یکی از مسائلی که یادگار دوران مالیخولیای پهلوی است مسئله خودبزرگ بینی است که در تاریخ نگاری آن دوران و تا حدی نیز زمان حاضر اثر گذاشته است و اثر آن بر روی توده عوام خودبزرگ بینی و احساس تمدنی دروغین است که گاه و بی گاه آن را مشاهده می کنیم بنابراین برای ریشه یابی این مسئله باید به دوران قاجار و بازخوانی ایرانیان از خود، برگردیم که چرا به این نوع مریضی روانی و به قول کارل گوستاو یونگ تورم روانی گرفتار شدند.
با ورود ایران عصر قاجار به عرصه تعاملات جهانی در تمدن جدید رفته رفته نوعی حس حقارت در بین ایرانینان به وجود آمد. روشنفکران این دوران از یک طرف جامعه بدبخت و عقب افتاده خود را می دیدند که گرفتار سیستم استبدادی شده و از طرف دیگر اروپا را می دیدند که هر روز در آن پیشرفت بود. این نوع حس حقارت تبدیل به عقده ای گردید که جائی را برای تخلیه خود می دید بنابراین تاریخ بهترین مکان برای ارضای چنین تمایلاتی گردید. روشنفکران عصر قاجار اینگونه می پنداشتند که ایران در زمانی متمدن بوده و سپس اعراب بیابان گرد و یا مغولان آن را به تباهی کشانده اند. با این توصیفات روشنفکران ایرانی عقده خود را نسبت به غرب با توهین به اعراب جبران می کردند در این میان به ناچار تاریخ ایران باستان را بزرگ کردند تا بلکه جوابگوی ذهن روانپریش آنان باشد تاریخی که نه کتابی و نه مورخی و نه سندی و نه آثاری از آن به جای مانده بود چنان بزرگ گردید که چند نسل را وارد نوعی توهم متمدن بودن کرد. در این میان نکته دیگری نیز حائز اهمیت است و آن حس هویت طلبی بخشی از روشنفکران بود. آنان به دنبال هویت سازی، کشور سازی، زبان سازی و مسائلی از این قبیل بودند تا بلکه بتوانند از این طریق هویتی دست و پا کنند تا در برابر هژمونی غرب و تمدن آن مقاومت کرده و به خواسته های خود برسند. در این میان اروپائیان نیز بنا به اهداف سیاسی خود از این فضا به نحو احسن استفاده نمودند، چنانکه به این فضای مالیخولیای ایرانی کمک نمودند. آنان با صرف بودجه های هنگفت اینگونه به ایرانیان فهماندند که تمدنی بزرگ داشته اند که ترکان و اعراب آن را به تباهی کشانده اند. در این میان این پروسه نیز برای اعراب و ترکان نیز تکرار گردید چنانکه آلمان دوره نازی چند هزار سخن رانی در مورد اسلام و به نفع اعراب و چند پروژه تاریخی در مورد واژه مضحک آریائی به نفع ایرانیان برگزار نمود که البته نتیجه بخش نیز بود چنانکه توانستند رضاشاه پهلوی را به طرف خود جلب کنند که تا آخرین لحظه های زندگی طرفدار آلمان بود و یا عبدالقادر گیلانی در بغداد به نفع آلمانی ها کودتا نمود که نتیجه بخش نبود در این میان انتشار کتاب خاطرات همفر که جعل یک آلمانی بود به باز تولید این فضا کمک نمود. به هر حال روشنفکران دوره قاجار چنان این فضای توهم گونه را توسعه دادند که منجر به دیکتاتوری شخصی به نام رضاشاه گردید. رضاشاه پس از به قدرت رسیدن سعی در تولید تاریخ داشت و در این امر نیز موفق بود او توانست با تاسیس دانشگاه و استخدام مورخان اجیر شده به آنچه که در ذهن داشت برسد. او سعی داشت که به جای مذهب که یکی از ستون های اصلی حکومت کردن در ایران بود تاریخ را توسعه دهد. به همین منظور از روحانیت روبرگرداند و به مورخان رو کرد تا بلکه ستون های حکومت شبه مدرنش را توسعه دهد بنابراین مورخان جیره خوار چنان این فضا را برای او پسرش بزرگ نمودند که همانند انسان های روان پریش اینگونه می پنداشتند که از تمام دنیا متمدنتر بوده و هستند به عنوان مثال جشن های 2500 ساله شاهنشاهی که هیچ چیز جز یک نمایش مضحک و دروغین نبود – چون به راستی در تاریخ ایران 2500ساله شاهنشاهی نداشته ایم- نشانی از این روانپریشی داشت گوئی محمد رضاشاه می خواست تمام سردمداران غرب را دعوت کرده و به آنها بفهماند که ما هم ملت متمدنی بوده و هستیم و این نمایش مضحک نشانی از حس حقارت ناسیونالیسم ایرانی بود، ناسیونالیسمی که براساس تضاد و حقارت شکل گرفته بود این نوع تضاد را می توان در گفته های شاه نیز دید چنانکه گاهی از دمکراسی غرب انتقاد می کرد و آنها را توصیه به پیروی از مدل شاهنشاهی ایران می کرد.
