• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

امید |حمیده خداویردی

B a R a N

مدير ارشد تالار
مشخصات کتاب:امید
نویسنده: حمیده خداویردی
ناشر: خرد اذین

چاپ اول سال 1388
358صفحه


منبع:98یا


42gzgosgij1hnduhw1z.jpg

 

B a R a N

مدير ارشد تالار

به نام خدا

یه روز بهاری ، داشتم تو باغچه خونمون قدم می زدم، شکوفه های درخت ها و گل هایی که تازه غنچه کرده بودن رو تماشا می کردم و فکر و حواسم به زندگی گذشته و حال و اینده ام بود؛ تو این فکر بودم کی هستم؟ چه جوری بزرگ شدم؟ و الان تو چه مرحله ایی از زندگی هستم و باید چی کار کنم، حتی تو فکر این بودم که امسال کنکور دارم و هیچی درس نخوندم. راستش خسته شدم، دوست دارم برم یه جایی که هیچ کدوم از اینا نباشه ، هیچ دغدغه ایی در کار نباشه ، فقط شادی و بگو بخند باشه، به این فکر می کردم که این همه سال تو گوشم خوندم اگه زندگی رو با نگاهی قشنگ ببینم قشنگ می شه ، راسته؟ آخه هم زیبا بین بودم و هم زیبا پسند ، یه زندگی یکنواخت بدون زیبایی رو داشتم ، شاید از نظر خیلی ها این زندگی زیبا بود ولی برای من اصلا زیبایی نداشت.
از بی حوصلگی ، از تنبلی ، از یکنواختی ، از خیلی چیزای کسل کننده دیگه خسته شدم ، 18 سال از عمرم رو سپری کردم ولی هنوز نمی دونم کدوم یکی از روزهای زندگیم، بهترین روز بوده، همه روزها مثل هم بودن .
من شراره هستم. چند سالی هست که ساکن تهران شدیم ، اگه بخوام از خودم بگم ، باید بگم دختری هستم ساده، و بی الایش و کم توقع ، با ظاهری شاد و پرنشاط ، اما درونی متفاوت با ظاهرم . به قول بابام خیلی زبون درازی می کنم ، به قول مامانم خیلی رک صحبت می کنم . پدرم کارمند آموزش و پرورشه و مادرم خونه دار . هر دو خیلی مهربون ،دلسوزو پرکارن . تنها آرزوشون سعادت و خوشبختی فرزنداشونه. خانواده من زیاد پرجمعیت نیست ؛ خواهرم شکیبا، دانشجوی رشته مدیریت پزشکی دانشگاه تبریز و برادر بزرگم شهرام ، دانشجوی رشته مهندسی برق علم و صنعت تهران ، و شهروز هم سال دوم راهنماییه.
شکیبا همونطور که از اسمش پیداست خیلی صبور و شکیباست. خیلی دختر خوبیه، آروم و بی آزار ، خیلی هم خوش بین، حتی به زندگی آینده . خلاصه خانواده ام هر کدوم به نحوی به موفقیت رسیدن ولی من اگه امسال کنکور قبول نشم ، نمی دونم، باید چی کار کنم، زندگی برام تموم شده به حساب می یاد.
مامانم می گه:(( کم حرف بزن ! همه اش فکر می کنی این جور که نمی شه. یه کمی هم عمل کن!))
راست می گه . همیشه نگرانم ولی نوبت به کار کردن که می رسه، دریغ از یه ذره تلاش !
این خلاصه ایی از خانواده رحمتی بود. می دونم که چندان تعریفی نداریم ، ولی از نظر مردم خانواده خوبی هستیم . همیشه فامیل و آشنا به مامان و بابا می گن:(( ای کاش بچه های ما هم مثل بچه های شما بودن!))
به گذشت زمان فکر می کنم . دوره کودکی و نوجوانی و حالا هم جوانی ، ای کاش همونجور کوچیک می موندیم . درباره بچگی هام اینجوری شنیدم که: یه بچه تپل و سفید با چشم و ابروی مشکی و موهای سیاه بلند و شیرین زبون که زیباییم رو دو چندان می کرده .
اون قدر دوست دارم حداقل گوشه ای از اون روزها رو به یاد داشتم . شاید بهترین روزهای زندگیم همون روزها بود. تو همین فکرها بودم که یه دفعه در زدن. چادرم رو برداشتم ، در رو باز کردم . دم در ، دوست شهرام ، سیامک رضایی بود. از بچگی با هم دوست بودن ، تا حدودی رفت و آمد خانوادگی هم داشتیم . پسر خیلی خوب و مودبیه. دو سالی بود که کمتر می دیدمش . اخه دانشجوی رشته برق دانشگاه اصفهان بود . وقتی در رو باز کردم ، سرش رو پایین انداخته بود. خیلی تغییر کرده بود؛ لباس مرتبی پوشیده بود و موهاشم مرتب از فرق سر باز کرده بود. فکر کنم تاثیر دانشگاه بود یا شاید هم مهمونی بوده یا داشت می رفت، ولی در کل خیلی عوض شده بود. وقتی سرش رو بلند کرد ، تا من رو دید ، کمی دست پاچه شد و با تته پته گفت :
- سلام ، حالتون خوبه شراره خانم؟
- سلام ، مرسی، شما خوبین؟
- ممنون ، ببخشین مزاحمتون شدم ، با اقا شهرام کار دارم تشریف دارن؟
- نیستن!
- ای باباف به من قولی داده بود { کمی سرش رو تکان داد و ادامه داد} به هر حال اگه اومدن بهشون بگین من اومده بودم.
-حتما می گم .
- به خانواده سلام برسونین.
مرسی، خداحافظ.
وقتی سیامک رفت رفتم خونه، شروع کردم به جمع و جور کردن خونه و یه غذای شاد هم درست کردم . همه می گن آشپزیم خوبه ، از بچگی وقتی مامانم کارای خونه رو انجام می داد بهش کمک می کردم و چون خونه داری رو خیلی دوست داشتم سعی می کردم از هر چیزی سرشته داشته باشمف شهرام همیشه به شوخی بهم می گه: خوبه دیگه ، اگه یه موقعی دانشگاه قبول نشدی لاقل یه خدمتکار خوبی می شی .
دمدمای غروب کم کم همه اعضای خانواده اومدن بعد از احوالپرسی و عوض کردن لباساشون ، سفره رو پهن کردم ، بابام گفت :
-افرین دختر گلم چه غذای خوبی درست کردی ، دستت درد نکنه.
- نوش جان بابا!
شهروز گفت:
- برنجش نپخته ؛ عدسش هم زیادی پخته ، اخه از این غذا عدس پلو در می یاد؟
- اگه دوست نداری برو خودت بپز .
مامان گفت:
- دخترم کدبانوی خوبیه ولی تو باید درس بخونی عزیزم، کنکورت از همه چیز مهم تره ، من خودم می اومدم و یه چیزی درست می کردم.
شهرام گفت:
- حالا بگو ببینم درس خوندی شراره خانوم یا نه؟
- راستش زیاد درس نخوندم یه کم سرم درد می کرد ، استراحت کردم و بعدشم این کارا رو کردم ، راستی سیامک دوستت اومده بود باهات کار داشت.
بعد از شام رفتم و ظرف ها رو شستم و بعدشم رفتم تو اتاقم و شروع کردم به درس خوندن ، فردا معلوم نبود دبیر داریم یا نه، دبیردیفرانسیل خانوم احدی ، به خاطر مشکل بارداریش دیگه نمی تونست درس بده ، الان دو هفته ایی هست که مدیرمون قول دبیر جدید رو داده ولی تاحالا که نیومده، شروع کردم به خوندن دیفرانسیل و جبر ، خسته که شدم ، رفتم خوابیدم صبح وقتی که بیدار شدم، مامانم داشت چایی می ریخت.
- سلام مامان، صبح بخیر!
- سلام عزیزم ، صبح تو هم بخیر برو زود دست و صورتت رو بشور و بیا صبحونت رو بخور.
تا شما چایی بریزین منم می یام.
بعد از صبحانه راهی مدرسه شدم. فاصله خونه تا مدرسه زیاد نیست هر روز 10، 12 دقیقه پیاده روی بد نیست، پیاده روی رو خیلی دوست دارم همیشه تو مسیرم مردمی رو می بینم که برای زندگیشون تلاش می کنن همیشه تو این فکرم که اینا چه کاره اند و چقدر به زندگی امید دارن که اینجوری تلاش می کنن.
وقتی به در مدرسه رسیدم نازی رو دیدم که مثل همیشه لبخند روی لباش بود و منو نگاه می کرد، وقتی بهش رسیدمف گفتم:
- سلام نازی ، خوبی؟
- سلام علیکم شراره خانوم، شما چطوری؟
- هی بد نیستم، راستی ! نازی امروز دبیر داریم یا نه؟
- والا دیشب که مامان با خانوم احد زاده صحبت می کرد ایشون فرمودن که امروز دبیر داریم.
- اِ.... چه خوب ، حالا کی هست؟
- نمی دونم ، ولی فکر کنم اگه دبیر نداشتیم بهتر بود، آخه خانوم احد زاده به مامان گفته خیلی سخت گیر و جدیه باید خیلی خوب درس بخونیم.
زنگ خورد و بعد از مراسم صبحگاهی رفتیم سرکلاس، ساعت اول بینش داشتیم ، من و نازی و بنفشه رفتیم ته کلاس نشستیم ، همیشه ساعت بینش می ریم آخر کلاس می شینیم یا درس های دیگه رو می خونیم یا حرف می زنیم یا مثل امروز چُرت می زنیم . ساعت دوم هم شیمی داشتیم نزدیک 30 صفحه بهمون درس داد.
- ببخشین خانوم برزویی فکر نمی کنین 30صفحه خیلی زیاد باشه؟!
- خانوم رحمتی هفته بعد چهارشنبه تعطیله و شما کلاس ندارین بیشتر درس دادم تا وقت کم نیاریم .
نازی گفت:
- آها از اون جهت!
خیلی خسته شده بودیم و اصلا حوصله ی دبیر دیگه رو نداشتیم، 30 صفحه مگه کم چیزیه ، اونم همش فرمول و حفظ کردنی . ساعت تفریح از بس بی حال بودیم نازی گفت:
- نازنفست مریم یه دهن برامون بخون تا جگرمون حال بیاد.
زیباگفت:
- آره مریم تو بخون منم می زنم.
زیبا می زد و نازی هم بهش کمک می کرد، مریم می خوند و بنفشه پای تخته شعرای عاشقانه می نوشت و منم روی میز دبیر داشتم پفک کی خوردم و باقی بچه ها هم یا دست می زدند یا با هم حرف می زدن، خلاصه بگم اونقدر گرم گرفته بودیم که اصلا یادمون رفته بود الان دبیر می یاد، صدای در اومد آقایی داخل کلاس شد، باورتون نمی شه همون جا خشکمون زده بود یه اقای خوشتیپ کت و شلواری و خیلی مرتب و با یه دفتر نمره وارد کلاس شد. وقتی که ما رو تو اون حال و روز دید فقط یه نگاه به تک تکمون انداخت و رفت بیرون ، همه زود رفتیم سرجاهامون نشستیم ، همه داشتن پچ و پچ می کردن معلوم بود در مورد دبیر جدید خرف می زدن یکی از تیپش می گفت یکی از موهاش و یکی از ...، خلاصه هر کی یه چیزی می گفت، تا اینکه وقتی ساکت شدیم اومد و کنار میزش ایستاد، همه رو یه بار با دقت نگاه کرد ، روی من و بنفشه و مریم و نازی کلید کرد و دوباره رویش رو برگردوند و شعرایی رو که بنفشه نوشته بود خوند، معلوم بود که خیلی عصبانیه ، ولی هیچی نگفت، دفتر نمره رو باز کرد و یه نگاه به اسم ها و نمره ها انداخت و بعد نشست پشت میزش و گفت:
- همیشه این کلاس این قدر بی نظم و شلوغه؟
نگاهش فقط روی میز بود آخه من اونجا پفک خورده بودم و هنوز آثار جرم باقی بود ، شروع به حضور و غیاب کرد:
- خانوم آقایی ، خانوم آزادی ،...
همین جور ادامه داد بچه ها از توسشون جرات نمی کردن بگن (( بله )) ، فقط دست هاشون رو بالا می بردن تا به اسم من رسید.
- خانوم رحمتی { یه نگاهی کرد و ادامه داد:} ببخشید که می گم ولی این جا، روی میز دبیر جای نشستن و پفک خوردنه؟ حالا که این کارم کردین لااقل پفکایی که رو میز ریختین رو جمع می کردین.
-{ با صدای آروم گفتم:} آخه شما یه دفعه اومدین سرکلاس !
-باید خبر می دادم؟ شما حتی پفک های روی صورتتون رو هم پاک نکردین ، واقعا انتظار بی خودی از شما دارم.
دوباره شروع کرد به حضور و غیاب بالاخره اسم بنفشه رو گفت:
- خانم رضایی ، خب پس تعدادتون 21 نفره از نظر تعداد کلاستون خیلی خوبه و لی مهم کیفیته ، شما خانوم رضایی لطف کنین این شعرایی رو که نوشتین پاک کنین و بعدش هم تخته پاک کن رویه کم حیس کنین .
بنفشه پایین رفت و شروع کرد به پاک کردن که دوباره گفت:
- حتما کلاستون نماینده نداره؟
نازی گفت:
- چرا اقا ، خانوم رحمتی هستن.
- خانوم رحمتی ؟! پس بگو چرا این قدر راحت لم داده بودین روی میز دبیر و پفک می خوردین . خُب خانوم رحمتی بفرمایین دبیر قبلی تا کجا درس دادن؟
به تپه تپه افتاده بودم که نازی گفت:
-صفحه 69 تمرین 6 رو حل کردیم و باقیش مونده.
یه نگاهی به صفحه 69 انداخت و گفت:
- خانوم رحمتی تشریف بیارین پایین.
- من آقا؟!
- بله ، باقی تمرین ها رو حل کنین.
بلند شدم و پای تخته رفتم، شانس آوردم که دیشب تمرین ها رو حل کرده بودم و گرنه دوباره ضایع می شدم ، شروع کردم به حل کردن وقتی که تمرین ها تموم شد زنگم خورد نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- آخیش ، راحت شدیم .
اصلا حواسم نوبد که آقای دباغ پشت سرمه و بلند گفت:
- حالاحالا باید تحمل کنین خانوم رحمتی ، تازه این اولشه .
داشتم سکته می کردم ، خیلی جا خوردم از پشت سرم همه جا رو می پایید ، این دیگه کی بود ، مگه می شه آدم این قدر تیزبین و دقیق باشه ؟ سریع رفتم وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه توی راه فقط به آقای دباغ فکر می کردم که کیه و چه جور آدمیه؟ توی این فکر ها بودم و اصلا حواسم نبود که دارم از وسط خیابان حرکت می کنم ، یه دفعه یه چیز بهم خورد و یه آخ بلند کشیدم و از درد زیاد بیهوش شدم ، دیگه هیچی نفهمیدم ، وقتی چشم باز کردم دیدم همه دور و برم ایستادن و نگاهم می کنن مامان و شهروز داشتن گریه می کردن و بابا و شهرام هم خیلی نگران بودن گفتم:
- مامان، بابا من اینجا چه کار می کنم، اصلا اینجا کجاست؟!
- مامان جان حالت خوبه جاییت درد نمی کنه؟
- آخه برای چی ؟ مگه چی شده؟
خواستم بلند شم که دیدم کمر و پای راستم خیلی درد می کنن
گفتم:
- آخ چرا.... پا و کمرم خیلی درد می کنه .
بابام سریع رفت سراغ دکتر ، شهرام گفت:
-مگه دختر حواس نداری ، عجب بدبختیه ها . کدوم ادم عاقل وسط خیابان راه می ره؟ پس این پیاده روها رو برای کی درست کردن؟
شهروز با حالت گریه و هق هق کنان گفت:
-شراره ندیدی کی بود بهت زد؟
- نه من اصلا چیزی ندیدم،نمی دونم یه دفعه چی شد؟
شهرام گفت:
- مگه عقل توی کلت نیست که از وسط خیابان راه میری؟
- عقلم دارم آقا شهرام!حواسم جای دیگه بود.
-اِ حواستون پا دراورده بود رفته بود وسط خیابون، شما هم دنبالش.
- بی مزه ! حوصله ندارم ، مامان ببین چی میگه، خوبِ حالا چیزی نشده این جورجوش اوردی.
- به تو ربطی داره؟! مگه آدم کشتم که این جوری حرف می زنی، همچین میگه انگاری که بازداشتگاهه.
- آره همچین بازجویین کنم که خودت کیف کنی.
- یکی از یکی بدترین، حالا چی می شه بگی حواست کجا بود مادر؟
- امروز دبیردیفرانسیل جدید اومده بود هر چی از دهنش در اومد بارمون کرد و رفت .
شهرام گفت:
- خوب حتما حقت بوده، ببینمش بهش می گم که دستش درد نکند.
- نه خیر ، حقم نبود، اصلا دیوانه عقده ای ، معلوم نبود که از کجا اومده بود، فکر کنم از پشت کوه اومده بود، جلوی 21 تا دانش آموز من و بنفشه و نازی رو شست و گذاشت اونجا و رفت، خّب .... منم فقط توی فکر ضایع شدنم بودم.
اصلا فکرشم نمی کردم که کس دیگری هم توی اتاق باشد که یه دفعه یکی گفت:
- خوشحالم که حالتون خوبه و شربه ای به مغزتون وارد نشده، در ضمن خیلی خوب قضاوت می کنین خانوم رحمتی ، اینجور که گفتین خودم هم به خودم شک کردم تا چه برسه به یکی دیگه.
از ترس صدایی که شنیدم جرات برگشتن نداشتم همون جور سرجام میخکوب شدم ، مامان گفت:
- آقای دباغ زحمت کشیدن و اوردنت بیمارستان.
از شرمندگیم حرفی نداشتم فقط سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- دستتون درد نکنه ، باور کنید منظورم شما نبودین .
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
-اِ.... پس خودم خبر ندارم یکی دیگه هم بهتون دیفرانسیل درس می ده.
بعد با صدای بلند خندید ، گفتم:
-می شه بگید برای چی می خندین؟
-به خودم می خندم اخه فکر نمی کردم که اینقدر تند رفتار کرده باشم.
شهرام گفت:
-آقای دباغ ، چی به خواهر ماگفتین که این جوری داغ کرده ؟
-هیچی ، باور کنین هیچی نگفتم{ بعد شروع کرد و قضیه امروز صبح رو تعریف کرد ، آخرش هم گفت:} باور کنین خانوم رحمتی من مجبورم که توی محیط دبیرستان های دخترونه این جوری برخورد کنم و گرنه حرمت بین دانش اموز و دبیر از بین می ره، به هر حال شما ما رو ببخشین.
-بخشیدنش که می بخشم!ولی خیلی ناراحت شدم.
-ای بابا... شما هم خیلی نازک نارنجی تشریف دارین، می دونستین؟
مامانم گفت:
-شما ببخشیدش تقصیر ماست که از بچگی هر چی گفته و خواسته همون شده.
-اِ اِ مامان دستتون درد نکنه خوب طرف بچتون رو می گیرین.
مامانم با اخم کردن و هیس گفتن ، حالیم کرد که زیادی تند رفتم و بهتره صدام در نیاد، آقای دباغ نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
-آخ آخ آخ ... من ساعت 8 کلاس دارم ، با اجازتون باید برم شماره همراهم دست آقای رحمتی ، به هر حال اگه مشکلی پیش اومد در خدمتم .
مامانم گفت:
-خیلی لطف کردین ، زحمت کشیدین.
-خانوم شراره رحمتی ان شاءا... هر ه زودتر بهتر بشین،خدانگهدار .
بعد از رفتن آقای دباغ از عصبانیت سرشهرام داد زدم و گفتم:
-برای چی به من نگفتین که آقای دباغ اینا بودن؟
-برو باباتو هم دیگه شورش رو دراوردی ، خب می خواستی مثل آدم صحبت کنی که این جور نشه.
درباز شد،بابا با یه خانوم پرستار داخل شد پرستار شروع کرد به معاینه، اول نبض و فشارخونم رو گرفتبعد درجه حرارت بدنم رو گرفت و پانسمان پای راستم که رخمی شده بود رو عوض کرد و نگاهی هم به سرم انداخت و گفت:
-آقای رحمتی ،دخترتون حالش خوبه، بهتر هم می شن،فردا آقای دکتر بهزاد تشریف می یارن و بیمارتون رو می بینن فعلا من باید برم با اجازه...
بعد از چند ساعتی بابا و شهرام هم رفتن و فقط من و مامان موندیم، مامان خیلی خسته بود همون جور رو صندلی خوابش برد ،منم خوابم می اومد گرفتم خوابیدم،صبح ساعت 6 بود که در اتاقم رو بازکردن؛ آقای دکتر با پرستار اومدن داخل ، از خواب بلند شدم و سلام کردم با صدای من مامانم بیدار شد ، پرستار شروع کرد به گرفتن فشار خون و نبض و منترل دمای بدن ، بعدش دکتر جواب آزمایشات رو دید و یه نگاهی هم به پام کرد و گفت:
-امیدوارم که حالتون خوب باشه.
-ممنون اقای دکتر.
مامانگفت:
-ببخشین آقای دکتر حالش چه طوره؟
-خوبه ،باید یه سری آزمایش بده.
بعد از این حرف خداحافظی کرد و رفت، گفتم:
-مامان یعنی چی شده؟
-هیچی ، بیمارستانه دیگه،خدا نسیب هیچ کس نکنه، دکتراش خیلی حساسن و بی خودی هی آزمایش می نویسن.
خیالم راحتشد،مامان رفت بیرون و تنها موندم، رفتم تو فکر آقای دکتر، یه جوری نگاهم می کرد انگار که من رو می شناخت، توی انگشتش حلقه نداشت، فکرکنم مجرده، یه جوان قد باند و خوش تیپ و با موهای فر که به عقب زده بود ، با چشمانی درشت و ابروهای مرتب کشیده، خلاصه خیلی خوش تیپ بود، بعد از ظهر دوباره به دیدنم اومد وقتی که داشت معاینم می کرد گفت:
-اسم کوچمتون چیه؟
-شراره.
-چند سالتونه؟
خیلی دردم اومد و گفتم:
-آخ خیلی درد می کنه.
-دقیقا اینجا درد می کند؟ { اطراف اون قسمت از پام رو فشار داد و گفت:} اینجاها درد نمی کنه؟
-نه فقط اونجا درد می کند.
-خیلی خوب نگفتین چند سالتونه؟
همون جور داشت معاینه می کرد، قسمت زیر زانوی پام تقریبا وسط زانو تا مچ پام خیلی درد می کرد.
*18سالمه ،امسال کنکور دارم.
-چه رشته ای می خونین؟
-ریاضی.
-پس معلوم شد که خیلی باهوش هستین.
خندیدم و گفتم:
-اختیار دارین ،باهوشی از خودتونه.
خندید و بعد از معاینه روی برگه معاینه یه چیزی نوشت و به مامانم گفت:
-این برگه رو به داروخونه ببرینف یه سری دارو نوشتم ، یه سری آزمایش خون و کلسیم و فسفر دارن که باید همین امروز انجام بدین.
وقتی که داشت می رفت نگاهی بهم کرد . انگاری که چشم هاش بهم می خندیدن . چهرش مهربون شد، بعد از رفتن آقای دکتر مامانم رفت و داروها رو گرفت و من رو هم برای آزمایش بردن. وقتی که به اتاقم برگشتم یه بیمار تصادفی رو دیدم که حالش خیلی بد بود سرتا پا خونی بود و پاشم شکسته بود، یه سره گریه می کرد. دیدن اون صحنه خیلی حالم رو بد کرد.
به مامانم گفتم:
-مامان بریم حالم اصلا خوب نیست.
مامانم نگاهی صورتم کرد وگفت:
-باشه عزیزم بریم.
وقتی که داخل اتاق شدیم خود به خود داشتم می لرزیدم و سرم درد می کرد، مامان وضعیتم رو مه دید با نگرانی گفت:
-چی شده شرارهف چرا این جور می لرزی؟
رفتم زیر پتو و چشم ها م رو بستم مامانم سریع رفته بود سراغ دکتر، دکتر با عجله اومد و پتو رو کنار زد و فشارم رو گرفت و دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
-یخ زده پرستار ، پرستار!
پرستار اومد و یه آمپول بهم زد و کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم . وقتی بیدار شدم دیدم مامانم کنارم نشسته و نگاهم می کنه.
-سلام مامان!
-سلام عزیزم ، { با نگرانی پرسید:} یه دفعه چت شد، مامان جان؟
-نمی دونم ، یه دفعه تموم بدنم ارزید، بعدشم سرم درد گرفت.
- من می خوام برم داروخانه ف یه سری دارو داری که باید بگیرم و جواب عکس و آزمایش ها رو هم باید بگیرم ، یه ساعتی کار دارم می تونی تنها بمونی ؟
- برو مسئله ایی نیست.
وقتی داشت می رفت گفتم:
-مامان{مامانم برگشت} خیلی دوستون دارم، ببخشین حسابی تو دردسرانداختمتون.
مامانم اومد، بغلم کرد و صورتم رو بوسید و گفت:
-منم خیلی دوست دارم.
وقتی که مامان رفت سکوت اتاق رو پر کرده بود، منم مثل همیشه تو خودم بودم .
-سلام خانم رحمتی.
-اِ سلام اقای دکتر، ببخشین حواسم نبود.
-خواهش می کنم، امروز حالتون چطوره؟
-خوبمف خیلی بهترشدم.
-خدا رو شکر ، دیشب چرا یهو حالتون بد شد؟
-نمی دونم1بعد عکس گرفتن با مامان داشتیم می اومدیم ، که یه تصادفی رو آوردن، صحنه خیلی وحشتناکی بود، بعد یهو حالم بد شد . باقیش هم که خودتون می دونین.
-فقط همین، مطمئنین مسئله دیگه ای نبود؟
-نه هیچی .
-خوب، الان پاتون درد می کنه؟
-نه ،خوبه.
خندید و گفت:
-می دونین خیلی نازک نارنجی هستین؟
من؟ برای چی؟
-آخه این جا حدود 200 نفر شاید هم بیشتر پرسنل دام که هر کدوم به نحوی با این جور موارد برخورد دارن،همون خوب شد که رستتون تجربی نیست.
-هیچم اینجور نیست،من، من بترسم! اونم از چی ؟ یه تصادف کوچیک که ترسیدن نداره.
خندید و گفت:
-پس من بودم از ترس می لرزیدم !
-از ترس نبود، به خاطر داروهایی بود که شما داده بودیم، اصلا معلوم نیست چی به خورد مردم می دین.
- پس به خاطر داروهاست؟، باشه تسلیمف{چند لحظه ای رو همون جور وایساد و نگاهم کرد ،بعد گفت:} من کار دارم باید برم .
.good bye فعلا


وقتی که داشتم باهاش حرف می زدم همه نگاهش ف به من بود تا لحظه ای که رفت حواسش فقط به من بود و نگام می کردف نگاهش خیلی اشنا، مهربون بود ، حوصله ام خیلی سررفت هبود نمی دونستم چی کار کنم یه دفتر و خودکار از تو کیفم برداشتم و شروع کردم به نوشتن:
-(( صدای نفس های باد رو می شنوم ، نشسته در کمین نگاه معصومانه اهویی جدا مانده از گله . صدای تپش قلب سبزه ها رو می شنوم ، دامن کشان از هجوم باد پای در گلی مانده از رفتن نوای رود دلگیر از باران رو در خشکی لب های ابگیر می بینم و گل های قاصدکی که چون زندانیان رها گشته از حبس پای در راه گریز نهاده ، صدای مرگ نیزار رو می شنوم ، ساقه های به جا مانده از ریشه که دیگر کسی صدای هل هله تنها رو به خوش آمد گویی باد نمی شنود.
صدای شق خاک رنگ پریده رو می شنوم ، باد چه مغرورانه ناتوانیش را به تمسخر می گیرد و به هر طرف می کشاندش . صدای ترک های زمین را می شنوم ، صدای خسته درختان را می شنوم سرود اهنگ خش خش گوش آشمان رو کر کرده است . کاش به جای این همه صدا، صدای شکسته شدن قلب سنگی اسمان را می شنیدم صدای گریه اش را ، صدای اب را ، صدای حیات و من را در این غم آلود زندگی تشنه تر از زمینم به گل های قاصدک حسادت می کنم و با ساقه های نی همخوانی ، در بلای سبزه ها شریکم و در درگیری آبگیر هم دردم. بر لب رسیدن حیات من کدامین قلب سنگ باشد و شکسته شود.
آیا اسمان برای من خواد گریست . یا چون همیشه من باید جور اسمان را بکشم . بین اشک اسمان و اشک من فرق بسیار است و آب چشمای او اب حیات است و اب چشمان من اب فنا ، اب چشمان او همه چیز رو سرسبز می کند و اب چشمان من مرا می خشکاند.))
هیچ کدوم از این نوشته ها از خودم نیستن، ولی خیلی جالب و قشنگن ، وقتی به معناش توجه کنی خیلی چیزارو می فهمی . همین جور داشتم می نوشتم که مامان اومد و جواب عکس برداری ها رو اورد ، بعد از مامان دکتر بهزاد هم اومد بعد از بررسی عکس رو به مامان که نگران بود گفت:
-حالش خوبه،جای نگرانی نیست.
وقتی داشت می رفت نگاهی به دفترم که، روی میز کنار تختم بود انداخت و رفت، بعد از دکتر ،مامانم رفت دوباره تنها شدم ،رفتم تو فکر ،الان بچه ها تو مدرسه چی کار می کنن؟ وای چه قدر از درس هام عقب موندم ، فردا روز ملاقاته فکر کنم نازی و بنفشه فردا بیان ، اون روز با تمام تنهایی اش تموم شد و روز ملاقاتم رسید، بعد از ظهر حدود ساعت 2 یا 30/2 باباو شهرام و شهروز اومدن ، یه کم گذشت خاله و دایی و عمه و عزیز جونم اومدن ، به خاطر شلوغی جمعیت ، تند تند یه سری می رفت و یه سری دیگه می اومد، تا اینکه نازی و بنفشه و مدیر مدرسه اومدن بعد از کلی احوالپرسی از نازی و بنفشه پرسیدم:
-راستی بچه ها ، کلی درس دادن؟حتما خیلی عقب موندم؟
نازی گفت:
-نه بابا تا حالا چیزی درس ندادن.
بنفشه یه چشم غره ای به نازی رفت و گفت:
-دستت درد نکنه ، بیا این هم کاغذ قلم .
شروع کرد به نوشتن درس ها و صفحات ، بعد دفتر رو بهم داد و گفت:
-نگران نباش خودم باهات کار می کنم.
-دستت درد نکنه.
بعد از خداحافظی از آنها، چند دقیقه ای نگذشت که سیامک و مادرش اومدند، راستش از دیدن سیامک خوشحال شدم .ولی از دیدن مادرش نه! توی اون مدتی که اینجا بودن مادرش فقط درباره مریضی و بیماری من می پرسید، حتی خود سیامک هم خسته شده بود، زن خیلی فضولی بود و منتظر که از یکی حرفی بشنوه تا همه جا جار بزنه، خیلی هم مغرور و خودخواه ، وقتی که رفتن ف سیامک دوباره برگشت و گفت:
خانوم رحمتی من واقعا شرمنده ام ببخشین.
-خواهش می کنم، عیبی نداره بلاخره هر کی یه جور اخلاقی داره.
این رو گفت و رفت ،مامان گفت:
-بیچاره بچه هاش از دست این رن چی می کشن،خدا همه رو هدایت کنه
با امروز سه روزی بود که تو بیمارستان بودم و قرار بود تا پنج شنبه یعنی دو روز دیگه هم بیمارستان باشم اخه قرار بود یه سری ازمایش بدهم. اقای دکتر روزی چند بار بهم سر می زد و حالم رو جویا می شد ، تا اینکه پنج شنبه صبح ساعت 7 بود بعد از گرفتن جواب ازمایش ها اومد توی اتاقم.
مامان خواب بود . دیشب دیرخوابیده بود حدود ساعت 4و5 بود که خوابید وقتی که دکتر با جواب ازمایش ها اومد گفتم:
-اقای دکتر جواب ازمایش چی شده؟ من چمه؟
-هیچی سالم،سالم هستیم مادرتونف نمی خوان بیدار شن؟
-دیشب نخوابیدهفقط صبح بود که خوابید.
باشد ف بعدا می بینمتون.
امروز خیلی ناراحت بود به خودم گفتم، شاید خیلی خسته است که این جور ناراحت و خسته به نظر می رسه، نمی دونم ف چی به بابام گفته بود که خیلی ناراحت بود وقتی مامان از خواب بیدار شد و با بابا صحبت کرد او هم بی اختیار اشک می ریخت و کریه می کرد ولی صداشون نمی اومد که بدونم در مورد چی حرف می زنن. گفتم:
-بابا چی شده؟تو رو خدا به منم بگین.
-هیچی یکی از دوست های مامانت حالش خیلی بده به همین خاطر ناراحت شدیم.
داشتم دیوانه می شدم تا اینکه با حرف بابا خیالم راحت شدف اون روز ساعت11 وسایلم رو جمع کردم و از بیمارستان رفتیم، آزاد شدم ، خیلی سخت بود، انگار توی یه قفس اسیر بودم و بال و پرم بسته شده بود. بالاخره ازاد شدم وقتی از ساختمان بیرون اومدیم چند تا نفس عمیق کشیدم وخد ارو شکر کردم و رفتیم سوار ماشین شدیم وقتی که به خونه رسیدیم رفتم تو اتاقم، دلم واسه خونه، واسه اتاقم تنگ شده بود، چشمم به کتاب های درسی افتاد، چند تا از اون ها رو ورق زدم و نگاهی کردم ، ولی چون خسته بودم درس خوندن رو برای فردا گذاشتم ، نبود! حتما جامونده باید فردا برم دفترم رو بیارم. اون روز همه اش تو اتاق بودم، یا درس می خوندم یا می خوابیدم یا فکر می کردم . فردا رسید به بابا گفتم:
-دفترم رو جاگذاشتم، اگه فرصت کردید برام بیاریدش .
-مگه فردا نمی خوای بری مدرسه، برگشتنی با بنفشه و نازی برو خودت بگیر، باور کن فردا وقت ندارم.
-راست می گین؟ باشه فردا خودم می روم.
فردا صبح راهی مدرسه شدم، بی صبرانه منتظر چنین روزی بودمف خیلی دلم برای مدرسه تنک شده بود. وقتی رفتم مدرسه ف با استقبال گرم و پر مهر دبیران و دوستان روبرو شدمف بعد از گذر از این پل محبتف رفتم توی کلاس ، بچه ها به افتخار من جشن گرفته بودندف توی اون یه ربع خیلی خوش گذشتف بعد یه ربع دبیرها اومدن سرکلاس ساعت اول گذشت و با بی صبری منتظر ساعت دوم بودم{ آخه دیفرانسیل داشتیم } وقتی که اقای دباغ دارو کلاس شد همه بلند شدیم و سلام کردیم.
-سلام روزتون به خیر ، امروز همه هستن؟
گفتیم :
-بله
لیست حضور و غایب رو باز کرد و جلوی همه اسم ها خط کشید، به اسم من که رسید خواست غایب بگذارد که
بنفشه گفت:


