حالا خجسته هم که خبرها را برایم می آورد، پهلوی من چمپاتمبه زده بود. خواهر بزرگترم کنار مادرم بود. شب فرا می رسید و آمدن پدرم نزدیک می شد. حالم چنان بود که انگار دل از حلقم بیرون پرید. دهانم خشک شده بود. خجسته آب برایم می آورد، بی فایده بود. تمام بدنم می لرزید. انگار منتظر جلاد بودم. خواهرانم به کمک یکدیگر چراغ های گردسوز را روشن کردند. به فرمان خجسته حاج علی از مطبخ بیرون آمد و حیاط را آب و جارو کرد. صدای مادرم را می شنیدم که با ناله و قهر به خجسته می گوید: -مادر، در و پنجره را ببند، سردم شده.
خجسته با ترس و احتیاط به ملایمت می گفت:-توی چله تابستان خانم جان؟ هوا که خیلی گرم است! -گفتم آن در را ببند، بگو چشم. حالم خوش نیست. صدای بسته شدن در و پنجره رو به ایوان را شنیدم. پشت پنجره ها از درون اتاق پشت دری هایی با حاشیه سفید تور که کمرشان را از میان بسته و باریک کرده بودند نصب شده بود که دید نامحرم را به درون اتاق محدود می کرد. حتما مادرم نمی خواست صدای پدرم بیرون برود و احتمالا در ته باغ و کنج آشپز خانه به گوش نیمه کر حاج علی برسد. حالا که دایه جان و دده خانم نبودند، خواهرانم سفره را چیدند. باز دوغ و شربت آلبالو که پدرم آن همه دوست داشت و مادرم اصلا دوست نداشت. باز ترشی لیته و ترشی گردو که بهار همان سال مادرم برای اولین بار درست کرده بود و هنوز درست هم جا نیفتاده بود. صدای ناله مادرم را شنیدم که با عجز و درماندگی به نزهت می گفت: -هی گفتند ترشی گردو نیندازیدها، آمد و نیامد دارد. گوش نکردم به حرفشان خندیدم. باور نمی کردم این بلا به سرم می آید. نزهت با صدایی گرفته به زور خندید: -وا چه حرف ها! حرف های خاله زنک ها را می زنید خانم جان. حالا هم که طوری نشده. خوب، دارید دخترتان را شوهر می دهید. خودمانیم ها، کم کم داشت دیر می شد. -نزهت حیا کن. من تابوت محبوبه را هم روی دوش این پسره لات بی همه چیز نمی گذارم. خواب دیده خیر باشه. او یک غلطی کرده، تو هم دنباله اش را گرفتی؟ امشب من باید تکلیفم را با این دختر پیش پدرت روشن کنم. -خانم جان، تو را به خدا تا آقا جان از راه می رسند شروع نکنیدها! بگذارید اوّل خستگی در کنند. یک لقمه غذا بخورند بعد... روغن داغش را هم خیلی زیاد نکنید. مادرم آه کشید: -نمی خواهند تو به من درس بدهی. اوّل صدای قدم های پدرم را از بیرونی شنیدم. بعد از مدّتی کوتاه لحن شگفت زدۀ او از حیاط اندرون به گوشم خورد: -خانم کجا هستید؟ چرا هیچ کس این جا نیست؟ خجسته در ایوان به سراغم آمد و با صدای آهسته و وحشت زده گفت: -محبوبه، فعلاً پاشو بیا توی اتاق تا آقا جان بویی نرد. بعد از شام برو. با قیافۀ گرفته گوشۀ سفره نشستم. پدرم کفش ها را کند و با عصای آبنوس که برای شیکی به دست می گرفت، وارد اتاق شد. از دیدن عصا برق از سرم پرید. -چرا حاج علی در را باز کرد؟ پس فیروز کجاست؟ اِهه، نزهت تو هم که این جا هستی! خجسته سلامی کرد و دوان دوان به ته حیاط رفت تا غذا را که پدرم به محض ورود دستور کشیدن آن را به حاج علی داده بود از او بگیرد و بیاورد. نزهت زورکی خندید و گفت: -خوششتان نمی آید اینجا باشم آقا جان؟ -چرا جانم، چرا! قدمت به چشم. ولی این وقت شب... بدون شوهرت...؟ آن گاه حیرت زده و مبهوت نگاهی به اطراف انداخت و به مادرم گفت: -حالت خوب نیست خانم؟ رنگ و رویت خیلی پریده. در حالی که کتش را که در آورده بود روی یک مخده می انداخت، در کنار سفره نشست. مادرم گفت: -چرا، خوب هستم، سرم یک کمی درد می کند، به نظرم چاییده باشم. شما ترشی نمی خورید؟ پدرم عدس پلو را در بشقاب کشید. هنوز یکی دو لقمه از آن را نخورده بود که خطاب به مادرم گفت: -پس منوچهر کجاست؟ سر و صدایش نیست. مادرم حرف توی حرف آورد: -نزهت جان، چرا شربت برای خودت نمی ریزی؟ پدرم که ناگهان جو را غیر طبیعی یاقته بود، خطاب به من گفت: -محبوبه، تو چه ات شده؟ چرا بق کرده ای؟... و بعد با نگرانی، با صدای نسبتاً بلند پرسید: -خانم، منوچهر کجاست، شماها چه آن شده؟ دایه کو؟ فیروز و زنش کجا هستند؟... چون متوجّه سکوت همۀ ما شد، نگرانی و هراس در او شدّت گرفت. احتمالاً می ترسید که منوچهر به نحوی از دستش رفته باشد. بلایی که در آن روزگار احتمال آن برای اطفال نوزاد زیاد بود و به کرّات پیش می آمد. این بار با وحشت و تحکّم پرسید: -خانم، گفتم منوچهر کجاست؟ مادرم با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت: -خانۀ نزهت. من آهسته دامن لباسم را بر طبق عادت تکان دادم. نه این که غذایی روی آن ریخته باشد. چرا که تقریباً اصلاً غذا نخورده بودم. فقط بر حسب عادت، و آهسته از جا برخاستم و از اتاق خارج شدم. چهار جفت چشم با احساسات و اندیشه های گناگون مرا تعقیب کردند. مادرم که سعی می کرد چشمش به من نیفتد، با نفرت روی از من برگردانید. بلافاصله صدای پدرم بلند شد: -امشب توی این خانه چه خبر است؟ دوان دوان به اتاق کناری رفتم، ولی فکر کردم ماندن در این جا فایده ای ندارد. بسیار به خطر نزدیک بودم. پدرم اوّل از همه دنبال من به این جا می آمد و بعد هم به صندوقخانه که از بچگی مخفیگاه مورد علاقۀ من بود می رت. چادر نماز خود را به یک دست گرفتم و با دست دیگر ارسی هایم را برداشتم. بار دیگر نوک ا پشت در رفتم و از درز در چشم به درون دوختم. پدرم دستها را پشت کمر زده و بالای سر مادرم ایستاده بود. مادرم با زاری و التماس می گفت: -آقا، شما را به خدا بنشنید تا بگویم. این طور که شما بالای سر من ایستاده اید زبانم بند می آید. پدرم در سکوت با دو سه قدم بلند به انتهای اتاق رفت و یک صندلی چوبی از کنار میز عسلی برداشت. برگشت و آن را در کنار مادرم درست رو در روی او گذاشت و روی آن نشست. دست ها را روی سینه صلیب کرد. حالا تکمۀ آستین ها را گشوده و آن ها را تا کرده بالا زده بود. یکی دو تکمۀ یقۀ پیراهنش هم باز بود. کف پاهای پوشیده در جورابش روی زمین تقریباً به یکدیگر چسبیده بود و زانوهایش از هم جدا بودند. انگار می خواست فضای لازم را برای هیکل مادرم ایجاد کند. -خوب، من نشستم. حالا بفرمایید. صدایش آمرانه بود. مادرم رو به خجسته کرد: -خجسته، برو بخواب. پدرم در سکوت و متعجّب یک ابروی خود را باا برد و به خجسته نگاه کرد. خجسته که چنان سر به زیر افکنده بود که فقط مغز سرش دیده می شد، سر بلند کرد و گفت: -نمی خواهید سفره را جمع کنم؟ -لازم نیست. من و نزهت خودمان ستیم. جمع می کنیم. خجسته بیرون آمد. خودم را کنار کشیدم. خجسته در را بست و به سوی من نگاه کرد و با چشمانی که از فرط وحشت گشاد شده بودند، لب خود را گزید و آهسته گفت: -اینجا نمان. برو قایم شو. آقا جان تکه تکه ات می کند. برو قایم شو. به علامت سکوت انگشت روی لب نهادم و اشاره کردم که برود بخوابد. بدنم می لرزید و نمی توانستم به خوبی درون اتاق را تماشا کنم. پدرم خطاب به مادرم گفت: -خوب؟ -من دایه و منوچهر را فرستادم خانه نزهت که .... پدرم حرف او را قطع کرد: -مگر این بچه شیر نمی خواهد؟ -خوب، برای همین فرستادم خانه نزهت. گفتم دایه محمود به منوچهر هم شیر بدهد. فیروز و دده خانم را هم نزهت به بهانه نذر و نیاز و شمع روشن کردن به شاه عبدالعظیم فرستاده. می خواستیم خانه خلوت باشد. -خانه خلوت باشد؟ برای چه؟ که چه بشود؟ مادرم روی دو زانو نشست و دو دست خود را بر زانوها نهاد و گفت: -می خواهم با شما حرف بزنم. صدایش می لرزید. -در باب چه؟ -محبوبه. مادرم سر به زیر افکند و ادامه داد: -به نزهت گفته که پسر عمو را نمی خواهد. -یعنی چه؟ این چه گربه رقصانی است که در می آورد! اوّل گفت باید پسر عطاالدوله را ببینم. بعد گفت او را نمی خواهم زن و بچه داشته. مگر از اوّل نمی دانست زن و بچه داشته؟ حالا هم منصور را نمی خواهد؟ -والله آقا، به خدا من هم عین همین حرف ها را بهش گفتم. -پس چه می خواهد؟ تا کی توی خانه بنشیند؟ بچه که نیست! پانزده شانزده سال سن دارد. هنوز هم خودش نمی خواهد چه می خواهد؟ -چرا آقا، می داند که را می خواهد؟ پدرم انگار مجسمه، درجا خشک شده بود و پس از لحظه ای گفت: -چه گفتی؟
-آقا، شما را به جدت اگر داد و فریاد راه بیندازی.... پدرم سید بود. مادرم مکثی کرد و با صدایی که به زحمت شنیده می شد، ادامه دا: -می گوید... می گوید ... راستش خودش یک نفر را زیر سر دارد. -یک نفر را زیر سر دارد؟ ... کی را؟ پدرم حال میر غضبی را داشت که با آرامش محکوم به اعدامی را نظاره می کند که می خواهد تا چند لحظه دیگر با فراغ بال سر از بدن او جدا سازد. پس به او فرصت می دهد. گوشه سبیلش را می جوید. مادرم سر به زیر افکند.
