«راستشو نگفته بودم. نمی شد... نمی خواستم حرفی بزنم که هیچی نداشته باشه جوابمو بده، حتی اون جا هم که می خواستم دکش کنم بره، نمی خواستم هیچی براش نذاشته باشم. که سرشو بندازه پایین، نمی خواستم دست خالی بذارمش...
خسته شده بودم، اینو راست گفتم ولی دلیلش چیزایی نبود که به اون گفته بودم. چه معین جلوی چشمم بود و چه نه، نگرانی های منم سر جاش بود... فرقی نداشت چقدر ازم دور باشه، دلواپسی من برای اون کم نمی شد... این چیزی بود که به مغزش خطور هم نکرد، چون وقتی که نبود، و من براش اون همه نگران می شدم "نبود" که ببینه...
اگه به قول خودش یه کم فکر می کرد اینو می فهمید، که همه ی نگرانی های من مال وقت نبودنشه، مال وقتیه که جلوی چشمم نیست، که من نیستم که مواظبش باشم، من نیستم که ازش محافظت کنم... که بدونم یه اتفاقی براش افتاده و کاری از دست من برنمیاد... ولی به این فکر نکرد... حرفامو جدی گرفت و رفت... خب، منم همینو می خواستم. می خواستم فک کنه به خاطر خودخواهیمه، که می خوام شرشو از زندگیم کم کنم... اگه این فکرو کرده باشه یه جورایی راسته، می خواستم شرشو از زندگیم کم کنم، آره خب، ولی نه به اون دلیلی که به خودش گفته بودم...
کم آورده بودم، دیگه نمی تونستم بذارم بین من و خونواده ام باشه. که نتیجه ی کاراش برگرده به اونا و من ندونم باید چکار کنم... کاری که با خزر کرد، هر چند از دور یه شیطنت و یه شوخی به نظر می اومد، برای خزر درد بزرگی بود. کسی که این همه غرور و تکبر داشته باشه، حالا خوبی و بدیش به کنار، حقش نبود این بلا سرش بیاد. معین نمی خواست بفهمه خزر چه ضربه ی بزرگی خورده، این غرور خزر نبود، این غرور دخترونه اش بود که معین خردش کرده بود. اگه با من یا هرکس دیگه ای هم این کارو می کرد همین قدر می شکستیم. ولی چون خزر، خزر مغرور بود معین فکر می کرد اشکالی نداره و براش خوبه. من مثل اون فکر نمی کردم. ولی کاری نمی تونستم بکنم. حتی وقتی خزر از دسش حرص می خورد و فحشای ریز و درشت حواله اش می کرد ناراحت می شدم. می دونستم حقشه ولی رنجیدنم که دست خودم نبود. دلم می خواست بزنم تو گوش خزر و خفه اش کنم. که دیگه به معین حرفی نزنه. خودمم از این حسم وحشت کرده بودم. مچ دستمو محکم می گرفتم تو اون یکی دستم نکنه یه دفه در بره و ناغافل بخوره تو صورت خزر بیچاره و از همه جا بی خبر... از اون طرفم بدم نمی اومد این سیلی بخوره تو گوش معین... ولی اینم نمی شد. نه دلم می اومد نه اینکه اون وایمیساد تا من بزنم تو گوشش، ضمن اینکه سیلی خوردن یه مرد گنده از دختری به قد و قواره ی من هم زیادی مسخره و آبکی بود... کار من این بود که با حرفام دهنشو سرویس کنم! که اونم از دستم بر نمی اومد... طاقتشو نداشتم... چقدرم خوشحال بودم که خزر به نفع خودش هم که شده به مامان نگفت. فکر این یکیو اصلا نمی تونستم بکنم. که مامانم یا بدتر از اون خانم پیرایش بخوان توبیخش کنن... که بخواد سرشو جلوی اونا بندازه پایین و سرکوفت بشنوه. بعد از اون روزی که فیوزو پروند و پاشو برید، دیگه نمی خواستم ببینم بقیه معینو سرزنش می کنن... طاقتشو نداشتم که معینمو اونجوری ببینم... می خواستم هر جوری شده بین خودمون حلش کنم... هر چی که هست...
هر چی که بود می شد حلش کرد به جز کار امشبش... ینی اگه با اون سرعتی که داشت تصادف کرده بودیم و بلایی سر طلوع اومده بود، مرده و زنده ی من باید تا ابد زجر می کشید... از فکرشم سرم داشت منفجر می شد... خودم و خودش به درک، به جهنم، به اسفل السافلین، ولی طلوعو چکار می کردم... معین خواسته بود که من باهاش برم بیرون و منم خواسته بودم که تنها نباشم... طلوع به این خاطر اومده بود، اصلا برام مهم نبود که خودشم می خواسته بیاد، مهم این بود که من می خواستم تنها نباشم، حالا با اون اتفاق...
