گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز
[FONT=courier new, courier, mono]بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم... من می گریستم به اینکه حتی او هم محبت مرا از سادگی ام می پندارد...
همسایه ام از گرسنگی مرد،بستگانش در عزایش گوسفند ها سر بریدند
:گل: به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد
التماس می کند : آقا... آقا "دعا " می خری؟
و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند
و برای فرج آقا "دعا " می کند....
کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی... در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری !
خدایا... بابت آن روز که سرت داد کشیدم متاسفمـــــــــ...!!! من عصبانی بودم برای انسانی که تو میگفتی ارزشــــَش را ندارد و مــــــــــن پا فشاری می کردم...خدایا منو ببخش
مانده ام بین بغض و بغض.. دنیای من دنیای بارانی است!
هرچه کمتر بدانی کمتر خیس خواهی شد....
آن روز ها که بچه تر بودم ..
وقتی به "اللهم اغفر لی کل ذنب اذنبته" دعایِ کمیل می رسیدم...
باران بود که می بارید!
این روز ها که باید آدم تـــر شده باشم، اگر حالِ دعـــایی باشد (که نیست!!!!!!)، ....
دیگر "کیف تؤلمه النــــار" هم تـــکانم نمی دهد!
نوشته هایم مثل نمــــار یومیــــه است!
اگر مقبـــول دلتـــ شد ،بدان: فقط با نیت او قامت بسته و می نویســـم
وگرنه فریضـــه ایست پر از *سجـــده ی سهـــــــو*!!!
که روزی برای نوشتنشان بایــــد، توبه کنم......
عرصه که تنگ می شود به صرافت حسابــ و کتاب می افتم!
2*2 تا هایم 2 تا هم نمی شود. می ترســـم.... گوشه ی چشمی می اندازم،
به گوشه ای از آسمان وسیعت که سهم پنجره های من است......
زمزمــــه می کنــــــم زیر لب:
بســــم الله العزیـــز و الرحــیـــــــــــــم الذی لیس کمثله شی و هـــــــــــــــوالعزیز و الغفـــور
فــــالله خیـــر حافظا و هـــــــــــو ارحم و الراحمیــــن......