چیزی نگفت فقط دستی به صورتش کشید و از ناراحتی سرش رو تکان داد و بلند شد ، رفت، مامان از اتاق نگاهم می کرد وقتی دید تنها شدم اومد و گفت: -دیگه بسته، پاشو بریم تو. بلند شدم رفتیم تو ، وقتی رسیدم به اتاق اقای دکتر، گفتم: -مامان شما برو من کت اقای دکتر رو بدم. -باشه پس زود بیا. در زدم و رفتم تو دیدم پشت کرده و رو به پنجره نشسته گفتم: -ببخشین اقای دکتر کتتون رو آوردم. بدون اینکه برگرده گفت: -دستتون درد نکنه بذارین رو چوب لباسی و خودتون هم برین استراحت کنین. -شب به خیر! فکر کنم ناراحت بود که برنگشت. شب خوابم نمی اومد توی فکر بابا، مامان، خودم و دکتر بودم، مامان می گفت فردا شاید مرخص بشم. خدایا می خوام یا از این بیمارستان شراره جدیدی بیرون بره یا اگه همون شراره هستم همین جا بمونم. بلاخره خوابم گرفت ، صبح حدود ساعت 9 بود که دکتر اومد و گفت : -خانوم رحمتی مرخص هستین می تونین حاضر بشین. مامانم خیلی خوشحال بود ولی بابام زیاد خوشحال نبود تا اینکه دکتر دوباره گفت: -ببینید اقای رحمتی ما قبل از اینکه پزشک بشیم در مقابل خدا تعهد دادیم که در هر شرایطی به بیمارها کمک کنیم، حالا از هر کمکی که از دستم بربیاد دریغ نمی کنم، فکر کنم دکترهای این بیمارستان با بیمارستان های دیگه فرقی ندارن منتهی از لحاظ امکانات تفاوت دارن اون ها خصوصی شدن ما دولتی ، من تا جایی که بتونم امکانات رو می یارم به این بیمارستان، شما هم لزومی نداره که شراره خانوم روجایی دیگه ببرید سعی می کنم گاهی اوقات خودم بیام منزلتون و بهشون سربزنم، فکر کنم اقای رحمتی راضی شده باشین و دیگه ناراحت نباشین. باورم نمی شد که این حرف ها رو دکتر می زد، ولی باید باور می کردک بابام از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه، مامانم از خوشحالی گریه می کرد بابام رفت و صورت دکتر رو بوسید ، دکتر دست پدرم رو توی دستاش گرفت و گفت: -مادرم ، خواهرم از این دنیا رفتن و تنهام گذاشتن پدر هم .... می خوام تنهایی اون ها رو با شما پر کنم ، می دونمف خواسته بزرگیه ولی احتیاج دارم، فکر نکنین که در قبال کارهام این خواسته رو از شما داره ، نه .... هیچ ربطی به هم ندارن. بابام پیشونیش رو بوسید و گفت: -تو برام با شهرام فرقی نداری مگه نه خانوم؟ -بله شما هم مثل شهرام خودم هستین ، تازه برام افتخاره پسری مثل شما داشته باشم. -خدایا شکرت، هیچ وقت تنهام نمی ذاری، دیدی خانوم گفتم اون کسی که اون بالاست خودش می دونه ، چرا وایستادین پاشین جمع کنین . ساعت 11 بئد که مرخص شدم داشتیم می رفتیم که دکتر هم برای خداحافظی اومد ، سرحال تر بود می خندید و خوشحال بود ما هم خوشحال بودیم ، دایی ها و عمه و عمویم با مادربزرگ منزل ما منتظر بودن هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر مهم باشم. اخه سال به سال همدیگه رونمی بینیم ولی فهمیدم که وقتی فهمیدن قراره بمیرم همه اومدن عیادتم، که اخر عمری دلداری بدن وقتی رفتم تو بعد روبوسی و احوال پرسی مامانم بردتم توی پذیرایی پیش مهمان ها . عموم گفت: -خدایا شکر که حالت خوبه هزار مرتبه شکر! -ممنون از اینکه زحمت کشیدین و تشریف اوردین اخه مگه چیزی شده بود که این همه تو زحمت افتادین؟ وقتی این حرف رو زدم دیدم زن عمو و زن داییام در گوشی حرف می زدن می دونستم چی میگن حتما می گفتن که بیچاره دختره خبر نداره که قراره بمیره. از همین چیزا می ترسیدم که اگه خودم و خانواده ام همبخوایم کنار بیاییم و بی خیال بشیم اطرافیان و حرفهایشون نمی ذارن. موقع خداحافظی خاله ام بغلم کرد، گفت: -ان شاءا... خوب می شی. -ممنون. باگریه خاله ام، عمه و عزیزم{مادربزرگم}هم گریه کردن، طاقت نیاوردم همون جور که اشک می ریختم گفتم: -دوست ندارم کسی برام گریه کنه ، همه یه روزی قراره بمیرن، مرگ دست خداست. مادربزرگم گفت: -خدا بزرگه، شفا می ده ، می دونم شفا پیدا می کنی. -می خوام زندگی کنم حالا یه روز مونده یا یه سال، دیگه کسی برام گریه نکنه. من این جور گفتم عمو کوچیکم مرد شوخ و با محبتیه، گفت: -اره عزیزم، منم نمی دونم کی قراره بمیرم ، حاج خانوم گریه نکن ان شاءالله عروسی شراره خانوم. خندیدم و گفتم: -ای بابا، عموجان حالا شکیبا و شهرام ، در ضمن کو تا عروسی دعا کنین دانشگاه قبول بشم همین جمع روشام مهمون می کنم . وتی به صورت بابام نگاه کردم دیدم دریای غم تو چهره اش موج می زنه، اخ خدایا چیزی جز شکرت رو ندارم بگم. مهمون ها که رفتند، رفتم توی اتاقم و نگاهی به اتاقم انداختم دیدم همه چیز سرجای خودشه و دست نخورده، یه سری کتاب و دفتر برداشتم و شروع کردم به خوندن؛ 10 صفحه ای دیفرانسیل خواندم و 20 صفحه شیمی و 5 صفحه بینش و 7 صفحه هندسه تحلیلی، خسته شده بودم که مامانم صدام کرد برای شام، رفتم دیدم سفره پهن شده و همه نشستن و منتظر من هستن. -سلام ، مامان چرا صدام نکردی کمکت کنم؟ -حالا چند روزی استراحت کن تا بعد. مامان قورمه سبزی درست کرده بود . توی فامیل قورمه سبزی مامانم تکه . سر سفره هم غذا می خوردیم هم حرف می زدیم و هم می خندیدیم خلاصه خیلی خوش گذشت بعد از غذا سفره رو جمع کردم، خواستم ظرف ها رو بشورم که مامانم نذاشت ، گفت: تو چایی ببر. چایی رو بردم و دور هم چایی خوردیم بعد چایی، من رفتم توی اتاقم از درس خوندن خسته شده بودم تا مامانم صدام کرد و گفت نازی و بنفشه با مامان باباشون اومدن، چادرم رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی با نازی و بنفشه روبوسی کردم ، بعد احوال پرسی گفتم: -خیلی نامردین توی این یه هفته فقط یه بار بهم سر زدین؟! -نازی که رفته بود مسافرت، من هم نامزدی خواهرم بود و دعوتتون کردم منتها شما مریض بودین دیگه تشریف نیاوردین . -آها منظورت اینکه من بگم شرمنده که نامزدی نیومدم ، ها؟ -پس چی من بگم شرمنده که نیومدم بیمارستان! -روتو برم بنفشه ، چه خبر از مدرسه؟ - کی مدرسه می یایی؟ -دکتر گفته تا 3 روز دیگه. نازی گفت: -جات خیلی خالیه ، بچه ها دیگه حال حرف زدن هم نذارن. -پس قدر من رو دونستین؟ بنفشه گفت: -هیچ هم این جورنیست، تازه داریم نفس می کشیم...! -به هر حال قدر نشناس ها بلاخره قدرمون رو دونستین، الان می یام. رفتم و دفتر و یه قلم اوردم و دادم دست نازی گفتم: -بنویس تا کجاها درس دادن . فقط راستش رو بنویس . همه رو برام نوشت زیاد عقب نبودم مخصوصا بعضی ها رو خونده بودم ، خیالم راحت شد بعد کلی حرف و حدیث، بلاخره ساعت 12 شد و بابای نازی فردا صبح زود سرکار می رفت به خاطر همین اعلام برپا کرد و همه بلند شدن و رفتن، خیلی خوابم می اومد رفتم و خوابیدم صبح زود با صدای اذان بید ار شدم و رفتم وضو گرفتم دیدم بابام نماز می خونه چادر و جانمازم رو برداشتم و رفتم پشت سر بابام نماز خوندم وقتی که نمازم تموم شد رفتم سجده و مثل همیشه با خودم حرف می زدم تا اینکه بلاخره حرف هام تموم شد و سرم رو بلند کردم ف دیدم بابام نگاهم می کنه و می خنده گفتم: -قبول باشه بابا. -قبول حق دخترم، خدا حفظت کنه به خدا شیر دختری. -اگه شیر دختر باشم به خاطر اینکه شما شیر مردین. بابام پیشونیم رو بوسید. رفتم توی اتاقم، توی فکر اقای دکتر بودم دلم براش خیلی تنگ شده بود، احساس می کردم وجودم بسته به وجودشهف نمی دونم از این به بعد چه طوری طاقت بیارم سختی بیمارستان رو با دیدن و حرف های دکتر تحمل می کردم ولی حال چی؟! توی این سه روزی که توی خونه بودم مونده بود چی کار کنم هر از گاهی ورزش های مخصوص پا رو انجام می دادم و گاهی درس می خوندم گاهی هم می نوشتم . ولی دلم چیز دیگه می خواست دلم می خواست دکتر رو ببینم یا حداقل صداش رو بشنوم یه روز مامان گفت: -میوه و سبزی تو خونه نداریم یاید برم خرید ، می خوای تو هم بیا؟ - نه خسته می شم شما برید. وقتی که مامان رفت تنها بودم تلفن رو برداشتم و شماره دکتر رو گرفتم در دسترس نبود یه بار دیگه گرفتم ، خاموش بود دیگه نگرفتم رفتم برای خودم یه چایی ریختم دیدم تلفن زنگ می زنه به دلم برات شد که دکتره، با ذوق و شوق تلفن رو برداشتم دکتر بود باورم نمی شد صداش رو می شنیدم . -الو سلام، الو! -بله بفرمایین. -...422 درسته؟ -بله. - شما با من کار داشتین ؟ -سلام آقای دکتر. - شما؟ -شراره هستم. -شراره ! اِ خانوم رحمتی خوب هستین ، ببخشین نشناختمتون؟ -خواهش می کنم. -حالتون چطوره ، خوبین؟ -بهترم . -خوب خدا رو شکر، کاری داشتی که تماس گرفتی؟ -اِ ، اِم ، راستش ... -چی؟ -راستش دلم تنگ شده بود، یعنی حوصله ام سر رفته بود ، گفتم به شما زنگ بزنم. -خندید و گفت: -مگه شما دلم دارین؟ -اختیار دارین دل داری از خودتونه. -خب می شنوم . -چی رو ؟ -حرف های دل تنگتون رو ! -نمی دونم چی کار کنم اجازه رفتن به مدرسه رو ندارم، درس هام رو هم می خونم ولی بازم بیکارم ، موندم چی کار کنم! -ببینم خونتون نزدیک بیمارستانه؟ -بله تقریبا 5 دقیقه با ماشین راهه. -من چند روزی توی مهد کودک نزدیک بیمارستان کار دارم فردا هم یکشنبه است و قراره 2 ساعتی رو مهد شکوفه برم ، نمی دونم اگه می تونی بیا چون سرکله زدن با بچه ها خیلی خوبه. -مهد کودک شکوفه! همون که کنار بانک ملته؟ -بله. -خب نزدیک خونه ماست ، اخه اجازه می دن که منم بیام؟ - اون رو دیگه خودتون از مادرتون اجازه بگیرین، در ضمنچرا نباید اجازه بدن؟ صدای در اومد گفتم: -ببخشید در می زنن باید برم در رو باز کنم فعلا خداحافظ . -پس منتظر تماستون هستم خداحافظ. در رو باز کردم مامانم بود با کلی خرید گفتم: -مامان یه چیزی بگم، یعنی بخوام اجازه می دی ؟ -چی مامان جان؟ فردا صبح یه 2 ساعتی می خوام برم جایی اجازه می دهی؟ -خودت می دونی که باید استراحت کنی. -من با دکتر بهزاد هماهنگ کردم گفته اشکالی نداره. -کی هماهنگی صورت گرفته که ما خبرنداریم؟ حوصله نداشتم می خواستم بیرون بروم، گفتم بهتره با دکتر صحبت کنم، دکترم گفت که خودش فردا مهد کودک کار دارد ، سر خیابان خودمون ، گفت که اگه دوست داری با من بیا ، به کمک یه نفر احتیاج دارم ، اجازه می دین؟ -خودشون گفتن؟ -بله فقط گفت با اجازه مامانتون بیا. -بگذار بابات بیاد ببینم چی می گه؟ -ممنون مامان. یه ماچ گنده از مامانم گرفتم و با یه انرژی جدید شروع به درس خوندن کردم اونقدر غرق درس خوندن بودم که حواسم به گذشت زمان نبود. وقتی سرم رو بلند کردم دیدم ساعت 12 است، کتاب هایم رو جمع کردم و رفتم پیش مامانم ، داشت سبزی سرخ سرخ می کرد. -سلام مامان خسته نباشی! -سلام خواب بودی؟ -نه ، درس می خوندم اونقدر حواسم به درس بود که اصلا نفهمیدم چه جوری این 3 ساعت گدشت ، بابا اومد؟ آره ولی کار داشت رفت. -گفتی به بابا؟ -چی رو؟ -قضیه فردا رو می گم. -آها مهد رو می گی! آره ، گفت باید خودش با دکتر صحبت کنه . -ای بابا! کمک نمی خوای؟ -نه برای خودت چایی بریز، ببر بخور. -این مریضی خوب ما رو چایی خور کرد. -گوشت بدهکار نیست و گرنه ما خیلی وقته بهت می گیم. تلفن زنگ زد ، رفتم گوشی رو برداشتم شکیبا بود. -الو سلام ، خوبی شکیبا؟ -سلام شراره جان خوبی؟ -مرسی ، خوبم، دلم برات تنگ شده . -دل منم براتون تنگ شده، خیلی نگرانتم. -قربونت برم، من خوبم، تو مواظب خودت باش. -چیکارا می کنی؟ -درس می خونم و بیکارم. -پس زیاد مزاحمت نمی شم برو به درس هات برس، گوشی رو می دی به مامان؟ -باشه از من خداحافظ. گوشی رو به مامان دادم و خودم رفتم توی حیاط باغچه رو اب بدم . دلم برای شکیبا خیلی تنگ شده بود ، خیلی دوستش دارم، از همون اولشم با هم مثل 2 تا دوست بودیم . هر وقت دلم می گیره می یام باغچه رو اب می دم. وقتی بابام اومد زنگ زد به دکتر بعد احوال پرسی در مورد قضیه فردا پرسید نمی دونم چی بهش گفته بود که بابام مخالفت نکرد، گفت: مسئله ای نیست ساعتش رو شما بگین فردا با مادرش می یاد. بعد از اینکه تلفن رو گذاشت گفت: -فردا صبح ساعت 9 با مادرت بروم مهد کودک ، ساعت 12 هم برمی گردی. -ممنون بابا یه دنبا ازت ممنونم. -مثل اینکه تو خونه خیلی بهت سخت گذشته؟ -خیلی سخته! فردا صبح با مامان تا ر مهد رفتیم مامان کار داشت و رفت، منم رفتم توی حیاط ، بچه های تپل و سفید و خوشگل با هم بازی می کردند و می خندیدن یکیشون خیلی خوشگل بود، موهای بلندی هم داشت که بهش می اومد تا چشمش به من افتاد نگاهم کرد و خندید، اومد طرفم و گفت: -سلام . -سلام عزیزم خوبی؟ -خاله می یای بازی کنیم؟ -هوم؟! چه بازیی؟ -تاب بازی. -منم هلت بدم؟ -اره خاله، محکم ها؟ خب ؟! -باشه ، بریم. دستش رو گرفتم و با هم دفتیم سمت تاب ، اروم اروم هلش دادم گفتم: -خب این خانوم خوشگله اسمش چیه؟ -امیره -امیره خانوم خوشگل و ماه. -اسم شما چیه خاله؟ -شراره -خاله شراره خانوم خوب ، یه ذره محکم هل می دی؟ -اخه می افتی خاله جون! -نمی افتم خاله دوست دارم. با بچه ها مشغول بودم یکی رو هل می دادم ، با یکی الاکلنگ بازی می کردم ، با یکی قایم موشک بازی می کردمف خیلی گرم گرفته بودم و اصلا حواسم نبود برای چی اونجا اومدم. -خوش اومدین خانوم! -اِه ممنون. -نه من ...، اقای دکتر تشریف اوردن؟ -بله ، با ایشون کار دارین؟ -بله. -تشریف بیارین داخل، بچه ها کافیه خاله رو اذیت نکنین ، برین تو کلاس بنشینین اقای دکتر باهاتون کار داره بفرمایین. وقتی رفتیم داخل دیدم دکتر داره فرم هایی رو اماده می کنه، در زدیم و وارد شدیم -اقای دکتر ایشون با شما کار دارن. سرش رو بلند کرد و با چهره ایی خندان نگاهم کرد و گفت: -به به شراره خانم، سلام علیکم ، خیلی خوش اومدین! -سلام ، ممنون، ببخشین مزاحمتون شدم. -اختیار دارین ، بفرمایین بنشینین دیدمتون با بچه ها چه جوری گرم گرفته بودین ، با بچه ها میانه خوبی دارین ، نه؟! -عاشق بچه های شلوغ و خوشگلم. -ببخشید اقای دکتر ، فضولیه ولی یه چیزی می خواستم بپرسم. -بفرمایید خانوم حاتمی. -ایشون نامزدتون هستن؟ داشتم از خجالت اب می شدم سرم رو پایین انداختم ، دکتر داشت می خندید و نگاهم می کرد. -خانوم حاتمی یه چایی خوب بگین برامون بیارن بعد هم 2تا 2تا بچه ها رو بفرستین داخل. وقتی که خانوم حاتمی رفت گفتم: -اقای دکتر چرا نگفتین که ما هیچ نسبتی با هم نداریم، شما سکوت کردین اون ها هم فکر می کنن که شما...... -من چی؟ در باز شد و خانمی با 2 استکان چایی و یه کم پنیر و یه نصفه نون سنگک اومد داخل ، پشت سرش هم 2 تا از بچه ها اومدن داخل دکتر بهم گفت: از داخل کشو ترازو رو در بیارین. ترازو رو دراوردم و گفتم: -چی کارش کنم ؟ -بذاریدش زمین و وزن بچه ها رو بگیرین ، تو این فرم ها بنویسین. شروع کردم ، وزنشون رو می گرفتم و می نوشتم، وقتی که مشغول پر کردن فرم ها بودم یه لحظه سرم رو بلند کردم که یه چیزی بگم ، دیدم دکتر همون جور ذل زده و نگاهم می کنه تا اینکه گفتم: -اقای دکتر چیزی شده؟ -ها ، نه ... همه رو نوشتی؟ -بله ، دیگه چی کار کنم ؟ -هیچی چایتون رو بخورین. -اقای دکتر این آمار وزن و اینها برای چیه؟ -برای یکی از دوست هامه. -خب برای چی هست؟ -یه تحقیق دانشگاهیه . فرم ها رو روی میز گذاشتم، گفتم: -تموم شد؟ -فکر می کنم هوای بیرون بهتره ، بریم تو حیاط؟ با هم رفتیم توی حیاط بچه ها بازی می کردن ، امیره تا من رو دید بدوبدو اومد به طرفم. -خاله شراره بیا. -کجا بیام؟ -تو بیا. دستم رو گرفت و برد پیش مامانش که یه بچه خوشگل شبیه به امیره بغلش بود گفت: -مامانم و داداشم هستن، ببین داداشم چه خوشگله! -سلام خانوم، حال شما، خوب هستین؟ -سلام ببخشین تو رو به خدا، الان یه ربع می شه ، نمی ذاره من داخل برمف می گه خاله شراره باید امیر رو ببینه. -می تونم بغلش کنم؟ -بفرمایین. -وای تو چقدر خوشگلی! محکم بوسش کردمف دوست نداشتم بدمش به کسی دیگه ، بغلش کردم و با شکلک هایی که در می اوردم می خندوندمش و اونم چادرم رو می کشید، چه چهره معصوم و پاکی داشت، گفتم: -شما کار دارین؟ -من! بله می خواستم برم پیش خانوم حاتمی. -اگه اجازه بدین من نگهش می دارم شما بفرمایین. -آخه زحمتتون می شه -این جور زحمت ها رو خیلی دوست دارم امیره با دوستش رفت من موندم و این بچه پاک و معصومف روی دستم بلندش کردم دیدم خوشش می یاد ، اروم اروم پرتش می کردم بالاف اونم قاه قاه می خندید. -خیلی بچه دوست دارین؟ -بچه خیلی پاک و معصومه ، خدا هم خیلی دوستش داره -نمی خواین بریم بنشینیم زیاد سرپا بودن براتون خوب نیست. رفتیم روی نیمکت نشستیم از عینک دکتر خوشش اومده بودف حواسش به عینک دکتر بود بلاخره دککتر مجبور شد بغلش کنه. -تا حالا بچه بغل نکردین؟ -نه اصلا بلد نیستم. -بلاخره باید یاد بگیرین امیر زد زیر گریه اونقدر بچه گریه کرد که گفتم: -با این بچه داریتون. امیر رو ازش گرفتم ، بغلش کردم و گفتم: -می شه کلیدهاتون رو بدین؟ کلیدهای دکتر رو گرفتم با صدای اون اروم شد و باهاشون بازی می کرد. مامانش اومد. -دستتون درد نکنه حتما خیلی اذیتتون کرد؟ -نه بابا این چه حرفیه. -امیره جان بیا بریم. -خاله شراره خداحافظ. بوسیدمش و گفت: -خداحافظ عزیزم. مامان امیره گفت: -بچه ندارین نه؟ خندیدم و گفتم: -نه بابا بچه مون کجا بود. رو به دکتر و من گفت: -انشاءالله خدا یه بچه تپل و خوشگل و سالم بهتون بده .شما هم اقا ببخشین که مزاحمتون شدم ، خداحافظ. نمی دونم چرا امروز همه ما رو نامزد می دونستن، کجای مای به این چیزا می خورد نمی دونم! وقتی به دکتر نگاه کردم دیدم داره می خنده گفتم: -هه هه هه خندیدم ، خنده داره؟ اون از جواب خانوم حاتمی و این هم از این . - یه چیزی می خوام بهت نشون بدم. دستش رو کرد توی جیبش و کیف پولش رو دراورد از لای اون یه عکس در اورد چند دقیقه نگاهش کرد و گفت: -بیا ببین. عکس رو گرفتم یه لحظه قلبم وایستاد ، خواستم عکس رو پاره کنم که از دستم کشید و گفت: -چیکار می کنی برای چی عکس مردم رو پاره می کنی؟! -عکس مردم ! یا عکس من ، عکس من دست شما چیکار می کنه، از کجا اوردین؟ دیدم داره می خنده گفت: -که عکس شما دست من چیکار می کنه ؟ مطمئنین؟ -اره خوبه خودتون دارین می بینین، لطفا عکسم رو بدین. -ندم چی می شه؟ -خیلی براتون گرون تموم میشه. -می دم ولی پاره اش نکنی، قول می دی؟ -باشه قول می دم. عکس رو گرفتم و دوباره نگاهش کردم ، عکس خودم بود ولی دست دکتر چیکار می کرد ، کیفم رو برداشتم و خواستم برم که کیفم رو گرفت و گفت: -مطمئنی که عکس خودته؟ |
|