• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مجموعه ی اشعار | حمید مصدّق

baroon

متخصص بخش ادبیات




634558502988750000.jpg



حمید مصدق متولد بهمن ۱۳۱۸ در شهرضاست.
وی به همراه خانواده‌اش به‌
اصفهان رفت و تحصیلات خود را در آنجا ادامه داد.
در دوران دبیرستان با
منوچهر بدیعی، هوشنگ گلشیری، محمد حقوقی و بهرام صادقی هم‌مدرسه بود و با آنان دوستی و آشنایی داشت.
مصدق در ۱۳۳۹ وارد دانشکده ی حقوق شد و در رشته ی بازرگانی درس خواند.
از سال ۱۳۴۳ در رشته ی
حقوق قضایی تحصیل کرد و بعد هم مدرک کارشناسی ارشداقتصاد گرفت.
در ۱۳۵۰ در رشته ی
فوق لیسانسحقوق اداری از دانشگاه ملی دانش‌آموخته شد و در دانشکده ی علوم ارتباطات تهران و دانشگاه کرمان به‌ تدریس پرداخت.

وی پس ار دریافت پروانه ی وکالت از کانون وکلا در دوره‌های بعدی زندگی همواره به‌ وکالت اشتغال داشت و کار تدریس در دانشگاه‌های اصفهان،بیرجند و شهید بهشتی را پی می‌گرفت.
در ۱۳۴۵ برای ادامه ی تحصیل به‌انگلیس رفت و در زمینۀ روش تحقیق به‌تحصیل و تحقیق پرداخت.
تا سال ۱۳۵۸ بیشتر به‌تدریس
روش تحقیقاشتغال داشت و از ۱۳۶۰ تدریس حقوق خصوصی به‌خصوص حقوق تعاون.
مصدق تا پایان عمر عضو
هیأت علمیدانشگاه علامه طباطبایی بود و مدتی نیز سردبیری مجله ی کانون وکلا را به‌عهده داشت.

حمید مصدق در هشتم آذرماه ۱۳۷۷ بر اثر بیماری قلبی در تهران درگذشت.




یاد و نامش گرامی :گل:
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات
آبی خاکستری سیاه > درآمد




تاپیک رو با درآمد دفتر قصیده ی آبی خاکستری سیاه که از محبوب ترین و معروف ترین شعرهای ایشون شروع می کنم:




بســـم الــله




*******


تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت؟
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > آبی خاکستری سیاه





قصیده ی آبی خاکستری سیاه


در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود؛
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال؛

کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی موّاج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم؛
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفس های تو
سرشار سرور؛
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون؛
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست؛
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود؛
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود

شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پسِ پرده ی خاکستری سرد کدورت
افسوس
سخت دلگیرتر است

شوق بازآمدن سوی توام هست
امّا
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته

ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته

وای!
باران
باران؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای!
باران
باران؛
پر مرغان نگاهم را شست

آب رؤیای فراموشی هاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشی هاست

من شکوفایی گل های امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید:
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار! سحر نزدیک است

دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند

آسمان ها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح، تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال

تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه
از آن پاکتری؛
تو بهاری؟
نه
بهاران از توست؛
از تو می گیرد وام
هر بهار این همه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو؛
سبزی چشم تو
دریای خیال؛
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنّایم را

ای تو چشمانت سبز!
در من این سبزیِ هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست؛
سیل سیّال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را
ویرانه کنان می کاود؛
من به چشمان خیال انگیزت معتادم!
و در این راهِ تباه
عاقبت هستی خود را دادم

آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم؟

مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم

در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار
کاروان های فرومانده ی خواب
از چشمت بیرون کن

باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد

که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد!
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد؛

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسک های
کودکِ خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس؛
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسک هایش می رقصد؛
کودک خواهر
من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد؛
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند

گل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت؟

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سرِ رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید!

چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید:
زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار
زدن پیوندی؛
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی
بذری ریخت
می توان
از میان، فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست

قصّه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصّه ی تو می خوابد
قصّه ی نغز تو از غصه تهی ست؛
باز هم قصّه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل، سنگ به سنگِ این دشت
یادگاران تواند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تواند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، امّا آیا
باز برمی گردی؟
چه تمنّای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و
چه روزی افسوس!
با شبان رازی بود

روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی، هی
می پراندیم در آغوش فضا؛
ما قناری ها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشتِ سرشار ز سبرسبزی رویاها را

من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست!
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی!
سبزه یخ می زند از سردی دی!
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست!
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند!
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد
درختی شد و نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود؛
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود

و چه رؤیاهایی
که تبه گشت و گذشت!
و چه پیوند صمیمیت ها
که به آسانی یک رشته گسست!
چه امیدی، چه امید؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد

که
قناری ها را پر بستند
و کبوترها را
آه! کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید!
در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دست های تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد؛
چشمهای تو به
من می بخشد
شور عشق و مستی؛

و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست

می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم؛
من به سرگردانی
ابر را می مانم؛

من به آراستگی خندیدم
منِ ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگِ طفلی، امّا
خواب نوشین کبوترها را
در لانه می آشفت؛
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت؛

باد با من می گفت:
چه تهیدستی مرد!
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه! می بینم، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هیچ!
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ!
تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز!
تو چه کم داری؟
هیچ!
بی تو در می یابم
چون چناران کهن
از درون، تلخی واریزم را

کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی؟
نه، دریغا، هرگز!
باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا می خواندی

بی تو من چیستم؟
ابر اندوه
بی تو سرگردان تر از پژواکم در کوه؛
گردبادم در دشت؛
برگ پاییزم، در پنجه ی باد؛
بی تو سرگردان تر
از نسیم سحرم؛
از نسیمِ سحرِ سرگردان
بی سر و سامان؛
بی تو، اشکم
دردم
آهم؛
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب
گمراهم؛
بی تو خاکستر سردم، خاموش؛

نتپد دیگر در سینه ی من، دل با شوق
نه مرا بر لب، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگیِ بی بنیاد
واندر این دوره ی بیدادگری ها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم کم

چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو؟
بی تو مُردم، مُردم

گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی
روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر
را که
عجیب!‌عاقبت مرد؟
افسوس!
کاش می دیدم

من به خود می گویم:
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟

باد کولی! ای باد!
تو چه بی رحمانه
شاخ پربرگ درختان را عریان کردی!
و جهان را به سموم نفست ویران کردی!
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت، افق خونین بود؛

کولیِ بادِ پریشاندل آشفته صفت!
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی:
صبح پاییز تو، نامیمون بود!

من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش
در صادق صبح؛
دل من پر خون بود

در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم آی!
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد؛
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد؛
باز کن پنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور؛
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور؛
که بهاران آمد

که شکفته گل سرخ به گلستان آمد؛
سبز برگانِ درختانِ همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم
باز کن پنجره، باز آمده ام
من پس از رفتن ها، رفتن ها ؛
با چه شور و چه شتاب!
در دلم شوق تو، اکنون به نیاز آمده ام

داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم
می رفتم، تنها، تنها
و صبوری مرا
کوه تحسین می کرد!

من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروان های محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت

تو به من می خندی
من صدا می زنم
آی
باز کن پنجره را
پنجره را می بندی!
با من اکنون چه نشست ها ، خاموشی ها!
با تو اکنون چه فراموشی هاست!

چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم؟
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم، تنهایم؛
تو اگر ما نشوی
خویشتنی؛
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم؟
از
کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم؟

من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون آویزد؟

دشت ها نام تو را می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه زِ چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور؟

سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آیِنه
بزدایی غبار؛
آشیان تهیِ دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند؛

آه! مگذار
که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد
به فراموشی ها بسپارد
آه! مگذار
که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد؛
من چه می گویم ، آه!
با تو اکنون چه فراموشی ها!
با من اکنون چه نشست ها، خاموشی هاست!

تو مپندار که خاموشیِ من
هست برهان فراموشیِ من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند




آذر ، دی 1343
حمید مصدّق
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مأیوس می کند؟


[h=2]

دفتر شعر : آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مأیوس می کند؟




1




وقتی تو نیستی
خورشید تابناک
شاید دگر درخشش خود را
و کهکشان پیر
گردش خود را
از یاد می برد

و هر گیاه
از رویش نباتی خود
بیگانه می شود

و آن پرنده ای
کز شاخه انار پریده
پرواز را
هر چند پرگشوده
فراموش می کند

آن برگ زرد بید که با باد
تا سطح رود قصد سفر داشت
قانون جذب و جاذبه را در بسط خاک
مخدوش می کند

آنگاه
نیروی بس شگرف مبهم نامرئی
نور حیات را

در هر چه هست و نیست
خاموش می کند

وقتی تو با منی
گویی وجود من
سکرآفرین نگاه تو را نوش می کند

چشم تو آن شراب خلر شیرازست
که هر چه مرد را مدهوش می کند


 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مأیوس می کند؟




2


ای مهربان تر از من
با من
در دست های تو
آیا کدام رمز بشارت نهفته بود؟
کز من دریغ کردی

تنها
تویی
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره ی باران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سِحر آب


آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغ های محبت
مثل شکوفه های سپید سیب
ایثار سادگی است

