• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان های کوتاه و دلنشین

Nethunter

متخصص بخش شبکه و اینترنت

نجار پیر



نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت .
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند .
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .


نجار در حالت
رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود . پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .
این داستان ماست .
ما زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود .
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.

 

Nethunter

متخصص بخش شبکه و اینترنت


کرگدن







کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت...


دم جنبانکی که همان اطراف پروازمی کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست ؟!

کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟

کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به توکمک بکند.

کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.

دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لایچین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکیباید حشره های پوستت را بردارد.

کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت وصورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.

دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.

کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!

دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی منمطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.

کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم !

دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک رابترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنیو آن را بخوری، داری با او حرف می زنی...

کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟!یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.

کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...

کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتراست همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود وداشت پشتش را می خاراند.

داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت. کرگدناحساس کرد چقدر خوشش می آید... اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید ؟!

کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو رویپشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟

دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو ازاینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. امادوست داشتن از این مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید.

روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشتکرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک را ازلای پوست کلفتش بر میداشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟

دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.

کرگدن گفت : بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم.

دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد... اما سیر نشد.

کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.

کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟

دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت :غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.

کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟!!

دم جنبانک چرخي زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.

کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد. کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد ...

کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت:
من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد ...!


 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات

روزي سقراط حکيم مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتي اش را پرسيد . شخص پاسخ داد :
در راه که مي آمدم يکي از آشنايان را ديدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذشت و رفت .
و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم .

سقراط گفت : چرا رنجيدي ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنين رفتاري ناراحت کننده است .
سقراط پرسيد : اگر در راه کسي را مي ديدي که به زمين افتاده
و از درد به خود مي پيچد
آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمي شدم .
آدم از بيمار بودن کسي دلخور نمي شود .

سقراط پرسيد :
به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي کردي ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزي و شفقت .
و سعي مي کردم طبيب يا دارويي به او برسانم .
سقراط گفت : همه اين کارها را به خاطر آن مي کردي که او را بيمار مي دانستي .
آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود ؟
و آيا کسي که رفتارش نا درست است ، روانش بيمار نيست ؟
اگر کسي فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود ؟

بيماري فکري و روان نامش غفلت است.
و بايد به جاي دلخوري و رنجش نسبت به کسي که بدي مي کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبيب روح و داروي جان رساند .
پس از دست هيچ کس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسي بدي مي کند در آن لحظه بيمار است . "
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
يك بنده خدايي، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب، دعايي را هم زمزمه ميكرد. نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت :- خدايا ! ميشود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى ؟



ناگاه، ابرى سياه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هياهوى رعد و برق، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه ميگفت :



- چه آرزويى دارى اى بنده ى محبوب من ؟



مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت :



- اى خداى كريم ! از تو مى خواهم جاده اى بين كاليفرنيا و هاوايي بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم !



از جانب خداى متعال ندا آمد كه :



- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسيار دوست ميدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده كنم، اما، هيچ ميدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هيچ ميدانى كه بايد فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقيانوس آرام را آسفالت كنند ؟ هيچ ميدانى چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود ؟ من همه ى اينها را مى توانم انجام بدهم، اما، آيا نمى توانى آرزوى ديگرى بكنى ؟



مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت :



- اى خداى من! من از كار زنان سر در نمى آورم ! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مي گريند؟ ميشود به من بفهمانى احساس درونى شان چيست ؟ اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟


صدايي از جانب باريتعالى آمد كه : اى بنده من ! آن جاده اى را كه خواسته اى، دو باندى باشد يا چهار باندى ؟
 

خانمی

کاربر ويژه
کوی جانان بخش دوم

ادامه ی قسمت اول http://www.iranjoman.com/13944-post42.html

بخش دوم | خدا فروش سر کوچه

به راه افتاد، سر کوچه مردی را دید که می‌گفت:

خدا را می‌جویی؟

جستجوگر گفت: آری.

مرد گفت: به کیسه زری از آن تو!

جستجوگر: خدایی که تنها مشتی زر بیارزد، از آن خودت!

خدایی را می‌خواهم که از معاملات من و تو بیرون باشد، خدایی که آن را آن قدر تنزل نداده باشی که در همیانت بگنجد، خدایی که در پس باور من و تو باشد.


