اي مسافر ! اي جدا ناشدني ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببينمت .
بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .
آه ! که نميداني ... سفرت روح مرا به دو نيم مي کند ... و شگفتا که زيستن با نيمي از روح تن را مي فرسايد ...
بگذار بدرقه کنم واپسين لبخندت را و آخرين نگاه فريبنده ات را .
مسافر من ! آنگاه که مي روي کمي هم واپس نگر باش . با من سخني بگو . مگذار يکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمي تابم ...
جدايي را لحظه لحظه به من بياموز... آرام تر بگذر ...
وداع طوفان مي آفريند... اگر فرياد رعد را در طوفان وداع نمي شنوي ؟! باران هنگام طوفان را که مي بيني ! آري باران اشک بي طاقتم را که مي نگري ...
من چه کنم ؟ تو پرواز مي کني و من پايم به زمين بسته است ...
اي پرنده ! دست خدا به همراهت ...
اما نمي داني ... نمي داني که بي تو به جاي خون اشک در رگهايم جاريست ...
از خود تهي شده ام ... نمي دانم زمانی که باز گردي مرا خواهي ديد ؟؟؟
گنجشک وخدا ...........
گنجشک کنج آشيانه اش نشسته بود!!
خدا گفت : چيزي بگو...!!
گنجشک گفت : خسته ام ......
خدا گفت : از چه.....؟؟!!
گنجشک گفت : از تنهايي ، بي کسي ، بي همدمي ، کسي تا به خاطرش بپري ، بخواني ، او را داشته باشي.........!!
خدا گفت : مگر مرا نداري.....؟؟!!
گنجشک گفت : گاهي چنان دور مي شوي که بال هاي کوچکم به تو نمي رسند.....!!
خدا گفت : آيا هرگز به ملکوتم آمده اي ....؟؟!!
گنجشک ساکت شد.......!!
خدا گفت : آيا هميشه در قلبت نبودم ؟؟!!
چنان از غير پرش کردي که ديگر جايي برايم نمانده.....
چنان که ديگر توان پذيرشم را نداري..........
گنجشک سر به زير انداخت ، چشم هاي کوچکش از دانه هاي اشک پر شد.......
خدا گفت : اما هميشه در ملکوتم جايي براي تو هست........
بيا..................
گنجشک سر بلند کرد ، دشت هاي آن سو تا بي نهايت سبز بود.....
گنجشک به سمت بي نهايت پر گشود.......
به سمت ملکوت.........
براش بنويس دوستت دارم آخه مي دوني آدما گاهي اوقات خيلي زود حرفاشونو از ياد مي برن ولي يه نوشته , به اين سادگيا پاک شدني نيست . گرچه پاره کردن يک کاغذ از شکستن يک قلب هم ساده تره ولي تو بنويس .. تو ... بنويس