-چه بگویم آقا ... -گفتم کی؟ صدای پدرم بلندتر شد. مادرم چه قدر عاقل بود که خواست در و پنجره ها را ببندند. -آقا، می ترسم بگویم. خیلی اسم و رسم دار نیست. صدای مادرم در ناله ای گم شد. سکوتی بر اتاق مستولی شد. -او را کجا دیده؟ نزهت با هیکل تپل و سفیدش پشت سر پدرم ایستاده بود و با انگشتان خود ور می رفت. مادرم که سر به زیر داشت و با انگشت دور گل های قالی خط می کشید با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت: -سرگذر. پدرم با صدایی که در حکم آرامش قبل از طوفان بود، با صدایی که پیام آور انفجار گلوله توپ بود گفت: -نازنین، با زبان خوش می پرسم. چه کسی را زیر سر دارد؟ به وضوح را بر زبان راندن نام من اکراه داشت. -اگر بگویم ناراحت نمی شوید؟ شما را به خدا ... -گفتم این آدم کیست؟ -یک شاگرد نجار، همان نجاری سرگذر. اسمش رحیم است. پدرم همان طور مثل مجسمه دست به سینه نشسته بود و تکان نمی خورد. تا آن شب ندیده بودم که رنگ سرخ لب انسانی به ناگهان سفید شود. لب های پدرم سفید شدند. از فراز سر مادرم به دیوار رو به رو خیره شده بود. یک لحظه در خاموشی سپری شد. مادرم با شگفتی و وحشت سربلند کرد و به پدرم زل زد. سکوت او وحشت انگیز تر از هر داد و فریاد و جار و جنجالی بود. به آرامی گفت: -آقا؟!! و چون پدرم باز ساکت مانده بود، با لحنی امید بخش گفت: -آقا، می خواهد برود توی نظام. همیشه که نجار نمی ماند. پدرم همچنان که به دیوار نگاه می کرد، دهان گشود. صدایش متین، بم، خفه و آرام بود. به زحمت از حلقومش خارج می شد. انگار کسی گلویش را می فشرد: -کجاست؟ ... این دختره کجاست؟ مادرم با دو دست زانوهای پدرم را گرفت: -آقا، تو را به جدتان، چه کارش دارید؟ -توی کوچه و بازار می گردد؟ توی شهر ولو شده هر غلطی دلش می خواهد می کند؟ کجاست؟ گفتم کجاست؟ خواهرم به التماس گفت: -آقا جان، شما را به خدا ببخشیدش. غلط کرد. اصلا من بی خود با شما حرف زدم. روی بچگی یک غلطی کرده ... پدرم مثل ترقه از جا پرید: -روی بچگی؟ مادرت به سن و سال او یک بچه دو ساله داشت. زیادی افسار او را ول کرده ام. من این دختر را زیر شلاق کبود و هلاک می کنم تا عاشقی از یادش برود. خواهرم آه و ناله می کرد: -آقا جان، عاشقی یعنی چه؟ این چه حرفی است ؟ ... مادرم می گفت: -آقا، آبروریزی نکنید. سر و صدا بیرون می رود. تف سربالاست. پدرم فریاد زد. انگار اختیارش را از دست داده بود: -آبروریزی؟ آبروریزی دیگر بیش از این؟ یعنی دایه وللله و کلفت و نوکر نفهمیده اند؟ خر هستند؟ اگر هم تا الان نفهمیده باشند، هنوز دیر نشده. ذوق نکن. طشت رسواییمان از بام می افتد. خواهرم حق داشت که می گفت این قدر دخترهایت را پر و بال نده. گفتم بگو بیاید این جا ببینم. کجاست این گیس بریده؟ مادرم با شنیدن حرف عمه ام لب ها را با نفرت به هم فشرد. پدرم عرض و طول اتاق را با عصبانیت طی می کرد. دست ها را به پشت زده بود و خواهر و مادرم در حالی که وحشت زده میان دست و پای یکدیگر گیر می کردند، به دنبال او می رفتند و التماس می کردند. پدرم ساکت و خشمگین منتظر احضار من بود. مادرم گفت: -آقا تقصیر خودتان است. هی شعر حافظ، هی لیلی و مجنون، هی آهنگ قمر. من می دیدم این آخری ها یا به صفحه قمر گوش می کند یا کتاب شعر می خواند. خوب، نتیجه اش همین است دیگر ... آخر مگر همین یک دختر خاطرخواه شده؟ پدرم رو به ا ایستاد و در حالی که با انگشت به سوی مادرم اشاره می کرد گفت: -نه خانم، آدم از شعر حافظ و لیلی و مجنون و آهنگ قمر عاشق نمی شود. اوّل عاشق می شود، بعد به صرافت این چیزها می افتد. بعد هوس لیلی و مجنون و دل ای دل به سرش می زند. این دختر هم اوّلی نیست که کسی را زیر سر دارد. ولی اوّلی است که یک لات آسمان جل را پیدا کرده... صاحب منصب می شود! هِه هِه. ارواح پدرش. من که بچه نیستم خانم. بگو بیاید... نمی گویی؟ پس خودم می روم. پدرم به سوی در هجوم برد. من به عقب جستم. می شنیدم که مادرم می گوید: -چه کار می خواهی بکنی آقا؟ حالا شما عصبانی هستید. یک وقت کاری دست خودتان می دهیدها! -برو کنار خانم. از سر راهم برو کنار! -جان موچهر. آقا، اوقاتتان را تلخ کنید. تو را به جان موچهر رحم کنید. -به جان منوچهر؟ این دختر گذاشت من حلاوت وجود منوچهر را بچشم؟ گذاشت بعد از این همه سال چهار صباح هم آب خوش از گلویم پایین برود؟ زهر مار به جانم ریخت. یک لات جعلق یک لاقبا. یک بچه مزلّف. آبرویم را به باد داد... خواهرم التماس می کرد: -آقا جان، شامتان یخ می کند. اوّل شامتان را بخورید. عجب غلطی کردم. همه اش تقصیر من بود. صدای وحشتناکی بلند شد. فهمیدم پدرم با لگد دیس پلو را به دیوار کوبیده. مادر و خواهرم هم زمان فریاد کشیدند و من وحشت زده به سوی در حیاط دویدم و دوا دوان از پله ها سرازیر شدم و به طرف حیاط و ته باغ رفتم. کفش ها را به دست گرفته بودم تا پدرم صدای پایم را نشنود. صدای به هم خوردن دو لنگه در اتاق و فریاد پدرم را شنیدم که همچون شیر غران کف بر دهان فریاد می زد: -گفتم کدام گوری هستی دختر؟ و یکی یکی اتاق ها و صندوق خانه و حوضخانه را در جست و جوی من زیر پا گذاشت. به ته باغ دویدم. کنار در مطبخ چادر به سر افکندم، ارسی هایم را پوشیدم و آهسته و با طمانینه از دو پله آجری شکسته بالا رفتم و وارد آشپزخانه سیاه و دودزده شدم. یک چراغ بادی به دیوار آشپزخانه آویخته بود. سه اجاق بزرگ کنار یکدیگر در دیوار روبه رو ساخته شده بود. خشت های دو طرف هر اجاق بالا آمده و پایه ای برای دیگ به وجود آورده بودند. همه سیاه و دودزده. در یک گوشه فرورفتگی دخمه مانندی وجود داشت که بدون هیچ دری به مطبخ مرتبط و پر از هیزم بود. ما در بچگی از ترس جن قدم به آشپزخانه نمی گذاشتیم. هر صدای جرق جرق از انبار هیزم نشانه ای بر وجود جن و تاییدی بر قصه های زیر کرسی دایه جانم بود.
روی بام مطبخ گلوله های خاکه زغال را چیده بودند که برای کرسی زمستان درست کرده بودند تا خشک شود. در طرف چپ دیوار در چوبی کوتاهی بود که پس از عبور از آن و طی سه چهار متر به دهانه آب انبار می رسیدیم که با چند پله تا پاشیر پایین می رفت. بیچاره حاج علی بعد از هر وعده غذا باید ظروف را به آن جا می کشید و با چوبک و خاکستر و گرد آجر، تمیز می شست و بعد دوباره آن ها را به مطبخ برمی گرداند و در ابارتر و تمیز و مرتبی قرار می داد که مخصوص این کار بود. انبار یک سکو داشت. روی سکو ظروف کوچک و دم دستی مثل سینی، سیخ کباب، کاسه و قابلمه های کوچک را قرار می دادند. زیر آن محل دیگهای بزرگ مسی، منقل و آبکش مسی و این قبیل چیزها بود. من ترجیح دادم به آشپزخانه بروم، چون به هر حال در آن جا چراغی روشن بود.