افسوس آیا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مأیوس می کند؟



 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مأیوس می کند؟



5


ای ما همیشه با هم و بی هم!
پیوند پاک تا بزند درمیان ما
اینک کدام دست؟

آه ای بیگانه!
وقتی تو مهربان باشی
دنیای مهربانی داریم

ای با تو هر چه هست توانایی
در دست توست معجزه عیسایی

وقتی بهار بود و گل رنگ رنگ بود
آن شب شمیم عشق نخستین خویش را
از دست مهربان تو بوییدم

اکنون بهار نیست
تا برگ های سبز درختان نارون
تن در نسیم نرم بهاری
رها کنند؛
تا ماهیان سرخ
در آب های برکه ی آبی شنا کنند



 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مأیوس می کند؟



6


محبوب من بیا
تا اشتیاق بانگ تو در جان خسته ام
شور و نشاط عشق برانگیزد

من غرق مستی ام؛
از
تابش وجود تو در جام جان چنین
سرشار هستی ام؛

من بازتاب صولت زیبایی توام
آیینه ی شکوه دلارایی توام
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مأیوس می کند؟




7



باری!
طلوع پاک تو در آن شب سیاه
شاید بشارت از دم صبح سپید بود

وقتی طلیعه تو درخشید
از پشت
کوهسار توهم
دیدم که این طلوع
زیباترین سپیده صبح امید بود

ای سرکشیده از دل این قیرگونه شب!
بر آسمان برآی و رها کن
زرتار گیسوان زرافشان را
همچون شهاب ها
بر بیکران سپهر

با شب نشستگان سخن از آفتاب نیست
آنان که از تو دورند
چونان به شب نشسته
شبکورند

تو خورشید خاوری
جان جهان ز نور تو سرشار می شود
همراه با طلوع تو، ای آفتاب پاک!
در خواب رفته طالع من
این خفته ی سالیان
بیدار می شود

ای آیه ی مکرّر آرامش
می خواهمت هنوز
آری هنوز هم
دریای ‌آرزو
در این دل شکسته من موج می زند
راهی به دل بجو



 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مأیوس می کند؟




8


افسوس!
هنوز هم
گلهای کاکتوس
پشت دریچه های اتاق توست؟

آه!
ای روزهای خاطره!
ای کاکتوس ها!

آیا هنوز هم دیوارهای کوچه ی آن خانه
از اشک های هر شبه من
نمناک مانده است؟

آیا هنوز هم
امید من به معجزه خاک مانده است؟

افسوس!
گل های کاکتوس



 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مأیوس می کند؟




9


رنجوری تو را
باور نمی کنم
ای پیش مرگ تو همه رخشنده اختران
تو مرگ آفتاب درخشان و پاک را
باور مکن؛
که ابر ملالی اگر توراست
چونان غروب سرد غم انگیز بگذرد

دردی اگر به جان تو بنشست
این نیز بگذرد

تهمت به تو؟
تهمت زدن چگونه توانم به آفتاب ؟
لعنت به آن کنم که دو رو بود
نفرین به او کنم که عدو بود



 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مأیوس می کند؟




10


دردی عظیم دردی ست
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن

وقتی به کوچه باغ
می برد بوی دلکش ریحان را
بر بال های خسته خود باد،
گویی که بوی زلف تو می داد

وقتی که گام سحرربای تو
از پله های وهم سحرگاهی
گرم فرار بود،
در چشمهای من
ابر بهار بود

برگرد!
در این غروب سخت پر از درد
محبوب من به بدرقه من
برگرد!

هرگز دوباره بازنخواهی گشت
و من تمام شب
این کوچه باغ دهکده را
با گام های خسته طوافی دوباره خواهم کرد؛
و شکوه تو را
تا صبح
تا طلوع سحر با ستاره خواهم کرد

وقتی سکوت دهکده را
برگشتِ گله های هیاهوگر
آشفته می کند؛
وقتی که روی کوه
خورشید
چون جام پر شراب
فروی می ریزد؛
و باد این اسب؛
اسب سرکش ناشاد
آشفته یال و سم به زمین کوبان
در کوچه باغ دهکده می پیچد؛
یاد از تو می کنم

آیا دوباره بازنخواهی گشت؟
و من
از شهریان بریده ی به ده اوفتاده را
تا شهر شور و عشق نخواهی برد؟

آیا دوباره بازنخواهی گشت ؟
تا سبزه های دشت
و ساقه ی لاله عباسی
و بوته های پونه وحشی
به رقص برخیزند؟

تا آب چشمه گرد سفر را
زان روی تابناک بشوید؟

و از تن تو
این تن تندیس مرمرین
گرد و غبار خاک بشوید؟

آیا دوباره بازنخواهی گشت؟

آیا سمند سرکش را
چابک سوار چیره نخواهی شد؟

چون تک سوارها
هر روز گرد دهکده
هی هی کنان طواف نخواهی کرد؟

آنگه مرا رها شده از من
راهی کوه قاف نخواهی کرد؟

بیهوده انتظار تو را دارم
دانم دگر تو بازنخواهی گشت

هر چند اینجا بهشت شاد خدایان است؛
بی تو برای من
این سرزمین غم زده
زندان است

در هر غروب
در امتداد شب
من هستیم و تمامت تنهایی
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
این راز سر به مهر
تا کی درون سینه نهفتن

گفتن
بی هیچ باک و دلهره گفتن

یاری کن
مرا به
گفتن این راز باز یاری کن

ای روی تو به تیره شبان آفتاب روز!
می خواهمت هنوز...



