد کنی بازم میشن تمام اعتمادت... هرچقدرم بچه باشن بازم میشن حامی و پشتیبانت... هرچقدرم که کوچیک باشن بازم تو بغلشون جا میشی... هرچقدرم که نخوای ببینیشون، بازم یه روز که نبینی اشون می بینی دیدن باقی دنیا هیچ ارزشی نداره...
یه نفرن ولی میشن تمام دنیات...
بابایی اون موقعها برای من ته دنیا بودی، ته همه ی خوبیا، هرکاری می تونستی بکنی...
حالا که فکرشو می کنم می دونم که نمی تونستی ولی تو ذهن من می تونستی، برای من می تونستی... برای ما می تونستی...
اگه تمام دنیا هم بیان بهم بگن بابات انقدر بود، کوچیک بود، یه آدم بود... من این چیزا حالیم نمیشه،
تو خیلی بودی... برای من خیلی بودی... همین مهم بود... همین که برای من تمام دنیا بودی...
همین که هیچوقت منو ناامید نکردی...
من بهت اعتماد داشتم، هیچوقت پشیمونم نکردی... به جز اون بار آخر... دست خودت نبود بابایی، نه؟!
اون دفه دست خودت نبود... تقصیر تو نبود... وگرنه تو ما رو نمیذاشتی بری... منو تنها نمیذاشتی...
معینم... معین هم دست خودش باشه منو نمیذاره بره، نه؟! نه بابایی؟! »
سرم را گذاشتم روی پایم و زار زدم...



قبل از اینکه از خانه ی نادیه بیرون بیاییم خزر زنگ زده بود که کجایم؟! گفته بودم بیرونم و برمی گردم خانه. تاکید کرده بود که زودتر برگردم.
مجبور بودم که برگردم، جایی نداشتم که بروم، نمی فهمید؟!
یک ساعت هم نشد که دوباره زنگ زد، با بی حوصلگی گفته بودم که برمی گردم.
تازه توی تاکسی نشسته بودیم که برای بار چندم گوشی ام زنگ خورد. با حرص گوشی را از جیبم بیرون آوردم و تقریبا جیغ کشیدم: خزر دارم میــــــــــــــــــام!
چند ثانیه سکوت و بعد صدای مردانه ای گفت: البرزم.
صدایش شوم و پر از خبرهای بد بود.
ـ چی شده؟
ـ آدرس بده بیام دنبالت.
این بار با نگرانی صدایم را بالا بردم: میگی چی شده؟!
نفس عمیقی کشید: داییم فوت کرد.


سر خیابانی که البرز گفته بود، از تاکسی پیاده شدم و با قدم هایی لرزان به سمت مجتمع نگارین رفتم. نیازی نبود حتی سرم را بالا بگیرم که اسم مجتمع را ببینم، البرز با تی شرت و شلوار گرمکن مشکی، دست به سینه، دم در ایستاده بود. نگاهی به قد و بالای مجتمع کردم، اینجا خانه ی خودشان نبود. خانه ی بدی نبود ولی دور از دک و پز راستگویان ها بود... تازه فهمیدم که تا همین لحظه به مغزم خطور نکرده بود دارم می روم که خودم را بیندازم به معین...
البرز متوجه تردیدم شد: سلام، اینجا خونه ی منه، بیا.
جوابش را دادم و پشت سرش رفتم که به سمت سانسور می رفت. در را نگه داشت تا من اول وارد شوم.
نفس عمیقی کشیدم: چطور شد؟!
دکمه ی طبقه ی دوم را زد: هیچی، صبح خبر دادن بهم. از اون موقع هیچی نگفته، تکونم نخورده. مامانم صد بار زنگ زده که بریم خونه ولی اصلا انگار تو این دنیا نیست... خانم دکتر هم شیرازه، حالا تو راهه.
بغض کردم: حالش... خیلی بده؟!
نگاهی به من کرد، تار می دیدمش.
ـ اصلا نمی دونم چه حالی داره. مسخ شده انگار.
آسانسور صدای تیکی داد و البرز در را هول داد بیرون. من اول بیرون رفتم و بعد منتظر شدم.
در آپارتمانش سمت راست آسانسور بود، در را که کامل باز کرد، به سمت من چرخید و منتظر ماند.
یک قدم به جلو برداشتم و نگاهش کردم. صدایش را انگار از دور می شنیدم: فکر کنم تو این وضعیت تو پیشش باشی بهتره...
سرم را بی هدف تکان دادم و رفتم داخل.
جلوی رویم یک سالن خالی بود با یک میز بزرگ، و یک پنجره ی سرتاسری، با حرکت دست البرز که روی کمرم بود به سمت چپ چرخیدم، پشت ست نیمدایره ی قهوه ای سه در بود که دوتاش نیمه باز بود و یکیش بسته.
صدای البرز را انگار از توی چاه می شنیدم: اتاق اولی...
این را گفت و از من فاصله گرفت. اولی از کدام طرف؟! بی اراده به سمت اولین در رفتم از سمت چپ...
دستم روی دستگیره لرزید و با صدای پای البرز که از من دور می شد، دستگیره را پایین آوردم و در باز شد.
اول نور چشمم را زد و بعد که چشمم عادت کرد تازه متوجه اش شدم که روی تخت یک نفره زانوهایش را بغل گرفته بود و سرش را هم روی زانوهایش گذاشته بود.
ـ معین جان؟!
سرش را به سمت من بالا گرفت، چشمهایش... چشمهایش چقدر بی نور بود. دلم گرفت... و قبل از اینکه بتوانم کنترلش کنم، بغضم ترکید: تسلیت میگم...
ـ دیر شد، دیدی؟!
صدایش چقدر غریبه بود. خشک و گرفته... خش دار و سخت...
به سمتش رفتم که چشم از من بر نمی داشت و نگاهش پر از التماس بود...
ـ من می خواستم برم، تو می دونی، مگه نه؟! تو یادته؟! (صدایش می لرزید) می خواستم برم پیشش، بخشیده بودمش... همه چیزو یادم رفته بود، دلم می خواست ببینمش... تو می دونی، مگه نه؟!...
مچم را گرفت و دوباره با التماس گفت: تو می دونی، نه؟! دیر شد... دیگه رفت، ندیدمش...
چشم هایش پر شد از آب و اشک از چشم های خاکستری عزیزش سرازیر شد...
دستم را انداختم دور شانه اش و او را محکم به طرف خودم کشیدم...
سرش را گذاشت روی شانه ام و صدای گریه اش توی اتاق بلند شد...
انگشت هایم را در میان موهای زبر و نامرتبش فرو کردم: عزیزم... عزیزدلم...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


سرم را به سمتش چرخاندم، حالا موهایش کوتاهِ کوتاه و همیشه مرتب بود، هنوز هم به همان سیاهی قبل... حتی یک تار سفید هم نداشت، اگر داشت هم مثل من آنطور ازش نمی ترسید که برود موهایش را یک دست رنگی بکند که سفیدی هم اگر داشت مشخص نباشد...
بی اراده دستم را دراز کردم و دست راستش را گرفتم. بلافاصله لب هایش به خنده باز شد و به طرف من چرخید: چیه، می ترسی در برم؟!
حرفی نزدم، نخندیدم و رویم را برگرداندم.
یک زن و شوهر با یک بچه ی کوچک جلوتر از ما پیاده می رفتند، چشم دوخته بودم بهشان، درست لحظه ای که ماشین از کنارشان می گذشت، بچه سکندری خورد. آه از نهادم برخاست، دستش را ول کردم و به عقب چرخیدم: افتاد...
نیفتاده بود. پدرش گرفته بودش... چرخیدم و روی صندلی در خودم فرو رفتم. دستم را از روی پایم برداشت، در دستش گرفت و فشرد...


جلوی خانه ی خزر نگه داشت. خودم را چسباندم به صندلی.
ـ بریم خونه. حوصله ندارم.
در را باز کرد و هول داد به سمت بیرون: بیا، حوصله اتم میاد.
کیفم را خودش برداشت و پیاده شد. وقتی پیاده می شدم صدایش را شنیدم: چی ریخته رو کیفت؟! نوچ شده...
زنگ واحد را زد و زیر و بالای کیف را نگاه کرد. دستم را دراز کردم: بدش بهم.
ـ لاک پشتت کو؟!
در با صدای تقی باز شد. زودتر از من رفت داخل. بی حوصله دنبالش رفتم.
ـ حتما تو خیابون افتاده.
ـ یکی به جاش برات می گیرم، چی می خوای؟!
ـ چیزی نمی خوام.
خندید: گاو چطوره؟!
هنوز گاو چوبی کوچک را داشت با اینکه ماشین بنفشش را عوض کرده بود. در واقع مدلش را تغییر داده وگرنه هنور ماشینش بنفش بود... قرار نبود این بنفشی از زندگی من کنده شود...
ـ یه پرنده می خوام.
پشت سر من وارد آسانسور شد. موهای نامرتب مرا غرولند کنان از روی چشمم کنار زد و پیشانی ام را نوازش کرد.
ـ پنگوئن خوبه؟!
خودم را عقب کشیدم که اخم کرد.
ـ پنگوئن پرنده اس؟!
شانه هایش را بالا انداخت و جوابم را نداد. مدام به آدم ور می رفت! و اگر امتناع می کردم فورا بهش برمی خورد.
قبل از اینکه حرفی بزنم رسیده بودیم. در را باز کرد و بعد از من خارج شد. البرز دم در ایستاده بود. عادتش بود. با همه ی پر مشغله بودنش، هر وقت می آمدیم خانه شان قبل از اینکه برسیم، دم در ایستاده بود منتظر.
معین با او دست داد و رفت داخل : ببخشید دست خالی اومدیم.
حالا انگار دفعه های دیگر که می آمدیم دست پر بودیم. خیلی وقت ها پیش می آمد که بیرون بودیم و خودمان را دعوت می کردیم خانه ی آنها و عین خیالمان هم نبود... خزر گاهی غر می زد هفته ای هشت شب چتر هستیم خانه شان ولی معین اصلا به او محل نمی گذاشت...
البرز در را پشت سرم بست و من خم شدم که کفشم را از پایم بیرون بکشم. خزر که حتی صدایش را نشنیده بودم، شال را از روی سرم برداشت و موهایم را به هم ریخت – با اینکه می دانست از این کار متنفرم – و گفت: واو، چه رنگ قشنگی! مبارکه...
راست ایستادم و نفس عمیقی کشیدم: سلام، مرسی.
البرز سری به تاسف تکان داد و گفت: بهت نمیاد.
شانه بالا انداختم و دمپایی های روفرشی فیروزه ای را که برای من بودند، پوشیدم. رابطه ام با البرز چیز غریبی بود، نه بد، نه خوب... انگار برادر بزرگترم باشد که تمام کارهایم را زیر نظر دارد، مواظبم هست ولی فاصله ی بزرگتری خودش را حفظ می کند... هیچوقت رابطه ی صمیمانه ای را که با نوید داشتم با او نداشتم ولی جنس رابطه مان هم خاص بود. هیچوقت از حرف هایش دلخور نمی شدم، با اینکه همیشه در مورد من سخت گیر بود، محبتش هم وسیع و بی نهایت بود... انگار تا قیام قیامت نگران زندگی ما دوتا بود...
با طعنه گفتم: آره فقط به زن تو میاد.
چیزی نگفت. من به طرف خزر رفتم و به آرامی گفتم: یه لباس به من بده.
ـ برو تو اتاق الان میام.
خم شده بود و خرس عروسکی و لوکوموتیو را از روی زمین برمی داشت. ما که غریبه نبودیم، در خانه ای با دو بچه ی کوچک هم این چیزها طبیعی بود ولی خزر بود و کاریش نمی شد کرد.
رفتم توی اتاق خوابشان که از فرط مرتبی آدم را مضطرب می کرد. مانتویم را درآوردم و روی تخت انداختم. بدون اینکه به چیزی دست بزنم روی صندلی کوتاه استوانه ای نشستم و بی خود و بی جهت دست کشیدم به میان موهای غریبه ی هنوز هیچی نشده پشیمان کرده ام...
خزر به اتاق آمد و دراور را باز کرد. تونیک سرخابی را بیرون کشید و به سمتم گرفت. لب و دهنم را کج و کوله کردم.
ـ بگیر، به اون موهات هم میاد.
با اینکه شک داشتم، تاپم را از تنم بیرون کشیدم، تونیک را پوشیدم و باز موهایم را مرتب کردم. بامزه بودند ولی مال من، نه... به من نمی خوردند...
نگاهش روی من بود که با سر انگشت موهایم را مرتب می کردم.
ـ چی شد موهاتو رنگ کردی؟
بعد از هشت سال زندگی مشترک خواسته بودم مثل بقیه زن های متاهل باشم، چرا انقدر به نظر همه عجیب بود؟!
ـ همینجوری.
ـ معین که خوشش نمی اومد.
ـ هنوزم خوشش نمیاد.
گیره ی کوچک نقره ای را به سمتم گرفت: دعوا کردین با هم؟!
گیره را به موهایم زدم، چقدر قیافه ام بچگانه شده بود – بر خلاف انتظارم-
ـ تو و شوهرت با هم دعوا نمی کنین؟!
دستش را ناخودآگاه دراز کرد و یقه ی کراواتی لباس را باز کرد و از نو بست.
ـ چرا... (مکث کرد و بعد گفت) به خاطر بچه اس باران؟!
یکه خوردم: نه، چطور؟!
ـ تو نمی خوای بچه دار بشی؟ معین که خیلی دوست داره، چرا کشش میدی؟!
خنده ای زورکی کردم: من کشش ندادم، خدا کشش داده.
ـ تو هم که هیچوقت نخواستی...
با حیرت به خزر نگاه کردم. چه خبر داشت از "خواستن" من؟! توقع داشت خواستنم را داد بزنم؟!
باید به اطلاع همه می رساندم که من از روز اول ازدواجم چشم انتظار بچه ای بودم که حالا می دانستم هرگز نخواهد آمد؟!
شانه بالا انداختم و حرفی نزدم. خزر هشداردهنده گفت: بهتره زودتر دست به کار بشی!
خودم را به خنده زدم: همین حالا خوبه؟!
پشت چشمی نازک کرد و به طرف در رفت: اخلاقت شده عین شوهرت.
پوزخندی زدم و پشت سرش بیرون رفتم. معین بدون اینکه به من نگاه کند، کمی خودش را کنار کشید – با اینکه نیازی نبود – و من کنارش نشستم. بساط تخته نرد را به راه انداخته بودند و مثلا حواسش به بازی بود. نه به من توجهی می کرد نه به «هانا» که داشت خودش را برای او لوس می کرد. نگاهی به دختر کوچک خزر انداختم که چشم های سبز مادرش را داشت ولی خیلی از او شیرینتر بود... دستش را گرفتم و به سمت خودم کشیدم. لپش را بوسیدم و زیر گوشش گفتم: داداشی کو؟
خندید، و صورتش را از برخورد نوک تیز موهایم نجات داد: خوابه.
دستش را رها کردم، دوباره به سمت معین رفت که عملا محلش نمی گذاشت. بلند شدم و برای البرز – که با بلند شدن من سرش را بلند کرده بود – توضیح دادم: دستمو بشورم.
قبل از اینکه در را ببندم، خودم را آرام عقب کشیدم و دیدم که معین هانا را بغل زد و صدای خنده ی سرخوش دخترک به هوا رفت.
در را بستم و به آن تکیه زدم. اشک از چشم هایم جاری شد...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


