• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

رمان زیبای بامداد خـمار

parisa

متخصص بخش
سلام
رمان بامدادخماریکی ازپرفروش ترین رمانها شناخته شده.اگه جای مناسبی این رمان وارسال نکردم عذرمیخ وام .زحمت منتقل کردن به انجمن مناسب با مدیراین بخش بازم شرمنده:گل:

بامداد خمار – فصل اول



-مگر از روي نعش من رد بشوي.
-اين طور حرف نزنيد مامان، خيلي سبك است. از شما بعيد است. شما كه مي دانيد من تصميم خودم را گرفته ام و زن او مي شوم.
-پدرت ناراضي است سودابه. خيلي از دستت ناراحت است.
-آخر چرا؟ من كه نمي فهمم. خيلي عجيب است ها! يك دختر تحصيلكرده به سن و سال من هنوز نمي تواند براي زندگي خودش تصميم بگيرد؟ نبايد خودش مرد زندگي خمدش را انتخاب كند؟
-چرا، مي تواند. يك دختر تحصيلكرده امروزي مي تواند خودش انتخاب كند. بايد خودش انتخاب كند. ولي نبايد با پسري ازدواج كند كه خيلي راحت دانشكده را ول مي كند و مي رود دنبال كار پدرش. نبايد زن پسر مردي شود كه با اين ثروت و امكاناتي كه دارد، كه مي تواند پسرش را به بهترين دانشگاه ها بفرستد، به او مي گويد بيا با خودم كار كن، پول توي گچ و سيمان است. نبايد زن مردي بشود كه پدرش اسم خودش را هم بلد نيست امضاء كند. سودابه، در زندگي فقط چشم و ابرو كه شرط نيست. پدر تو شبها تا يكي دو ساعت مطالعه نكند خوابش نمي برد. تو چه طور مي تواني با اين خانواده زندگي كني؟ با پسري كه تنها هنر مادرش اين است كه غيبت اين و آن را بكند. بزرگترين لذت و سرگرميش در زندگي سرك كشيدن و فضولي كردن درامور خصوصي ديگران است. تو نمي تواني با اين ها كنار بيايي. تو مثل اين پسر بار نيامده اي. تو....

سودابه از جاي خود بلند شد.

-مامان، من به پدر و مادرش چه كار دارم؟
-اشتباه مي كني. بايد كار داشته باشي. اين پسر را آن مادربزرگ كرده. سر سفره آن پدر نان خورده. فرهنگشان با فرهنگ ما زمين تا آسمان فرق دارد.

سودابه دست ها را به پشت يك صندلي تكيه داد و به جلو خم شد.

-پس فقط ما خوب هستيم؟ ما اصالت داريم؟ فرهنگ داريم، استخوان داريم، ولي آن ها ندارند؟ ما تافته جدا بافته هستيم؟
-نه، اشتباه نكن. آن ها هم در نوع خودشان بسيار خوب هستند. نه آنها بد هستند و نه ما خوب هستيم. ولي موضوع اين است كه ما با هم تفاوت داريم. اعتقادات ما، روش زندگي ما، تربيت ما دو خانواده و سليقه ها و اصول ما با هم تفاوت است. من نمي گويم كدام خوبست كدام بد است. فقط مي گويم ما دو خانواده مثل دو خط موازي هستيم كه اگر بخواهيم به هم برسيم مي شكنيم.
-پس من نبايد عاشق بشوم. نبايد انتخاب كنم. بله، من حق انتخاب ندارم. بايد بنشينم تا پسر فلان الدوله و نوه بهمان السلطنه به خواستگاريم بيايد؟ بايد ...
-نه سودابه. سفسطه نكن. ما نمي گوييم انتخاب نكن. فقط مي گوييم چشمهايت را باز كن. گول سر و ظاهر و كت و شلوار را نخور. انتخاب كن ولي با چشم باز. كوركورانه تصميم نگير. فقط زمان حال را در نظر نگير. از خر شيطان پياده شو. خودت را به خاك سياه ننشان و كمي فكر كن. با خودت لجبازي نكن. ما از خدا مي خواهيم تو ازدواج كني. چه بهتر كه با مردي ازدواج كني كه خودت او را انتخاب كرده اي و دوستش داري. ولي نمي خواهيم بدبختي ات را ببينيم. به همين دليل هرگز با اين ازدواج موافقت نخواهيم كرد.

سودابه روي از پنجره برگردانيد.

-گوش كن مامان، اين حرف ها رو بريز دور. استخوان ها رو بريز دور. من گفتم كه يك دختر تحصيلكرده امروزي هستم. شما هم كه الحمدالله تمام دنيا را گشته ايد. بايد بدانيد ديگر نمي شود دخترها را به زور تهديد و مشت و لگد شوهر داد. من از آن دخترهاي صد سال پيش اندروني نيستم كه سرعقد نيشگانشان مي گرفتند تا بله بگويند. آن دوران گذشت. خوب است كه بابا ادعاي روشنفكري هم دارد.

مادر با لحني دردمند گفت:

-نخير سودابه خانم، آن دوران هرگز نمي گذرد. تا وقتي كه دخترها و پسرها عاشق آدم هاي نامناسب و نامتجانس مي شوند، اين مسئله هميشه بين پدر و مادرها و پسر و دخترها بوده، هست و خواهد بود. تا وقتي كه پدرها و مادرها چاه را بر سر راه فرزندانشان مي بينند ولي نمي توانند چشم آن ها را باز كنند و مثل گندم برشته بالا و پايين مي پرند.....

سودابه حرف مادرش را قطع كرد.

-ومي خواهند به زور آن ها را به آدم هاي كج و كوله استخواندار شوهر بدهند يا دختر ترشيده فلان الدوله را به ريششان ببندند؟ آهان؟ ولي نه مامان، من يكي زير بار حرف زور نمي روم. آخر چرا نمي فهميد، اين زندگي من است. مي خواهم به ميل خودم آن را بسازم. عهد شاه وزوزك كه نيست؟

برقي در ذهن دختر جوان درخشيد و با چشماني خندان و قيافه پيروزمندانه افزود:

-تازه در عهد شاه وزوزك هم خيلي از دخترها از خود اراده نشان مي دادند. زير بار حرف زور نمي رفتند. خودشان زندگي خودشان را مي ساختند. عمه جان را ببينيد! مگر جلوي چشمتان نيست؟ مگر او زن مردي نشد كه مي خواست؟ هان؟ نشد؟ ...

چشمان مادر يك لحظه از وحشت و درد گشاد شدند. نگاه خيره اي به دخترش انداخت. دختر جوان با آن چشمان درشت ميشي و موهاي پرپشت مواج، بيني يوناني و لب هاي خوش تركيب و پوست زيتوني، سرسختانه و مبارزه جويانه در چشم مادر خيره شده بود. زيبايي او دل مادر را بيشتر به درد مي آورد. دخترش، دختر تحصيلكرده روشنفكر و هنرمندش، با پشتوانه معتبر فاميلي و به قول خود سودابه و قديمي ترها، اصيل و استخواندار، عاشق تنها پسر يك خانواده تازه به دوران رسيده جاهل شده بود كه دري به تخته خورده و ثروتي گرد آورده بودند. پدر و مادر بيچاره سودابه حتي جرئت نداشتند تا درباره سابقه اين خانواده تحقيق كنند. خوب مي دانستند سابقه درخشان و آبرومندي در كار نيست و بهتر است قضيه را مسكوت بگذارند. مادر آرزو داشت اين پسر از خانواده اي بود كه دستي تنگ و فكري باز داشتند. خانواده اي كوچك و شريف و خوشنام. در آن صورت وضع فرق مي كرد. ولي متاسفانه چنين نبود. افسوس كه اين حرف ها به سر جوان و خام اين دختر زيبارو فرو نمي رفت. به سر اين عصاره شيرين زندگي، به سر اين نازپرورده سختي نكشيده. گوهري كه مي خواست به دامان خس بغلتد. واقعا كه اين دختر چه قدر به عمه اش شبيه بود. نه تنها سر و شكل و سراپاي وجودش. بلكه تمام خصوصيات اخلاقيش. انگار كه عمه دوباره جوان شده است.

مادر سكوت را شكست و به سخن درآمد. صدايش اندوهگين و ملايم بود. مستاصل بود. به ملايمت پرسيد:

-همين عمه جان خودمان را مي گويي ديگر!

دختر با لجبازي اداي او را درآورد.

-بله همين عمه جان خودمان را مي گويم ديگر.
- حالا او خوشبخت است؟ خيلي عاقبت به خير شده؟

دختر با خشم و حرارت پاسخ داد:

-بله. بله. خوشبخت است. خوشبخت تر هم مي شد. البته اگر آقا جان بنده، پدر استخوان دار و محترم ايشان زندگي را به كام آن ها تلخ نمي كرد. پشت به او نمي كرد. آن ها را طرد نمي كرد....

مادر مكثي كرد و پوزخند تلخي زد.

-ببين سودابه، بيا با هم قراري بگذاريم. پدرت از من خواسته به تو بگويم فكر اين پسر را از سرت بيرون كني. فراموشش كني. ديگر حرفش را هم نزني. ولي من با تو قرار ديگري مي گذارم. مگر نمي گويي عمه ات در عهد شاه وزوزك عاشق شد؟ مگر نمي گويي تمام قيد و بندها را پاره كرد؟ مگر نمي گويي عمه چنين و چنان كرد؟ فكر مي كني ارزشش را داشت؟ مگر معتقد نيستي كه كار درستي كرد كه پافشاري كرد و به آنچه مي خواست رسيد؟
-چرا. همين را مي گويم و معتقد هم هستم.
-خوب، بيا قرار بگذاريم هر چه عمه جان گفت همان باشد. اگر گفت زن او بشوي بشو. اگر گفت نشو قبول كن و نشو. راضي هستي؟

سودابه مكث كرد و به فكر فرو رفت. يك لحظه سر خود را بلند كرد و با شك و ترديد به مادرش نگريست. باز فكري كرد و گفت:

-به شرط آن كه شما او را پر نكنيد.
-يعني چه؟ نمي فهمم؟
-يعني يادش ندهيد كه بر خلاف ميلش عمل كند و به من بگويد اين كار را نكنم.

مادر خنديد.

-خوب است كه عمه جانت را مي شناسي. نسخه دوم خودت است. من هم پرش بكنم، باز كار خودش را مي كند. هر كاري را كه صلاح بداند و دلش بخواهد مي كند. ولي من قول مي دهم. به شرط آن كه تو هم قضاوت او را قبول داشته باشي و به حرف هاي او گوش كني. بعد آزاد هستي. به قول خودت اين زندگي توست. اگر دلت مي خواهد خودت را توي آتش بيندازي، بينداز.

مادر از جا برخاست تا از اتاق خارج شود. دختر دردمند و خشمگين، با لحن قهرآلود دختري كه عزيز خانواده است پرسيد:

-باز قهر كردي مامان! هر بار كه مي آييم مثل دو آدم تحصيلكرده و فهميده در اين باره صحبت كنيم شما بايد قهر كني؟
-قهر نكرده ام سودابه. مي روم عمه جان را بياورم.

سودابه لب ها را به هم فشرد. روي صندلي نشست و آماده ستيز با عمه جان شد.

آفتاب عصر زمستان از پشت پرده تور بر قالي هاي رنگين اتاق مي تابيد. كتاب حافظ پدر روي ميز منبت كاري وسط اتاق باز بود. تابلوهاي نقاشي كه ديوارها را زينت مي دادند همه اصل بودند. كتابخانه پدر سرتاسر يك طرف ديوار اتاق نشيمن را مي پوشاند و اين به غير از كتابخانه اي بود كه در اتاق خواب خود داشت. باغبان از صبح زود براي هرس درختان و سمپاشي آمده بود. استخر در جلوي ساختمان، برخلاف تابستان، ساكت و غريب افتاده بود. بر بوته هاي گل هاي سرخ معروف ايراني حتي يك گل هم نبود. همه هرس شده و كوتاه در انتظار نسيم بهار بودند. امسال خوشبختانه هوا چندان سرد نشده بود. درختان چنار همچون بارويي دور تا دور حياط ششصد متري را پوشانده بودند. آفتاب اول زمستان بر برگ هاي سرخ و زرد آن ها سايه روشني مطبوع به وجود آورده بود. لاي دري كه به حياط مي رفت گشوده بود و نسيم سردي از در توري جلوي آن عبور مي كرد و از آن جا به اتاق نشيمن كه اكنون سودابه در آن نشسته بود وارد مي شد. دختر جوان آن را با حرص و ولع استشمام مي كرد زيرا كه دل درون سينه اش مي سوخت.

كف راهرو و اتاق با پاركت پوشيده شده و هر جا كه مناسب بود قاليچه هاي رنگي كرك و ابريشم افكنده بودند. بدون شك مادرش نه تنها زيبا بود، بلكه ذوق و سليقه سرشاري نيز داشت. اين زن خوش سيماي شيك پوش و جذاب كه اين همه براي شوهرش عزيز و لوس بود، زني كه در زندگي راحتش هرگز گردي از اندوه بر چهره اش ننشسته بود – مگر زماني كه پدر با اتومبيل در جاده شمال تصادف كرد و در آن زمان گويي اين زن مرد و دوباره زنده شد. چون ماجرا به خير گذشته بود – اكنون چنان راه مي رفت كه انگار تحمل وزن بدن خود را روي پاهاي كشيده و خوش تراشش ندارد.

مامان بلوز سفيد آستين بلند و دامن سياه پليسه به تن داشت و ژاكت سفيد كشميري بر دوش انداخته بود. موهاي زيتوني رنگش كوتاه و مرتب بودند. بابا دوست نداشت مامان موهايش را رنگ كند. مامان به نظر او احترام گذاشته بود. آهسته از اتاق خارج شد و صداي دمپايي هاي طبي اش در راهرويي كه به اتاق عمه جان مي رفت كم و كمتر شد.

رايحه عطر ملايمي از او در اتاق به جا ماند. در طبقه هم كف به جز سالن مهمانخانه و ناهار خوري و اتاق نشيمن، فقط يك اتاق ديگر وجود داشت. اتاق عمه جان. اتاقي كه پنجره كوچكي رو به باغچه داشت. بقيه اتاق ها در طبقه بالا بود. اتاق هاي خواب، اتاق كار پدر، اتاقي كه بچه ها در آن درس مي خواندند يا بازي مي كردند.

خانه حكايت از ذوق سليم و روح لطيف صاحبخانه داشت. پدر اهل هنر بود و شعر مي گفت. زياد مطالعه مي كرد. مامان نقاشي مي كرد. البته نقاش چندان زبردستي نبود ولي اهل ذوق بود و همين او را در چشم سودابه بيشتر محكوم مي كرد. چه گونه اين آدم هاي خوش ذوق كه اين همه ادعاي هنر دوستي و خوش طبعي مي كردند، مي توانستند از جادوي عشق غافل باشند و احساسات او را ناديده بگيرند؟ چه طور مي توانستند او را از ازدواج با مردي كه دوست داشت منع كنند؟

مدتي طول كشيد. سودابه هر لحظه بيشتر عصباني مي شد. مامان دارد او را درس مي دهد. خيال مي كنند من بچه هستم. بگذار هر چه دلشان مي خواهد بگويند. من ... من ....

صداي تق تق عصا بلند شد. عمه جان با مامان مي آمد. مامان زير بغل او را گرفته بود. عمه جان بلوز و دامن پشمي قهوه اي و جوراب كلفت پوشيده بود. يك روسري كوچك قهوه اي و كرم بر سر كرده و در انگشت سپيد پر چروكش يك انگشتر ظريف عقيق داشت. چشمان ميشي اش كه ديگران مي گفتند روزگاري درشت بوده است، از زير عينك با محبت مي خنديد. كفش پارچه اي راحتي به پا داشت و قدم برداشتن و حركت به جلو برايش جان كندن بود.

قدش دو تا شده بود. سنش حدود هشتاد بود و كسي نمي دانست چند سال؟ با اين همه گوشش خوب مي شنيد و دركش قوي و حواسش به جا بود. مثل همه آدم هاي مسن خاطرات گذشته را بسيار روشن تر از اتفاقاتي كه ديروز يا يك ساعت پيش روي داده بودند به ياد مي آورد و از آن ها برانگيخته مي شد. چه شكلي بوده؟ زمان جوانيش چه شكلي بوده؟ زيبا؟ بلند و خوش بر و رو؟ از اين ظاهر فعلي كه نمي شد چيزي فهميد. همه مي گفتند كه سودابه شبيه جواني هاي عمه جان است كه البته به سودابه برمي خورد ولي هرگز به روي خود نمي آورد زيرا كه عمه جان را صميمانه دوست داشت.

اين مشتي پوست و استخوان بي آزار كه فقط هنگامي ظاهر مي شد كه حضورش ضروري بود، زماني كه سودابه كوچكتر بود هر وقت مامان و بابا مهمان داشتند و يا به مهماني مي رفتند سودابه و خواهر و برادرش به رغم وجود كلفت و پرستار، به رغم سينما و تلويزيون و كتاب هاي گوناگوني كه در خانه بود، به اتاق عمه جان مي رفتند و پايين تختخواب او كنار پاهاي لاغرش مي نشستند تا برايشان قصه بگويد، يا با اسباب و اثاث اتاقش ور مي رفتند. مامان اگر مي ديد آن ها را دعوا مي كرد. بچه ها، نبايد به چيزهاي عمه جان دست بزنيد. فضولي نكنيد.

عمه جان مي خنديد و مي گفت:

-ولشان كن ناهيد جان. خودم اجازه داده ام.
 

parisa

متخصص بخش
فقط يك صندوقچه كوچك در گنجه اتاق عمه جان بود كه از اكتشاف و بازرسي بچه ها به دور مانده بود. نه اين كه غافل شده باشند و يا بارها تصرفش نكرده باشند و به جاي چهار پايه براي اين كه دستشان به طبقات بالاتر برسد زير پايشان نگذاشته باشند. بلكه به اين دليل كه هميشه در آن قفل بود و هرگز به عقل كوچك آن ها نمي رسيد كه از عمه بپرسند درون جعبه چيست. به جز اين جعبه يك تار نيز به ديوار اتاق عمه آويخته بود. سودابه تا به ياد داشت اين تار در آن جا بود. يك تار كهنه عتيقه. اين تار انگار حرمتي داشت كه حتي بچه ها نيز به سوي آن دست دراز نمي كردند. به جز يك بار كه پيمان برادر كوچك تر سودابه از حد خودش ***** كرد. در آن موقع سودابه پانزده ساله و پيمان هشت ساله بودند.

پيمان بي مقدمه دوان دوان به سوي تار رفت و دست دراز كرد تا آن را بردارد و گفت:

- عمه جان، مي خواهم برايتان تار بزنم.

دستش به دسته تار خورد و ناگهان تار از ديوار جدا شد.

سودابه براي اولين و آخرين بار در عمرش صداي فرياد عمه جان را شنيد:

- اي واي، ديدي شكست!

اين فرياد سودابه را از جا كند و درست در لحظه سقوط تار را در ميان زمين و هوا گرفت. چشمان عمه جان از حدقه درآمده بود. سر و سينه را به جلو متاميل كرده و دست ها را به سوي تار دراز كرده بود. گويي تار در هنگام سقوط تغيير جهت مي داد و تصميم مي گرفت كه به سوي تخت عمه جان پرواز كند و كنار او فرود آيد. پيمان هم ترسيد. رنگش پريده بود. نه، از عمه جان نمي ترسيد. از شكستن چيزي مي ترسيد كه اكنون همه فهميده بودند گويي جانشيني نمي توانست داشته باشد. انگار شيشه عمر عمه جان بود. سودابه تار را به دقت در جاي خود قرار داده بود و آن وقت به سوي پيمان برگشته و تهديدي را كه بارها قول آن را داده بود عملي كرده بود. چنان پس گردنش زده بود كه صداي سگ بكند. بعد از آن تار از دست بچه ها در امان مانده بود.

عمه جان مي آمد و بوي گندم و شاهدانه را با خود مي آورد. امكان نداشت سر گنجه عمه جان برويد و كيسه گندم و شاهدانه در آن پر و آماده تعارف نباشد. نه اين كه شكلات و كيك و آب نبات نداشته باشد. عمه جان انگار در اتاقش مغازه شكلات و آدامس و آب نبات فروشي داشت. هميشه از بهترين نوع آن ها، هميشه مي گفت:

- اين شكلات را بگير پيمان جان. ولي بعد از شام بخوري ها. وگرنه مامان دعوايت مي كند.
- يا سودابه، آدامس مي خواهي يا آب نبات؟

و يا رو به خواهر كوچك تر سودابه مي كرد و مي پرسيد:

- سپيده جان، تو آدامس مي خواهي يا شكلات؟
- من گندم و شاهدانه مي خواهم عمه جان.

و هر سه در يك نشست ته كيسه گندم و شاهدانه را بالا مي آوردند و باز فردا روز از نو روزي از نو. گاه بچه ها در حيرت بودند كه در صندوقچه عمه جان چيست؟ ديگر چه خوراكي مي تواند در آن پنهان شده باشد؟ ولي چون عقلشان به جايي نمي رسيد، رهايش مي كردند و پي كار خود مي رفتند.

اكنون مامان در حالي كه با يك دست زير بازوي عمه جان را گرفته بود با دست ديگر آن جعبه را حمل مي كرد. دل در سينه سودابه فرو ريخت. گويي حضور آن صندوقچه چوب شمشاد قديمي پر نقش و نگار سندي بود كه بيش از همه او را محكوم مي كرد.

عمه جان نشست و صندوقچه روي ميز مقابل او قرار گرفت. مامان جميله را صدا زد تا براي عمه جان چاي بياورد. يك ظرف كريستال كوچك پر از بيسكويت روي ميز بود. عمه جان رو به سوي زن برادرش كرد و پرسيد:

- داداش خانه نيست؟

چه سوال بي معنايي. جاي اتومبيل برادرش در گاراژ ته حياط كنار اتومبيل ناهيد خالي بود.

- رفته بيرون.
- كجا رفته؟
- رفته اسكي. پيمان و سپيده را برده اسكي.

ولي سودابه خوب مي دانست كه بابا رفته تا مادر و دختر بدون حضور او، در صورتي كه بر سر يكديگر فرياد بكشند، او مجبور به دخالت و اعمال قدرت نشود. جميله چاي آورد و رفت. مامان هم به دنبالش رفت و در حالي كه در اتاق را مي بست گفت:

- نصيحتش كنيد. شما را به خدا نصحيتش كنيد.

سكوت در اتاق برقرار شد. سودابه از اين كه عمه جان تظاهر به ندانستن مي كرد خسته شد و با عصبانيت گفت:

- خوب نصيحتم كنيد ديگر، عمه جان.

باز هم عمه جان ساكت بود.

- مامان مي گويد اگر شما موافقت كنيد، آن ها هم موافقت مي كنند و اگر نكنيد آن ها هم موافقت نمي كنند.

به عمه جان مي نگريست. يك كلام بگو و جانم را خلاص كن. آره يا نه؟ ولي عمه جان ساكت و گرفته بود. از پنجره به بيرون مي نگريست. عاقبت با صدايي گرفته، انگار كه با خودش حرف مي زند، آهسته گفت:

- آخر وقتش رسيد.
- چي؟

عمه جان برگشت و به او خيره شد:

- من چه كاره هستم كه به تو بله يا نه بگويم دختر جان؟ من فقط قصه خودم را مي توانم برايت بگويم. آن وقت اين تو هستي كه بايد تصميم بگيري.

سودابه با بي حوصلگي گفتك

- عمه جان، صد دفعه از اين قصه ها برايم گفته ايد. قصه شيطاني هاي خودتان را كه بچه بوديد برايم گفته ايد ولي ...
- نه جانم. اصل كاري را نگفته ام. آن را گذاشته بودم براي امروز. اگر يك بار اصل آن را مي گفتم، ديگر نمي توانستم جلوي خودم را بگيرم. سالي صد بار تكرارش مي كردم. خوب، پيري و بي همدمي است ديگر! آن وقت ديگر آن اثري را كه بايد داشته باشد نداشت ...

عمه جان باز ساكت شد. بعد بي مقدمه پرسيد:

- خيلي دوستش داري؟
- آخ، آره عمه جان خيلي ولي هيچ كس نمي فهمد ...

چشمان عمه جان برق زد. يك لحظه انگار كه چشمانش جوان شد. جوان، درشت، ميشي و درخشان. آيا اين واقعا نگاه عمه جان بود يا سودابه تصوير خود را در چشم او ديده بود؟ حالا مي فهميد كه چرا مي گويند سودابه شبيه عمه جان است.

- من مي فهمم.

و باز ساكت شد.

سودابه آهي كشيد كه شبيه به نفس كشيدن بود. يا نفسي كه به صورت آه، بيرون آمد و عمه جان لبخند زد.

- سودابه جانم، مواظب باش. خيلي مواظب باش. كاري نكن كه عاقبتت مثل من بشود. تنها، بدون فرزند. در خانه اين و آن مزاحم و سربار باشي. نه، من ناشكري نمي كنم. نسبت به پدرت حق ناشناس نيستم. مرا در خانه خودش جا داده، اموال مرا سرپرستي كرده. نمي گويم در حق من كوتاهي كرده. زحمتم را كشيده. تمام اموال من مال شماهاست. مال بچه هاي برادر و خواهرهايم. نوش جانتان، من كه وارثي جز شماها ندارم. با اين همه خودم شرمنده ام. مي دانم كه سربار مادرت هستم.
- اوه عمه جان ...
- نه عزيز دلم، گوش كن. مادرت هم با من مهربان بوده، دختر خود منست. ولي خوب، بالاخره هر زني خواهان يك زندگي زناشويي تنها و مستقل است. بدون مزاحم. من خوب مي دانم چه مي گويم. خيلي سخت است آدم را بنا بر ملاحظاتي تحمل كنند. آخ جان دلم، هر چه اطرافيان مهربان باشند، باز هم بچه خود آدم كه نيستند. بچه آدم بدش هم خوبست. اگر توي سر آدم هم بزند شيرين است ...
- عمه جان پس ما چي؟ جاي بچه هاي شما نيستيم؟
- چرا عزيزم، چرا. مخصوصا تو. تو كه خود من هستي. روزي صد دفعه خدا را شكر مي كنم كه تو در اين خانه هستي. هر وقت از بيرون مي آيي و از اتومبيل مادرت پياده مي شوي، ده دفعه قربان صدقه قد و بالايت مي روم. وان يكاد مي خوانم و از دور به طرفت فوت مي كنم. دعا مي كنم الهي سفيد بخت بشوي. هر سه تان سفيد بخت بشويد. الهي از دست خودتان نكشيد. دلم مي خواست هيچ وقت اين صندوقچه را جلوي تو باز نمي كردم. تو اين چيزها را مي دانستي؟

سودابه هيچ چيز نمي دانست.

