• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

امید |حمیده خداویردی

B a R a N

مدير ارشد تالار
خیلی جدی نگاهم کرد و گفت:
- شراره من واقعاً دوستت دارم، کاملاً جدی می گم، برای بدست آوردنت، برای زنده موندنت هر کاری می کنم، اگه لازم باشه از جونم می گذرم، توی زندگیم خیلی تنهایی کشیدم نمی خوام تا آخر عمرم تنها بمونم، می خوام با کسی که دوستش دارم زندگی کنم، زندگی با کسی که دوستش داری هر چند کم ولی شیرین، بهتر از زندگی با کسیه که دوستش نداری هر چند تا آخر عمرم باشه (کلی سکوت کرد و بعد گفت:) متوجه می شی؟!
چیزی نگفتم فقط زل زده بودم به بیرون و حرفی نمی زدم، واقعاً دوستش دارم ولی به خاطر همین که دوستش دارم نمی خوام زندگی رو براش تلخ کنم نمی خوام زندگیش رو به خاطر من خراب کنه.
- تو فکر می کنی که زندگی من خراب می شه، خوب بذار بشه، تو چی کار داری من این زندگی خراب رو دوست دارم، من پزشکم به درد تو آگاهم، می دونم چی خوبه چی خرابه پس نادون نیستم بگی که نمی فهمه و این کارها رو می کنه، به خدا می فهمم و نفهم نیستم مگه این که تو من رو قابل زندگی کردن ندونی.
ناراحت شدم و گفتم:
- من خودم رو قابل زندگی کردن با شما نمی دونم حتی اگه این مرض رو هم نداشتم بازم قابل نمی دونستم، چرا متوجه نیستی آقای دکتر؟!
اخمی کرد و گفت:
- آره فکر کن نفهمم، فکر کن هیچ بارم نیست و دیوانه ام تو رو سننه! از هیچ چیز و هیچ کسم نمی ترسم، فقط به خاطر کنکورت و درست تا تابستون صبر می کنم، بعداً برای خواستگاریت می یام، دیگه حرفی نباشه.
خواستم حرف بزنم که گفت:
- گفتم، حرفی نباشه، تمومش کن.
خیلی عصبانی بود منم سکوت کردم. تقریباً ساعت 11 رسیدیم در خونه، من پیاده شدم و هرچه قدر تعارف کردم، گفت:
- حوصله ندارم، خسته ام باید استراحت کنم.
خندیدم و گفتم:
- مگه خودتون نگفتین که وقتی من خوب باشم وقت استراحت شماست؟
- آره من گفتم حالا هم می گم.
- پس من با اومدن شما خوبم!
- باور کن بودنم کنار تو آرزومه ولی خیلی خسته ام، اصرار نکن، خواهش می کنم.
- باشه هرجور خودتون راحتین.
دستش رو تکان داد و رفت، زنگ رو زدم بابا و مامان با شهروز اومدن دم در مثل اینکه پشت در منتظرم بودن بعد کلی ماچ و بوس و حرف، مامان گفت:
- خیلی لاغر شدی!
- خُب مسافرت این جور چیزها رو هم داره.
شهروز گفت:
- سوغاتی چی آوردی؟!
دلم براش تنگ شده بود.
- اول بیا یه بوس بده.
محکم بغلش کردم و بوسیدمش چه قدر دلم براش تنگ شده بود.
- حالا برو ساک هام رو بیار تا سوغاتی رو بدم.
شهرام اومد بلند شدم رفتم به سمتش باهاش دست دادم و روبوسی کردم.
- خوش اومدی آبجی خانوم، نبودی جات خیلی خالی بود.
- این جوری قدرم رو بیشتر می دونین.
رفتم و نشستم روسری که برای مامانم گرفته بودم بهش دادم. برای بابام جانماز گرفته بودم، که بهش دادم برای شهرام و شهروز جاسویچی گرفته بودم بهشون دادم. شهروز عروسکم رو درآورد گفت:
- وای چه قدر خوشگله!
- آقای دکتر برام خریده.
شهرام گفت:
- دکتر بهزاد؟!
- آره، منم براش کتاب حافظ خریدم.
مامان گفت:
- برای چی قبول کردی؟
- من چی کار کنم خودش خرید و هرچه قدر اصرار کردم قبول نکرد.
شهرام گفت:
- بگذریم، خوش گذشت؟ کسی حال مارو نپرسید:
- آمار تو رو داشتن، اسم یکیشون زهرا بود می دونست مهندسی.
- خوب، دیگه؟
- همین یه نفر!...
- بابا گفت:
- خُب، خدارو شکر که اول سالم رفتین و برگشتین، بعدشم خوش گذشت، پاشو باباجون یه کم استراحت کن، خسته شدی.
- می خوام برم دوش بگیرم، آب گرمه؟
مامان گفت:
- آره پاشو برو.
رفتم دوش گرفتم و بعدشم یه کم خوابیدم برای ناهار مامان بیدارم کرد. بلند شدم و سفره رو پهن کردم مامان مرغ درست کرده بود. ناهار رو خوردیم و بعدشم شستن ظرف ها، برای بابام چایی آوردم، خودمم اومدم توی اتاقم دفتر و کتاب هام رو نگاهی کردم، وای چه قدر درس دارم من هم کنکور داشتم و هم مدرسه، باید مدرک پیش دانشگاهی رشته ریاضی رو می گرفتم و هم کنکور تجربی می دادم کارم خیلی سخت بود، کتاب ریاضیات گسسته رو باز کردم و شروع به
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
خوندن کردم ساعت 4/30 بود که عمو علی زنگ زد و شام دعتمون کرد.ساعت 6 بود که جمع کردیم و رفتیم منزل عمو علی همه دعوت بودن عمه جان و عزیز و عمو کوچیکم همه دعوت بودن خانه خیلی شلوغ بود همه نوه ها جمع بودیم و جای شکیبا خالی بود.عمو علی فرش فروش بود و 2 تا بچه داشت که هر 2تاشونم پسر بودن احسان و سعید احسان سوم راهنماییه و سعید هم تازه از سربازی برگشته بود مدرک فوق دیپلم حسابداری داره عمه ام بچه نداشت مشکل از شوهرش بود ولی اونقدر همدیگر رو دوست دارن که اصلا به فکر بچه نمی افتن خیلی وقتها شوهر عمه ام سر این قضیه بحث کرده که طلاق بگیرن و عمه به ارزوی بچه دار شدنش با زندگی دیگه ای برسه ولی عمه عاشق شوهرشه همه اینها رو به خاطره زندگی با شوهرش تحمل میکنه الان 20 سالی هست که ازدواج کردن عمو محمدم 2 تا بچه داشت هر 2 تاشونم زلزله خودش معلم ریاضی بود و خانومش هم معلم ورزش.بچه هاشون زیبا و زکریا زیبا 12 ساله و زکریا 10 ساله قبلا با سعید خیلی صمیمی بودیم ولی 2 سالی هست که خیلی رابطه صمیمی نداریم در حد سلام و احوالپرسی سعید گفت:آقای مهندس میشه سیستم رو به اینترنت وصل کنی.
-مودم داری؟
-cd رو دارم ولی نصب نیست.
بلند شدن و رفتن نیم ساعتی گذشت دیدیم بچه ها هورا میکشن من و زیبا هم رفتیم دیدیم به اینترنت وصل شدن.سعید گفت:اول از خانمها شراره خانم بفرمایین.
-چیکار کنم؟
-id تون رو باز نمیکنین؟
-چرا ولی اینجوری خیلی شلوغه.
-من الان درستش میکنم.
بلند شد و بچه ها رو برد توی اتاق بغلی و سگا رو وصل کرد و اونها رو با سگا مشغول کرد و برگشت من و سعید و شهرام تنها بودیم
id رو باز کردم چقدر off داشتم دونه دونه خوندم:سلام/خوبی / چه خبرها / به سلامت رسیدی خونه؟ / به مامان و بابا و بچه ها سلام برسون.
شکیبا برام off گذاشته بود.id ام رو بستم 2 تا از دوستام on بودن شهرام نمیخواست جلوی سعید با اونها چت کنم id هاشون رو باز کردن هیچکس on نبود هر دوشون ناراحت بلند شدن و سعید گفت:ما که شانس نداشتیم شما بفرمایین.
شهرام گفت:ما میریم کارتش 2 ساعته همش رو تموم نکنی.
-منم الان حوصله ندارم خیلی خسته ام بمونه برای بعد.
بلند شدم رفتم پیش مامانم نشستم.
عموم گفت:از شیراز چه خبر جای قشنگیه نه؟!
-آره عمو خوشگل و خیلی هم با کلاسه.
عزیز گفت:همه جا رو دیدین مادرجون؟
-بله تقریبا همه جا رو دیدیم.
خوابم می اومد تند تند خمیازه میکشیدم کمک کردیم و سفره رو پهن کردیم و بعد از غذا میوه و چای خوردیم.تقریبا ساعت 11 بود و از بی خوابی داشتم میمردم به مامان گفتم:مامان خوابم میاد بهتر نیست بریم؟
-باشه الان به بابات میگم برو آماده شو
رفتم سریع آماده شدم سعید اومد توی اتاق گفت:دختر عمو چرا اینقدر عجله دارین؟
-باور کنین پسرعمو خسته ام و خوابم میاد.
-شما ما رو قابل نمیدونین.
-این حرفها چیه؟! در صورتی که خودتون میدونین اینطور نیست.
-اون سری هم زیاد نموندین.
چیزی نگفتم و خواستم از در رد بشم و برم که جلوم وایستاد و گفت:ببین شراره من میدونم زیاد ازم خوشت نمیاد ولی من خیلی ازت خوشم میاد فکر کنم حرف قدیمی ها هم درست باشه که عقد دختر عمو و پسرعمو رو تو آسمونها بستن.
-اصلا حوصله ندارم اقای سعید خان مخصوصا حوصله این چرت و پرت ها رو من به فکر زنده موندن هستم شما به فکر ازدواج واقعا که؟
-مگه من میدونم که کی قراره بمیرم؟
-منظورتون چیه؟
-هنوز با مامان و بابا صحبت نکردم اول خواستم از جوابت مطمئن بشم بعد با اونها صحبت کنم.
-ای بابا من قصد ازدواج ندارم.
-داری ولی بخاطر مریضیت نمیخوای ازدواج کنی.
-به هر حال به هر دلیلی قصد ازدواج ندارم.
-من واقعا دوستت دارم و نمیتونم ازت بگذرم حتی اگه یه روز با هم زندگی کنیم.
-بیا برو بابا مثل اینکه هیچی نمیفهمی!
هولش دادم و از کنارش رد شدم و رفتم توی اتاق زن عمو محمد نگاهمون میکرد و فکر کنم حرفهامون رو شنید من هم انگار نه انگار رفتم نشستم پیش بابام.
-بریم باباجون.
-باشه الان شراره خسته است تازه از سفر اومده ما باید بریم.
موقع خداحافظی زنعمو محمد گفت:زیاد سخت نگیر سعید پسر خوبیه تو رو هم خیلی دوست داره.
-زنعمو کاری ندارین خداحافظ.
-هر جور خودت راحتی بخاطر خودت گفتم.
-ممنون خداحافظ.
وقتی رسیدیم خونه سریع لباس هام رو عوض کردم مسواک زدم و خوابیدم.
صبح که از خواب بیدار شدم شروع کردم به درس خوندن عید نزدیک بود و باید درسهام رو برای عید تموم میکردم عید مساوی با تعطیل شدن درسها بود.اونقدر مهمونی و عید دیدنی داریم که درس کیلو چنده تا ساعت 12 بکوب درس میخوندم کاری هم به بیرون از اتاق نداشتم.گرم درس خوندن بودم که تلفن زنگ زد مامان صدام کرد وقتی که گوشی رو برداشتم بنفشه بود احوالم رو پرسید و گفت:درسهامون خیلی سخت و فشرده است باید به درسهامون برسیم بخاطر همین فرصت سر زدن بهت رو ندارم.
گفتم:منم رفته بودم شیراز و کلی از درسها عقب موندم.
بعد از تلفن بنفشه رفتم توی فکر به این فکر میکردم که به هیچ جا نمیرسم و همین جور میمونم تا کی آخه تا کی باید این وضع رو داشته باشم.
ناامید شدم از درس خوندن از زندگی از خودم از همه چیز خسته شدم.زدم زیر گریه که مامانم با یه لیوان شربت اومد توی اتاقم تا من رو با گریه دید لیوان از دستش افتاد و اومد سرم رو بلند کرد و با نگرانی گفت:چی شده شراره چرا گریه میکنی؟
با همون حالت گریه گفتم:هیچی مامان شما نگران نباشین جاییم درد نمیکنه.
-پس چرا گریه میکنی؟
-هیچی هیچی بخدا چیزی نیست.
-نمیخوای چیزی به من بگی؟
-نه مامان گفتنی نیست میخوام تنها باشم.
رفت و در رو پشت سرش بست بخاطر مامانم بابام بخاطر خانواده م باید کاری میکردم اونها تحمل ناراحتی و عقب کشیدن من رو ندارن خدایا تو که همیشه با من بودی چرا حالا چیزی بهم نمیگی بهم نمیگی چیکار کنم بهم نمیگی چه خاکی تو سرم بریزم خدایا خدایا!دلم پر از غم و غصه است خدایا چیکار کنم.در اتاقم رو زدن.
-مامان حوصله ندارم خواهش میکنم تنهام بذار.
در باز شد دکتر بود وقتی که دید دارم گریه میکنم خیلی ناراحت شد و گفت:علیک سلام شراره خانم دوباره چت شده؟
-سلام آقای دکتر بفرمایین.
خودم رو مرتب کردم و اشکهام رو پاک کردم و گفتم:چه جور شده از این طرفها؟
-دلم گفت که دلت غمگینه و بخاطر همین اومدم.
-حوصله شوخی ندارم کدوم دل؟ کدوم زندگی ؟کدوم هدف ؟کدوم تلاش ؟!
-کدوم امید!خب بازم بگو میشنوم بدجوری زدی تو حال
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
خودت چی شده؟
اشک هام ول کنم نبودن هی می ریختن پایین.
- من نه به پیش دانشگاهیم می رسم نه به کنکور، به هیچ جا نمی رسم.
- چرا مگه چی شده؟
- ترم اول که گذشته برای ترم دوم من اصلاً آمادگی امتحانات ریاضی رو ندارم از اون طرفم کنکور تجربی دارم.
- تلاشت رو کردی و دیدی که به نتیجه نمی رسی؟!
نگاهش کردم گفت:
- هر وقت تا آخرین لحظه تلاش کردی اون وقت بگو که تلاشم به نتیجه می رسه یا نه
- آخه...
زد توی حرفم و گفت:
- آخه بی آخه اگه می خوای درس نخونی اون چیز دیگه است، چرا دنبال بهانه می گردی؟
- نه به خدا بهانه چی؟ فقط به هیچ کدوم از درس ها نمی رسم.
- پس بشین و درست رو بخون هر وقتم خسته شدی یکم پیاده روی کن، برات بد نیست.
- آخرش چی می شه، بالاخره که می خوام بمیرم؟
نگاهم کرد و گفت:
- پس چرا معطلی خودت رو زودتر بکش که روزهای بعدی رو نبینی.
فقط نگاهش می کردم.
- تو که طاقت دیدن این روزها رو نداری با این حال و روزت، حالت که بهتر نمی شه بدترم می شه اون وقت چه طوری می خوای اون روزها رو ببینی؟ برای چی نگاه می کنی، جوابم رو بده؟
رویش رو برگردوند، بلند شد و از پنجره حیاط رو نگاه کرد، خیلی عصبانی بود خواستم یه چیزی بگم بازم ساکت شدم و حرف نزدم.
- خواهش می کنم شراره، کمتر به بیماریت فکر کن، به خدا اذیت می کنی. هم به خودت هم به خانوادت هم به من، نمی تونم ازت دل بکنم و بی خیالت بشم تو هم که اذیتم می کنی. به خدا طاقت ندارم تا کی باید این رفتارهای بچه گانت رو تحمل کنم بابا یکم فکر کن، خواهش می کنم، باشه به حرف هام گوش نکن منم می رم شاید این جور بهتر باشه.
رفت و در رو پشت سرش بست خیلی ناراحت بودم مامانم که دکتر رو دیده بود با ناراحتی اومد توی اتاق گفت:
- من خواستم دکتر اینجا بیاد تا شاید تو بهتر بشی نه خودت بهتر شدی اون بنده خدا رو هم که ناراحت کردی، چی بهش گفتی؟
به مامان نگاه کردم و گفتم:
- مامان، به خدا دست خودم نیست.
- پس دست منه، تو هر روز یه ساز می زنی؟!
با ناراحتی در اتاق رو بست و رفت بیرون. اونقدر ناراحت بودم که حتی برای ناهارم نرفتم هرچه قدر بابام اومد، شهرام اومد نرفتم نماز ظهرم رو خوندم، آخر نماز از خدا خواستم تا دوباره بهم امید بده:
"خدایا خواهش می کنم، دوست ندارم هر روز یه سازی بزنم، چی کار کنم دیگه طاقت ندارم، طاقت این حرف ها، رفتارها و حرکت ها رو ندارم، به خدا دست خودم نیست نمی دونم چرا این رفتارها رو می کنم؟"
شهروز ناهار توی مدرسه بود. ساعت 3 بود که اومد، مامان بهش گفت که:
- برو شراره رو صدا کن بیاد ناهارش رو بخوره قهر کرده.
در اتاقم رو زد و اومد داخل سر نماز بودم، اول به سجاده ام نگاه کرد دید که تاش کردم فهمید نمازم تموم شده سوار کولم شد و صورتم رو بوسید گفت:
- سلام آبجی.
چشم هام رو باز کردم. منم بوسیدمش گفتم:
- سلام عزیزم، خسته نباشی.
- مرسی، گشنمه.
- خُب مگه ناهار نخوردی؟
- چرا ولی بازم گشنمه.
- خُب برو ناهار بخور، از مامان بگیر و بخور.
- مامان می گه شراره بهت بده، به من چه؟
- مامان گفت؟!
- آره، یعنی نه، من خودم می گم، می خوام تنها نخورم، میای با من ناهار بخوری؟ تو رو به خدا دلم رو نشکن!
خندیدم، دماغش رو گرفتم و فشار دادم:
- مگه تو هم دل داری جوجه ماشینی؟
- به قول خودت دل داری از خودته مرغ ماشینی.
خندیدم و بلند شدم با هم رفتیم توی آشپزخانه، مامان که مارو دید با خنده اومد و گفت:
- شما بشینین من ناهارتون رو می یارم.
نگاهم فقط به مامان بود چه قدر خوشحال شد، غذا از گلوم نمی رفت پایین، ولی به زور خوردم، شهروز بعد از اینکه غذا رو تموم کرد گفت:
- مامان به خدا دارم می ترکم.
گفتم:
- خُب کم بخور!
- آخه به خاطر تو مجبور شدم تا آخرش بخورم تا تو هم بخوری.
- خودت رو می خوای چی کار کنی؟
- نترس نمی ترکم.
خندیدیم و بعد از اینکه ظرف ها رو شستم رفتم توی اتاقم شروع کردم به نوشتن:
«در گذر زمان می مانم، می ایستم، می خواهم جاری باشم حرکت کنم، اما توان حرکت از من گرفته شده، گویی می خواهم در بی زمانی و بی مکانی سیر کنم. خدایا نمی خواهم ساکن باشم اما چگونه تاب از من ربوده ای. دیگر نمی توانم بیندیشم اندیشه ام، فکرم به یک نقطه است. به یک شروع، به یک پایان، به یک لحظه، به یک نگاه اما ژرف و عمیق. چگونه می توان از این قفس جدا شد و آزاد شد و رهایی یافت؟ خدایا تو رو می خوانم در سخت ترین لحظاتم، تا خودت به من بودن و خواستم و توانستن رو یاد دهی. می خواهم روشنایی رو ببینم. حقیقت رو می خواهم تو رو بیابم. خدایا راه رو نشانم ده.»
تو فکر اینم که خدایا چی کار کنم، برام سخته انتخاب، نمی تونم کاری بکنم. یاد حرف های خانوم کبیری افتادم که چطوری مشکلاتش رو پشت سر گذاشته بود، آخه او دل بزرگی داشت، چی کار کنم دل بزرگ داشته باشم؟ آه... چشم هام رو بستم و رفتم توی حال و هوای دیگه، خودم رو دل بزرگ تصور کردم چه قدر قشنگه، چه قدر خوبه تموم خوبی، بدی، شادی و غم رو توش می شه جا داد و خودتم مثل یه کوه می شی نه از شادی زیادی خوشحال می شی نه از غم و غصه ات، یاد غم و نابودی می افتی، به خودم می گم این خوبه یا بده، ولی کاری نمی تونم بکنم. دنیا (فاطمه) یک راهنما داشت منم دارم، راهنمای اون استادش بود راهنمای من پزشکمه، دنیا خودش، خودش رو ساخت و رفت سراغ دلش (استاد) تا خودش رو کاملتر کنه، من چرا تلاش نکنم با وجود اینکه دکتر تموم تلاشش رو برای من می کنه اون هم من رو می خواد تا زندگی خوبی داشته باشیم و هم شفای من رو می خواد. ولی من چقدر برای خودم بی اهمیتم که نه خودم رو می خوام نه... هیچی. خیلی احمقم، کوتاه فکرم، دکتر راست می گه من باید تا آخرین ذره وجودم تلاش کنم اون وقت اگه به نتیجه نرسم بگم نمی تونم. نه اینکه بشینم و کاری نکنم و از خدا بخوام که برکتش رو برام بفرسته آخه مگه می شه! خدا هم می گه از تو حرکت از من برکت، آره من یه برنامه کامل می خوام باید از یکی کمک بگیرم، اگه به دکتر بگم شاید خوشحال بشه ولی چقدر خودم رو سربار دکتر بکنم، فکر می کنم اگه خودم از خودم کمک بگیرم بهتره، یاری دهنده بزرگ، خدا، همیشه همراهمه، پس ترسی ندارم. یه برگه برداشتم و شروع کردم روزهای هفته رو نوشتم و ساعات مطالعه رو مشخص کردم که هر روز، هر ساعت چه دروسی رو مطالعه کنم، هر شب نیم ساعت پیاده روی برای خودم گذاشتم و هر روز صبح بعد از نماز صبح یه ربع برای آب دادن باغچه گذاشتم. از برنامه ریزیم راضی بودم. روزهای جمعه رو هم کلاً تعطیل کردم البته فعلاً، آخرهای ترم برنامه فشرده می نویسم طوری که وقت برای تعطیلی نمونه. رفتم برنامه ریزیم رو به مامان و بابا نشون دادم خیلی خوشحال شدن. بابام گفت:
- هر جمعه یه جایی می ریم، یه بار پارک، یه بار باغ، یه بار سینما و یه بار... هر جمعه یه جا می برمتون.
مامان گفت:
- خیلی عالیه، این جمعه کجا بریم؟
- می ریم باغ خودمون، الان خیلی خوشگل شده، همه موافقن؟
- مرسی بابا، پس من می رم درسم رو بخونم تا از برنامه عقب نمونم.
موقعی که داشتم می رفتم بابام صدام کرد:
- نگران پول نباش هر درسی رو که مشکل داری بگو برات دبیر می گیرم تا باهات کار کنه.
- مرسی بابا، فعلاً که نیازی ندارم.
دوباره یاعلی گفتم و شروع کردم شب ساعت 11 بود که به بابا گفتم می خوام برم بیرون یکم هوا بخورم.
شهرام گفت:
- الان لباس می پوشم 2 تایی با هم بریم.
با شهرام 2 تایی رفتیم بیرون، هوا فوق العاده بود. توی خیابان قدم می زدیم.
شهرام گفت:
- نمی دونم اگه جای تو بودم چیکار می کردم؟ شاید زندگی برام تموم شده بود، ولی می دونم اگه جای تو بودم نمی تونستم کاری بکنم، راستش رو بهت بگم، خیلی عاقلتر از اون شراره ای هستی که من می شناختم، میدونی؟ خیلی خوب تونستی با این لعنتی کنار بیای.
- می دونی چیه شهرام، خدا رو شکر کن که جای من نیستی، خیلی سخته، بیشتر سختی توی اینه که خودت رو می بینی که سربار دیگران شدی، بابا رو می بینی که تو چند روز به خاطر تو پیر شده، مامان رو می بینی که شکسته شده، آب شدن ذره ذره خودت و خانوادت رو می بینی، خیلی سخته. اگه می بینی این یه ذره امید رو دارم فقط به خاطر اینکه واقعاً خدا دوستم داره اگه دوستم نداشت دکتر رو توی زندگیم نمی آورد، اونقدر حرف هاش و رفتارش بهم آرامش می ده که هیچ وقت احساس بهتر از این رو نداشتم. راستش یه نورانیتی توی چهرش هست که باعث شده همه اش فکر کنم این انسان بی خودی به شفای من، به زندگی آینده من امید نداره، حتماً خدا اون رو وسیله قرار داده تا من متوجه خیلی چیزها بشم آه، نمی دونم، شهرام اگه تو یه روز از یه نفر خوشت بیاد و این رو هم بدونی که اون قراره بمیره و مثل من سرطان داره و قید بچه رو باید بزنی، چه کار می کنی؟
- متوجه منظورت نمی شم! اصلاً برای چی این رو می پرسی؟ ولی اگه من از یکی خوشم بیاد و عاشقش باشم هیچ چیزی جلوی عشقم رو نمی گیره، به نظر من یه روز عاشقانه بهتر از چند روز سرد و بی روحه. متوجه می شی؟
- واقعاً همه پسرها یه نظر دارن؟
- چطور؟
- دکتر بهزاد با وجود اینکه از کم و کیف بیماری من آگاهه، ولی...
چیزی نگفتم و سکوت کردم.
- خُب، ولی چی...؟
- می دونی من برای اینکه بتونم ادامه بدم باید امید و هدف داشته باشم، نمی دونم شاید دکتر با حرف هاش و رفتارش می خواد فقط یه امید، یا یه هدف داشته باشم که بیشتر عمر کنم یا از این عمر کوتاهم لذت ببرم، به نظر تو این حرف های امید دهندش یا حرف هایی که در مورد زنده موندن من می زنه، اِم... مثلاً می گه برام مهمی! برای زنده موندنم تلاش می کنه راسته یا فقط...
- تا حالا خودت متوجه نشدی؟
- چرا.. اِم... می دونم دوستم داره، شباهت زیادی هم به خواهرش دارم طوری که خودمم اشتباه گرفتم، ولی رفتارش نشون نمی ده به خاطر شباهت دوستم داشته باشه! آخه چرا زندگیش رو خراب کنه؟!
- مگه زندگیش خراب می شه، این فکر توئه، می دونی چیه؟ دکتر واقعاً دوستت داره و راست می گه، سیامک عاشقت بود، واقعاً عاشقت بود ولی عشقش عشق نبود، وقتی فهمید مشکل و بیماری تو چیه دست از عشق و علاقه به تو کشید و اصلاً از این شهر رفت. توی سختی و مصیبت و موقعیت های وخیم اطرافیان و دوست و عاشق رو می شه شناخت، دکتر توی همه لحظات با ما بوده، تنهامون نذاشته، من جای تو باشم، قدر این جور آدم ها رو بیشتر می دونم.
از جواب شهرام تعجب کردم معمولاً برادرها غیرتی می شن، من برای گفتنش مِن و مِن می کردم و می ترسیدم، شهرام کاملاً عادی و خونسرد جوابم رو داد. چیزی نگفتم و همون جور به راهمون ادامه دادیم. ساعت 12 بود که به خونه برگشتیم خیلی خوش گذشت پیاده روی خوبی بود، نتایج مفیدی هم داشت. وقتی که رفتم توی رختخواب تا نیمه های شب توی فکر حرف های شهرام بودم، تصمیم گرفتم فردا یه تماسی با آقای دکتر بگیرم حتماً خیلی از دستم ناراحته. صبح وقتی که برای نماز بیدار شدم بعد از نمازم تلفن رو برداشتم و شماره آقای دکتر رو گرفتم.
- بله بفرمایین.
- سلام آقای دکتر صبح بخیر!
- سلام، خوبی شراره خانوم؟ صبح شما هم بخیر، خوب شدی؟
- بله، به لطف شما، خیلی بهترم.
- داشتم برات دعا می کردم، از خدا برات 0.5 کیلو عقل می خواستم.
خندیدم و گفتم:
- بالاخره گرفتین یا نه؟
- خیلی گرونه، من از پسش برنمی یام!
- مگه چنده؟
- ولی گفتم که تو از پسش برمی یای گذاشتم به عهده خودت.
- حالا نمی گین قیمتش چقده؟
- چقده نه چیه! راضی کردن دل یه بنده خدا.
- همین؟
- آره، باید خودت انجام بدی.
- حالا این بنده خدا کیه و چه طور می شه راضیش کرد؟
- آهان این شد حرف درست و حسابی، اون بنده خدا منم و این جور راضی می شم که هرچی ازت خواستم نه نگی و جوابم رو با بله های خوشگل بدی همین.
- نه بابا؟ خیلی گرانه منم از پسش برنمی یام به یکی دیگه بگین بهتر نیست؟
- دیدی عقل نمی خوای؟
خندیدم و گفتم:
- کلی برنامه ریزی کردم و بالاخره یه مسیر ثابت رو انتخاب کردم، خسته شدم از اینکه یه بار توی این مسیر یه بار توی اون مسیر هستم.
- پس نذرم ادا شد.
- چطوری؟
- خدا به شما عقل داده شما هم دل مارو راضی کردی که خدا بهت عقل داده.
خندیدم و چیزی نگفتم، خودش گفت:
- خُب قدیم ها به خاطر حجب و حیا سکوت می کردن و بله رو با سکوت می گفتن ببینم شما هم فیلتون یاد قدیم ها کرده؟ خُب ما هم توی لیست برنامتون هستیم یا نه؟
خندیدم و گفتم:
- این یکی رو شرمندم، نیستین.
- وا... خدا مرگم نده یعنی چی مارو خط زدی؟
- دیگه!
- آها منظورتون اینکه از دفتر برنامه ریزی خط زدین.
- خوب آره دیگه.
- پس هنوز توی دفتر دلتون خط نخوردیم.
هر دو خندیدیم.
- زیاد مزاحمتون نمی شم فقط خواستم بابت رفتار دیروزم عذرخواهی کنم.
- خواهش می کنم، دیگه باید عادت کنم، نمی شه کاریش کرد. چون نمی دونم چه وقت هایی بیکاری خوشحال می شم خودت مزاحمم بشی.
خندیدم و گفتم:
- حتماً، فعلاً خداحافظ.
- به خدا می سپارمت به همه سلام برسون.
بعد تلفن رفتم توی حیاط گل ها و باغچه رو آب دادم و اومدم سراغ درسم، کلی با درسم مشغول شده بودم، شب ها یا با بابا یا با شهرام یا با مامان هر دو می رفتیم پیاده روی، هر جمعه می رفتیم باغ یا سینما یا پارک، خلاصه چند هفته ای طبق برنامه پیش رفتم هر از گاهی هم بچه ها به دیدنم می اومدن و با هم رفع اشکال می کردیم، یه روز بابام برام چند تا cd درسی آورد. به خاطر همین کامپیوتر شهرام رو آوردم توی اتاقم و cd ها رو نگاه می کردم، برام خوب بود، با کلاس درسی فرق چندانی نداشت، هر از گاهی هم که حوصله ام سر می رفت کانکت می شدم. جمعه بود بابام با مامان رفته بودن خونه عمو علی. آخه عموی زن عموم فوت کرده بود، اون جمعه بیرون نرفتیم.
