اشعار فریدون توللی
رها
....
قصیده
کیست این دلبر غارتگر یغمایی ؟
که بر آشفته دل شهر به شیدایی
شهره در شنگی و شنگولی و سرمستی
فتنه در خوبی و زیبایی و رعنایی
پارسی گوی و برخ چون مه " پاریسی "
آتشین خوی و ببر چون بت بودایی
گاه در کسوت ترکان سمرقندی
گاه در صورت خوبان بخارایی
گاه عینک زده بر دیده ی شهر آشوب
پالک قرتی شده و جلف و اروپایی
گاه پیژامه به تن کرده و استاده ست
لب آن باغچه با " کفشک سرپایی "
گاه بربسته به شوخی به کمر زنار
تنگ بر شیوه ی شوخان کلیسایی
گاه ، مردانه به پا کرده یکی شلوار
همچون در صومعه طفلان برهمایی
گه به تنبان لری دست فشان از شوق
گرم چوبی شده در لحن نکیسایی
چشم بر نقد روان دوخته بس مشتاق
همچو بر وجه سند ، ناظر دارایی
قد سروش به سیه جامه چنان ماند
که به تاری و بلندی شب یلدایی
لب لعلش ، به فسون مهر فراموشی
زده بر معجز انفاس مسیحایی
برده صد بار به خواری گرو از سنبل
زلف بورش به پریشانی و بویایی
عطر گیسوی سمن بوی دلاویزش
طعنه ها بر زده بر سوسن صحرایی
نرگس از شیوه ی چشمان فسونبارش
شرمسار آمده از مستی و شهلایی
هربا چشم و سبکروح و سبکرفتار
چون به هنگام طرب دلبر ترسایی
مست و سرمست ، چو بر رقص خوش امواج
صبحدم غنچه ی نیلوفر دریایی
گردن و سینه اش از لطف بدان ماند
که بتی عاج نراشند به زیبایی
گفت شیرین هوس بخش نمک بیزش
سخت جانبخش تر از نغمه ی لالایی
چون در آید به سرود از سرسر مستی
دل خلقی بفریبد به خوش آوایی
نقد جان می برد از هستی مشتاقان
سال سیمیتش در آن دامن مینایی
در همه شهر دلی نیست که این سرمست
نر بوده ست به کشی و دلارایی
کسی ندیدم که بر این لعبت شیرینکار
تنها ده ست به حسرت دل سودایی
به فسون ، جذبه ی دیدار دل انگیزش
باز گردانده دل پیر به برنایی
ای بسا خاطر آشفته که از مستی
به کمندست در آن زلف چلیپایی
کیست ، این کیست که این گونه به دلبندی
از من خسته ربوده ست شکیبایی
آفتابست مگر ، کز نگهش اینسان
مردم دیده فرو مانده ز بینایی
یا مگر زهره ی زیباست که همچون روح
به زمین آمده از عالم علیایی
یا که خود آینه ی صنع خداوندیست
که چنین هوش فریبست و تماشایی
که چنین هوش فریبست و تماشایی
یا مگر صورت جان پرور امدیست
که برون آمده از شکل هیولایی
راز او کس به خرد ، در نتواند یافت
که وجودیست فسونکار و معمایی
دل نیارم که از آن طرخ بدارم باز
که برآورده سر از شوق به رسوایی
غارت اینست ، دریغا که سمر گشته ست
غارت ترکمن و " نهضت قشقایی "
فتنه اینست ، فسوسا که هدر بوده ست
فتنه ی رومی و چنگیزی و جغتایی
خون مخلوق چو این ترک نیفشانده ست
هیچ رویین تن مرد افکن هیجائی
وای از آن صورت دلبند به شیرینی
آه از آن قامت طناز به والایی
گر به بازار بدینگونه خرام آرد
خلق وامق کند از صورت عذرایی
نرخ شکر شکند گر نفسی از لطف
قیمت مشک بدان طره فرود آرد
خاک بیزد بسر عنبر سارایی
وزدم مهره ی مهرش به فسون چون برگ
نان در افتد ز بر تخته ی نانوایی
پیش گیسوی سمن سای دلارایش
یاسمن کیست که آید به سمن سایی
شهد در کام خلایق چون شرنگ افتد
گر نهد پای بدان دکه ی حلوایی
گلشکر کیست که با او زند از خوبی
لاف شیرینی و همسنگی و همتایی
اوست شاه دل و با حسن وی این خوبان
دلقکانند و عروسان مقوایی
اوست خورشید سپهر دل و من مشتاق
بسته بر طلعت او دیده ی حربایی
باده جز خون دل خویش نپیماید
آنکه شد خسته در این بادیه پیمایی
بام تا شام کشد ناله ز ناکامی
شام تا بام کند گریه ز تنهایی
دل مجنون من ای بس که به شور آورد
آن جمال خوش و آن طلعت لیلایی
نه چنان ریخت بنای دل من بر خاک
که مرمت کندش قدرت انشایی
ای خوش آن روز که از فر و شکوه بخت
بود در خانه ی عزلت دل هر جایی
نقد دل بود به دست من و عقل من
