• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داااااااااستااااااااااان

mario8344

متخصص بخش
داستان فرعون و شیطان





فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید!
 

mario8344

متخصص بخش
آقا دیب داری؟






یارو زبونش می گرفته، می ره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟
کارمند داروخونه می گه: دیب دیگه چیه؟
یارو جواب می ده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.
کارمنده می گه: والا ما تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟
یارو می گه: بابا دیب، دیب!
طرف می‌بینه نمی فهمه، می ره به رئیس داروخونه می گه.
اون میآد ‌می پرسه: چی می‌خوای عزیزم؟
یارو می گه: دیب!
رئیس می پرسه: دیب دیگه چیه؟
یارو می گه: بابا دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ‌ورش دیب داره.
رئیس داروخونه می گه: تو مطمئنی که اسمش دیبه؟
یارو می گه: آره بابا. خودم دائم مصرف دارم. شما نمی‌دونید دیب چیه؟
رئیس هم هر کاری می‌کنه، نمی تونه سر در بیاره و کلافه می شه…
یکی از کارمندای داروخونه میآد جلو و می گه: یکی از بچه‌های داروخونه مثل همین آقا
زبونش می‌گیره. فکر کنم بفهمه این چی می‌خواد. اما الان شیفتش نیست.
رئیس داروخونه که خیلی مشتاق شده بود بفهمه دیب چیه، گفت: اشکال نداره. یکی بره
دنبالش، سریع برش داره بیارتش.
می‌رن اون کارمنده رو میارن. وقتی می رسه، از یارو می‌پرسه: چی می خوای؟
یارو می گه: دیب!
کارمنده می گه: دیب؟
یارو: آره.
کارمنه می گه: که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره؟
یارو: آره.
کارمند: داریم! چطور نفهمیدن تو چی می خوای؟!
همه خیلی خوشحال شدن که بالاخره فهمیدن یارو چی می خواد. کارمنده سریع می ره توی
انبار و دیب رو میذاره توی یه مشمع مشکی و میاره می ده به یارو و اونم می ره پی
کارش.
همه جمع می شن دور اون کارمند و با کنجکاوی می‌پرسن: چی می‌خواست این؟
کارمنده می گه: دیب!
می‌پرسن: دیب؟ دیب دیگه چیه؟
می گه: بابا همون که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره!
رئیس شاکی می شه و می گه: اینجوری فایده نداره. برو یه دونه دیب ور دار بیار ببینیم
دیب چیه؟
کارمنده می گه: تموم شد. آخرین دیب رو دادم به این بابا رفت!
 

mario8344

متخصص بخش
راننده اتوبوس

k-bus-color.gif







مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست
مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود
روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست
و روز بعد و روز بعد…
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟
بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و… ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود
بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»
مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره!»
نتیجه اخلاقی:
پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر!
 

mario8344

متخصص بخش
مزاحم تلفنی که درس بزرگی داد

1116571231872332301084118012151211477558.jpg





شاید شما یادتان نباشد، دوران نوجوانی ما پدیده ای وجود داشت به نام “مزاحم تلفنی” و بسیار هم رایج بود.
مردم بیکار بودند و شماره‌ها هم مثل امروز قابل ردیابی نبودند.
هرکس دلش می‌گرفت یا حوصله‌اش سر می‌رفت گوشی را بر می‌داشت و همین‌جوری یک شماره‌ای را می‌گرفت.
مزاحمان تلفنی انواع و اقسام داشتند، بعضی‌ها مودب و خجالتی بودند و هر چند ماه یک بار زنگ می‌زدند، بعضی ها سمج‌تر بودند و اگر قطع می‌کردی باز هم زنگ می‌زدند……