خیلی وقت بود که سری به کلبه دلم نزده بودم. در کلبه رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن:
«اگر خواستی تغییری بدی بدان
تغییر تنها در تو و به توسط ممکن است
نه در دیگری و به وسیله تو»
«زندگی با وجود مرگ، محکوم به گذرایی به طنزآمیزی است پس هیچ چیز در زندگی جدی نیست، بکوش از هر چیزی طنزی بسازی و
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
هیچ چیز به اندازه جدی نگرفتن به پایداری کمک نمیکند.
این نوشته ها رو توی کتاب دکتر شاهرخ شاه پرویزی خونده بودم.پارسال یه دور کامل کتابش رو خونده بودم کتاب فوق العاده ایه خسته شدم رفتم توی حیاط و باغچه رو اب دادم.تموم شکوفه های درخت یاس و گلهای دیگه غنچه هاشون در اومده بود.با یه انرژی جدید رفتم سراغ درسم یکم درس خوندم و بعدشم رفتم شام درست کردم مامان و بابا هم اومدن.بعد از خوردن یه چای سفره رو پهن کردم و بعد از شام مامان خودش ظرفها رو شست.من خسته بودم خوابیدم.صبح یه زنگ به بنفشه زدم نزدیک امتحان ترم بود بیچاره ها امتحان میان ترم داشتن و سخت در تلاش بودن منم شروع کردم پا به پای اونها با امتحانات خوندم وقت امتحانات میان ترم رسید.روزهای پر اضطراب تلاشم رو زیاد کرده بودم و تمام فکرم به امتحانم بود.حتی آقای دکتر هم تماس میگرفت یا زود قطع میکردم یا جواب نمیدادم و میگفتم بگید درس میخونه خودشم که فهمید درسم زیاده کمتر بهم زنگ میزد خلاصه اولین امتحان بینش بود بعد از چند ماه به مدرسه رفتم از یه طرف خوشحال بودم که مدرسه میرم از یه طرف اضطراب امتحان رو داشتم.وقتی وارد حیاط مدرسه شدم همه بچه ها به طرفم اومدن و کلی احوالپرسی و روبوسی .بنفشه گفت:دختر چقدر لاغر مردنی شدی حتما خیلی درس میخونی؟
-خیلی دلم برای مدرسه و برای همه چیزش تنگ شده بود برای شماها برای دبیرها بوی خوبی داره بوی زندگی میده من جای شما باشم بهتر قدر مدرسه رو میدونم.
نازی بو کشید و گفت:بوی جوب توی کوچه میاد بوی فاضلابه نه زندگی!
خندیدیم و رفتیم سر جلسه امتحان سوالها خوب بودن نه سخت بود نه آسون 2 تا رو نصفه جواب دادم ولی باقیش رو کامل جواب دادم از امتحانم راضی بودم باقی بچه ها هم یا مثل من بودن یا خوب جواب نداده بودن و میگفتن که سخت بود.بعد از امتحان خیلی خوشحال بودم شهرام دم در منتظرم بود با بچه ها خداحافظی کردم سوار ماشین شدم و با شهرام اومدیم خونه.بدون معطلی شروع کردم به درس خوندن.پس فردا هندسه تحلیلی داشتم یه ساعت نگذشته بود که اقای دکتر بهم زنگ زد وقتی بهش گفتم امتحانم رو خوب دادم خیلی خوشحال شد و گفت:میدونستم که میتونی دیگه مزاحمت نمیشم پس فردا امتحان داری!موفق باشی.
از خوشحالی آقای دکتر خوشحال بودم امتحان هندسه تحلیلی رو هم دادم اونم بد نبود ولی زیاد راضی نبودم.سه روز دیگه دیفرانسیل داشتم من هم که دیفرانسیلم ضعیف بود کلی خودم رو کشتم و خوندم تا اینکه وقت امتحان رسید و همه سر جلسه حاضر شدیم.آقای دباغ وقتی من رو دید خیلی خوشحال شد و تا آخر وقت امتحان کنارم وایستاد و بعضی جاها که اشکال داشتم یکم راهنماییم میکرد خلاصه آخرای امتحان بود که اومد روی سرم گفت:خوب جواب دادی یا نه؟
-نه زیاد شاید به زور 10 بشم.
-سوال 8 2/5 نمره داره اون رو جواب دادی؟
-نه سخته.
-از راه مشتق حل میشه مشتق رو بدست بیاری بعد مجانب ها به دست میاد زود باش الان وقت تموم میشه ها.
شروع کردم به مشتق گرفتن هر جا که غلط مینوشتم با اشاره بهم میگفت نه درستش کن خلاصه 2/5 نمره رو بهم کمک کرد بعد از امتحان نگران بودم که صدام کرد و گفت:نگران نباش 10 میشی.
-جدا 10 میشم چون برام مهم نیست 20 بشم یا نه فقط باید قبول بشم.
-نگران نباش.
خیالم رو راحت کرد.موقع رفتن بنفشه گفت:خوب آقای دباغ کمکت کرد.
-باور کن زیاد کمک نکرد فقط گفت سوال 8 از راه مشتقه ولی بالای سرم بود ببینه چی کار میکنم.
-به هر حال.
-من که نمیخوام 20 بشم برای قبولی دارم میخونم.
-او... یادم نبود خانم دکتر.
امتحانها رو دونه دونه میدادم تا اینکه جواب یه سری از امتحان ها رو دادن.بینش شدم 17/5 هندسه 16 شیمی 18 دیفرانسیل 10/5 خوشحال بودم همه رو قبول شدم همه امتحاناتم رو دادم و تموم شد قرار بود که هفته بعد برای کارنامه به مدرسه بریم.
برای هفته بعد شکیبا هم اومد اونم امتحانش تموم شد.کلی با خودش عکس و فیلم آورده بود همه اش برای اردوی شیراز بود با نگاه کردن به فیلم و عکسها دلم برای شیراز تنگ شد.یه جا من و آقای دکتر با استاد پناهی و دنیا خانم نشستیم و حرف میزنیم توی فیلم افتادیم فکر کنم فیلمبردار برادر رضایی باشه که از ما فیلم گرفته بود.شکیبا گفت:رضایی خیلی از تو خوشش اومده هر از گاهی حالت رو میپرسه پسر بدی نیست ها...
-ولش کن اصلا ازش خوشم نمیاد.
خندید و چیزی نگفت.فردا هم کارنامه ام رو گرفتیم هم یه سر به دکتر زدیم و عکس و فیلمها رو بهش نشون دادیم وقتی که کارنامه ام رو گرفتم داشتم بال در می آوردم.تموم درسهام رو قبول شدم و معدلم 15/03 شده بود راضی بودم چون دروس عمومیم روی بالای 16 شده بودم ولی تخصصی ریاضی ها رو کم شده بودم با اجازه مدیر امتحان ریست و زمین رو هم با بچه ها داده بودم نمره اونها رو هم از دبیر زیست و زمین گرفتم جالب نبود ولی بازم بد نبود نسبت به خیلی از بچه ها بهتر بودم زیست شده بودم 13/75 و زمین شناسی 15.با یه جعبه شیرینی رفتیم پیش اقای دکتر وقتی که در زدیم گفت:بفرمایید.
مثل همیشه سرش پایین بود و با پرونده های مریضهاش ور میرفت گفت:امرتون رو بفرمایین.
شیرینی رو گذاشتم روی میزش کارنامم رو گذاشتم روی اون کارنامه رو برداشت و نگاه کرد خندید و گفت:آفرین شراره خانم!
سرش رو بلند کرد بعد سلام و احوالپرسی رو به من گفت:حالا چی تلاشت نتیجه داد یا نه؟الان میتونی درباره پیش دانشگاهیت نظر بدی؟
-بله جواب داده اون هم چه جوابی.
-خوشحالم که خوشحالی.
-مرسی.
-شما چطورین شکیبا خانم این ترم تموم شد؟
-بله تعطیلات شروع شده.
-چندم کنکور داری 10 تیره؟
-نه 9 تیر کنکور دارم.
-خب تا اون موقع بازم وقت داری میخونی دیگه؟
-دریغ از یه ذره تامل.
-موفق باشی.
نیم ساعتی گذشت و برگشتیم خونه آقای دکتر خودش ما رو برگردوند.
این روزهای آخری رو فقط زیست و زمین و شیمی میخوندم شکیبا هم بهم کمک میکرد تا اینکه روز موعود رسید فردا روز کنکورم بود استرس شدید و اضطراب داشتم آقای دکترم بهم زنگ زد و یکم بهم دلداری داد یه سری نکات رو گوشزد کرد و گفت:شب رو با خیال راحت بخواب فکر کن امتحان میان ترمه.
کلی حرفهاش آرومم کرد و به حرفش گوش کردم و خوابیدم صبح بعد از نماز صبح رفتم به گلهای باغچه و درختها آب دادم و بعد از صرف صبحانه با شهرام و شکیبا رفتیم سرجلسه همون جور که دکتر گفته بود عمل کردم و توی هر دفترچه 15 دقیقه وقت اضافه آوردم و دوباره مرور کردم هر کدوم رو بلد نبودم جواب ندادم و گذاشتم آخر سوالهای سخت رو هم گذاشتم برای وقت اضافی خلاصه اعلام کردن وقت تموم شده و پاسخ نامه ها رو بالا نگه دارین.همه رو جمع کردن.خسته شده بودم وقتی که رفتم توی حیاط دیدم آقای دکتر و شهرام دم در وایستادن رفتم به طرفشون وقتی که دیدن چهره ام خندان و شاده اونها هم از نگرانی در اومدن.
شهرام گفت:خوب جواب دادی شراره؟
-نمیدونم تا جایی که بلد بودم جواب دادم هر چی هم بلد نبودم نزدم.
دکتر گفت:کار خوبی کردین اون وقت نمره منفی ندارین و احتمال قبولی بیشتره.
-به هر حال تموم شد خیلی خسته هستم میخوام برم خونه فقط بخوابم.
دکتر گفت:خوردن و خوابیدن شروع شد هان!
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
- بله دیگه 15 کیلو کم کردم باید جبران کنم.
دکتر گفت:
- از من نصیحت، وزنتون رو اضافه نکنین چون پاهاتون باید وزن بیشتری رو تحمل کنن، این طوری براتون بهتره.
شهرام گفت:
- در ضمن لاغری مد شده.
- چشم.
سوار ماشین شدیم توی راه یکی از دوست های دکتر زنگ زد، مثل اینکه عروسیش بود و دعوتش کرد البته با خانواده، دکتر گفت که "من خانوادم هنوز بوجود نیومده"، نمی دونم پای تلفن چی بهم می گفتن که می خندیدن و خلاصه بعد قطع کرد. به شهرام گفت:
- یه عروسی توپ هست تو هستی یا نه؟
- من یعنی ما هم دعوتیم؟
- گفته با خانواده، خانواده منم شماها هستین غیر از اینه؟
- نه والله، کارت دعوت بفرستن تا من کل خانواده رو برات بیارم.
- خُب شاید یکی نخواست بیاد.
- مثلاً کی و چرا؟
- حالا هر کی؟
- حالا هر کی دوست نداره می مونه خونه به در و دیوار نگاه می کنه غیر از اینه؟
خندیدن و به راهمون ادامه دادیم.
دوباره دوست آقای دکتر زنگ زد و جواب خواست، گفت:
- آدرس رو بنویس و کارت بفرست، (آدرس خونه ما رو داد و گفت:) این خانوادمه اگه اومدن منم می یام.
بعد خداحافظی گفت:
- بچه خیلی خوبیه، می دونین کیه شراره خانوم؟
- نه، مگه من می شناسمش؟!
- اون موقع که می رفتیم مهد کودک من گفتم برای یکی از دوست هام تحقیق می کنم.
- خُب!
- همون دوستمه.
شهرام گفت:
- مهم نیست کیه مهم اینه که خوش بگذره!...
آقای دکتر ما رو رسوند و خودش رفت گفت که کارش توی بیمارستان زیاده.
رفتیم خونه اون روز همه خانوادم خوشحال بودن با شکیبا تموم کتاب ها رو جمع کردم و بردم انباری و اتاقم رو یکم مرتب و خلوت کردم. عصرها با شکیبا کارمون پیاده روی شده بود تا اینکه یه روز در زدن، رفتم در رو باز کردم یه آقای جوان و خوشتیپ دم در بود، بعد کلی سلام و احوال پرسی گفت:
- شما باید شراره خانوم باشین درسته؟
- بله، شما؟
- من رضا دوست امید هستم، خدمت شما.
یه کارت عروسی بهم داد، تازه متوجه شدم که کیه، گفتم:
- آها دوست آقای دکتر هستین؟
- بله، اگه افتخار بدین جمعه در خدمتتون هستیم.
- خواهش می کنم، چشم حتماً می یاییم.
- انشاءالله عروسی خودتون!
- مرسی، بفرمایین داخل.
- متشکرم، باید همه کارت ها رو برسونم دست صاحب هاشون، خداحافظ.
کارت رو آوردم به مامان دادم، مامان گفت:
- شاید بریم شاید نریم، مونده به نظر بابات.
شهرام گفت:
- من که می رم شماها رو نمی دونم.
وقتی که بابام اومد گفت:
- دکتر خیلی زحمت کشیده ما رو هم خانواده خودش معرفی کرده به خاطر دکتر باید بریم، پس می ریم.
شب برای شام خونه عمه ام دعوت بودیم، سعید هم اونجا بود، هرجا نشستم سعید می اومد روبروی من می نشست نمی دونم چرا ولی احساس خوبی بهم دست نداد، اعصابم خُرد شد و رفتم نشستم پیش شهرام به شهرام گفتم:
- این سعید مرض گرفته هرجا می شینم، می یاد و رو به رویم می شینه، من که اصلاً ازش خوشم نمی یاد.
- غلط کرده بچه پرو، من چند بار بهش تذکر دادم، آدمت می کنم.
- اصلاً احساس خوبی نسبت بهش ندارم.
- یه موقع گول حرف هاش رو نخوری شراره! خیلی زبون داره، دخترهای مردم کافی نیست حالا نوبت فامیل رسیده؟!
خیلی عصبانی بود رفت و به سعید گفت:
- بیا با هم بریم بیرون کارت دارم.
با هم رفتن بیرون نمی دونم چی بهم می گفتن که صداشون بلند شد و بابا و عمو و شوهرعمه ام رفتن توی حیاط من و شکیبا از پنجره نگاه می کردیم و باقی توی حیاط بودن شهرام یقه سعید رو گرفته بود و می گفت:
- دیگه از این غلط ها نکن.
سعید می گفت:
- به تو ربطی نداره مگه خودش بچه است.
بابام تو گوش هر دوتاشون یکی خوابوند و بالاخره از هم جدا شدن.
- شکیبا فکر کنم الان خیلی ضایع بشه.
- چطور مگه؟
- سر من دارن دعوا می کنن.
- چی؟
- آره، سر من دعوا می کنن، سعید هی نگاهم می کرد و یه بار هم چرت و پرت گفته بود. شهرام که فهمید قاط زد و بردتش بیرون.
- دعوا می شه اونم چه دعوایی! سعید خیلی پرروه، کم نمی یاره.
نفهمیدم چی گفتن که بابام به مامان گفت:
- بگو جمع کنن بریم خونه.
عمه ام گفت:
- چرا اینکار رو می کنی داداش؟ بذار با حرف زدن حلش کنیم.
بابا یکم وایستاد و بعد به شهرام گفت:
- بچه ها رو ببر خونه ما هم بعداً می یایم.
شهرام اومد و لباسش رو مرتب کرد و گفت:
- شنیدین که جمع کنین.
عمه ام اومد و غذای ما رو تو قابلمه ریخت و گفت:
- برید خونه بخورین.
ما رفتیم و مامان و بابا موندن، شهرامم بعد اینکه مارو گذاشت خونه، خودشم رفت. وقتی که برگشتن ساعت 12/30 بود، من بیدار بودم ولی توی رختخواب، صدای بابام می اومد که می گفت:
- خیلی بی حیاست به خدا نمی دونم به کی کشیده.
مامان گفت:
- خُب حالا مگه چی شده شماهام بزرگش می کنین؟
- آخه اون بی شعور هیچی حالیش نیست یه بارم جلوی شراره رو گرفته و گفته من می خوامت، آخه غلط کرده اون آشغال به فکر چیزای دیگه است نه زندگی و این حرف ها.
- اگه رو بهش می دادیم پررو می شد و دیگه جلودار نبودیم. بهتر شد همین امشب قال قضیه رو کندیم، وای وای چه پررو می گه شراره رو دوست دارم می خوام باهاش عروسی کنم، می گم خیلی خُب فردا بریم خودمون رو آماده کنیم برای عروسی، می گه نه عمو حالا یه مدت با هم باشیم تا بیشتر آشنا بشیم، نمی دونم به داداشم کشیده به کی کشیده خدا می دونه، لعنت به شیطان.
مامان گفت:
- خیلی خُب، بچه ها خوابیدن، بیدار می شن.
من خوابیدم صبح بابام رفته بود سرکار وقتی که بیدار شدم ندیدمش بعد خوردن صبحانه به مامان گفتم:
- مامان دیروز چی شد؟
- هیچی مامان جان سعید حالش خوب نبود.
- یعنی چی؟
- چه می دونم زده بود به سرش، چرت و پرت می گفت.
دیدم نمی خواد چیزی بگه منم اسرار نکردم.
شهرام گفت:
- اگه یه موقعی جلوی راهت وایستاد و چیزی گفت، بگو حالیش کنم با کی طرفه.
- سلام، صبح بخیر، مگه چی شده آخه؟
- علیک سلام، هیچی، فقط همون که گفتم.
بابام زنگ زد به مامانم گفت که یه موقع من ناراحت نشم، بهش گفت که بره و از بانک پول برداره و برای عروسی خودمون رو آماده کنیم و از فکر شب بیرون بیایم، بعد از حرف زدن با بابام به ما گفت:
- باباتون گفته بریم خودمون رو برای عروسی آماده کنیم.
من و شکیبا با خوشحالی رفتیم لباس پوشیدیم و راهی بازار شدیم، من یه دست کت و شلوار سبز رنگ خریدم که آستین دستش سه ربع بود و یقه اش هم کج، یکمم باز بود و در کل وقتی که پوشیدم همه خوششون اومد. یه کفش مهمانی همرنگ لباسم گرفتم و یه روسری شالی توری هم گرفتم. شکیبا یه پیراهنی گرفت روش خیلی کار شده بود و مروارید و نقش داشت خیلی شیک بود با یه شال و یه جفت کفش همرنگ لباسش. مامان برای خودش فقط یه روسری خرید و گفت لباس دارم نمی خواد. برای بابا یه بلوز و یه جفت جوراب گرفتیم. برای شهروز یه بلوز آستین کوتاه اسپرت گرفتیم آبی رنگ بود و با رنگ سفید به انگلیسی نوشته بود very good، شهرام هم همیشه خودش خرید می کنه. خلاصه خودمون رو کاملاً آماده کرده بودیم. کت و شلوار بابام رو دادیم خشکشویی و کفش هاش رو واکس زدیم، شهرامم برای خودش یه دست لباس، یه بلوز سفید با شلوار لی آبی کمرنگ گرفت، خیلی بهش می اومد. یه روز قبل از عروسی آقای دکتر تماس گرفت و هماهنگ کردیم که با هم بریم، بابا یه سبد گل خوشگل گرفته بود و منتظر دکتر بودیم.
من و شکیبا و شهرام با ماشین دکتر، بابا و مامان و شهروز هم با ماشین خودمون رفتیم. مراسم عروسی توی باغ بود. دم در باغ پدر داماد و پدر عروس و برادر داماد و خود داماد وایستاده بودن و خوش آمدگویی می کردن، داماد وقتی مارو دید اومد به طرف ما و کلی احوال پرسی کرد و بعد مارو به خانوادش معرفی کرد. رفتیم تو، توی حیاط باغ صندلی و میز چیده بودن و پر بود از آدم های مختلف با تیپ های مختلف، همه جورش بود ما هم یه جورش بودیم، شهرام 2 تا از دوست های دانشگاهش رو دید آوردشون و با ما آشنا کرد، یکیشون کُرد بود و دستمال به دست با شهرام اومد اسمش کاوه بود. دوستاش صداش کردن و از ما عذرخواهی کرد و رفت.
خانمی که پذیرایی می کرد، چند تا روسری جمع کرد و دست پسرها داد بعد از نیم ساعت برگشت و رو به جمع گفت:
- هر کسی روسریش رو می خواد خودش بره و بیاردش.
مامان گفت:
- روسری مارو شهرام خودش میاره.
شهرام روسری به دست اومد کنارمون، گفتم:
- خسته نباشی داداشی!
- مرسی آبجی خانوم ان شاءالله عروسی شماها.
مامان رو به شهرام گفت:
- ای کاش روسری شکیبا رو هم می آوردی!
- اِ مگه شما هم روسری دادین؟
شکیبا گفت:
- آره چطور مگه؟
- هیچی بابا روسری ها مثلاً نشون هستن، قدیم ها رسم بوده اینجا هم به شوخی انجامش دادن، حالا دست کی بود؟
با خنده گفتم:
- دست برادر دامادِ! ببینم جنابعالی روسری کدوم بنده خدا رو بردی؟
شهرام دستی به موهاش کشید و گفت:
- والله نمی دونم خبری هم ازش نیست!
این رو گفت و رفت، مشغول صحبت بودیم که:
- سلام!
سرم رو بلند کردم دیدم صاحب صدا دختر فوق العاده زیبا و محجوبیه.
- سلام!
- ببخشید خانوم مزاحمتون می شم، پسرعموم بدون اینکه به من بگه روسریم رو برده حالا هم دور کمر یکی از اون پسرهاست.
- کدومشون؟
- همون که الان اینجا بود!
- کی شهرام؟
- نمی دونم اسمشون چیه ولی روسری سفید با گل های ریز قرمز بسته کمرش. می شه لطف کنین روسریم رو پس بگیرین.
مامانم خیلی از دختره خوشش اومده بود گفت:
- عزیزم اسمتون چیه؟
- لیلا!
- چند سالته؟
- 20 سالمه.
گفتم:
- پس دانشجویی؟
- بله، برق تهران می خونم ترم سومم.
شکیبا گفت:
- عجب تفاهمی، آخه همون آقا پسر هم برق تهران رو می خونه ترم پنجمه.
- تا حالا ندیدمشون، شما می شناسینش؟
- بله، ایشون برادرم هستن.
- تورو خدا؟! ایشون برادرتون هستن؟
- بله آقای شهرام رحمتی.
- پس بهتر شد، کارمون راحت شد، بابام اگه متوجه بشه سرم به باد می ره، خواهش می کنم.
بابام گفت:
- چرا دخترم مگه جرم کردی؟
- بابام خیلی تعصبیه، اگه یه روز متوجه بشه هم من هم پسرتون توی دردسر بزرگی می افتیم. برای خاطر پسرتون می گم.
شهرام روسری به دست اومد به طرفمون و گفت:
- مثل اینکه این روسری صاحب نداره همه صاحب های روسریشون رو پیدا کردن، الا من. بهتره ببرین بدین به همون خانومه.
- سلام.
شهرام نگاهی به لیلا کرد و گره ای به ابروهایش زد و گفت:
- سلام! من شما رو می شناسم، درسته؟
- من شما رو نمی شناسم ولی خواهشی ازتون دارم.
- بفرمایین.
- روسریمو بهم پس بدین.
- اِ... پس صاحب این روسری شما هستین، مسئله ای نیست بهتون پس می دم ولی...
خواست یه چیزی بگه، فکر کنم از بابام خجالت کشید گفت:
- بهشون بدم؟ ولی اول بگین من شمارو کجا دیدم؟
شکیبا گفت:
- لیلا خانوم برق تهران می خونه ترم سوم.
- بله، من شمارو تو سمینار دکتر شریعتی دیدم، آره.
- بالاخره روسری من رو می دین یا نه؟
- بهتون می دم، بفرمایین.
انگار دنیا رو بهش دادن خیلی خوشحال شد. تشکر کرد و سریع رفت، مامان تا آخر چشمش به لیلا بود شهرامم مثل مامان.
شکیبا گفت:
- نگفته بودی هم دانشگاهی های سنگین و رنگین و خانوم هم داری؟!
- پرسیدی خواهرجان که من نگفتم.
اون شب خیلی خوش گذشت موقع رفتن دکتر گفت:
- شهرام روسری رو چیکار کردی؟
- بهش دادم.
- بهش دادی، واقعاً؟
- آره، ولی لای اون روسری دل خوشگلم رو بهش تقدیم کردم.
- بَه... از دست دادی که کجا می خوای پیداش کنی؟
- تو دانشگاه هر روز می بینمش.
- اِ... هم دانشگاهی هستین؟
- بله، چی خیال کردی فکر کردی من مثل بعضی ها به زور دل می برم.
رسیدیم خانه و با آقای دکتر هم خداحافظی کردیم. شب با حالی بود، پر از هیجان. صبح ساعت 10/30 بود که همراه شکیبا زنگ زد، وقتی جواب داد آقای باقریان بود بعد از احوال پرسی گفت که تهرانه و می خواد شکیبا رو ببینه، من و شکیبا از بابا اجازه گرفتیم و ماشین رو برداشتیم و رفتیم. قرار بود تو دانشگاه تهران همدیگر رو ببینیم تا اونجا یه ساعت راه بود وقتی که رسیدیم آقای باقریان خیلی نگران بود تا مارو دید خیلی خوشحال شد و بعد احوال پرسی، شکیبا گفت:
- چه طور شده تهران اومدین؟
- مادرم شدیداً مریضه یه ساعت دیگه می رسه تهران باید ترتیب بیمارستان و دکترش رو بدم ولی دکتر خوب سراغ نداشتم، آدرس دکتر بهزاد رو می خواستم.
هر سه با هم رفتیم پیش دکتر بهزاد، دکتر از دیدن آقای باقریان خیلی خوشحال شد و سریع ترتیب بستری شدن مادرش رو داد و مادرش بستری شد. ناراحتی قلبی داشت و حالش هم اصلاً خوب نبود دکتر گفت:
- نگران نباش الان به یکی از دوستانم که متخصص قلبه زنگ می زنم.
سریع زنگ زد و آقای دکتر رستگارزاده اومدن و بعد از معاینه گفت:
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
-فکر کنم دریچه قلبش گشاد شده زیاد جای نگرانی نداره درست میشه یه سری عکس برداری و اکو که باید انجام بشه و تعدادی دارو داره که باید همه رو تهیه کنین.
-علیرضا آقای باقریان خودشون پزشکن.میتونی بیشتر توضیح بده تا خیالش راحتر باشه.
-امیدجان من عین واقعیت گفتم حالا تا جواب الکو و عکس برداری نیاد چیز دیگه ای نمیدونم در ضمن اقای باقریان چون دکترن بهتر متوجه منظورم میشن و درک میکنن مگه نه آقای باقریان؟
-آخه مادرم...
-میدونم خدا براتون نگه داره.
این رو گفت و رفت.شکیبا به آقای باقریان دلداری میداد دکتر گفت:بریم توی اتاق من شما هم باید یکم استراحت کنین.
باقریان گفت:فقط این به مادر رو دارم.
-باشه حالا بریم خانم تیرداد حواستون به بیمار ما باشه.
-حتما اقای دکتر.
هر چهار تا رفتیم توی اتاق دکتر آقای باقریان خیلی ناراحت بود نیم ساعت نگذشت که دکتر رستگار زاده اومد داخل اتاق و گفت:حدسم درست بود باید مادرتون عمل بشه و دریچه قلبش رو عوض کنیم همین.
شکیبا گفت:خب این خطرناکه یا نه؟
-حتی یه در رفتگی ساده هم خطرناکه خانم هر چه زودتر عمل بشن برای خودشون بهتره.فردا صبح ساعت 6 وقت عملشه لطف کنین برگه رضایت رو پر کنین تا فردا مشکل نداشته باشیم.
با آقای باقریان رفتیم و برگه رو پر کردیم یه زنگ به خونه زدیم تا نگران نباشن مامان تا شنید با بابا اومد بیمارستان.
آقای باقریان گفت:آقای رحمتی خانم رحمتی بخدا شرمندم کردیم ببخشید مزاحمتون شدم.
بابا گفت:این چه حرفیه پسرم.من رو هم مثل پدرت بدون دیگه از حرفا نزن تو هم مثل شهرام هیچ فرقی نداری.
-شما لطف دارین مجبور بودم توی تهران کسی رو نداشتم مزاحمتون شدم.
از آقای باقریان برای مامان و بابا خیلی تعریف کرده بودم بابامم خیلی خوشش اومده بود.
گفت:واقعا لایق تعریفهایی که شراره ازتون کرده هستین.
-ایشون خیلی لطف دارن.
مادرش بهوش اومده بود و همه ما دورش بودیم به اقای باقریان گفت:پسرم همیشه میگی تنها هستیم ناشکری!ببین ماشالله این همه دوست داریم.
رو به مامان گفت:زحمت کشیدین تشریف آوردین.
-خواهش میکنم باعث افتخار ماست در خدمتتون باشیم.
شکیبا خیلی نگران بود اون روز تا عصری ساعت 7 و 8 من و شکیبا پیش مادرش بودیم.شب آقای باقریان پیش مادرش موند هر چقدر ما گفتیم که اجازه بده ما کنارشون بمونیم اجازه نداد و خودش موند اون شب دکتر بهزادم بخاطر آقای دکتر باقریان شیفت شب رو موند و فکر کنم تا صبح با هم بودن.صبح ساعت 6 شکیبا و من و بابا و مامان رفتیم بیمارستان داشتن میبردنش اتاق عمل خانم باقریان به پرستار گفت:یه لحظه نگهدار.خانم رحمتی اگه یه وقت قسمت نبود برگردم مراقب پسرم باش تو رو به خدا مراقبش باشین.
-این چه حرفیه خانم باقریان انشالله خودتون میاین.
آقای باقریان سرخ شده بود و چشمهایش پر از اشک شده بود.دست و صورت مادرش را بوسید و گفت:خدا من رو خیلی دوست داره تنهام نمیذاره.
-مادر خدا کنه منم دوست دارم عروسی تنها بچه ام رو ببینم.
پرستار گفت:کافیه باید عمل راس ساعت 6 شروع بشه لطفا برین کنار.
4 ساعت غمش طول کشید بعد از 4 ساعت دکتر رستگارزاده اومد بیرون خیلی خسته بود گفت:امیدتون به خدا باشه عمل خوب بود بهوش اومدنش با خدا.
مادر آقای باقریان رو به ccu بردن و خودشم با چشمان اشک آلودش پشت در ایستاده بود و به مادرش نگاه میکرد نمیدونم زیر لب چی میگفت ولی نگاهش فقط به مادرش بود.به تنها امید زنده موندنش به تنها کسی که همه وجودش همه زندگیشه به کسی که زیباترین سخنها و زیباترین حرکات و واژه ها رو بهش یاد داده زیباترین عمل رو که چطور عشق بورزد و چگونه دوست داشته باشد تموم هدفش تموم زندگیش تموم نفسش داشت پرپر میشد.نفسهاش آروم شده بود و ...
رفتم جلو و گفتم:امیدتون به خدا باشه عملشون که خوب بوده!
با چشمهای قرمزش همون جور که گریه میکرد نگاهم کرد و گفت:اگه یه تار مو ازش کم بسه تموم زندگیم رو باختم تا چه برسه به...
