مرا با این بالش و این دو تا ملافه و این سه تا شکلات
روی میزت راه میدهی؟
میشود وقتی مینویسی
دست چپت توی دست من باشد؟
اگر خوابم برد
موقع رفتن
جا نگذاری مرا روی میز كافه ... !
از دلتنگیت میمیرم
حکایت رفاقت من با تو،
حکایت "قهوه" ایست،
که امروز به یاد تو، پشت میز کافه ای... تلخِ تلخ نوشیدم!
که با هر جرعه،
بسیار اندیشیدم،که این طعم را دوست دارم یا نه؟!
و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن،
که انتظار تمام شدنش را نداشتم!
و تمام که شد...
فهمیدم،
باز هم قهوه می خواهم!
حتی، تلخِ تلخ!
به اندازه ی یک فنجانِ قهوه
به اندازه ی چند دقیقه، با من نشسته بود
از خودش گفت ، از قصدِ آمدنش ، از چرایِ رفتنش ساده بود و صمیمی*
لحنی داشت ، به گوشِ احساسِ من ، بی انتها غریب قهوه*اش را خورد ، دستم را فشرد و رفت
ماجرایِ عجیبی ست بودنِ ما آدم ها
یک نفر برایت چند دقیقه وقت می**گذارد و به اندازه ی خوردنِ یک قهوه ، چشمانت را به دنیائی تازه باز می**کند
برای یک نفر ، عمری وقت می**گذاری. همان کسی* که قادر است به اندازه ی خوردنِ یک قهوه ، دنیایی را خراب کند
با تاسف نمینویسم
برای بیدار شدن ، برای شروعهای تازه ، هرگز دیر نیست قهوه*های تلخ ، آدمهای تلخ ، روزهای تلخ ، الزاماً به معنی* پایانی تلخ نیست
هنوز هم معتقدم ... برای وارد شدن به دنیای دیگران ، باید به اندازه یک فنجان قهوه برایشان وقت گذاشت
عصرانه ای به طعم همین واژه های تلخ
من،تو،غروب،کافه و لبخندهای تلخ
تف می کنی دو شعر مرا روی میز و بعد
می ریزد از دهان تو این قطره های تلخ
”گارسون! کمی شکر“ و تو لبخند می زنی
حالم به هم می خورد از طنزهای تلخ
گفتم هوا چه گرم و سر حرف باز شد
گفتی هزار لعنت بر این هوای تلخ
مثل قدیم اشک مرا در می آورد
این خنده های مضحک شکّرنمای تلخ
اسمت ز یاد من رفته، حدس می زنم
شاید غریبه ای شیرین، آشنای تلخ
در فال قهوه ما دو وجود جدا ز هم
آری چه راست گفته اند ا
حالا فهمیده ام که چرا قهوه و کیک را با هم میخورم قهوه می نوشم برای زندگی تلخم و همراهش کیک برای شیرینی لحظاتی که با تو یودم
اما باز تلخی قهوه بر شیرینی کیک پیروز میشود....لحظات با تو بودن کوتاه بود....خیلی کوتاه....
ولی زندگی تلخم خیلی بلند است ....خیلی...
لعنت بر قهوه تلخ سرد شده ام
امشــبــ دلمــ تورا میخواهد...
نشسته روبــه روی صنــدلیـــ مــقابــلمـــ..
در سکوت سرد این کافـــه...
مــــــرا در اغوشـــــــــ بکشــــــــی...
لبهـــــایـــــــت تلخــــــی مداوم
از نوشــیدن این قهــوه ها را شـــیرین کند
ســــمفونــــــــی باد و بارانــــــــــ و بوســــه...
من و تو تــــــنها...درهـــــای کافه بسته...
بس اســـــت دلتـــنــــگی عزیزکــــــم..
بـــیا میان نور این شمع هـــــا عشــــــق بازی کنیم..
میخــــواهــــم امشـــــ-ب نقاب مــــــونـــــالیزا را
از چهره ام بردارمــ..
ببین این منمــــــ....
من بانـــــوی امـــشـــــب توام..
من مهــــــتابـــــــــــــ شب های توام..
دور نشــــــو عزیزکمـــ...
بیا امشب به تمام دنیا ثابت کنیمــ...
که ناممکن ترین ارزویمان ..واقعی میشود..
مرا ببوس...
وتلخی تمام این دلتنگــــــــی هــــا را شــــــیریــــــن کن..
تو که باشی..جهان نیازمند شاعران نیست..
تو بیا...تو بمان...
دیوارهـــــــــای این کافــــــــه زیادی گرد تنـــهایـــــی گرفتـــه...
هوا سرد شده ...
نه ! نه ... !
هوای من سرد شده ...
..
حتی گرفتن فنجان قهوه هم ، دردی را دوا نمیکند ...
گرمای وجودت را میخواهم ...
چرا صندلی رو به رو خالی ست ؟!
چه کسی میگوید قهوه تلخ است؟؟؟ قهوه در برابر روز گار تلخم شیرین ترین نوشیدنی عالم حساب میشود... قهوه فقط یاداور است...
یاداور لحظات شیرین با تو بودن... قهوه شیرین است....خیلی شیرین
دلم ;
نه آتش عشق میخواهد نه دروغ های قشنگ
نه سکوت های تلخ شاعرانه
نه ادعاهای بزرگ
نه بزرگی های پر ادعا
دلم یک فنجان قهوه ی داغ میخواهد و یک دوست که بشود با او حرف زد