• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داااااااااستااااااااااان

mario8344

متخصص بخش
جوان و عارف

جوان و عارف
روزی جوانی نزد عارفی رفت که کنار رودخانه ای مشغول مراقبه، ذکر و عبادت بود، از او خواست تا شاگردش شود. عارف پرسید برای چه می خواهی شاگرد من شوی؟ جوان توضیح داد برای اینکه میخواهم خدا را ببینم. عارف ناگهان از جا می جهد و گردن جوان را گرفته سرش را زیر آب فرو می برد. درست قبل از اینکه جوان خفه شود، عارف او را از زیر آب بیرون می کشد.
پس از جان گرفتن دوباره ی جوان از او می پرسد: وقتی که زیر آب بودی در طلب چه چیزی دست و پا می زدی؟ جوان پاسخ داد: " هوا".
عارف گفت: به خانه ات برگرد و هر وقت به اندازه ی هوا برای طلب خدا به دست و پا افتادی، نزد من بیا.
 

mario8344

متخصص بخش
لاستیک اتوموبیل

لاستیک اتوموبیل
چهار دانشجو شبی که فردای آن امتجان داشتند تا صبح به بازی پرداختند و هیچ آمادگی برای امتحان نداشتند. فردا صبح نقشه ای طرح کردند. آنها خود را خسته وانمود کردند و نزد استاد رفته و عنوان نمودند که شب گذشته در حالی که سوار اتومبیل خود بوده اند در جاده لاستیک یکی از چرخها پاره شده و چون جاده فرعی و خلوتی بوده و انها وسیله ارتباطی نداشته اند مجبور شده اند تا صبح ماشین را در جاده هل دهند و از این رو برای امتحان آماده نیستند. استاد به انها 3 روز وقت داد تا برای امتحان مطالعه کنند و آنها نیز در این 3 روز به شدت مطالعه نمودند. در روز امتحان استاد از هر یک از آنها خواست در یک اتاق جداگانه امتحان بدهند.
امتحان تنها از یک سوال تشکیل شده بود:
لاستیک کدام تایر اتومبیل پاره شده بود؟ (20 نمره)
الف: لاستیک عقب سمت راست
ب: لاستیک عقب سمت چپ
ج: لاستیک جلو سمت راست
د: لاستیک جلو سمت چپ
 

mario8344

متخصص بخش
تصميم مهم

تصميم مهم
در يکي از روستـاهاي ايتاليـا، پسر بچه شـروري بود که ديگران را با سخنـان زشتش خيلي ناراحت مي کرد. روزي پدرش جعبه اي پر از ميخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسي را با حرفهايت ناراحت کردي، يکي از اين ميخها را به ديوار انبار بکوب.
روز اول، پسرک بيست ميخ به ديوار کوبيد. پدر از او خواست تا سعي کند تعداد دفعاتي که ديگران را مي آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد ميخهاي کوبيده شده به ديوار کمتر و کمتر شد.
يک روز پدرش به او پيشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسي بابت حرفهايش معذرت خواهي کند، يکي از ميخها را از ديوار بيرون بياورد.
روزها گذشت تا اينکه يک روز پسرک پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخها را از ديوار بيرون آوردم!
پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت: آفرين پسرم! کار خوبي انجام دادي. اما به سوراخهاي ديوار نگاه کن. ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست. وقتي تو عصباني مي شوي و با حرفهايت ديگران را مي رنجاني، آن حرفها هم چنين آثاري بر انسانها مي گذارند. تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو کني و آن را بيرون آوري، اما هـزاران بـار عذرخواهـي هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب کند.
 

mario8344

متخصص بخش
سنگتراش

سنگتراش
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.
با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره ی سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
 

mario8344

متخصص بخش
راه نجات

راه نجات
مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت: من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي. فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟
او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد. فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي. مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند، اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد. فرشته با ناراحتي گفت: تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي. ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد.
 