عمه جان به جلو خم شد و يك كليد قديمي از زنجير طلايي كه به گردن داشت بيرون كشيد و در صندوقچه را گشود. سودابه با حيرت گفت:

- اوه ... عمه، پس كليدش اين جا بوده؟

عمه خنديد:

- آره شيطونك ها. هر سه تايتان از بچگي دنبال كليدش بوديد، مگه نه؟

در صندوقچه جز مقداري خرت و پرت، كاغذهاي زرد شده، يكي دو عكس و يك طلاقنامه هيچ نبود. اين بود صندوقچه قيمتي عمه جان. درون آن نه عروسك بود، نه شكلات، نه كش تير و كمان براي گنجشك ها و نه پارچه و پولك براي دوختن لباس عروسك ها. از هيچ يك از آن اشيايي كه در دوران كودكي براي سودابه و خواهر و برادرش حكم گنج را داشت خبري نبود. حتي لواشك و قره قوروت و آلبالو خشكه هم در آن پيدا نمي شد. پس براي چه او در اين صندوقچه تا اين حد بي ارزش را قفل مي كرد؟

عمه جان چاي خود را نوشيد، در مبل فرو رفت و به عقب لم داد و دسته عصا را به دست گرفت. دو پاي خود را دراز كرد. مچ پاي چپ خود را روي مچ پاي راست انداخت. اولين بار بود كه از درد پا نمي ناليد. به چشمان سودابه نگريست و با محبت پرسيد:

- اگر از اولش برايت بگويم خسته نمي شوي؟

سودابه با اشتياق گفت:

- نه عمه، نه، خسته نمي شوم.
 

parisa

متخصص بخش
بامداد خمار – فصل دوم



بهار بود سودابه جان، بهار. اي لعنت بر اين بهار كه من هنوز عاشقش هستم. اوايل سلطنت رضا شاه بود. همين قدر مي دانم كه چند سالي از تاجگذاري او مي گذشت. چند سال، چهار سال؟ پنج سال؟ سه سال؟ نمي دانم. از من نپرس كي قاجار رفت و كي رضا شاه آمد. سر و صدا و تق و توق بود. حرف از رفتن قاجار بود. حرف از سردار سپه بود. حرف از تاجگذاري رضا خان بود. ولي من نمي دانم. انگار در اين دنيا نبودم. در دنيايي ديگر بودم. آنچه دلم مي خواست همان در يادم مانده.

عمه جان ساكت شد. چانه را روي عصا نهاد و به باغ يخزده خيره شد.

انگار همين ديروز بود... آخ سودابه جان كه عمر چه قدر زود مي گذرد.... و به خدا كه خداوند چه عمر كوتاهي به ما داده و تازه بيشتر اين دوران كوتاه حيات هم يا به بچگي مي گذرد يا به پيري. دوران لذت چه قدر كوتاه است. قديمي ها چه درست گفته اند: « مانند عمر گل. » تو هم تا مثل من پير نشوي معناي اين حرف را نمي فهمي. نمي فهمي عمر برف است و آفتاب تموز، يعني چه؟ الهي كه پير بشوي دختر جان....

عمه جان ساكت شد و به باغ خيره گشت. يادش رفته بود؟ يا دوباره خوابيده بود؟

عمه جان!

سكوت.

عمه جان!

عمه گريه مي كرد.

نمي دانم. از قاجار هيچ نمي دانم. از رضا خان هيچ نمي دانم. از دنيا غافل بودم سودابه جان. چون عاشق بودم. هر كه خواهد بيا و هر كه خواهد گو برو. جهان مي خواهد زير و رو شود. چه اهميتي دارد؟ فقط او بماند. مگر نه؟

عمه جان با چشمان اشك آلود در چشمان سودابه نگريست و لبخند عاشقانه غمناكي زد. مانند لبخند يك دختر جوان. چشمان سودابه هم غرق اشك بود.

عمه دوباره پرسيد:

- كه گفتي خيلي دوستش داري؟

سودابه شيفته وار پاسخ داد:

- آره عمه جان.
- خدا به دادت برسد دختر جان. خدا به دادت برسد.

بله بهار بود و خانه ما غرق گل و گياه شده بود. بيروني و اندروني پر از گلدان هاي گل بود. حياط خانه پدريم، حياط نگو، باغ بهشت. ظهرها بوي غذاهاي خوشمزه از آشپزخانه ته حياط و پشت درخت ها بلند بود و با بوي گل ها درهم مي آميخت. آب حوض تميز و پاك بود. آخر از خانه ما قنات رد مي شد. و با اين همه آب انبار و پاشير عليحده هم داشتيم. همان ته حياط. با فاصله كمي از آشپزخانه. دايه ما بچه ها از كنار حوض رد نمي شد چون مي ترسيد آب به دامنش ترشح كند و نجس شود. فيروز خان، درشكه چي پدرم كه اهل جنوب بود و عاشق آب، هر وقت كه به مناسبت كاري به حياط اندرون مي آمد، مي پرسيد:

- دايه خانم، ترشح آب نجس است يا ادرار بچه ها؟

دايه خانم مي گفت:

- پهن اسب، ذليل شده.

فيروز خان غش غش ريسه مي رفت. حالا به خودم مي گويم شايد اين هم يك جور خوش و بش كردن بود.

اين قدر توي خانه ما، توي بيروني و اندروني، كلفت و نوكر و باغبان و برو و بيا بود كه همه شان يادم نيست. روزي نبود كه هفت هشت نفر سر سفره آقا جانم نان نخورند. لقب پدرم بصيرالملك بود و سه چهار پارچه ده و آبادي داشت. مرد با سواد و تحصيلكرده اي بود. يكي دو سالي در روسيه درس خوانده بود. شاعر بود. روشنفكر بود. عاشق اپرا بود كه در روسيه تماشا كرده بود. آقا بود. پدر مهرباني بود. با بچه هايش خيلي خوب تا مي كرد. حالا فكر نكني مثل داداشم بود كه مي نشيند با بچه هايش بحث سياسي و علمي و هنري مي كند ها! ولي خوب، براي دوران خودش به اصطلاح خيلي امروزي بود. با اين همه ما باز هم از او حساب مي برديم. مادرم، سودابه جان، واقعا نازنين بود. مثل اسمش.

پدرم عاشق او بود. البته باز هم به رسم همان زمان خودشان. پانزده سال از پدرم كوچكتر بود. دختر يكي از تجار معروف و صاحب نام و معتبر بود و براي پدرم سه دختر آورده بود كه من دومي بودم. يك آقا به پدرم مي گفت و ده تا آقا از دهانش مي ريخت. خواهر اولم ازدواج كرده بود و يك پسر داشت. محمود. چشم خاله ام دنبال خواهر كوچك ترم خجسته بود. مي خواست او را براي پسرش بگيرد. خواهرم پنج شش سال از من كوچكتر بود. ولي فعلا نوبت من بود كه بزرگ تر بودم.

مادرم آرزوي يك پسر داشت. در آن زمان سي و دو سال بيشتر نداشت و يكي دو هفته بود كه از بوي غذا حالش به هم مي خورد. بله، مادرم باز حامله شده بود و ويار داشت. پدرم مي گفت: «نازنين خودت رو خسته نكن» يا «نازنين غذاي قوت دار بخور» ، « نازنين اين كار را نكن، نازنين اين كار را بكن.» حالا در اين هير و وير قرار بود براي من هم خواستگار بيايد.

ما یک معلم سرخانه داشتیم که به مادرس می داد و خانم باجی همسرش خیاط سرخانه ما بود. زن بیچاره، نا غافل دل درد گرفت و شبانه مرد. مادرم با آن حال ویار پرپر می زد که محبوبه لباس ندارد. دایه جانم می گفت:

- خانم جان، محبوبه یک صندوق پر از لباس دارد. چرا با خودتان این طور می کنید؟

مادرم می نالید:

- وای دایه خانم، دست به دلم نگذار. هر کدام را صد دفعه پوشیده.

آخر فکری به نظر دایه خانم رسید. چادر سر کرد و داوان دوان به منزل همه ام رفت. آن ها یک خیاط خوب و خوش دست و پنجه داشتند که الته سال ها بود حتی اسمش را هم به مادرم نمی گفتند. آخر زنها همیشه از این چشم و همچشمیها داشته اند. ئلی نمی دانم دایه خانم چه زبانی ریخت و چه گفت که عمه جانم به قول دایه ها سگرمه ها را در هم کشید و گفت:

- اگر چه می دانم نازنین خانم از اول چشمشان دنبال این خیاط بوده و این حرف ها بهانه است، ولی به خاطر دختر برادرم می فرستم فردا عصری بیاید منزلتان. ولی از قول من به نازنین خانم بگو، خانم ما که هر کاری از دستمان بر بیاید کوتاهی نمی کنیم. شما هم آن قدر با ما سر سنگین نباشید.

پدر در اندرونی بود که دایه مخصوصاً جلوی او پیغام را به مادرم رساند. مادرم با چشمانی که از شوق پیدا کردن یک خیاط خوب برق میزد و از پیغام عمه جانم متعجب و باطناً غضبناک بود رو به آقا جانم کرد و گفت:

- وا، چه حرف ها! می بینید آقا؟ البته خدا عمرشان بدهد. خانمی کردند که خیاطشان را فرستادند. ولی من نمی دانم چه کوتاهی، چه جسارتی در حق کشور خانم کرده ام که هر دفعه به یک بهانه صحبتی می کنند که دلگیری پیش بیاید. انگار خوششان می آید مرا بچزانند.

پدرم با متانت رو به مادرم کرد و گفت:

- پس خانم، شما باز خانمی کنید و لطفاً کوتاه بیایید تا واقعاً دلگیری پیش نیاید. موضوع را هر قدر کشش بدهید بدتر می شود.
- ولی آقا ...
- ولی آقا ندارد. هر که گوش را می خواهد گوشواره را هم می خواهد. من که شما را روی چشمم می گذارم. گناه خواهرم را هم به بنده ببخشید.

مادرم با شرمندگی گفت:

- خدا مرگم بدهد آقا. چه فرمایشاتی می فرمایید. شما تاج سر ما هستید. چشم، باز هم به خاطر گل روی شما چشم.

پدرم رو به دایه کرد و گفت:

- در ضمن دایه خانم آدم هر حرفی را نقل قول نمی کند.

دایه خانم رنجیده خاطر گفت:

- والله آقا، به ما دستور دادند. ما هم گفتیم.
- بعد از این دستورات را الک کنید. خوب هایش را بگویید، بدهایش را نگویید.

فوراً فهمیدم بند دل مادرم پاره شد. اگر دایه قهر میکرد و می رفت، آن هم حالا که مادرم حامله بود، پیدا کردن یک دایه تر و تمیز و با تجربه مثل او که حالا سال ها بود با ما خانه یکی شده بود مکافات بود. مادرم فوراً پا در میانی کرد.

- خوب، البته من هم بی تقصیر نبودم. بی خود از کوره در رفتم. آخر آدم حامله ضعیف و کم طاقت هم می شود.

و قضیه فیصله پیدا کرد. دعواهای پدر و مادرم در همین حد بود .انگار که دکلمه می کردند .یا با هم مشاعره می کردند .هر کدام به خوبی می دانستند در کجا باید کوتاه بیایند .از گل نازکتر به هم نمی گفتند .خطاهای یکدیگر را به رو نمی آوردند .این گذشت ها تا آنجا بود که همگی می دانستیم وقتی پدرم دو هفته یک بار شب های سه شنبه بیرون میرود وشب به خانه بر نمی گردد در منزل عصمت خانم همسر دومش می خوابد .ولی نمی دانستیم ایا مادرم هم می داند و به روی خودش نمی اورد یا واقعا نمی داند .

پنج سال پیش از آن .وقتی من ده سالم بود و مادرم خجسته را زاییده بود پدرم ابدا اظهار ناراحتی نکرد .حتی مثل همیشه برای مادرم یک سینه ریز طلا هم خریده بود ولی اغلب می دیدیم که در حیاط یا منزل قدم می زند و در خودش فرو رفته است .تا این که شبی به مادرم گفت :که به منزل میرزراحسن می رود .میرزا حسن خان مرد محترمی بود از خانواده های شریف که دستش چندان به دهانش نمی رسید .از دایه می شنیدم که می گفت : «خانوم خانوما» خدمتکاران مادرم را اینطور صدا می کردند می گویند اهل شعر وادب است وخوب تار می زند ولی از او بدشان می آید چون اهل دل و خوشگذرانی است و هر وقت آقا از خانه او بر می گردند دهانشان بوی زهر ماری می دهد .

آن شب گویا پدرم افراط می کند و سرش گرم می شود وسفره دل را پیش میرزا حسن خان باز می کند که چقدر دلش پسر می خواهد و زنش چطور دختر زا از آب در آمده است .میرزا حسن خان هم نامردی نمی کند خواهر زشت و بیوه خودش را که مثل چوب کبریت لاغر و زشت بوده برای پدرم صیغه می کند ومی گوید او از شوهر اولش یک پسر دو سه ساله دارد .شاید برای شما یک پسر بیاورد .شما فقط سرپرست او باشید و سایه تان بالای سرش باشد همین کافی است .صبح که پدرم از خواب بیدار می شود مثل سگ پشیمان می شود ولی دیگر کار از کار گذشته است و نمی توانسته از سر قول خود برگردد .همان شب عصمت خانم حامله می شود و نه ماه بعد دوقلو برای پدرم می زاید هر دو دختر هر دو سر زا می روند .بعد از این جریان پشت دستش را داغ کرد که دیگر لب به زهر ماری نزند البته مطابق قولی که به حسن خان داده بود هر پانزده روز یک بار به سراغ عصمت خانم می رفت ولی او دیگر حامله نشد .

گفتم پدرم عاشق مادرم بود مادرم نسبت به زمان خود زیبا بود زنی نسبتا چاق سرخ وسفید با موهای روشن چشمان درشت ومیشی وقد متوسط .شنیدم که پدرم گفته بود همسرش شبیه خانم های زیبا و متشخص روسیه است .مادرم هر بار که خانم های فامیل یا دوست و آشنا این جمله را از پدرم نقل می کرد از فرط شادی از خنده ریسه می رفت .

دور افتادم .داشتم می گفتم بهار بود و قرار بود فردا عصر خیاط عمه به خانه ما بیاید .سه هفته دیگر شب تولد حضرت رضا (ع) بود وقرار بود شازده خانم همسر عطاء الدوله برای خواستگاری به منزل ما بیاید. خواستگاری من برای پسرش.



  • سودابه هیجان زده پرسید:راست می گویی عمه جان؟ همان که سال ها از رجال معروف ایران بود؟ وای باورم نمی شود. راستی او خواستگار شما بوده؟ باور کن جانم. باور کن. ولی من او را رد کردم.وای عمه جان، چه حما... سودابه زبانش را گاز گرفت. چی؟
  • عمه جان لبخند زد.
آراه می گفتم. وسط حرفم نپر. یادم می رود. او حدود ده پانزده سالی از من بزرگتر بود و می گفتند تازه از فرنگ برگشته. دخترهای خانواده های محترم برایش غش و ضعف می کردند. همسر اولش سر زا رفته بود. آن زمان خیلی از زن ها این طوری می مردند ... مثل حالا نبود که حکیم و دوا سر هر کوچه باشد.

خلاصه در آن موقع من پانزده ساله بودمو روی یک سنگ هزار تا چرخ می زدم. سرحال و سر دماغ بودم. معنای شوهر را نمی دانستم. فقط می دانستم که اگر یکی دو سال دیگر هم بگذرد، پیر دختر می شوم ...


· سودابه قهقهه زد. عمه جان هم می خندید.

بله، هر زمان اقتضایی دارد. آن موقع هیجده ساله ها و بیست ساله ها پیر دختر بودند. مادرم دستور داد فیروز خان کالسکه را اماده کند. رفت که برای من پارچه بخرد و دایه را هم با خود برد. وقتی برگشت، مثل همیشه به صندوقخانه رفت تا چادرش را بردارد و آن جا بگذارد. من هم به دنبال او و دایه که پارچه ها را می آورد رفتم تا ببینم مادرم چه دسته گلی به آب داده و چه خریده.

مادرم در حالی که چادر از سر برمی داشت به دایه گفت:

- همه روز به روز پیرتر می شوند دایه خانم. این پیرمرد نجار سرگذر چه چوان شده!

و خندید. سر به سر دایه می گذاشت. دایه گفت:

- چه حرف ها می زنید. این که آن پیرمرده نیست. آن بیچاره نا نداره راه بره. دائم یک گوشه داراز کشیده. دستش به دهانش نمی رسه ولی پول نان شبش را بالای دود و دم میده. حالا هم رفته خوابیده خانه و دکان را سپرده دست این یک الف بچه. مثلاً شاگرد گرفته.

مادرم گفت:

- پسر با نمکی است.

همین. همه فراموش کردیم. گاه با خودم می گویم شاید همین یک جمله مادرم شعله را روشن کرد. شاید همین حرف مرا کنجکاو کرد و به صرافت انداخت. شاید هم قسمت بود.

خیاط آمد. زن چاق خوش رو و خوش اخلاق با قیافه ای نورانی بود. خدا رحمتش کند. تا توانست تملق مادرم را گفت و قربان صدقه من رفت. من تازه از خواب بیدار شده بودم. سینی صبحانه جلو رویم پر از نان قندی و کره ای که از ده می آوردند و پنیر خیکی و مربا بود. دایه پشت سر هم برای من و مادر و خواهر کوچک ترم چای می ریخت. من و خواهرم می خوردیم و مادرم عق می زد. دایه و خیاط یک صدا قربان صدقه اش می رفتند تا بخورد و جان بگیرد. آخر سر مادرم خسته و ما سیر شدیم. سینی دیگری برای انیس خانم خیاط آوردند. ما بیرون رفتیم تا او به میل دل ناشتایی بخورد. می دانستیم در خانه اش صبحانه خورده ولی ای صبحانه کجا و آن کجا؟ واقعاً که ارزش دوباره خوردن را داشت.

مادرم برای ناهار مهمان داشت. خاله ها، زن عمو، عمه جان و زن دایی می آمدند. از آشپزخانه آن سوی حیاط بوی مرغ و برنج اعلای رشتی و روغن کرمانشاهی می آمد و همه را مست می کرد.مادرم پای اسباب بزک روی چهار پایه نشست. یادم می آید دور تا دور اتاق مهمانخانه اندورنی را که ما به آن پنجدری می گفتیم، مبل های سنگین از مخمل سرخ جا داده بودند. در برابر هر دو مبل یک میز چوب گردوی نسبتاً کوچک قرار داشت. تابستان ها در اتاق نشیمن که دور تا دور آن مخده چیده بودند می نشستیم. مخده ها گلدوزی شده و پشتی ها مروارید دوی شده بودند. زمستان ها کرسی بود. در زمستان ها پدرم دوست داشت کنار بخاری دیواری در پنجدری بنیند، صدای ترق ترق هیزم ها را گوش کند و من برایش کتاب حافظ یا لیلی و مجنون و نظامی را بخوانم. خیلی با صفا بود.
 

parisa

متخصص بخش
زن فیروز درشکه چی که به خاطر پوست تیره اش به او دده خانم می گفتیم جعبه بزک مادرم را آورد و خودش بادبزن به دست بالای سر او ایستاد. مرتب مادرم را باد می زد تا مبادا عرق کند و سفیداب و سرخاب روی صورتش گل شود. من محو تماشا بودم. مادرم تشر زد:

- مگر تو کار و زندگی نداری دختر؟ به چه ماتت برده؟ این چیزها برای دختر تماشا ندارد.

و در حالی که سرمه به چشم می کشید گفت:

- برو پیش انیس خانم. خدا کند لباست تا شب تمام شود.

لباسم تا شب تمام نشد. به قول انیس خانم خم رنگرزی که نبود. از آن جا که قرار بود غیر از دو دست لباس یک چادر وال سفید گلدار هم برایم بدوزد و همه این ها لااقل دو سه روزی وقت می خواست، مادرم از انیس خانم خواست که این دو سه شب را در خانه ما بماند. البته انیس از خدا می خواست. سور و ساتش حسابی در خانه ما به راه بود. ولی باید یک نفر به پسر و عروسش خبر می داد. مادرم گفت آقا فیروز با درشکه برود و خبر بدهد. ولی راه دور و کوچه پسکوچه بود. شب هنگام رفتن مهمانها، خاله کوچکم با اصرار خواست که مرا به خانه خودش ببرد. مادرم با این شرط که فردا صبح زود برای امتحان لباسهایم برگردم موافقت کرد.

می خواستیم سوار کالسکه خاله بشویم که فکری به ذهن انیس خانم خیاط رسید:

- اگر زحمت نباشد سر پیچ کوچه سوم منزلتان نزدیک سقاخانه یک دکان نجّاری است. شاگرد دکان منزل ما را بلد است. خانه اش دو سه کوچه بالاتر از کوچه ماست. دم دکان، کالسکه چی یک دقیقه بایستد و به او پیغام بدهد که من امشب این جا می مانم و بگوید که به پسرم خبر بدهد. آن وقت دیگر لازم نیست فیروز خان تا منزل ما برود.

خاله و من و دختر خاله که تقریباً همسن و سال بودیم شاد و شنگول عقب کالسکه نشستیم. من آخرین نفری بودم که سوار شدم و طرف راست نشسته بودم. کمی که رفتیم، پیغام انیس از یاد هر سه ما رفت ولی کالسکه چی وظیفه شناس بود و فراموش نکرده بود. کالسکه نزدیک یک دکان کوچک دودزده ای ایستاد. نزدیک غروب بود. داخل مغازه از چوب و تخته و خرده چوب و تراشه پر بود. وسط مغازه یک نفر روی یک میز چوبی کهنه خم شده و تخته ای را رنده می کشید. شلوار سیاه دبیت گشاد به تن داشت و پیراهن چلوار سفیدش که روی شلوار افتاده بود تا زانو می رسید. آستین ها را بالا زده و موهای بلندش که روی پیشانی ولو شده بود با هر حرکت سرش که روی تخته خم بود موج می خورد. بیشتر به دراویش شباهت داشت تا یک نجار. آن زمان موی مردها کوتاه و روغن خورده به سر چسبیده بود مثل موی تمام مردهایی که من در خانواده خودم می دیدم. مثل تمام اشراف. ولی این موها وحشی و رها بودند.

به صدای ایستادن کالسکه سر بلند کرد و به بالا نگریست. نگاهش از سورچی به سه زن مسافر با چادر و چاقچور و روبنده افتاد و دوباره به سوی کالسکه چی منحرف شد. تعجب کرده بود. این خانم ها با این درشکه مجلل چه کار می توانستند با او داشته باشند. کالسکه چی صدا زد:

- آهای جوان .

بی اعتنا جلو آمد و با پشت دست عرق پیشانی را پاک کرد و گفت:

- بله!

حرکت دستش که عرق از پیشانی می سترد به نظرم شیرین آمد. با نمک بود. فقط همین. پیغام را شنید و گفت:

- چشم

نه او با ما حرف زد و نه ما با او. و دیگر از خاطرم رفت.

- این چه جور مغزیی است خریده ای دایه جان! مگر من دختر کولی هستم؟

دایه خانم با اعتراض گفت:

- خوب محبوبه جان، من چه می دانم ننه. گفتی صورتی باشد، نبود. من هم قرمز خریدم.

مادرم با ناراحتی نوار را در دستش گرفت و بالا برد:

- آه دایه خانم. من که مستوره داده بودم.
- خوب نداشت خانوم جان.

با حرص گفتم:

- خودم می رم می خرم. از کجا خریدی؟
- از دهانه بازارچه.

مادرم با بی حوصلگی گفت:

- با گالسکه برو که زود برگردی.

دایه خانم گفت:

- وای خانم جان، دو قدم راه که بیشتر نیست. خودم باهاش می روم و می آیم.

از حرف دایه تعجّب کردم. زن تنبل چه طور این قدر زرنگ شده بود؟ نگو که نذر داشت برای شفای سر دردش شمع روشن کند. بیچاره میگرن داشت. آن زمان کسی چه می دانست میگرن یعنی چه؟

انیس خانم به التماس گفت:

- پس دایه خانم قربان قدمت، ببین آن نجاره پیغام مرا به پسر و عروسم داده یا نه؟ دلم جوش می زند. این پسره یک کمی سر به هواست. در ضمن بگو باز هم برود منزل ما بگوید اگر من دیر امدم نگران نوشند، شاید یک روز دیگر کارم طول بکشد.

حدود ظهر بود. دکان نجاری هنوز بسته بود. پس به دنبال خرید رفتیم و نوار را گرفتیم. وقت برگشتن از دور صدای خِرخِر اره کردن را شنیدم. دایه خانم گفت:

- خوب. الحمدالله دکان را باز کرده. ای آدم گل و گیوه گشاد! محبوبه جان، صبر می کنی من این دو تا شمع را روشن کنم؟

با بی حوصلگی پا بر زمین کوبیدم. دایه التماس کرد:

- قربان قدت بروم الهی، یک نوک پا، صبر کن.
- پس زود باش. خیلی طولش نده.
- می خواهی تو پیغام انیس خانم را به شاگرد نجّار بدهی تا من هم شمع را روشن کنم؟ ولی به خانوم جانت نگویی من داشتم شمع روشن می کردم ها. بگو دایه جان خودش با نجّار صحبت کرد. باشه؟ وگرنه پدرم را در می اورد.

با بی حوصلگی گفتم:

- خیلی خوب، باشد. زود روشن کن و دنبالم بیا. من یواش یواش می روم تا برسی.

هوا آفتاب بود ولی شب قبل باران مفصلی باریده و زمین را گل آلود کرده بود. وقتی به دکان رسیدم، جوانک مثل روز گذشته، فارغ از همه جا، غرق رنده کردن بود. دم در دکان ایستادم و حواسم جمع بررسی لبۀ گل آلود چادرم بود. لبۀ چادرم را کمی بالا کشیدم و بی اراده گفم:

- اَه.

صدای رنده متوقّف شد و کسی با لحنی گیرا و خوش آهنگ گفت:

- اَه به من دختر خانم؟

سرم را بلند کردم و چشمانش را دیدم. گردن کشیده و عضلات برجستۀ زیر پوست گردنش که تیره بود و رگی برجسته داشت؛ آستین های بالا زده و دست های محکم و قویش؛ موهایش را که بر پیشانی ریخته بود؛ بینی عقابی و پوزخندی را که بر لب داشت. زیبا بود؟ نمی دانم. زشت بود؟ نمی دانم. ولی مرد بود. مردانه بود. این بازوها می توانستند تکیه گاه باشند.

در شرایط معمولی جواب سلام او را هم نمی دادم. عارم می شد با افراد این طبقه همکلام شوم. ولی حالا بهار بود. چه مرگم شده بود؟ نمی دانم. گفتم:

- چرا اَه به شما؟ مگر شما اَه هستید؟
- لابد هستم و خودم خبر ندارم.

بوی چوب رنده شده در بینی ام پیچید. چه بوی مطبوعی. بوی کار و تلاش. انگار بوی تازه ای به بوهای بهار افزوده شد. ماحصل حرکات عضلات. ساکت به او نگاه کردم. از پشت پیچه چه طور فهمید جوان هستم؟ شاید از لحن صدایم بود. گفتم:

- برایتان پیغامی دارم.

با تعجّب نگاهم کرد. به زن جوانی که او را موٌدبانه شما خطاب می کرد و برایش پیغام داشت. پرسید:

- برای من؟
- بله
- من رحیم نجّار هستم ها!!

چه اسم قشنگی. به دلم نشست.

- می دانم.
- شما کی هستید؟
- دختر بصیرالملک.

آهسته رنده را زمین گذاشت و موٌدب ایساد.

- سلام خانم. ببخشید نشناختم. لابد پیغام برای پسر انیس خان است.
- بله. زحمت است ولی بگویید شاید کارشان در منزل ما طول بکشد. نگران نشوند.
- به روی چشم.
- یادتان که نمی رود؟
- اگر زنده باشم نه.

زبانم لال شود که گفتم:

- خدا کند همیشه زنده باشید.

یک لحظه مات ایستاد و نگاهم کرد و ان پوزخند دوباره گوشۀ لبش ظاهر شد و گفت:

- فقط برای اینکه پیغام شما را برسانم؟

به سرعت گفتم:

- خداحافظ.

دیگر زیادی پررو شده بود. برگشتم و به راه افتادم. تازه دایه لخ لخ کنان از کنار سقّاخانه راه افتاد. نسبت به او خشمگین شدم. زن احمق، تنبل. جان می کند تا راه برود. نسبت به خودم خشمگین شدم. ای دخترۀ بی عقل. زیر روبنده با غضب ادای خودم را در آوردم: « خدا کند همیشه زنده باشید » ای احمق، نفهم، درازگوش. از او خشمگین شدم. شاگرد نجّار بی سر و پا. تا به این آشغال ها رو بدهی پر رو می شوند. لات آسمان جُل.

