• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار فریدون توللی

parisa

متخصص بخش
اشعار فریدون توللی
رها
....

قصیده




کیست این دلبر غارتگر یغمایی ؟
که بر آشفته دل شهر به شیدایی
شهره در شنگی و شنگولی و سرمستی
فتنه در خوبی و زیبایی و رعنایی
پارسی گوی و برخ چون مه " پاریسی "
آتشین خوی و ببر چون بت بودایی
گاه در کسوت ترکان سمرقندی
گاه در صورت خوبان بخارایی
گاه عینک زده بر دیده ی شهر آشوب
پالک قرتی شده و جلف و اروپایی
گاه پیژامه به تن کرده و استاده ست
لب آن باغچه با " کفشک سرپایی "
گاه بربسته به شوخی به کمر زنار
تنگ بر شیوه ی شوخان کلیسایی
گاه ، مردانه به پا کرده یکی شلوار
همچون در صومعه طفلان برهمایی
گه به تنبان لری دست فشان از شوق
گرم چوبی شده در لحن نکیسایی
چشم بر نقد روان دوخته بس مشتاق
همچو بر وجه سند ، ناظر دارایی
قد سروش به سیه جامه چنان ماند
که به تاری و بلندی شب یلدایی
لب لعلش ، به فسون مهر فراموشی
زده بر معجز انفاس مسیحایی
برده صد بار به خواری گرو از سنبل
زلف بورش به پریشانی و بویایی
عطر گیسوی سمن بوی دلاویزش
طعنه ها بر زده بر سوسن صحرایی
نرگس از شیوه ی چشمان فسونبارش
شرمسار آمده از مستی و شهلایی
هربا چشم و سبکروح و سبکرفتار
چون به هنگام طرب دلبر ترسایی
مست و سرمست ، چو بر رقص خوش امواج
صبحدم غنچه ی نیلوفر دریایی
گردن و سینه اش از لطف بدان ماند
که بتی عاج نراشند به زیبایی
گفت شیرین هوس بخش نمک بیزش
سخت جانبخش تر از نغمه ی لالایی
چون در آید به سرود از سرسر مستی
دل خلقی بفریبد به خوش آوایی
نقد جان می برد از هستی مشتاقان
سال سیمیتش در آن دامن مینایی
در همه شهر دلی نیست که این سرمست
نر بوده ست به کشی و دلارایی
کسی ندیدم که بر این لعبت شیرینکار
تنها ده ست به حسرت دل سودایی
به فسون ، جذبه ی دیدار دل انگیزش
باز گردانده دل پیر به برنایی
ای بسا خاطر آشفته که از مستی
به کمندست در آن زلف چلیپایی
کیست ، این کیست که این گونه به دلبندی
از من خسته ربوده ست شکیبایی
آفتابست مگر ، کز نگهش اینسان
مردم دیده فرو مانده ز بینایی
یا مگر زهره ی زیباست که همچون روح
به زمین آمده از عالم علیایی
یا که خود آینه ی صنع خداوندیست
که چنین هوش فریبست و تماشایی
که چنین هوش فریبست و تماشایی
یا مگر صورت جان پرور امدیست
که برون آمده از شکل هیولایی
راز او کس به خرد ، در نتواند یافت
که وجودیست فسونکار و معمایی
دل نیارم که از آن طرخ بدارم باز
که برآورده سر از شوق به رسوایی
غارت اینست ، دریغا که سمر گشته ست
غارت ترکمن و " نهضت قشقایی "
فتنه اینست ، فسوسا که هدر بوده ست
فتنه ی رومی و چنگیزی و جغتایی
خون مخلوق چو این ترک نیفشانده ست
هیچ رویین تن مرد افکن هیجائی
وای از آن صورت دلبند به شیرینی
آه از آن قامت طناز به والایی
گر به بازار بدینگونه خرام آرد
خلق وامق کند از صورت عذرایی
نرخ شکر شکند گر نفسی از لطف
قیمت مشک بدان طره فرود آرد
خاک بیزد بسر عنبر سارایی
وزدم مهره ی مهرش به فسون چون برگ
نان در افتد ز بر تخته ی نانوایی
پیش گیسوی سمن سای دلارایش
یاسمن کیست که آید به سمن سایی
شهد در کام خلایق چون شرنگ افتد
گر نهد پای بدان دکه ی حلوایی
گلشکر کیست که با او زند از خوبی
لاف شیرینی و همسنگی و همتایی
اوست شاه دل و با حسن وی این خوبان
دلقکانند و عروسان مقوایی
اوست خورشید سپهر دل و من مشتاق
بسته بر طلعت او دیده ی حربایی
باده جز خون دل خویش نپیماید
آنکه شد خسته در این بادیه پیمایی
بام تا شام کشد ناله ز ناکامی
شام تا بام کند گریه ز تنهایی
دل مجنون من ای بس که به شور آورد
آن جمال خوش و آن طلعت لیلایی
نه چنان ریخت بنای دل من بر خاک
که مرمت کندش قدرت انشایی
ای خوش آن روز که از فر و شکوه بخت
بود در خانه ی عزلت دل هر جایی
نقد دل بود به دست من و عقل من
پاسبان بود بر این مکنت و دارایی
نه چو امروز که بگسسته عنان هر سو
می رود خاطر سرگشته به خود رایی
نقد می بخشد و خرسند که در فرجام
سودها خفته در آن وعده ی فردایی
روز دیگر چو پی وصل و طلب خیزد
سخت حاشا کند آن دلبر حاشایی
بارها گفته ام ای دل به عبث مگریز
در سلامت شو و خوشنامی و دانایی
من ندانم که چه بوده ست و چه خواهد بود
گیرمت دامن مقصوذ به چنگ افتاد
یار آسوری و سیمین بر جلفایی
" یا گرفتی به طرب زلف بتی سرمست
گوش بر نغمه ی " محجوبی " و طاطایی "
تو نئی حاتم و حاتم اگر اینسان بود
کی توانست شدن شهره به یکتایی
آزمودند ، دمی بیش نخواهد ماند
عزت یوسفی و حسن زلیخایی
تو ادیبی و بسی فایده باید جست
زین سخندانی و دانایی و ملایی
نه گدایی تو ، به بیهوده منه از دست
حشمت برتری و شوکت پاشایی
در هر مصطبه بر خاک چه خسبی زار
تو که داری بدرون خرگه دیبایی
به هوس بنده ی هر شوخ نباید گشت
سروری جوی و گرانسنگی و آقایی
نخ یک لات بسنجش چو قصیر افتاد
چه بری سود ز دولایی و سه لایی
باز بینم که شرر می کشدم از جان
شعله ی عشق چنان آتش سینایی
کیست این فتنه خدا را که به قتل دل
بر کشیده ست کمر ترکش جوزایی
تاخت بر جان من آورده به تردستی
بند بر هوش من افکنده به جولایی
دل چون موم ، در این معرکه معلومست
که چه ها بیند از آن پنجه ی خارایی
نه عجب گر رود از دست غمش از یاد
حرمت دایگی و منزلت دایی
الفت خویشی و بر غیر وی اندیشی
مایه ی مادری و پایه ی بابایی
یا در افتد به سیه چال و غم و حرمان
مرغ خوشخوان دل از اوج ثریایی
پیش او خاک ره و باد سبکبارست
قهر چنگیزی و سرپنجه یاسایی
هر طرف سخت و سبکبار همی چرخد
همچو بر محور رویین در لولایی
نام آن دلبر عیار نیارم گفت
که بلاییست شرر گستر و یغمایی
اینقدر هست که بر گردن من از مهر
تاری افکنده از آن گیسوی خرمایی
 

