• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

آدم آهنی و شاپرک ویتاتو ژیلینسکای

Maryam

متخصص بخش ادبیات
آدم آهنی و شاپرک


xdt35chtkx1jb20vw0ux.jpg



نكاتی درباره ی آدم آهنی و شاپرك

آدم آهني و شاپرك نوشته ي خانم ويتاتو ژيلينسكاي متولد 1933 م است . اين داستان از كتاب ملخ شجاع است كه شامل 4 داستان به نام هاي زير است : « دانه ي برفي كه آب نشد » « ملخ شجاع » « كرم كنجكاو » «آد م آهني وشاپرك ».
كتاب توسط مؤ سسه ي كتاب همراه به چاپ رسيده و خانم ناهيد آزاد منش مترجم آن است. مترجم چاپ ديگر كتاب خانم فرشته ساري است وانتشارات سروش آن را منتسر كرده است .
خانم ژيلينسكاي در ويلينوس ، پايتخت ليتواني زند گي كرده است . ليتوانيايي ها مردمي باستاني هستند و آوازها و افسانه هاو قصه هاي قد يمي بسيار دارند . محققان ليتوانيايي بيش از سيصد هزار ترانه ي بومي سرزمين خود را ثبت كرده اند . امروزه بچه هاي ليتواني نه تنها قصه هاي باستاني ، بلكه قصه هايي را كه خانم ژيلينسكاي برايشان نوشته است را مي خوانند و با پد يده هايي روبرو مي شوند كه هرگز د ر قصه هاي قد يمي نيامد ه اند .پديده هايي مثل تلويزيون و آد م آهني و شاپرك .
اين خانم نويسنده شعر هم سروده است و داستان هاي فكاهي ، رمان و نمايش نامه هم دارد . وي كتاب هاي زيادي منتشر كرده كه نه تنها در ميان مردم ليتواني بلكه در كشورهاي د يگر هم علاقه مندان زيادي دارد .
حشرات كوچك ؛ كرم ها و پروانه ها قهرمانان بسياري از داستان هاي وي هستند . اما اين قهرمانان در بستر گل هاي سرخ زندگي نمي كنند و اند وه و مرگ را مي شناسند .
خانم ژيلينسكاي عقيده دارد كه : " پنهان كردن مسائلي مثل غصه و د رد و مرگ از كود كان د رست نيست زيرا كود كان هم بايد با جنبه هاي گوناگون زند گي آشنا شوند . وبه موجودات اطرافشان كه حقّ زندگي كردن و شاد بودن دارند ، توجّه كنند."


==============================


اين داستان متني است جذّاب و خواندني و مرتبط با عصر ارتباطات و انفور ماتيك و دانش و فناوري روز .
شايد بتوان گفت كه آد م آهني نماد انساني سنگ د ل و متحجّر است و قالبي بود نش نتيجه ي تقليد كور كورانه و بد ون استدلال و بينش اوست . اين نوع تقليد آدمي را هم چون روبوت ، خشك و ناآگاه بار مي آورد و او را از خد مت و ياري رساني به آد ميان سزاوار كمك ، حتّي اگر خود ش هم خواهان د وستي و یا ري باشد ، محروم مي سازد.
از آن سو شاپرك مظهر و مصداق انساني پر مهر و محبّت است كه قرباني ناآگاهي انسان هايي روبوت صفت مي شود . طراحان و مخترعان و برنامه ريزان روبوت نيز سمبل استثمار گران و استعمار گراني هستند كه براي ملت هاي تحت ستم برنامه مي ريزند و آنان را مطيع بي قيد و شرط خود مي سازند .
ملّت هاي تحقير و تحمير شده ، به سان روبوت هاي مضحك و بي اختيار ، به اجراي بر نامه هاي استعمار گران مي پردازند .
امروزه بيشتر ملّت ها و حكومت ها با مغز صاحبان قدرت و تكنيك مي اند يشند و از خود اند يشه مستقل ندارند . از اين رو به جاي احيا و خد مت ، به چپاول و خيانت مي پردازند .و چنانچه يكي از اين مستعمرات قصد داشته باشد كه تكاني بخورد و كمكي بكند ، از جانب همان استثمار گران ، انگ جنون و د يوانگي بر پيشاني اش زده مي شود.
پس راه نجات عبارت است از : اتّصاف به استدلا ل و منطق و بينش و به تعبير پير هرات "دانايي و بينايي " كه آن عاملي است تا از راه نيفتيم و اين وسيله اي است تا در چاه نيفتيم .

