• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

رمان باران / نوشته لیلی نیک زاد

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


برای خودم و معین هم کیک گذاشتم و در جعبه را روی باقیمانده ی آن گذاشتم. چشمم به اسم قنادی افتاد که غریبه بود. صدای در را شنیدم و با صدای بلند پرسیدم: مگه نرفتی آریا؟!
به آشپزخانه آمد و با ذوق پشت میز نشست.
ـ نه.
بشقاب را از دستم گرفت و چشم هایش برق زد. خندیدم. تا همین الان هم صبوری کرده بود که ناخنک نزده بود. چنگال را به سمت دهان برد: چند وقت پیش یکی از دخترا برام کیک آورده بود، از اینجا بود. خیلی خوشمزه بود. منم گفتم دفعه ی بعد از اینجا بگیرم.
ـ آهان، یکی از دخترا.
سرش را بالا گرفت و حق به جانب گفت: به خاطر نمره اس. این ترم یه درس سه واحدی باشون دارم. تولدش بود، برا منم یه تیکه آورد.
من هم با ملاحت تمام – تا جایی که امکانش بود – لبخند زدم: پس باید یه کیک بیس کیلویی گرفته باشه. اگه بخواد به همه استاداش برسه.
ـ ام... شاید...
ـ معین!
دست هایش را بالا برد: عزیزم من نمی تونم رویاهای کسی رو خراب کنم. بذار تلاششو بکنه، درست نیست کسی رو به خاطر پشتکارش برای رسیدن به خواسته هاش سرزنش کنی!
تازه یادم آمد که خودم بارها به دانشکده رفته ام و دانشجویانش من را در دفترش دیده بودند، تازه اگر از رفت و آمد های من با او به دانشگاه صرف نظر می کردیم.
ـ اونا می دونن تو زن داری!
نگاهش را از من دزدید و گفت: فکر می کنن داشتــــــــم!
ـ ببخشید؟!!
نیشش باز شد: دیگه ندارم! تو منو ول کردی!
ـ چی کار کــــــــردم؟!!!
نفسش را به شدت بیرون داد و با تظاهر به ناچاری گفت: میگن که... من نشنیدم ها، میگن که تو یه موجود بی رحم و بی عاطفه ای که منو ول کردی و رفتی خارج پیش خانواده ات!
چنگال را روی میز انداختم و با تعجب به او زل زدم که تلاش می کرد خنده اش را پنهان کند.
ـ اصلا هم درک نمی کنی که من به این آب و خاک وابسته ام و می خوام به کشور خودم خدمت کنم.
از این حرف خودش ذوق کرد و قهقهه سر داد. شانه هایش از فرط خنده می لرزید و اشک به چشم هایش نشسته بود. چشمم به دست چپش افتاد که خالی از هر انگشتری بود و حرفی نزدم. امتداد نگاه من را گرفت و بعد دستش را جلوی صورتم تکان داد: به خاطر کوتاهی توئه.
دستش را پس زدم: برا اینکه بدونن زن داری رفتارتو درست کن، حلقه که چیزی رو ثابت نمی کنه، از اول نداشتی.
دستش را روی سینه در هم فرو برد و قیافه ی "بهزادنیا" یی به خودش گرفت: رفتار من اوکیه. ولی راس میگی حلقه هم فایده نداره. با وجود جاوید من زنمو به خودم پاپیون کنم هم کسی باور نمی کنه.
با کنجکاوی به او نگاه کردم. چشم هایش جرقه می زد. داشت می مرد که پشت سر جاوید حرف بزند. خنده ام را خوردم ولی دلم نیامد این فرصت را از او دریغ کنم.
ـ مگه جاوید چکار کرده؟!
صورتش باز شد و به پهنای صورت خندید: تو این ترم سه بار حلقه عوض کرده! منم فهمیدم چه برسه به دخترا...
علیرغم میلم به خنده افتادم: راست میگی؟!
با خنده ی من شارژ شد: آره، یکیشو گم کرد، یکیشم رنگش سیاه شد... یکی نیست بش بگه گوساله تو که حرف زدنت با دخترا داد می زنه زن نداری، قباله عقدم بندازی گردنت فایده نداره!
چشم هایم را باریک کردم: مطمئنی کسی بهش نگفته؟!
ابروهایش را بالا داد و قیافه ی حق به جانبی به خود گرفت: وظیفه ام بود!
ـ معین! گناه داره.
با جدیت به من نگاه کرد: باور کن به خاطر خودشه. مثه کبک سرشو کرده تو برف. منم بهش پیشنهاد کردم دنبال یه حلقه ی واقعی باشه.
منظور معین چیزی فراتر از حلقه ی صرف بود. با شک به او نگاه کردم که با لبخند ملیحی بر لب داشت من را تماشا می کرد: کیکه خوشمزه اس؟!
تلنگری به لیوان خالی زدم: خودشم می دونه، نه؟!
سرش را کمی کج کرد و چشم هایش را به من دوخت. به قدری این چشمها معصوم بودند که مطمئن شدم دسته گل را به آب داده. آهی کشیدم و سرم را تکان دادم: به خاطر این بود اون روز موند تو ماشین و با من نیومد تو شرکت. عزیزدلم، عسل به درد جاوید نمی خوره، قورتش میده!
لیوان خودم و او را برداشتم و بلند شدم.
ـ می خوای برای جاوید زن بگیری، از تو همونا که دنبالشن یکی سوا کن.
صدای لجبازش را از پشت سرم شنیدم: جاوید خیلی خوبه.
گوشه ی لبم را گاز گرفتم: تا الان که داشتی می گفتی گوساله اس.
ـ کسی گفته گوساله ها بدن؟!
صدای کشیده شدن پایه صندلی روی زمین بلند شد و بعد درست پشت سرم ایستاد.
ـ من به عسل نگفتم، خودش گفته.
با حیرت برگشتم و سرم به سینه ی او خورد: شوخی می کنی؟! جاوید؟
عقب رفت و سر تکان داد: آره جاوید.
با سرزنش به او نگاه کردم: تو عسلو نمی شناسی؟! چرا فکرشو انداختی تو سر این پسر بیچاره؟! چرا شیرش کردی که بره جلو؟!
چند ثانیه با چشم های دلخور به من نگاه کرد و بعد گفت: چون عسلو دوست داره!
باور کردنی نبود. با تمسخر گفتم: جاوید!
معین هم با حرص تایید کرد: آره، جاوید...
ـ آخه اون مگه چند بار عسلو دیده؟!
با بی طاقتی دست هایش را تکان داد: لازم نیس یه میلیون بار یکیو ببینی تا بفهمی همونه که باید باشه... کافیه یه بار ببینیش و بعد...
جلو چشم های من بشکن زد و خندید: به قول شاعر، (چشم هایش را بست و حس گرفت)
زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیر و رو شد،
برای داشتن عشقت همه جونم آرزو شد...

در آشپزخانه چرخ زد و صدایش را بالا برد، جاوید و عسل به حاشیه رفته بودند...
تا نفس کشیدی انگار، نفسم برید تو سینه
ابرو باد و دریا گفتند حس عاشقی همینه...

دستش را به سمت من دراز کرد و خندیدم.
ـ خیله خب، خیله خب، ولی از من توقعی نداشته باش، هر کاری می خوای بکنی، خودت بکن.
وا رفت.
ـ دستت درد نکنه دیگه. پس برا چی این همه مقدمه چیدم؟!
دستم را روی سینه در هم حلقه کردم و به سینک تکیه زدم: خودش به جاوید چی گفته بود؟!
زیر چشمی به من نگاه کرد: گفته بود نه.
ـ پس...
ـ خودش نمی فهمه!
صبرم تمام شد: عسل بیست و سه سالشه! من یا تو نمی تونیم براش تعیین تکلیف کنیم.
ـ من نمیگم زورش کنیم. میگم فقط دو کلمه با این پسر حرف بزنه! والا از اون دوس پسرِ خرفـ...
ساکت شد، ولی طبق معمول کار از کار گذشته بود.
پوفی کرد، تکه ی آخر کیک من را برداشت و یک جا در دهان گذشت. ولی من دستم را زیر چانه زده و منتظر بودم. به زور قورتش داد و غرید: باور کن پسره خیلی گاوه.
آهی کشید، بشقاب خالی از کیک را از روی میز برداشت و به دستم داد.
ـ دیدمش.
با تعجب به من نگاه کرد: چرا چیزی نگفتی؟
ـ به همون دلیلی که خودت تا الان نگفتی.
این پا و آن پا کرد: خب، نظرت چی بود؟!
چند ثانیه فکر کردم: خوش صحبت، مودب، خوش ظاهر... محترم...
با هر کلمه لب های معین از فرط بیزاری جمع تر می شد...
ـ منظورت پرحرف! چاپلوس! دختر کش! و خودشیرینه دیگه؟!!
خندیدم: عسل چهار سال با اون همکلاسی بوده، بهتر از من و تو می شناسدش...
ـ عسل خام زبونش شده. لامصب مارو از تو سوراخ می کشه بیرون. نمیذارم عسل زن اون بشه.
ـ اولا که نظر من یا تو مهم نیس، ثانیا، اصلا نشنیدم ازش خواستگاری کرده باشه...
ـ بیا با عسل درباره ی جاوید حرف بزن... باور کن پسر خوبیه، من خودم تضمینش می کنم.
خندیدم. چقدر هم خودش را تحویل می گرفت.
ـ اگه تو می خوای دوستتو بدبخت کنی، من حرفی ندارم. ولی کار خودته. من اصلا دخالت نمی کنم.
با لجبازی گفت: خواهر توئه.
ـ به همین دلیل من حرفی نمی زنم.
ـ آخه چرا؟!
آهی کشیدم و کنار سینک روی کابینت نشستم: معین جان...
ـ جانم؟!
ـ می دونی همین چیزایی که داری در مورد شهاب میگی من و بقیه در مورد خودت می گفتیم؟
اخم کرد و به من زل زد.
ـ منظور؟!
ـ هرکس که تو رو از دور می شناخت می گفت خوش قیافه و پولداری، زبون بازی، خوش لباسی، ولخرجی...
دستم را روی شانه هایش انداختم: فقط من فهمیدم تو چقدر مهربونی...
سرم را جلو بردم و پیشانی ام را به پیشانی اش ساییدم: نمیگم شهاب مثل توئه، ولی من نمی تونم برم به عسل بگم کاری که من کردم تو نکن، گول این چیزا رو نخور، من که پشیمون نشدم...
صورتش را میان موهای کوتاهم فرو برد: من استثنا بودم.
از تماس لبش با لاله ی گوشم قلقلکم شد: بر منکرش لعنت.
ـ از این رنگ متنفرم.
ـ می خوای کلاه گیس بذارم؟!
صدای آرامش را شنیدم: نه، اینا هرچی باشه موهای خودتن حتی اگه حالشون خوب نباشه...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