 

B a R a N

مدير ارشد تالار
-آقای دباغ همه هستن.
-همه هستن؟! هانوم رحمتی هم هستن؟
برگشت و نگاهی به من کرد و با خوشحالی گفت:
-به به خانوم رحمتی !خیلی خوش اومدین ف خوشحالم حالتون خوب شده.
-ممنون ، شما لطف دارین.
-به هر حال جاتون خالی بود.
-انشاءا... جبران می کنم.
خندید و گفت:
- خوب اگه اجازه بدین می ریم سراغ درس، کی برای حل مسئله آمادگی داره؟
گفتم:
-اگه اجازه بدین من می یام.
با تعجب گفت:
-شما؟! خواهش می کنم بفرمایید.
رفتم پایین شروع به حل کردم، نوشتم صفحه 87 تمرین1 که یه دفعه اقای دباغ گفتن:
-مثل اینکه اشتباه به عرض رسوندن صفحه 72 رو حل کنین.
-اخه بنفشه گفته بود که 87 رو درس دادین!
-خانم رضایی خواستن شما رو بترسونن.
از روی عصبانیت نگاهی به بنفشه کردم دیدم که داره می خنده، گفتم:
-مسئله ای نیست تازه صفحه 72 رو بهتر یاد گرفتم.
شروع کردم به حل کردن، تمرین 12 زنگ خورد. موقع رفتن آقای دباغ گفت:
-خانوم رحمتی اگه وقت کردین تشریف بیارین پایین کارتون دارم.
-چشم شما بفرمایین پایین منم می یام.
وقتی که خودم رو مرتب کردم رفتم دفتر برادران ، دیدم اقای دباغ تنهاست.
-بفرمایین داخل خانوم رحمتی.
-کاری داشتید؟
-بله می خواستم بپرسم که...
یه دفعه موبایلش زنگ زد و گفت:
-ببخشین...الو بفرمایین. / اِ سلام مامان خوبی؟ / ممنون منم خوبم. / باباجون و حسن و حسنیه چی کار می کنن؟ / خب خدا رو شکر . / می دونم ، آخه سرکلاس نمی تونم جواب بدم به خاطر همین خاموشه . / نترس زیاد کار نمی کنم . / باشه به موقعش ف وقت برای زن گرفتن زیاده ، / ای بابا ، مامان جان نظر و سلیقه شما درست ولی اجازه بدین منم امادگی داشته باشم./ تموم مشکل شما زن گرفتن منه؟! / الهی قربونتون بشم بی خیال من بشین باور کنین اگه مورد خوب گیر بیارم ولش نمی کنم. . مامان ، مامان گوش بده توصیه بهداشتی جدید: به خاطر انفولانزای مرغی تا اطلاع ثانوی قاطی مرغا نشین./ باور کنین کار دارم، خودم بعدا باهاتون تماس می گیرم ، کاری ندارین، خداحافظ.
بعد از قطع کردن گوشی آه بلندی کشید و همون جور که می خندید دستی به سرو صورتش کشید و گفت:
-اِ ببخشین اصلا یادم نبود که شما اینجایید، راستی برای چی اومدین اینجا؟
-مثل اینکه شما باهام کار داشتین!
-آخ آخ اخ پاک یادم رفت چی کارتون داشتم .
آقای دباغ مگه تنها زندگی می کنین ؟
آره تنهام.
-پس خانواده تون چی ؟!
- اون ها همدانن .
-اِ پس کی براتون غذا و این جور چیزها رو آماده می کنه؟
-خودم ، مگه چمه؟
-هیچی ، راستی پس چرا مادر و پدرتون نمی یان با هم زندگی کنین؟
-اخه حواهرم هنوز دبیرستانی و برادرمم پزشکی تبریز می خونه و دیگه اون وقت باید هم برن تبریز و هم اینجا ، این جورم که نمی شه .
- چه جالب خواهر منم مدیریت پزشکی دانشگاهعلوم پزشکی تبریز می خونه.
-شاید همدیگه رو بشناسن!
- نمی دونم ولی فردا شکیبا می یاد ، اومد ازش می پرسم.
زنگ خورد و مجبور شدیم حرف هامون رو تموم کنیم گفتم:
-اگه اجازه بدین آقای دباغ مرخص می شم.
-خواهش می کنم بفرمایین.
ساعت آخر هندسه تحلیلی داشتیم دبیرمون نیومده بود، همه رفتیم تو حیاط ، دیدم بچه های رشته ادبیات می خندن و با انگشت آقای دباغ رو نشون می دن رفتم پیش بچه ها گفتم:
-برای چی می خندین خوب به ما هم بگین ما هم بخندیم .
ماشینش رو پنچر کردیم.
-خنده داره 1 حجالت نمی کشین ، پسرها از این کارها نمی کنن که شماها می کنین .
رفتم پیش آقای دباغ گفتم:
-خسته نباشین اقای دباغ ، پنچر کردین؟
-ممنون، دسته گل بچه های شماست دیگه.
-کمک می خواین؟
-مه ف ممنون.
دیدم بنفشه بدو بدو با داد و فریاد اسم من رو صدا می کنه و به طرفم می یاد که همه به سمت بنفشه برگشته بودن، با صدای بلند گفتم:
-خل شدی اینجوری داری داد و بی داد می کنی ؟
با نفس نفس جوابم رو داد:
-مژدگانی بده تا بگم .
- مژدگانی ؟ حالا بگو ببینم چی می گی؟
- نه نمی شه مژدگانی بده تا بگم.
- باشه هر چی خواستی بهت می دهم .
-خیلی خوب ، شکیبا اومده.
- خوب چی کار کنم، چی؟! راست می گی بنفشه، شکیبا ابجیم ؟ کو ؟ کجاست؟
-به خدا راست می گم اوناهاش .
دیدم اون ور حیاط وایستاده با صدای بلند گفتم : شکیبا، شکیبا و رفتم به طرفش .
اون قدر بلند داد زدم که اقای دباغ گوش هاش رو گرفته بود بعد از روبوسی با خواهرم ، گفت:
می بینم که حالت خیلی خوبه ، خدا رو شکر !
-خودت بهتر می دونی که من 7 تا جون دارم.
-ببینم مگه درس و مشق ندارین که تو حیاط هستین؟!
-دبیرگرامی تشریف نیاوردن.
-پس بریم اجازه ت رو بگیرم تا بریم خونه.
همون جور که داشتیم می رفتیم شکیبا رو با دوست های جدیدم آشنا کردم و بردمش پیش اقای دباغ گفتم:
-آقای دباغ ایشون شکیبا خواهرم هستن، شکیبا ایشونم اقای دباغ دبیر جدید دیفرانسیل.
-منم خوشوقتم، خانوم رحمتی .
-منم از دیدنتون خیلی خوشحال شدم.
-راستی شکیبا ایشون همون اقایی هستن که لطف کردن و من رو بردن بیمارستان.
-اِ ... واقعا از زحمتتون ممنونم، خیلی لطف کردین.
-خواهش می کنم چه زحمتی ، وظیفه بود .
بعد از خداحافظی با آقای دباغ و گرفتن اجازه من از مدیر مدرسه، راه افتادیم و رفتیم تو راه دیدیم که از پشت یه ماشین بوق زد و ما رو صدا کرد وقتی که برگشتیم دیدم آقای دباغ ماشینش رو درست کرده بود ، اومد پایین و گفت:
-خانوم ها در خدمتم بفرمایین می رسونمتون.
شکیباگفت:
-ممنون آقای دباغ مزاحم شما نمی شیم.
-بفرمایین.
ما هم مجبور شدیم سوار ماشین بشیم، توی راه آقای دباغ از شکیبا پرسید:
-خانوم رحمتی شما سال چندم هستین؟
-من سال سوم هستم.
گفتم:
-برادر اقای دباغ تو دانشگاه شما درس می خونه.آقای حسن دباغ پزشکی می خونن، می شناسیشون؟
-ورودی جدیده؟
آقای دباغ گفت:
-نه خیر سال چهارم هستن.
-نه نمی شناسمشون، ولی خوشحال می شم باهاشون اشنا بشم.
وقتی رسیدیم آقای دباغ گفت:
-خیلی از دیدنتون خوشحال شدم خانوم رحمتی .
-منم همین طور ، به هر حال تا این جا زحمت کشیدین ما رو آوردین، تشریف بیارین پایین یه چای و شربت در خدمتتون باشیم.
یه دفعه بابام در رو باز کرد و اومد، وقتی اقای دباغ رو دید احوال پرسی کرد و کلی پافشاری و اصرار که بفرمایین داخل، بلاخره موفق شدیم آقای دباغ رو برای ناهار نگه داشتیم . ناهار رو که خوردیم رفتم چایی اوردم ، شهرام و اقای دباغ خیلی گرم گرفت هبودن، شهروزم که وقت گیراورده بود هی سوالات ریاضیش رو می پرسید و اقای دباغ با حوصله کامل جواب می داد، وقتی که چایی رو تعارف کردم آقای دباغ گفت:
-دستتون درد نکنه ، باور کنین اهل چایی نیستم.
وقتی که دید ناراحت شدم گفت:
-چون شما چایی ریختین ، خوردن داره، باشه یه چایی می خورم و لی فکر بیمارستان رو ه مباید بکنم.
-مجبور نیستین ، خوب نخورین.
-خالا که برداشتم؟!{بعد رو به باباگفت:}
-راستی آقای رحمتی راننده ماشین رو پیدا کردین؟
-بله چون مشکلی پیش نیومده بود رضایت دادیم.
چند باری احساس کردم آقای دباغ به شکیبا نگاه می کنه، بعد از صرف میوه آقای دباغ خداحافظی کرد و رفت ، روز خوبی بود همه خانواده از آقای دباغ خوششون اومده بودف قرار بود به خاطر سلامتی من بابا یه گوسفندی بگیره تا قربونی کنه، حساب کردیم حدود 10 تا خونه باید می بردیم بابام گفت:
-با این حسا باید حداقل 40،50 کیلو گوشت خالص داشته باشه تقریبا 140یا 150 کیلو باشه.
قرار شد که بابا فردا گوسفند رو بخره، من خیلی خسته بودم و خوابیدم، وقتی که بیدار شدم خونه خیلی شلوغ بود ف رفتم بیرون دیدم بابام گوسفند بزرگ گیر نیاورده و به جاش 2 تا گوسفند گرفته هر دو تاشونم چاق و شکم های گنده ای داشتن . حیاط پشت خونه ما خیلی بزرگه . گل و گیاه و علف های هرز زیادی هم دارد اون ها رو بردن اونجا تا قبل از بریدنشون اونجا کمی بچرن . پنجره اتاق من رو به حیاط پشتی ، اومدم تو اتاقم نشستم و به اون ها نگاه کردم ، مامانم به دایی اش زنگ زد تا برای بریدن سرگوسفند ها بیاد، بلاخره دایی اومد و هم هرفتیم حیاط برای بردین سرگوسفند ها، تا لحظه قبل از بردین سر گوسفند حالم خیلی خوب بود وقتی که سرش رو بردین خون از گردنش با فشار بیرون زد ، صداش از توی گلوش می اومد . دست و پا می زد، بدترین صحنه ایی بود که تو عمرم دیده بودم اون یکی گوسفند با دیدن خون و سربریده دوستش به طرفش حمله کرد یه جورایی نمی خواست که بکشیمش واقعا ناراحت شدیم بابام با ناراحتی گفت:
-برای چی اینجا بیکار وایسادین اون یکی رو ببرین اون ور.
من و شهروز همین جور که داشتیم اشک می ریختیم ، گوسفند رو کیش کیش کردیم و از صحنه دور کردیم وقتی که پیشش وایستاده بودم ، دیدم از همون جا چشمش به دوستش بود و گوشه چشمش هم یه قطره اشک بود ، دلم براش سوخت اخه خبر نداشت که خودشم قراره بمیره، وقتی که شکمش رو باز کردن تو شیکمش یه بره خیلی خوشگل و سفید بود موهای بدنش تموم دراومده بود، دیگه طاقت نیاوردم و همون جور که گریه می کردم رفتم تو اتاقم و سرم رو گذاشتم لای دست ها و چشم هام رو بستم توی فکر این بودم که همیشه توی کتاب ها می نویسند: این ادم ها هستن که فقط از احساس و عاطفه و... برخوردارن، پس چرا این حیوان این جور بی تابی می کردف اگه احساس و عاطفه نداشت که این جوری حمله نمی کرد ، همه اش نمی رفت پیشش و بوش نمی کرد، اگه این عاطفه نیست پس چیه؟ سرم بدجور درد می کرد ، از سرم شروع شد و کل بدنم درد گرفت، انگار تب لرز داشتم رفتم زیر پتو داشتم می لرزیدم صدای بابام می اومد که می گفت:
-اگه می دونستم 10 روزی تحمل می کردیم بچه اش بدنیا می اومد، موندم چه جوری دلشون می یاد این جوری سر مردم کلاه می ذارن .
چشم هام رو بستم و یه کم خوابیدم فکر کنم یه ساعتی خوابیده بودم که بابام اومد توی اتاقم و صدام کرد:
-پس چرا نمی یای؟ همه جگر و دل و قلوه ها تموم شد.
-حال ندارم بابا.
-جاییت درد می کنه؟ می خوای ببرمت دکتر؟
-نه مرسی، فقط خوابم می یاد.
-شام نمی خوری ؟
نه ممنون.
وقتی که بابام رفت دوباره گرفتم خوابیدم همه اش تو خواب صحنه بردین سرگوسفند رو می دیدم یا می دیدم که اون یکی گوسفند هی بهم حمله می کنه، هی از خواب می پریدم تا اینکه هوا روشن شد و یه کم خوابیدم . صبح بود که با صدای مامانم بیدار شدم، حالم خیلی بد بود طور یکه اصلا نتونستم از جام بلند بشم همون جا موندم ، مامانم گفت:
-پاشو تنبل از سرشب اومدی تو رختخواب ف پاشو ببینم.
-باور کن نمی تونم، مامان حالم خیلی بده، کلا بدنم سست شده {صدام می لرزید مامانم ترسید}.
دستش رو گذاشت روی پیشونیم و گفت:
-تو چرا این قدر تب کردی رضا، رضا...
بابام رو صدا زد و بابا اومد و گفت:
-چه خبره، چرا داد و بی داد راه انداختی ؟
-می گه حالم خیلی بده و بدجور تب داره.
-باباجون کجات درد می کنه!؟
-همه جام سست شده، خیلی بی حالم ، نمی دونم همه جام ، دلم می خواد فقط بخوابم.
بابام رفت و به شهرام گفت:
-زود برو ماشین رو روشن کن باید شراره رو ببریم دکتر.
با کمک مامان و کشیبا لباس هامو پوشیدم و بعدش با کمک بابا رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم، وقتی به بیمارستان رسیدیم بابام به پرستار گفت:
-خانوم، آقای دکتر بهزاد تشریف دارن؟
-نه متاسفانه ایشون شیفت شب هستن.
-دخترم اصلا حالش خوب نیست، بیمار اقای دکتر بهزاده، اگه لطف کنین بهشون اطلاع بدین ، ممنون می شم.
پرستار شماره اقای دکتر رو گرفت و خود بابا صحبت کرد و گفت که بیمارستان هستیم ، 10دقیقه نگذشت که دکتر اومد وقتی که دید رنگ و روی من پریده ترسید و گفت:
-چی شده چرا مثل گچ سفید شده، خانوم پرستار سریع یه تخت براشون اماده کنین.
بعد چند دقیقه همه چیز اماده شد و منم بستری شدمف وای نه دوباره بیمارستان، خدا نشون هیچ کسی نده ! اصلا جای خوبی نیست، بعد معاینه، دکتر رفت پیش باباگفت:
-آقای رحمتی تشریف بیارین توی اتاقم کارتون دارم.
نمی دونم چی گفته بود که شکیبا و شهرام و مامان و بابا همشون بدجور ناراحت بودن، همه اش گریه می کردن مامانم که چند باری از حال رفت هبود من هم که انقدر تب داشتم که اصلا خوابم نمی اومد تا این که کمی تبم پایین اومد و تونستم با قرص و داروهای دکتر بخوابم، توی این مدت که خوابیده بودم مامان حالش خیلی بد بود، دکتر گفته بود که باید استراحت بکنه به خاطر همین مامان و شهرا خونه رفته بودن و بابا و شکیبا هم توی بیمارستان مونده بودن، حدود 6 عصر بود که از خواب بیدار شدم خیلی تشنه بودم که گفتم:
-آب ، آب می خوام.
شکیبا سریع رفت و یه لیوان اب اورد ، وقتی خوردم کمی حالم بهتر شد ، انگاری جیگرم خنک شد با کمک شکیبا بلند شدم و گفتم:
-پس باباکو؟
-باباف بابا شراره صدات می زنه.
بابام اومد دیدم بابام خیلی عوض شده باورتون نمی شه انگاری که نصف موهاش و ریش و سبیلش سفید شده بودگفتم:
-بابا چرا این جوری شدی ؟ برای چی ناراحتی ؟
بغض گلوش رو گرفته بود نتونست حرف بزنه فقط با اشاره گفت که هیچی نیست.
-بابا تو رو خدا چشم هات قرمز شده بگو چی شده{یکم وایسادم} باشه، نمی پرسم، حداقل برو استراحت کن خواهش می کنم، شکیبا پیشمه ، مگه نه شکیبا! تو برو ، خواهش می کنم، خیلی خسته ای.
هیچی نگفت و رفت داشتم دیوانه می شدم مگه چی شده که این جوری بابام رو که مثل یه کوه بود از پا درآورده بود، به شکیبا گفتم گفتم:
-شکیبا یه سوال بپرسم راستش ر به هم می گی؟
-آره بگو .
- من چه مرگمه که بابا این جوری از پا دراومده، تو رو به خدا
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
راستش رو بگو؟
-هیچی ، مگه قراره چیزی بشه.
-پس چرا گریه می کنی؟!
طاقت نیاورد و رفت بیرون وقتی که داشت می رفت، دکتر بهزاد اومد.
-سلام دکتر اینها چرا اینجوری شدن؟
-یه کم خسته هستن.
دکتر بعد از گرفتن فشار و درجه حرارت بدنم نگاهی به سرمم کرد و داشت می رفت گفتم:
-آقای دکتر؟
برگشت و نگاهم کرد .
-می شه بنشینین ، کارتون دارم.
-چه قدر من رو قبول دارین، فقط راستش رو بگین.
-خیلی زیاد.
-من قراره بمیرم؟
یه دفعه جاخورد و با مِن مِن گفت:
-چی؟ این چه حرفیه! اگه قرار هست که هر کی مریض بشه، بمیره پس ما اینجا چی کاره ایم؟
-شما فکر می کنین من چه قدر طاقت دارم؟ مگه بدتر از اینم می شه که بدونم دارم می میرم، خواهش می کنم بگین چه مرگمه همین؟
-هیچی{یه کم وایستاد و بعد گفت:}راستش یه بیماری دارین که یه کم درمانش سخته همین.
-می خواین باور کنم؟ چشم هاتون دروغ نمی گن!می گن؟!
دیگه طاقت نیاورد و سریع از اتاق بیرون رفت.زدم زیرگریه اونقدر بلند گریه می کردم که فکر کنم کل بیمارستان خبردار شدن، اونقدر گریه کردم که دیگه خسته شدم و خوابم برد تو خواب دیدم که توی یه دشت پر از گل نشستم و به بازی کردن بچه های کوچیک نگاه می کنم که یه خانوم با چادر سفید بلند که گل های صورتی کوچیک داشت اومد و کنارم نشست و دستش رو روی سرم گذاشت و گفت:
-برای چی ناراحتی؟
-نمی دونم، نمی دونم چرا بابام پیر شده و همه ناراحتن و چیزی بهم نمی گن.
-(( هر چه پیش اید خوش اید)) می دونی یعنی چی؟!
-چه ربطی داره ، نمی فهمم.
-یعنی هرچی رو خدا جلوی پات بندازه و پیش بیاید خدا رو شکر کن و برو جلو چونف اون چیزی که خدا به بنده اش می ده ف بهترین چیزیه و حتما حکمتی داره.
-اخه من نمی دونم چه حکمتیه، اصلا چه بلایی قراره سرم بیاد.
سرش رو تکان داد و با حالت خنده بلند شد می خواست بره که بهم گفت:
-پاشو، پاشو دختر خوب الان وقت خواب نیست.
رفتم توی فکر که خواستم بپرسم که چیکار کنم دیدم اون خانوم دست بچه ها رو گرفته و با خودش می برهف دویدم دنبالشون که از خواب پریدم. ددیم اذان صبح رو می گن، خیلیعرق کرده بودم فدیدم شکیبا کنارم وایستاده و عرق روی پیشونیم رو پاک می کنه گفت:
-سلام عزیزم خوبی؟
-اره خوبم ، {دستی به صورتم کشیدم، یاد خواب افتادم به شکیبا گفتم:}شکیبا توی خواب یه خانوم با چادر سفید رو ددیم یه چیزهایی بهم می گفت، از قسمت و حکمت خدا حرف می زد، می گفت((هرچه پیش اید خوش اید)) گیج شدم، نمی فهمم، شکیبا چه بلایی می خواد سرم بیاد،شایدم اومدهف نمی دونم.
-هیچی فقط یه خواب دیدی ، همین.
وقتی که توی چشم هاش نگاه کردم دیدم بارون غم قطره قطره از چشم هاش پایین می یاد گفتم:
-شکیبا باور کن یه چیزی شده که این جوری همتون ناراحتین .
-کم از این حرف ها بزن شراره، حرف دیگه ای نداری؟
طاقت نیاورد و رویش رو برگردوند و شروع به گریه کردن کرد ، اعصابم خورد شد منم شروع کردم به گریه ، بلند بلند اسم خدا رو صدا می زدم شکیبا هم از ترس اینکه حالم بد بشه، گفت:
-تو رو به خدا اروم باش ، خواش می کنم شراره.
داد می زدم و گریه می کردم، دید که نمی تونه کاری بکنه بلند شد و رفتف بعد از چند دقیقه دیدم دکتر اومد نمی دونم چرا با دیدن دکتر اروم شدم، دیگه گریه نکردم فقط نگاهش می کردم، گفتم:
-خواهش می کنم راستش رو بگین.
-باشه ولی قبلش می خوام یه داستانی برات تعریف کنم تا بدونی حکمت یعنی چی، { کمی مکث کرد و اروم که من متوجه نشم گفت: نمی دونم چرا اینها رو بهت می گم، نمی دونم} شروع کرد به تعریف کردن: تقریبا 6 سال پیش یه خانواده 4 نفری زندگی می کردن، چه زندگی قشنگی، یه پسرو یه دختر ، پدر خانواده سفیر بود و به خاطر اینکه از زن و بچه هاش دور نباشه هر جا می رفت خانوادشم با خودش می برد یا توی سفارت ایران کارهاش رو ردیف می کرد و کنار خانواده اش می موند. این خواهر و برادر خیلی به هم وابسته بودن و به جزهمدیگه کسی رو نداشتن ، روزها تا شب با هم بدون و حرف می زدن و بازی و شوخی می کردن، باورت نمی شه یه رابطه عمیق و باور نکردنی داشتن، یه روز وقتی که از دانشگاه برمی گشت، رفت دنبال خواهرش ف خواهرش اون ور خیابون بود ک هبا دیدن برادرش به سمتش دوید و حواسش به خیابون نبود که ماشین داره می یادف صدای برادرش بهش نمی رسه ، همون جور داشت می خندید و می اومد تا اینکه وقتی صدام رو شنید، رفت زیرماشین و من تمام کسم رو از دست دادم . تو یه لحظه تموم زمین با خون قرمزش رنگین شده بود ، تموم دنیا با بودن او برام معنی داشت و بی او هیچی، یهو به خودم اومدم که دیدم روی قبرش نشستم و دارم گریه می کنم. { وقتی که داشت تعریف می کرد تموم صورتش خیس شده بود، اونقدر گریه کرده بود که چشم هاش قرمز شده بودن، دست خودش نبود مثل سیل اشک از چشم هاش می اومد، منم فقط گوش می دادم} همیشه می گفت داداشی یه دختر خوب برات می گیرم که به رابطه ما حسادت نکنه کاری به کارمون نداشته باشه. هر وقت رفتیم بیرون با هم گشتیم و حرف زدیم نگه چرا با من نمی گردی؟ چرا با من حرف نمی زنی؟{کمی وایستاد و دوباره گفت:)} ببین شراره خانوم خواهرمن سالم بود هیچ مریضی و هیچ چیزی نداشت ولی به خاطر اینکه قسمتش این بود مرد، بعد از مرگ خواهرم مادرمم دق کرد و مرد ، بابام از ایران رفت، رفت کانادا من موندم و یه سری خاطره، که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شن، کسی نمی دونست، نه خواهرم ، نه مادرم هیچ کدوم نمی دونستن که قراره بمیرن ولی مردن.
- واقعا متاسفم ، من نمی دونستم که این جور اتفاقاتی برای شما افتاده.
اونقدر ناراحت بود که حوصله حرف زدن نداشت ، وقتی که از اتاق بیرون می رفت، گفتم:
-اقای دکتر سوال من چیز دیگه ای بود و جواب شما چیز دیگه، من هنوز جواب سوالم رو نگرفتم.
-جوابت رو دادم
-اخه این چه ربطی به سوال من داره؟
نمی دانم ، خودت پیدا کن .
رفت ، دیگه گریه نکردم به گذشته و حرف های دکتر فکر می کردم که خوابم برد.
صبح وقتی که بیدار شدم مامان و بابا و شکیبا کنارم نشسته بودن، دیدم مادرم خیلی شکسته شده و بابام هم پیر شده شکیبا و شهرام هم از خستگی و بی خوابی نای حرف زدن نداشتن ، داشتن با هم حرف می زدن و توجهی به من نداشتن مامان و شکیبا گریه می کردن ، خودم رو به خواب زدم و چشم هام رو باز نکردم ، شهرام از بابام پرسید:
-اخه از کجا اومده یه دفعه که ادم این جوری نمی شه؟!
مامان گفت:
-چند سالی هست که گاه گاهی می گه پام درد می کنه ولی بعدش خوب شده اگه این تصادفم نبود حالا حالاها نمی فهمیدیم.
شکیبا گفت:
-اروم شاید بیدار بشه، اگه خودش بفهمه که بدتره.
بابام اه بلندی کشید وگفت:
-شراره مثل چراغ خونمه، خدایا عمرم رو اونقدر نکن که مریضی بچه هام رو ببینم تحملش رو ندارم.
مامان با گریه گفت:
-زبانت رو گاز بگیر، خدا نکنه، خدا رو چه دیدی یه وقت دیدی که شفاپیدا کرد.
نمی تونستم طاقت بیارم، داشتم دیوانه می شدم خواستم یه دفعه بلند شم و بگم من همه چیز رو شنیدمف که دیدم کار خوبی نیست یه تکونی به خودم دادم و طوری نشان دادم که الان از خواب بیدار شدم وقتی که دیدن بیدار شدم مامان اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
-سلام عزیزم خوبی؟
-سلام مامان ، اره من خوبم{نگاهی به قیافه های تک تکشون کردم و گفتم:}انگار شما خوب نیستین، برای چی گریه می کنی؟
-هیچی ، به این زندگی ، به این اقبال و شانس.
-مگه چی شده؟
نگاهی به بابام کرد و گفت:
-هیچی فقط نگران حال توییم.
-خب من که دو سه روز دیگه مرخص می شم این که گریه نداره.
-اره عزیزم مامانت دل نازکه مگه خودت نمی دونی ؟!
مامان نتونست خودش رو نگه داره و رفت بیرون، بابام هم دنبالش رفت. فشار مامان پایین اومده بود ف یه سرم بهش وصل کردن ف خود به خود از چشم هام اشک می ریخت و گریه می کردم ، گریه می کردم برای این زندگی برای این حال و روزم که چطور اطرافیان رو اسیر خودم کردم.
{خدایا خودت اگاهی خودت می دونی پس خودت رحم کن اگه به خاطر منه، من رو بکش تا راحت بشن، خدا یا دیگه طاقت دیدن غم و غصه هاشون رو ندارم ، طاقت پیر شدن پدرو مادرم و نگرانی و ناراحتی خواهر و برادرم رو ندارمف خدایا خودت به خیر بگذرونف خدایا تنهام نذار.}
یا دفترم افتادم که تو بیمارستان جا گذاشته بودم پرستار رو صدا زدم و گفتم:
-خانوم پرستار من چند روز پیش اینجا بستری بودم اتاق 107 ، دفترم رو جا گذاشته بودم شما نمی دونین کجاست؟
-چند روز پیش ؟! نمی دونم باید بگردم پیداش کنم.
-ممنون می شم ،خیلی برام مهمه.
-باشه، حتما برات پیداش می کنم.
وقتی که داشت می رفت دکتر اومد توی اتاقم ، خیلی ناراحت بود در عین حال هم خیلی عصبانی بود.
-سلام اقای دکتر.
-سلام.
شروع کرد یه سری چیز رو برگه معاینم نوشت و گذاشت کنار تختمف همون جور نگاهش می کردم نمی دونم چرا ولی فقط چشمم بهش بودف حتی وقتی نگاهش می کنم اروم می شم، مثل اینکه خودش متوجه نگاهم شده بود برگشت بهم گفت:
-به چی نگاه می کنی! چرا این قدر اذیت می کنی، تو باید بیشتر از اینها صبور باشی ؟!
-من ، من چه کسی رو اذیت کردم ، غیر از اینکه شمامن رو اذیت می کنین، یه سوال پرسیدمزندگی خودتون رو برام گفتین، اصلا نمی دونم چه ربطی به زندگی من داشتف حالا هم مگه چی شده ؟
-هیچی، هیچی....
داشت می رفت که گفت:
-با یه چیزی خودت رو مشغول کن تا حوصله ات سرنره.
-می خواستم این کار رو بکنم ولی نشد.
-چرا؟!
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
-آخه سری قبل یه دفتری توی بیمارستان جا گذاشته بودم .هر وقت دلم می گرفت توش یه
چیز ایی می نوشتم .ولی حالا پیداش نمی کنم
احساس کردم یه دفعه جا خورد و کمی بعد گفت:
-من برات پیداش می کنم بعد برات می یارم
-میدونید کجاست ؟
-من نمی دونستم .دفتر تو..وقتی پرستار بهم داد منم توی اتاقم گذاشتم . البته نگاهی هم به داخلش کردم
-لطف کنین . برام بیارین .ممنون می شم
-باشه برات می یارم
وقتی می رفت می خواستم بهش بگم نره .اخه بهم آرامش می داد . او آنقدر متین و با آرامش و اطمینان صحبت می کرد که دلم قرص می شد .
شکیبا بیرون بود . وقتی که برگشت حال مامان را ازش پرسیدم :
-حالش خوبه . تو نگران نباش
-چرا حالش یه دفعه بد شد ؟
-هیچی محیط بیمارستان بهش نمی سازه
-میخوای باور کنم ؟
-اره خواهش می کنم
بوسم کرد گفت :
-یه کار مهم دارم می رم و زود بر می گردم .مراقب خودت باش .به پرستارم گفتم که حواسش بهت باشه ...باشه ؟
-مگه من بچه ام خودم مراقب خودم هستم، تو برو.
وقتی که رفت شروع کردم به فکر کردنف توی فکر حرف های مامان و بابا بودم که حتما من مرضی دارم که خیلی شدیده و می میرم که این قدر ناراحت بودن و اگرنه، اگه چیز دیگه ای باشه بلاخره خوب می شم ، ناراحتی نداره، باید خودم بفهمم ف این جوری نمی شه ، پرستار رو صدا زدم . وقتی اومد گفتم:
-ببخشین خانوم پرستار من یه کتاب می خوام، حوصله ام سررفته می خوام بخونم.
خندید و گفت:
-اینجا کتاب داستان و رمان نداریم .
-می دونم ، یه کتابی می خوام که.... مثلا شناخت بیماری ها در حد توان خودم؛ مثلا چه جوری از روی کتاب با داروهای گیاهی خودشون رو درمان می کنن ، یه کتاب تو این مایه ها.
-باشه برات پیدا می کنم.
وقتی که رفت از خوشحالی نمی دونستم چی کار کنم فقط تنها کاری که تو این موقعیت ها از بابام یادگرفته بودم این بود که بگم خدایا کمکم کن ف تنهام نذار.
نیم ساعت نشد که خانوم پرستار اومد و یه کتاب قطور و یه کتاب کوچکتر از اون اورد گفت:
-این هم کتابی که خواسته بودی، اگه کلمه ایی برات سخت بود این فرهنگ لغت ، راستی اون دفتر هم پیش اقای دکتره ، گفت که خودش برات می یاره.
-دکتر فهمید که کتاب برام اوردین؟
-ماکاری بدون اجازه دکتر انجام نمی دیم.
-چیزی که نگفت؟
-نه فقط، مراقب خودت باش.
وقتی رفت شروع کردم به ورق زدن، داروهایی که داشتم رو اوردم و دانه دانه همه رو توی کتاب گشتم ولی پیداشون نکردم فقط وقتی که داشت کتاب رو ورق می زدم چشمم به سرطان افتاد شروع کردم به خوندن سرطان معده و سینه و کبد و روده و... نمی دونم همون جور که می خوندم انگاری یه نفر اینها رو توی گوشم می خوند که تو سرطان داری ، اعصابم خورد شد و کتاب رو بستم و گذاشتمش کنار، گریه ام گرفت اخه چرا اینجوری، این چه فکرایی که به ذهنم می یاد، همون جور که گریه می کردم یکی در زد و وارد اتاق شد ، دکتر بود اومد داخل دفترم توی دستش بود وقتی که دید دارم گریه می کنم گفت:
-چی شدِ چرا گریه می کنین؟
-هیچی ، هیچی.
-هیچی! همین ... اخه مگه هیچی هم گریه داره؟
نمی دونم چرا ولی از دهنم دراومد و گفتم:
-می دونم سرطان دارم ولی اخه از کجا اومده؟
با تعجب گفت:
-می دونی؟ از کجا می دونی، کی این حرف رو به تو زده؟!
دیگه حرف نزد فقط رفت کنار پنجره اتاق و نگاه بیرون کرد. طوری گفتم که انگار واقعا می دونم، از سکوتش فهمیدم اره، واقعا سرطان دارم ، دیگه طاقت نیاوردم اونقدر گریه کردم که دیگه از حال رفتم دکتر هم کاری نتونست بکنه اول با حرف خواست ارومم کنه که نتونست، ولی بعد یه امپول ارام بخش بهم زد.
وقتی که از حال رفته بودم توی خواب دیدم که توی یه مرداب گیر کردم همه جا سیاه و تاریک بود، نمی دونستم چی کار کنم ، فقط گریه می کردم و بابا رو صدا می زدم جواب نمی داد ، مامانم و شکیبا و شهرام رو صدا می زدم هیچ کسی جوابم رو نمی داد، وقتی که داشتم غرق می شدم یکی دستم رو گرفت و بیرونم اورد و گفت:
-همیشه از خدا بخواه هیچ وقت از بنده خدا کمک نخواه ، تا وقتی خدا هستف بنده هیچ کاره است.
اونقدر چهره اش نورانی بود که نمی تونستم تشخیص بدم کیه ولی صداش خیلی شبیه صدای اقای دکتر بود. وقتی اومدم بیرون هر چه قدر صداش کردم دکتر! دکتر! جواب نداد و رفت، برگشتم و نگاهی به مرداب انداختم از ترسم جیغ کشیدم که یه دفعه از خواب پریدم .
دیدم بابا و مامان کنارم ایستادن با اضطراب و نگرانی نگاهم می کننف کاملا خیس عرق شده بودم. تب شدیدی داشتم دیدم دکتر اومد وقتی دیدمش دوباره اروم شدم، دیدنش مثل یه امپول ارام بخش نه شایدم بیشتر بهم ارامش می داد بی اختیار خنده ای از روی محبت با اشک هایی که روی صورتم می ریخت ، روی لبانم نقش بست، یاد خوابم افتادم خواستم بگم که خوابش رو دیدم ولی وایستادم و حرفی نزدم که بابام گفت:
دکتر خیلی تب داره و خیلی هم عرق کرده.
اومد و دستش رو گذاشت روی پیشونیم احساس کردم که یه کوه یخ روی پیشونیم گذاشتن، تموم بدنم از تب می سوخت ولی خنک شدم گفت:
-نه زیاد تب نداره.
-نه اقای دکتر خیلی تب داره !
مامانم اومد جلو و دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
-اره ! تبش پایین اومده ، باور کنین خیلی داغ بود من وقتی دست رو پیشونیش گذاشتم دستم داشت می سوخت.
مامان و بابام خیلی خوشحال شدن . نمی دونم چی کار کنم تا از این خنده ها و شادی ها تو چهره شون ببینم ، خدایا تو که خیلی بخشنده، مهربونی، تو که ارحم الراحمینی پس به ما رحم کن .
-خدا رو شکرحالش خوبه ، یه امپول براش نوشتم خیلی مهمه ، البته پیدا کردنش سخته ولی باید پیدا کنین ، شاید داروخانه هلال احمر یا سپاه داشته باشه به اونجا هم سربزنین ، به هرحال تموم تلاشتون رو بکنین.
بابا با اقای دکتر بیرون رفتن، مامانم روی تخت کناری نشست و نگاهم کرد.
-مامان خیلی خسته شدی نه؟!
-نه عزیزم سلامتی تو برام مهم تره.
-چرا استراحت نمی کنی؟!
-وقت برای استراحت زیاده.
-من که بهتر شدم شما بخوابین، خواهش می کنم.