برگرفته از مجلا ت رشد آموزش راهنمايي سال 1382 و اسفند 1384
 
آخرین ویرایش:

Maryam

متخصص بخش ادبیات
آدم آهنی و شاپرک ویتاتو ژیلینسکای

اگر چه آدم آهنی قصه ی ما در گوشه ای از سالن نمایشگاه ایستاده بود ، ولی همیشه جمعیت زیادی دورش جمع می شدند وتماشایش می کردند.


وسایل جالب الکترونیکی زیادی در آن جا بود ولی آدم آهنی یکی از بهترین و جالب ترین وسایل بود.

بچه ها و بزرگ ترها چندین مرتبه به طرفش می آمدند و حرکات جالب بازوان آهنیش ، سر جعبه مانندش و تنها چشم نارنجی رنگش را به دقت و با تعجب

نگاه می کردند. آدم آهنی سر و بازوانش را تکان می داد. هم چنین می توانست به سوالاتی که از او می شد جواب بدهد.

البته نه هر سوالی ، بلکه فقط سوالاتی که از قبل روی دیوار کنارش نوشته شده بود و او برای جواب دادن به آن ها به خوبی طراحی شده بود.

باز دید کنندگان باید از سوال شماره ی یک شروع می کردند:

- اسم شما چیست؟

آدم آهنی با صدای خشن و خرخر مانندی جواب می داد: اسم...من...تروم...است.

دومین سوال این بود: در کجا متولد شده ای؟

- من...در...آزمایشگاه...متولد...شده ام.

سومین سوال: در حال حاضر چه کاری انجام می دهی؟

آدم آهنی در حالتی که به نظر می رسید با دهان بسته می خندد ، جواب می داد: " در حال حاضر...در حال جواب...دادن...به...سوال هایی پیش پا افتاده

هستم... " و بعد با صدای غریب می خندید.

مردم هم می خندیدند و بعد دوباره سوال های از قبل آماده را ادامه می دادند:

- بیشتر از همه چه چیزی را دوست داری و از چه چیزی اصلا خوشت نمی آید؟

- از...همه بیش تر...روغن چرب را...دوست دارم...و از بستنی با مربای زرد آلو...بدم می آید.

مردم هم دوباره می خندیدند و به فهرست سوال ها خیره می شدند تا سوال پنجم را از آدم آهنی بپرسند: آینده ی روبوت ها چیست؟

- آینده ی ...بسیار خوب و...جالب توجهی...در انتظار...آن هاست...

- شما برای انجام چه کارهایی درست شده اید؟

- من...باید...هر کاری را...که برایش...طراحی و برنامه ریزی...شده ام...انجام دهم...

بعد سوال آخر پرسیده می شد: برای ما بازدید کنندگان از این نمایشگاه چه آرزویی دارید؟

- " برای شما...آرزوی سلامتی و شادی...دارم! " این جمله ی آخر را در حالی که پای چپش را با خوش حالی روی زمین می کوبید و از شدت

برخورد آن کف نمایشگاه به لرزه در می آمد ، اظهار می داشت.

حالا دوباره نوبت عده ای دیگر می شد که به زودی جمع می شدند و دوباره همان سوال ها را به ترتیب می کردند. آدم آهنی قصه ی ما هرگز از جواب دادن

به این سوال ها خسته نمی شد. به موقع می خندید و پایش را روی زمین می کوبید و به موقع بازویش را تکان میداد و بعضی اوقات هم با چشم نارنجی رنگش ،

موذیانه چشمک می زد.

او برنامه اش را بدون هیچ اشکالی انجام می داد! خداحافظ. و اگر یکی از این شب ها شاپرک از پنجره به داخل نمایشگاه نیامده بود ، شب ها و

روزها به همین ترتیب سپری می شد. شاپرک به طرف نور نارنجی رنگ چشم تروم جلب شد. چشمی که در تاریکی درخشش زیادی داشت ،

شاپرک روی شانه ی آدم آهنی نشست ، بالش را بر روی چشم تروم کشید و با ناامیدی گفت: " وای چه نور سردی! "

آدم آهنی می خواست بگوید: " این روشنایی نیست چشم من است " ولی فقط توانست جواب شماره ی یک را بگوید: " اسم من...تروم...است. "

شاپرک گفت: " جدا؟ من هم یک پروانه ی شاپرک یا شب پره هستم. اسم من بال بالی است."