نگاهی به آن دو انداختم که داشتند با هم بحث می کردند. صدایشان را نمی شنیدم ولی از حرکات دست عسل و ژست متکبرانه ی معین کاملا مشخص بود. رو به مامان گفتم: بریم پیش بچه ها.
ـ تو برو، من از حموم اومدم موهام خیسه، برم خشکش کنم.
ـ سشوار بیارم برات؟
ـ خودم بر می دارم.
سه لیوان چای ریختم و بیرون رفتم. معین خودش رفته و مامان و عسل را آورده بود. بقیه هنوز نیامده بودند. همین که پایم را از سالن بیرون گذاشتم، عسل جیغ جیغ کنان گفت: باران یه چیزی به شوهرت بگو.
سینی چای را روی میز گذاشتم و هیچ نگفتم. با هم که خوب بودند، معین دوست قدیمی بود، ورق که برمی گشت می شد شوهر بدذات و بدطینت من.
معین هم گارد گرفت: باران هم با من موافقه.
صندلی را عقب کشیدم و نشستم: نه نیستم.
نشنیده می دانستم درباره ی چه حرف می زنند. معین تصمیم گرفته بود فکر آن "عوضی" را از سر عسل بیرون کند و تا به هدفش نمی رسید ول کن نبود. من حتی نمی فهمیدم چرا نظر معین درباره ی شهاب تا این حد منفی است، غیر از اینکه خودش را از دید دیگران می دید؟!!
معین به من اخم کرد و عسل لبخند خواهرانه ای زد.
ـ ببین، باران هم میگه جاوید به درد نمی خوره!
اعتراض کردم: همچین حرفی نزدم!
معین هم با دست به من اشاره کرد، در حالی که هنوز نگاهش به عسل بود.
ـ بفرما. باران هم میگه جاوید خوبه!
ـ نخیر، نگفتم!
عسل که چشم مامان را دور دیده بود، زبانش را برای معین بیرون آورد. معین به سمت من برگشت: پس چی میگی؟!
دست هایم را روی سینه در هم حلقه کردم: میگم عسل اصلا برای جاوید مناسب نیس.
هر دو با سرزنش به من نگاه کردند، طبق معمول هیچ طرف ماجرا را راضی نکرده بودم. شانه ای بالا انداختم و گفتم: چای؟!
معین آمد و لیوان خودش و عسل را برداشت. به سمت او رفت و لیوان را تقریبا کوبید توی سینه اش: ببین باران هم میگه جاوید از سر تو زیاده.
ـ منظورم این نبود...
ولی هیچکدام به من اهمیتی ندادند.
عسل با تمسخر گفت: اگه انقدر خوبه خودت چرا زنش نمیشی؟!
معین جرعه ی چایش را فرو برد و حق به جانب گفت: من متاهلم!
خندیدم و معین به من چشمک زد. عسل با بیزاری به ما دو تا نگاه کرد و بعد گفت: من زن اون شیربرنج نمیشم! یه پیشنهاد ساده می خواست بده صد بار رنگ عوض کرد.
ـ عقل کل، این نجابتش رو می رسونه.
عسل دستش را به کمر زد: یعنی تو که اینطوری نمیشی نانجیبی؟!
دهن معین از تعجب باز ماند، چند بار دهانش را باز و بسته کرد ولی حرفی از آن خارج نشد.
عسل به او اشاره کرد: بیا! حرف حساب جواب نداره.
معین به سمت من برگشت و با بیچارگی گفت: چی میگه این؟!
من می فهمیدم ولی معین نمی فهمید. با ناراحتی به عسل نگاه کردم که لیوانش را روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید. به معین اشاره کردم که بحث را تمام کند ولی معین نه از من که از هیچکس دیگری فرمان نمی برد.
ـ بیا اصلا اینجور به قضیه نگاه کنیم، شوهر ایده آل تو چطوریه؟!
چشم های عسل گشاد شد و به سمت من چرخید: واقعا باید بهش جواب بدم؟!
با بیچارگی سر تکان دادم: معین، دست از سرش بردار.
ولی او با چند قدم بلند خودش را به ما رساند: آخه کی از جاوید بهتر؟! باشخصیت، با اخلاق، خانواده دار، تحصیلکرده، تو شرکتم پیش خودم کار می کنه، دو ساله می شناسمش... می خوای همچین طعمه ای رو بذاری بری زن اون شهاب بشی؟!
عسل تقریبا جیغ کشید: من گفتم می خوام زن کس دیگه بشم؟! چرا پای اونو می کشی وسط؟
آشکارا از اشاره ی مستقیم معین به شهاب ناراحت و خجالت زده شده بود.
ـ پس برای چی نمی خوای با جاوید حرف بزنی؟!
ـ برا اینکه بتونه باجناق تو بشه به اندازه ی کافی دیوونه نیست!
من زدم زیر خنده و معین با نکوهش به من نگاه کرد. ولی عسل که دلگرم شده بود شکلکی برای معین درآورد و کنار من نشست. معین هم روی صندلی رو به رویی ولو شد: دستت درد نکنه دیگه.
عسل با دلجویی گفت: منظورم اینه که برای اینکه شوهر من باشه زیادی نرماله.
معین چپکی به او نگاه کرد و عسل ادامه داد: خدا می دونه که شما هر سه تایی مازوخیست بودین که داماد این خونواده شدین.
معین چشم هایش را باریک کرد: الان اومدی ابرو رو درست کنی دیگه؟!
عسل خندید و لیوان چایش را به لب برد: گرفتی چی گفتم.
معین نفس عمیقی کشید، رویش را به سمت استخر پر آب کرد و چند ثانیه بعد دوباره به سمت ما چرخید و با نگاهی آرزومند گفت: گفتی زن شهاب نمیشی دیگه؟!
من به کل خودم را به نشنیدن زدم و میدان را به عسل سپردم که با آرامش گفت: شهاب پرسپولیسیه ها.
معین که تحت تاثیر قرار گرفته بود، با صدای بلندی تعجب خودش را ابراز کرد: وجدانا؟!
و بعد به یاد جاوید و رسالت اصلی اش افتاد. اخمی کرد و گفت: چه ربطی داره به سوال من؟!
عسل لیوان خالی را توی سینی گذاشت و بلند شد: هروقت شهاب ازم خواستگاری کرد بهش فکر می کنم. پیش پیش که نمی تونم جواب بدم. (رو کرد به من) خوبه سالگرد عروسیتونه، آدم یاد شب اول قبرش میفته.
نه من و نه معین حرفی نزدیم. عسل چرخید و به سمت خانه رفت.

دستم را روی بازوی معین گذاشتم: بی خیال.
با تاسف گفت: من به خاطر خودش میگم.
ـ می دونم.
با همان حالت شکست خورده اش ادامه داد: جاوید خیلی خوبه.
ـ می دونم.
ـ اند زن ذلیلیه.
کرکر خندیدم. از گوشه ی چشم به من نگاه کرد و گفت: آدم که از کار شما زنا سر در نمیاره. خودتونم نمی دونین چی می خواین.
این را گفت و بلند شد: برم زنگ بزنم ببینم رشته کوهمون کجا مونده، بلکه شریکی بتونیم کاری بکنیم.
من هم از جایم بلند شدم: معین جان! تو رو به جان عزیزت، جلوی بقیه حرفی از این موضوع نزن. خواهش می کنم. بذار واسه ی بعد.
سری تکان داد و از من فاصله گرفت. سر راهش خم شد روی لپ تاپش. با اینکه روز بود و فقط یک مهمانی ناهار، باز هم سیستم پخش را توی باغ علم کرده بود. انگار نمی توانستیم هشتمین سالگرد ازدواجمان را در آرامش و سکوت سپری کنیم! لبخندی زدم و به سمت خانه رفتم که صدای بلند آهنگ مرا سر جایم میخکوب کرد.

زندگی یعنی امید و تو به من نشون دادی
می رسه صبح سپیدو تو به من نشون دادی
دست به دست از ابتدا رو، پا به پا تو جاده ها رو
معنی واژه ی ما رو، با توام تا انتها رو
تو به من نشون دادی...


به عقب برگشتم و او را دیدم که گوشی موبایلش کنار گوشش بود ولی به من نگاه می کرد. دستم را کنار دهانم گرفتم و بلند گفتم: می خوامت.
دستش را روی گوشی گذاشت: عزیزمی.
خندیدم و دوباره به سمت خانه رفتم و صدایش را شنیدم که داشت با خنده با البرز حرف می زد: آره دیگه، مچمو گرفتی، به باران نگی ها، از این یکی خبر نداره...

تو به من نشون دادی چه جوری از عشق بخونم
احتمالا می دونستی راهشو نمی دونم
تو به من نشون دادی دوستت دارم چه رنگیه
جمله ی عاشقتم چه جمله ی قشنگیه
تو به من نشون دادی عهد همیشگی چیه،
عاشق بی قید و شرط، قهرمان اصلی کیه...


در سالن را که باز کردم عسل را دیدم که کنار پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه می کرد. با دیدن من لبخند زد: آهنگ عروسیتونه، نه؟!
به طرفش رفتم و تایید کردم: آره خودشه.
چقدر هم من با این آهنگ غافلگیر شده بودم... معین گفته بود همه چیز را به او بسپارم و من ته دلم امیدوار بودم مثل همیشه برود سراغ خواهرهایم و بپرسد که من چه آهنگی را دوست دارم... و من با همه ی دل چرکین بودنم از این عروسی ناگهانی کنار آمده بودم و می خواستم برای خودمان پرخاطره ترین شب ممکن را بسازم. از همه چیز مطمئن بودم، سلیقه ی معین حرف نداشت ولی می خواستم این یکی به انتخاب من باشد، یکی از آهنگ های قدیمی پر خاطره و عاشقانه... از یک هفته ی قبل به عناوین مختلف آهنگ مورد علاقه ام را زمزمه کرده بودم یا با صدای بلند در خانه پخش کرده بودم مبادا یکیشان فراموش کند... و معین بر عکس همیشه بدون توجه به همه ی تلاش من این آهنگ را انتخاب کرده بود و ما با این آهنگِ... آهنگِ... آهنگِ نقطه چین! رقصیده بودیم. هنوز هم چشمهای پر از ستاره و لحن مطمئنش در خاطرم بود که گفته بود: همه چیز همونطوریه که می خوای؟!
خندیده بودم: همه چیز...
باید از تمام آهنگ های قدیمی و آرامم فاصله می گرفتم، در دنیای معین جایی دائمی برای آنها نبود...
کنار عسل نشستم و رد نگاهش را گرفتم، به جایی می رسید که تا چند ثانیه قبل معین ایستاده بود. دستم را روی شانه ی او گذاشتم. به سمت من برگشت که اشک در چشمش حلقه زده بود.
ـ آدم شما دو تا رو که می بینه میگه میره یکی پیدا می کنه مثل معین و عین شما خوشبخت میشه.
حرفی نزدم و خودش با بغض ادامه داد: ولی آدمه باید خیلی احمق باشه که اینطور فکر کنه... من "تو" نیستم که با یکی مثه معین خوشبخت بشیم...
اشک از چشمش راه افتاده بود، لبخند زد: شهاب خیلی شبیه معینه، به خاطر این باش دوست شدم ولی نمی خوام باهاش ازدواج کنم. ازم خواستگاری کرده گفتم نه.
خندیدم: معین بفهمه، هر آرزویی داشته باشی برات برآورده می کنه.
دستش را به نشانه ی تهدید تکان داد: بهش نگیا، دوباره اون چوب خشک کن سبیلو رو میندازه جون من.
بیچاره جاوید. خندیدم و خودش هم با چشم های اشکی خندید. خواستم بلند شوم که بازویم را گرفت.
ـ فکر نمی کنی چشمم دنبال معینه که؟! می دونی چی میگم؟!
پلک زدم: می دونم عزیزم.


 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا



دستش را پایین انداخت: من معینو خیلی دوست دارم. ولی نه اونطوری... اون اولا هم به خاطر همین شهاب چشممو گرفته بود، چون برخورداش، رفتارش منو یاد معین مینداخت، ولی همین که بیشتر شناختمش دیدم اون چیزی که من در باره اش توهم زدم برمی گرده به رابطه ای که شما دارین، شما دو تا با هم خیلی مچ هستین، استانداردین، اگه هر کدومتون نباشین این رابطه هم دیگه اونقدر بی نقص نیست. اگه هرکدومتون عوض بشین این داستان هم دیگه اون داستان نیست، میشه یه داستان دیگه، یه چیز متفاوت... یه چیزی که شاید نصف اینم قشنگ نباشه...
سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد: اینو تو چند سال نفهمیدما، همون وقتی که شهاب حرف ازدواجو زد، یه شب نشستم جدی فکر کردم و دیدم من می خواستم یه چیزی شبیه شما باشم، هیچوقت مثل اصلش نمی شد، نه؟!
بغضم را قورت دادم: نه، فکر نمی کنم.
ـ آره، منم فکر نمی کنم. به همین خاطر به شهاب گفتم نه. حداقل تا موقعی که شهاب رو تا وقتی که مثل معینه می خوام، این رابطه برای ما کار نمی کنه، می خوام صبر کنم یکیو پیدا کنم که جفت من باشه...
دهانم را باز کردم که پیش دستی کرد: جاوید نه، الان نه... بابا این پسر خیلی شله! باید یه تکونی به خودش بده، نه اینکه مثه عروسک خیمه شب بازی بنداش تو دست معین باشه و راش ببره...
راست می گفت، حرفش حق بود. دست گذاشتم روی شانه اش و فشار دادم: خیالت راحت، به معین میگم دیگه حرفشو نزنه.
عسل خندید: چقدرم که معین حرف گوش کنه.
اخم کردم: اگه بدونه تو ناراحت میشی گوش می کنه.
زانوهایش را بغل کرد و به پشتی تکیه داد: ناراحت که نه، کلافه میشم. چهارسال با شهاب بودم و فهمیدم اشتباه کردم، یه کم زمان می خوام، نه؟!
دهانم را باز کردم که مامان از بالای پله ها صدایم زد: باران؟! یه دقیقه...
عسل به صورت ناگهانی از جا پرید و من ناخود آگاه به طرف او برگشتم.
ـ خزر اینا اومدن.
نگاهم به سمت پنجره چرخید و خزر را دیدم که داشت برای امیرعلی شرط و شروط می گذاشت، لبخندی زدم و به سمت مامان برگشتم که داشت از پله ها پایین می آمد.
ـ بله؟!
لب هایش را روی هم فشرد: باشه واسه بعد.
قبل از اینکه حرفی بزنم، در را باز کرد و هانا پرید بغلش.