دوباره صدای رنده بلندشد و دلم فرو ریخ. یعنی چه؟!

ادامه دارد ...
 

parisa

متخصص بخش
بامداد خمار – فصل سوم


همه چیز آماده بود. شیرینی می پختند. من که عاشق باقلوا بودم عقم می گرفت. از نان نخودچی حالم به هم می خورد. از گُل بدم می آمد. دلم می خواست لباس های نوی خود را تکّه پاره کنم. چه دردم بود؟ نمی دانستم. فقط دلم می خواست بمیرم. یا بمیرم یا که؟ ... یا ... که؟ نمی دانستم.

در عرض یک هفته دوباره با کالسکه از برابر دکّان نجّاری رد شدم. رنده و رنده و رنده. مردک پر رو کالسکۀ ما را شناخته بود. یک هفته است آدم جرئت نمی کند از خانه اش بیرون بیاید. باید به دایه بگویم. نه، به فیروز خان می گویم. نه بابا، ول کن. می زند می کشدش. خون سگ می افتد به گردنم. به پدرم می گویم. نه دیگر بدتر. پس به مادرم ... اصلاً چه بگویم؟ بگویم هر وقت کالسکه از دکان نجّاری رد می شود او به کالسکه نگاه می کند؟ مگر غدقن و قرق است! خوب، من چرا نگاه می کنم!من باید محّل نگذارم. شاید قبلاً هم همین طور بوده. شاید قصّاب و نانوا و کلّه پز هم نگاه می کنند. از روی کنجکاوی. آخر ما در این محلّه آدم های سرشناس و معتبری هستیم. فقط فرقش این است که من به آن ها توجّهی ندارم. اهمیتی ندارد. آن قدر نگاه کند تا جانش در آید. ولی کرم از خود درخت بود. نمی دانستم چرا دلم می خواست کروک کالسکه را عقب بزنم تا نگاه او از روی چادر مرا نظاره کند!

پیغام رسید که شوهر خواهرم می خواهد برای سرکشی به ده خودشان برود. «محبوبه خانم دو شب تشریف بیاورند منزل خواهرشان که ایشان تنها نباشد.» تنها؟ با آن همه خدم و حشم؟ رفتم. خواهرم مرتّب از خواستگار آینده ام تعریف می کرد. این اشی بود که شوهر او برایم پخته بود. با داماد دوست و همبازی بوذند. او مرا به پسر عطاء الدوله معرفی کرده بود. نزهت از مادر داماد و اصل و نسبش هم خیلی تعریف می کرد می گفت مادرش از آن شازده های اصیل و جا سنگین است. من گفتم:

- ولی نزهت جان، می گویند خواهرش، خالۀ داماد ...
- خواهرش چی؟
- زن محترمی نیست.

نزهت پنجه به صورت کشید:

- وای، خدا مرگم بدهد، کدام خواهرش؟!
- چه می دانم. همان که اسمش طاهره است.
- کی همچین حرفی زده؟
- عمه جان کشور.

نزهت با حرص دستش را تکان داد:

- تو حالا دیدی عمه جان از کسی تعریف کند؟ خوب، این ها شازده هستند. آدم حابی هستند. همه پشت سرشان حرف می زنند. همه بهشان حسودی می کنند. تا حالا دیده ای کسی پشت سر دده و تایه و کلفت حرف بزند؟ چون این ها آدم حسابی هستند مردم پشت سرشان لُغُزمی خوانند.
- پس چرا پشت سر ما نمی خوانند؟
- از کجا می دانی؟ شاید می خوانند و ما خبر نداریم!

نزهت راهنماییم کرد چه طور شیرینی بگیرم. چه طور قلیان تعارف کنم. چه طور بنشینم ... پس چرا خسته شدم؟ من که هیچ وقت از خانۀ خواهرم دل نمی کندم. چرا حوصله ام سر رفته؟ چرا می خواهم به خانه مان برگردم؟ دلم نمی خواهد این قدر پر چانگی کند. وقتی زمان برگشتن به منزل فرا رسید، سر از پا نمی شناختم. بال در آوردم.

خواهرم پرسید:

- می خواهی ننه را همراهت بفرستم؟
- نه. دارم با کالسکه می روم. تنها که نیستم!

از آن جا که سورچی خواهرم پیرمرد زهوار در رفته ای بود پس اشکال نداشت تنها بروم. کروک کالسکه را کشید. سوار شدم. دلم می خواست اسب های کالسکه بال داشتند. وقتی سر کوچه رسیدیم، صدا زدم:

- مشهدی، من همین جا پیاده می شوم.
- خانوم کوچیک، هنوز یکی دو تا کوچه مانده.
- عیبی ندارد. همین جا پیاده می شوم. می خواهم خرید کنم.
- پس به خانم خانمها بگویید که من تا در خانه ...
- خوب. خوب نترس. برو.

خودم هم نمی دانستم چه کار داشتم. چه خریدی دارم؟ پس چرا نمی خرم؟ پس چرا در دل مرتّب می گویم الهی بمیرد؟ چه کسی باید بمیرد؟ آه، حالا می فهمم. دارم دعا می کنم الهی خواستگارم بمیرد!

یک ساعت به ظهر بود و زیر بازارچه شلوغ. او داشت چوب ها را جا به جا می کرد. انگار همۀ مردم ایستاده اند و به من زل زده اند. نکند مرا با انگشت به یکدیگر نشان می دهند؟ نه. گرفتار خیالات شده ام.

لال شوم که گفتم:

- خدا قوّت.

برگشت و در جا خشکش زد. از صدایم مرا شناخت؟ یا از چادر تافتۀ مشکی با پیچۀ قیمتی دست دوزی شده ام. دستپاچه بودم. با لکنت زبان بلند بلند به طوری که رهگذران احیاناً شکاک هم بتوانند بشنوند گفتم:

- شما قاب چوبی هم درست می کنید؟

باز هم خیره و بی صدا ایستاده بود. چوبی بلندتر از قامت بلند خودش به دست داشت. موهایش روی پیشانی ریخ بود. دوباره آن پوزخنده بر گوشۀ لبش نشست.

- تا چه قابی باشد، خانوم؟
- یک قاب عکس.
- چه اندازه؟
- قاب کوچک. درست می کنید؟
- برای شما بله.

بوی چوب دماغم را پر کرده بود. بوی عطر چوب، ناگهان دویدم. به سوی خانه. قلبم می زد و به خودم ناسزا می گفتم. دختر مگر تو دیوانه شده ای؟ این کارها چیست؟ دویدنت دیگر چه بود؟ چرا آبروریزی می کنی؟ خدا بکشدت. چه کاری بود که کردم. دیگر از این طرف رد نمی شوم. چه پیاده، چه با کالسکه. از دست چپ می روم. راهم را دور می کنم ... ولی باز هم رد شدم. دیگر هر بار کالسکه از کنار دکانش می گذشت می ایستاد و با نگاه تعقیب می کرد. مردک پر رو. آدم وقیح ...

کم کم روز خواستگاری نزدیک می شد. پنجدری را آماده کرده بودند. همه جا گل و لاله و شیرینی. بیرونی و اندرونی جارو و آب پاشی شد. مادرم هفت قلم خود را آراسته بود با سر و وضع مرتب. کفش قندره. سرا پا غرق طلا و جواهر. عطر زده و آماده. چه برو و بیایی بود. همه به من می رسیدند می خندیدند. قربان صدقه ام می رفتند. خانوم کوچیک، خانم کوچیک می گفتند. وقتی پدرم بعد از ناهار کنار مادرم نشست و چای می خواست به من گفت:

- محبوب جان، یکی از آن باقلواهات را می دهی من بخورم؟

و لبخند زد. همیشه پدرم مرا محبوبه یا محبوب صدا می کرد. کمتر جان به کار می برد. ظرف باقلوا کمی دورتر روی زمین بود. باقلوایت یعنی باقلوای عروسیت. این نشانۀ آن بود که پدرم از این داماد راضی و خرسند است. دودستی ظرف را پیش رویش گرفتم. بافلوا را برداشت و آهسته چند بار به شانه ام کوبید. پدرم مرد ملایم و خوش خلقی بود.

یک ساعت به غروب در زدند و آمدند. با کالسکۀ داماد که می خواستند به رخ بکشند. درشکۀ روسی با دو چراغ کریستال آیینه دارِ شمع سوزِ بادگیر. رنگ درشکه مشکی برّاق بود. چرخ هایش قرمز. تشک شبرو با فنرهای نرم. دو اسب یک قد و یک رنگ و یک اندازه. هر دو جوان. سورچی با سبیل تاب داده که با وجود آن که بهار بود و هوا رو به گرما می رفت، باز کلاه پوستی بر سر نهاده بود و به همان اندازۀ درشکه تر و تمیز و برّاق می نمود. صاف در صندلی خود نشسته بود و به روبرو نگاه می کرد. انگار می خواست ابهت منظره را بیشتر نمایان کند.

من و خواهرم توی اتاق گوشواره پنهان شده بودیم. خجسته نخودی می خندید و من فحشش می دادم. مرتب می گفتم خفه شود. آبروریزی نکند. ولی مگر حریفش بودم؟ آنها در اتاق کناری چادر از سر برداشته و وارد پنجدری شدند. من از سوراخ کنار شیشه رنگی که کمی شکسته بود می دیدم. مادر داماد چاق، مسن، متکبّر، سرا پا غرق در جواهر بود ولی از آن شاهزاده خانم های آداب دان و خوش برخورد بود. به دنبالش دخترش – خواهر داماد – و عروسش که زن برادر بزرگر داماد بود مثل جوجه اردک دنبال مادر راه می رفتند. بعد هم دایۀ سیاهپوست داماد می آمد. با قد بلند و رشید. از آن سیاه های خوشگل و خوش بر و رو. متکبّرتر از مادر داماد. انگار که داماد واقعاً پسر او بود. مرتّب پسرم پسرم می کرد. او هم دست بند طلا داشت و چارقدش را در زیر گلو با سنجاق طلا محکم کرده بود. با مادرم خوش و بش کردند و نشستند.تعارف های مرسوم رد و بدل شد. خیلی خوش آمدید؛ قربان قدمتان؛ صفا آوردید؛ افتخار می کنیم اجازه دادید خدمت برسیم؛ منت گذاشتید؛ غلام شماست؛ کنیز شماست؛ کوچک شماست. بعد مادر داماد پرسید:

- خوب، عروس خانم کجا تشریف دارند؟ اجازه می دهید زیارتشان کنیم؟

مادرم گفت:

- اختیار دارید خانم، اجازۀ ما هم دست شماست. الان خدمت می رسد.

مادرم از اتاق بیرون آمد و به صدای نسبتاً لند و تشریفاتی به طوری که آن ها که توی اتاق بودند نیز بشنوند گفت:

- محبوب جان، بیا خدمت شازده خانم عرض ادب کن.

بعد دوان دوان ولی بی سر و صدا وارد اتاقی شد که ما در آن بودیم و آهسته گفت:

- شانس آوردی محبوبه، بدو چای را بردار و بیاور. توی سینی نریزی ها! داغ باشد ها!

مادرم وارد اتاق شد و من دو دقیقه پس از او سینی نقرۀ چای را که دایه چانم آماده کرده بود با دستی لرزان گرفتم و پای به درون نهادم. به محض آن که وارد اتاق پنجدری با آن شکوه و جلال شدم، فوراً فهمیدم که خیال مرد نجّار که در سرم بود چه خیال خام و عبثی است. انگار فاصلۀ بین خودم و او را با چشم می دیدم. من؟ منی که به این زندگی و این تشریفات و این شوهرها تعلق داشتم! من کجا و او کجا؟ انگار موجی بزرگ مرا از روٌیا جدا کرد و به دنیای واقعیت کشاند. گفتم:

- سلام.

شاهزاده خانم گفت:

- به به، سلام به روی ماهت. چه دختر مقبولی دارید خانم. ماشاالله، هزار ماشاالله.

مادرم جواب داد:

- دست شما را می بوسد.

که من اصلاً دلم نمی حواست ببوسم. چای را با نهایت دقّت جلوی مهمان ها گرفتم. به ترتیب اهمیت. اوّل جلوی مادر داماد که غبغب انداخته و بالای اتاق نشسته بود. بعد جلوی خواهر داماد که یا از عروسشان بزرگتر بود یا زشتی بیش از حدّش این طور نشانش می داد. بعد جلوی عروس بزرگ که بسیار زیبا، متین و با شخصت بود و آخر سر جلوی دایه سیاه که بلافاصله احساس کردم دوستش دارم. او هم در حالی که با لبخند چای بر می داشت گفت:
 

parisa

متخصص بخش
ماشاالله، پیر بشوی دخترم. چای دختر پز است؟

باید به این شوخی لبخند می زدم تا ببیند دندان هایم ردیف و مرتّب است.

- به به، چه دندان هایی، مثل مروارید هستند.

دایۀ خودم دم در اتاق دست به سینه ایستاده بود. برگشتم تا با سینی چای بیرون بروم. مادر داماد به صدای بلند گفت:

- کجا محبوبه خانم؟ تشریف داشته باشید چند دقیقه خدمتتان باشیم.

سینی را به دایه جانم دادم که از اتاق بیرون برد. مطیعانه برگشتم. دایۀ سیاهپوست آغوش گشود:

- بیا دختر جان ببوسمت. من ارزوی همچو روزی را برای پسرم داشتم.

زیر بغل مرا گرفت و هر دو گونه ام را محکم بوسید و رطوبت دهان خود را بر آن باقی گذاشت. می دانستم می خواهد ببیند زیر بغلم عرق نکرده؟ دهانم بو نمی دهد؟ آزمایش ها همه نتیجۀ خوب و مثبت داشتند. آخر مادرم آن قدر به من عطر زده بود که آن بیچاره هم مطمئناً تا شب مثل من سر درد داشت. نشستم. دستم را روی دامنم گذاشتم و سرم را پایین انداختم و با صدای نرم و ملایم، با بله و نخیر، به سوٌالات پاسخ دادم. چه دختر سر به زیری؟! مادرم گفت:

- باقلوا میل بفرمایید. محبوب جان خودش پخته.

تمام هنر من در باقلوا پختن بردن دایه به انبار، باز کردن قفل در حلب قند و شکر و تحول پسته و بادام به او در آخر هم بریدن باقلوا در سینی و ریختن شیرۀ شکر روی آن بود.

چشم های خواهر شوهر سرا پای مرا در نوردید:

- به به، چه باقلوایی! توی دهان بگذاری آب می شود.

جاری آینده برای این که مبادا بگویند حسود است گفت:

- معلوم است که از هر پنجۀ محبوبه خانم هنر می بارد. هم خوشگل هستند و هم هنرمند.

سرم را بلند کردم و او را نگاه کردم. الحق که زیبا بود. چشمان مخمور سیاه، ابروهای پهن پیوسته، بینی قلمی، لب های گوشتالود و پوستی بسیار لطیف و سفید. نزهت که کنار مادرم نشسته بود با نکته سنجی گفت:

- خوب معلوم است. خانم بزرگ خوش سلیقه هستند. عروس ها را دست چین می کنند.

و عروس خوشگل با ناز لبخندی شیرین زد و سرخ شد. زیر چشمی به خواستگارهایم نگاه می کردم. به خودم می گفتم آیا این خانم ای محترم متشخص، با همه دنگ و فنشان به خیالشان هم می رسد که من آرزو دارم همسر شاگرد نجّار محلّه باشم. که دلم می خواهد به همۀ این زندگی با تمام خدم و حشم و قر و فر آن پشت پا بزنم؟ دلم می خواهد این خانم های آراستۀ محترم را که غرق عطر و جواهر هستند کنار بزنم و دوان دوان به آستانۀ ان نجّاری کوچک و تاریک و محقّر که از دودۀ چراغ سیاه است بروم و مثل سگ پاسبان کنار پاشنۀ در آن بخوابم؟ فقط بخوابم و او را تماشا کنم که چوب ها را ارّه می کند و موهای خوش حالتش آزاد و رها روی پیشانی افتاده و تاب می خورد. که فقط عطر چوب را به مشام بکشم؟ خدا می داند که آن دکّان کوچک برای من چه قصری بود. وی چوب چه عطری بود و تمام مغازه چه غرفه ای بهشتی.

خانم بزرگ – شازده خانم – از پسر خود شروع به تعریف کرد. مادرم گفت:

- محبوب جان، باز هم چای بیاور.

یعنی دیگر بس است. از اتاق بیرون برو تا نگویند دختر سبک بود، شوهری بود، سرتق نشسته بود و از اوّل تا آخر گوش می داد و قند توی دلش آب می شد.

داشتم از کنار صندلی مادر داماد رد می شدم که دستم را گرفت:

- نه جانم. کجا؟ بنشین همین جا پهلوی خودم. حیف این دست های لطیف نیست که کار بکند؟ آهان، روی همین صندلی بنشین. بازک الله. دایه خانمت زحمت چای آوردن را می کشد.

نخیر، بدجوری مرا پسندیده بودند. مادرم در حالی که از خوشحالی روی پا بند نبود گفت:

- وای خانم جان، چای آوردن هم کار شد؟ دست که با چای آوردن خراب نمی شود! این حرف ها را جلوی رویش نزنید، لوس می شود و بعد از این باید گذاشتش طاقچه بالا.

و خندید. مادرم اطوار و رفتار جذّاب و تو دل برویی داشت. نمی دانم چه طور بود که با هر که حرف می زد دلش را می برد. تظاهر نمی کرد. این طرز رفتار در خمیره اش بود. خودش همیشه می گفت:

- والله من دل همه را توانستم نرم کنم اِلا دل کشور خانم را.

عمه ام را می گفت. شاهزاده خانم گفت:

- باید هم بگذاریدش طاقچه بالا. جای همه عروس های من آن بالا بالاهاست.

نزهت خندید و رو به زن جوان و زیبا کرد و گفت:

- پس خوش به حال شما.

عروس خانم قری به سر و گردن داد و لبخند تلخی زد. نه هان گفت و نه نه. یعنی «تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.» یعنی شاهزاده خانم از آن مادر شوهرها هستند!

شاهزاده خانم مثل کسی که بخواهد اتمام حجّت کند گفت:

- بله خانم، اون خدا بیامرز هم پیش چشم من خیلی عزیز بود. الان هم به خدا دخترش سوگلی منست. یار و مونس من شده، همین یک الف بچه. مبادا محبوبه جان ناراحت شود ها! رعنا جان را من خودم بزرگ می کنم. پهلوی خودم. روی تخم چشمم.

می دانستیم که داماد زن داشته و بچه دارد. ناف دختر عمویش را از بچگی به نام او بریده بودند. یکی دو سال پیش هنگام زایمان مادر سر زا رفته بود و بچه زنده مانده بود. البتّه در آن زمان این حرف ها چندان مهّم نبود. مخصوصاً وقتی خواستگار آدم جوانی با این همه آلاف و اولوف بود که فقط انگشتر انگشت کوچک مادرش به قدر یک تخم کفتر بود. دامادی که شاهزاده بود. فرنگ رفته بود. همه چیز تمام بود.

مادر داماد گفت:

- وای خانم، این بچه آن قدر شیرین است که نگو. من که حتی طاقت دیدن اخمش را هم ندارم. چه رسد به این که اشک به چشمش بنشیند.

داشت گوش مرا پر می کرد. دده خانم قلیان آورد. شیرینی و شربت گرداند و خانم بزرگ از خودش گفت و از پسرش تعریف کرد که چه قدر متجدد است. ه قدر خوش صحبت است – که اگر به مادرش رفته بود جای تعجّب هم نداشت- از قد و بالا و شکل و شمایل او گفت – که امیدوار بودم به خواهرش نرفته باشد! – و با این همه تازه به قول خودش نمی خواست تعریف او را کرده باشد. موقع رفتن فرا رسید و من نفسی به راحت کشیدم. همه با نهایت ادب تا دم در آن ها را مشایعت کردیم. خودش، دخترش و عروسش مرتب می گفتند:

- خودمان راه را بلد هستیم. قربان قدمتان، زحمت نکشید. تشریف نیاورید. روی من سیاه.

در آخرین لحظه خانم بزرگ برگشت و روی مرا بوسید و باز خطاب به مادرم گفت:

- دخترتان خیلی مقبول است ها! چشمانش سگ دارد. شما راستی راستی گوهر شکم هستید.

مادرم خندید:

- چشمتان قشنگ است خانم. سایه تان کم نشود. صفا آوردید. مرحمت عالی زیاد.

نزهت از پشت لباسم را کشید. یعنی من باید به داخل ساختمان بر می گشتم. در اتاق گوشواره جشنی به پا بود. مادرم ذوق زده بود. دایه جانم بشکن می زد. نزهت مرتب می گفت:

- انگشترهایش را دیدید خانم جان؟ دیدی عروسش چه سینه ریزی انداخته بود؟

دایه جانم می گفت:

- جانم، آخر این ها اصل و نسب دارند، خانواده دار هستند. دایۀ داماد خودش یک پا خانم بود.

مادرم برای اینکه دل او را به دست آورده باشد و در شادی خود بیشتر سهیمش کرده باشد گفت:

- دایۀ عروس هم همچین دست کمی از او نداشت.

نیش دایه باز شد:

- وای خانوم جون، شما با این زبانت مار را از سوراخ می کشی بیرون! تازه درشکه شان را ندیدید! قدرتی خدا یک ذرّه گرد بهش نبود ... اوا محبوب جان! ننه، پس چرا تو این جور بق کردی نشستی؟
- برای اینکه من نمی خوام زن درشکۀ شازده خانم بشوم.

مادرم گفت:

- خوب، غصه نداره مادر جون. حالا که زن درشکه اش نمی شوی، زن پسرش بشو.

مادرم، نزهت و دایه هر سه از خنده ریسه رفتند. با غیظ از جا بلند شدم. پشت پنجره رفتم و دست را به سینه زدم و به حیاط شسته رفتۀ بهاری خیره شدم. مادرم خنده اش را قطع کرد و پرسید:

- وا؟ چرا همچین می کنی دختر؟ مگر چه شده؟ حرف بدی زده اند؟

با خشم گفتم:

- نخیر، حرف بدی نزدند. فقط خانم بزرگ مرتب از عروس مرحومش و نوۀ گیس گلابتونشان داد سخن می دادند.

دست راستم را در هوا چرخاندم و قری به سر و گردنم دادم:

- نوه ام این طور، عروسم آن طور. ناسلامتی آمده بودند خواستگاری. ولی فقط ذکر خیر عروس مرحوم بود.

نزهت گفت:

- بابا، چرا این قدر بی انصافی می کنی! مگر این همه قربان صدقۀ تو نرفت؟

مادرم که کمی سست شده بود گفت:

- خوب، از جقّ نگذریم، محبوبه این را درست می گوید. من هم زیاد خوشم نیامد. انگار می خواست از اوّل گربه را دم **** بکشد و جای بچه را محکم کند. درست است که دختره پیش مادربزرگش زندگی می کند ولی بلاخره بچۀ آن باباست.

با حرص پرسیدم:

- حالا شما ذوق کرده اید که پسر کور و کچل شازده خانم آمده مرا بگیرد؟ آن هم با یک دسته هاونگ که ...

دایه خانم میان کلامم پرید:

- به، به، محبوبه خانم ... حالا دیگر به پسر عطاالدوله می گوید کور و کچل! ... اگر دیده بودیش این حرف را نمی زدی. حالا این جا این حرف را زدی ولی جای دیگر نگو که به ریشت می خندند ...

رویم که نمی شد به مادرم عتاب و خطاب کنم، پس رو به خواهر بزرکترم کردم و گفتم:

- آبجی، بی خود برای من از این تکّه ها نگیرید ها! من زن این بابا بشو نیستم.

چنان محکم این حرف را زدم که خودم هم یکّه خوردم. خواهرم لب هایش را جمع کرد و گفت:

- وا! ... اصلاً به من چه؟ زن ااو بشوی یا نشوی چه تاجی به سر من می زنند؟

دایه رولندکنان از اتاق بیرون رفت تا به کمک دده خانم اتاق تالار را مرتب کند. مادرم به ملایمت پرسید:

- چرا محبوبه جان؟ نکند داری ناز می کنی؟
- نه خانم جان، چه نازی دارم بکنم؟ ولی آخر من که او را ندیده ام. اصلاً نمی دانم چه شکل و شمایلی دارد. همین طور ندیده و نشناخته زنش بشوم؟ آن هم با یک بچه؟
- شناختنش که به تو مربوط نیست. آقا جانت باید بشناسد که می شناسد. بچه هم دارد داشته باشد. به تو کاری ندارد. در خانۀ مادر بزرگش بزرگ می شود. خود شازده خانم هم که بیچاره مرتب می گفت. الحمدالله ندار هم نیستند که سر بار تو باشد، یا بخواهند چیزی از تو کم و کسر بگذارند. می ماند دیدن او.

مادرم کمی فکر کرد و گفت:

- خوب، دیدن ندارد. مرد است دیگر. همۀ مردها یک جور هستند.

نزهت غش غش خندید:

- وای! خانم جان شما هم عجب حرف ها می زنید ها! همۀ مردها یک جور هستند؟ پس مثلاً محبوبه اگر حاج علی را ببیند یعنی پسر شازده را دیده؟

این دفعه من هم به خنده افتادم. حاج علی پیر و نیمه کر ما، با پشت تا شده و چشمانی که از فرط فوت کردن هیزم های زیر دیگ همیشه سرخ بود، با آن ته ریش سفید و سیاه و لبهای کت و کلفت و گوش های بزرگ و موهای کم پشت زبری که انگار مانند میخ در سرش راست ایستاده بود، الحق نمونۀ خوبی برای یک مرد کامل می توانست باشد.
 

parisa

متخصص بخش
نزهت پرسید:

- که سرکار خانم می خواهند یک نظر او را ببینند؟
- بله، پس چی؟ نباید ببینم دارم زن کی می شوم؟

نزهت پرسید:

- اگر او را دیدی، قال تمام است؟

مادرم چنگ به گونه اش زد:

- وای نزهت، خدا مرگم بدهد، داری چه می گویی؟

نزهت بی توجّه به مادر ادامه داد:

- گفتم اگر او را دیدی قال تمام است؟ دیگر مرافعه داریم؟
- نخیر، اگر پسندیدم قال تمام است. لابد اگر نپسندم تازه اوّل قال و مقال و مرافعه با شما و آقا جان است.

نزهت با قهر گفت:

- نخواستی که نخواه. چه قال و مقالی؟ پایت که به چوب نیست. تو باید زندگی کنی. حالا من فکری می کنم و بعد خبر می دهم.




******

دو روز بعد لِنگِ ظهر از خواب بیدار شدم. ناشتایی خوردم. اصلاً نجّار سرِ گُذر در فکرم نبود. انگار از صرافتش افتاده بودم. مادرم صدایم کرد:

- بیا محبوب جان میز بچینم.

آن شب پدرم مهمان داشت. میز چیدن، گل آرایی و تزیینات اتاق پذیرایی از کارهای معدودی بود که من باید انجام می دادم و این کار را به خوبی از مادرم فرا گرفته بودم. مادرم خود زیر نظر یک معلّم فرنگی این کارها را فرا گرفته بود. خانۀ ما از معدود خانه هایی بود که این اصول در آن نهایت دقّت و ظرافت رعایت می شد. مادرم که به خوش سلیقگی و خانه داری شهرت داشت، در حالی که داشت بشقاب های چینی خوش نقش و نگار را روی میز می چید – کارد و قاشق و چنگالهای نقره در دست من بود – بی مقدمه گفت:

- پنجشنبه شب باید بروی منزل نزهت.
- برای چه؟
- به، ساعت خواب! برای چه؟ برای این که نصیر خان بیچاره یک مهمانی مردانه ترتیب داده و پسر آقای عطاالدوله را هم دعوت کرده تا جنابعالی داماد را ببینید!