آدم آهنی جمله ی بعدی خود را تکرار کرد: " من در آزمایشگاه به دنیا آمده ام."

شاپرک گفت: " آزمایشگاه...باید کشور قشنگی باشد " و بعد شاخک هایش را تکانی داد و گفت: " من هم در یک درخت بلوط جوان به دنیا آمده ام...

آیا تا به حال درخت بلوطی را که تازه به میوه نشسته است دیده ای؟ "

تروم گفت: " در حال حاضر من به سوال های پیش پا افتاده و معمولی جواب می دهم " و بعد با صدای بلند خندید: " هاهاهاها... "

شاپرک خیلی ناراحت شد و رنگ بال هایش پرید و با صدایی آهسته گفت: " لطفا مرا ببخش ، مسلما من خیلی درخشان نیستم. آخر تازه دیروز از شفیره ام

خارج شده ام و هیچ کس چیزی را برایم توضیح نداده است. تنها به من یاد داده اند که چگونه از پرنده های شب مخفی شوم ، هم چنین

گفته اند باید مراقب خفاش ها هم باشم..."

آدم آهنی با برنامه ی خودش که از پیش طراحی شده بود ، دوباره ادامه داد: " من بیش تر از همه روغن چرب را دوست دارم و از بستنی با

مربای زرد آلو خوشم نمی آید. "

شاپرک در جواب گفت: " من بیش تر از همه گاز زدن برگ های جوان درختان بلوط را دوست دارم و تا به حال روغن چرب را نچشیده ام...

آیا تو برگ بلوط دوست داری؟! اگر بخواهی می توانم تکه ای از آن را برایت بیاورم..."

آدم آهنی می خواست بگوید که شاید چشیدن مزه ی چیزهای تازه فکر خوبی باشد ولی ناگهان جواب آماده ی شماره ی پنج به سرعت شروع شد:

- " در آینده روبوت ها وضعیت بسیار خوبی خواهند داشت."

شاپرک آهی کشید و گفت: " تو از کلمات سخت و طولانی استفاده می کنی ، من که گفتم تازه از شفیره ی تنگ بیرون آمده ام و

می توانم بگویم هنوز چیزی نمی دانم."

آدم آهنی با سماجت گفت: " من باید هر کاری را که برایش طراحی و برنامه سازی شده ام ، انجام دهم."

شاپرک گفت: " متاسفم! وقت رفتن رسیده ، خداحافظ ، تروم عزیز! "

آدم آهنی با صدای ریز و سنگین ، در حالی که پاهای آهنیش را بر زمین می کوبید ، گفت: " برای تو آرزوی سلامتی و شادی دارم! "

شاپرک گفت: " متشکرم " و بعد خیلی آرام با بالش بوسه ای بر گونه ی آدم آهنی زد و از پنجره به بیرون پرواز کرد.

آدم آهنی با چشم نارنجی رنگش ، رفتن شاپرک را تماشا کرد و برای مدتی طولانی احساس بدی داشت. او با خود فکر می کرد: " بال بالی با

همه ی تماشاگران فرق داشت. چیز دیگری بود ، سوال هایی می کرد که در برنامه ی من نبود و همین باعث می شد جواب های من

غلط باشد و خوب از آب در نیاید. او حتی یک بار هم مرا تحسین نکرد...هنوز جای بال هایش بر گونه ام به من حالتی خوش آیند می دهد.

صدایش بسیار شیرین بود...او مرا تروم عزیز صدا کرد! " این افکار آخری احساس خوبی در او به وجود آورد.

آن قدر از ملاقات با شاپرک خوش حال بود که اصلا متوجه باز شدن در های نمایشگاه و انبوه تماشاگرانی که به داخل آمده بودند نشد ،

وقتی انبوه مردم به سراغش آمدند و سوال ها را یکی یکی پرسیدند ، او دو سوال اول را باهم اشتباه کرد و به سوال سوم هم جواب غلطی داد.

