Mahdi Askari
مدير فنی
هوا سرد بود....
سرما به کنار زمین و مکان مرطوبی که در اونجا میخوابید از همه بدتر بود...
منم به خاطر سردی هوا رفتم تا کنار آتیشی که روشن کرده بود کمی خودمو گرم کنم
ولی آتیشش سرد تر از هوا بود.
سر صحبت را باز کردم...
همه چیزش را گفت . فک نمیکردم به این راحتی بخواهد حرفی بزند
شروع کرد، میگفت:
من همسر تاجری بزرگ بودم. زندگی بسیار خوبی داشتیم. همدیگر را بسیار دوست داشتیم و زندگی و عشق ما در کل شهر نظیر نداشت
چندی پیش یک کارگر داشتیم . درون مغازه کار میکرد . میشناختیمش ، انسان خوبی بود ولی یک روز متوجه شدیم دستش کج است و از مغازه دزدی میکند.
دستش را در هنگام دزدی گرفتم . به او اعتماد داشتیم از اعتماد ما سوءاستفاده کرد. خیانت در امانت!!!
آه سردی کشید و سرش را پایین انداخت
کمی با آتش بازی کرد و چند چوب دیگر روی آن انداخت
کنجکاو بودم بقیه ماجرا را بگوید
مجددا شروع کرد:
با کلی خواهش و تمنا گفت که آبرو دارم . آبروی مرا نریزید . من دیگر این کار را تکرار نمیکنم. اعتماد کردیم و مجددا او را سر همان کار قبلیش گذاشتیم تا کسی شک نکند و آبرویش نرود.
اما افسوس و صد افسوس
او به جای اینکه قدر دان این خوبی ما باشد کینه ای شد. کینه اش نمیدانم برای چه بود . برای اینکه نگذاشتیم بیشتر با مال و جان مردم بازی کند؟
چندی پیش من و شوهرم دیدیم رفتار کل کارکنانمان با ما عوض شده است.
اکثرا دیگر به آن صورت قبلی به ما کمک نمیکردند و فقط منتظر یک جرقه بودند.
دفتر خاطراتش را از جیبش در آورد و نشان داد و گفت :
از تک تک کارکنانم خاطرات خوب دارم. همه رو اینجا نوشتم. چه روزهای خوبی بود. هنوزم روزها سعی دارم تا برم برایشان توضیح بدم ولی به توضیح من ....
حرفش را قطع کردم و گفتم: خب بقیش چی شد؟
گفت :
هیچی دیگر. چند وقت بعد از اون سنگینی ها متوجه شدم که اون کارگر پشت سر من و همسرم کلی حرف زده است که این زوج از شما برای منافع خودشان استفاده میکند.
اگر مواظب خود نباشید معلوم نیست چه به سرتان می آورند.
خنده تلخی میزند و با خنده میگوید:
حالا همه هم از اون حرف شنوی پیدا کردن هر چند در این راه 8-9 نفر کمکش کردند تا به اینجا برسد ولی این بود جواب اون بخشش ما !
اشاره ای به سگ کنار دستش میکند و میگوید:
این را چند وقت پیش پیدایش کردیم. گرسنه بود و کمی از غذای خودمان را به آن دادیم. شب همان روز وقتی که چند سارق قصد بر دزدی به ما زدند تا همین فرش کهنه و نمناک را هم ببرند این سگ آمد و نگذاشت.
دستی بر سر سگ میکشد...
گفتم : خب کارکنانتان چی؟
گفت: حتی یک مدرک از آن شخص طلب نکردند و مدارک محکم در دست ما را توجه نکردند.
جالب اینجاست که حتی یک دلیل برای گفته هایش ندارد.
ولی ما کلی دلیل برای خیانت در امانت او داریم
نمیخواستم از او جدا شوم ...
در صحبت هایش غم اندوهناکی نهفته بود...
چقدر زیبا سخن میگفت از کورکورانه تبعیت کردن از افراد ناشناس
چند نکته:
1- چرا برای گفته های شخصی که هیچ نمیشناسیمش و نمیدانیم کیست بدون دلیل دیگران را متهم به بدترین تهمت ها میکنیم؟
2- اگر در چنین موقعیتی باشیم آیا واقعا دلیل میخواهیم یا کورکورانه به چرندیاتی که گفته میشود پشت افراد گوش میدهیم؟
دوستان در این تاپیک اگر میتوانید شرکت کنید
سرما به کنار زمین و مکان مرطوبی که در اونجا میخوابید از همه بدتر بود...