 

B a R a N

مدير ارشد تالار
-من خوبه عزیزم .نمی خواد نگران من باشی
-آخه . وقتی که من ناراحتم شما ناراحت هستین .اونوقت انتظار دارین شما که ناراحتین من بی خیال باشم .مامان خیلی دوستتون دارم
-منم خیلی دوست دارم
-پس خواهش می کنم اگه می خواین ناراحت نشم یه کم استراحت کنین .خواهش می کنم
قبول کرد و کمی دراز کشید دفترم را برداشتم . صفحه اول دفتر م با خودکار سبز رنگ نوشته شده بود
به نام خدایی که هر چه زیبا در دنیا ست را به من هدیه کرد

چو نرگس این چمن نادیده مگذر
چو بود در غنچه پیچیده مگذر
تو را حق دیده روشنتری داد
خرد بیدار و دل نادیده مگذر



کنار این شعر تصویر چشمی کشیده شده بود قطره اشکی گوشه چشم بود
همون جور به دفترم نگاه می کردم .یه دفعه مامانم بیدار شد .وقتی که دید حالم خوبه با خیال راحت دوباره سرش رو گذاشت روی بالشت و خوابید .دوباره شروع کردم به خواندن


عاشقت گشتم تو گفتی عاشقان دیوانه اند !
عاقبت عاشق شدی دیدی که خود دیوانه ای .
بیایید شقایق زیبا و بدون ریا باشیم در گلدان گلی مادربزرگ


بیایید چون قطرات باران لطیف باشیم و غم رو از چهره های دلشکستگان بزدائیم


بیایید چون دریا،دلی مهربان و بی کینه داشته باشیم.


بیایید چون موج های دریا در تلاطم و خروش باشیم و ناامیدان رو در ره امید یاری دهیم .))


نوشته های دکتر تموم شد ، خودم شروع کردم به نوشتن:


(( خدایا، خدایا!


نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد


نمی خواهم بدانم که کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت


ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی بسازد


گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی ، گستاخ و بازیگوش و او یکریز و پی درپی ، دم گرم خویش رو درگلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان رو اشفته شازد و بدین سان بشکند ، سکوت مرگ بارم رو


(دکتر علی شریعتی)



خسته شدم توی فکر بودم، که راستی راستی سرطان دارم ، قراره بمیرم و همین جوری بی خیال نشستم ، بی خیالیم همه ناشی از حرف های دکتر و خواب هایی بود که دیدم، خیلی امیدوارکننده است، شاید خوابم راست باشه، شاید دکتر وسیله باشه، خدا اون رو وسیله خودش قرار داده تا من رو از مداب مرگ نجات بده، به قول نازی خیلی رمانتیکه! خیلی دوست دارم در مورد خواهرش بیشتر بدونم،دختری که همیشه در دل برادرش هست اونهم این جوری، یعنی چه جور دختری بود؟ چرامرد، نمی دونم! پس من چی می دونم؟ ولی به جواب سوالم رسیدم عاقبتم مرگه، دکتر با بیان زندگیش می خواست بگه که منم می میرم یعنی بلاخره یه روزهمه می میرن، اه خدایا تنهایی خیلی سخته ، تنهام نذار.


-سلام ، بیداری؟!


-اِ سلام اقای دکتر ، بله ، اتفاقا تو فکر شما بودم.


دکتر گفت:


-مگه شما فکرم می کنین.


-من؟! اختیار دارین این کوچک ترین کارمه.


نگاهی به دفترم انداخت و گفت:


-خوندی؟


-اره ، خیلی خوب بود.


-فکر کنم وقتی بیکار می شی ، می نویسی؟


با سرحرفش رو تایید کردم و گفتم:


-حالا که فهمیدم قراره بمیرم ، باید تموم ارزوهام رو دور بریزم ، متوجه هستین ؟


-نه ، نمی فهمم! بلاخره همه می دونن یه روی می میرن، ولی این خداست که تعیین کننده روزمرگ ادم هاست.


-می دونین توی زندگیتون خیلی امید دارین ، خیلی به زندگی خوشبین هستین.


-اگه امید نداشتم اسمم امید نبود.


-واقعا اسمتون امیده؟


-بله ، ولی خب ، به موقعش ناامید بودم ، ولی این خدا بود که تنهاییم رو پرکرد و می کنه.


- تو این روزها بیشتر از همیشه خدا رو صدا می زنم خوش به حالتون که خدا رو همیشه با خودتون احساس می کنین ، این جور بودن و خواستن، حتی اینجور فکر کردنم خیلی خوبه!


-شما هم اگه خدا رو احساس نمی کردین با این اوضاع کنار نمی اومدین ، یا یه جور دیگه کنار می اومدین.


-خواهرتون ، می خوام دربارش بیشتر بدونم، این که چه جوری بود؟ خیلی ها خواهر و برادرن ولی چیزی که باعث شده بود اون جور به هم وابسته بشین چی بود؟


-نمی دونم چرا این سوال ها رو می پرسی ولی می گم:{کمی مکث کرد ،کنار پنجره روی شوفاژنشست و شروع به تعریف کردن کرد} ما از نر سلیقه زیاد بهم نزدیک نبودیم ، دوره کودکی خیلی اذیتش می کردم، ولی توی دوره نوجوانی یکی رو می خواستم که باهاش حرف بزنم، اونقدر عاقل و فهمیده بود که خودش پیش قدم شد ، اونقدر رابطمون خوب شده بود که اطرافیان تعجب می کردن، اکثرا با هم می رفتیم بیرون، از همه چی حرف می زدیم ، حتی بابام که خیلی زیبا رو دوست داشت و بهم حسادت می کرد، همیشه می گفت:


-بابایی کمتر می بینمت ، خوب ما رو ترک کردی ، اره دیگه بی خیال بابا!


زیبا هم می گفت:


-قربون بابایی برم، وقتی که دختر شدم خواهرم شدم تا حالا بیشتر با شما بودم از این به بعد بیشتر با داداشم ، می خوام با اون باشم.


بابام فقط می خندید و ما رو این قدر خوب و صمیمی می دید خوشحال می شد . یه بار یکی از دوست هام اومد خونمون اون وقت پیش دانشگاهی بودیم و زیبا هم تقریبا 16 سالش بود، سال دوم دبیرستان، ولی دختر خوشگل و خوشتیپ بود چون قد بلندی داشت ، هر کس نمی شناختش فکر می کرد 18یا 19 سالشه. وقتی رضا دوستم اومد خونمون چون مامان خونه نبود زیبا برامون چایی و شربت اورد . رضا هم پسری بود که محال بود خطا کنه ، خیلی مثبت بود همیشه بهش می گفتیم بچه مثبت، مودب، اقا و متین بود به خاطر همین از اومدنش ناراحت نمی شدم، ولی اون روز زیبا رو دید با اون سنگینی ای که داشت طاقت نیاورد و هر از گاهی نگاهی بهش می کرد، اول متوجه نشدم ولی بعد که فهمیدم ، اونقدر عصبانی شدم که حد نداشت، زیبا رو خیلی دوست داشتم ولی خوب رسم مهمون نوازی نبود که به رضا بگم پاشو برو بیرون، با هم رفتیم بیرون و بعد از این که رضا رفت اومدم خونه اونقدر عصبانی بودم که قرمز شده بودم سر زیبا داد کشیدم که دیگه حق نداری وقتی توی خونه پسر باشه تو بیای بیرون، اونقدر متین بود که با لبحند گفت:


-باشد هر چی شما بگین ، خوبه!


وقتی که گفت خوبه! خیالم راحت شد انگار وجودم رو دوباره بهم دادن، ولی خیلی باهاش بد برخورد کردم. بعد از چند ساعتی رفتم توی اتاقش، من نماز نمی خوندم ولی بعد از فوت خواهرم زیبا شروع به خوندن نماز کردم، ولی زیبا سروقت نمازش رو می خوند همیشه می گفت: اگه تو نماز بخونی انقدر ارامش پیدا می کنی که حد نداره ، وقتی رفتم تو اتاقش داشت نماز می خوند، اخرهاش بود در رو بستم که برگردم صدام کرد و گفت:


-داداشی کار داشتی.


وقتی نگاه چهره اش کردم اونقدر با چادر سفید و گلدارش ، صورتش نورانی و زیبا شده بود که اصلا یادم رفت چی می خواستم بهش بگم که خودش گفت:


-فکر کنم نارحتی که باهام تند حرف زدی، من ناراحت نیستم تو داداشمی و من هم خواهرت حتما صلاح در اینه.


با حرف هاش همه رو شرمنده می کرد اونقدر فهمیده و عاقل بود که همیشه خودش قبل از حرف زدن متوجه حرف ها و حرکاتت می شد . اهنگ های ترکی رو خیلی دوست داشت همیشه براش اهنگ های ترکی می گرفتم ، روح لطیفی داشت ، ولی نازک نبود؛ یعنی دل نازک نبود این جورنبود با موچکترین حرفی ناراحت بشه ، طوری برخورد می کرد که ما به اشتباهاتمون پی می بردیم ، با صدای گیتار ارامش می گرفت، به خاطر همین اخرین تولدش من و بابا براش گیتار گرفتیم ، اونقدر خوشحال بود که روی پاهاش بند نبود اخرش گفتیم یه اهنگی بزن ببنیم اصلا بلدی یا نه ، باورنکردنی بود ، اونقدر قشنگ و غمگین می زد که روز تولدش هر سه تای گریه کردیم ، انگاری می دونست اخرهای عمرشه ، وقتی جواب دانشگاهم اومد اونقدر خوشحال بود که من به اندازه زیبا خوشحال نبودم، هی خودش رو به مریضی می زد و می گفت:


-دکتر سرم درد می کنه دکتر پام درد می کنه ، تموم بدنم درد می کنه می دونی چرا؟


می گفتم:


-اره اخه سرانگشتت درد می کنه که دست به همه جا می زنی درد می گیره.


همیشه از دانشگاه که برمی گشتم می رفتم دنبالش با هم می رفتیم، اخرین شب گفت:


-خوابم نمی یاد اگه تو خوابت می یاد برو بخواب.


ناراحت بود خیلی گرفته بود ، نمی دونم چرا ولی با خودم گفتم بهتره تنها باشه رفتم تو اتاقم ، اتاق هامون کنار هم بود خیلی وقت ها به جای شب به خیر می کوبیدیم به دیوار ، 2 بار کوبیدن یعنی شب به خیر، 3 بار کوبیدن یعنی صبح بخیر، وقتی که روی تختم دراز کشیده بودم صدای گیتارش می اومد همون اهنگ مگین روز تولدش رو می زد. منم خوابم نمی اومد تو فکر این بودم که برای چی ناراحته، 2 ساعت گذشت که دیدم در اتاقم اروم باز شد چشم هام رو بستم زیبا اومد اروم بوسم کرد و ملافه ام رو اروم کشید روم و رفت کنار در وایستاد و نگاهم کرد خواستم صداش کنم که رفته بود، دنبالش رفتم دیدم رفته اتاق مامان و بابا از لای در نگاهشون می کرد نمی دونستم معنی کارش چی بود صداش زدم :


-زیبا زده به سرت می دونی ساعت چنده.


گفت:


-اره خوابم نمی یاد، نمی دونم چرا ولی فکرهای عجیب غریب توی ذهنم می یاد هر کاری می کنم از ذهنم دور نمی شن.


گفتم :


-مثلا چی؟


گفت:


-نمی دونم، نمی خوام بگم،{اونقدر اصرار کردم تاگفت:}همش فکر می کنم شماها رو از دست می دم، {دید با تعجب نگاهش می کنم سریع گفت}همش فکرهای الکیه، خودت رو ناراحت نکن.


دوست نداشت توی غمش کسی شریک باشه، همیشه توی شادی همه رو شریک می کرد. گفتم:


-صدقه رفع بلاست، صدقه بذار فردا می برم توی صندوق صدقات می ندازم ،خوبه؟


گفت:


-اره خیالم راحت شد.


این رو گفن و رفت چراغ اتاقش رو خاموش کرد من فکر کردم خوابیده ولی وقتی که صبح بیدار شدم هر چه قدر می کوبیدم به دیوار جواب نمی داد، رفتم تو اتاقش دیدم رو سجاده با چادر سفیدش همون جا خوابش برده فکر کنم تا دیروت بیدار بود خواستم بیدارش نکنم که یه دفعه خودش بیدار شد.


گفتم:


-ببخشین بیدارت کردم.


گفت:


-سلام، صبح بخیر، مگه می شه از بوی ادکلن شما بیدار نشد{خوشحال شدم که سرحاله}گفتم:


-دیشب نخوابیدی؟


گفت:


-چرا...خوابیدم ، دانشگاهت دیر نشه؟


رفتم دانشگاه ولی پیش زیبا بود تا ساعت 3 کلاس داشتم ، ولی 5/12 رفتم دنبال ریبا بعدشم که بهت گفتم.


توی مدتی که دکتر صحبت می کرد ساکت نشسته بودم و گوش می دادم همون جور که دکتر گریه می کرد و اروم اروم تعریف می کرد خو به خود از چشم های منم اشک می بارید.


گفت:


-واقعا متاسفم چه خانومی بود خدا رحمتش کنه.


دکتر خیلی ناراحت بود، طاقت نیاورد و رفت بیرون. فکر کنم توی اتاقش الان های های گریه می کنه، یه کم که مامانم حالش بهتر شد ، گفت:


-دکتر برای چی این حرف ها رو به تو می زد؟


-خودم پرسیدم.


-برای چی؟


-ماه برای همیشه پشت ابر نمی مونه .


-منظورت چیه ؟


-هیچی مامان نمی خوام دیگه ناراحت ببینمت ،باشه؟


-زده به سرت دختر.


-نه، من واقعا متاسفم که براتون ناراحتی ایجاد کردم، مامان به خدا دست خودم نبود از این به بعد می خوام بخندین فقط بخندین.


مامانم که فکر می کرد من از چیزی خبر ندارم به حال و روزم گریه کرد و پشت سرهم اه می کشید نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم با همون حال گفتم:


-مامان مرگ دست خداست مگه نه!


مامانم که تعجب کرده بود گفت:


-اره عزیزم.


-پس چرا گریه می کنی من که زنده ام خدا خودش کریمه.


خواست چیزی بگه که با انگشت اشاره کردم چیزی نگو.گفتم:


-خواهش می کنم مامان نمی خوام چیزی بشنوم فقط یه چیزی می گم شما هم نه نگین.{مامانم همون جور هاج و واج نگاهم می کرد.}


ادامه دادم:


-مامان بلاخره باید کنار اومد حالا چه جوری مونده به خودمون چه قدر خوب می شه فراموش کنیم ، خواهش می کنم، من می خوام زندگی کنم.


دیگه طاقت نیاوردم سرم رو گذاشتم لای دست هام و با صدای بلند گریه کردم . مامانم هم گریه می کرد، بلند شد و اومد سرم رو بوسید گفت:


-خدایا شکرت، تو چه قدر بزرگی ، خدایا شکرت.


دست های مامانم رو گرفتم و گذاشتمش روی صورتم و بوسش کردم و گفتم:


-دوستتون دارم.


طاقت نیاورد رفت بیرون بازم تنها موندم ولی نه! دکترگفت هرکی خدا رو داشته باشه تنها نیست، منم خدا رو دارم پس درست نیست بگم تنهام ف خدایا تنهام نذارف دلم خیلی پر بود، نفسم تنگ شده بود رفتم پنجره اتاقم رو بازکردم ، کنار پنجره نشستم و بیرون رو نگاه کردم.


همون جور بیرون رو نگاه می کردم که بابا و شهرام با مامان و شهروز و شکیبا اومدن. از دیدن شهروز خیلی خوشحال شدم چند روزی بود که ندیده بودمش ، اومد توی بغلم و اونقدر بوسش کردم که شهرام گفت:


-تمومش کردی بسته دیگه.


با تک تکشون احوالپرسی کردم انگاری یه عمر ندیده بودمشون، بابا اومد و پیشونیم رو بوسید منم دستش رو بوسیدم، دست های زحمتکشی که تا این جا هر چه دارم از این دست ها دارم ، شهرام برام یه شاخه گل رز اورده بود، گل رز رو خیلی دوست دارم، وقتی که همه دور هم هستیم خیلی خوشحالم، گفتم:


-خدا کنه همیشه همین جور دور هم با خنده و شادی باشیم.


مامانم گفت:


-انشاءا...


فکر کنم مامانم به همشون گفته بود که من از موضوع خبر دارم،

 