parisa

متخصص بخش
پشیمانی

........
از گذشت ِ زمان ، گونه پرچین
خاطر از گردش ِ دهر خسته
برف ِ پیری ، نشسته به گیسوت
دل ز آسیب ِ دوران شکسته
دامن ِ خوشدلی رفته از دست
طایر ِ شادی از دام جسته
از جوانی ، نمانده به جز یاد
رشته ی آرزوها گسسته
در شب ِ تار و سرد ِ زمستان
در کنار ِ بخاری نشسته
غرقه در خاطرات ِ جوانی
لب خموش از سخن دیده بسته
کودکانت به بازی در اطراف
گه پراکنده گه دسته دسته
می کنی یاد ِ برنایی خویش
یاد ِ دوران ِ زیبایی خویش
غرقه در بحر ِ فکری که ناگاه
گرم و گیرا ، ز ایوان ِ خانه
ناله ای خیزد از سینه ای ریش
نغمه ای دلکش و عاشقانه
خادم ِ خوبروی ِ جوانت
زار و افسرده بر آستانه
زیر ِ لب ، خواند از دفتر ِ من
با صدایی حزین ، این ترانه
" قلب من طایری خسته بالست
دور افتاده از آشیانه
دیده بس جور و آسیب ِ گردون
خورده بس تیر ِ غم از زمانه
اوفتاده به دام ِ تو صیاد
کت ِ نباشد ز خوبی نشانه
ذره ای مهر اندر دلت نیست
هست بیداد ِ تو بیکرانه
رحمتی کن بر احوال ِ زارم
سوختم ، سوختم ، بی قرارم !"
گردد از آن حزین ناله ی گرم
خاطرات ِ تو از خواب ، بیدار
زیر ِ خاکستر ِ سرد ِ نسیان
قلب ِ گرم ِ تو گردد شرر بار
چون به یاد آری از عشق ِ پیشین
اشکت آهسته ریزد به رخسار
گردی از کرده ی خود پشیمان
کز چه راندی به من جور ِ بسیار
کز چه ام راندی از درگه ِ خویش
نا امیدم نمودی ز دیدار
لیک ، بی حاصلست آه و افسوس
عشق ِ رفته ، نگردد پدیدار
رانکه پیری ، دل ِ من فسرده ست
وز تو سرسبزی ِ حسن برده ست .
 

parisa

متخصص بخش
فردای انقلاب
........
شیپور ِ انقلاب ، پرجوش و پرخروش
از نقطه های ِ دور ، می آیدم به گوش
می گیردم قرار ،می بخشدم امید
می آردم به هوش
فرمان جنبشست ، هنگامه ی نبرد
غوغای ِ رستخیز، روز ِ قیام مرد
جان می پرد ز شوق ، خون می چکد ز چشم
دل می تپد ز درد
در تیره جنگلی ، انبوه و دوردست
بر طرف ِ کوهسار ، در پای ِ رود ِ مست
ناچیز کلبه ایست ، برپا ز دیر باز
دیواره پرشکست
بر شاخی از بلوط در آن مکان ِ تنگ
آویخته ز سقف ، وارون ، یکی تفنگ
قنداقه پر غبار ، وزگشت ِ سال و ماه
بی نور و تیره رنگ
این همدم ِ منست ، کز روزگار ِ پیش
بیکار مانده است ، بر جایگاه ِ خویش
از جنگ و از شکار ، محروم و بی نصیب
افزوده تیرگیش
شیپور ِ انقلاب پرجوش و پرخروش
از نقطه های ِ دور ، می آیدم به گوش
می گیردم قرار ، می بخشدم امید
می آردم به هوش
اندر پیش ز دور ، فریاد ِ توده ها
آید به دست ِ باد ، بر گوش ِ من رسا
غوغای ِ کارگر ، هورای ِ زنجیر
فریاد ِ بینوا !
لختی به جای ِ خویش ، می ایستم خموش
وانگه دوان دوان ، خون در رگم به جوش
زی کلبه می دوم ، سوی ِ تفنگ خویش
می گیرمش به دوش
پاکیزه می کنم ، قنداقه اش ز خاک
گردش به آستین ، سازم ز لوله پاک
پس بر کمر ز شوق ، بندم قطار ِ خویش
کین جوی و خشمناک
انبوه توده ها ، فریاد ِ مرده باد
نزدیک می شوند ، آماده ی جهاد
غرنده همچو سیل ، کوبنده همچو پتک
توفنده همچو باد !
من بی خبر ز خویش ، سرمست و بی قرار
در پیش ِ آن گروه ، جویای کارزار
خوش ، می دوم دلیر ، کز روزگار ِ خصم
خوش برکشم دمار
فریاد می کشد ، پس با سر سپید
پیری از آن گذوه ، با قلب ِ پر امید
ای یاوران به هوش ! ای همرهان به پیش !
دشمن ز ره رسید !
سر نیزه های خصم ، در نور ِ آفتاب
رخشد همی به چشم ، چون موجها بر آب
نیروی ِ دولت است ، این لشکر ِ عظیم
سرکوب ِ انقلاب
رگبارهای تیر ، ناگه ز هر دو سو
بارد به رهگذر ، ریزد ز بام و کو
غلطم ، من از میان ، در حمله ی نخست
در خون خود فرو
انبوه ِ منقلب ، کینخواه تر شود
جوشد به کارزار ، همراه تر شود
آرد چنان هجوم ، ریزد چنان به خاک
تا چیره ور شود
فردای انقلاب ، بر صحن ِ کارزار
نیمای ِ من مرا می جوید اشکبار
من مرده ام ولی ، شادم که صد چو او
شادند و کامکار
 