از خدا فروش سر کوچه عبور کرد.


3462968453_4683400c41.jpg
 

خانمی

کاربر ويژه
بخش سوم | محفل روشن فکران

در میدان شهر – که شاید همین محافل علمی فرهنگی امروز خودمان باشد- چندین نفر را دید که دل به چراغ کم سوی عقل خوش می‌دارند و از خدایی

به کوچکی مغزشان حرف می‌زنند، خدایی که با منطق آنها کنار بیاید، خدایی که هر چه آنها دوست دارند و عقلانی‌اش می‌خوانند، بگوید.

اولی خدا را از نظر روانشناختی مورد بررسی قرار می‌داد و ملغمه‌ای درست کرده بود از خدا و روانشناسی و فرویدیسم که چقدر حضور خدا در علم

روانشناسی خوب است. می‌گفت: اساساً کسانی که خدا را قبول دارند، از نقطه نظرروانشناسی، وضعیت روانی و روحی مناسب تری دارند تا

کسانی که هیچ اصل و اساسی را قبول ندارند.

دومی ادامه داد: اما از این منظر، مهم نیست که خدای فرد مورد مطالعه چه باشد، کافی است که تصور او بر این باشد که کسی وجود دارد که قدرتمند

است و همین میزان خدا کافی است. افراد قدرتمند اعم از این که معتقد به خدا باشند یا نه، مشکل روانی ندارند چون خودشان خدای خود هستند.

جستجوگر تنها به صحبت آنها گوش می‌کرد، با خودش فکر کرد: عجب خدای کاربردی ای! یکی دیگر گفت: من به یک چیز کلی معتقدم که احتمالاً

باید ما را خلق کرده باشد، اما به براهین و ادله اثبات وجود خدا شبهات فلسفی زیادی وارد است. به هر حال باید به پدیده غریبی مانند خدا همواره با شک نگریست.

باز هم جستجوگر فقط به حرفهایشان گوش می‌داد، یاد آیه ای افتاد: «أ فی الله شک فاطر السموات و الارض» و خندید. بحث بین این دوستان روشن فکر همچنان ادامه یافت.

اما چراغ کم سویشان، حتی قادر به روشن نگه داشتن جمع روشن فکرشان هم نبود.

حال آنکه خورشید بدون هیچ حرفی نور بسیار بیشتری…

به طنز از دوستان روشن فکر سوالی نمود:

آیا به نظر شما از نقطه نظر عقلی و فلسفی و شاید ذهن علیت گرا و عقل ذهنیت گرا، پسندیده است که خدایی به این بزرگی، حقیقتی چنین جهان

شمول و ژرف را در وسط این میدان تاریک عقل خود محصور کنید؟!منتظر جواب نشد، می‌دانست که از همین لحطه آنها بحثی جدید برای خود یافته‌اند تا وقتشان را پر کنند.


3760692549_d781e9f074-199x300.jpg
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
یك زوج در اوایل 60 سالگی، در یك رستوران كوچیك رمانتیك سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان یك پری كوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر كدومتون می تونینیك آرزو بكنین.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیاسفر كنم.
پری چوب جادووییش رو تكون داد و
اجی مجی لا ترجی
دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیكQM2در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فكر كرد و گفت:
خب، این خیلی رمانتیكه ولی چنین موقعیتی فقط یك بار در زندگی آدم اتفاق میافته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه كه همسری 30 سالجوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه !!!
پری چوب جادوییش و چرخوند و.........
اجی مجی لا ترجی
و آقا 92 ساله شد!
پیام اخلاقی این داستان
مردها شاید موجودات ناسپاسی باشن ،ولی پریها.................مونث هستند
 

خانمی

کاربر ويژه
داستان کلوچه (Cookie Story)

cookie.jpeg



روزی یک زن جوان در فرودگاهی درسالن انتظار منتظر پرواز بود. به دلیل اینکه می بایست چند ساعت منتظر بماند تصمیم گرفت یک کتاب بخرد و با خواندن آن خود را سرگرم کند در ضمن یک بسته کلوچه هم خرید.

در سالن انتظار مخصوص (VIP Saloon) فرودگاه بر روی صندلی راحتی نشست تا ضمن استراحت کتاب ش را بخواند. بر روی صندلی ای که در کنار صنلی خودش و در طرفی که کلوچه اش روی میز قرار داشت مردی

نیز نشست و مجله اش را باز کرد و شروع به خواندن کرد.وقتی که زن یک کلوچه برداشت که بخورد مرد هم یک کلوچه برداشت تا بخورد.زن کمی ناراحت شد ولی چیزی نگفت.او با خودش فکر کرد: “چه پررو!