- " هاهاها! در حال حاضر من به سوال های پیش پا افتاده ای جواب می دهم! "

یکی از افراد سر شناس و مهم که در حال بازدید کردن از آدم آهنی بود ، در حالی که ناراحت شده بود ، با عصبانیت گفت:

" او ما را مسخره می کند! " و به سرعت به طرف سر مهندس آن قسمت رفت تا او را از وضعیت آدم آهنی آگاه کند.

ولی آدم آهنی تازه حالش جا آمده بود و جواب های درست و به موقعی می داد و باز هم انبوه تحسین ها بود که از طرف بازدید کنندگان نثارش می شد.

- خداحافظ! برنامه اش تمام شد!

آدم آهنی با ناراحتی فکر کرد:

- کاش بال بالی می توانست مردم را ببیند. اگر بفهمد که چقدر از من تعریف می کنند ، مطمئنم که مرا بیشتر تحسین می کرد! نگرانم ، نمی دانم

آیا امشب هم می آید یا نه...وای! اگر خفاش او را گرفته باشد؟ دل آدم آهنی گرفت. احساسی که تا آن موقع به او دست نداده بود.

اما شاپرک آمد و با ساده دلی نجوا کرد: " برای این که روی شانه ات استراحت کنم به این جا آمده ام و بعد هم دوباره پرواز می کنم.

این جا آرام و ساکت است! "

صدای غرش مانندی از چانه ی آدم آهنی بیرون آمد: " اسم من تروم است."

شاپرک مودبانه گفت: "اسم تو را فراموش نکرده ام. آیا برادر یا خواهر داری؟ "

آدم آهنی می خواست بگوید: که او در دنیا بی نظیر است ، حتی در سالن نمایشگاه هم دستگاهی مانند او وجود ندارد ، شاید حتی در تمام شهر.

ولی فقط توانست جواب شماره ی دو را بدهد:

- " من در آزمایشگاه به دنیا آمده ام."

شاپرک در حالی که به او یادآوری می کرد ، گفت: " این را به من گفته بودی. راستی چرا بعضی چیزها را مرتبا تکرار می کنی؟

آیا از تکرار خسته نمی شوی؟ خیلی خوب ، وقت رفتن ا ست. من خیلی گرسنه هستم. هنوزتکه ای برگ هم نخورده ام. آن خفاش بد جنس

در نزدیکی درخت بلوط من آویزان شده...تا دیدار بعد خداحافظ تروم عزیز! "

شاپرک دوباره بوسه ای بر گونه ی آدم آهنی زد و از پنجره به بیرون پرواز کرد. آدم آهنی تا مدت زیادی به او فکر می کرد. چشمش درخشندگی بیشتری

نسبت به قبل پیدا کرده بود. در دل آهنینش زمزمه می کرد: " او دوباره بر می گردد! او مرا دوست دارد. او دوست من است. او دوباره بر می گردد

و باز هم به راحتی روی شانه ام می نشیند. آیا می توانم یاد بگیرم به جز کلماتی که از قبل برنامه ریزی شده است چیزی بگویم؟

اگر بتوانم اول از او تشکر می کنم که با من دوست شده است و بعد به او می گویم که اولین کسی است که من با او دوست شده ام. "
چشم نارنجی رنگش با بی صبری به پنجره خیره مانده بود.

شاپرک برگشت اما رفتارش عجیب بود. با شتاب خود را به داخل پنجره پرت کرد و به سرعت به گونه ی آدم آهنی برخورد کرد.

فریاد زد: " او دنبال من است! تروم ، او دنبال من است. "

به راستی ، سایه ی سیاهی نزدیک پنجره بود ، برقی زد و چند لحظه بعد خفاش وارد سالن نمایشگاه شد.

بال بالی در حالی که خود را به گونه ی آدم آهنی چسبانده بود ، با التماس گفت: " نگذار مرا بخورد! او را بزن."

آدم آهنی با شجاعت بادی در گلو انداخت و می خواست بگوید نترس من قوی ترین دستگاه در این نمایشگاه هستم و نمی گذارم کسی به تو آسیب برساند ،

ولی به جای این جمله گفت: " اسم من تروم است."