این نوع حس حقارت و تضاد با غرب که ریشه در توهم داشته و دارد در شخصیت های دمکراسی طلبی چون مصدق نیز نمود پیدا کرده است به عنوان مثال اگر به تاریخ دوران ملی شدن صنعت نفت نگاهی بیندازیم مصدق گرفتار این مالیخولیا بود که انگلیس شیطان مجسم است که سعی دارد ایران را در عقب ماندگی نگه دارد بنابراین باید به شدت با آن مبارزه کرد به عبارت دیگر ذهن مصدق همانند ذهن تک تک ایرانیان ذهنی احساسی بود که با سیاست مدرن هیچ شباهتی نداشت ذهنی که اینگونه می پنداشت، ایران به شدت وابسته به نفت می تواند بدون غرب زندگی کند. در این میان این باستان گرائی نتیجه منفی دیگری داشت. همانگونه که می دانیم ایرانی که رضاشاه آن را تبلیغ می کرد هیچ گاه در تاریخ وجود خارجی نداشته است سرزمین ایران از چند بخش تشکیل شده بود که هیچ کدام بر دیگری تسلط نداشت تنها گاه گاهی یک قبیله بر قبایل دیگر مسلط می شد و آنها به این قبیله برنده باج می دادند در این میان اقوام ایرانی با هم روابط دوستانه داشته اند اما با سر کار آمدن رضاشاه، ایرانی از طرف نازی ها تبلیغ گردید که همواره یک پارچه بوده و تنها قوم برتر در این سرزمین قوم پارس بوده بنابراین واژه ایران از سوی سفارت نازی به دربار پهلوی دیکته گردید و نتیجه چنین سیاستی تبدیل جریان همگرای اقوام ایرانی به واگرائی بعد از رضاشاه انجامید چنانکه پس از شهریور 1320 ما شاهد جنگ های بین ایرانیان و کتاب سوزی های بودیم که نتیجه توهم مالیخولیای روشنفکران ایرانی بود که بی شباهت به نازیسم نبود.اما نکته عجیب اینجاست که پس از گذشت چندین سال از سقوط گفتمان شوونیسم پهلوی بعضی از شبه روشنفکران طرفدار چنین فضائی هستند.
با ورود ایران عصر قاجار به عرصه تعاملات جهانی در تمدن جدید رفته رفته نوعی حس حقارت در بین ایرانینان به وجود آمد. روشنفکران این دوران از یک طرف جامعه بدبخت و عقب افتاده خود را می دیدند که گرفتار سیستم استبدادی شده و از طرف دیگر اروپا را می دیدند که هر روز در آن پیشرفت بود. این نوع حس حقارت تبدیل به عقده ای گردید که جائی را برای تخلیه خود می دید بنابراین تاریخ بهترین مکان برای ارضای چنین تمایلاتی گردید. روشنفکران عصر قاجار اینگونه می پنداشتند که ایران در زمانی متمدن بوده و سپس اعراب بیابان گرد و یا مغولان آن را به تباهی کشانده اند. با این توصیفات روشنفکران ایرانی عقده خود را نسبت به غرب با توهین به اعراب جبران می کردند در این میان به ناچار تاریخ ایران باستان را بزرگ کردند تا بلکه جوابگوی ذهن روانپریش آنان باشد تاریخی که نه کتابی و نه مورخی و نه سندی و نه آثاری از آن به جای مانده بود چنان بزرگ گردید که چند نسل را وارد نوعی توهم متمدن بودن کرد. در این میان نکته دیگری نیز حائز اهمیت است و آن حس هویت طلبی بخشی از روشنفکران بود. آنان به دنبال هویت سازی، کشور سازی، زبان سازی و مسائلی از این قبیل بودند تا بلکه بتوانند از این طریق هویتی دست و پا کنند تا در برابر هژمونی غرب و تمدن آن مقاومت کرده و به خواسته های خود برسند. در این میان اروپائیان نیز بنا به اهداف سیاسی خود از این فضا به نحو احسن استفاده نمودند، چنانکه به این فضای مالیخولیای ایرانی کمک نمودند. آنان با صرف بودجه های هنگفت اینگونه به ایرانیان فهماندند که تمدنی بزرگ داشته اند که ترکان و اعراب آن را به تباهی کشانده اند. در این میان این پروسه نیز برای اعراب و ترکان نیز تکرار گردید چنانکه آلمان دوره نازی چند هزار سخن رانی در مورد اسلام و به نفع اعراب