Maryam
متخصص بخش ادبیات
گاه می اندیشم
که چه دنیای بزرگی داریم
چه جهان پیراسته ای
ما چه تصویر بهم ریخته ای ساخته ایم از دنیا
در چه زندان عبوسی محبوس شدیم
چه غریبیم در آبادی خویش
و چه سر گردان در شادی و نا شادی خویش
آدمیزاد درختی است
که باید خود را بالا بکشد
ببرد ریشه خود را تا آب
بی امان سبز شود
سایه دهد
خویش را با خود نزدیک کند
دگران را با خویش
کاش می شد همه جا می رستیم
کاش می شد همه جا می بودیم
کاش می شد خود را تقسیم کنیم
بین چندین احساس
بین چندین انسان
بین چندین شهر
چندین ملتگاه می اندیشم
که چه موجود بزرگی هستیم
و چه تقدیر حقیری را تسلیم شدیم
و چه تسلیم بزرگی را هستی گفتیم
خوردن و خوابیدن
و خرامیدن و خنیاگری خود را خشنود شدن
کاش در کالبدم معده نبود
و گلویم تنها
جای آواز و بیان بود
نه بلعیدن نان
کاشکی همواره
کسب نان مانند هوا آسان بود
کاش چشم و دل من سیرتر از اینها بود
کاش تن پوشم با من متولد می شد
مثل پر ، با طاووس
مثل پوشینه پشمین، با میش
مثل پولک به تن نرم و لطیف ماهی
کاش بیماری با ما کار نداشت
یا طبیبان همه عیسی بودند
پدرم کاش نمی رفت از دست
نمی افسرد به این زودیها
کاش او این همه فرزند نداشت
کاش ما اهل طبیعت بودیم
مادرم باران بود
همسرم در خود من می رویید
کودکانم همه از جنس گیاهان بودند
خوابم ، اندیشیدن
بسترم بال کبوترها بود
کارم آرایش گل بود و پیرایش بید
دوستانم همه افرا، و صنوبر بودند
طلبم از همه جز عشق نبود
و بجز مهر بدهکار نبودم به کسی
خانه ام هر جا بود
کاش در فاصله ای دورتر از بانگ سیاستها بود
کاش معنای سیاست این بود
که قفسها را در حبس کنیم
تا نفسها آزاد شوند
کسی از راه قفس نان نخورد
و کبوتر نفروشد به کسی
کاش می شد خود را تبدیل کنیم
گاه یک لقمه نان
گاه یک جرعه آب
گاه یک صفحه کتاب
گاه یک تکه حصیر
گاه یک چشمه در آغوش کویر
گاه هر چیز که هر کس کم داشت
کاش من بیشتر از این بودم
با سخاوت تر از این
با طراوت تر از این
آفتابی تر از این
آسمانی تر از این
و توانا تر
عاشق تر
دانا تر از این
زندگی رام تر از اینها بود
و به من مهلت و میدان می داد
که شکفتن را تفسیر کنمگاه می اندیشم
که چه دنیای بزرگی داریم
و چه موجود بزرگی هستیم
کاش می شد خود را بالا بکشیم
کاش می شد خود را پیوند زنیم
کاش می شد خود را تقسیم کنیم
کاش می شد خود را تقدیم کنیم
کاش از جنس خدا می بودیم
همه چیز
همه جا می بودیم
که چه دنیای بزرگی داریم
چه جهان پیراسته ای
ما چه تصویر بهم ریخته ای ساخته ایم از دنیا
در چه زندان عبوسی محبوس شدیم
چه غریبیم در آبادی خویش
و چه سر گردان در شادی و نا شادی خویش
آدمیزاد درختی است
که باید خود را بالا بکشد
ببرد ریشه خود را تا آب
بی امان سبز شود
سایه دهد
خویش را با خود نزدیک کند
دگران را با خویش
کاش می شد همه جا می رستیم
کاش می شد همه جا می بودیم
کاش می شد خود را تقسیم کنیم
بین چندین احساس
بین چندین انسان
بین چندین شهر
چندین ملتگاه می اندیشم
که چه موجود بزرگی هستیم
و چه تقدیر حقیری را تسلیم شدیم
و چه تسلیم بزرگی را هستی گفتیم
خوردن و خوابیدن
و خرامیدن و خنیاگری خود را خشنود شدن
کاش در کالبدم معده نبود
و گلویم تنها
جای آواز و بیان بود
نه بلعیدن نان
کاشکی همواره
کسب نان مانند هوا آسان بود
کاش چشم و دل من سیرتر از اینها بود
کاش تن پوشم با من متولد می شد
مثل پر ، با طاووس
مثل پوشینه پشمین، با میش
مثل پولک به تن نرم و لطیف ماهی
کاش بیماری با ما کار نداشت
یا طبیبان همه عیسی بودند
پدرم کاش نمی رفت از دست
نمی افسرد به این زودیها
کاش او این همه فرزند نداشت
کاش ما اهل طبیعت بودیم
مادرم باران بود
همسرم در خود من می رویید
کودکانم همه از جنس گیاهان بودند
خوابم ، اندیشیدن
بسترم بال کبوترها بود
کارم آرایش گل بود و پیرایش بید
دوستانم همه افرا، و صنوبر بودند
طلبم از همه جز عشق نبود
و بجز مهر بدهکار نبودم به کسی
خانه ام هر جا بود
کاش در فاصله ای دورتر از بانگ سیاستها بود
کاش معنای سیاست این بود
که قفسها را در حبس کنیم
تا نفسها آزاد شوند
کسی از راه قفس نان نخورد
و کبوتر نفروشد به کسی
کاش می شد خود را تبدیل کنیم
گاه یک لقمه نان
گاه یک جرعه آب
گاه یک صفحه کتاب
گاه یک تکه حصیر
گاه یک چشمه در آغوش کویر
گاه هر چیز که هر کس کم داشت
کاش من بیشتر از این بودم
با سخاوت تر از این
با طراوت تر از این
آفتابی تر از این
آسمانی تر از این
و توانا تر
عاشق تر
دانا تر از این
زندگی رام تر از اینها بود
و به من مهلت و میدان می داد
که شکفتن را تفسیر کنمگاه می اندیشم
که چه دنیای بزرگی داریم
و چه موجود بزرگی هستیم
کاش می شد خود را بالا بکشیم
کاش می شد خود را پیوند زنیم
کاش می شد خود را تقسیم کنیم
کاش می شد خود را تقدیم کنیم
کاش از جنس خدا می بودیم
همه چیز
همه جا می بودیم
برگرفته از به همین آسانی است نوشته مجتبی کاشانی