معین در حالی که با کیک که رویش شمع هشت گذاشته بود، می رقصید، بیرون آمد و سینی را روی میز گذاشت. هانا را از کمر نگه داشت و به سمت کیک خم شد تا کیک را فوت کند. هانا که شمع را فوت کرد همه دست زدند و تبریک گفتند ولی من سنگینی غیرطبیعی نگاه مامان را روی خودم حس کردم. با تعجب به سمت او سر تکان دادم که بلافاصله سرش را چرخاند و خودش را به ندیدن زد. اصلا نمی توانستم بفهمم چه اتفاقی افتاده، فرصتی برای کنجکاوی و پرس و جو نبود. با پریشانی بلند شدم تا کیک را تقسیم کنم. دستم را دراز کردم چاقو را از دست معین بگیرم که چاقو را دور نگه داشت. بیشتر به سمت او خم شدم که او هم دولا شد و گونه ام را محکم بوسید. زورکی خندیدم و کنار او ایستادم. زیر گوش من گفت: فقط نصفشو تقسیم کنیم، باقیش بمونه واسه خودمون.
این بار از ته دل خندیدم. پچ پچ کردم: سهم خودمو میدم بهت شکمو. آبروداری کن.
چشمکی زد و روی کیک خم شد. همه ی تکه ها را تقریبا به یک اندازه برید و من برای هرکس در زیردستی گذاشتم. اول از همه به هانا و امیرعلی دادم که بلافاصله کیک را با دست برداشت و به طرف دهان برد که خزر با عصبانیت از جایش بلند شد و به طرف او رفت. دو بشقاب دیگر برداشتم، اول به مامان سیمین تعارف زدم و بعد به مامان. سرم را خم کردم کنار گوشش و به آرامی پرسیدم: چیزی شده؟ ناراحتی؟
چشم های مامان که پر از غم و دلخوری بود روی صورت من چرخید ولی حرفی نزد.
کمی خودم را در جای خالی خزر عقب کشیدم: من کاری کردم؟ کار بدی کردم؟
زیر لب فقط گفت: بعدا.
شانه ای بالا انداختم و راست ایستادم. اگر کار بدی کرده یا کم و کسر گذاشته بودم برای مهمانی، خزر از هیچ تذکری دریغ نمی کرد ولی تا الان که حرفی نزده بود. اگر او هم می دانست مامان از چه چیزی ناراحت شده حتما با ایما و اشاره به من حالی می کرد ولی کاملا معمولی و عادی بود. سرم را تکان دادم و به سمت طلوع رفتم. تعارف کردم آیه را نگه دارم تا او چای و کیکش را بخورد.
ـ خودت چی؟!
ـ من سهممو بخشیدم.
طلوع با دیدن معین که به سمت ما آمد و سهم کیکش دو برابر بقیه بود، خندید و آیه را در آغوش من گذاشت.
همان جا کنار طلوع نشستم تا جلوی چشم آیه باشد و معین هم کنار من نشست. اولین چنگال را به من تعارف کرد که با سر علامت منفی دادم. چنگال را به سمت دهان آیه برد که با بازوهای تپلش تلاش می کرد چنگال را به سمت خودش بیاورد. سرم را عقب بردم: طلوع بدم بهش؟
سری تکان داد و گفت: جرئت داری بهش ندی؟
خندیدم و جایش را روی پایم راحت کردم. تکه ی کوچکی از کیک با دو انگشت گرفتم و به سمت دهان کوچک و شیرین او بردم. کم مانده بود انگشت های مرا هم قورت دهد. از تماس زبانش با سر انگشتانم قلقلکم شد. طاقت نیاوردم و با دست چپم شکمش را فشار دادم: شکموی کوچولوی...
"من" اش را بر زبان نیاوردم و دهانم را محکم بستم. معین نگاهی به من انداخت و چنگال بعدی را به سمت من گرفت. لبخند زدم. با چشم های مهربانش خواهش کرد که بخورم. شانه بالا انداختم و با لجبازی گفتم: چاییش کو؟!
بلافاصله بلند شد و به سمت میز رفت. تند تند بغضم را قورت دادم و پشت دست را به چشمم کشیدم. همین که سرم را چرخاندم خزر جای معین نشسته بود. بی اراده آیه را از خودم دور کردم و صاف نشستم. خزر نگاهی به اطرافش کرد و بعد به کنار گوش به من دسته ی صندلی تکیه زد: چکار کردی؟
هاج و واج به او نگاه کردم، منتظر بودم او به من بگوید چکار کرده ام که مامان ناراحت است نه اینکه از خودم بپرسد.
ـ چکار کردم؟!
ـ بچه رو میگم!
چنان حیرتزده شدم که چیزی برای گفتن به ذهنم نرسید. همان لحظه معین به سمت ما آمد و لیوانی چای جلویم گذاشت: خزر واسه شما هم بیارم؟!
خزر چپ چپ به او نگاه کرد و گفت: چیزیت شده؟!
نیش معین باز شد: من یه میزبان حرفه ایم.
ـ جون خودت.
معین اعتراض کرد: حداقل ما بتون کباب دادیم، شما از هر ده دفه، 9 دفه اش دهنمون رو با املت می بندین.
با گیجی چرخیدم که آیه را به دست مادرش بدهم و بقیه حرف هایشان را نشنیدم. طلوع دست هایش را دراز کرد و آیه هم با اشتیاق خودش را در آغوش او انداخت و صدای پر از شوقش در سینه ی طلوع گم شد. نفسم برید و بلافاصله برگشتم. امروز جایش نبود، الان.. نه...
معین رفته بود و خزر لیوان چای من را برداشته بود. آهی کشیدم و باقی کیک معین را که از سهم یک نفر بیشتر بود برداشتم. چشمم به معین افتاد که نگاهش به من بود. به لیوان چای اشاره کرد که با سر جواب منفی دادم. امیدوار بودم حواس خزر پرت شده باشد ولی خزر موجودی نبود که چیزی را بی خیال شود. سرش را به من نزدیک کرد: برای بچه چیکار کردی؟
خودم را عقب کشیدم و اعتراض کردم: خزر! این حرفا چیه؟!
لیوان را روی میز گذاشت، چشمم دنبال آن رفت، دهنم خشک شده بود.
ـ یعنی چی چیه؟! بیست و نه سالته، هشت ساله ازدواج کردی، دیگه چقدر می خوای صبر کنی؟! اون دو سال اول که بچه بودین، چارسالشم که رفتین خارج تا معین درس بخونه، الان دو ساله برگشتین، درس خودتم که داره تموم میشه، دیگه چقدر می خوای کشش بدی؟! هر چی سنت بره بالا سخت تر میشه، مخصوصا که تمام این سالها داشتی جلوگیری می کردی، بدتر...
خبر نداشت که من فقط تا پایان درس خودم جلوگیری کرده بودم...
موهایم را از روی صورتم عقب زدم و با بی حوصلگی گفتم: به فکرش هستیم، هنوز خدا نخواسته دیگه.
ـ دیگه از فکر گذشته، به فکر عمل باش...
جا خوردم. با تعجب به او نگاه کردم که گفت: هشت ساله داره پیشگیری می کنی، معلومه که به این راحتی راه باز نمیشه، باید یه کم هولش بدی...
سرفه ای کردم و تلاش کردم به هر جایی نگاه کنم به جز خزر.
ـ با مامان سیمین حرف زدم، میگه مشکلی نیست.
ـ خوبه، دیگه نندازش عقب. همین الانشم برات دیر شده، خودت که هیچی، به فکر معین باش... مشخصه که چقدر بچه دوست داره، نمی بینی؟!
چشم هایم اشک افتاد. فایده ای داشت که بلند شوم و جیغ بزنم که خیلی خوب می دانم شوهرم چقدر بچه دوست دارد، و خودم! چرا کسی فکر نمی کرد من هم دلم بچه می خواهد؟! ولی وقتی نمی توانم... نمی توانم...
نه فایده ای نداشت. بیشتر در صندلی فرو رفتم و در دل آرزو کردم خزر خفه شود. یا بلند شود و گورش را گم کند... اصلا همه شان بروند... تنهایم بگذارند... قبل از اینکه بغضم سر باز کند و همین جا همه چیز را اعتراف کنم...
بلند شدم و لیوان خزر و زیردستی های خالی را برداشتم و به سمت خانه رفتم.
ظرف ها را در سینک گذاشتم، دستم را به کمرم گرفتم و نفسم را به شدت بیرون دادم.
«خزر نفهم»...
صدای کسی که صدایم می زد مرا به خود آورد. دستم را روی پیشانی گذاشتم و علیرغم میلم جواب دادم: اینجام.
مامان بود. سینی باقیمانده ی کیک را روی میز گذاشت، جای انگشت امیرعلی وسط خامه به خوبی مشخص بود...
ـ باران؟
لحن صدا زدنش دلم را آشوب کرده بود، سرم را بالا گرفتم، خیلی نزدیک به من ایستاده بود.
ـ بله؟!
ـ تو برای بارداری مشکل داری؟!
حالت تهوع بهم دست داد. دستم را روی شکمم گذاشتم و به کابینت تکیه دادم. دهانم را باز کردم: مامان...
با پریشانی حرفم را قطع کرد: رفتم سشوارو بردارم از دراور، همه اشو دیدم. برگه های سونو گرافی، نسخه های دکتر، داروهات، خیلیاش مال همون اولی بودین که برگشتین ایران، چرا به من نگفتی، آخه چرا از من پنهون کردی؟!
اشک از چشم هایش راه افتاده بود. چشم هایش پر بود از ترحم و دلسوزی و...
جیغ زدم: واسه چی رفتی سر وسایل من؟! سشوار تو کمد حموم بود... واسه چی؟!
مامان دستم را گرفت و التماس کرد: بارانم...
دستم را به زور بیرون کشیدم، اشک همه جا را تار کرده بود: اصلا خوشم نمیاد کسی بره سراغ وسایلم، معنی حریم خصوصی رو می دونی؟! من ازدواج کردم، می فهمی... نباید بدون اجازه ی من... اون وسایل خصوصیِ... منه... معین... نمی خوام کسی بدونه... تو خونه ی من... چه خبره... معین؟!
صدایم آنقدرها بلند نبود ولی سر و کله ی معین پیدا شد. دو ثانیه مکث کرد و بعد به سمت مادرم رفت که با وحشت به من نگاه می کرد. دست انداخت دور شانه اش و خواهش کرد که از آشپزخانه برود بیرون...
چند نفس عمیق کشیدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم. صدای مامان را می شنیدم.
ـ باورم نمیشه این بارانه، چش شد؟! به خدا نمی خواستم... فقط...
صدای هق هقش دلم را به درد آورد. گلویم سوخت و اشک از چشم هایم راه افتاد.
دستی دور کمرم حلقه شد و سرم به سینه ای فشرده شد. زار زدم... دکمه ی جیب لباسش در پیشانیم فرو می رفت و آزارم می داد.. عمدا سرم را بیشتر فشار دادم.. شاید تمرکز بر آن حواسم را از همه چیز پرت می کرد...
دستش را روی کمرم حرکت داد: آروم باش عزیزم... عزیزترین... آروم...
ـ مامان فهمید... نصفشو...
ـ هوم...
ـ خزر بهم میگه... اقدام کنم... نمی دونه که...
ـ خزرو ول کن.. بش فکر نکن...
ـ نمی دونن که... پنج دفعه... پنج دفعه... هر دفه...
سرم را در دست گرفت و نوازش کرد: من می دونم...
سرم را تکان دادم و چشم هایم را روی هم گذاشتم. خزر نمی دانست، هیچکدامشان نمی دانستند که من چند قدم از اقدام! جلوترم... من پنج بار، پنج بار لعنتی اقدام کرده بودم، دو هفته منتظر مانده و هر بار با آن ضربه ی بزرگ خونین رو به رو شده بودم... مامان سیمین که در جریان تمام کارهای من بود، هر بار لیستی طولانی از کسانی که بعد از حتی ده بار موفق شده بودند، اسم می برد و من را امیدوار می کرد. ولی تمام قدرت دنیا هم نمی توانست ضربه ای را که از دست دادن آن امید کوچک به من وارد می کرد، جبران کند... حس می کردم که نه تنها آن نطفه ی ناقابل ضعیف و سست، که تمام وجودم، زندگی ام، نفسم از دست می رود...
بار آخر همین هفته ی آخر بود که بعد از دیدنش، نشستم و دو ساعت به حال خودم گریه کردم. بعد هم از خانه زدم بیرون و حتی خودم هم نفهمیدم چطور سر از آرایشگاه در آوردم و حتی از آرایشگر نپرسیدم آیا درست است که در دوران قاعدگی رنگ روی موهایم جواب نمی دهد؟! چه اهمیتی داشت... اینطور که به نظر می رسید من دیگر زنده نبودم... هیچ چیز روی من جواب نمی داد...

