و خدا بعد خلقت لبهات تازه فهمید رنگ قرمز را
از لبت ریخت توی رگ هایم زندگی قشنگ قرمز راقطره قطره چکید در جامم بوسه شد پنجه شد بر انداممتا غزل ها دوباره حس بکنند غربت یک پلنگ قرمز راکه بیایی همه کسم بشوی من بمیرم برای بی کسی اتباز هم بین ماندن و رفتن حس کنم این درنگ قرمز رابا قلم هفت بار رنگت کرد مثل یک تابلو قشنگت کردتا ببازم ولی برنده شوم بازی هفت سنگ قرمز رابعد یک ماهی دچار کشید بعد هی سیب هی انار کشیدخوب می خواست وسعتش بدهد حجم این تُنگ تَنگ قرمز راخواست با طرح تو تمام شود تا کمی با تو هم کلام شوداز همه رنگ ها جدا شده بود و فقط آب رنگ قرمز را…می کشید وزمین نمی چرخید و خیال فرشته هم فهمیدکه خدا بعد خلقت لبهات تازه فهمید رنگ قرمز را…