اگه حال و حوصله داشتم بخاطر این گستاخی اش او را می زدم”.

با هر کلوچه ای که زن بر می داشت مرد هم یک عدد بر می داشت. این کار زن را خشمگین کرد امّا نمی خواست درگیری ایجاد کند.

موقعی که فقط یک کلوچه باقی ماند زن فکر کرد:

”آه…، این مرد بی شعور حالا چکار خواهد کرد؟” سپس مرد آخرین کلوچه را برداشت آنرا نصف کرد و نصف آنرا به زن و نصف دیگرش را خودش برداشت.

“آه! این دیگه خیلی پررو یی است!” زن بسیار خشمگین بود. او با عصبانیت کتاب و وسایلیش را برداشت و شتابان بسوی محل سوار شدن هواپیما رفت. وقتی او در بر روی صندلی اش در هواپیما نشست،

خواست که عینکش را از کیفش بیرون بیاورد، تعجب کرد بسته کلوچه اش در کیفش بود دست نخورده و بدون اینکه بازشود! او بسیار شرمنده شد تازه فهمید که چه اشتباهی کرده است. او فراموش کرده بود

که کلوچه اش در کیفش بوده و داشته کلوچه آن آقا را می خورده است.

آن مرد کلوچه هایش را بدون اینکه عصبانی و ناراحت شود با او تقسیم کرده بود.

… آن موقع او به بخاطر تقسیم کلوچه هایش با آن مرد بسیار عصبانی بود. و حالا نه هیچ

توضیحی برای خودش داشت نه هیچ عذرخواهی می توانست کند.

امّا نتیجه اخلاقی داستان:

چهار جیز است که شما نمی توانید آنرا جبران کنید.

سنگ… بعد از اینکه پرتش کردید.

کلمات… بعد از اینکه گفتید.

فرصت … بعد از اینکه از دست دادید.

زمان …. بعد از اینکه از دست رفته باشد.
 

Nethunter

متخصص بخش شبکه و اینترنت

چرا ما همسر چهارم خود را بيشتر دوست داريم؟




روزگاري پادشاه ثروتمند بود که چهار همسر داشت. اوهمسر چهارم خود را بسيار دوست ميداشت و او را با گرانبهاترين جامه ها مي آراست با لذيذترين غذاها از او پذيرائي ميکرداين همسر ازهر چيزي بهترين را داشت. پادشاه همچنين همسر سوم خود را بسيار دوست ميداشت و او را کنار خود قرار ميداد اما هميشه از اين بيم داشت که مبادا اين همسر او را به خاطر ديگري ترک نمائد. پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و هميشه با پادشاه مهربان و صبور و شکيبا بود
هر گاه پادشاه با مشکلي روبرو ميشد به او متوسل ميشد تا آنرا مرتفع نمائد . همسر اول پادشاه شريک بسيار وفاداري بود و در حفظ و نگهداري تاج و تخت شاه بسيار مشارکت ميکرد. اما پادشاه اين همسر را دوست نمي داشت وبرعکس اين همسر شاه را عميقا؛ دوست داشت ولي شاه به سختي به او توجه ميکرد.

روزي از اين روزها شاه بيمار شد و دانست که فاصله زيادي با مرگ ندارد. سراغ از همسر چهارم خود که خيلي مورد توجه او بود رفت گفت من تو را بسيار دوست داشتم بهترين جامه ها را بر تن تو پوشانده ام و بيشترين مراقبتها را از تو بعمل آورده ام
اکنون که من دارم ميميرم آيا تو مرا همراهي خواهي کرد ؟
گفت:بهيچ وجه !! و بدون کلامي از آنجا دور شد اين جواب همانند شمشير تيزي بود که بر قلب پادشاه وارد شد.
پادشاه غمگين و ناراحت از همسر سوم خود پرسيد من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام هم اکنون رو به احتضارم آيا تو مرا همراهي خواهي کرد و با من خواهي آمد ؟
گفت نه هرگز !! زندگي بسيار زيباست اگر تو بميري من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگي لذت ميبرم !
پادشاه نا اميد سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسيد من هميشه درمشکلاتم از توکمک جسته ام و تو مرا ياري کردي من در حال مردنم آيا تو با من خواهي بود ؟
گفت نه متاءسفم من در اين مورد نميتوانم کمکي انجام دهم من در بهترين حالت فقط ميتوانم تو را داخل قبرت بگذارم !
اين پاسخ مانند صداي غرش رعد و برقي بود که پادشاه را دگرگون کرد !
در اين هنگام صدائي او را بطرف خود خواند و گفت من با تو خواهم بود تو را همراهي خواهم کرد! هر کجا که تو قصد رفتن نمائي!
شاه نگاهي انداخت همسر اول خود را ديد! او از سوء تغذيه لاغر و رنجور شده بود شاه با صدائي بسيار اندوهناک و شرمساري گفت: من در زماني که فرصت داشتم بايد بيشتر از تو مراقبت بعمل مي‌آوردم من در حق تو قصور کردم ...