نصیر خان شوهر خواهرم نزهت بود. به مادرم زل زدم و گفتم:

- اوّل ببینید مادر و خواهر او مرا پسندیده اند، بعد قول و قرار بگذارید. خانۀ عروس بزن بکوب است خانۀ داماد هیچ خبری نیست.
- پسندیدنش که پسندیده اند. پیغام فرستاده اند و جواب خواسته اند. پدرت هم گفته اجازه بفرمایید کمی فکر کنیم. باید با خود دختر صحبت بشود. آن بیچاره ها هم قبول کرده اند. خیلی هم از روشنفکری پدرت خوششان آمده.

وحشتزده پرسیدم:

- من هم پنجشنبه باید توی اتاف بروم؟
- نه جانم، مگر بچه هستی؟ تو و نزهت از پشت در تماشا می کنید. دیگر تو رفتن که ندارد. مهمانی زنانه که نیست.

بدون هیچ کلامی مشغول چیدن میز شدم. چند دقیقه ای گذشت. مادرم گفت:

- محبوب جان، نمی خوای یک سری به خانۀ آبجی نزهت بزنی؟
- برای چی؟ باز هم کاری با من دارد؟
- نه جانم، کاری با تو ندارد. ولی به نظر من از تو رنجیده. برو از دلش بیرون بیاور.
- از من؟ چرا؟
- آن روز خواستگاری بدجوری با او تندی کردی. وقتی می رفت گفت محبوبه اصلاً بزرگ و کوچک سرش نمی شود.

شرمنده خندیدم و گفتم:

- وای، چه دل نازک! خوب خانم جان، همان پجشنبه که به خانه شان می روم، از دلش در می آورم.
- نه، باید همین امروز بروی. اگر پنجشنبه بروی می گوید برای خواستگارش آمده نه برای من.

با بی حوصلگی گفتم:

- خیلی خوب. امروز می روم. بعد ناهار.

یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود. چادر و چاقچور کردم. پیچه زدم در اتاق مادرم رفتم و گفتم:

- خانم جان من بروم؟
- این وقت روز؟ حالا که همه خواب هستند. یک چرت بخواب بعد برو.
- نه خانوم جان. زود می روم که شب برگردم. وگرنه نگهم می دارند. هزار کار دارم.
- ولی آخر آقا جانت رفته بیرون. با درشکه رفته. تا یکی دو ساعت دیگر بر نمی گردد.
- درشکه می خواهم چه کنم؟ هوای به این خوبی! راهی که نیست، پیاده می روم.
- پس تنها نرو. دایه را با خودت ببر.
- وای وای ... خانم جان، دایه خانم خیلی فس فس می کند. تا غروب طول می کشد تا برسیم. الان که کسی توی کوچه نیست. تنها می روم.

مادرم خسته از حاملگی، گیج خواب و بی خیال گفت:

- برگشتن چه می کنی؟ یک وقت به تاریکی می خوری.
- خوب با کالسۀ آبجی بر می گردم. اگر هم نبود با یکی از آدم هایش می آیم.

مادرم بی حال گفت:

- نمی دانم والله. هر کار دلت می خواهد بکن. فقط خدا کند اقا جانت نفهمد.

دراز کشید و خوابش برد. از خانه بیرون امدم. آفتاب بهار گرم و مطبوع بود. کوچه خلوت بود. پرنده پر نمی زد. می دانستم زیر بازرچه همۀ دکانها کار را تعطیل کرده اند. تا یکی دو ساعت دیگر هم بسته خواهند بود. ده قدم به دکان نجباری مانده بود. کافی بود بپیچم و دکان را ببینم. در اوّل بازارچه. ولی صدای رنده نمی آمد. ناگهان تمام شوقی که برای دیدن خواهرم داشتم از بین رفت. دلم می خواست او را می دیدم که روی چوب ها خم شده و به کار مشغول است. ولی همه جا ساکت بود. از پیچ کوچه پیچیدم. دو قدم جلوتر که رفتم، یکّه خوردم.

- سلام کوچولو.

از روی مشتی الوار که در عقب مغازه چیده بودند پایین پرید. با همان شلوار دبیت مشکی و پیراهن سفید بلند که تا زانویش می رسید. آستینها را تا آرنج بالا زده و تکمۀ یقه اش باز بود. بلافاصله یاد این شعر افتادم: کس پیرهن ندوخت که آخر قبا نکرد.

سه قدم بلند برداشت و به وسط مغازه رسید. آن جا، به میز چوبی که وسایل کارش روی آن بود تکیه کرد و ایستاد. همان جا که تخته ها را رنده می کرد، الوارها را ارّه می کرد. همان جا که کارهایی را انجام می داد که من نمی دانستم چیست. فقط می دانستم اسمش نجّاری است.

موهایش که از جلو حلقه حلقه روی پیشانی غلتیده بود، از پشت تا زیر گوشش می رسید. انگار از دراویش بود. تا آرنج دستش نمایان بود. رگهای برجستۀ آبی از زیر پوست تیره بر امتداد عضلات سخت و کشیده اش می دوید. دوباره گفت:


- سلام عرض کردیم ها!

بی اخیار به دو طرف خود نگاه کردم. هیچ کس نبود.

- علیک سلام. شما ظهرها تعطیل نمی کنید؟
- وقتی منتر باشم نه.
- مگر منتظر بودید؟
- بله.
- منتظر کی؟
- منتظر شما.

باز قلبم فرو ریخت. باز دل در سینه ام به تقلّا افتاد. خدا را شکر که پیچه داشتم و او صورت مرا که شلّۀ گلی شده بود نمی دید. به خودم می گفتم همین را می خواستی؟ از اوّل جواب سوٌالت را می دانستی و باز پرسیدی؟ نمی فهمی چه قدر از حدّ خودش ***** کرده؟ پس کی می خواهی تو دهانش بزنی؟ با این همه باز با صدای آهسته پرسیدم:

- کاری با من داشتید؟
- مگر شما نبودید که قاب می خواستید؟ خوب، برایتان ساخته ام دیگر.

از روی میز یک قاب کوچک برداشت و به طرف من دراز کرد. خوب، الحمدالله. پس نیّت بدی نداشته. بی مقصود سلام کرده. به دنبال کار و کاسبی بود. قلبم آرام تر شد. با این همه از فردا باید چادرم را عوض کنم. انگار چادرم را نشان کرده.مرا از روی چادرم می شناسد. از روی چادر تافتۀ مشکی حاشیه دوزی شده ام. گفتم:

- ولی من که اندازه نداده بودم.
- خوب، شما یک چیزی خواستید، ما هم یک چیزی ساختیم دیگر. اگر باب طبع نیست، بیندازید زیر پایتان خردش کنید. یکی دیگر می سازم. بیشتر از یک هفته است که ظهرها این جا منتظر می نشینم.

دو قدم دیگر برداشت و قاب را به سویم دراز کرد. گرفتم. نمی خواستم دستم به دستش بخورد ولی خورد. شست و انگشت اشاره اش هنگام سپردن قاب به دست من به پشت دستم کشیده شد. زبر و خشن و به نظر من مردانه بود. از حرکت او بوی چوب در اطراف پراکنده می شد و من تا آن زمان نمی دانستم چوب چه بوی خوشی دارد. تراشه های چوب زیر پایش صدا می کرد. مانند برگهای درختان پاییز. وای، مگر می شد. بوی چوب این همه مستی آفرین باشد؟! کسی در کوچه نبود. تازه اگر هم بود چه باک؟ داشتم قاب می خریدم برای خواهرم. برای آشتی کنان با خواهرم. قاب را زیر چادر نبردم. بگذار رهگذران آن را ببینند. بزرگتر از ده سانت در بیست سانت نبود. اختیار زبانم از دستم در رفته بود. گفتم:

- شما که ظهرها خانه نمی روید زنتان ناراحت نمی شود؟
- من زن ندارم.
- کسی را هم نشان کرده ندارید؟
- چرا.

باز دلم فرو ریخت. حالا راضی شدی دختر؟ این مرد دارد زن می گیرد و آن وقت تو، دختر بصیر الملک، این طور خودت را سکّه یک پول کرده ای. باز زبان بی اختیارم گفت:

- خوب به سلامتی، کی هست؟

توی دلم به خودم گفتم آخر به تو چه دختر. دختر فلان الدوله، به تو چه مربوط که نامزد شاگرد نجّار محله کی هست؟ گفت:

- نوۀ خالۀ مادرم.

ناگهان دلم برایش سوخت. این جمله را با لحنی مظلوم و افتاده بیان کرده بود. انگار تسلیم به حدّ خود بود. به آنچه مقدّر شده بود. گفتم:

- مبارک است انشاالله. پس همین روزها شیرینی هم می خوریم.

سرش را پایین انداخت. موهای وحشی اش باز روی پیشانی لغزید. دوباره سر بلند کرد:

- برای مادرم مبارک است، من که نمی خواهم. الهی حلوایم را بخورید.

خندیدم:

- خدا نکند.

ساکت شد. بس است دیگر. چه قدر این پا و آن پا کنم. پرسیدم:

- چه قدر تقدیم کنم؟
- بابت چه؟
- بابت قاب.

با غروری زخم خورده به طوری که جای بحثی باقی نمی گذاشت گفت:

- ما آن قدر هم نالوطی نیستیم.
- آخه ...
- آخه ندارد. ناسلامتی ما کاسب محل هستیم.

دو قطعۀ کوچک چوب از روی میز برداشت و گفت:

- دو تا تکّه چوب این قدری هم قابلی دارد که شما حرف پولش را می زنید؟ یادگار ما باشد. قبولش کنید.

گفتم:

- اختیار دارید. صاحبش قابل است. دست شما درد نکند.

بی اراده دستم بالا رفت و پیچه را بالا زدم و به چشمهایش خیره شدم. ساکت و مبهوت، مثل مجسمه ایستاد تا بنا گوش سرخ شده و زیر لب گفت:

- بنازم قلم نقاش طبیعت را!

نه این که بخواهد آهسته صحبت کند، نه. بیش از این صدا از گلویش بیرون نمی آمد. برگشتم. بی خداحافظی، و ین بار ندویدم. بلکه آرام آرام، با قدمهای متین و آهسته دور شدم. هوای بهار بیداد می کرد. می دانستم نگاهم می کند. تیر نگاهش را احساس می کردم و می رفتم. آهسته می رفتم. می رفتم و در دل به خودم ناسزا می گفتم. هذیان می گفتم. خدا مرگت بدهد الهی دختر. ای خاک بر آن سر نادان و احمقت ... وای که چه قدر بوی چوب رنده شده خوب بود و نمی دانستم ... الهی داغت به دل همه بماند دختر. ببین چه طوری آبروریزی می کنی!!... آخر چه چیز این شاگرد نجّار این همه خواستنی از آب در امده؟ قد و بالای تنومندش؟ یا آن ساعد زمخت که از استین چلوار بیرون آمده بود؟ ای کاش بمیری. کاش که می مردم و راحت می شدم. کاش می مرد و راحت می شدم ... کی بمیرد؟ کی باید بمیرد تا من راحت بشوم؟ تا خلاص بشوم؟ اگر تا دیشب نمی دانستم، حالا دیگر خوب می دانم. الهی پسر عطاالدوله بمیرد تا من خلاص شوم.


· «بله، این قدر خام بودم. این قدر بچه بودم. و این قدر شوریده بودم که نگو. این که می بینی همان قاب است.»
· عمه جان قاب را از میان خرت و پرت های درون جعبه برداشت و به دست سودابه داد. کهنه و تیره بود. از بوسه های عمه جان، از اشکهای عمه جان، از گذر زمان. ولی انگار طلسم عشقی که در آن بود هنوز هم می توانست انگشتان سودابه را بسوزاند، یا با خیره شدن به گوشه ها و زوایای آن، چهره جوان و عاشق نجّار را با موهای آشفتۀ و لولی وش در آن ببیند.

 

parisa

متخصص بخش
پنجشنبه در خانۀ نزهت برو بیا بود. غروب آن روز نصیر خان چند نفری از دوستان خود را دعوت کرده بود. مهمانی مردانه بود و نزهت می خواست سنگ تمام بگذارد. انگار که می خواست شکوه و جلال داماد فعلی را به رخ داماد آتی بکشد. باید پشت در پنهان می شدیم و از درز در او را می دیدیم. شمشیرم را از رو بسته بودم تا ایرادی از او بگیرم و پیراهن عثمان کنم.

خیلی وقت ها پیش می آمد که خواستگار دختری پیر از آب در بیاید. از بد شانسی من این یکی پر نبد. می دانستم خیلی سن داشته باشد، بیست و هشت یا بیست و نه سال است. پس حتماً چاق است، یا کچل. الهی کچل باشد. یا لوس و ننر. عزیز کردۀ بی جهت که احتمال این آخری از همه بیشتر بود. شاید بد ادا و بی ادب باشد. شاید به خاطر پسر عطاالدوله بدون به خاطر مادر شاهزاده داشتن نه درسی خوانده و نه هنری داشته باشد. الهی از هر ده تا حرفی که می زند نه حرفش چرت و پرت باشد. می دانستم هر یک از این ها را که بهانه کنم آقا جنم ی برو برگرد قبل می کند. به خصوص که بیوه مرد هم هست و یک بچه دارد. آخر آقا جانم مرد فهمیده ای بود. دختر برایش جنس پنجل نبود که بخواهد آبش کند.


بدنم مثل بید می لرزید. نزهت خنده کنان گفت:

- چه مرگت است دختر؟ و که نمی خواهی توی اتاق بروی. اگر این طور بلرزی یک دفعه می وری به در و وسط اتاق ولو می شوی ها!
- وای، تو را به خدا آبجی مرا نترسان.

آرام و قرار نداشتم. فکر نمی کردم تا به حال هیچ عروسی در دنیا پیدا شده باشد که به اندازۀ من آرزو داشته باشد داماد ناجور و عوضی از آب در بیابد. شاید خود خدا هم تعجّب می کرد که می دید این بندۀ پانزده سالۀ ناز پروردۀ ثروتمند و ناشکرش دقیقه به دقیقه، تا دور و برش خلوت می شود، به درگاهش التماس می کند. «ای خدا، الهی لوچ باشد»، «خدایا، الهی کچل باشد»، «خدا جون، کاری کن که لکنت داشته باشد.»، «ده تا شمع نذر می کنم که یک پایش لنگ باشد.»

ولی وقتی که دم غروب مهمان ها از راه رسیدند و به اتاق پذیرایی رفتند، تمام نذر و نیازهای من به هدر رفت. نه تنها آه از نهاد من که لرزان پشت در اتاق قوز کرده بودم به دقّت درون آن را زیر نظر داشتم بر آمد، بلکه نزهت نیز ناچار به تحسین شد. از بخت بد من خواستگارم جوانی آراسته، تربیت شده و خوش لباس بود و در آن لباس های شیک و خوش دوخت فرنگی بسیار آقا و خوش قیافه به نظر می رسید. دویدم توی حیاط خلوت و رو به آسمان گله کردم. «خدا جون، دستت درد نکند!»

هر دختر دیگری به جای من بود، یا اگر من همان دختر یک ماه پیش بودم، اگر کمی عقل در سرم داشتم، معطل نمی کردم. فوراً بله را می گفتم و خدا خدا می کردم که او پشیمان نشود. ولی چه کنم که او یک ماه دیر آمده بود. می فهمیدم که دارم سقوط می کنم. دارم از دست می روم. از دست رفته بودم ولی چاره ای نبود. دیگر قادر نبودم جلوی خودم را بگیرم.

نزهت آهسته صدایم زد:

- کجا رفتی؟ پس بیا تماشا کن دیگر!

نصیر خان با اصرار، برای این که ما بتوانیم او را بهتر ببینیم، یک صندلی بالای اتاق مقابل در ورودی که ما پشت آن ایستاده بودیم گذاشت و داماد بیچاره را وادار کرد روی آن بنشیند.


مرتب می گفت:

- اینجا بفرمایید، نه، این جا راحت تر است. بالا و پایین که ندارد ...

نزهت آهسته پنجه به صورت کشید و گفت:

- خاک بر سرم، پایه آن صندلی لق است. الان داماد می افتد.

و هیکل سنگینش از فرط خنده فرو خورده ای که عارض شده بود می لرزید. من هم آهسته می خندیدم. تو را به خدا نخند نزهت، متوجه می شوند. نزهت بریده بریده از میان حمله خنده آهسته می گفت:

- تو تماشا کن ... به من چه کار داری؟


از نوک کفشهای فرنگی نو و براق و گتردار او شروع کردم تا سر زانوهایش رسیدم. یک بری روی صندلی لم داده بود. آرنج دست چپ را روی دسته صندلی تکیه داده و مچ پای چپ را بر زانوی راست انداخته بود. دست راستش روی مچ پای چپ قرار داشت. بدون شک از علت مهمانی امشب بو برده بود. ولی اصلا خجالت زده و شرمگین به نظر نمی رسید. آیا او هم عاشق بود؟ او را هم به زور به این جا کشیده بودند؟ نگاهم تا روی سینه اش، جلیقه اش و پیراهن سفید و زنجیر طلای ساعتش بالا آمد و ناتوان از صعود بیشتر روی دست های او فرو افتاد. دلم می خواست آن ها را ببینم. دست هایش چه طور بودند؟ مثل دست های رحیم نجار سر گذرمان بود یا نه؟ البته که نبودند. این دستها تمیز و نرم بودند. کار نکرده بودند. البته چندان سفیدتر از دست های او نبودند. روی مفاصل و انتها و پشت دست ها موهای تیره اندکی روییده بود. دست های زیبایی بودند ولی به درد مجسمه سازها می خوردند. به نظر من اصلا مردانه نبودند. دست های جوان نازپرورده مطمئن به خود بود. دست های آدمهایی که عادت دارند همیشه برنده باشند. دست هایی که به من می گفتند:

- مرا ببین، صاحبم را ببین، آقا جان، مرا ببین. خواهر و مادرم را هم که دیده ای. با آن کالسکه، دایه و خدم و حشم. آرزو نمی کنی تو را بپسندم؟ نمی ترسی از دستت بروم؟

ولی من هم دست کمی از او نداشتم. زیر بار زور نمی رفتم. من آنچه را می خواستم پیدا کرده بودم. پس چرا بترسم؟ چرا به صورتش نگاه نکنم؟ چشم ها را بالا بردم و تا حدی که شکاف در اجازه می داد، به چهره اش خیره شدم. راستی زیبا بود. چشم و ابرویش که حرف نداشت. بی برو برگرد به طایفه مادریش رفته بود. لب ها کوچک و برجسته و سرخ. بینی عقابی. سیبیل نازک. حرف زدن محکم و آمرانه ... ولی، ولی. به خودم می گفتم پس بگو دیگر چه مرگت است؟ بهتر از این چه می خواهی؟ نه. آخر بوی ادکلن می دهد. دلم را اصلا نگرفت. هیچ نمک ندارد. همان به درد دختر عمو جانش می خورد ...

بدن نزهت به در خورد و در اندکی لرزید. فورا آن چشمان سیاه متوجه در شدند. کمی مکث کرد. انگار صاف توی چشم من نگاه می کرد. بعد لبخند زد و به شوهر خواهرم گفت:

- بیرون باد می آید؟
- نخیر، چه طور مگر؟
- هیچ، دیدم در تکان خورد ...

شوهر خواهرم رو به در کرد و چنان چشم غره ای رفت که من و نزهت بی اراده یک قدم عقب نشستیم و در همان حال گفت:

- نخیر، شاید گربه است.

پسر شاهزاده خانم با شوخ طبعی گفت:

- مثل این که گربه بازیگوشی هم هست.

نزهت گفت:

- وای، چه با نمک است!

هر چه بیشتر محاسن او نمایان می شد، من عصبی تر می شدم. به خودم گفتم دارد بلبل زبانی می کند. فکر می کند از پشت در او را پسندیده ام و یک دل نه صد دل عاشقش شده ام. در دلم به ریشش می خندیدم. از در کنار آمدم. نزهت هم آمد. دوباره گفت:

- خیلی با نمک است نه؟ از آن تو دل بروهاست.

با غیظ گفتم:

- خیلی بد چشم است. آن قدر پروست که از پشت در هم خوش ادایی می کند. خیلی هم از خود راضی تشریف دارند!

نزهت گفت:

- والله، مثل این که تو دنبال بهانه می گردی. مگر چه عیبی دارد؟ آدم حظ می کند به سر و ریختش نگاه کند.

بهتر بود فعلا کوتاه بیایم.
 

parisa

متخصص بخش
آن ها رفتند و تازه قصه شروع شد. توی خانه مادرم دایه جانم را به سراغم فرستاد:

- خوب محبوب جان، ننه دیدی آقا جانت برای تو لقمه نامناسب نمی گیرد؟ حالا چه بگویم؟ بگویم پسندیده ای؟
- نه.

آخر به دایه جان چه می توتنستم بگویم؟ دایه ام خنده کنان گفت:

- خوب دیگر، این هم حساب ناز کردن. حالا دیگر لوس نشو. بگو به خانم جانت چه بگویم؟
- وا دایه جان، مگر یک حرف را چند دفعه می زنند؟ گفتم بگو نه.


دایه با دست به سر خود زد:

- اوا، خاک بر سرم کنند دختر، چی چی را بگویم نه! مگر تو دیوانه شده ای؟ خانم جانت پس می افتد.
- مگر خانم جان می خواهد شوهر کند؟

دایه یکّه خورد. برّو برّ به من نگاه کرد و گفت:

- عجب چشم سفید شده ای دختر! من که جرئت نمی کنم. خودت برو بگو. آخر مگر این جوان چه عیبی دارد؟
- هیچی. هیچ عیبی ندارد. خدا به مادرش ببخشد.

باز دایه گفت:

- جوان نیست که هست ... مقبول نیست که هست. ماشاالله پنجۀ آفتاب ... مالدار نیست که هست ...
- چیه، چه خبره دایه خانم، نظق می کنی؟ ببینم، موضوع چیه محبوبه؟

مادرم بی خیال و سر خوش وارد شد.

- هیچی.

مادرم رو به دایه جانم کرد:

- خوب، چه می گوید، چه جوابی بدهیم؟

به جای دایه من با لحنی جدی گفتم:

- بگویید محبوبه گفت نه.

چشمهای مادرم همچنان که متوجّه دایه بود، گرد و گشاد شدند و بعد آرام آرام رو به من کرد و پرسید:

- چی؟ ... بگوییم ... تو چی گفتی ...؟
- بگویید من گفتم نه.
- دیوانه شده ای دختر؟
- نه، دیوانه نشده ام. ولی این مرد را نمی خواهم.

مادرم با لحنی مادرانه و پند دهنده گفت:

- لگد به بخت خودت نزن محبوبه. چرا ادا در می آوری؟

انگار یک نفر دیگر این جمله را به جای من ادا کرد.خودم هم از شنیدن آن از دهان خودم به تعجّب افتادم. در آن دوران بود و نبود یک بچۀ کوچک، به قول خود شاهزاده خانم یک الف بچه در خانۀ مادر بزرگی چون شاهزاده خانم و پدر بزرگی چون عطاالدوله مشکلی نبود که بتواند مانع ازدواج دختری با چنین خواستگار نازنینی بشد. ولی من گفتم نه و نه و نه و دو پایم را در یک کفش کردم. هر چه هیاهو و قیل و قال بیشتر می شد، هرچه پند و اندرز بیشتری داده می شد، عزم من برای رد کردن او راسخ تر می گردید. آخر کار پدرم با متانت همیشگی خود پا در میانی کرد:

- به محبوب بگویید حیف است. خوب فکرهایش را بکند. ولی اگر هم نمی خواهد، این همه اصرار نکنید. با همۀ بچگی حق دارد. زندگی با بچۀ هوو آسان نیست. حالا چه توی یک خانه باشد چه نباشد. خودش می داند. بگذارید خودش تصمیم بگیرد. بعداً نگوید شما کردید.

آب ها از آسیاب افتاد. آسوده شدم. نفسی به راحت کشیدم.

ادامه دارد ...
 

parisa

متخصص بخش
رمان بامداد خمار - فصل چهارم - رمان بامداد خمار ,

tul2h7ydg4xbhq7itt5.jpg
دور افتادم .داشتم می گفتم بهار بود و قرار بود فردا عصر خیاط عمه به خانه ما بیاید .سه هفته دیگر شب تولد حضرت رضا (ع) بود وقرار بود شازده خانم همسر عطاء الدوله برای خواستگاری به منزل ما بیاید. خواستگاری من برای پسرش.




  • [*]سودابه هیجان زده پرسید:راست می گویی عمه جان؟ همان که سال ها از رجال معروف ایران بود؟ وای باورم نمی شود. راستی او خواستگار شما بوده؟
    [*]باور کن جانم. باور کن. ولی من او را رد کردم.
    [*]وای عمه جان، چه حما...
    [*]سودابه زبانش را گاز گرفت.
    [*]چی؟

    [*]عمه جان لبخند زد.

آره می گفتم. وسط حرفم نپر. یادم می رود. او حدود ده پانزده سالی از من بزرگتر بود و می گفتند تازه از فرنگ برگشته. دخترهای خانواده های محترم برایش غش و ضعف می کردند. همسر اولش سر زا رفته بود. آن زمان خیلی از زن ها این طوری می مردند ... مثل حالا نبود که حکیم و دوا سر هر کوچه باشد.

خلاصه در آن موقع من پانزده ساله بودمو روی یک سنگ هزار تا چرخ می زدم. سرحال و سر دماغ بودم. معنای شوهر را نمی دانستم. فقط می دانستم که اگر یکی دو سال دیگر هم بگذرد، پیر دختر می شوم ...


·سودابه قهقهه زد. عمه جان هم می خندید.

بله، هر زمان اقتضایی دارد. آن موقع هیجده ساله ها و بیست ساله ها پیر دختر بودند. مادرم دستور داد فیروز خان کالسکه را اماده کند. رفت که برای من پارچه بخرد و دایه را هم با خود برد. وقتی برگشت، مثل همیشه به صندوقخانه رفت تا چادرش را بردارد و آن جا بگذارد. من هم به دنبال او و دایه که پارچه ها را می آورد رفتم تا ببینم مادرم چه دسته گلی به آب داده و چه خریده.

مادرم در حالی که چادر از سر برمی داشت به دایه گفت:

-همه روز به روز پیرتر می شوند دایه خانم. این پیرمرد نجار سرگذر چه چوان شده!

و خندید. سر به سر دایه می گذاشت. دایه گفت:

-چه حرف ها می زنید. این که آن پیرمرده نیست. آن بیچاره نا نداره راه بره. دائم یک گوشه داراز کشیده. دستش به دهانش نمی رسه ولی پول نان شبش را بالای دود و دم میده. حالا هم رفته خوابیده خانه و دکان را سپرده دست این یک الف بچه. مثلاً شاگرد گرفته.

مادرم گفت:

-پسر با نمکی است.

همین. همه فراموش کردیم. گاه با خودم می گویم شاید همین یک جمله مادرم شعله را روشن کرد. شاید همین حرف مرا کنجکاو کرد و به صرافت انداخت. شاید هم قسمت بود.