mario8344

متخصص بخش
اين نيز بگذرد

اين نيز بگذرد
پادشاهی، حکيم شهر را فرا خواند و از او خواست جمله ای برای او بنويسد که در همه لحظات، آرامش بخش و سازنده روحش باشد. حکيم انگشتر پادشاه را خواست و نوشته ای را درون انگشتر پادشاه قرار داد و با او شرط کرد "فقط زماني آن را باز کن که احساس کردی به آن نيازمندی".
چندی بعد جنگی ميان آن شهر و شهر همسايه جنگی سخت درگرفت. متاسفانه جنگ رو به شکست می رفت و پادشاه درگير جنگ خسته و درمانده بالای تپه ای به دام افتاد و در اوج نا اميدی به ياد انگشترش افتاد آن را گشود و ديد که در آن نوشته:
"اين نيز بگذرد"
با خواندن اين جمله جان تازه ای گرفت و با تمام وجود به نبرد ادامه داد و سربلند و پيروز از جنگ بيرون آمد. زمان بازگشت به شهرش مردم جشني برايش بر پا کردند و او را غرق در سرور و گل و شادی کردند. پادشاه در پوست خود نمي گنجيد و در همين حال که احساس بزرگی و غرور او را فراگرفته بود باز به ياد انگشترش افتاد آن را گشود و بار ديگر:
"اين نيز بگذرد"
 

mario8344

متخصص بخش
مرد آهنگر

مرد آهنگر
شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و پول را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد. زن خانه وقتی
بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود که از روی بی عقلی دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم. با رفتن او، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده و از ما فاصله گرفتند. امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
شیوانا تبسمی کرد و گفت : حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد:
راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
 

mario8344

متخصص بخش
عینک سیاه

عینک سیاه
به سرعت از پله های اتوبوس بالا رفت و خود را بین مسافرین جا داد. بعد از چند ایستگاه اتوبوس کم کم خلوت شد ولی هنوز سر پا ایستاده بود و با تکانهای شدید اتوبوس تکان می خورد. ناگهان حس کرد کسی از پشت سر بهش خورد، توجهی نکرد. دوباره همون شخص بهش خورد. نمی خواست برگرده و اونو ببینه شاید یه جور بی تفاوتی یا خجالت یا...
دوباره...
دیگه عصبانی شده بود و هزاران فکر توی سرش می چرخید. با اینکه برای یکبار هم بر نگشته بود تا چیزی بگه یا حتی اونو ببینه ولی شبح پلیدی رو پشت سرش حس می کرد.
دوباره...
دیگه طاقت نیاورد و همونطوری که برمیگشت سیلی محکمی توی گوش شخص پشت سرش زد، ولی...
تازه او دختر بچه کوری رو که با عصای سفید و عینک سیاهی که چند قطره اشک از زیرش سرازیر بود دید.
یک طرف صورت دختر بچه به شدت سرخ بود...
 

mario8344

متخصص بخش
بنا

بنا
یك بنای مسن به كارفرمایش گفت كه می خواهد بازنشسته شود تا خانه ای برای خود بسازد و در كنار همسر و نوه هایش دوران پیری را به خوشی سپری كند.
كارفرما از اینكه كارگر خویش را از دست می داد، ناراحت بود ولی بنا خسته بود و به استراحت نیاز داشت. كارفرما پذیرفت اما از بنا خواست تا قبل از رفتن خانه ای دیگر بسازد و بعد بازنشسته شود.
بنا قبول كرد ولی دیگر دل به كار نمی بست، چون خسته و بی حوصله بود. چوبهای خوب و نامرغوب را تفکیک نمی کرد و كارش را سر سری انجام داد.
ساخت خانه تمام شد وقتی كارفرما برای دیدن خانه آمد، كلید خانه را به بنا داد و گفت: این خانه هدیه من به شماست، بابت زحماتی كه در طول این سالها برایم كشیده اید.
بنا وا رفت، او در تمام این مدت در حال ساختن خانه ای برای خودش بود و نمی دانست، بنابراین حالا مجبور بود در خانه ای زندگی كند كه به خوبی می دانست اصلا خوب ساخته نشده بود.
 

mario8344

متخصص بخش
شمع فرشته

شمع فرشته
مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.
شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند. هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید: دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: بابا جان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم.
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید. اشکهایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.
 