حرفش رو ادامه نداد به مادرش نگاه میکرد ماسک و اکسیژن و از این چیزا بهش وصل کرده بودن چشمش فقط به اکو بود درکش میکردم مادر قسمتی از وجود هر انسانه نه ماه با سختی و درد و زحمت جنین رو در شکمش نگه میداره بعد از اون هم به دنیا میاره و از شیره جانش بهش میده شب و روز نگهداریش میکنه و وقتی که فرزندش آخ میگه تموم دنیاش بهم میریزه مادره که تموم شب موقع بیماری بالا سر فرزندش بیدار میمونه مادره که لقمه از دهانش میگیره و در دهان طفلش میذاره.مادر! مادر ...بیچاره دکتر که مادر این قرشته مقدس رو از دست داده چه تنها و غریب و درمونده است واژه بی مادری خدا نشون هیچکس نده.
همونطور توی فکر بودم که دکتر صدام کرد با صداش برگشتم:دکتر چیزی نگفته؟
-فعلا که نه ولی عملش سخت بود شاید به هوش اومدنش طول بکشه.
-باید اقای باقریان رو آروم کنین وگرنه از بین میره.
-چی کارش کنم مگه دست خودشه مادرش داره جلوی چشمش پرپر میشه کم چیزیه؟!
-میدونم چه دردیه همه این روزها رو من دیدم و چشیدم بد دردیه هنوزم زخم این درد توی دلم خوب نشده شاید هم بدتر شده.
با حالت ناراحتی این جمله ها رو میگفت.رفتم پیش اقای باقریان گفتم:خواهش میکنم آروم باشین بیاین بنشینین.
دوست داشتم برادرم بود تا راحت تر باهاش دردل میکردم حالا حتی نمیتونستم دستش رو بگیرم بنشونمش روی صندلی با کمک دیوار نشست روی نیمکت و سرش رو گذاشت لای دستهایش و دوباره شروع کرد به گریه کردن.
خیلی دوست دارم در مورد ارتباطتتون با مادرتون بدونم.
بدون اینکه نگاهم بکند گفت:مادر من با مادر شما فرق میکنه مادر شما فقط مادرتونه مادر من هم مادره هم پدره هم خواهر و هم برادرمه تموم زندگیمه.
یه کم سکوت کرد و بعد ادامه داد:
وقتی 3 سالم بود پدرم تصادف میکنه و میمیره مادرم تموم زندگیم میشه برام هم مادری میکرد هم پدری بابام یه کارخانه داشت بعد از فوتش مادرم خودش به تنهایی تموم مسئولیتها رو به گردن گرفت هم کارخانه رو اداره میکرد هم خونه زن خیلی خوشگل و خوش تیپیم بود هم زیبایی ظاهری داشت و هم زیبایی باطنی که زیبایی ظاهریش رو دو چندان میکرد.مادرم واقعا خانم بود.تو وضعیتی که داشت تموم مردها حتی پسرها هم خواستگارش بودن ولی اونقدر با نجابت و با وقار رفتار میکرد کسی جرات حرکت خلاف نظرش رو نداشت تو مدتی که من کوچک بودم هیچ فکر و خیالی در مورد ازدواج نکرد فقط به فکر من و آینده من بود(همون طور که داشت زندگی نامه اش رو تعریف میکرد شکیبا هم مشتاق شد و به سمت ما اومد و کنار من نشست)وقتی که 6 سالم بود یه روز یه خانم و اقای جوان و خوشتیپ و خوش چره با گل و شیرینی اومدن خونمون.وضع مالی ما خیلی خوب بود پدرم ارث زیادی برامون گذاشته بود با مدیریت خوب مادرم تو این چند سال بعد از فوت پدرم ثروتمون بیشترم شده بود اون روز که اونها اومدن مادرم اصلا خوشحال نبود من رو روی پاهاش نشونده بود و محکم بغلم کرده بود و رفته بود توی فکر یادم نیست که اونها چی به مادرم گفتن فقط چهره غمگین مادرم توی ذهنم مونده موقع رفتن گفتن که منتظر جواب هستیم بعد از رفتن اونها مادرم من رو محکم در آغوشش گرفت و های های گریه کرد میگفت عزیزم بی پدری و
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
بی شوهری بد دردیه هر کاری هم بکنی ول کنت نیستن. تو دوست داری بابای دیگه داشته باشی؟ منم می گفتم بابام کجاست؟ اون موقع که بچه بودم به خاطر اینکه پدرم رو فراموش نکنم همیشه فیلم های تولدم یا عکس های بابام رو بهم نشون می داد و می گفت که عزیزم این باباته، بابات یه مرد بود خیلی خوب بود، یه بار یادمه به مامانم گفتم:
- بابام اگه خوبه چرا پیشم نمی یاد.
مامانم گفت:
- بابات اونقدر خوب بود که رفت پیش خدا، عزیزم تو نباید دلت براش تنگ بشه چون همیشه پیشته فقط تو نمی تونی ببینیش.
تموم عمرم رو با بابایی که مامانم برام ساخته بود زندگی کردم تا اینکه رفتم مدرسه و درس و مشق شروع شد. یه بار یادمه با گریه و زاری اومدم توی خونه و پاهام رو می کوبیدم زمین به مامانم می گفتم:
- همه با باباهاشون می یان منم بابا رو می خوام.
دیگه اونقدر بهانه می گرفتم که بیچاره ذله شده بود. همون خانوم و آقایی که اون وقت اومده بودن دوباره اومدن این بار فهمیدم که خواستگار مامانم هستن، مرد خیلی خوبی بود باهام بازی می کرد، برام اسباب بازی می خرید، می بردتم پارک، سینما و ماشین سواری اونقدر بهم محبت کرده بود که دیگه طاقت دوریش رو نداشتم. مادرم زیاد ازش خوشش نمی اومد ولی به خاطر اینکه من بهانه نگیرم و جای خالی پدرم رو احساس نکنم، من رو آزاد گذاشته بود و کاری بهم نداشت. تا اینکه یه شب الا و بلا من نمی خوابیدم و بابا علی رو می خواستم (اسم همون آقا بود، بهش بابا علی می گفتم) به مامانم گفتم:
- اون بابای منه، منم می خوام برم پیشش.
اونقدر گریه کردم که مجبور شد زنگ زد خونشون و اومد دنبال من و به مامانم گفت:
- چرا به این بچه ظلم می کنی بذار بابا داشته باشه، خودت هم می دونی که براش کم نمی ذارم تو رو هم اونقدر دوست دارم که الان 5 ساله به پات موندم، منم آرزو دارم که زن بگیرم، مرد یه خونه بشم، ولی تو می خوای که این آرزو رو به گور ببرم.
بیچاره مامانم که به خاطر من راضی شد تا با اون مرد (علی) ازدواج بکنه، یادم می یاد شب بود با هم دعواشون شد، سر اموال پدرم که علی می گفت:
- تمام اموال اون باید به اسم من باشه تا احساس مرد بودن این خونه رو داشته باشم.
مامانم راضی نبود. فردا صبح قبل از اینکه علی بفهمه شناسنامه ها و تموم اسناد رو هم برداشت و رفت همه رو به نام من کرد حتی اموال خودش رو هم به نامم کرد و با خیال راحت نفس کشید. یه وکیل خیلی خوب داشتیم که وکیل پدربزرگم و پدرم بود مادرم تموم اسناد رو برد پیش عمو حاجی (همون وکیله) و تموم قضیه رو بهش گفت، او هم گفت که بهش اعتماد بکنه و تموم اسناد رو توی یکی از کشوها گذاشت و قفلش کرد و کلیدش رو به مامانم داد (توی اتاقش یک کمد بود پر از کشوهای خیلی زیاد توی هر کشو امانت های مردم رو می ذاشت) مرد خیلی خوبی بود، ولی زیاد عمر نکرد بگذریم.
ساعت 2/30 شده بود یه دفعه صدای شکمم بلند شد و بی اختیار هر سه تاییمون خندیدیم آقای باقریان گفت:
- مثل اینکه خیلی گشنه این خسته شدین بذاریم برای بعد.
- نه برام تعریف کنید جالبه!
- شراره آقای باقریان خسته هستن بذار برای بعد.
آقای باقریان رو بردیم توی حیاط و 3 تا ساندویچ گرفتم و بردم هر سه با هم خوردیم.
بعد از ناهار یه زنگ به خونه زدیم، مامان و بابا رو که بعد از عمل رفته بودن از نگرانی درآوردیم و گفتیم که عمل خوب بود و منتظر به هوش اومدن هستیم بعد از تلفن رفتم پیش دکتر دلم براش تنگ شده بود. رفتم به سمت اتاقش در زدم.
- بفرمایین.
- سلام عرض شد، خسته نباشین.
- مرسی شراره خانم، خوبی؟ شما هم از خوردن خسته نباشین. ببین یه بار گفتی که این امید بدبختِ گرسنه داره از پشت پنجره نگاهمون می کنه، ای امید بدبخت ببین این آخر عمری چطور عاشق یه دختر سنگدل و بی رحم شدی ای بدبخت ای بیچاره امید!
اخم کردم و گفتم:
- پس این بیمارستان ناهار نداره؟
- آخه خانوم، وقتی که یه نفر صاحب داشته باشه این جا به فکرش نیستن، از وقتی که فهمیدن منم نامزد کردم و عاشق شدم دیگه می گن به ما چه بگو زنت به دادت برسه.
با حالت جدی و ناراحت کننده این حرف ها رو زد طوری که دلم براش سوخت و گفتم:
- الهی... الان می رم براتون ساندویچ می خرم.
فکر کرد من سر به سرش می ذارم و شوخی می کنم گفت:
- پس من منتظرم ای فرشته گرسنگی هام.
رفتم یه ساندویچ براش گرفتم و آوردم. داشت ناهار می خورد، اعصابم خُرد شد، ساندویچ رو گذاشتم روی میز و گفتم:
- فکر کردین من..... هستم، آره؟
- نه به خدا، دور از جون، مَن... مَن، به خدا این پرستاره دلش به رحم اومد برام غذا آورد، تازه به خدا شراره فکر کردم که شوخی کردی من رو گذاشتی سر کار.
- اِ حالا که کم آوردین برای خودتون دلیل بیارین، ولی به خدا دلم رو شکستین.
محکم در رو بستم و رفتم اونقدر قرمز شده بودم که وقتی رفتم پیش شکیبا و آقای باقریان، نگران و مضطرب پرسیدن که چی شده؟
- هیچی.
تند تند نفس می کشیدم، که دکتر از پشت سرم گفت:
- به خدا غلط کردم، من فقط شوخی کردم ببین ساندویچ تورو خوردم، اِی بابا شکیبا خانوم شما بهش یه چیزی بگین.
- اصلاً حوصله ندارم.
شکیبا گفت:
- وایسین ببینم چی شده؟
دکتر مو به مو همه رو براش گفت حتی یه «واو» رو جا نذاشت و گفت:
- خوب حالا شما دو نفر قضاوت کنین ببینین من گناه دارم یا نه؟
شکیبا به آقای باقریان نگاه کرد و گفت:
- به نظر شما مقصر کیه؟
- چی بگم وا...، تقصیر آقای دکتره.
- دستت درد نکنه بشکنه این دست که از بچگی هم خیلی شور بود.
- باور کنین آقای دکتر جدی گفتم.
- خوب بازم بگو.
- نه دیگه همین کافیه، برای یه هفته فکر کنم روشن بمونه.
بیچاره دکتر، شکیبا هم با جواب ندادنش منظورش رو رسوند و آقای باقریانم طرف من رو گرفت.
خواستم بگم عیبی نداره که باز جلوی خودم رو گرفتم. فقط روم رو برگردوندم، دکتر که مجبور شده بود، دنبالم بیاد و من واینمی ایستادم، گفت:
- خواهش می کنم شراره وایستاد.
من گوش ندادم و رفتم او هم چادرم رو گرفت و نگه داشت.
- برای چی چادرم رو از سرم درمی یارین؟
- ببخشین خواستم نگهت دارم.
- خُب می شنوم.
- اشتباه کردم، شکر خوردم،... ای بابا اصلاً غلط کردم، خوب شد؟
بعد از اینکه این رو گفت اطرافش رو نگاه کرد. همه پرسنل بیمارستان مشتاقانه داشتن مارو نگاه می کردن، از خجالت سرخ شده بود (رنگ پوستش سفیده برای همین کاملاً مشخص بود).
- ببین چه به روزم آوردی دختر، از الان به بعد شدیم فیلم سینمایی.
وای دیدم، خیلی تند رفتم و همه منتظر یه جواب از من هستن گفتم:
- آقای دکتر من شرمنده، خیلی ناراحتتون کردم ببخشین، خُب سانودیچ دوست ندارین عیب نداره از این به بعد خودم براتون غذا درست می کنم.
خودمم نمی دونستم چی دارم می گم، ولی خیلی ناراحت بودم که ناراحتش کردم، دکتر از حرفم جا خورد، فقط با حالت خنده و با لحن پیروزمندانه ای گفت:
- آره عزیزم، منم همین رو ازت خواستم.
صدایی از پشت سرمون گفت:
- نه بابا، بیچاره مامان چه گناهی کرده که باید غذا درست کنه!
نگاه کردم دیدم شهرام پشت سرم وایستاده، آب شدم، دعا می کردم ای کاش زمین دهن وا می کرد می رفتم توی زمین، دکتر هم خجالت کشید. گفتم:
- خاک تو سرم!
شهرام گفت:
- ان شاءا... عروسی پسرم، مگه چی شده، ای بابا مگه ما غریبه ایم؟!
دکتر چیزی نگفت اومد جلو با شهرام احوال پرسی کرد و هر سه با هم رفتیم پیش شکیبا و آقای باقریان. اون ها هم با هم نشسته بودن حرف می زدن تا شهرام رو دیدن هر دو بلند شدن و شکیبا شهرام رو معرفی کرد و بعد هم آقای باقریان رو به شهرام معرفی کرد. شهرام گفت:
- حال مادرتون چطوره؟
- بد نیستن، در واقع نمی دونم؟!
- خدا بزرگه، بدی بنده اش رو نمی خواد، خوب می شن.
یکم وایستاد و بعد نگاهی به آقای باقریان کرد که حواسش به مادرش بود گفت:
- خُب آقای دکتر باقریان کی درستون رو تموم می کنین؟
- تموم شد، ولی می خوام تخصصم رو بگیرم.
- تخصص چی؟
- قلب!
(می دونستم این انگیزه از کجا ایجاد شده)
- خوب پس کی زن می گیری؟
- حالا دهنم بوی شیر می ده آقا شهرام.
- یعنی منم دهنم بوی شیر می ده؟
خندید و گفت:
- نه منظورم شما نبودین.
- نه دیگه منظورت من بودم.
دکتر گفت:
- حالا هرکی، بالاخره کی شیرینی می دین این مهمه.
باقریان گفت:
- آقای دکتر یه جور صحبت می کنین انگار که آب از سر خودتون گذشته ببخشین که شما پیش کسوتین ها!
همه مون خندیدیم. شهرام گفت:
- ای بابا مگه تو این دوره زمانه دختر خوب پیدا می شه، آخه دخترِ لایق ما پیدا می شه؟
گفتم:
- دستت درد نکنه، آفرین، خیلی خوبه... ولی بدون حق به حقدار می رسه.
دکتر گفت:
- جسارتاً به غیر از شما 2 نفر، منظورت رو واضح تر بگو آقا شهرام، سوءتفاهمم پیش نیار.
شهرام گفت:
- اِ اِ فقط 2 نفر؟! پس نفر سوم چی؟
شکیبا گفت:
- منظور؟!
- فقط شما 2 نفر استثنا هستین مابقی هیچی؟
گفتم:
- ببخشین که خودتون فرمودین دختر لایق شما پیدا نمی شه.
- من؟! من غلط کردم من شکر خوردم گفتم.
دکتر گفت:
- من که می دونم دلت لای دستمال لیلا خانوم جا مونده.
هر چهارتایی بهش خندیدیم و شهرام هم از خجالت سرش رو پایین انداخت و گفت:
- خوب دله دیگه یه وقت که پا در بیاره جلوش رو نمی شه گرفت.
دکتر گفت:
- نه بابا! خُب پایش رو قطع می کنیم که راه نره.
شهرام گفت:
- نه لازم نیست خودش از حرکت وایستاده نیازی نیست.
باقریان گفت:
- منظورش اینکه به مقصد رسیده، بابا پسرمون عاشق شده، مبارکه آقا شهرام!
- قربون دوست با مرام برم.
رفت و یه ماچ گنده از آقای باقریان گرفت و گفت:
- مگه فقط تو حرف دلم رو حالی بشی، چرا من تو رو زودتر نشناختم.
گفتم:
- خوبه آقا شهرام حالا دیگه ما شدیم جیز آره؟
وسط حرف هامون پرستار از اتاق اومد بیرون، سریع رفت به سمت اتاق دکتر همه نگران پشت سر پرستار راه افتادیم. پرستار با آقای دکتر رستگارزاده اومدن، بدون اینکه جواب مارو بدن رفتن توی اتاق، قطره اشک که بار غم سنگینی رو روی دوشش داشت توی چشمای پاک و معصوم آقای باقریان حلقه زده بود و با آن نگاه معصومانه اش به مادرش نگاه می کرد. دکتر رستگارزاده چند بار شوک وارد کرد، عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و پرستار یه آمپول زد، بعد دوباره شوک وارد کرد با ناراحتی تموم دستگاه شوک رو ول کرد و اومد بیرون اتاق. همه منتظر بودیم که دکتر حرف بزنه فقط به آقای باقریان نگاه می کرد و گفت:
- باور کن تموم تلاشم رو کردم.
سرش رو تکان داد و رفت. آقای باقریان محکم سرش رو به دیوار کوبید و شروع کرد به گریه کردن، های های گریه می کرد. اونقدر سرش رو به دیوار کوبید که آخرش بیهوش شد و افتاد روی زمین سریع شهرام و دکتر بردنش توی اتاق دیگه و سرم بهش وصل کردن و همون طور که بیهوش بود دائم مادرش رو صدا می کرد. صحنه وحشتناکی بود، من و شکیبا گریه می کردیم نیم ساعتی گذشت که یه دفعه پرستار داد زد و دکتر رو صدا کرد، دکتر و دکتر رستگارزاده سریع رفتن توی اتاق باورم نمی شد معجزه، معجزه شده بود، مادر آقای باقریان قلبش کار می کرد، زنده شد، معجزه شد، همه اشک شوق می ریختیم شکیبا از خوشحالی رفت توی اتاقی که آقای باقریان بود تا بهش خبر بده هنوز به هوش نیومده بود دکتر رستگارزاده گفت:
- توی کار خدا هیچ کس دخیل نیست، خواست خدا خواست همه است.
یکم وایستاد و بعد گفت:
- مراقب پسرش باشین ضربه های شدیدی بهش خورده، با آرامش بهش بگین که مادرش زنده است.
کم کم آقای باقریان به هوش اومد با اضطراب و نگرانی از روی تخت بلند شد و گفت:
- مامان، مامانم کجاست، حالش چطوره؟
شکیبا گفت:
- حالشون خوبه الان توی ccu هستن.
کمی وایستاد و نگاه شکیبا کرد و بعد محکم با دستش زد توی پیشونیش و گفت:
- امیر ببین چطور بی مادر شدی؟
محکم می کوبید توی پیشونی و صورتش و گریه می کرد که دیگه طاقت نیاوردم رفتم جلو و گفتم:
- خواهش می کنم، آروم باشین، بسه دیگه، مگه به مادرتون چیزی شده که این طوری بی تابی می کنین؟
هاج و واج نگاهم می کرد و گفتم:
- مادرتون به طرز معجزه آسایی دوباره جون گرفته و زنده شده.
شروع کرد به گریه کردن و گفت:
- باور نمی کنم دارین بی خودی بهم دلداری می دین.
- نه به خدا باور کن، اگه یکم آروم باشی با هم می ریم و مادرتون رو می بینین.
اشک هاش رو پاک کرد و با هم رفتیم، از پشت در نگاه مادرش کرد و دید که هنوز ضربان قلبش می زنه از خوشحالی گریه می کرد با نگاهی از روی قدردانی گفت:
- ممنون، واقعاً ازتون ممنونم!
- خواهش می کنم، کاری نکردم.
رفتم و به دکتر گفتم:
- براش بهتره چند دقیقه پیش مادرش باشه.
دکتر هماهنگ کرد و چند دقیقه پیش مادرش رفت دست های مادرش رو روی صورتش گرفته بود می بوسید و بو می کرد، سرش رو آروم گذاشت روی قلب مادرش، به صدای قلب مادرش گوش می داد، لحظه های پر احساس و قشنگی بود. چند دقیقه بعد پرستار بلندش کرد و آوردش بیرون. توی روحیه اش تأثیر خوبی داشت، حتی فکر این که عزیزترین فرد زندگیت رو برای یه لحظه از دست بدی خیلی سخته تا چه برسه به...
همه آرام و ساکت بودن امیر آقا هم آرام شده بود، به نازنین خانم و سختی هایی که کشیده بود.
همین جور داشتم فکر می کردم که یهو یاد ادامه داستان زندگی نازنین خانم افتادم و رو به آقای باقریان گفتم:
- آقای باقریان حال گفتن ادامه زندگیتون رو دارین.
نگاهی بهم کرد و گفت:
- دوست دارم تعریف کنم انگار دلم خالی می شه.
هر چهار نفرمون مشتاقانه نشستیم و به حرف هاش گوش دادیم:
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
-کجا بودم؟
گفتم:تموم اموال رو به نام شما کردن.
سرش رو تکان داد و ادامه داد:
بعد از برگشتن مامان تا چند روزی دعوا و مرافعه بود که چرا این کار رو بدون اجازه بابا علی انجام داده حتی کار بجایی رسید که تموم همسایه ها و فامیلهام شنیدن.مادرم دیگه طاقت نداشت رفت و تقاضای طلاق کرد اما اون نامرد راضی به طلاق نبود.خلاصه بعد از 8 ماه مامان تونست با حلال کردن مهرش جون من و خودش رو آزاد بکنه ولی ول کن نبود اونقدر مرد آشغالی بود که از تنها نقطه ضعف مادرم استفاده کرد نقطه ضعفش من بودم من بچه بودم و هیچی نمیفهمیدم شروع به صحبتهای الکی میکرد برام چه کادوهایی که نمیخرید اونقدر بهم محبت کرده بود که حتی برای یه لحظه طاقت دوریش رو نداشتم با تموم ندانم کاری هام مادرم رو عذاب میدادم.کار به جایی رسیده بود که مادرم یه هفته توی خونه زندانیم کرد و ارتباطم رو با بیرون قطع کرد توی این مدت از غصه و تنهایی و دوری بابا علی پوست و استخوان شده بودم.از همه بدتر از مامانم نفرت پیدا کرده بودم بعد از یه هفته ظاهرا نشون میدادم که دیگه با کسی صحبت نمیکنم مخصوصا با بابا علی ولی دور از چشم مامان باهاش پارک سینما ...میرفتم.یه روز سرکوچه منتظر بودم بدو بدو رفتم و سوار ماشین شدم و با هم رفتیم.من رو با خودش برد شمال به مامان زنگ زد که اگه تمام ارث پدرم و دارایی هام رو بهش نده من رو میکشه واقعا راست میگفت و اینکارو میکرد منم که از دنیا بی خبر برای خودم خوش میگذروندم تا اینکه مامانم با یه کیف پر از سند و پول و چک اومد همه رو به نام بابا علی کرد و من رو برگردوند تهران از همه ارث و دارایی فقط یه خونه مونده بود البته تموم ارث چون به نام من بود فقط تونست وکالت بلا عوض بگیره که البته بحال ما فرق نداشت در هر دو حال دارایی مال علی بود اونجا بود که متوجه شدم بابا علی یه شیطانه نه یه فرشته مامانم توی اون مدت خیلی شکسته شده بود ولی بازم از تلاش برای زندگی من دریغ نمیکرد.با یکی از دوستهای صمیمی بابام صحبت کرد که چطور دوباره زندگی از دست رفته اش رو بدست بیاره با خانواده اش تماس گرفت و پدربزرگم که وضعیت مادی خوبی داشت و چون مادرم تک فرزندش بود تمام دارایی اش به غیر از خونه را به اسم مادرم کرد و گفت که همه ش مال خودته.مادرم تمام زمینها و پولهایی که بهش رسیده بود رو به دوست بابام داد که کارخانه رو بخرد با هزار تا دوز و کلک علی کارخانه رو به دوست بابام فروخت در اصل به مادرم فروخت وقتی هم که متوجه شد خیلی عصبانی بود.ولی کار از کار گذشته بود مادرم دوباره شروع کرد از صفر شروع کرد در عرض 5 سال دوباره ما به وضعیت قبل برگشتیم با این فرق که حالا من 15 ساله بودم و با سختی هایی که پشت سر گذاشته بودیم برای خودم مردی شده بودم از همسن و سالهایم بیشتر حالیم بود درسته ظاهرا کاری نمیکردم ولی واقعا برای مادرم تکیه گاه شده بودم.دوست داشتم تحصیلاتم رو خارج ادامه بدم ولی مادرم رو نمیتونستم تنها بذارم.مادرم وقتی که میدید دوستهام قصد سفر به خارج رو دارن ترتیب کارهام رو داد و برای ادامه تحصیل رفتم انگلیس 3 سال توی انگلیس درس خوندم اونقدر مشغول درس بودم که اصلا یادم رفته بود مادرم تنها توی ایران چیکار میکنه.تعطیلات بود که برگشتم ایران وقتی که وارد کوچه شدم دیدم در حیاط بازه حیاط خیلی شلوغ بود با نگرانی رفتم داخل دیدم مادرم روی زمین افتاده و دستش رو روی قلبش گذاشته سریع به اورژانس زنگ زدم و بردمش بیمارستان سکته قلبی کرده بود ولی خدا رحم کرد و چیزی نشده بود وقتی که به هوش اومد و من رو کنار خودش دید حالش بهتر شد و گفت:با رفتنت مخالف بودم چون تنها میمونم ولی با نرفتنتم موافق نبودم چون از رقیبات عقب میموندی.
نمیدونستم چطوری زحمات مادرم رو جبران کنم وقتی که ازش پرسیدم که چرا ناراحت شدی و قلبت درد گرفته گفت:هر روز برام خبرهای بدی از تو می آوردن امروز بهم گفتن (شروع به گریه کرد و گفت)امروز برام یه نامه اومده بود.(نامه رو بهم داد توش نوشته بود امروز جنازه پسرت رو میارن ایران)وقتی که زنگ زدم به خونتون گفتن اومدی ایران و دوستت هم ناراحت بود دیگه بارم یقین شد که تو رو کشتن وقتی که از فرودگاه بهم زنگ زدی قلبم وایستاد دیگه طاقت نداشتم افتادم.مادر خدا رو شکر که سالمی.
راست میگفت بعضی وقتها با نگرانی و اضطراب باهام صحبت میکرد.هر وقت هم که چیزی میپرسیدم میگفت هیچی خدا رو شکر که سالمی فکرشم برای هر کسی سخته که یه زن تنها توی شهر غریب دور از فرزندش هر روز خبری از پسرش بهش بدن میدونستم کار کیه کار علی بود یه روز رفتم پیش وکیل خانوادگیمون با دیدن من خیلی خوشحال شد پیر شده بود حال مادرم رو ازم پرسید منم تمام قضیه رو براش تعریف کردم گفت:راستش خیلی وقته که اسناد و مدارک ملکهای تو رو این ور و اونور میبره که به نام خودش بکنه چند بارم اومده اینجا ولی من براش کاری نکردم.
تو وسط حرفهامون منشی در زد و گفت:آقای علی بکاییزاده تشریف آوردن.
یه لحظه ترسیدم آخه همون بی شرف بود حاج عمو که متوجه نگرانی و اضطراب من شد گفت:به روی خودت نیار که میشناسیش توی این چند سال چهره ات تغییر کرده فکر کنم نشناست.اون روزنامه رو بردار و برو اونجا بشین بذار فکر کنه که غریبه ای.
علی اومد داخل با یه جعبه شیرینی.بعد از کلی چاپلوسی و احوالپرسی گفت:حاج آقا هر چقدر میخوای بنویس.
یه برگه چک سفید امضا شده گذاشت جلوش و گفت:بنویس حاج اقا.
بخاطر اینکه من متوجه نشم عمو حاجی رو بلند کرد و با خودش برد اونور و آروم باهاش صحبت کرد از فرصت استفاده کردم و چک رو نگاهی کردم راست میگفت امضا خودش بود یه برگه از دسته چک خودم رو آوردم و یه امضا شبیه به امضاش کردم و گذاشتم اونجا و چک سفید امضا رو برداشتم و رفتم نشستم یه دفعه صداشون رفت بالا سر عمو حاجی داد میکشید با عصبانیت اومد و بدون اینکه به چک نگاه بکنه چک رو برداشت و با آتش فندکش سوزوندش و گفت:به جهنم.انگار که بدون تو کارم راه نمی افته؟
محکم در رو بست و رفت حاج عمو خیلی ناراحت بود ولی من خوشحال بودم رفتم خونه شروع کردم به فکر کردن آخرش تصمیمم رو گرفتم رفتم پایین شهر و توی پارک روی صندلی نشستم 4 تا پسر که به قیافشون میخورد اهل دزدی و هر کار دیگه ای باشن اومدن به طرفم فکر کردن که مواد میخوام شروع کردن به حرف زدن و گفتن:چیزی لازم داری بچه مایه دار؟تعارف نکن بی رودربایستی.