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

برس را از روی میز برداشتم و روی موهای غریبه ی حال به هم زنم کشیدم. هر موقعی که حس و وقتش بود به یاد اسکارلت موهایم را صد بار برس می کشیدم. حالا نه دقیقا صد بار، آنقدرها که دستهایم بی حس و مغزم از هر فکری خالی شود. انقدر که با هر ضربه ی برس به سرم به خودم یادآوری کنم "این نیز می گذرد..." به این فکر کنم که فردا هم روز دیگری ست و قطعا مثل امروز نخواهد بود... که بالاخره خدا گوشه چشمی هم به من بیندازد و من را هم جدی بگیرد... منصفانه که نگاه می کردم، خدا خیلی چیزها به من بخشیده بود، خیلی چیزها، که شاید هشتاد درصدش را واقعا نمی خواستم ولی خب کفر نعمت هم نمی کردم اما من هم مثل همه ی دنیا فقط چیزی را می خواستم که نداشتم... مگر من چیزی سوای این خاک بودم؟! مگر در بین بنده های زیاده خواه و ناشکرش تافته ی جدابافته بودم؟!
برس را روی میز گذاشتم و ماتیک نارنجی ام را برداشتم. یک ثانیه بعد از خریدش پشیمان شده بودم. روی لب های خزر دیده بودم، هوس کردم و در اولین فرصت خریدم. ولی به لب های من نمی شست، به صورت من نمی آمد و جرئت نکردم آن را به کسی ببخشم. چند وقت یکبار در خانه می زدم و الحمدلله تمامی هم نداشت...
ماتیک را روی میز گذاشتم و بلند شدم. چرخی زدم و از خوشی سبکی لباس آبی رنگم ذوق کردم. به اندازه ی کافی آن شلوار جین تنگ و لباس سفید خانمانه و بزرگسالانه ام را تحمل کرده بودم... جلوی آینه ایستادم و لباس روی تنم خوابید. به دور چین یقه اش و نوار ساتن سرمه ای که در انتها پاپیون شده بود نگاه کردم، پایین آمدم و روی پهلوها و شکمم دست کشیدم. به پهلو چرخیدم و از این نظر به خودم نگاه کردم. مامان همیشه میگفت کاش حاملگی ام مثل قیافه ام به عمه برود که بچه در پهلویش پخش می شده و مثل خودش و بعدها خزر و طلوع نبوده که انگار بچه نشسته بود توی بغلشان... دستم روی شکم ماند... قبلترها از حاملگی وحشت داشتم، از فکر هر امتیازی که حاملگی ازم می گرفت... وقتی آن حرفها از ذهنم می گذشت، هیچوقت فکر نمی کردم که فرشته ی پخمه ی ساده دلی کنارم نشسته باشد و با شادی تصمیم بگیرد که اجازه ندهد من دچار رنج و زحمت بارداری شوم...
به ساده دلی خودم خندیدم. از واقعیت که بهتر بود...
از واقعیت این که در درون من یک چیزی کم بود، تنبل بود یا به هر حال ناقص بود... نقص بود دیگر...
درختی را که میوه ندهد چکار می کنند؟!
دلم پیچ خورد، خم شدم و زیر شکمم را گرفتم. عقب عقب رفتم و روی تخت نشستم. دستم را ولی از روی شکمم برنداشتم. سرم را بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم. چند ثانیه بعد درد رفت – انگار که از اول چیزی نبود – و به پشت دراز کشیدم.
چند تا راه حل داشتیم، نه... من نه، معین چند تا راه داشت. یا من را با همین احوال بپذیرد و چند بار دیگر بروم زیر دست دکتر تا بالاخره یک بار از این همه بار، معجزه شود و نور و امید و آرزو به فاضلاب نپیوندد... یا من را بپذیرد و مجبور شود تن به پذیرفتن بچه ای بدهد که هیچ ربطی به هیچکداممان نداشت... یا من را نپذیرد، که قبلا پذیرفته و منظور این است که ردم کند بروم، خودش برود زن بگیرد و صاحب یک بچه شود که ژنتیکش و همه چیزش به او رفته باشد... که این به هیچ عنوان ممکن نبود، من اجازه نمی دادم من را رد کند! من نمی توانستم از کنار معین جم بخورم... من هشت سال از زندگی ام را کنار او – دقیقا کنار او – و نه هیچ جای دیگری گذرانده بودم. من حتی یک شب دور از او نخوابیده بودم – این یکی تماما دروغ است و من تقریبا 243 شب را دور از او سر کرده بودم – و نمی توانستم اجازه دهم یک نفر دیگر بیاید و ملک ششدانگ من را به نام خودش بزند. اصلا امکان نداشت که یک نفر بیاید و جای من را کنار شوهرم بگیرد. ببینید گفتم شوهرم، نه معین، نه بهزادنیا، نه آقای دکتر، نه استاد که هرکدام می توانست کنار اسم یک نفر دیگر جا بگیرد. نه، شوهرم... و این یعنی شوهر من بود و شوهر هیچ کس دیگر نمی توانست باشد... حتی اگر دین گفته باشد تا چهارتا حقش است، معذرت می خواهم ولی واقعا از کسی که بین دو نفر – و نه حتی چهار نفر- تقسیم شده باشد چقدر شوهر باقی می ماند؟!! گذشته از آن مگر همین قصه های دینی به وضوح و به روشنی جلوی چشم هایم نبود؟! مگر ساره نبود که خودش پیر شده بود، شوهرش پیر شده بود، خودش خواست که شوهرش را زن دهد و بعد عین... عین... بالاخره به حدی پشیمان شد که آنطور عذر زن جوان و نوزادش را بخواهد و آنقدر دورش کند... خب، چرا من باید چیزی را که دیگران تجربه کرده بودند و نتیجه اش هم به خوبی مشخص بود روی زندگی خودم پیاده می کردم؟!
غلت زدم و به در حمام چشم دوختم. کاش صدای افکار معین هم به اندازه ی صدای شرشر آب واضح بود. معین هم باید راه حل های احتمالی اش را با من در میان می گذاشت...
آمدیم و معین حرف دلش را نزد، من فهمیدم و تصمیم گرفتم با فداکاری تمام راهم را از او جدا کنم. – آخ که اگر کاتولیک بودم مسیر زندگی ام بعد از آن به خوبی مشخص بود – ولی خب کاتولیک نبودم و نمی توانستم راهبه شوم و صومعه ای هم در آن حوالی نبود که من غمدیده و دل شکسته را تا روز مرگم در خود پناه دهد. مجبور بودم همین دور و ور خانه ای بگیرم و هر روز خدا پالتوی بلند سیاهی بپوشم و عینک پهن سیاه بزنم – که از پشت آن چشمان اشکی ام مشخص نباشد – و بیایم پشت درخت های جلوی خانه قایم شوم و رفت و آمد معین را زیر نظر بگیرم و هر روز دلم برای زندگی خودم بسوزد... این روا بود؟! نه واقعا، این روا بود؟! حالا چون من نمی توانستم موجود دیگری به این دنیا اضافه کنم باید زندگی خودم هم می سوخت و خاکستر می شد؟! اصلا معین چطور می توانست بدون من زندگی کند؟! با عصبانیت در جایم صاف نشستم و متوجه او شدم که آب از سرش می چکید و با تعجب من را نگاه می کرد: چت شده؟!
سرفه ای کردم: فکر می کنی اگه من زنت نشده بودم الان داشتی چکار می کردی؟!
با چشم هایی پر از شک به من نگاه کرد، موهای خیسش را کنار زد و لب خیسش را به دندان گرفت. اصرار کردم: بگو دیگه!
کلاه حوله را روی سرش انداخت و فشار داد.
ـ احتمالا تو کمپ ترک مواد مخدر بودم.
خودش از بامزگی اش به خنده افتاد و به طرف دراور رفت.
ـ سشوار کو؟! تو حموم نبود.
همین سشوار لعنتی مشت من را پیش مامان باز کرده بود. آهی کشیدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم.
معین در دراور را محکم به هم کوبید و کشو را باز کرد. نفس عمیقی کشیدم: احتمالا تو سرویس پایینه. الان میرم...
ـ خودم میرم.
رفت و من یاد بعد از ظهر افتاده بودم که چند دقیقه بعد از آن حرف ها، حالم عادی شده و برگشته بودم پیش مهمان هایم و اصلا به روی خودم و مامان نیاورده بودم که چه حرف هایی زده شده. خیلی خوب می دونستم که ناراحتی اش فقط از این است که دخترش مسئله ای به این بزرگی را از او پنهان کرده... از دید او و هر زن بارور دیگری این اصلا موضوع مهمی نبود و در دنیای امروز و با پیشرفت تکنولوژی چیزی به اسم ناباروری وجود نداشت و دختر مهین خانم و عروس شهین خانم و خواهر زری خانم و وابستگان هزار و یک خانم دیگر را می شناختند که به کمک روش های علمی بچه دار شده بودند...
به همان نسبتی که در کلینیک سر درد و دل همه مان باز می شد و از دردمان حرف می زدیم، پیش زنهای دیگر، پیش زنهایی که مادر شده بودند، دهانمان قفل می شد... چند بار رفته بودم تا به مامان بگویم، که دردم را تقسیم کنم ولی وقتی می رفتم و نگرانی های او را برای عسل که دیر کرده، طلوع که حامله است، خزر که از پس دو تا بچه ی کوچک بر نمی آید، می شنیدم، می دانستم که اینجا کسی همدرد نیست، اول از همه مادرم بود و مشکل دقیقا از همینجا شروع می شد... از همین که او "مادر" بود و درد من را درک نمی کرد، هرچقدر هم تلاش می کرد... مغز بی انصافم فورا نتیجه می گرفت که گفتنش به او دردی را دوا نمی کند و فقط باعث می شود بفهمد که دخترش که عروس مردم است، ناقص است و غصه ای به باقی غصه هایش اضافه می شود... و خزر، او کاملا و بدون شک قابل صرف نظر کردن بود... او هیچوقت گوش شنوایی برای غصه های هیچکس نداشت، فقط به راه حل فکر می کرد که من خودم از پس این کار برمی آمدم! من فقط گوش های پرحوصله و مهربانی می خواستم که خودشان را در اختیار من بگذارند و مسلما خزر از این موهبت بی بهره بود... او نمی توانست ده دقیقه مخاطب کسی باشد، حرفش را نبرد و فقط گوش کند، مگر اینکه مرده بود و جانی برای حرف زدن نداشت... دلم را به طلوع خوش کرده بودم که نقطه ی مقابل خزر بود. همه چیز را به او می گفتم اگر در همان اولین لحظه ی بعد از برگشتنم او را آنطور درخشنده و کامل ندیده بودم... با اینکه چند ماه بیشتر نداشت و حتی در اندامش هم خیلی مشخص نبود ولی من حتی قبل از دیدن مانتوی راحت و کفش های تختش از چشم هایش فهمیده بودم... آن چشم ها، چشمان یک آدم خوشبخت بود، من هم خوشبخت بودم ولی چشمانم هیچوقت آن رنگ را نمی گرفت. چون جنسش متفاوت بود... اینطور شد که هیچکس به جز معین نماند که شنوای گلایه ها و شکوه های من باشد و حالا اگر من خودم و معین را راضی می کردم که برود یک زن دیگر بگیرد، - اصلا به آن شخص به عنوان کسی دارای فکر و روح نگاه نمی کردم، صرفا یک زن – نه تنها شوهر، که دوست و سنگ صبور، پدرم، فرزندم و همه چیزم را از دست می دادم... معین برای من مجموعه ی کاملی از کسانی بود که نداشتم، می توانستم در یک جزیره بدون هیچ امکاناتی و فقط با او زندگی کنم و راضی باشم...
پشت زانویم قلقلک شد که جیغ کشیدم و خودم را جمع کردم. جای پاهای من نشست. موهای مشکی اش خشک شده و حالت گرفته بود. انگشت شست پایم را در پهلویش فرو بردم و بالا و پایین کردم: عافیت باشه عزیزم.
با چشم های شوخش به من نگاه کرد: چه عجب یادت افتاد. وقتی اومدم بیرون که می خواستی منو بخوری.
خودم را لوس کردم: دلم که می خواد ولی نمی تونم.
نیشش باز شد: از اون لحاظ، آررره؟!
خندیدم و نشستم: جو نگیردت حالا.
ـ ناسلامتی شب عروسیمونه.
یاد اولین شب ازدواجمان افتادم که عین خرس گرفت خوابید و فردا ظهر ساعت یازده بیدار شد و با چنان تعجبی به من نگاه کرد انگار که هیچوقت در عمرش من را ندیده بود.
با یادآوری آن شب خندیدم و متوجه لبخند او هم شدم. جلو آمد و گفت: نیست؟!
کف پایم را روی شکمش گذاشتم و به آرامی فشار دادم: جلو نیا که ازت دلخورم.
چشم هایش از حیرت گشاد شد: چکار کردم؟!
ریز ریز خندیدم: هنوز کاری نکردی ولی اگه یه وقتی بری زن بگیری، تیکه تیکه ات می کنم.
ساق پایم را گرفت، به آرامی کنار گذاشت و با چاپلوسی گفت: عزیزم من هیچوقت در عمرم زن بگیر نبودم...
خم شد و به آرومی گفت: فقط تو بودی...