B a R a N

مدير ارشد تالار
بابام گفت:
-خدا حفظت کنه دخترم، خدا حفظت کنه.
-ممنون بابا، خدا سایه شما و مامان رو از سرمون کم نکنه.
دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم و به جوک های شهرام می خندیدیم، اونقدر با صدای بلند حرف می زدیم و می خندیدیم که پرستار به صدای ما اومد داخل اتاق گفت:
-خوشحالم که حالتون خوبِ ، خانم رحمتی ! ولی اینجا بیمارستانه ، کمی اروم تر.
-چشم ، ببخشین تقصیر من بود خیلی حرف می زنم.
وقتی که رفت بیرون همه زدیم زیرخنده توی چشم های بابام نگاه کردم، شادی رو تو چشم هاش می ددیم ولی بازم غمگین بود نمی دونم فکر می کردم که احساس می کنه کاری از دستش برنمی یاد و می خواد کاری برای پاره تنش انجام بده ، خیلی دوستش دارم، نمی تونم حتی برای یه لحظه دوری اون ها رو تجسم کنم، واقعا دکترچی می کشه به شکیبا گفتم:
-پس تو دانشگاه نداری ، نه ؟!
-چرا ... ولی این هفته مرخصی گرفتم.
-خواهش می کنم به خاطر من از درس و زندگیتون نیفتین که بیشتر عذاب می کشم.
باباگفت:
-فردا بلیت می گیرم می فرستمش ، خوبه؟
-ممنون بابا، تا تو رو دارم غم ندارم.
مامانم گفت:
-پس ما کشکیم دیگه.
-نه به خدا، منظورم همتونه.
وقت ملاقات تموم شد وقتی داشتن می رفتن با شکیبا خداحافظی گرمی کردم و بهش گفتم:
-خیلی دوستت دارم. زیاد فکر من رو نکن، درست رو بخون که بهت نیاز دارم.
نمی خواست بره، داشت گریه می کردبا گریه گفت:
-منم دوستت دارم، خیلی زیاد، کاری که نمی تونم بکنم ولی دعا می کنم.
-بهترین کاره، می دونی ت.و این وضعیت فقط معجزه می تونه اوضاعمون رو تغییر بده.
-خدا، خدا همیشه پیش بنده هاشه.
همه رفتن و دوباره من و مامان تنها موندیم گفتم:
-مامان بلاخره اخرش چی می شه؟
- خدا بزرگه ، ان شاءا... که خیره.
امروز از صبح دکتر نیومده بود دلم براش تنگ شده بود. هی نگاهم به در بود که الان می اد ولی نمی اومد، مامان کتاب دعایش رو می خوند{همیشه تو جیبشه هر جا که بیکار باشه ذکر و دعا می خونه} حوصله ام سر رفته بود که پرستار اومد پرسیدم:
-ببخشین اقای دکتر تشریف دارن؟
امروز خیلی سرش شلوغه ، هم جلسه دارن هم بازرس اومده و یه بیمار اورزانسی هم دارن به خاطر همین برای مریض ها وقت کمتری دارن ، اگه کاری داری بگو انجام می دم.
-نه فقط خواستم بدونم چرا امروز نیومدن!
اون روز دیکتر نیومد شب خوابم نمی اومد یه کم پام درد می کرد مامانم داشت نماز می خوند یاد حرف دکتر افتادم که می گفت:" خواهرم نماز می خوند و ارامش بخصوصی داشت من هم بعد از فوت زیبا نمازم رو خوندم" خواستم از جام بلند بشم که بدجوری پام درد گرفت اونقدر که کنترلم رو از دست دادم و افتادم روی بالشم، با صدای من مادرم که داشت ذکر می گفت به طرفم برگشت، با نگرانی ، گفت:
-چی شد؟
بلند شد و با نگرانی نگاهم کرد دید که صورتم خیلی درهم برهم شده گفت:
-درد داری؟
-نه زیاد، ولی پام درد می کنه.
-پس چرا نمی گی همین جا بمون من می رم دکتر رو بیارم .
مامان رفت دنبال دکتر فکر کنم سرنماز بود کمی دیرکردن وقتی اومدن اول مامان وارد شد بعد از مامان دکتر اومد وقتی که اومد، چهره اش اونقدر نورانی بود که احساس کردم با نورش اتاق رو روشن کرده با دیدنش دردم یادم رفت و با خنده سلام کردم.
وقتی دید می خندم کمی از نگرانیش کم شد و گفت:
-علیک سلام، کجای پاتون درد می کنه؟
-همون جایی که زخمی شده .
-خود به خود درد گرفت؟
-خود به خود که نه ... یعنی خواستم بلند بشم.
-مگر به شما نگفتم از جاتون تکون نخورین، خانوم رحمتی ؟! {خیلی عصبانی بود}
-آخه خودتون گفتید...
زدتوی حرفم و گفت:
-من گفتم بلند بشین، من غلط کردم، چرا مراقب خودتون نیستین، اونوقت می گین شماها من رو اذیت می کنین.
با عصبانیت و با صدای بلند گفتم:
-اجازه می دین حرف بزنم، خودتون گفتین هیچ وقت خدا رو از یاد نبرم، خودتون گفتین هر کسی که خدا رو داشته باشه تنها نیست غیر از اینه؟!
کمی ارو شد و گفت:
-خب اره ولی چه ربطی داره؟
ربطش به اینه که می خواستم نماز بخونم.
اه کشید و سرش رو تکان داد و با لحن اروم تری گفت:
-اره من گفتم خد ارو فراموش نکن، ولی کی گفته که نماز خوندن باید ایستاد هباشه.
-فکر می کنم اون جور بهتره.
-قرار نیست که شما فکر کنین، می تونین نشسته هم نماز بخونین.
وقتی که دیدم ناارحت شده از دست خودم ناراحت شدم، ولی پا دردم باعث شد که ببینمش خیلی دلم براش تنگ شده بود ، از ناراحتی رفتم زیر پتو و چشم هام رو بستم بعد پرستار اومد و یه امپول بهم زد. اون جور که متوجه شدم تصادف باعث شده بود که زودتر متوجه سرطان بشیم. به خاطر همین جای امیدواری بود که زنده بمونم ولی بیچاره بابام با حقوق کارمندی نمی دونم چه جوری می خواد خرج دوا و درمان من رو بده . خدایا چرا، چرا سربار پدر و مادرم شدم، اگر قرار بود که من رو ازمایش کنی حداقل یه ازمایش دیگه می کردی که به دیگران ضرر نمی رسید، بدم می اد وقتی که برای اطرافیان درد سر درست کنم.
اون شب ، شب جمعه بود بعضی ها مثل مامانم تا صبح بیدار بودن و زیارت امام زمان و ذکر و دعا می خوندند، می گن روز جمعه مال امام زمانه، یعنی می شه منم شفا پیدا کنم، همیشه حرف شفا پیدا کردن در میان باشد، امام حسین (ع) و امام رضا(ع) و امام علی(ع) توی ذهنم می یاد مردم اکثرا از این سه بزرگوار می خوان که شفا بگیرن .
حالا من تو روز امام زمان ، از اقا می خوام که شفایم بده، تا حالا قم و جمکران نرفتم ولی خیلی دوست دارم برم و از نزدیک اونجا رو ببینم و وجود اقا رو حس کنم .
تا صبح بیدار بودم نزدیک های اذان صبح بود که به مامان گفتم:
مامان یه چیز بگم نه نمی گی !
-بگو عزیزم.
- می خوام بلند شم ، خواهش می کنم کمک کن روی ویلچر بشینم ، می خوام حداقل چند دقیقه ای از این اتاق برم.
مامانم قبول کرد، رفت و با یه خانوم پرستار اومد و با کمک هر دوشون نشستم روی ویلچر ، احساس بدی بهم دست داد، انگار پاهام رو از دست داده باشم، انگاری که پاهام فلج شده باشن، ولی مجبور بودم ، مامان خواست باهام بیاد که گفتم:
-می خوام تنها برم شما به دعا خوندن مشغول باشین.
بعد کمی اصرار تونستم راضیش کنم، وقتی توی راهروی بیمارستان راه می رفتم البته راه نمی رفتم می چرخیدم دیدم در نمازخونه بازه رفتم به سمت نمازخونه اروم درش رو باز کردم دیدم یه نفر رو به قبله نشسته و نماز می خونه همونجا کنار در وایستادم و به عبادتش نگاه می کردم ، بعد از اینکه سلام نماز رو گفتن شروع کرد با خدای خودش به راز و نیاز کردن : خدایا ، خدایا ، وقتی که پزشک شدم فقط به عشق کمک به مردم وارد این حرفه شدم . ناامیدم نکن می دونم هیچ وقت تنهام نمی ذاری به کمکت احتیاج دارم ، وقتی که زیبا تصادف کرد حرص می خوردم از اینکه هیچی از دستم برنمی یاد وقتی که مامان مرد بازم حرص خوردم، غصه خوردم که هیچ کاری از دستم برنمی یاد حالا هم این دختر! خدایا الان پزشکم به ظاهر همه کار بلدم ولی خودت عالمی ، می دانی ، هر کاری از دستم برمی اومد کردم با دارو و درمان های ما درمان نمی شه، خودت می دونی که داروی تو بالاترینه و مرده رو هم زنده می کند{یه کم وایستادو بعد دوباره شروع کرد}یا صاحب زمان توی روزخودت ازت می خوام واسطه بشی و شفای این دختر رو از خدا بخوای ، اگه تو بخوای خدا نه نمی یاره . {همون جور که اینها رو می گفت گریه هم می کرد و دست هاش رو رو به بالا، رو به اسمان گرفته بود و اروم حرف می زد در واقع راز و نیاز می کرد:}خدایا کمکش کن، می خواد تو رو پیدا کنه، می خواد تو رو بشناسه ، نذار با دست خالی از این دنیا بره.
بعد از این حرف ها کتاب دعا رو باز کرد و شروع به خوندن دعای ندبه کرد، خیلی ناراحت شدم ، خدایا چرا ، چرا من ؟! به خدا تحمل ندارم ، راحتم کن، نمی تونم ناراحتی اطرافیان رو ببینم، خدایا کمکم کن کمک ، نتونستم اونجا بمونم رفتم روی پله های حیاط وایستادم و به حیاط نگاه می کردم سکوت مطلق بود صدای هیچی نمی اومد فقط صدای قلبم رو می شنیدم ، احساس می کردم که کم کم حرکتش اروم می شه همون جور که به صدای قلبم گوش می دادم:
-جز این که اعتمادم به یاری تست
امیدم به اموزگاری توست
بضاعت نیاوردم الا امید
خدایا زعفوم مکن ناامید
وقتی برگشتم دیدم دکتره، سلام کردم
-سلام اقای دکتر، شما مگه توی نمازخونه نبودیم؟!
-چرا ، دلم گرفت به هوای ازاد نیاز داشتم از پنجره اتاقم دیدم که همون جور وایستادی و نگاه می کنی گفتم بیام تنها نمونی .
-چرا برام دعا می کردین؟
-دکتر کارش درمانه، درمانم فقط با دارو نیست به ظاهر داروی جسم رو داریم ، ولی من برای تو داروی روح رو از خدا خواستم.
-داروی روح! یه چیزی می خوام بگمولی شاید درست نباشه.
-چی؟!
-این که وقتی با شما صحبت می کنم خیلی اروم می شم؛ اینکه من شما رو توی خواب دیدم که از یه مرداب نجاتم دادین؛ اینکه فکر می کنم خدا شما رو وسیله قرارداده ، حالا با شفا دادن یا چیز دیگه ، نمی دونم!
چیزی نگفت فقط گفت:
سردت می شه ، برات زیاد خوب نیست، بهتره بریم تو.
کمکم کرد تا در اتاقم رفتیم گفتم:
-اقای دکتر اون شعری که تازه خوندین رو دوباره می خونین، می خوام بنویسم.
-باشه.
با هم رفتیم توی اتاقمگفت:
-دفترت کو؟
دفترم رو بهش دادم شروع به ورق زدن کرد یه دفعه یه چیزی یادم افتاد گفتم:
-اقای دکتر منظورتون از این چشمی که کشیدین چیه؟
-انتظار.
-انتظار! انتظار چی؟
-اینکه منتظر یه روز یه اتفاق یا یه کسی هستم که کمکم کنه؛ از تنهایی دربیام، خیلی کارهای دیگه...
-مگه خدا کمکتون نمی کنه؟
-خدا همه رو کمک می کنه.
دیدم دوست نداره چیزی بگه، زیاد اصرار نکردم.
-می خوای با دست بنویسم ؟ یه چیزی بده که باهاش بنویسم هر چه قدر گشتم خودکار پیدا نکردم همراه خودش هم خودکار نبود گفت:
-می نویسم و برات می یارم.
خداحافظی کرد و رفت مامانم تو اتاق نبود فکر کنم داره دنبالم می گرده به زور خودم رو از روی ویلچر انداختم روی تخت کمی پام درد گرفت ولی زیاد مهم نبود ، داشتم خودم رو جابه جا می کردم که مامانم اومد خیلی هراسان بود.
-تواینجایی، همه جا رو دنبالت گشتم.
-اخه مگه من بچه ام ، مثلا بزرگ شدم مامان! گفتم که نگران نباش.
-از دست تو دختر، نمی خوای بخوابی نه! یه کم استراحت کن، برات این جور بی خوابی ها خوب نیست.
-باشدف تا شب بخوابم خوبه؟
-کارت برعکسه دیگه به جای شب باید روز بخوابی
چشم هام رو بستم و خوابیدم وقتی که بیدار شدم نزدیک های ظهر بود دیدم مامان نیست، روی دفترم یه برگ کاغذ بود چشم هام رو مالیدم و خمیازه ای کشیدم ، بعد برگه کاغذ رو برداشتم و خوندم :
جز این که اعتمادم به یاری تست امیدم به اموزگاری تست
بضاعت نیاوردم الاامد خدایا زعفوم مکن ناامید
***
همه شو تا سحر اختر شمارم
که ماه رویت امد درکنارم
شوان گوشم بدر چشمم به راهت
گذاری تا به کی در انتظارم
زیر انتظار خط کشیده بودف فکر کنم معنی چشمی که کشیده توی این دو بیت باشه ، ای کاش زیبا زنده بود ، جرات ندارم بگم دوست دارم جای زیبا رو برای دکتر پر کنم ، واقعا سخته مثل زیبا بودن ، یه دختر کامل بود، هم زیبایی ظاهری داشت هم زیبایی باطن، ولی من هیچ کدوم رو ندارم تازه مریضم هستمف ولی می خوام خدا رو برای همیشه داشته باشم یه جور باشم که اون دنیا هم خدا باهام باشه .
همین جور تو حال خودم بودم که اروم در رو باز کرد، گفتم:
-سلام مامان.
-اِ بیداری، علیک سلام .
-کجا بودی؟
-ددیم خوابی گفتم برم اتاق بغلی ف یه پیرزن مریض احوال اونجاست که هیچ کس بهش سرنمی زنه ، گفتم برم بهش سربزنم تا از تنهایی در بیاد.
-خوب کاری کردی این جوری حوصله خودتم سر نمی ره.
-چی کار می کردی؟
-داشتم فکر می کردم، به خدا به خودم...
-مدتیه که خیلی در مورد خدا حرف می زنی!
-اره می خوام بشناسمش و پیداش کنم.
لبخندی زد و اومد کنارم نشست. اذان ظهر رو می گفتن با کمک مامان روی ویلچر نشستم و رفتم وضو گرفتم تنهایی رفتم نمازخونه تعداد کمی نمازخون بودن رفتم و پشت سر 2 تا خانوم که داشتن نماز می خوندن شروع کردم به خوندن وقتی نمازم تموم شد بی اختیار اشک می ریختم و اروم ارو مبا خدای خودم حرف می زدم : خدایا، خدایا هرچه فکر می کنم می فهمم که هیچی نمی دونم، نمی دونم برای چی به دنیا به اومدم، خدیا، خدایا تو بزرگی تو کریمی ، تو رحیمی ، تو بخشنده ای ، خدایا همه چی بهم دادی ولی ندیدم ، نشنیدم ، حس نکردم ، بو نکردم، لمس نکردم، نجشیدم، اما حالا می خوام ببینم ، بشنوم ، بو کنم ، لمس کنم، بچشم، خدایا کمکم کن بدون کمک تو نمی تونم کمکم کن خودم رو بشناسم فکر می کنم با شماخت خودم ، تو رو هم می شناسم آه آه ...
همون جور گریه می کردم و اشک می ریختم و حواسم به اطرافم نبود ، همه رفته بودن فقط من بودم و خدای خودم سرم رو گذاشتم لای دست هام و با صدای بلند گریه کردم.
-قبول باشه !
برگشتم و ددیم دکتر مهر رو توی دستش گرفته و کنارم وایستاده، چهره اش خیلی نورانی بود، وقتی دیدمش اروم شدم، با خنده کمرنگی گفت:
-قبول حق باشه یا نه؟
-ببخشین، قبول حق باشه .
از بلندگو دکتر رو صدا کردن عذرخواهی کرد و رفت، تا لحظه ای که از ان در خارج می شد چشمم هش بود. اون روز دکتر اومد و معاینه ام کرد و در اخر رو به بابام گفت ، فکر کنم گفته بودن: هر بیمارستانی ببرین همینه و فرقی نمی کنه مونده به خواست خدا چی می خواد باز هم خودتون می دونین می تونین بیمارستان مخصوص بیماران سرطانی ببرین یا یه بیمارستان خصوصی . او نروز بابام حالش گرفته بود، مامان و بابام یه ساعتی با هم رفتن که با بیمارستان های خصوصی و کلینیک های مخصوص صحبت کنن وقتی برگشتن دیدم خیلی ناراحت هستن.
گفتم:
-چی شده مامان؟
-هیچی.
می دونستم بابام پول بیمارتان خصوصی رو نداره، یه بارم وقتی دبیرستانی بودم از طرف مدرسه برای عیادت سرطانی ها به بیمارستان اون ها رفته بودیم خیلی وحشتناک بود یعنی از اول تا اخر فقط گریه می کردیم من که تا یه هفته قیافه هاشون تو ذهنم بود فکر کنم مامانم راضی نیست که برم اونجا از طرفی هم پول نداریم. اون روز دکتر بهم گفت که اروم اروم از روی تخت بلند بشم و راه برم، شب بود می خواستم برم نماز بخونم اروم با احتیاط بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ، اولش سرم کمی گیج می رفت ولی بعدش بهتر شدم رفتم و نمازم رو خوندم بعد از نماز رفتم تو حیاط و جلوی در وایستادم شاید یه ساعتی اونجا بودم ، مامانم از پنجره اتاق نگاهم می کرد و حواسش بهم بود تا اینکه خسته شد و اومد دنبالم .
-سرما می خوری بیا بریم تو.
- نه مامان دلم می گیره ، می خوام اینجا باشم شما بفرمایین، چند دقیقه بعد می یام.
مامان رفت، نشستم روی پله ها و به گل ها و درخت های توی حیاط خیره شدم ، تو فکر خودم بودم که احساس کردم گرم شدم سرم رو بلند کردم و دیدم که دکتر کتش رو روی دوشم انداخته و خودش هم کنارم نشسته و به حیاط نگاه می کرد.
-گفتم سرده گتم رو اوردم تا سردت نشه.
-اونقدر فکر دارم که یاد سرما نمی افتم.
-فکر چی رو می کنی؟
-فکر بیچارگیم رو می کنم ، بابام داره خورد می شه، داره جلوی چشمم ذره ذره اب می شه، می فهمین چی می گم؟!
یه کم وایستادم و با همون اشک های گرمی که از چشم هام می اومد پایین ، بهش گفتم:
-بابام چول بیمارستان خصوصی رو نداره، طاقت دیدن من روتو بیمارستان سرطانی هم نداره، مونده چی کار کنه، مونده چی کار کنه، چرا دکتر، چرا؟
-بابات رو خیلی دوست داری، نه؟
-خیلی ، ولی چه فایده کاری از دستم برنمی یاد جز دردسر.
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
چیزی نگفت فقط دستی به صورتش کشید و از ناراحتی سرش رو تکان داد و بلند شد ، رفت، مامان از اتاق نگاهم می کرد وقتی دید تنها شدم اومد و گفت:
-دیگه بسته، پاشو بریم تو.
بلند شدم رفتیم تو ، وقتی رسیدم به اتاق اقای دکتر، گفتم:
-مامان شما برو من کت اقای دکتر رو بدم.
-باشه پس زود بیا.
در زدم و رفتم تو دیدم پشت کرده و رو به پنجره نشسته گفتم:
-ببخشین اقای دکتر کتتون رو آوردم.
بدون اینکه برگرده گفت:
-دستتون درد نکنه بذارین رو چوب لباسی و خودتون هم برین استراحت کنین.
-شب به خیر!
فکر کنم ناراحت بود که برنگشت. شب خوابم نمی اومد توی فکر بابا، مامان، خودم و دکتر بودم، مامان می گفت فردا شاید مرخص بشم.
خدایا می خوام یا از این بیمارستان شراره جدیدی بیرون بره یا اگه همون شراره هستم همین جا بمونم.
بلاخره خوابم گرفت ، صبح حدود ساعت 9 بود که دکتر اومد و گفت :
-خانوم رحمتی مرخص هستین می تونین حاضر بشین.
مامانم خیلی خوشحال بود ولی بابام زیاد خوشحال نبود تا اینکه دکتر دوباره گفت:
-ببینید اقای رحمتی ما قبل از اینکه پزشک بشیم در مقابل خدا تعهد دادیم که در هر شرایطی به بیمارها کمک کنیم، حالا از هر کمکی که از دستم بربیاد دریغ نمی کنم، فکر کنم دکترهای این بیمارستان با بیمارستان های دیگه فرقی ندارن منتهی از لحاظ امکانات تفاوت دارن اون ها خصوصی شدن ما دولتی ، من تا جایی که بتونم امکانات رو می یارم به این بیمارستان، شما هم لزومی نداره که شراره خانوم روجایی دیگه ببرید سعی می کنم گاهی اوقات خودم بیام منزلتون و بهشون سربزنم، فکر کنم اقای رحمتی راضی شده باشین و دیگه ناراحت نباشین.
باورم نمی شد که این حرف ها رو دکتر می زد، ولی باید باور می کردک بابام از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه، مامانم از خوشحالی گریه می کرد بابام رفت و صورت دکتر رو بوسید ، دکتر دست پدرم رو توی دستاش گرفت و گفت:
-مادرم ، خواهرم از این دنیا رفتن و تنهام گذاشتن پدر هم ....
می خوام تنهایی اون ها رو با شما پر کنم ، می دونمف خواسته بزرگیه ولی احتیاج دارم، فکر نکنین که در قبال کارهام این خواسته رو از شما داره ، نه .... هیچ ربطی به هم ندارن.
بابام پیشونیش رو بوسید و گفت:
-تو برام با شهرام فرقی نداری مگه نه خانوم؟
-بله شما هم مثل شهرام خودم هستین ، تازه برام افتخاره پسری مثل شما داشته باشم.
-خدایا شکرت، هیچ وقت تنهام نمی ذاری، دیدی خانوم گفتم اون کسی که اون بالاست خودش می دونه ، چرا وایستادین پاشین جمع کنین .
ساعت 11 بئد که مرخص شدم داشتیم می رفتیم که دکتر هم برای خداحافظی اومد ، سرحال تر بود می خندید و خوشحال بود ما هم خوشحال بودیم ، دایی ها و عمه و عمویم با مادربزرگ منزل ما منتظر بودن هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر مهم باشم. اخه سال به سال همدیگه رونمی بینیم ولی فهمیدم که وقتی فهمیدن قراره بمیرم همه اومدن عیادتم، که اخر عمری دلداری بدن وقتی رفتم تو بعد روبوسی و احوال پرسی مامانم بردتم توی پذیرایی پیش مهمان ها .
عموم گفت:
-خدایا شکر که حالت خوبه هزار مرتبه شکر!
-ممنون از اینکه زحمت کشیدین و تشریف اوردین اخه مگه چیزی شده بود که این همه تو زحمت افتادین؟
وقتی این حرف رو زدم دیدم زن عمو و زن داییام در گوشی حرف می زدن می دونستم چی میگن حتما می گفتن که بیچاره دختره خبر نداره که قراره بمیره.
از همین چیزا می ترسیدم که اگه خودم و خانواده ام همبخوایم کنار بیاییم و بی خیال بشیم اطرافیان و حرفهایشون نمی ذارن.
موقع خداحافظی خاله ام بغلم کرد، گفت:
-ان شاءا... خوب می شی.
-ممنون.
باگریه خاله ام، عمه و عزیزم{مادربزرگم}هم گریه کردن، طاقت نیاوردم همون جور که اشک می ریختم گفتم:
-دوست ندارم کسی برام گریه کنه ، همه یه روزی قراره بمیرن، مرگ دست خداست.
مادربزرگم گفت:
-خدا بزرگه، شفا می ده ، می دونم شفا پیدا می کنی.
-می خوام زندگی کنم حالا یه روز مونده یا یه سال، دیگه کسی برام گریه نکنه.
من این جور گفتم عمو کوچیکم مرد شوخ و با محبتیه، گفت:
-اره عزیزم، منم نمی دونم کی قراره بمیرم ، حاج خانوم گریه نکن ان شاءالله عروسی شراره خانوم.
خندیدم و گفتم:
-ای بابا، عموجان حالا شکیبا و شهرام ، در ضمن کو تا عروسی دعا کنین دانشگاه قبول بشم همین جمع روشام مهمون می کنم .
وتی به صورت بابام نگاه کردم دیدم دریای غم تو چهره اش موج می زنه، اخ خدایا چیزی جز شکرت رو ندارم بگم.
مهمون ها که رفتند، رفتم توی اتاقم و نگاهی به اتاقم انداختم دیدم همه چیز سرجای خودشه و دست نخورده، یه سری کتاب و دفتر برداشتم و شروع کردم به خوندن؛ 10 صفحه ای دیفرانسیل خواندم و 20 صفحه شیمی و 5 صفحه بینش و 7 صفحه هندسه تحلیلی، خسته شده بودم که مامانم صدام کرد برای شام، رفتم دیدم سفره پهن شده و همه نشستن و منتظر من هستن.
-سلام ، مامان چرا صدام نکردی کمکت کنم؟
-حالا چند روزی استراحت کن تا بعد.
مامان قورمه سبزی درست کرده بود . توی فامیل قورمه سبزی مامانم تکه . سر سفره هم غذا می خوردیم هم حرف می زدیم و هم می خندیدیم خلاصه خیلی خوش گذشت بعد از غذا سفره رو جمع کردم، خواستم ظرف ها رو بشورم که مامانم نذاشت ، گفت:
تو چایی ببر.
چایی رو بردم و دور هم چایی خوردیم بعد چایی، من رفتم توی اتاقم از درس خوندن خسته شده بودم تا مامانم صدام کرد و گفت نازی و بنفشه با مامان باباشون اومدن، چادرم رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی با نازی و بنفشه روبوسی کردم ، بعد احوال پرسی گفتم:
-خیلی نامردین توی این یه هفته فقط یه بار بهم سر زدین؟!
-نازی که رفته بود مسافرت، من هم نامزدی خواهرم بود و دعوتتون کردم منتها شما مریض بودین دیگه تشریف نیاوردین .
-آها منظورت اینکه من بگم شرمنده که نامزدی نیومدم ، ها؟
-پس چی من بگم شرمنده که نیومدم بیمارستان!
-روتو برم بنفشه ، چه خبر از مدرسه؟
- کی مدرسه می یایی؟
-دکتر گفته تا 3 روز دیگه.
نازی گفت:
-جات خیلی خالیه ، بچه ها دیگه حال حرف زدن هم نذارن.
-پس قدر من رو دونستین؟
بنفشه گفت:
-هیچ هم این جورنیست، تازه داریم نفس می کشیم...!
-به هر حال قدر نشناس ها بلاخره قدرمون رو دونستین، الان می یام.
رفتم و دفتر و یه قلم اوردم و دادم دست نازی گفتم:
-بنویس تا کجاها درس دادن . فقط راستش رو بنویس .
همه رو برام نوشت زیاد عقب نبودم مخصوصا بعضی ها رو خونده بودم ، خیالم راحت شد بعد کلی حرف و حدیث، بلاخره ساعت 12 شد و بابای نازی فردا صبح زود سرکار می رفت به خاطر همین اعلام برپا کرد و همه بلند شدن و رفتن، خیلی خوابم می اومد رفتم و خوابیدم صبح زود با صدای اذان بید ار شدم و رفتم وضو گرفتم دیدم بابام نماز می خونه چادر و جانمازم رو برداشتم و رفتم پشت سر بابام نماز خوندم وقتی که نمازم تموم شد رفتم سجده و مثل همیشه با خودم حرف می زدم تا اینکه بلاخره حرف هام تموم شد و سرم رو بلند کردم ف دیدم بابام نگاهم می کنه و می خنده گفتم:
-قبول باشه بابا.
-قبول حق دخترم، خدا حفظت کنه به خدا شیر دختری.
-اگه شیر دختر باشم به خاطر اینکه شما شیر مردین.
بابام پیشونیم رو بوسید. رفتم توی اتاقم، توی فکر اقای دکتر بودم دلم براش خیلی تنگ شده بود، احساس می کردم وجودم بسته به وجودشهف نمی دونم از این به بعد چه طوری طاقت بیارم سختی بیمارستان رو با دیدن و حرف های دکتر تحمل می کردم ولی حال چی؟!
توی این سه روزی که توی خونه بودم مونده بود چی کار کنم هر از گاهی ورزش های مخصوص پا رو انجام می دادم و گاهی درس می خوندم گاهی هم می نوشتم . ولی دلم چیز دیگه می خواست دلم می خواست دکتر رو ببینم یا حداقل صداش رو بشنوم یه روز مامان گفت:
-میوه و سبزی تو خونه نداریم یاید برم خرید ، می خوای تو هم بیا؟
- نه خسته می شم شما برید.
وقتی که مامان رفت تنها بودم تلفن رو برداشتم و شماره دکتر رو گرفتم در دسترس نبود یه بار دیگه گرفتم ، خاموش بود دیگه نگرفتم رفتم برای خودم یه چایی ریختم دیدم تلفن زنگ می زنه به دلم برات شد که دکتره، با ذوق و شوق تلفن رو برداشتم دکتر بود باورم نمی شد صداش رو می شنیدم .
-الو سلام، الو!
-بله بفرمایین.
-...422 درسته؟
-بله.
- شما با من کار داشتین ؟
-سلام آقای دکتر.
- شما؟
-شراره هستم.
-شراره ! اِ خانوم رحمتی خوب هستین ، ببخشین نشناختمتون؟
-خواهش می کنم.
-حالتون چطوره ، خوبین؟
-بهترم .
-خوب خدا رو شکر، کاری داشتی که تماس گرفتی؟
-اِ ، اِم ، راستش ...
-چی؟
-راستش دلم تنگ شده بود، یعنی حوصله ام سر رفته بود ، گفتم به شما زنگ بزنم.
-خندید و گفت:
-مگه شما دلم دارین؟
-اختیار دارین دل داری از خودتونه.
-خب می شنوم .
-چی رو ؟
-حرف های دل تنگتون رو !
-نمی دونم چی کار کنم اجازه رفتن به مدرسه رو ندارم، درس هام رو هم می خونم ولی بازم بیکارم ، موندم چی کار کنم!
-ببینم خونتون نزدیک بیمارستانه؟
-بله تقریبا 5 دقیقه با ماشین راهه.
-من چند روزی توی مهد کودک نزدیک بیمارستان کار دارم فردا هم یکشنبه است و قراره 2 ساعتی رو مهد شکوفه برم ، نمی دونم اگه می تونی بیا چون سرکله زدن با بچه ها خیلی خوبه.
-مهد کودک شکوفه! همون که کنار بانک ملته؟
-بله.
-خب نزدیک خونه ماست ، اخه اجازه می دن که منم بیام؟
- اون رو دیگه خودتون از مادرتون اجازه بگیرین، در ضمنچرا نباید اجازه بدن؟
صدای در اومد گفتم:
-ببخشید در می زنن باید برم در رو باز کنم فعلا خداحافظ .
-پس منتظر تماستون هستم خداحافظ.
در رو باز کردم مامانم بود با کلی خرید گفتم:
-مامان یه چیزی بگم، یعنی بخوام اجازه می دی ؟
-چی مامان جان؟
فردا صبح یه 2 ساعتی می خوام برم جایی اجازه می دهی؟
-خودت می دونی که باید استراحت کنی.
-من با دکتر بهزاد هماهنگ کردم گفته اشکالی نداره.
-کی هماهنگی صورت گرفته که ما خبرنداریم؟
حوصله نداشتم می خواستم بیرون بروم، گفتم بهتره با دکتر صحبت کنم، دکترم گفت که خودش فردا مهد کودک کار دارد ، سر خیابان خودمون ، گفت که اگه دوست داری با من بیا ، به کمک یه نفر احتیاج دارم ، اجازه می دین؟
-خودشون گفتن؟
-بله فقط گفت با اجازه مامانتون بیا.
-بگذار بابات بیاد ببینم چی می گه؟
-ممنون مامان.
یه ماچ گنده از مامانم گرفتم و با یه انرژی جدید شروع به درس خوندن کردم اونقدر غرق درس خوندن بودم که حواسم به گذشت زمان نبود.
وقتی سرم رو بلند کردم دیدم ساعت 12 است، کتاب هایم رو جمع کردم و رفتم پیش مامانم ، داشت سبزی سرخ سرخ می کرد.
-سلام مامان خسته نباشی!
-سلام خواب بودی؟
-نه ، درس می خوندم اونقدر حواسم به درس بود که اصلا نفهمیدم چه جوری این 3 ساعت گدشت ، بابا اومد؟
آره ولی کار داشت رفت.
-گفتی به بابا؟
-چی رو؟
-قضیه فردا رو می گم.
-آها مهد رو می گی! آره ، گفت باید خودش با دکتر صحبت کنه .
-ای بابا! کمک نمی خوای؟
-نه برای خودت چایی بریز، ببر بخور.
-این مریضی خوب ما رو چایی خور کرد.
-گوشت بدهکار نیست و گرنه ما خیلی وقته بهت می گیم.
تلفن زنگ زد ، رفتم گوشی رو برداشتم شکیبا بود.
-الو سلام ، خوبی شکیبا؟
-سلام شراره جان خوبی؟
-مرسی ، خوبم، دلم برات تنگ شده .
-دل منم براتون تنگ شده، خیلی نگرانتم.
-قربونت برم، من خوبم، تو مواظب خودت باش.
-چیکارا می کنی؟
-درس می خونم و بیکارم.
-پس زیاد مزاحمت نمی شم برو به درس هات برس، گوشی رو می دی به مامان؟
-باشه از من خداحافظ.
گوشی رو به مامان دادم و خودم رفتم توی حیاط باغچه رو اب بدم . دلم برای شکیبا خیلی تنگ شده بود ، خیلی دوستش دارم، از همون اولشم با هم مثل 2 تا دوست بودیم . هر وقت دلم می گیره می یام باغچه رو اب می دم.
وقتی بابام اومد زنگ زد به دکتر بعد احوال پرسی در مورد قضیه فردا پرسید نمی دونم چی بهش گفته بود که بابام مخالفت نکرد، گفت: مسئله ای نیست ساعتش رو شما بگین فردا با مادرش می یاد.
بعد از اینکه تلفن رو گذاشت گفت:
-فردا صبح ساعت 9 با مادرت بروم مهد کودک ، ساعت 12 هم برمی گردی.
-ممنون بابا یه دنبا ازت ممنونم.
-مثل اینکه تو خونه خیلی بهت سخت گذشته؟
-خیلی سخته!
فردا صبح با مامان تا ر مهد رفتیم مامان کار داشت و رفت، منم رفتم توی حیاط ، بچه های تپل و سفید و خوشگل با هم بازی می کردند و می خندیدن یکیشون خیلی خوشگل بود، موهای بلندی هم داشت که بهش می اومد تا چشمش به من افتاد نگاهم کرد و خندید، اومد طرفم و گفت:
-سلام .
-سلام عزیزم خوبی؟
-خاله می یای بازی کنیم؟
-هوم؟! چه بازیی؟
-تاب بازی.
-منم هلت بدم؟
-اره خاله، محکم ها؟ خب ؟!
-باشه ، بریم.
دستش رو گرفتم و با هم دفتیم سمت تاب ، اروم اروم هلش دادم گفتم:
-خب این خانوم خوشگله اسمش چیه؟
-امیره
-امیره خانوم خوشگل و ماه.
-اسم شما چیه خاله؟
-شراره
-خاله شراره خانوم خوب ، یه ذره محکم هل می دی؟
-اخه می افتی خاله جون!
-نمی افتم خاله دوست دارم.
با بچه ها مشغول بودم یکی رو هل می دادم ، با یکی الاکلنگ بازی می کردم ، با یکی قایم موشک بازی می کردمف خیلی گرم گرفته بودم و اصلا حواسم نبود برای چی اونجا اومدم.
-خوش اومدین خانوم!
-اِه ممنون.
-نه من ...، اقای دکتر تشریف اوردن؟
-بله ، با ایشون کار دارین؟
-بله.
-تشریف بیارین داخل، بچه ها کافیه خاله رو اذیت نکنین ، برین تو کلاس بنشینین اقای دکتر باهاتون کار داره بفرمایین.
وقتی رفتیم داخل دیدم دکتر داره فرم هایی رو اماده می کنه، در زدیم و وارد شدیم
-اقای دکتر ایشون با شما کار دارن.
سرش رو بلند کرد و با چهره ایی خندان نگاهم کرد و گفت:
-به به شراره خانم، سلام علیکم ، خیلی خوش اومدین!
-سلام ، ممنون، ببخشین مزاحمتون شدم.
-اختیار دارین ، بفرمایین بنشینین دیدمتون با بچه ها چه جوری گرم گرفته بودین ، با بچه ها میانه خوبی دارین ، نه؟!
-عاشق بچه های شلوغ و خوشگلم.
-ببخشید اقای دکتر ، فضولیه ولی یه چیزی می خواستم بپرسم.
-بفرمایید خانوم حاتمی.
-ایشون نامزدتون هستن؟
داشتم از خجالت اب می شدم سرم رو پایین انداختم ، دکتر داشت می خندید و نگاهم می کرد.
-خانوم حاتمی یه چایی خوب بگین برامون بیارن بعد هم 2تا 2تا بچه ها رو بفرستین داخل.
وقتی که خانوم حاتمی رفت گفتم:
-اقای دکتر چرا نگفتین که ما هیچ نسبتی با هم نداریم، شما سکوت کردین اون ها هم فکر می کنن که شما......
-من چی؟
در باز شد و خانمی با 2 استکان چایی و یه کم پنیر و یه نصفه نون سنگک اومد داخل ، پشت سرش هم 2 تا از بچه ها اومدن داخل دکتر بهم گفت:
از داخل کشو ترازو رو در بیارین.
ترازو رو دراوردم و گفتم:
-چی کارش کنم ؟
-بذاریدش زمین و وزن بچه ها رو بگیرین ، تو این فرم ها بنویسین.
شروع کردم ، وزنشون رو می گرفتم و می نوشتم، وقتی که مشغول پر کردن فرم ها بودم یه لحظه سرم رو بلند کردم که یه چیزی بگم ، دیدم دکتر همون جور ذل زده و نگاهم می کنه تا اینکه گفتم:
-اقای دکتر چیزی شده؟
-ها ، نه ... همه رو نوشتی؟
-بله ، دیگه چی کار کنم ؟
-هیچی چایتون رو بخورین.
-اقای دکتر این آمار وزن و اینها برای چیه؟
-برای یکی از دوست هامه.
-خب برای چی هست؟
-یه تحقیق دانشگاهیه .
فرم ها رو روی میز گذاشتم، گفتم:
-تموم شد؟
-فکر می کنم هوای بیرون بهتره ، بریم تو حیاط؟
با هم رفتیم توی حیاط بچه ها بازی می کردن ، امیره تا من رو دید بدوبدو اومد به طرفم.
-خاله شراره بیا.
-کجا بیام؟
-تو بیا.
دستم رو گرفت و برد پیش مامانش که یه بچه خوشگل شبیه به امیره بغلش بود گفت:
-مامانم و داداشم هستن، ببین داداشم چه خوشگله!
-سلام خانوم، حال شما، خوب هستین؟
-سلام ببخشین تو رو به خدا، الان یه ربع می شه ، نمی ذاره من داخل برمف می گه خاله شراره باید امیر رو ببینه.
-می تونم بغلش کنم؟
-بفرمایین.
-وای تو چقدر خوشگلی!
محکم بوسش کردمف دوست نداشتم بدمش به کسی دیگه ، بغلش کردم و با شکلک هایی که در می اوردم می خندوندمش و اونم چادرم رو می کشید، چه چهره معصوم و پاکی داشت، گفتم:
-شما کار دارین؟
-من! بله می خواستم برم پیش خانوم حاتمی.
-اگه اجازه بدین من نگهش می دارم شما بفرمایین.
-آخه زحمتتون می شه
-این جور زحمت ها رو خیلی دوست دارم
امیره با دوستش رفت من موندم و این بچه پاک و معصومف روی دستم بلندش کردم دیدم خوشش می یاد ، اروم اروم پرتش می کردم بالاف اونم قاه قاه می خندید.
-خیلی بچه دوست دارین؟
-بچه خیلی پاک و معصومه ، خدا هم خیلی دوستش داره
-نمی خواین بریم بنشینیم زیاد سرپا بودن براتون خوب نیست.
رفتیم روی نیمکت نشستیم از عینک دکتر خوشش اومده بودف حواسش به عینک دکتر بود بلاخره دککتر مجبور شد بغلش کنه.
-تا حالا بچه بغل نکردین؟
-نه اصلا بلد نیستم.
-بلاخره باید یاد بگیرین
امیر زد زیر گریه اونقدر بچه گریه کرد که گفتم:
-با این بچه داریتون.
امیر رو ازش گرفتم ، بغلش کردم و گفتم:
-می شه کلیدهاتون رو بدین؟
کلیدهای دکتر رو گرفتم با صدای اون اروم شد و باهاشون بازی می کرد. مامانش اومد.
-دستتون درد نکنه حتما خیلی اذیتتون کرد؟
-نه بابا این چه حرفیه.
-امیره جان بیا بریم.
-خاله شراره خداحافظ.
بوسیدمش و گفت:
-خداحافظ عزیزم.
مامان امیره گفت:
-بچه ندارین نه؟
خندیدم و گفتم:
-نه بابا بچه مون کجا بود.
رو به دکتر و من گفت:
-انشاءالله خدا یه بچه تپل و خوشگل و سالم بهتون بده .شما هم اقا ببخشین که مزاحمتون شدم ، خداحافظ.
نمی دونم چرا امروز همه ما رو نامزد می دونستن، کجای مای به این چیزا می خورد نمی دونم!
وقتی به دکتر نگاه کردم دیدم داره می خنده گفتم:
-هه هه هه خندیدم ، خنده داره؟ اون از جواب خانوم حاتمی و این هم از این .
- یه چیزی می خوام بهت نشون بدم.
دستش رو کرد توی جیبش و کیف پولش رو دراورد از لای اون یه عکس در اورد چند دقیقه نگاهش کرد و گفت:
-بیا ببین.
عکس رو گرفتم یه لحظه قلبم وایستاد ، خواستم عکس رو پاره کنم که از دستم کشید و گفت:
-چیکار می کنی برای چی عکس مردم رو پاره می کنی؟!
-عکس مردم ! یا عکس من ، عکس من دست شما چیکار می کنه، از کجا اوردین؟
دیدم داره می خنده گفت:
-که عکس شما دست من چیکار می کنه ؟ مطمئنین؟
-اره خوبه خودتون دارین می بینین، لطفا عکسم رو بدین.
-ندم چی می شه؟
-خیلی براتون گرون تموم میشه.
-می دم ولی پاره اش نکنی، قول می دی؟
-باشه قول می دم.
عکس رو گرفتم و دوباره نگاهش کردم ، عکس خودم بود ولی دست دکتر چیکار می کرد ، کیفم رو برداشتم و خواستم برم که کیفم رو گرفت و گفت:
-مطمئنی که عکس خودته؟