گفتم:چقدر میخواین بهتون بدم تا یه دزدی برام بکنین؟
یه نگاهی به من کردن و بعد رفتن یه گوشه و مشورت کردن بعد از نیم ساعت اومدن به طرفم یکیشون که یکم عاقلتر و بهتر از باقیشون بود گفت:اول برام تعریف کن چی شده که ما باید دزدی کنیم؟
قضیه رو مو به مو از اول زندگیم براشون تعریف کردم درسته بچه های لات و بی سر و پایی بودن ولی بیمعرفت نبودن گفتن هیچی نمیخوایم فقط بخاطر مرام و مردونگی تا تهش هستیم یه روز هر 4 تاشون رو دعوت کردم خونه.مادرم هنوز توی بیمارستان بستری بود و با خیال راحت اومدن خونه با کمک عموحاجی از برنامه های روزانه علی با خبر شدم و خلاصه همه برنامه ها رو چیدیم و سرخیابان وایستادیم.دو نفر از این چهار تا روی موتور بودن وقتی که از بانک اومدن بیرون کیفش رو زدن منم گاز ماشین رو دادم و رفتیم هر 5 تایی خونه ما جمع شدیم و کیفش رو باز کردیم.توش پر پول بود همه پولها رو بهشون دادم 2 تا از سندهای زمین بابام که یکیشون برج شده بود هم اونجا بود و 2 تا دسته چک هم توش بود و یه سری کارت و شناسنامه و از این چیزها.پولهایش حدود 10 میلیون تومن که همه رو بهشون دادم و گفتم که موتورتون رو ببرین بفروشین توی یه شهر دیگه خودتونم گیر نیفتین اول قبول نمیکردن ولی بعد رفتن.توی تموم ماجرا عمو حاجی در جریان بود و دلم بیشتر قرص شده بود اول اینکه سندها رو به حاج عمو ددم و به یکی از سرمایه داران فروختم و پول خوبی دستم اومد و با اون پول 3 تا از زمینها و ملکهای پدرم رو عموحاجی از علی خرید.قبل از اینکه علی بره سراغ بانک و گزارش گم شدن چکش رو بده همون روز با همون چک اول 100 میلیون رو به اجرا گذاشتم تموم موجودیش 50 میلیون بود چکش برگشت خورد. با من هم برخورد نداشت که بدونه من کیم خلاصه هزار تا مکافات و مشکلات رو با هم براش درست کردیم.از یه طرف برج و زمین و املاک رو ازش گرفتم و از یه طرف چک 100 میلیون رو به اجرا گذاشتم هر کاری کرد که من رو ببینه نتونست به زور و ناخواسته پولها رو جور کرد و ریخت توی حسابش منم به یکی از
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
دوست هام توی انگلیس سپردم که اون پول ها رو برداشت بکنه و بریزه توی حسابم توی انگلیس تا متوجه نشه که من ایران هستم، نصف بیشتر ارثیه ام رو ازش گرفتم. مادرم بعد از 20 روز مرخص شد و آوردنش خونه تموم سندها رو، پول هارو بهش نشون دادم، خیلی خوشحال شده بود. ترتیب ادامه تحصیلم رو توی ایران دادم و همون سال دانشگاه علوم پزشکی تبریز قبول شدم به خاطر اینکه مادرم تنها نباشه تموم کارها رو ردیف کردم و مادرم رو هم بردم پیش خودم، زندگی آرام و زیبای من و مادرم دوباره شروع شد ولی علی نامرد ول کن نبود وقتی که از قضیه بو برده بود افتاده بود به جون عمو حاجی اونقدر زده بودش که زیر کتک های اون ها مرده بود. بعد از فوت عموحاجی احساس تنهایی می کردم انگار پدرم رو از دست داده باشم. توی چند روزی که شیراز بودم یه دلم خونه بود یه دلم شیراز. خدارو شکر کاری به مادرم نداشت 2 هفته پیش خبر دادن که علی مُرده از خوشحالی داشتیم بال درمی آوردیم که یه روز بعد از خرید اومدم خونه دیدم مامانم افتاده گوشه خونه و دوباره قلبش درد می کنه هرچه قدر داد می زدم جواب نمی داد، بالاخره فهمیدم علی نمرده اسمش رو عوض کرده و یکی دیگه رو به جای خودش خاک کرده، مادرم هم شوکه شده بود و دوباره قلبش درد گرفته بود. حالا هم آوردمش تهران ولی نمی دونم با علی چیکار کنم، راستش وقتی که به پلیس خبر دادم فهمیدم که خودشون هم دنبالش هستن، به خاطر قتل عموحاجی که ثابتم شده بود، گیرش بیارن اعدامش می کنن، البته اگه گیرش بیارن.»
دیگه ادامه نداد و آه بلندی کشید و گفت:
- این زندگی من بود و هست پر از سختی و سراشیبی، با تموم چاله چوله هاش، زندگی تلخیه.
شکیبا گفت:
- زندگیه تلخ نمی شه گفت، چون عشق به مادر و فرزند بین شما و مادرتون بی نهایت شده، تازه شما با این سختی ها برای خودتون مردی شدین که کمتر کسی با این تجربه ها مثل شما می شه.
دکتر آهی کشید و گفت:
- تا وقتی که مادرتون رو دارین خداتون رو شکر کنین و بدونین که بهترین روزهای زندگیتونه، همین که اون ها حتی برای یه لحظه ازتون دور بشن تموم زندگی و تموم روزهای خوب رو از دست می دین، خوش بحالتون یه نفر، یه نفر بزرگ دارین که حرف های دلتون رو بشنوه حتی بدترین روزهای زندگیتون رو می تونین براش تعریف کنین. مادر کسی نیست که حرف هاتون رو از دل بزرگش بیرون ببره، شما یکی رو دارین که وقتی دلتون می شکنه دست نوازشش روی سرتون باشه و حرف های شیرینش پشت سرتون باشه، یه نفر دارین که دیگه به هیچ چیز احتیاج ندارین، من که ندارم می دونم چه درد بزرگیه!
دلم براش سوخت حرف هاش از ته دل بود و سوزناک، (مامان چه قدر دوستت دارم) دکتر گفت:
- همیشه می گن اگه خدا یه چیزی رو از کسی بگیره یه چیزی دیگه بهش می ده، نمی دونم در قبال مادرم، خواهرم که ازم گرفته چی بهم داده. (یکم وایستاد و گفت) شایدم بعداً بده، نمی دونم، ولی همیشه در انتظارشم.
هیچ صدایی از کسی نمی اومد همه سکوت اختیار کرده بودیم و توی فکر خودمون بودیم شهرام با خنده گفت:
- خدا بگم این دخترها، این فتنه ها رو چی کار بکنه آخه اگه مادرم باشه که قربونش بشم و همیشه زنده باشه، فایده ای نداره که، با اون فتنه ای که دلت رو می بره می خوای چی کار کنی، نگران نباش دکتر یه روز از این بلاها به سرت می یاد و همه رو فراموش می کنی.
با حرف شهرام همه خندیدیم و گفتم:
- حالا دخترها فتنه شدن؟ آره! باشه، نذار دعا کنم که این فتنه سرت نیاد.
- نه، نه... تورو به خدا، غلط کردم.
باقریان گفت:
- دعا کردن یا نکردن شما تأثیری نداره چون اون فتنه خانوم دلش رو برده.
شکیبا گفت:
- بی خود! مگه هر دختری می تونه دل داداشم رو ببره.
دکتر گفت:
- حالا که برده، کاریش نمی شه کرد (خندید و گفت) فکر کنم یه کارایی کردی و یه چیزهایی شنیدی یا خوردی که دلت پُره، تو شهرام سابق نیستی!
شهرام نگاهی به دکتر کرد و گفت:
- خیلی باهوشی آقای دکتر، راستش آره، دختر سنگین و باوقاریه، هر کاری می کنم یک کلمه باهاش صحبت کنم نمی شه، حتی جواب سلامم رو نمی ده.
گفتم:
- نه بابا! تو و این کارها، مگه تو دل داری که عاشق بشی، شوخی می کنی؟
- نه به جون بابا دروغ نمی گم، اون روزم نمی خواستم روسریشو بدهم چون تو برخورد قبلیم که تو سمینار دیده بودمش خیلی ازش خوشم اومده بود ولی خُب از بابا خجالت کشیدم و دادم.
گفتم:
- شکیبا زیاد وقت نداریم ها! من فقط 50000 تومن پس انداز دارم بریم تا کلاس ها پر نشدن.
شکیبا گفت:
- کلاس چی؟
- ای بابا... آموزش خواهرشوهربازی دیگه.
دوباره همه خندیدن شکیبا جدی گفت:
- شهرام شوخی می کنی یا جدی می گی؟
- نه به خدا شوخیم کجا بود، اون روز توی حیاط دانشگاه دیدمش با خوشحالی رفتم پیشش و سلام کردم، بدون اینکه جوابم رو بده دست دوستش رو گرفت و رفت، شوکه شدم رفتم دنبالش و گفتم که خانوم حکمت صبر کنین. فقط برگشت و نگاهم کرد و گفت: تورو به خدا ولم کنین، من کاری نکرده بودم. خیلی ناراحت شدم ولی دنبالش راه افتاد تا سر از کارش دربیارم تا دم در رفتم دیدم یه پسر خوش تیپ و سبزه روی تا حدودی شبیه به خودش بود اومد به طرفش و بعد از سلام و احوال پرسی، دوست لیلا رفت و اون ها با هم تنها شدن هرچه قدر پسره ازش خواست که برسوندش قبول نکرد و با پای پیاده رفت. پسره خیلی عصبانی بود موبایلش رو برداشت و نمی دونم به کی زنگ زد که وقتی گوشی رو به لیلا داد، لیلا کلاً عوض شد خیلی ناراحت شده بود بعد از حرف زدن با نمی دونم کی، دنبال پسره راه افتاد، وقتی که داشت سوار ماشین می شد یه لحظه برگشت و نگاهم کرد داشت گریه می کرد وقتی که دیدم دارم گریه می کنه دنبالش دویدم که ماشین حرکت کرده بود و نرسیدم اعصابم خیلی خُرد شده بود. اون پسره کی بود؟ اگه داداشش بود چرا با گریه سوار شد؟ نامزدم نداره! مونده بودم چی کار کنم رفتم سراغ دوستش و ازش خواهش کردم که به حرف هام گوش بده. از ماجرای آشناییمون و برخورد من توی عروسی خبر داشت همه رو مو به مو برای دوستش تعریف کرده بود ولی ازم خواست که دیگه پی گیر لیلا نباشم دلیلشم بهم نگفت فقط گفت: اگه باباش یا پسرعموش بشنوه خون به پا می کنه بهتره جون خودت رو و جون لیلا رو به خطر نندازی، دلم طاقت نداشت که لیلا رو با یکی دیگه ببینم واقعاً دوستش دارم و تموم تلاشم رو می کنم که بهش برسم به هر قیمتی که باشه به خاطر همین تصمیم گرفتم که وارد خانوادش بشم ولی نمی دونم چطوری؟
همه ما مشتاقانه به حرف هاش گوش می کردیم بعد از اینکه حرفش تموم شد گفتم:
- چه رمانتیک توی کتاب ها خونده بودم ولی تا حالا واقعی ندیده بودم.
دکتر گفت:
- این جور که بوش می یاد تو بد دامی افتادی که بیرون اومدنش سخته و موندنش سختتر، حالا چی کار می خواهی بکنی؟
حرف هامون گرم گرفته بود و گذر زمان رو از یاد برده بودیم. همون جور داشتیم حرف می زدیم، تقریباً 4 یا 5 ساعت بود که با هم حرف می زدیم حتی یادمون نبود که الان توی بیمارستانیم. وسط حرف هامون دکتر رو از بلندگو پیج کردن و حرف ها قطع شد. وقتی که دکتر رفت آقای باقریان بلند شد و رفت از پشت در مادرش رو نگاه کرد. ما هم ساکت نشسته بودیم و به در و دیوار نگاه می کردیم، پرستار اومد بیرون و گفت سریع دکتر رو صدا کنین من سریع رفتم سراغ دکتر بهزاد، آقای دکتر رستگارزاده رفته بود، دکتر بهزاد سریع اومد و دید که ضربان قلب خانوم باقریان تندتر شده یه آمپول بهش زدن و نیم ساعتی اون تو بود نمی دونم چی کار می کردن ولی بعد از نیم ساعت وقتی که اومد بیرون گفت که خطر برطرف شد، ما همچنان منتظر به هوش اومدن مادر آقای باقریان بودیم. بیچاره آقای باقریان خسته شده بود شب نخوابیده بود و از صبح تا حالا هم، استراحت نکرده بود. دلم براش می سوخت، دلم برای اطرافیان خودمم سوخت وقتی که من بستری بودم چه قدر بی خوابی و عذاب کشیده بودن. واقعاً سخته، 2 ساعت گذشت وقت اذان بود، نزدیک بیمارستان یه مسجد بود که صدای اذان از اونجا می اومد اکثر مریض ها که توانایی راه رفتن داشتن می رفتن سمت نمازخانه، من و شکیبا هم رفتیم، شهرام و آقای باقریان هم پشت سر ما اومدن. من عادت ندارم نماز رو زود تموم کنم ولی شهرام و شکیبا بعد از تموم شدن نماز 3 تا صلوات می فرستن و بلند می شن ولی من تازه حرف های دلم یادم می افته، تازه یادم می افته که چی به سرم اومده، می دونم که خدا خودش همه رو می دونه ولی برای خالی کردن دلم براش حرف می زنم اون روز فقط برای آقای باقریان از خدا کمک می خواستم، از خدا می خواستم که مادرش رو شفا بده، از خدا خواستم که من شفا نمی خوام فقط به این خوانواده رحم بکنه سختی زیاد داشتن. بعد از اینکه نماز و دعام تموم شد، بلند شدم رفتم بیرون پشت سرم آقای باقریان هم اومد. چشم هاش قرمز شده بود معلوم بود که گریه کرده. بهش گفتم:
- تا حالا کاری از دستم برنیومده ولی تنها کاری که انجام دادم و می دم دعاست، از خدا خواستم که شفای مادرتون رو بده حتی به قیمت اینکه من حالم خوب نشه.
چیزی نگفت فقط نگاه تشکرآمیزش رو به صورتم دوخته بود، می دونستم که اگه کلمه ای حرف بزنه بغضش می ترکه و شروع به گریه می کنه، گفتم:
- می دونم سخته مادر شما به هر حال سنی ازشون گذشته، زندگی کردن ازدواج کردن، فرزندی مثل شما رو داشتن که بزرگ شدنش رو دیدن که ان شاءا... عروسیتون و بچه هاتونم می بینن، ولی من چی؟ حتی به زندگی یه روز دیگه، فردا! امید ندارم تا چه برسه به این که این همه مرحله رو طی کنم. درسته مادرتون سختی کشیده ولی شیرینی این لحظات و دیدن همسر و فرزندش به تموم سختی ها می ارزد، در صورتی که من هیچ کدوم رو نمی بینم.
وقتی که این حرف ها رو می زدم خیلی ناراحت بودم. آروم آروم از چشم هام اشک می اومد و منم حرف می زدم خیلی دلم گرفت انگار داشتم خفه می شدم، رفتم بیرون و روی پله های بیرون وایستادم چند تا نفس عمیق کشیدم و نشستم روی پله. یاد روزهایی افتادم که توی بیمارستان بستری بودم. یه بار همین جا نشسته بودم که دکتر اومده بود و دلداریم می داد چه قدر روزهای سختی بود اگه دکتر نبود خیلی راحت از پا دراومده بودم و زودتر از روز موعود می مردم، ولی خدا بنده اش رو دوست داره و به هر کسی یه جور کمک می کنه.
- فیلتون یاد هندوستان کرده؟
برگشتم دیدم دکتر بهزاده، خندیدم و گفتم:
- چه حلال زاده ای هستین شما؟
- چطور؟
- با دلم ذکر خیر شما بود.
- اِ... مگه شما دلم دارین؟
- شوخی نمی کنم، جدی می گم داشتم در مورد کارهایی که برام کردین فکر می کردم.
- خوب به چه نتیجه ای رسیدی؟
- به این که شما نبودین باید چی کار می کردم، شاید الان زنده نبودم.
اخمی کرد و گفت:
- خب حالا؟! چی شده یاد اون روزها افتادی؟
- آدم همیشه قدر نعمت های خدا رو نمی فهمه یعنی همیشه قدرشناس نیستیم، تا وقتی یه مشکلی یا اتفاقی برامون می افته تازه می فهمیم خدایی هم هست، تا وقتی که سر آدمی به سنگ نخوره آدم نمی شه، با دیدن آقای باقریان و مشکل مادرش تازه فهمیدم که چه سختی رو پشت سر گذاشتم اگه خدا کمکم نمی کرد، اگه شما کمکم نمی کردین، بیچاره خانوادم! البته هنوزم سختی دارم ولی نه به اندازه اون وقت.
- چیزی به آقای باقریان گفته بودی؟
نگاه کردم و گفتم:
- مگه چیزی شده؟
- نمی دونم روحیه اش بهتر شده، در واقع آرومتر شده.
- بهش گفتم خوش به حال مادرت که شوهر کردنش رو دید بچه دار شدنش و بزرگ شدن بچه اش رو دید، فقط مونده عروسی بچه اش، ولی من چی هیچ کدوم رو... چیز دیگه ای بهش نگفتم.
لبخند رضایت بخشی زد و گفت:
- با حرف هات امید می دی امیدوارم که هیچ وقت امیدت رو از دست ندی!
خندیدم و گفتم:
- منظورتون چیه امید به زندگی یا امید بهزاد؟
خندید و گفت:
- هر دو تاشون رو می گم.
لبخندی زدم و گفتم:
- اگه امید بهزاد باشه امید به زندگی هم هست، پس اول امید بهزاد.
دستش رو به نشانه تشکر روی سینه اش گذاشت و گفت:
- خواهش می کنم، اختیار دارین.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بریم پیش بچه ها.
با اشاره سر حرفم رو تأیید کرد و گفت:
- بفرمایین.
رفتیم داخل انگار آقای باقریان منتظر اومدن من بود وقتی که رسیدم گفت:
- افتخار می کنم با خانمی مثل شما آشنا شدم.
خندیدم و گفتم:
- خواهش می کنم.
شهرام گفت:
- قابلتون رو نداره!
اول متوجه نشدیم که چی گفت، دکتر با اخم گفت:
- درست صحبت کن آقا شهرام.
گفتم:
- اِ!... نفهمیدم چی گفتی؟ نیست که خودت خیلی قابل داری؟
شهرام گفت:
- عجب بدبختیه ها خواستم یه شوخی کنم، زهرمار شد به جای خنده.
باقریان گفت:
- زهرِ مار برای خیلی از دردهای بی درمون دواست. می دونستی؟
شهرام گفت:
- نه بابا! مثل خفه شدن؟ درد خفه شدن درمانش با زهرماره.
شهرام قبلاً زیاد اهل شوخی نبود مدتیه که خیلی سر به سرمون می ذاره. از وقتی که با این لیلا خانوم آشنا شده زده به سرش.
پرستار بدو بدو اومد بیرون و دکتر رو صدا کرد. مادر آقای باقریان به هوش اومده بود. خدارو شکر حالش خوب شده بود بعد از به هوش اومدنش امیرآقا رفت پیش مادرش. ما هم از پشت در نگاهشون می کردیم، اشک شوق از چشم های هر دوتاشون سرازیر بود و به خاطر حال مادرش دکتر اجازه موندن بهش نداد و اومد بیرون اشک شوق توی چشم های همه جاری بود، خدایا تو چه قدر بزرگی.
بعد از دو روز نازنین خانوم (مادر آقای باقریان) رو به بخش منتقل کردن خدارو شکر حالش روز به روز بهتر می شد، بعد از 10 روز وقت وداع از بیمارستان رسید، توی این مدت روزی 2 بار بهش سر می زدیم تو این 10 روز بیچاره امیرآقا تا لحظه آخر که از بیمارستان اومدیم بیرون، پیش مادرش بود شب و روز پیشش بود. عشق پاک بین مادر و فرزند روزهای کودکی و نوزادی، مادر مراقب ماست حالا هم نوبت فرزنده که مراقب مادرش باشه. آدم زمان پیری مثل کودکی می مونه که نیاز به توجه و مراقبت و رسیدگی داره. کنار تخت نازنین خانوم، خانومی بستری بود که تو این مدت بیشتر از 2 بار بچه هاش بهش سر نزدن، به نازنین خانوم می گفت:
- خوش به حالت که این همه به فکرتن، اگه این یه ذره ثروت رو هم نداشتم اصلاً بهم سر نمی زدن اون موقع باید می رفتم آسایشگاه، الانم چشم ندارن زنده بودنم رو ببینن. می خوام تموم ارثم رو به امور خیریه بدم، بچه هام خبر ندارن اگه بدونن زنده زنده خاکم می کنن، جنسشون خرابه به پدرشون کشیدن، آه...
دلش خیلی پر بود دوست داشت حرف بزنه، وقتی که همه از بیمارستان اومدیم بیرون. چون توی تهران آشنای نزدیک نداشتن با اصرار زیاد اومدن خونه ما برای شام مامان، دکتر رو هم دعوت کرد و گفت:
- حتماً برای شام تشریف بیارین.
- حتماً اگه خودتون هم نمی گفتین، می اومدم.
شهرام گفت:
- از شما بعید نیست امیدجان اگه لازم باشه سر به کوه و بیابانم می زنین.
بابا و امیر و شهرام خندیدن، منم از خجالت سرم رو پایین انداختم. مامان که متوجه منظور شهرام نشده بود گفت:
- کم دکتر رو اذیت کن، ناراحت نباشین آقای دکتر این یه تخته اش کمه.
همه با صدای بلند شروع به خندیدن کردیم.
- دستت درد نکنه مامان، نو که اومد به بازار کهنه می شه دل آزار، ای بابا، عجب روزگار بدی شده.
همه با هم رفتیم خونه، امیرآقا از خونمون خیلی خوشش اومده بود. گل های حیاط هم همه باز شده بودن و بوی یاس و رز و گل سرخ
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
همه حیاط رو پر کرده بودن بی اختیار رفت به سمت گلهای رز و چشمهایش را بست و بو کشید.نمیدونم تو چه عالمی بود ولی مثل یه بچه آروم چشمهاش رو بسته بود بابا و مامان و بقیه رفتن داخل من توی حیاط موندم و نگاهش کردم صحنه جالبی بود و دوست داشتم نگاه کنم سکوتش رو شکستم گفتم:گل روز رو خیلی دوست دارین؟میتونین بکنیدش.
-از دوره کودکی که با پدرم بودم فقط یه صحنه تو ذهنمه و اونم این بود که بابام خودش همیشه باغچه رو اب میداد گلهای روز رو خیلی دوست داشت و حیاط پر بود از گلهای رز من خیلی دور و بر گلها میچرخیدم دوست داشتم پرپرشون کنم یه روز که بابام گلها رو اب میداد بهم گفت:هر کی به گل دست بزنه شاپره نیشش میزنه.به حرف بابام گوش ندادم رفتم جلو و خواستم که یه شاخه از گلها رو بچینم تیغش رفت توی دستم.درد داشت شروع کردم به گریه کردن بابام سریع اومد بطرفم دید از انگشتم خون میاد شروع به خندیدن کرد گفت:مگه من نگفتم دست نزن اینم نیشش.انگشتم رو بوسید و بغلم کرد.منو برد کنار حوض و دستم رو شست.بعد شروع کرد باهام آب بازی کرد بابام که داشت لباسش رو مرتب میکرد از پشت هولش دادم توی اب افتاد توی اب با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و گفت:پدر سوخته کارت به جایی رسیده که من رو میندازی توی اب.اومد جلو و پام رو گرفت و منم انداخت توی حوض.زیباترین و تنها خاطره ای که از پدرم بیاد دارم هر جا گل رز میبینم یاد بابام می افتم.بعد از فوت بابام انگار که عمر گلها هم تموم شد همشون پژمرده و خراب شدن دیگه حیاط و خونه صفای اون روزها رو نداشت.
شهرام روی پله ها بود اومد جلو گفت:الهی برات بمیرم خدا نکنه این شاپره پاش چلاق بشه الهی دهنش بسوزه که تو رو نیش زده وای وای چه شاپره بدی بوده که از اون موقع ترسوندتت به خاطر شاپره به گل دست نمیزنی؟!بمیرم بچه ام ترسیده!
من و امیر آقا بهش میخندیدم اومد کنارمون و گفت:امیرجان من که نمردم مثل شیر با این شاپره میجنگم و یه شاخه برات میکنم.
دستش رو برد جلو و یه شاخه گل رز کند ولی یه آخ بلند گفت و انگشتش رو گذاشت توی دهنش گفت:لعنتی چه بد نیس میزنه؟
ما دیگه اونقدر خندیدیدم که از چشمهامون اشک اومد.امیر آقا گفت:عزیزم گریه نکن این شاپره کوچیک و بزرگ حالیش نیست میخوای بریم پیش دکتر؟
-بمیرم داداشی از بس که حرف میزنی.خدا به داد زنت برسه که میخواد یه عمر با تو زندگی بکنه.
تا اسم زن رو بردم چشمهاش رو باز کرد و گفت:ببین درست صحبت کن اول اینکه تو ازش کوچکتری و دوم اینکه زنت نه زن داداش.
-نه بابا! ...زنداداش نه زنبیل داداش.
بابام اومد و گفت:این حرفهای شما تمومی ندارن؟بیاین داخل دیگه.
رفتیم داخل همه توی پذیرایی بودن ما هم رفتیم نشستیم.من رفتم لباسم رو عوض کردم کت و دامن سرمه ای رنگم رو پوشیدم چای رو ریختم و رفتم توی اتاق بعد از تعارف چای نشستم پیش شهرام شهرام زل زد به نازنین خانم با دستم زدم به پهلوش و گفتم:چته چرا این همه زل زدی به نازنین خانم؟
نگاه کرد با خنده گفت:بنظرت لیلا خوبه یا نازنین خانم؟
با صدای بلند خندیدم دست خودم نبود دیدم همه دارن نگاهمون میکنن بابام گفت:چیه؟ چه خبره شراره خانم؟!
گفتم:هیچی شهرام میگه(حرفم رو قطع کرد و گفت:)
-هیچی یه دفعه برق گرفتش(با انگشتش بهم اشاره کرد که چیزی نگم.آروم گفتم)
-باشه نمیگم ولی بگو چرا اینجور نگاهش میکنی؟
-باشه بهت میگم نازنین خانم از وقتی که اومد فقط حواسش به شکیباست یه بار نگاه شکیبا میکنه یه بار نگاه امیر حالا دیگه خودت منظورم رو بگیر.
-یعنی میخوای بگی که از شکیبا خوشش اومده؟
-بله منظورم همینه امیر پسر خوبیه هم از دست شکیبا راحت میشیم هم ...
دیگه ادامه نداد خنده موذیانه ای بهش کردم و گفتم:آها منظور جنابعالی اینکه جلوی راهت باز میشه و میتونی ازدواج بکنی!کور خوندی محاله.
-بی مزه راه جنابعالی هم باز میشه این دکتر بدبخت چقدر باید انتظار بکشه.
اخم کردم و گفتم:چرت و پرت میگی من با این حال و روزم مگه میتونم ازدواج بکنم؟
-خودت میدونی من که به فکرش هستم.
-تو که فقط به فکر خودتی.
-خب تو هم میتونی به فکر خودت باشی.
-ولی من مثل تو نیستم که فقط به فکر خودم باشم.
-ای ول آبجی خانم تو که به فکر دیگران هستی یکمم به فکر من باش.
-اِ ... جنابعالی هم خودت هم ما رو میخوای از خورد و خوراک بندازی؟
-ای بابا این چه حرفیه من فقط زن میگیرم تازه یه زن داداشم دارین.
-اَه اَه میدونی مادر شوهر و خواهر شوهر با عروس مثل کارد و پنیرن؟
-دستم انداختی شراره من جدی میگم؟
-تو کی جدی بودی که الان جدی باشی؟
بابام به شهرام گفت:خسته نمیشی اینقدر بین خانمها حرف میزنی پاشو بیا اینجا!
همه خندیدن گفتم:برو که جات اونجاست نه اینجا.
-باشه بهم میرسیم شراره خانم.
پا شد و رفت پیش امیر و بابام نشست راست میگفت تموم حواس نازنین خانم به شکیبا بود بابام بهم گفت:برو ببین شهروز چیکار میکنه.
تابستان که شروع میشه بازی های کامپیوتری سگا میکرو و فوتبال اقا شهروزم شروع میشه.دیدم توی اتاقم داره فیلم خانواده شگفت انگیز رو نگاه میکنه با یه بار و دو بار صدا کردن متوجه نشد اونقدر غرق فیلم شده بود که انگار نه انگار گفتم:شازده پسر بابا صدات میکنه.
-ها چی میگی شراره ببین فیلمش آخرشه بیا بشین نگاه کن.
-پاشو ببینم بابا میگه بیا تو پذیرایی بشین.
سیستم رو خاموش کردم و گفتم:زشته شهروز جان مهمون داریم.
شهروز رو فرستادم توی پذیرایی و خودمم میوه ها رو بردم.
برای شام بابا رفت چند کیلو گوشت گرفت و چرخش کردیم و توی حیاط بساط نشستن راه انداختیم و پسرها زغالها رو روشن کردن و گوشتها رو سیخ میکردن و روی زغال میذاشتن.بوی کباب همه محله رو گرفته بود و وسطهای کار بودیم که در زدن رفتم در رو باز کردم آقای دکتر بود با 2 تا جعبه شیرینی اومد داخل خیلی خوشحال بود گفتم:آقای دکتر 2 تا جعبه شیرینی بابت چیه؟
-بریم تو میگم.
رفتیم حیاط پشتی همه اونجا جمع بودن شهرام تا دکتر رو دید خندید و گفت:به به اقای دکتر میبینم با 2 تا جعبه شیرینی اومدی ای بیسواد یکیش رو باید گل میگرفتی اینجوری ما قبول نداریم.
-دِ چه خبره اقا شهرام بذار نفسم در بیاد بعد حرف بزن مجال نمیده.
بابام گفت:خب هر وقت نفستون جا اومد قضیه این 2 جعبه رو بما هم بگین.
-چشم اجازه بدین.
کتش رو در آورد رفت سمت مامان و نازنین خانم با اونها احوالپرسی کرد.اولین شیرینی رو باز کرد و گفت:این اولی بابات سلامتی خانم باقریانه حالا این رو بخورین تا بعدی رو بگم.
همه یکی برداشتیم.مامان به شکیبا گفت:
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
- برو چایی هم بیار.
شیرینی اول رو با چایی خوردیم و منتظر دومی شدیم. شهرام گفت:
- خُب حالا دومی.
دکتر گفت:
- نشد دیگه بعد از شام، تازه یکی خوردی! پسر چاق می شی برات 2 تا شیرینی پشت سر هم خوب نیست.
گفتم:
- حالا بگین برای چیه خوردنش برای بعداً.
نگاهم کرد، خندید و گفت:
- مزه اش به اونِه که نمی دونین.
شهرام گفت:
- اگه منظورت اینه که به خاطر این شیرینی الکی سهم کبابت رو زیاد کنیم، شرمنده ام تا نگی بهت شام نمی دیم.
دکتر گفت:
- جداً شام نمی دی؟
شهرام گفت:
- آره مگه من تا حالا با شما شوخی هم داشتم.
بابام گفت:
- خُب بگذریم بیا بشین اینجا آقا امید.
شهرام رو به ما گفت:
- بابا سیاست مداره، داره نرمش می کنه.
دکتر که حرف شهرام رو شنید گفت:
- آقای رحمتی اگه می خواین حرف از زیر زبانم بکشین شرمنده ام.
بابا خندید و گفت:
- پدرصلواتی کی خواست حرف ازت بکشه، بیا بشین ببینم.
نشستن و با بابا صحبت کردن. سفره رو پهن کردم نون سنگک تازه گرفته بودن، دوغ، سالاد، ریحان تازه و همه چیز رو توی سفره گذاشتیم و بعد همه رو صدا کردم و گفتم:
- بفرمایین تا غذا سرد نشده.
هنوز هیچ کس شروع به خوردن نکرده شهرام بشقابش رو کشید و کبابش رو برداشت و خواست که قاشق رو توی دهنش بذاره که چشمش به ما افتاد که داریم نگاهش می کنیم همون جور دهن باز و قاشق به دست سرش رو تکان داد و گفت:
- چرا وایستادین و من رو نگاه می کنین، بخورین دیگه؟
بابام خندید و گفت:
- اگه شما اجازه بدین ما هم می خوریم.
- اول اینکه 4 تا دیس برنج و کباب اون ور هست خودتون بکشین، دوم اینکه به خدا گشنمه، ای بابا، زهرمارمون کردن.
قاشقش رو توی ظرفش گذاشت و نگاهمون کرد. مامان گفت:
- مادر چرا نمی خوری؟
- حالا شما بفرمایین.
بابام برای نازنین خانوم و آقای دکتر و امیر آقا کشید بعد برای مامان و من و شکیبا و شهروزم کشید و بعد همه شروع کردیم به خوردن و حالا نوبت شهرام شد. دکتر گفت:
- چرا نمی خوری آقا شهرام؟ از دهن می افته؟!
- اِ... راست می گین؟ بد روزگاریه، شما هیچ کدوم انگار نه انگار، یه آدمم اینجاست.
نازنین خانوم گفت:
- عزیز خودمی بیا این جا پیش خودم بشین.
