• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار شهریار عشق

کیمیا

کاربر ويژه
شمعی فروخت چهره که پروانه‌ی تو بود
عقلی درید پرده که دیوانه‌ی تو بود
خم فلک که چون مه و مهرش پیاله‌هاست
خود جرعه نوش گردش پیمانه‌ی تو بود
پیرخرد که منع جوانان کند ز می
تابود خود سبو کش میخانه‌ی تو بود
خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر
ته سفره خوار ریزش انبانه‌ی تو بود
تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل
هر جا گذشت جلوه‌ی جانانه‌ی تو بود
دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو
مرغان باغ را به لب افسانه‌ی تو بود
هدهد گرفت رشته‌ی صحبت به دلکشی
بازش سخن ز زلف تو و شانه‌ی تو بود
برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک
کورا هوای دام تو و دانه‌ی تو بود
بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز
هر چند آشنا همه بیگانه‌ی تو بود
همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار
تا بانک صبح ناله‌ی مستانه‌ی تو بود
 

کیمیا

کاربر ويژه
شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست
متن خبر که یک قلم بی‌تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست
چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست
نو گل نازنین من تا تو نگاه می‌کنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست
ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست
لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست
غفلت کائنات را جنبش سایه‌ها همه
سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست
از غم خود بپرس کو با دل ما چه می‌کند
این هم اگر چه شکوه‌ی شحنه به شاه کردنست
عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبه‌ی "لطف آله" کردنست
گاه به گاه پرسشی کن که زکوة زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست
بوسه‌ی تو به کام من کوه نورد تشنه را
کوزه‌ی آب زندگی توشه راه کردنست
خود برسان به شهریار ایکه درین محیط غم
بی‌تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
عیدی عشاق

صبا به شوق در ایوان شهریار آمد / که خیز و سر به در از دخمه کن بهار آمد

ز زلف زرکش خورشید بند سیم سه تار / که پرده های شب تیره تار و مار آمد

به شهر چند نشینی شکسته دل برخیز / که باغ و بیشه شمران شکوفه زار آمد

به سان دختر چادرنشین صحرائی / عروس لاله به دامان کوهسار آمد

فکند زمزمه گلپونه ئی به برزن وکو / به بام کلبه پرستوی زرنگار آمد

گشود پیر در خم و باغبان در باغ / شراب و شهد به بازار و گل به بارآمد

دگر به حجره نگنجد دماغ سودائی / که با نسیم سحر بوی زلف یار آمد

بزن صبوحی و برگیر زیر خرقه سه تار / غزل بیار که بلبل به شاخسار آمد

برون خرام به گلگشت لاله زار امروز / که لاله زار پر از سرو گل عذار آمد

به دور جام میم داد دل بده ساقی / چهاکه بر سرم از دور روزگار آمد

به پای ساز صبا شعر
شهریار ای ترک / بخوان که عیدی عشاق بی قرار آمد

 

پیوست ها

  • 205291_540256396014736_1030989938_n.jpg
    205291_540256396014736_1030989938_n.jpg
    25.3 کیلوبایت · بازدیدها: 3

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی

ماه من چهره بر افروز که آمد شب عید
عید بر چهره ی چون «ماه» تو می باید دید

من به جز عشق و امیدت چه سعادت طلبم؟
که سعادت به جهان نیست به جز عشق و امید

سال تجدید شد ای ماه که ما نیز کنیم
با تو آن عهد مودّت که کهن شد، «تجدید»

نوبت سال کهن با غم دیرینه گذشت
سال نو با طرب و غلغله ی «شوق» رسید...

205391_540280492678993_665018149_n.jpg

 

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
حالا چرا؟



آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا


نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا


عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا


نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا


وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا


شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا


ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا


آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا


در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا


شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ahmadfononi

معاونت انجمن
غزل شمارهٔ ۱۳۸ - ماه کلیسا

ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری
سینه مریم و سیمای مسیحا داری


گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف
چو تو ترسابچه آهنگ کلیسا داری


آشیان در سر زلف تو کند طایر قدس
که نهال قد چون شاخه طوبا داری


جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست
تنگ مپسند دلی را که در او جاداری


مه شود حلقه به گوش تو که گردنبندی
فلک افروزتر از عقد ثریا داری


به کلیسا روی و مسجدیانت در پی
چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری


پای من در سر کوی تو بگِل رفت فرو
گر دلت سنگ نباشد گِل گیرا داری


دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری


آیت رحمت روی تو به قرآن ماند
در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری


کار آشوب تماشای تو کارستان کرد
راستی نقش غریبی و تماشا داری


کشتی خواب به دریاچه اشکم گم شد
تو به چشم که نشینی دل دریا داری


شهریارا ز سر کوی سهی بالایان
این چه راهیست که با عالم بالا داری
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
غزل شمارهٔ ۴ - هفتاد سالگی

سنین عمر به هفتاد میرسد ما را
خدای من که به فریاد میرسد ما را


گرفتم آنکه جهانی به یاد ما بودند
دگر چه فایده از یاد میرسد ما را


حدیث قصه سهراب و نوشداروی او
فسانه نیست کز اجداد میرسد ما را


اگر که دجله پر از قایق نجات شود
پس از خرابی بغداد میرسد ما را


به چاه گور دگر منعکس شود فریاد
چه جای داد که بیداد میرسد ما را


تو شهریار علی گو که در کشاکش حشر
علی و آل به امداد میرسد ما را
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
غزل شماره ۷ - طور تجلی

شب به هم درشکند زلف چلیپائی را
صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را


گر از آن طور تجلی به چراغی برسی
موسی دل طلب و سینه سینائی را


گر به آئینه سیماب سحر رشک بری
اشک سیمین طلبی آینه سیمائی را


رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده و دل
تا تماشا کنم آن شاهد رؤیائی را


از نسیم سحر آموختم و شعله شمع
رسم شوریدگی و شیوه شیدائی را


جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق
قیمت ارزان نکنی گوهر زیبائی را


طوطیم گوئی از آن قند لب آموخت سخن
که به دل آب کند شکر گویائی را


دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی
بار پیری شکند پشت شکیبائی را


شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل
شمع بزم چمنند انجمن آرائی را


صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید
تا تماشا کند این بزم تماشائی را


جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی
شهریارا قرق عزلت و تنهائی را
 

Miss zahra

متخصص بخش تکنولوژی
غزل شمارهٔ ۲ - مناجات

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه هما را


دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را


به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را


مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را


برو ای گدای مسکین در خانه علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را


بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا


بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را


چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را


نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را


بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را


به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را


چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را


چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را


«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»


ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا


 
آخرین ویرایش:
بالا