mario8344

متخصص بخش
مسیح و یهودا

مسیح و یهودا
لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد، می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه‌تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند. روزی در یک مراسم همسُرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسُرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود، اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می‌آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند: دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه وخودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه‌برداری کرد. وقتی کارش تمام شد، گدا که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: من این تابلو را قبلاً دیده‌ام.
داوینچی با تعجب پرسید: کی؟
گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسُرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم.
(برگرفته شده از کتاب شیطان و دوشیزه پریم)
 

mario8344

متخصص بخش
جانشيني براي پادشاه

جانشيني براي پادشاه
روزي از روزها، پادشاهي سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصميم گرفت براي خود جانشيني انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ي گياهي داد و از آنها خواست، دانه را در يک گلدان بکارند تا دانه رشد كند و گياه رشد کرده را در روز معيني نزد او بياورند.
پينک يکي از آن جوانها بود و تصميم داشت تمام تلاش خود را براي پادشاه شدن بکار گيرد، بنابراين با تمام جديت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولي موفق نشد. به اين فکر افتاد که دانه را در آب و هواي ديگري پرورش دهد، به همين دليل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمايش کرد ولي موفق نشد. پينک حتي با کشاورزان دهکده هاي اطراف شهر مشورت کرد ولي همه اين کارها بي فايده بود و نتوانست گياه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسيد. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گياه کوچک خودشان را در گلدان براي پادشاه آورده بودند. پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتي نوبت به پينک رسيد، پادشاه از او پرسيد: پس گياه تو کو؟
پينک ماجرا را براي پادشاه تعريف کرد...
در اين هنگام پادشاه دست پينک را بالا برد و او را جانشين خود اعلام کرد! همه جوانان به اين انتخاب پادشاه اعتراض کردند.
پادشاه روي تخت نشست و گفت: اين جوان درستکارترين جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراين هيچ يک از دانه ها نمي بايست رشد مي کردند. پادشاه ادامه داد: مردم به پادشاهي نياز دارند که در عين راستگويي و درستكاري با آنها صادق باشد، نه آن پادشاهي که براي رسيدن به قدرت و حفظ آن دست به هر عمل ريا كارانه اي بزند!
 

mario8344

متخصص بخش
طوطی سخنگو

طوطی سخنگو
خانمي یک طوطي خريد، اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند. او به صاحب مغازه گفت: اين پرنده اصلا صحبت نمي کند. صاحب مغازه با تعجب پرسيد: آيا در قفس طوطی آينه اي هست؟ طوطيها عاشق آينه هستند، آنها تصويرشان را در آينه مي بينند و شروع به صحبت مي کنند. آن خانم يك آينه خريد و رفت. روز بعد باز آن خانم برگشت و گفت: طوطي هنوز صحبت نمي کند. صاحب مغازه پرسيد: نردبان چه؟ آيا در قفسش نردباني هست؟ طوطيها عاشق نردبان هستند. آن خانم يك نردبان خريد و رفت. اما روز بعد باز هم آن خانم آمد. صاحب مغازه گفت: آيا طوطي شما در قفسش تاب دارد؟ صاحب طوطیگفت: نه؟! صاحب مغازه گفت: خوب مشكل همين است. به محض اينكه شروع به تاب خوردن کند، حرف زدنش تحسين همه را بر مي انگيزد. آن خانم با بي ميلي يك تاب خريد و رفت. وقتي آن خانم روز بعد وارد مغازه شد، چهره اش کاملاً تغيير کرده بود. او گفت: طوطي مرد.
صاحب مغازه شوکه شد و گفت: واقعا متاسفم، آيا او يك کلمه هم حرف نزد؟ آن خانم پاسخ داد: چرا! درست قبل از مردنش با صدايي ضعيف از من پرسيد که آيا در آن مغازه، غذايي براي طوطي ها نمي فروختند؟
 