بعضی‌ها فقط دنبال گوش مفت بودند یا خوشمزگی می‌کردند ولی بعضی‌ها فحش می دادند و حرف‌های رکیک می‌زدند، بعضی ها می‌گفتند: الو منزل آقای محمدی؟ خیلی ها هم فقط توی گوشی فوت می‌کردند یا صدای ماهی در می‌آوردند.
کسانی هم که مورد مزاحمت قرار می‌گرفتند انواع داشتند، بعضی‌ها مدام می‌پرسیدند شما؟ شما؟ شما؟ بعضی‌ها تهدید می‌کردند که خط را می‌دهند کنترل کنند، بعضی‌ها نفرین می‌کردند، بعضی ها هم اصلا حال می‌کردند و با طرف سر صحبت را باز می‌کردند و گاهی حتی کارشان به دوستی و ازدواج هم می‌کشید.
یکی از همین مزاحم ها درس بزرگی به من داد.
پانزده سالم بود و پدرم جراحی سختی کرده بود و به سکوت و آرامش احتیاج داشت و مزاحم تلفنی سمجی شروع کرده بود به زنگ زدن‌های مداوم و بد موقع و سماجت آمیز، من آن زمان چیز زیادی از آدم‌ها نمی‌دانستم.
برای همین هم در نهایت سادگی ازش خواهش کردم که دیگر زنگ نزند.
گفتم که پدرم عمل کرده و ما نمی‌توانیم سیم تلفن را بکشیم چون فامیل‌هایمان زنگ می زنند و نگران می‌شوند.
اما باز زنگ زد.
التماس کردم، خواهش کردم ولی فایده‌ای نداشت.
هربار که گوشی را می‌گذاشتم دوباره زنگ می زد.
صدای زنگ تلفن در خانه می‌پیچید و پدرم را از خواب می‌پراند و برای خودش معضلی شده بود.
بعد از مدتی کار به فحش دادن رسید، فحش می‌دادم و لعنتش می کردم.
می‌خندید و باز زنگ می‌زد و بیش‌تر هم می‌زد.
خوب تقصیری نداشت مزاحم بود و بیمار.
کسی که آن وسط مقصر بود من بودم.
روزی روی تخت دراز کشیده بودم و مجله ی آدینه را ورق می زدم – یادش به خیر چه مجله ی خوبی بود – رسیدم به مقاله ای که فقط تیترش زندگی مرا دگرگون کرد، عنوانش بود” منزلت سکوت “ .
انگار ناگهان پرده ای از برابر چشم من کنار رفت.
بار بعد که مزاحم زنگ زد بدون آن‌که حرفی بزنم گوشی را گذاشتم.
باز زنگ زد، باز هم، چند روز مدام زنگ زد و من هر بار سکوت کردم و گوشی را بلافاصله گذاشتم.
دیگر هرگز زنگ نزد. بعد از آن هم دیگر خانه ی ما مزاحم تلفنی سمج نداشت.
 

mario8344

متخصص بخش
قلب و عشق

قلب و عشق
جلسه محاكمه عشق بود ...
و قاضي عقل ...
و عشق محكوم به تبعيد به دورترين نقطه مغز شده بود ...
يعني فراموشي ...
قلب تقاضاي عفو عشق را داشت ...
ولي همه اعضا با او مخالف بودند ...
قلب شروع كرد به طرفداري از عشق ...
آهاي چشم مگر تو نبودي كه هر روز آرزوي ديدن او را داشتي؟! ...
اي گوش مگر تو نبودي كه در آرزوي شنيدن صدايش بودي؟! ...
و شما پاها كه هميشه آماده رفتن به سويش بوديد! ...
حالا چرا اينچنين با او مخالفيد؟! ...
همه اعضا روي برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند ...
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند ...
عقل گفت: ديدي قلب. همه از عشق بيزارند ...
ولي من متحيرم كه با وجودي كه عشق بيشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمايت ميكني؟! ...
قلب ناليد كه من بدون وجود عشق ديگر نخواهم بود، من تنها تكه گوشتي هستم كه هر ثانيه كار ثانيه قبل را تكرار مي كند ...
و فقط با "عشق" ميتوانم يك "قلب واقعي" باشم ...
من هميشه از او حمايت خواهم كرد حتي اگر نابود شوم ...
 