آبی به صورتم زدم که سرخی چشمانم را رفع کند و بیرون رفتم. البرز رو به من کرد و پرسید: شام چی می خوری؟
ـ خودتون چی می خواستین بخورین؟!
رو به خزر کرد که گفت: من که شام نمی خورم. برای بچه ها می خواستم املت درست کنم.
رو به روی معین نشستم که هانا را روی زانوانش نشانده بود و گفتم: منم املت می خورم.
شلیک خنده ی بقیه به هوا رفت و من هاج و واج ماندم. چیز خنده داری گفته بودم؟! به معین نگاه کردم که لب و لوچه اش آویزان بود. خندیدم و گفتم: املتای خزر خوشمزه اس.
معین با حرص هانا را پرت کرد توی بغل البرز که با خنده دختر کوچکش را در آغوش گرفت و گفت: نبود هم مجبوری بخوری. تا تو باشی دیگه نگی هر چی باران بخوره، زن ذلیل!
اخم هایش را درهم کشیده و مثلا غرق بازی بود. لبخند زدم، از جا بلند شدم و به سمت آشپز خانه رفتم.
خزر مشغول شام شده بود.
ـ میشه پنیر نریزی توش؟! معین دوس نداره.
ـ باشه، یه بسته نون از فریزر در بیار.
در فریزر را باز کردم و یخ زدم...
ـ امیرعلی مریض شده؟!
نان را روی کانتر گذاشتم و خودم به آن تکیه دادم.
ـ نه، امروز رفته بودیم خونه ی مادرجون. به قدری تو باغ بدو بدو کرد و آتیش سوزوند که تو ماشین خوابش برد.
نگاهی به ساعت بالای سر من انداخت: الانا بیدار میشه.
خانه ی مادرجون یعنی خانه ی پدر البرز... اگر غریبه ای صدای خزر را می شنید فکر می کرد چه دل خوشی هم از "مادر جون" دارد!!! با اینکه در این سال ها هیچوقت به ما چیزی نگفته بود ولی همه مان می دانستیم که تا قبل از دنیا آمدن دوقلوها هیچکدام – به جز پدر البرز – به او روی خوش نشان نمی دادند. با من سرسنگین بودند چه برسد به خزر که دم دستشان بود و همسر تنها پسر و برادرشان...
دوقلوها که به این خانواده اضافه شدند، تازه خزر به عنوان عروس خانواده پذیرفته شده بود. با این حال، نگفته هم می دانستم، هیچوقت از انتخابش پشیمان نشده بود، مثل من...
هرچند من چند ساعتی بود که پشیمان شده بودم...
خودم را از شر اوهامم نجات دادم و پرسیدم: کاری نداری برات بکنم؟
ـ بیا این گوجه ها را قاچ کن.
خوبی خزر این بود که همیشه کاری داشت که دست آدم را بند کند، رودربایسی هم نمی کرد، که اگر می کرد من هم این همه راحت نبودم توی خانه اش...
ـ خوب بودن؟!
ـ آره خوبن. سلام رسوندن (این را می دانستم که دروغ می گوید)، برفین زایمان کرده...
ـ آخ!
شیر آب را نبسته رها کرد و به سمت من آمد: چی شد؟!
صدای البرز هم از هال آمد: چی شد؟
با دو انگشت جای بریدگی را گرفتم و سرم را به سمت معین بلند کردم که با شنیدن صدای من به آشپزخانه آمده بود: چیزی نشده.
خزر شیر آب را که صدایش روی اعصابم بود بست، دستش را خشک کرد و از کشو چسب زخمی بیرون آورد: حواست کجاست؟
ـ خزر می بینی من چی می کشم از دست خواهرت؟!
صدایش پر از شوخی و رنجش بود. خزر چسب را روی بریدگی – که کاملا قبل صرف نظر کردن بود – چسباند و گفت: از سرتم زیاده.
معین چند ضربه به شانه ام زد: پاشو... پاشو بریم خونه ی خودمون املت بخوریم. اینا خیلی بد با آدم حرف می زنن.
نتوانستم نخندم. خزر که رویش را برگرداند کاغذ چسب را بیندازد توی سبد کنار سینک، معین خم شد و گونه ام را بوسید.



صدایش مرا به خود آورد: کجایی تو؟!
زیر لب گفتم: همین دور و برا...
ـ انگار شعاع دور و برات خیلی زیاده، گم شده بودی.
لحنش شوخ بود، به لبخندی که کنج لب هایش بود نگاه کردم. متوجه شد و چشمک زد. بی حرف، رویم را از او برگرداندم و بیرون را نگاه کردم. هیچ چیز نبود به جز تاریکی، هیچ نقطه ی روشنی پیدا نمی شد. هق زدم. ماشین ایستاد و گرمای دستی را روی دستم حس کردم.
در یک ثانیه برگشتم و خودم را پرت کردم توی بغلش.
ـ معین...
دستش را روی سرم گذاشت و آرام نوازش کرد: جانم...
زار زدم: دارم خفه میشم...
کف دستش را پشت سرم گذاشت و سرم را به سینه اش فشرد. ولی من تازه می خواستم حرف بزنم... بدون مکث کلمه ها از دهانم بیرون می پرید و قادر به کنترلشان نبودم.
ـ دلم می خواست بگم بچه ی برفین زشته... با اون دماغ گنده اش... به خدا زشت بود معین... ولی نتونستم... اگه می گفتم... اول از همه خزر... خزر که خواهر خودمه یه جوری نگا می کرد که... که می فهمیدم منی که نمی تونم همینو داشته باشم...
ـ کسی که چیزی نمی دونه عزیزم.
ـ خودم که می دونم.
اعتراف کردم: خودم که می دونم. هرکس هر جوری نگام کنه، فکر می کنم می دونن که من... انگار همه برام دل می سوزونن... خود تو، خودت... چرا جلوی من هانا رو بغل نمی کنی؟!
سرم را از سینه اش دور کرد: ببخشید؟!
سرم را بالا نیاوردم و با لجاجت گفتم: جلوی من به هانا محل نمیذاری، من ناراحت نمیشم... می فهمم...
با هر دو دست شانه های مرا گرفت و به شدت تکان داد: سرت خورده به جایی؟! کی گفته من به خاطر تو... باران، معلومه تو مغزت چی می گذره؟! چرا هر چیزی رو به ضرر خودت برداشت می کنی؟! می خوای به مامانم هم بگیم دیگه کار نکنه؟! چون بچه های مردمو دنیا میاره...
صدایش پر از تمسخر بود، یغضی گلویم را گرفت... انگار تولید مثل می کردند بغض های من، از ترکیدن یکی دیگری متولد می شد...
دوباره سرم را در شانه ی او پنهان کردم: من بچه می خوام...
زار زدم و شانه هایم لرزید. معین کف دستش را وسط کمرم گذاشت و نوازش کرد. اگر او را نداشتم دردم را به چه کسی می گفتم؟ چه کسی آنقدر با من آشنا بود و با او راحت بودم؟! که می دانستم تحمل همه ی بدقلقی ها و ناراحتی هایم را دارد، کم نمی آورد و تنهایم نمی گذارد؟!
کمی از شانه اش فاصله گرفتم و زمزمه کردم: هروقت خسته شدی می تونی منو بذاری و بری.
ـ خیلی خُب.
ـ جدی گفتم.
ـ منم قبول کردم، بذارمت پیش کی که خیالم راحت باشه؟!
انگشت اشاره ام را روی بازویش کشیدم و گفتم: میرم پیش مامانم.
ـ می خوای با عسل تو یه خونه زندگی کنی؟!
خندیدم: پونزده سال باش زندگی کردم.
ـ باشه، فقط یه چیزی می مونه این وسط... یه اتاق به تو میدن که من هر دفه دلم خواست بیام پیشت؟
ـ نه دیگه، اونوخ ما از هم جدا شدیم و برای هم غریبه ایم.
دستش را انداخت دور شانه ام و مرا به طرف خودش کشید: چرنده. تو هیچوقت واسه من غریبه نمیشی.
تلاش کردم خودم را بکشم عقب.
ـ معین!
ـ جات خوبه! سردمه!
خندیدم و شانه های معین هم تکان خورد.
ـ معین؟!
ـ بله؟!
ـ بریم یه جایی که کسی ما رو نشناسه.
ـ که چی بشه؟!
ـ که کسی اینجوری نگامون نکنه و دلش واسـت... واسمون نسوزه.
با آرامش گفت: همین الانشم کسی دلش برای ما نمی سوزه. چی کم داریم؟!
کمی فکر کردم و بعد انگار تازه به یاد آورده باشم، گفتم: اِم، بچه مثلا؟!
ـ نداشتن بچه، کمبود نیست، داشتنش موهبته. که خدا فعلا تو رو لایق ندونسته بهت بده.
ـ ببخشید؟!
شانه هایم را گرفت و مرا از خودش دور کرد. چشم های مهربانش پر از خنده بود. بازویم را رها کرد و بینی ام را گرفت: برای اینکه تو خودت هنوز بچه ای. زوده برات.
ـ مامانت گفت من هیچوقت بچه دار نمیشم.
ـ مامان من همچین حرفی نمی زنه.
خودم را از دستش بیرون کشیدم : حرفی که زد همین معنی رو داشت.
کلافه شد: قرار نیس موضوعو عوض کنیم، نه؟!
ماشین را روشن کرد و با سرعت زیاد راه افتاد.
ـ دو ساله ما این مسئله رو می دونیم، شیش ماه خوبی، یهو یه روزه نمی دونم چی سرت میاد، زندگی رو زهر می کنی بهمون. به هر چیز بی اهمیتی گیر میدی... نمی خواستی عکسای بچه ی برفینو ببینی، یه کلام می گفتی "نمی خوام"، چرا تلافیشو سر من در میاری؟! اگه تضمین می کردن برفین ده تا بچه هم میاره من نمی خواستمش... نمی دونم چرا این تو سرت نمیره؟! نمی دونم چی باعث میشه تو یهو قاطی کنی...
جا خوردم، الان می فهمید، الان می فهمید...
ـ صبر کن ببینم...
فهمید! بازویم را گرفت و به طرف خودش کشید.
ـ باز آیه پیش تو بوده؟ آره؟!
دستم را بیرون کشیدم و با سماجت رویم را از او برگرداندم.
ـ زنگ می زنم به نوید میگم دیگه حق ندارن بچه اشونو بیارن بذارن پیش تو.
حرفی نزدم. زنگ نمی زد...
خودش هم می دانست که خودم خواسته بودم... طلوع می توانست بچه را بگذارد پیش مامان ولی گفته بودم بیاورش پیش من...
همیشه همین طور بود، وقتی نصف روز را من و آیه تنها بودیم، فکر می کردم آیه واقعا دختر من است، حسابی باورم می شد، و هیچکس نمی توانست من را از این اشتباه در بیاورد تا اینکه طلوع می آمد دنبالش، در یک لحظه همه چیز خراب می شد... رویا آوار می شد روی سرم...
و باقی روز را هار می شدم و علتش را فقط معین می فهمید... همیشه می فهمید...
هیچوقت نمی توانستم چیزی را از او پنهان کنم... همیشه همه چیزم را می فهمید... به قول خودش اگر کور می شد هم هنوز می توانست من را ببیند...
ساکت شده بود. سرعتش هم کم شده بود. چرخیدم به طرفش: معذرت می خوام.
جوابم را نداد.
ـ زنگ نمی زنی؟! نه؟!
نفسش را با صدا بیرون داد و رویش را از من برگرداند. صدایش چقدر غمگین بود: من به خاطر خودت میگم. برای اینکه اذیت نشی... ببین امروز چه باران بدی شدی...
خندیدم. صدای خنده ی او را هم شنیدم.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