پاسبان بود بر این مکنت و دارایی
نه چو امروز که بگسسته عنان هر سو
می رود خاطر سرگشته به خود رایی
نقد می بخشد و خرسند که در فرجام
سودها خفته در آن وعده ی فردایی
روز دیگر چو پی وصل و طلب خیزد
سخت حاشا کند آن دلبر حاشایی
بارها گفته ام ای دل به عبث مگریز
در سلامت شو و خوشنامی و دانایی
من ندانم که چه بوده ست و چه خواهد بود
گیرمت دامن مقصوذ به چنگ افتاد
یار آسوری و سیمین بر جلفایی
" یا گرفتی به طرب زلف بتی سرمست
گوش بر نغمه ی " محجوبی " و طاطایی "
تو نئی حاتم و حاتم اگر اینسان بود
کی توانست شدن شهره به یکتایی
آزمودند ، دمی بیش نخواهد ماند
عزت یوسفی و حسن زلیخایی
تو ادیبی و بسی فایده باید جست
زین سخندانی و دانایی و ملایی
نه گدایی تو ، به بیهوده منه از دست
حشمت برتری و شوکت پاشایی
در هر مصطبه بر خاک چه خسبی زار
تو که داری بدرون خرگه دیبایی
به هوس بنده ی هر شوخ نباید گشت
سروری جوی و گرانسنگی و آقایی
نخ یک لات بسنجش چو قصیر افتاد
چه بری سود ز دولایی و سه لایی
باز بینم که شرر می کشدم از جان
شعله ی عشق چنان آتش سینایی
کیست این فتنه خدا را که به قتل دل
بر کشیده ست کمر ترکش جوزایی
تاخت بر جان من آورده به تردستی
بند بر هوش من افکنده به جولایی
دل چون موم ، در این معرکه معلومست
که چه ها بیند از آن پنجه ی خارایی
نه عجب گر رود از دست غمش از یاد
حرمت دایگی و منزلت دایی
الفت خویشی و بر غیر وی اندیشی
مایه ی مادری و پایه ی بابایی
یا در افتد به سیه چال و غم و حرمان
مرغ خوشخوان دل از اوج ثریایی
پیش او خاک ره و باد سبکبارست
قهر چنگیزی و سرپنجه یاسایی
هر طرف سخت و سبکبار همی چرخد
همچو بر محور رویین در لولایی
نام آن دلبر عیار نیارم گفت
که بلاییست شرر گستر و یغمایی
اینقدر هست که بر گردن من از مهر
تاری افکنده از آن گیسوی خرمایی
رها
....
قصیده
کیست این دلبر غارتگر یغمایی ؟
که بر آشفته دل شهر به شیدایی
شهره در شنگی و شنگولی و سرمستی
فتنه در خوبی و زیبایی و رعنایی
پارسی گوی و برخ چون مه " پاریسی "
آتشین خوی و ببر چون بت بودایی
گاه در کسوت ترکان سمرقندی
گاه در صورت خوبان بخارایی
گاه عینک زده بر دیده ی شهر آشوب
پالک قرتی شده و جلف و اروپایی
گاه پیژامه به تن کرده و استاده ست
لب آن باغچه با " کفشک سرپایی "
گاه بربسته به شوخی به کمر زنار
تنگ بر شیوه ی شوخان کلیسایی
گاه ، مردانه به پا کرده یکی شلوار
همچون در صومعه طفلان برهمایی
گه به تنبان لری دست فشان از شوق
گرم چوبی شده در لحن نکیسایی
چشم بر نقد روان دوخته بس مشتاق
همچو بر وجه سند ، ناظر دارایی
قد سروش به سیه جامه چنان ماند
که به تاری و بلندی شب یلدایی
لب لعلش ، به فسون مهر فراموشی
زده بر معجز انفاس مسیحایی
برده صد بار به خواری گرو از سنبل
زلف بورش به پریشانی و بویایی
عطر گیسوی سمن بوی دلاویزش
طعنه ها بر زده بر سوسن صحرایی
نرگس از شیوه ی چشمان فسونبارش
شرمسار آمده از مستی و شهلایی
هربا چشم و سبکروح و سبکرفتار
چون به هنگام طرب دلبر ترسایی
مست و سرمست ، چو بر رقص خوش امواج
صبحدم غنچه ی نیلوفر دریایی
گردن و سینه اش از لطف بدان ماند
که بتی عاج نراشند به زیبایی
گفت شیرین هوس بخش نمک بیزش
سخت جانبخش تر از نغمه ی لالایی
چون در آید به سرود از سرسر مستی
دل خلقی بفریبد به خوش آوایی
نقد جان می برد از هستی مشتاقان
سال سیمیتش در آن دامن مینایی
در همه شهر دلی نیست که این سرمست
نر بوده ست به کشی و دلارایی
کسی ندیدم که بر این لعبت شیرینکار
تنها ده ست به حسرت دل سودایی
به فسون ، جذبه ی دیدار دل انگیزش
باز گردانده دل پیر به برنایی
ای بسا خاطر آشفته که از مستی
به کمندست در آن زلف چلیپایی