دستم را روی دستش که دور شکمم حلقه شده بود گذاشتم و نوازش کردم.
ـ معین؟!
زیر گوشم خرخر کرد: هوم؟!
قبلش عزیزم و نفس و قطاری از این اراجیف بودم و حالا شده بودم "هوم" ، خندیدم.
ـ می خوام دوباره امتحان کنم.
سرش را بلند کرد و با مهربانی گفت: بذار برای بعدا، برای وقتی که...
ـ حالم خوبه.
مصمم ادامه دادم: خوبم.
تسلیم شد: باشه.
دراز کشید، دوباره دستش را دورم حلقه کرد و مرا به طرف خودش کشید: حالا بخواب.
تا فردا خیلی مونده...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

نگاهی به ساعت کردم، ده بود. سه روز بود سراغی از من نگرفته بود. آهی کشیدم، گوشی را برداشتم و شماره ی نادیه را گرفتم.
در فاصله ی ربع ساعتی که نادیه از دست آریای چهارساله می نالید، هیچکس پشت خط نیامده بود. ده دقیقه هم بعد از آن منتظر بودم که خبری نشد. سه ربع ساعت هم گلرخ – که حالا خانم صنعتگر بود – سرم را گرم کرده و باز هم خبری نشده بود. تسلیم شدم و شماره ی عسل را گرفتم.
بالاخره بعد از نوزده ثانیه تماس برقرار شد.
ـ سلام.
صدایش حاکی از ناامیدی بود. روی میز ضرب گرفتم.
ـ علیک سلام. خونه ای؟
ـ هوم.
ـ مامانم خونه اس؟!
ـ اهوم.
ـ حالش خوبه؟!
ـ چرا زنگ نزدی خونه؟!
ـ چون منتظر بودم اون بهم زنگ بزنه.
ـ خب... من چیزی نمی دونم.
تحت تاثیر قرار گرفتم. فکر می کردم مامان قضیه را به خواهرهایم بگوید ولی چون خزر بهم حمله نکرده بود، حدس می زدم هنوز با خبر نشده است.
ـ واقعا؟!
ـ ببین، من واقعا نمی دونم... از خونه شما که اومدیم خیلی ناراحت بود، شبشم شنیدم گریه می کنه، فقط فهمیدم تو یه چیزی رو ازش پنهون کردی.
شک کردم: نمی دونی چی رو؟!
با بی طاقتی گفت: نه، بهش گفتم اگه از دست اون کاری برمی اومد تو حتما اونو در جریان میذاشتی، مگه نه؟!
ـ خب، چی گفت؟!
آه کشید: گفت من فقط به خودم فکر می کنم و مشکلات بقیه برام مهم نیست. باران، من می تونم مشکل تو رو حل کنم؟!
ـ نه.
ـ اگه می تونستم بهم می گفتی؟!
ـ فکر کنم می گفتم.
ـ و الان که نگفتی...
ـ ترجیح میدم کسی ازش باخبر نشه. یه جورایی چیز پنهون کردنی هم نیست، دوست ندارم درباره اش با کسی حرف بزنم... با هیچکس.
معین کسی نبود که خارج از این موضوع باشد. بنابراین دروغ نگفته بودم... بی جهت ظرف میوه ی روی میز را جا به جا کردم.
ـ حالا از دست من عصبانیه؟!
ـ بیشتر به نظر میاد فکر می کنه تو از دستش عصبانی هستی.
از خودم خجالت کشیدم. بابت عکس العمل بچگانه ام... من که این همه ادعا کرده بودم با این موضوع کنار آمده ام. اگر کنار آمده بودم با مادرم چنین برخوردی نمی کردم...
ـ خیلی خب، اگه معین کاری نداشته باشه، شب میایم اونجا.
ـ قدمتون روی چشم.
در لحنش چیزی بود که توجهم را جلب کرد. من عسل را خیلی خوب می شناختم. با وجود حرفی که مامان زده بود، بعد از برگشتنم خیلی خوب دیده بودم چقدر حواسش به خواهرهای بزرگترش هست. بروز نمی داد ولی دلیل نمی شد که بی عاطفه و خودخواه باشد. به نظر من بیشتر می خواست خودش را بدون دعوت در زندگی کسی دخالت ندهد.
ـ تو چی؟ چرا سراغی از من نگرفتی؟
خندید: من ازت خجالت می کشیدم.
ـ بابتِ؟
ـ همون حرفایی که بهت زدم. نباید اونا رو می گفتم. ممکن بود برداشت دیگه ای بکنی.
ـ ینی تو واقعا نمی خوای شوهر منو از چنگم در بیاری؟!
ـ باران؟!!!
خندیدم و او غرید: شوهرتو قاب کن بزن دیوار.
معین آن روز بعد از ظهر حسابی او را سر کار گذاشته و عسل با اوقات تلخ از خانه ی ما رفته بود.
ـ بی خیال. فراموشش کن. الان می تونی با من بیای خرید؟
ـ آره. کجا بیام؟!
شک کردم. خیلی زود قبول کرده بود. عسل از قرارهای ناگهانی و به قول خودش "یهویی" به هیچ عنوان خوشش نمی آمد و باید از بیست و چهار ساعت قبل او را خبر می کردی تا آمادگی اش را داشته باشد.
ـ خبریه؟!
ـ دیدمت بهت میگم. کجا بیام؟
ـ میام دم خونه از اونجا با هم بریم.



داشتم پارک می کردم که عسل از خانه خارج شد و به سمت من آمد. در را که باز کرد، گفتم: می خواستم بیام تو.
ـ مامان رفت نون بخوره. چی شد با ماشین اومدی؟
ـ معین یه چیزی جا گذاشته بود، خواست براش ببرم شرکت. دیگه راهمون خیلی دور می شد.
خندید: از این به بعد شبا کیفشو چک کن که همه ی وسایلشو برداشته باشه.
لبخند زدم و چیزی نگفتم. این جا گذاشتن ها و تظاهر به فوریتشان کاملا عمدی بود. می دانستم ولی به رویش نمی آوردم...
بعد از این همه سال، هنوز هم از این که برای من در اولویت بود حالش خوب می شد. زنگ می زد و عین یک پسر خردسال نق می زد که فلان چیز خیلی مهم را جا گذاشته و من بهش اطمینان می دادم که تا یک ساعت دیگر به دستش می رسانم. از همان بار اول گول نخورده بودم که پیشنهاد کنم با آژانس برایش بفرستم. همین که خودم را می دید نیشش تا بناگوش باز می شد. چند بار می خواستم از مامان سیمین بپرسم یادش است که یک وقتی معین از مدرسه زنگ زده باشد خانه و چیزی خواسته باشد که نبرده باشد برایش؟! ولی زبانم را گاز گرفته بود.. گذشته هر چه که بود گذشته بود...
صدای گوشی عسل حواسم را به او جلب کرد. گوشه ی لبش را گاز گرفت و آنقدر به صفحه اش خیره شد تا صدای زنگ قطع شد.
ـ کیه؟!
آه کشید: شهاب.
ـ پس چرا جواب ندادی؟
ـ حوصله اشو ندارم.
شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد: دیوونه ام کرده این چند روز. دو سه بار رفتم به آه و ناله هاش گوش دادم ولی تموم شدنی نیست که. دیگه بهونه ای نداشتم تحویل مامان بدم که...
ـ که من برات جور کردم.
خندید: دمتم گرم. از خجالتت در میام.
قبل از شرکت پارک کردم: می مونی تو ماشین؟
کیفش را برداشت و در را باز کرد: نه میام باهات.
خنده ته صدایش کاملا مشخص بود. بیچاره شهاب، بیچاره جاوید، بیچاره تمام پسرهای خوش قلب دنیا...
به طرف در ورودی مجتمع که می رفتیم گفت: اشکالی نداره به شهاب بگم کجا میریم؟ بعد از اینجا...
ـ نه بگو. فقط می خوام یه لباس واسه هانا بخرم، گفتم تو بهتر می دونی از چی خوشش میاد.
شماره را گرفت و من سرگرم خواندن تابلوها و بنرها شدم.

میز منشی خالی بود و من برای چند ثانیه گیج و بی حواس به اطرافم نگاه کردم. طبقه ای که دفتر معین هم آنجا بود خیلی شلوغ و پر رفت و آمد نبود، ارباب رجوع هم به آن صورت نداشتند و بیشتر برخوردها با همکارهایشان بود. به همین خاطر برای تمام شش دفتر آن طبقه فقط یک منشی داشتند که او هم فعلا نبود. با تردید به در بسته ی دفتر معین نگاه کردم و دستم به سمت گوشی ام رفت. هنوز دکمه ی کال را نزده بودم که در دفتر باز شد، کله ی جاوید بیرون آمد و با دیدن ما فورا خودش را پرت کرد عقب. با تعجب به سمت عسل چرخیدم که آه عمیقی کشید و صورتش را به سمت سقف چرخاند. صدای بلند معین را شنیدم و لبخند زدم.
ـ کی؟! خواهر زن من؟! کدومـ...
از دفتر بیرون آمد و با دیدن من گفت: سلام. این جاوید دیوونه میگه خواهرِ خانمت اومده، نشناختت...
ـ سلام، آخه من با عـ...
به سمتی که قبلا عسل ایستاده بود چرخیدم که خبری از او نبود.
ـ کجا رفت؟
معین پاکت مدارک را از دستم گرفت: کی؟!
با حیرت اطرافم را نگاه کردم که عسل از آبدارخانه بیرون آمد.
ـ سلام.
ـ اونجا رفتی چکار؟!
عسل دستش را بالا گرفت که پر از پاستیل بود. معین غرولند کرد: بله، خدا شانس بده.
ـ قضیه چیه؟
ـ از اون دفه که این بدبخت فلک زده با من بود و تو زنگ زدی گفتی برم آموزشگاه دنبال خانم، و ایشون اومدن و بعد اعلام کردن که عاشق پاستیل هستن، ما همیشه تو آبدارخونه پاستیل داریم و خانم هم جاشو می دونن.
عسل حق به جانب شانه هایش را بالا انداخت و به خوردنش ادامه داد. تازه متوجه سر و وضعش زدم، به حدی ناز شده بود که یک درصد احتمال نمی دادم شهاب هیچکدام از حرف هایش را بشنود چه برسد به اینکه جدی بگیرد. از حرصم با آرنج به پهلویش کوبیدم که هاج و واج ماند.
ـ خب برا منه، مگه نه معین؟!
معین زیر گوش من غرغر کرد: تقصیر توئه که گفتی کارآموزی بیاد اینجا.
ـ اون که به زور هفته ای یه بار می اومد!
ـ همونشم زیاد بود.
عسل با صدای بلند گفت: پشت سر من حرف نزنین.
ـ داریم رک و راست جلوی خودت حرف می زنیم، چه پشت سری؟! باران جان، کجا می خواین برین؟!
ـ داریم میریم آب پاکی رو بریزیم رو دست...
ـ وااای معین چه بلوز قشنگی پوشیدی، باران از کجا خریدین؟!
به او نگاه کردم که داشت چشم غره می رفت. چه چشم های خوشگلی داشت. دلم نرم شد و کوتاه آمدم.
ـ میریم برای تولد دوقلوها کادو بگیریم.
معین با چشم های تنگ شده به هردوی ما نگاه کرد و بعد گفت: برای امیرعلی چیزی نگیر. می خوام براش ماشین بگیرم.
چشم های عسل درخشید: تولد منم دو هفته بعدشه.
آه کشیدم: تو دیگه بزرگ شدی عسل. معین فقط با خزر هماهنگ کن، یه چیزی نخریم که بعدا بشه اسباب دردسرشون. خیلی خوب عزیزم؟!
جوابی سرسری داد و گوش هایش را تیز کرد: تلفن اتاق جاویده. شما برین که اون بیاد بیرون.
از این حرف کرکر خندید و عسل دست هایش را روی سینه درهم حلقه کرد: خب بیاد بره، مگه می خوایم بخوریمش؟!
من هم به میز تکیه دادم: راست میگه، می تونه یه بشقاب هم بگیره جلو صورتش.
عسل دستش را بالا برد و من دستم را به آن کوبیدم. معین دستش را پشت سرم گذاشت و تقریبا به طرف در خروج هول داد: خیلی ممنونم عزیزم. عسل خوشحال شدم از دیدنت. اون شال لامصبو هم نمی تونی نگه داری منگنه اش کن به سرت.
عسل با بی توجهی دستش را در هوا تکان داد و دست به شالش نزد. معین با سرزنش به پس کله ی او نگاه کرد و بعد به سمت من چرخید: مواظب باش.
ـ خیلی خب.
ـ واسه شنبه نوبت گرفتم.
انگار یک نفر رنگ خاکستری پاشید روی روزی را که تا آن لحظه زرد خورشیدی بود.
ـ باشه.
نگاهش روی صورتم بود، به زور لبخند زدم و خداحافظی کردم. تا در آسانسور باز شود ایستاده بود و من را نگاه می کرد. دستی تکان دادم و سوار شدم.
آه از این دل... آه از این جام امید...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