ـ البرز میگه ماشینو عوض کنم.
«یه ماشینِ بنفش دیگه». خندیدم.
ـ چی شد؟!
شانه بالا انداختم که بازویم را نیشگون گرفت.
ـ تو چی دوس داری؟
ـ سانتافه!
اخم کرد، بعد از مرگ پدرش سوار ماشین نشده بود. بعد هم که عوضش کرد. این کارهایش گاهی مرا می ترساند... همه چیزش زیادی بود...
ـ معین میشه یه روزی اونقدری که از ماشینت بدت اومد از منم بدت بیاد؟! که دیگه نخوای منو ببینی؟!
ژست متفکرانه گرفت: هیچ چیزی غیرممکن نیست.
خنده ماسید روی لب هایم. چقدر جدی گفت...
به سمتم برگشت و با دیدن قیافه ی احتمالا وارفته ام قهقهه زد.
ـ معلومه که ممکنه، اگه این رفتار مزخرفی که امروز داشتی همیشگی بشه.
برایش زبان در آوردم و با تمسخر گفتم: یه زمان خیلی دوری بود مردم می گفتن تا ابد با همیم، تو شادی و تو غم...
دستم را گرفت و گفت: نه وقتی که غمو خودشون درست می کنن.
به زور لبخند زدم: فردا خوب میشم.
ـ آفرین! اونوقت میگن بچه رو تهدید نکنین! ببین چه خوب عمل کرد، دیگه فکر کن تنبیه بدنی چقدر کارسازه.
با مشت به شانه اش زدم که مشتم را با دست چپش گرفت.
ـ باران دفه دیگه گوشیتو عمدا خاموش کنی، من می دونم و تو.
خودم را به کوچه ی علی چپ زدم و معصومانه گفتم: خاموش نکردم.
به چشم هایم نگاه کرد، چشم هایش برق زد و بعد خندید: بهت گفته بودم دروغگوی خوبی هستی، ولی من تو رو بزرگ کردم.
دستم را از دستش بیرون کشیدم و با صدای بلند گفتم: بــــــــــــرو بابا.
یک جورهایی راست می گفت. ما با هم "بزرگ" شده بودیم.


***


ما شهریور همان سال عقد کردیم... که این رخداد برای هیچکس به اندازه ی من و عمه ناهید – با وجود همه پیش بینی هایش - عجیب نبود. هرچند عمه ناهید خوشحال بود که سایه شوم من از سر نوید گذشته بود، ولی اصلا فکر نمی کرد خانم پیرایش اجازه دهد من زن پسرش شوم...
من هم اصلا فکر نمی کردم این اتفاق به این زودی ها بیفتد. من بیست و یک سالم بود و معین فقط یک سال و نیم از من بزرگتر بود. به نظر خودم مطرح کردنش یک شوخی بزرگ بود... ولی این مادر معین بود که علیرغم انتظار من این شوخی را مطرح کرد، آن هم وقتی که تنها چهل روز از مرگ آقای بهزادنیا گذشته بود...
از دور که نگاه می کردی پدر معین از دنیا رفته و او عزادار بود، ولی از نزدیک، پدر معین بیشتر از ده سال بود که از دنیا رفته بود...
وقتی خانم پیرایش به خانه ی البرز آمد، من هنوز پیش معین بودم. با دیدن نگاه متعجبش از جا پریدم و از خحالت گر گرفتم. در واقع تمام خجالت دنیا هم برای حس آن لحظه ی من کافی به نظر نمی رسید.
بعدها که با بی طرفی به این قضیه نگاه می کردم، خوب می فهمیدم که شده بودم مصداق همان کس که سر به تو دارد... آن لحظه حس می کردم آبرویم برای ابد از دست رفته و تا عمر دارم نمی توانم به چشم های خانم پیرایش نگاه کنم. ولی وقتی با صدای خانم پیرایش سرم را به زور بالا گرفتم نمی توانستم شعفی را که در نگاهش بود باور کنم... این از نظر من بعید و غیرقابل باور بود. امکان نداشت من هرگز بتوانم نظر خوبی نسبت به دختری که مچش را با پسرم، آن هم در اتاق خواب – خدای بزرگ! – گرفته ام، پیدا کنم... ولی خانم پیرایش دست سرد و لرزان من را در دست گرفته بود و وقتی چشمم به چشم هایش افتاد از دیدن اشکش جا خورده بودم. اشکی که مشخص بود به خاطر از دست دادن پدر پسرش نبود... لبم را به دندان گرفتم و سرم را پایین انداختم. من از آمدن پیش معین اصلا پشیمان نبودم ولی وقتی از دید مادرانه به قضیه نگاه می کردم نمی توانستم نسبت به خودم حس خوبی داشته باشم. در آن لحظه به طرز غیرقابل باوری، به یاد وقتی افتاده بودم که مادر معین، او را با دختری دیده بود و بعدها از ما به عنوان نقطه ی مقابل آن دختر تعریف کرده بود.
منتظر هر چیزی بودم به جز خواستگاری آن هم از روی میل و رغبت...
با اینکه آن روز و آن اتفاق در حاشیه ی اتفاق اصلی گم شد ولی من هر لحظه انتظار وقتی را می کشیدم که اوضاع به حالت عادی برگردد و من به پای میز محاکمه کشیده شوم...

وقتی آن شب خانم پیرایش و معین به خانه ی ما آمدند، من از ترسم پریده بودم توی اتاق، و تلاش می کردم برای خدا توضیح دهم وقتی یک "انسان"، کسی را که از ته دل و واقعا و به قصد ازدواج، دوست دارد، در آن حالت ببیند نمی تواند بایستد کنار دیوار و از دور برایش سخنرانی کند که خداوند از دست رفته اش را رحمت کند و به او صبر دهد... در آن شرایط تنها یک کار از دست آدم برمی آید و آن هم کاریست که من کردم ولاغیر... و خود خدا هم شاهد است که من اصلا برنامه ای برای تور کردن پسر مردم نداشتم! و اگر من هر کاری کرده بودم به خاطر همان بار امانتی بود که بهم تحمیل کرده بود و حالا خودش باید من را نجات می داد...
وقتی عسل در را باز کرد و گفت چرا هرقدر صدایم می کنند جواب نمی دهم و آرامتر اضافه کرد که «خیلی خوش شانسی بیشعور!» من هنوز از تصمیم خدا در قبال خودم خاطرجمع نبودم... با این حال با پاهایی لرزان و تن و بدن یخ کرده از اتاق بیرون رفتم و چند ثانیه بعد در کمال بهت و حیرت متوجه شدم که من را خواستگاری کرده اند! آن هم برای موجودی که با وجود قیافه ی متین و جدی اش باز هم آن شلوار آبی نفرت انگیزش و یک بلیز چهار خانه ی خوشرنگ پوشیده بود و به هر جایی نگاه می کرد الا من... که بعدها فهمیدم به هیچ وجه از روی خجالت نبوده، فقط برای این بوده که از دیدن قیافه ی من به خنده نیفتد و به عنوان یک پسر جلف به نظر نیاید. انگار اولین بار بود که ما او را می دیدیم! چقدر این پسر فراموشکار بود...
ولی من در آن لحظه فقط به این فکر می کردم که هیچوقت چنین مراسمی را با جای خالی "او" تصور نکرده بودم، که مجبور باشم بزرگترین تصمیم رندگی ام را بگیرم و او نباشد... که خیالم از بودنش راحت نباشد... که ببینم نیست که طرف حساب کار خودش را بکند... که بداند کسی هست که هوایم را دارد... حالا آن یک نفر در زندگی من نبود و یک نفر دیگر بود که هم خودش می توانست مشکل درست کند و هم خودش می بایست درستش کند... این مسئله، قضیه را پیچیده کرده بود... حالا من به جز معین هیچکس را نداشتم...
سرم را بلند کردم و به مامان نگاه کردم که می خندید، هرچند خنده اش کمرنگ بود... او هم لابد به همان یک نفر فکر می کرد یا اینکه باور نمی کرد به این زودی دختر سر به هوایش را راهی خانه ی بخت کند...
چیزی که احتمالا به مغز هیچکس در آن جمع خطور نمی کرد...
ازدواج من با معین خیلی طبیعی و خیلی خنده دار به نظر می رسید. با این حال من حرفی نداشتم... اصلا می توانستم حرفی بزنم؟! وقتی مادرش مچ من را با او... اصلا یک جورهایی احساس می کردم در وضعیت اجباری قرار دارم و حتی نمی توانم تاقچه بالا بذارم، آن هم برای کسی که... می ترسیدم حتی یک روز جلوی چشمم نباشد...
حتی پیشنهاد نکردند ما با هم حرف بزنیم که از مجلس خواستگاری تنها قسمتی بود که من بیچاره در موردش رویا پردازی کرده بودم...
که از خواستگارم می پرسم چه کتاب هایی خوانده و درباره ی کارکردن زن چه نظری دارد و موافق است که سال های اول ازدواجمان در فکر بچه نباشیم تا من پله های ترقی را طی کنم و بعد بالای پله ها به بچه فکر کنیم؟!
حالا پرسیدن همه ی اینها از معین چقدر مسخره به نظر می رسید... آنجا با خجالت نشسته بودم – هنوز روی نگاه کردن به خانم پیرایش را نداشتم – و به نامزدم! نگاه می کردم که سر به سر خواهرهایم می گذاشت... ازدواج کردن با او کار درستی نبود ولی ازدواج نکردن با او هم اشتباه محض بود...
اگر من معین را اینطور از زندگیم حذف می کرد دقیقا چه چیزی برایم می ماند؟! تمام چیزهایی که قبلا در رابطه به ازدواج به نظرم مهم می رسیدند حتی یک درصد هم در برابر معین مهم نبودند...
شاید با قبول کردنش یک روزی در سالها بعد پشیمان می شدم ولی با رد کردنش از همین فردا پشیمان می شدم... جای خالی معین را با هیچ کس دیگری – حتی اگر دقیقا مطابق با معیارهایم از کارخانه سفارش می دادم - نمی توانستم پر کنم...
دست من نیست که نفسم از عطر تو کلافه میشه... بله، دست من نیست... نبود و نیست...
من به ظاهر یک نفر بودم ولی در من قبیله ای بود که به جز رییسش همه با معین موافق بودند...
شاید نباید به همه ی اعضا و جوارحم به اندازه ی مغزم، حق رای می دادم ولی خب یعنی آنها از مغزم چه کم داشتند؟! یعنی فقط مغزم می فهمید و بقیه همه نفهم بودند؟! اصلا مغزم چه حرفی می توانست بزند وقتی در جاهای حساس قفل می کرد و پشت همه ی احساسات و غرایزم – که تازه هیچ ربطی هم به او نداشت – پناه می گرفت...
وقتی تازه فهمیده بودم در چه شرایطی قرار گرفته ام، تمام ترسم این بود که مامان مخالفت کند یا اینکه حتی شک داشته باشد... می ترسیدم کسی سنگ بیندازد... کسی بگوید نه... ولی حالا که هیچ حرفی زده نشده بود ته دلم فکر می کردم شاید اگر مامان با قاطعیت معین را رد می کرد، همه چیز راحت تر بود... من هم مجبور نبودم تصمیم بگیرم و داستان را می انداختم گردن سرنوشت... ولی اگر معین هم سرش را می انداخت پایین، می رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد، آن وقت افسردگی من را هم سرنوشت گردن می گرفت؟!