حاج علی که تازه خوردن غذا را با دست های چرب به اتمام رسانده بود سر بلند کرد و با حیرت مرا نگاه کرد و به زحمت از جای خود بلند شد. -فرمایشی بود خانوم کوچیک؟ بار دیگر صدای فریاد پدرم را شنیدم. از درون مطبخ روشنایی مبهمی از چراغ های آن سر حیاط و عمارت اربابی به چشم می خورد. تازه متوجه می شدم که حیاط و باغ و باغچه و پنجره های رنگین و پشت دری های روشن از نور چراغ ها چه منظره زیبایی دارند، به خصوص که نور آن در حوض وسط حیاط منعکس می شد. سرخی شمعدانی ها غوغا می کرد. هرگز با این دقت و شگفتی نتیجه کار باغبان پیر و پسر او را که آب حوض را هم می کشید تحسین نکرده بودم و این همه آرزو نکرده بودم که از این محیط دور شوم و به آن دکان دودزده نجاری پناه ببرم. به آرامی به سوی حاج علی برگشتم. امیدوار بودم کری گوش و بی خیالی او مانع شنیدن فریاد پدرم گردد. به صدای نسبتا بلند گفتم: -من ... من ... خانم جانم قلیان می خواهند. آتش نداری؟ خدا کند صدایم به آن سوی حیاط نرود. با تعجب نگاهم کرد: -پس سر قلیان کو؟ -الان می روم می آورم. حاج علی با خستگی و تنبلی گفت: -آخر می خواستم ظرف ها را ببرم پاشیر بشورم. تا شما سر قلیان را بیاورید، من ظرف ها را می برم و برمی گردم. -نمی خواهد برگردی. ظرف ها را ببر. من خودم آتش را برمی دارم. به من نگاه کرد. با تعجب لب پایین را جلو داد. ظرف ها را برداشت که ببرد. متحیر بود. نمی دانست چراغ بادی را بردارد و ببرد یا نه! که اگر می برد من در تاریکی می ماندم. خواست بی چراغ برود گفتم: -نه، نه، من روشنی لازم ندارم. چراغ را بردار ببر. پیرمرد مبهوت چراغ را برداشت و شلان شلان به سوی پاشیر آب انبار رفت. می دانستم تا دو ساعت دیگر هم برنمی گردد. چادر نماز را به خود پیچیدم و لب پله آشپزخانه در تاریکی نشستم. این تاریکی را از خدا می خواستم. مدتی طول کشید. همچنان به ساختمان نگاه می کردم. جنب و جوش خفیفی که در جریان بود و فقط برای من معنا داشت، اوج گرفت و سپس کم کم فروکش کرد. چه قدر طول کشید، نمی دانم. یک ساعت؟ دو ساعت؟ فقط می دانم که کمرم از نشستن روی پله درد گرفته بود. جرئت جنبیدن نداشتم. انگار خواب می دیدم. کابوس بود. مردم و زنده شدم تا یکی یکی چراغ ها خاموش شدند. صدای پای حاج علی را شنیدم که لنگ لنگان با نور چراغ بادی دوباره از پله های آب انبار بالا می آمد. خسته از جا بلند شدم. تمام تنم درد می کرد. انگار کتک خورده بودم. حاج علی مرا دید. مرا دید و نگاهی مشکوک و متعجب به سویم افکند و آن گاه به طرف ساختمان نگاه کرد و شلان شلان وارد مطبخ شد. نوک پا نوک پا به ساختمان اصلی برگشتم. انگار به کشتارگاه می روم، به سلاخ خانه. از وحشت قالبی تهی کرده بودم. خوشبختانه ظاهرا همه خوابیده بودند یا با تظاهر به خواب، برای فرو خواباندن آتش خشم خویش و اجتناب از کشتن این دختر عاصی و سرکش دلیلی می یافتند. آهسته در اتاقی را که می دانستم نزهت در آن خوابیده، گشودم و بی صدا وارد شدم و در را پشت سرم بستم. بلافاصله خواهرم برخاست و نشست. نور مهتاب اتاق را در برگرفته بود و با اشیاء رنگین و قیمتی آن بازی می کرد. با تنی خسته کنار او دراز کشیدم - با همان چادر که به دور خود پیچیده بودم – او هم طاقباز دراز کشید و به طاق خیره شد. سرم را تا کنار گوشش بردم. دست راستم را زیر سرم قائم کردم. -چی شد؟ دست خود را روی پیشانی افکنده و ملافه را تا گلو بالا کشیده بود به طوری که من فقط آستین او و دو چشم درشتش را می دیدم. -چه می خواستی بشود؟ می بینی چه شری به پا کردی؟ آقا جان قدغن کرده که از خانه بیرون بروی. اگر هم لازم شد، با درشکه آن هم با خانم جان یا با دده خانم و به اجازه خانم جان. بی اراده گفتم: -آه ... -آقا جان گفت به عمو پیغام می دهد که تا چند روز دیگر به باغ شمیران عمو جان می روید. می برندت تا قرار و مدار عروسی ات را با منصور بگذارند. باز گفتم: -وای! و کنار خواهرم روی قالی ولو شدم و من هم طاقباز خوابیدم. غرق فکر بودم. هیچ کس و هیچ چیز را کنار خود نمی دیدم، دور و برم را نمی دیدم. فقط از خدا مرگم را می خواستم. آن قدر نسبت به منصور خشمگین بودم و احساس کینه می کردم که نگو. خواهرم ادامه داد: -تازه قدغن کرده که هیچ کس از اهل این خانه حق ندارد از طرف بازارچه رفت و آمد کند. همه باید راهتان را دور کنید. از سمت چپ بروید و سه چهار تا خانه را دور بزنید. باید از آن طرف بروید .... من ساکت بودم. اصلا انگار مرده بودم. فقط زلف های او را می دیدم – پرچین و حلقه حلقه بر روی پیشانی. و منصور را می دیدم – زلف های روغن زده چسبیده به سر. شق و رق و جدی. بی هیچ احساسی. نمی خواستم، زور که نبود. منصور را نمی خواستم. حالا خواهرم دست چپ را زیر سر نهاده و بالای سر من خیمه زده بود: -بیا و دست بردار محبوبه. یک کمی فکر کن. ببین چه به روز همه آورده ای؟ تو با این همه دنگ و فنگ، با این زندگی، این بریز و بپاش، مگر می توانی زن یک شاگرد نجار بشوی؟ می توانی با یک آدم لات و آسمان جل زندگی کنی؟ آخر این پسره مگر چه دارد؟ به جز بوی گند چوب؟ ... حرف او را قطع کردم و پشت به او کردم: -ولم کن. بگیر بخواب. خواهرم پرسید: -آخر بگو چه خیالی داری محبوبه؟ -خیال او را. آرزوی بوی چوب داشتم.
درها به رویم بسته شد. گربه ای بودم که در دام افتاده باشد، خشمگین، لجباز، وحشی. جرئت نمی کردم با پدرم روبه رو شوم. دایه که بعد از دو روز برگشته بود و نگاه های مشکوکی به من می کرد و حرفی نمی زد، ناهار و شامم را برایم می آورد. مادرم حتی المقدور از دیدن من اجتناب می کرد. هرگاه که به ضرورت از اتاق خارج می شدم و با او روبه رو می شدم، سر به زیر شرمگین، با حجب سلام می کردم. جوابی نمی شنیدم. خجسته واسطه بین من و مادرم بود. انگار منوچهر هم بداخلاق شده بود. نحسی می کرد و شیر نمی خورد. کم می خوابید. روزها هروقت صدای گریه او بلند می شد و بی تابی می کرد، مادرم هم پا به پای او صدای خود را بلند می کرد.
-الهی بمیرم. این بچه از وقتی شیر قهره خورده از این رو به اون رو شده. از بس این دختر تن مرا لرزاند. خدا مرا مرگ بدهد و راحتم کند. عجب ماری زاییده ام.و با این همه باز پستان به دهان منوچهر می گذاشت و باز غر می زد. پنچ روز، ده روز، بیست روز، زندانی خانه بودم. کلافه بودم. دیوانه بودم. شیدا بودم. هیچ فکری جز او در سرم نبود. این در بستن به روی من آتش درونم را تیزتر کرده بود. باعث شده بود که حالا دیگر هیچ فکری و ذکری جز او نداشته باشم. می خواستم فکر خود را به چیز دیگری معطوف کنم، نمی توانستم. و این دیوانه ام می کرد. بیچاره ام می کرد. هروقت تا نزدیک در بیرونی می رفتم، دده خانم به بهانه ای دنبالم می آمد، یا مادرم صدایم می زد یا دایه خانم به سراغم می آمد. -جایی نروی ها محبوب جان. آقا جانت غدقن کرده اند. -نترس. کجا را دارم بروم؟ دارم می روم ته باغ گل بچینم. می خواهم از رویش گلدوزی کنم. راستی که در گلدوزی مهارت داشتم. رومیزی می دوختم که همه انگشت به دهان می ماندند. گل بنفشه، گل محمدی، گل نرگس را می چیدم و نقشش را روی پارچه می کشیدم. آن وقت به گل نگاه می کردم و از روی رنگ های آن گلدوزی می کردم. می خواستم یک دستمال کوچک بدوزم. برای کسی که از بردن نامش حتی در ذهن خود نیز هراس داشتم. ولی نه، شنیده ام که دستمال دوری می آورد. یک پیش بخاری می دوزم تا بیندازد روی طاقچه بالای سر بخاری. آیینه را رویش بگذارد و هر روز صبح خود را در آن نگاه کند و آن موهای وحشی را شانه بزند. پدرم گرامافون را جمع کرده بود. صفحه های قمر غیبشان زده بود. نشانی از کتاب لیلی و مجنون و یا دیوان حافظ نبود. ای وای، این ها چرا زندانی شده اند؟ این ها چرا مغضوب شده اند؟ این ها که دوای دل من بودند. پس من روزها تنها و بی کار در این خانه چه کنم؟ فقط مثل مرغ سرکنده پرپر بزنم؟ دلم می خواست سر به تن منصور نباشد. اواخر مرداد ماه بود. پدر و مادرم در حوضخانه بودند. بعد از ناهار بود. فواره آب نما باز بود و صدای ملایمی آب را به درون حوض کاشی فرو می ریخت. پدرم قلیان می کشید. مادرم چای می خورد. من نوک پا پایین رفته بودم و گوش نشسته بودم. هیچ حرف و نقلی در میان نبود که به من مربوط باشد. انگار من وجود نداشتم. اصولا بعد از جریان آن شب پدرم عبوس و کم حرف شده بود. اغلب سگرمه هایش درهم بود. مادرم با نگرانی به او نگاه می کرد و من اغلب پشت در اتاقی که پدر و مادرم در آن بودند گوش می ایستادم. ولی اصلا صحبتی از من و عشق و عاشقی من در بین نبود. این بدتر از داد و فریاد و سرزنش و کتک بود. کاش حرفی می زدند. کاش پدرم تهدید می کرد و مرا به قصد کشت می زد. اگر نام رحیم را به میان می آورد و از نجاری سرگذر حرف می زد، معنای آن این بود که رحیم در ذهن او وجود دارد و مایه مکافات اوست. مشکلی است که باید به طریقی حل شود. آن وقت من می گفتم طریقی وجود ندارد مگر وصال من و او. ولی این سکوت چه معنا داشت؟ یعنی اصلا مشکلی وجود ندارد. یعنی حرف های من ارزش هیچ و پوچ را داشته و باد هوا بوده است. یعنی دل دیوانه من باید آن قدر سر به سینه خسته ام بکوبد تا خسته شود، آرام شود، مطیع شود که کاش می شد. ولی هروقت نسیمی می وزید، من به یاد آن زلف های آشفته و آن نگاه شوریده و آن رفتار صوفیانه می افتادم. آیا آن زلف ها هم اکنون با وزش این نسیم می لرزند؟ چه قدر دلم هوای آن دکان کوچک و صدای اره و رنده را کرده بود. مادرم از حوضخانه بالا آمد و دده خانم را صدا زد. سر و کله دده خانم فس فس کنان پیدا شد. شنیدم که مادرم می گوید: -به فیروزخان بگو فردا صبح زود کالسکه آماده باشد. آقا مهمان هستند. تشریف می برند باغ برادرشان شمیران. دلم ریخت. پس چرا آقا جان به قلهک نمی رود؟ به باغ خودش که تازه داشت باغ می شد. چرا به شمیرا می رفت؟ به آن باغ دراندردشت عمو جان. آن هم تک و تنها؟ آن هم موقعی که همه ما در شهر بودیم و به خاطر زایمان مادرم و اتفاقات بعدی امسال صحبتی هم از ییلاق رفتن در میان نبود. تابستان ها اهل بیت عموجان به باغ شمیران نقل مکان می کردند. زن عمو اغلب مادرم را دعوت می کرد. مادرم طفره می رفت. از او خوشش نمی آمد. زبان خوشی نداشت. پس چه طور شده که امسال بی مقدمه پدرم عازم شمیران است؟ از خجسته خواستم سر و گوشی آب بدهد. خوب بلد بود خود را به سادگی بزند و جواب سوالات مرا از زیر زبان مادرم بکشد. خجسته می گفت: -خانم جان می گویند عموجان از آقاجانت دعوت کرده. گفته تشریف بیاورید شمیران تا در مورد سرنوشت فرزندانمان تصمیم بگیریم. آقا جان هم می رود تا هر چه زودتر کار تو و منصور را به سامان برساند. خجسته مکثی کرد و ادامه داد: -آقا جان گفته دیگر صلاح نیست تو توی این خانه باشی. باید ردت کنند بروی. گفته دختری را که هوایی شده باید زود شوهر داد وگرنه بیشتر از این افتضاح بالا می آورد. خجسته سرخ شد: -قرار شده خانم جان هم به خاله جان پیغام بدهند زودتر بیایند، کار مرا هم با حمید تمام کنند ... خندید و افزود: -از ترس تو مرا هم دارند هول هولکی شوهر می دهند. گفتم: -مبارک است انشاالله خجسته. ولی من منصور را نمی خواهم. چشم ندیدش را دارم. با آن مادر عفریته بی چاک دهنش. اگر زیر بار رفتم، آن درست است! منصور را که می بینم انگار عزرائیل را دیده ام. -خانم جان می گویند می خواهد بخواهد. نمی خواهد، می زنم توی سرش، می نشانمش پای سفره عقد. -من خودم را می کشم. تریاک می خورم و خودم را می کشم. حالا می بینی. من زن منصور بشو نیستم. -بیچاره منصور که بد پسری نیست. دلم برایش می سوزد. تو دیوانه شده ای محبوب، ها! -آره به خدا، خوب گفتی خجسته، دیوانه شده ام. خودم از همه بهتر می دانم. صبح زود آقا جان با کالسکه رفت. من هنوز در رختخواب بودم که صدای برو و بیا را شنیدم و راحت شدم. وقتی آفتاب پهن شد، مادرم لباس عوض کرد و خجسته را صدا کرد: -بیا خجسته، بیا مادر زودتر آماده شو برویم خانه خاله ات. -نه خانم جان، من دیگر کجا بیایم؟ رویم نمی شود. صدای خنده مادرم را شنیدم: -خدا روی خجالت را سیاه کند. پاشو، پاشو! مگر می خواهیم کجا برویم؟ داریم می رویم خانه خاله ات. مگر صد دفعه تا به حال نرفته ای؟ کسی به تو کاری ندارد. چه طور شده که مادرم باز می خندد؟ سرحال است؟ حال شوخی دارد؟ مادر و خواهرم راه افتادند و در میان بهت و حیرت من، دایه هم بچه به بغل به دنبالشان رفت. مادرم دستور داد حاج علی جلوتر برود و درشکه برایشان بگیرد تا همه با درشکه بروند. هنگامی که قصد عزیمت داشتند دده خانم با تردید نگاهی به مادرم کرد و گفت: -محبوبه خانم با شما تشریف نمی آورند؟ مادرم تند شد: -به تو چه دخلی دارد؟
-آخر اگر محبوبه خانم هم تشریف می آوردند، من هم با اجازه شما می رفتم سری به خواهرم می زدم. در میان شگفتی من و دده خانم و دایه جان، مادرم با خونسردی گفت: خوب تو برو، به محبوبه خانم چه کار داری؟
من و دده خانم هر دو بی اراده نظری از روی تعجب به مادرم انداختیم. مگر قرار نبود همیشه یک نفر مراقب من باشد؟ چه طور مادرم به این سادگی به دده خانم اجازه داد؟ معمولا خدمه برای رفتن به مرخصی و دادار از اقوامشان به این راحتی اجازه کسب نمی کردند.
آن هم زمانی که مادرم قصد تنها گذاشتن مرا در خانه داشت و طبیعتا دده خانم باید مسئول مراقبت از من می شد. دده خانم من من کنان نگاهی به من کرد و گفت: -خوب... پس ... پس ... راستی بروم؟ مادرم با بی حوصلگی گفت: -برو دیگر، چه قدر پرچانگی می کنی! ولی تا قبل از غروب آفتاب برگردی ها. هزار کار داریم. از دیشب غذا مانده. محبوبه خانم یک قابلمه می کشد، برای خواهرت ببر. مادرم اسم مرا برده بود، آیا معنی آشتی داشت؟ آتش بس اعلام می کرد؟ نتوانستم بفهمم، چون از در خارج شد و رفت. اما دده خانم، وای که این زن چه قدر فس فس می کرد. مثلا می خواست بعد از مدتها یک روز به خانه خواهرش برود! به آشپزخانه رفتم و نظارت کردم تا حاج علی یک قابلمه غذا برای خواهر او بکشد. باز آن قدر برای من و خود حاج علی می ماند که لازم نباشد او طباخی کند. با این همه زورش می آمد قابلمه را پر کند. باید با او کلنجار می رفتم. -حاج علی، این همه غذاست، چرا زورت می آبد بکشی؟ -آخه هر چیزی حساب و کتاب دارد. این دده خانم پررو می شود. هروقت دیگر بود خنده ام می گرفت، ولی آن روز با بی قراری پا بر زمین می کوبیدم: -زود باش دیگر! قابلمه را پر می کنی یا خودم بگیرم پر کنم؟ حاج علی غرغرکنان قابلمه را پر کرد: -بفرمایید، مال بابام که نیست. هرچه قدر که بخواهید می ریزم. آن قدر بخورند تا بترکند. اتاق حاج علی در بیرونی و نزدیک در حیاط بود. لنگ لنگان به سوی اتاق خود رفت. چشمانش از شدت فوت کردن زیر دیگ در هر صبح و شام، همیشه اشک آلود و سرخ بود. هنگام راه رفتن یک دست بر کمر می گذاشت و دولا دولا راه می رفت. پایش می لنگید. از درد استخوان بود یا نقص جسمی نمی شد حدس زد. با این که در آشپزخانه امکان هر نوع سورچرانی را داشت و همیشه علاوه بر سهمیه غذای خود، ته ظروف را هم با اشتها پاک می کرد و می خورد، باز هم لاغر و استخوانی بود و گرچه پیر و فرتوت شده بود در چشم پدر و مادرم اوج و قربی داشت. نه تنها به خاطر آشپزی بی نظیرش، بلکه به علت وفاداری کورکورانه ای که داشت. می دانستم که از موقعیت استفاده می کند و می خوابد. پس چه طور شده که مادرم مرا در خانه تنها می گذارد؟ آیا دلش به حال من سوخته؟ آیا دوران اسارت من به پایان رسیده؟ آیا فکر می کردند بعد از این بیست و دو سه روز سرم به سنگ خورده و عاقل شده ام؟ یا چون آقا جان در شهر نیست، قانون بگیر و ببند هم شل شده! به هر دلیل که می خواهد باشد! من می روم به سراغ آن زلف های پریشان، آن دست های محکم و عضلانی، آن شاهرگی که در امتداد آن گردن کشیده از زیر پوست سبزه بیرون زده بود. به سراغ بوی چوب و صدای اره و آن بهشت دودزده .... چادر به سر کردم و پیچه زدم و به راه افتادم. حاج علی در اتاقش خوابیده بود. کلون در را گشودم و آزاد شدم. در این مدت فقط یک بار از خانه خارج شده بودم. آن هم به قصد منزل خواهرم، در کالسکه پدرم و به همراهی ددده خانم. تازه از سمت چپ منزل. حالا انگار یک قرن می شد که از آن کوچه و آن گذر و آن دکان کوچک دور بوده ام. می دیدم که همه چیز هنوز همان قدر روشن، همان قدر شاد و زنده است. مردم مثل سابق می روند و می آیند. هیچ چیز تغییر نکرده. فقط من که پرواز می کردم. سبک بودم. می خواستم به صدای بلند بخندم. پیچه را بالا زدم تا او را بهتر ببینم. تا او مرا بهتر ببیند. کاش می شد همچون گدایی بر در دکان او بنشینم و هر روز آمد و شد او را تماشا کنم. کار کردن او را تماشا کنم. نفس کشیدن او را تماشا کنم. به پیچ کوچه سوم نزدیک شدم. یک مشت خون داغ به یک باره در دلم سرازیر شد. دلم هری پایین ریخت. دست و پایم سست شد. جرئت نداشتم از پیچ کوچه بپیچم و او را ببینم. ایستادم. ولی طاقت ایستادن هم نداشتم. نفس تازه کردم و پیچیدم. ناگهان سرد شدم. یخ کردم و درجا ایستادم. در دکان بسته بود. انگار موجی بودم که به صخره خورده باشد. مگر ممکن است؟ این وقت روز؟! دو تخته پهن و بلند به صورت ضربدر به آن در بسته با میخ کوبیده شده بود. پس دکان بسته نبود، تعطیل بود. برای مدتی طولانی، برای همیشه. گیج و مات برجای ماندم. با التماس و الحاح به چپ و راست نگاه می کردم. کسی نبود که به من بگوید چه شده؟ از که بپرسم؟ کجا بروم؟ دوباره به در خیره شدم. مثل این که به جسد عزیزی نگاه می کنم. بی اراده برگشتم و به طرف خانه به راه افتادم. سرم پایین افتاده بود. انگار استخوانی در گردنم نبود. پس بی جهت نبود که مادرم بند از پای من برداشته بود. بی خود نبود که گفت محبوبه. بی خود نبود که می خندید. می خواست بیایم و با چشم خودم ببینم. هر چه بود، زیر سر پدرم بود. او را حبس کرده اند؟ کشته اند؟ چه شده؟ با او چه کرده اند که هر چه کرده باشند با دل من کرده اند. از پدرم و از خنده مادرم بدم می آمد. هر چه خشونت می کردند، هر چه بیشتر سنگ می انداختند، من بی طاقت تر می شدم. ولم کنید. به حال خودم رهایم کنید. خداوندا، دیگر چه طور او را ببینم؟ کجا پیدایش کنم؟ پرش دادند و رفت. به خانه برمی گشتم ولی پاهایم پیش نمی رفتند. مثل این که به ساق هایم سنگ بسته بودند. بی جان بودم. بی حوصله بودم. خسته بودم و راه خانه چقدر دور بود. پا بر زمین می کشیدم. دست به دیوار می گرفتم. به سختی نفس می کشیدم. پیر شده بودم. چرا هوا این قدر خشک و سوزان شد. چرا همه چیز تغییر کرد. چرا نور خورشید تیره و تار شد. مردم عبوس شدند. زندگی جدی شد. تلخ شد. چرا عابرین عجول و اندوهگین هستند. چرا از سایه های روی دیوار غم می بارد. به خانه رسیدم. درختان چنار ردیف به ردیف اطراف حیاط صف کشیده بودند. آب حوض آرام بود و تموجی نداشت. به حوضخانه رفتم. در آن جا هم هوا گرم بود. خود را بر روی پشتی انداختم. اشکی هم در چشمم نبود. فقط خشم بود و عصیان. نسبت به پدرم. به حیله گری مادرم که غیرمستقیم حقیقت را به من نمایاند. نسبت به منصور. حالا بنشینند و منتظر باشند تا من زن منصور بشوم. حالا که این طور است، من هم می زنم به سیم آخر.
حاج علی یا الله گویان نزدیک ساختمان آمد و سینی غذای مرا روی پلّه ها گذاشت و لنگ لنگان دور شد. به آن دست نزدم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. با بی حالی از جا برخاستم و چادر به سر کردم. شاید حالا به سر کارش آمده باشد. بروم ببینم آمده یا نه. اگر چه از طرز تخته کوب کردن در آنچه را باید بفهمم فهمیده بودم. ولی با این همه می رفتم. می رفتم تا جای خالی او را ببینم. در بسته را ببینم و قیافۀ او را در پشت در مجسم کنم. بی حال و بی شور و شوق راه افتادم و دو کوچه را طی کردم و به سر پیچ کوچۀ سوم رسیدم. در به همان صورتی بود که از صبح دیده بودم. بی اراده زیر بازارچه راه افتادم. حفظ چادر بر سرم مشکل بود. گیج و مبهوت راه می رفتم و نمی دانستم کجا می روم؟ چه می خواهم؟ کنار سقاخانه ایستادم ولی شمعی روشن نکردم. دل و دماغ نداشتم. داشتم خفه می شدم. راست می گفت مادرم، راست می گفت پدرم، لیلی شده بودم و چون مجنون سرگردان بودم. شوریده احوال بودم. باید به خانه بر می گشتم. برای چه این جا ول بگردم؟ مرغ از قفس پریده، باید به قفس خودم برگردم و به درد خود بمیرم. -ای خانم، محض رضای خدا به من کمک کنید. یتیم هستم... همین را کم داشتم. پسر بچۀ گدای ده دوازده ساله ای با پای برهنه، یقۀ باز و قبای کهنه و آلوده به دنبالم می دوید. اگر دکان باز بود و من سرحال بودم، بدون شک به یمن دیدار او پولی حسابی به این گدای ژنه پوش می دادم. ولی حالا از سماجت او عاصی بودم. از زمین و زمان کینه داشتم. گوشۀ چادرم را به التماس گرفت: -یتیم هستم. خانم. جان بچه هایت به من کمک کن. چادرم کثیف می شد. با خشم او را هل دادم: -گمشو. کمی ایستاد و دوباره به دنبالم دوید. همچنان که می رفتم، بدون آن که به پشت سرم نگاه کنم گفتم: -گفتم برو گمشو. صدایش را پایین آورد و گفت: -اون برات کاغذ داده. درجا میخکوب شدم. پسرک به سرعت جلو آمد و دست خود را باز کرد. -اون کیه؟ -گفت بگویم همان نجّاره. به بهانۀ دادن پول به سرعت کاغذ را از کف دست او قاپیدم و راه افتادم. در هشتی خانه کاغذ را گشودم. همان خطّ خوش بود که دیدن دوباره اش قلبم را به تپش انداخت و خون در بدن منجمدم دوباره به گردش در آمد. باز خورشید روشن شد و زندگی به جریان افتاد.
oعمه جان تکّه کاغذ دیگری به دست سودابه داد. گذشت زمان اثر خود را بر آن نهاده و آن را زرد کرده بود. در کاغذ با خطّی خوش نوشته بود: پشت باغ خانه تان منتظر هستم. oاحساس اشتیاق و محبّت از لابه لای کلمات نامه، از میان غبار زمان، به قلب سودابه منتقل شد. عمه جان همۀ یادگارها را حفظ کرده بود. در حالی که دوباره کاغذ را می گرفت و در جعبه در جای خود قرار می داد. ادامه داد.
دیگر آب از سرم گذشته بود. در بندِ آبرو نبودم. می دانستم که پدر و مادرم دیگر غم مرا ندارند. خیالشان از جانب نجّار محلّه راحت است. پس مادرم حتماً دیر باز می گشت و تا غروب چند ساعتی فرصت داشتم. حاج علی هم که به حساب نمی آمد. پیرمرد بیچاره، سرش به کار خودش بود. سبکبال بازگشتم و با قدمهای شمره به سمت چپ کوچ راه افتادم. تا آخر دیوار باغ منزلمان رفتم. در این قسمت بیشتر دیوار باغ هایی بود که جا به جا به یکدیگر نزدیک می شدند. حتی عبر کالسکه که مدتّی به دستور پدرم از آن قسمت انجام می گرفت، به خاطر باریکی کوچه با سختی توام بود. وقتی به ته دیوار باغ رسیدم،باز به چپ پیچیدم. این جا کوچه باغ باریکی بود که از دو طرف آن درختان چنار از پس دیوار باغ ما و باغ همسایۀ مقابل سر برآورده و سایه بر زمین افکنده بودند. بسشتر کوچه پر خاک و خاشاک و پست و بلند بود. مدفوع سگ و انسان جا به جا دیده می شد. آن جا قریباً متروک بود. کوچه باغ بع زمین گستردۀ متروکی منتهی می شد که آن جا نیز خار و خاشاک و چند تک درخت نیمه خشک دیده می شد. هرگز به این معبر یا زمین پشت آن نیم نگاهی نیز نیفکنده بودم. آن روز این معبر متروک بهشت من شد. اواسط کوچه ایستادم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. در آن گرمای تابستان، احدی در آن حوالی نبود و اگر هم بود مرا در چادر کهنه ای که به سر کرده بودم و پیچه ای که به رو داشتم به جا نمی آورد. پشت به کوچۀ اصلی ایستاده بودم. صدای پای او را شنیدم که از پشت سرم داخل آن معبر باریک و تنگ شد. صدای خش خش خرد شدن خار و خاشاک را می شنیدم و از حقارت آن محل شرمنده بودم. مثل این که من مسئول وضعیت کثیف و آشفته و درهم و برهم آن کوچه بودم. لحظه ای بعد از کنارم گذشت و روبه رویم ایستاد. لبخند شرم آگینی به لب داشت. از زیر کلاه تخم مرغی که کمی جلو کشیده بود، حلقه های زلفش دیده می شد. در پشت گردنش نیز موها از زیر کلاه بیرون بود. باز هم یقۀ پیراهن چلوارش در زیر قبا گشوده بود و گردن و پست تیرۀ او را به نمایش می گذاشت. شالی به کمر بسه بود و من حیران بودم که عمر این لباس ها تا کی خواهد بود؟ اگر این لباس را بر حسب جبر زمان به کنار بگذارد و کت و شلوار بپوشد چه شکل خواهد شد؟ کف دو دست را در مقابل خود بر هم نهاده و گفت: -سلام. -سلام. سایۀ برگ های چنار و نور آفتاب بر صورتش بازی می کردند. پرسید: -این بیست و سه روز کجا بودی؟ -زندانی بودم. ابروی چپش به نشانۀ حیرت بالا رفت.
