• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

برگزیده ای از اشعار ** حسین پناهی **

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
منظومه ها


پس این ها همه اسمش زندگی است
دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم
خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقایق ها پیام آوران آیه های سرخ عطر
و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر من
واقعا فکر کن که چه هولناک می شد اگر از میان آواها
بانگ خروس رابر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید
زیرا دوست داشتن خال با روح ماست
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
نه


بر می گردم
با چشمانم
که تنها یادگار کودکی منند
آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
پروانه ها


حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما چیزی خوابم را آشفته کرده است
در دو ظاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان
کاش تنها نبودم
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید ؟
کاش تنها نبودی
آن وقت که می تواستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند
می دانی ؟
انگار چرخ فلک سوارم
انگار قایقی مرا می برد
انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
انگار صدای شیون می آید
گوش کن
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
گوش کن
یکی بود یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در اوج است
می شنوی
برای بیان عشق
به
نظر شما
کدام را باید خواند ؟
تاریخ یا جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای تاریخ می سوزد
برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند
برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگیر نوشت
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هایند
می دانی ؟
از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که
بی
نهایت
بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می
آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم
را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
چراغ


بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
گفتگوی من و نازی زیر چتر


نازی : بیا زیر چتر من که بارون خیست نکنه
می گم که خلی قشنگه که بشر تونسته آتیشو کشف بکنه
و قشنگتر اینه که
یادگرفته گوجه را
تو تابه ها
سرخ کنه و بعد بخوره
راسی راسی ؟ یه روزی
اگه گوجه هیچ کجا پیدانشه
اون وقت بشر چکار کنه ؟
من : هیچی نازی
دانشمندا تز می دن تا تابه ها را بخوریم
وقتی آهنا همه تموم بشه
اون وقت بشر
لباسارو می کنه و با هلهله
از روی آتیش می پره
نازی :
دوربین لوبیتل مهریه مو
اگه با هم بخوریم
هلهله های من وتو
چطوری ثبت می شه
من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش می کنند
عکسمون تو آب برکه تا قیامت می مونه
نازی : رنگی یا سیاه سفید ؟
من : من سیاه و تو سفید
نازی : آتیش چی ؟ تو
آبا خاموش نمی شن آتیشا
من : نمی دونم والله
چتر رو بدش به من
نازی : اون کسی که چتر رو ساخت عاشق بود
من : نه عزیز دل من ‚ آدم بود
 

sasan

Banned
شعر "آوار رنگ" از دفتر شعر "ستاره" شاعر "حسین پناهی"





هیچ وقت
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

sasan

Banned
شعر "اولین و آخرین" از دفتر شعر "ستاره" شاعر "حسین پناهی"

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
مانیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه
ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟
ای راز
ای رمز
ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین
 

sasan

Banned
شعر "بارون" از دفتر شعر "ستاره" شاعر "حسین پناهی"

همه اینو می دونن
که بارون
همه چیز و کسمه
آدمی و بختشه
حالا دیگه وقتشه
که جوجه ها را بشمارم
چی دارم چی ندارم
بقاله برادرم
می رسونه به سرم
آخر پاییزه
حسابا لبریزه
یک و دو !‌ هوشم پرید
یه سیاه و یه سفید
جا جا جا
شکر خدا
شب و روزم بسمه
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان !

نه به دستی ظرفی را چرک می کنند

و نه به حرفی دلی را آلوده !

تنها به شمعی قانعند

و اندکی سکوت . . . .
 

سیاوش عشق

کاربر ويژه
پاسخ : مشاعره جنس لطیف...

به بهشت نمی روم
اگر مادر آنجا نباشد
"حسین پناهی"
......................................
1218284902803220.jpeg
 

baroon

متخصص بخش ادبیات





آتش بازی برف ها...!



آسمان کبود بود، برف ها هم،

برف می آمد

هر دانه برف برای آتش زدنم کافی بود!

چشمانم آنقدر یاری کرد تا دورترین دوردست را هم برفی ببینم

زمینی صاف

پر از سنگلاخ های تنهایی

محکم ایستاده بودی!

رفتن تو

یک قدم برداشتی و من به جاپای مانده ات روی برف خیره شدم.

نمی دانم ثانیه ها چقدر دویدند تا از تو عقب نمانند؟!

خواب نبودم!

در جا پاها غرق شده بودم

خیلی دست و پا زدم....فریاد زدم....

نجاتم ندادی....هیچ کس نجاتم نداد!

وقتی سرم را بالا گرفتم

دیگر

همه جا سپید شده بود

جاپای دیگری نگاهم را سریع دزدید!

درست بالای جاپای قبلی...
و یکی دیگر بالای آن...

و دیگری...دیگری...یکی دیگر....

باورم نمی شد!

خطی سپید و ممتد و طولانی....

به اندازه ی تمام لحظه هایی که حجم تو را داشتند...

رفته بودی!

کاش

جاپاهایت را هم باخودت می بردی

تا من از هر دانه برف که روی صورتم می نشست آتش نگیرم

و آنقدر برف بارید و بارید و من به جاپاها نگاه کردم،

تا سوختم!