خیاط آمد. زن چاق خوش رو و خوش اخلاق با قیافه ای نورانی بود. خدا رحمتش کند. تا توانست تملق مادرم را گفت و قربان صدقه من رفت. من تازه از خواب بیدار شده بودم. سینی صبحانه جلو رویم پر از نان قندی و کره ای که از ده می آوردند و پنیر خیکی و مربا بود. دایه پشت سر هم برای من و مادر و خواهر کوچک ترم چای می ریخت. من و خواهرم می خوردیم و مادرم عق می زد. دایه و خیاط یک صدا قربان صدقه اش می رفتند تا بخورد و جان بگیرد. آخر سر مادرم خسته و ما سیر شدیم. سینی دیگری برای انیس خانم خیاط آوردند. ما بیرون رفتیم تا او به میل دل ناشتایی بخورد. می دانستیم در خانه اش صبحانه خورده ولی ای صبحانه کجا و آن کجا؟ واقعاً که ارزش دوباره خوردن را داشت.

مادرم برای ناهار مهمان داشت. خاله ها، زن عمو، عمه جان و زن دایی می آمدند. از آشپزخانه آن سوی حیاط بوی مرغ و برنج اعلای رشتی و روغن کرمانشاهی می آمد و همه را مست می کرد.مادرم پای اسباب بزک روی چهار پایه نشست. یادم می آید دور تا دور اتاق مهمانخانه اندورنی را که ما به آن پنجدری می گفتیم، مبل های سنگین از مخمل سرخ جا داده بودند. در برابر هر دو مبل یک میز چوب گردوی نسبتاً کوچک قرار داشت. تابستان ها در اتاق نشیمن که دور تا دور آن مخده چیده بودند می نشستیم. مخده ها گلدوزی شده و پشتی ها مروارید دوی شده بودند. زمستان ها کرسی بود. در زمستان ها پدرم دوست داشت کنار بخاری دیواری در پنجدری بنیند، صدای ترق ترق هیزم ها را گوش کند و من برایش کتاب حافظ یا لیلی و مجنون و نظامی را بخوانم. خیلی با صفا بود.

زن فیروز درشکه چی که به خاطر پوست تیره اش به او دده خانم می گفتیم جعبه بزک مادرم را آورد و خودش بادبزن به دست بالای سر او ایستاد. مرتب مادرم را باد می زد تا مبادا عرق کند و سفیداب و سرخاب روی صورتش گل شود. من محو تماشا بودم. مادرم تشر زد:

-مگر تو کار و زندگی نداری دختر؟ به چه ماتت برده؟ این چیزها برای دختر تماشا ندارد.

و در حالی که سرمه به چشم می کشید گفت:

-برو پیش انیس خانم. خدا کند لباست تا شب تمام شود.

لباسم تا شب تمام نشد. به قول انیس خانم خم رنگرزی که نبود. از آن جا که قرار بود غیر از دو دست لباس یک چادر وال سفید گلدار هم برایم بدوزد و همه این ها لااقل دو سه روزی وقت می خواست، مادرم از انیس خانم خواست که این دو سه شب را در خانه ما بماند. البته انیس از خدا می خواست. سور و ساتش حسابی در خانه ما به راه بود. ولی باید یک نفر به پسر و عروسش خبر می داد. مادرم گفت آقا فیروز با درشکه برود و خبر بدهد. ولی راه دور و کوچه پسکوچه بود. شب هنگام رفتن مهمانها، خاله کوچکم با اصرار خواست که مرا به خانه خودش ببرد. مادرم با این شرط که فردا صبح زود برای امتحان لباسهایم برگردم موافقت کرد.

می خواستیم سوار کالسکه خاله بشویم که فکری به ذهن انیس خانم خیاط رسید:

-اگر زحمت نباشد سر پیچ کوچه سوم منزلتان نزدیک سقاخانه یک دکان نجّاری است. شاگرد دکان منزل ما را بلد است. خانه اش دو سه کوچه بالاتر از کوچه ماست. دم دکان، کالسکه چی یک دقیقه بایستد و به او پیغام بدهد که من امشب این جا می مانم و بگوید که به پسرم خبر بدهد. آن وقت دیگر لازم نیست فیروز خان تا منزل ما برود.

خاله و من و دختر خاله که تقریباً همسن و سال بودیم شاد و شنگول عقب کالسکه نشستیم. من آخرین نفری بودم که سوار شدم و طرف راست نشسته بودم. کمی که رفتیم، پیغام انیس از یاد هر سه ما رفت ولی کالسکه چی وظیفه شناس بود و فراموش نکرده بود. کالسکه نزدیک یک دکان کوچک دودزده ای ایستاد. نزدیک غروب بود. داخل مغازه از چوب و تخته و خرده چوب و تراشه پر بود. وسط مغازه یک نفر روی یک میز چوبی کهنه خم شده و تخته ای را رنده می کشید. شلوار سیاه دبیت گشاد به تن داشت و پیراهن چلوار سفیدش که روی شلوار افتاده بود تا زانو می رسید. آستین ها را بالا زده و موهای بلندش که روی پیشانی ولو شده بود با هر حرکت سرش که روی تخته خم بود موج می خورد. بیشتر به دراویش شباهت داشت تا یک نجار. آن زمان موی مردها کوتاه و روغن خورده به سر چسبیده بود مثل موی تمام مردهایی که من در خانواده خودم می دیدم. مثل تمام اشراف. ولی این موها وحشی و رها بودند.

به صدای ایستادن کالسکه سر بلند کرد و به بالا نگریست. نگاهش از سورچی به سه زن مسافر با چادر و چاقچور و روبنده افتاد و دوباره به سوی کالسکه چی منحرف شد. تعجب کرده بود. این خانم ها با این درشکه مجلل چه کار می توانستند با او داشته باشند. کالسکه چی صدا زد:

-آهای جوان .

بی اعتنا جلو آمد و با پشت دست عرق پیشانی را پاک کرد و گفت:

-بله!

حرکت دستش که عرق از پیشانی می سترد به نظرم شیرین آمد. با نمک بود. فقط همین. پیغام را شنید و گفت:

-چشم

نه او با ما حرف زد و نه ما با او. و دیگر از خاطرم رفت.

-این چه جور مغزیی است خریده ای دایه جان! مگر من دختر کولی هستم؟

دایه خانم با اعتراض گفت:

-خوب محبوبه جان، من چه می دانم ننه. گفتی صورتی باشد، نبود. من هم قرمز خریدم.

مادرم با ناراحتی نوار را در دستش گرفت و بالا برد:

-آه دایه خانم. من که مستوره داده بودم.
-خوب نداشت خانوم جان.

با حرص گفتم:

-خودم می رم می خرم. از کجا خریدی؟
-از دهانه بازارچه.

مادرم با بی حوصلگی گفت:

-با گالسکه برو که زود برگردی.

دایه خانم گفت:

-وای خانم جان، دو قدم راه که بیشتر نیست. خودم باهاش می روم و می آیم.

از حرف دایه تعجّب کردم. زن تنبل چه طور این قدر زرنگ شده بود؟ نگو که نذر داشت برای شفای سر دردش شمع روشن کند. بیچاره میگرن داشت. آن زمان کسی چه می دانست میگرن یعنی چه؟

انیس خانم به التماس گفت:

-پس دایه خانم قربان قدمت، ببین آن نجاره پیغام مرا به پسر و عروسم داده یا نه؟ دلم جوش می زند. این پسره یک کمی سر به هواست. در ضمن بگو باز هم برود منزل ما بگوید اگر من دیر امدم نگران نوشند، شاید یک روز دیگر کارم طول بکشد.


ادامه دارد ...
__________________
 

parisa

متخصص بخش
رمان بامداد خمار - فصل پنجم - رمان بامداد خمار ,

tul2h7ydg4xbhq7itt5.jpg
حدود ظهر بود. دکان نجاری هنوز بسته بود. پس به دنبال خرید رفتیم و نوار را گرفتیم. وقت برگشتن از دور صدای خِرخِر اره کردن را شنیدم. دایه خانم گفت:

-خوب. الحمدالله دکان را باز کرده. ای آدم گل و گیوه گشاد! محبوبه جان، صبر می کنی من این دو تا شمع را روشن کنم؟

با بی حوصلگی پا بر زمین کوبیدم. دایه التماس کرد:

-قربان قدت بروم الهی، یک نوک پا، صبر کن.
-پس زود باش. خیلی طولش نده.
-می خواهی تو پیغام انیس خانم را به شاگرد نجّار بدهی تا من هم شمع را روشن کنم؟
ولی به خانوم جانت نگویی من داشتم شمع روشن می کردم ها. بگو دایه جان خودش با نجّار صحبت کرد. باشه؟ وگرنه پدرم را در می اورد.

با بی حوصلگی گفتم:

-خیلی خوب، باشد. زود روشن کن و دنبالم بیا. من یواش یواش می روم تا برسی.

هوا آفتاب بود ولی شب قبل باران مفصلی باریده و زمین را گل آلود کرده بود. وقتی به دکان رسیدم، جوانک مثل روز گذشته، فارغ از همه جا، غرق رنده کردن بود. دم در دکان ایستادم و حواسم جمع بررسی لبۀ گل آلود چادرم بود. لبۀ چادرم را کمی بالا کشیدم و بی اراده گفم:

-اَه.

صدای رنده متوقّف شد و کسی با لحنی گیرا و خوش آهنگ گفت:

-اَه به من دختر خانم؟

سرم را بلند کردم و چشمانش را دیدم. گردن کشیده و عضلات برجستۀ زیر پوست گردنش که تیره بود و رگی برجسته داشت؛ آستین های بالا زده و دست های محکم و قویش؛ موهایش را که بر پیشانی ریخته بود؛ بینی عقابی و پوزخندی را که بر لب داشت. زیبا بود؟ نمی دانم. زشت بود؟ نمی دانم. ولی مرد بود. مردانه بود. این بازوها می توانستند تکیه گاه باشند.

در شرایط معمولی جواب سلام او را هم نمی دادم. عارم می شد با افراد این طبقه همکلام شوم. ولی حالا بهار بود. چه مرگم شده بود؟ نمی دانم. گفتم:

-چرا اَه به شما؟ مگر شما اَه هستید؟
-لابد هستم و خودم خبر ندارم.

بوی چوب رنده شده در بینی ام پیچید. چه بوی مطبوعی. بوی کار و تلاش. انگار بوی تازه ای به بوهای بهار افزوده شد. ماحصل حرکات عضلات. ساکت به او نگاه کردم. از پشت پیچه چه طور فهمید جوان هستم؟ شاید از لحن صدایم بود. گفتم:

-برایتان پیغامی دارم.

با تعجّب نگاهم کرد. به زن جوانی که او را موٌدبانه شما خطاب می کرد و برایش پیغام داشت. پرسید:

-برای من؟
-بله
-من رحیم نجّار هستم ها!!

چه اسم قشنگی. به دلم نشست.

-می دانم.
-شما کی هستید؟
-دختر بصیرالملک.

آهسته رنده را زمین گذاشت و موٌدب ایساد.

-سلام خانم. ببخشید نشناختم. لابد پیغام برای پسر انیس خان است.
-بله. زحمت است ولی بگویید شاید کارشان در منزل ما طول بکشد. نگران نشوند.
-به روی چشم.
-یادتان که نمی رود؟
-اگر زنده باشم نه.

زبانم لال شود که گفتم:

-خدا کند همیشه زنده باشید.

یک لحظه مات ایستاد و نگاهم کرد و ان پوزخند دوباره گوشۀ لبش ظاهر شد و گفت:

-فقط برای اینکه پیغام شما را برسانم؟

به سرعت گفتم:

-خداحافظ.

دیگر زیادی پررو شده بود. برگشتم و به راه افتادم. تازه دایه لخ لخ کنان از کنار سقّاخانه راه افتاد. نسبت به او خشمگین شدم. زن احمق، تنبل. جان می کند تا راه برود. نسبت به خودم خشمگین شدم. ای دخترۀ بی عقل. زیر روبنده با غضب ادای خودم را در آوردم: « خدا کند همیشه زنده باشید » ای احمق، نفهم، درازگوش. از او خشمگین شدم. شاگرد نجّار بی سر و پا. تا به این آشغال ها رو بدهی پر رو می شوند. لات آسمان جُل.

دوباره صدای رنده بلندشد و دلم فرو ریخ. یعنی چه؟!

ادامه دارد

 

parisa

متخصص بخش
رمان بامداد خمار - فصل ششم - رمان بامداد خمار ,

tul2h7ydg4xbhq7itt5.jpg
بهار بود. نسیم بهاری بود. بوی شب بوها در گلدان بود. گل های شوخ چشم و زرد بنفشه بود. صدای ساییده شدن برگ درخت های چنار در اثر باد بهاری بود و آواز قمر بود. آواز قمر. هر شب که آقا جان سرحال بود، صفحۀ قمر را روی گرامافون می گذاشت و خدا را شکر که در این بهار به یمن حاملگی مادرم، به یمن آن که شاید نوزاد جدید پسر باشد، در خانۀ ما تقریباً هر شب صفحۀ قمر روی گرامافون بود. کتاب حافظ از دستم نمی افتاد. هر وقت پدرم شاد بود، مرا می خواست:

-«محبوب برایم حافظ بخوان»، «محبوب برایم لیلی و مجنون بخوان.»


و هر وقت دل تنگ و افسرده به خانه می آمد، هر وقت عصبانی و خشمگین بود، مادرم می گفت:

-محبوب جان، بدو برو برای آقا جانت حافظ بخوان. اوقاتش تلخ است. سنگ تمام بگذاری ها! خیلی عصبانی است.

زمانی که پدرم هنوز از خوردن زهر ماری توبه نکرده بود، فقط مادرم باید برای او سینی می گرفت. با دست های خودش. سینی باید نقره باشد. جام باید کریستال باشد. حتماً کریستال تراش. ماست و خیار و نان خشکه، نمک و فلفل در ظرف های مرغی. همه به قاعده و مرتب. ما باید از اتاق بیرون می رفتیم. فقط مادرم بود که باید در کنار پدرم می نشست.

-نروی ها نازنین جان. هیچ جا نرو. همین جا کنار من بنشین. آخر در سال یک شب هم برای من باش.

مادرم می خندید:

-بفرما آقا، نشستم. من که سیصد و پنجاه روز سال را برای شما هستم.

بعد، وقتی پدرم سر حال تر می شد، وقتی مادرم ظرفها را جمع می کرد و بیرون می برد، ما اجاه داشتیم وارد اتاق بشویم. آن وقت پدرم یا روزنامه می خواند یا از من می خواست که رایش اشعار نظامی یا حافظط را بخوانم.

-محبوب جان، برایم شعر می خوانی؟

تا یک ماه قبل اصلاً نمی فهمیدم کدام صفحه را باز می کنم و چه می خوانم. ولی حالا می فهمیدم چه می خانم. لای صفحه ای که می خواستم، یک تکّه کاغذ گذاشته بودم. باز می کردم و می خواندم. پدرم می گفت:

-به به، به به، می شنوی نازنین؟ به به.

چشمان مادرم می خندید.


ای دل مباش یک دم، خالی ز شور و مستی


وانگه برو که رستی از نیستی و هستی


گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو


هر قبله ای که بینی بهتر ز خودپرستی


بعد می گفت:

-حالا شاهدش را بخوان. اصل کار شاهدشاست.


با مدعی مگویید، اسرار عشق و مستی


تا بی خبر بمیرد، در درد خودپرستی


عاشق شو ار نه روزی، کار جهان سرآید


نا خوانده نقش مقصود، از کارگاه هستی


دوش آن صنم چه خوش گفت،درمجلس مغانم


با کافران چه کارت ، گر بت نمی پرستی





چه تهیّه ای برای نوزاد دیده بودند. چه لباس هایی! همه منتظر بودند. پدرم می گفت:

-نازنین جان زیاد از پلّه بالا و پایین نرو.

خاله ام می گفت – همان که خجسته را برای پسرش می خواست:

-نازنین جان، مبادا چیز سنگین بلند کنی ها!

دایه جانم می گفت:

-خانم جان، این قدر دولا راست نشو.

نزهت که به دلیل اولاد ارشد بودن پیش پدر و مادرم هر دو خیلی احترام داشت، می گفت:

-خانم جان، تا دردتان گرفت خبرم می کنید؟
-آمدیم و نصف شب بود.
-خوب باشد. هر وقت که بود باید خبرم کنید.

مادرم می گفت:

-وای خدا مرگم بدهد، جلوی نصیر خان از خجالت آب می شوم. سر پیری ...

وقتی خواهرم پافشاری می کرد مادرم می گفت:

-باشد، باشد، خبر می کنم.

و نزهت می دانست که مادرم خبرش نمی کند. از دامادش خجالت می کشید. یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود که مادرم دردش گرفت. بلافاصله درشکه را به دنبال قابله فرستادند. من و خواهرم خجسته در حالی که از ناله های مادرم دستپاچه و نگران بودیم، به حیاط دویدیم تا قابله را ببینم. زن خوش قیافه، ریزه میزه و تر و تمیزی بود. رفت توی اتاق مادرم. خجسته هر پنج دقیقه یک بار از پشت در داد می زد:

-خانم جانم زاییدند؟

بعد از مدّتی قابله سرش را از لای در بیرون کرد:

-بیخود این جا ایستاده اید. حالا حالا خبری نیست.

آب جوش می آوردند. پارچۀ لطیف می آوردند. کالسکه رفت خاله جان را بیاورد. حاج علی لنگان لنگان رفت تا عمه جان را خبر کند. این یکی را مادرم اصلاً نمی خواست. نمی خواست اگر بچۀ چهارم هم دختر بود او حضور داشته باشد ولی آقا جان دستور داده بود. آقا جان که بی تاب قدم می زد. توی اتاق گوشواره می نشست. از آن جا بلند می شد به اتاق پنجدری می رفت. قدم می زد. قلیان می خواست و وقتی می آوردند نمی کشید. هیاهوی غریبی بود که با ناله های مادرم رهبری می شد.

هیچ کس به فکر من نبود. به فکر خجسته نبود. کسی به کسی نبود. به حال خود رها بودیم. نگران درد مادر بودم و پریشان دل خود. بین دو عشق بی تاب بودم. چه کنم. گناهکارم. مادرم درد می کشد و من به دنبال بهانه ای هستم تا از خانه بیرون بروم. تا او را ببینم ... یک لحظه، یک آن، یک سلام.

آهسته آهسته به ته باغ نزدیک مطبخ رفتم. در آن جا محبوبۀ شب غرق در گل بود. یک شاخل پر گل چیدم. برگشتم به اتاق چادرم را برداشتم و صدا زدم:

-دایه جان، دایه جان.

دایه نبود. دنبالش دویدم:

-دایه جان، دایه جان.

از صندوقخانه بیرون می آمد:

-نترس ننه. هنوز زود است.

تازه متوجّه شد که چادر به سر دارم.

-کجا می روی مادر جان، تک و تنها؟

ملتهب تر از آن بود که پاپی من بشود یا مظنون شود.

-زود بر می گردم، می روم برای خانم جانم شمع روشن کنم.
-آره مادر، زود برگرد. دم غروب خوب نیست دختر تنها توی کوچه بماند.
-الان می آیم.


ادامه دارد
 

parisa

متخصص بخش
رمان بامداد خمار - فصل هفتم - رمان بامداد خمار ,

tul2h7ydg4xbhq7itt5.jpg
صبر کردم تا خجسته باز پشت در اتاق مادرم برود. اگر مرا می دید می خواست دنبالم ریسه شود. از صندوخانه اهسته بیرون آمدم. به اتاق دویدم. گل را برداشتم و زیر چادرم پنهان کردم. دل توی دلم نبود که مبادا بوی گل مشت مرا باز کند. خوشبختانه همه گرفتارتر و دلمشغول تر از آن بودند که به من توجّه کنند. دوان دوان وارد کوچه شدم. آن جا قدم آهسته کردم هر چه آهسته تر می رفتم، قلبم سریع تر می زد. تا به پیچ کوچه برسم، دیگر هوا برای تنفّس نبود. یا بود ولی آن قدر سنگین بود که از گلوی من پایین نمی رفت. انگار همۀ تهران بوی گل را از زیر چادر من حس می کردند. انگار همۀ بازاچه مراقب من بودند. یک کوچه، دو کوچه، سر کوچۀ سوم پیچیدم. خش خش صدای ارّه. این بار الواری را از میان ارّه می کرد. اصلاً متوجه حضور من نبود. کنار در دکان ایستادم. پای چپم را از پشت اندکی بلند کردم و خم شدم. یعنی مثلاً دارم کفشم را درست می کنم. گل را با دست راست گرفته بودم و دست خود را به چهار چوب در دکان تکیه داده بودم.
یعنی چهار چوب را گرفته ام که نیفتم. گل از بیرون دیده نمی شد. فقط او می توانست گل را درون چهار چوب دکانش ببیند، عاقبت سر بلند کرده بود تا ببیند این کیست که دهانۀ در دکان را مسدود کرده، یا شاید هم خوب می دانست. گفت:

-سلام.

همان طور که با پاشنه کفشم کلنجار می رفتم رو به سوی او کردم و گفتم:

-سلام.

نمی دانشتم نفسم چطور بالا می آید. گل را در دستم دید. صبر کردم تا مرد رهگذری که می گذشت دور شود و در پیچ کوچه ناپدید شود. گل را رها کردم و به راه افتادم. و دقیقه سکوت و دوباره صدی ارّه. به سقاخانه رسیدم. پیچه را بالا زدم. شمعها را با عجله روشن کردم.

-خدا کند به حقّ پنج تن خانم جان راحت فارغ شود.

انگار از خدا خجالت می کشیدم. باز آهسته گفتم:

-من هم از این عذاب فارغ شوم.

خواستم برگردم. چند نفر در زیر بازارچه بودند. صبر کردم. این دست و آن دست کردم. پا به پا شدم تا همه بروند. ولی یکی می رفت و یکی می آمد. بلاخره به در دکان رسیدم. می خواستم رد شوم. بازارچه شلوغ بود.

-خانم کوچولو.

بر جا میخکوب شدم. شاخۀ گل روی میز نجّار بود. چشمانم از فرط وحشت گشاد شدند. وای اگر آقا جانم این را این جا ببیند! راستی که هنوز بچه بودم. انگار در تمام دنیا فقط در یک خانه گل محبوبۀ شب وجود داشت. انگار نم دانستم آقا جان و همۀ اهل خانه گرفتار درد زایمان مادرم هستند. تازه اگر هم آقا جان فارغ بود اصلاً به خود زحمت نمی داد که به این دکان زپرتی نگاه بیندازد. چه رسد به این که این شاخۀ گل را در آن تشخیص بدهد و آن را به دختر وجیه و تربیت شدۀ خودش ربط بدهد. او گل را برداشت:

-این مال شماست؟
-نه، مال شماست.
-از چه بابت؟
-اجرت قاب عکس.

خندید و من خوشحال شدم. دندان هایش ردیف و سفید و محکم بود. مثل این که مشکل فقط دندان های او بود که کمتر از دندان های پسر عطاالدوله نبودند. قربان قدرت خدا بروم. این شاگرد نجّار در این دکان کوچک چه قدر زیباتر از پسر محترم و زیبای شازده خانم می نمود. یا شاید به چشم من این طور بود. الحق که جای او این جا نبود. جای او در کاخ پادشاهی بود. سکوت برقرار شد. گفتم:

-جلوی چشم نگذاریدش.
-به چشم.

خم شد و گل را پشت الوارها گذاشت. آن چنان که دیگر از بیرون دیده نمی شد. اگر چه به نظر من عطر آن تا ته بازارچه پرده دری می کرد.

-اسم شما چیه دختر خانم؟

دو طرف بازاچه را نگاه کردم. چه موقع خلوت شده بود؟ نمی دانم.

-محبوبه.

صدا از گلویم در نمی آمد. اگر او شنید این خود معجزه بود. بدون حرف دوباره گل را برداشت و بو کرد. با نکته سنجی گفت:

-محبوبه شب! از آسمان افتاد توی دامن من.

عجب حرامزاده ای بود. حرف های دو پهلو می زد. دوباره با ملایمت و دقّت گل را در جای خودش گذاشت. با دو دست به میز وسط دکان تکتیه داد. باز هم آستین ها را تا آرنج بالا زده بود و باز با هم چشمان من به آن عضلات خیره بودند. باز آن نیشخند شیطنت بار بر لبانش ظاهر شد. موهایش بر پیشانی پریشان بودند. وحشی، رها، بی نظم. پرسید:

-شما نشان کردۀ کسی نیستید؟

در دل می گفتم فرار کن. فرار کن. نگذار بیش از این جسور شود. این پسرک یک لاقبا. این شاگرد دکان نجّار را چه به این غلط ها. نگذار پا از گلیم خودش بیرون بگذارد. چرا خشمگین نمی شوم. چرا ساکت ایستاده ام؟ باید توی صورتش تف بیندازم. باید فیروز خان و حاج علی را به سراغش بفرستم تا سیاه و کبودش کنند. دهان باز کردم ا بگویم این فضولی ها به تو نیامده ولی صدای خودم را شنیدم که می گفتم:

-می خواستند. من نخواستم.

دوباره خندید. باز آن دندان ها را دیدم. پرسید:

-چرا؟ مگر بخیل هستید؟ نمی خواهید ما یک شیرینی مفصل بخوریم؟
-نه، الهی حلوایم را بخورید.
-چرا؟

به چشمانش خیره شدم. مانند خرگوشی اسیر مار. کدام یک مار بودیم؟ نمی دانم هر دو اسیر بازی طبیعت. سرش را پایین انداخت و آهسته آهسته دستۀ ارّه را در مشت فشرد. آنچه نباید بفهمد فهمیده بود. برگشتم و آهسته و آرام به سوی خانه به راه افتادم.

عاقبت من و خواهرم، بدون زیر انداز و پتو، در صنوقخانه به خواب رفتیم که با یک در از اتاقی که مادرم در آن جا وضع حمل می کرد جدا می شد. ناگهان یک نفر ما را به شدّت تکان داد. چه کسی این وقت شب این طور قهقهه می زند؟

-بلند شوید، ننه، بلند شوید.
-چی شده دایه جان؟

خواهرم هنوز روی زمین چشم هایش را می مالید که من در جایم نشستم.

-مادرتان زاییده. پسر!

نیش دایه تا بنا گوش باز بود.

-ببین آقا جانت چی به من مشتلق دادند.

از جا پریدم و با خواهرم وارد اتاق مادرم شدیم. در دو طرف در مظلوم ایستادیم. مادرم بی حال در رختخواب تر و تمیز دراز کشیده بود. ملافۀ سفید گل دوزی شده، روبالشی سفید گلدوزی شده، لحاف اطلس. یک لحاف روی مادرم بود با این همه لبخند زنان می گفت:

-دایه خانم، سردم شده، یک لحاف بیاور.

دایه به صندوقخانه دوید و با یک لحاف ساتن برگشت.

-آه ... نه ... این که صورتی است ... ساتن آبی بیار.

دایه جان خندان دوید و لحاف ساتن آبی آورد. با اجازۀ قابله جلو رفتیم تا دست مادرمان را ببوسیم. مادرم گفت:

-نه، مادرجان، دستم را نه. این جا را.

و به گونه اش اشاره کرد.

-می دانید پسر است؟ یک پشت و پناه دیگر هم پیدا کردید.

چه قدر زن های قدیم روانشناس بودند. چه قدر مادرم فهمیده بود. با این یک جمله به اندازۀ یک کتاب حرف زد. حسادتی که می رفت در قلب ما لونه کند، با همین یک جمله جای خود را به آرامش و احساس امنیت نسبت به فردا داد. پدرم فریاد زد:

-محبوب جان، برای من حافظ نمی خوانی؟
-این وقت شب آقا جان؟
-همین وقت شب خوبست، چه وقتی بهتر از حالا!
-آمدم. الان می آیم آقا جان.

مادرم از سر خوشبختی و بی حالی و ناز و ادا لبخندی زد و گفت:

-این پدر شما هم چه بیکار است ها!

و به خواب رفت.


مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید


که از انفاس خوشش بوی کَسی می آید




برای خودم نیّت می کردم و می خواندم، پدرم به حساب خودش می گذاشت. آخر او که حاجتش برآورده شده بود. خدا می داند در خانۀ ما چه خبر بود. چه قدر سکۀ طلا. چه قدر عیادت کننده. چه قدر طلا و جواهر چشم روشنی. چه قدر اسپند. انگار بهار هم جشن گرفته بود. مادرم در اتاق پنجدری در رختخواب مجلل خود دراز کشیده بود و خانم ها دسته دسته به دیدنش می آمدند. برادرم پیچیده در قنداق در گهواره چوبی پر از نفش و نگار در کنارش قرار داشت. پدرم را نمی شد از کنار مادرم دور ساخت. آن قدر برایش حافظ خواندم که خسته شدم.

-آقا جان، حاجتتان که برآورده شد، دیگر تفاٌل زدن بس است.
-از سخنان حافظ لذّت می برم.
-پس خودتان بخوانید.
-تو که می خوانی بیشتر لذّت می برم.

پدرم اهل فضل و ادب بود. یکی از کتاب های مورد علاقۀ او لیلی و مجنون نظامی بود. یکی دو شب در هفته نظامی می خواند. در آن دوران رسم نبود که پدرها چندان شادی و محبّت خود را به نمایش در آوردند. ولی پدر من از این کار روی گردان نبود.

رزی چند بار اسپند دود می کردند. در آبدارخانۀ کنار پنجدری قلیان پشت قلیان چاق می شد. چای و قهوه و شیرینی و آجیل می بردند و می آوردند. شربت برای همه و شربت به لیمو و برشتوک و غذاهای قوّت دار برای مادرم.

ادامه دارد ...
 

parisa

متخصص بخش
رمان بامداد خمار - فصل هشتم - رمان بامداد خمار ,

tul2h7ydg4xbhq7itt5.jpg
در آشپزخانه ته حیاط خورشت قیمه می پختند. پدرم نذر داشت سالی یک بار خورشت قیمه و پلوی زعفرانی می پختند و برای پدر و مادرش خیرات می کرد. آن سال به شادی تولّد پسرش دوباره اطعام می کرد. تا دو روز در پشت در کوچکی که از ته باغ به کوچه باز می شد، جمعیّت دو پشته جمع شده بود. کاسه هایشان را می آوردند به حاج علی می دادند و او آن ها را به دست دده خانم می داد که پر برنج می کرد و یک ملاقه خورشت قیمه پر ادویه و روغن روی آن می ریخت و با یک نصفه نان سنگک به حاج علی می داد تا به صاحبش بدهد. پشت در شلوغ بود. دعوا می کردند. زرنگی می کردند و می خواستند دوباره غذا بگیرند. قیامتی بود که نگو و نپرس. خواهرم خجسته به تماشا ایستاده بود.

-محبوب، بیا برویم تماشا.
-من نمی آیم، تو برو.



-چرا، خیلی تماشا دارد؟ -حالش را ندارم. می خواهم بروم شمع روشن کنم.
-وا! مگر چند دفعه شمع روشن می کنند؟ این دفعۀ سوم است که برای خانم جان شمع روشن می کنی!
-به تو مربوط نیست. برای سلامتی خانم جان که نیست. برای سلامتی داداش است ... تازه این دفعه دوم است.
-به من چه! می خواهی برو، می خواهی نرو.

خودش دوان دوان به ته باغ رفت. من می خواستم و رفتم. دم ظهر بود و باید زود بر می گشتم. نمی دانستم به چه بهانه نزدیک دکان توقّف کنم. تا از پیبچ کوچه پیچیدم، قلبم چنان تند می زد که تمام بدنم را تکان می داد. بیرون دکان ایستاده بود. من هم یک لحظه ایستادم. اگر جلویم را بگیرد چه می شود؟ ... آبرویم در محله می رفت. ولی او این کار را نکرد. به محض دیدن من چرخید و وارد دکان شد. در یک لحظه دیدم که چیزی از دستش افتاد. آن قدر آهسته که فقط من آن را دیدم. فکر می کردم تمام بازارچه چشم شده به آن نگاه می کند. یک تکّه کاغذ سفید. آهسته نزدیک شدم و در حین راه رفتن پای راستم را روی آن گذاشتم. انگار از کف پایم آتش به قلبم کشیده می شد. یک سکّه در دستم بود. آن را انداختم و به سرعت به بهانۀ بر داشتن سکّه خم شدم. سکّه را با کاغذ برداشتم. چشمم دیگر هیج جا را نمی دید. هیج جا به جز آن چشم های خیالی را که به من خیره شده بودند و فریاد می زدند. چه برداشتی؟ چه برداشتی؟ وقتی به خانه برگشتم، جرئت نمی کردم به چشم کسی نگاه کنم. آن روزها چه قدر زندگی ما شلوغ بود! در خانه مادرم پسر زاییده بود و در بیرون از خانه ایران خود را در آغوش رضاخان انداخته بود و من در آرزوی یک شاگرد نجّار بودم. ایران خیلی زودتر از من موفق شده بود. خیلی زودتر و خیلی راحت تر. انگار دنیا زیرو رو می شد.

شب شش، ختنه سوران، حمّام رفتن، همۀ این ها برو بیایی و حکایتی داشت دیدنی و شنیدنی. شبی که در گوش بچه اذان می خواندند، آقا می آمد. با آداب و تشریفات تمام، پس از پذیرایی و شیرینی و شربت، پدرم قنداق بچه را به دست او داد. در گوش راستش اذان و در گوش چپ اقامه خواندند. اسم مذهبی او مهدی بود چون پدرم خیلی انتظارش را کشیده بود. ولی منوچهر صدایش می کردند. همان شب نامش به همراه تاریخ تولّد در پشت قرآن ثبت شد.

ولی من این چیزها را نمی فهمیدم. گیج بودم. دیوانه بودم. فقط از این خوشحال بودم که همه از من غافل هستند. خدا حفظت کند منوچهر جان. روی حوض تخت زده بودند. مطرب رو حوضی و رقّاص و خواننده آورده بودند. ساز و ضربی آمده بود. تمام فامیل از عمو و عمه و خاله و دایی گرفته تا بچه ها و عروس ها و دامادهایشان شام مهمان ما بودند. سور زایمان و ختنه سوران منوچهر بود. واقعاً پدرم هفت شبانه روز جشن گرفته بود. کجا بروم؟ نامه را کجا بخوانم؟ تا این لحظه به فکرم نرسیده بود که آیا او هم سواد دارد یا نه! پس سواد دارد. خدا را شکر. مکتب هم رفته. تمام بدنم می لرزید، از ترس، از هیجان از کنجکاوی. کجا بروم؟ دای جلویم را گرفت و شروع کرد به سخن گفتن از تنبلی حاجعلی. که بیشتر روزهای سال بی کار است ولی امروز که صبح ناهار داده و شب هم باید مهمانی مادرم را اداره کند از بس غر زده بود همه را کلافه کرده بود تازه دده خانم و یک خانه شاگرد هم از صبح زود دم دستش بوده اند. اصلاً نظم زندگی به هم ریخته بود. شادی پدرم حدّ و مرزی نداشت.

دایه رفت و نفسی به راحت کشیدم. تمام بدنم می لرزید. خیلی آهسته به صنوقخانه رفتم تا چادرم را در آن جا بگذارم. بعد در را بستم. اگر کسی بیاید، خواهم گفت که دارم لباسم را عوض می کنم. ولی کسی نیامد و من کاغذ را خواندم. مخاطبی نداشت. روی یک تکّه کاغذ چهار گوش با خطّی بسیار خوش نوشته بود:


دل می رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را


دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارا




oعمه جان نامه را از صندوقچه بیرون کشید و به دست سودابه داد. واقعاً که خطّ زیبایی بود. ولی کاغذ از گذر زمان زرد و کهنه بود و بوی غم می داد. ناگهان محتویات این صندوقچه قدیمی که هنگامی که عمه جان در آن را گشود به نظر سودابه یک مشت خرت و پرت بی ارزش بود، معنا پیدا کرد. اهمیت یافت و ارزش واقعی خود را نشان داد. انگار هنوز در این صندوقچه قلبی خونبار با گذر زمان می تپید. عمه جان ادامه داد:


دل می رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را


دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارا


پس طاقت او هم طاق شده؟ نکند دست به کاری بزند که آبروریزی شود! پس فهمیده که من هم ... چه کنم؟ عجب غلطی کردم. عجب خطّی دارد. پس خطّاط هم هست. حالا می توانم به پدرم بگویم خطّاط است. ولی دکان نجّاری را چه کنم؟ تازه آن جا شاگرد است ... می روم نامه را می اندازم سرش. می گویم خجالت بکش ... دیگر حق نداری مزاحمم بشوی ... دیگر حق نداری این طور با حسرت به سراپایم نگاه کنی ... دیگر حق نداری برایم نامه پراکنی کنی. ولی اگر بگوید این نامه را برای شما ننوشت آن وقت چه؟ اسمی که روی نامه نیست. مخاطبی ندارد. شاید اصلاً برای من نبوده! مبادا کس دیگری را زیر سر دارد؟ چرا دور و برم را نگاه نکردم. شاید دختری، زنی، پشت سر من می آمده؟ چرا خودم را کوچک کردم؟ ... می برم نامه را توی صورتش می کوبم.

ولی به جای همۀ این ها، آن تکّه کاغذ بی ارزش مچاله شده را الا بردم و خطوط آن را بوسیدم. من، دختر بصیرالملک. خاک بر سرم. کاش پایم می شکست. کاش به در دکانش نمی رفتم. دیگر به سراش نمی رو. تا همین جا بس است.

تا پانزده روز از خانه بیرون نرفتم و اگر رفتم با درشکه رفتم. قتی کالسکه از مقابل مغازه اش رد می شد در دنیای خیال دو چشم او را می دیدم که دیواره های کالسکه را در جست و جوی من از هم می درد تا مرا ببیند. نمی دانست چه کسی در کالسکه نشسته. من هستم یا خواهرم یا دایه خانم که پیغامی می برد. شاید هم پدرم باشد. در آن روزها پدرم از شدّت خوشحالی، بسکه کیفش کوک و سرحال بود، هر وقت می خواست بیرون برد، دستور می داد کروک کالسکه را بالا بزنند. ولی اگر من در کالسکه بودم، از پشت پیچه چشمانم را گشاد می کردم تا از پنجره کالسکه ان چشمان نافذ درشت و نا امید را که به کالسکه خیره می شد و نیز آن موهای آشفتۀ بلند و وحشی را که در هم و آشفته روی پیشانی می افتاد، حتی الامکان خوب ببینم. تا به خود بجنبم کالسکه از برابر آن دکان محقر رد شده و مرا از قصر آرزوها دور کرده بود.

کم کم صحبت از تاریخ ازدواج خجسته خواهر کوچکترم به میان می آمد که خاله جان اصرار داشت زودتر او را برای پسرش نامزدی کند. مادرم یکی د ماه مهلت خواست. پسر خاله بی طاقت شده بود. می خواست زودتر ازدواج کند و خجسته را به گیلان ببرد که در آن جا آب و ملک فراوان داشتند. خواهرم راغب نبود که از مادر دور شد. آخر واقعاً هنوز بچه بود. یازده سال بیشتر نداشت. پسر خاله ارامش گیلان را دوست داشت. به خصوص آن که پدرش نیز در آن سرزمین سر سبز به دنیا امده بود و تا سنین نوجوانی در آن جا به سر برده و اکنون عمه ها و عموزاده هایش همگی ساکن آن خطّه بودند. خاله می پرسید؟

-پس کی؟ بلاخره تکلیف این پسر من کی روشن می شود؟

مادرم می گفت:

-آخر آبجی جان صبر داشه باشید، محبوب هنوز مانده.
-خوب، شاید محبوب نخواهد شوهر کند، شاید هیچ کس را نپسندد. شاه بیاید با لشکرش، آیا بشود آیا نشود، خجسته باید پاسوز محبوبه شود؟

مادرم با صبر و متان او را آرام می کرد:

-نه آبجی، این طورها هم نیست. دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد. انشاالله تا چند ماه بعد همۀ کارها روبه راه می شود. بگذارید من از رختخواب زایمان بلند بشوم، بعداً.

ادامه دارد

__________________
 

parisa

متخصص بخش
رمان بامداد خمار - فصل نهم - رمان بامداد خمار ,

tul2h7ydg4xbhq7itt5.jpg
برادرم توجه همه را جلب به خود کرده بود. کم کم مادرم از خانه بیرون می رفت و مرا نیز به همراه می برد. من از پیشنهاد همراهی با او استقبال می کردم. دلم می خواست از خانه مان، از محلّه مان، از آن دکان کوچک دور شوم تا شاید آن طلسم بشکند و من رها شوم. شاید هوایش کم کم از سرم بیفتد. هوای او، هوای آن یقۀ چاک و آستین های بالا زده. ان موهای آشفتۀ پر پیچ و تاب. گرچه رد شدن از کنار آن دکان توی سری خوردۀ دودزده خالی از رنج و کشش و کوشش نبود، ولی زخم می رفت تا التیام یابد. کم کم می توانستم روی خود از دکان برگردانم. در نزدیکی آن تپش قلبم را کتترل کنم و توی کالسکه ناگهان رو به سوی مادرم کنم و حرف های نامربوط و بی سر و ته بزنم.

همیشه در شگفت بودم که چه طور این دیوانه بازی های من جلب نظر مادرم را نمی کند و سوءظن کسی را بر نمی انگیزد. از این که از اعتماد و اطمینان پدر و مادرم سوءاستفاده کرده بودم احساس گناه می کردم و مصمم تر می شدم ا دل اسیر را از بند جدا کنم. ولی فقط دلم نبود که او را می خواست. قطره قطرۀ خونم بود. بند بند وجودم بود. تک تک سلول هایم بدند و تنها مخالف در سراسر بدنم، مغز بیچاره ام بود که هر چه می کوشید به جایی نمی رسید. هیچ کس از او فرمان نمی برد. با این همه باز با خود می جنگیدم و هیچ نبردی از این سهمگین تر نیست. می خواستم موفق بشوم. ولی سرنوشت دیگری برایم رقم خورده بود.

یک روز، هنگام برگشتن از منزل عمه ام، درست نزدیک دکان رحیم، درست در همان هنگام که نفس من سنگین می شد و قلبم می خواست از گلو بیرون بیاید، مادرم رو به من کرد و خنده کان گفت:

-دیشب آقا جانت یک خبر خوب به من داد.

چون دید که حیرت زده نگاهش می کنم، اضافه کرد:

-یک خواستگار خوب برایت پیدا شده. عمو جانت تو را برای منصور خواستگاری کرده. به آقا جانت گفته، بگذار تا شیرین کام هستی کاممان شیرین تر شود.

دایه که در نیمکت مقابل ما در کالسکه نشسته و منوچهر را در بغل گرفته بود نخودی خندید:

-به به، مبارک است مادر جان، منصور جوان مقبولیست.

مادرم گفت:

-دایه خانم، حواست جمع بچه باشد. محکم بگیر نفتد.
-وا، خانم جان دفعۀ اولم که نیست بچه بغل می کنم. مگر آن سه تا را انداختم که این یکی را بیندازم؟ ... انگار دست و پا چلفتی هستم.

و بق کرد و نشست. مادرم خندید. من هم بق کردم. مادرم به حساب شرم و حیا گذاشت. این یکی دیگر جای بهانه نداشت. به قول دایه جانم پسر عمویم بود. خوش قیافه بود. ثروتمند و تحصیلکرده بود – نه به ثروت پسر عطاالدوله ولی دست کمی هم از او نداشت – سر به راه بود. گرچه ده سالی از من بزرگتر بود ولی تازه بیست و پنج سال بیشتر نداشت. به پدرش گفته بود از وقتی که محبوبه به دنیا آمد به خودم گفتم این زن من است. تا حالا به پای او صبر کرده ام، باز هم می کنم. من فقط او را می خواهم. از همان عالم بچگی او را می خواستم. با این همه، با آن که به حکم دختر عمو و پسر عمو بودن بارها او را دیده بودم و در این دیدن هیچ قید و بندی در کار نبود، به حکم آنچه در مثل ها آمده که عقد پسرعمو و دخترعمو را در اسمان ها بسته اند، هرگز حتی یک بار نیز رفتاری از خود نشان نداده بود که من دست کم به گوشه ای کوچک از احساسات او نسبت به خودم پی ببرم. شاید غیرت و تعصّب فامیلی در این راه یار او بود. شاید خودداری و کف نفس بیش از حدّ، و شاید چون مرا صد در صد از آنِ خود می دانست، دلیلی برای عجله کردن و به قول قدیمی ها سبک کردن خود نمی دید. به هر حال مادرم و دایه جان متعقد بودند این از متانت و نجابت اوست. هر چه به گذشته فکر می کردم و رفتار او را می کاویدم، نقطۀ ضعفی پیدا نمی کردم. دیگر بهانه ای نداشتم. هر دختری اید به سعادت من غبطه می خورد و آرزومند این ازدواج می شد. هر دختری به جز من. عجب گیری افتاده بودم.

وقتی به خانه رسیدیم، دوباره به صندوقخانه دویدم و آن تکّه کاغذ را از درز پایین پرده ای که پشت چادر شبی آویزان بود که رختخواب ها در آن پیچیده بودند و من به زحمت کاغذ را در درز پایین آن پهان کرده بودم، بیرون کشیدم، پرده تافتۀ سبز روشن بود و تماماً پولک دوزی شده بود. نقش های گل و پرنده را با پولک روی آن دوخته بودند. ولی حالا، کهنه و بی استفاده، در صندوقخانه پشت رختخواب ها، نیمی از آن پنهان از نظر، مخفیگاه امنی بود که دایه و خواهر و مادرم هرگز به جد آن پی نمی بردند.


دل می رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را


دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارا




باز آن تکّه کاغذ را بوسیم. زخمی که می رفت درمان شود سر باز کرد. دوباره با خواستگاری منصور، پسر عمویم، سر باز کرد. هر چه می گشتم این یکی دیگر جای ایراد ناشت. چه بهانه ای از او بگیرم؟ ای خدا، این هم از بخت سیاه من بود! بیرو از صندونخانه پدرم در اتاق کناری نشسته بد و لیلی و مجنون نظامی را می خواند. آفتاب اندک اندک می رفت تا گرمای تابستان را به خود بگیرد. بهار تمام می شد. منوچهر دو سه ماهه شده بود. رنگ آفتاب با آفتاب چه قدر فرق داشت. در خانۀ ما شاد، روشن و متین از پشت پنجره ها که پرده های خوشرنگ و گرانقیمت آن ها با دستک ها به کنار کشیده شده بودند اتاق پر از قالی و لاله و گل و گلدان را روشن می کرد. زیبایی آن مبل های سنگین سرخ و میزهای پایه بلند و عسلی های خوش ترکیب را به نمایش در می آورد و صفحات کتاب آقا جان از نور آن روشنایی موقّر و شاعرانه ای به خود می گرفت که معنی خوشبختی را مجسم می کرد. ولی وقتی از خم کوچه به سوی دکان نجّاری در اوّل بازاچه می پیچیدی، آفتاب که به زحمت به آنجا می رسید، مست و شوخ و شنگ بود. بی سر و پای شیدایی بیش نبود که خود مجنون بود و بر در دکان مجنون نور می تاباند. آشوبگری که موجب می شد او لحظه به لحظه کمر راست کند و بر این روشنایی و روٌیایی نگاه کند. عطر پیچک هایی را که از دیوار یکی دو با اربابی مستانه آویخته بودند و تا آن جا می رسید، به مشام کشد. آهی بکشد و دوباره به کار ارّه و رنده و میخ و چکش برگردد.

کاغذی برداشتم. یک کاغذ تمیز، یک قطره کوچک عطر به آن زدم. یادم نیست چه عطری بود. عطری بود که مادرم به من داده بود. فرنگی بود. گرانقیمت بود. برای روزهای خواستگاری بود. دور و بر کاغذ را گل کشیدم و رنگ کردم. روبان کشیدم. بلبل کشیدم. شاید یکی دو هفته طول کشید. نقّاشی می کردم و فکر می کردم چه کنم. عقلم می گفت دست بکشم. ولی بیچاره نگفته می دانست که باخته است. می دانست که نمی توانم. می خواستم به حرف عقلم گوش کنم. برای خودم هزار دلیل و منطق آوردم. قسم می خوردم که نخواهم رفت. ولی انگار میخ آهنین در سنگ می کوبیدم. می دانستم که خواهم رفت. خود را با سنگ به مهلکه خواهم انداخت.

چیزی می گویم و چیزی می شنوی. در آن زمان عاشق شدن یک دختر پانزده ساله خود مصیبتی بود که می توانست خون بر پا کند. چه رسد به نامه نوشتن. چه رسد به رد کردن خواستگار. عاشق شدن؟ ان هم عاشق نجّار سر گذر شدن؟ این که دیگر واویلا بود. آن هم برای دختر بصیرالدوله. فکر آن هم قلب را از حرکت می انداخت. خون را سرد می کرد. انگار که آب سر بالا برود. انگار که از آسمان به جای باران خون ببارد. با شاخ غول در افتادن بود که من در افتادم و نوشتم. آرزویی را که بر دلم سنگینی می کرد، عاقبت نوشتم. آنچه را به محض خواندن نامۀ او و به عنوان پاسخ به ذهنم ریده بود دلم می خواست به صدای بلند برایش بخوام، نوشتم.


حال دل با تو گفتنم هوس است


خبر دل شنفتم هوس است


طمع خام بین که قصّۀ فاش


از رقیبان نهفتنم هوس است


ادامه دارد



__________________
 

parisa

متخصص بخش
رمان بامداد خمار - فصل دهم - رمان بامداد خمار ,

tul2h7ydg4xbhq7itt5.jpg
دیگر یاد ندارم که چه بهانه ها می آوردم تا از خانه بیرون بروم. دایه حالا گرفتار منوچهر بود. من گاه با دده خانم بیرون می رفتیم و او را به بهانۀ آن که چیزی را در خانه جا گذاشته ام به خانه می فرستادم. ولی می دانستم مدّتی طول می کشد تا او غر غرکنان از راه برسد. گاهی هم تنها می رفتم. آن شب باز دم غروب بود و پدرم مهمان مردانه داشت و همۀ اهل خانه گرفتار او و دل درد منوچهر بودند. از خانه بیرون رفتم.
پشت به در دکان داشت، قبای خود را پوشیده و شال بسته بود. می خواست برود. پشت شال دو سه چین خورده بود. پیش خود گفتم اگر دایه جان ببیند می گوید از آن قرتی ها هم تشریف دارند. این لباسی که می رفت تا از گردونه خارج شود چه قدر به او می آمد.
دو دست را به کمر زده شستها را در شال فرو برده و کمی به عقب خم شده بود. گویی درد و خستگی کمر را با این کار تسکین می داد. ساکت ایستادم و نگاهش کردم. آمده بودم کار را تمام کنم. پس دیگر از آبروریزی نمی ترسیدم. به چپ و راست نگاه نمی کردم. بگذار طشت رسوایی از بام بیفتد. من تصمیم خود را گرفته بودم.
شاید نگاهم همچو تیری در پشتش فرو رفت. چون به همان حالت ایستاد. کمرش آرام آرام صاف شد و ناگهان برگشت. فراموش کرد سلام بکند. مثل این که مسحور شده بود. آهسته گفت:
-آخر آمدی؟
پیچه را بالا زدم و لبخند زنان به او نگاه کردم.
-می دانی چند وقت است سراغی از ما نگرفته ای؟
گاهی تو می گفت و گاه شما. هنوز از من خجالت می کشید. احساس کردم بر او برتری دارم. شیطنتم گل کرد و گفت:
-می دانم.
-می خواهید مرا دیوانه کنید؟
گفتم:
-وقتی من دیوانه شده ام چرا شما نشوید؟
مبهوت به من نگاه کرد. باور نمی کرد این قدر بی پرده صحبت کنم. مانده بود چه بگوید. گفتم:
نمی دانستم سواد داری.
از حیرت و خجالت او شجاعت پیدا کرده بودم و چون احساس برتری می کردم، از این که او را تو خطاب کنم لذّت می بردم. آهسته گفت:
-دارم.ُ
-خطّ به این خوشی را از کجا یاد گرفته ای؟
-در تبریز یاد گرفتم. تا دوازده سالگی در آن جا بودم. پدرم از ولایات آن جا بود. مادرم اهل شمال است. در خانۀ یک ملّا اتاق گرفته بودیم. سواد و خطّ خوش را او به من یاد داد. شش هفت سالی پیش او درس خواندم. وقتی پدرم مُرد، آمدیم تهران. هنوز هم هر وقت فراغت پیدا کنم مشق خط می کنم.
-حافظ هم می خوانی؟
-نه. ولی مُلّایم همیشه از اشعار حافظ به من سرمشق می داد.
-دیگر درس نمی خوانی؟
-دلم می خواهد. می خواستم بروم دارلفنون.
پرسیدم:
-پس چرا نرفتی؟
-گفتم که، پدرم مرد. خرج مادرم به گردنم افتاده. حالا می خواهم چند صباحی کار کنم. وقتی پولی پس انداز کردم، می روم مدرسۀ نظام.
گفتم:
-آهان، خیلی کار خوبی می کنید. گرچه حیف است که زلف هایتان کوتاه شود.
باز ساکت ماندیم. خوشحال بودم. پس می خواست صاحب منصب بشود. او را که در لباس نظامی مجسم کردم دلم بیشتر ضعف رفت. صبر کردم تا یکی دو نفری که در آن حوالی بودند رد شدند. دستم را دراز کردم و گفتم:
-این مال شماست.
باز همان پوزخند جذّاب بر لبش نمایان شد. چشمانش می خندیدند و چنان پر نفوذ نگاه می کرد که گویی تمام افکار مرا می خواند.
-مال من؟
-بله.
خندید و دندانهایش را دیدم.
-چی هست؟
-بگیرید خودتان می فهمید.
به سرعت جلو آمد و ناگهان مقابلم ایستاد. هر دو به هم خیره شدیم. نگاهش نافذ بود. اگر زمان دیگری بود، فریاد می زدم. ولی حالا دلم می خواست تا آخر دنیا این وضع ادامه پیدا کند. ولی فقط یک لحظه بود. کاغذ را از دستم گرفت. من به خانه بازگشتم. دیگر راه بازگشتی نمانده بود. تمام پل های پشت سرم را خراب کرده بودم. تا شب بیقرار بودم و تا سحرگهان بیدار.
-محبوب جان، عموجانت و منصور پیش آقا جانت رفته اند و از تو خواستگاری کرده اند. تو چه می گویی؟
پرسیدم:
-آقا جان چه گفته؟
-گفته من و مادرش که از خدا می خواهیم. چه بهتر از این. ولی اجازه بدهید نظر خود دختر را هم بپرسیم.
-خوب، چه عجب که نظر خود دختر را هم پرسیدید! دختر می گوید نه.
مادرم از جا بلند شد:
-خوبه،خوبه، لوس نشو! بازارگرمی هم حدّی دارد. مثلاً می خواهی زن کی بشوی؟ می دانی پسر عطاالدوله که تو برایش ناز کردی با کی عروسی کرده؟ با دختر عبدالعلی خان شریف التجّار. دختره مثل پنجۀ آفتاب. بچه سال. با فضل و کمال. ثروت پدرش هم از پارو بالا می رود. تازه با این همه محاسن، آن قدر هول شده بودند که سر مَهر بُرون کم مانده بود یک چیزی هم دستی بدهند و آن ها برای داماد مهریه تعیین کنند ...
-خوب، خوش به حال پسر عطاالدوله.
مادرم با غیظ گفت:
-آن وقت جنابعالی چه اداها در آوردید؟! بچه دارد، مادرش از عروس مرحومش زیاد حرف می زند، من باید پسره را ببینم. بعد هم که یارو را کشیدی خانۀ نزهت و خوب سبکش کردی، گفتی نه. این هم شد کار؟ من که نمی فهمم این اداها یعنی چه!
و بعد، مادرم، انگار نه انگار که من جواب رد داده ام، مثل این که رویای شیرینی را با خودش مزه مزه می کند گفت:
-کاش می شد کاری کنیم که عروسی تو و خجسته یک شب باشد.
به اعتراض گفتم:
-خانم جان!
-آره، این طوری بهتر است. خرید عروسی را برای هر دوتان با هم می کنیم. هر دو یک جور. برای جهاز از هر چیز دو تا. انگشتر یک جور. مَهریۀ هر دو برابر. آره، عمو جانت راست گفته. سه تا شادی در یک سال. یک پسر و دو تا داماد.
اصلاً فایده نداشت. باید فکر دیگری می کردم. پدر و مادرم تصمیم خود را گرفته بودند. این دفعه موضوع جدّی بود. باید به آن ها می گفتم. ولی چه طور؟ جرئت نمی کردم. غوا به پا می شد. ولی شاید بعد، وقتی پدرم رحیم را ببیند. خطّ و ربط او را ببیند. وقتی بداند که او می خواهد صاحب منصب بشود، سر و شکل او را ببیند- آن طور که من می دیدم – مهر او در دلش جا بگیرد. شاید دل آقا جان به حال من بسوزد. شاید مرا به عقد او در آورد و او را به خانه بیاورد و کمکش کند. تا وقتی که وارد نظام شود. تا وقتی که دستش به دهانش برسد و بتواند روی پا بایستد. آن وقت خانه ای برای خودمان می خریم ...
راستی که عجب خام بودم. رویاپردازی می کردم. نمی دانستم اگر بشود کاغذ را با پارچه پیوند زد می توان خوان اشرافی پدرم را نیز با خون عامیانۀ رحیم نجّار مخلوط کرد. فکرش هم گناه بود. فکرش هم جنون بود.
چندین شبانه روزم به فکر کردن گذشت. چه کنم؟ چه طور موضوع را آفتابی کنم؟ به که بگویم؟ هیچ راه حلّی به نظرم نمی رسید. نمی توانستم محرمی پیدا کنم. مشکل بزرگ تر از آن بود که عقل جوان من از عهدۀ آن برآید. صد بار پشیمان می شدم، منصرف می شدم، و دوباره همین که اسم منصور به گوشم می خورد، دل شوریده ام هوایی می شد. انگار که نام منصور با تجّسم چهرۀ جوانی که در دکان نجّاری سر گذر ارّه کشی می کرد نسبت مستقیم داشت.
سر شام پدرم شاد و شنگول بشقاب خود را از پلوی زعفرانی و خورش قرمه سبزی و ته دیگ پر کرد و گفت:
-داداش از ما دعوت کرده اند.
و لیوان دوغ خود را سر کشید. قلب من از جا کنده شد و فرو افتاد. تا بناگوش سرخ شدم. سرم را پایین انداختم. نیش مادر هم تا بناگوش باز شد. پنهانی اشاره ای به طرف من کرد و گفت:
-کجا؟
-به باغ شمیران. هم فال است و هم تماشا. شماها به هواخوری، من و داداش و منصور به شکار کبک...
مادرم خنده کنان گفت:
-آقا، شما که سال هاست شکار خود را زده اید... محبوبه چرا برنج نمی کشی؟
سیر بودم. از خورد و خوراک افتاده بودم. از زندگی سیر بودم. دلم می خواست بلند شوم و فرار کنم. ولی به کجا؟ فکر فرار تکانم داد. مرگ یک بار و شیون یک بار. می گویم و جانم را خلاص می کنم.
تمام شب فکرهایم را کرده بودم. آن قدر بیدار ماندم که نور سحرگاه را دیدم که از شیشه های رنگین پنجره بر روی دیوار و قالی، نقش های رنگارنگ می افکند. آنگاه به خواب رفتم و صبح دیرتر از معمول بیدار شدم. بوی نان سنگک تازۀ دو آتشه، غلغل سماور، کره و پنیر، دنگ و دانگ استکان و نعلبکی که به اتاق رو به حیاط می بردند؛ صدای پای دده خانم؛ گفت و گوی بی خیال و شاد او با مادرم؛ و صدای نق نق منوچهر از خواب بیدارم کرد.
مادرم، دایه جان و دده خانم همه مهربان بودند. همه در تدارک سفر بودند. خواهرم خجسته شاد و شنگول از یک هفته ماندن در شمیران که عالمی داشت. مخصوصاً که باغ، باغ بزرگ و پر درخت عمو جان باشد. نه آن تکّه زمین قلهک آقا جان که بیشتر به صورت مزرعۀ گسترده ای بود که در آفتاب داغ تا چشم کار می کرد دشت را در دامن سبز خود می گرفت و برای ما گوجه فرنگی و خیار و بادنجان به سوغات می فرستاد. زمینی که پدرم به تازگی نیمی از آن را درختان میوه کاشته و قصد محصور کردن و ساختمان در آن را داشت.
باغ عمو جان واقعاً باغ بود. پر پیچ و خم. با جویباری کوچک در مقابل ساختمان که در ته باغ، آن جا که وارد می شد، نهری خروشان بود. باغ پر از درختان پر میوه و بسیار با صفا بود. بوی درخت گردو مشام انسان را پر می کرد. درختان بادام ردیف به ردیف تا بی نهایت کاشته شده بود و هنگامی که به شکوفه می نشستند عطر آن ها و صدای وزوز بال زنبورهای عسل واقعاً خیال انگیز بود. بعد، بیرون از باغ، دورتر از باغ، در دامنه های البرز، شکار.
ادامه دارد

