روزی روزگاری در دهکده ای دورتر ازدور گوسفندی زندگی میکرد که چهار تا بره داشت یکی از یکی خنگ تر!!! که فقط تو فکر علف تلف کردن بودن، یه روز..یکی از گوسفندها شروع کرد به نق زدن که..من زن میخوام. یهو چشای مامانه 4 تا شد و گفت : حالا دختره کیه که زن خنگی مثل تو بشه؟ بره هه گفت همون بره سفیده که دامن میپوشه چین دار و چین دارمامانه گفت: نه خیر فقط دختر خالبرهه گفت دختر خالم زشته من فقط و فقط اون بره سفیده رو میخوام..مامانه وقتی دید فایده نداره گفت یه شرط داره اگه شرطم رو انجام بدی من حرفی ندارم واون این بود که...عروسم باید پیش من زندگی کنه و هر روز خونه رو جاری کنه و....بره فورا و بدون فکر کردن بهش قبولش کرد و رفتن خواستگاری .برهه هم گفت من یه شرط دارم.نه دوتا شرط دارم مامان.مامانش گفت اگه میخوای شرط بذاری همون دختر خالت را بایدبگیری که برهه هم زود پشیمون شد و گفت: هر چی شما بگی