به شهرام نگاه کردم و خندیدم. آروم بهم گفت:
- به خدا از لیلا بهتره.
بشقابش رو برداشت و رفت پیش نازنین خانوم نشست و شروع کرد به خوردن، بعد از تموم کردن شام، همه تو جمع کردن سفره کمک کردن نازنین خانوم رو به شهرام گفت:
- آفرین پسر خوبم، آقا شهرام ماشاءا... یه پارچه آقاست.
شهرام اِهم اِهم کرد و گفت:
- ما چاکر شما هستیم نازنین خانوم، از این به بعد دربست مخلصیم و غلام حلقه به گوش.
- خدا نکنه پسرم.
- ولی هرچی بگین ما گوش به فرمانیم.
گفتم:
- هرچی بگن و بخوان؟
شهرام گفت:
- هرچی حتی جونم رو؟
گفتم:
- نازنین خانوم اجازه می دین من جای شما ازش یه چیزی بخوام؟
شهرام گفت:
- وایستا ببینم چرت و پرت نگی ها؟!
ترسید حرف های بعدازظهر و سر سفره گفته بود رو بگم که گفتم:
- نه خیالت راحت باشه از اون حرف ها نیست.
- خوب قبول هرچی بگی.
گفتم:
- من به نمایندگی از خانوم باقریان بهت دستور می دم اِم... ببین نزنی زیر قولت ها؟
- باشه حالا بگو.
- تموم ظرف ها رو بشورید، آقا شهرام سریع، فقط خواهش می کنم نشکنی که جهیزیه مادرم ناقص می شه.
خنده روی لباش خشک شد و گفت:
- قبول نیست این کار خانوم هاست.
نازنین خانوم گفت:
- می خواستی قبول نکنی! حالا هم زیر قولت نزن، ماشاءا... پسرم در ضمن شماها پسرای گلم بلند شین و کمک کنین.
آقای دکتر و امیرآقا نگاهی بهم کردن و گفتن:
- به ما چه ربطی داره، خودش قول داده خودشم عمل کنه.
- حالا بلند شین ببینم، پاشو مادر، پاشو امیرجان.
بیچاره ها بلند شدن و رفتن تو آشپزخانه و آستین ها رو بالا زدن، شکیبا هرچه قدر اصرار کرد که خودش بشوره آقای دکتر و آقای باقریان قبول نکردن و شروع کردن به شستن، رفتم دوربین رو از اتاقم برداشتم و چند تا ازشون عکس گرفتم وقتی دیدن دارم عکس می گیرم شهرام یه لیوان پر آب به طرفم پرت کرد و گفت:
- بی مزه عکس چرا می گیری؟
جا خالی دادم ولی روسریم خیش شد، با خنده یه عکس دیگه هم گرفتم.
گفتم:
- آقای دکتر دستتون درد نکنه استکان ها رو تمیز بشورین که میکروب نداشته باشه بعد لطف کنین چایی هم بیارین منم شیرینی رو آماده می کنم.
با عصبانیت گفت:
- چشم حتماً، امر دیگه؟
- امر دیگه اینکه ما منتظر قضیه دومین شیرینی هستیم، سریع تر کارها رو بکنین و مارو بیشتر از این منتظر نذارین.
هاج و واج نگاهم می کردن. آقای باقریان گفت:
- خدارو شکر که خواهر ندارم.
شهرام گفت:
- واقعاً خداتون رو شکر کنین از این زلزله ها نصیبتون نشده.
بعد از شستن ظرف ها اومدن توی حیاط ما در حال خوردن میوه و حرف زدن بودیم. مامان گفت:
- دستتون درد نکنه، تو رو به خدا ببخشین آقای دکتر، آقا امیر، تقصیر شهرام بود.
دکتر چایی رو داد دست من و خودش رفت شیرینی رو باز کرد و گفت:
- اگه می دونستم این همه بلا سرم می یاد اونهم باعث و بانیش شراره خانوم باشه نه می اومدم نه این شیرینی رو می خریدم.
بابام گفت:
- مگه خبر خوش دومتون چیه؟
دکتر گفت:
- ببخشید ها؟ اون وقت شراره خانوم خیلی زرنگی می کنن و همه چی به نفع ایشون تموم می شه هم ظرف ها رو ما بشوریم هم به جای ایشون شیرینی بدیم، آخه خیلی سنگینه، چطور از گلوتون می ره پایین من موندم؟
شهرام گفت:
- اینو! این مگه چیه صد تا مثل اینها رو راحت قورت میده، انگار نه انگار. فکر کردی چرا این قدر لاغرم، همیشه از این بلاها و صد مرتبه بدترش رو سرم می یاره، ای بیچاره شوهرش! از من نصیحت امیدجون دور بر این دختر نگرد دورش یه خط قرمز بکش.
دوباره همه خندیدن منم از دست شهرام عصبانی بودم و دندون هام رو بهم می ساییدم.
شهرام گفت:
- چیه ببین دندون هاش رو! می خواد بخورتم، راست می گم دیگه بیچاره به جای زندگی آروم و شیرین و عاشقانه باید هر روز یه تیکه از بدنش رو بده که تو بخوری.
دکتر سرش رو پایین انداخته بود و می خندید، منم عصبانی دمپاییم رو برداشتم زدم به پاش. بلند داد زد و گفت:
- وای، چه قدر دردم اومد. بنده خدا این که چیزی نیست در مقابل کارهاش مثلاً می خواد بگه من نهایت بی رحمیم پرت کردن دمپاییه.
بابام گفت:
- خودت خسته نشدی، بسه دیگه، خوب دکترجان بفرمایین.
دکتر گفت:
- اگه آقا شهرام رخصت بِدن، می گم. (سکوتی کرد و ادامه داد) اولاً بهتون تبریک می گم شراره خانوم بالاخره نتیجه تلاشتون رو دیدین. دوم به خانواده محترم رحمتی تبریک می گم دختر خانوم شما خانوم رحمتی با رتبه 1053 قبول شدن.
از خوشحالی از جام پریدم و جیغ کشیدم. باورم نمی شد همه دست زدن و بهم تبریک گفتن بابام پیشونیم رو بوسید و گفت:
- آفرین دخترم ان شاءا... همیشه خدا یارت باشه!
همه یه جوری بهم تبریک گفتن وقتی که همه ساکت شدن. گفتم:
- واقعاً ممنون اول از شما بابا بعد از شما مامان، واقعاً ازتون ممنون (بعد نگاه دکتر کردم و گفتم) از شما آقای دکتر ممنونم اگه شما نبودین به هیچ جا نمی رسیدم. رو به شهرام گفتم: اگه خدا بخواد از دست این غول راحت می شی.
- خدا از دهنت بشنوه یعنی یه روز می شه از راه دور، از یه دانشگاه تو شهر دیگه صدات رو بشنوم و از اونجا کتک و فحشات رو نثارمون کنی.
بابام گفت:
- از کجا متوجه شدین، هنوز اعلام نکردن.
- امشب ساعت 12 قراره وارد اینترنت بکنن ولی من یکی از دوست های صمیمیم توی سازمان سنجش کشور کار می کنه از روی کپی شناسنامه که توی پرونده شون بود شماره شناسنامه و اسم و فامیل و نام پدر رو دادم و تقریباً 6 عصر بود که بهم زنگ زد و تبریک گفت.
شب ساعت 12 رفتیم تو سایت سازمان سنجش شماره داوطلبی و نام و نام خانوادگی و شماره شناسنامه و نام پدر رو دادم، بله، درست گفته بودن مجاز شدم با رتبه 1053، بیشتر از چند روز فرصت نداشتم که انتخاب رشته رو انجام بدم، رتبه خوبی نبود ولی چون منطقه یک بودم رشته های خوب می آوردم، شانسم بیشتر بود. قرار بود سه روز دیگه کارنامه ها رو بِدَن، اون شب تا ساعت 3 حرف زدیم و خندیدیم و از هر دری گفتیم ولی من تو فاز دیگه بودم تو فکر این بودم که کجا یا چه رشته ای قبول می شم با وضعیتی که دارم هر جایی اجازه ندارم. باید تهران و حومه تهران باشه تو این فکرها بودم که دیدم دکتر کنارم وایستاده و به جایی که من نگاه می کنم نگاه می کنه.
- چه بی صدا اومدین؟!
- باید خبر می دادم؟ تو فکر چی هستی؟
- از کجا می دونین دارم فکر می کنم؟
- من اگه تو رو نشناسم که امید نیستم، حتی می دونم به چی فکر می کنی.
- اگه می دونین چرا می پرسین؟
- دوست دارم از زبون خودت بشنوم.
- خوب یه بار شما به جای من بگین.
اصرارم بیشتر به خاطر این بود که می خواستم مطمئن بشم که فکرهام رو می خونه یا نه.
- تو فکر انتخاب رشته ات هستی، فکر این رو می کنی که هر جایی رو نمی تونی انتخاب بکنی. فقط تهران و کرج، مگه نه؟
- آره، تو فکر همین بودم، ولی آقای دکتر من دوست دارم دانشجو بشم، به هر حال که چی آخرش که باید مستقل باشم یا نه؟ نمی دونم چند روز دیگه زنده ام، دوست دارم مستقل باشم.
- می دونی که خانوادت راضی نمی شن باید پیش خودشون باشی.
- تا کی؟ بالاخره که یه جوری ترکشون می کنم حالا یا مرگ یا چیز دیگه.
- خُب باید فرصت کنار هم بودن رو از دست ندی، اون ها هم دوست دارن که با تو باشن.
- من رشته ای رو که دوست دارم می خوام بخونم، حتی اگه تهران قبول نشم.
- پزشکی می خوای؟
- آره یا حداقل داروسازی یا میکروبیولوژی و... از این رشته ها.
- خدا بزرگه شایدم آوردی، حالا تهران رو اول بزن شهرهای دیگه مثل قزوین و یه سری شهرهای نزدیک رو هم بزن.
- بابام نمی ذاره.
- خدا بزرگه، حالا تو انتخاب کن اگه گرفت یه فکری می کنیم.
2 تایی رفتیم و قاطی جمع شدیم چون دیر وقت بود بابا اجازه نداد که دکتر به خونش برگرده و موند. مامان 2 تا جا برای آقا امیر و دکتر توی اتاق شهرام پهن کرد بابا هم تو اتاق شهروز خوابید مامان و نازنین خانوم هم تو اتاق مامان و بابا خوابیدن، من و شکیبا هم تو اتاق خودمون خوابیدیم.
تا صبح خوابم نبرد، اتاق بغلی اتاق شهرام بود، صدای خنده هاشون و حتی بعضی از جک هایی رو که تعریف می کردن می شنیدیم، یه ساعت گذشت اون ها هم کم کم خوابیدن چند ساعتی گذشته بود که صدای شهرام اومد، می گفت:
- اِ... دکتر بدخواب شدی، چرا نمی خوابی؟
- خوابم نمی بره تو بخواب.
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
دکترم مثل من خوابش نمی اومد، می دونم تو فکر من بود ولی چی فکر می کرد رو نمی دونم. تو فکرم اومد که مثل زیبا و امید که به دیوار می کوبیدن و شب به خیر می گفتن منم شب به خیر بگم شاید خوابید. اول به بار کوبیدم بعد دو بار پشت سرهم کوبیدم.
دکتر دو بار کوبید و گفت:
- نخوابیدی؟
- نه شما چرا نخوابیدین؟
- شاید بدخواب شدم.
- من که می دونم فکر چی رو می کردین.
شهرام با صدای خواب آلودش، گفت:
- دکتر زده به سرت با کی حرف می زنی بگیر بخواب صبح باید بری نون بخری.
هردومون خندیدیم.
- شهرام پا می شه می زنتم ها، برو تو بخواب، منم می خوابم.
2 بار کوبیدم به دیوار اونم جوابم رو داد، رفتم تو تختم، خوابیدم. ساعت 5 شد صدای در اومد منم رفتم بیرون، بابام بود برای نماز صبح بیدار شده بود.
- سلام بابا، صبح بخیر.
- سلام بابایی، تو نخوابیدی؟
- نه، برای نماز بیدار شدم.
بعد از بابام وضو گرفتم، رفتم تو پذیرایی پشت سر بابام وایستادم و نماز خوندم، بعد از تموم کردن نماز دیدم دکتر هم کنار بابام وایستاده و نماز می خونه.
- قبول باشه باباجون.
- قبول حق، مال شما هم قبول باشه.
- مرسی، دکتر کی اومد؟
- نمی دونم آروم اومده و نماز می خونه، منم متوجه نشدم.
هر دوتامون وایستادیم تا دکترم نمازش رو خوند، چه قدر چهره اش نورانی بود وقتی که نماز می خوند، مامانم بیدار شد و گفت:
- سلام، سحرخیز شدین!
بابام گفت:
- سلام خانوم گلم، شما چرا دیرخیز شدین؟
مامانم گفت:
- هر روز صبح شما مارو بیدار می کردین امروز خواب موندیم.
هر روز صبح مامان، شهرام و من با صدای بابا برای نماز بیدار می شیم، بیچاره شهرام هر روز صبح بیدار می شه بعد از نمازش می ره نون می خره، خوابمون نمی اومد دکتر گفت:
- اگه اجازه مرخصی می دین من برم.
مامان گفت:
- کجا ساعت 5/30 صبحه.
دکتر گفت:
- شاید بهم احتیاج داشتن.
گفتم:
- خُب اجازه بدین صبحانه رو بخوریم بعد.
بلند شدم و رفتم سفره رو پهن کردم و چهار نفری مشغول خوردن صبحانه بودیم، موبایل دکتر زنگ زد نگاهی به شماره اش کرد و با تعجب گفت:
- از لندنه!
چشم هاش پر از اشک شده بود ولی خودش رو کنترل کرد.
- الو، بفرمایین.
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
خارجی صحبت میکرد فکر کنم یه خانم بود حال دکتر خیلی بد شد با گریه میگفت:why بدجوری ناراحت بود همون جور اشک میریخت.یکم وایستاد و نفسی تازه کرد با سختی گفت:الو بابا خوبی؟/رفتی تنهام گذاشتی /الو الو صدات نمیاد.
بلند شد و رفت توی حیاط همونجور که راه میرفت و گریه میکرد با باباش صحبت میکرد.
-میدونی از کی صدات رو نشنیدم.اصلا گفتی که پسریم دارم. / از وقتی که مامان و زیبا بردن تو رفتی انگار که منم مردم / میدونم میدونم ولی برام سخت گذشته / من؟ من به شما زنگ نمیزدم ؟!شاید روزی 10 بار زنگ میزنم و صدای شما رو گوش میکنم ولی جرات حرف زدن ندارم ./ بابا خیلی دوستتون دارم دلم براتون تنگه میخوام ببینمتون / چی چیزی شده این خانم چی میگفت؟ /باشه من آرومم فقط تو آروم باش.
فکر کنم باباش دیگه توان حرف زدن نداشت و گوشی رو دوباره به همون خانم داد و دوباره با انگلیسی با هم صحبت کردن.وقتی گوشی رو قطع کرد نشست روی پله و سرش رو گذاشت لای دستهاش و گریه کرد بابام رفت پیشش تا بابام رو دید رفت توی بغلش و با صدای بلند گریه کرد.
-گریه کن تا خالی بشی میدونم سخته.
-بابام تا حالا نبود حالا هم که هست اینجوری.
-چیزی شده؟
بابا مشکل روحی روانی پیدا کرده افسرده شده دکترش بهش گفته که باید برنگرده ایران ولی خودش میخواد برگرده.
-چرا؟خب اون که خاطراتش رو مرور میکنه پس بهتره که توی ایران باشه.
-میترسم آقای رحمتی میترسم.درسته که پیشم نیست ولی نبودش رو اصلا نمیخوام باورش برام سخته که یه روز بخوام از دستش بدم تموم کسم توی این دنیا فقط پدرمه.خیلی وقته که آغوش پدرم رو گم کردم دوست دارم برم بغلش کنم بوش کنم.
همه از خواب بیدار شده بودن و از پشت پنجره و کنار در وایستاده بودن و نگاه میکردن من و مامان و شهروز و شکیبا و نازنین خانم گریه میکردیم.بابام چشمهاش قرمز شده بود.خدایا همه یه درد دارن یکی از یکی سنگینتر و سخت تر چرا مگه زندگی بدون سختی نمیشه.ای کاش بدی و مرگ و غم و غصه وجود نداشت فقط خوبی و خوشی بود اگرم مرگی بود غم و غصه برای اطرافیان نبود من زندگی کنم برای خودم و هر کی برای خودش هیچ عاطفه ای در میان نباشه مهر فرزندی مادری پدری و خواهر و برادری چی میشه؟خوش بحال دیوانه ها که هیچی نمیفهمن فقط درد خودش رو میفهمه نه چیز دیگه.اونم چه دردی دل درد و سردرد و دردهای جسمی نه روحی و عاطفی و عشقی.ای کاش دیوانه بودم یا صبر ایوب داشتم بدبختی من اینه که نه صبرش رو دارم نه دیوانه ام.
بابام دکتر رو آروم کرد و برد توی اتاق شهرام و یه مسکن بهش داد.اونقدر گریه کرده بود که سرش درد میکرد وقتی بابام آرومش کرد مثل یه بچه آروم خوابید.چقدر محتاج عاطفه پدری بود.با کمترین عاطفه انسان با مشکلاتش بهتر کنار میاد.دلم میخواست براش یه کاری میکردم ولی نمیتونستم همه از خواب بیدار شده بودن مامان سفره رو پهن کرد و بساط صبحانه رو آماده کرد ولی هیچکس اشتها نداشت همه ناراحت بودیم همراهش دوباره زنگ زد کدش 0041 بود از لندن شهرام جواب داد همون خانم صحبت کرد شهرام باهاش صحبت کرد.کاترین پرستار پدر دکتر بود حدود 3 ساله که پرستارش پدرش شده از وقتی که قدرت اداره خونه و رسیدگی به خودش رو از دست داده پرستار گرفته الانم مشکلش بیشتر شده شروعش از یه دلتنگی و غم از دست دادن فرزندانش بوده و به افسردگی و ناراحتی روحی و روانی رسیده که گاهی مثل دیوانه ها با خودش حرف میزنه دوست داره بیاد ایران ولی دکتر موافق این کار نیست آقای باقریان با استادش صحبت کرد و نظرش این بود که بهتره برگرده ایران بالاخره که با اون وضعی که داره اونجا از بین میره پس بهتره که توی ایران باشه شایدم تاثیر عکس اون روداشت.2 ساعت بعد دکتر آرومتر شد و اومد کنارمون نشست خیلی ناراحت بود گفت:میخوام برم بیارمش فکر میکنم اینجور بهتره.
گفتم:دکترش که گفته ایران نباشه بهتره!
چند دقیقه وایستاد نگاهم کرد خجالت کشیدم نمیدونم تو چهره ام دنبال چی میگشت سرم رو انداختم پایین چند دقیقه بعد گفت:فکر میکنم شما شراره خانم بتونین بهش کمک کنین.
با تعجب گفتم:من؟!
-شما خیلی به زیبا شباهت دارین فکر میکنم این شباهت خاطرات زیبا رو دوباره براش زنده کنه.
امیر آقا گفت:امید جان عکس قضیه رو هم در نظر بگیرین.
دکتر گفت:ببین بابای من (کمی سکوت کرد و یه نفس گرفت و ادامه داد)بابای من بالاخره رفتنیه پس بهتره توی خاک خودش ایران بره کمی از شیرینی اون دوران رو بیاد بیاره و بعد از این دنیای بی وفا بره.
دکتر همیشه یعنی توی این مدت از کوچکترین کمک در حق من دریغ نکرده بود باید منم جبران بکنم چرخش روزگار ادامه داره این سری روبروی من ایستاده و منتظر حرکت منه قرار شد که دکتر بره لندن و پدرش رو با خودش به ایران بیاره 2 روز کار ویزا و پاسپورتش طول کشید.دو روز بعد همه توی فرودگاه بدرقه اش کردیم و رفت.در طول این دو روز نازنین خانم منزل ما بود و آقای باقریان رفته بود تبریز تا کار فروش خونه و یه سری کار که لازم بود انجام بده نزدیک خونه ما یه خونه یه طبقه 200متری میفروختن صاحبش خارج از کشور بود و خونه رو اجاره داده بود و حالا قصد فروش داشت نازنین خانم تصمیم گرفت که خونه هایی که توی تبریز دارن رو بفروشن و به تهران بیان هم کنار ما هستن و هم اینکه هر وقت لازم به دکتر باشه نیاز به رفت و برگشتهای طولانی نیست.از لحاظ امنیت هم اینجا بهتره مامان هم تنهاست از این به بعد با نازنین خانم میرن خرید و گردش و خلاصه مثل 2 تا خواهر هم مادرم از تنهایی در میاد هم ما مراقبت نازنین خانم هستیم صبح ساعت 9 بود که تلفن زنگ زد گوشی رو برداشتم دکتر بود خبر رسیدنش رو داد و گفت که الان پیش پدرم هستم حالش بهتره یعنی از وقتی که دکتر رو دیده بهتر شده و از اینکه میخواد به ایران بیاد بیشتر خوشحاله گفت که تا سه یا چهار روز دیگه ایران هستن.
بعدازظهر امیر زنگ زد و با شهرام صحبت کرد نمیدونم چی بهش گفت که شهرام خیلی عصبانی شده بود.رفت محل کار بابا و با بابا صحبت کرد و اومد خونه و ماشین رو برداشت و رفت.چیزی هم به ما نگفت فقط گفت که چیز مهمی نیست و نگران نباشید رفت 5 دقیقه بعد دوباره در زد و اومد داخل گفت:مامان اگه کسی جز من و امیر باهاتون تماس گرفت و هر چیزی بهتون گفت باور نکنین همراه من و امیر هست فقط با مادر در تماس باشین تا خیالم راحت باشه.
-مادرجون تو رو بخدا بگو چی شده دلم شور میزنه؟
-بابا همه چیز رو میدونه بعدا خودش بهتون میگه.
خداحافظی کرد و رفت وقتی که بابا اومد خونه نازنین خانم اون یکی اتاق خوابیده بود.به ما گفت:امیر زنگ زد گفت که علی با ماشین بهش زده الانم توی بیمارستانه و خدا رو شکر چیزی نشده فقط دستش شکسته برای همین صلاح دونستم که شهرام رو بفرستم تنها نباشه همین.
میدونستم چیز دیگه ای هم هست ولی اصرار نکردم.یه دلم پیش شهرام و امیر بود یه دلم پیش امید بود از طرفی هم درگیر انتخاب رشته ام بودم.رفتم پیش دوست بابام انتخاب رشته ای که برام انجام داده بود شکیبا هم نگاه کرد و گفت:خوبه ولی جای دور رو نباید بزنی.
-ولی رشته هایی رو که دوست دارم توی تهران نمیتونم بیارم.
-ببین شراره تا این جاشم رسیدی خیلیه حالا حتما که نباید اون رشته هایی رو که میخوای بخونی!بذار رشته هایی رو بنویسینم که توی تهرانه.
-نمیخوام من اگه بخوام زندگی بکنم باید خودم مراقب خودم باشم.
-مگه رشته هایی که جنابعالی میخوای با رشته های دیگه چقدر فرق داره تو در مورد باید اطلاع داشته باشی که هر رشته ای رو که بخونی میتونی اطلاعاتت رو هم بیشتر کنی ربطی به مراقبت از خودت نداره تو فقط خودت رو در نظر نگیر.
اون روز دکتر زنگ بهش گفتم که اجازه نمیدن هر جایی رو که دوست دارم بزنم بهم گفت:گوشی رو بده به شکیبا خانم.
با شکیبا صحبت کرد بعد هم با بابا صحبت کرد.بعد از تماس دکتر بابا و شکیبا نظرشون عوض شد بعضی از شهرها رو بهم اجازه دادن
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
بالاخره انتخاب رشته ام تموم شد و پست کردیم.
هر روز یه بار به شهرام زنگ می زدیم و حالشون رو می پرسیدیم تا اینکه شهرام با امیرآقا برگشتن. توی دست امیر شیرینی بود و هر دو با لباس مرتب و با چهره های خندان وارد خونه شدن، گفتم:
- سلام داداشی، سلام آقا امیر، خوش خبر باشین.
شهرام گفت:
- سلام آبجی خانوم خودم، مگه شده که ما خبری جز خوشی بدیم اصلاً بلدیم؟!
امیر گفت:
- سلام شراره خانوم، خوبین؟ با زحمت های ما چی کار می کنین؟
- این حرف رو الان زدین ولی خوشم نمی یاد دوباره تکرار کنین.
شهرام گفت:
- مطمئن باش اگه زحمتیم بود اون قدر رو داره که بگه.
گفتم:
- شهرام؟!
امیر رفت و مادرش رو بغل کرد و دست هاش رو گذاشت روی صورتش و غرق بوسه کرد. مامانش هم پیشونی، پسرش رو می بوسید. همه احساساتی شده بودیم نگاه به عشق پاک مادر و فرزند می کردیم که شهرام اومد و مامان رو بغل کرد و محکم بوسش کرد و گفت:
- مامان! چیز خوشمزه ایه، خوب چیزی انتخاب کردی امیرجان، بسه دیگه پسر تمومش کردی حالا خوبه بابات این جا نیست وگرنه براش چیزی نمی موند.
بلند شد و اومد طرف مامان و چادر مامان رو بوس کرد و گفت:
- ازتون ممنونم، راستش هر کاری هم بکنم، نمی تونم زحمات شمارو جبران کنم.
شهرام گفت:
- پسر تو خجالت نمی کشی چادرِ زنِ مردم رو بوس می کنی؟ می بینی نازنین خانوم چشم بابام رو دور دیده.
مامان گفت:
- شهرام؟! چی می گی؟ کم حرف بزن بچه (بعد رو به امیر گفت) عزیزم کاری انجام ندادیم و اگه کار کوچیکیم کردیم وظیفمون بوده همین.
شکیبا شیرینی رو باز کرد و جلوی همه گرفت و به شهرام که رسید، شهرام بهش گفت:
- بیچاره بازم خودم به فکرتم همه تو حال خودشون هستن، ان شاءا... عروسیت، امیرآقا جبران بکنه.
شکیبا اخمی به شهرام کرد و از خجالت سرش رو پایین انداخت، نازنین خانوم گفت:
- ان شاءا... گلناز خانوم، ماشاءا... بچه هاتون بزرگ شدن شروع کنین دیگه.
شهرام گفت:
- خدا از دهنتون بشنوه نازنین خانوم، اینها که انگار نه انگار، بابا ما که بزرگ می شیم دل هامونم کم طاقت می شه.
گفتم:
- وا... دل ما با خودمون بزرگ می شه، اگه منظورت خودتی لطفاً جمع نبند.
مامان گفت:
- ان شاءا... عروسی آقا امیر فعلاً بزرگترین بچه خانواده ما و شما امیرآقا هستن.
شهرام آروم گفت:
- خوب کارها رو چرا دو تا می کنین، یه دفعه می شه همه چیز رو راحتتر کرد و خلاص، 2 تاشون می پرن.
نازنین خانوم صدای شهرام رو شنید و با صدای بلند خندید و آروم گفت:
- فکر من رو خوندی ها؟! بذار همه چیز خودش درست می شه.
بعد رو به پسرش کرد و گفت:
- مادر، چیکار کردی؟
امیر نگاهی به مادرش کرد و گفت:
- تموم شد، خلاص شدیم، علی رو پلیس ها گرفتن، به خاطر اینکه جرم هاش خیلی سنگینه و خودشم یه نفر از پلیس ها رو کشته، قراره اعدام بشه. خلاص شدیم غول زندگیمون مُرد، باورش برام سخته ولی باید باور کنم تموم داراییم رو پس گرفتم و خونه رو نفروختم، با دارایی بدست آورده اینجا یه خونه می خریم. می خوام خونه رو در اختیار مهدکودک یا آسایشگاه بذارم، البته با اجازه شما.
همون جور پسرش رو نگاه می کرد و لبخند رضایت بخشی روی لبانش بود، از چشم هاش اشک شوق می اومد. یه دفعه همه چیز تموم شده، چه قدر قشنگه بعد از کلی سختی به آرامشی دائم و ماندنی برسی، صدای زنگ تلفن اومد، شهرام گوشی رو برداشت.
- الو، به به آقای دکتر... بوی خارج می یاد... چه خبرها؟ باباتون رو پیدا کردین ما دیگه فراموش شدیم؟... همه خوبن... کی برمی گردی؟... جدی! پس دکتر بزرگ هم تشریف میارن، به سلامتی... فردا ساعت 11 می رسید؟! به سلامتی... قربانت خداحافظ.
گوشی رو گذاشت و گفت:
- فیلم هات شروع شد شراره خانوم، ولی تو می تونی، من می دونم که تو می تونی.
گفتم:
- می خوان بیان، فردا 11 صبح می رسن؟
گفت:
- بله، فردا روز جالبیه، می گم مامان زده به سرم برم خارج.
مامان گفت:
- دیگه چی؟
امیر گفت:
- شهرام تو بری خارج، خارج کجا بره؟
شب خوابم نمی اومد دل توی دلم نبود تمام فکرم پیش امید با باباش بود دوست داشتم بدونم چطور آدمیه، توی فکر این بودم که چی کار باید بکنم. صبح ساعت 10/30 رفتیم فرودگاه مهرآباد از پشت شیشه نگاه می کردیم، دنبال دکتر و پدرش می گشتیم. وقتی که نگاه می کردیم چشمم به آقایی خورد که روی ویلچر خیره شده و نگاهم می کنه منم نگاهم به سمت او بود دست خودم نبود، داشت گریه می کرد، من که چیزی نفهمیدم ولی بدجوری مهرش افتاد به دلم لبخندی بهم زد منم بهش خندیدم، بعد که فهمید منم حواسم به اونه دستی برام تکون داد، بی اختیار از پله ها رفتم پایین می خواستم از نزدیک ببینمش و بپرسم که چرا گریه می کرد؟ کیه؟! وقتی که رفتم پایین گمش کردم برگشتم پیش بقیه اون ها هم نبودن رفتم بیرون شهرام بیرون دنبالم می گشت تا من رو دید گفت:
- کجایی دختر، همه سوار ماشین شدن پس تو کجایی؟ بدو همه منتظرن!
- دکترم اومده؟ یعنی رسیدن؟!
- بله توی ماشین هستن.
رفتیم سوار ماشین شدیم دکتر و پدرش سوار ماشین امیر شده بودن ما جلوتر رفتیم. مامان اسفند دود کرد و یه گوسفندم به خاطر ورود آقای بهزاد سر بریدیم. من و شکیبا سریع رفتیم لباس هامون رو عوض کردیم چون توی کوچه باید منتظر بودیم چادر سفیدم رو سرم کردم همه پیاده شدن اومدن توی حیاط رفتم دوربین رو بیارم، وقتی که از پله ها اومدم پایین همه داشتن با هم صحبت می کردن و حواسشون به من نبود همون جور که می اومدم پایین گفتم:
- سلام خوش اومدین.
دکتر برگشت رو به من و گفت:
- سلام شراره خانوم، خوبی؟
- ممنون!
پدرش روی ویلچر بود و پشتش به من، دکتر چرخوندش که مارو با هم آشنا بکنه، گفت:
- باباجون شراره خانوم، در موردش باهات صحبت کرده بودم، ایشون هستن.