خفاش چرخی به دور آدم آهنی زد و شاپرک را دید که با او حرف می زند ، شاپرک باز با التماس به آدم آهنی گفت: " مراقب من باش ، تروم عزیز!"

آدم آهنی می خواست با صدای بلندی به خفاش بگوید که از این جا بیرون برو ولی دوباره جمله ای را گفت که از قبل برنامه ریزی شده بود:

" من در آزمایشگاه به دنیا آمده ام."

خفاش دندان هایش را به شکم شاپرک فرو برد ، ولی نتوانست او را ببلعد زیرا شاپرک روی پای آدم آهنی افتاد. خفاش چندین بار دور آدم آهنی چرخید

ولی نتوانست بال بالی را پیدا کند و از پنجره بیرون رفت.

شاپرک با ناله گفت: " بالم پاره شده. وای ، تروم چرا از من مراقبت نکردی؟ "

آدم آهنی بی محابا جواب داد: " در حال حاضر من به سوال های پیش پا افتاده ای جواب می دهم هاهاهاها...! "

از جوابی که داده بود از شدت ناراحتی بدنش می لرزید ولی نمی توانست چیز دیگری بگوید.

بال بالی روی زمین می لرزید و بال بال می زد ، سعی می کرد پرواز کند ولی فقط مثل فرفره به دور خود می چرخید.

با ناله گفت: " تو دوست من بودی چرا به من کمک نکردی ، اگر می فهمیدی که چطور به من آسیب رسیده! "

در همین موقع دوباره آدم آهنی با صدای غژ غژ مانندی گفت: "من بیشتر از همه از روغن چرب خوشم می آید ، من بستنی با مربای زرد آلو را دوست ندارم."

شاپرک نفس نفس زنان و بریده بریده و در حالی که باورش نمی شد گفت: " چه می گویی؟ تو دوست من هستی و اصلا برای من ناراحت نیستی؟ "

و در پاسخ شنید: " آینده ی خوبی در انتظار ما آدم آهنی هاست."

بال بالی در حالی که صدایش ضعیف و ضعیف تر می شد ، به آرامی زمزمه کرد:

" چه قدر...بی احساس...و خشن...هستی."

تروم گفت: " من باید کاری را که برایش برنامه ریزی شده ام انجام دهم."

بال بالی که دیگر نمی توانست بچرخد و حرکت کند ، یک بار دیگر بالش را بالا برد و بعد خیلی آهسته پایین آورد و دیگر حرکتی نکرد و بعد به

آرامی گفت: " خدا نگهدارت تروم عزیز " و بعد نفس آخر را کشیدد.

آدم آهنی با صدای غرش مانندی گفت: " من برای شما آرزوی سلامتی و شادی دارم! " و پاهایش را محکم به زمین کوبید ، آن چنان که زمین لرزید

و بعد سکوت مرگ باری بر سالن نمایشگاه حاکم شد. شاپرک روی پای آدم آهنی بدون حرکت دراز کشیده بود.

کم کم هوا روشن می شد. درها باز شدند و دوباره بازدید کنندگان کنجکاو وارد سالن شدند و باز دور او جمع شدند.

- اسم تو چیست؟ این سوال شماره ی یک بود...آدم آهنی فکری کرد قلبش از ناراحتی فشرده شد ، گفت:

" شاپرک...مرا تروم...عزیز...صدا کرد...هیچ کس...تا به حال مرا...به این نام...صدا نکرده بود..."

سوال دوم: کجا متولد شده ای؟

آدم آهنی که تقریبا داشت گریه می کرد گفت: " بال بالی گفت...که روی درخت...بلوط...متولد...شده...من تا به حال...درخت بلوط...را ندیده ام..."

در حقیقت او هیچ پاسخ درستی به هیچ یک از سوالات برنامه ریزی شده ، نداد.

دیگر بازوانش را بلند نکرد و پایش را هم بر زمین نکوبید ، حتی دیگر با چشم نارنجی رنگش چشمک هم نزد.

ملافه ی بزرگ و سفیدی آوردند و آدم آهنی را با آن پوشاندند. روی ملافه اعلان بزرگی زده شد که روی آن نوشته شده بود: " خراب است. "

زیر آن ملافه ی سفید که درست مثل کفن بود ، آدم آهنی ساکت بود. ولی شب ، وقتی باد از بیرون به داخل سالن نمایشگاه می وزید و با خود رایحه ی گل های

درخت بلوط و صدای خش خش برگ هایش را می آورد ، صدای شکسته و آهسته ای از زیر ملافه ی سفید می آمد.