mario8344

متخصص بخش
یک چشم

یک چشم
مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم. اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یك روز اومده بود دم در مدرسه که منو با خود به خونه ببره. خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟ به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم. روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو ... مامان تو فقط یك چشم داره. فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم. كاش زمین دهن وا میكرد و منو...
كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟ اما اون هیچ جوابی نداد. حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم. احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم. سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم. اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی...
از زندگی، زن و بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم، تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو. وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا، اونم بی خبر!
با عصبانیت گفتم: چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها مو بترسونی؟! گم شو از اینجا! همین حالا.
اون به آرامی جواب داد: اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد.
یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه مون در سنگاپور برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه، ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم. بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون، البته فقط از روی كنجكاوی. همسایه ها گفتن كه اون مرده. ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم. اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن. سلام عزیزترین کس من. من همیشه به فكر تو بوده ام، منو ببخش كه بی خبر به خونتون اومدم و بچه ها تو ترسوندم، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا، ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم و بیام تورو ببینم. از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم. آخه میدونی وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی، به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم تو فقط یک چشم داشته باشی. بنابراین چشم خودم رو دادم به تو. برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیا رو بطور كامل ببینه. منو ببخش!
 

mario8344

متخصص بخش
فلمينگ

فلمينگ
کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند. فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد. روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد. مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت: می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.
کشاورز اسکاتلندی جواب داد: من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگيرم.
در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف‌زاده پرسيد: پسر شماست؟
کشاورز با افتخار جواب داد: بله.
اشراف زاده گفت: با هم معامله می‌کنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد.
پسر فارمر فلمينگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و پس از کسب افتخارات متوالی، سرانجام به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد. سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الريه مبتلا شد و توسط پنی سیلین نجات یافت.
 

mario8344

متخصص بخش
نجس ترین چیز دنیا چیست؟؟؟!(مطلبی جالب)




گویند ( من نمیگم ) روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !!!!
 

mario8344

متخصص بخش
باور کردن این مطلب سخته اما واقعا اتفاق افتاده است!!

باور کردن این مطلب سخته اما واقعا اتفاق افتاده است!!

ژاپن که بودم یه روز دوشنبه رفتم سر کار دیدم تو خیابون پر پلیس و شلوغه؛ وضع غیر عادی بود. یه کم پرس و جو کردم دیدیم یکی خودکشی کرده…


چندی پیش در یکی از جلسات یکی از اعضا خاطره جالبی از سفرش به ژاپن نقل کرد. این خاطره جالب شاید یکی از دلایلی باشد که نشان میدهد چرا ژاپن درحال پشت سرگذاشتن همه قدرت‌های صنعتی در دنیا است.
وی گفت:
ژاپن که بودم یه روز دوشنبه رفتم سر کار دیدم تو خیابون پر پلیس و شلوغه؛ وضع غیر عادی بود. یه کم پرس و جو کردم دیدیم یکی خودکشی کرده.
البته اینقدر تو ژاپن خودکشی زیاد بود که دیگه خیلی جای تعجب نداشت. پرسیدم: چرا طرف خودکشی کرده؟ فهمیدم طرف مهندس پیمانکار یه ساختمان بوده. قرار بود روز جمعه ساختمان رو طبق قرارداد تحویل صاحبش بده.
روز جمعه ساختمان کارش تموم نشده بود مهندس پیمانکار از صاحب ساختمان دو روز شنبه و یکشنبه مهلت میخواد که ساختمان رو ساعت هشت روز دوشنبه اول روز کاری بهش تحویل بده.
تو این ۴۸ ساعت مهندس و تیمش هر کاری می‌کنند نمی‌توانند کارهای نیمه تمام ساختمان رو تمام کنند و ساختمان رو آماده تحویل کنند.
روز دوشنبه که صاحب ساختمان برای تحویل خونه میاید با جسد حلق آویز شده مهندس پیمانکار مواجه می‌شه. حالا نکته جالب اش می دونی واسه من چی بود؟
این ساختمان فقط نصب پریز برق و نظافتش مونده بود. به دوستان ژاپنی به تعجب می‌گفتم این چه آدمی بود خب چرا خودکشی کرده برای همچین موضوع کوچکی. این دیگه خودکشی نداره که.
آنها با دهان باز نگاه می‌کردند می‌گفتند خودکشی نداره؟ این آینده شغلی‌اش به پایان رسیده بود. دو بار زیر قولش زده دیگه کسی بهش کار نمیداد. چه آدم خوبی بود!…
 
بالا