کـافه چی !
لحظه ایی درنگ کن !
به این بیاندیش کـه چه زیباست پیوند ِ قلب هایی که به امید ِ دیدار به این کافه می آیند !
گاهی
به آن ها لبخند بزن !
در چشمان ِ مستانه شان خیره شو !
بگو :
روزگار از آن ِتان !
خانه بوی بهار می دهد و تو پر از سفره های بی سینی ساز ساکت ، سکوت سر در گم ، سردی سایه های تزئینی
باغ چای است سبز پیرهنم ، تا قدم می زنی میان تنم سنگ فرش پیاده روها را می کشم روی قوری چینی چای با چند قند زن پهلو ، قند با چند مرد بوسه به دست بوسه با طعم چای جوشیده ، چای دم می کنم که بنشینی
چای دم می کشد ، نمی مانی و برای همیشه می ماند تلخی قهوه های قاجاری روی لب های قرمز سینی
خانه رخت سپید پوشیده ، آسمان کفش عید پوشیده تو ولی توی خواب هایت هم ، خواب این خانه را نمی بینی
کافه تریا،مثل همیشه، لقمه های جوان برداشته است. بوی عشق مصنوعی راه نفسم را می گیرد.
از میان باغ وحش ِبی قفس می گذرم آن گوشه یک صندلی انتظارم را می کشد. بی هدف روبه رویش می نشینم. گارسون با بی میلی می پرسد: چی میل دارید؟ با یقین می گویم: یک فنجان امید داغ!!! ..
به اندازه ی نوشیدن یک فنجان قهوه ی تلخ بمان
بمان و تحمل کن
من نگران بعد رفتنت نیستم
من نگران خاطرات شیرین لحظه های با تو بودنم
که همه را با رفتنت تلخ میکنی
پس بمانو با نوشیدن یک فنجان قهوه کام خود را برای مدتی هرچند کوتاه تلخ کن
و بدان مدتها کام
که نه زندگی من را تلخ کردی
ومن تلافی جز تارف یک فنجان قهوه ی تلخ به تو نداشتم...
اگر پیداش می کردم باکم نبود از اینکه چه فکر می کند صدایش می کردم کمی در چشم هایش مستانه می خندیدم و بعد برای خوردن یک فنجان قهوه با طعم عشق دعوتش می کردم اگر پیدایش می کردم اگر ...