 

B a R a N

مدير ارشد تالار
-این چه سوالیه که می پرسین ، معلومه که عکس خودمه.
-پس این عکس ها رو هم ببینین بد نیست.
از توی کیفش یه عکس دیگه دراورد پشت سراون یکی دیگه چند تا عکس دراورد و بهم داد ، باورم نمی شد چه قدر عکس ، همه اش عکس من و دکتر بود که روی مبل نشسته ایم و دستش رو انداخته دور گردنم و هر دو داریم می خندیم ، شک کردم اخه من اونجا چیکار می کنم، همون جور با تعجب به عکس ها نگاه می کردم که گفت:
-خب حالا بازم مطمئنی که عکس خودته؟
-نه ولی، نمی دونم ، خواهش می کنم بگید این عکس کیه؟
-می گفتی که دوست داری زیبا رو بهتر و بیشتر بشناسی این دختر خانوم خواهر من زیباست .
یه دفعه از جا پریدم و گفتم:
-اِ راست می گین؟ ... چه قدر خوشگله ، باورم نمی شه .... چه قدر شبیه منه!
-حالا فهمیدین که چرا نسبت به شما یه جور دیگه هستم؟
همیشه از خدا زیبا رو می خواستم و می گفتم که خدایا چرا از من گرفتی و همیشه منتظر اومدنش بودم حالا که تو اومدی انتظارم به سر رسید یه زیبای جدید با اسم جدید ، شراره خانوم.
-باورم نمی شه، می تونم یکی از عکس هاشو داشته باشم؟
-عکس زیبا رو ؟ شما که همیشه توی اینه می بینیدش.
-ولی خودمونیمف خواهرتون مثل اسمش خیلی زیباست.
-یعنی منظورتون اینکه شما خوشگل و زیبایی؟
- نه منظورم این نیست ، شاید ما شبیه به هم باشیم ولی...
{حرفم رو قطع کردم دوباره با ناامیدی گفتم:} ولی من باطن زیبا رو ندارم.
-دیگه این حرف رو نزن چون این شما نیستین که می گین چی هستین یا نیستین.
دکتر که یه عمر با زیبا زندگی کرده، اون وقت به من می گه که تو هم مثل زیبایی، خدایا یعنی شراره جدید بدنیا اومده، اونقدر غرق در فکر خودم بودم که اصلا حواسم نبود که کجام ، یه دفعه با صدای موبایل دکتر به خودم اومدم مامانم بود احوال من رو پرسید و گفت که کی برمی گردم دکتر گفت حدود نیم ساعت دیگه کارمون تموم می شه .
-مادرتون بود ، گفتم که نیم ساعت دیگه تو خونه هستین .
-واقعا راست گفتین؟!
-اینکه مادرتون زنگ زده؟!
-نه اینکه باطن منم مثل زیباست.
خندید گفت:
-شاید بهتر از زیبا باشین من با شما فقط در محدوده بیمارستان بودم مثل یه برادر و خواهر با هم نبودیم که بگم چه طوری هستین ولی باز با این دیدارهای کوتاه شما من رو یاد زیبا می ندازین، {یه کم وایستاد و بعد گفت} خیلی شبیه به هم هستین همیشه از بچه متنفر بودم، ولی زیبا عاشق بچه بود اونم مثل شما می گفت بچه پاک و معصومه، به خاطر زیبا راضی شدم کار دوستم رو انجام بدم بچه ها زیبا روبه یادم می یارن، شما هم که بچه ها رو دوست دارین!
-آه ... چه فایده ، بچه رو خیلی دوست دارم ولی از نبود بچه خیلی می ترسیدم که سرم اومد.
-منظورتون رو متوجه نمی شم .
-با وجود این بیماری باید مزه شیرین خیلی چیزها رو با خودم به گور ببرم.
خیلی ناراحت شد و با ناراحتی و سرزنش گفت:
-دوست ندارم بار دیگه از این حرف های بیهوده بزنین شما یه شراره جدید هستین ، خدا اونقدر بزرگه که بزرگی اون رو نمی تونی درک بکنی ، از الان این جور ناامیدی وای به فردا ، زیبا اصلا توی زندگی ناامید نبود همین هم بود که باعث شد هیچ وقت ناامید نشد .
دیگه حوصله موندن نداشتم اعصابم خرد شده بود گفتم:
-از اینکه امروز دعوتم کردید ازتون ممنونم.
-مگه می خواین برین؟
-بله، حوصله ندارم می خوام برم.
-باشه پس بذارین برم کتم رو بیارم با هم بریم .
-نه می خوام تنها برم.
-نمی تونم، به مامانتون قول دادم خودم تحویلتون بدم.
-اه یه جور حرف می زنین که انگار بچه ام.
-خیلی عصبانی هستین ، چه خبره ، وایستیت الان می یام دیگه .
رفت سریع کت و کیفش رو آورد و ماشینش رو روشن کرد و راه افتادیم ، توی راه نه دکتر حرف می زد نه من ، سکوت مطلق بود وقتی که رسیدیم زنگ رو زد مامان اومد دم در .
-سلام خانوم رحمتی.
-سلام اقای دکتر بفرمایین تو .
-ممنون ، شراره خانوم رو اوردم.
مامانم در رو باز کرد و گفت:
-اگه تشریف نیارین خیلی دلخور می شم پسرم.
قبول کرد، قبل از اینکه بریم داخل گفت:
-این جور که تو قیافه به خودت گرفتی ، مامانت فکر می کنی من چیزی بهتون گفتم اونوقت اون ها رو هم دلخور می کنی ، این رو می خواین؟!
نگاهش کردم دیدم از دستم خیلی عصبانیه.
-خب حالا بخند تا دنیا بهت بخنده ، آفرین دختر خوب!
-بفرمایین.
دفتیم داخل ظاهرم رو شاد و خندان نشان دادم ، طوری که مامان و بابام خیلی خوشحال شدن و گفتن:
-از این به بعد دکتر بیشتر تشریف بیارین ، نمی دونم چیکار، کردین که این دختر خانوم ما می خنده و سرحال شده؟!
-مهد کودک پر از بچه های پر انرژی و پر نشاطه ، واقعا انسان با دیدن اون ها از این رو به اون رو می شه ، مگه نه شراره خانم؟
-بله درست می فرمایین .
دکتر بعد از صرف میوه و چایی رفت منم رفتم توی اتاقم حالم بدجوری گرفته بود دفترم رو باز کردم و نوشتم:
(( خدایا ! خدایا ! صدام رو می شنوی ، می خوای داد بزنم، می خوای سرم رو بکوبم به دیوار ؟ چی کار کنم تا صدام رو بشنوی ، دیدی نمی تونم ، اگه بخوامم نمی تونم ، نمی تونم یه شراره جدید باشم ، نمی شه که بتونم ، خدایا ! خسته شدم :
خسته شدم در این شهر و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
شب به بالین من خسته به غیر از غم دوست
زاشنایان کهن یار و پرستاری نیست
یارب این شهر چه شهری است که صد یوسف دال
به کلامی بفروشیم و خریداری نیست
فکر بهبود خود ای دل بکن از جای دگر
که اندر این شهر طبیب دل بیماری نیست
خدایا چی کار کنم ، چه خاکی تو سرم بریزم تا ارحت بشم ، منم می خوام زندگی کنم، اگه قراره که زندگی نکنم پس چرا موندم؟! چرا من رو نکشتی و راحتم نکردی ، خدایا! مرگ ، مرگ ارزومه ، می خوام بمیرم فقط این جوری راحت می شم .))
همون جور می نوشتم و گریه می کردم تموم دفترم خیس شده بود سرم رو گذاشتم روی میز و یه کم بعد خوابم برد، توی خواب یه تابلوی بزرگ رو دیدم که تصویر یه دست بود که لانه پرنده ها شده بود و زیرش نوشته بود:
دست هایم را در باغچه می کارم
سبز خواهد شد می دانم
و پرستورها در گودی انگشتان جوهریام
تخم خواهند گذاشت!
وقتی بیدار شدم دفترم باز بود شروع کردم به کشیدن تصویر تابلو و نوشتن نوشته های رویش.
از وقتی که مریض شدم خواب های عجیب غریب می بینم نمی دونم تعبیرش چیه ولی هر چه هست خدا خودش به خیر بکنه.
این دو روزم سپری شد و روز موعد رسید باید امروز می رفتم و دکتر بهزاد معاینه ام می کرد یه سری دارو و آمپول بهم می داد بعدش هم دِ برو مدرسه ، چقدر دلم برای مدرسه تنگ شده.
لباس هایم رو پوشیدم و با مامان و بابا رفتیم پیش دکتر، از خانوم پرستار دکتر رو پرسیدیم گفت:
-ایشون داخل اتاقشون هستن.
در زدیم و رفتیم تو ، سرش پایین بود و پرونده های بیمارهاش رو مطالعه می کرد همون جور که سرش پایین بود گفت:
-بفرمایین؟
-سلام آقای دکتر.
سرش رو بلند و با ذوق و شوق از پشت میزش اومد و با بابام روبوسی کرد و گفت:
-سلام اقای رحمتی خیلی خوش اومدین ، بفرمایین ، شما هم خوش اومدین خانوم رحمتی.
-باکارهاتون چیکار می کنین؟
- یه جور می گذرونیم ، بلاخره روز موعود رسید و قراره که تشریف ببرین مدرسه درسته؟!
-بله ، اگه شما، گیر ندین.
بعد معاینه پام و پرسیدن یه سری سوال داروهایی رو برام نوشت و گفت:
-هر هفته یه روز رو مشخص کنین همیشه اون روز برای معاینه بیایین.
-برای چی آقای دکتر؟
-خدای نکرده اگه پیشرفتی داشته باشه معلوم بشه تا زودتر اقدام کنیم .
دلم گرفت اگه پیشرفت بکنه دیگه بایدیا پام رو قطع کنن یا شیمی درمانی می شم و بعدشم ریزش مو و از این برنامه ها ، گفتم:
-یعنی پیشرفت می کنه؟
-همیشه گفتم حالا هم می گم امیدت به خدا باشه تا حالا نکرده ان شاءالله هم نمی نمی کنه، آقای رحمتی مطمئن باشین از هیچ کار و کمکی دریغ نمی کنم و هیچ کوتاهی نخواهم کرد، من به شما قول دادم سرقولم هستم{کمی سکوت کرد و دوباره گفت:} من تموم تلاشم رو می کنم امکانات روز و داروهای خوب رو فراهم می کنم. اینها داروهای جسمه ، ولی داروی روح رو باز خدا باید گرفت که اونم دست شماهاست خیلی وقت ها این داروی روحه که مریض ها رو خوب می کنه، شفا پیدا می کنه {رو به من گفت} شما فردا مدرسه می رید ولی تحرکتون باید کم باشد ، نباید پیاده تا مدرسه برین ، دویدن و ورزش کردن نباشه ، از پله های زیاد بالا و پایین نرین ، خلاصه بهتره به صورت غیر حضوری تو خونه درس بخونین و موقع امتحانات برین مدرسه .
یه دفعه جا خوردم و با عصبانیت گفتم:
-اِ ... چی می گین اقای دکتر! اصلا ممکن نیست ، من الان 10 روزه دارم انتظار فردا رو می کشم ، دلم پر می زنه واسه مدرسه و بچه ها .
-خود دانید ، اگه می خوای بهتر بشی این کار رو بکن و اگر نه هر کاری که دوست داری بکن .
اعصابم خرد شد و با عصبانیت بلند شدم و رفتم بیرون مامانم خواست بیاد دنبالم که دکتر گفت اجازه بدین من می رم یه کم بعد دکتر اومد و گفت :
-چرا این قدر عصبانی می شی، من فقط صلاحت رو می گم.
-نمی خوام.
یه کم مونده بود گریه کنم که دکتر گفت:
-اره اون از رفتار سه روز پیشت این هم از این ، خیلی زود از کوره در می ری یه کم فکر کن بعد بگو نمی خوام یا نمی کنم ، خودت می دونی برو، بپر، برو هر کاری دوست داری بکن ولی وقتی افتادی گوشه بیمارستان و شیمی درمانی شدی و زیبایی های ظاهریت رو از دست دادی بعدشم .... بماند.
-آخه حوصله ام سر رفته چقدر تو خونه بمونم منم ادرم می خوام برم بیرون تو اجتماع زندگی کنم ، دلم خوش بود که از بیمارستان مرخص بشم از این قفس راحت می شم ، ولی همه اش خواب بود ، نمی خوام ! دیگه نمی خوام زنده بمونم طاقت ندارم .
-تو اگه طاقت دیدن خودتو توی قفس نداری ، اگه نمی خوای به حرف های من گوش کنی ، اون وقت چه جوری طاقت هم قفس و هم پیر شدن پدرو مادرو اب شدن ذره ذره خودت رو داری ؟ واقعا فکر اینها رو می کنی و بعد حرف می زنی؟!
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
وقتی که دید گریه می کنم گفت:
-من به خاطر خودت این حرف ها رو می گم ، من... من دوستت دارم، می فهمی؟ نمی خوام از دستت بدم، تازه فکر می کردم زیبای گمشده ام رو پیدا کردم، تو هم به خودت ضربه می زنی هم به خانواده ان و هم به من ، من می خوام زنده بمونی، زندگی تشکیل بدی مثل ادم های دیگه ، ببین شراره ! پاییز یه دفعه بهار نمی شه ؟! حالا بیا برو تو عذرخواهی کن ، اون بیچاره ها چه گناهی کردن تو رو بدنیا اوردن ، بزرگت کردن و این همه از جان و مالشون برات گذاشتن ، آخرش به جای دستت درد نکنه این جور جوابشون رو می دی؟ بااین کارات نه تنا خودت رو از بین می بری اون مادر و پدر بیچارت هم از بین می رن... می فهمی چی می گم ؟ فکر می کنم اصلا دل نداری، خیلی مغروری فقط به فکر خودتی.
این حرف ها رو زد و رفت خیلی عصبانی بود ، فکر کنم راست می گفت مغرورم ، فقط به فکر خودمم ، این فقط من نیستم که حق زندگی دارم این حق همه است که زندگی کنن . خدایا چیکار کنم!
اشک هام رو پاک کردم و با چهره بهتری که اثری از ناراحتی نباشه در رو زدم و داخل شدم مامانم گریه می کرد و بابام دل داریش می داد، با دیدن من مامان و بابام ساکت شدن گفتم:
-ببخشین دست خودم نبود، معذرت می خوام.
-دیدن گفتم دخترتون خیلی عاقل و فهمیده تر از این حرفاست.
موع خداحافظی دکتر صدام کرد وقتی برگشتم گفت:
-تو بهترینی ، حتی از زیبا! اینکه گفتم عین واقعیته.
-شما هم برام یه راهنمای خیلی خوبی هستین .
-خوشحال می شم هر وقت حوصله ات سر رفت باهام تماس بگیری.
-حتما خداحافظ.
بعد از بیمارستان به سمت مدرسه رفتیم دلم تنگ شده بود وقتی که بچه ها من رو دیدن همه به سمتم اومدن و بعد کلی روبوسی گفتن.
-خوش اومدی ، بلاخره تشریف اوردین، جایت خیلی خالی بود.
-دیگه مدرسه تمی یام فقط برای امتحانات می یام.
-یعنی می خوای غیر حضوری بخونی؟
-اره ، مجبورم .
بامامان و بابا رفتیم پیش مدیر و معاون کلی صحبت کردیم و بلاخره راضی شدن و تاریخ امتحانات رو گرفتم و برگشتیم خونه.
یه راست رفتم توی اتاقم ، توی فکر دکتر و حرف هایش بودم؛
خودش گفت که من رو دوست داره و نمی خواد برام مشکلی پیش بیاد ، گفت می خواد منم زندگی کنم و زندگی تشکیل بدم ، اخه چطوری؟ چه قدر امیدواره .
توی دفترم نوشتم:(( خدایا این غرورم رو بشکن ، خودت بشکن نه بنده ات و
خدایا صبری بهم بده که طاقت بیارم دلی بزرگ بهم بده که بتونم زندگی اطرافیانم رو نابود نکنم و بهتر کنم ، خدایا یاری خوب بده که بتونم زندگی باقی مونده ام رو سپری کنم خدایا یه راهنما بفرست تا این لحظه های اخر درست زندگی کنم ، خدایا! خدایا هر چه که از دید خود بهتره رو برام بفرست .))
-شراره خانوم امروز اقای کوهیار رو دیدم. می گفت دخترم رشته اش ریاضیه ولی کنکور تجربی می خواد بده، می گفت احتمال قبولی بیشتره ، بد نیست تو هم این کار رو بکنی.
-اقای کوهیار ! همون که کوهاش کمه و قدش کوتاه؟
-آره چه طور مگه؟
-هیچی، نمی دونم شاید این کار رو کردم، باید ببینم می تونم یا نه ؟
-اقای رسولی مشاوره یکی از دوست های قدیمیمه ، ازش در مورد تغییر رشته پرسیدم گفت باید با خودت صحبت کنه .
-فردا شاید بهش زنگ زدم ، محل کارشون مشاوره خانواده است؟
-اره ، گفت ساعت 3تا 6 اونجاست.
-باشه بهش زنگ می زنم.
به مامانم تو جمع کردن سفره کمک کردم و برای بابام یه چایی آوردم و پیشش نشستم گفت:
-نمی دونم دکتر رو چقدر قبول داری ولی هم انسان قابل اعتمادیه هم راه و روش صجبت کردن رو بهتر بلده ، امروزم که تو ناراحت شدی و رفتی گفت که هر وقت ناراحت شدی یا دلت گرفت باهاش تماس بگیری.
-می دونی چیه بابا ، نمی دونم یه جورایی تاثیر حرف هاش رو بیشتر احساس می کنم، وقتی که باهاش حرف می زنم ارامش پیدا می کنم به خاطر همین خیلی قبولش دارم.
-به هر حال از نظر من و مامانت هم مشکلی نیست هر وقت خواستی باهاش تماس بگیر بلاخره پزشکته و بهتر می دونه چی کار بکنی بهتره.
-ممنون بابا، به خدا شرمنده ام، یه جوری جبران می کنم.
-نیازی به جبران نیست فقط به فکر سلامتی خودت باش، همین.
-سلامتی و خوبی و خوشی من همه از خوبی و خوشی و سلامتی شماهاست . دوست ندارم شماها رو ناراحت ببینم.
-من که ناراحت نیستم شما مگه ناراحتین خانوم؟
-نه برای چی، خدا بهم چهار تا بچه داده یکی از یکی گلتر دیگه چی می خوام.
-قربان هر دوتون بشم، خیلی دوستتون دارم.
یه کم سکوت کردم بعد گفتم:
-بابا اگه یه وقتی حوصله ام سر رفت می تونم با دکتر برم مهد کودک یا بیمارستان ؟
-مامانت رو در جریان بذار بعد برو، مشکلی نیست من هم تو رو می شناسم ، هم اقای دکتر رو از نظر من مشکلی نداره.
-خیلی مخلصیم .
-مابیشتر.
-مابیشترتر.
هر سه تامون خندیدیم ، خیلی وقت بود که همه نخندیده بودیم.
وقتی رفتم تو اتاقم ضبط رو روشن کردم ، من همیشه با آهنگ درس می خونم . دفترم روی میز بود به ذهنم رسید که برای دفترم یه اسم انتخاب بکنم ، همون جور که فمر می کردم به ذهنم رسید که بهتره از دکتر بپرسم .
شروع کردم به خوندن درس هام تا ساعت یک شب دس خوندم وبعد که خسته شدم خوابیدم فردا صبح کارم خیلی زیاد بود باید استراحت می کردم تا صبح زود بیدار بشم ، صبح که بیدار شدم بعد از نماز دیگه نخوابیدم می خواستم عادت کنم که دیگه کم بخوابم و برای کنکور درس بخونم ، من اگه دکتر بشم نیازی به پرستار و دکتر بهزاد ندارم اون وقت خودم مراقب خودم هستم و سربار یکی دیگه نمی شم . آره ! فکر خوبیه.
صبح زنگ زدم به دکتر بعد احوال پرسی گفتم:
-آقای دکتر ، رشته تجربی سخته؟
-نه برای چی می پرسی؟
-می خوام کنکور تجربی شرکت کنم.
-که با ما همکار بشی؟
-اره می خوام خودم مراقب خودم باشم.
-خوب فکر می کنم سخت ترین رشته ریاضیه ، به نظر من تجربی راحت تره ؛ البته بستگی به خودت داره و
-اخه می گن زیست سخته.
-شیمی سخته یا نه؟
-نه خوبه.
-زیست هم مثل شیمیه.
-اگه مشکل داشتم کمکم می کنین؟
-چه تو می گفتی چه نمی گفتی کمکت می کردم.
-راستی می خوام برای دفترم یه اسم انتخاب کنم گتم شاید شما اسم بهتری بگین.
-کدوم دفتر؟
-همون که حرف های دلم رو توش می نویسم.
-آها ! خب یه چیزی اومد تو ذهنم بگم ؟
-بفرمایین.
-کلبه دل!
-کلبه دل! نمی دونم ، خوبه.
-بازم خودت می دونی .
-آره کلبه دل قشنگه.
-مگه بازم می نویسی؟
-بعضی وقت ها دلم می گیره ، هر چی که می یاد توی ذهم رو می نویسم، چند صفحه ای به کلبه دلم اضافه کردم.
-دوست دارم همه نوشته هات رو بخونم، دوست دارم بیشتر با روحیاتت آشنا بشم.
-کلبه دل رو براتون می یارم.
-مگه می خوای بیای بیمارستان؟!
-نه فردا پنج شنبه است. مگه نمی خواین برین مهد کودک؟ منم می یامو
-باشه منتظرتم حتما بیا همون ساعت.
-پس فعلا خداحافظ.
-تا فردا خداحافظ.
رفتم و اول دفترم نوشتم کلبه دل و زیرشم نوشتم :
تار و پود هستی ام بر باد رفت اما نرفت
عاشقی ها از دلم ، دیوانگی ها از سرم
فردا صبح ساعت 30/8 راه افتادم و رفتم مهد کودک ، دیدم امیره نشسته روی تاب و خیلی ناراحته ، از پشت یواشکی رفتم و دست هام رو گذاشتم روی چشم هاش .
-تو کی هستی ؟
-خودت بگو.
-نمی دونم بگو کی هستی؟
دستم رو برداشتم و تا من رو دید پرید بغلم ، بوسش کردم.
-سلام خاله ، خوبی؟
-سلام عزیزم، تو خوبی؟ دلم برات یه ذره شده بود !
-منم دلم تنگ شده بود .
-قربونت برم ، برای چی ناراحتی ؟
-هیچکی با من بازی نمی کنه؟
-چرا؟!
-اخه هر وقت بازی می کنیم من می برم، اون ها هم می کن که تو رو بازی نمی دیم.
-فقط همین ؟!
-مگه کم چیزیه؟
یه کم فکر کردم و گفتم:
-می خوای نقاشی کنیم ؟
-آره چی بکشیم ؟
-نمی دونم ، تو چی می خوای بکشی؟
-من ... اِ ... خاله؟!
-جون خاله.
-من می خوام شکل دکتر رو بکشم.
-کدوم دکتر ؟
-همون که اون روزی شیکم و گلو و سر و چشم و همه جامون رو معاینه کرد.
-اقای دکتر بهزاد رو می گی؟!
-اره، خاله بکشیمش؟
-اخه مگه کشه که بکشیمش؟!
-خاله... .
-جون خاله ، باشه کجا بکشیم ؟
-اون ور حیاط یه تخته سیاه گذاشتن به جای دیوار روی اون نقاشی بکشیم.
-باشه بریم.
همون جورمشغول کشیدن بودیم ، خیلی خنده دار شده بود کلی خندیدم .
وقتی که تموم شد ، صدایی از پشت سر گفت:
-به به چه قیافه قشنگی کشیدین!
هر دوتامون برگشتیم و دیدیم دکتر بهزاده ، زدیم زیرخنده امیره گفت:
-چقدر شبیه شده، نه خاله؟!
-اره ... .
-چی شبیه چیه که ما خبر نداریم ؟
-امیره تصویر شما رو کشیده.
-وا خدا مرگم نده ، این منم، زبانت رو گاز بگیر دختر.
-ببخشید دور از جون این ، اخه این تصویر خیلی قشنگتره و
-اِ ... چه بلایی هستی تو ، دست شما درد نکنه خانوم رحمتی ، خودتون کم بودین ایشونم اضافه شدن، امروز یه امپول خوشگل می زنم تا بدونی که دکتر کیه.
-من که از امپول نمی ترسم ، خاله تو می ترسی ؟
-نه ، ولی فکر کنم خود دکتر می ترسه.
زدیم زیر خنده سه نفره رفتیم داخل و شروع کردیم به بررسی پرونده ها ، نیم ساعتی همون جور ادامه دادیم تا اینکه خسته شدیم و کبری خانوم (مستخدم مهد) برامون چایی آورد ، وقتی مشغول چایی خوردن بودیم دکتر گفت:
راستی کلبه دل رو اوردین؟
-بله الان می دم.
-دفترم رو در اوردم بهش دادم نگاهی به اولش کرد و گفت:
-تارو پودم ، عاشقی ها و دیوانگی ها جالبه ، می تونم چیزی توش بنویسم؟
-اختیار دارین.
امیره همون جا روی مبل خوابش برده بود رفتم مربیش رو صدا کردم، اومد و بردش گفتم:
-چرا من این قدر براتون مهمم؟
-برای چی می پرسی وقتی که خودت می دونی؟
-یعنی فقط به خاطر اینکه شبیه به زیبا هستم.
نگاهی بهم کرد و چاییش رو برداشت توی دستش چرخوند و گفت:
-راستش نه ولی شروعش به خاطر این بود.
-منظورتون چی بود که نمی خواین من رو از دست بدین؟
بلند شد و رفت جلوی پنجره و به بیرون نگاه کرد و گفت:
-خیلی مهمه که بدونی؟
-اگه نبود نمی پرسیدم.
-راستش یه جورایی احساس می کنم بدون شما نمی تونم زندگی کنم یه علاقه ذاتی بهت دارم ، از وقتی که با تو اشنا شدم بیشتر خدا رو خواستم و باهاش بودم این علاقه من به تو و خواستن شفای تو از خدا باعث شده که عشقم به خدا چندین برابر بشه ، نمی خوام اون کسی که من رو به خدا نزدیک کرده از دست بدم .
-ولی بلاخره که من می میرم!
-هیچی معلوم نیست شاید من زودتر مردم .
-خدا نکنه ، من به درد کسی نمی خورم حتی برا خانواده ام مایه دردسرم ، ولی شما پزشکین و وجودتون برای مردم لازمه.
اگه وجود من برای مردم لازمه، برای منم وجود تو لازمه ، اون وقت شما هم برای مردم لازم هستین.
دفترم رو باز کرد صفحه ای که توش نقاشی کرده بودم رو نگاه کرد گفت:
-منظورت از این تصویر چیه؟!
-خودمم نمی دونم ، اون شب توی خواب دیدم و وقتی که بیدار شدم کشیدم .
یه کم نگاهش کرد و گفت:
-می دونی برداشت من از این چیه؟
-نه!
-همون چیزی که الان گفتم، این تابلو می خواد بگه که تو باید امید دهنده ، چه جوری بگم، باعث زندگی موجودات دیگه باشی، الان اینجا تصویر دستیه که به غیر از خودش مایه زندگی برای پرنده شده، نمی دونم شاید می خواد بگه که یه جوری یا یه طوری زندگی کن که حتی دستت که یه عضو کوچیکه مایه سبز بودن و زنده بودن دیگران باشه ،(( دست هایم را در باغچه کی کارم سبزخواهد شد می دانم)) چه قدر امید داره با اعتماد بنفس می گه (( می دانم و پرستوها در گودی انگشتان جوهری ام تخم خواهند گذاشت ...)) خیلی قشنگه، نمی دونم ولی من به این خواب هایی که دیدی و برام تعریف کردی خیلی امیدوارم ، انسان یه دفعه به اونجایی که می خواد نمی رسه شاید توهم یه دفعه شفا پیدا نکنی ، باید از همه جهت شفا پیدا کنی فکرت ، عقلت، جسمت و روحت، یکی یکی داره کامل می شه . اگه فکرت ، عقلت و روحت کامل شده ، پس نوبت جسمتم می شه ، امید! امید چیز خوبیه که باید همیشه داشته باشی.
همون جور که داشت حرف می زد رفته بودم تو فکر شاید راست می گفت من کلی افکارم تغییر کرده، حالا روحم جای دیگه سیر می کنه، شاید هنوز عقلم درست کار نمی کنه ولی بهتر شدم فقط می مونه درمان این بیماری!
-نمی دونم ، شاید شما درست می گین!
-می گن که به زندگی خوش بین باش ، چایتون سرد شد .
-برای چایی خوردن وقت زیاد دارم ولی....
-ولی بی ولی چایتون رو بخورین تا از گلوی منم پایین بره.
نگاهی به ساعت کردم دیدم ساعت 11 شده گفتم:
-اُه اُه ساعت 11 شده، باید برم،حتما مامان نگرانه.
-چایتون رو بخورید بعدش می ریم.
تا من چاییام رو خوردم اونهم شروع به جمع کردن وسایلش کرد و گفت:
-فکر کنم دلم برای اینجا تنگ بشه.
-مگه امروزاخرین روز بود؟!
-اره ، دیگه تموم شد ، فکر کنم از این به بعد باید جای دیگه رو برای ملاقات هامون انتخاب کنیم.
با هم رفتیم از مسئولین تشکر کردیم و با همه خداحافظی کردیم دکتر توی راه بهم گفت:
-به نظر من بهتره رشتتون رو عوض کنین ف دیروز با یکی از دوست هام صحبت کردم گفت اگه این کار ر بکنه احتمال قبولیش بیشتره ، البته باید این رو هم در نظر گرفت که، علاقه خیلی شرطه.
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
- به نظر خودمم همینه ولی می ترسم ف زیست و زمین شناسی و این ها رو اصلا نخوندم .
-ترس نداره ولی تلاش می خواد ، منم کمکتون می کنم البته اگه قابل بدونی.
-اختیار دارین.
اونروز وقتی که رفتم خونه تمام حواسم به تغییر رشته ام بود با دوست بابا هم صحبت کردم نظر اونم این بود که اول علاقه رو در نظر بگیرم و بعدم تلاش ، شروع کردم بسم الله گفتم و یا علی :
قدم اول تهیه کتاب ها بود بعد از اون شروع کردم به برنامه ریزی ف بعدشم همت بود؛ البته مهمتر از همه توکل به خدا بود.
اونقدر غرق درس خوندن شده بودم که حتی گاهی اوقات جواب تلفن ها رو نمی دادم با شور و شوق زیاد درس می خوندم ، زیست اونقدرها که فکر می کردم سخت نبود، ولی خب جاهایی هم گیر می کردم ، توی این مدت به خاطر اینکه همه اش پشت میز بودم تحرکم کم بود وضعیت پام خیلی خوب شده بود ، یه روز داشتم قسمت ژنتیک رو می خوندم در اتاقم رو زدن فکر کردم بابا بود گفتم:
-بفرمایین{سرم پایین بود و داشتم مبحث مورد نظر رو می خوندم کمی پیچیده بود} گفتم:
-کاری داری بابا؟
-نه خیر مثل اینکه مسئله خیلی مهمه ، کمک می خواین؟
صدا رو که شنیدم خشکم زد وقتی که سرم رو بلند کردم دیدم دکتر بهزاده . شانس آوردم روسری شالیم سرم بود و گرنه خیلی ناجور می شد ، از جام بلند شدم، خواستم برم پیشش که یادم اومد بلوز و شلوار تنمه سرجام موندم و همون جور که نگاهش می کردم گفت:
-دکتر ندیدی که این جور نگاه می کنی یا خیلی زشت شدم ، چیه ، ها؟
-سلام ، ببخشین ، اصلا انتظار دیدن شما رو ، اونم اینجا و این جوری نداشتم .
-علیک سلام ، ببخشین اگه سر زده اومدم، حالتون خوبه ؟
-ممنون.
-تعارف نمی کنی بنشینم؟
-آخ ، ببخشین ، بفرمایین.
نشست روی تختم و گفت :
-اتاق جالبی داری فکر نمی کردم این جوری باشه!
منم نشستم و گفتم:
-مگه چه طوریه ؟
نگاهی به عکس های روی دیوار و عروسک هایی کرد که روی دیوار اویزان کرده بودم ، گفت:
-عکس های بانمکی از بچه ها دارین ، عروسک ! حتما مال بچگی هاتونه ؟
-همه اش نه یه سری کادوی تولده ، آخه عروسک دوست دارم .
-کلاغ سیاه اسمش چیه؟
-آقای زشت ، راستش از زشتی خوشگله.
-جالبه ، روحیه جالبی داری.
بلند شد و تابلو ها رو نگاه کرد روی یکی از تابلوها زیاد مکث کرد، چون پشت کرد هبود ، متوجه حالتش نبودم گفتم:
-قشنگه نه؟!
جوابم رو نداد و دستش رو برد جلوی صورتش بعد دستی روی تابلو کشید .
آه بلندی کشید وقتی برگشت دیدم چشم هاش قرمز شده بود، دیدم که خیلی ناراحته گفتم:
-ناراحتتون کردم ؟ ببخشین.
سرش رو تکان داد و گفت:
-شما ببخشید که نارحتتون کردم، چیزی نیست .
نگاهی به تابلو کردم اخه برای چی ناراحت شد تصویر تابلو یک دختر بچه کوچولو بود که داشت توی بیابان گل می کاشت و به جای اب خاک می داد و در عین حال افتاب سوزانی هم می تابید کجای این ناراحت کننده بود ، نمی دونم همون جور که داشتم فکر می کردم گفت:
-عین این تابلو رو زیبا هم داشت، خیلی این تابلو رو دوست داشت ف یه بار سر این تابلو بحثمون شد حرف هام رو قبول نمی کرد منم حرف های اون رو قبول نمی کردم می گفتم که این تابلو خیلی بی معنی و پوچه و زیبا می گفت که اتفاقا برعکس به زندگی امید می ده، می گفت توی کویر خشک گلی روییده که به جای اب ، خاک بهش دادی {اهی کشید و ادامه داد:} ببخشید که ناراحتتون کردم.
-اتفاقا نظر منم با زیبا یکیه وقتی که نگاهش می کنم احساس می کنم هر چه قدر تلاش کنم کمه.
مامانم با چایی و میوه اومد داخل :
-خیلی خوش اومدی پسرم ، زحمت کشیدی.
-خواهش می کنم ، قول داده بودم که حتما برای زیارت شما بیام حالا هم مزاحمتون شدم.
-این چه حرفیه، به خدا با شهرام برام فرقی ندارین.
-شما خیلی لطف دارین .
-مامان اون چادرم رو بده
چادرم رو گرفتم و انداختم روی پاهام و نشستم وقتی که مامان رفت گفتم:
-فکر کنم راه گم کردین ، نه؟!
-نه ، تازه راهم رو پیدا کردم ، دلم طاقت دوری شما رو نداشت، خیلی تنها بودم، بد کردم که بهتون سر زدم؟
-پس دلم دارین؟
-اختیار دارین دل داری رو از شما اموختم .
خندید و گفت:
-چی می خوندی که مراحمت شدم؟
خندیدم و گفتم:
-ژنتیک ، البته اختیار دارید شما همیشه مزاحم هستین .
با خنده گفت:
-همکار گرامی ! درست عرض کردم؟
-حالا تا بعد ، معلوم نیست خدا چی برامون پیش بیاره.
-هرچه آید خوش آید .
-به نظر شما من دانشگاه قبول می شم؟
-اره ، چرا که نه ؟
-خیلی امیدوارین، در واقع خیلی خوش خیالین.
-بده که ، امیدوارت می کنم.
نگاهش کردم دیدم زل زده بهم و داره نگاهم می کنه، نگاهش یه جور دیگه بود ، نگاهش برق خاصی داشت با همیشه فرق می کرد ، نمی دونم چرا احساس شرم کردم و سرم رو چایین انداختم ، نمی دونم چه قدر طول کشید گفتم:
-میوه بفرمایین.
-ها، بله، باشه متشکرم.
نمی دونست چی می گه، جرات نمی کنم بگم دوستش دارم ، ولی وقتی باهاشم ، وقتی نگاهم می کنه گرمای مطبوعی تمام وجودم رو می گیره ، اگه علاقه ای بین من و دکتر ایجاد بشه ، وای خدا نکنه ، (ناکام) یعنی چی! اصلا این فکرها چیه که تو ذهن منه ؟
-راستش کلبه دل رو براتون آوردم ، دست نخورده.
-فکر می کنم زیاد جالب نبوده؟
-نه اتفاقا جالب ود و کامل .
نگاهی به ساعتش کرد و گفت :
-باید برم، کارم زیاده، خلاصه از اینکه مزاحمتون شدم ببخشین.
-خواهش می کنم ، خیلی لطف کردین سر زدین ، بازم از این کارها بکنید.
-حتما.
وقتی که بلند شد بره یه لحظه وایستاد و نگاهی بهم انداخت و خواست چیزی بگه که گفت:
-هیچی، خداحافظ.
-چیزی می خواستین بگین؟
-مه؟! .... فقط مراقب خودت باش.
وقتی رفت نمی دونم چرا حالم خیلی خوب نبود یه جورایی دچار استرس شده بودم نمی دونم چرا، نمی خواستم بره ، دلم یه جور سنگین شد ، چشم هامو بستم، اتاق هنوز بوی عطر دکتر رو می داد ، سریع چشم هامو باز کردم، این چه کارهایی بود که می کردم ! فکر می کنم این رفت و امد ها و دیار زیاد خوب نباشه . نمی دونم عاشق شدن چیه و عاشق و معشوق کیه ولی این اشوبی که توی دلم به پا شده کلا ویرانم کرده، تمام فکرم مشغولش شده هنوز نمی دونم که چه چیزش فکرم رو مشغول کرده و بلاخره باید یه کاری کنم تا فکرش از ذهنم پاک بشه . شروع کردم به ادامه درس خوندن . اونقدر غرق در درس خوندن بودم که اصلا گذشت زمان رو احساس نکردم نمی دونم چند ساعت گذشته بود که مامانم صدام کرد گفت:
-شراره جان، شکیبا پشت تلفنه کارت داره.
-الان می یام.
رفتم شکیبا بود ، گفت که قراره بیاد دنبالم برای اردوی شیراز و اصفهان ، بعد از این خبر اونقدر خوشحال شدم که حد نداشت روی پاهام بند نبودم ، قرار بود شکیبا دو روز دیگه بیاد، توی این دو روز یه ک درس خوندم باقیشم به فکر اماده کردن وسایل اردوی شیراز و اصفهان بودم ؛ تهیه دوربین و فیلم و خلاصه خیلی چیزها، بلاخره روز موعود رسید و شکیبا اومد و قرار بود که فردای اون روز بریم وسایل هامون رو جمع کردیم و راهی شدیم .
قبل از رفتن زنگ زدم به اقای دکتر و قضیه رفتن رو برایش تعریف کردم. خیلی خوشحال شد و گفت که می خواد قبل از رفتن بینتم ، قرار شد بعد از طهر برم بیمارستان ، اون روز بعد از ظهر با کشیبا رفتیم بیمارستان وقتی که به در اتاقش رسیدیم در زدم و رفتیم تو کسی نبود نشستیم داخل اتاقش و منتظر شدیم یه دفعه در باز شد و آقای دکتر با عجله اومد داخل و کتش رو دراورد و نشست پشت میزش و تلفن رو برداشت و گفت:
-خانوم پرستار کسی با من کار نداشت؟
یه دفعه که ما رو دید از جا پرید و گفت:
-شما اینجا هستین ، با شما نیستم خانوم پرستار .
گوشی رو گذاشت و گفت:
-خیلی خوش اومدین .
ما که از خنده روده بر شده بودیم گفتم:
-سلام حالتون خوبه اقای دکتر؟
علیک سلام مرسی تو خودت چه طوری، خوبی؟
-سلام اقای دکتر خوب هستین؟
-اِ سلام خانوم رحمتی ببخشین شراره خانوم هوش و حواس همه رو می بره ببخشین .
شکیبا گفت:
-خواهش می کنم ، کاریش نمی شه کرد .
- خب چه خبر ، که می خواین برین شیراز اونم بدون ما!
-بله هم شیراز ، هم اصفهان البته بدون شما.
-دلت خنک می شه که این رو می گی؟!
-باور کنین خیلی ناراحتم که چند روزی باید دوری شما رو تحمل کنم.
-معلومه از ناراحتی داری بال در می یاری.
شکیبا گفت:
-مسئله ای نیست اقای دکتر اگه واقعا می تونید مرخصی بگیرین . من اسم 2 نفر مهمان رو دادم می تونین تشریف بیارین.
نگاهی به من و شکیبا کرد و بعد گفت:
-حرفتون رو جدی بگیرم یا تعارف ؟
-جدی ، جدی گفتم.
-در ضمن اقای دکتر مگه ما با شما شوخی داریم.
-باشد قبول اتفاقا یه مدتیه که خیلی سرم شلوغ بود و استراحت نداشتم اگه بتونم کارهام رو ردیف کنم حتما می یام.
-ما فردا می ریم.
-جدا؟
رفت توی فکر و بعد گفت:
-خب حتما قسمت نیست.
گفتم:
-نه دیگه، اقای دکتر!
-می بینم که... .
گفتم:
-نه خیرم اصلا نمی خواد بیاین.
-به هر حا سوقاتی یادتون نره.
-چی دوست دارین براتون بیاریم .
دکتر گفت:
هرچه از دوست رسد نیکوست ، من سوغاتی نمی خوام، همون که شراره خانوم ما رو سالم ببرید و بیارید خودش خیلیه.
شکیبا گفت:
-حتما از این بابت خیالتون راحت که رو چشم هام می برم و می یارمش ، به هر حال اگه خواستین تشریف بیارین تا شب به ما خبر بدین تا فردا صبح ساعت 5 راهی هستیم . خب اگه کار یندارین ما باید بریم.
-نه ، به خدا می سپارمتون.
بعد خداحافظی خیلی ناراحت بودم.
-چرا نمی تونه بیاد!
-بدجور وابسته شدی می دونستی ؟!
-اره ، توی این دو ، یه ماه بد جوری بهش عادت کردم ، تنها کسیه که این جور...
-این جور چی؟!
-هیچی، بریم که خیلی کار داریم .
شب شد ولی خبری از دکتر نشد مطمئن شدم که دیگه نمی یاد، صبح موقع رفتن مامان ول کن نبود هی سفارش می کرد که مراقب خودم باشم.
قرار بود که از تبریز اتوبوس ها به تهران بیان و من و شکیبا رو هم از تهران سوار کنن. ساعت تقریبا 7 صبح ، ساعت 30/6 بود که رسیدیم در دانشگاه شکیبا با موبایل با یکی از دوستانش تماس گرفت اون گفت که یه ربع دیگه می رسند ، حدود 50/6 بود که اتوبوس رسید سوار شدیم 4 تا اتوبوس بود به خاطر عجله ای که داشتن مجبور شدیم سوار اولین اتوبوس بشیم اتوبوس پسرها بود ف جالب بود پرستار و مدیریت و کتابداری و پزشکی و مدارک پزشکی ، از همه رشته ها دانشجو اومده بود ، وقتی که سوار اتوبوس شدیم همه پسرها با شکیبا احوال پرسی کردن و یکی از پسرهای همکلاسی شکیبا بلند شد و اومد به طرف ما و گفت:
-به به خانوم رحمتی کوچک ، درسته ؟ خواهرتون هستن دیگه؟
-بله ، ایشون شراره رحمتی خواهرم هستن.
-خیلی خوشبختم شراره خانوم .
-مرسی ، به همچنین .
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
-آقای عباسی و مهربانی توی اتوبوس ما هستن؟
-بله شما نبودین، رفتن توی اتوبوس شما.
زیر چشمی هی نگاه می کرد وقتی که رفت عقب ، به شکیبا گفتم این پسره کی بود؟
-اقای رضایی ، محمد رضایی از بچه های ترم اخریه ؛ البته از مسئولین انجمنم هست.
-هم رشته توئه؟!
-اره ، مدیریت پزشکی می خونه چه طور؟!
-هیچی، مگه باید چیزی باشه؟!
یه جا اتوبوس رو نگه داشتن و بچه ها رفتن یه کم استراحت بکنن و صبحانه بخورن . من و شکیبا هم جاهامون رو عوض کردیم وقتی که رفتیم توی جمع بچه ها همه مشتاق بودن که من رو ببینن فکر کنم که شکیبا در مورد من خیلی صحبت کرده بود یکی از بچه ها اومد جلو و دست داد :
-به به شراره خانم ، خیلی خوش اومدین ، در واقع صفا اوردین .
-ممنون ، لطف دارین .
شروع کرد دونه دونه بچه ها رو معرفی کرد، حتی اقایان رو هم معرفی کرد و در اخر هم به همه گفت:
-و اما ایشون، خانوم شراره رحمتی خواهر کوچیکه شکیبا رحمتی خانوم ناظم هستن.
همه زدیم زیر خنده وقتی که داشتیم می خندیدیم یه لحظه سرم رو بلند کردم دیدم همون اقای رضایی بدجور زل زده بهم، نمی دونم چرا احساس خوبی بهم دست نداد زیاد خوشم نیومد رویم رو برگردوندم و به شکیبا گفتم:
-همین جور با این ساک های سنگین باید وایسیم!
-آخ آخ ببخشین ، این رسم مهمان نوازی نیست، ساک هاتون رو بدین به من .
رضایی بود ساک ها رو گرفت و برد گذاشت توی اتوبوس . زهرا (همون دختری که من رو معرفی می کرد) نگاه پر از شیطنتی انداخت و گفت:
-اُه آُه شراره پاچه شلوارت نمی خاره؟
متوجه منظورش شدم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم :
-منظورتون رو نمی فهمم!
- نه بابا؟! حالا بچه ای.
-کم خواهر من رو اذیت کنین ، نمره هاتون صفر می شه ها!
بعد از صرف صبحانه رفتیم سوار شدیم اتوبوس ها ولوو بودن من عاشق ولوو هستم ، شیشه جلوییش خیلی بزرگه کل جاده رو می شه دید ، ما هم جلو نشسته بودیم فقط سکوت می خواستم بچه ها همه رفته بودن عقب اتوبوس و با هم حرف می زدن و می خندیدن ، منم ساکت چشم به بیرون دوخته بودم حواسم نبود که پشت سرم چی می گن ، زهرا می گفت :
-مسئله اینه که یه طرفه نیست.
شکیبا گفت:
-چی یه طرفه نیست؟
-عشق ، مسئله این که اخر این سفر با خوشی تموم می شه !
-منظور؟!
-اقای رضایی با خواهر جناب عالی !
-چرا چرت و پرت می گی؟
-بدجوری توی فکرشه.
دیدم همه بچه ها دارن دست می زنن ، می خندن و من رو صدا می زنن مجبور شدم بلند شم برم عقب پیش بچه ها ، وقتی که بلند شدم راننده داشت می پیچید من که خودم رو محکم نگرفته بودم افتادم انچنان دردی از پام بلند شد که گریه ام در اومد شکیبا که دست و پاش رو گم کرده بود نمی دونست چی کار کنه فقط بلندم کرد و نشوند روی صندلی . به خاطر شکیبا جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:
-هیچی نشده فقط یه خورده پام درد گرفت.
-راست بگو، اگه حالت خوب نیست برگردیم ؟
زهراگفت:
-حالا مگه چی شده خیلی سوسولی! پاشو ببینم بچه سوسول .
-خواهش می کنم زهرا چند دقیقه ساکت شو ، حوصله ندارم.
-برای چی ناراحتی خوب چیزی نشده که؟!
-ببخشین زهراخانوم تقصیر منه.
-ما عادت داریم ، واقعا پات درد می کنه؟ اخه من ده بار این جور خوردم زمین ولی زیاد درد نگرفته !
-حالا که می بینی پای شراره درد گرفته.
یه کم که حالم بهتر شد با کمک شکیبا رفتم توی بوفه و دراز کشیدم، یکی از قرص های ارام بخشم رو خوردم و خوابیدم وقتی بیدار شدم دیدم ساعت نزدیک 2و3 بعد از ظهره و نزدیک های اصفهان هستیم قرار بود که ناهار اصفهان باشیم
ارو مبلند شدم دیدم پام بهتر شده و درد نمی کنه اروم اروم رفتم جلوی اتوبوس.
-چطوری شراره؟
-خوبم، ببخشین اگه شکیبا سرتون داد کشید.
-نه بابا مسئله ای نیست ، مسولیت کار سختیه.
رفتم جلو دیدم شکیبا داره کتاب می خونه وقتی که من رو دید سریع بلند شد و من نشستم ، خودش می دونه که من دوست دارم کنار پنجره بنشینم .
-چطوری ، خوبی؟
-اره بهترم ، مگه چی شده این جور نگرانی ؟
وارد اصفهان شدیم داشتیم از ماشین پیاده می شدیم که موبایل شکیبا که دست من بود زنگ زد جواب دادم:
-بله بفرمایین.
-سلام شراره خانوم ، خوب هستین ؟
-سلام اقای دکتر شما خوبین؟
-متشکرم، چه کارها می کنین ؟، جای من خالیه یا نه ؟
-بد نیستم ، اتفاقا جاتون خیلی خالیه.
همون جور که داشتم حرف می زدم داشتیم می رفتیم سمت سی و سه پل اخه قرار بود که ناهار رو اونجا بخوریم . گفتم:
-الان می دونین کجاییم؟
-فکر کنم نزدیکی های اصفهان؟
-نزدیک ؟! الان روی سی و سه پلم.
-واقعا! خوب پس جای منم خالی کن.
-حتما ، اقای دکتر اِه ، اِ... راستش توی اتوبوس خواستم یه لحظه بلند شم ماشینم داشت می پیچید بدجوری خوردم زمین پام خیلی درد گرفت ولی یه کم استراحت کردم حالا پام بهتره ولی بازم درد می کنه.
با عصبانیت داد زد :
-مگه تو دیوانه شدی دختر ، حواست کجاست ، می دونستم دست خودت کار می دی .
-خوب چه کار کنم خواستم... .
-خواستم خواستم، بسه دیگه تو فقط اجازه داری بنشینی وقتی که ماشین وایستاد بری پایین تا اونجایی هم که ممکنه کمتر تحرک داشته باشی و همین ، واگر نه خودم می یام و برمی گردونمت فهمیدی ، شوخی هم نمی کنم .
-باشه ، به خدا مراقب خودم هستم.
-خب بگذریم ، بگو ببینم برنامه هاتون چیه؟
شکیبا اومد و گفت:
-مگه من صدات نمی کنم؟
-دارم حرف می زنم، حواسم نبود .
-کیه؟
-اقای دکتر.
خنده ای از روی شیطنت کرد و گفت:
-سلام برسون و بگو که جاشون خیلی خالیه.
-شکیبا سلام می رسونه.
-سلام من رو هم برسون.
-راستی شکیبا قبل از رفتنت می شه برنامه هامون رو بگی؟
-بیا تو این صفحه نوشتم.
برگه رو گرفتم ، نگاهی کردم و گفتم:
-خب بازدید دارن از بیمارستان ها و دانشگاه و کتاب خانه ، حافظیه و سعدیه ، دروازه قران و باغ ارم و ارگ کریم خان و شاه چراغ و بازار وکیل ، حالا فعلا همینه.
-پس می خواین همه جا رو بگردین!
-اره اتفاقا شب یلدا تو حافظیه هستیم ، این مشخصه ، راستی یادم رفت تخت جمشید هم می ریم ، ای کاش این جا بودین .
یه لحظه اونقدر اعصابم خورد شد که گفتم سوار ماشین بشم و بیام
-پس اگه با یه اخ من تصمیم می گیرین بیاین پس اگه خودم رو بزنم به مردگی حتما می یاین؟!
-خدا نکنه ، ببین من کار دارم بعدا دوباره تماس می گیرم به خدا می سپارمتون.
-خداحافظ.
وقتی که گوشی رو قطع کردم اونقدر خوشحال بودم که اصلا حواسم نبود و همون جور رفتم پیش شکیبا و گفتم:
شکیبا ، خیلی دلم براش تنگ شده بود ، تا بهش گفتم پام درد گرفته قاطی کرد و گفت: الان می یام اونجا.