 

parisa

متخصص بخش
رمان بامداد خمار - فصل یازدهم - رمان بامداد خمار ,

tul2h7ydg4xbhq7itt5.jpg
دست و رویم را شستم. از صدقۀ سر قناتی که از زیر خانۀ ما عبور می کرد آب حوض پاک و شفاف بود. حالا که هوا گرم بود، صبح ها پنجره ها را باز می کردند. نشستن کنار بساط صبحانه و گوش دادن به غلغل سماور و تماشای حوض و گل و گیاه خود عالمی داشت. بعد از ناشتایی می خواستم به بهانۀ دیدار خاله ام از خانه بیرون بروم که خاله خود از راه رسید. پس از سلام و احوالپرسی یک راست رفت کنار مادرم نشست و منوچهر را بغل کرد و قربان صدقه اش رفت. وقتی خجسته وارد اتاق شد، نوبت قربان صدقه رفتن به او رسید. آن گاه رو به مادرم کرد و گفت:
-نازنین جان، بالاخره تکلیف این پسر بیچارۀ من چه می شود؟ تا کی بلاتکلیف بنشیند! من امروز آمده ام تکلیف او را روشن کنم.


مادرم با متانت جواب داد: -آبجی، تکلیفی ندارد. من که از اوّل گفتم، آقا می گویند تا محبوبه در خانه است که نمی شود خجسته را شوهر داد.
-خوب، من که نمی گویم عقدشان کنیم. می گویم یک شیرینی خوران کوچک راه بیندازیم که مطمئن شویم دختر مال ماست...
خجسته شرم زده از اتاق خارج شد. مادرم گفت:
-آخر آبجی چه عجله ای است که شما می کنید؟ مگر ما بیوه زن شوهر می دهیم که شیرینی خوران کوچک بگیریم؟ ما که از اوّل گفتیم دختر مال شما. ولی تازه یازده سالش است. هنوز دهانش بوی شیر می دهد.
-این هم از آن حرف هاست نازنین. من خودم نه ساله بودم که عقدم کردند. حالا تو می گویی خجسته بچه است؟ نه جانم، شما دارید بهانه می گیرید.
مادرم گفت:
-ای وای، این چه حرفی است آبجی؟ چه بهانه ای؟ به جان خودتان من هم از خدا می خواهم. حمید مثل پسر خودم است. الحمدالله عیب و ایرادی هم که ندارد تا بخواهیم بهانه بگیریم. حالا که این طور شد، چشم. من باز هم با پدرش صحبت می کنم و خبرش را به شما می دهم.
این چندمین باری بود که خاله تقاضای نامزد شدن خجسته را پیش می کشید و پدرم و مادرم تعلل می کردند. چون من هنوز ازدواج نکرده بودم. چون حمید می خواست زنش را به گیلان ببرد و آن جا زندگی کند. چون مادرم طاقت دوری فرزندانش را نداشت.
خاله جان که رفت، تصمیم خود را گرفتم. بلند شدم. چادر و چاقچور کردم تا به خانۀ خواهرم بروم. مادرم گرفتار منوچهر و کارهای روزمرۀ منزل بود. پرسید:
-تنها می روی؟
-پس با که بروم! دایه جان گرفتار منوچهر است. دده خانم هم پا درد دارد. هوا خوبست. دلم می خواهد امروز پیاده بروم.
-شب بر می گردی؟
-بله، بر می گردم. بالاخره آبجی نزهت مرا با کسی می فرستد. تنهایم که نمی گذارد!
مادرم گفت:
-تو هم که سرت را می زنند منزل نزهت هستی، دُمت را می زنند منزل نزهت هستی.
به یک چشم بر هم زدن سر کوچۀ سوم رسیده بودم. حالا که تصمیم خود را گرفته بودم، دیگر ترس از آبرو نداشتم. ولی آن روز استادش که پیرمرد زهوار در رفته ای بود، در دکان بود و داشت با رحیم صحبت می کرد. رحیم از مکثی که من بر در دکان کردم مرا شناخت و حواسش پرت و پریشان شد. آهسته راه افتادم. صدای او را شنیدم که مودبانه می خواست استاد نجّار را دست به سر کند.
-چشم، حالا شما تشریف ببرید. من تا فردا پس فردا حاظر می کنم، خودم می برم در منزلشان...
ظاهراً پیرمرد سمج بود و نمی رفت. صدایش آهسته بود و من نمی شنیدم. دوباره رحیم گفت:
-بله حاجی، شما فرمودید. چشم. شما تشریف ببرید تا من زودتر به کارم برسم. فردا عصر قبل از اذان مغرب خودم می برم در منزلشان...
راه افتادم و بلاتکلیف از کنار سقاخانه گذشتم. خیلی آهسته قدم بر می داشتم. دیگر رویم نمی شد که شمع روشن کنم. که از خدا کمک بخواهم. که دعا کنم پدر و مادرم قبول کنند کار ما زودتر به سرانجام برسد. دل دل می کردم. پیرمرد مافنگی هنوز در دکان بود. جلوتر رفتم. از دکان عطاری مقداری گل گاوزبان خریدم. آن گاه خود را به تماشای پارچه های بزّازی که کنار عطاری بود مشغول کردم. عاقبت از زیر چشم دیدم که پیرمرد فس فس کنان از دکان نجّاری بیرون آمد. با خیال آسوده چپقش را تکان داد و با طمانینه آن را به پر بالش زد. دستی به پاشنه های گیوه اش کشید و لک لک کنان به راه افتاد. به سوی دکان رفتم.
-آخر رفت؟
با همان لبخند شیطنت آمیز در حالی که دست ها را به سینه زده و به میز وسط دکان تکیه داده بود گفت:
-سلام.
-سلام.
بدون کلامی حرف به ته مغازه رفت و در آن جا از روی یک طاقچۀ کوچک که در دل دیوار کاه گلی کنده شده بود، از کنار یک چراغ بادی دودزده، چیزی برداشت و به سوی من آمد.
-این مال شماست.
-چی هست؟
دست دراز کردم، یک دسته موی قیچی شده که با نخ بسته شده بود در دست هایم قرار گرفت. پیچه را بالا زدم و به رویش خندیدم. او هم خندید و باز آن دندان های سفید و خوش ترکیب را به نمایش گذاشت.
-برگ سبزیست تحفۀ درویش.
مسحور به او نگاه کردم. می خواستم حرف بزنم. پا به پا می شدم ولی نمی دانستم چه باید بگویم. انگار فهمید بی مقدمه گفت:
-می خواهم بیایم خواستگاری.
دلم فرو ریخت:
-نمی شود.
-چرا؟
-می خواهند مرا به پسر عمویم بدهند.
لبخند از لبش محو شد.
-آه!
ساکت ماند. سر به زیر انداخته بود. گویی قهر کرده بود. رنجیده بود. موهایش روی پیشانی ولو بود. با تک پا تراشه های چوب را به هم می زد. سر بلند کرد و به دیوار روبه رویش خیره شد. من فقط نیم رخ او را دیدم که در نظرم بسیار زیبا بود. با آن گردن کشیده. رگ گردنش می زد. با لحنی پرخاشگر پرسید:
-تو هم می خواهی؟
-نه.
سکوتی برقرار شد. هر دو غرق فکر به زمین نگاه می کردیم. عاقبت گفتم:
-دارم می روم خانۀ خواهرم که به او بگویم پسرعمویم را نمی خواهم.
-خوب، حتماً می پرسد پس که را می خواهی؟
-می گویم نجّار محله مان را.
با صدای بلند خندید و چه خندۀ شیرینی. به من نگاه کرد. از نگاهش فرار نکردم. گرچه از خجالت صورتم داغ شده بود. پرسید:
-راست می گویی؟
-آره.
-پس بگذار بیام خواستگاری.
-نه، صبر کن. الان وقتش نیست. صبر کن. اوّل خواهرم باید به پدر و مادرم بگوید. بعداً خودم خبرت می کنم.
با تعجّب دوباره پرسید:
-راستی راستی حاظری زن من بشوی؟ زن من یک لاقبا؟
به خودش نگاه کرد و بعد به من. انگار می خواست بر یک لاقبا بودن خود تاکید کند. حرکاتش همه خواستنی بود. دست راستش را به میز تکیه داده بود. نگاهم به ماهیچه های کشیده و عضلات سخت آن بود. گفتم:
-آره.
چشمانش می خندید. سرش را به علامت تحسّر و تاسف تکان داد. زلف ها بر پیشانیش پیچ و تاب می خوردند. پرسید:
-حیف از تو نیست؟
پرسیدم:
-مگر تو چه عیبی داری؟
-عیبم این است که با دست خالی عاشق شده ام.
خندیدم و گفتم:
-لطفش به همین است.
و به طرف خانل خواهرم به راه افتادم. در راه ده بار دسته مو را نگاه کردم. خوش رنگ، خوش حالت، همانی بود که بر چهره اش می لغزید.

oباز عمه جان پاکتی را از صندوقچۀ چوبی بیرون کشید و به دست سودابه داد. پاکتی محتوی یک دسته مو بود که بر روی کاغذ سفیدی چسبانده شده بود. در چشم سودابه چیزی غیر معمول و استثنایی نبود. تارهای مو ضخیم و زبر و با پیچ و تاب ملایمی روی کاغذ فشرده شده بود و گذر ایّام آن ها را فرسوده کرده بود. در بعضی قسمت ها موها شکسته و در حال جدا شدن از یکدیگر بود. عمه جان به موها نگاه می کرد. انگار به گذشته برگشته بود. انگار همین الان این بسته را گرفته بود. سودابه نیز مانند عمه جان و به خاطر عمه جان منقلب بود. عمه جان ادامه داد:
ادامه دارد ...

__________________
23cecaev6utk0dl5e90i.gif





 

parisa

متخصص بخش
رمان بامداد خمار - فصل دوازدهم - رمان بامداد خمار ,

tul2h7ydg4xbhq7itt5.jpg
به خواهرم گفتم آمده ام ناهار پیش شما بمانم. خواهرم گرچه کمی از رفتار من متعجّب شده بود، ولی اظهار خوشحالی کرد. احوال همه را می پرسید و من با پسر او بازی می کردم ولی حواسم جای دیگر بود. گاه جواب های بی معنی می دادم. مثلاً اگر او می پرسید منوچهر چه طور است می گفتم پیش دایه جان است. بچۀ خواهرم در بغلم به گریه افتاد و من بدون آن که جداً به فکر ساکت کردن او باشم ارام آرام بر پشتش می زدم و به قالی جلوی پایم خیره شده بودم. از آن جا که خواهرم شیر نداشت، بنابراین دایۀ جوانی فرزند او را شیر می داد. پسرش یک سال و نیمه بود و هنوز شیر می خورد. خواهرم با تعجّب کودک را از بغل من گرفت و به دست دایه سرد تا ببرد و او را شیر بدهد. بعد آمد کنارم نشست و پرسید:

-خوب، تازه چه خبر؟
-قرار است یک هفته به باغ شمیران عموجان برویم.
خواهرم پرسید:
-باز آقاجان هوس شکار کبک کرده؟
-نه. این دفعه می خواهند حرف من و منصور را بزنند.
گل از گل خواهرم شکفت:
-ای ناقلا، دیدم حواست پرت است. پس این گجی و حواس پرتی چندان هم بی هود نبوده. به به، پس مبارک است.
نزدیکتر به من نشست و هیجان زده گفت:
-بگو، تعریف کن. منصور از تو خواستگاری کرده؟ چی گفته؟ منصور جوان نازنینی است ها...
از جا بلند شدم و کنار پنجره رفتم و به آن تکیه دادم:
-خدا برای مادرش نگهش دارد.
-افتخارالملوک را ول کن. منصور اصلاً مثل او نیست. هیچ به او نرفته. انگار نه انگار که پسر آن مادر است. نترس حاج عمو از عهدۀ او بر می آید. حالا بگو ببینم منصور چه گفته؟
افتخارالملوک زن عموی من زنی بددهان، حسود و دو به هم زن بود ولی خوشبختانه هیچ یک از فرزندانش این خصوصیات را از او به ارث نبرده بودند. زیرا اخلاق ملایم عموجان و تربیت صحیح و روحیۀ عارفانۀ او به علاوه مدیریت و احاطه کاملی که بر تربیت فرزندان خود داشت تاثیر خود را بر آن ها نهاده بود و از بین فرزندان او منصور از همه ملایم تر، سلیم النفس تر و در عین حال جدّی تر بود و در فامیل نزد همه از احترام و محبّت بیشتری برخوردار بود. به خصوص پدرم که تا چندی پیش خود فرزند پسری نداشت او را مثل پسر خود دوست داشت و منصور نیز برای پدرم علاقه و احترامی خاصّ قائل بود.
گفتم:
-من آن ها را ول کرده ام، آن ها دست از سر من بر نمی دارند. عموجان گفت منصور می گوید من از وقتی ده ساله بودم، از همان موقع که محبوبه شیر می خورد و من با او بازی می کردم، در همان عالم بچگی دلم می خواست وقتی بزرگ شد زن من بشود. حالا هم که بزرگ و عقل رس شده...
خواهرم به صدای بلند خندید:
-تو چی محبوبه؟... تو از کی چشمت دنبال او بوده؟
با رنجش و دلسردی گفتم:
-من؟ من که کاره ای نیستم. خودشان برایم می برند، خودشان هم برایم می دوزند. اون از پسر عطاالدوله، این هم از آقا منصور. من هیچ وقت چشمم دنبال منصور نبوده.
با تعجب و شیطنت یک ابرویش را بالا برد و لبخند زنان پرسید:
-پس چشمت دنبال کی بوده؟
پس از این شوخی مشغول پک زدن به قلیان شد که کلفتش در آن لحظه برایش آورده بود. به دست چاق گوشتالودش که سر نقره نی قلیان را محکم گرفته بود خیره شدم. چه بی خیال روی مخده نشسته و قلیان می کشید. صبر کردم تا کلفت از در خارج شد، از پله های حیاط پایین رفت و در مطبخ سمت چپ حیاط اندرونی از نظر ناپدید گردید.
آهسته از پنجره کنار آمدم و به در اتاق نگاه کردم. به پرده های پولک دوزی شده که در آستانه در ورودی با دو بند پهن ریشه دار به دو طرف کشیده شده بود، به طاقچه های گپ بری شده و ترمه هایی که آن ها را زینت می داد، لاله های رنگین و چراغ های گرد سوز با حباب های سفید یا رنگین که برای روشن شدن انتظار شب را می کشیدند، میز گرد کنار اتاق را چهار صندلی چوب گردو در میان گرفته بود. دور تا دور اتاق را مخده هایی با پشتی های مروارید دوزی شده زینت می داد. دو قالی زمینه لاکی بزرگ سرتاسر اتاق را فرش کرده بود. این ها همه جزو جهاز خواهرم بودند. بدون شک نزهت زن خوشبختی بود. مثل مادرم. می دانستم که شوهرش عاشق اوست. عاشق این زن بچه سال تپل مپل دردوی سیت و سماقی.
این زن زرنگ و مدیر و شوخ طبع. می دانستم که نزهت را لوس می کند. هرچه نزهت بخواهد همان است. بگوید بمیر، نصیر خان می میرد. ولی نزهت هم زرنگ بود. عاقل بود او هم به نوبه خود شوهرش را دوست می داشت. می دانست چه موقع ناز کند. تا چه حد خودش را لوس کند. می دانست هر چیزی اندازه دارد. از خودم می پرسیدم این چه جور عشقی است؟ مثل عاشق شدن من است؟ اگر این طور است خوشا به سعادت نزهت. عاشق خوب کسی شده. آدم مناسبی به تورش خورده. آهسته آهسته جلو رفتم. یکی از لباس هایی را که خیاط عمه ام دوخته بود به تن داشتم. یادم می آید که تافته صورتی بود. جوراب سفید به پا کرده بودم. از همان ها که از روسیه می آمد و خانم جانم برای من و خجسته می خرید. حلقه ای از زلفم را به زور لعاب کتیرا روی پیشانی چسبانده بودم. عین دم کژدم.
خواهرم به من نگاه می کرد و از نگاهش تحسین می بارید. ولی من اندوهگین تر از آن بودم که لبخند بزنم. می رفتم تا نیش بزنم. مثل کژدم. کنار خواهرم چهار زانو نشستم. با گوشه کمربند لباسم بازی می کردم. یک کمربند پهن از همان پارچه تافته ولی به رنگ سفید. خواهرم با لبخندی مهربان پرسید:
-محبوب جان، چرا شربتت را نخوردی؟
-نمی خواهم آبجی.
-چرا؟ چه عروس کم خرجی!
-تو را به خدا نگویید آبجی. من خوشم نمی آید.
خواهرم خنده کنان پرسید:
-چرا نگویم؟ خجالت می کشی؟ گفتم بی خود پسر عطاالدوله را رد نمی کنی، ها!! نگو زیر سرت بلند بوده. حواست جای دیگری بوده.
سکوت کرده بودم. زیر سرم بلند بود. تنم می لرزید. یخ کرده بودم. خوشحال بودم که شوهر خواهرم در بیرونی مشغول سر و کله زدن با ارباب رجوع و رعایای خودش است. به چپ و راست نگاه می کردم مبادا خدمتکاران وارد شود. دست بردم و لیوان شربت را از کنار دست خواهرم که به مخده تکیه داده بود. برداشتم. دهانم خشک شده بود. کمی از شربت مزه مزه کردم. فایده نداشت. آمدم لیوان را زمین بگذارم افتاد و شربت ها ریخت. خواهرم گفت:
-وای وای. همه زندگی نوچ شد. زینت ... زینت...
کلفتنش را صدا می کرد تا شربت ها را از روی زمین پاک کند. با عجله دست روی زانویش گذاشتم:
-تو را به ابوالفضل کسی را صدا نکن آبجی. خودم تمیزش می کنم.
دور و برم به دنبال کهنه پارچه ای می گشتم. عاقبت خواهرم که با دهان باز مرا نگاه می کرد و شربت ریخته بر قالی را از یاد برده بود گفت:
-چرا این جوری شده ای محبوبه! انگار راه به حال خودت نمی بری. حواست پرت شده. از چیزی واهمه داری؟
نفسم بند آمده بود. حرف توی گلویم گیر کرده بود و خفه ام می کرد. دست خود را که مثل یک تکه یخ بود روی دست گرم او گذاشتم.
-آبجی، اگر چیزی بگویم داد و قال نمی کنید؟ شما را به سر آقا جان داد و بی داد راه نیندازیدها!
خواهرم دست یخ کرده مرا گرفت و گفت:
-چرا این قدر یخ کرده ای محبوبه، چی شده؟
کم کم نگران می شد. وحشت زده ادامه داد:
-بگو. بگو ببینم چی شده. نترس. حرفت را بزن. نکند خاطرخواه شده ای؟
از هوش و ذکاوت او تعجب کردم. ولی مثل این که خودش هم حرفی را که زده بود باور نداشت. این جمله را فقط به عنوان تاکیدی بر گیجی و حواس پرتی من به کار برده بود. سرم را زیر انداختم و گفتم:
-آره آبجی، خاطرخواه شده ام.
و ناگهان بدون آن که بخواهم، چانه ام لرزید و اشک در چشمانم حلقه زد.
خواهرم مبهوت با دهان باز به من نگاه می کرد. دو سه بار پلک زد. شاید می کوشید از خواب بیدار شود. بعد آهسته، مثل کسی که در خواب و بیداری حرف می زند پرسید:
-عاشق منصور؟....
-نه.
یک لحظه طول کشید تا متوجه معنای کلامم شد، و این بار او بود که با وحشت نظری به سوی در اتاق افکند. صدایش را باز پایین تر آورد. دست راستش همچنان نی قلیان می فشرد. با دست چپ به سرش زد. به سوی من خم شد و گفت:
-خدا مرگم بدهد محبوبه، راست می گویی؟
همچنان ساکت بودم. قطره ای اشک از چشمم چکید.
-بگو ببینم چه خاکی بر سرم شده، عاشق کی شده ای؟
و همچنان که در ذهن خود دنبال جوانانی می گشت که احتمال داشت من آن ها را در زندگانی محدود خود دیده باشم، یکی یکی آن ها را نام می برد:
-نکند خاطرخواه پسر شاهزاده خانم شدی، همان پسر عطاالدوله که خودت جوابش کردی، همان که گفتی خاله اش طاهره خانم ...
-نه آبجی
-پس کی؟ پس کی؟
غرق در فکر نگاهش بر زمین بود و سرش را آهسته از راست به چپ و از چپ به راست می برد. آتش قلیان سر شده بود و او همچنان سر نی را در مشت می فشرد.
-پسر عمه جان؟ آهان، نکند خاطر پسر خاله را می خواهی؟ همان که خواستگار خجسته است!
با بی حوصلگی گفتم:
-نه آبجی، نه. این ها که نیستند.
-پس کیه؟ خدا مرگم بدهد محبوبه، پس کیه؟ نکند یک مرد زن و بچه دار است. توی اندرون راه دارد؟ فامیل است؟ او را کجا دیده ای؟
-نه فامیل نیست آبجی ...
هق هق به گریه افتادم.