در حقيقت همه ما داراي چهار همسر يعني همفکر در زندگي خود هستيم:
همسر چهارم: همان جسم ماست مهم نيست که چه ميزان سعي و تلاش براي فربه شدن و آراستگي آن کرديم وقتي ما بميريم او ما را ترک خواهد کرد.
همسر سوم: دارائيها موقعيت و سرمايه ماست زماني که ما بميريم آنها نصيب ديگران ميشوند.
همسر دوم: خانواده و دوستانمان هستند مهم نيست که چقدر با ما بوده اند حداکثر جائي که ميتوانند باما بمانند همراهي تا مزاز ماست.
همسر اول: روح ماست که اغلب در هياهوي دست يافتن به ثروت و قدرت و لذايذ فراموش ميشود . در حاليکه روح ما تنها چيزي است که هر جا برويم ما را همراهي ميکند.

پس از آن مراقبت کن او را تقويت کن و به او رسيدگي کن که اين بزرگترين هديه هستي براي توست.
 
آخرین ویرایش:

..::آبی دل::..

متخصص بخش
ماجرای اولین خواستگاری من !

دفعه اول که رفتم خواستگاری هیچوقت یادم نمیره…! باباش کارخونه دار بود و وضعشون هم توپ…! البته تا اون موقع من عروس خانوم رو ندیده بودم…! به مامان و زنداییم که همراهم بودن گفته بودم اگه شیرینی رو خوردم که پسندیدم اگه نخوردم نپسندیدم…! خلاصه دسته گل گرفتیم و رفتیم خونه عروس خانوم…!

همون اول دختر خانوم رو نپسندیدم اما تصمیم گرفتم کاری کنم که اون از من خوشش نیاد و اون دست رَد به سینه من بزنه تا با احساساتش بازی نکرده باشم…!! تا بعد مامانم به مامانش نگه استخاره گرفتیم بد اومده…! تا بعد عروس خانوم و مامانش به فامیلاشون بگن پسره اَل بود و بَل بود جوابش کردیم…نه اینکه از ما خبری نشه و دختره منتظر بمونه…میخواستم ادای مَردا رو دربیارم…!!

شیرینی توی بشقابم رو نصفه خوردم و یواشکی به زنداییم گفتم میخوام با عروس خانوم تنهایی حرف بزنم…! وقتی زنداییم اینو مطرح کرد مادر عروس گفت اینجا دوازده تا اتاق هست هرجا که مبخوان برن با هم صحبت کنن…! خلاصه رفتیم توی یکی از اتاق ها و شروع کردم به حرف زدن و اون فقط گوش کرد…!! گفتم خونه باباتون همه چی دارین و در رفاهین اما من ممکنه شما رو ببرم توی یک زیر زمین نمور نمناک و اونجا دیگه از این قالی ها و پشتی های دستباف خبری نباشه…! گفت اشکالی نداره…!! گفتم ممکنه من اجازه ندم از خونه در بیاین…!! گفت اشکالی نداره…! گفتم تازه وقتی بخوایم بریم بیرون دیگه مانتو پانتو خبری نیست ها…! باید چادر چاقچور کنی…! گفت اشکالی نداره…!! یواشکی گفتم من سیگارَم میکشم..! گفت اکثر مردا میکشن من بدم نمیاد…!! با خودم گفتم اینجوری که پیش میره اگه الان بگم من قاتلم و تا حالا شیکم چند نفر رو سفره کردم حتما میگه اشکالی نداره من از قاتلا خوشم میاد…!! اگه بگم مثلا زندون بودم میگه زندون مالِ مَرده…!!