mario8344

متخصص بخش
دو خط موازی

دو خط موازی
پسرکى در کلاس درس دو خط موازی را روى کاغذ کشید، آن وقت دو ‏خط موازى چشمشــان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد و مهر یکدیگر را در ‏سینه جای دادند...
خط اولى گفت: ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم و خط دومی ‏از هیجان لــرزید.
خط اولی ادامه داد: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ، من روزها کار میکنم. می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم، یا خط کنار ‏یک نردبان و یا ...
خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم، یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت.
خط اولی گفت: چه شغل شاعـــرانه اى و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت.‎
در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمی رسند و بچه ها تکرار ‏کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند.‎
دو خط موازی لـرزیدند، به همدیگــر نگـاه کردند و خط دومی زد زیر گریـه.
خط اولی گفت: نه این امکان ندارد، حتمأ یک راهی پیدا می شود.
خط دومی گفت: ‏شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره ‏زد زیر گریه.
خط اولی گفت: نباید نا امید شد، ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و ‏دنیا را زیر پا می گذاریم، بالاخره کسی پیدا می شود که مشکل ما را حل کند.
خط دومی ‏آرام گرفت و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند، از زیر در کلاس گذشتند و وارد حیاط ‏شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد...
آنها از دشتها ‏گذشتند ...
از صحراهای سوزان ...
از کوههای بلند ...
از دره های عمیق ...
از دریاها ...
از شهرهای شلوغ و ...
سالها گذشت و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند.
ریاضیدان به آنها گفت: این محال است! هیچ ‏فرمولی شما را به هم نخواهد رساند، شما همه چیز را خراب می کنید.
فیزیکدان گفت: ‏بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم! اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر ‏دانشی به نام فیزیک وجود نداشت.
پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی ‏درمان است.
شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید و اگر قرار باشد با ‏یکدیگر ترکیب شوید، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد.
ستاره شناس ‏گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید، رسیدن شما به هم مساوی ‏است با نابودی جهان! دنیا به هم می ریزد و سیـارات از مدار خارج می شوند!کرات با ‏هم تصادف می کنند و نظام دنیا از هم می پاشد!چون شما می خواهی یک قانون بزرگ را نقض کنید.
فیلسوف گفت: متاسفم، جمع نقیضین محــال است.
و بالآخره به کودکی رسیدند و کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم می رسید، اما نه در ‏واقعیت، باید آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید.
دو خط موازی او را هم ترک کردند ‏و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند، اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت: ‏‏«آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست می دادند.»
خط اولی گفت: این بی ‏معنی است!
خط دومی گفت: چی بی معنی است؟!
خط اولی گفت: این که به هم ‏برسیم!
خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکــنم و آنها به راهشان ادامه دادند...
روزی به یک دشت رسیدند، یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و نقاشی میکرد...
خط ‏اولی گفت: بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم!
خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم!
خط اولی ‏گفت: در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت و آن دو وارد دشت شـدند، روی دست ‏نقاش رفتند و بعد روی قلم موی او ...
نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام ‏پایین می رفت، سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسید!!!
 

mario8344

متخصص بخش
فرزند خوانده

فرزند خوانده
شاگردان سال اول دبستان یک کلاس، درباره عکس خانواده‌اي بحث مي‌کردند. در عکس پسر کوچکي با رنگ مويی متفاوت با ساير اعضاي خانواده داشت. يکي از بچه‌ها اظهار کرد که او فرزند خوانده است و دختر کوچکي بنام جوسلين گفت: من درباره فرزند خواندگي همه چيز را مي‌دانم چون خودم فرزندخوانده هستم. يكي ديگر از بچه‌ها پرسيد فرزندخواندگي يعني چه؟!
جوسيلن گفت: يعني اينکه به جاي شکم در قلب مادرت رشد کني.
 

mario8344

متخصص بخش
عملکرد

عملکرد
پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی. مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک شروع به صحبت با تلفن کرد: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟ زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد. پسرک گفت: خانم، من این کار را نصف قیمتی که او میگیرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر از رفتارت خیلی خوشم امد، به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری. دوست دارم کاری بهت بدم.
پسر جوان جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه.
 

mario8344

متخصص بخش
تصوير

تصوير
پايش را روي پدال گاز فشار داد، تا زودتر ازچهارراه رد شود. پيكان راه نداد. ثانيه‌شمار چراغ سبز ثانيه‌هاي آخر را نشان مي‌داد. دستش را روي بوق گذاشت و فشار داد. راننده پيكان اعتنا نكرد. چراغ قرمز شد. مرد پياده شد، با انگشت به شيشه پيكان زد و بد و بيراه گفت.
راننده پيكان مبهوت نگاهش كرد. در را باز كرد، يقه راننده را گرفت، پياده‌اش كرد و او راکتک زد. از گوشه لب راننده پيكان خون بيرون زد. چند نفر سوايشان كردند. چراغ سبز شد.
مرد پشت فرمان كه نشست تازه علامت پشت شيشه پيكان را ديد. تصوير يك گوش با علامت ضربدري روي آن...
 