ادامه دارد
 

parisa

متخصص بخش
رمان بامداد خمار - فصل سیزدهم - رمان بامداد خمار ,

tul2h7ydg4xbhq7itt5.jpg
-نیست؟ پس کیست؟ او هم تو را می خواهد؟ با هم قرار و مدار گذاشته اید؟
اشک امانم نمی داد:
-آره نزهت جان، او هم مرا می خواهد.
دوباره با دست به سرش کوبید و خیره به من نگاه کرد. گفتم:
-ناراحت نشوی ها نزهت... آخه .. آخه... خیلی اصل و نسب دار نیست.
-نیست؟ پس کیه؟
حالا دست او بود که می لرزید. قلیان را رها کرد و با دو دست سر خود را چسبید:


-نکند کاظم خان است، پسر حاج نصرالله، هان؟ همان تپل با نمکه؟ کاظم پسر هفده هیجده ساله حاج نصرالله دوست دوران کودکی پدرم بود. گه گاه با پدرش به بیرونی نزد پدرم می آمدند. قیافه جذاب و تو دل برویی داشت و پدرش به پدرم گفته بود با وجود چاقی بیش از حد، زن ها برایش غش و ضعف می کنند. می گویند با نمک است. گفته بود نمی دانم شاید این پدر سوخته مهره مار دارد. ما اغلب به این تعریف پدر از پسر می خندیدیم. حاج نصرالله چندان مال و منالی نداشت ولی مرد زحمت کش شریفی بود که در بازار حجره ای داشت و به کار و کسب مشغول بود. به قول قدیمی ها گنجشک روزی بود. لبخند رنگپریده درد آلودی بر لب خواهرم ظاهر شد. ناله کنان گفتم:
-نه آبجی، کاش او بود. حاج نصرالله که آدم محترمی است.
این حرف بی اراده از دهانم خارج شد، خواهرم روی دو زانو نیم خیز شد.
-پس می خواهی بگویی پدر او نا محترم است؟ ... وای خدا مرگم بدهد. تو که مرا کشتی دختر د زودتر بگو کیه و خلاصم کن!
دیگر کار از کار گذشته بود. راه بازگشتی وجود نداشت. حرف از دهانم در آمده بود. تیر از چله کمان رها شده بود و دیگر باز نمی گشت. کاش لال شده بودم. کاش نمی گفتم. این زن الان پس می افتد.
-هیچی آبجی، اصلا ولش کن.
تا آمدم از جایم بلند شوم، محکم مچ دستم را گرفت:
-چی چی را ولش کن؟ کجا می روی؟ بنشین ببینم. بگو چه دسته گلی به آب داده ای. بگو این آدم کیه؟
نشستم. اشکم بی صدا فرو ریخت:
-نمی توانم بگویم.
-محبوبه، تو داری مرا می کشی. الان قلبم می ایستد. آن قدر آب غوره نگیر. بگو ببینم کیه. خودش به تو گفته که تو را می خواهد؟
-آره آبجی.
خواهرم چنگ به صورتش کشید:
-پس حرف هایتان را هم زده اید؟ قرار و مدارتان را هم گذاشته ای؟
سکوت کردم و خیره به او نگاه کردم:
-دِ بگو دختر، زودتر بگو ببینم کجا پیدایش کرده ای؟ بگو ببینم چه خاکی باید توی سرم بریزم. می گویی یا نه؟
می گویم. مرگ یک بار، شیون یک بار. گفتم:
-چرا، می گویم....
سکوت کردم و بعد آهسته ادامه دادم:
-آن دکان نجاری سرگذر ما را که دیده ای؟
خواهرم مچ مرا گرفته بود و فشار می داد. چهار زانو، نیم خیز نشسته بود و به من نگاه می کرد. تمام وجودش چشم بود و گوش. تنها حرکتی که در سراپایش دیدم گشاد شدن چشمهایش بود. از وحشت و پر از سوال. صدا به زحمت از گلویش خارج می شد:
-خوب!!؟
-همان شاگرد نجاری که آن جا کار می کند. اسمش رحیم است.
با بردن نام او دلم آرام گرفت. عاقبت این راز گران بار را به یک نفر دیگر هم گفته بودم. سنگینی را به دوش دیگری افکنده بودم. انگار که رها شده بودم. و چه قدر رحیم را می خواستم. خواهرم مثل آدم های خواب زده گفت:
-کی؟
بدون آن که دوباره توضیح بدهم به چشمش خیره شدم. کم کم متوجه معنای حرف هایم می شد. تقلا می کرد نفس بکشد. نمی توانست. دهانش دو سه بار باز و بسته شد. مثل ماهی های حوض. بعد گفت:
-وای خدا مرگم بدهد. مگر تو دیوانه شده ای دختر؟
-نه نزهت جان، دیوانه نشده ام. تو را به خدا به آقا جانم بگو. به خانم جان بگو. من هیچ کس دیگر را نمی خواهم ...
-من غلط می کنم. مگر می خواهی آقا جان پس بیفتد؟ خانم جان که دق می کند. درجا شیرش خشک می شود.
دیگر به نظرم کار مشکلی نبود. ترسم ریخته بود. خواهرم دوباره به صورتش چنگ زد. هیکل چاق و گوشتالودش به جلو خم شد و با دست چپ محکم بر زانو کوبید و یک دقیقه به همان حالت ماند. آن وقت گیج و گنگ سر بلند کرد. انگار اصلا حرف های مرا نشنیده بود. یا عوضی شنیده بود. انگار اصلا در این دیار نبوده پرسید:
-کدام دکان نجاری را می گویی؟ همان که مثل پینه دوزی اجنه است؟ همان که مثل دخمه دودزده سر پیچ کوچه است؟ همان که داخلش تاریک است و و از آن فقط صدای خرت و خرت می آید؟
-آره همان.
با حیرت پرسید:
-دختر، تو آن جا چه کار داشتی؟ چه طورت گذارت به آن جا افتاد؟ چه طور این ... این ... یارو را توی آن سوراخی پیدا کردی؟
حتی حاضر نبود نام او را به زبان آورد. یا او را جوان، پسر، یا حتی آدم خطاب کند. ( خودم هم نمی دانم چه طور شد. شاید قسمت من هم این بود. )
-پاشو، پاشو، خجالت بکش. پسر دایه خانم کار و بارش از این بابا چاق تر است. اقلا یک دهنه مغازه توی بازار خریده. تو حیا نمی کنی دختر؟ می خواهی خودت را بدبخت کنی؟ اسمت را توی دهان ها بیندازی؟ آبروی آقا جان را ببری؟ آبروی همه را ببری؟ می خواهی زن یک شاگرد نجار بشوی؟
فورا فهمیدم از آبروی خودش پیش شوهر و فامیل شوهر و سر و همسر بیشتر می ترسد تا آبروی آقا جان. اگر چه حق داشت ولی یک دفعه خشمی شدید سراپای وجودم را تکان داد. دیگر از این خواهر تپل مپل که فقط دو سالی از من بزرگتر بود که نمی ترسیدم. قبل از این که ازدواج کند هفته ای یکی دو بار با هم دعوایمان می شد و گیس یکدیگر را می کندیم و اگر دایه یا خانم جان نبودند همدیگر را تکه پاره می کردیم. البته به همان سرعتی که دعوا می کردیم، واقعا به هم علاقه داشتیم، همیشه من سفره دلم را پیش او باز می کردم و او هم در عالم کودکی و نوجوانی سعی می کرد به اندازه عقل و شعورش، تا حد امکان، به من کمک کند.
-ببین نزهت، عاشقی که دست خود آدم نیست. من همه این حرف ها را بهتر از تو می دانم. همه فکرهایم را کرده ام. تازه، به من گفته می خواهد برود توی نظام. این که بد نیست. اگر آقا جان کمکش کند، می تواند صاحب منصب بشود. تو را به خدا به خانم جانم و آقا جانم بگو بگذارند زن او بشوم. وگرنه تریاک می خورم و خودم را می کشم.
آن قدر جدی بودم که فورا حرفم را باور کرد. خودم هم مطمئن بودم که این کار را خواهم کرد. آهسته گفت:
-اگر آقا جان بفهمد، تو هم خودت را نکشی آقا جان تو را می کشد.
-بکشد، به جهنم. راحت می شوم. من منصور را نمی خواهم. هیچ کس دیگر را نمی خواهم. بمیرم بهتر است. اصلا اگر تو نگویی، خودم می گویم.
تکانی به خود دادم تا از جا بلند شوم. دوباره دستم را گرفت. حالا دست او سرد بود. مثل یک تکه یخ، و دست من داغ داغ.
-بنشین. بگذار خحواسم را جمع کنم دختر. دست از این اداها بردار. بیا و از خر شیطان پیاده شو.
هر چه بیشتر نصیحتم می کرد، لجبازتر می شوم. مرغ یک پا داشت. فقط او را می خواستم، او. خدا یکی، مرد هم همین. پرخاشگرانه گفتم:
-مثلا آمده بودم تو پادرمیانی کنی. وساطت کنی. نمی گویی نگو. از چه می ترسی. تو را که کاری ندارند! مرا می کشند؟ بکشند، فدای سرت. حالا هم طوری نشده! راه دستت نیست. می دانم. من که نیامدم موعظه بشنوم. می روم خودم فکری می کنم.
سرانجام خواهرم با اکراه رضایت داد. سفره ناهار را گستردند. شوهر خواهرم به اندرونی آمد. چادر گلدار سفید را بر سرم انداختم و سر به زیر نشستم. سفره با آلبالو پلو، کشک بادمجان، ترشی و ماست و دوغ رنگارنگ بود. ولی من اشتها نداشتم. به غذایم ناخنک می زدم و سیر بودم. پیش خودم فکر می کردم اگراین شوهرخواهرخوش اخلاق که حالااین طوربامن شوخی می کند و سر به سرم می گذارد بداند که من عاشق رحیم نجار شده ام، چه نظری نسبت به من پیدا می کند؟ بدنم می لرزید. خواهرم هم با آن که حالی بهتر از من نداشت، می کوشید ظاهر را حفظ کند.
شوهر خواهرم شوخی کنان پرسید:
-محبوبه خانم، چرا چیزی نمی خورید؟ می خواهید آقا جانتان را حاجی کنید؟ مثل اینکه که حالتان خوش نیست!
بعد رو به همسرش کرد و افزود:
-نزهت جان تو هم امروز سر کیف نیستی. چه خبر شده؟
خواهرم لبخند شیرینی به همسر سی و چهار پنج ساله خود زد و با ناراحتی و ناز و ادا گفت:
-خبری نیست. فقط گویا خانم جانم کمی حال ندار هستند.
شوهر خواهرم که شیفته و هلاک چاقی نزهت بود و با تظاهر به نگرانی خطاب به همسر هفده ساله سفید بخت خود گفت:
-خدا نکند. چه ناراحتی پیدا کرده اند؟
-فقط مختصری سرما خورده اند. چیز مهمی نیست. ولی من نگران منوچهر جان هستم. اگر اجازه بدهید، عصر با محبوبه می رویم آن جا. دایه محمود را هم با بچه می بریم. شاید لازم باشد یکی دو روزی آن جا بماند و منوچهر را شیر بدهد. نباید خانوم جانم با حال ناخوشی به منوچهر شیر بدهد. شاید اگر لازم شود دایه محمود و محمود را بگذارم همان جا دو سه روزی بمانند. یا منوچهر را می آورم این جا.
-البته اگر داداش را بیاورید این جا بهتر است.
از مهارت خواهرم در دروغ سرهم کردن متحیر ماندم. او در همان حال که برای بق من بهانه می آورد، مغزش مثل ماشین کار می کرد. نزهت خوب می دانست که اگر مادر هول کند، دیگر خوب نیست به منوچهر شیر بدهد. پس باید یک دایه می گرفتند که شیر داشته باشد و بتواند به منوچهر شیر بدهد. این خود باعث بروز شک و تردیدهایی می شد. پس بهانه بیماری مادر و استفاده از دایه بچه خود خواهرم بهترین راه بود. خواهرم گفت:
-شما راست می گویید. اصلا بچه و دایه را نمی برم. یک وقت آن ها هم از خانم جان می گیرند. می گویم دایه جان خودمان منوچهر را به اینجا بیاورد. دو سه شب با هم بمانند.
فوراً متوجه شدم صلاح در آن دیده که خانه راخلوت کند تا سروصداهای احتمالی به بیرون درز نکند. نزهت بامهارت وسرعت نقشه کشیده بود و آن را به مرحله اجرا در آورد.
مادرم با تعجب پرسید:
-نزهت جان چی شده؟ چرا تو هم با محبوبه آمده ای؟
از این ترسیده بود که مبادا بین او و همسرش اختلافی پیش آمده باشد. خواهرم خنده کنان گفت:
-خانم جان، اگر ناراحت هستید برگردم. مثل این که حال و حوصلۀ مهمانداری ندارید!
-قدمت سر چشم مادر، خوش آمدی. ولی آخر چرا حالا؟ چرا ناهار خورده و نخورده راه افتادید؟ چرا بچه را نیاوردی؟
خواهرم به طوری که دایه متوجه نشود، چشمکی جدی به مادرم زد و گفت:
-آخر وقتی محبوب جان گفت شما سرما خورده اید، نگران شدم. آمدم احوالتان را بپرسم. می ترسیدم بچه هم از شما وا بگیرد. آقا گفت بچه را نبر. حالا هم شما منوچهر را با دایه خام بفرستید منزل ما. درشکۀ ما دو در منتظر است. یکی دو روز آن جا می مانند. حال شما که بهتر شد بر می گردند.
باز هم چشمکی به مادرم زد. دیدم که دست مادرم می لرزد. احساس کرده بود که موضوع محرمانه ای در کار است که نباید خدمه از آن بو ببرند. این هم از دردسرهای طبقۀ ممتاز بود که زندگی خصوصی نداشتند. شاید دایه جان هم وقتی منوچهر را قنداق می کرد و او را که سیر از شیر مادر غرق در خواب بعد از ظهر بود بغل گرفته سوار درشکۀ خواهرم می شد، مشکوک شده بود. ولی نمی دانست قضیه چیست.
به محض رفتن دایه خانم، مادرم و خواهرم که با کمال بی اشهایی به زور مشغول صرف شیرینی و چای بودند، استکان ها را بر زمین گذاشتند و به یکدیگر خیره شدند. نگاه مادرم سرشار از پرسش و حیرت بود. خواهرم مانند تعزیه گردانی چیره دست گوش به صدای پاها و چرخ های درشکه که دور می شدند سپرده بود و می خواست برای انجام مرحلۀ بعدی نقشۀ خود، از خلت و سکوت خانه اطمینان حاصل کند.
مادر با لحنی که اندکی خشم آلود بود به تندی پرسید:
-چی شده نزهت؟ چرا چرند می گویی؟ من که چیزیم نیست؟...
خواهرم حرف او را قطع کرد و به من گفت:
-بدو دده خانم را صدا کن.
دو دقیقه طول نکشید که دده خانم ظاهر شد.
-دده خانم، من نذری کرده ام. می خواهم ده تا شمع در شاه عبدالعظیم روشن کنم. خودم نمی توانم بروم. گرفتار بچه هستم. تو با فیروز خان برو این ده تا شمع را روشن کن. این پول را هم توی ضریح بینداز.
و پول را کف دست دده خانم گذاشت.
-بقیّه اش هم برای خرج ماشین دودی.
دده خانم با طمع نگاهی به پول انداخت و با لحنی تملّق آمیز گفت:
-الهی نذرتان قبول باشد خانم کوچیک. خدا به شما خیر بدهد. الهی همیشه سرحال و سر دماغ باشید...
بعد مکثی کرد و افزود:
-ولی مگر امشب آقا جایی نمی روند؟ درشکه نمی خواهند؟
-نه. آقا جانم امشب منزل تشریف دارند. من می گویم فیروز خان پی فرمان من رفته.
ادامه دارد ...



__________________
23cecaev6utk0dl5e90i.gif
 

parisa

متخصص بخش
رمان بامداد خمار - فصل چهاردهم - رمان بامداد خمار ,

tul2h7ydg4xbhq7itt5.jpg
زرنگی دده خانم گل کرد:
-می ترسم تا برویم و برگردیم، دیر وقت شب بشود به ماشین دودی نرسیم... آخر تا آن جا که می روم باید یک تُک پا هم بروم خواهرم را ببینم.
-عیبی ندارد. شب را خانۀ خواهرت بمانید. ولی صبح زود این جا باشیدها!...
تا دده خانم خواست ذوق زده دور شود، من شرمزده و اندوهگین خود را به او رساندم:
-بیا دده خانم، دو تا شمع هم برای من روشن کن. این هم مال خودت.


پول را کف دست او چپاندم. تطاهر به تعارف کرد: -نه محبوب خانم، آبجی خانمتان که پول دادند. مه هم که تا شاه عبدالعظیم می رویم، دو تا شمع هم برای شما روشن م کنیم. کم که نمی آید!
-بگیر دده خانم. نگیری بدم می آید.
-دستت درد نکند. قبول باشد الهی.
در اتاق مادرم دو دستی بازوی خواهرم را چسبیده بود و در حالی که منظر بود دده خانم و شوهرش زودتر از در حیاط اندورنی خارج شوند، با صدایی آهسته و نگران می گفت:
-ای وای، پس چرا نمی روند؟ جقدر لفتش می دهند. آه، جانت بالا بیاید زن، چه قدر فس فس می کنی!... نزهت چی شده؟ چه خاکی به سرم شده؟ با شوهرت حرفت شده؟ قهر آمده ای؟ چرا منوچهر را دادی ببرند خانه تان. تو که مرا دیوانه کردی...!
از شدّت نگرانی اشک به چشم مادرم آمده بود و خواهرم او را دلداری می داد:
-دندان سر جگر بگذارید خانم جان. والله به خدا دعوا مرافعه ای در کار نیست.
-پس چه؟ چرا می خواهی خانه را خلوت کنی؟
دده خانم و فیروز شوهرش رفتند. خواهرم از پنجره رفتن آن ها را دید و گفت:
-خانم جان بنشینید. محبوبه تو هم با بنشین. خودت هم باید باشی.
مادرم با شگفتی آهسته به سوی من چرخید و با دهان باز به من خیره شد. آرام چهار زانو نشستم و دست ها را روی دامنم نهادم و سر به زیر انداختم. قلبم باز به تپش افتاده بود و رنگ به چهره نداشتم.
خواهرم بازوی مادرم را گرفت:
-بنشینید خانم جان. بنشینید تا بگویم.
مادرم بازوی خود را به تندی از چنگ او بیرون کشید. همان طور که ایستاده بود، با تحکّم و قدرتی که ناگهان او را دوباره به همان مادر قادرِ مطلق العنان تبدیل می کرد گفت:
-می گویی چه شده یا نه؟ مگر با تو نیستم نزهت؟ چرا حرف نمی زنی؟ حرف بزن ببینم!
نزهت رو به روی مادرم ایستاده بود. لحظه ای به انگشتان دست خود که در مقابلش روی چین های پیراهنش قرار داشتند، نگاه کرد. بعد سر بلند کرد و صاف در چشمان مادرم نگریست:
-خانم جان، محبوبه نمی خواهد به منصور شوهر کند.
متوجه شدم که صدایش می لرزد. خانم جان بهت زده نگاهی به من و نگاهی به نزهت انداخت و با همان لحن عصبی گفت:
-خوب، این که خانه خلوت کردن نداشت. مگر منصور چه عبی دارد؟ من که هر چه فکر می کنم، می بینم منصور دیگر هیچ عیب و ایرادی ندارد. نمی دانم شاید رفتار ناشایستی از او دیده؟ حرفی زده؟ چیزی شده؟ آخر چرا نمی خواهد به او شوهر کند؟
-منصور را نمی خواهد.
انگار مادرم کم کم متوجّه می شد. ولی هنوز هم نمی خواست باور کند:
-منصور را نمی خواهد؟ منصور را که نمی خواهد. پسر عطاالدوله را که نمی خواهد. پس که را می خواهد؟
-خانم جان ناراحت نشویدها! راستش... راستش، محبوبه خاطرخواه شده...
یک لحظه سکوت برقرار شد. چشمان مادرم به آرامی از خشم و ناباوری گرد شدند. یک دستش را آهسته بالا برد و به کمر زد و با رنگی پریده، به سپیدی شیر، رو به سوی من که همچنان سر به زر نشسته بودم برگرداند.
-به به! چشمم روشن. چه غلطا؟!!
خواهرم بازوی او را گرفت:
-خانم جان، شما را به خدا داد و بی داد راه نیندازید. آبروریزی نکنید.
-آبروریزی؟ آبروریزی کنم؟ آبروریزی شده. حالا خانم خاطرخواه شده اند؟... خاطر خواه کدام پدر سوخته ای؟....
او هم در ذهن خود به دنبال جوانی آشنا می گشت. پسر شاهزاده ای، وزیری، وکیلی، خانی، فلان الدوله یا فلان الملکی...
اتاق ساکت شد. مادرم با صدای زیر بر سر خواهرم فریاد کشید:
-مگر با تو نیستم دختر؟ گفتم بگو عاشق کدام پدر سوخته ای شده؟
چنان سر نزهت داد می زد که انگار نزهت مقصر است. انگار نزهت گناهکار بود.
-ناراحت نشوید خانم جان. شما نمی شناسیدش. من هم نمی شناسم....
این دفعه مادرم فقط پرسید:
-کی؟
-همان پسره... همان پسره که توی دکان... همان دکان نجاری... توی دکان نجاری سرگذر شاگرد است. می گوید اسمش رحیم است. رحیم نجار.
مادرم که به خواهرم نگاه می کرد، دستش از کمرش افتاد. اگر گلویش را هم فشار داده بودند، باز چشمانش با این حالت وحشتناک بیرون نمی زد. ناگهان، بی هیچ حرفی، روی دو زانو افتاد. صدای برخورد رانوانش روی قالی در اتاق پیچید. مثل شتری که پی کرده باشند. صورتش را در دو دست پنهان کرد. ضربه آن قدر شدید بود که قدرت و اراده را از او گرفته بود. من می لرزیدم و خواهرم که به من چشم غره می رفت، لب خود را می گزید. آهسته گفت:
-خانم جان!! خانم جان، حالتان خوبست؟!
مادرم در نهایت استیصال سر بلند کرد. انگار که خون بدنش را کشیده بودند. لبخندی دردناک و مظلوم بر یک گوشه لبش نشست و با محبت به خواهرم نگاه کرد و با ملایمت پرسید:
-شوخی می کردی نزهت جان؟
و چون سکوت خواهرم را دید، دوباره صورت را در دست ها پنهان کرد و گفت:
-وای!....
دلم به حال مادرم سوخت. خواهرم فریاد زد:
-محبوبه، بدو برو از زیر زمین سرکه بیار.
مادرم گفت:
-سرکه؟ سرکه سرم را بخورد...
به زیر زمین دویدم. یک کاسه سرکه آوردم. خواهرم با مادرم صحبت می کرد. به او دلداری می داد و می کوشید تا او را راضی کند:
-خوب خانم جان، می خواهد زنش بشود.
-غلط می کند. مگر از روی نعش من رد بشود. وای، خاک بر سرم، جواب آقا را چه بدهم؟ می گوید لایق گیست با این دختر بزرگ کردنت!
سرکه را زیر دماغش گرفتم. با پشت دست محکم پس زد. ظرف سرکه وسط اتاق پخش شد. خواهرم میانجی گری کرد:
-این کارها چیست، خانم جان؟ مگر بچه شده اید! حالا شما با آقا جان صحبت کنید. اصلا خودم می مانم. امشب خودم با آقا جان صحبت می کنم.
مادرم با یک دست به پشت دست دیگر زد:
-خدا مرگم بدهد الهی نزهت. خجالت نمی کشی؟ حیا نمی کنی؟ تو هم عقلت را داده ای دست این ذلیل شده؟
و رو به من کرد:
-بلایی به سرت بیاورم که دل مرغان هوا به حالت بسوزد. حالا برای من عاشق می شوی؟ آن هم عاشق شاگرد نجار سر گذر! ای خاک بر آن سر بی لیاقتت بکنند دختر بصیرالملک. ای خاک بر سرم با این دختر بار آوردنم!
صدای گریه مادرم بلند شد.
خواهرم گفت:
-نکنید خانم جان، این طور نکنید. شیرتان خشک می شودها!...
دست به گردن مادرم انداخت و او را بوسید.
-همان بهتر که خشک بشود. بچه ام این شیر قهره را نخورد بهتر است. دستت درد نکند دختر. خوب بلایی به سرمان آوردی... من به پدرت چه بگویم؟ بگویم دخترت لیلی شده؟ عاشق نجار بی سروپایی محل شده؟ بگویم تو باید پدر زن شاگرد نجار زیرگذر نجار یک لا قبای گشنه گدا؟
صدایش کم کم از خشم اوج می گرفت. نمی دانم ناگهان چه گونه در من جوشید و چه طور جرئت کردم که من هم صدایم را بلند کنم. شاید خلوت بودن خانه یا نبودن پدرم این جرئت را به من بخشید. گفتم:
-خوب، گشنه است باشد. مگر همه باید پولشان از پارو بالا برود؟ کار می کند. دزدی که نمی کند! نزهت نگفت، خودم می گویم. می خواهد برود توی نظام. صاحب منصب می شود.
نفسی تازه کردم و ادامه دادم:
-کار که عیب نیست! خود آقا جان هر شب کتاب لیلی و مجنون می خواند. آن وقت شما می گویید....
مادرم خود را با تمام هیکل به طرف من انداخت :
-ان چشم های وقیحت را پایین بینداز، دختره بی آبرو. حیا نمی کنی؟ خجالت نمی کشی؟
گوشه دامنم به چنگش افتاد. با تمام قوا دامنم را از چنگش کشیدم و فرار کردم. صدایش را می شنیدم که فریاد می زد:
-مگر آقا جانت امشب نیاید. وگرنه نعشت را از این خانه بیرون می برند.
در کنار در ایستادم و گریه کنان گفتم:
-چه بهتر، راحت می شوم.
-تف به آن روی بی حیایت.
نزهت سرم فریاد کشید:
-بس کن دیگر محبوبه خفه شو. برو بیرون.
از اتاق بیرون دویدم و گوشه ایوان چمباتمه نشستم. خواهر بیچاره ام تا شب بین من و مادرم رفت و آمد می کرد. گاهی سعی می کرد مرا قانع کند تا از خر شیطان پیاده شوم و گاه به مادرم نصیحت می کرد.
-خانم جان، آخر مگر فقط محبوب است که عاشق شده؟ خوب، خیلی ها خاطرخواه می شوند، زن و شوهر می شوند و به خیر و خوشی عاقبت به خیر می شوند.
-بله، خاطرخواه می شوند، ولی نه خاطرخواه شاگرد نجار سرگذر. مگر از روی نعش من رد بشود.
خواهر کوچکم، خجسته، در این میان مات و مبهوت نظاره گر بود.
مادرم فریاد می زد:
-فکر آبروی پدرش را نکرد؟ فکر آبروی مادر و خواهرش را نکرد؟ فکر آبروی این طفل معصوم را نکرد؟....
و با دست خجسته را نشان داد.
نزهت گفت:
-خانم جان، محبوبه راست می گوید. چهار صباح دیگر می رود توی نظام و سری توی سرها درمی آورد....
مادرم فریاد زد:
-به گور پدرش می خندد. محبوبه غلط می کند با تو. مرتیکه بی همه چیز می رود توی نظام؟ پس فردا شوهر تو هم یا توی سرت می زند و بیرونت می کند، یا سرت هوو می آورد. تا بیایی حرف بزنی، سرکوفت خواهرت را به تو می زند. این دختر، این خجسته از همه جا بی خبر، دیگر که به سراغش می آید، مردم نمی گویند این همه لنگه خواهرش است؟ لایق گیس مادرش است؟ خیال می کنی دیگر کسی به سراغ ما می آیند؟ در خانه ما را می زند؟ مردم حتی اجازه نمی دهند دخترهایشان با خجسته راه بروند. هم کلام بشوند. نمی گذارند بچه هایشان با ما حشر و نشر کنند، چه رسد به این که او را برای پسرشان خواستگاری کنند. حق هم دارند. من هم بودم اجازه نمی دادم دخترم با همچین دختر بی حیای وقیحی رفت و آمد کند. ای خدا، این چه خاکی بود به سرم شد؟
کم کم مادرم خسته شد. چادری به خود پیچید و کنار دیوار اتاق چمباتمه زد و ساکت نشست. نمی دانم منتظر فرا رسیدن شب و آمدن پدرم بود یا از حال رفته بود و جان نداشت که از جایش بلند شود.

ادامه دارد
 
بالا