جوان و عارف
جوان و عارف
روزی جوانی نزد عارفی رفت که کنار رودخانه ای مشغول مراقبه، ذکر و عبادت بود، از او خواست تا شاگردش شود. عارف پرسید برای چه می خواهی شاگرد من شوی؟ جوان توضیح داد برای اینکه میخواهم خدا را ببینم. عارف ناگهان از جا می جهد و گردن جوان را گرفته سرش را زیر آب فرو می برد. درست قبل از اینکه جوان خفه شود، عارف او را از زیر آب بیرون می کشد.
پس از جان گرفتن دوباره ی جوان از او می پرسد: وقتی که زیر آب بودی در طلب چه چیزی دست و پا می زدی؟ جوان پاسخ داد: " هوا".
عارف گفت: به خانه ات برگرد و هر وقت به اندازه ی هوا برای طلب خدا به دست و پا افتادی، نزد من بیا.
جوان و عارف
روزی جوانی نزد عارفی رفت که کنار رودخانه ای مشغول مراقبه، ذکر و عبادت بود، از او خواست تا شاگردش شود. عارف پرسید برای چه می خواهی شاگرد من شوی؟ جوان توضیح داد برای اینکه میخواهم خدا را ببینم. عارف ناگهان از جا می جهد و گردن جوان را گرفته سرش را زیر آب فرو می برد. درست قبل از اینکه جوان خفه شود، عارف او را از زیر آب بیرون می کشد.
پس از جان گرفتن دوباره ی جوان از او می پرسد: وقتی که زیر آب بودی در طلب چه چیزی دست و پا می زدی؟ جوان پاسخ داد: " هوا".
عارف گفت: به خانه ات برگرد و هر وقت به اندازه ی هوا برای طلب خدا به دست و پا افتادی، نزد من بیا.