parisa

متخصص بخش
مریم
......
در نیمه های شامگهان ، آن زمان که ماه
زرد و شکسته ، می دمد از طرف ِ خاوران
استاده در سیاهی ِ شب مریم سپید
آرام و سرگران
او مانده تا که از پس ِ دندانه های کوه
مهتاب سرزند ، کشد از چهر ِ شب نقاب
بارد بر او فروغ و بشوید تن ِ لطیف
در نور ِ ماهتاب
بستان به خواب رفته ومی دزدد آشکار
دست ِ نسیم ، عطر ِ هر آن گل که خرّمست
شب خفته در خموشی و شب زنده دار ِ شب
چشمان مریمست
مهتاب ، کم کمک ز پس ِ شاخه های بید
دزدانه می کشد سر و می افکند نگاه
جویای مریمست و همی جویدش به چشم
در آ شب ِ سیاه
دامن کشان ز پرتو ِ مهتاب ، تیرگی
رو می نهد به سایه ی اشجار ِ دوردست
شب دلشکست و پرتو ِ نمناک ِ ماهتاب
خواب آورست و مست
اندر سکوت ِ خرم و گویای بوستان
مه موج می زند چو پرندی به جویبار
می خواند آن دقیقه که مریم به شستشوست
مرغی ز شاخسار
 

parisa

متخصص بخش
عشق ِ رمیده

......
در پای آن چنار ِ کهن ، کز بسی زمان
سر بر کشیده یکه و تنها میان دشت
عشقی رمیده ، رفته ز افسردگی به خواب
غمگین ز سر گذشت
غوغا کنان ، گروه ِ کلاغان به شامگاه
سوی ِ درخت ِ گمشده پرواز می کنند
پر می زنند و از پی ِ خواب ِ شبانگهان
آواز می کنند
شب می رسد گرفته و سنگین نفس ز دور
سوسو زنان ، ستاره نظر می کند به خاک
وندر سکوت ِ شامگهان ، ژرف حالتیست
آرام و سهمناک
گهگاه ، از میانِ یکی ابر ِ تیره رنگ
برقی به چشم می رسد از کوهسار ِ دور
وز گوشه ی سیاه ِ یکی دخمه سایه ای
سر می کشد ز گور
آنجا ، کنار ِ قلعه ی ویران و دوردست
افروختست دختر ِ شبگرد ، آتشی
او خود به خواب رفته و نالان بگرد ِ او
روح ِ مشوشی
باد از فراز ِ کوه ، خروشان و تند خیز
می افکند به خاک ، چنار ِ خمیده را
می پیچدش به شاخه و بیدار می کند
عشق ِ رمیده را
 

parisa

متخصص بخش
مهتاب
........

در زیر ِ سایه روشن ِ ماه ِ پریده رنگ
در پرتوی چو دود ، غم انگیز و دلربا
افتاده بود و زلف ِ سیاهش به دست ِ باد
مواج و دلفریب
می زد به روشنایی ِ شب ، نقش ِ تیرگی
می رفت جویبار و صدای ِ حزین ِ آب
گویی حکایت ِ غم ِ یاران ِ رفته داشت
وز عشق های ِ خفته و اندوه ِ مردگان
رنجی نهفته داشت
در نور ِ سرد و خسته ی مهتاب ، کوهسار
چون آرزوی ِ دور
چون هاله ی امید
یا چون تنی ظریف و هوسناک در حریر
می خفت در نگاه
وز دشتهای ِ خرم و خاموش می گذشت
آهسته شامگاه
او ، آن امید ِ جان ِ من ، آن سایه ی خیال
می سوخت در شراره ی گرم ِ خیال خویش
می خواند در جبین ِ درخشان ِ ماهتاب
افسانه ی غم ِ من و شرح ِ ملال ِ خویش
 

parisa

متخصص بخش
سایه های شب
......

