برای خودم و معین هم کیک گذاشتم و در جعبه را روی باقیمانده ی آن گذاشتم. چشمم به اسم قنادی افتاد که غریبه بود. صدای در را شنیدم و با صدای بلند پرسیدم: مگه نرفتی آریا؟!
به آشپزخانه آمد و با ذوق پشت میز نشست.
ـ نه.
بشقاب را از دستم گرفت و چشم هایش برق زد. خندیدم. تا همین الان هم صبوری کرده بود که ناخنک نزده بود. چنگال را به سمت دهان برد: چند وقت پیش یکی از دخترا برام کیک آورده بود، از اینجا بود. خیلی خوشمزه بود. منم گفتم دفعه ی بعد از اینجا بگیرم.
ـ آهان، یکی از دخترا.
سرش را بالا گرفت و حق به جانب گفت: به خاطر نمره اس. این ترم یه درس سه واحدی باشون دارم. تولدش بود، برا منم یه تیکه آورد.
من هم با ملاحت تمام – تا جایی که امکانش بود – لبخند زدم: پس باید یه کیک بیس کیلویی گرفته باشه. اگه بخواد به همه استاداش برسه.
ـ ام... شاید...
ـ معین!
دست هایش را بالا برد: عزیزم من نمی تونم رویاهای کسی رو خراب کنم. بذار تلاششو بکنه، درست نیست کسی رو به خاطر پشتکارش برای رسیدن به خواسته هاش سرزنش کنی!
تازه یادم آمد که خودم بارها به دانشکده رفته ام و دانشجویانش من را در دفترش دیده بودند، تازه اگر از رفت و آمد های من با او به دانشگاه صرف نظر می کردیم.
ـ اونا می دونن تو زن داری!
نگاهش را از من دزدید و گفت: فکر می کنن داشتــــــــم!
ـ ببخشید؟!!
نیشش باز شد: دیگه ندارم! تو منو ول کردی!
ـ چی کار کــــــــردم؟!!!
نفسش را به شدت بیرون داد و با تظاهر به ناچاری گفت: میگن که... من نشنیدم ها، میگن که تو یه موجود بی رحم و بی عاطفه ای که منو ول کردی و رفتی خارج پیش خانواده ات!
چنگال را روی میز انداختم و با تعجب به او زل زدم که تلاش می کرد خنده اش را پنهان کند.
ـ اصلا هم درک نمی کنی که من به این آب و خاک وابسته ام و می خوام به کشور خودم خدمت کنم.
از این حرف خودش ذوق کرد و قهقهه سر داد. شانه هایش از فرط خنده می لرزید و اشک به چشم هایش نشسته بود. چشمم به دست چپش افتاد که خالی از هر انگشتری بود و حرفی نزدم. امتداد نگاه من را گرفت و بعد دستش را جلوی صورتم تکان داد: به خاطر کوتاهی توئه.
دستش را پس زدم: برا اینکه بدونن زن داری رفتارتو درست کن، حلقه که چیزی رو ثابت نمی کنه، از اول نداشتی.
دستش را روی سینه در هم فرو برد و قیافه ی "بهزادنیا" یی به خودش گرفت: رفتار من اوکیه. ولی راس میگی حلقه هم فایده نداره. با وجود جاوید من زنمو به خودم پاپیون کنم هم کسی باور نمی کنه.
با کنجکاوی به او نگاه کردم. چشم هایش جرقه می زد. داشت می مرد که پشت سر جاوید حرف بزند. خنده ام را خوردم ولی دلم نیامد این فرصت را از او دریغ کنم.
ـ مگه جاوید چکار کرده؟!
صورتش باز شد و به پهنای صورت خندید: تو این ترم سه بار حلقه عوض کرده! منم فهمیدم چه برسه به دخترا...
علیرغم میلم به خنده افتادم: راست میگی؟!
با خنده ی من شارژ شد: آره، یکیشو گم کرد، یکیشم رنگش سیاه شد... یکی نیست بش بگه گوساله تو که حرف زدنت با دخترا داد می زنه زن نداری، قباله عقدم بندازی گردنت فایده نداره!
چشم هایم را باریک کردم: مطمئنی کسی بهش نگفته؟!
ابروهایش را بالا داد و قیافه ی حق به جانبی به خود گرفت: وظیفه ام بود!
ـ معین! گناه داره.
با جدیت به من نگاه کرد: باور کن به خاطر خودشه. مثه کبک سرشو کرده تو برف. منم بهش پیشنهاد کردم دنبال یه حلقه ی واقعی باشه.
منظور معین چیزی فراتر از حلقه ی صرف بود. با شک به او نگاه کردم که با لبخند ملیحی بر لب داشت من را تماشا می کرد: کیکه خوشمزه اس؟!
تلنگری به لیوان خالی زدم: خودشم می دونه، نه؟!
سرش را کمی کج کرد و چشم هایش را به من دوخت. به قدری این چشمها معصوم بودند که مطمئن شدم دسته گل را به آب داده. آهی کشیدم و سرم را تکان دادم: به خاطر این بود اون روز موند تو ماشین و با من نیومد تو شرکت. عزیزدلم، عسل به درد جاوید نمی خوره، قورتش میده!
لیوان خودم و او را برداشتم و بلند شدم.
ـ می خوای برای جاوید زن بگیری، از تو همونا که دنبالشن یکی سوا کن.
صدای لجبازش را از پشت سرم شنیدم: جاوید خیلی خوبه.
