شب سردي بود …. پيرزن بيرون ميوه فروشي زل زده بود به مردمي که ميوه ميخريدن …شاگرد ميوه فروش تند تند پاکت هاي ميوه رو توي ماشين مشتري ها ميذاشت و انعام ميگرفت … پيرزن باخودش فکر ميکرد چي ميشد اونم ميتونست ميوه بخره ببره خونه … رفت نزديک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبي بيرون مغازه که ميوه هاي خراب و...