بدجوری مونده بودم …زمین گیر شده بودم…!! با خودم گفتم گه خوردی گفتی میخوام صحبت کنم …!! شیرینی رو نمیخوردی پامیشدی گورت رو گم میکردی…! این مَرد بازی ها به تو نیومده…! اومدی اَبروش رو درست کنی زدی چشمش رو کور کردی…!! خلاصه صحبت رو درز گرفتم و آچمز شدم…! خداحافظی کردیم و وقتی رسیدم دم در دختره دوید کفشام رو برداشت جلوی پام جفت کرد و وایستاد کنار…! بخدا مُردَم…. آب شُدَم…!

دیگه تا مدت ها دور خواستگاری رفتن رو خط کشیدم…! خدا کنه الان اون دختر خوشبخت شده باشه و با خودش بگه خدا رو شکر زن اون مرد اَبله نشدم که هم بَد دِل بود هم میخواست من رو چادر چاقچوری کنه ببره تو یه زیر زمین نمناک…!

منبع : تلخ نوشته های مسعود

_________________
این داستان رو خوندم به دلم نشست گفتم بذارم شما هم بخونید و عبرت بگیرید ...:giggle:
داشتم داستان ها رو میخوندم این خیلی قشنگ بود:غش:
یادم باشه موقه ی خواستگاری مرد بازی در نیارم:نیش:
_________________
تا حالا بیوگرافی من توی پروفایل رو خوندین؟؟:نیش: میخواین بدونین از کجا اومده؟؟:دوست:داستان زیر رو بخونید :بغل:


1265364771.jpg

کرگدن و دم جنبامک(کرگدن ها تنها سفر میکنند! )

کرگدن گفت : نه ، امکان ندارد . کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست بشوند . دم جنبانک گفت : اما پشت تو می خارد . لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است . یکی باید پشت تو را بخاراند . یکی باید حشره های تو را بردارد .
کرگدن گفت : اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم . پوست من خیلی کلفت است . همه به من می گویند پوست کلفت . دم جنبانک گفت : اما دوست خوبم ، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست . کرگدن گفت : ولی من که قلب ندارم ، من فقط پوست دارم . دم جنبانک گفت : این که امکان ندارد ، همه قلب دارند . کرگدن گفت : کو ، کجاست ؟ من که قلب خودم را نمی بینم .
دم جنبانک گفت : خب ، چون از قلبت استفاده نمی کنی ، قلبت را نمی بینی . ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری . کرگدن گفت : نه ، من قلب نازک ندارم ، من حتماً یک قلب کلفت دارم . دم جنبانک گفت : نه ، تو حتماً یک قلب نازک داری ، چون به جای اینکه دم جنبانک را بترسانی ، به جای اینکه لگدش کنی ، به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری ، داری با او حرف می زنی . کرگدن گفت : خب ، این یعنی چی ؟ دم جنبانک گفت : وقتی که یک کرگدن پوست کلفت ، یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟ یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد ، می تواند عاشق شود . کرگدن گفت : اینها که می گویی یعنی چه ؟ دم جنبانک گفت : یعنی . . . بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم ، بگذار . . . کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید . اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند . داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را برمی داشت .
کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید ! اما نمی دانست از چی خوشش می آید . کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری ؟ دم جنبانک گفت : نه ، اسم این نیاز است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از این که نیازت بر طرف می شود احساس خوبی داری . یعنی احساس رضایت می کنی ، اما دوست داشتن از این مهم تر است . کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید .
روز ها گذشت ، روز ها ، هفته ها و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست . هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک مزاحم را از لای پوست کلفتش برمی داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت . یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت : به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد ، برای یک کرگدن کافی است ؟ دم جنبانک گفت : نه ، کافی نیست . کرگدن گفت : درست است کافی نیست . چون من حس می کنم چیز های دیگری هم دوست دارم . راستش من بیش تر دوست دارم تو را تماشا کنم . دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد ، چرخی زد و آواز خواند ، جلوی چشم های کرگدن . کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد ، اما سیر نشد . کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیا است و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین .​
وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد . کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزیزم ، من قلبم را دیدم . همان قلب نازکم را که می گفتی ! اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چه کار کنم ؟ دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلب های نازک داری . کرگدن گفت : راستی ، این که کرگدنی دوست دارد دم جنباکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد ، یعنی چه ؟ دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی اینکه کرگدن ها هم عاشق می شوند ! کرگدن گفت : عاشق یعنی چه ؟ دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشم هایش می چکد . کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید . اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند ، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشم هایش بیفتد . کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد ، یک روز حتماً قلبش تمام می شود . آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من که اصلاً قلب نداشتم ، حالا که دم جنبانک به من قلب داد چه عیبی دارد ؟ ! بگذار تمام قلبم را برای او بریزم...
 