ـ باران؟!
ـ هوم؟!
با گیجی سرم را بالا گرفتم و معین را دیدم که کنارم نشسته بود. دست راستم را گرفت و بالا آورد. با اضطراب لبم را به دندان گرفتم و به سمتی نگاه کردم که مادرش نشسته بود و اتفاقا نگاهش هم به ما بود. از خجالت نمی دانستم باید چه خاکی به سرم بریزم؟! زیرلب التماس کردم: برو اون ور...
ـ قبوله؟!
با حیرت به چشم هایش نگاه کردم، چرا قبلا فکر می کردم خاکستری رنگ سرد و بی روحی است؟!
ناگهان وحشتزده گفتم: انگشتر نکنی دست من!
با شنیدن این حرفم صدای خنده ی بقیه بلند شد و خجالت من هم بیشتر...
معین خندید و دستبند ظریفی از جیبش بیرون کشید. باید زیر بار این هم می رفتم؟! حتما؟! هیچ راه فراری نداشت؟! اصلا؟!
ـ اونجایی که تو اینا رو می خری جعبه ندارن؟!
دستبند را انداخت روی مچ من و سرش را بلند نکرد: جعبه اش تو جیبم جا نمی شد. بعدم جعبه اشو می خوای چکار؟!
دست من را چرخاند و به دستبند نگاه کرد که سه زنجیر در هم تنیده بود و یک ابر و قطره هایش، یک "M" و یک "B" و یک قلب و یک کلید از آن آویزان بود. و بعد خودش اعتراف کرد: انگار کادوی ******* یه پسر دبیرستانیه! نه؟!
راست می گفت. خندیدم: قشنگه.
شارژ شد: آررره؟! این و گوشواره ها و گردنبندو با هم خریدم!
بلند گفته و کار از کار گذشته بود! با ناامیدی خندیدم: تو چرا انقدر بیش فعالی؟!
یک ابرویش را بالا برد: در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست، هست؟!
"خیر" یا "شر" بودنش را چه کسی مشخص می کرد؟!
ـ نه نیست.
خندید ولی دستم را رها نکرد. زیر لب غریدم: ول کن. آبروم رفت.
او هم زمزمه کرد: حتما باید یکی بمیره تو بدونی چه وظایفی نسبت به من داری؟! نکنه مجبور بشم شب عروسی کشتار جمعی راه بندازم؟!
با ناراحتی به صورتش نگاه کردم که خودش هم لبخند غمگینی زد و بعد خیلی آرام گفت: بخشیدمش ولی این فکرا دست از سرم برنمی داره که اگه مریض نشده بود، هنوزم من جایی تو زندگیش نداشتم. اون خیلی وقت بود که رفته بود. نارحتیم از اینه که من تمام این مدت می خواستم اونا رو عذاب بودم، و خودم عذاب می کشیدم... بعد دیدم که هیچوقت نمی خواستم رنجشونو ببینم... (با انگشت هایم بازی کرد) برای ازدواج زوده، نه؟! داریم اشتباه می کنیم...
با وحشت به او نگاه کردم که چشم هایش برق می زد: دیدی؟! تو خودتم راضی هستی...
دستم را از دستش بیرون آوردم و نفس راحتی کشیدم: راضیم به رضای خدا.
دست انداخت دور کمر من که در آن لحظه دلم می خواست از خجالت بمیرم.
ـ عسل یه عکس از ما بنداز.
قبل از اینکه عسل گوشی اش را بردارد و من از هرم گرمای حلقه ی دور کمرم خاکستر شوم، گفتم: از این شلوارت متنفرم.
منتظر ماند تا عسل عکس گرفت و بعد گفت: ولی من عاشقشم. اون روزی که تو عمدا چایی رو ریختی رو شلوارم خیلی کیف کردم.
با چشم های گشاد شده از حیرت به او نگاه کردم که گفت: قبلش وانمود می کردی رفتارای من برات بی اهمیتن، حتی باهام حرف هم نمی زدی ولی اون روز دیدم که نه، همش تظاهر بوده. اگر با من نبودت هیچ میلی...
ـ برو بینم بابا، خودشیفته بهزادنیا! اگه اینه که نصف پسرای دانشگاه...
در لحظه حواسم سرجایش آمد و باقی حرفم را خوردم.
ـ پسرای دانشگاه چی؟!
مشکوک شده بود. خندیدم: هیچی عزیزم، سیب می خوری؟! (سیبی از زیردستی جلوی رویم برداشتم و مشغول پوست گرفتن شدم) یادته اولین بار که اومدی خونه امون برا من یه سیب گذاشتی؟ از کجا می دونستی سیب دوس دارم؟!
به فکر فرو رفته بود – موفق شده بودم! – و بعد از چند ثانیه گفت: چند بار تو باغ دیده بودمت، سیب دستت بود.
سرم را بالا آوردم و با سرزنش به او نگاه کردم: دختر مردمو دید می زدی؟!
لبخند ملیحی زد و گفت: باور کن عقد من و تو رو تو آسمونا بستن. من از همون اول می دونستم تو نصفه ی گمشده ی منی.
خندیدم و گفتم: تو اگه دنبال نصفه! ی گمشده ات می گشتی باید یه دونه عاقلش نصیبت می شد چون خدا می دونه که عقل نداری.
اخمی مصلحتی کرد و بعد با جدیت گفت: عقلت مهم نیس، مهم دلته که با منه...
حرفی نزدم... معین از خیل معیارهای من حداقل یکی را به حد کمال داشت... نگفته همه چیزم را می دانست...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

***


با صدایش به خودم آمدم: انگار مامان نیس.
تازه متوجه شدم که وارد باغ شده ایم. نگاهم به جای خالی ماشین مامان سیمین افتاد و گفتم: نه نیست، خونه ی خزر که بودیم اس ام اس داد که مریض داره و میره بیمارستان.
آهانی گفت و ماشین را خاموش کرد. در را باز کردم و پیاده شدم. چشمم به خانه ی سابقمان افتاد که حالا خالی و سوت و کور بود. بعد از ما، خانم پیرایش آنجا را به عمو نوروز و خاله فرنگ داده بود، که دامادشان، دخترشان را به خاطر بیماری اش طلاق داده بود و هر سه با هم به اینجا آمده بودند. یک سال بعد که دیدن مروارید را هم از او دریغ کردند، دختر بیچاره نمی توانست اینجا را تحمل کند و به کل از این شهر رفتند...
ـ چرا وایسادی؟!
ـ اومدم.
ماشین را دور زدم، منتظرم ایستاده بود. این عادتش را خیلی دوست داشتم. اینطور نبود که از ماشین پیاده شود وسرش را بیندازد پایین، برود و خیالش راحت باشد من پشت سرش می آیم. همیشه، هر جایی که بودیم منتظر می ماند تا با هم برویم. کیفم را از دستم گرفت . به «سبکه» ی من هم اعتنایی نکرد. دستش را انداخت دور بازویم و روی سنگفرش راه افتادیم.
ـ اگه این کفشا پام نبود، تا دم در مسابقه می دادیم.
نگاهی به کفشهای پاشنه دارم انداخت.
ـ درشون می آوردی.
ابرویم را بردم بالا: ممکن بود یه چیزی بره تو پام.
ـ راس میگی. انگشتت چطوره؟!
انگشتم را بالا گرفتم: خوبه، دکتر گفت چند روز دیگه مرخص میشه.
خندید و در را هول داد تا باز شود. خم شدم کفش هایم را از پا دربیاورم. در را نگه داشته بود تا بسته نشود.
ـ برو، میام.
در را رها کرد و من کفش تنگ را به سختی از پایم بیرون کشیدم. کفش معین را که جلوی در جا گذاشته بود جفت کردم، برداشتم و در را با آرنجم باز کردم. کفش خودم و معین را در جاکفشی گذاشتم و چراغی را که معین روشن کرده بود خاموش کردم. کلید دیوار کوب را زدم که راه پله و آشپزخانه را روشن می کرد و صدا زدم: معین، چایی؟!
صدایش را از اتاق شنیدم: نه. ممنون.
در قوری را برداشتم و داخلش را نگاه کردم. حتما مامان سیمین قبل از رفتنش دم کرده بود. زیر کتری را روشن کردم و قوری را روی آن گذاشتم. دکمه های مانتویم را باز کردم و مانتو را از تنم بیرون کشیدم. شالم را هم برداشتم و روی بازویم انداختم. از آشپزخانه بیرون آمدم و لباس هایم را روی مبل انداختم. جوراب های کوتاهم را از پا بیرون کشیدم و پاهایم از تماس با سرامیک های خنک شاد شدند. نگاهی به خانه ی تاریک انداختم و دلم گرفت. روی کاناپه نشستم و سرم را به پشتی تکیه دادم. تنها وقتی که این سکوت به دلم می نشست، جمعه ها بود که از ناهاری که مهمان مامان بودیم به خانه برمی گشتیم و می توانستم بعد از ساعت ها از شر صداهای مختلفی که در سرم بود نجات پیدا کنم. و روز بعد دلم هوای حداقل نیمی از آن شلوغی را می کرد. دلم می سوخت برای این خانه که هیچکس در آن خوشحال نبود. وقتی به این خانه آمدم فکر می کردم با خودم شادی و خوشی می آورم ولی خودم هم شده بودم همرنگ در و دیوار این خانه... چه آدم ضعیفی بودم من... وا داده و با همه چیز کنار آمده بودم...
ـ باران؟!
مشخص بود که در راهروی بالا ایستاده و صدایم می زند. چشم هایم را باز کردم و به بالا نگاه کردم. دیدمش که روی نرده ها خم شده بود و من را نگاه می کرد.
ـ بیا بالا.
ـ برو بخواب.
ـ میای یا بیام پایین؟!
خندیدم: نیازی به خشونت نیست. چایی بخورم میام.
چرخید و صدایش قبل از ورود به اتاق شنیده شد: چاییتم بیار بالا.
بلند شدم، مانتو و شالم را برداشتم و جوراب ها را در جیب شلوار جینم چپاندم. یک چهارم لیوان را از چای غلیظ و باقی را از آب جوش پر کردم. دم در برگشتم و لیوان دیگری را پر کردم، هر دو را در سینی گذاشتم و دو حبه قند با لایه ی دارچین هم برداشتم.
از آشپزخانه بیرون زدم و دیوارکوب را هم خاموش کردم. چشم هایم خیلی زود به این تاریکی عادت می کرد...
نور از زیر در اتاق بیرون زده بود. قبل از ازدواج ما دیوار بین اتاق معین و اتاق کناری را برداشته بودند و این شده بود اتاق خواب ما، اتاق کناری هم اتاق کار معین... مامان سیمین هم اتاق پایین را برداشته بود.
در را هول دادم و معین را دیدم که داشت توی کشو دنبال چیزی می گشت.
ـ شارژرم کو؟!
دست هایم را از هم باز کردم: اینجاست.
خندید و سینی چای را از دستم گرفت. مانتو و شالم را روی تخت گذاشتم و از کشو پاتختی شارژرش را در آوردم، موبایلش را برداشتم و به شارژ زدم. کمرم را که راست کردم چشمم به خودم در آینه افتاد و جا خوردم. فراموش کرده بودم چه بلایی سر موهایم آورده ام. دستی میان موهایم کشیدم و با خستگی روی تخت نشستم. پشت سرم نشست و سرم را در دست گرفت. انگشت های اشاره اش را روی شقیقه ام گذاشت و ماساژ داد. خندیدم و دستش را از سرم برداشتم. به پشت دراز کشیدم و سرم را روی پایش گذاشتم. دستش را هم برداشتم و روی پیشانی ام گذاشتم... دست هایش بوی لیمو می داد.