جغد می خواند و کابوس ِ شب از وحشت ِ خویش
چشمها دوخته بر شعله ی شمعی بی نور
باد می غرد و می آورد آهسته به گوش
ناله ی جانوری گرسنه از جنگل ِ دور
آسمان تیره و سنگین چو یکی پاره ی سرب
می فشارد شب ِ هول افکن و بیم افزا را
می کشد دست ، شب تیره به دیوار ِ جهان
تا مگر باز کند " روزنه ی فردا " را
می خورد گاه ، یکی شاخه ی خشکیده به شاخ
وندر آن ظمت ِ شب می گسلد بند ِ سکوت
استخوان می شکند مرگ تو گویی ز حیات
یا تنی مرده ، تکان می خورد اندر تابوت
خسته از طول ِ شب و رنج بیابان ، شبگرد
رفته در پای یکی کلبه ی فرسوده به خواب
چپق از دست رها کرده و بس اختر ِ سرخ
که روان در کف ِ باتد است ز هر سو به شتاب
گاه ، آوای مناجات ِ ضعیفی از دور
می زداید ز دل ِ غمزده زنگار ِ فسوس
می کند پارس سگی بر شبحی هول انگیز
خفته ای می جهد از خواب ز گلبانگ ِ خروس
در پلاسی سیه ، آنجا به تبی گرم و سیاه
تن رها کرده و جان می سپرد بیماری
باد می نالد و در پت پت ِ غمگین ِ چراغ
سایه ی مرگ ، نمایان شده بردیواری
کودکی خفته ، ز رؤیای شگفتی در خواب
آنچه از دایه شنیدست ، به چشمش شده راست !
غولی آویخته دم بر در ِ غاری تاریک
می زند نعره که " این بچه ی لجباز کجاست !؟
گاه ، در خش خش ِ پر همهمه ی برگ ِ درخت
رهزنی می جهد از گوشه ی دیوار به زیر
مادری می پرد از گریه ی طفلی از خواب
کودکی می مکد آهسته ز پستانی شیر
می جهد گاه ، شهابی ز دل ِ سرد ِ سپهر
چون گمانی به دلی یا به سری سودایی
یا یکی قطره ی لغزنده و سوزان ِ سرشک
که تراوش کند از دیده ی نابینایی
در دل ِ تیره ی اصطبل ، ستوری رنجور
می کشد شیهه و سم می زند آهسته به خاک
هیکلی می رود از گوشه ی باغی تاریک
روبهی می جهد از روزن ِ گوری نمناک
گاه ، نالان ز بُن ِ کوچه ، گدایی بیدار
سرفه ای می کند از رفتن پایی موهوم
شیونی گرم به پا می شود از خانه ی دور
آتشی سرد برون می جهد از خنده ی بوم
دور ، آنجا به سر کوه ، یکی شعله ی سرخ
می زند چشمک و می افسردش گاه شرار
اهرمن بسته مگر دیده به تاریکی شب
یا ستاره ست که خون می دودش بر رخسار ؟
دختری ، گاه ز بی تابی ِ عشقی جانسوز
می شکافد دل ِ شب را به قدمهای خموش
سایه ای زیر ِ بلوطی کهن ، اندر خم ِ راه
دست می گیرد و می افشردش در آغوش
گاه ، زندانی ِ فرسوده ای از محنت و رنج
می کشد نیمشبان رشته ی ناقوس ِ سکوت
می رود شیون ِ ماتم زده ای تا به سپهر
می شود زاری ِ دلسوخته ای تا ملکوت
شاعری ، در بر ِ شمعی ، سر ِ شوریده به دست
می زند خط به سر ِ بیتی و می خواند باز
چشم ِ افسونگری از موج ِ غم آلود ِ خیال
می درخشد به ضمیرش ، چو یکی چشمه ی راز
گاه ، آهنگ ِ غم انگیز ِ سه تاری آرام
می کند قصه ز بیتابی ِ دلباخته ای
یا که در شرشر ِ خواب آور ِ جوی از سر ِ بید
می زند نغمه به تاریکی ِ شب فاخته ای
در یکی حجره ی آراسته ، در نور ِ بنفش
سیر و آسوده فروخفته توانگر به پرند
لیک در حسرت ِ نان ، گرسنه ، بر توده ی کاه
جوع ، دل می گزدش در شب ِ تاریک و بلند
گاه ، شیطان ز سیه کاری ِ خود سر خوش و مست
دل تهی می کند از قهقهه ای ناهنجار
رعد می غرد و می پیچدش آواز به کوه
برق می خندد و می ریزدش از خنده شرار
نرم نرمک ، ز درخشندگی ِ اختر ِ صبح
می رود مستی و می کاهدش از رونق و تاب
می شود سینه ی شب باز ، چو دودی ز نسیم
می شود پرده ی غم دور ، چو بادی ز سراب
ناگه از کوره ی خورشیدیکی اخگر ِ سرخ
می پرد موج زنان بر سر ِ کهسار ِ کبود
کبک می خواند و شب می رود آهسته به راه
صبح می خندد و قو می رود آهسته به رود
 

parisa

متخصص بخش
باستان شناس
......

در ژرفنای خاک ِ سیه ، باستان شناس
در جستجوی مشعل ِ تارک ِ مردگان
در آرزوی اخگر ِ گرمی به گور ِ سرد
خاکستر ِ قرون ِ کهن را دهد به باد !
تا از شکسته های یکی جام
یا گوشواره های یکی گوش
یا از دو چشم ِ جمجمه ای مات و بی نگاه
گیرد سراغ ِ راه
بیرون کشد زیاد ِ فراموشی ِ سیاه
افسانه ِ گذشت ِ جهان ِ گذشته را
وز مردگان به زنده کند داستان ِ غم
بی اعتنا به تربت ِ گلچهرگان ِ خاک
بر استخوان ِ پیر و جوان می زند کلنگ
تا در رسوب ِ چشمه ِ خشکیده ی حیات
یابد نشان قطره ی وهمی به گور ِ تنگ
ناگاه خیره کژدمی از گوشه ی مغاک
از دنگ دنگ تیشه هراسان و خشمناک
سر می کشد ، ز جمجمه ای شوم و دلگزای
می تازدش به هستی و می دوزدش به جای
لختی دگر به دخمه ی تاریک و پر هراس
کفتار می خورد ز تن ِ باستان شناس !
 

parisa

متخصص بخش
دور
...

دور ، آنجا که شب فسونگر و مست
خفته بر دشتهای ِ سرد و کبود
دور ، آنجا که یاسهای سپید
شاخه گسترده بر کرانه ی رود
دور ، آنجا که می دمد مهتاب
زرد و غمگین ز قله ی پربرف
دور ، آنجا که بوی سوسنها
رفته تا دره های خاموش و ژرف
دور ؛ آنجا که در نشیب ِ کمر
سر به هم داده شاخه های تمشک
دور ؛ آنجا که چشمه از بر ِ کوه
می درخشد چو دانه های ِ سرشک
دور ، آنجا که رازهای نهان
خفته در سایه های جنگل ِ دور
دور ، آنجا که در آن جزیره که شب
اشکها می چکد ز چشم ِ گناه
دور ، آنجا که سرکشیده به ناز
شاخ ِ نیلوفر از میان ِ گیاه
دور ، آنجا که مرغ ِ خسته ی شب
دم فرو می کشد ز ناله و سوز
دور ، آنجا که بوسه های سحر
میخورد بر جبین ِ روشن ِ روز
اندر آنجا در آن شکفته دیار
در جهان ِ فروغ و زیبایی
با خیال ِ تو می زنم پر و بال
از میان ِ سکوت و تنهایی
 

parisa

متخصص بخش
اندوه ِ شامگاه
...