حالا اگه به خودش بگم یا واسه هرکس دیگه تعریف کنم میگه تقصیر معین نبوده که اون مرده اونجوری از فرعی انداخت تو اصلی و اینقدر هم طلبکار بود... به اینش کاری ندارم، فقط به این فکر می کنم چرا هرچی حوادث غیرمترقبه پیش میاد باید پای معین هم در میون باشه... شاید طلوع الان از اون اتفاق ممنون هم باشه ولی ممکن بود قضیه کاملا برعکس می شد و الان هر سه تامون رو تخت بیمارستان و چه بسا مرده شور خونه بودیم... خودم که بود و نبودم هیچ، طلوع چی؟! اصلا خود معین چی؟! مامانش غیر از اون هم کسیو داشت؟! خالا اصلا همه اینا هیچی، حالا که به خیر! گذشت... ولی وقتی می بینم باز دارم دروغ میگم و نمی خوام مامان بفهمه، نمی خوام کسی از شیرین کاری های معین باخبر بشه و بخواد سرزنشش کنه... حداقلش از خونواده ی من نباشه... دلم نمی خواد کسی معینو پر از اشتباه و تقصیر ببینه، دلم می خواد همیشه فقط همه ی اون خوبیشو ببینن ولی دنیا همینطوریه، با یه کار اشتباهش تمام خوبیاش دود میشه میره هوا... به من میگه من فکر می کنم بچه اس! فکر می کنم؟! بچه نیست؟! همه کاراش بچگونه نیست؟! کی می خواد بزرگ بشه؟! کی می خواد اونی بشه که کسی بتونه روش حساب کنه؟! من نه، هر کس... تا اون بخواد کسی بشه که من بتونم روش حساب کنم بچه هام دبیرستان میرن... خدا می دونه همش به خاطر خودشه، اگه به خاطر دلخوریش از منم که شده رفت و آمدشو با ما کم کنه، تنش بینمون کمتر میشه، احتمال پیش اومدن این چیزا به صفر می رسه... اگه کمتر بیاد و بره، دیگه از این اتفاقا نمیفته... دیگه من اینهمه خودخوری نمی کنم که چرا راستشو نگفتم... چرا برام مهمه معینو از حرفای بقیه دور نگه دارم، اونم وقتی که به خواهرام آسیب رسونده... چطور حاضر میشم یه پسر غریبه رو نگه دارم و خواهرامو بذارم کنار... که حتی به خاطر اون چقدر دلم می خواد بزنم جلوبندی خزرو بیارم پایین. که اصن بیخود کردی سفره دلتو برا یه پسر غریبه باز کردی، حالا گیرم معین نبود، اصن خود البرز بود، چطور احتمال ندادی گذاشته باشدت سرکار؟! هوم؟! حالا چرا همه چیو میندازی گردن معین؟! معین بیچاره... بیا! به همین جاها که می رسم خودمم از خودم خجالت می کشم. که یه ذره که میرم جلو، معین یه چیزی هم طلبکار میشه! ولی امشب فرق می کرد... اولا که طلوع خودش هم نخواست راستشو بگه، این بار منو سنگینتر می کنه، ثانیا، اگه اون اتفاقی که خدا رو شکر نیفتاد، می افتاد، ممکن بود منم منکر همه چیز بشم و بگم آره تقصیر معین نبود که! معین ترسید اون سه تا غول مست بریزن سرمون، اونوخ یه بلایی سر من و طلوع می اومد... مجبور بود! کار دیگه ای نمی تونست بکنه. اگه اون سه تا گنده لات یه جایی ما رو گیر می آوردن کی به دادمون می رسید؟ از کجا معلوم چه بلایی سرمون می اومد؟! معین بهترین کارو کرد...
آره! مطمئنم به همین جاها می رسیدم... برای اینکه معین بود... همین معین، وقتی که "بهزادنیا" بود هرکارش رو به دل می گرفتم و می خواستم تلافی کنم ولی خب حالا که دیگه، این آدم، همون آدم نیست... جایی که معین تو قلب من داره، هیشکی نداره... حالا مغزم هم هی زور بزنه و فسفر بسوزونه که درست چیه و غلط چیه! ولی دیگه نمی کشم... دیگه نمی تونم هر دفه جای قاضی بشینم و هر دفه هم بخوام هر چی سند و مدرکه نادیده بگیرم و به خاطر اینکه متهم برام عزیزه، به نفعش حکم کنم، گور پدر همه ی ضرری که زده، مهم اینه که هروقت بخنده، همه چیز از یادم میره... ببین! همین کار آدمو خراب می کنه. کسی که با یه خنده، بتونه آدمو رام کنه خطرناکه! منو خر کنه، بقیه چه گناهی کردن؟! اونا چه گناهی کردن که من به صدای اون حساسم؟! که راحت وا میدم... دیگه نمیشه، دیگه نمی تونم... بذار بره. حداقل اینطوری فقط من اذیت میشم... مشکل فقط یکیه... بذار تموم بشه...»