روزهایم میرود...
به پشت پنجره های خاک گرفته و متروک حیاط دلم میروم....
راهی میبینم... در این راه خانه ای...ودر خانه حیاطی...
کسی می بینم...در راه خانه ای...ودر جستجوی حیاطی...
آهی میکشم...نگاهم را میدزدم... کسی به حیاط دل غمگین من نمی آید...
غصه نمیخورم... به این تنهایی و سکوت و بی کسی خو گرفته ام...
میدانم این جا،جای کسی نیست...جای خودم هم نیست...
پس درهارا می بندم... پنجره را هم...نباید کسی بیاید...
به این غم...
به این سکوت...