کیست این مرده که در روشنی ِ شامگهان
تکیه دادست بر آن ابر و نشستست به کوه
بسته از دور به جای دادن ِ خورشید نگاهع
وز گرانباری ِ خاموش ِ طبیعت به ستوه
خیره بر زردی ِ شادی کش و دلگیر ِ غروب
زار و افسرده فرورفته در اندیشه ی گرم
پای آویخته از کوه و در آن توده ی برف
استخوان می کشدش شعله و می سوزد نرم
سینه دادست تهی چون قفسی در ره ِ باد
آرزومند ِ دلی تا کشد از سینه خروش
لیک دیریست که در سردی و خاموشی ِ مرگ
دلش از کار فرومانده و خون مانده ز جوش
راست ، چون روزنی از مرگ به غوغای ِ حیات
دنده هایش ز دل ِ ابر ، پدیدست به چشم
باد ، می توفد و در هر نفسش بر سر و روی
برف می بارد و می آردش آزرده به خشم
خسته از مرگ ، در اندیشه ی مرگیست که باز
بار ِ اندوه فرو گیردش از تیره ی پشت
رنجه از زیر و بم موج ِ گریزان ِ فنا
دست می ساید و بر جمجمه می کوبد مشت
قرص ِ خورشید ، چو شمعی بدم ِ بازپسین
نرم ، در شعله ی خود می سپرد جان به فسوس
آفتاب از سر کهسار چنانست که روز
در گذرگاه ِ شب ، آئیخته باشد با فانوس
او نشستست همانگونه بر آن توده ی برف
بسته از خلوت ِ تاریک ِ افق دیده به نور
یاد می آورد از تلخی ِ جان دادن ِ خویش
اندر آن نیمه ی پاییز ، در آن جنگل ِ دور
می کشد آه ، ولی دیر زمانیست که آه
منجمد گشته و افسرده در آن سینه ی سرد
می زند بانگ ، ولی حنجره ای نیست که بانگ
زان به گوش آید و تسکین دهدش آتش ِ درد
روز رفتست و یکی پرتو ِ نارنجی ِ گرم
راه گم کرده و تابیده بر آن ابر ِ کبود
می درخشد شفق از آبی ِ غمگین ِ سپهر
همچو نیلوفر ِ نو خاسته بر ساحل ِ رود
سایه ای گمشده ، در جستجوی پیکر ِ خویش
می رسد خسته و می ایستد آنجا به درنگ
می رود مرده که در بر کشدش از سر ِ شوق
لیک می لغزد و می اوفتد از قله به سنگ
چون سبویی که در افتد ز کف ِ باده پرست
لندش از بند جدا می شود از لغزش ِ گام
می رمد سایه و در تیرگی ِ سرد ِ سپهر
شب فرو می کشدش همچو یکی قطره به کام
مرده ، مردست و کنون بر سر آن غمزده کوه
استخوانیست پراکنده از و بر سر ِ برف
آرزوئیست که جوشیده ز ناکامی ِ سرد !
انتظاریست که تابیده ز تاریکی ِ ژرف
 

parisa

متخصص بخش
آرزوی گمشده
...

ماه ، دل افسرده ، در سکوت ِ شبانگاه
بوسه ی غم زد به کوهسار و فرو رفت
چهره ی او بود گوئیا که غم آلود
رفت و ندانم چها که بر سر ِ او رفت
سایه فزونی گرفت و دامن ِ پندار
رفت بدانجا که بی نشان و کران بود
رفت بدانجا که خنده مستی ِ غم داشت
رفت بدانجا که اشک بود و خزان بود
خسته ز آوارگی ، به دره ی تاریک
سر به سر ِ صخره کوفت بد و بنالید
چون دل آواره بخت ِ من که هوسناک
روی بهر آستان نهاد و بنالید
راست ، تو گفتی نگاه ِ دوزخیان داشت
دیده ی اندوهبار ِ اختر ِ شبگرد
یا غم ِ آیندگان ِ خاک همی دید
کاین همه افسرده بود و خسته و دلسرد
من به شب ِ تیره بسته دیده ِ افسوس
مست ، در اندیشه های غمزده بودیم
پنجره بگشاده بر سیاهی ِ شبگیر
در پیری آن آرزوی گمشده بودم
باد بتوفید و ناگهان ز دمی سرد
شمع خموش گرفت و کلبه بیفسرد
خش خش ِ آرام ِ پایی از گذر ِ باغ
روی به ایوان نهاد و حاقه به در خورد
خاستم از جا هراسناک و سبکخیر
کلبه سیه بود و باد در تک و پو بود
کیست ؟ در آن تیرگی دو بازوی پر مهر
گرم و سبک حلقه زد به گردنم او بود
 

parisa

متخصص بخش
ناآشنا پرست

در سنگلاخ ِ تیره و تاریک ِ زندگی
در این دُرُشتناک بیابان ِ پر هراس
می آیدم هماره ز سویی نهان به گوش
آوای ِ آشنای ِ یکی یار ِ ناشناس
آوای ِ دلربای ِ زنی ، چون طنین ِ جام
کز ژرفنای ِ شام
می خواهد مدام
می خواند به نام
می جویدم به کام و نمی یابمش به کام
بیچاره من بهر که دل آویختم به مهر
روزی دو سوخت جانم و پنداشتم که اوست
دردا که ناسپرده دو گامی به نیم راه
دیدم سراب چشمه ی جوشان ِ آرزوست !
آوای ِ کیست این ، که گرانبار و خسته گام
می خواندم به خویش و نمی ماند از خروش ؟
آیا کیست در پس ِ این پرده ِ امید ؟
یا بانگ نیستیست که می آیدم به گوش ؟
گمراه و بی پناه
در کور سوی ِ اختر ِ لرزان ِ بخت خویش
سرگشته در سیاهی ِ شب می روم به راه
راه ِ دیار ِ مرگ
راه ِ جهان ِ راز
راهی که هیچ رفته از آن ره نگشته باز !
باز از درون ِ تیره ی آن جاودانه شام
آن آشنا سروش
آن شادمانه بانگ ِ دلاویز ِ شب نورد
می پیچدم به گوش
لیکن دگر ازین دل ِ نا آشناپرست
یادی به جز غبار
باقی نمانده بر رخ ِ شاداب ِ روزگار !
 

parisa

متخصص بخش
ویرانه ی امید
...