-به پدرم گفتم. او هم غدقن کرد که از خانه خارج شوم. دکان تو چرا بسته؟
همان پوزخند تمسخر آمیز سابق بر گشۀ لبش ظاهر شد. چشمانش رنگی از شیطنت به خود گرفتند: -نمی دانی؟ -نه. -از پدرت بپرس. پس درست حدس زده بودم. کار پدرم بود. ولی چه طور؟ -پدرت دکان را خریده. ده روزی می شود. یک روز صبح ک سرِ کار آمدم دیدم در دکان را بسته اند و میخکوب کرده اند. فوراً شستم خبردار شد. فهمیدم قضیه از کجا آب می خورد. رفتم پیش اوستا، گفتم چرا دکان را بسته اید؟ گفت بصیرالملک آدم فرستاد و پسغام داد که قیمت دکان را بگ. من گفتم فروشنده نیستم. گفت بصیرالملک فقط از تو قیمت دکان را پرسید. جواب سوالش را بده. من هم قیمتی گفتم که گران تر از قیمت روز بود. فرستاده اش رفت و آمد و گفت بصیرالملک گفته دو برابر مبلغ می خرم به شرط آن که از فردا دیرتر نشود. من هم قبول کردم. همین. با حیرت پیچه را از روی صورتم بالا زدم وگفتم: -پس پدرم تو را بیکار کرد؟ تو را از نان خوردن انداخت؟ آخر زهر خودش را ریخت؟ با دیدن چهرۀ من سرخ شد و گفت: -عوضش این تریاق شفایم را داد. دوباره تکرار کردم: -تو را از نان خوردن انداخت؟ -لابد می دانسته که دور از تو نان از گلویم پایین نمی رود!... و خندید. دندان هایش باز نمایان شد. سفید و ردیف. انگار یک تابلوی نقّاشی. کلاهش را از سر برداشت و آن حلقه های وحشی را آزاد کرد. آن موهای وحشی که آزاد و رها بر پیشانیش افتادند. پر پشت و خوش حالت. انگار درویی بود که می خواست رقص سماع در آید. کلاه را در دست می فشرد و می پیچید. چیزی می خواست بگوید، رویش نمی شد. سر بلند کرد و به نوک درختان نگریست. صورتش جدّی بود و چشمان درشتش اندوهگین. پوزخند تلخی زد: -از اوّل می دانستم تو را به من نمی دهند. -بیا خواستگاری. بیا به پدرم بگو می خواهی وارد نظام بشوی. که می خواهی صاحب منصب بشوی. مگر نمی خواهی؟ هان؟ -چرا می خواهم. ولی فایده ندارد. اصلاً نمی گذارد حرف بزنم. -چرا، چرا. وقتی تو را ببیند... حرفم را قطع کرد: -پدرت من را دیده. -چی؟ کی؟ کجا؟ باز با کلاهش ور می رفت و زمین را نگاه می کرد: -وقتی پدرت دکان را خرید و در آن را تخته کرد، باز هم یکی دو روز می آمدم دم دکان می ایستادم و کشیک می کشیدم ا تو بیایی و نیامدی. نمی دانستم چه کنم! چه طور تو را ببینم. می ترسیدم به زور شوهرت داده باشند. به همان پسر عمویت... اسمش چه بود؟ -منصور. به صورتم نگاه کرد و لبخندی کنایه دار و طعنه آمیز زد: -آهان، برای مان منصور خان. خیلی مالدار است نه؟ چشمانش نیز به طعنه می خندیدند سرزنش می کردند. او م دل و روح مرا هدف گرفته بود. چه شده که همه سر جنگ با مرا دارند؟ همه قصد خون کردن دل مرا دارند؟ من که خود از پا در آمده ام. که قلبم از قبل هزار پاره شده. با لبخند محزونی نگاهش را پاسخ دادم. دوباره سر به زیر انداخت و گفت: -هر چه منتظر شدم نیامدی. تا این که یک روز درشکۀ پدرت را دیدم که از جلوی دکان رد می شود. کروک آن را عقب زده بودند و آقا جانت در آن لم داده بود. وقتی جلوی دکان رسید، زیر چشمی مرا دید که دست به سینه ایستاده ام. به روی خودش نیاورد. بی اختیار شدم. به خودم گفتم دخترش را کجا پنهان کرده؟ چه به روز او آورده؟ جلو پریدم و دهنۀ اسب ها را که آهسته کرده بودند تا بپیچند، گرفتم و گفتم: -آقا عرضی داشتم. بی اراده به صورتم چنگ زدم: -وای، خدا مرگم می دهد. باز همان پوزخنده تمسخرآمیز ر لبانش ظاهر شد: -چرا؟ خدا نکند فرشته ای به وجاهت شما بمیرد. به دنبالش فوج فوج جوان ها فنا می شوند... ساکت ماند و نگاه خیره اش در من نفوذ کرد. برای این که خود را از آن نگاه سوزان رها کنم، در حالی که صدا به زحمت از گلویم بیرون می آمد پرسیدم: -خوب؟ بعد؟ -آقا با چنان خشمی به من نگاه کرد که زانوهایم سست شد. اگر تفنگی داشت آتش می کرد. رو به جلو خم شد و با صدای آهسته و بم ولی بسیار خشمناک گفت: بگو. سر جلو بردم. می خواستم هیچ کس نفهمد. درشکه چی نفهمد اهل محل نفهمد. آهسته در گوشش نجوا کردم: چرا اذیّتش می کنید؟ دست از سرش بردارید. من هستم که می خواهد زنم بشود. با من طرف هستید. مثل این که مار پدرت را گزیده باشد، کبود شد. به طوری که به خودم گفتم الان خدای ناکرده جلوی پایم می افتد و تمام می کند. نگاه پر کینه ای به سراپایم انداخت. یکی دوبار خواست نفس بکشد و حرفی بزند، صدایش بالا نمی آمد. بعد، یک دفعه مثل فنر از جا پرید. تا سورچی بیچاره آمد به خود بیاید، شانۀ او را با دست چپ از پشت گرفت و چنان او را به عقب کشید که یک پایش به هوا بلند شد و چیزی نمانده بود به زمین پرت شود. دست راست مرد بیچاره با شلاق به هوا بلند شد. پدرت مثل شیر غرّید: این را بده به من ببینم. او شلاق را از دست سورچی قابید و تا بیابم به خود بجنبم، چنان شلاق را بر بدنم کوبید که از بالای زانو تا سر شانه ام پیچید و همان جا محکم ماند. پدرت می خواست شلاق را بکشد و دوباره بر بدنم بکوبد، ولی شلاق سر جایش چسبیده بود و من هم با آن جلو کشیده شدم، خون از محل شلاق بیرون زد و پیراهنم پاره پاره شد. پدرت که دید شلاق از بدنم جدا نمی شود، به صدای بلند از میان دندان های به هم فشرده اش فریاد زد: «حرامزادۀ مزلّف، اگر یک بار دیگر حرف او را بزنی، می دهم گردنت را خرد کنند، اگر باز این طرف ها پیدایت شود، مادرت را به عزایت می نشانم.» شلاق خود به خود شل شد و از دور بدنم افتاد. پدرت شلاق را جلوی سورچی پرت کرد و گفت: « راه بیفت.» و رفت. ببین چه به روزم آورده! یک تکّه پارچۀ سفید خون آلود به طرفم دراز کرد و گفت: -بگیر، پیشت باشد یادگاری. خون ما هم به خاطرت ریخت. با کی نیست. از دیدن خون او حالم منقلب شد. گفتم: -آخ. انگار شلاق به بدن من خورده بود.
oعمه جان تکّه پارچه را که اثر خون بر آن همچون خطّی سیاه باقی مانده بود بیرون آورد و نگاهی از سرِ حسرت بر آن افکند و ادامه داد.
رمان بامداد خمار - فصل بیست و یکم - رمان بامداد خمار ,
از من پرسید: -حالا می گویی چه کنم؟ می خواهم بیایم خواستگاری. سرم هم برود دست بردار نیستم. -صبر کن خبرت می کنم. -چه طوری؟ -نشانی خانه ات را بده. با نگرانی گفت: -نشانی خانه چه فایده دارد؟ اجاره ای است. اگر پدرت بو ببرد آن جا را هم می خرد. فکری به خاطرم رسید:
-خوب، از توی حیاط خانه مان می آیم آخر باغ و برایت کاغذ می اندازم. همین جا. کاغذ را می پیچم دور سنگ و از سر دیوار برایت پرت می کنم. گاهی بیا این جا سر و گوشی آب بده! -گاهی بیایم؟ من هر روز این دوروبرها پرسه می زنم. چه کنم؟ پدرت کارم را گرفته و تو قرارم را. می دانستم که باید زنش بشوم. هر طور شده زنش می شوم. یک تار موی این شاگرد نجّار را نمی دهم صدتا خان و شازده و فلان الدوله بگیرم. گفتم: -دیگر باید بروم. گفت: -من این همه یادگاری به تو داده ام. زلفم را... خون تنم را... تو به من چه یادگاری می دهی؟ گفتم: -اوّل که من به تو یادگاری دادم؟ تعجّب کرد: -چه یادگاری؟ -دلم را. و افتان و خیزان دویدم. از میان پستی بلندی های پر خار و خاشاک که به چادرم می گرفت، که خاک آلودم می کرد، دست و پایم را خراش می داد، می دویدم و آرزو می کردم ای کاش پاهایم خشک می شدند و تا پایان دنیا همان جا می ایستادم.
**********
یک شب گذشت و خبری از آمدن پدرم نشد. روز دوم نزدیکی های ظهر کالسکۀ پدرم به خانه برگشت ولی پدرم در آن نبود. فیروز خان با عجله به حیاط اندرون آمد و مادرم را خواست. مادرم چادر نماز به سر افکند و به حیاط رفت. فیروز دست به سینه جلویش ایستاد. دایه جان بچه به بغل پشت سر مادرم ایستاده بود. فیروز خان گفت: -آقا امر کردند کالسکه را بیاورم خدمتتان و فرمودند خدمت خانم عرض کنم داداش شما را دعوت کرده اند. همین فردا صبح با آقا زاده و دایه خانم و خانم کوچیک همگی تشریف بیاورند باغ شمیران هفت هشت روزی استراحت کنند. باهوش تر از آن بودم که نفهمم موضوع به من و منصور مربوط می شود. بلافاصله جنب و جوش شروع شد. خجسته به شوق بازی با دختر عموها، مادرم به شوق شوهر دادن من و پایان غائله، و دایه خانم به شوق استراحت در هوای خنک شمیران. هر کس به فکر خویش بود. ادامه دارد ...