کیست ، این کیست که این گونه به دلبندی
از من خسته ربوده ست شکیبایی
آفتابست مگر ، کز نگهش اینسان
مردم دیده فرو مانده ز بینایی
یا مگر زهره ی زیباست که همچون روح
به زمین آمده از عالم علیایی
یا که خود آینه ی صنع خداوندیست
که چنین هوش فریبست و تماشایی
که چنین هوش فریبست و تماشایی
یا مگر صورت جان پرور امدیست
که برون آمده از شکل هیولایی
راز او کس به خرد ، در نتواند یافت
که وجودیست فسونکار و معمایی
دل نیارم که از آن طرخ بدارم باز
که برآورده سر از شوق به رسوایی
غارت اینست ، دریغا که سمر گشته ست
غارت ترکمن و " نهضت قشقایی "
فتنه اینست ، فسوسا که هدر بوده ست
فتنه ی رومی و چنگیزی و جغتایی
خون مخلوق چو این ترک نیفشانده ست
هیچ رویین تن مرد افکن هیجائی
وای از آن صورت دلبند به شیرینی
آه از آن قامت طناز به والایی
گر به بازار بدینگونه خرام آرد
خلق وامق کند از صورت عذرایی
نرخ شکر شکند گر نفسی از لطف
قیمت مشک بدان طره فرود آرد
خاک بیزد بسر عنبر سارایی
وزدم مهره ی مهرش به فسون چون برگ
نان در افتد ز بر تخته ی نانوایی
پیش گیسوی سمن سای دلارایش
یاسمن کیست که آید به سمن سایی
شهد در کام خلایق چون شرنگ افتد
گر نهد پای بدان دکه ی حلوایی
گلشکر کیست که با او زند از خوبی
لاف شیرینی و همسنگی و همتایی
اوست شاه دل و با حسن وی این خوبان
دلقکانند و عروسان مقوایی
اوست خورشید سپهر دل و من مشتاق
بسته بر طلعت او دیده ی حربایی
باده جز خون دل خویش نپیماید
آنکه شد خسته در این بادیه پیمایی
بام تا شام کشد ناله ز ناکامی
شام تا بام کند گریه ز تنهایی
دل مجنون من ای بس که به شور آورد
آن جمال خوش و آن طلعت لیلایی
نه چنان ریخت بنای دل من بر خاک
که مرمت کندش قدرت انشایی
ای خوش آن روز که از فر و شکوه بخت
بود در خانه ی عزلت دل هر جایی
نقد دل بود به دست من و عقل من
پاسبان بود بر این مکنت و دارایی
نه چو امروز که بگسسته عنان هر سو
می رود خاطر سرگشته به خود رایی
نقد می بخشد و خرسند که در فرجام
سودها خفته در آن وعده ی فردایی
روز دیگر چو پی وصل و طلب خیزد
سخت حاشا کند آن دلبر حاشایی
بارها گفته ام ای دل به عبث مگریز
در سلامت شو و خوشنامی و دانایی
من ندانم که چه بوده ست و چه خواهد بود
گیرمت دامن مقصوذ به چنگ افتاد
یار آسوری و سیمین بر جلفایی
" یا گرفتی به طرب زلف بتی سرمست
گوش بر نغمه ی " محجوبی " و طاطایی "
تو نئی حاتم و حاتم اگر اینسان بود
کی توانست شدن شهره به یکتایی
آزمودند ، دمی بیش نخواهد ماند
عزت یوسفی و حسن زلیخایی
تو ادیبی و بسی فایده باید جست
زین سخندانی و دانایی و ملایی
نه گدایی تو ، به بیهوده منه از دست
حشمت برتری و شوکت پاشایی
در هر مصطبه بر خاک چه خسبی زار
تو که داری بدرون خرگه دیبایی
به هوس بنده ی هر شوخ نباید گشت
سروری جوی و گرانسنگی و آقایی
نخ یک لات بسنجش چو قصیر افتاد
چه بری سود ز دولایی و سه لایی
باز بینم که شرر می کشدم از جان
شعله ی عشق چنان آتش سینایی
کیست این فتنه خدا را که به قتل دل
بر کشیده ست کمر ترکش جوزایی
تاخت بر جان من آورده به تردستی
بند بر هوش من افکنده به جولایی
دل چون موم ، در این معرکه معلومست
که چه ها بیند از آن پنجه ی خارایی
نه عجب گر رود از دست غمش از یاد
حرمت دایگی و منزلت دایی
الفت خویشی و بر غیر وی اندیشی
مایه ی مادری و پایه ی بابایی
یا در افتد به سیه چال و غم و حرمان
مرغ خوشخوان دل از اوج ثریایی
پیش او خاک ره و باد سبکبارست
قهر چنگیزی و سرپنجه یاسایی
هر طرف سخت و سبکبار همی چرخد
همچو بر محور رویین در لولایی
نام آن دلبر عیار نیارم گفت
که بلاییست شرر گستر و یغمایی
اینقدر هست که بر گردن من از مهر
تاری افکنده از آن گیسوی خرمایی