به ناز ، تکیه بر آرنج و سر خمیده به دست
نشسته بود و بر او دیده بسته من ببه نیاز
دو گوش بر من و من خیره اندر آن سر ِ زلف
ز نیمه رفته شب ما به گفتگوی ِ دراز
درون مجمر ِ سوزان ، چو لاله ، اخگر سرخ
شکفته می شد و می سوخت در شراره ِ خویش
دو چشم ِ من به رخش گرم و او به شعله ی گرم
سپرده چشم و فرو رفته در نظاره ی خویش
غروب ِ زهره ی تابنده بود و خنمده ی صبح
فروغ ِ تش رخشان به چهر ِ گلنارش
و یا چو غنچه ی نیلوفری که دست ِ نسیم
سپیده دم کند از خواب ِ ناز بیدارش
به زیر ِ گردن ِ او ، سایه های درهم ِ زلف
گره گره ، ز هم آهسته باز می گردید
خیال بود تو گفتی که در چهان ِ امید
به جستجوی ِ نهانگاه ِ راز می گردید
من آرمیده گرفتار و مست و باده به دست
میان ِ نکهت ِ مستی فزای ِ نرگس و عود
نگاه ِ او به من و ، ای بسا شکوفه ی مهر
که می شکفت در آن دیدگان ِ اشک آلود
گذشته با همه تلخی و شادکامی و رنج
در آن نگاه ِ گریزنده خودنمایی داشت
به هست و نیست ، عیان بود از آن دو چشم ِ سیاه
که دل بر آتش ِ سوزنده ی جدایی داشت
من از شراره ی او گرم و آن ستاره ی بخت
بسوز ِ خویش فرو رفته در فسوس و ملال
ز بی قراری ِ دل ، خسته جان و غم فرسود
بیار ِ رفته و یاد ِ گذشته بسته خیال
فروغ بود و صفا بود و صبح ِ دولت بود
دریغ و درد که راهم به قلب ِ خسته نداد
ربود هوشم و سرگشته ز آشیانم کرد
دل شکسته به این یار ِ دلشکسته نداد
 

parisa

متخصص بخش
کارون
...

بلم ، آرام چون قویی سبکبار
به نرمی بر سر ِ کارون همی رفت
به نخلستان ِ ساحل ، قرص ِ خورشید
ز دامان ِ افق بیرون همی رفت
شفق ، بازیکنان در جنبش ِ آب
شکوه ِ دیگر و راز ِ دگر داشت
به دشتی بر شقایق ، باد ِ سر مست
تو پنداری که پاورچین گذر داشت
جوان ، پاروزنان بر سینه ی موج
بلم می راند و جانش در بلم بود
صدا سر داده غمگین ، در ره ِ باد
گرفتار دل ِ و بیمار ِ غم بود
" دو زلفونت بود تار ِ ربابم
چه می خوای ازین حال ِ خرابم
تو که با ما سر ِ یاری نداری
چرا هر نیمه شو آیی بخوابم "
درون ِ قایق از باد ِ شبانگاه
دو زلفی نرم نرمک تاب می خورد
زنی خم گشته از قایق بر امواج
سر انگشتش به چین ِ آب می خورد
صدا ، چون بوی ِ گل در جنبش ِ باد
به آرامی به هر سو پخش می گشت
جوان می خواند و سرشار از غمی گرم
پی دستی نوازش بخش می گشت :
" تو که نوشُم نئی نیشُم چرایی
تو که یارم نئی پیشُم چرایی
تو که مرهم نئی زخم ِ دلم را
نمک پاش ِ دل ِ ریشم چرائی "
خموشی بود و زن در پرتو ِ شام
رخی چون رنگ ِ شب نیلوفری داشت
ز آزار ِ جوان دلشاد و خرسند
سری با او ، دلی با دیگری داشت
ز دیگر سوی ِ کارون زورقی خُرد
سبک ، بر موج لغزان ِ پیش می راند
چراغی ، کور سو می زد به نیزار
صدایی سوزناک از دور می خواند
نسیمی این پیام آورد و بگذشت :
" چه خوش بی مهربونی از دو سربی "
جوان نالید زیر ِ لب به افسوس :
" که یک سر مهربونی درد ِ سر بی "
 

parisa

متخصص بخش
پندارها
...

پنداشتم که این دل ِ غم فرسود
مردست و دیگرش تب و تابی نیست
پنداشتم که پیک ِ جوانی را
دیگر توان ِ شور و شتابی نیست
پنداشتم گذشته سرابی بود
و آینده نیز شاخه ی بی بارست
وان عشقها که شهپر ِ جان می سوخت
خاکستری ز خرمن ِ پندارست
پنداشتم جهان ِ سبک رفتار
بازار ِ گرم هرزگی و خامیست
وین روز و شب که زندگیش خوانند
زنجیر ِ نامرادی و ناکامیست
پنداشتم که زیر و بم ِ امّید
دیریست تا به سینه ی من مردست
وان دلفروز گلبن ِ شادی بخش
پژمرده شاخسارش و افسردست
پنداشتم دلی که به حسرت سوخت
بر رنج ِ عشق ، ره نگشاید باز
وان آرزوی تشنه ی رامش سوز
تابم به چیرگی نرباید باز
دردا که هر چه بر دل ِ خونین رُست
شاخ ِ فریب و خوشه ِ رؤیا بود
وان ساحل ِ مراد ، چو دیدم باز
گرداب ِ عشق و پهنه ی دریا یود
چشم ِ تو ای ستاره ی بخت آویز
زد شعله بر سراسر ِ پندارم
وز خواب ِ سردمهری و بیزاری
بیدار کرد و سوخت دگر بارم
 

parisa

متخصص بخش
هوسناک
...