منم به خاطر سردی هوا رفتم تا کنار آتیشی که روشن کرده بود کمی خودمو گرم کنم
ولی آتیشش سرد تر از هوا بود.
سر صحبت را باز کردم...
همه چیزش را گفت . فک نمیکردم به این راحتی بخواهد حرفی بزند
شروع کرد، میگفت:
من همسر تاجری بزرگ بودم. زندگی بسیار خوبی داشتیم. همدیگر را بسیار دوست داشتیم و زندگی و عشق ما در کل شهر نظیر نداشت
چندی پیش یک کارگر داشتیم . درون مغازه کار میکرد . میشناختیمش ، انسان خوبی بود ولی یک روز متوجه شدیم دستش کج است و از مغازه دزدی میکند.
دستش را در هنگام دزدی گرفتم . به او اعتماد داشتیم از اعتماد ما سوءاستفاده کرد. خیانت در امانت!!!
آه سردی کشید و سرش را پایین انداخت
کمی با آتش بازی کرد و چند چوب دیگر روی آن انداخت
کنجکاو بودم بقیه ماجرا را بگوید
مجددا شروع کرد:
با کلی خواهش و تمنا گفت که آبرو دارم . آبروی مرا نریزید . من دیگر این کار را تکرار نمیکنم. اعتماد کردیم و مجددا او را سر همان کار قبلیش گذاشتیم تا کسی شک نکند و آبرویش نرود.
اما افسوس و صد افسوس
او به جای اینکه قدر دان این خوبی ما باشد کینه ای شد. کینه اش نمیدانم برای چه بود . برای اینکه نگذاشتیم بیشتر با مال و جان مردم بازی کند؟
چندی پیش من و شوهرم دیدیم رفتار کل کارکنانمان با ما عوض شده است.
اکثرا دیگر به آن صورت قبلی به ما کمک نمیکردند و فقط منتظر یک جرقه بودند.
دفتر خاطراتش را از جیبش در آورد و نشان داد و گفت :
از تک تک کارکنانم خاطرات خوب دارم. همه رو اینجا نوشتم. چه روزهای خوبی بود. هنوزم روزها سعی دارم تا برم برایشان توضیح بدم ولی به توضیح من ....
حرفش را قطع کردم و گفتم: خب بقیش چی شد؟
گفت :
هیچی دیگر. چند وقت بعد از اون سنگینی ها متوجه شدم که اون کارگر پشت سر من و همسرم کلی حرف زده است که این زوج از شما برای منافع خودشان استفاده میکند.
اگر مواظب خود نباشید معلوم نیست چه به سرتان می آورند.
خنده تلخی میزند و با خنده میگوید:
حالا همه هم از اون حرف شنوی پیدا کردن هر چند در این راه 8-9 نفر کمکش کردند تا به اینجا برسد ولی این بود جواب اون بخشش ما !
اشاره ای به سگ کنار دستش میکند و میگوید:
این را چند وقت پیش پیدایش کردیم. گرسنه بود و کمی از غذای خودمان را به آن دادیم. شب همان روز وقتی که چند سارق قصد بر دزدی به ما زدند تا همین فرش کهنه و نمناک را هم ببرند این سگ آمد و نگذاشت.
دستی بر سر سگ میکشد...
گفتم : خب کارکنانتان چی؟
گفت: حتی یک مدرک از آن شخص طلب نکردند و مدارک محکم در دست ما را توجه نکردند.
جالب اینجاست که حتی یک دلیل برای گفته هایش ندارد.
ولی ما کلی دلیل برای خیانت در امانت او داریم
نمیخواستم از او جدا شوم ...
در صحبت هایش غم اندوهناکی نهفته بود...
چقدر زیبا سخن میگفت از کورکورانه تبعیت کردن از افراد ناشناس
چند نکته:
1- چرا برای گفته های شخصی که هیچ نمیشناسیمش و نمیدانیم کیست بدون دلیل دیگران را متهم به بدترین تهمت ها میکنیم؟
2- اگر در چنین موقعیتی باشیم آیا واقعا دلیل میخواهیم یا کورکورانه به چرندیاتی که گفته میشود پشت افراد گوش میدهیم؟
دوستان در این تاپیک اگر میتوانید شرکت کنید