نگاهم را از مردی که روبه روی من نشسته و دخترکوچکی با موهای سیاه خیلی بلند را بغل گرفته می چرخانم، چشمم به النگوهایم می افتد و بغض گلویم را می گیرد؛ دستم را روی آنها می کشم، انگشت اشاره ام را زیر یکیشان می برم و می چرخانم تا گل صورتی النگو بیفتد روی ناخنم. این جفت النگو با گل های صورتی و آبی همیشه من را به یاد او می انداخت، با این که خودش آنها را دستم نینداخته بود...
ولی خودش آنها را خریده بود به نیت آن که هدیه ی عروسی من و خزر باشد... به مامان گفته بودم نگهش دارد برای طلوع یا عسل و او به حرفم گوش نداده بود. اصرار داشت که بابا آن را برای من خریده و باید مال من باشد، شب عروسی ام آنها را انداخته بود دستم و تا حالا از دستم در نیاورده بودمشان. انگشتم را حرکت می دهم و گل های صورتی جا به جا می شوند...
«وقتی که شانه هایم در زیر بار حادثه می خواست بشکند،
یک لحظه
از خیال پریشان من گذشت؛
بر شانه های تو...
بر شانه های تو، می شد اگر سری بگذارم
وین بغض درد را از تنگنای سینه برآرم به های های
آن جان پناه مهر
شاید که می توانست از بار این مصیبت سنگین آسوده ام کند…»
سرم را به شیشه تکیه می دهم و بی اراده زمزمه می کنم: بابایی... بابایی...
کاش اینجا بودی... کاش...
صدایت در ذهنم می پیچد: باران بهار من!
بغضم را به زور قورت می دهم، کاش بودی و سر خودخواه و یکدنده ام را در آغوش می گرفتی
و اصرار می کردی گریه کنم؛ من هم با لجاجت لب هایم را گاز می گرفتم، تند تند نفس می کشیدم
و نمی گذاشتم اشک هایم پایین بیایند. بعد تو می خندیدی و موهایم را با انگشت شانه می کردی...
پرده ی اشک چشمانم را تار می کند و وقتی نفر روبه رویی ام خم می شود
و پیشانی دختر کوچکش را می بوسد، اشک از چشمم جاری می شود...
رویم را از همه ی غریبه هایی که اطرافم نشسته اند پنهان می کنم و آرام آرام اشک می ریزم با اینکه دلم می خواهد فریاد بکشم، دلم می خواهد زار بزنم، دلم می خواهد خدا را بیاورم پایین و بگویم چرا من؟! چرا معین؟! چرا ما را سر راه هم قرار داد تا حالا من اینطور شرمنده ی او باشم؟!
مگر نمی دانست که معین چقدر بچه دوست دارد؟ مگر نمی دانستم؟! چرا من باید نصیبش می شدم که حالا به جای بچه ی خودش برای پسر خزر ماشین بخرد و از سواری او ذوق کند...
که تمام عروسک هایی را که از گوشه و کنار دنیا خریده اینطور یتیم و غمگین در کمد خانه روی هم تلمبار شده باشند و حتی دلش نیاید آنها را به کسی ببخشد... که برای همه توضیح دهد "بارن عروسک دوس داره" و من جلوی خانواده ام را خودم را به کوچه پس کوچه ها بزنم و به روی خودم نیاورم که من هیچوقت عروسک دوست نداشته ام! دردی در دلم می پیچد و لبم را گاز می گیرم... نگاهی به ساعتم می اندازم و بعد با نفس عمیقی خودم را مثل همه ی آدمهای آنجا منتظر و کلافه نشان می دهم. با اینکه هیچکس منتظرم نیست و هیچ جا هم قرار نیست بروم... ولی کاش می توانستم بروم... کاش می توانستم به همین سادگی که کیف سفری ام را بسته ام، بلند شوم به سمت باجه بروم و با اعتماد به نفس بگویم برای اولین قطاری که می رود یک بلیت می خواهم...
غیر از اینکه چنین جرئتی در خودم نمی بینم مطمئنم که مسئول باجه هم با حیرت به من نگاه می کند، این همه آدم معلوم نیست از چند روز قبل بلیتشان را تهیه کرده اند و من همین امروز صبح تصمیم گرفته ام بروم گم شوم و هیچ جا را بلد نیستم که بشود در آن گم شد... خیلی جاها بود که می توانستم گم شوم ولی مسئله ی اصلی کسانی بودند که نمی توانستم گمشان کنم. هرجا که بروم، حتی در سیاهچاله ها، یاد بعضی نفرات روشنم می دارد...
با کلافگی شال سیاهم را عقب می زنم و کیفم را بالاتر می آورم. بی جهت در کیفم را باز می کنم و کیف پولم را در می آورم. کیف را که باز می کنم عکس معین را می بینم. کجا بروم آخر؟! کجا را دارم بروم؟! آخ که چقدر بدبختم... یک روزی به من گفته بود انگار با ریسمانی به من وصل شده که هرجا بروم همراه من خواهد بود، کاش همان روز ریسمان را بریده بود، کاش نیامده بود دنبالم، کاش آنقدر مغرور بود که اسمم را نمی آورد، کاش مرده بودم! خدا! کاش مرده بودم و این روز را نمی دیدم که نمی توانم تنها آرزوی او را برآورده کنم...
وقتی از خانه بیرون زدم، آنقدر حالم بد بود که آرزو می کردم بمیرم... بمیرم و غیر از خودم مشکل معین را هم حل کنم... می توانست برود زن جوانی بگیرد و بچه دار شوند، زنی که برای بچه دار شدن نیازی به دکتر و دم و دستگاه نداشته باشد، که بهار داشته باشد نه مثل من که همیشه زمستان بودم...
دستم را روی چشم هایم فشار دادم، اگر مرده بودم همه چیز حل می شد... همه چیز... آن وقت روحم هم همیشه کنارش بود و هیچوقت از او جدا نمی شد، هیچوقت تنهایش نمی گذاشت...
دستم از گلویم پایین رفت و روی قلبم مشت شد. فشار دادم و التماس کردم: چرا منو ورنمی داری ببری؟! چرا؟!...
لرزش گوشی را در جیب پالتویم حس کردم، گوشی را بیرون کشیدم و به عکس معین خیره شدم.
«چرا ولم نمی کنی؟! چرا بد نمیشی؟!»
بینی ام را بالا کشیدم و گلویم را صاف کردم.
ـ بله؟! سلام عزیزم.
ـ سلام. کجایی؟!
صدایش آرام بود. ولی می دانست که خانه نیستم. نگاهی به ایستگاه شلوغ و پر رفت و آمد کردم. اگر می گفتم ایستگاه قطار چه جوابی می داد؟! ممکن بود به خاطر جنون طلاقم بدهد؟! دو دلیل خوب داشت، همه بچه دار نمی شدم و هم دیوانه بودم...
ـ بیرونم.
ـ خیلی دوری؟!
با آژانس یک ساعت طول کشیده بود. بله، دور بودم...
ـ نه خیلی.
ـ برمی گردی خونه؟
البته که برمی گشتم. کجا می رفتم؟! از همین حالا دلم تنگ شده بود. بغض کردم.
ـ می خوای بیام دنبالت؟!
نه، نمی خواستم. نمی خواستم بیاید و من را با آن سر و وضع ببیند و باورش شود که می خواستم او را بگذارم و بروم. به هیچ قیمتی و به خاطر هیچ کس و هیچ چیز من کسی نبودم که دیگری را تنها می گذاشت...
ـ نه.
ـ خیلی خب، برو خونه. هیچ جای دیگه نرو، قول میدی؟! باشه باران؟!
بغضم را فرو دادم: باشه. برا ناهار میای؟!
ـ زودتر میام. می بینمت.
قطع کرد و من با خستگی از جایم بلند شدم. گوشی را هول دادم در جیب پالتویم و ساک سفری ام را در دست گرفتم. نگاهی به پشت سرم انداختم، دلم می خواست جای یکی از آنها بودم ولی نمی شد، من بومرنگی بودم که فقط از دست های معین درست پرتاب می شدم...
آهی کشیدم و به سمت در خروج رفتم.

در باغ را که باز کردم تمام تنهایی و غمش با هم به سمت قلبم هجوم آورد. من قرار بود این باغ را زیر و رو کنم نه این باغ من را...
در را بستم و به جای عمارت به سمت خانه ی سابقمان رفتم. خانه خالی و دیوارهایش ساکت بود. در را که بستم صدایش در خانه ی خالی پیچید و غمگینترم کرد. هر خانه ی خالی من را غمگین می کرد. دلم می خواست وقتی من به عمارت رفتم خانواده ام هم همین جا باشند ولی برای مامان سخت بود مخصوصا وقتی البرز علیرغم تمایل مادرش دست گذاشته بود روی خزر و منصرف نمی شد.
کیف و ساک و کلیدها را روی کانتر گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم.
اتاق خالی و سرد بود... پوزخند زدم. من این اتاق را به خاطر پنجره ای که رو به باغ باز می شد انتخاب کرده بودم... من از همان اول به این باغ دلبسته بودم... از همان لحظه ی اول جای پایم را در آن سفت کرده بودم... از همان ماه های اول برایش نقشه کشیده بودم...
چشمم به عمارت افتاد که البته فقط قسمتی از آن مشخص بود... نفسم را به شدت بیرون دادم و جلوی اشک تمام نشدنی ام را گرفتم. از بین همه ی خاطره ها، شب عروسی ام از همه پررنگ تر بود...
"من بعد از اون شب، پشت هر پنجره ای باشم، یاد تو می افتم..."
برعکس انتظارم این خانه را برای ما در نظر گرفته بودند و این اتاق را... و من چقدر خرکیف شده بودم... می دانستم نقشه ی معین است که نمی خواست یک دفعه و یک جا من را از همه چیز بِکَند... تا ساعت دو زیر پنجره نشسته بودیم و من نقشه کشیده بودم که یک عمارت جدید می سازیم که ده تا اتاق داشته باشد و صاحب یک عالم بچه می شویم... یکی دوتاشان مال خودمان باشد و باقی را به سرپرستی می گیریم... می خواستم یک خانه ی امن بسازم... می خواستم به قدری دور معین را شلوغ کنم تا هیچوقت تنها نباشد... تا بتواند محبتش را بین یک عالم آدم دیگر هم تقسیم کند ولی حالا... سر خوردم روی زمین و سرم را به دیوار تکیه دادم... حالا اگر یکی را به سرپرستی می گرفتم در نظر بقیه فقط به این دلیل بود که خودم قادر نبودم صاحب فرزندی شوم... حالا تمام آن آرزوها دور و مسخره و البته ناگزیر بود...
صدای ماشینی آمد، خواستم بلند شوم که پایم روی سرامیک کف لیز خورد و محکم به دیوار کوبیده شدم. دستم را به کمرم مالیدم و تلاش کردم بلند شوم. ماشین ایستاده بود و درش باز و بسته شد...
فراموش کرده بودم چقدر جای پارک ماشینها به این خانه و این پنجره نزدیک است... صدای مامان سیمین را به وضوح می شنیدم: خودت نمی تونی بیای؟!
ـ نمی دونم، تو باغ که نیست، از خونه هم فاصله دارم...
صای مامان سیمین به طرز عجیب و غیر قابل توجیهی گرفته و ناراحت بود.
ـ از من همچین چیزی نخواه... خودت بیا بهش بگو... من حتی جرئت ندارم... به خونه نزدیک بشم...
با شنیدن صدای پر از بغض مامان سیمین – که هرگز نشنیده بودم – دلشوره عین اسید در معده ام جوشید. چه خبر شده بود... از صبح تا الان فکر می کردم با آن اتفاق سرخ، دنیا برایم به انتها رسیده و هیچ چیز دیگری برایم مهم نیست، اما حالا...
تازه حالا می دیدم دورم را آدم هایی گرفته اند که به خاطر کسی که وجود نداشت و برای داشتنش به آب و آتش می زدم، همه را فراموش کرده ام...
سینه ام را چنگ زدم تا دردش آرام شود... «هیچی نشده... هیچی... همه خوبن... همه... خواهش می کنم... خدا...التماس می کنم... دیگه هیچی ازت نمی خوام... خواهش می کنم...»
صدای گریه ی مامان سیمین بلند شد: من نمی تونم... من نمیرم به اون دختر بدبخت بگم یه شبه خواهرش و شوهرش رو از دست داده...
پاهایم لرزید و این بار به آرامی روی دیوار سر خوردم.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