به نظر می رسید که کسی چیزی یاد می گیرد و دائم میگو ید: " بال بالی...بلوط...به او آسیب رسید. "

از: ویتاتو ژیلینسکای نویسنده ی روسی (ویتایوته ژیلینسکای)
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
در داستان مورد نظر شخصّیت های اصلی آدم آهنی و شاپرک هستند ، در داستان درمی یابیم که آدم آهنی احساس ندارد تنها همان چیز هایی را می گوید که از قبل برای او برنامه ریزی شده است . مشابه آدم آهنی ، آدم هایی را می شناسیم که احساس ندارند و مثل آدم آهنی رفتار می کنند؛ در همین داستان شاپرک ، مهربان و با عاطفه ، آدم آهنی را تروم عزیز خطاب می کند ، او را دوست دارد و نوازش می کند . مثل شاپرک ، انسان های مهربانی در اطراف ما هستند .
داستان نویسان ، با استفاده از تخّیل و آوردن شخصیّت های غیر انسان ، ذهن ما را وامی دارند تا شبیه آن ها را در جامعه و اطراف خود پیدا کنیم . این گونه داستان ها را « داستان های نمادین یا سمبولیک » می گویند .
آدم آهنی نماد انسان های بی احساس و شاپرک نماد انسان های با عاطفه و مهربان است .
داستان مورد نظر نوشته ی خانم « ویتایوته ژیلینسکای » اهل لیتوانی است که خانم « فرشته ساری» آن را ترجمه و انتشارات سروش آن را چاپ کرده است .

ویتاتو ژیلینسکی
ویتاتو ژلینسکی
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
aoqdfxozv5yp2jki4jni.jpg



بعد از خوندن این داستان چند لحظه سکوت کردم ..
ما آدم ها گاه گاهی احتیاج به یه تکون اساسی داریم ...!
این نوشته منو به یاد نقابهای روی صورتمون انداخت نقابهایی که به هر دلیلی روی صورتمون کشیدیم این نقاب ها در ازای چیزی که بهمون میده خیلی از چیزهای دیگه رو ازمون میگره !
شده بعضی وقت ها چیزی توی دلمونه که میخوایم انو فریاد بزنیم و به همه بگیم ولی ناخواسته یه چیز دیگه به زبان میاریم و این پنهان کردن خود واقعیمون یعنی کشتن روحمون .
پیش اومده که ناخودآگاه به سختی و تندی و بدون فکر کردن کسانی رو از خودمون دور میکنیم که چند ثانیه بعد محتاج یه لبخندشون هستیم ولی وقتی به خودمون میایم که خیلی دیر شده
ثانیه ها و لحظات زندگیتون رو با تامل و فکر پشت سر بگذارید ... که همیشه خیلی زود دیر میشه

Maryam
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
خیلی جالب بود یاد خودم افتادم با رباتی که قبلا مطرح کردم.
http://www.rong-chang.com/tutor_mike.htm


اتفاقا آقا هوشنگ امروز که داشتم در مورد رباتی که دیروز معرفی کرده بودید برای خواهرم تعریف میکردم به یاد این داستان افتادم و وقتی بین انبوه داستان های انجمن اون رو پیدا کردم تصمیم گرفتم به خاطر نکته های مثبتی که این داستان داره از همه دوستان دعوت کنم تا برای یک بار هم که شده این داستان فوق العاده آموزنده رو بخونند.
امیدوارم دوستان از خوندن این داستان لذت ببرند:گل:
 

MAHDI

متخصص بخش نرم افزار
یاد دوران دبیرستان افتادم
یادم نمیاد مال چه سالی بود ولی خیلی داستان قشنگی بود
 

H Δ S S E I N

متخصص بخش مسابقات
می دونم مطلب قدیمی ـه.
ولی انصاف نیست از مریم خانم تشکر نکنم.

به شدت داستان تاثیر گذار و قابل تاملی بود.
دوستش داشتم هر چند دوست داشتنی نبود...

ممنون از این داستان عالی ... :گل:
 
بالا