mario8344

متخصص بخش
پیراهن خوشبختی

پیراهن خوشبختی
در روزگار قديم، پادشاهي زندگي مي کرد که در سرزمين خود همه چيز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چيزي که نداشت خوشبختي بود و با اين که پادشاه کشور بزرگي بود، به هيچ وجه احساس خوشبختي نمي کرد. پادشاه يکي از روزها تصميم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پايتخت بفرستد تا آدم خوشبختي را بيابند و با پرداخت پول، پيراهنش را براي پادشاه بياورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختي کند. فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسي که رسيدند، از او پرسيدند: آيا تو احساس خوشبختي مي کني؟ جواب آنها نه بود، چون هيچ کس احساس خوشبختي نمي کرد.
روزی نزديک غروب وقتي مأموران به کاخ بر مي گشتند، پيرمرد هيزم شکني را ديدند که داشت غروب آفتاب را تماشا مي کرد و لبخند مي زد. مأموران جلو رفتند و گفتند: پيرمرد، تو که لبخند مي زني، آيا آدم خوشبختي هستي؟ پيرمرد با هيجان و شعف گفت: البته که من آدم خوشبختي هستم. فرستادگان پادشاه به او گفتند: پس با ما بيا تا تو را به کاخ پادشاه ببريم. پيرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتي به کاخ رسيدند، پيرمرد بيرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد. فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برايش بازگو کردند. پادشاه از اين که بالاخره آدم خوشبختي پيدا شده تا او بتواند پيراهنش را بپوشد، بسيار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد و گفت: چرا معطل هستيد؟ زود برويد و پيراهن آن پيرمرد را بياوريد تا بر تن کنم.
مأموران قدري سکوت کردند و بعد گفتند: قربان، آخر اين پيرمرد هيزم شکن آن قدر فقير است، که پيراهني برتن ندارد!!
 

mario8344

متخصص بخش
معنی عشق

معنی عشق
سر کلاس درس معلم پرسید: هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد. همه ی کلاس یکباره ساکت شد. همه به هم دیگه نگاه می کردند، ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین، در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود. بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید. بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟
و دوباره یه لبخند تلخ زد و گفت: عشق ... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کرد و جواب داد: خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم.
لنا گفت: بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید و ادامه داد:
" من شخصی رو دوست داشتم و دارم، از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم، برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد، اما دوستش داشتم. بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم، هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل از اینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده. چه روزای قشنگی بود، SMS بازی های شبانه، صحبت های یواشکی. ما با هم خیلی خوب بودیم، عاشق هم دیگه بودیم. از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم. من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی. عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی. عشق یعنی از هر چیز و هر کسی به خاطرش بگذری. اون زمان خانواده های ما زیاد با هم خوب نبودند. اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت. پدرم از این موضوع خیلی ناراحت شد. فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد، ولی اومده بود. پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم، نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرمو گرفتم و گفتم پدر منو بزن. اونو ول کن، خواهش می کنم بذار بره. بعد بهش اشاره کردم که برو. اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تو رو بزنه. من با یه لگد اونو به اونطرفتر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم من رو به باد کتک گرفت. عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی. بعد از این موضوع عشق من رفت. ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت. اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:
لنای عزیز همیشه دوستت داشتم و دارم، من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم. منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم. خدا نگهدار گلکم، مواظب خودت باش."
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود.
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت: آره دخترم می تونی بشینی.
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدر و مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان.
لنا بلند شد و گفت: کی؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان...
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد...
لنا نفس نمی کشید و یا شاید تازه داشت طعم نفس کشیدن رو پیش عشقش تجربه می کرد...
 

mario8344

متخصص بخش
خیک منو ول نمیکنه

خیک منو ول نمیکنه
آورده اند که دو تا رفیق سرپل خواجو ايستاده بودن و به تماشاي سيلي كه رودخانه رو لبالب كرده بود، مشغول بودن. ناگهان متوجه ميشن يك خيك بزرگ پر از روغن روي آب شناوره. حسن كه شناگر ماهريه وسوسه ميشه كه بپره تو آب و خيك روغن رو بيرون بياره.
رفيقش ميگه: بابا ولش كن! خطرناكه حسن! بالاخره طمع چشم بصيرت حسن رو كور ميكنه و شيرجه ميزنه تو آب و خودشو به خيك روغن ميرسونه. دوستش که از بالا نظاره گر بود مي بينه كه حسين خيك روغن رو گرفته و گاهي ميره زير آب گاهي مياد بالا. داد ميزنه كه: خيك رو ولش كن، غرق ميشي، بيا بالا!!
غافل از اينكه اين خيك روغن نيست، بلكه يك خرس بزرگه كه سيل اونو از بالا آورده. القصه هر چقدر فرياد ميزنه كه خيك رو ولش كن، مي بينه كه حسن ول كن خيك نيست.
حسن بيچاره هم در آب فرياد ميزنه: من خيك رو ول ميكنم، خيك منو ول نميكنه...
 