رمان بامداد خمار - فصل بیست و دوم - رمان بامداد خمار ,
صبح زود سوار شدیم و به قصد باغ شمیران راه افتادیم. کالسکه از طرف راست کوچه می رفت. قرق شکسته بود. سر کوچۀ سوم باز نگاهم به در بستۀ دکان نجّاری افتاد. انگار نه انگار. مادرم که از زیر چشم مرا می پایید، وقتی دید همان طور خونسرد و بی خیال نشسته ام، خیالش راحت شد. شاید از صرافت افتاده باشم. ولی این طور نبود. تازه مصمم تر شده بودم. دیشب تا صبح فکرهایم را کرده بودم و نقشه کشیده بودم. ورود ما به باغ با فریاد و هلهلۀ شادی دختر عموها و پسر عموی کوچک ترم استقبال شد. هوای خنک شمیران، باغ با صفا و پرآب و درخت و بزرگ عموجان که نه سر داشت و نه ته، مرا هم به وجد آورد. منوچهر هم با وجود آن که با همه غریبی می کرد، آن روز خوش اخلاق شده بود. از ذوق بچه ها جیغ می زد و به خاطر آن که به آغوش آن ها برود، خود را از بغل دایه به جلو پرتاب می کرد و دست و پا می زد. نزدیک ظهر بود. پدرم با عموجان و منصور به شکار کبک رفته بودند. زن عمو که در نیش زبان زدن و غیبت کردن و لُغُز خواندن دست کمی از عمه جان نداشت و زبانزد فامیل بود، این بار با آغوش باز جلو آمد. مرا در آغوش گرفت و بوسید و مرتب مرا دخترم و عروس خوشگلم خطاب می کرد. مادرم از ته دل می خندید و دو دختر عمویم که بیش از دو سه سال با من اختلاف سن نداشتند و از بچگی با هم بزرگ شده و به سر و کول یکدیگر زده بودیم در آن روز به محض ورود من ساکت شدند و با حرمت و احترام جایشان را به من دادند. انگار من جسمی شکستنی بودم که تازه ان را برای نخستین بار میدیدند. در حضور من صدای خود را پایین می آوردند. با احترام صحبت می کردند و آماده خوش خدمتی بودند. دم ظهر در باغ و ساختمان قدیمی و کهنۀ آن جنب و جوش و برو بیایی بود. ناهار آماده بود و سفره را پهن کرده بودند. از این سوی اتاق بزرگ تا آن سر سفره گستردند و خدمۀ عموجان مشغول دوندگی بودند. آخر این مهمانی پیش در آمدی بود برای ازدواج پسر اربابشان. سبزی خوردن آوردند، دوغ و شربت، خیار تازه، انگور و گلابی که محصول مخصوص باغ عمو جان بود. سفره با ماست و نان دهاتی آرایش شده بود. یکی پشت ساختمان کباب باد می زد و دیگری دیسهای باقلا پلو با گوشت برّه را روی سفره می گذاشت. دایه جان که منوچهر را بغل مادرم داده و به کمک رفته بود، آتش گردان را می چرخاند تا بساط سماور را برای بعد از ناهار آماده کند. تنها تماشای این منظره عزم را سست می کرد و نقشه ام را ابلهانه جلوه می داد. من به این زندگی تعلق داشتم که وجود رحیم در آن وصله ای ناجور بود. فکر او رویایی خام بود. عبث بود. من می خواستم از میان این همه تجّمل و شکوه و جلال، این آداب و رسوم فامیلی، قید و بند اجتماعی، یک تنه علیه همه قیام کنم؟ فکرش هم بچه گانه بود. غیر ممکن بود. از محالات بود. پدرم، عمو جان و منصور با اسب از راه رسیدند- هر سه شاد و سر حال. یکی دو نفر کوله کش هم همراه آن ها بودند. از دامنه های البرز بازگشته و چندتایی کبک زده بودند. عمو جان گفت برای محبوب. من کبک می خواستم چه کنم؟ حیوان های بی نوا را آش و لاش کرده بودند. فقط یک کف دست گوشت داشتند. کبک سرم را بخورد. عجب معر که ای گیر کرده بودم ها! رفتار منصور از همه بدتر بود. دستپاچه بود. خجالت می کشید. گاهی مرا شما صدا می زد و گاهی مثل ایّام طفولیت تو خطابم می کرد. به من دوغ تعارف می کرد، برایم برنج می کشید، به خواهرهایش تشر می زد که برای من جا باز کنند. آن بیچاره ها هم که هر کدام یک طرف من نشسته بودند از هر طرف نیم متر برایم حریم گذاشته بودند. هر وقت نگاهش نمی کردم می دانستم به من خیره شده و وقتی رو به سویش می کردم سرخ می شد و به سرعت به سوی دیگر نگاه می کرد. در دل می گفتم آن قدر به او بی اعتنایی می کنم تا خودش از رو برود. چه خبر است. با این همه از حق نگذریم، جوان رشید و برازنده و خوش قیافه ای بود. در ادب و متانتش هم جای ایرادی وجود نداشت و وقتی به همۀ این ها ثروت سرشار عمو جان و القاب او هم افزوده می شد، روشن می شد که چرا همۀ دختر های دم بخت آرزوی ازدواج با او را دارند. همه الّا من. به چشم من او مثل مار بود. از دیدنش حالم منقلب می شد. از تماشای دستپاچگی و شرمندگی معصومانه اش که موجب پچ پچ و خنده های مخفیانه خجسته و دختر عموهایم می شد، چندم می شد. این هم از بخت سیاه من بود که او این همه خوب بود. که من این همه بد بودم. که هر کار می کردم در دلم جا بگیرد، نمی شد. بعد از ناهار به پشتی تکیه داد. پای چپ را به طور قائم تا کرد و آرنج دست راست را بر آن نهاد. حالا جسورتر شده بود. گه گاه وقتی مطمئن بود کسی متوجّه نیست، زیر چشمی نگاهم می کرد و لبخند می زد. لبخندش زیبا بود و به چشم هایش فروغ می بخشید. واقعاً مرا می خواست. نمی دانم از کی! هرگز نگذاشته بود چیزی بفهمم. آن روز این موضوع را خوب می فهمیدم و از درک آن رنج می بردم. انگار نگاه های تحسین آمیز او همچون تیری بر سراپای بدنم می نشست. از دست های نرم و لطیف او، از لباس های گرانقیمتش، از چکمه پوشیدنش، از سبیل های نسبتاً باریک او که گوشه هایش اندکی رو به بالا تاب خورده بود، از موهایش که به خوبی شانه شده بود و هر یک به دقّت در جای خود قرار داشت، از لحن مودبانه و پر طمطراق او و از هر چیزی که در چشم دیگران حسن می نمود، نفرت داشتم و مشمئز می شدم. ادامه دارد
رمان بامداد خمار - فصل بیست و سوم - رمان بامداد خمار ,
آنچه بیش از همه مرا خشمگین می کرد، این بود که او تصّور می کرد من نیز نسبت به او احساس تمایل متقابلی دارم. شاید هم با شدّت بیشتر و پر حرارت تر. متعقد بود که باید هم این طور باشد. جای هیچ سوال و گفت و گویی نیست و غیر از این هم نباید باشد. فکر می کرد با خواستگاری کردن من، منّتی بر سر من گذاشته و پاسخ مرا نشیده مثبت تلقی می کرد. این خودپرستی و اعتماد به نفس او بیش از هر چیز برایم زننده بود. نزدیک غروب در سراسر ایوانی که فقط با یک پلّه از محوطۀ چمن جدا می شد که به استخری بزرگ منتهی می شد و دنبالۀ آن چمن به صورت مّرغ در میان ردیف درخت های میوه تا بی نهایت گم می شد، گلیم انداختند. یک تخت برای پدرم و عمو جان زدند و روی آن را نیز با گلیم پوشاندند. بساط کاهو سکنجبین و حلیم بادنجان و میوه و چای و قلیان و البّته آجیل برقرار بود. زن ها روی زمین نشسته بودند. زن عمو خود پای سماور بزرگ زغالی قرار گرفته بود و چای می ریخت. هر استکان کمر باریک را در نعلبکی دور طلایی در سینی های کوچک برنجی با یک قندان بلور یا برنجی کوچک که چند عدد قند در آن بود قرار می داد. خجسته و بچه های عمو جان همگی مشغول دویدن و شیطنت بودند. گاهی یکی ازآن ها جلو می دوید و ناخنکی به ظرف کاهو سکنجبین و یا آجیل می زد و با دستِ پُر نزد بقیّه بر می گشت و به فریادهای زن عمو و مادرم و یا دایه ها که از آن ها می خواستند بنشینند و مثل بچۀ آدم غذایشان را بخورند و بعد برای بازی بروند، ترتیب اثر نمی دادند. قنداق منوچهر را باز کرده بودند ولی زیر او پارچۀ آغشته به موم به عنوان مشمع قرار داده بودند و روی آن دو سه تا از کهنه های او را انداخته بودند تا همه جا را خیس نکند. طاقباز خوابیده بود و روی پایش ملافۀ نازکی بود که از فرط دست و پا زدن او به شوق بچه ها، جمع می شد و مرتب کنار می رفت و منوچهر از ذوق جیغ می کشید. پدرم با محبت تمام دوباره ملافه را روی پای او می کشید و می گفت: -خجالت بکش پسر. و عمو جان می خندید. چه خانواده خوشبختی بودیم! چه صحنۀ زیبایی بود! اگر خداوند بر من رحمت می آورد و عقل را بر وجودم حاکم می کرد، چه قدر از سعادتی که در شرف به دست آوردن آن بودم خوشحال و شکرگذار می شدم. ولی سرنوشت دیگری برایم رقم زده شده بود. خودم آن جا بودم و دلم جای دیگر. آب استخر که از آن برای آبیاری چمن و گل و باغ نیز استفاده می شد سبز و لجن بسته بود. دو لاک پشت