 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مأیوس می کند؟




11


ای قامت بلند مقدس جاودان!
ای مرمر سپید!
ای پاکی مجرّد پنهان
در انجماد سنگ!
من عابدانه در دلِ محراب سرد شب
بدرود با خدای کهن گفتم

هرگز کسی نگفته سپاس تو
این گونه صادقانه که من گفتم

دیگر مرا
با این عذاب دوزخیت مگذار

مُهر سکوت را
زین سنگواره لب سرد ساکنت بردار

از این نگاه سرد
با چشم های سنگی تو
دلگیر می شوم

ای آفریده ی من!
آری تو جاودانه جوانی
من پیر می شوم

در این شبان تیره و تار اینک
ای مرمر بلند سپیدِ تندیس دستپرور من!
پرداختم تو را

با این شگرف تیشه ی اندیشه
در طول سالیان که چه بر من رفت

با واژه های ناب
در معبد خیالی خود ساختم
تو را

امّا ای آفریده ی من!
نه!
ای خود تو آفریده مرا!
اینک
با من چه می کنی؟



 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مأیوس می کند؟




12


باور نمی کنید که حتی هنوز هم
در شرق آفتاب نخستین دمیده است؟
و برق آن نگاه نوازنده

در بند بندِ جان من
آواز زندگی ست؟

باور نمی کنید که ... ؟
سیماب صبحگاهی
از سر بلندترین کوه ها فرو می ریخت
ای کاش!

شوکران شهامت من کو؟




 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفترنخست)



دفتر شعر > از جدایی ها (دفترنخست)



1


من آفتاب درخشان و ماه تابان را
بهین طراوت سرسبزی بهاران را
زلال زمزمه ی روشنان باران را
درود خواهم گفت

صفای باغ و چمن دشت و کوهساران را
و من چو ساقه ی نورسته بازخواهم رست
و درتمامی اشیای پاک تجریدی
وجود گمشده ای را
دوباره خواهم جست




 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفترنخست)




2


تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟!
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد؟
کدام فتنه ی بی رحم
عمیق ذهن تو را تیره می کند از وهم؟

شب آفتاب ندارد
و زندگانی من بی تو
چو جاودانه شبی
جاودانه ی تاریک است

تو در صبوری من
اشتیاق کشتن خویش
و انهدام وجود مرا نمی بینی

منم که طرح مودّت به رنج بی پایان
و شطّ جاری اندوه بسته ام
امّا
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد؟

تو را چه
می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟
ز من چگونه گریزی؟
تو و گریز از خویش؟!
به سوی عشق بیا
وارهان دل از تشویش
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفترنخست)




3


تو را صدا کردم
تو عطری بودی و نور
تو نور بودی و عطرِ گریزِ رنگ خیال

درون دیده ی من ابر بود و باران بود
صدای سوتِ ترن
صوت سوگواران بود

ز پشت ی پرده باران
تو را نمی دیدم
تو را که می رفتی

مرا نمی دیدی
مرا که می ماندم

میان ماندن و رفتن
حصار فاصله فرسنگ های سنگی بود

غروب غمزدگی
سایه های دلتنگی
تو را صدا کردم
تو رفتی و گل و ریحان تو را صدا کردند؛
و برگ
برگ درختان تو را صدا کردند

صدای برگ درختان، صدای گل ها را
سرشک دیده من، ناله ی تمنّا را
نه دیدی و نه شنیدی

ترن تو را می برد
ترن تو را به تب و تاب تا کجا می برد؟

و من حصار فاصله ی فرسنگ های آهن را
غروب غمزده در لحظه های رفتن را
نظاره می کردم



 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفترنخست)




5


غروب مژده ی بیداری سحر دارد
غروب از نفس صبحدم خبر دارد

مرا به خویش بخوان همنشین با جان کن
مرا به روشنی آفتاب مهمان کن

پناه سایه من باش
و گیسوان سیه را سپرده دست نسیم
حجاب چهره چون آفتاب تابان کن

شب سیاه مرا جلوه ای مرصّع بخش
دمی به خلوت خاص خلوص راهم ده
به خود پناهم ده

که در پناه تو آواز رازها جاری ست
و در کنار تو بوی بهار می آید

سحر دمید
درون سینه، دل من به شور و شوق تپید
چه خوش دمی ست زمانی که یار می آید



 
بالا