شکیبا با چشم و ابروهاش به هم اشاره می کرد، یه لحظه کنترلم رو از دست داده بودم و اصلا حواسم نبود که تو جمع د ارم این حرف ها رو می زنم خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
-داداش شهرام رو می گم، خیلی دلم براش تنگ شده .
زهرا گفت:
-اره جون عمه ات، داداشت از کی تاحالا شده اقای دکتر! تا اونجا که من می دونم داداشت مهندسی می خونه.
-اولا جون عمه خودت، ثانیا فالگوش وایستادن کار اصلا خوبی نیست ، ثالثا اره اقای دکتر بهزاد هم دوست خانوادگی ما هستن هم دکتر من ، حله؟
فکر کنم انتظار چنین برخوردی رو نداشت چند دقیقه هیچی نگفت و بعد گفت:
-به خدا موندم شما دو تا چه طور خواهری هستین که اصلا شباهت ندارین!
-خب خدا رو شکر که تکراری نیستم.
همه زدیم زیر خنده و رفتیم روی پل ، به خاطر اینکه اولین بارم بود که به اصفهان اومده بودم واقعا زیبایی هایش متحیرم کرده بود . ولی نمی تونستیم زیاد بمونیم باید برای شام شیراز می رفتیم . زیاد نموندیم ولی همون چند لحظه ای هم که بودیم خیلی خوش گذشت وقتی که داشتیم ناهار می خوردیم یه لحظه یاد اقای دباغ افتادم برادرش توی دانشگاه شکیبا درس می خونه، اه نکنه اومده باشه بلند شدم رفتم پیش شکیبا داشت ساندویج ها رو پخش می کرد .
-چیزی لازم داری شراره جان؟
-نه بعدا بهت می گم.
-بگو.
-اخه سرت خیلی شلوغه.
رو به یکی از پسرها گفت:
-ببخشید اقای باقریان خواهرم تنهاست می خوام برم پیشش ، اگه ممکنه ساندویج ها رو شما به بچه ها بدین .
-خواهرتون ! ایشون هستن؟ خیلی خوشوقتم خانوم رحمتی .
-ممنون.
شکیبا گفت:
-ایشون اقای دکتر باقریان سال اخر هستن.
-خوشوقتم اقای دکتر .
-شما هم دانشجو هستین؟
- نه خیر، پیش دانشگاهی هستم.
-رشته؟
-رشته خودم ریاضیه ، ولی کنکور تجربی می دم.
-پس از حالا بگیم خانوم دکتر دیگه ؟
خندیدم و گفتم :
-نه بابا دکترم کجا بود مگه نمی بینین مردم دارن درس می خونن من دارم تفریح می کنم.
هنر اونه که همه چیز رو کنار هم داشته باشی و موفق باشی.
-پس شما پزشکی می خونین ، اقای دباغ رو می شناسین؟
-حسن دباغ؟!
-بله خودشه.
-شما از کجا می شناسیدش؟!
-برادرش دبیرمه.
-اره ، اتفاقا اینجا هستن.
یه نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:
-اگه پیداش کنم می فرستمش پیشتون.
-دستتون درد نکنه.
-خواهش می کنم.
وقتی رفتیم به شکیبا گفتم:
-شکیبا چه قدر این اقای دکتر اقا بود!
-اصلا به دخترها توجه نمی کنه ، خیلی اقا و محترمه...
-معلومه در عین اقایی، غرور مردانه ای هم داره تقریبا مثل اقای دکتر خودمونه.
-چی می گفت؟
-هیچی، دلش تنگ شده بود.
من و شکیبا گرم گرفته بودیم که یه پسر تقریبا خوشگل و با نمک ، که تیشرت سفید رنگ و شلوار مشکی راسته ای پوشیده بود و موهای سرش هم رو به بالا عقب زده بود با خنده اومد جلو و گفت:
-سلام خانوم های رحمتی خوب هستین؟
از احوال پرسی گرمش جا خوردم و گفتم:
-سلام ، مرسی، ببخشین شما؟
-دِ ... من رو نمی شناسین ؟1 پس چه طوری دنبالم می گشتین ؟
-اِ شما اقای دباغ هستید برادر اقای دباغ؟
-شما هم باید شراره خانوم باشید درسته؟
-بله، دوست داشتم ببینمتون به خاطر همین مزاحم اقای باقریان شدم.
یه چرخی زد و با خنده گفت:
-خوب دیدین یا بازم بچرخم؟
من و شکیبا خندیدیم و من گفتم:
-کافیه، خوب دیدیمتون، در کل خیلی خوشحالم که شما هم تو این اردو هستین.
-منم از دیدنتون خیلی خوشحالم ، جسین از شما و شکیبا خانوم برام صحبت کرده بود ، باور کنین منم مشتاق بودم ببینمتون.
شکیبا رو صدا زدن ، رفت . من و حسن تنها موندیم ، اعلام حرکت کردن ما هم به سمت اتوبوس رفتیم .
-از داداش ما چه خبر؟
-باور کنید بی خبرم.
-مگه باهاش کلاس ندارین؟
-چرا ولی من غیر حضوری گرفتم.
-راستی تصادف کرده بودین؟ الان حالتون خوبه؟
-بد نیستم.
-چرا غیر حضوری؟!
کمی مکث کردم، نمی خواستم در مورد بیماریم چیزی بدونه بالاخره گفتم:
-اِم... به خاطر تغییر رشته نمی تونستم خودم رو به بچه ها برسونم و
-از ریاضی به تجربی ؟ موفق باشین.
دیدم شکیبا و اقای باقریان و مهربانی و رضایی جمع شدن و دارن بحث می کنن ما هم رفتیم پیش اون ها ببینیم چه خبره؟
اقای باقریان می گفت :
-ببینید خانوم رحمتی اتوبوس دخترها خیلی شلوغه، به نظر من یه سری از اقایون رو بفرستیم اتوبوس خانوم ها تا شاید ساکت بشن .
-بعد خانوم ها رو هم بفرستیم اونجا؟!
-نه ببینین استاد مهرداد و دخترشون می یان توی اتوبوس ما، من و عباسی هم می یایم تو اتوبوس شما ، رضایی و مهربانی هم میرن اتوبوس دیگه 2 تا جای خالی داره.
-خب پس اتوبوس پسرها رو چی کار کنیم باید یکی از شماها باشین؟
عباسی گفت:
-من تو اتوبوس خودمون راحتم.
-اقای باقریان شما هم که تنهایی حوصله تون سرمی ره!
یه نگاهی به من و اقای دباغ انداخت و گفت:
-اقای دباغ رو پیدا کردین؟
-بله ، ممنون.
-خوب مسئله ای نیست ، اقای دباغم با من هستن ، مگه نه ؟
- من از خدا می خوام بین 60 تا فرشته الهی باشم .
همه زدیم زیر خنده، حسن دباغ با حسین دباغ خیلی تفاوت داشت کلی فرق می کردن برام جالبه ، باید بیشتر بشناسمش سوژه خوبیه برای تفریح بچه ها، سوار اتوبوس شدیم آقای رضایی خیلی تلاش کرد که تو اتوبوس ما باشه ولی نشد خدا رو شکر، زیاد ازش خوشم نمی یاد، پام درد می کرد ولی از ترس ناراحتی شکیبا چیزی نمی گفتم دیگه طاقت نیاوردم گفتم:
-شکیبا ، می تونم برم توی بوفه بخوابم؟
-آره، پات درد می کنه ، اره ؟!
- نه ، زیاد درد نمی کنه، ولی استراحت کردن برام بهتره.
شکیبا به اقای راننده گفت و کمکم کرد تا بوفه رفتم و همونجا دراز کشیدم و خوابیدم توی مدتی که خواب بودم شکیبا هم تنها نموند با اقای باقریان و دباغ صحبت می کرد، 3،2 ساعتی خوابیده بودم وقتی از خواب بیدار شدم رفتم جلو دیدم شکیبا نیست از عقب صدام کرد .
-بیدار شدی شراره؟
-آره تو اینجا چه کار می کنی؟
-خسته ام، می خواستم یه کم بخوابم.
بلند شد که باهام بیاد جلو بشینه گفتم:
-نه، تو رو به خدا بگیر بخواب ، هر وقت هر چی خواستم بهت می گم تو بخواب.
قبول کرد و همونجا خوابید رفتم جلو دیدم اقای دباغ خوابیده و اقای دکترم بیداره و داره کتاب می خونه وقتی نشستم اقای دباغ بیدار شد.
-بیدار شدین؟
-بله ، جاتون خرابه؟
-اره بابا گردنم شکست.
-خوب برین تو بوفه بخوابین.
بلند شد و رفت توی بوفه خوابید یکی از قرص هام رو دراوردم، از کمک راننده یه کم اب گرفتم و قرصم رو خوردم، اقای دکتر باقریان گفت:
-شما چرا از این قرص استفاده می کنین؟! این که به درد شما نمی خوره.
نمی خواستم کسی بدونه ولی مجبور شدم ، گفتم:
-چرا؟! این قرص های منه، دکتر بهزاد برام تجویز کرده،
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
با یک حالت ناراحتی نگاهم کرد و گفت:شما چند سالتونه؟
-18 مگه همه باید 70 سال عمر کنن تا بمیرن؟!
-نه منظورم این نبود.
دستپاچه شد فکر کرد که از حرفش ناراحت شدم گفتم:من ناراحت نشدم خودتون رو ناراحت نکنین.
-ببخشین یه سوال دارم؟
-میدونم چی میخواین بگین یه توده توی پای راستمه که در واقع سرطانه.
-واقعا متاسفم خوش خیمه یا بد خیم؟!
-تا حالا پیشرفت نداشته تا بعد خدا چی بخواد؟!
خیلی ناراحت شد و کتابش را بست و گذاشت کنارش.
-دوست ندارم کسی برام افسوس بخوره متوجه هستین؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:خدا یه چیزی از آدم بگیره یه چیز دیگه بهش میده شما هم حالا روحیه خوبی دارین واقعا خوشحالم.
-همه این روحیه ها و افکار و حرکاتم رو مدیون دکتر بهزادم هم دکتر جسمه هم روح قبلا اینجور نبودم وقتی که خدا رو یادم آورد اینجور کنار اومدم و روحم ارامش گرفت.
ساکت بود و فقط به حرفهایم گوش میکرد تا اینکه گفت:خیلی دوست دارم دکتر بهزاد رو ببینم باید مرد بزرگی باشه.
با خنده کمرنگی جواب دادم:از نظر سن و سال نه ولی دل بزرگی داره.
-جند سالشونه؟
-فکر کنم 28 ساله باشه.
-سن کمی داره دانشجوی کجا بوده؟
-نمیدونم ولی فکر کنم علوم پزشکی تهران تخصصش رو گرفته.
-دکترهای با خدا کم پیدا میشن این جور دکتر ها با تجربه کم هم بهترین دکترن بخاطر با خدا بودنشه بخاطر خالص کار کردنشه.
رفتم توی فکر دکتر الان چی کار میکنه حتما توی بیمارستان داره کار میکنه دلم براش تنگ شده ساعت 11/30 11 بود که رسیدیم شیراز شهر بسیار زیبا و مرتب و تمیزیه ساختمونهای بزرگ و خوش نمایی داره خیلی هم مردمش با فرهنگ و با کلاس بودن رفتیم توی غذاخوری دانشگاه شام خوردیم جالب بود کنار تمام وعده های غذا به غیر از صبحانه لیمو دارن اونم چه لیموهایی واقعا خوشمزه مرکبات زیاد بود توی کوچه و حیاط همه جا درختهای نارنج کاشته بودن پرتقال 5 کیلو 1000 تومن!واقعا ارزون بود تهران کیلویی 400 تومنه اینجا نصف اون قیمته جا نداشتیم وگرنه سوغاتی پرتقال میبردیم.
اون شب اتوبوسها از هم جدا شدن خانمها تو خوابگاه دخترانه علوم پزشکی و پسرها هم تو خوابگاه پسرانه علوم پزشکی بودن وقتی که جاهامون رو تعیین کردیم وسایلمون رو جمع و جور کردیم افتادیم روی تخت و خوابیدیم اونقدر خسته بودیم که حتی مسواک هم نزدیم و خوابیدیم صبح ساعت 7 برپا بود باید زود بیدار میشدیم و به کارها و بازدیدها و دیدنی ها میرسیدم.وقتی خواب بودم دیدم توی اتوبوس بچه ها دارن دست میزنن و میخونن منم خواستم برم عقب اتوبوس که محکم خوردم زمین و پام درد گرفت از درد پام آخی بلند کشیدم و از خواب پریدم دیدم اذان صبح رو میگن.با این که خسته بودم ولی بلند شدم و رفتم وضو گرفتم نمازم رو خوندم وقتی نمازم تمام شد شکیبا رو آروم صدا زدم
-شکیبا شکیبا!
- هاااا ...تو رو خدا بذار بخوابم.
-گفتم برای نماز صبح بیدارت بکنم.
بلند شد روی تخت نشست تا من چادرم رو در آوردم دیدم دوباره افتاد روی تخت و خوابش برد بیچاره خیلی خسته بود مسئولیت 60 تا دختر کم چیزی نیست باید حواسش به بچه ها باشه که خطا نکنن در یک کلام مادری برای 60 تا بچه خیلی سخته دیگه بیدارش نکردم و خوابید صبح ساعت 7 صبح صدای زنگ ساعت در اومد همه بیدار شدیم.
شکیبا رفت که صبحانه بچه ها رو بگیره منم باهاش رفتم و کمکش کردم بعد از صبحانه سریع لباسهامون رو پوشیدیم من مانتو شلوار سفیدم رو پوشیدم یه روسری شالی آبی هم سرم کردم شکیبا هم مانتو شلوار کرم و روسری قهوه ای پوشید وقتی همه آماده شدیم توی حیاط منتظر اتوبوسها وایسادیم نیم ساعتی گذشت ولی خبری نشد شکیبا بهم گفت:یه تماسی با اقای باقریان بگیر ببین چرا نمیان؟
-شماره اش چنده؟
-توی حافظه است.
شماره رو گرفتم
-الو سلام صبح بخیر اقای دکتر.
-سلام خانم رحمتی صبح شما هم بخیر.
-یه نیم ساعتی هست که منتظرتون هستیم.
-الان راه می افتیم.
-لطفا سریع تر منتظریم.
رو به شکیبا گفتم:گفت که الان میان.
-باشه دستت درد نکنه.
یه ربع گذشت و اتوبوس ها اومدن.وقتی که سوار شدیم شکیبا گفت:شراره بچه ها رو بشمر ببین چند نفرن.
شروع کردم به شمردن 30 نفر همه بودیم.
-چند نفرن؟
-سلام آقای دکتر.
-سلام همه هستن؟
-بله 30 نفر البته با شما 31 نفر.
-خب دستتون درد نکنه خودتونم بفرمایین بنشینین.
بسم الله گفتیم و راه افتادیم رفتیم بازدید از دانشگاه علوم پزشکی شیراز بزرگ و شیک بود تمام دانشکده ها هم داخل محوطه بودن ساختمانها بزرگ و زیبا بودن خیلی با کلاس بود رفتیم کتابخانه دانشگاه رو دیدم چقدر بزرگ بود خیلی کتاب داشت همون اول جلوی در همه جمع شدن و یه اقایی شروع به توضیح در مورد کتابخانه و فعالیتهای اطلاع رسانی این کتابخانه کرد یه ساعت طول کشید بعد شروع کردیم به بازدید یه قسمت به ردیف چند تا سیستم رایانه گذاشته بودن و دانشجویان و اساتید کارهای مربوطه مثل سرچ مقاله یا هر چیز دیگر رو انجام میدادن یه قسمت کتابهای مرجع و یه قسمتم ...
خیلی بزرگ و مجهز به گفته اون آقا تو خاورمیانه تکه.توی یه قسمت یعنی قسمت پایین یا همون طبقه پایین 100 تا یا شاید بیشتر میز تحریر و صندلی گذاشته بودند برای مطالعه اجازه فیلم برداری ندادن خیلی جای با کلاسی بود نمای جالبی داشت جلوی در ووردی کتابخانه یه کافی شاپ بود.همه یه چای داغ خوردیم بعد از چای دوباره راه افتادیم و سوار اتوبوس شدیم بعد از اونجا به درمانگاه رازی رفتیم با اینکه درمانگاه بود ولی در حد بیمارستانهای شهرستانها بود هر کسی به اتاقهای مربوط به رشته خودش میرفت و از توضیحات اساتید اونجا استفاده میکرد.وقت ناهار بود باید برمیگشتیم همه سوار شدیم به سمت غذا خوری.ناهار قیمه داشتن خوشمزه بود.بعد از ناهار برای استراحت رفتیم خوابگاه و قرار شد ساعت 4 بریم شاهچراغ.
وقتی که میرفتیم شاهچراغ راننده گفت:خانمها اگه چادر دارین سرتون بکنین بدون چادر اجازه نمیدن.
جالب بود فقط بخاطر زیارت چادر اجبار باشه وقتی که رفتیم بچه ها گفتند:ما که چادر نداریم چیکار کنیم؟
آقای راننده گفت:هر کسی چادر ندارد اون طرف چادر میدن البته کرایه ای.
این یه جور منبع در آمد بود.همه رفتن چادرهای سفید و گل گلی گرفتن و سر کردن توی حیاط پر شده بود از چادرهای سفید و گلدار.وقتی رفتیم داخل برای زیارت همه کسانی که توی زندگی میشناختمشون خانوادم و فامیلها دوست و آشنا به یادم اومد و به جای همشون زیارت کردم برای خودمم گفتم:شفا میخوام یا شاه چراغ تازه راهم رو پیدا کردم فرصت میخوام میخوام دوباره زندگی کنم.
گریه میکردم و حرف میزدم آخرش خسته شدم و نشستم کنار ضریح و سرم رو تکیه دادم به ضریح و چشمهام رو بستم نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که شکیبا با دوستهاش دنبالم میگشتن.
-دخترم دخترم حالت خوبه؟
چشم هام رو باز کردم یادم افتاد الان قراره برگردیم.
-بله حالم خوبه.
رفتم توی حیاط دیدم چادر سفید ها نیستن نگران شدم دویدم به
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
سمت در محکم خوردم به یه آقایی، گفتم:
- ببخشین.
وقتی برگشت دیدم آقای رضاییه.
- شما کجایین خانوم رحمتی! پس خواهرتون کو؟
- نمی دونم، من ندیدمش.
رفت توی حیاط و یه کم بعد دیدم شکیبا با 2 تا از دوست هاش اومد.
- کجا بودی شراره همه جا رو دنبالت گشتم؟
- کنار ضریح نشسته بودم وقتی که به خودم اومدم دیدم هیچکس توی بارگاه نیست.
- خُب خدارو شکر چیزی نشده، بریم همه منتظرن.
رفتیم سوار اتوبوس شدیم.
زهرا گفت:
- بالاخره شراره خانوم پیدا شدن؟
- مگه گم شده بودم؟
- اِی همچین.
خندیدم و روی صندلی نشستم آقای رضایی و آقای باقریانم اومدن اتوبوس ما. سرم رو تکیه داده بودم به پنجره و رفته بودم تو فکر یاد دفترم، کلبه دلم افتادم، از توی کیفم درآوردم و بازش کردم ولی خودکار نداشتم به آقای باقریان گفتم:
- ببخشید، خودکار دارین؟!
- بله، بفرمایین.
خودکارش رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن:
«به نگار بستن چه حاجت که روایم
به نگارید که من مرغ گرفتار به باغم»
نمی دونستم چی بنویسم یاد دکتر افتادم دلم براش تنگ شده بود، می خواستم که الان پیشم بود راننده یه آهنگ قشنگ از سروش رو گذاشته بود شروع کردم به نوشتن بیت هایی از شعرش، انگاری حرف دلم رو می زد:
«عشق من یادم کن گاهی
که به دل دارم آهی، تو که از دردم آگاهی»
-----------------
عشق تو در قلب من
هدیه جاودانه است
برای زنده ماندن
قشنگ ترین بهانه است
دوست داشتن تو مثل
عطر خوبی بهاره
با تو نفس کشیدن
پایان انتظاره
تقدیم به کسی که خیلی دوستش دارم (....)
جرأت نکردم اسمش رو بنویسم اگه از شیراز برگردم حتماً دفترم رو می خونه آخرش چشم انتظارم رو کشیدم، رسیدیم غذاخوری موقع پیاده شدن موبایلم زنگ زد.
مامان بود کلی احوال پرسی کردیم و همه اتفاقات رو براش تعریف کردم، بعدش گوشی رو به شکیبا دادم و خودم رفتم داخل غذاخوری وقتی داشتم از پله ها بالا می رفتم یکی از پسرها با من هم قدم شد، نگاهی بهش کردم، لباس مرتبی تنش بود، کاپشن چرم مشکی با تیشرت زرد رنگ با شلوار کتان سفید، ابروهای پر با چشم های کشیده ای داشت به قول بچه ها ریشش رو هم شبش تیغ زده بود، در کل زیبا و جذاب بود؛ همون جور با هم می رفتیم تا اینکه گفت:
- می تونم بیشتر باهاتون آشنا بشم؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
- با من هستین؟! برای چی؟!
- اِ، اِ... راستش، خیره.
- چه خیری تو کاره؟!
- توی این دو روز که با ما همسفر بودین خیلی ازتون خوشم اومده، ولی نسبت به هم هیچ آشنایی نداریم.
- برای چی باید آشنایی داشته باشیم؟
وایستاد و گفت:
- ببینین من از شما خوشم اومده، اگه شما هم از من خوشتون بیاد می خوام که با هم زندگی کنیم.
خیلی رُک حرفش رو زد، از حرفش جا خوردم گفتم:
- از چیه من خوشتون اومده؟
- از خانومیت، وقار، رفتار و چهره، خلاصه از همه چیزتون.
- من به درد شما نمی خورم یعنی به درد هیچکس نمی خورم.
- چرا...؟!
اعصابم خُرد شد، نمی تونستم خودم رو کنترل کنم گریه ام گرفت و زدم زیر گریه و سریع از پله ها بالا رفتم.
فکر کنم با تعجب نگاهم می کرد و از برخوردم متعجب بود. وقتی رفتم بالا نشستم پشت میز، سرم رو گذاشتم روی دستم و چشم هایم رو بستم سرم رو بلند کردم دیدم شکیبا با 2 سری غذا به طرفم می یاد، اشک هایم رو پاک کردم یه کمی از آب لیوان زدم به صورتم که شکیبا متوجه نشه.
- سرت درد می کنه؟ دیگه باید تحمل کنی می دونم برنامه هامون خیلی فشرده شده.
- نه، یه کم خسته شدم، شکیبا! اِ اِ...
- چی می خوای بگی؟
- اون آقایی که اونجا نشسته کیه؟
- کدوم؟
- تابلو برنگردی، کاپشن چرم مشکی داره و موهای فر، چشم های کشیده داره، روی میز کنار ستون نشسته.
شکیبا جاشو عوض کرد و یه نگاهی به اون پسر انداخت و گفت:
- کریمی رو می گی؟! خیلی آقاست برای چی، ازش خوشت اومده؟
- آقای کریمی! نه بابا.
- خیلی سنگین و باوقاره، با هیچ دختری هم دوست نیست، پسر خیلی خوبیه، داره پزشکی می خونه ترم آخره، چیزی شده؟
- بعداً بهت می گم.
- هر جور راحتی!
موقع غذا خوردن فقط نگاهش به من بود، غذایش رو نخورده بود منم اشتها نداشتم و نخوردم، ناراحت بود فکر کنم به خاطر این که فکر می کنه من رو ناراحت کرده.
اون شب بچه ها اصرار کردن که یه ساعتی توی پارک بشینیم و هوا بخوریم، ساعت 9 بود که رفتیم باغ اِرم اگه اشتباه نکرده باشم. شکیبا مشغول به رسیدگی به کارهای مادرانه اش بود و مثل همیشه تنها روی نیمکت نشسته بودم و نگاه به درخت ها و بچه ها می کردم. صدایی از اون حال و هوا بیرونم آورد:
- ناراحتتون کردم؟
برگشتم دیدم آقای کریمیه.
- اِم، نه، تقصیر شما نیست، کار سرنوشته.
- چرا ناراحت شدین، یا این جوری بگم چرا نمی تونید با هیچکس زندگی کنین.
اشک هام دوباره جاری شدن و همون جور گفتم:
- دوست ندارم باعث زندگی کسی بشم.
- این چه حرفیه؟ حالا چرا این قدر ناراحت شدین؟
- شما متوجه منظورم نمی شین.
- خُب واضح تر بگین، خواهش می کنم.
نگاهش کردم یه جور معصومیت و پاکی توی نگاهش بود که وادارم کرد بهش بگم:
- من قراره بمیرم.
انگاری که سطل آب یخ رو رویش ریخته باشن همون جا خشکش زد و با تعجب گفت:
- شما! شما قراره بمیرین؟! خُب... همه یه روزی می میرن.
- همه آره، ولی هیچ کدوم نمی دونن کی قراره بمیرن ولی من.....
- کی قراره بمیری؟!
- برای چی می پرسین (یه کم وایستادم و گفتم:)
- ببین آقای کریمی! من سرطان دارم.
این رو گفتم و بلند شدم رفتم همون جور راه می رفتم و توی فکر زندگیم بودم.
زهرا گفت:
- شراره خانوم نگران نباش یا نامه اش می یاد یا خبرش.
خنده تلخی کردم و گفتم:
- نگران نیستم هم نامه اش اومده هم خبرش.
- پس بیا نامه اش رو به ما هم نشون بده.
رفتم پیش بچه ها یکی می گفت و همه می خندیدن ولی من خنده ام نمی اومد یه نگاهی به اطرافم کردم ببینم آقای کریمی کجا رفته، دیدم همون جا روی نیمکت نشسته و سرش رو لای دست هایش گذاشته، حتماً خیلی ناراحت شده، بدجوری خورد توی ذوقش خدایا، چی کار می کردم، اگه نمی گفتم ول کن نبود، خودت می دونی تقصیر من نبود.
زهرا گفت:
- کجایی، توی چه عالمی هستی به چی فکر می کنی؟
نرگس گفت:
- چی نه، کی؟
- خودم.
شکیبا اومد و صدام کرد بلند شدم رفتم پیشش گفت:
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
- آقای کریمی با تو چی کار داشت، چیزی بهش گفتی؟
- از خودش بپرس.
- شراره چی شده؟
- ازم خواستگاری کرد من اول گفتم که من ازدواج نمی کنم خیلی اصرار کرد، منم مجبور شدم بگم که من قراره بمیرم (با گریه این جملات رو می گفتم.)
شکیبا طاقت نیاورد و شروع کرد به گریه کردن، گفت:
- خُب عیبی نداره بگذریم، دکتر زنگ زده بود.
- دکتر زنگ زده بود؟! چی می گفت؟
- با جناب عالی کار داشت.
دوباره گریه کردم.
- این بار چی شده، چرا گریه می کنی شراره؟ ببین منم گریه می کنم ها.
- می ترسم، شکیبا می ترسم از روزی که بین من و دکتر یه عاطفه ایجاد بشه، خیلی می ترسم.
- ترس نداره دکتر خودش بهتر از هر کس دیگری وضعیت تو رو می دونه اگه یه روز عاشق تو هم بشه با آگاهی کامل عاشق شده این که ترس نداره.
- دلم برای آقای کریمی می سوزه تا حالا از کسی خواستگاری نکرده بود که شروعش با جواب رد و مرگ و میر بود اَه به این شانس.
- قسمت، همه چیز دست خداست.
با هم رفتیم پیش مسئولین انجمن. شکیبا به آقای باقریان گفت:
- فردا صبح ساعت 7 ما منتظریم.
خندید و گفت:
- باشه، فردا صبح سعدیه می ریم بعدازظهر هم یعنی شب می ریم حافظیه.
- شب یلدا رو حافظیه باشیم، عالیه، پس فردا هم تخت جمشید و ارگ کریمخان و بازار وکیل می ریم.
- به امید خدا، خُب بگین بچه ها بیان.
رفتم سوار اتوبوس شدم هنوز کسی وارد اتوبوس نشده بود از پنجره بیرون رو نگاه می کردم دیدم آقای کریمی دست هاش رو گذاشته توی جیب شلوارش و سرش هم پایینه و داره می ره به سمت اتوبوسشون. دلم براش سوخت بدجور اعصابم خُرد بود خیلی ناراحت بودم، یه کم نگذشت که پام درد گرفت از درد پام داشتم می مُردم، داغ کرده بودم و عرق می کردم تمام پیشونیم خیس شده بود تند تند عرقم رو پاک می کردم. رسیدیم در خوابگاه، وقتی که از اتوبوس پایین می رفتم سرم گیج خورد و کنترلم رو از دست دادم و خوردم به آقای باقریان، برگشت و دید که حالم بده، اگه کمکم نمی کرد سرم گیج می رفت و می خوردم زمین، کمکم کرد از اتوبوس پایین برم و توی حیاط روی صندلی نشستم همه دورم رو گرفته بودن، دکتر باقریان گفت:
- خواهش می کنم همه تشریف ببرین داخل، سریع خانوم آوجی همه رو ببرین داخل خوابگاه، به آقایون هم بگین برن من می مونم.
آقای دباغ هم بدو بدو اومد و گفت:
- چی شده، خانوم رحمتی چی شده؟!
- هیچی حسن به عباس بگو اتوبوس پسرها بره و من می مونم.
- باشه منم می مونم.
رفت و به آقایان گفت که برن مثل اینکه آقای کریمی وقتی که فهمیده بود ناراحت شده بود اونم پیش ما موند و همه رفتن، شکیبا فقط گریه می کرد حالم بد بود نمی تونستم چشم هام رو باز نگه دارم سریع با آژانس بردنم بیمارستان، یه مسکن بهم زدن و 2 ساعتی بیهوش بودم وقتی که بهوش اومدم دیدم همه دورم رو گرفتن، آقای باقریان کنارم روی تخت نشسته بود و تند تند دمای بدنم رو می گرفت وقتی که دید بهوش اومدم دکتر رو صدا زد. وقتی دکتر اومد نگاهی به چشم هام کرد و فشار خونم رو گرفت، گفت:
- تبش قطع شده حالش بهتره.
زدم توی حرفش و گفتم:
- ببخشین آقای دکتر من حالم خیلی خوبه فقط مرخصم کنین.
- شما باید بستری بشن و منتقل بشین به یه بیمارستان خصوصی.
- سرطان درمان نداره بی خود زحمت نکشین.
دکتر از جوابم تعجب کرد و گفت:
- با مسئولیت خودتون؟ آقای باقریان خودتون پزشک هستین و بهتر می دونید که باید بستری بشه.
- من با پزشک خودم تماس می گیرم اگه نیاز باشه ایشون از تهران تشریف می یارن.
- از تهران؟!
- بله آقای دکتر، مگه مشکلیه؟
سرش رو تکان داد و رفت.
یه لحظه به خودم اومدم دیدم چادر ندارم، روسریم رفته عقب و کلی بهم ریخته هستم، سریع خودم رو مرتب کردم، نگاهی به اطرافم انداختم دیدم آقای کریمی جلوی در ایستاده و با نگرانی نگاهم می کنه.