شب ، سرزده از خاور و گیسو بُن ِ خورشید
می تافت هنوز از سر ِ آن نخل ِ فسونبار
می سود ترن سینه بهامون به دمی گرم
وارسته چو از بند ِ گران ، دیو ِ گرفتار
بر چهره شفق ، ریخته شب ، نرم و دلاویز
چون لاله که با سوسن ِ خودرو دمد از خاک
یا گونه ِ رقاصه ی مستی که به شبگیر
نیلی شود از بوسه ی مستان ِ هوسناک
از پیش ِ نظر، گاه یکی دهکده چون باد
می رفت و نگاهاز پی ِ او خیره همی تافت
دور ، از دل ِ آن سایه که منزلگاه ِ شب بود
نوری ز دل ِ غمکده ای تیره همی تافت
او ، مات به دهلیز ِ ترن ، بی خبر از خویش
می جست ز افسون ِ شفق ف راز ِ شباگاه
وز پنجره افتاده سبک در خم ِ گیسوش
لغزان و گریزان ، دم ِ افسرده ِ دیماه
من خیره بر او ، بیدل و حیران و هوسگیر
بر زمزمه ِ دلکش ِ او بسته ز جان گوش
می خواند پری نرم ؛ یکی نغمه ی جانسوز
می خاست ز من گرم ، یکی شعله ی خاموش
آن شعله که بسیار درین سینه ی پرمهر
رخشید و فروزان شد و بشکفت و فروخفت
آن عشق ِ سبکسایه که هر بار ز سویی
باز آمد و باز این دل ِ دیوانه برآشفت
آوای ِ پری ، نغمه ی جانبخش ِ صفا بود
افسوس که اندیشه ی سامان ِ دگر داشت
افسوس که آن رشته ی پیوند ، به فرجام
کوته بود و پیوند به پایان ِ سفر داشت
نالید ترن لختی و بر جای ِ فرو داشت
اشکی دو سه رخشید در آن چشم ِ فسونبار
پرداخت لب از نغمه و در چهره ی من دید
" دروزاه ی شهرست ، خدا باد نگهدار !"
 

parisa

متخصص بخش
پیشواز ِ مرگ
...

ای داد ! چهر عمر غبار ِ زمان گرفت
خورشید ِ عشق تیرگی ِ جاودان گرفت
موی ِ سپید پرچم ِ تسلیم برکشید
دیدار ِ مرگ ، تیر ِ ستیز از کمان گرفت
دست ِ فسوس ، بر سر ِ امواج ِ خاطرات
بس عشق های ِ مرده که از هر کران گرفت
ایمان شکست و زین قفس تیره مرغ بخت
شادان گشود بال و ره ِ آشیان گرفت
پای ِ امید ، پیشرو ِ کاروان ِ عمر
آزرده شد ز راه و دل از کاروان گرفت
یار ِ گذشته ، دشمن ِ قلب ِ شکسته گشت
باغ ِ شکوفه ، سردی ِ دور ِ خزان گرفت
تصویر ِ آرزو ، چو غباری به دست باد
آهسته از نظر شد و رخت از میان گرفت
گنج مراد ، در دل ِ ویران ِ انتظار
ناجسته ماند و مرگ بر او سایبان گرفت
بدبینی از شمار ، فزون گشت و دل ز بیم
با مهربان ، قیافه ی نامهربان گرفت
اندیشه ، بال و پر زد و بیزار ازین جهان
راه ِ سپهر ِ تیره ِ وهم و گمان گرفت
دل ، تشنه ی گناه شد و مستی ِ گناه
یکباره پرده از سر ِ عیب ِ نهان گرفت
دلخون ، ز رنج عفل و ادب ، جان ِ خود فریب
بند ِ گران ز وسوسه ی بی امان گرفت
تابوت ِ کودکی ، به سراشیب ِ زندگی
در هم شکست و هر هوس ِ مرده جان گرفت
آه از چراغ ِ دل ؛ که دمادم به راه ِ عمر
خاموش گشت و روشنی از دیگران گرفت
من خواستار ِ مرگم و آوخ که دست ِ مرگ
دام ِ حیات ِ این شد و دامان ِ آن گرفت
 

parisa

متخصص بخش
ناپایدار

....
می خواند و سایه های گریزنده ی خیال
می تافت و در فروغ ِ نگاهش به روشنی :
" گیرم که بر کنی دل ِ سنگین ز مهر ِ من
مهر از دلم چگوته توانی که بر کنی "
دستش فشردم از سر ِ پیمان و شور و عشق
کای در سپهر ِ بخت ، فروزنده اخترم :
" گر بر کنم دل از تو و بر گیرم از تو مهر
این مهر بر که افکنم ، این دل کجا برم "
افسرده ؛ سر به سینه ی من بر نهاد و خواند
با آتشین دمی که دم ِ اشک و ناله بود :
" هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذار ِ باد ، نگهبان ِ لاله بود "
اشک از رُخش ستردم و گفتم که بی گمان
بالین ِ عشق ِ ما ، دم ِ مرگست و رستخیز :
" من در وفای ِ عهد ، چنان کند نیستم
کز دامن ِ تو دست بدارم به تیغ ِ تیز "
نالید زار و گفت فریدون وفا خوشست
آوخ که نیست در تو و نیکست روشنم :
" دردیست بر دلم که گر از پیش ِ آب ِ چشم
بردارم آستین ، برود تا بدامنم "
در چشم ِ کهربایی ِ و خیره از امید
گفتم که ای امید ِ دل غم پرست ِ من
بگشای راز و خاطر ِ نازک ، گران مدار
باشد که این گره بگشاید به دست ِ من
لرزید و گفت آنچه منش جویم ای دریغ !
خندان گلی بوَد که درین شوره زار نیست
نقش وفا و مهر به دیباچه ی حیات
زیباست لیک در دل ِ کس پایدار نیست
در هیچ سینه نیست دلی گرم و استوار
کز دور ِ روزگار نبیند تزلزلی
" بالای خاک ، هیچ عمارت نکرده اند
کز وی به دیر و زود نباشد تحولی "
عشق ِ تو نیز با همه سوگند و اشتیاق
گرمست ، لیک جز هوسی کودکانه نیست
با من بمیر ، زانکه به جز در پناه ِ مرگ
جاوید ، عشق ِ هیچکسی در زمانه نیست
 

parisa

متخصص بخش
شعله ی کبود
...