وقتی که سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد بی اختیار اشک می ریخت، از روی ویلچر بلند شد. راستش منم گریه کردم باورم نمی شد همون آقایی که توی فرودگاه دیده بودم باشه، آروم آروم از پله ها اومدم پایین دستش رو رو به من دراز کرده انگار باور نمی کرد، سرش رو تکان می داد آروم آروم اومدم به طرفش، دستش رو به طرفم دراز کرد و با ناباوری گفت:
- دخترم!... آه زیبای من تو کجا بودی؟ بابا دلم برات تنگ شده بود.
دلم به حالش سوخت، اشکهام بی اختیار جاری بود نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:
- بابا جون چرا گریه می کنی؟ دیدی! دیدی برگشتم.
همه داشتن نگاهمون می کردن صحنه غمگینی بود، دست هاش می لرزید، گفتم:
- فرودگاه که دیدمتون مهرتون به دلم افتاد به خاطر شما اومدم پایین ولی گمتون کردم.
سرش رو تکان می داد، دستش رو از دستم درآورد و کشیدش. تند تند نفس می کشید دکتر نگران شد.
- بابا، بشین خواهش می کنم.
با شهرام بلندش کردن و بردنش خونه نمی دونم چرا حس عجیبی بهم دست داد همون جور توی حیاط بودم. دکتر اومد و گفت:
- از پدرم ناراحتی، دست خودش نبود یه لحظه فکر کرد زیبای خودش رو می بینه بعد متوجه اشتباهش شد، انگار دنیا رو ازش گرفته باشن.
سرم رو تکان دادم و گفتم:
- نه... من اصلاً از پدرتون ناراحت نیستم از دست خودم ناراحتم که خوب رفتار نکردم.
- اتفاقاً حرکت شما باعث شد پدرم بعد از 3 سال از روی ویلچر بلند بشه. ممنون، ازت ممنونم! (خندید و ادامه داد) مثل اینکه تازه از راه رسیدیم این جور مهمون نوازی می کنی شراره خانم؟! اگه بدونی چه قدر دلم برات تنگ شده بود! با اینکه پیش بابا بودم، سرم خیلی شلوغ بود، ولی لحظه ای بدون فکر تو سر نکردم.
- ممنون، راستش منم تموم زندگیم رو مدیون شما هستم، خواستم کاری بکنم که حداقل کوچک ترین زحمت شما رو جبران کنم ولی خراب کردم.
- اِ... اگه دیگه کمکم نمی کنی بابام رو با خودم ببرم، یعنی دیگه دلت نمی خواد مارو ببینی؟!
- نه منظورم این نیست، یعنی... خراب کردم.
- من باید بگم چی کار کردی، که گفتم، بریم تو.
با هم رفتیم داخل من نرفتم داخل پذیرایی، امیر اومد بیرون بهم گفت:
- چرا داخل تشریف نمی یارین شراره خانوم؟ آقای بهزاد فقط نگاهشون به دره که شما بیاین.
- آخه، کار خرابتر می شه.
مامان اومد گفت:
- پاشو بیا تو، بیچاره پیرمرده حواسش به دره که تو بیای.
بلند شدم و رفتم داخل.
- سلام!
با سلامِ من، همه به طرفم برگشتن دکتر فهمید که خیلی ناراحتم وقتی که نشستم گفت:
- راستی شراره خانوم انتخاب رشته تون رو چی کار کردین؟
نگاهم فقط به پدر امید بود گفتم:
- انتخاب کردیم دیگه، زیاد مهم نبود.
بابام گفت:
- به فرمایش جنابعالی هرجا رو که دوست داشت زد.
مامان گفت:
- شهرام جان، مادر وسایل شام رو آماده کنین.
من و شکیبا حیاط رو آماده کردیم. بابای آقای دکتر خسته بود و رفت اتاق شهرام یکم استراحت کرد وقتی که اذان رو گفتن، رفتم توی اتاقم نمازم رو خوندم وقتی نمازم تموم شد بلند شدم و جانمازم رو تا کردم گذاشتم روی کمد. وقتی که برگشتم دیدم آقای بهزاد جلوی در وایستاده و نگاهم می کنه طاقت نیاوردم چشم هام پر از اشک شد، خودم رو کنترل کردم رفتم و آوردمش توی اتاقم. نگاه اتاقم می کرد روی تابلویی که توی اتاقم بود وایستاد و خیره شد، نگاه می کرد ولی فقط نگاه نبود جستجو می کرد دنبال زیبا می گشت. رفتم براش آب آوردم و دادم دستش وقتی که لیوان رو از دستم گرفت نگاهم کرد و گفت:
- مگه می شه، مگه می شه این قدر شبیه هم باشین هم سلیقه هم قیافه؟!
- می دونم براتون سخته، برای منم سخت بود که این قدر شبیه دخترخانوم شما باشم.
- امید خیلی دوستت داره، حالا فهمیدم چرا، اونجا فقط از تو حرف می زد، قبل از دیدنت بهت حسادت می کردم، تنها کسم که دارم اگه از دستش بدم، خودمم از دست می رم، وقتی که توی فرودگاه دیدمت فکر کردم خود زیبایی، آخه خیلی وقت ها توی خواب و رویا باهام هست و با هم حرف می زنیم، همیشه می رفت جلوی آینه و خودش رو نگاه می کرد و وقتی که ازش می پرسیدیم که چرا اینکار رو می کنی می گفت: «همیشه قیافه و چهره هر کسی رو می بینم و چند ساعتی که باهاش برخورد می کنم چهره واقعیش رو تشخیص می دم و می فهمم که چه چهره ای پشت ظاهرش پنهان کرده ولی هیچ وقت خودم رو ندیدم نمی دونم چه چهره ای دارم، حتی توی خواب خودم رو نمی بینم همیشه شخص دیگه ای رو به جای خودم می بینم، نمی دونم چرا؟ ولی می گن هر کی یه همزاد داره دوست دارم همزادم رو ببینم شاید اونوقت خودم رو شناختم.» الان زنده نیست تا همزادش رو ببینه واقعاً هم، هم از نظر سلیقه، هم چهره و هم صدا خیلی شبیه به هم هستین حتی طرز حرف زدنتونم شبیه همه.
رفتم توی فکر راست می گفت منم تا حالا چهره خودم رو توی خواب ندیدم، داشتیم با هم صحبت می کردیم که دکتر در زد و وارد شد:
- اِ... پدر شما اینجا هستین، ببخشین شراره خانوم، دنبال بابا می گشتم.
- مگه من بچه هستم باباجون؟
- اختیار دارین شما سرور و بزرگ ما هستین، گفتم شاید جایی رو بلد نباشین و کمک بخواین (نگاهی به هر دو ما کرد و گفت) می دونی چیه بابا، از وقتی که با شراره خانوم آشنا شدم برای زندگیم امید پیدا کردم راستش یکی از دلایلی که آوردمت ایران آشنا شدن با شراره خانوم بود.
مامان صدام کرد من عذرخواهی کردم و رفتم. سفره شام رو پهن کردیم و همه دور هم جمع شدیم آقای بهزاد کنار من بود و با اشتهای باز غذا می خورد و خیلی خوشحال بود. فردا قرار بود که امیرآقا و نازنین خانوم برن خونه خودشون، صبح همه جمع شدیم و خونشون رو تمیز کردیم، بعدازظهر همه اونجا جمع بودیم و شام رو اونجا درست کردیم، البته درست کردن! نازنین خانوم خودش شام رو درست کرد و واقعاً که دست پخت نازنین خانوم خیلی عالی بود، توی حیاط خونه شام رو می خوردیم، سر شام شهرام گفت:
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
- می گم نازنین خانوم شما با این دست پخت خوبتون چرا امیر این قدر لاغره؟ من جای امیر بودم الان باید 200 کیلویی می شدم.
خندید و گفت:
- اولاً دست پختم به دست پخت مادر شما نمی رسه دوماً امیر به لاغری باباش کشیده اون خدابیامرزم لاغر و قد بلند بود، تازه مگه بده.
دکتر گفت:
- نازنین خانوم شما نگران نباشین شهرام به تیپ آقا امیر حسادت می کنه.
شهرام گفت:
- نیست که خیلی خوش تیپه؟! (سرش رو برگردوند و گفت) اِییش.
همه می خندیدن موبایل شهرام زنگ زد گوشی رو برداشت و گفت:
- الو... بفرمایید... بله خودم هستم... شما؟!... بله بله خوب هستین شما... خانواده خوب هستن... حتماً کار مهمی داشتین که تماس گرفتین... چی شده!.. الان کجا هستن؟... ای بر پدرش، نه منظورم پسرعموشونه... ببینین خانوم من نمی تونم یعنی، چطوری بگم ایشون که مارو قبول ندارن... خودشون گفتن؟... خونه ما؟!... به من چه ربطی داره؟... کدوم قضیه؟... ما قضیه نداریم... ای بابا شوخی بود و تموم شد... بگو یه دفعه برم قبرم رو بکنم دیگه!... موبایل لیلا خانوم رو دارین... ممنون می شم... باشه، فقط هر خبری شد بهم خبر بدین... خداحافظ.
همه دست از غذا خوردن برداشته بودیم و شهرام رو نگاه می کردیم هم عصبانی بود، هم خوشحال بابا گفت:
- چی شده شهرام، کی بود؟ چی کارت داشت؟
- والله چی بگم به زور می خوان عروس ببرن عروسم داماد رو نمی خواد و به ما گیر داده، حالا هم پدر و داماد و برادرهاش می خوان بریزن خونه ما، فکر کردن عروس رو ما بردیم.
گفتم:
- شوخی می کنی شهرام! بابا جدی صحبت می کنه؟
- به جون تو که یه ذره برام مهم نیستی راست می گم.
گفتم:
- بی مزه؟! عروس کیه؟!
- بابا ما یه غلطی کردیم توی عروسی شال یه دختر رو گرفتیم حالا هم ول کن نیستن.
بابام تا حرف شهرام رو شنید شروع به خندیدن کرد.
صدای زنگ در اومد شهرام از ترس از جاش بلند شد و گفت:
- بیچاره شدم اومدن، به خدا من کاری نکردم.
بابام گفت:
- مثل اینکه جدیه!
خودش رفت و در رو باز کرد 2 تا مرد قد بلند و هیکلی با یه مرد تقریباً مسن وارد خونه شدن بابام یاالله گفت و اونها هم وارد شدن. مردها هر سه تاییشون عصبانی بودن، از عصبانیت قرمز شده بودن، شهرام بیچاره خیلی ترسیده بود. بابام به آرومی باهاشون صحبت می کرد و تعارف کرد که بشینن وقتی که نشستن بابام گفت:
- تا اونجا که یادم می یاد ما با هم هیچ آشنایی نداریم، مفتخر کنین و خودتون رو معرفی کنین و بگین امرتون چیه که این وقت شب اینجا تشریف آوردین؟
مرد مسن گفت:
- ببین آقای محترم پسر شما دختر مارو نمی دونم کجا برده، پسرتون کجا هست؟
- پسرم خونه نیست، در ضمن دختر شما کیه؟
یکی از اون پسرها گفت:
- ببین آقا، من پسرعموی لیلا و نامزد لیلا هستم امشب هم خواستگاری رسمی من و لیلا بود که لیلا با پسر شما فرار کرده، من نامزدم رو از شما می خوام.
- خُب اگه دختر شما با پسر منه پس شما کجا بودین؟!
- چه می دونم این پسر شما چطوری نامزدم رو سرکار گذاشته که دلش پیش اونه.
- شما بدون اینکه اون رو ببینین و بشناسین و بدونین که مقصره یا نه قضاوت می کنین؟
- مادرش گفت که اون شب، توی عروسی شالش دست پسر شما افتاده بود.
شهرام گفت:
- چه ربطی داره آقای محترم اونم شالش رو محترمانه بهش برگردوند.
- ولی یه بارم توی دانشگاه جلوی لیلا رو گرفته بود.
شهرام گفت:
- کی این حرف ها رو به شما زده؟
- دوستش گفته، بعدش هم از برخورد دخترم مشخصه اونها با هم ارتباط دارن که لیلا هم ازش بدش نمی یاد، چند باریم با مادرش در مورد پسر فراریتون حرف زده.
شهرام خندید و گفت:
- بیچاره لیلا خانوم که گیر شما افتاده، باید اون روز می فهمیدم که خانوادش چه طور آدم هایی هستن.
نامزد لیلا یا همون پسرعمو عصبانی شد و گفت:
- چی؟!... شهرام تویی؟ چرا خودت رو قایم کردی، می ترسی؟
- ببین آقا پسر من اگه می ترسیدم الان حرف نمی زدم می خواستم ثابت کنم که لیلا خانوم پیش من نیست، ولی خیلی خوب شد با اجازه بابا و مامانم می خوام بهتون بگم من از همون اولین روزی که دیدمشون خیلی ازشون خوشم اومده تا پای جونم باهاشون هستم مخصوصاً حالا که فهمیدم دل به دل راه داره، حالا هم لطف کنین از خونه ما بفرمایین بیرون، البته فقط شما با این دوستتون، در ضمن آقای حکمت اگه پدر خوبی برای دخترتون بودین هیچ وقت کاری نمی کرد که خلاف نظر شما باشه، مثل همین فرار کردن. آره لیلا هم آدمه، هم دل داره برای ازدواج خودش تصمیم می گیره، نه شما!
بابام شهرام رو نگاه می کرد در واقع همه ما با تعجب نگاه شهرام می کردیم واقعاً که عشق چه ها می کنه. تا حالا شهرام جلوی بابام حرف نزده بود حالا کار به کجا کشیده، ولی بابام با لذت نگاهش می کرد فکر کنم کیف می کرد که پسرش برای خودش مردی شده.
نامزد لیلا عصبانی گذاشت و رفت، پشت سر اونم آقای حکمت و اون یکی رفتن. موقع رفتن برگشت رو به شهرام گفت:
- خدا کنه چیزی بهش نشه...
شهرام زد توی حرفش و گفت:
- بهتره شما دعا کنین که چیزی بهش نشه وگرنه براتون گرون تموم می شه. علیه شما و پدر بودنتون شکایت می کنم و خودم هم جوابتون رو می دم.
از عصبانیت قرمز شده بود، دیگه طاقت نیاورد و محکم در رو بست و رفت بابام پشت سرمون بود محکم با صدای بلند دست زد و گفت:
- بارک الله پسرم، برای خودت مرد شدی، خوب جوابشون رو دادی.
دکتر گفت:
- نه بابا عشق و عاشقی چه ها می کنه، پدر این عشق بسوزه.
مامان گفت:
- تو رو به خدا پاشین برین لیلا رو پیدا کنین بیچاره معلوم نیست کجا در به در شده.
بابام گفت:
- فعلاً ما کاری نمی تونیم بکنیم تا بعد، خدا خودش بزرگه.
آقای بهزاد رو به من گفت:
- برام تعریف کن ببینم لیلا کیه؟
شروع کردم آروم آروم براش تعریف کردم وقتی که تموم شد سرم رو برگردوندم، دیدم دکتر با خنده محبت آمیزی نگاه من و پدرش می کنه آهی کشید و رو به پدرش گفت:
- بابا نریم خونه خودمون؟
باباش با خوشحالی گفت:
- بریم بریم، همون جور مونده؟
- نه پدر منظورم خونه قدیمی نیست، خونه الان خودم به قشنگی و بزرگی خونه قدیم نیست ولی خونه است دیگه.
- نمی یام!
امیر گفت:
- اگه اجازه بدین آقای دکتر امشب همه با هم باشیم. با هم می ریم خونه ما.
آقای بهزاد گفت:
- ولی من می خوام پیش دخترم باشم.
دکتر بهزاد نگاه من کرد. گفتم:
- من که خوشحال می شم امشب رو اینجا باشین.
دکتر گفت:
- آخه؟!
بابا گفت:
- آخه بی آخه، نازنین خانوم این پسرها خدمت شما، امشب درست کتکشون بزنین که دیگه چیزی به سرشون نزنه.
دکتر و امیر و شهرام با نازنین خانوم رفتن خونه نازنین خانم، من رفتم ملافه تختم رو عوض کردم و آماده کردم برای آقای بهزاد یه ساعتی گذشته بود که دکتر طاقت نیاورد خودشم اومد، اتاق من کوچیک نیست 20 متری هست بابا و آقای دکترم روی زمین توی اتاق من خوابیدن صبح وقتی که رفتم توی اتاقم تا جانماز و چادرم رو بردارم، دیدم آقای بهزاد مثل بچه آروم خوابیده بود لب هاش می خندیدن انگار توی خواب می خندید، فکر کنم خواب زیبا رو می دید. دکتر داشت نماز می خوند در زدم و وارد شدم بابام نمازش تموم شده بود. چادر و جانمازم رو بهم داد و رفتم توی اتاق مامان و بابا نمازم رو خوندم، از خدا کمک خواستم تا آقای بهزاد رو به روز اولش برگردونم. از خدا عمری خواستم تا بتونم کمکش کنم بعد از نمازم بلند شدم رفتم توی حیاط، هوا کاملاً روشن شده بود شروع کردم به آب دادن باغچه، دلم گرفته بود، همه یه جور مشکل داشتن، یکی از یکی مشکلتر همونجا کنار حوض نشستم و به تصویر خودم نگاه کردم که توی آب افتاده بود. توی چهره ام دنبال خودم می گشتم. آب رو تکان دادم دوباره به جای اولش برگشت هر کاری کردم دوباره مثل اولش شد.
- هر کاری بکنی نمی تونی از خودت فرار کنی.
برگشتم دکتر بود دوباره دلم گرفته بود نیاز به امیددهنده داشتم.
دکتر گفت:
- دنبال چی می گردی، مگه خودت رو پیدا نکردی؟
- نه هنوز خودم رو نشناختم.
- برای شناختن خودت باید خودت تنها تلاش بکنی، نمی تونم کمکت کنم، کاری نیست که از دست من ساخته باشه، من خودم هنوز خودم رو کامل نشناختم.
- چه قدر خوب می شه همیشه فقط اتفاق های خوب بیفته و به هر چیزی که می خوای برسی هرچی دوست داری، داشته باشی و هر کاری که می خوای بکنی.
- این جور که می گی زندگی یکنواخت بود و زیبایی و جذابیت نداشت، زیبایی زندگی جنگیدن و چنگ زدن به مشکلاته، هر روز از خواب بیدار بشی و فقط درس بخونی، هر روز کارت این باشه، چه قدر خسته کننده و کسل کننده است. زیبایی و جذابیت توی خطرها و مشکلات و جنگیدن و کنار اومدن با اون هاست از همه زیباتر عاشق شدن و مبارزه برای رسیدن به عشقه.
- عشق، محبت، واژه های به ظاهر پرمعنی ولی در باطن هیچ!
- اِ... اختیار دارین شما برعکس فکر می کنین به قول دوستم الان زمونه ای شده که هر... از اون بالا می ره ولی واقعاً... هستن چون معنی اون رو نمی دونن و درکش نمی کنن، فقط میگن من عاشقم و از این حرف ها، واسه همینه که حرمت عشق کم شده.
- همچین حرف می زنین که انگار خودتون عاشق هستین!
- آره عاشق خدا، عاشق...
حرفش رو قطع کرد، سرش رو پایین انداخت و گفت:
- اگه یه روز کسی بهت بگه عاشقته چی کار می کنی یا چی بهش می گی؟
خندم گرفت و گفتم:
- عاشق! عاشق من؟! جالبه، بهش می خندم اگه کسی از وضعیت من آگاه باشه نه تنها عاشقم نمی شه بلکه متنفرم می شه.
با تعجب گفت:
- تنفر! چرا؟!
- خُب دیگه کفر می کنه و به خدا می گه اگه قرار بود که این دختره بمیره برای چی آفریدی؟ برای چی قند توی دل ما آب کردی و سرکارمون گذاشتی، بعدش هم شروع به بد و بیرا گفتن می کنه.
خندید و گفت:
- شهرام خوب روت تأثیر گذاشته، شدی یه پا شهرام.
- مگه داداشم نیست؟!
- جواب کنکور کی می یاد؟!
- نمی دونم، ولی می دونم که قبول نمی شم.
با خنده گفت:
- تو همیشه خیلی چیزها رو می دونی ولی اشتباه می دونی همه اش برعکس شده. راستی کلبه دل رو بستی، درش قفل شده؟
- نمی دونم چرا ولی دیگه حس ندارم، درش بسته است، ورود ممنوع.
دکتر گفت:
- یادته توی خواب چی دیده بودی، همون شعری که توی تابلوی دست نوشته بود، چی بود؟! «دست هایم را در باغچه می کارم می دانم سبز خواهد شد.»
- «دست هایم را در باغچه می کارم، می دانم سبز خواهد شد و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم تخم خواهند گذاشت.»
دکتر گفت:
- آره خودشه می دونی از کیه، یعنی شاعرش کیه؟
نگاهش کردم با سر اشاره کردم که نه، خودش ادامه داد:
- فروغ، یکی از دوست هام عاشق فروغه، یه روز این شعر رو خوند اونجا بود که فهمیدم فروغ شاعرشه.
- تا حالا کتاباش رو نخوندم.
- یه بار یکی از رؤسای فرانسه از پائولو می پرسه: «ای استاد نیک چه کنم تا وارث حیات سرمدی گردم؟» و او جواب می دهد: «چرا مرا نیکو می گویی، هیچ کس نیکو نیست، جز یکی، و آن خداوند است.»
موبایلش زنگ زد یکی از همکارانش بود، جواب داد یه هفته مرخصی گرفته با دکتر رضایی زاده تماس بگیرن.
- توی مرخصیم ول کن نیستن، امروز می خوام بابا رو ببرم خونه خودمون تو هم می یایی؟
- همیشه آرزو داشتم که اتاق زیبا رو ببینم.
صدای در اومد شهرام بود در رو باز کرد و محکم بست و اومد داخل خیلی عصبانی بود بدون سلام و علیک گفت:
- سریع برو لباست رو بپوش بیا بریم.
- کجا بریم؟
- تو لباست رو بپوش، توی راه بهت می گم.
بابام که صدای شهرام رو شنید اومد توی حیاط.
شهرام گفت:
- سلام بابا!
- سلام، چرا داد و بی داد راه انداختی؟
- چیزی نیست، شراره زود آماده شو بریم.
بابا گفت:
- چرا حرف نمی زنی بگو چی شده؟
- هیچی بابا، لیلا توی بیمارستان بستری شده حالشم خیلی بده.
گفتم:
- لیلا! چرا؟!
- دیشب همش توی ماشین بوده و توی شهر می گشته تا صبح بشه 2 تا آدم عوضی گیر بهش می دن اونم از ترس سرعتش رو بیشتر می کنه و محکم می خوره به دیوار و ماشین خورد و خمیر می شه خودشم حالش اصلاً خوب نیست.
رفتم سریع لباس پوشیدم و با دکتر و شهرام رفتیم بیمارستان حال لیلا خیلی بد بود. دکتر سریع رفت با دکترش صحبت کرد و خودشم عکس های گرفته و آزمایش هایش رو بررسی کرد. متأسفانه یکی از کلیه هاش از بین رفته بود و یکی هم خوب کار نمی کرد، دکتر به همه دوست هاش زنگ زد و دنبال کلیه گشت متأسفانه کلیه ها به گروه خون لیلا نمی خورد. گروه خونش +o بود. وقتی که فهمیدم گروه خونی لیلا با من یکیه، زد به سرم که من کلیه ام رو بهش بدم، من 2 تا کلیه سالم داشتم با یکی از کلیه هام می تونستم زندگی کنم تازه مگه من چه قدر عمر می خواستم بکنم فقط مشکل سرطانم بود که کار رو سختتر می کرد، شاید موافقت نمی کردن رفتم توی اتاق دکتر لیلا، دکتر بهزادم اونجا بود گفتم:
- دکتر یادت نرفته که چی توی خواب دیدم، «دست هایم را در باغچه می کارم، سبز خواهد شد می دانم و پرستوها در گودی انگشتان جوهری ام تخم خواهند گذاشت.»
متوجه منظورم شد و گفت:
- متأسفم شراره، تو نمی شه، اصلاً حرفش رو نزن.
- چرا؟ سرطان من خوش خیمه هنوز به اون بالاها نرسیده پس کلیه ام سالمه، می شه استفاده کرد، چرا نمی ذارین حداقل یه تکه از بدنم رو نجات بدم هم کلیه خودم، هم جون لیلا رو، شهرام عاشق لیلاست و لیلا هم عاشق شهرام، اون ها عشق پاک دارن و حرمت عشقشون باید حفظ بشه نمی خوام اتفاقی برای لیلا بیفته طاقت ندارم. دکتر من آخرم معلومه بالاخره 2 روز زودتر یا دیرتر می میرم، خواهش می کنم دکتر، من زنده بودنم چه فایده ای جز دردسر و گرفتاری برای شماها داره؟
گریه می کردم و با التماس حرف می زدم دکترم چشم هاش پر از اشک شد. با صدای بلند داد زد و گفت:
- شراره محاله، محاله دیگه هم حرف نزن، برو خونه استراحت کن.
التماسش کردم:
- تورو به خدا امید، من می دونم برات خیلی مهمم، ولی لیلا اگه زنده بمونه حالا هست، ازدواج می کنه و بچه دار می شه و از همه مهمتر زندگی می بخشه هم به خودش هم به شهرام و خانوادم ولی من تموم اعضای بدنم رو نگه دارم که چی؟ یه روز همشون سرطانی بشن و برن زیر خاک! که فقط 2 روز بیشتر زنده بمونم؟ ( نفس نفس می زدم حالم خوب نبود به زور خودم رو جمع کردم و نشستم روی صندلی و ادامه دادم) خودت گفتی که به عشق باید حرمت گذاشت و مقدس شمرد، منم می خوام به عشق پاک لیلا و شهرام احترام بذارم کار من باعث می شه تا لیلا هست منم باشم، ذره ای از وجود من تو وجود لیلاست، اونوقت هم من رو دارین، هم لیلا رو، خواهش می کنم.
دکتر لیلا با شنیدن حرف های من متأثر شد و رفت بیرون، دکتر رو به رویم نشست و گفت:
- تو خیلی مغروری شراره! فقط به فکر خودت هستی اگه تو این کار رو بکنی احتمال مرگت 100 درصد می شه تو قدرت زندگی با 2 کلیه رو نداری تا چه برسه با یک کلیه، شراره تو نباید این کاررو بکنی من نمی ذارم، اگه تو به فکر عشق پاک شهرام و لیلا هستی پس عشق من به تو چی می شه عشق من ناپاکه؟! به خدا از عشق من به تو پاکتر و مقدستر پیدا نمی کنی یعنی وجود نداره. اگه به تو چیزی بشه من می میرم، تو مرگ من رو می خوای؟! من خودخواه نیستم ولی لیلا می تونه از طریق پدرش از جای دیگه حتی از کشورهای دیگه کلیه گیر بیاره، تو به فکر خودت باش، به فکر خانوادت، به فکر من، که بدون تو واقعاً دیگه نمی تونم زندگی کنم، من ازت خواهش می کنم. شراره دیگه این حرف رو نزن، خواهش می کنم، تو می خوای بری دانشگاه، ادامه تحصیل بدی، خودت دکتر خودت باشی و بیشتر عمر کنی، چرا این حرف رو می زنی، خدارو خوش نمی یاد.
محکم با مشت زد روی میز و گفت:
- به خاطر هر کی که دوسش داری، تو که طاقت دیدن پیر شدن پدر و مادرت رو نداشتی چطور می خوای آب شدنشون رو ببینی؟ تو، ذره ذره وجودت از اون هاست طاقت ندارن که با دست خودشون تو رو از بین ببرن.
گفتم:
- من خودم می خوام، کسی مجبورم نکرده.
- آره تو خودت می خوای ولی همه مقصرن از من گرفته تا شهرام و شهروز می فهمی! ما می تونیم نذاریم، اگه بذاریم یعنی خودمون تو رو کشتیم، خواهش می کنم فکرش رو نکن.
تا حالا گریه یه مرد رو ندیده بودم، تا حالا التماس یه انسان رو برای زنده بودن خودم ندیده بودم واقعاً داشت التماس می کرد که خودم رو زنده نگه دارم، خودم رو؟!
گفتم:
- فقط به یه شرط!
- هر شرطی باشه قبوله فقط از این فکر منصرف بشی.
- تا وقتی که برای لیلا کلیه پیدا نشده، اگه براش کلیه پیدا نشه، همون که گفتم!
- حرف آخرت اینه؟ دیگه حرف ما کشکه، باشه ولی این رو بدون من نمی ذارم.
با عصبانیت در رو بست و رفت، تنها شدم از پنجره به حیاط نگاه کردم، شهرام زیر درخت نشسته بود و از ناراحتی چمن ها رو می کَند. معلوم بود خیلی ناراحته، من که جز دردسر براشون چیز دیگه ای ندارم حداقل با این کار می تونم کمکی به شهرام بکنم. اشک هام رو پاک کردم. رفتم پیش دکتر لیلا باهاش صحبت کردم ازش پرسیدم که من سرطان دارم برای اهداء کلیه مشکل دارم یا نه. گفت:
- ببین خانوم کلیه شما فعلاً سالمه، یعنی پیوند کلیه به خوبی انجام می شه ولی برای خودتون خوب نیست یعنی معلوم نیست که...
- معلوم نیست که بمونم یا نه، مشکلی نیست من که می میرم حالا چند روز زودتر.
- خیلی دل و جرأت دارین هیچ کس این کار رو نمی کنه شما هم نباید انجام بدین، چون جون خودتون در خطره، شاید اصلاً بهوش نیاین.
این رو گفت و رفت به بابا نگاه کردم، نگران حال لیلا و شهرام بود، وقتی که من توی اتاق دکتر بودم پدر و مادر و پسرعموی لیلا اومدن، مادرش گریه می کرد و پدرش هم با موبایلش حرف می زد و دنبال کلیه می گشت ولی هیچ جا نبود، مثل اینکه باید کلیه من جای کلیه خراب لیلا رو می گرفت، راستش می ترسیدم ولی این حرف ها همه حرف دلم بودن، نباید به خودم فکر می کردم باید به فکر لیلا بودم، با این کار شهرام و لیلا به هم می رسن و زندگی پر از عشق و علاقه ای رو شروع می کنن، پدرشم به خاطر کار من مخالفت نمی کنه، ولی دلم راضی نبود. راستش عشق دکتر رو چی کار می کردم، باید تکلیف خودم رو روشن می کردم. من اگرم زنده بمونم زندگی دکتر رو نباید خراب بکنم او با ازدواج با من و زندگی چند روزه با من خوشبخت نمی شه، پس بهتره به بهانه کلیه از دست من خلاص بشه رفتم نشستم کنار مادر لیلا دلداریش دادم گفتم:
- نگران نباشین خوب می شه، من مطمئنم.
- نه دخترجون خوب نمی شه باباش نمی تونه کلیه پیدا بکنه.
بلند شدم رفتم پیش پدرش پرسیدم:
- کلیه پیدا کردین؟
- نه، پیدا نمی شه.
- پیدا می شه، ولی با پول پیدا نمی شه، شما فکر می کنین تموم زندگی رو می شه با پول خرید ولی این اتفاق باعث می شه بفهمین همه چیز پول نمی شه، شما یا به خاطر پول برادرزادتون یا اون به خاطر پول شما می خواستین لیلا رو به زور بهش بدین چون قدرت داشتین، کو؟ کو اون قدرتتون؟ الان چرا کاری نمی تونین بکنین! شما از عشق و علاقه چیزی نمی دونین ولی من بی پولم، پول ندارم، ولی همیشه سعی می کنم دل بزرگی داشته باشم. من می تونم دخترتون رو نجات بدم.