گوشه ی لبم را گاز گرفتم: تا الان که داشتی می گفتی گوساله اس.
ـ کسی گفته گوساله ها بدن؟!
صدای کشیده شدن پایه صندلی روی زمین بلند شد و بعد درست پشت سرم ایستاد.
ـ من به عسل نگفتم، خودش گفته.
با حیرت برگشتم و سرم به سینه ی او خورد: شوخی می کنی؟! جاوید؟
عقب رفت و سر تکان داد: آره جاوید.
با سرزنش به او نگاه کردم: تو عسلو نمی شناسی؟! چرا فکرشو انداختی تو سر این پسر بیچاره؟! چرا شیرش کردی که بره جلو؟!
چند ثانیه با چشم های دلخور به من نگاه کرد و بعد گفت: چون عسلو دوست داره!
باور کردنی نبود. با تمسخر گفتم: جاوید!
معین هم با حرص تایید کرد: آره، جاوید...
ـ آخه اون مگه چند بار عسلو دیده؟!
با بی طاقتی دست هایش را تکان داد: لازم نیس یه میلیون بار یکیو ببینی تا بفهمی همونه که باید باشه... کافیه یه بار ببینیش و بعد...
جلو چشم های من بشکن زد و خندید: به قول شاعر، (چشم هایش را بست و حس گرفت)
زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیر و رو شد،
برای داشتن عشقت همه جونم آرزو شد...
در آشپزخانه چرخ زد و صدایش را بالا برد، جاوید و عسل به حاشیه رفته بودند...
تا نفس کشیدی انگار، نفسم برید تو سینه
ابرو باد و دریا گفتند حس عاشقی همینه...
دستش را به سمت من دراز کرد و خندیدم.
ـ خیله خب، خیله خب، ولی از من توقعی نداشته باش، هر کاری می خوای بکنی، خودت بکن.
وا رفت.
ـ دستت درد نکنه دیگه. پس برا چی این همه مقدمه چیدم؟!
دستم را روی سینه در هم حلقه کردم و به سینک تکیه زدم: خودش به جاوید چی گفته بود؟!
زیر چشمی به من نگاه کرد: گفته بود نه.
ـ پس...
ـ خودش نمی فهمه!
صبرم تمام شد: عسل بیست و سه سالشه! من یا تو نمی تونیم براش تعیین تکلیف کنیم.
ـ من نمیگم زورش کنیم. میگم فقط دو کلمه با این پسر حرف بزنه! والا از اون دوس پسرِ خرفـ...
ساکت شد، ولی طبق معمول کار از کار گذشته بود.
پوفی کرد، تکه ی آخر کیک من را برداشت و یک جا در دهان گذشت. ولی من دستم را زیر چانه زده و منتظر بودم. به زور قورتش داد و غرید: باور کن پسره خیلی گاوه.
آهی کشید، بشقاب خالی از کیک را از روی میز برداشت و به دستم داد.
ـ دیدمش.
با تعجب به من نگاه کرد: چرا چیزی نگفتی؟
ـ به همون دلیلی که خودت تا الان نگفتی.
این پا و آن پا کرد: خب، نظرت چی بود؟!
چند ثانیه فکر کردم: خوش صحبت، مودب، خوش ظاهر... محترم...
با هر کلمه لب های معین از فرط بیزاری جمع تر می شد...
ـ منظورت پرحرف! چاپلوس! دختر کش! و خودشیرینه دیگه؟!!
خندیدم: عسل چهار سال با اون همکلاسی بوده، بهتر از من و تو می شناسدش...
ـ عسل خام زبونش شده. لامصب مارو از تو سوراخ می کشه بیرون. نمیذارم عسل زن اون بشه.
ـ اولا که نظر من یا تو مهم نیس، ثانیا، اصلا نشنیدم ازش خواستگاری کرده باشه...
ـ بیا با عسل درباره ی جاوید حرف بزن... باور کن پسر خوبیه، من خودم تضمینش می کنم.
خندیدم. چقدر هم خودش را تحویل می گرفت.
ـ اگه تو می خوای دوستتو بدبخت کنی، من حرفی ندارم. ولی کار خودته. من اصلا دخالت نمی کنم.
با لجبازی گفت: خواهر توئه.
ـ به همین دلیل من حرفی نمی زنم.
ـ آخه چرا؟!
آهی کشیدم و کنار سینک روی کابینت نشستم: معین جان...
ـ جانم؟!
ـ می دونی همین چیزایی که داری در مورد شهاب میگی من و بقیه در مورد خودت می گفتیم؟
اخم کرد و به من زل زد.
ـ منظور؟!
ـ هرکس که تو رو از دور می شناخت می گفت خوش قیافه و پولداری، زبون بازی، خوش لباسی، ولخرجی...
دستم را روی شانه هایش انداختم: فقط من فهمیدم تو چقدر مهربونی...
سرم را جلو بردم و پیشانی ام را به پیشانی اش ساییدم: نمیگم شهاب مثل توئه، ولی من نمی تونم برم به عسل بگم کاری که من کردم تو نکن، گول این چیزا رو نخور، من که پشیمون نشدم...
صورتش را میان موهای کوتاهم فرو برد: من استثنا بودم.
از تماس لبش با لاله ی گوشم قلقلکم شد: بر منکرش لعنت.
ـ از این رنگ متنفرم.
ـ می خوای کلاه گیس بذارم؟!
صدای آرامش را شنیدم: نه، اینا هرچی باشه موهای خودتن حتی اگه حالشون خوب نباشه...