***


من و مامان، مهمان هایمان را تا دم در بدرقه کردیم. در حضور مادرهایمان خیلی شیک و رسمی شب بخیر گفتیم و از همدیگر خداحافظی کردیم. مامان که رفت داخل، من ماندم و دور شدن معین را نگاه کردم که به هر چیزی که در مسیرش بود لگد می زد. خیلی مانده بود که من از این آدم یک آقا بسازم...
در را که بستم به آن تکیه زدم و چشم هایم را بستم. از خودم خنده ام گرفته بود که حتی وقتی برای فکر کردن نخواسته بودم... چقدر هول بودم...
تکیه ام را از در برداشتم و بالا رفتم. مامان داشت ظرف ها را جمع می کرد.
کنارش ایستادم و زیردستی ها را از او گرفتم: شما خبر داشتین؟!
کمرش را راست کرد: از چی؟!
ـ از خواستگاری!
ـ آره. خانم دکتر دیروز زنگ زد اجازه گرفت.
ناراحت شدم: پس چرا به من نگفتین؟! چرا گذاشتین امشب همه چیز تموم بشه؟!
به من نگاه کرد: ناراحتی؟ پشیمونی؟
ـ نه، ولی خب... این چیزا... آخه... یه کم عجله ای نبود؟!
به طرف آشپزخانه رفت: من فکر می کردم از نظر تو دیر هم شده!
اعتراض کردم: ماماااااان!
خندید: عزیزم، ما تو یه خونه زندگی می کنیم، چیز پنهونی از هم نداریم و اگه منکر نمیشی، هم احساس تو مشخص بود هم اون، دیگه لزومی نداشت تشریفاتیش کنیم... این بچه هم که هر روز اینجاست، اینطوری بهتره... حداقل تکلیفتون مشخصه...
با حرص گفتم: دارین منو به همین "بچه" شوهر میدینا...
شوهر! ... شوهـــــــــر؟!! واقعا؟!!
نه، بدون شک این یک خواب بود که ما داشتیم در آن خاله بازی می کردیم... غیر از این ممکن نبود... از پایم نیشگونی گرفتم ولی بی فایده بود و از خواب بیدار نشدم...
صدای خزر را از اتاق شنیدم: باران بیا گوشیت زنگ می خوره.
به ساعت نگاه کردم... ساعت 11 بود... نگاهم را از مامان دزدیدم و به اتاق دویدم. گوشی را برداشتم و دکمه ی سبز را فشار دادم: یه دقه گوشی...
از اتاق بیرون آمدم و بلاتکلیف وسط هال ایستادم، مامان توی آشپزخانه بود و عسل هم با وجود خوابی که به چشم هایش فشار می آورد داشت تلویزیون می دید. بدون اینکه به مامان نگاه کنم، سویشرت صورتی عسل را برداشتم و با عجله به سمت در رفتم. در که پشت سرم بسته شد، نفس راحتی کشیدم: سلام.
دستی افتاد دور شکمم و مرا عقب کشید. «هین» بلندی گفتم و دستی گوشی را ازم گرفت.
صدای خنده اش را شنیدم و سینه اش که چسبیده بود به شانه ی من لرزید :سلام به روی ماهت.
دستم را گذاشتم روی دستش که دور شکمم حلقه شده بود و تلاش کردم از خودم جدایش کنم.
مرا به عقب و سمت گوشه ی تاریک دیوار کشید. دست هایش را برداشت و مرا به سمت خودش چرخاند. لبه های سویشرت را به طرف هم کشیدم و به او نگاه کردم. داشت می خندید. چه حظی هم می کرد از کارش... خنده ام گرفت ولی اخم کردم: پسر بد.
دوباره خندید. دلم برای خنده اش ضعف می رفت و این ضعف رفتن اصلا بوی خوبی نمی داد در آن ساعت و آنجا...
بازویم را گرفت و به طرف خودش کشید. نشست و من را هم کنار خودش نشاند، دستش را محکم انداخت دور کمرم و چانه اش را روی شانه ی من گذاشت. نفسش به صورت من می خورد و من مستقیم به روبه رو چشم دوخته بودم.
ـ خوشحالی؟!
قلقلکم شد، خندیدم: نه به اندازه ی تو.
ـ آره من خیلی خوشحالم.
تلاش کردم خودم را از چنگش رها کنم: اگه کسی بیاد ما رو ببینه...
حلقه ی دستانش را محکمتر کرد: کسی نمیاد...
تسلیم شدم و صورتم را به طرف او چرخاندم. اولین بار بود که تا این حد به او نزدیک می شدم...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

آن بارهای اول فقط به نظرم خیلی خوش قیافه آمده بود، ولی حالا وقتی به صورتش نگاه می کردم فقط مهربانی بی حد و حصرش را می دیدم...
با خنده گفت: چی شده؟
ـ کی حرف خواستگاری رو زد؟
ـ دوس داری کی زده باشه؟!
اعتراض کردم: معیـــن!
خندید، چه خوش خنده شده بود...
ـ اشتباه حدس زدی!!! مامان اومد گفت تو می خوای با باران چکار کنی؟!
با حیرت دستم را جلوی دهانم گرفتم. و او که چشم از من برنداشته بود تفریح کنان ادامه داد: گفتم می خوام باش عروسی کنم. گفت پس برو گل بگیر بریم خونه اشون.
ـ کو گل؟! من که ندیدم.
ـ گلفروشی سر خیابون بسته بود، حوصله نداشتم برم جای دیگه.
"بچه" عادت به پیاده روی نداشت. تا همان سر خیابان هم بعید بود که رفته باشد. راضی به زحمتش نبودم. چپکی به من نگاه کرد و گفت: تو هم که دوست نداشتی برا خواستگاریت گل بیارن.
چشم هایم را باریک کردم: کی بهت گفت؟!
ـ کلاغا.
ـ از کی تا حالا کلاغا، تپلی موبور شدن؟!
قهقهه زد: عسل اصلا خبر نداشت، طلوع گفت.
غرولند کردم: دست گلش درد نکنه.
دوباره دست انداخت دور کمرم و مرا به پایش تکیه داد. نگاهی به وضعیتم انداختم و بعد سرم را به سمت او چرخاندم: قراره تا کی اینطوری نامزد الکی بمونیم؟!
بلند خندید و تکرار کرد: نامزد الکی...
انگشت اشاره ام را فرو کردم توی پهلویش: چته انقدر می خندی؟!
حق به جانب نگاهم کرد: الان نخندم کی باید بخندم؟! عیبش چیه خانوم؟!
خودش نیشش با این کلمه باز شده بود. با ناامیدی به خودم و خودش اشاره ای کردم: خب اگه الان یکی بیاد ببینه من از خجالت می میرم.
معین خاطر نشان کرد: اولا که ما زن و شوهر هم باشیم، باز کسی ما رو اینطوری ببینه تو از خجالت می میری، هر چند که خجالت تا حالا باعث مرگ کسی نشده، به طور کلی.
راست می گفت ولی...
نالیدم: آخه اینطوری که نمیشه.
مرا چرخاند که رو به روی هم باشیم: چرا نشه؟! خونواده هامون که می دونن، ایراد کار کجاست؟!
ـ من اینطوری راحت نیستم.
دستش را برداشت و کمرم یخ کرد.
ـ اینطوری راحتی؟!
نه، راحت نبودم. ولی زیر لب گفتم: نامزد راستکیا یه چیز واقعی بینشون هست.
با دلخوری طعنه زد: فکر می کردم بین ما هم یه "چیز" واقعی هست.
سرم را پایین انداختم.
ـ منو نگاه کن ببینم، نیست؟!
آه کشیدم، چرخیدم و به او تکیه دادم. حالا پشتم به او بود.
ـ چرا هست.
دستش را انداخت دورم و سرش را به شانه ام تکیه داد: اگه تو محرم من نیستی، دیگه نمی دونم چی من هستی.
خندیدم. چرخیدم و مجبور شد سرش را از شانه ام بردارد. سرم را به یک سمت کج کردم و موهایم ریخت به آن سمت.
ـ سوهان روح؟!
لبخند زد و موهایم را زد پشت گوشم. چند ثانیه نگاهم کرد و بعد صورتش را جلو آورد و پیشانی ام را بوسید.
چند ثانیه بعد صدای گرفته اش را شنیدم: مامان میگه برای عقد عمه هم باید باشه ولی الان درست نیست... پنج شنبه قراره یه صیغه ی محرمیت بخونیم... اگه اونجوری نرفته بودی تو فکر، خودت می فهمیدی... حالا هم پاشو برو خونه اتون.
از خجالت سرم را بالا نمی آوردم. بازویم را تکان داد: گفتم برو.
با بدجنسی لبخند زدم: حالا دیگه همش خونه خودمونه.
نخندید: باید می دونستم چشمت دنبال پول منه.
ـ چقدرم که پولت از پارو میره بالا، یه دانشجوی... وای خدااااا! معین! بچه های دانشگاه...
ـ بچه های دانشگاه چی؟!
التماس کردم: این ترم که تموم شد. ترم بعد هم که دیگه تو نیستی، نمیشه نگیم به کسی؟!
ـ چرا نگیم؟!
پلک زدم. نمی شد برای معین توضیح داد که اینطور اسم من در صدر جدول لیگ قهرمانی تور کردن قرار می گرفت... من نه تنها قاپ بهزادنیا را دزدیده بودم بلکه داشتم با او ازدواج می کردم... این یک موفقیت واقعی بود! شانس آورده بودم که در قرون وسطی زندگی نمی کردیم وگرنه در سوزانده شدنم شکی نبود...
انگشت اشاره و شستم را با فاصله ی کوچکی از هم نگه داشتم و با چشم های گربه ی چکمه پوش و گردن کج خواهش کردم: انقدر صبر کنیم.
شانه هایش را بالا انداخت: هر جور میل توئه. ولی باید ریسک اینو که یکی دیگه بیاد منو از چنگت در بیاره هم در نظر بگیریا.
پنجه هایم را بالا آوردم: چشاتو از کاسه در میارم.
با ملایمت خندید: گربه کوچولو. وقت خوابه. (با پهلوی کفشش زد به ساق پایم) پاشو برو.
با بی فکری گفتم: اگه بمونم چی میشه؟!
ـ خیلی هم خوب، از قدیم گفتن شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست.
جیغ کوتاهی کشیدم و از جا پریدم: بچه پررو!
خندید، هنوز روی زمین نشسته بود.
ـ مونده بودی حالا. تا غروبش بیشتر نمیریم، شبو میذاریم سر فرصت!
رویم را از او برگرداندم و با دو قدم بلند خودم را به در رساندم. در را باز کردم و میان در ایستادم. اینطور امنیت بیشتری داشتم.
ـ پاشو، سرما می خوری.
به قدری ناگهانی بلند شد که ترسیدم و پریدم توی خانه. در را که بستم صدای کوبش قلبم را می شنیدم و صدای خنده ی معین را از پشت در...
جند ضربه ی آرام به در زد و گفت: درو باز کن. گوشیت جا موند.
در را یک کم باز کردم دستم را از لایش بیرون دادم. گوشی را گذاشت کف دستم و دستم را در دست گرفت.
ـ شبت بخیر عزیزم.
دستم را کشیدم عقب و در را بستم.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا



نگاهی به صورتش کردم که غرق خواب بود. انگشتم را از انتهای ابرو تا گوشه ی لبش، و بعد روی لب پایینش کشیدم. همیشه موقع خواب لب هایش از هم باز بود...
ناخودآگاه زمزمه کردم: عزیزدلم...
حساب شب هایی که در خواب نگاهش کرده بودم، از دستم در رفته بود...
آن اوایل – که هنوز امیدم را به هدیه های خدا از دست نداده بودم - وقتی به صورتش نگاه می کردم دلم غنج می زد برای پسربچه ای که کپی برابر اصل پدرش بود... چقدر در ذهنم قربان صدقه ی این پسرکوچک رفته بودم... یک پسر کوچک با همین موهای سیاه، با همین چشم های خاکستری زنده، با دست های کوچکی که مثل پدرش سر هشت کف دستش به هم نمی رسید...
چقدر نقشه کشیده بودم برای لحظه ای که می آید خانه و با ذوق به او خبر می دهم که باردارم...
چه روزهایی که برای پسر کوچکم تولد گرفته بودم، برده بودمش مهد، رفته بودیم خرید اسباب بازی، برده بودمش پارک...
هیچوقت دست از این خیالبافی ها برنداشته بودم...
هیچوقت، تا آن روز کذایی که دکتر زبان نفهم انگلیسی با آن قیافه ی یخ و بی روحش به من گفت نمی توانم بچه دار شوم...
انگار کره ی زمین را به سرم زده بود، چقدر دردم آمده بود، چقدر زجر کشیده بودم...
تا خانه ی کوچکمان اشک ریختم و همه با حیرت به من نگاه می کردند. شاید فکر می کردند «خدا» یی که مدام صدا می زنم، کسی است که گم کرده ام...
آمدم توی خانه، وسط سالن کوچکش کیفم را به زمین کوبیدم و بلند زدم زیر گریه...
انگار اگر بلندتر گریه می کردم دست خدا از آن بالا می آمد، روی سرم می نشست و آرامم می کرد...
ولی هیچ خبری نشد، هیچ خبری... فقط خانم همسایه ی بغلی آمد و تذکر داد که صدایم بلند است... چقدر دلم می خواست بغلش کنم، بیارمش توی خانه و برایش توضیح بدهم که
"من نمی توانم بچه دار شوم" ... "نمی توانم"...
حتی لازم نبود این را به زبان او بگویم، به هر زبان زنده و مرده ی دنیا درد را می شد فهمید... نیازی نبود ترجمه اش کنم... ولی خانم همسایه بچه ی کوچکی داشت که خواب بود و من فقط سرم را تکان دادم و دلم برای خودم سوخت که حتی از من نپرسید آیا دلم درد می کند؟! سرم؟! بالاخره یک جایی از من درد می کرد که اینطور به گریه افتاده بودم، ولی نپرسید... تا موقعی که در پیچ راهرو می دیدمش چشم از او برنداشتم، تا آخرین لحظه منتظر بودم برگردد و بغلم کند...
با همان لباس های تنم رفتم توی وان نشستم شیر آب را باز کردم و اشک ریختم...
دلم برای خودم می سوخت، دلم برای معین می سوخت... برای پسر کوچکم... برای دست های پسر کوچکم که اگر بودند اشک هایم را پاک می کردند...
چقدر بی کس بودم آن روز، چقدر تنها بودم...
نمی توانستم گوشی تلفن را بردارم و زنگ بزنم به مامان که بگویم "من بچه دار نمی شوم"
دردی نبود که کسی بتواند از پشت تلفن با آن همدردی کند...
دلم مامانم را می خواست، دلم می خواست بغلش کنم... دلم می خواست در آغوشش پنهان شوم... دلم می خواست دخترکوچکی شوم که با خریدن عروسکی از بازار مادر می شد...
هیچوقت در زندگی ام به اندازه ی آن دو ساعت بی انتها منتظر کسی نبودم که بیاید، بغلم کند و بگوید گور بابای دنیا، گور بابای بچـ... نه، بابای بچه نه! بابای بچه تنها کسی بود که داشتم... که بعد از دو ساعت با دیدنم در آن وضعیت بدون اینکه نگران خیس شدن لباسش شود، بدون اینکه نگران از دست رفتن عقلم باشد، بغلم کرد و سرم را بوسید تا آرامم کند...
ولی من مادرم را می خواستم... مردها را برای مادرشدن نساخته اند... معین هیچوقت من را درک نمی کرد...
نمی فهمید حس توخالی بودن یعنی چه...
نمی توانست بفهمد وقتی بچه ی کوچکی انگشتت را توی دست می گیرد و فشار می دهد، دستی هم قلبت را فشار می دهد... اصلا قلبت را می گرد زیر پا و له می کند...
این را نمی فهمید و نمی توانستم توضیح دهم...
نمی توانستم بگویم من یک پسر کوچک دارم، که دلم برایش پر می زند، که دندان جلویش افتاده و خاکش کرده ایم توی باغچه، که دارم برایش شال گردن می بافم، خاکستری و قرمز... با پایه های مبل و چادر نمازم برایش سنگر می زنم، و تمام روز از شلیک های خیالی اش، می میرم و زنده می شوم... که عاشق مری جی است و چشمش دنبال تمام دخترهای موقرمز توی خیابان می دود و هیچکدام را نمی پسندد... که زبانش روی سین می گیرد و وقتی می گوید مامان سیمین، آدم برایش ضعف می کند...
ولی فقط من می دیدمش، معین این را نمی دید...
"تیام" کوچک من فقط در حد یک رویا مانده بود. هیچوقت به دنیا نیامد و نمی آمد...

