B a R a N
مدير ارشد تالار
خیلی جدی نگاهم کرد و گفت:
- شراره من واقعاً دوستت دارم، کاملاً جدی می گم، برای بدست آوردنت، برای زنده موندنت هر کاری می کنم، اگه لازم باشه از جونم می گذرم، توی زندگیم خیلی تنهایی کشیدم نمی خوام تا آخر عمرم تنها بمونم، می خوام با کسی که دوستش دارم زندگی کنم، زندگی با کسی که دوستش داری هر چند کم ولی شیرین، بهتر از زندگی با کسیه که دوستش نداری هر چند تا آخر عمرم باشه (کلی سکوت کرد و بعد گفت متوجه می شی؟!
چیزی نگفتم فقط زل زده بودم به بیرون و حرفی نمی زدم، واقعاً دوستش دارم ولی به خاطر همین که دوستش دارم نمی خوام زندگی رو براش تلخ کنم نمی خوام زندگیش رو به خاطر من خراب کنه.
- تو فکر می کنی که زندگی من خراب می شه، خوب بذار بشه، تو چی کار داری من این زندگی خراب رو دوست دارم، من پزشکم به درد تو آگاهم، می دونم چی خوبه چی خرابه پس نادون نیستم بگی که نمی فهمه و این کارها رو می کنه، به خدا می فهمم و نفهم نیستم مگه این که تو من رو قابل زندگی کردن ندونی.
ناراحت شدم و گفتم:
- من خودم رو قابل زندگی کردن با شما نمی دونم حتی اگه این مرض رو هم نداشتم بازم قابل نمی دونستم، چرا متوجه نیستی آقای دکتر؟!
اخمی کرد و گفت:
- آره فکر کن نفهمم، فکر کن هیچ بارم نیست و دیوانه ام تو رو سننه! از هیچ چیز و هیچ کسم نمی ترسم، فقط به خاطر کنکورت و درست تا تابستون صبر می کنم، بعداً برای خواستگاریت می یام، دیگه حرفی نباشه.
خواستم حرف بزنم که گفت:
- گفتم، حرفی نباشه، تمومش کن.
خیلی عصبانی بود منم سکوت کردم. تقریباً ساعت 11 رسیدیم در خونه، من پیاده شدم و هرچه قدر تعارف کردم، گفت:
- حوصله ندارم، خسته ام باید استراحت کنم.
خندیدم و گفتم:
- مگه خودتون نگفتین که وقتی من خوب باشم وقت استراحت شماست؟
- آره من گفتم حالا هم می گم.
- پس من با اومدن شما خوبم!
- باور کن بودنم کنار تو آرزومه ولی خیلی خسته ام، اصرار نکن، خواهش می کنم.
- باشه هرجور خودتون راحتین.
دستش رو تکان داد و رفت، زنگ رو زدم بابا و مامان با شهروز اومدن دم در مثل اینکه پشت در منتظرم بودن بعد کلی ماچ و بوس و حرف، مامان گفت:
- خیلی لاغر شدی!
- خُب مسافرت این جور چیزها رو هم داره.
شهروز گفت:
- سوغاتی چی آوردی؟!
دلم براش تنگ شده بود.
- اول بیا یه بوس بده.
محکم بغلش کردم و بوسیدمش چه قدر دلم براش تنگ شده بود.
- حالا برو ساک هام رو بیار تا سوغاتی رو بدم.
شهرام اومد بلند شدم رفتم به سمتش باهاش دست دادم و روبوسی کردم.
- خوش اومدی آبجی خانوم، نبودی جات خیلی خالی بود.
- این جوری قدرم رو بیشتر می دونین.
رفتم و نشستم روسری که برای مامانم گرفته بودم بهش دادم. برای بابام جانماز گرفته بودم، که بهش دادم برای شهرام و شهروز جاسویچی گرفته بودم بهشون دادم. شهروز عروسکم رو درآورد گفت:
- وای چه قدر خوشگله!
- آقای دکتر برام خریده.
شهرام گفت:
- دکتر بهزاد؟!
- آره، منم براش کتاب حافظ خریدم.
مامان گفت:
- برای چی قبول کردی؟
- من چی کار کنم خودش خرید و هرچه قدر اصرار کردم قبول نکرد.
شهرام گفت:
- بگذریم، خوش گذشت؟ کسی حال مارو نپرسید:
- آمار تو رو داشتن، اسم یکیشون زهرا بود می دونست مهندسی.
- خوب، دیگه؟
- همین یه نفر!...
- بابا گفت:
- خُب، خدارو شکر که اول سالم رفتین و برگشتین، بعدشم خوش گذشت، پاشو باباجون یه کم استراحت کن، خسته شدی.
- می خوام برم دوش بگیرم، آب گرمه؟
مامان گفت:
- آره پاشو برو.