Nethunter

متخصص بخش شبکه و اینترنت
كمي بيشتر فكر كن








موش ازشكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود.

موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : كاش یك غذای حسابی باشد.
اما همین كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یك تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هركسی كه می رسید، می گفت : توی مزرعه یك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یك تله موش خریده است . . .
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تكان داد و گفت : آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من كاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد.
میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط می توانم دعایت كنم كه توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی كه تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش كه دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.
موش كه از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تكان داد و گفت : من كه تا حالا ندیده ام یك گاوی توی تله موش بیفتد.!? او این را گفت و زیر لب خنده ای كرد و دوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فكر بود كه اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟
در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببیند.
او در تاریكی متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا می كرده، موش نبود، بلكه یك مار خطرناكی بود كه دمش در تله گیر كرده بود. همین كه زن به تله موش نزدیك شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه كه به عیادت بیمار آمده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.
مرد مزرعه دار كه زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هرچه صبر كردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می كردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی كند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این كه یك روز صبح، در حالی كه از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاك سپاری او شركت كردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مaفصلی برای میهمانان دور و نزدیك تدارك ببیند.
حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فكر می كرد كه كاری به كار تله موش نداشتند!
اگر شنیدی مشكلی برای كسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد، كمی بیشتر فكر كن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد.
 

خانمی

کاربر ويژه
داستان هيزم شكن

این داستان در عین اینکه دلنشینه بسیار آموزنده و قابل تامله:

روزي روزگاري يك هيزم شكن خيلي قوي براي كار سراغ يك تاجر الوار رفت تاجر او را استخدام كرد. و دستمزد خوبي برايش تعيين كرد و همچنين شرايط كاري بسيار خوب بود. بنابراين هيزم شكن ما تصميم گرفت كارش را به نحو احسن انجام دهد، تا محبت صاحب كار خود را جلب كند.
رئيس جديد به او يك تبر داد و محل كارش را نشان داد. روز اول هيزم شكن 18 درخت را قطع كرد. رئيسش به او تبريك گفت و از او خواست به همين روش به كار خود ادامه دهد.
تاجر بسيار هيجان زده بود تا ببيند روز بعد هيزم شكن چند درخت قطع مي كند. اما روز بعد او توانست فقط 15 درخت را بيندازد. روز بعد هيزم شكن تلاش خود را بيشتر كرد. ولي فقط 10 درخت قطع كرد. هر روز با همه تلاشي كه مي كرد تعداد كمتر درخت مي توانست قطع كند.
هيزم شكن با خود فكر كرد من بايد قدرت خود را از دست داده باشم. بنابراين پيش رئيس خود رفت و از او معذرت خواهي كرد. و گفت نمي دانم چه اتفاقي افتاده است كه هر روز توانايي من در قطع درختان كمتر مي شود.
تاجر در جواب پاسخ داد: « آخرين باري كه تبر خود را تيز كردي كي بود؟ »
هيزم شكن پاسخ داد: تيز كردن؟ من وقتي براي تيز كردن تبر نداشتم چون خيلي مشغول ...
در اين لحظه هيزم شكن به فكر فرو رفت و در كمال شرمندگي به اشتباه خود پي برد.
آيا شما هم تبر زندگي خود را تيز مي كنيد؟ آيا اطلاعات خود را به روز مي كنيد؟ آيا زماني را براي انديشيدن و بررسي آنچه انجام داده ايد مي گذاريد؟ آيا نتايج كارهاي خود را تجزيه و تحليل مي كنيد؟ آيا بدنبال راهي موثرتر براي مشكلات فعلي هستيد؟ يا اينكه آنقدر خود را درگير انجام كاري كرده ايد كه وقتي براي اين كارها نداريد.

حالا بهتره همه یه نگاهی به تبراتون بکنید !!
 