mario8344

متخصص بخش
تزریق خون

تزریق خون
سالها پیش من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می کردم. دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها راه زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود.
او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.
پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب مثبت داد و پسرک قبول کرد.
پسرک را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم. پسرک به خواهرش نگاه کرد، لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد، به دکتر گفت: آیا من به بهشت می روم؟
پسرک فکر می کرد که قرار است، تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند...
 

mario8344

متخصص بخش
هدیه ی کریسمس

هدیه ی کریسمس
با عجله وارد فروشگاه شدم. با ديدن آن همه جمعيت شوکه شدم. کريسمس نزديک بود و همه براي خريد آنجا آمده بودند. با عجله از بين شلوغي به طرف بخش اسباب بازيها رفتم. دنبال يک عروسک قشنگ براي نوه ي کوچکم مي گشتم. مي خواستم براي کريسمس، گرانترين عروسک فروشگاه را برايش بخرم. در حالي که برچسب قيمت عروسک ها را مي خواندم، پسربچه ي کوچکي را ديدم که حدود 5 سال داشت. پسر عروسک زيبايي را آرام در بغل گرفته بود و موهايش را نوازش مي کرد. در اين فکر بودم که اين عروسک را براي چه کسي مي خواهد، چون پسربچه ها اغلب به اسباب بازيهايی مثل ماشين و هواپيما علاقه مند هستند. پسر پيش خانمي رفت و گفت: عمه جان، مطمئني که پول ما براي خريد اين عروسک کم است؟
عمه اش (در حالي که خسته و بي حوصله بود) جواب داد: گفتم که، پولمان کم است.
سپس به پسربچه گفت که همان جا بماند تا برود و چند تا شمع بخرد و بر گردد. پسر عروسک را در آغوش گرفته بود و دلش نمي آمد، آن را بر گرداند. با دودلي پيش او رفتم و پرسيدم: پسرجان، اين عروسک را براي چه کسي مي خواهي؟
جواب داد: من و خواهرم چندبار اين جا آمده ايم. خواهرم اين عروسک را خيلي دوست داشت و هميشه آرزو مي کرد که شب کريسمس بابانوئل اين را برايش بياورد.
به او گفتم: خوب، شايد بابانوئل اين کار را بکند.
پسر گفت: نه، بابانوئل نمي تواند به جايي که خواهرم رفته، برود. من بايد عروسک را به مادرم بدهم تا برايش ببرد. از او پرسيدم که خواهرش کجاست؟ به من نگاهي کرد و با چشماني پر از اشک جواب داد: او پيش خدا رفته. پدر مي گويد که مامان هم مي خواهد پيش او برود تا تنها نباشد.
انگار قلبم از تپيدن ايستاد! پسر ادامه داد: من به پدرم گفتم از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: اين عکسم را هم به مامان مي دهم تا آنجا فراموشم نکنند، من مامان را خيلي دوست دارم و دوست ندارم از پیشم بره، ولي پدر مي گويد که خواهرم آنجا تنهاست و غصه مي خورد.
پسر سرش را پايين انداخت و دوباره موهاي عروسک را نوازش کرد. طوري که پسر متوجه نشود، دست به جيبم بردم و يک مشت اسکناس بيرون آوردم. از او پرسيدم: مي خواهي يک بار ديگر پولهايت را بشماريم، شايد کافي باشد؟
او با بي ميلي پول هايش را به من داد و گفت: فکر نکنم، چند بار عمه آنها را شمرد ولي هنوز خيلي کم است.
من شروع به شمردن پول هايش کردم. بعد به او گفتم: اين پول ها که خيلي زياد است، حتماً مي تواني عروسک را بخري!
پسر با شادي گفت: آه خدايا متشکرم که دعاي مرا شنيدي!
بعد رو به من کرد و گفت: من دلم مي خواست که براي مادرم هم يک گل رز سفيد بخرم، چون مامان گل رز خيلي دوست دارد، آيا با اين پول که خدا برايم فرستاده، مي توانم گل هم بخرم؟
اشک از چشممانم سرازير شد، بدون آن که به او نگاه کنم، گفتم: بله عزيزم، مي تواني هر چه قدر که دوست داري براي مادرت گل بخري.
چند دقيقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغي جمعيت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتي يک لحظه از ذهنم دور نمي شد. ناگهان ياد خبري افتادم که هفته پيش در روزنامه خوانده بودم: «کاميوني با يک مادر و دختر تصادف کرد. دختر درجا کشته شده و حال مادر او هم بسيار وخيم است.»
فرداي آن روز به بيمارستان رفتم تا خبري به دست آورم. پرستار بخش، خبر ناگواري به من داد: زن جوان ديشب از دنيا رفت.
اصلاً نمي دانستم آيا اين حادثه به پسر مربوط مي شود يا نه. حس عجيبي داشتم، بي هيچي دليلي به کليسا رفتم. در مجلس ترحيم کليسا، تابوتي گذاشته بودند که رويش يک عروسک، يک شاخه گل رز سفيد و يک عکس بود
 