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
هاج و واج نگاهم میکرد باورش نمیشد که کلیه ای که میخواد توی شکم منه رفتم نشستم کنار بابام نگاهش کردم برام سخت بود با دست خودم بهترین لحظاتم رو از دست بدم بهترین لحظه های زندگیم کنار خانواده م بودنه سرم رو گذاشتم روی شانه بابام و گریه کردم.اون روزهایی رو تجسم میکردم که اگه من بمیرم این بیچاره ها چیکار میکنن شاید مامان و بابام از غصه ...خدا نکنه!با مرگ من کنار میان هیچوقت چنین اتفاقی نمی افته یک یا دو هفته سختی داره بعدش تموم میشه.
خودم خودم رو دلداری میدادم.راستش فقط در مورد امید مونده بودم با اون چیکار میکردم.امید عاشق من بود و منم عاشقش بودم ولی بروز نمیدادم.عشق یه حس دو طرفه است و هر دو نفر رو اسیر خودش میکنه او کسی رو توی دنیا نداشت فقط من و پدرش رو داشت توی فکر بودم که دکتر اومد چشمهاش قرمز شده بود معلوم بود که گریه کرده شهرامم اومد با دیدن دکتر گفت:چیزی شده امید چرا ناراحتی؟!
نگاهی به شهرام کرد و گفت:خوش بحالت شهرام!خوش بحالت با وجود خواهری که داری هیچ غمی نداری ولی من توی این دنیا کی رو دارم؟دلم خوش بود به زندگی آینده ای که میخواستم بسازم ولی خواهرت میخواد بخاطر تو زندگی من رو بگیره منم آدمم دل دارم شهرام نذار خواهش میکنم.
شهرام و بابام که متوجه چیزی نشده بودن با تعجب به حرکات و رفتارهای دکتر نگاه میکردن هم من گریه میکردم هم دکتر بابام گفت:من نمیفهمم واضح تر بگو.
دکتر گفت:همیشه ارزو داشتم دکتر بشم که به مریضهام کمک کنم وقتی که دانشجوی پزشکی شدم همون موقع خواهرم مرد و نتونستم کاری بکنم بعدشم مادرم مرد بازم چیزی بلد نبودم ولی وقتی شراره مریض من بود من پزشک بودم و الانم دکترش هستم ولی کاری نمیتونم بکنم.
حالش خوب نبود رفت توی حیاط من و بابا و شهرام موندیم.خانواده لیلا هم گوش میکردن بابام گفت:چیزی به دکتر گفتی؟!
-بابا همیشه مشوقم بودی همیشه راهنمای من بودی همیشه هر مشکلی داشتم حل میکردی حالا شما بهم بگین اگه بخوام یه نفر رو از مرگ نجات بدم گناهه؟من که دیر یا زود میمیرم حالا 2 روز زودتر بمیرم برای شما فرقی داره؟
-باباجون چی میگی زده به سرت؟!
-نه ...نه!نزده به سرم لیلا داره میمیره اگر دیر بجنبی مرده دوست ندارم این عشق و علاقه شون پایان بدی داشته باشه من میتونم به لیلا کمک کنم.
شهرام با صدای بلند گفت:محاله شراره حرف نزن تو نمیتونی.
-گوش کن شهرام فقط یه لحظه گوش کن.
-نه میگم نه تو نمیتونی من نمیذارم حرف نزن اصلا چیزی نگو.
بابام که فهمید منظورم چیه سرش گیج رفت نشست روی نیمکت دستش رو محکم کوبید روی پاش و گفت:بگو حرفت رو بزن باباجون.
-من سرطان دارم آره ولی هنوز کلیه هام سالمه میشه استفاده کرد.من اگه قرار باشه زنده بمونم با یه کلیه هم میمونم بابا سرطان من داره پیشرفت میکنه کم کم میاد بالا و تموم وجودم رو از بین میبره.حداقل یه کار مفید میکنم هم لیلا زنده میمونه هم کلیه من سالم من که میمیرم ولی اگه کلیه ام پیش لیلا باشه شماها فکر میکنین که من هنوز زنده ام.بابا ...ام ... شما همیشه حرفهای خوب و کارهای خوب بهم یاد دادین همیشه بهم گفتین درست ترین کار رو انجام بدم همیشه گفتین مفید باشم من 19 سالمه اختیار اعضای بدن خودم رو دارم اگه لیلا زنده بمونه شهرام و لیلا و با هم زندگی میکنن بچه دار میشن و بچه هاشون رو بزرگ میکنن و تا پیر میشن و تا 200 سال عمر میکنن ولی من!... جز دردسر و خرجهای اضافی چیز دیگه ای هم دارم؟نه بخدا قسمت نیست که کلیه دیگه ای پیدا بشه خدا میخواد آزمایشم کنه بذار از این امتحان الهی پیروز بیرون بیام بابا میدونم براتون سخته ولی شیرینی این کار سختی رو براتون راحت میکنه.خدا رو چه دیدی شاید خدا بخاطر کارم بهم شفا داد و سالها با یه کلیه زندگی کردم قسمت هر چی باشه همونه...
شهرام اعصابش خرد شده بود و گریه میکرد و با نفرت نگاه پسر عموی لیلا و پدرش میکرد.همه اش تقصیر اونها بود.با عصبانیت رفت و یقه پسر عمو رو گرفت و گفت:لعنتی هر چی میکشم بخاطر زورگویی توئه برو گمشو نمیخوام ببینمت.
همه ناراحت بودن پدر لیلا به شهرام گفت:آروم باش پسرم میدونم سخته ما هم هیچوقت قبول نمیکنیم که خواهرت کلیه اش رو به لیلای ما بده مطمئن باش خودم میگردم و براش کلیه پیدا میکنم.
دکتر راست میگفت با حرفهایی که زدم پدرم خیلی شکسته شد صورتش کلا سیاه شد.خواست بلند بشه که نتونست شهرام کمکش کرد با هم رفتن وضو گرفت و بعد رفت توی نمازخانه و 2 رکعت نماز شکر خوند وقتی اومد آرومتر شده بود چیزی نمیگفت بابا از عشق و علاقه دکتر خبر داشت از شهرام دکتر رو پرسید گفتم:فکر کنم توی حیاطه.
بابام نگاهم کرد و رفت.نفسم تنگ شده بود داشتم خفه میشدم رفتم کنار پنجره وایستادم یه نفس عمیق کشیدم دکتر و بابام همدیگر رو بغل کرده بودن و گریه میکردن دکتر میگفت:آقای رحمتی من عاشق شراره هستم نمیتونم قبول کنم.
دوباره گریه کرد و گفت:خیلی دل داره ولی فقط به فکر خودشه یه ذره به فکر من نیست به فکر شما اگه قرار باشه اتفاقی براش بیفته منم خودم رو میکشم.
طاقت نیاوردم کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون تا خونه پیاده رفتم دوباره فکرهام رو کردم همه جوانب رو بررسی کردم همون تصمیم اول رو گرفتم این کار باعث شده بود که عشق دکتر رو بفهمم همین کافی بود بالاخره باید یکی ناراحت میشد چند وقت برام گریه میکنن بعد فراخوش میکنن هر کی میره سراغ زندگیش رسیدم دم در خونه در رو باز کردم و رفتم داخل کنار حوض نشستم سرم درد میکرد سرم رو کردم توی آب حوض و چند دقیقه بعد بیرونش آوردم تموم خستگیم با آب شسته شد و رفت.
-سلام مادرجون چه خبر از بیمارستان؟
سرم رو بلند کردم مامان بود گفتم:سلام به مادر گل و همیشه بهارم سلامتی!چند روز دیگه حالش خوب میشه و عروسی بارون میشه.
شکیبا گفت:چرا ناراحتی؟!
-من؟! من فقط خسته هستم راستی آقا بهزاد چیکار میکنن؟
مامان گفت:با آقا امیر رفته بیرون.
رفتم توی اتاقم و بوش کردم بوی عطر یاس میداد انگار گل یاس توی اتاقم بود.روی میزم کلبه دل باز بود فکر کنم اقای بهزاد خونده بود.ورق زدم برام شعری نوشته بود:
(از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه میخواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه میخواهم)

دل من که به اندازه یک عشق ست
به بهانه های ساده خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانمان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه یک پنجره می خوانند
آه ...سهم من این است
سهم من آسمان نیست که آویختن پرده های آن را از من نگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است
و یه چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشت
سهم من گردش خون آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من میگوید:
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد میدانم میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهری ام
تخم خواهند گذاشت
(فروغ فرخزاد)

شعر کامل فروغ فرخزاد رو برام نوشته بود امید بهم گفته بود که از فروغه چه قشنگ نوشته بود و کلی آرومم کرد صفحه های قبل رو هم ورق زدم و خوندم.چی میشد که این دفتر واقعا کلبه کوچیک بود که
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
بعد از مرگم اونجا می خوابیدم یعنی آرامگاه و خونه دومم اونجا بود، سرم به شدت درد می کرد خواستم یکم استراحت بکنم ولی به سرم زد شروع کنم کلبه دل رو تکمیل کنم. بیشتر از چند روز فرصت نداشتم شروع کردم به نوشتن زندگی خودم از اول تا جایی که جون داشتم. اون شب بابا و شهرام با دکتر اومدن خونه هر سه نفرشون خیلی ناراحت بودن، مامان و بقیه فکر کردن به خاطر لیلاست، ولی من می دونستم به خاطر لیلا نیست، بابام بیشتر عذابم می داد نه چیزی بهم می گفت نه کاری می کرد فقط توی فکر بود و سکوت کرده بود، دوست داشتم بابام می اومد جلو و چند تا سیلی می زد و می گفت من اجازه نمی دم یا می گفت اجازه می دم، این جور سکوتش بیشتر عذابم می داد و کار رو برام دشوارتر می کرد، ولی من تصمیمم رو گرفته بودم حتی اگه اجازه هم نمی داد این کار رو انجام می دادم. محال بود که حرف بزنم و سر حرفم نباشم. شام نخوردم و رفتم توی اتاقم شروع به نوشتن ادامه زندگی نامه ام کردم، آقای بهزاد در زد و اومد تو اتاقم. بلند شدم و باهاش احوال پرسی کردم، نگاهی به نوشته هام کرد و گفت:
- چی می نویسی دخترم؟
- هیچی، خودم رو می نویسم.
- خودت رو پیدا کردی؟! خوبه اگه این طور باشه.
- فکر می کنم خودم رو پیدا کرده باشم، البته هنوز مطمئن نیستم.
خواست چیزی بگه ولی منصرف شد، گفتم:
- آقای بهزاد خدا چرا عشق رو آفرید؟!
- منظورت عشق های زمینی هستن؟!
- بله، عشق، محبت، علاقه و از این حرف ها.
- می دونی زیبای من، چرا عشق آفریده شده! خدا عشق زمینی رو آفریده تا عشق الهی رو پیدا کنی، اگه ما عاشق و معشوق نداشته باشیم پس چطور می خوایم عاشق خدا بشیم، خدا خیلی خیلی بزرگه، همه این عشق و عاشقی ها ذره ای از عشق به خدا رو می رسونه، خدا وقتی که انسان رو آفرید می دونی چی بهش گفت: «ای انسان تو تنها موجودی هستی که جذابیت رو درک می کنی، خلاقیت رو درک می کنی، تو تنها موجودی هستی که عاشق می شی و در راه عشق می جنگی، ای انسان تنها تویی که خدا رو با عشق نه با جبر می پرستی، تو مرا دوست داری و منم تو رو دوست دارم، تو از منی و به سوی من باز می گردی.» دکتر چمران نوشته، خیلی قشنگ نوشته. تو از هر چیزی که خوشت بیاد و دوستش داشته باشی در واقع خدایت رو دوست داری، اگه شهرام عاشق شده تازه به کوچک ترین لذت عشق خدا رسیده، نمی دونم حرف هام رو متوجه می شی یا نه؟
- پس چرا مرگ بوجود اومده؟
- زندگی تو این دنیا پایان داره و شروع زندگی دیگه تو دنیای دیگه، با لذت بیشتری، ولی کم کم اسمت، نامت، جایگاهت پاک پاک می شه، فروغ می گه:
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها، دیروزها
دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
در ادامه می گه:
بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
دیوانش رو خوندی؟!
- نه متأسفانه.
- بخون خیلی خوب و کامل، درد همه رو یه جوری گفته.
- اگه زنده موندم می خونم.
- تا وقت داری قدر زندگی رو بدون تا با دست خالی نری پیش خدا، مرگ اولین پل نزدیکی به هدفته، رسیدن به معشوق هست، مرگ جوان و پیر نمی شناسه، مرگ وقتی که می بینه یکی زیادی فهمیده یا هیچی نمی دونه با خودش می بره، حسوده دوست نداره زیاد بدونی، مهربونه چون هیچی نمی دونی، می برنت پیش خدا.
حرف هاش رو نمی فهمیدم، به قول شهرام فلسفی حرف می زد. درکش برام سخت بود ولی فهمیدم که بیشتر از چند روز به عمرم نمونده، باید برای خودم توشه راه رو ببندم و به فکر سفرم باشم، راستی پس آرزوهام چی می شن. مامانم می گه بیچاره دخترم آرزو به دل از این دنیا رفت، آرزوهای شخصی خودم هیچی، به جهنم ولی دوست داشتم بچه های شهرام و شکیبا رو ببینم. عروسی اون ها رو ببینم اگر خدا بخواد لیلا زنده بمونه، زن شهرام می شه و به هم می رسن ولی آرزو داشتم شوهر شکیبا رو ببینم. خیلی می ترسم، راستش گذشتن از همه اینها خیلی سخته، ولی باید بگذرم. اگه این طور که آقای بهزاد می گفت، گذشتن از همش برای رسیدن به خدا ارزش بیشتری داره پس ناراحتی نداره، فقط دلم برای خانوادم، برای دکتر می سوزه که چه قدر باید سختی بکشن، آه... ای کاش بابا نمی فهمید.
اون روز نازنین خانوم غیرمستقیم از شکیبا خواستگاری کرد، مامان خوشحال بود. امیر پسر خوبیه. اون شب آقای دکترم منزل ما بودن، مامان قضیه خواستگاری نازنین خانوم از شکیبا رو گفت بابا چیزی نگفت و شهرام هم سکوت کرده بود، دکتر گفت:
- امیر پسر خوبیه، به نظر من زوج خوبی می شن، از الان تبریک ما رو بپذیرین.
مامان گفت:
- ممنون عزیزم انشاءا... عروسی شما خودم جبران می کنم خیلی بهت زحمت دادیم.
دکتر نگاهی به من کرد و چشم هاش پر از اشک شد خودش رو کنترل کرد و چیزی نگفت، فقط سرش رو پایین انداخت، شهرام که فهمید دکتر خیلی ناراحته گفت:
- پس امیرآقا گل و شیرینی نیاورده اومدن خواستگاری؟
مامان گفت:
- حالا گفتن، فردا قراره بیان خونه به طور رسمی خواستگاری کنن.
بابا گفت:
- خانوم حالا وقت زیاده شکیبا هم فرار نکرده بمونه برای چند روز دیگه چون...
گفتم:
- نه.
به صدای من همه برگشتن به سمت من، ادامه دادم:
- یعنی... اجازه بدین باباجون فردا خواستگاری و بله برون تموم بشه، خواهش می کنم.
شهرام گفت:
- عجله ای نیست شراره بمونه برای بعد.
- نه خواهش می کمن، اِم... من دوست دارم زودتر این مراسم برگزار بشه، شاید... شاید بعداً...
بابام عصبانی بلند شد و رفت توی حیاط پشتی، خودمم طاقت نیاوردم. رفتم توی اتاقم مامان و شکیبا هاج و واج مونده بودن، معنی حرکات و رفتار ما رو نمی دونستن بابام نیم ساعت دیگه اومد تو خونه و گفت:
- خانوم بگو فردا بیان خونه، شکیبا! بابا جان اول فکرهات رو بکن اگه راضی هستی بیان خونه.
مامان گفت:
- شکیبا حرفی نداره اگه شما حرفی نداشته باشین.
با خنده گفتم:
- مبارکه نه بابا، مبارکه.
بابام نگاهم کرد، چشم هاش پر از اشک بود. دلم لرزید، واقعاً دلم از سنگه، نمی دونم چطور راضی به این کار شدم. شهرام به خاطر اینکه مامان و شکیبا ناراحت نشن شروع کرد به شوخی کردن، اونقدر چرت و پرت گفت تا همه خندیدن، جرأت نمی کردم توی چشم بابام نگاه کنم خجالت می کشیدم ولی خوشحال بودم به یکی از آرزوهام رسیدم. بابام فقط به خاطر من رضایت داد می دونه حرفم یکیه کاری نمی تونست بکنه، صبح رفتیم خرید و بعدازظهر نازنین خانوم و امیرآقا با گل و شیرینی و یه کادوی بزرگ اومدن خونه. خیلی خوشحال بودم دوربین توی دست هام بود و از لحظه لحظه اش فیلم برداری می کردم ولی از خودم فیلم نگرفتم، نمی خواستم بعداً فیلمشون خاطره بدی براشون باشه. اون شب بابامم خودش رو خوشحال نشون می داد ولی نگاه های پر از التماسش روم سنگینی می کرد. اون شب حلقه توی دست شکیبا کردن، بابام یکی از دوست هاش رو که دفتر ازدواج و طلاق داشت، حاج آقا کمالی رو آورد خونه همون شب خطبه عقد رو خوندن و مراسم نامزدی و بله برون رو یکی کردیم. بابا و مامان به امیرآقا یه پلاک زنجیر کادو دادن، اون ها هم برای شکیبا یه سرویس طلا خریده بودن، دکتر و شهرام هر کدوم یه سکه بهار آزادی دادن. شهروز هم 2 تا مجسمه عروس و داماد خریده بود بهشون داد. منم یه تابلوی خوشگل براشون خریدم که روش نوشته بود:
"خدایا به هر که دوست می داری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است و به هر که دوستتر می داری بیاموز که دوست داشتن از عشق برتر است."
اون شب مادربزرگ و عمه و عموها اومده بودن. اون ها هم هر کدوم کادویی بهشون دادن، همه خوشحال بودن می خندیدن. مراسم خیلی ساده برگزار شد، خرید آنچنانی نکردیم و فقط یه دست کت و شلوار داماد گرفته بود، یه دست لباس سفید خوشگل شکیبا گرفته بود و سفره عقد و کیک، ساده بود ولی قشنگ، منم پیراهن آبی رنگ که روی یقه و آستین هایش خیلی کار شده بود رو پوشیده بودم، نشستم کنار شکیبا برده بودیمش آرایشگاه کلی چهره اش عوض شده بود، خیلی خوشگلتر شده بود بهم گفت:
- ان شاءا... عروسی خودت.
نگاه دکتر کردم اونم کنار باباش نشسته بود و نگاهم می کرد. صورت شکیبا رو بوسیدم و گفتم:
- خیلی دوستت دارم شکیبا، هیچ وقت هیچ کدومتون از یادم نمی رین همیشه توی قلبم، یادم می مونین.
بهم لبخند زد، خواست ببوستم گفتم:
- آرایشتون بهم می خوره عروس خانوم.
هر دو خندیدیم و بلند شدم رفتم پیش دکتر نشستم گفتم:
- معذرت می خوام.
جوابی بهم نداد گفتم:
- داد بزنم بگم معذرت می خوام راحت می شی؟
بازم جواب نداد، کفرم دراومد دیگه طاقت پنهان کاری نداشتم، گفتم:
- آقا امید معذرت می خوام، می دونی اگه به من مغرور می گی تو خودت از من بدتری، آخه بی احساس اگه تو من رو دوست داری منم دوستت دارم، اگه تو طاقت دوری من رو برای چند روز نداشتی، فکر می کنی من داشتم؟ تموم فکرم اونجا بود که تو چی کار می کنی و کی کارت تموم می شه. از بیمارستان متنفر بودم ولی به خاطر اینکه با تو باشم اونجا رو دوست داشتم، الانم چون دوستت دارم نمی خوام بهم دل ببندی، گوش می دی چی می گم؟
- نه، تازه که دل بستم و کار از کار گذشته.
شهرام حواسش به ما بود، هم بابا و هم شهرام امیدشون به دکتر بود که بتونه من رو منصرف کنه، به خاطر همین شهرام دور و برمون رو خالی می کرد تا با هم صحبت بکنیم.
- امیدآقا، من نمی تونم تا وقتی که زنده هستم عذاب بکشم که می تونستم به لیلا کمک کنم ولی کمکش نکردم، تو درک نمی کنی؟! خوبه خودت به خاطر کاری که نمی تونستی انجام بدی عذاب می کشی، تو نه دکتر بودی و نه کسی که بتونه کمک زیبا و مادرت بکنه، ولی ناراحتی از این که کمکشون نکردی، ولی من می تونم کمکش کنم خواهش می کنم بفهم چی می گم، این قدر عذابم نده. از نگاه کردن تو چشم های بابام خجالت می کشم، ولی نمی دونم چرا یه بارم چیزی بهم نگفته حداقل می زد توی گوشم مخالفتش رو بیان می کرد، ولی سکوتش خیلی عذابم می ده.
- اگه بزنه توی گوشت منصرف می شی؟!
- نه. من سر حرفم هستم فقط به همون شرطی که بهت گفتم.
- پس چی می گی؟ شراره دلت رو نمی شکنم ولی این رو بدون که اجازه نمی دم این کار رو بکنی.
- نمی تونی، تو نمی تونی! چی کار می خوای بکنی؟!
- نیروی عشق بالاتر از اینهاست که فکر می کنی یا خودمم باهات می میرم یا باید زنده بمونی، همین، دیگه حرف نزن.
خواستم برم که گفت:
- ولی این همه که ادعا می کنی سر حرفت هستی، دروغ می گی، تو به من قول دادی.
- چه قولی بهت دادم؟
به پدرش نگاه کرد و گفت:
- در مورد بابام به من چه قولی دادی؟ با مرگ تو حالش بهتر نمی شه هیچ، شایدم امیدی به زنده بودنش هم نباشه، پس تو مغرورتری.
راست می گفت من بهش قول داده بودم که به باباش کمک کنم، توی این چند روز حالش بهتر شده بود. قرار بود با هم بریم خونه قدیمشون و چه کارها بکنیم، ولی همه رو فراموش کردم. اِی خدا... لیلا رو چی کار کنم. سرم خیلی درد می کرد پای راستمم ذوق ذوق می کرد رنگم پریده بود، ولی نمی خواستم مراسم بهم بخوره، بعد از شام همه مهمون ها رفتن. عروس و داماد توی حیاط کنار حوض با هم حرف می زدن باقی خسته بودن، عرق سردی روی پیشونیم بود با این که گرمم بود ولی عرق سرد داشتم. آقای بهزاد خسته بود رفت خوابید و شهروز هم خوابش برده بود، رفتم یه پتو آوردم و کشیدم روش، بوسش کردم دلم برای شیرین کاری هاش تنگ می شه، همون جور نگاهش می کردم با صدای گریه ام از خواب بیدار شد و گفت:
- چی شده چرا گریه می کنی؟!
اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
- هیچی، بخواب فقط دلم برات تنگ شده بود.
- شراره! می خوای جایی بری؟
- الان؟! نه ولی یه روز می رم.
- کجا می خوای بری؟
- یه جای خوب، ولی تو باید قول بدی که اگه دلت برام تنگ شد گریه نکنی، هیچ وقتم فراموشم نکنی.
- یادته رفته بودی شیراز، دلم برات خیلی تنگ شده بود، اون عکسه هست که 2 تایی انداختیم توی باغ عموعلی، همش به اون عکسه نگاه می کردم.
- کدوم عکس، کجاست؟
بلند شد و برام آورد، به زور می خواستم توی دهن شهروز سیب بذارم و مجبورش می کردم به خوردن. همون لحظه شهرام ازمون عکس گرفته بود. گفتم:
- منم عکست رو پیش خودم می برم هر وقت دلم تنگ بشه نگاهش می کنم، حالا بخواب.
چراغ اتاق رو خاموش کردم و آروم در رو بستم و رفتم بیرون. ساعت 12/30 بود مامان خمیازه می کشید گفت:
- شماها نمی خواین بخوابین؟
- شما برین بخوابین ما هم می خوابیم.
مامان رفت خوابید. گفتم:
- بابا شما هم خسته اید بهتره یکم استراحت بکنین.
- نه خسته نیستم تو برو بخواب.
خیلی گرمم بود، رفتم صورتم رو شستم. دکتر متوجه حالم شده بود اومد کنارم گفت:
- پات درد می کنه؟ شراره راست بگو حالت خوب نیست؟
- چرا حالم خوبه یکم گرممه.
دستش رو گذاشت روی پیشونیم.
- چه قدر یخی تو، چرا هیچی نمی گی؟
- باشه می گم، یواش، خوابیدن، چیز مهمی نیست.
بابام بلند شد و اومد دستم رو گرفت و نشوندتم روی راحتی، دکتر گفت:
- دراز بکش.
سریع رفت وسایلش رو آورد و فشارم رو گرفت. فشارم خیلی پایین بود برام آب قند درست کرد و داد دستم. از توی اتاقم شهرام داروهام رو آورد داد دست دکتر یکی از قرص ها رو باز کرد و بهم داد خوردم، به بابام نگاه کردم خیلی نگران بود گفتم:
- بابا چیزیم نیست فقط یکم خسته ام، دکتر شما بهشون بگین که چیزیم نیست.
- آقای رحمتی از خستگی و فشار عصبیه، یکم استراحت بکنه خوب می شه.
شکیبا و آقا امیرم اومدن و نگران حال من رو پرسیدن، دکتر بهشون گفت:
- چیزی نیست یکم خسته شده.
یه آمپول آرامبخش بهم زد و همونجا روی راحتی خوابم برد و خوابیدم. شهرام و امیر خوابیده بودن، شکیبا و بابا و دکتر روی مبل تا صبح کنارم بودن. شب خواب دیدم: «زیبا با چادر سفیدش اومد به طرفم چادر سیاه توری سرم بود، بهم گفت که از سرم درش بیارم بعد خودش چادر سفیدش رو سرم کرد و گفت:
- با من می یای بریم، تو خودِ منی، خیلی وقته دنبالت می گشتم.
گفتم:
- آخه بابات و لیلا رو چی کار کنم.
- بابام من رو دوست داره، تو رو هم به خاطر من می خواد اگه تو بیایی اونم میاد.
- امید رو چی کار کنم.
- مگه دوستش داری؟!
- آره، خیلی زیاد، در ضمن لیلا هم بهم احتیاج داره.
دیدم لیلا رو صدا کرد، دستش رو گرفت با خودش برد. کم کم ازم دور شد، خواستم برم سمتش ولی نرفتم. اونم رفت اونقدر دور شد که دیگه ندیدمش، یه دفعه دیدم روی شاخه درخت هستم و شاخه اش نازکه تحمل وزن من رو نداره داد می زنم و کمک می خوام ولی کسی جوابم رو نمی ده یه دفعه شاخه شکست و افتادم.» از خواب پریدم با صدای جیغ من همه بلند شدن دکتر نگران دستش رو گذاشت روی پیشونیم. دمای بدنم بهتر شده بود، بابام گفت:
- خواب دیدی، الان حالت خوبه؟!
- آره خوابه... خوابه، ولش کن خواب بود تموم شد و رفت (یه دفعه یاد لیلا افتادم) گفتم:
- لیلا، لیلا حالش چطوره؟
امید گفت:
- حالش خوبه تو نگران خودت باش.
نفس نفس می زدم حالم خوب نبود عرق کرده بودم و اسم زیبا رو می گفتم.
دکتر با تعجب گفت:
- زیبا چی، زیبا تو خوابت بود؟!
نگاهش کردم آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- آره زیبا می خواست من رو با خودش ببره ولی نرفتم گفتم که باید به لیلا کمک کنم. بعد دیدم دست لیلا رو گرفته و با خودش برد هرچه قدر خواستم برم دنبالشون نشد رفتن و ناپدید شدن، لیلا رو با خودش برد، اون داره می میره باید کمکش کنم. خواهش می کنم یه زنگ به بیمارستان بزن.
پام خیلی درد می کرد گفتم:
- حالم داره بد می شه دکتر، نذار کلیه هام خراب شن بگذار به لیلا کمک کنم پام خیلی درد می کنه فکر کنم سرطان پیشرفت می کنه تا نرسیده به کلیه هام یکیشون رو بدیم به لیلا خواهش می کنم.
شکیبا که از موضوع خبر نداشت با تعجب نگاهم می کرد:
- چی می گی شراره تو با این وضعت می خوای کلیه بدی، شوخی می کنی.
- شکیبا خیلی دوستت دارم، همه تون رو خیلی دوست دارم ولی من قراره بمیرم حالا یه نفر رو نجات بدم و بعد بمیرم بهتره یا خودم رو تنها به گور ببرم خوبه؟! تازه هر وقت خواستین ازم یاد کنین من زنده هستم کلیه ام پیش لیلاست، اون قسمتی از وجود من رو با خودش داره (گریه می کرد و سرش رو تکان می داد باورش نمی شد) دکتر پام درد می کنه، ذوق ذوق می کنه، انگار داره باد می کنه، الانه که بترکه.
شکیبا و بابا پاچه شلوارم رو بالا زدن دکتر پام رو نگاه کرد، پام باد کرده بود یکمم کبود شده بود دکتر به بابام گفت:
- سریع ماشین رو آماده کنین باید ببریمش بیمارستان.
بابام سریع رفت و ماشین رو روشن کرد با سر و صدای ما همه از خواب بیدار شدن، مامان نگران و پریشان فقط گریه می کرد و از خدا کمک می خواست، مامان حالش خوب نبود امیر و شهرام پیش مامان موندن، من و دکتر و شکیبا رفتیم، موقع رفتن آقای بهزاد هم بیدار شده بود و نگران می پرسید که چی شده، اونجا بود که فهمید سرطان دارم و می خوام بمیرم، بعداً شهرام بهم گفت که چه قدر ناراحت بود کلاً چهره اش عوض شده بود، وقتی که رسیدیم بیمارستان سریع بردنم تو اتاق و دوباره بیمارستان شروع شد، نازنین خانوم پیش مامان مونده بود و امیر و شهرامم اومدن بیمارستان دکتر سریع از پام عکس گرفت و نگاهی به عکس ها کرد، غده بزرگتر شده بود. خیلی کسل و عصبی بود پرستار یه آمپول بهم زد، نمی دونم آمپولش چی بود ولی رنگ نارنجی داشت، کم کم چشم هام بسته شدن وقتی که بیدار شدم صبح شده بود همه دورم نشسته بودن و نگران نگاهم می کردن، خواستم بلند بشم که پام سست شده بود حرکت نمی کرد هر کاری کردم پام حرکت نمی کرد، دکتر گفت:
- چی شده! پات خوب شده؟
- نه پام حرکت نمی کنه، سست شده!
یه سوزن برداشت و به نوک انگشتم زد هیچی حس نکردم سریع برام یه سری آزمایش و دوباره عکسبرداری نوشت، دوباره شروع شد، تا کی باید آزمایش و عکسبرداری بدم، نمی دونم! اعصابم همه خُرد شده بود اون از برنامه کلیه دادنم که کلی حالشون گرفته شده بود اینم از بی حس شدن پام، دکتر با کلی کاغذ اومد توی اتاقم خیلی هم عصبانی بود، به بابام گفت:
- باید عمل بشه.
بابا گفت:
- برای چی؟! چیزی شده آقای دکتر؟
- نه فقط با همکارا بررسی کردیم، اگه پاشو قطع کنیم احتمال 70% وجود داره که زنده بمونه در واقع سرطان ریشه کن بشه.