Nani

کاربر ويژه

داستان کوتاه “مداد سفید”


همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند…به جز مداد سفید…هیچ کسی به او کار نمی داد…همه می گفتند: “تو به هیچ دردی نمی خوری” …یک شب که مداد رنگی ها…توی سیاهی کاغذ گم شده بودند…مداد سفید تا صبح کار کرد…ماه کشید…مهتاب کشید…و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد…صبح توی جعبه ی مداد رنگی…جای خالی او…با هیچ رنگی پر نشد.



داستان کوتاه “دسته گل پیرمرد”


پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال می شود. دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله‏های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد.

 

Nani

کاربر ويژه



پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی کنیم پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن . پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو …از کجا یاد گرفتی؟ پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم . وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه !
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟
آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...

خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .

اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : « کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند » .
و هم او در جایی دیگر می گوید : « آنکه ترانه زاری کشت می کند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند »

امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم

 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات

داستان جالب و آموزنده “قهوه شور”




1290524066.jpg



اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.


آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”


کدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.




مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.


بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم— قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، ” مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد “شیرینه




 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
داستان “عشق و دیوانگی”





زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا”
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم….




و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ….یک…دو…سه…چهار…همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته چاه رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه…هشتاد…هشتاد و یک…
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست




تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج …نود و شش…نود و هفت… هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست.



 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
داستان مرد خوشبخت



پادشاهي پس از اينكه بيمار شد گفت:



«نصف قلمرو پادشاهي ام را به کسي مي دهم که بتواند مرا معالجه کند».



تمام آدم هاي دانا دور هم جمع شدند

تا ببيند چطور مي شود شاه را معالجه کرد،
اما هيچ يک ندانست.






تنها يکي از مردان دانا گفت :

که فکر مي کند مي تواند شاه را معالجه کند.
اگر يک آدم خوشبخت را پيدا کنيد،
پيراهنش را برداريد
و تن شاه کنيد،
شاه معالجه مي شود.






شاه پيک هايش را براي پيدا کردن يک آدم خوشبخت فرستاد.

آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولي نتوانستند آدم خوشبختي پيدا کنند.
حتي يک نفر پيدا نشد که کاملا راضي باشد.
آن که ثروت داشت، بيمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا مي زد،
يا اگر سالم و ثروتمند بود زندگي بدي داشت.
يا اگر فرزندي داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمي چيزي داشت که از آن گله و شکايت کند.






آخرهاي يک شب،

پسر شاه از کنار کلبه اي محقر و فقيرانه رد مي شد
که شنيد يک نفر دارد چيزهايي مي گويد.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سير و پر غذا خورده ام
و مي توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چيز ديگري مي توانم بخواهم؟»






پسر شاه خوشحال شد

و دستور داد که پيراهن مرد را بگيرند
و پيش شاه بياورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.






پيک ها براي بيرون آوردن پيراهن مرد توي کلبه رفتند،

اما مرد خوشبخت آن قدر فقير بود که پيراهن نداشت!!!.





(????)

لئو تولستوي
 
آخرین ویرایش:

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات

بیسکویت های سوخته !

زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.




یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویت ها شده است؟!


در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟
خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.



یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.


همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟


او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!


زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند. خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش میکنم.


اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار؛ درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است. و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.


این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است، هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر، خواهر یا حتی یک دوست!
کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید بلکه آن را پیش خودتان نگهدارید.



بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!


کاش همه می دانستند که زندگی شادی نیست

شادی را به هدیه بخشیدن است

زندگی قهقهه نیست

تنها یک لبخند است


با طلوع هر صبح فکر کن تازه به دنیا آمدی، با اطرافیانت مهربان باش

همزیستی را دوست بدار و زندگی را قدر بدان

شاید فردایی نباشد



این داستان را می توانید تنها برای کسانی بفرستید که برایتان ارزشمندند

dright.jpg
10ni92t.gif
 

Nani

کاربر ويژه
طناب

مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.

ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.

کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟

جواب داد: برای اسارت آدمیزاد.

طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان ،

طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند.

سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت:

اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند.

مرد گفت طناب من کدام است ؟

ابلیس گفت : اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم،
خطای تو را به حساب دیگران می گذارم …

مرد قبول کرد .

ابلیس خنده کنان گفت :

عجب ، با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت
 
بالا