من از اولین سال استخدام در رژیم طاغوت بعنوان مسئول اداره استخدام شدم و بعد از انقلاب هم چون کارم (بر خلاف رشته تحصیلیم زمین شناسی) مددکاری بود و در این زمینه تخصص خوبی داشتم مسئولیتم روز بروز بیشتر می شد. فقط به کارم فکر میکردم و واقعا پول برایم ارزشی نداشت. نه اضافه کاری میگرفتم و نه حق ماموریت . روزهای جمعه هم کار میکردم. کارم مددکاری بود و کار با انسان . بحدی جذب کارم شدم که مادیات را فراموش کرده بودم تا که متوجه شدم باید پول داشته باشم که زندگی کنم . خانواده نیاز داشت مایحتاج اولیه اشان تامین شود. از اداره زدم بیرون و به شغل آراد . چون مددکار بودم نمی توانستم یک سری رموز پولدار شدن را بکار ببرم و بقول عامیانه شکست خوردم . بد جوری هم شکست خوردم ولی توانستم کم کم جبران کنم و خدا را شکر...
اکنون میتوانم بگم شکست خوردم؟ میتوانم بگم راه را اشتباه رفتم؟
بنظرم نه.
ولی اطرافیان می گفتند هوشنگ در زندگی شکست خورده.
این خاطره اولین ... من. .
وقتی خاطره خود را می نویسید یکبار دیگر خاطره من را بخوانید.
با یک برنامه حساب شده بلند شدم , خودم را تکاندم و مسیر بعدی را رفتم. دیدم خیلی راحت است.