گفتم:
- من راضیم ولی بعد از پیوند کلیه.
شهرام گفت:
- تو مگه به خاطر من اینکار رو انجام نمی دی؟! من نمی خوام اصلاً از لیلا خوشم نمی یاد.
گفتم:
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
- کی گفته به خاطر جنابعالیه؟ من فکرهام رو کردم می خوام به یه نفر کمک کنم. بابا شما چرا هیچی نمی گین نه مخالفت می کنین نه موافقت.
بابام گفت:
- نمی دونم، تو خودت عاقلی، وضعیتمون رو می بینی، پس باید خودت بهتر بدونی چه کاری بهتره.
- خیلی خُب من می خوام کلیه ام رو بدم، قبل از قطع کردن پام. آقای دکتر اگه پای من رو قطع کنین بعد کلیه ام رو به لیلا بدم احتمال مرگم حتمی تره، شاید تا اون موقع لیلا هم تموم کنه ولی حالا کلیه ام رو می دم یکم که حالم بهتر شد اون وقت پام رو قطع کنین، خواهش می کنم.
موبایل دکتر زنگ زد از اتاق رفت بیرون وقتی که برگشت اعصابش خُرد بود، حرف نزده دعوا می کرد به دلم افتاد از بیمارستان لیلا بود پرسیدم:
- حال لیلا بده، نه؟!
دکتر با حالت عصبانی گفت:
- تو به فکر خودت باش، برای صدمین بار.
شهرام گفت:
- حالش بده؟
دکتر گفت:
- آره، تا 24 ساعت دیگه اگه کلیه بهش نرسه تموم می کنه، متأسفم.
وقتی که داشت می رفت، گفتم:
- من همین الان آماده عملم، آقای دکتر باهاشون تماس بگیرین و بگین.
- ببین خانوم رحمتی من پزشک شما هستم، پس منم باید تصمیم بگیرم که شما چی کار کنین.
از اتاق رفت بیرون شهرام هم دنبالش رفت، شکیبا و امیر هم بیرون نشسته بودن، من و بابا تنها شدیم رو به بابام گفتم:
- بابا! (نگاهم نمی کرد) بابا خواهش می کنم یه لحظه به حرف هام گوش بدین.
بدون اینکه رویش رو برگردونه گفت:
- بگو.
- بابا خیلی دوستتون دارم، می دونم خیلی دوستم داری، می دونم تا الان برام خیلی زحمت کشیدین، نمی دونم بزرگ کردن بچه چه قدر سختی داره ولی می فهمم که کار آسونی نیست، منم اختیار دارم وقتی که فهمیدم سرطان دارم داشتم دیوانه می شدم کم کم آروم شدم و کنار اومدم، البته فقط به خاطر حرف های دکتر بود که آروم شدم، شروع کردم درس خوندن تا فراموشش کنم، ولی تا کی؟! تا کی می تونم فراموشش کنم، بابا اگه قسمت من مرگ باشه چه پام رو قطع کنن یا نکنن، چه کلیه داشته باشم چه نداشته باشم می میرم، غیر از اینه؟ چرا نمی ذارین لیلا که با کلیه من می تونه زنده بمونه، زنده بمونه! بابا لیلا دختر خودتون می شه تازه کلیه من رو هم داره، انگار من هستم، پس دلتون برام زیاد تنگ نمی شه، بابا همیشه آرزوم بوده یه روز به یه نفر کمک کنم، همیشه آرزوم بوده برای یه بار هم که شده مورد آزمایش الهی قرار بگیرم، بابا من الان دارم امتحان پس می دم، می خوام پیروز باشم، می دونم از اول زندگی امتحان دادم، یا پیروز بودم یا مردود! ولی حالا فرق می کنه من الان سر مرگ و زندگی امتحان می دم دو تا گزینه بیشتر ندارم یا مرگ یا زندگی، ولی در دو حال مرگه، من می میرم همتونم این رو می دونین، بابا این دنیا رو خیلی خوب گذروندم درسته سخت بود، ولی خوش گذشت، بذار برای اون دنیا برای خودم جایی داشته باشم. بابا درسته جسم من زیر خاکه، ولی روحم همیشه پیش شماهاست، الان باید به فکر ازدواج شکیبا و ازدواج شهرام باشین بعدم نوه ها دور و برتون رو می گیرن و من رو فراموش می کنین، فقط چند روزه بابا! خواهش می کنم، التماستون می کنم، رضایت بدین.
بابام داشت گریه می کرد، فقط یه کلمه گفت:
- مادرت؟
اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
- مامان؟! نمی دونم، اون نمی دونه من کلیه می دم. بهش بگین تموم کرد بالاخره که باید یه روز خبر مرگم رو بهش بدین، غیر از اینه؟
بابام رفت بیرون صدای گریه اش توی سالن می اومد می دونم با خودش داشت می جنگید، بعد خانوم پرستار اومد و یکم ازم خون گرفت و خلاصه بابام که راضی شد همه راضی شدن. شکیبا حالش بد شده بود و برده بودنش خونه، به مامان هم گفتن که شراره باید عمل بشه، دکترهای بیمارستان همه جلسه گذاشتن و به این نتیجه رسیدن که هر دو عمل رو همزمان انجام بدن، اول کلیه ام رو دربیارن، بعد پام رو قطع کنن. عملم کلاً هشت ساعت طول می کشه، چهار ساعت طول نکشید که آماده شدم، آخرین لحظه که لباس سبز اتاق عمل رو پوشیده بودم از تخت اومدم پایین و روی ویلچر نشستم و رفتم بابام رو بغل کردم، مامانمم اونجا بود، مامان رو بغل کردم همه گریه می کردن، واقعاً وحشتناک بود. مامان یه قرآن درآورد و بهم داد، دست هاش رو بوسیدم و بوش کردم می ترسیدم که بوش یادم بره، بابا رو بغل کردم، می ترسیدم قیافه هاشون یادم بره، شهروز رو بغل کردم. گفت:
- آبجی جون فراموشت نمی کنم عکست رو نگه داشتم، پیشمه می خوای ببینی؟
- آره، می ذاری تا عمل پیشم باشه بعد از عمل برِشدار.
شکیبا رو بغل کردم، گفتم:
- ان شاءا... که خوش بخت بشی، امیرآقا مواظب خواهرم باش.
شهرام بغلم نمی کرد حتی نزدیکم نمی شد خودش رو مقصر می دونست. گفتم:
- خودت می دونی، بعداً گریه نکنی که چرا بغلش نکردم اینم بدون به خاطر تو این کار رو نکردم به خاطر وجدان خودم بود.
طاقت نیاورد و اومد بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت:
- شراره دیر نشده این کار رو نکن.
آخرین نفر دکتر بود رفتم پیشش زار زار مثل یه بچه گریه می کرد، بهش گفتم:
- آقا امید این جور می خواین عملم کنین، بابا مثلاً دکترین باید امیدواری و روحیه بدین، کار برعکس شده (با صدای آروم گفتم) خداحافظ، امید زندگیم.
دکتر هاشمی، دکتر لیلا فیلم برداری می کرد رفتم جلوی دوربین و گفتم:
- همتون رو دوست دارم؛ فراموشتون نمی کنم.
طاقت نیاوردم دوباره رفتم بغل مامانم. همه پرستارهای بخش اونجا بودن اون ها هم گریه می کردن.
- مامان دعا کن.
اشک هام رو پاک کردم و رو به همه گفتم:
- حلال کنین، بریم دکتر من آماده هستم.
وقتی که به سمت اتاق عمل می رفتم پدر لیلا رو دیدم گفتم:
- یادتون نره که پول همه چی نمی شه، امیدوارم دیگه مزاحم دخترتون نشین.
دوباره برگشتم و همه رو نگاه کردم، بابام کنار دیوار چهار زانو نشسته بود و سرش رو به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد، مامانم همونجا وسط سالن روی زمین افتاده بود و گریه می کرد.
به دکتر گفتم:
- دکتر من زنده می مونم برای نجات پدرتون مطمئن باشین، حتماً مأموریتم رو انجام می دم یا این دنیا یا اون دنیا.
شهروز دوید و اومد بغلم.
- نرو شراره، نرو.
بوسش کردم و گفتم:
- بهم قول دادی، باشه؟ خداحافظ.
بوسش کردم و رفتم توی اتاق عمل پرستار 1 و 2 و 3 و 4 و... گفت و چشم هام بسته شدن. دیگه چیزی نفهمیدم. توی خواب بودم توی رویا، توی عالم دیگه ای بودم. دیدم یه پیرزن توی دشت پر از خار نشسته و گریه می کنه تا من رو دید خودش رو کشید کنار، ازم فرار کرد. ازش کمک خواستم پرسیدم:
- این جا کجاست مادر؟
سرش رو تکان می داد و فرار کرد. به اطرافم نگاه کردم خونه خودمون رو دیدم با خوشحالی دویدم به سمت خونه، توی حیاط چند تا بچه با هم بازی می کردن، یکیشون تپل و سفید با موهای بلند مشکی بود، یکی از دخترها بور بود و موهای فر داشت و بزرگتر از همه بود یه پسربچه هم بود. تموم لباسش همه خاکی شده بودن و گریه می کرد و مامان مامان می گفت. مامانم رو دیدم که جوان شده بود و بدو بدو اومد سمت پسربچه و بهش کمک کرد تا لباس هاش رو تمیز کرد و رو به دختربچه ها گفت:
- شکیبا چرا مراقب داداشت نیستی، شراره تو هم کم شلوغ کن، بابا بیاد خونه دعوا می کنه ها؟
جالبه اون دختر شکیبا بود و بچه تپل و سفیدم من بودم، حتماً این پسربچه هم شهرام بود رفتم جلو تا مامان من رو دید سریع دست بچه ها رو گرفت و برد تو و در رو بست. همیشه آرزوم بود بچگی هام رو ببینم، رفتم پشت خونه یه دفعه جای دیگه شد. تاریک بود پر از صداهای جورواجور، از ترس بابا و مامان رو صدا می کردم، سیامک دوست شهرام رو دیدم، لباس سیاه پوشیده بود و می اومد سمت من، ترسیدم و از درخت رفتم بابا با چوب تهدیدش می کردم، اسم خدا رو آوردم، اسم امام رضا رو، یه دفعه همه جا روشن شد از درخت اومدم پایین رفتم جلو یه چادر بزرگ سفید رو دیدم. رفتم سمت چادر و توی چادر هیچ کی و هیچی نبود. خسته بودم رفتم گوشه چادر نشستم و خوابیدم، وقتی از خواب بلند شدم امید رو دیدم داشت چایی می ریخت. چادر نبود خونه خوشگلی بود، بلند شدم و نگاه اطرافم کردم، امید چایی رو داد دستم، داغ بود نتونستم بخورم، امید گفت:
- پات خوب شده، آره؟
گفتم:
- آره دیگه درد نمی کنه، می تونم بدوم.
می خندید اومد کنارم نشست و دستش رو انداخت دور گردنم و گفت:
- ما با هم خوشبخت می شیم یادته بهت گفتم نیروی عشق بالاتر از اینهاست.
با هم رفتیم توی حیاط، حیاط پر از گل های سرخ و یاس و نیلوفر و همه نوع گل ها بود، خواستم یه شاخه بچینم که یه خانوم اومد جلو و گفت بذار من برات بچینم. یه سبد توی دستش بود پر از گل کرد و داد دستم و دکتر گفت:
- مادرمه می شناسیش؟
- نه، مادرتون هستن؟
بعد شروع کردم به احوال پرسی با مادرش گفتم:
- امید مگه مادرت نمرده بود.
- نه مادرم زنده است، زیبا هم زنده است، می خوای ببینیش؟
با هم رفتیم توی اتاق زیبا، داشت نماز می خوند یه لحظه انگار خودم رو توی آینه دیدم. با ترس دستم رو بردم جلو و بهش دست زدم تا ببینم واقعیه یا نه بهم خندید و رو به دکتر گفت:
- خوشحالم که خوشحال می بینمتون.
رو به من گفت:
- شراره جان بابام رو تنها نذار بهت احتیاج داره.
رو میزش گل های رز داشت، گلبرگ هاش رو ریخت روی سر من و دکتر گفت:
- حالا با هم به این آینه نگاه کنین.
من و امید به آینه نگاه کردیم گفت:
- برین و خوش باشین.
وقتی که رفتیم سمت آینه همه جا رو سیاه دیدم صدای پرستار رو می شنیدم که می گفت:
- دکتر... دکتر بهزاد! بهوش اومدن، مژده دکتر بهوش اومد!
آروم آروم چشم هام رو باز کردم. تشنه بودم دهنم خشک شده بود آروم سرم رو تکان دادم، لیلا رو دیدم که تخت کناری دراز کشیده بود، خوشحال شدم هم لیلا نجات پیدا کرده بود هم خودم؛ نای حرکت نداشتم چشم هام رو بستم صدای دویدن می اومد. امید بود بدو بدو اومد به طرفم.
- سلام شراره جان خوبی؟ خدایا شکرت، دختر به هوش اومدی! وای خدایا شکرت، نمی دونی بیرون چه غوغاییه.
خوشحال بود خیلی زیاد، گفتم:
- آب آب.
یکم آب آورد و ریخت روی لبم و گفت:
- زیادیش خوب نیست، راستی لیلا خانومم حالش خوبه.
نمی تونستم حرف بزنم، آروم گفتم:
- مادرتون، مادرتون، زیبا، همشون بودن.
- مادر من، زیبا! چی بهت گفتن؟
- گل داد یه سبد گل خوشگل.
تیکه تیکه حرف می زدم قدرت حرف زدن نداشتم، دوباره بیهوش شدم، دوباره زیبا رو توی خواب دیدم بهم می خندید و می گفت:
- تنبل پاشو دیگه چه قدر می خوابی؟!
- تشنمه زیبا، آب می خوام.
با انگشت دریا رو بهم نشون داد و گفت:
- هرچه قدر بخوری تموم نمی شه.
وقتی که رفتم سمت آب، خودم رو انداختم توی آب، اونقدر آب خوردم تا سیر شدم یه دفعه صدای دکتر اومد.
- فشارش خوبه، خدارو شکر، معجزه شده، خانوم دریایی سریع چکاب کامل بشن، ببینیم اثری مونده یا نه.
چشم هام رو باز کردم چهره پر از مهر و محبت دکتر رو دیدم که همچنان در تلاش زنده نگه داشتنم بود. خدایا شکرت که دوباره بهم فرصت دادی، این فرصت برای خاطر دکتر و پدرش بود، جبران می کنم با صدای آرومم اسم لیلا رو به زبان آوردم.
- لیلا، لیلا.
- به به خانوم خودم، خوبی؟ شاهکار کردی، هم خودت موندی هم لیلا. لیلا حالش خوبه منتقلش کردن به بخش تو هم دو یا سه روز دیگه منتقل می شی.
فقط تونستم لبخند بزنم دوباره خواستم حرف بزنم که با دستش در رو بهم نشون داد. بابا، مامان، شکیبا، شهرام و شهروز پشت در بودن اشک شوق می ریختن و برام دست تکون می دادن. توان بلند کردن دستم رو نداشتم، دکتر دستم رو گرفت و تکان داد، خوشحال بودم خیلی زیاد.
دو روز بهم خیلی سخت گذشت یا بیهوش بودم یا تو خواب و بیداری، اصلاً حال خوبی نداشتم بعد از دو روز دکتر با خوشحالی اومد داخل اتاق و گفت:
- می دونی اینها چی هستن؟
یه مشت کاغذ بود سرم رو تکان دادم
- اینها جواب آزمایش هات هستن، هیچ اثری از سرطانت نیست سالم سالمی.
کاغذها رو گذاشت روی میز و کنار تختم نشست و گفت:
- بدونی چه قدر سخت گذشت. نه ساعت عملت طول کشید توی این مدت همه خانوادت از پا افتادن، توی اتاق عمل فقط خانوم هاشمی (پرستار اتاق عمل) اشک های من رو پاک می کرد صد بار مُردم و زنده شدم تا عملت تموم شد از همه سختتر انتظار به هوش اومدنت بود، چهار روز بیهوش بودی وقتی پرستارت اومد و گفت به هوش اومدی همه پرستارها و دکترها از شوق گریه می کردن، هزار بار خدا رو شکر کردم و می کنم.
- پام چی شد؟
- پات رو قطع کردیم، با اون تیکه از پات تموم خرابی ها رو انداختیم دور.
- الان پا ندارم؟
- خُب فعلاً، برای بعد با یه جراحی پلاستیکی پات رو هم بدست می یاری.
باورم نمی شه اشک شوق از چشم هام می ریخت گفتم:
- ممنون آقای دکتر، ازتون خیلی ممنونم. راست گفتین نیروی عشق بالاترین نیروئه.
- آقای دکتر نه! امید، دیگه ما غریبه نیستیم (خندید و ادامه داد) خیلی زرنگی وقتی که بهم احتیاج داری امید، امید معذرت می خوام، امید منم دوستت دارم و از این حرف ها، وقتی حالت خوب شده و سالم شدی دیگه ما رو تحویل نمی گیری آره؟
خندیدم. راست می گن بعد از هر سختی، راحتی و آسایش می یاد، واقعاً روزهای سختی رو گذروندم، بعد از ظهر منتقلم کردن به بخش، وقتی که رفتم توی بخش خانوادم همه منتظرم بودن، مامان و بابام بغلم کردن. شهروز همون جور که گریه می کرد عکس رو پاره کرد و گفت:
- شراره من عکست رو نمی خوام خودت رو می خوام.
شکیبا و آقا امیر رو دیدم به شکیبا چشمک زدم، مادرم از کلیه دادن من خبر نداشت، تازه همون روز فهمیده بود ولی سنگ صبورم، پدرم، همه وجودم مثل کوه پشتم بود.
- دیگه خجالت نمی کشم از اینکه توی چشم هاتون نگاه کنم.
بابام از خوشحالیش گریه می کرد، شهرام اومد جلو و گفت:
- دیدی نمی خواستم بغلت کنم، می دونستم زنده می مونی، ولی خدایی مُردم و زنده شدم، یعنی همه مثل من بودن تا به هوش بیای.
- حال همسر آینده تون خوبه؟!
شهرام گفت:
- به لطف کلیه دست دومتون خوبه!
- دست نخورده بود، پاکه پاک.
- حالا هرچی بود، دستت درد نکنه، خانوادش دم در هستن می خوان ببیننت.
- اِ... مهم شدم سر و وضعم مناسبه؟ بالاخره هیچی نباشه خواهرشوهرم.
پدر و مادر لیلا با یه سبد گل بزرگ اومدن داخل، مادرش اومد و صورتم رو بوس کرد و پدرشم گل رو گذاشت روی میز و احوال پرسی کرد، گفت:
- تا آخر عمر مدیون کارتون هستم خانوم رحمتی، واقعاً ازتون ممنونم.
- کاری نکردم وظیفه انسانیم بود من پاداش کارم رو گرفتم خودمم شفا پیدا کردم، نیازی به تشکر نیست فقط سر قولتون باشین.
دستش رو بالا برد و گفت:
- ما تسلیمیم و مخلص آقا شهرامم هستیم.
شهرام گفت:
- پس دهنتون رو با شیرینی شیرین تر کنین.
خودش شیرینی رو باز کرد و همه خوردن از بابا پرسیدم:
- آقای بهزاد کجاست؟
- بیرون، توی سالنه.
- چرا نمی یاد دلم براش تنگ شده.
- می خواد باهات تنها صحبت بکنه.
بعد از اینکه همه رفتن آقای بهزاد اومد داخل اتاقم.
- سلام آقای بهزاد خوبین؟ دلم براتون تنگ شده بود.
- سلام عزیزدلم، خدارو هزار مرتبه شکر که حالت خوب شده، منم دلم برای حرف زدن و نگاهت تنگ شده بود.
- وقتی که بیهوش بودم خانمتون و زیبا همه اش پیشم بودن.
- چی می گفتن؟!
دیدم مشتاقه بشنوه، همه رو براش تعریف کردم گفت:
- اون شبی که بیهوش بودی همه ناراحت بودن، منم ناراحت بودم امید هر کاری کرد نتونست آرومم کنه، آخرش بهم قرص و مسکن داد تا خوابیدم. توی خوابم نگرانت بودم و دعوا داشتم که چرا روزگار با ما این جور شده، زیبای من اومد توی خوابم و بهم مژده داد که دخترت برمی گرده، اونجا بود که خیالم راحت شد. صبح هم به امید گفتم که تو امروز به هوش می یای، باورش سخت بود ولی شد، امید بهم گفت که تو ccu هم که بودی فقط اسم زیبا رو می بردی، فهمیدم که با اون ها بودی، می خواستم بدونم کجا هستن.
همه رو براش تعریف کردم، آهی کشید و گفت:
- دل به دل راه داره، درسته اون فقط روحه و من هم جسم و هم روحم، ولی از اون دنیا هم به این دنیا ارتباط هست، امیدم رو زنده کردی، دعا می کنم هیچ وقت توی زندگی امیدت رو از دست ندی.
- به به اسم مارو می برین، منم دعا می کنم هردوتاتون امیدهاتون رو از دست ندیدن، هم من و هم امید زندگی رو.
دکتر بود آروم اومده بود داخل.
- بی معرفت با همه حرف می زنی و خوش و بش می کنی به ما که می رسه، ممنون آقای دکتر، همین. می بینی بابا چه بی انصافه، این جور عروسی رو قبول داری یا نه؟
آقای بهزاد چیزی نگفت فقط می خندید گفتم:
- ببخشین، حالا کی خواست عروس شما بشه، خودتون رو خیلی تحویل می گیرین.
- اِ... با منم آره! عجب غلطی کردیم از خدا برات شفا خواستیم، باید شفای عقل می خواستیم اشتباهی خواستیم.
ده روز توی بیمارستان بودم توی این ده روز همه پرستارها بهم تولد دوباره ام رو تبریک می گفتن. ده روز تموم شد و رفتیم خونه توی این مدت به جز خانوادم لیلا هم بهم سر می زد. اون روز که از بیمارستان مرخص شدم، بابام یه گوسفند بزرگ گرفته بود و جلوی پام سر بریدن و رفتم خونه، چون از این به بعد باید با ویلچر حرکت می کردم به جای پله بابام یه جای صاف شیب دار درست کرده بود که مشکل نداشته باشم. رفتم توی خونه تموم اتاق ها رو گشتم همه رو نگاه کردم، آخرش رفتم توی اتاق خودم خیلی شلوغ بود، تموم آلبوم هام روی زمین بود و تموم عکس ها روی زمین پخش بود. توی مدتی که من نبودم با عکس هام زندگی می کردن، جانمازم باز بود فکر کنم این یکی کار بابام بوده که با جانماز من نماز خونده، چون عادت داره جانمازش رو همون جا تا کنه و بذاره بمونه، چه قدر براشون سخت گذشته روی میزم دفترم، کلبه دل بود بازش کردم همون جور دست نخورده مونده بود. اون شب همه فامیل خونه ما دعوت بودن خانواده نازی و بنفشه هم بودن.
اون شب خیلی خوش گذشت همه اعضای خانوادم می خندیدن و شاد بودن، دیگه غمی توی چهره هاشون نبود، شاد شاد بودن اون شب من لباس سفید پوشیده بودم، پیرهن سراسری بود که آستین هاش کلوش بود و شال سفید رنگی هم سرم کرده بودم امید کت و شلوار توسی رنگ با بلوز سفید پوشیده بود و موهاش رو مرتب کرده بود، موهاش بلند بود تا نوک دماغش می اومدن چون حالت فِر داشت کی خوشگل شده بود. اون شب خانواده لیلا هم دعوت بودن و همونجا مامانم یه انگشتر دست لیلا کرد و همه بهشون تبریک گفتن
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
دکترم برای من کادو گرفته بود ولی روش نمیشد بده.موبایلش زنگ زد فکر کنم دوستش بود نمیدونم چی بهش گفت که مثل برق گرفته ها پرید هوا و با صدای بلند تشکر کرد و گفت:خبر خوشی بهم دادی جبران میکنم فعلا خداحافظ.
همه ساکت شده بودیم ببینیم این خبر خوش چیه نگاهی به چشمهای در انتظار کرد و گفت:خرج داره.
بابام گفت:اگه خبر خوش باشه هر چی شما بخواین همونه.
دکتر گفت:شما گلناز خانم چی میدین؟
-من قول یه ناهار یا شام خوشمزه رو میدم.
دکتر گفت:شما اقا شهرام؟
-من توی عروسیم دعوتت میکنم.
دکتر گفت:زحمت کشیدی چه بگی چه نگی میام چیز دیگه؟
-خوب یه شیرینی خوب بهت میدم البته اگه به من ربط داشته باشه.
دکتر گفت:شما شکیبا خانم شما چی میدین؟
-هر چی بخواین.
دکتر گفت:و اما شما شراره خانم شما چی میدین؟
-هیچی نخودچی.
-که هیچی نخودچی؟باشه نمیگم.
شهرام گفت:امید جون اگه من به جای شراره بله رو بگم حرف میزنی؟
همه خندیدن و گفت:نمیشه.
بابام گفت:یکم از بزرگترها خجالت بکشین!
دکتر گفت:شرمنده اقای رحمتی باشه میگم .ام ...خانم شراره رحمتی رشته ی مدیریت پزشکی دانشگاه علوم پزشکی ایران قبول شدن.
باورم نمیشد نفسم بالا نمی اومد از خوشحالی گریه میکردم همه بهم تبریک گفتن شهرام گفت:ای بابا سه ساعته وقت ما رو گرفتین که بگین شراره دانشگاه قبول شده!به ما چی میرسه؟
بابا و مامان از خوشحالی اشک شوق میریختن شکیبا بغلم کرده بود و لیلا دستم رو گرفته بود همه بهم تبریک گفتن و بابام گفت:خب آقای دکتر خبر خوشی دادی حالا مژدگونی چی میخوای؟
سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد شهرام گفت:آخی ...بچه ام خجالت میکشه یه دفعه بگو اومدم خواستگاری چرا اینجور رنگ به رنگ میشی؟
همه زدیم زیر خنده مامان گفت:شهرام کم اذیت کن بی ادب نشو حداقل جلوی خانواده آقای حکمت یه ذره درست رفتار کن.
بابام گفت:خوب چی شد اقای دکتر چی میخواین؟خجالت نکش.
سرش رو بلند کرد و گفت:راستش ..آقای رحمتی چی بگم تا الان در حقم پدری کردین هم شما هم گلناز خانم میخواستم از این به بعدم جز یکی از اعضای خانواده تون باشم.
شهرام با صدای بلند خندید و گفت:خیلی هول کرده پسر (نگاهی به ما کرد و گفت)میگه اقای رحمتی شما در حق من پدری کردین همون جور شما گلناز خانم آخه IQ مادر من در حق جنابعالی پدری کرده یا مادری؟
امید خودش رو نتونست نگهداره خندید و گفت:شهرام بیرون میری دیگه؟حالت رو میپرسم.
-اِ ...پس بیخیال ما دختر نمیدیم داره تهدید میکنه نیومده سوار شده!!
بابام خندید و گفت:راستش برای من و گلناز خانم افتخاره دامادی مثل شما داشته باشیم ولی ما قرار نیست با شما زندگی کنیم نظر نظر شراره هست.
خیلی خوشحال بودم آخه دیگه از مردن نمیترسیدم سرطانم ریشه کن شده بود فقط پام رو از زانو قطع کرده بودن که اونم درست میشد سرم پایین بود و با انگشتهام بازی میکردم.
شهرام گفت:عروس خانم رفته ده بیست سی چهل میکنه دختر همه منتظرن.
با حرف شهرام حتی منم خندیدم همون جور سکوت کردم آقا امیر گفت:فکر میکنم پدرجان سکوت نشانه رضاست.
بابا گفت:پس مبارکه ولی اینجور نمیشه گل شیرینی پس چی؟
آقای بهزاد گفت:راستش قرار نبود امروز مطرح بشه چون امشب خبر قبولی دانشگاه رو دادن اینجور شد که شد فردا با گل و شیرینی خدمت میرسیم و تموم حرفها رو میزنیم.
اونشب بعد از شام لیلا و شهرام با هم نشسته بودن امیر و شکیبا با هم بودن من و امید هم دلمون میخواست با هم باشیم که بابام گفت:امید جان پسرم تشریف بیارین شراره خانم رو ببرین توی حیاط یا هر جا که دوست دارین با هم حرف بزنین تا آخر میخواین فقط به هم نگاه کنین!
بلند شد و اومد از پشت دسته های ویلچیر رو گرفت و با هم رفتیم توی حیاط.روبروی من کنار حوض نشست و زل زد بهم نگاهم کرد.
منم کم نیاوردم و نگاهش کردم من خسته شدم ولی امید خسته نشد.از پشت دستم رو بردم توی آب حوض و با دستم آب پاشیدم روی صورتش و گفتم:چه خبره کم نگاه کن تموم شدم.
با دستش صورتش را پاک کرد و با خنده گفت:آب روشنایی میاره خب تشنه نگاهت عشقت وجودت هستم میخوام دل سیر نگاهت کنم.
اخمی کردم و گفتم:اگه قراره یه روزه سیر شی پس برای چی زن میگیری؟
-شراره خیلی دوستت دارم باورم نمیشه تو زنده موندی تا چه برسه که فردا میخوایم عقد کنیم یعنی میشی زن رسمی من محرم من همه کسم وجودم.
-منم باورم نمیشه خیلی سختی گذروندیم باید قدر این روزها رو بدونیم راستی فردا صبح بریم خونه قدیمتون رو تمیز کنیم اگه قرار باشه زنت بشم اونجا زندگی میکنم.
-اولا خونه قدیمتون نه خونه قدمیمون بعدشم باشه هر چی شما امر کنین.
از آدمی زذ خوشم نمیاد.
-فکر کردی تا آخر زذ میمونم؟نه همین که اسمت رفت تو شناسنامه ام همه چی تموم میشه اونوقت تو میشی م د.
-اِ ...کتک ها و گشنگی ها و ...
-اره همش شروع میشه( وایستاد و بعد گفت)میدونی وقتی توی اتاق عمل بودیم چی از خدا خواستم؟
-نه ولی دوست دارم بدونم.
-نذر کردم که اگه سالم بیرون بیای ببرمت مکه خونه خدا.
-پس بخاطر مکه رفتنم که شده بهت جواب مثبت میدم.
-شوخی نکردم جدی گفتم بعد از مراسم عروسی میخوایم بریم مکه بشیم حاج خانم و حاج اقا خوبه؟
-اونوقت باید درست زندگی کنی به دخترهای مردم نگاه نکنی زنت رو کتک نزنی و ...از این حرفها.
-چشم فقط تو رو نگاه میکنم فقط به تو فکر میکنم فقط تو و تو هم فقط من.
-چشم ما مخلص شما هم هستیم.
-راستی فردا باید بریم و مدارکت رو آماده کنیم برای ثبت نام دانشگاه.
-امید باورم نمیشه هم شفا پیدا کردم هم کلیه دادم هم دانشگاه قبول شدم هم با تو میخوام زندگی کنم خدا چقدر بزرگه.
-چشمهات رو ببند و یه دعا کن.
هر دومون چشمهامون رو بستیم و دعا کردیم من دعای سلامتی برای همه مریض ها رو کردم رو به امید گفتم:چی دعا کردی؟
-شفای مریض ها ما هم کنارشون.
خدایا شکرت زندگی خوبم رو با یادت شروع کردم.
به امید روزی که همه ناامیدی ها به امید تبدیل شود.
 
بالا