رفتم دوش گرفتم و بعدشم یه کم خوابیدم برای ناهار مامان بیدارم کرد. بلند شدم و سفره رو پهن کردم مامان مرغ درست کرده بود. ناهار رو خوردیم و بعدشم شستن ظرف ها، برای بابام چایی آوردم، خودمم اومدم توی اتاقم دفتر و کتاب هام رو نگاهی کردم، وای چه قدر درس دارم من هم کنکور داشتم و هم مدرسه، باید مدرک پیش دانشگاهی رشته ریاضی رو می گرفتم و هم کنکور تجربی می دادم کارم خیلی سخت بود، کتاب ریاضیات گسسته رو باز کردم و شروع به
- شراره من واقعاً دوستت دارم، کاملاً جدی می گم، برای بدست آوردنت، برای زنده موندنت هر کاری می کنم، اگه لازم باشه از جونم می گذرم، توی زندگیم خیلی تنهایی کشیدم نمی خوام تا آخر عمرم تنها بمونم، می خوام با کسی که دوستش دارم زندگی کنم، زندگی با کسی که دوستش داری هر چند کم ولی شیرین، بهتر از زندگی با کسیه که دوستش نداری هر چند تا آخر عمرم باشه (کلی سکوت کرد و بعد گفت متوجه می شی؟!
چیزی نگفتم فقط زل زده بودم به بیرون و حرفی نمی زدم، واقعاً دوستش دارم ولی به خاطر همین که دوستش دارم نمی خوام زندگی رو براش تلخ کنم نمی خوام زندگیش رو به خاطر من خراب کنه.
- تو فکر می کنی که زندگی من خراب می شه، خوب بذار بشه، تو چی کار داری من این زندگی خراب رو دوست دارم، من پزشکم به درد تو آگاهم، می دونم چی خوبه چی خرابه پس نادون نیستم بگی که نمی فهمه و این کارها رو می کنه، به خدا می فهمم و نفهم نیستم مگه این که تو من رو قابل زندگی کردن ندونی.
ناراحت شدم و گفتم:
- من خودم رو قابل زندگی کردن با شما نمی دونم حتی اگه این مرض رو هم نداشتم بازم قابل نمی دونستم، چرا متوجه نیستی آقای دکتر؟!
اخمی کرد و گفت:
- آره فکر کن نفهمم، فکر کن هیچ بارم نیست و دیوانه ام تو رو سننه! از هیچ چیز و هیچ کسم نمی ترسم، فقط به خاطر کنکورت و درست تا تابستون صبر می کنم، بعداً برای خواستگاریت می یام، دیگه حرفی نباشه.
خواستم حرف بزنم که گفت:
- گفتم، حرفی نباشه، تمومش کن.
خیلی عصبانی بود منم سکوت کردم. تقریباً ساعت 11 رسیدیم در خونه، من پیاده شدم و هرچه قدر تعارف کردم، گفت:
- حوصله ندارم، خسته ام باید استراحت کنم.
خندیدم و گفتم:
- مگه خودتون نگفتین که وقتی من خوب باشم وقت استراحت شماست؟
- آره من گفتم حالا هم می گم.
- پس من با اومدن شما خوبم!
- باور کن بودنم کنار تو آرزومه ولی خیلی خسته ام، اصرار نکن، خواهش می کنم.
- باشه هرجور خودتون راحتین.
دستش رو تکان داد و رفت، زنگ رو زدم بابا و مامان با شهروز اومدن دم در مثل اینکه پشت در منتظرم بودن بعد کلی ماچ و بوس و حرف، مامان گفت:
- خیلی لاغر شدی!
- خُب مسافرت این جور چیزها رو هم داره.
شهروز گفت:
- سوغاتی چی آوردی؟!
دلم براش تنگ شده بود.
- اول بیا یه بوس بده.
محکم بغلش کردم و بوسیدمش چه قدر دلم براش تنگ شده بود.
- حالا برو ساک هام رو بیار تا سوغاتی رو بدم.
شهرام اومد بلند شدم رفتم به سمتش باهاش دست دادم و روبوسی کردم.
- خوش اومدی آبجی خانوم، نبودی جات خیلی خالی بود.
- این جوری قدرم رو بیشتر می دونین.
رفتم و نشستم روسری که برای مامانم گرفته بودم بهش دادم. برای بابام جانماز گرفته بودم، که بهش دادم برای شهرام و شهروز جاسویچی گرفته بودم بهشون دادم. شهروز عروسکم رو درآورد گفت:
- وای چه قدر خوشگله!
- آقای دکتر برام خریده.
شهرام گفت:
- دکتر بهزاد؟!
- آره، منم براش کتاب حافظ خریدم.
مامان گفت:
- برای چی قبول کردی؟
- من چی کار کنم خودش خرید و هرچه قدر اصرار کردم قبول نکرد.
شهرام گفت:
- بگذریم، خوش گذشت؟ کسی حال مارو نپرسید:
- آمار تو رو داشتن، اسم یکیشون زهرا بود می دونست مهندسی.
- خوب، دیگه؟
- همین یه نفر!...
- بابا گفت:
- خُب، خدارو شکر که اول سالم رفتین و برگشتین، بعدشم خوش گذشت، پاشو باباجون یه کم استراحت کن، خسته شدی.
- می خوام برم دوش بگیرم، آب گرمه؟
مامان گفت:
- آره پاشو برو.
رفتم دوش گرفتم و بعدشم یه کم خوابیدم برای ناهار مامان بیدارم کرد. بلند شدم و سفره رو پهن کردم مامان مرغ درست کرده بود. ناهار رو خوردیم و بعدشم شستن ظرف ها، برای بابام چایی آوردم، خودمم اومدم توی اتاقم دفتر و کتاب هام رو نگاهی کردم، وای چه قدر درس دارم من هم کنکور داشتم و هم مدرسه، باید مدرک پیش دانشگاهی رشته ریاضی رو می گرفتم و هم کنکور تجربی می دادم کارم خیلی سخت بود، کتاب ریاضیات گسسته رو باز کردم و شروع به