باز بغض گلویم را گرفته بود. به معین قول داده بودم همه چیز را همان شب تمام کنم. قول داده بودم فردا باران بهتری می شوم. از من قول گرفته بود که دوباره می شوم همان بارانی که تا دو سال پیش بودم.
ولی حداقل همین امشب، همین امشب را باید به خودم وقت می دادم... باید آنقدر گریه می کردم تا اشک هایم تمام می شد... همان شب تیام کوچکم را از آن سردخانه ی دو ساله در می آوردم و به خاک می سپردم... باید به من فرصت کافی می دادند تا خودم را تخلیه کنم... می خواستم تمام وقتی را که تا صبح داشتم به پسرکوچکم فکر کنم... فقط تا صبح...

دستش را به آرامی از روی پهلویم برداشتم و خودم را یواش عقب کشیدم. دستم را روی پاتختی سراندم و ژاکت نازکم را پیدا کردم. پوشیدمش و آرام از جایم بلند شدم. بدون اینکه چراغ را روشن کنم، لپ تاپم را برداشتم، پاورچین از اتاق بیرون آمدم و پایین رفتم. مامان سیمین هنوز به خانه نیامده بود.
چراغ دیوار کوب را زدم، و روی کاناپه نشستم. نگاهم به سقف سالن بود و لوستر بزرگی که هر بار آنجا می نشستم، معین هشدار می داد که الان سقوط می کند روی سرم و بی باران خواهد شد...
هرچیز کوچکی در این خانه مرا به یاد او می انداخت... نه تنها در این خانه که در همه جای دنیا، حتی خودم... حتی خودم را که در آینه می دیدم به یاد او می افتادم... اثر انگشتش همه جا بود و پاک نمی شد... دستی به میان موهایم کشیدم... موهایی که معین سیاهی شان را دوست داشت و حالا دیگر سیاه نبودند... چه خوش خیالانه خواسته بودم عوض شوم. چقدر عوضی رفته بودم...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا



لپ تاپم را روشن کردم، تا ویندوز بالا بیاید چشم هایم را روی هم گذاشتم...

کودک خوشحال دیروز، غرق در غم های امروز
یاد باران رفته از یاد، آرزوها رفته بر باد
باز باران، باز باران، می خورد بر بام خانه
بی ترانه، بی بهانه، شایدم گم کرده خانه...


نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و چشم هایم را مالیدم، از کجا باید شروع می کردم؟!
درایو دی را باز کردم و فولدری را که از ترس دیدن معین هاید کرده بودم – انگار اگر او می خواست نمی توانست هیدن ها را پیدا کند – از آن وضعیت خارج و باز کردم؛ tiam
معین حق داشت، وضعیتم وخیم بود... باید از گذشته ام می کندم، از گذشته ی توهم زده ام...
فولدر را باز کردم، فقط برای بار آخر... نمی شد که یکباره همه چیز را دور ریخت... آن هم اینطور حذف کردنی که هیچی برای آدم به جا نمی گذاشت... هیچ... مثل قدیم نبود که حتی قاب عکس را که دور می انداختی، جای آفتاب نخورده اش روی دیوار می ماند و هیچ فرقی با بودنش نداشت...
نگاهی به فابل ها کردم، خندیدم، پر بغض...
من اینها را هم پاک می کردم، خاطراتم را که نمی توانستم حذف کنم، قلبم را، غریزه های لعنتی ام را...
اولین فایل، پوزخند زدم، عکس لباس های بچه، شیفت دیلیت
دومی، عکس دکور اتاق بچه، شیفت دیلیت
سومی، قصه های کودکانه، شیفت دیلیت
و چهارمی...
این آخری، این یکی را هیچ چیز نمی توانست پاک کند... این خودم بودم، وقتی حذف می شد که من مرده بودم...
فایل را باز کردم، بیشتر از صد نامه بود.
چه فکری کرده بودم با خودم؟! این همه نامه به بچه ای که هیچوقت نمی آمد... این نامه ها را در فاصله ی آن شش سال نوشتم، بیشترش هم برای زمانی بود که ایران نبودیم... تنها بودم، و با کودکی که صبورانه منتظر بود زمان پا گذاشتنش به دنیا فرا برسد، حرف می زدم...
وقتی که فهمیدم بچه ای نبوده و هرگز نخواهد بود به شدت احساس سرخوردگی کردم. انگار تمام مدتی که آن نامه ها را می نوشتم، بچه های زن های دیگر در غرفه های خودشان آن بالا نشسته بودند و من را با انگشت به هم نشان می دادند و می خندیدند...
حتی روح کوچک و خجولی هم در غرفه ی من نبود که عذاب بکشد، که دارند به مادرش می خندند، گیرم که مادرش هیچوقت نتواند او را به دنیا بیاورد...
اصلا غرفه ای برای من مهیا نکرده بودند، چه کاری بود؟! اسراف می شد...
از خودم خجالت می کشیدم، از نادانی ام، از بچگی ام، از خیالباف بودنم، از انتظار کشیدن پوچم...
من اصلا نمی توانستم باردار شوم، چه برسد به حمل کردنش، به دنیا آوردنش...
نمی توانستم به کسی جان بدهم، گیرم چند روز، چند هفته، چند ماه... بی ثمر بودم...
چقدر سخت است برای یک زن... یا حداقل برای من بود و هست...
من "مادر" نبودم، انگار در تکامل من خیلی چیزها از قلم افتاده بودند...
منی که همیشه زن ها را "مادر" دیده بودم، حالا خودم را بلاتکلیف، ناچیز و عجیب الخلقه می دیدم...
که واقعا نبودم، قرار نبود به واسطه ی والده بودنم هویتم را تعیین کند، (این چیزی بود که اگر هرکسی جای خودم بود به او می گفتم) ولی وقتی احساسات بد آدم را احاطه می کنند، انگار دوست دارد غلیظترش کند، عمیقترش کند...


شانس آورده بودم از این هشت سال، بیشترش را دور از جمع های خانوادگی بودم، وگرنه علاوه بر ذهن خوددرگیرم، آدم های دیگری هم پیدا می شدند که مدام به یادم بیاورند اجاقم کور است... که در این دو سال هم کم نبودند کسانی که از هر فرصتی برای یادآوری بی بچه بودن ما استفاده کنند، با اینکه هیچکدام حقیقت را نمی دانستند و فکر می کردند ما هنوز داریم از مجردی مان لذت می بریم و نمی خواهیم دور خودمان را شلوغ کنیم...
به جز مامان سیمین هیچکس از اصل ماجرا خبر نداشت، حتی مادرم...
گفتن هم نداشت، وقتی دور بودم که نمی توانستم بگویم، وقتی برگشتم هم سرد شده بودم...
در واقع عادت کرده بودم بهش...
فکر می کردم قضیه را با خودم حل کرده ام، فکر می کردم کنار آمده ام با اینکه من و معین هرگز بچه ای از خودمان نخواهیم داشت و اصلا مگر ما قرار است چند سال زندگی کنیم؟! خدا صلاح دیده بود ما بچه ای نداشته باشیم، چه می دانم؟! خودش بهتر می دانست، من که دانای کل نبودم...