و چند پروژه تاریخی در مورد واژه مضحک آریائی به نفع ایرانیان برگزار نمود که البته نتیجه بخش نیز بود چنانکه توانستند رضاشاه پهلوی را به طرف خود جلب کنند که تا آخرین لحظه های زندگی طرفدار آلمان بود و یا عبدالقادر گیلانی در بغداد به نفع آلمانی ها کودتا نمود که نتیجه بخش نبود در این میان انتشار کتاب خاطرات همفر که جعل یک آلمانی بود به باز تولید این فضا کمک نمود. به هر حال روشنفکران دوره قاجار چنان این فضای توهم گونه را توسعه دادند که منجر به دیکتاتوری شخصی به نام رضاشاه گردید. رضاشاه پس از به قدرت رسیدن سعی در تولید تاریخ داشت و در این امر نیز موفق بود او توانست با تاسیس دانشگاه و استخدام مورخان اجیر شده به آنچه که در ذهن داشت برسد. او سعی داشت که به جای مذهب که یکی از ستون های اصلی حکومت کردن در ایران بود تاریخ را توسعه دهد. به همین منظور از روحانیت روبرگرداند و به مورخان رو کرد تا بلکه ستون های حکومت شبه مدرنش را توسعه دهد بنابراین مورخان جیره خوار چنان این فضا را برای او پسرش بزرگ نمودند که همانند انسان های روان پریش اینگونه می پنداشتند که از تمام دنیا متمدنتر بوده و هستند به عنوان مثال جشن های 2500 ساله شاهنشاهی که هیچ چیز جز یک نمایش مضحک و دروغین نبود – چون به راستی در تاریخ ایران 2500ساله شاهنشاهی نداشته ایم- نشانی از این روانپریشی داشت گوئی محمد رضاشاه می خواست تمام سردمداران غرب را دعوت کرده و به آنها بفهماند که ما هم ملت متمدنی بوده و هستیم و این نمایش مضحک نشانی از حس حقارت ناسیونالیسم ایرانی بود، ناسیونالیسمی که براساس تضاد و حقارت شکل گرفته بود این نوع تضاد را می توان در گفته های شاه نیز دید چنانکه گاهی از دمکراسی غرب انتقاد می کرد و آنها را توصیه به پیروی از مدل شاهنشاهی ایران می کرد.
این نوع حس حقارت و تضاد با غرب که ریشه در توهم داشته و دارد در شخصیت های دمکراسی طلبی چون مصدق نیز نمود پیدا کرده است به عنوان مثال اگر به تاریخ دوران ملی شدن صنعت نفت نگاهی بیندازیم مصدق گرفتار این مالیخولیا بود که انگلیس شیطان مجسم است که سعی دارد ایران را در عقب ماندگی نگه دارد بنابراین باید به شدت با آن مبارزه کرد به عبارت دیگر ذهن مصدق همانند ذهن تک تک ایرانیان ذهنی احساسی بود که با سیاست مدرن هیچ شباهتی نداشت ذهنی که اینگونه می پنداشت، ایران به شدت وابسته به نفت می تواند بدون غرب زندگی کند. در این میان این باستان گرائی نتیجه منفی دیگری داشت. همانگونه که می دانیم ایرانی که رضاشاه آن را تبلیغ می کرد هیچ گاه در تاریخ وجود خارجی نداشته است سرزمین ایران از چند بخش تشکیل شده بود که هیچ کدام بر دیگری تسلط نداشت تنها گاه گاهی یک قبیله بر قبایل دیگر مسلط می شد و آنها به این قبیله برنده باج می دادند در این میان اقوام ایرانی با هم روابط دوستانه داشته اند اما با سر کار آمدن رضاشاه، ایرانی از طرف نازی ها تبلیغ گردید که همواره یک پارچه بوده و تنها قوم برتر در این سرزمین قوم پارس بوده بنابراین واژه ایران از سوی سفارت نازی به دربار پهلوی دیکته گردید و نتیجه چنین سیاستی تبدیل جریان همگرای اقوام ایرانی به واگرائی بعد از رضاشاه انجامید چنانکه پس از شهریور 1320 ما شاهد جنگ های بین ایرانیان و کتاب سوزی های بودیم که نتیجه توهم مالیخولیای روشنفکران ایرانی بود که بی شباهت به نازیسم نبود.اما نکته عجیب اینجاست که پس از گذشت چندین سال از سقوط گفتمان شوونیسم پهلوی بعضی از شبه روشنفکران طرفدار چنین فضائی هستند.