- شما چرا زحمت کشیدین آقای کریمی؟
- هیچی نگفت فقط سرش رو تکان داد و سرش رو انداخت پایین.
- شکیبا نمی تونم توی بیمارستان بمونم، خواهش می کنم.
- باشه بذار با دکترت صحبت کنم.
با آقای دباغ رفت سراغ دکتر به هر حال دکتر رو راضی کردن.
- بذار کمکت کنم، تعهد دادم و تموم اتفاق ها با مسئولیت خودمه، پاشو بریم.
- مرسی واقعاً متشکرم، از همتون.
دلم برای آقای کریمی سوخت خیلی سختِ که یه نفر رو دوست داشته باشی و جلوی چشمت ذره ذره آب بشه، دلم رفت پیش دکتر همیشه یه چیزی بهم می شه دلش آگاه می شه فکر کنم الان نگرانمه. همراه شکیبا زنگ زد. توی جیب من بود برداشتم دیدم شماره دکتره، عجب حلال زاده ای.
خندیدم و جواب دادم.
- بله، سلام آقای دکتر.
- سلام، خوبی؟
- مرسی، چه طور شد از این طرف ها؟
- نمی دونم چرا دلم شور زد، نگرانت شدم.
- مگه شما هم بلدید نگران بشین؟
- شوخی نمی کنم، حالت خوبه؟
- اُه، نه الان بیمارستانم.
- بیمارستان! بیمارستان چی کار می کنی؟ حالت بد شده؟!
- سرم گیج رفت، الان بهترم مسکن و سِرُم بهم وصل کردن. می خواستن بستریم کنن نذاشتم.
- برای چی مراقب خودت نیستی نباید اجازه می دادم بری.
گریه ام گرفت همون جور که به طرف در خروجی می رفتیم جوابش را دادم:
- دیدی هر کاری کنم فراموشم نمی شه ول کنم نیست، می فهمین؟!
- خُب گریه نکن، خواهش می کنم تحمل گریه ات رو ندارم.
- نمی دونم چرا خدا نمی خواد راحتم کنه یا شفا بده یا مرگ، یکیشون رو می خوام به خدا طاقت ندارم.
- باشه، می دونم ناراحتی، خودت رو ناراحت نکن ببینم چی کار می تونم بکنم، خُب الان پات چه جوری درد می کنه؟
- تب داشتم قطع شد و سرگیجه داشتم که برطرف شد بهترم.
- خدا رو شکر، داروهات رو می خوری؟
- آره، سر وقت می خورم.
- فراموش کن به یه چیز دیگه فکر کن، اصلاً بگو ببینم فردا کجا می رین؟
- شب یلدا می ریم حافظیه می خوام فال حافظ بگیرم.
- جای ما هم بگیر، یادت نره.
- حتماً شما که جای خود دارین.
- همون جور که دلم رو اشغال کردی و برای هیچکس جا نذاشتی؟
- آقای دکتر...؟!
- جانم... کی پیشته؟
- همه، آقای باقریان، آقای کریمی و آقای دباغ و شکیبا.
- آقای دباغ! خیلی برام آشناست.
- برادر آقای دباغ دبیر دیفرانسیلمونه.
- گرفتم، مزاحمت نمی شم.
- اختیار دارین شما که همیشه مزاحم هستین.
خندید و گفت:
- یکی طلبت، مراقب خودت باش، به خدا می سپارمت.
- خدانگهدار.
بعد از حرف زدن با دکتر دلم قرص شد و آروم شدم اونقدر توی روحیه ام تأثیر داشت که باقریان گفت:
- ایشون هم دکتر جسم هستن، هم دکتر روح.
شکیبا گفت:
- دکتر فوق العاده ای هستن.
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
آقای باقریان گفت:امیدوارم یه روزی ملاقاتشون کنم.
آقای دباغ گفت:دکتر دکتره دیگه مگه فرقی هم داره؟مثلا از من که بهتر نیست؟
همه خندیدیم و رفتیم رفتم توی فکر دکتر الان تو چه حالیه تو ماشین فقط تو فکر بودم.
شکیبا گفت:نگرانی؟
-ها من!!نه بابا دلم یه کم شور میزنه.
دلم برای شکیبا سوخت باید تمام مسئولیتم رو به گردن میگرفت.ای کاش به این اردو نمی آمدم و سربار شکیبا نمیشدم.رسیدیم خوابگاه و با اقای باقریان و دباغ و کریمی خداحافظی کردیم و رفتیم داخل خوابگاه وقتی رسیدیم همه خواب بودن آروم رفتیم داخل اتاق و لباسهامون رو عوض کردیم خوابیدیم فردا کارهامون زیاد بود سرم رو که گذاشتم رو بالش خوابم برد.
فردا صبح برای نماز هم بیدار نشدم شکیبا صبح ساعت 7/30 بیدارم کرد وقتی که بیدار شدم همه احوالم رو میپرسیدن گفتم:چیزی نبود یه سرماخوردگی بود همین.
زهرا گفت:الان خوبی که؟
-اره خوبم.
سریع آماده شدیم رفتیم دم در خوابگاه و منتظر شدیم برای امروز همان لباس دیروز رو پوشیدم چادرم خیلی چروک شده بود برای همین سر نکردم راست گفته بودن امروز دیر نکردن و سر وقت اومدن سوار اتوبوس شدیم آقای باقریان گفت:سلام حالتون خوبه خانم رحمتی؟
-سلام مرسی به لطف شما بهترم کلی بهتون زحمت دادم.
-خواهش میکنم چه زحمتی؟
راه افتادیم به سمت ارگ کریمخان جای قشنگی بود وقتی که وارد خود ساختمان شدیم توی یکی از اتاقها ماکت کریم خان رو دیدیم که با وزیر و نوه اش بود خیلی زیبا درست کرده بودن با کریم خان عکس یادگاری گرفتیم.
بعد از دیدن اونجا به قسمت جلویی کاخ رفتیم و اونجا هم یه عکس دسته جمعی گرفتیم.
موقع عکس گرفتن توریستهایی که از چین و کره اومده بودن از ما فیلمبرداری کردن و عکس گرفتن نیره یکی از بچه ها به انگلیسی از اونها هم دعوت کرد که با هم عکس بندازیم قبول کردن باورتون نمیشه ما به یه خانم گفتیم و فکر میکردیم که نهایتا 2 یا 3 نفر دیگه هم همراهش بیان حدود 20 نفر اومدن کنارمون و آماده عکس گرفتن شدن یکی از پسرها اومد کنار من وایستاد خجالت کشیدم و خودم رو جمع کردم و گفتم:may you please (ممکن است شما بنشینید)
-oh yes , yes
نشست کنار یکی از بچه ها موهای بلندی داشت و زهرا متوجه نشد که این پسره اونم دستش رو انداخت دور گردنش و کنارش نشست و عکس گرفتن همه ما بهشون میخندیدیم زهرا وقتی متوجه شد سریع از جاش پرید جیغ کشید و دستش رو گذشت جلوی دهنش.پسر خارکی فکر کرد که حرکت جالبیه اونم پرید و جیغ کشید در واقع ادای زهرا رو در آورد ما از خنده روده بر شده بودیم.زهرا خیلی ناراحت بود.
زهرا گفت:اگه نامزدم این عکس رو ببینه!وای ؟!میگه چشمم روشن چه غلطا!
همه میخندیدیم همون جور با خنده سوار اتوبوس شدیم و رفتیم به سمت سعدیه.
سعدیه هم فوق العاده زیبا بود بعد از دیدن آرامگاه سعدی کنار حوض ماهی رفتیم میگفتن هر کسی آینه ای بیندازه داخل حوض و بشکنه حاجت روا میشه.موقع برگشت کنار حوض سکه ایستادیم بچه ها میگفتن اگه پولی رو که میندازیم به یکی از پولهای تو حوض بخوره به مراد دل میرسیم خنده دار بود 3 تا سکه داشتم اولی رو پرت کردم نخورد دومی هم نخورد اعصابم خورد شد و گفتم:پولم هدر رفت.
زهرا گفت:حتما به مراد دلت نمیرسی.
-مگه باید اسم ببریم.
-به عجب IQ هستی تو.
فکر کردم و دیدم توی زندگی جز دکتر کس دیگری رو دوست ندارم سکه با نام دکتر پرت کردم افتاد وسط 2 تا سکه همه شاخ در آورده بودن.زهرا گفت:نه به اونکه نمیخورد نه به حالا که افتاد وسط 2 تا سکه عجب مرادی داری ها!
-آخه آقا مراد ما بچه خوبیه.
بعد از اونجا رفتیم و فالوده سعدیه رو توی حیاط خوردیم با فالوده ها جلوی قبر سعدی عکس گرفتیم خیلی خوشمزه بود بعد از دیدن سعدیه رفتیم غذاخوری برای ناهار ناهار قرمه سبزی داشتن بعد از غذا رفتیم خوابگاه استراحت بکنیم ساعت 4 تا 6 قرار بود بریم بازار وکیل بعد از اونم حافظیه بی صبرانه انتظار حافظیه رو میکشیدیم.بعد 2 ساعت استراحت رفتیم بازار وکیل از بوی بازارهای قدیمی خیلی خوشم میاد بوی خاصی دارن وقتی که از مقابل مغازه ادویه جات رد میشدیم چند تا بسته مسقطی لار و یه کم از ادویه های هفت رنگ خریدم.
اقای باقریان و آقای دباغ داشتن پارچه میخریدن منم نگاهی به پارچه ها انداختم.
-ببخشین خانم رحمتی به نظر شما کدوم رنگ بهتره؟
نگاهی کردم و گفتم:نارنجی و صورتی که جالب نیست رنگ قهوه ای کمرنگ یا اون که سیاه و گلهای خاکستری توری داره خوشگلتره البته نظر منه.
باقریان گفت:به نظر منم قهوه ای کمرنگ بهتره.
-البته بستگی داره برای کی بگیرین.
دباغ گفت:برای نامزدم خوبه؟!
-خوب برای نامزدتون همین 2 رنگ قشنگه ولی بازم بستگی به چهره اش داره.
خندید و گفت:شبیه خودمه.
-پس بهتره اصلا براش چیزی نگیریت.
-چرا؟!
با خنده گفتم:چون هیچ کدوم بهشون نمیاد.
-دستتون درد نکنه خوب میزنین توی ذوقمون اونوقت میگن چرا پسرها زن نمیگیرن تا وقتی که دخترهایی مثل شما هستن همینه دیگه
خندیدم و گفتم:واه واه چه دل نازک آقای باقریان شما برای کی میخواستین بگیرین.
-برای مادرم.
-فکر میکنم رنگ سیاه با گلهای توری سفید خیلی قشنگ باشه.
-آخه نازکه؟
-آستری براش درس میکنن
سرش رو تکان داد و 3 متری از پارچه برای مادرش خرید 3 متر 63000 تومن شد باور کردنی نبود فکر نمیکردم اینقدر گران باشد چه خبره؟کم کم ساعت 6 میشد که همه رو صدا کردن و رفتیم به سمت اتوبوس پیش به سوی حافظیه توی راه برامون 6 تا هندونه خیلی بزرگ و 20 کیلو انار و 20کیلویی هم پرتقال گرفتن رسیدیم به حافظیه حال و هوای معنوی خاصی داشت نشستم کنار قبرش و نیتی کردم یه حمد و توحید خوندم و کتاب حافظم رو باز کردم برام در اومده بود:اگر چه عرض هنر پیش یار بی ادبیست
زبان خموش و لیکن دهان پر از عربیست
پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست
درین چمن گل بی خار کس نچید
آری چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست
سبب مپرس که چراغ از چه سفله پرور شد
که کام بخشی او رو بهانه بی سببیست
به نیم جو نخزم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبیست
جمال دختر زر نور چشم ماست مگر
که در نقاب ز جاجی و پرده ی غیبست
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
دوای درد خود اکنون از اون مفرح جوی
که در مرامی چنین و ساغر جلیست
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون که مست خرابم صلاح بی ادبیست
بیار می که چو حافظ مدامم استظهار
به گریه سحری و نیاز نسیم شبیست
«دل قویدار که روزگار فراق سپری شده و به زودی شاهد وصال در آغوش خواهد بود. عاشق نباید که خودخواه باشد و در همه حال باید یار را در نظر بگیرد و خود را شمع وار برای روشنی راه معشوق بسوزاند قدم در راه نِه و با پشتکار و توکل به خدا پیش برو.»
سرم رو روی قبرش گذاشتم و اشک ریختم و گریه کردم یه بار دیگه به نیت شفای بیماریم و زندگی آینده ام کتاب رو باز کردم:
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نسیم شبی دفع صد بلا بکند
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند
طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که رو دوا بکند
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
بوقت فاتحه صبح یک دعا بکند
بسوخت حافظ و بوئی به زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
«ای صاحب فال اگر چیزی رو با تمام وجود خود و از روی خلوص نیت و با تمام خواسته دلت از خداوند متعال بخواهی یقین بدان آن را برآورده خواهد کرد دلی که سوخته باشد و قلبی که شکسته باشد هرچه که از خالق خود بخواهد جواب منفی نمی گیرد.»
تقریباً با صدای بلند زمزمه می کردم و می خوندم (شکیبا گفته بود که بلند بخون تا ما هم بشنویم) همون جور که گرم فال گرفتن و خوندن فال بودیم صدایی از پشت سرم اومد:
- می شه لطف کنی و برای منم فال بگیری؟
بدون اینکه برگردم گفتم:
- نیت بکنین تا براتون بگیرم.
وقتی که باز کردم همون فالی که برای من اومده بود، براش خوندم. شکیبا بدون اینکه سرش رو بلند بکنه گفت:
- چند بار می خونی شراره؟
- چی رو؟
- فالت رو؟
- فال من نیست برای این آقا فال گرفتم.
شکیبا پشت سرم رو نگاه کرد و خشکش زد و بلند شد و گفت:
- سلام آقای دکتر، شما، اینجا؟!
- سلام خوب هستین؟
- ممنون، آخه... خوش اومدین.
برگشتم دیدم آقای دکتره اونقدر ذوق کردم که حد نداشت دست و پایم رو گم کرده بودم، دکتر بود، به خدا خودش بود، اومده اینجا، باورم نمی شد.
- علیک سلام شراره خانوم.
- سلام آقای دکتر، هنوز باورم نشده.
- یه بشگون از دستتون بگیرین تا ببینین خواب نیستین.
یه سیلی زدم به صورتم دیدم خواب نیستم داشت بهم می خندید.
- واقعاً دلم برات تنگ شده بود شراره.
- منم باور کنین خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
- از گم کردن دست و پاهات معلومه.
یه کم خودم رو جمع کردم و با لحن جدی، گفتم:
- مَن...! دلم تنگ بشه عمراً!
خندید و گفت:
- حتی برای دروغ هاتم دلم تنگ شده بود.
یه لحظه به دور و برم نگاه کردم دیدم تموم دانشجوهایی که دور قبر حافظ بودن حواسشون فقط به من و دکتره، آقای باقریان هم اونجا بود، اومد جلو و سلام کرد.
- آقای دکتر ایشون آقای دکتر باقریان هستن، ایشون هم آقای دکتر بهزاد پزشک من هستن.
باقریان گفت:
- خیلی خوشوقتم، توی این مدت که حرف شما رو شنیده بودم مشتاق زیارتتون بودم.
دکتر گفت:
- شما خیلی لطف دارین آقای دکتر باقریان.
- خیلی جوانتر از اونی هستین که من فکر می کردم.
به شوخی و خنده گفت:
- همه محاسنم رو رنگ می کنم، این شراره خانوم مگه جوانی و رنگ و بوی جوانی رو برامون می ذاره.
- آقای دکتر به من چه ربطی داره؟
دست هاش رو بالا برد و گفت:
- تسلیم، به خدا تسلیم.
همه خندیدیم، بعد از این که آقای دکتر فاتحه خوند. با هم رفتیم پایین و روی صندلی های تو حیاط نشستیم؛ سر تا پاشو نگاه می کردم، خیلی دلم براش تنگ شده بود، کت و شلوار مشکی با بلوز کرم رنگ تنش کرده بود و خیلی مرتب و به قول نازی اتو کشیده بود.
- خوب چه خبرها؟ تا حالا خوش گذشته یا نه؟
- می دونین آقای دکتر، شهر باحالیه یعنی باکلاس و بزرگ، ولی مردمش خیلی کمن.
- یه چیزی که خیلی خوبه مردمش اکثراً شیرازی اصیلند. کمتر پیدا می شه که کسی از استان های غریبه اومده باشه.
موقع حرف زدن فقط به چشم هام نگاه می کرد، خسته شدم، گفتم:
- چه قدر نگاه می کنین؟
- انگار چند سالیه ندیدمت.
صورتم رو برگردوندم، دیدم که آقای کریمی تکیه داده به ستون های کنار قبر حافظ و نگاهمون می کنه، حالم گرفته شد، نمی دونم چیکار کنم، خدایا چیکار کنم؟
- می دونین چه اتفاقی برام افتاده؟
- چی شده؟ در ضمن مارو غریبه ندونین.
- شما برام یه راهنما، یه دوست خوب هستین (یکم وایستادم) اون آقایی که تکیه داده به ستون و نگاهمون میکنه آقای کریمیه، مدارک پزشکی می خونه، نمی دونم چرا توی این همه دختری که می شناسه از من خوشش اومده اونم اولین تیرش به هدف نخورد وقتی که بهش گفتم سرطان دارم خیلی ناراحت شد ولی دستبردار نیست، فکر کنم با وجود سرطانم باز می خوادتم نمی دونم چی کار کنم. اون روز که بیمارستان بودم توی اون 2 ساعت بالا سرم وایستاده بود همش از دور حواسش بهم بود.
فکر کنم زیاد خوشش نیومد فقط سکوت کرده بود و نگاه به انگشت هام می کرد و گوش می داد وقتی که دید حرفم تموم شد.
- چی باید بگم؟
- محرم من! من باید چی کار کنم؟ جرأت ندارم با شهرام صحبت کنم پس به شما می گم.
نگاهم کرد و گفت:
- یه نگاه توی چشمم کن جز راستی و صداقت چیز دیگه ای می بینی؟
- نه.
- پس من نمی تونم دروغ بگم به خاطر همین از من جواب نخواه.
- نمی فهمم، منظورتون چیه؟!
- همین که گفتم این قضیه به من ربطی نداره.
- چرا، مگه شما دکتر من نیستین، مگه شما دوستم نیستین، یادتون نیست بهم گفتین هر موقع مشکل داشتم شما کمکم می کنین! ها؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:
- آدم عاقل نمی یاد در مورد خواستگارش با کسی که دوستش داره صحبت بکنه و جوابم بخواد، فهمیدی؟
تازه فهمیدم منظورش چی بود دکترم آره.
- من ساده رو بگو که فکر می کردم... پس شما هم آره؟
- من خیلی وقته که آره هستم، تو چه طور ادعای هوش می کنی؟
نمی دونستم چی کار کنم، خندیدم، اونقدر که از چشم هام اشک اومد، شروع کردم به گریه کردن، از روی صندلی بلند شدم و برگشتم به سمت دکتر و گفتم:
- شما دیگه چرا، خوبه شما بهتر از همه می دونین که من چه مرگمه؟!
- اتفاقاً چون می دونم چته، باید سؤالی ازم نپرسی.
چیزی برای گفتن نداشتم فقط سکوت کرده بودم شکیبا با یه جعبه شیرینی به سمتمون اومد.
- می بینم که خلوت کردین و گل می گین و گل می شنوین، حال شما هم که خوبِ خوب شده شراره خانوم، بفرمایین دهنتون رو شیرین کنین.
از وقتی که دکتر اومده بود شکیبا خیالش راحت شده بود و از بار مسئولیتش کم شده بود.
واقعاً از اومدن دکتر خوشحال بودم همون جور داشتیم شیرینی رو می خوردیم و به مردم نگاه می کردیم.
- می شه یه بار دیگه فالی رو که برام باز کردی بخونی؟
چون فال خودمم بود تا حدودی حفظم شده بود، من اگر یه مطلب رو با دقت بخونم حفظ می شم در واقع محاله که یادم بره.
- اگر چیزی رو با تمام وجود خود و از روی خلوص نیت و با تمام خواسته دلت از خداوند متعال بخوای، یقین بدون اون رو برآورده می کنه دلی که سوخته باشه و قلبی که شکسته باشه هرچی که از خالق خود بخواد جواب منفی نمی گیره.
چشم هام رو بسته بودم و می خوندم، هیچ صدایی نبود، انگار تو این عالم نیستیم آخرش سکوت شکسته شد.
- شماها همیشه عادتونه که این قدر ساکت باشین؟
چشم هام رو باز کردم دیدم یه خانوم و آقای مسن و باکلاس جلومون وایستادن و دارن بهمون می خندن.
- جوانم جوان های قدیم! حداقل می دونستن که وقتی پیش هم هستن چه طوری قدر هم رو بدونن.
دکتر خندید و گفت:
- حاج آقا امروزی ها با دل هاشون حرف می زنن اگه ما ساکت بودیم دل هامون با هم حرف می زدن.
- جالبه، دوست دارم بیشتر باهاتون آشنا بشم.
- خواهش می کنم، بفرمایین.
جمع و جور نشستیم و اون ها هم جا شدن، خانومه گفت:
- دخترم چرا ناراحتی، نکنه دعواتون شده؟
- نه بابا، دعوا کجا بود، آخه سر چی دعوا بکنیم؟!
شوهرش گفت:
- جالبه، به نظر من خانوم یه چیزی اینها رو ناراحت کرده غیر از اینه؟
- نه والله، مشخصه که ناراحتن.
- می دونین چیه حاج خانوم من دوست دارم زندگی کنم اونم با کسی که خیلی دوستش دارم برام مهم نیست یه روز باشه یا 100 سال یا 1000 سال، فقط می خوام زندگی کنم.
- خُب این که ماتم کردن نداره!
- مشکل از من نیست از ایشونه که ماتم گرفتن.
چشم غره ای رفتم و گفتم:
- قرار نبود هر کسی اومد حرف های خصوصیمون رو بزنیم.
- پس فکر می کنین ما غربیه هستیم؟
- نه بابا منظورم شما نیستین.
- پس چی، جز من و حاج آقا کسی دیگه ای هم هست؟
- حاج خانوم اگه به شما بگن چه زمانی قراره بمیرین تا اون زمان که زیادم دور نباشه، چی کار می کنین؟
خندید و گفت:
- سرطان داری؟ آره! پس بذار برات چیزی بگم یا بهتره برات زندگی خودم رو تعریف کنم (آهی بلند کشید، با همون آهش تمام برگه های زندگیش رو ورق زد تا به اون روزها رسید و گفت:)
«اگه بهت بگم منم سرطان داشتم باورت نمی شه، سرطان من سرطان سینه بود، اونقدر وضعم خراب بود که همه می گفتن دیگه تموم می کنه، همه برام گریه می کردن و دلسوزی و دعا می کردن، خلاصه شیمی درمانی شدم موهای سرم و ابروهام همه ریختن خوب نشدم، سینه هام رو بریدن و هیچ زیبایی برام نموند، ولی بازم خوب نشدم تا اینکه حاج آقا استادم یه روز به ملاقاتم اومد با دیدنم گریه کرد من یه دختر زیبا روی و خوش اندام بودم خیلی هم توی کلاس های حاج آقا فعالیت داشتم، استاد ادبیات ما بودن بیشتر کلاس مختص بحث و گفتگو بین من و حاج آقا بود، یه عاطفه قلبی بین من و استاد وجود داشت وقتی که من رو دید، زد زیر گریه و گریه کرد. باور کردنی نبود تا دیروز اونجور بودم اما حالا اینجور شدم. از اون روز به بعد هر روز به ملاقاتم می اومد یه روز که حالم خیلی بد بود مادرم کسی و نداشت اونم توی شهر غریب، زنگ می زنه به استادم، حاج آقا سریع به دیدنم می یاد وقتی که دیدمش روحیه ام بهتر شد، باهاش حرف زدم، گفتم حلالم کنین خواهش می کنم، آه کشید و رفت، من بیهوش شده بودم در واقع به کُما رفته بودم، توی این مدت استادم تو نمازخانه فقط شفای من رو از خدا می خواست، گریه و زاری می کرد، از خدا، از امام حسین، از امام زمان، از 14 معصوم، خلاصه از همه شفای من رو می خواست، روز بعد به طرز باور نکردنی ضربان قلبم منظم شد و کم کم به هوش اومدم بعد کلی آزمایش و تست دیدن که به طور کامل آثار سرطان کاملاً محو شده در واقع شفا پیدا کردم. با خدای خودم عهد بستم که گذشته رو جبران کنم آخه من دختر خوبی نبودم همیشه حراست دانشگاه به حجابم گیر می داد یا به دیر اومدنم به خوابگاه گیر می دادن، ولی من دوباره متولد شده بودم اسمم دنیا بود همون روز اسمم رو عوض کردم و فاطمه گذاشتم من که بلد نبودم نماز خوندن چه طوریه نمازم رو سر وقت می خوندم یه ترم از دانشگاه مرخصی گرفته بودم توی این مدت خودسازی می کردم دیگه به جایی رسیدم که با دنیا 180 درجه تفاوت پیدا کردم موهای سرم بعد از چند ماه زیباتر از قبل دراومد و با یه عمل جراحی پلاستیکی زیبایی ظاهرم رو بدست آوردم ولی این بار زیبایی باطنم رو هم بدست آورده بودم، توی آشناها و فامیل ها مثل یه بمب اتم منفجر شده بود خانوادم خیلی کمک کردن ولی از همه مهم تر و مؤثرتر استاد پناهی بود، دلم براش تنگ شده بود برای بحث و گفتگوهای توی کلاس و برای تذکرهای به جایش. برای همه چیز دلم تنگ شده بود یه ترم مرخصی ام تموم شد و دوباره وارد دانشگاه شدم ولی این بار با چهره دیگه و با اسم دیگه. بعد از انتخاب واحدها و کارهای دیگه، بالاخره سرکلاس حاضر شدم راستش چهره ام تا حدودی شکسته شده بود اول هم کلاسی های قدیم نشناختنم، بعد کلی دقت فهمیدن کیم و از برگشتم خوشحال شدن، بی صبرانه انتظار کلاس استاد پناهی رو می کشیدم تا این که انتظار به سر رسید و استاد وارد کلاس شدن مثل همیشه اول کلاس بسم ا... می گفت و بعد از سلام همیشه سرش پایین بود سر کلاس زیاد سرش رو بالا نمی برد یا زمین یا تخته سیاه رو نگاه می کرد و جواب بچه ها رو می داد، بحث در مورد حافظ بود اون روز برخلاف قدیم اصلاً بحث نکردم فقط نگاهش می کردم، به کسی نگاه می کردم که زندگی دوباره، زندگی درست رو از خدا برام گرفت آخر کلاس که حضور و غیاب می کرد روی اسم من وایستاد بعد نگاهی به بچه ها کرد ولی من رو ندید و اسمم رو صدا زد خانوم دنیا کبیری. بلند شدم و گفتم:
- بله استاد.
نگاهی بهم کرد باورش نمی شد که این دنیا همون دنیا باشه، گفت:
- خیلی خوش اومدین خانوم کبیری، خوشحالیم از بابت بهبودی بیماریتون.
بعد از اتمام کلاس کیفش رو برداشت و رفت موقع رفتن دنبالش دویدم و صداش کردم:
- استاد، استاد پناهی.
برگشت و نگاهم کرد و خندید.
- بله، بفرمایین خانوم کبیری.
- استاد، می خواستم ازتون تشکر کنم، به خاطر همه چیز.
- من کاری نکردم، از خدا تشکر کنین.
- ولی خدا صدای من رو نمی شنید، این شما بودین که واسطه شدین.
- خانوم دنیا کبیری من خیلی خوشحالم از دیدن شما؛ بهبودی شما نه تنها از لحاظ جسمی بلکه از لحاظ روحی و روانی واقعاً مسرورم.
- استاد دنیا کبیری مُرده، من فاطمه کبیری هستم.
نگاهی بهم کرد، خندید و گفت:
- برای من همون دنیا کبیری هستین چون از پاکی و صداقتی که در ضمیرتون نهفته بود آگاه بودم من از همون اول می دونستم که خودتون رو پیدا می کنین.
این شروع زندگی فاطمه کبیری شد، بعد از آن اون قدر به استاد وابسته شده بودم که دوریش برام سخت و طاقت فرسا شده بود، استاد پناهی هم وابسته شده بود، ولی چون سنشون از من خیلی بزرگتر بود هیچ وقت جرأت نمی کرد چیزی به زبان بیاره، من 22 سال داشتم استاد 42 سال، 20 سال از من بزرگتر بود، یه روز داشتم دیوانه می شدم، دیگه طاقت نیاوردم رفتم و از استاد پناهی خواستگاری کردم اول قبول نمی کرد و می گفت:
- شما می تونین زندگی بهتری داشته باشین.
در جوابش گفتم:
- من فقط با شما می تونم خوشبخت بشم.
بالاخره راضی شد و یه مراسم مختصر گرفتیم و با هم محرم شدیم، بعد از ازدواجمون اولین جایی که رفتیم مکه مکرمه بود. هر دو با هم در مقابل خدای بزرگ عهد بستیم که در همه حال و وضع خدا رو فراموش نکنیم و به هم پشت نکنیم همیشه و در همه حال با هم باشیم، باور کنین تا حالا زندگی کردیم که شاید کمتر افرادی این زندگی رو کرده باشن خدایا شکرت به خاطر این همه نعمت!»
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
من و دکتر همون جور مات و مبهوت به حرفهاشون گوش میدادیم.حاج آقا گفت:ما دانشجو و استاد بودیم شما چی هستین؟
-من بیمار ایشون هستم در واقع دکتر و مریض.
خندید و گفت:
حافظ میگه:
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