و واقعا فکر می کردم این مسئله را پذیرفته ام... تا اینکه آیه به دنیا آمد...
طلوع را که قادر به زایمان طبیعی نبود، سزارین کرده بودند و علیرغم تذکر پزشکش، جابه جا شده و سر درد بدی گرفته بود... از فرط درد در مرز جنون بود... هیچ کاری نمی توانست بکند، مامان از او نگهداری می کرد، خزر هم که خودش دو تا بچه ی کوچک داشت. پس من ماندم و آیه...
همین موجود کوچک نیم متری با وزنی که حتی سه کیلو هم نمی شد، تمام احساسات سرکوب شده ی مرا زنده کرد و حتی بیشتر از قبل قوت بخشید... من مانده بودم و فرشته ی کوچکی که مرکز زندگیم شده بود... یک هفته ی بعد حال طلوع خوب شده بود و نیازی به کمک من نداشتند دیگر، و به زعم بی انصافانه ی من داشتند عذرم را می خواستند...
ولی من دیگر همان آدم یک هفته ی پیش نبودم، آدم چند ماه گذشته هم نبودم، من حالا کسی بودم که تجربه کرده بود و از دست دادنش درد داشت... این دیگر یک خیال، یک رویا، یک توهم نبود...
آنجا یک موجود زنده بود، نفس می کشید، دست و پا می زد، و نمی شد انکارش کرد... نمی شد به راحتی فراموشش کرد... نمی توانستم به راحتی خودم را قانع کنم که برایم مهم نیست...
مهم بود، خدا می داند که مهم بود... من احساساتی را تجربه کرده بودم که هیچکدام از آن رویاها آن را نداشت... صرف نظر کردن از خیال، خیلی راحت تر است تا از دست دادن یک واقعیت...
تحمل نداشتن یک چیز آسانتر است تا از دست دادنش...
بارانی که آن روز به خانه برگشت، خیلی ضعیفتر و شکسته تر از بارانی بود که بعد از شنیدن حرف های دکتر انگلیسی به آن خانه ی کوچک برگشته بود...
آنجا من و معین تنها بودیم، در خانه ای که انگار ساکنینش حتی از درک گریه ی من هم عاجز بودند... من آنجا اگر قرار بود با چیزی بجنگم هم با خیالات ساخته ی خودم بود... خودم ساخته بودمش و خودم می توانستم خرابش کنم ولی حالا وضعیت فرق می کرد... من با یک موجود زنده و انسانی رو به رو بودم، با یک حجم واقعی و ملموس که... مال من نبود!!!
و خدا می دانست که من هر گز در زندگی ام هیچ چیز را به آن اندازه نخواسته بودم... و در هیچ لحظه ای از عمرم هم آن سطح از حقارت و ضعف و ناتوانی را تجربه نکرده بودم... هیچوقت نتوانستنم به آن اندازه واضح و روشن جلویم قد علم نکرده بود...
مغزم پر شده بود از کفر و ناسزا و شکایت...
من هر چیزی را می توانستم قبول کنم که استعداد یا مهارتش را ندارم ولی آخر این...
«خدایا! من یک زنم و این ویژگی اولیه و اساسی من بود، در غیر این صورت این همه تشکیلات پیچیده و دردهای ماهیانه ای که برای این موهبت تحمل کرده بودم، چه فایده ای داشت؟!
سالها هر ماه من را برای مادر شدن تمرین داده بودی و با هر دردی یادآوری کرده بودی که نابرده رنج گنج میسر نمی شود و حالا هیچ؟! جدا؟! مگر من با تو شوخی دارم؟!
دست های خالی ات را به سمت من گرفته ای و منتظری که من دنبال راه دیگری برای پر کردن جای خالی زندگی ام باشم؟! می شود خط کشتان را به من قرض بدهید؟! می توانید چیزی به من معرفی کنید که بشود این خلا را با آن پر کرد و به چشم هیچکس هم نیاید؟!
من را که با خودت مقایسه نمی کنی؟! نه؟! خواهش می کنم...
عالیجناب، به من نگاه کن! حتی اگر بیایی پایین هم همقد من نخواهی شد...
از من انتظار چیزهای باشکوه و بزرگ نداشته باش... اگر من قرار بود بتوانم با هر چیزی کنار بیایم که تو باید می آمدی پایین و تختت را به من تقدیم می کردی... من آدمم و توایی که من را طراحی کردی بهتر از هرکس از ضعف ها و ایرادهایم خبر داری، نـــمـــیــتــوانــــم... نمی توانم تحمل کنم...
نمی توانم این جای خالی، این سرمای قلبم را تحمل کنم... این دستهایی را که می میرند برای دست های کوچک، عذابم می دهند... به من نگاه کن... فایده ی خلقت من با این سیستم زنانه چیست وقتی هیچ فایده ای ندارد؟! وقتی بلااستفاده مانده...»
دستی روی شانه ام نشست و وحشتزده سرم را بلند کردم. ولی چشم های مهربان و پر از تفاهم مامان سیمین را دیدم. نفس راحتی کشیدم و ابلهانه گفتم: داشتم فیلم عروسیمونو می دیدم.
نگاهی به صفحه ی لپ تاپ انداخت، با مهربانی دروغم را نادیده گرفت و صورت خیسم را به رویم نیاورد.
ـ مبارکه.
سری تکان دادم و تارهای خیس موهایم را از روی گونه ام کنار زدم: ممنون. چیزی می خورین براتون بیارم؟!
کش و قوسی به بدنش داد و مقنعه اش را از سرش برداشت و خندید: 4 صبح و این حرفا؟! پاشو بریم بخوابیم، از خستگی دارم می میرم.
انگشت هایم بی اراده روی دکمه های کیبرد رفت و فایل آخر هم حذف شد. لپ تاپ را خاموش کردم و در انتظار آف شدنش، پرسیدم: خسته نباشید. بچه چی بود؟!
لحظه ای صورتش برایم ناخواندنی شد و بعد گفت: دختر بود... بیچاره.
لپ تاپ را بستم و به سمت او چرخیدم: چرا؟ چی شد؟
دکمه های مانتویش را باز کرد و موهای تازه رنگ شده خرمایی اش را از دور گردنش کنار زد.
ـ زنیکه ی احمق برای انداختن بچه هر کاری کرده بود... نارسایی قلبی داره، ممکنه زنده نمونه...
با ناراحتی جلوی دهانم را گرفتم: واقعا؟
بلند شد و مانتو را از تن خارج کرد: آره شوهرش معتاده. یکی هم نبوده بگه این کارا رو باید می کردی که شکمت بالا نیاد نه اینکه حالا به هر ضرب و زوری... (آهی عمیقی کشید) اونم فلک زده اس...
فلک زده... من هم فلک زده بودم؟! در نوع خودم...
دستش را روی شانه ام احساس کردم و سرم را به سمتش چرخاندم. با مهربانی ای که در چشم های خسته اش موج می زد، گفت: می دونی مزخرف ترین حرف های دنیا در مورد تو صدق می کنه؟!
پر سوال به او نگاه کردم.
ـ قدر زندگیتو بدون. مردم یک دهم خوشبختی تو رو ندارن... هیچی تو زندگیت کم نداری، از همه مهمتر شوهری داری که عاشقته، منو نگاه کن...
نگاهش کردم و لبخند خسته ای به رویم زد. هنوز هم به نظرم خیلی جوان بود. انگار ذره ای از سی سالگی اش دور نشده بود... از دور می گفتی در زندگی اش سختی نکشیده... چه حرف بیخودی...
ـ زندگیتو با دستای خودت خراب نکن... می دونی چیزی رو که خدا خراب کرده درست کردنشم فقط از دست خودش برمیاد... ولی مسئول چیزی که تو خراب کردی، نیست... صبور باش... بزرگتر از خدا سراغ داری؟ مهربونتر از اون؟! همه چیش زیاده، صبرشو هم بذار به پای بقیه اش...
صدایم می لرزید: می دونین بیشترش به خاطر معینه؟ چون این چیزیه که فقط من می تونستم به اون بدم...
ـ اینا رو میگی تا حس مادرشوهری من فعال بشه و بگم آره باید غصه بخوری که بچه دار نمیشی؟! نمیگم جانم... نمیگم... من 17 ساله هر شب فکر می کنم اگه خدا ملیکا رو بهمون نداده بود بهتر بود... من دلم می خواد بچه ام خوشبخت باشه، و هیچکس هم نمی تونه تعهد کنه فقط با بودن بچه خوشبخت میشین، نیستین الان؟!
دستش را روی گونه ی چپم گذاشت و نوازش کرد: بچه هم باشه، یه چیز دیگه از زندگیتون کم میشه، یه چیز جبران ناپذیر... این خوشبختی رو که داری، محکم بچسب و حفظش کن... مواظبش باش...
سرم را تکان دادم: بریم بخوابیم.
گردنش را مالش داد: آره بریم... یادت باشه برای اون کوچولو هم دعا کنی...
سری به نشانه ی تایید تکان دادم و گفت: و مادر احمقش (زمزمه کرد) منو یاد خودم میندازه...
قبل از اینکه من حرفی بزنم، سرش را تکان داد و گفت: برو برو الان کوچولوت بیدار میشه و بهونه می گیره...
خندیدم و از پله ها بالا دویدم.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

دکمه های لباسم را می بستم که معین بیدار شد، هنوز چشم باز نکرده، جویده جویده گفت: می خوای بری بیرون؟
نگاهی به شلوار جین و بلوز چارخانه ی آبی ام انداختم – با این لباس؟! – و گفتم: علی آقا اومده.
«آهان» ی گفت و دوباره غلت زد.
ـ پاشو دیگه.
ناله ای کرد و تکان نخورد. شلوارک و رکابی سفیدم را برداشتم و به سمت پنجره رفتم. پرده را کامل کشیدم که آفتاب پهن شد روی سرش، بالشش را برداشت و روی سرش گذاشت. خنده ام گرفت.
ـ من میرم پایین.
صدایش را از زیر بالش به سختی شنیدم: پرده...
ـ ساعت دهه.
نالید: باشه...
حالا یک روز اشکالی نداشت تا این ساعت بخوابد. طفلک هر روز 6 صبح بیدار می شد و می رفت.
برگشتم و پرده را برگرداندم سر جای اولش. تی شرت سرمه ای معین را هم در سبد لباس ها انداختم و از اتاق بیرون رفتم. از پنجره ی راهرو علی آقا را دیدم که در باغ مشغول بود. از وقتی عمو نوروز و خاله فرنگ رفته بودند، علی آقا سه روز در هفته برای رسیدگی به باغ می آمد. کارهای خانه آنقدری نبود که خودم از پسش برنیایم. فقط چون از گردگیری و رفت و روب متنفر بودم خانم اشرفی یک روز در هفته می آمد و بیشتر هم به طبقه ی پایین می رسید. اتاق های بالا را خودم تمیز می کردم، مخصوصا که معین بی نهایت شلخته و در عین آن منظم بود. یعنی برگه ای که از نظر بقیه روی زمین افتاده بود، از نظر معین در جای درست و اصلی اش بود و اگه جابه جا می شد، فورا متوجه می شد و شکایت می کرد. معمولا خودش اتاف کارش را مرتب می کرد و من فقط مسئول رسیدگی به سطل زباله و احیانا لیوان های کثیف مانده روی میز بودم.
سبد را روی زمین گذاشتم و در سالن را باز کردم: علی آقا صبونه خوردین؟!
صدایش نامفهوم بود ولی بوی جواب مثبت می داد. این سوال را من باب تعارف پرسیده بودم و گرنه مامان سیمین صبح در را برایش باز کرده و حتما صبحانه هم برایش تدارک دیده بود. دوباره بلند گفتم: چیزی لازم داشتین خبرم کنین.
صدایی شنیدم مبنی بر اینکه حرفم را شنیده و به آشپزخانه برگشتم. دو تا نیم لیوان با ته مانده ی چای و سینی صبحانه روی میز بود. چطور موقع رد شدن ندیده بودم؟! سینی را کنار سینک گذاشتم و لباسشویی را روشن کردم.
زیر کتری را هم روشن کردم و قوری را برداشتم. درش یکبار از دست معین افتاده و لبه اش شکسته بود. خزر هر بار که می دیدش غر می زد که چرا یکی دیگر نمی خرم و نمی توانستم بگویم که من این را دوست دارم و هیچ قوری دیگری جایش را نمی گیرد. که تازه اگر بخواهم چیزی را جایگزین آن کنم چایساز بود که اصلا دوستش نداشتم. این هم شاید مرضی بود که من داشتم و درمانی هم نداشت، گاهی وقت ها زیادی برای اشیا شخصیت قائل می شدم و نمی توانستم به این راحتی بگذارمشان کنار. این قوری در بخش عظیمی از خاطرات صبحانه ی من شریک بود. نمی شد به این راحتی حذفش کرد... مهم این بود که با دیدنش دلم شاد می شد... این که چیز کمی نبود. حالا یک گوشه از درش هم لب پر شده باشد، چه عیبی داشت؟!
لبخندی به قوری زدم و شستمش. گوشی تلفن را برداشتم و شماره ی نادیه را گرفتم.
ـ سلام عجقم.
خندیدم: سلام. اشتباه گرفتی، بارانم.
ـ می دونم کی هستی. فکر نمی کنی من به فرید این چیزا رو بگم که؟!
چای خشک ریختم و قوری را روی کتری گذاشتم: نه، چیزای بدتری میگی.
صدای قهقهه اش در گوشی پیچید. چرا که نه؟! چه کسی از او خوشبخت تر... لبخند زدم. هنوز هم خنده اش مسری بود.
ـ راســــــــــــــــــتی، تبریک میگم مامان کوچولو.
چند ثانیه ساکت شد و بعد با صدای آرامی گفت: کی به تو گفت؟
رنجیدم.
ـ قرار نبود بدونم؟
با صدای بلند و لحن بهانه گیری گفت: می خواستم ببینیـــــــــم، فکت بیفته کف خیابون، بهت بخندیم. کی گفت بهت؟
خبر نداشت چقدر غافلگیر شده بودم. دستمالی برداشتم که روی میز را تمیز کنم.
ـ دیروز یه سر رفتم خونه ی مامان، مادرشوهرت اونجا بود، از اون شنیدم. چند ماهته حالا؟ معلومه چیه؟
هنوز دلخور بود: گربه اس! یعنی چی چیه؟ آدمه دیگه!
از این حرف خودش دوباره قاه قاه خندید و من هم با حرص گفتم: بیشعور، منظورم اینه دختره یا پسر؟!
ـ معلوم نیس هنوز، دو ماهمه همش. ولی تپلی شدم، فرید پیشبینی می کنه آخرش زنش رفته یه توپ قلقلی جاشو گرفته.
خندیدم: کاش بشی، هیچوقتم شکل آدم نشی.
معین که موهایش به هم ریخته و شلوار گرمکن از کمرش آویزان بود، خمیازه کشان به آشپزخانه آمد. گوشی را از صورتم دور کرد و لپم را بوسید. خندیدم و گوشی را دوباره بردم کنار گوشم که انگار وسط حرف نادیه بود.
ـ چی گفتی؟ نشنیدم.
با لحن کشداری گفت : ولی من صدای ماچو شنیدم.
خنده ام را خوردم و گفتم: چی داری میگی واسه خودت، ماچ کجا بود؟ تلویزیونتون روشنه؟
معین بلند بلند خندید، از بازویش نیشگون گرفتم و چشم هایم را چپ کردم.
ـ کانالای تلویزیون ما ماچ نشون نمیدن مگه اینکه آنتنمون افتاده باشه تو خونه ی شما.
این بار خودم هم خندیدم، نگاهم به معین بود که داشت توی یخچال کند و کاو می کرد.
ـ نادی عزیزم، بعدا بهت زنگ می زنم. به فرید سلام برسون.
ـ سلامت باشی، تو هم به اونی که خندید سلام برسون. وقت داشتین یه سر بیاین اینجا.
ـ باشه حتما، خداحافظ.
گوشی را روی میز گذاشتم و به سمت یخچال رفتم: دنبال چی می گردی؟
ـ کیک شکلاتی.
خندیدم: یخچاله، چراغ جادو که نیس.
شانه هایش را بالا انداخت و در یخچال را تحویل من داد: می دونی که من به معجزه اعتقاد دارم.
لیوانم را از روی کانتر برداشت تا پر کند. چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت: صبر می کنی برم بگیرم؟!
ظرف پنیر را روی میز گذاشتم: تا آریا بری و بیای؟ بی خیال، جمعه که بچه ها میان کیکم می گیریم.
سرش را پایین انداخت و چند ثانیه بعد بالا گرفت: با شکمم مذاکره کردم، گفت تا جمعه خیلی مونده. چیزی نخور تا بیام. (کف دست هایش را به هم چسباند) خواهش می کنم.
خندیدم و ظرف پنیر را برداشتم: باشه برو.
با عجله از آشپزخانه بیرون رفت و توی پله ها گفت: زیر کتریو خاموش نکنی تا بیاما.
ـ خیلی خُب.
مشغول شستن ظرف های صبحانه ی مامان سیمین بودم که معین به دو از هال رد شد و به باغ رفت. به اندازه ی نصف لیوان چای ریختم و پشت میز نشستم.
هشت سال پیش وقتی تازه نامزد کرده بودیم، مامان به من اطمینان می داد که وقتی که ازدواج کنیم معین خیلی آرامتر و بهتر خواهد شد.
حالا من با اطمینان می توانستم بگویم که به هیچ وجه آرامتر نشده بود ولی... خیلی بهتر از آن که بشود تصور کرد.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا



یک هفته که از نامزدی مان گذاشت تلاش کردم برای معین شرایطی را تعریف کنم تا در کنار هم زندگی بهتری داشته باشیم. لیستی طولانی از چیزهای واضحی که خواهان تغییر یا حداقل تلاش برای بهبودشان بودم، تهیه کردم ولی بعد از ارائه و مواجه شدن با خنده های طولانی، اخم، مسخره بازی، شکلک، بی محلی، سوت و آوازهای پر سر و صدا، ناسزا و راه های انحرافی متعدد، همه را خط زدم. در نهایت برای اینکه دلم را به دست بیاورد و از یادم ببرد که چقدر در مقابل او بی دفاع و خر هستم، اعلام کرد با اینکه حاضر نیست به شرایط من تن بدهد، قسم می خورد که هرگز وضعیتی ایجاد نکند که باعث ناراحتی من شود. به قول خودش "خیالت راحت، نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره."
جر و بحث کردن با او فایده ای نداشت. وقتی او حاضر نبود برای من کاری بکند، من هم همان رویه را در پیش می گرفتم. به همان اندازه که من مصمم بودم مشروب را به کل حذف کند، او هم اصرار داشت که به این به قول خودش خاله بازی خاتمه دهد و عقد و عروسی را یکی کند. ولی در صورتی به این خواسته اش می رسید که من هم موافق می بودم ولی من بعد از اینکه آنقدر زشت و ناهنجار با خواسته هایم برخورد شده بود دلیلی نمی دیدم راه را برای او هموار کنم. تصمیم گرفته بودم تا پایان درسم هیچ حرفی از ازدواج نباشد. مامان هم که کلا مخالف هر نوع عجله بود و برای جهیزیه زمان می خواست. مامان سیمین هم طرف من بود. پس معین تک و تنها در یک سوی میدان باقی می ماند و صدایش به گوش هیچکس نمی رسید.
تا زمان عقد به هر شکلی که به مغزش خطور می کرد اعم از زورگویی، مظلوم نمایی، تهدید، قهر، التماس، تمارض، تظاهر به تنهایی و بدبختی و حتی در خواست تجدید نظر در مورد لیست کذایی تلاش کرد که نظر من را عوض کند. ولی برای اولین بار در مقابل او ایستادگی کردم و زیر بار نرفتم. مخصوصا که یک هفته مانده به عقد به مهمانی دوستانش به مناسبت نتایج ارشد رفته بود و تا ساعت چهار صبح به خانه برنگشت. این آخری مخصوصا تمام شانس او را از بین برد. باید یاد می گرفت قبل از اینکه متاهل باشد، متعهد باشد...
علیرغم انتظارم وقتی معین مطمئن شد که نظر من به هیچ وجه تغییر نخواهد کرد، ساکت شد و دیگر حرفی از آن به میان نیاورد. با اینکه این تسلیم محض و بی چون و چرا برایم بی اندازه مشکوک بود ولی سؤالی نپرسیدم. معین آدم صبور و پرطاقتی نبود و مطمئن بودم تا روز عقد حتما کاری خواهد کرد. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. هیچ... فقط به مامان سیمین که می خواست جشن مفصلی بگیرد گفته بود که نیازی نیست. گفته بود همه چیز را بگذارد برای عروسی...
همین و در تمام مدت خرید و برنامه های عقد برخلاف انتظار من معین خیلی هم خوش خلق بود و چنان رفتار می کرد انگار همه چیز دقیقا مطابق میل اوست. این فکر که چه نقشه ای در سر دارد، مثل خوره به جانم افتاده بود ولی نمی توانستم به روی خودم بیاورم...
برای خرید فقط خودمان دوتا بودیم و همه چیز به سلیقه ی معین بود. چنان فکرم درگیر روحیه ی معین بود که نمی توانستم به کفش و لباس فکر کنم، علاوه بر آن معین سلیقه ی خیلی خوبی داشت. و البته او تنها کسی بود که نظرش در مورد ظاهرم مهم بود! بنابراین دلیلی نداشت خودم را بابت انتخاب لباس اذیت کنم. در تمام مدت خرید تمام تلاشم را کردم تا همه چیز به میل معین باشد و هیچ کاری نکنم که لج او را در بیاورم. همسر کوچک دلپذیری شده بودم که خودم هم از نقشی که انقدر خوب بازی می کردم، حیرت کرده بودم. ولی کاملا بی فایده بود، هیچی بروز نداد....
انگار که واقعا تن به قضا داده و با سلسله مراتب خاله بازی کنار آمده باشد... ولی من از برق آن چشم های خاکستری ترسی داشتم که اجازه نمی داد شب را با خیال راحت سر بر بالین بگذارم...

آنقدر نگران برنامه ی معین بودم که در محضر هول شدم و همان بار اول "بله" را دادم، که نتیجه اش خنده ی به پهنای صورت معین، متلک عمه ناهید، اشاره ی چشم و ابروی مامان و لگدی بود که از زانوی پشت سری – درست است که پشت سرم چشم نداشتم ولی با لگدهای خزر به خوبی آشنا بودم – خوردم. قبل از این که به خودم بیایم معین دستم را گرفت و حلقه را که اجازه نداده بود تا آن روز ببینم به انگشتم کرد... دستم را بالا آوردم و به حلقه ی ساده با آن تک نگین درخشنده نگاه کردم، پلک زدم و قبل از اینکه مغزم دست و پایش را جمع کند، دستم را محکم دور گردن معین حلقه کردم: دوسِت دارم.
معین خندید و دستم را از دور گردنش باز کرد. به چشم هایم زل زد و گفت: یادم می مونه.
با صدای مامان سیمین به خودم آمدم و تازه متوجه موقعیت و اطرافیانم شدم. البته با درک واقعیت هم از کاری که کرده بودم پشیمان نشدم ولی خب حواسم برگشته بود سرجایش و باز در اطراف نقشه ی معین پر پر می زد... به این ترتیب بود که من از روز عقدم به جز همان چند ثانیه چیز خاصی در ذهن ندارم، چون تمام مدت ناهار و در حین گردش بعد از ظهر و میهمانی خانوادگی که شب برگزار شد تمام فکر و ذکر من حول چشم های براق خاکستری و چیزی که در پسش جرقه می زد، می گذشت...
وقتی تا ساعت دو صبح هیچ اتفاق خاصی نیفتاد و معین با وجود دلخوری اش – که حالا هیچ تلاشی برای پنهانش نمی کرد – تا در خانه با من آمد، احساس می کردم رو دست خورده ام و مهمترین روز زندگی ام را از دست داده ام. من نباید روزی به این مهمی را برای خودم و معین تا این حد بی ارزش می کردم... دم در برگشتم و به او نگاه کردم: اگه می خواستی شب پیشت بمونم، می گفتی.
دستش را جلو آورد و موهای آرایش شده ی مرا که کنار گونه ام مثل هلال ماه تاب برداشته بود نوازش کرد: نمی خوام به کاری مجبورت کنم عزیزم.
این حرفش مستقیم به قلبم راه یافت و تمام وجودم غرق شادی و شعف شد. من در انتخابم اشتباه نکرده بودم! معین من، بهترین مرد در تمام دنیا بود. دستم را دور کمرش انداختم و سرم را به سینه اش تکیه دادم، صدای قلبش را می شنیدم، قلبی از طلا... یک ستاره روی زمین... شاهزاده ی من...
و واقعا و از ته دل به تمام آنها معتقد بودم تا دو هفته بعد که وقتی به اتاقم می رفتم خزر را دیدم که با یک بسته قرص وسط اتاق خشکش زده بود، و اتفاقا کیف من با زیپ باز کنار پایش روی زمین افتاده بود.
با تعجب به او نگاه کردم: چی شده قشنگ؟
از شوک در آمد و بسته را جلوی چشم من تکان داد: این چیه؟
لال شدم و با دهان باز به او نگاه کردم. با همه ی نادانی ام خیلی خوب فهمیده بودم این بسته ی قرص که اتفاقا سه تایش هم کم بود، چیست... و البته چرا سر از کیف من درآورده...
بازویش را گرفتم و التماس کردم: خزر...
بازویش را از دستم بیرون کشید: خجالت نمی کشی؟
این قرص ها مال من نبود ولی واقعا از چه باید خجالت می کشیدم؟! کفرم گرفت.
ـ تو خودت خجالت نمی کشی دست کردی تو کیف من؟
صدایش را بالا برد: اون شوهرت زنگ زد که هرچی زنگ می زنه به گوشیت جواب نمیدی و خواست بیام ببینم جاش نذاشته باشی تو کیفی که امروز باهات بوده. به هر حال (سرش را با قاطعیت تکان داد) من به مامان میگم!
پایم را به زمین کوبیدم: این زندگی خصوصی منه!
پوزخند زد و با عصبانیت به من نگاه کرد: واقعا؟! اگه انقدر عجله داشتی برای شروع زندگی خصوصیت چرا نگفتی؟!
قرص را پرت کرد روی کیف من و از اتاق بیرون رفت. اینطور شد که من فقط به خاطر سه قرصی که احتمالا به فاضلاب پیوسته بودند و ممکن بود مورد استفاده ی موش ها قرار بگیرند، یک ماه و نیم بعد زندگی مشترکم را شروع کردم...
فقط چون نتوانسته بودم برای مامان توضیح بدهم که تمام این برنامه ها زیر سر معین است، معینی که حالا شوهرم بود... و حالا باید بیشتر از قبل از او محافظت می کردم... و به شرح پر آب و تابش گوش می دادم که چطور با اولین نقشه اش پیروز شده و کار به پلن B هم نکشیده بود. چاره ای هم نداشتم... توضیح دادن همه چیز به مامان هم دیگر هیچ فایده ای نداشت. هرچند چه توضیحی داشتم؟! که معین برای شروع زندگی مشترکمان عجله دارد؟! مگر پیام قرص های ضدحاملگی واضح نبود؟! ساکت شدم و تن به قضا دادم... من معین را با همه ی حاشیه هایش انتخاب کرده بودم...


***


صدایش مرا از فکر و خیال بیرون کشید: باران برات یک کیک گرفتم دیدنی... خمیرشو از شکلات درست کردند، بعد وسطشو با تیکه های شکلات پر کردند، بعدم روش شکلات ریختند...
خندیدم و از پشت میز بلند شدم.
جعبه را به دست من داد: یه تیکه برا علی آقا جدا کن تا من براش چایی بریزم. هرچی اصرار کردم نیومد بالا.
در جعبه را برداشتم و دهنم آب افتاد.
صدای معین را شنیدم که در کابینت دنبال لیوان می گشت: انقدر شلوغ بود. باورت نمیشه. نمی دونستم چه خبر شده مردم ریختن اونجا، که یکی گفت نیمه ی شعبانه.
یک چهارم کیک را برداشتم و در بشقاب گذاشتم. لیوان را از دست معین گرفتم و همراه بشقاب و چنگال در یک سینی گذاشتم.
ـ ینی نمی دونستی برای چی نرفتی سرکار و حسابی خوابیدی؟
سینی را از دستم گرفت: من می دونستم تعطیله دیگه نمی دونستم عیده یا عزا. نخور تا بیام.
ـ چایی می ریزم تا بیای.
دم در برگشت و گفت: دیگه هر سال نیمه ی شعبان برات کیک شکلاتی می گیرم دخترم.
خندید و از سالن بیرون رفت.
 
بالا