جایم راحت نبود، "آخ" ی گفتم و دستم را تکیه گاه کمرم کردم که از دیوار فاصله بگیرم. چشمم را باز کردم و معین را دیدم که بالای سرم نشسته بود. جور بدی هم نشسته بود، یک جور غمگین و شکست خورده ای... یک حالی داشت که دلم را سوزاند. معین را با این قیافه دوست نداشتم... چرا باید چشم هایش اینطور غمزده و محزون باشد... چرا شانه هایش انقدر افتاده، و ابروهایش آویخته بودند... چرا صورتش خیس بود؟! از حال خودم خجالت کشیدم، تلاش کردم دست سِر شده ام را بلند کنم و روی زمین بنشینم. در عجب بودم که معین بیدارم نکرده و اجازه داده بود در چنین وضعیتی روی زمین باقی بمانم... با تعجب به اطرافم نگاه کردم؛ من اینجا چکار می کردم؟! چطور به این خانه آمده بودم؟! قبلش کجا بودم؟! به طرف معین چرخیدم که هنوز سرش را پایین گرفته و دست من را که در دستش بود نوازش می کرد... دست آزادم را به سمتش بردم، صورتش را در دست گرفتم و تلاش کردم سرش را به این طرف بلند کنم.
ـ چی شده عزیزم؟!
دستم را از گونه اش به پشت گردنش هدایت کردم و او را به سمت خودم کشیدم. پیشانی اش را به شانه ام فشار داد و احساس کردم سرشانه ی مانتویم خیس شد.
ـ نبینمت اینطوری... چی شده...
صدایش تمام غم عالم را به جانم ریخت: بغلم کن...
دستم را انداختم دور کمرش و او را محکم به خودم فشردم. صدای گریه اش بلند شده بود... گریه ی معین دلم را ریش می کرد... من صدای معین را در این دنیا از هر صدایی بیشتر دوست داشتم ولی نه وقتی که تا این حد شکسته و خش دار باشد... اشک خودم هم راه افتاد: چی شده... به من بگو...
سرش روی شانه ام تکان خورد و عقب آمد. نگاهی به صورت خیسش کردم. دستم را بالا آوردم و اشک چشمش را گرفتم. تمام دنیا گریه کنند، مهم نیست، معین نه... نمی خواهم معین گریه کند... حالا هر دلیلی که داشته باشد، خنده هایش قشنگ است، ولی گریه هایش زندگی را آوار می کند روی سر آدم، دنیا را تیره و تار می کند، دل آدم را تنگ...
پلک زد و از دهان نفس کشید... دستم را روی شانه اش گذاشتم و فشار دادم.
ـ به من بگو.
دست هایش بالا آمد و بازوهای من را گرفت، زل زد توی چشمهایم و من دلم برای خاکستری های پر آب ضعف کرد. برای مژه های بلندی که به هم چسبیده بودند... برای گونه های خیسش... دلم می خواست دست هایم را رها کند تا اشک هایش را پاک کنم. دلم می خواست دوباره بغلش کنم... خیلی خیلی خیلی تنها و یتیم به نظر می رسید... فط می خواستم آرامش کنم...
ـ باران...
دستم را روی زانویش گذاشتم: بله؟!
فشار دست هایش روی بازوهایم بیشتر شد و خودش را به من نزدیکتر کرد.
صدایش مثل زمزمه بود و چشم از چشم های من بر نمی داشت.
ـ باران... دیشب... طلوع...
صدا در گلویش شکست و هق زد. سرش را به سمت سقف چرخاند و نالید: خدا... خدا...
با ناباوری به این رفتار نگران کننده ی او نگاه می کردم. چه خبر شده بود؟! دیشب که ما خانه بودیم و من هنوز خبر نداشتم امید دو هفته ایم به باد رفته... طلوع هم که...
نگاهی به دیوارهای سفید لخت انداختم، من اینجا چکار می کردم؟! دست معین را کنار زدم که تعادلش را از دست داد و هر دو دست مرا رها کرد و عقب نشست... به سختی از جا بلند شدم و به هال خالی رفتم. کیف و ساکم را دیدم، نگاهم روی مامان سیمین چرخید که به دیوار تکیه داده بود... با حیرت به صورت رنجور او نگاه کردم. من هیچوقت مامان سیمین را انقدر پیر ندیده بودم... چطور شده بود؟! قدمی به سمتش برداشتم که تکیه اش را از دیوار برداشت و صدایم زد...
صدایش... صدایش... صدای پر بغضش مرا به خودم آورد... مرا به این جا و این روز برگرداند. وحشتزده به صورت او خیره شدم... دختر بیچاره... خواهر... دختر بیچاره چه کسی بود؟! کدام خواهر؟! خواهر کی؟!! خواهر کی؟!!
ـ معین...
دست معین دور شکمم حلقه شد و مرا عقب کشید. ضجه زدم: معین...
ساعدش را محکم گرفتم و تلاش کردم از خودم جدایش کنم. باید با او رو در رو می شدم. باید به من می گفت... باید چشم هایش را می دیدم.. معین به من دروغ نمی گفت... باید به زبان می آورد که خواهر کی... خواهر کی... خواهر کی...
ولی دست هایش قفل شده بود و صدای گریه اش دیوانه ام می کرد...
از ته دل جیغ زدم: معین...
باید ولم می کرد... باید می گذاشت فرار کنم... باید از آن قفس بیرون می رفتم، از آن خانه.. از میان آن دست ها، باید قلبم را از سینه در می آوردم.. قلبم خودش را به درو دیوار می کوفت و صدایش در نمی آمد... دست های معین را چنگ زدم و تلاش کردم از خودم جدایش کنم... باید ولم می کرد.. نفسم در نمی آمد... داشتم خفه می شدم... کاش می مردم... همین الان... کاش دنیا همین لحظه تمام می شد... زار زدم... کاش هیچوقت به دنیا نیامده بودم... چشمم به دستهایی افتاد که زیر فشار دست های من قرمز و جای ناخن هایم زخم شده بود... دستهای عزیزم را رها کردم و دستم را به سمت سینه ام بردم... کاش می توانستم قلبم را خفه کنم... کاش می توانستم قلبم را از سینه در آورم و پرت کنم توی صورت خدا... همین بود؟! فقط همین را بلد بود؟! همین... دست های معین شل شد و من تمام مقاومتم را از دست دادم...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

صدای جیغ دلخراشی بلند شد و اعصابم ضعیفم را تحریک کرد. آهی کشیدم و عقب رفتم... آرزو می کردم درختی دیواری چیزی پیدا شود که به آن تکیه کنم. کاش می توانستم از آنجا بروم. گرمای دستی را حس کردم و بعد صدایش را شنیدم.
ـ سردت نیس؟
سردم بود... خیلی... ولی سرما از داخل بود... از حجم خالی درونم... حسی در آن حجم خالی خودش را به این طرف و آن طرف می کوبید و راه فرار نداشت... انگار سوزنی که مدام به تنم فرو می رفت و از دستش خلاصی نبود...
سرم را به چپ و راست تکان دادم. دستش از کمرم جدا شد، برای چند ثانیه دست یخزده ام را در دست گرفت و رها کرد. از من فاصله گرفت و کنار آن جمعیت اندک سیاه پوش ایستاد. برگشت و به من نگاه کرد. نگاهش پر از خواهش بود ولی زود از چشمهای من جدا و به زمین دوخته شد. دست های بی پناه و بلاتکلیفم را بغل گرفتم و آرزو کردم یک نفر بیاید همه چیز را محو کند، من را در یک پتوی گرم بپیچد، برایم لالایی بخواند و تا لحظه ای بیهوشی ام دست هایم را رها نکند... یک نفر را می خواستم که فقط نگاه محبت آمیز چشم های مهربان و حمایتگرش می توانست زخم آدم را مرهم بگذارد. یک نفر که رفته بود...
صدای معین را از نزدیکی ام شنیدم: می خوای پالتومو بیارم برات؟
ـ چون رفته سرده یا چون سرد شد، رفت؟!
دو دستم را در دست گرفت و به آن ها کرد...
ـ چون اون نیست، انقدر سرد شده... طفلی آیه...
سرش را بالا آورد و با امیدواری به من نگاه کرد. پرسشگر به او نگاه کردم، سری تکان داد و نگاهش را از من گرفت. آهی کشیدم و به مامان نگاه کردم که طوری آنجا نشسته بود انگار قرار نیست هرگز دل بکند... نگاهم چرخید و روی عمه ایستاد. غم عمه اجزای صورتش را به قدری نرم کرده بود که دلم می خواست او را در آغوش بگیرم و دلداری اش بدهم. که درکش می کنم، که من هم مثل او پسرم را از دست داده ام... منتهی پسر من هنوز به دنیا نیامده آنقدر بزرگش کرده بودم که حجم نبودنش جای همه بودن ها را گرفته بود. برای ششمین بار از دستش داده بودم و دلم می خواست کنار این ها برای پسر کوچکم اشک بریزم، ولی من قبلا اشک هایم را ریخته بودم... حالا باید خون گریه می کردم...
تکانی خوردم و به سمت نقطه ای که همه دورش جمع شده بودند، برگشتم. هنوز از نزدیک ندیده بودمش... از همین فاصله هم چشم هایم را کور می کرد... زیر لب گفتم: برای خاک حیف بودند...
صدای نوازشگر معین را زیر گوشم شنیدم: خیلی...
حیف بودند که بودند... مگر خاک می فهمید؟! مگر می فهمید تن زن جوانی را بلعیده که هنوز تولد دوسالگی دخترش را ندیده؟! مگر می فهمید تمام کس و کار عروسک کوچکی را گرفته؟! دستم را بالا آوردم و روی قلبم فشار دادم... خاک چه می فهمید... اصلا مگر خاک مقصر بود؟!
دست معین را گرفتم: تقصیر کی بود؟!
سری تکان داد و به من نگاه نکرد. چه کسی مقصر بود؟! چه فرقی می کرد؟! دیگر چه فرقی می کرد؟! پیدا کردن مقصر برای آیه مادر می شد؟! پدر می شد؟! می شد هرچیزی را مقصر دانست، هوای بارانی، ماشین نوید، برف پاک کن، جاده ی لغزنده...
حالا همه ی اینها را ببریم پای چوبه ی دار و عجز ولابه شان را تماشا کنیم، که چه بشود؟! که دلمان خنک شود؟ دلِ ما که یخ زده بود!!! مشتم را روی سینه فشار دادم... آخ آیه... آخ...
من سرم پر بود از خاطرات پدرم، آیه هیچ نداشت... هیچ به جز سنگ قبر... دست معین را فشار دادم.
باید او را کنار خودم نگه می داشتم، همه شان را... همه ی آن جمعیت سیاه پوش را... باید سفت بغلشان می کردم و اجازه نمی دادم برای لحظه ای ازم دور شوند. چه فایده... سرم را که برمی گرداندم، یک لحظه که غافل می شدم ناپدید شده بودند... چشمم به صورت تکیده ی مامان افتاد. بعد از آیه دلم برای او و عمه می سوخت... آنها بابا را دوبار از دست داده بودند... در دلم با خودم عهد کردم هیچوقت کسی را شبیه کس دیگری نبینم، که هر بار رفتنش دو نفر را از زندگی آدم کم کند... بعد از آنها، دلم برای خودم... برای خودم می سوخت... از دست رفته ی من هم زیاد بود... مگر من چند بار می توانستم عزیزانم را با خاک شریک شوم؟! که همه چیزشان سهم خاک شود و برای من فقط خاطرات بماند، آن همه چه خاطراتی... که تلخ و شیرینش دلم را بفشارد و زندگی را برایم زهرمار کند.
آقای فروتن بلند شد و به خزر اشاره کرد که مامان را بلند کند. خودش هم عمه را از جا بلند کرد و زیر بازویش را گرفت. جمعیت سیاه پوش بلند شد، از مرکزیت آن نقطه ی نحس پراکنده شد و به این سمت آمد. بی اراده پس کشیدم ولی معین من را نگه داشت و صدایش را شنیدم که به البرز می گفت: ما یه کم دیرتر میایم.
زمزمه ی البرز را نشنیدم و دست معین را کشیدم: بریم.
بازویم را گرفت: میریم.
ـ همین الان.
چشم های خاکستری با صلابت را به چشم های بیچاره ی من دوخت: باشه، الان.
چند ثانیه منتظر ماند، خیالش که از دور شدن بقیه راحت شد، دست مرا کشید و به سمت آن خاک لعنت شده برد... پشتم را به آن کردم و دست هایش را پس زدم: ولم کن...
ـ ببین! خواهرت اینجا خوابیده!
جیغ زدم: نه، ولم کن...
شانه های من را محکم گرفت و تلاش کرد من را به آن سمت بچرخاند: نگاش کن!
لرزیدم، دندان هایم لرزید، لب هایم لرزید، کل بدنم به لرزه افتاد: ولم کن.
التماس کرد: نگاش کن، طلوع اونجا خوابیده، طلوع رو یادته؟!
مگر می شد طلوع را یادم نباشد؟ چشم های زلال، موهای ابریشم وار دم اسبی، لباس صورتی، خنده های بی صدا، گوش های کوچک، چال های گونه، دست های نرم و سفید، پیشانی بلند... کفش های سایز سی و هفت... پانزده ساله...
پاهایم را روی زمین فشار دادم تا مرا بیشتر از آن به نقطه ی نفرین شده نزدیک نکند. التماس کرد: عزیزم... عزیز من... ببینش، خواهش می کنم... نگاه کن... طلوع اونجا خوابیده... عزیزترین...
ـ می دونم، طلوع اونجا خوابیده...
ـ طلوع... خواهر تو...
ـ نه یه طلوع دیگه... طلوعِ ما بیمارستانه، خرد و خمیر شده، ولی زنده اس... زنده رو که خاک نمی کنن...
صدای فریادش تکانم داد: باران! طلوع رفته، همون طلوع، مادر آیه... طلوع تمام شد... طلوع رفت...
موهایش را در دست گرفت و اشک از چشم هایش فرو چکید: باور کن باران، باور کن عزیزم... طلوع رفته، همون طلوع...
لب هایم لرزید: نه...
بازویم را در دست گرفت: چرا... کاش می تونستم برش گردونم، کاش می تونستم جلوی رفتنش رو بگیرم... کاش... من که رسیده بودم تمام شده بود... همه چیز... طلوع رفته بود... یادته چقدر دوستش داشتی؟ حالا بهش نگاه کن...
سرم را به شدت برگرداندم: این طلوع من نیست، طلوع من تو بیمارستانه...
دست های معین شل شد و ناله ی بلندی کرد: نه، طلوع مُـــــرد...
دستم را بلند کردم و سیلی محکمی به صورتش زدم: زبونتو... گاز... بگیر...
صورتم گر گرفته بود و نفس نفس می زدم. دستم را گرفت و از صورتش پایین آورد: معذرت می خوام...
نفسم آرام شد. و زمزمه کردم: این خواهر من نیست...
جوابم را نداد. دستی به موهایش کشید و چشم هایش را روی هم گذاشت. دستش را گرفتم و امیدوارنه گفتم: باور کن نیست...
باز هم حرفی نزد. نگاهی به پشت سر من و سنگ سفید انداخت: بریم خونه...
نفس راحتی کشیدم: باشه بریم.
نگاه غمگینی به من انداخت و کنار من به راه افتاد.


