• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان های کوتاه و دلنشین

ahmadfononi

معاونت انجمن
دو روز مانده به پایان جهان
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!

این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:...
بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!

لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری می‌توان کرد...؟

فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
طرح هدف مند منصور خلیفه دوم عباس
داستان از این قراره که منصور دوانیقی خلیفه دوم عباسی بعد از انتقال پایتخت به بغداد تصمیم گرفت برای دفاع از این شهر دور اونو دیوار بکشه . اما دلش نمی خواست پول ساختن دیوارو از جیب خودش بده . بنابر این تصمیم خاصی اتخاذ کرد . اون در شهر اعلام کرد که قراره سرشماری بشه و هر کس به تعداد اعضای خانواده یک سکه نقره دریافت خواهد کرد . مردم که هم طمع کار شده بودند و هم از بس به اعوامل خلیفه مالیات داده بودند خسته شده بودند...
وقتی مامور ثبت میومد ، اعضای خانواده رو زیاد میگفتند. مثلا اونی که اعضای خانوادش 4 نفر بودند تعداد رو 8 نفر میگفت و 8 سکه نقره میگرفت . و مامور ثبت بعد از دادن 8 سکه نقره ، یه پلاک رو سر در خونه نصب میکرد و تعداد اعضای خانواده رو روی اون حک میکردند . خلاصه بعد از اتمام سر شماری مردم سخت خوشحال بودند که سر منصورو کلاه گذاشتن . اما بلافاصله بعد از اتمام سر شماری خلیفه حکمی صادر کرد که : به منظور حفظ مملکت و دفاع از کیان کشور و ایجاد امنیت ما خلیفه مسلمین تصمیم گرفتیم که بر گرداگرد شهر دیوار بکشیم . بنابر این هر یک از سکنه شهر میبایست برای تامین امنیت یک سکه طلا پرداخت نماید . بیچاره مردم شهر تازه فهمیدند چه خبره. حالا اونی که تعداد اعضای خانواده رو زیاد گفته بود و یک سکه نقره گرفته بود بایستی به ازای اون یه نفر یه سکه طلا که قیمتش بیشتر از سکه نقره بود می پرداختند .
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
پند سقراط
روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."

سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."

سقراط پرسید:....
"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"

مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."

سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"

مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."

سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
سه آمریکایی و سه ایرانی


سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که....
چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط ، لطفا !!!
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
افسانه ای از فداکاری زنان ...


بر بالای تپه‌ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی‌و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است

افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می‌کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می‌برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می‌فرستد که...
قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی‌مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می‌کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی‌که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می‌شدند بسیار تماشایی بود.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
ثروت کوروش


زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟...
گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کوروش رو به کزروس کرد و گفت ،
ثروت من اینجاست.
اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم .
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
به اندازه فاصله زانو تا زمین!


روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:
فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟

استاد اندکی تامل کرد و گفت:

فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!

آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و
در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "

دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت."

آندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:

وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.

بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم...
فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
درسی بزرگ از یک کودک


سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بودکه او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و....
سپس نفس عمیقی کشید و گفت:بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بودو مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت:آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهدو با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
مهلت خدا برای زندگی


یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود . در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.

در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)-عمل سینه هاو جمع و جور کردن شکم . او حالا کسی رو نداشت که بیاد و موهاشو رنگ کنه و دندوناشو سفید کنه !!....

از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد

در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد . وقتی با خدا روبرو شد او پرسید:: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟

خدا جواب داد :من چهره شما رو تشخیص ندادم!!!"
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
پیرمرد و سالک


پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت .. سالکی را بدید که پیاده بودپیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری؟ سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می‌کنندپیر مرد گفت : به خوب جایی می روی
سالک گفت : چرا ؟پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟پیر مرد گفت : تا راست چه باشد
سالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند
پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟
سالک گفت : نه
پیر مرد گفت : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟...
سالک گفت : ندانم
پیر مرد گفت : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم
سالک گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم
پیر مرد گفت : ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی
سالک گفت : برای رسیدن شتاب دارم
پیر مرد گفت : نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند . ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد
سالک گفت : ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه ؟
پیر مرد گفت : پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید . خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیندپیرمرد و سالک به باغ رسیدند . از دروازه باغ که گذر کردند
سالک گفت : حقا که اینجا جنت زمین است . آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند
پیر مرد گفت : بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشددختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد . سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان که به قصد گزاردن نماز برخاست
پیر مرد گفت : با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز را رهسپاری
سالک گفت : اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم
پیر مرد گفت : تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است . اینگونه کن سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت . پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود . طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد . دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد . روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد پیرمرد او را بدید و گفت : لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکند
پیر مرد گفت : به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد سالک روزی دگر بماند
پیر مرد گفت : لابد امروز خواهی رفت , افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت
سالک گفت : ندانم خواهم رفت یا نه , اما عقل به سرانجام رسیده است . ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش پیر مرد گفت : با اینکه این هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گویم سالک گفت : بر شنیدن بی تابم
پیر مرد گفت : دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی
سالک گفت : هر چه باشد گر دن نهم
پیر مرد گفت : به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد
سالک گفت : این کار بسی دشوار باشد
پیر مرد گفت : آن گاه که تو را دیدم این کار سهل می نمود
سالک گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند , و اگر نشدند من کار خویشتن را به تمام کرده بودم
پیر مرد گفت : پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای
سالک گفت : آری
پیر مرد گفت : اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو
سالک گفت : آن یک نفر را من بر گزینم یا تو ؟
پیر مرد گفت : پیر مردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار ,او شهره است
سالک گفت : پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟
پیر مرد گفت : تو برای هدایت خلقی می رفتی
سالک گفت : آن زمان رسم عاشقی نبود
پیر مرد گفت : نیک گفتی . اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن , می خواهم بدانم جه دیده و چه شنیده ای ؟
سالک گفت : همان کنم که تو گویی
سالک رفت , به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت مرد گفت : این سوال را از کسی دیگر مپرس
سالک گفت : چرا ؟مرد گفت : دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند
سالک گفت : شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند
مرد گفت : تازه به این دیار آمده ام , آنچه تو گویی ندانم . خود در احوال مردم نظاره کن سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد . هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا . برگشت دست پیر مرد را بوسید پیر مرد گفت : چه دیدی ؟
سالک گفت : خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت
پیر مرد گفت : وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند، نه آنگونه که خود خواهی
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
دزد و عارف


دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد
که کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیداربود اوجز یک پتو چیزی نداشت .

اوشب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت ونیمی دیگر را روی خود می کشید روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.

عارف پیر دزد رادید وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود .اوباید درفقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.

عارف پتو را برسرکشیدوبرای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست : خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا بادست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دوسه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود ،می رفتم ، پولی قرض می گرفتم، وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم...

آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود واوراخوشحال کند .

داخل خانه عارف تاریک بود .پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمین نخورد وخانه را بهتر وارسی کند.

استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد .

اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم وهنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم .

البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی .

دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.

دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.

عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جابروی.من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.

استاد پتو را به دزد داد دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .

استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دارنکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن .اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی ، می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود .

دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.

او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود .

پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد وگفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام . من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم...
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
تاجر میمون


روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...
در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
حضرت سلیمان (ع )


روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید....

مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفریداو نمی تواند ار آنجا خارج شود و منروزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
خراش عشق مادر


یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر...
آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت ،

این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
رنج شیطان


شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم !
حضرت یحیی فرمود : من میل ندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند .
شیطان گفت :‌مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند :....
۱) عده ای مانند شما معصومند ، ار آنها مایوسیم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند

۲) دسته ای هم بر عکس در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم
۳) دسته ای هم هستند که از دست انها رنج می بریم ؛ زیرا فریب می خورند ؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند دفعه دیگر که نزدیکه که موفق شویم ،؛ اما آنها دوباره به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می کنند . ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم .
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
ایمان واقعی


روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه.....

او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :
مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
حکایت بهلول و آب انگور


روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....

بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
کلاس فلسفه


پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟
و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه...
ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشی نتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."
پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
.....
اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
آهنگری که روحش را وقف خدا کرده بود


آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش اوضاع درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.

یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا که عجبا. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود داده‌ای، زندگیی‌ات بهتر نشده.

آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد.

سرانجام در سکوت، پاسخی را که می‌خواست یافت.

این پاسخ آهنگر بود:
در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست.

آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد:

گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. آنوقت است که آنرا به میان انبوه زباله‌های کارگاه میاندازم.

باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

می‌دانم که در آتش رنج فرو می‌روم. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است :

«خدای من، از آنچه برای من خواسته‌ ای صرفنظر نکن تا شکلی را که می‌خواهی ، به خود بگیرم. به هر روشی که می‌پسندی ادامه بده ؛ هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز، هرگز مرا به کوه زباله‌های فولادهای بی فایده پرتاب نکن».
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
دو گدا

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.


یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: ....
رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.

پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.


گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟



* گلدشتین یه اسم فامیل معروف یهودیه
 
بالا