من و دکتر هر دو خندیدیم.
-برای چی میخندین شعر حافظ خنده داشت؟!
-نه!امروز هم برای من هم برای آقای دکتر همین فال در اومده بود جالبه شما هم این دو بیت رو خوندین.
حاج خانم گفت:حتما نیتتون یکی بوده.
-نمیدونم منکه در مورد بیماریم و آینده ام این که چی میشه نیت کردم.
-منم در مورد خودم و شراره خانم باور کنین.
-خب دیگه اینده شما شراره خانم همون که دکتر خواسته.
سرش رو تکان داد و گفت:من 48 سالمه و حاج اقا هم 68 سال تو این مدت زندگیمون فکر نمیکنم با افرادی مشابه خودمون مثل شما دو نفر برخورد کرده باشیم درسته حاج اقا؟
-بله انشالله مثل ما هم بشین.
کلی روحیه ام تغییر کرده بود.دید و نظرم در مورد زندگی آینده عوض شد امیدم رو دوباره به دست آوردم.فکر کنم تلاشم برای زندگی چند برابر شد.
اونقدر گرم بحث و گفتگو بودیم که گذشت زمان رو از یاد برده بودیم.
آقای باقریان اومد و گفت:خسته نباشین ساعت 10 شده باید برویم خوابگاه.
-واقعا؟!ساعت دهه؟ شما بفرمایید ما هم میاییم.
حاج آقا از توی کیفش یه خودکار و کاغذ در آورد و شماره تلفن و آدرسشون رو برامون نوشت.
-این هم از شماره تلفن و آدرس ما حتما با ما تماس بگیرین و به ما سر بزنین ما اولادی نداریم شماها جای دختر و پسر نداشتتمونید چشم انتظارمون نذارین منتظرتونیم.
دکتر گفت:حتما مطمئن باشید استاد.
دکتر شماره همراه و محل کارش رو نوشت و داد بهشون.
-راستش من توی ایران فقط شراره رو دارم و بس خوشحال میشم دوستهای خوبی مثل شما البته اگه قابل بدونین داشته باشم.
وقت وداع رسید و باهاشون خداحافظی کردیم.
آقای باقریان و شکیبا کلی اصرار کردن که اقای دکتر امشب و فردا رو با ما باشن بالاخره گفت:اگه شراره خانم اجازه بدن منم میمونم.
خندیدم و گفتم:اختیار دارین اجازه ما هم دست شماست.
خندید و گفت:یعنی اون روز میرسه که اجازه تون دست من باشه؟!
شکیبا گفت:خب دیگه بریم اتوبوس ما یه جای خالی داره بفرمایین.
سوار اتوبوس شدیم.
من و شکیبا با هم نشسته بودیم و دکتر با آقای باقریان نشسته بود هر از گاهی نگاهی بهش می انداختم چشمش به اینه کناری اتوبوس بود وقتی که جهت نگاهش را گرفتم دیدم داره از توی آینه نگاهم میکنه بهم میخنده از کارم خنده ام گرفت.رفتیم یه جا توی چمن همه نشستیم و میوه ها رو خوردیم شب خوبی بود به مامان و بابا زنگ زدیم و شب یلدا رو تبریک گفتیم خبر اومدن دکتر رو هم دادیم مامانم خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید بیچاره ها چقدر نگرانم هستن.شهروز دلش برامون تنگ شده بود میگفت:به خدا شراره دیگه اذیتت نمیکنم بیا خونه خواهش میکنم.
قربونشون بشم چقدر دلم براشون تنگ شده بود.دوربینم رو برداشتم و فیلم برداری کردم آقای دکتر به عنوان مهمان بزرگ و عزیز هندونه ها رو دونه دونه شتری میبرید و به دست هر کسی یه شتری میداد.دوربین رو بطرفش گرفتم و گفتم:خوش میگذره آقای دکتر؟
سرش رو بلند کرد و گفت:بد نیست جای شما خالیه دوربین رو بده به من.
-برای چی؟
-شما بدین.
دوربین رو گرفت و گفت:حالا بشین هندونه ها رو قاچ کن منم فیلمبرداری میکنم.
-من رومیترسونین باشه خودم قاچ میکنم.
شروع کردم به قاچ کردن هندونه ها رو دست دانشجوها میدادم آقای دباغ با آقای کریمی اومدن.
-پس ما اینجا پپه هستیم دیگه انگار نه انگار.
-بفرمایید آقای دباغ شما خواستین و من ندادم.
-حرف حساب جواب نداره.
-بفرمایین اقای کریمی.
سرش رو پایین انداخت و گفت:دستتون درد نکنه خانم رحمتی.
-از ما که دلگیر نیستین اقای کریمی؟
نگاهی بهم کرد و گفت:نه برای چی؟
-پس بخندین خواهش میکنم.
خدایا شکرت نگران بودم که چطوری با اقای کریمی روبرو بشم از خوشحالی گفتم:امروز بهترین روز زندگیم بود.
-چون من اومدم (جواب ندادم فقط نگاهش کردم و خندیدم.ادامه داد:)حرف حساب جواب نداره.
هندونه ها تموم شد و به همه یه پرتقال و یه انار دادیم و همه با هم در خوبی و شادی شب یلدا رو سپری کردیم همه خسته بودیم وقتی که وارد خوابگاه شدیم ساعت 11/30 بود خسته و کوفته افتادیم روی تخت و خوابیدیم و دروازه قرآن و شبم راه بیفتیم سمت تهران.
تخت جمشید خیلی قشنگ بود وقتی که وارد تخت جمشید شدیم آهنگ سروش رو گذاشته بودن و خیلی هم شلوغ بود.همه با هم راهی قسمت اصلی بناها شدیم چون بودجه کم بود نمایشگاه رو بیخیال شدیم.
-جالبه آدم بدونه که اصل و ریشه اش از کجا بوده اجداد ما چطوری زندگی میکردن اینها همه جز مقدسات ما محسوب میشه ولی ببین چطوری نگهشون داشتن.
همین جور من حرف میزدم و دکتر گوش میداد و نگاه میکرد تا اینکه گفت:قدر این مملکت و این ویرانه ها رو کسی میدونه که یه روز حتی یه روز از وطنش دور باشه اونوقت میفهمه که چه چیزی رو ازدست داده و شروع میکنه از فراق وطنش میخونه ومینوسه و دیوانه میشه.
-یه جورمیگین که انگار خودتونم از وطن دور بودین.
-من مدت 4 سال انگلیس بودم .تخصصم رو انگلیس گرفتم.توی اون مدت که برام یه عمر گذشت قدر وطنم رو دونستم.حتی بوی خاک ایران با همه جا فرق داره حتی این مردم رو که زیاد هم خوب نیستن به مردم خیلی خوب اونها ترجیح میدم.
-نمیدونستم خارجی هم شدین.
-خارجی بودن و خارج رفتن افتخار نیست افتخار اونه که اصالت خودت رو حفظ کنی و درست زندگی کنی.
ابروهام رو بالا انداخت و چیزی نگفتم.تا ظهر فقط تخت جمشید بودیم برای ناهار برگشتیم غذاخوری و بعدازظهرم رفتیم دروازه قرآن عصر بود و هوا تقریبا تاریک شده بود روی پله ها و لابلای سنگ فرشهای زمین چراغهای کوچیکی تعبیه شده بود یه حالت رویایی داشت حال و هوا عرفانی بود.
از پله ها بالا رفتیم قبر خواجوی کرمانی اونجا بود فاتحه ای خوندیم و رفتیم کنار قبرش عکس گرفتیم یه نمایشگاه بود رفتیم اونجا یه سری وسیله هم خریدیم مثل تابلوهای خوشکل که عکس زن روی اون کشیده بودن و به شکل تنگ اب در آورده بودن جا سوییچهایی که از آثار تخت جمشید روی اونها حکاکی شده بود برای شهرام و شهروز خریدم یه عروسک با لباسهای شیرازی قشنگ نظرم رو جلب کرد منتهی گران بود 25000 تومن قیمت
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
داشت، دلم نیومد پولم رو برای عروسک حروم کنم از خریدنش منصرف شدم، برای بابام یه تسبیح خوشگل با جانمازهای شیرازی خریدم، برای مامان یه روسری شیرازی خریدم، زیاد ول خرجی کرده بودم و برای عروسک پول نداشتم، ولی آقای دکتر فهمید که از عروسک خوشم اومده و چرا نمی خرمش، عروسک رو خرید و کادویش کرد و گفت:
- با نهایت عشق تقدیم به شما.
تعجب کردم و گفتم:
- تب نکردین آقای دکتر؟!
- چرا! از گرمای عشق شما داغ کردم و فکر کنم تب دارم، دستم رو رد نکن.
- به چه مناسبت قبول کنم؟
- واسه خاطر دلم قبول کن.
بعد کلی اسرار قبول کردم، ولی منم باید یه چیزی براش می گرفتم، موندم براش چی بگیرم که یه کتاب فالنامه حافظ رو گرفتم، اولش نوشتن:
«خدایا من در کلبه خویش چیزی دارم که
تو در عرش کبریای خویش نداری
من خدایی چون تو دارم و تو چون خود نداری!
تقدیم به بهترین دوستم
شراره»
توی ماشین بهش دادم و گفتم:
- قابل زحمت های شمارو نداره.
- برای منه؟ دستتون درد نکنه، حالا چی هست؟
- بازش کنین.
باز کرد دید کتاب حافظه، صفحه اولش رو باز کرد و بلند خوند:
خدایا من در کلبه خویش چیزی دارم که
تو در عرش کبریای خویش نداری
من خدایی چون تو دارم و تو چون خود نداری!
باقریان گفت:
- خوش به حالتون آقای دکتر کسی هست که قدرتون رو بدونه.
- راستی آقای باقریان مجردی؟
- بله.
- چند سالتونه؟
- 25 سال چطور مگه؟
- هیچی دیگه سال آخرین و باید برین خونه و آستین براتون بالا بزنن.
- نه بابا! به قول رضا دوستم دهنم هنوز بوی شیر می ده.
- به فکر تخصص هستی؟
- بله دوست دارم متخصص بیمارهای قلبی بشم.
- موفق باشی، ولی به فکر زن گرفتن هم باش.
- اگه زن گرفتن چیز خوبیه پس چرا خودتون...؟
- من؟! مجبورم، خانوم درس می خونن.
خیلی تعجب کردم انتظار شنیدن این حرف رو از دکتر نداشتم!
- ایشون هم پزشک تشریف دارن.
- بله در آینده پزشک می شن.
- چطوری با هم آشنا شدین؟
- توی زندگی اتفاقات عجیبی می افته که خودت هم باورت نمی شه.
گفتم:
- تبریک عرض می کنم آقای دکتر، خانوم دکتر رو ما دیدیم؟
- آره روزی چند بار.
- چند بار؟!
- خوب برو جلوی آینه ببینش.
گفتم:
- اسمش چیه، چی جلوی آینه؟ (تازه فهمیدم منظورش منم خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.)
- آخی، خانوم ما خجالتی تشریف دارن.
آقای باقریان تا حدودی از رفتار هر دو ما متوجه وجود رشته های عاطفی و علاقه بین ما بود، گفت:
- واقعاً برازنده هم هستین، اگه برای منم از این اتفاقات یا مشابه این پیش بیاد و با خانوم هایی مثل شراره خانوم برخورد کنم یه لحظه تأمل نمی کنم.
- نه بابا، خانوم هم نه خانوم ها، یه دفعه می خوای جبران کنی خیلی کم اشتهایی.
خندید و گفت:
- باور کنین منظورم این نبود.
هر سه تامون خندیدیم شکیبا با صدای خندم بلند شد!
- چه خبره مثل اینکه بچه ها خوابیدن ها؟
دکتر گفت:
- موضوع شیرین ازدواجه شما هم اگه مایلین می تونین شرکت کنین.
- اِ، پس منم هستم، عروس کیه و داماد کیه؟
- عروس منم و داماد شما.
- اِ آقای دکتر؟!
- شوخی کردم.
نمی دونم چرا یه دفعه دکتر گفت:
- راستی کلبه دل رو آوردی؟
شکیبا و آقای باقریان به خاطر اینکه متوجه منظور دکتر نشدن با تعجب نگاهمون می کردن.
- بله، برای چی؟
- می خوام بخونمش.
از توی کیفم درش آوردم و بهش دادم، یه دفعه یاد شعر سروش افتادم که توش نوشته بودم، دفترم رو از دستش کشیدم.
- اِ پس چرا این جوری می کنی؟!
- آخه؟! بعداً بهتون می دم.
- چیزی که عوض داره گله نداره.
محکم از دستم کشید و باز کرد و خوند.
وقتی که به آخرش رسید زد زیر خنده و قاه قاه خندید از خجالت سرم رو پایین انداختم و به بیرون نگاه کردم. نگاهم کرد و گفت:
- می گن دل به دل راه های زیادی داره، مگه نه شراره خانوم؟
چیزی نگفتم و رویم رو برنگردوندم انگار نشنیدم.
- باشه بی خیال می شیم.
کیفش رو باز کرد و دستش رو کرد توی کیفش و یه کارت پستال در آورد و بهم داد.
عکس یه پسربچه تپل و خوشگل که توی فکرشم یه دختر بچه خوشگل بود، کنارشم نوشته بود بعد از سربازی زنم می شی؟! گفتم:
- الهی چه قدر خوشگله، ببین شکیبا.
- آره چه قدر خوشگله، برای کیه؟
به آقای باقریان هم نشون دادیم. گفتم:
- برای من گرفتین؟
- نه برای خودم گرفتم.
خورد توی ذوقم با ناراحتی رویم رو برگردوندم.
- باور کن شوخی نکردم و برای خودم گرفتم، آخه حرف دلم رو روی این کارت دیدم و گفتم از عوض خودم این پسربچه حرف دلم رو بهت بزنه.
هر کاری کردم خودم رو بگیرم نشد. زدم زیر خنده، خدایا امشب چه قدر می خندم یه کم گذشت و خوابمون می اومد. چشم هامون دیگه باز نمی شد، خوابم برد. توی خواب دیدم که روی پشت بام یه خونه قدیمی راه می رم که محکم خوردم زمین و از اون بالا افتادم پایین، همون جور جیغ زدم و از خواب پریدم با صدای من دکتر و شکیبا و آقای باقریان از خواب پریدن صورتم خیس عرق شده بود حالم خوب نبود سرم به شدت درد می کرد و پامم ذوق ذوق می کرد. شدیداً درد داشتم دکتر سریع از توی کیفش دماسنج رو درآورد توی دهنم گذاشت و فشارم رو گرفت دمای بدنم بالا رفته بود و فشارم افتاده بود شکیبا جاشو با دکتر عوض کرد دکتر کنارم نشست و آستینم رو بالا زد و یه آمپول بهم زد یه لیوان آب و یه قرص بهم داد و خوردم و گفت:
- سعی کن بخوابی.
سرم رو تکیه دادم به صندلی و خوابم برد، نزدیک های صبح بود وقتی از خواب بیدار شدم دیدم سرم روی شونه های دکتره، فکر کردم دکتر بیدار نیست آروم سرم رو بلند کردم و خودم و جمع کردم و کشیدم کنار. صدای خنده اش اومد.
- از سر شب سرت رو گذاشته بودی روی شونه ام راحت باش بخواب من خوابم نمی یاد.
- این جور خسته می شین، یه کم استراحت کنین.
با التماس نگاهم کرد و گفت:
- تو فقط بخواب و مراقب خودت باش اون وقت، وقت استراحت و راحتی منه.
دوباره چشم هام رو بستم و خوابیدم هر لحظه که سرم می خواست بیفته سریع از خواب می پریدم.
نزدیک های صبح بود که به قم رسیدیم و نماز صبح رو تو مسجد خوندیم و بعد از صبحانه دوباره راه افتادیم 2 ساعت نشد که به تهران رسیدیم من و دکتر پیاده شدیم، با شکیبا و بچه ها خداحافظی کردیم.
با شکیبا خداحافظی کردم باید برمی گشت تبریز، بهتر بود که با بچه ها بره به خاطر همین خونه نیومد و از همون جا خداحافظی کردیم. اتوبوس ها رفتن، من و آقای دکتر با 2 تا ساک پر موندیم. دکتر زنگ زد به دوستش که ماشینش رو بیاره، ما هم همونجا منتظر شدیم تا ماشین بیاد.
یه زنگ زدم خونه که نگران نباشن، گفتم که با دکترم و اومدنمون طول می کشه. نیم ساعتی گذشت تا ماشین رو آوردن دکتر زانتیای نقره ای رنگ داشت. دوستش یه نگاهی به من کرد و یه نگاه به دکتر، گفت:
- از ماه عسل تشریف می یارین؟ بدون عروسی و دعوت ما، بی خبر زن می گیری و دِ برو که خوشبخت بشی.
از خجالت داشتم آب می شدم، دکتر وقتی که از خنده خسته شد، گفت:
- ایشون خانوم رحمتی، شراره خانوم هستن که در موردش باهات صحبت کردم.
- اُو، بله ببخشین حواسم نبود، شرمنده.
- خواهش می کنم لطف کن از این به بعد فکر کن بعد حرف بزن.
- بله، چشم، ولی واقعاً همونجور که گفته بودی قابل تمجید و تحسینن.
سر تا پام رو نگاه می کرد، دکتر که فهمید خجالت می کشم، گفت:
- بیچاره آب شد، کم نگاهش کن، خوشش می یاد به ناموس مردم نگاه بکنه.
خندید و گفت:
- خوشحال شدم باهاتون آشنا شدم خانوم رحمتی.
- ممنون.
بالاخره سوار ماشین شدیم و رفتیم. خوابم می اومد توی ترافیک گیر کرده بودیم. من که خوابیده بودم ماشین بغلی یه آهنگ دوبس یا همون اکسیژن گذاشته بود و صداش هم تا آخر بالا برده بود از صدای آهنگش بیدار شدم.
- هنوز ترافیک تموم نشده؟
- ساعت خواب، به حال شما که فرق نداره.
- چطوره؟
- شما راحت بخوابین.
- آره بابا خواب بودم از صدای آهنگ اینها بلند شدم.
CD رو روشن کرد آهنگ مورد علاقه ام آهنگ سروش همون که توی دفترم نوشته بودم.
- این آهنگ برات آشنا نیست؟
خندیدم و چون می دونستم منظورش چیه هیچی نگفتم.
- حالا بگو چه آهی به دل داری؟
- اِ، آقای دکتر از این حرف ها نداشتیم.
- به من چه؟! مگه خودت توی دفترت به خاطر دوری از من برای من ننوشته بودی؟
- کی گفته من برای شما نوشتم.
- دیگه اون رو نفهمم یعنی من هیچی ام دیگه؟! یه دفعه بگو هیچی، نفهم.
- دور از جون.
 
بالا