آهی کشیدم و به دیوار خانه ی عمه نگاه کردم. این ماتم تمامی نداشت؟! چرا باز مرا آورده بودند اینجا؟!
ـ بریم خونه.
نگاه ناراحتی به من انداخت: باشه، میریم... نیم ساعت بشینم اینجا میریم خونه.
به اکراه از ماشین پیاده شدم و شال خاکستری ام را دور گردنم پیچیدم. چقدر خانه ی عمه غم گرفته بود. بعد از ده روز هنوز از غمشان چیزی کم نشده بود. به کندی پشت سر معین راه افتادم و از حیاط گذشتیم. داشتم فکر می کردم مگر معین چند بار به این خانه آمده که انقدر راحت است؟! قبل از اینکه بپرسم داوود بیرون آمد و جواب سلام معین را داد. معین کیفم را گرفت تا چکمه های کوتاهم را در بیاورم. به بازوی او تکیه دادم و چکمه ها را بیرون کشیدم. جفتشان کردم و کنار در گذاشتم. کاش می شد از آن در نروم تو... غم توی فضا موج می زد... خدا می دانست که خودم خیلی غم ها داشتم...
معین با صدای بلند سلام کرد و به سمت آقای فروتن رفت. من هم سلام کردم و به سمت مامان رفتم که هنوز داشت گریه می کرد. عسل از کنار معین رد شد و چیزی از او پرسید. دیدم که سری تکان داد و بعد به سمت من آمد.
ـ می خوای یه کم استراحت کنی؟
نگاهی به معین انداختم و رو به عسل گفتم: قرار نیست زیاد بمونیم.
ـ باشه، اگه خواستی تو اون اتاق پتو هست.
به امتداد انگشتش نگاه کردم و سری تکان دادم. چند دقیقه ای آنجا نشستم و هزار بار با سوال به معین نگاه کردم. خیال بلند شدن نداشت. با البرز و آقای فروتن حرف می زدند و حواسش اینجا نبود. خمیاه ای کشیدم واز خجالت به اطراف نگاه کردم. حواس کسی به من نبود. بلند شدم و به اتاق سابق نوید که عسل گفته بود رفتم. در را که باز کردم از دیدن زن غریبه ای در آنجا یکه خوردم. من من کردم که تعارف کرد بروم داخل. روی تخت نوید نشسته بود و به بچه ی کوچکی شیر می داد. با دیدنش لبخند به لبم آمد. لابد این همان آیه بود... جلو رفتم و سرم را به سمت کودک خم کردم... از دیدنش یکه خوردم و قلبم ایستاد... چطور ممکن بود؟! دست هایم به لرزه افتاد...
زن از دیدن من دستپاچه شد: چی شد خانوم؟
عقب رفتم. امکان نداشت، چطور ممکن بود؟! آخر چطور؟!
زن بچه به بغل به سمت من آمد. جیغ کشیدم و دستم را جلوی چشمم گرفتم: جلو نیا...
در باز شد و معین با عجله داخل شد. نگاهش از من به زن حرکت کرد و بعد به سمتم آمد که تمام بدنم می لرزید: چی شده؟!
دستش را که دورم حلقه شده بود محکم گرفته بودم: این بچه... باورت نمیشه... امکان نداره...
با هر دو دست صورتم را پوشاندم، امکان نداشت... معین دست ها را از روی صورتم دور کرد و من چشمم به کودک سفید پوش افتاد که با چشم های قهوه ای زلالش به من نگاه می کرد... چیزی در دلم لرزید... این چشمها چشمهای طلوع من بود... همان چشم ها...
زمزمه کردم: ببینمش...
زن با اشاره ی معین منتهی با ترس جلو آمد و بچه را رو به من گرفت. دستم را دراز کردم و انگشت اشاره ام را در دست کوچکش هول دادم که آن را محکم گرفت و خندید... چاله ای رو لپش افتاد و اشک از چشم های من جاری شد... نه...
روی زمین نشستم و زار زدم... طلوع...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

در جایم جا به جا شدم و با بی قراری به عمه نگاه کردم که چطور به خودش می پیچید و گریه می کرد و از یتیم کوچکش حرف می زد. از اینکه حالا چطور در این سن و سال می تواند از یک بچه ی یک سال و خرده ای نگه داری کند. که کمر درد دارد، که پادرد دارد و هزار و یک مرض دیگر... که سنی ازش گذشته و داوود هم که زنش را طلاق داده و هیچ کدام از پسرهایش اصلا از اول از زن شانس نیاورده و عاقبت به خیر نشده بودند... مامان داغدیده تر از آن بود که جوابش را بدهد، عسل کاملا آمادگی اش را داشت که عمه را ساکت کند ولی حتی او هم خیلی خوب درک می کرد عمه در شرایطی نیست که بشود بر شکوه هایش خرده گرفت... در این شرایط آدمی هر حرفی ممکن است بزند حتی اگر به تک تک ما که آنجا نشسته بودیم بربخورد...
در جایم جا به جا شدم و به در اتاق نوید چشم دوختم که آیه با شکیبا آنجا بود. شکیبا پرستار نوزادی دوقلوها بود و از همان روز نحس خزر خبرش کرده بود بیاید و از آیه نگهداری کند و در این چهل روز صبح و ظهر و شب چهارچشمی مواظب آیه بود و حالا عمه داشت مقدمه ی آینده را می چید...
با نگرانی سرم را پایین انداختم. عمه پیر بود، مامان پیر بود، خزر دو تا بچه داشت، داوود زن نداشت، عسل هم که جوان و بی تجربه و مجرد بود و من... قلبم تیر کشید. کاش می توانستم نوید و طلوع را برگردانم و تا ابدیت بدون هیچ فرزندی زندگی کنم... حالا به اینجا که رسیده بودم، می دیدم که دیگر برایم اهمیتی ندارد...
حالا، اینجا و در این شرایط، معین را درک می کردم که نمی خواست زنش را کنار بگذارد فقط برای اینکه فرزندی داشته باشد. در حالیکه از خدای عالم که پنهان نبود در تمام این روزها در دلم به صداقت و وفاداری اش شک داشتم... اما حالا... سرم را بلند کردم و نگاهی به او انداختم که کنار البرز نشسته و انگار در دنیای دیگری بود. عسل خودش را روی مبل جا کرد و زیر گوش من گفت: چقدر عمه حرف می زنه.
اخم کردم و با سرزنش به او نگاه کردم، شانه هایش را بالا انداخت: مگه آیه فقط نوه ی اونه؟! مگه فقط اون نگرانشه؟! مگه قراره آیه رو بذریم گوشه ی خیابون؟! بچه ی طلوعو؟!
ـ به هر حال آقای فروتن قیم آیه اس.
ـ خب اگه ناراحته بده به یکی دیگه.
به چه کسی... به چه کسی...
سرم را پایین انداختم. چقدر نفرت انگیز شده بودم. احساس می کردم لاشخورم... تنم لرزید...
ـ انقدر بی انصاف نباش. حق داره.
مامان کنار عمه نشست و شانه هایش را ماساژ داد. شروع کرد به حرف زدن و امید دادن... که آیه روی چشم ما جا دارد و برای همه عزیز است، هیچکدام در حقش کوتاهی نخواهیم کرد و عمه تنها نخواهد بود...
عمه شیون کنان حرف مامان را برید و ناله سر داد که بچه اش، تخم چشمش، یادگار پسرش، تنها نوه اش آواره و خانه به دوش می شود و هیچوقت دیگر طعم داشتن پدر و مادر را نخواهد چشید و در این اثنا چشم غره ای هم به عسل رفت... عسل هم به پشتی مبل تکیه داد و خودش را به ندیدن زد. واقعا عمه انتظار داشت عسل به خاطر آیه زن داوود شود؟! اگر هدف خانه بود که هزار خانه پیدا می شد که آیه را جا دهند، عسل و داوود را به زور به هم پیوند بدهیم که برای آیه خانواده ای پیدا شود؟! مگر من و معین... لبم را گاز گرفتم... ولی آخر خدا، آیه در یک خانه ی بی محبت، بین دو نفر بی میل، بی عشق، فقط بزرگ می شد! من دلم نمی خواست کسی به خاطر بچه ی طلوع و نوید فداکاری کند، دلم می خواست او نورچشمی یک خانواده باشد، تمام زندگی شان بشود، هستی شان...
او ثمره ی محبت بود، ثمره ی زندگی کوتاه دو نفر که بزرگترین قلب های دنیا را داشتند... حقش نبود بُر بخورد در خانواده ای که فقط به خاطر او جفت و جور شده بودند، که دلیل پیوندشان هم او باشد نه محبتی که او را بطلبد... من نمی خواستم...
بغض کردم و صدای معین را شنیدم: حاج خانوم اگه لایق بدونین من و باران با کمال میل از آیه نگهداری می کنیم.
وحشتزده سرم را بلند کردم. مامان نگاهی پر از حرف به من انداخت و رو به عمه گفت: ببینید ناهید خانم، باران، خزر، خودم، برای این بچه هرکاری می کنیم، نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره... شما و آقای فروتن هم خدا هزار سال سالم و سرافراز سایه اتونو بالای سر این بچه نگه بداره، ایشالله عروسیشو...
صدای قاطع معین صدای مامان را قطع کرد: مامان جان، منظورم برای همیشه بود. یعنی (نگاهش را از من دزدید و به سرعت نگاهی به آقای فروتن انداخت) اگه شما که بزرگترش هستین اجازه بدین و قابل بدونین، ما به فرزندی قبولش می کنیم. باور کنین برای من و باران از بچه ی خودمون عزیزتره...
به عمه نگاه کرم که در این چند ثانیه مات و متحیر مانده بود و به خودش آمد. دوباره گریه سر داد و میان گریه هایش اشاره کرده که چقدر بدبخت و فلکزده شده که نوه ی چون جان شیرینش را عین یتیم ها بسپرد به دیگران، دنده اش نرم، خودش تا آخر عمر کلفتی آن بچه را می کند ولی هیچوقت اینطور یادگار بچه اش را خوار و خفیف نمی کند که از صدقه سر دیگری بزرگ شود...
سرم را بلند کردم. گر گرفته بودم، عسل که متوجه شده بود دستم را محکم گرفت.
نفس زدم: عمه اون بچه ی خواهر منه. غریبه نیستم.
دست های مردانه ای را روی شانه هایم حس کردم – کی از جایش بلند شده بود - و دلم قرص شد: خواهش می کنم عمه... قبول کنین... به خدا قدمش سر چشم منه... هیچی براش کم نمیذارم... مامان معین رو می شناسه می دونه چقدر بچه دوست داره، چقدر آیه رو دوست داره، منم که... (بغض کردم) خودتون می دونین چقدر نوید رو دوست داشتم، جای برادر نداشته ام بود، طلوع هم که... مگه میشه در حق بچه اش بد باشم؟! به خدا، به جون مامان، به خاک بابام (اشک هایم بی اراده جاری شدند) به ارواح خاک طلوع، عین بچه ی خودم بزرگش می کنم...
صداهای نامفهومی از گلوی عمه خارج شد که ترجمه اش می شد این که وقتی خودم صاحب بچه شوم، شوهرم تحمل آیه را دیگر ندارد و نوه ی عزیزتر از جانش را ذلیل و بدبخت برمی گرداند به خانه ی اولش... که خانه ی عمه باشد...
زمزمه کردم: من بچه دار نمیشم...
پنجه های معین روی شانه م محکم شد و صدایم را بالا بردم: من بچه دار نمیشم...
صدای دلداری مامان و پارازیت های خزر قطع شد ولی شیون های عمه پابرجا بود و مرا هم شامل می شد که الان این حرف را می زنم و دو روز دیگر که طاقت شوهرم طاق شد و دلش بچه ی خودش را خواست، حتی اگر من نخواهم، آن وقت تکلیف نوه ی عزیزتر از جان عمه چه می شود...
صدای عمه، حرف هایش، اشاره هایش عذابم می داد. تحملم تمام شده بود... با صدایی که می لرزید جیغ زدم: من... هیچ..وقت... بچه دار... نمیشم... امکانش نیست...
شیون عمه قطع شد و نگاه همه به سمت من برگشت. ولی من چشم از چشم هایس خیس و سیاه عمه برنداشتم... متنفر بودم به او التماس کنم.. متنفر بودم که کسی اینطور با ترحم نگاهم کند... متنفر بودم که دل کسی را برای خودم بسوزانم... ولی پا روی غرورم گذاشتم و دست معین را گرفتم و از شانه ام پایین آوردم. نگاهم را از چشمهای عمه – که چقدر به چشم های من شبیه بودند – جدا نکردم. دهان که باز کردم، صدای معین را از بالای سرم شنیدم: ما نمی تونیم بچه دار بشیم، در واقع... مشکل از منه... یعنی من هیچوقت نمی تونم از خودم بچه ای داشته باشم.
دستش روی بدن خشک شده ی من بالا آمد و با ملایمت روی بازویم قرار گرفت. ادامه داد: پس می بینین که جای نوه ی عزیز شما تو اون خونه امنه... ما قدرشو می دونیم...

ـ همینجا نگه دار.
معین نگاهی به ما انداخت و ماشین را جلوی باغ نگه داشت. بند شنل صورتی اش را دور گردنش محکم و کلاه منگوله دار را روی سرش مرتب کردم. در بغلم نشسته و کاملا بیدار بود. چشم های قهوه ای اش هشیار و گوش به زنگ بود. از غریبه بودن من و معین با خبر بود ولی در سکوت انتظار می کشید... با احتیاط از ماشین پیاده شدم و دستم را زیر پاهای او محکم کردم. معین که زودتر از ما پیاده شده بود، جلو رفت و در باغ را باز کرد. از درگاه رد شدم، لبخند زدم و با صدای شادی گفتم: آیه جان، اینجا خونه ی ماست... از امروز خونه ی تو هم هست... خوش آمدی عزیزم...




 
بالا