راز ارتباطي (3)
زن ها همواره با ذکر جزئيات همه چيز را بيان مي کنند
داستان زير داستاني واقعي است که يکي از بهترين دوستانم آنجلا درباره ي مکالمه اي که با نامزدش هوارد داشته است برايم تعريف کرد.
آنجلا به اصرار گفت:«بايد اين داستان رو حتماً توي کتابت ذکر کني.» پس از آن که آن را برايم شرح داد با کمال ميل موافقت کردم.
يک شب آنجلا و هوارد در يک رستوران درجه يک و گران قيمت نيويورک مشغول صرف شام بودند. پيشخدمت شامي را که هر يک از آن ها سفارش داده بودند آورد و روبه رويشان گذاشت. آنجلا به هوارد مي گويد بيا پيش از آن که شروع کنيم يک آرزويي بکنيم.
«باشه با آروزي خوشبختي براي هر دويمان.» هوارد اين را مي گويد و شروع به خوردن مي کند.
آنجلا شکايت مي کند:«هوارد. اين که نشد! اين طوري قبول نيست.»
«چرا؟ مگه چه اشکالي داشت؟»
«اين خيلي رسمي و غير رمانتيک بود. بايد کمي رمانتيک تر و صميمانه تر باشه.»
هوارد آهي مي کشد و مي گويد: باشه، بيا دوباره شروع کنيم. عزيزم، با آرزوي خوشبختي و موفقيت هاي بسيار!»
آنجلا مي پرسد: «يعني چه؟ اين که فرقي نکرد!»
هوارد با بي صبري و عصبانيت پاسخ مي دهد:«چه مي دانم يعني چه. تو را به خدا دست بردار. مثل اين که مي خواهيم شام بخوريم. اصلاً اين اداها براي چيه؟»
«اين اداها براي اينه که تازه نامزد شديم و اولين شامي که با هم مي خوريم بايد يه کمي رمانتيک باشه. تو بايد به زني که دوستش داري و مي خواهي باهاش ازدواج کني حرفهاي زيبا و شاعرانه بزني تا احساسات خوبي بهش بدي.»
هوارد با حالتي مسخره مي پرسد: «باشه، بسيارخوب، بايد چه چيزهايي بگم؟ تو بهم بگو.»
آنجلا پاسخ مي دهد: «خب، دوست دارم بشنوم.عشق من از اين که با تو هستم خيلي خوشبختم.تو احساسات خوبي را در من زنده مي کني. نمي تونم زندگي ام را بدون تو تصور کنم.تو فوق العاده ترين زن دنيا هستي. من فقط تورا مي خوام.نه هيچ زن ديگه اي رو.هيچ وقت نمي تونستم تصور کنم که روزي تا اين حد عاشق باشم.»
زن ها همواره با ذکر جزئيات همه چيز را بيان مي کنند
داستان زير داستاني واقعي است که يکي از بهترين دوستانم آنجلا درباره ي مکالمه اي که با نامزدش هوارد داشته است برايم تعريف کرد.
آنجلا به اصرار گفت:«بايد اين داستان رو حتماً توي کتابت ذکر کني.» پس از آن که آن را برايم شرح داد با کمال ميل موافقت کردم.
يک شب آنجلا و هوارد در يک رستوران درجه يک و گران قيمت نيويورک مشغول صرف شام بودند. پيشخدمت شامي را که هر يک از آن ها سفارش داده بودند آورد و روبه رويشان گذاشت. آنجلا به هوارد مي گويد بيا پيش از آن که شروع کنيم يک آرزويي بکنيم.
«باشه با آروزي خوشبختي براي هر دويمان.» هوارد اين را مي گويد و شروع به خوردن مي کند.
آنجلا شکايت مي کند:«هوارد. اين که نشد! اين طوري قبول نيست.»
«چرا؟ مگه چه اشکالي داشت؟»
«اين خيلي رسمي و غير رمانتيک بود. بايد کمي رمانتيک تر و صميمانه تر باشه.»
هوارد آهي مي کشد و مي گويد: باشه، بيا دوباره شروع کنيم. عزيزم، با آرزوي خوشبختي و موفقيت هاي بسيار!»
آنجلا مي پرسد: «يعني چه؟ اين که فرقي نکرد!»
هوارد با بي صبري و عصبانيت پاسخ مي دهد:«چه مي دانم يعني چه. تو را به خدا دست بردار. مثل اين که مي خواهيم شام بخوريم. اصلاً اين اداها براي چيه؟»
«اين اداها براي اينه که تازه نامزد شديم و اولين شامي که با هم مي خوريم بايد يه کمي رمانتيک باشه. تو بايد به زني که دوستش داري و مي خواهي باهاش ازدواج کني حرفهاي زيبا و شاعرانه بزني تا احساسات خوبي بهش بدي.»
هوارد با حالتي مسخره مي پرسد: «باشه، بسيارخوب، بايد چه چيزهايي بگم؟ تو بهم بگو.»
آنجلا پاسخ مي دهد: «خب، دوست دارم بشنوم.عشق من از اين که با تو هستم خيلي خوشبختم.تو احساسات خوبي را در من زنده مي کني. نمي تونم زندگي ام را بدون تو تصور کنم.تو فوق العاده ترين زن دنيا هستي. من فقط تورا مي خوام.نه هيچ زن ديگه اي رو.هيچ وقت نمي تونستم تصور کنم که روزي تا اين حد عاشق باشم.»