mario8344

متخصص بخش
بصیر مطلق

بصیر مطلق
مردی پسر کوچکی داشت. روزی به او گفت: پسرم امروز بیا تا به باغی از باغهای مردم برویم و اندکی میوه بچینیم. پسر خردسال همراهش حرکت کرد. به باغی وارد شدند و در پای درختی رسیدند. پدر به پسر گفت: همین جا منتظر باش و به اطراف اندکی بنگر تا کسی ما را نبیند! سپس خودش بر درخت رفت و مشغول چیدن میوه گردید. چند دقیقه ای که گذشت، پسر فریاد کشید: پدر یک نفر دارد ما را می بیند. پدر ترسان و با شتاب از درخت پایین آمد و پرسید: او که ما را می بیند کجاست؟ پسر هوشیار پاسخ داد: او خدایی است که همه را می بیند و بر همه آگاه است. پدر از این سخن فرزند خود شرمگین شد و برای همیشه از کار زشت خویش دست برداشت.
 

mario8344

متخصص بخش
دسته گل

دسته گل
اتوبوس خلوتی در حال حركت بود. پيرمردی با دسته گلی زيبا روی يكی از صندلی‌ها نشسته بود. مقابل او دختركی جوان قرار داشت كه بينهايت شيفته زيبايی و شكوه دسته گل شده بود و لحظه‌ای از آن چشم برنمی‌داشت. زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد. قبل از توقف اتوبوس در ايستگاه پيرمرد از جا برخاست، به سوي دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم كه تو عاشق اين گلها شده‌ای. آنها را براي همسرم خريده بودم و اكنون مطمئنم كه او از اينكه آنها را به تو بدهم خوشحالتر خواهد شد.
دخترک با خوشحالی دسته گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را كه از اتوبوس پايين مي‌رفت بدرقه كرد و با تعجب ديد كه پيرمرد، به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خيابان رفت و كنار قبری نزديك در ورودی نشست.
 

mario8344

متخصص بخش
تخته سنگ

تخته سنگ
در زمان هاي گذشته، پادشاهي تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت، از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردند كه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ...
با وجود اين، هيچ كس تخته سنگ را از وسط برنمي داشت. نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود: هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد.
 

mario8344

متخصص بخش
پنجره

پنجره
در بیمارستانی ،دو مرد در یک اتاق بستری بودند. مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هایشان ، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند.بعد از ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد.
او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.
در یک بعد از ظهر گرم ، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد. با وجود این که مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود.
روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد.یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد، با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد. پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت او را به کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد، اما تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود.
با تعجب به پرستار گفت: جلوی این پنجره که دیواره!!!
چرا او منظره بیرون را آن قدر زیبا وصف می کرد؟
پرستار گفت: او که نابینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند. شاید قصد داشته که سربسرتون بزاره!
 

mario8344

متخصص بخش
نقشه جهان

نقشه جهان
پدر داشت روزنامه می خواند. پسر که حوصله اش سر رفته بود، پیش پدرش رفت و گفت: پدر بیا بازی کنیم. پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا در آن بود را تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن. پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده. ازش پرسید که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی.
پسر میگه: من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم. وقتی آدما درست شن، همه ی جهان خود به خود درست میشه.
 
بالا