در چشمت ای امید ، چه شبها که تا به صبح
ماندست خیره ، دیده ی شب زنده دار ِ من
وز آسمان ِ روشن ِ آن چشم ِ پر فروغ
خورشیدها دمیده به شب های تار ِ من
مهتاب ها فشانده به عشق ِ من و تو نور
در هم خزیده مست ِ گنه ، سایه های ما
ما سینه ها ز مهر به هم در فشرده تنگ
کوبیده ای بسا دل ِ دیر آشنای ما
در بوی ِ راز گستر و پنهان گریز ِ یاس
بس بوسه های تشنه که از هم گرفته ایم
دور از فسون ِ جادوی ِ پنهان ِ سرنوشت
کام ِ امید ، از دل خرَّم گرفته ایمن
رقصیده ، ای بسا به رُخت سایه های برگ
ساز ِ تو نغمه گر، به سرانگشتهای ِ ناز
چشم ِ تو همچو مستی ِ تریاک ِ نیمروز
دامان ِ من کشیده به گردابهای ِ راز !
بس در فروغ ِ کوکب ِ رنگین ِ بامداد
افسانه های ِ رفته و آینده گفته ایم
وز بوسه مُهرها زده بر عهد ِ دیرپای
از بخت و بختیاری ِ پاینده گفته ایم
در شعله ی کبود ِ نگاه ِ تو - ای دریغ
کو آن نگاه ، کو که بسوزد در آتشم
ای بس در آن نگاه ِ هوس بخش ِ تند مهر
کز شوق سوخت خرمن ِ جان ِ بلاکشم
در پچ پچ ِ خموش ِ سپیدارهای باغ
- آوخ که رفت آن شب و یادش چه جانگزاست -
خواندی چکامه ای که هنوزم به گوش ِ جان
چون لای اتی ِ مادر ِ گمکرده آشناست
خواندی و گیسوان تو ، آشفته بر سه تار
در نور ِ ماه ، منظره ای جاودانه داشت
من مست ِ عشق و زورق ِ روحم سبک چو باد
بر موج ِ ساز ، ره به جهان ِ فسانه داشت
بگسست تار و آن همه آهنگ ِ دلپذیر
در پنجه های گرم ِ تو افسرد و جانسپرد
اشکت گرفت دامن و در پرده ی سکوت
راز ِ نگفته ، باز ره ِ آشیان سپرد
در کشتزار ِ یاد ِ آن راز ِ دلنواز
دیریست تا شکفته و روییده از نهفت
دردا! که تا به مهر ِ تو آئیختم اُمید
در شام ِ عمر ، اختر شادی دمید و خفت
 

parisa

متخصص بخش
مرگ ِ عفیفی
...

یادت به خیر ، ای پدر ، ای رهبری که مرگ
کوتاه کرد پای ِ تو از کاروان ِ ما
کانون ِ عشق بودی و سر منزل ِ امید
درمان ِ درد و همدم ِ روز و شبان ما
چون آفتاب ِ زرد و غم انگیز ِ شامگاه
رفتی و چون شفق ، دل ِ یاران به خون نشست
غم ، سایه ریخت بر دل و از رفتنت به جان
گویی غبار ِ تیره و سرد ِ قرون نشست
پیوندها به مرگ ِ تو بگسست و نامراد
هر یار ِ دلشکسته ، فرا شد به گوشه ای
پاشید زار و گشت لگدکوب ِ روزگار
هر چا که بود از تو و مهر ِ تو خوشه ای
وایا به حال ِ زارِ تو ، وایا که همچو شمع
یک عمر سوختی و کست اعتنا نکرد
یک عمر سوختی که ننالد کسی ز رنج
یک عمر سوختی که نسوزد دلی ز درد
یک عمر سوختی و بیاموختی که جور
تقدیر ِ چرخ و مصلحت روزگار نیست !
وان بینوا که مرده به ویرانسرای ِ فقر
جز کشته ی شقاوت ِ سرمایه دار نیست !
یک عمر سوختی که به این خلق ِ بت پرست
روشن کنی که خدمت ِ بت از سیه دلیست
وین فتنه ها که می رود ز ناکسان به خلق
محصول بردباری و سستی و کاهلیست
دردا! که پند ِ گرم ِ تو در این گروه ِ سرد
با آن سخنوری ، سرمویی اثر نکرد
بت خانه ماند و بت شکن از جهل ِ بت پرست
در خواب ِ مرگ رفت و سر از خواب بر نکرد
هر شب ، به خلوت ِ دل ِ من - ای پدر چه زود
رفتی به خاک و سایه برافکندی از سرم -
یاد ِ تو ، یاد ِ مهر و صفای ِ تو ، نیمرنگ
چون ابر ، موج می زند از پیش ِ خاطرم
در شعله های ِ خاطره ، می بینمت که باز
باز آمدستی از در و بنشسته ای به تخت
پیرامن ِ تو حلقه زنان ، دوستان ز مهر
در آن حیاط ِ پر گل ِ خاموش ِ پر درخت
می پرسی از یکایک ِ آن جمع ِ پر امید
از روز ِ رفته ، با لب ِ خندان فسانه ای
وانگه به یاد ِ غمر ِ سفر کردع ، سوزناک
می خوانی از کتاب ِ جوانی ترانه ای
اشکت ، به چهره می دود آرام و آن سرود
دنبال می شود ز دل ِ کوچه ، در سه گاه
در ، سخت می خورد به هم آنگاه و مست ِ شوق
عباس ، شاد و خنده به لب می رسد ز راه
در بوی ِ مست ِ آن گل ِ محبوبه ، گاهگاه
می جویی از جهان ِ سیاست کناره ای
می پرسی از مهین ، به نوازش حکایتی
می بندی از امید ، به اختر نظاره ای
من همچنان به چهره ی گرم ِ تو بسته چشم
فرزند وار پیش ِ تو بنشسته ام خموش
آرنج ، تکیه داده سبک بر کنار ِ تخت
بر گفته های نغز ِ تو از جان سپرده گوش
لختی چنین ، به خواب دل انگیز ِ خاطرات
رؤیای گرم ِ یاد ِ تو ، می سوزدم دو چشم
بر می جهم ز شوق و دریغا که نامراد
دل می تپد ز وحشت و رگ می زند ز خشم
آه ، این کجاست ؟ کو ؟ چه شد ای پدر ؟ دریغ !
جز من کسی نمانده در آن کلبه ی خموش
سیگار ، دود کرده و انگشت سوخته
من همچنان بیاد ِ تو و نامه ی سروش!
 
بالا