تمام شد

من آنقدر سوختم تا برف ها آتش نگیرند!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



پـنـجـره را بـاز کن

و از ایـن هـوای مـطـبـوع بارانی لـذت بـبـر

خـوشـبـخـتانه بـاران ارث پـدر هیچکس نیست!

 

Shah_d 14

متخصص بخش مسابقات
از شوق به هوا

به ساعت نگاه می‌کنم

حدود سه نصف شب است

چشم می‌بندم که مبادا چشمانت را

از یاد برده باشم

و طبق عادت کنار پنجره می‌روم

سوسوی چند چراغ مهربان

و سایه کشدار شبگردان خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ آسمانی چند خروس

از شوق به هوا میپرم چون کودکیم

و خوشحال که هنوز

معمای سبز رودخانه از دور

برایم حل نشده است

آری از شوق به هوا میپرم

و خوب میدانم

سال هاست که مرده ام ...



صـدای پای تو که می روی

صـدای پای مــرگ که می آید . . . .

دیـگر چـیـزی را نمی شنوم !
...


به خوابی هزار ساله نیازمندم

تا فرسودگی گردن و ساق ها را از یاد ببرم

و عادت حمل درای کهنه ی دل را

از خاطر چشمها و پاها پاک کنم

دیگر هیچ خدایی

از پهنه مرا به گردنه نخواهد رساند

و آسمان غبارآلود این دشت را

طراوت هیچ برفی تازه نخواهد کرد



دم به کله می‌کوبد و

شقیقه اش دو شقه می‌شود

بی آنکه بداند

حلقه آتش را خواب دیده است

عقرب عاشق.....



صفر را بستند

تا ما به بیرون زنگ نزنیم

از شما چه پنهان

ما از درون زنگ زدیم!



شناسنامه

من حسینم

پناهی ام

من حسینم , پناهی ام

خودمو می بینم

...خودمو می شنفم

تا هستم جهان ارثیه بابامه.

سلاماش و همه عشقاش و همه درداش , تنهائیاش

وقتی هم نبودم مال شما.

اگه دوست داری با من ببین , یا بذار باهات ببینم

با من بگو یا بذار باهات بگم

سلامامونو , عشقامونو , دردامونو , تنهائیامونو

ها؟!



پیست!!

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی....



شب در چشمان من است

به سیاهی چشمهایم نگاه کن

روز در چشمان من است

به سفیدی چشمهایم نگاه کن

شب و روز در چشمان من است

به چشمهای من نگاه کن

چشم اگر فرو بندم

جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت



کهکشان ها، کو زمینم؟!

زمین، کو وطنم؟!

وطن، کو خانه ام؟!

خانه، کو مادرم؟!

مادر، کو کبوترانم؟!

...معنای این همه سکوت چیست؟

من گم شده ام در تو... یا تو گم شده ای در من... ای زمان؟!

... کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم ...

کـــاش !


دیواره ها برای کوبیدن سر ناز کند

گریزی نیست

اندوه به دل ما گیر سه پیچ داده است

باید سر به بیابانها گذاشت!



در

سلام ،

خداحافظ !

چیزی تازه اگر یافتید

بر این دو اضافه کنید

تا بل

بازشود این در گم شده بر دیوار...



سالهاست که مرده ام

بی تو

نه بوی خاک نجاتم داد،

نه شمارش ستاره ها تسکینم...

چرا صدایم کردی؟

چرا؟



بــی شــــکـــــ . . .

جهــــان را بـــه عشــــق کســی آفـــریـــده اند

چـــون مـــن کـــه آفـــریـــده ام از عشـــــق

جهـــانی بـــرای تـــــو. . .



بهزيستي نوشته بود:

شير مادر, مهر مادر, جانشين ندارد

شير مادر نخورده مهر مادر پرداخته شد

پدر يك گاو خريد

و من بزرگ شدم

اما هيچكس حقيقت من را نشناخت

جز معلم رياضي عزيز ام

كه هميشه مي گفت

گوساله, بتمرگ



لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند

ولی خوش به حالشان که لنگه ی همند...



و اما تو! ای مادر!

ای مادر!

هوا

همان چیزی ست که به دور سرت می چرخد

و هنگامی تو می خندی

صاف تر می شود...

 

samin

کاربر ويژه
مگسی را کشتم


نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است



و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است



طفل معصوم به دور سر من میچرخید،



به خیالش قندم



یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!



ای دو صد نور به قبرش بارد؛


مگس خوبی بود…



من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،



مگسی را کشتم …!
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
چه اوقات سختی که بر من گذشت ،

گواه دل ریش من ماه بود !

دمی شک نکردیم به شاهراه ها ،

دریغا که بی راهه ها راه بود ...
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
550282_574060089287954_1967516036_n.jpg

من می خوام برگردم به کودکی
نمیشه
نمیشه
کفش های برگشت برامون کوچیکه ....
 

آسمان دریایی

متخصص بخش زبان انگلیسی
download3.jpg

خدا پرسيد: ميبري يا ميخوري؟

و من ِ گرسنه پاسخ دادم : مي خورم........
چه ميدانستم لذت ها را ميبرند
حسرت ها را ميخورند ؟؟
--
 
بالا