بزرگ در آن می لولیدند که مایۀ تفریح و بازی بچه ها بودند. دو خرگوش در گوشه ای از باغ در قفس بودند و یک بچه آهو که پای آن را با طنابی بلند به درخت بسته بودند، در باغ رها بود و برای خود می چرخید. خجسته دوان دوان با یکی از دختر عموها از راه رسید: -بیا محبوب. بیا آهو را ببین. نمی دانی چه چشمهایی دارد! خیلی قشنگ است! دختر عمویم گفت: -دو تا خرگوش هم داریم. خیلی تماشا دارد. پاشو بیا دیگر، تنبلی نکن! بیا ببرم نشانت بدهم. پسر عمویم کوچکم به دو خواهرش اشاره کرد و گفت: -دو تا گاو هم داریم. خواهرش توی سر او زد و خندید. گفتم: -الان حالش را ندارم. باشد برای بعد. پدرم از زیر چشم نگاهی به من افکند. از وقتی به ضرورت حفظ ظاهر در باغ با هم رو به رو شده بودیم، به جز سلام من و جواب او کلامی بین ما ردّ و بدل نشده بود. ولی اخم و تَخمی هم در کار نبود. سخت می کوشید تا بر خشم خود نسبت به من فائق آید و حفظ آبرو کند. ولی سرد بود. فقط احساس می کردم که چه قدر سرد و بی اعتنا شده. انگار من طوقی بودم به گردنش. می خواست از شرّ من خلاص شود. هوا اندک اندک رو به تاریکی می رفت و خدمه چراغ بادی روشن می کردند. زن عمو گفت: -حالا که شب شده. فردا با منصور جان می روند تماشا... سپس خنده ای کرد و افزود: -البتّه با اجازۀ آقا جانش و نازنین خانم. پدرم به زور لبخندی زد و مادرم از ته دل، با نشاط زنی که دخترش می رود تا عروس شود خندید. از نگاه منصور فهمیدم که چه قدر آرزو داشت شبانه به گردش برویم. بیچاره از دل من خبر نداشت. نمی دانست میل باغ و گشت و گذار را ندارم. دل و دماغ ندارم. آن شب دوباره تا صبح در اتاقی که با مادرم، دایه و خچسته و منوچهر در آن خوابیده بودیم، نقشه می کشیدم. فرصتی را که از خدا می خواستم زن عمو در دامنم انداخته بود. پس شاید خداوند با من بر سر لطف آمده باشد. شاید بر من دل سوخته ترحم کرده... من در چه فکر بودم و منصور در چه خیالی؟! دایه جان از توی رختخواب گفت: -محبوب جان، خدا سفید بختت کند. شانس آورده ای ننه. بدت نیایدها، ماشاالله پسر عمویت مثل شاخ شمشاد است. بدم می آمد. ولی به روی خودم نمی آوردم. پشت به او کردم و جواب ندادم. خجسته می خندید و مادرم با لفظ کودکانه با منوچهر که هنوز بیدار بود و میل بازی داشت صحبت می کرد. از لحن صدایش، طرز رفتارش و روش صلحجویانه اش فهمیدم که چه قدر شاد است. با دایه هم عقیده بود. مادرم مثل اینکه فراموش کرده بود من چند ماه است طغیان کرده ام و هر شب و هر روز پا را در یک کفش کرده ام و نجّار محل را می خواهم می گفت: -شیرینی پختن یک هفته طول می کشد. از طرفی هم هوا رو به پاییز است. دلم می خواست زودتر بجنبیم بلکه بشود توی حیاط میز و صندلی بچینیم. امروز صبح زود زن عمو یواشکی یک انگشتر به من نشان داد. نگینش به اندازۀ یک ناخن شست. گفت گذاشته بودم برای زن منصور. می پسندی یا نه؟ خیلی آرزو دارند. می خواهد برای عروسی پسرش سنگ تمام بگذارد. او هم بدتر از من همه اش هول تهیّه تدارک عروسی را دارد. حق هم دارد.
کم کم دل من هم به شور افتاد... خون خونم را می خورد. مادرم به در می گفت یعنی دیوار بشنود. یعنی باید زن پسر عمو بشوی. مرده ای و مانده ای همین هست که هست. آش کش خالته، بخوری پاته نخوری پاته. در دل گفتم حالا که این طور است، بگذار به همین خیال باشند. راست گفته اند: وصف العیش، نصف العیش. ادامه دارد
رمان بامداد خمار - فصل بیست و چهارم - رمان بامداد خمار ,
صبح روی ایوان مشرف به استخر همگی دور هم صبحانه خوردیم. باز همان شور و حال و برو بپا برپا بود. آفتاب پهن شده بود که عمو جان و آقا جانم که قدمی در باغ زده و برگشته بودند وارد ساختمان شدند و به یکی از اتاق ها رفتند تا به قول زن عمو در مورد کارهای املاک خود با هم صحبت کنند. منصور که تا آن لحظه همان جا می پلکید و بعد روی تخت نشسته روزنامۀ کهنه ای را می خواند، روزنامه را زمین گذاشت و یک راست به طرف من آمد و خطاب به مادرم گفت: -خانم عمو جان، قرار بود امروز من آهو و خرگوش ها را نشان محبوبه بدهم. اجازه می دهید با من بیاید؟
انگار از قبل اجازه شخص مرا هم تحصیل کرده بود. انگار که من هم مشتاق همراهی با او بودم. یک کلمه از من که سر به زیر انداخته بودم و به دست هایم نگاه می کردم، نظر نخواست.مادرم گفت: -پس چرا نشسته ای محبوبه؟ بلند شو، آقا منصور منتظر هستند. دست بردم تا چادرم را بردارم و سرم کنم. زن عمو گفت: -وا، مادر جان چادر لازم نیست. توی باغ که نامحرم نیست. منصور هم پسر عمویت است. عقد پسرعمو و دخترعمو را هم در آسمان ها بسته اند. من سرخ شدم. نه از خجالت، بلکه از سر خشم. دستی دستی داشتند مرا سر سفره عقد می نشاندند. منصور نگاه تندی به مادرش کرد و پرخاشگرانه گفت: -خانم جان! دلم خنک شد. ولی مگر از رو می رفتند. زن عمو و خانم جان دوتایی زدند زیر خنده و غش غش کنان ریسه رفتند. انگار فرمانی محرمانه بچّه ها را از ورود به باغ و تعقیب ما برحذر کرده بود. فرمانی لازم الاجراء که شوخی بردار نبود. همه جا ساکت و خلوت بود. فقط سر و صدای گنجشک ها بود و هیاهوی نهری که از بریدگی دیوار ته باغ به درون سرازیر می شد. هوای شمیران مانند تهران گرم نبود. در این فصل سال خنکی مطبوعی داشت که با آرامش باغات بزرگ و سرسبز و جویبارهای پیچ در پیچ و خنک آن دست به دست هم می داد و به انسان لذّت بسیار می بخشید. تو گویی باغ بهشت است. در این باغ چند جریبی عمو چان، هر نوع درختی وجود داشت. در قسمتی درختان مو به داربست کشیده شده بودند، در قسمتی کوچک بلال کاشته بودند و ما بچه ها همیشه آفت این بلال ها بودیم. هرچه به انتهای باغ نزدیک تر می شدیم، به تعداد درختان میوه افزوده می شد درخت ها فشرده تر می شدند. درختان سیب و گلاب، درخت های گلابی که عمو جان به خصوص به آن ها افتخار می کرد و بعد هم بوی درختان گردو که من این قدر دوست داشتم. منصور آرام و ملایم شروع به صحبت کرد. من اصلاً نمی فهمیدم چه می گوید. تنم از انجام کاری که قصد انجام آن را داشتم می لرزید. صد بار پشیمان می شدم و باز تصمیمم عوض می شد. منصور با ملایمت پرسید: -محبوبه، زن عمو با تو حرف زده اند؟ خودم را به آن راه زدم: -راجع به چه؟ خندۀ متینی کرد: -خوب می دانی راجع به چه. ساکت ماندم. با لحن ملایم مثل اینکه بخواهد بچه ای را ریشخند کند گفت: -هر کار دلت می خواهد بگو برایت می کنم. نمی خواهم فکر کنی همه چیز به میل من یا آقا جان و خانم جانم پیش می رود. اگر دلت بخواهد برایت خانۀ جدا می گیرم. نباید دست به سیاه و سفید بزنی. باید پیانو مشق کنی. برایت معلّم می گیرم. دلم می خواهد زبان فرانسه بخوانی... -من پیش آقا جانم زبان فرانسه خوانده ام. -خوب چه بهتر. پس تکمیلش می کنی. گلدوزی می کنی. دلم می خواهد فقط مهمانی بروی و یا از خانم های محترمه ای پذیرایی کنی. مهمان هایی مثل خودت. گرچه نه به وجاهت خودت. ناگهان دلم به حالش سوخت. او نسبت به من همان احساسی را داشت که من به رحیم نجّار داشتم. بازی مسخره ای بود. لبخند مهربانی زد و نگاه گرمش بر چهرۀ من گردش کرد. او مردی بود که اگر همسر خویش را دوست می داشت واقعاً می کوشید تا او را خوشبخت کند. حرمی را که برای زندگی خانوادگی قائل بود از پدر خویش به ارث برده بود. در یک کلام منصور مرد شرافتمندی بود. یک انسان بود. این حقیقت را حتی من نیز نمی توانستم انکار کنم. همین جا بود که در می ماندم. او را دوست داشتم. بدون شک دوستش داشتم و راضی به بدبختی و تیره روزیش نبودم. همان طور دخترعموهایم را دوست داشتم؛ همان طور که منوچهر را دوست داشتم. در کنار نهر آب راه رفتیم. منصور یک سیب گلاب را از درخت چشید. حالا به درختان کهن گردو رسیده بودیم. هر یک فقط جلوی پای خود را می دیدیم و از حضور یکدیگر آگاه بودیم. باز لرزشی بی امان مرا فرا گرفته بود. همان لرزی که هر وقت تصمیم می گرفتم پرده از راز موحش و خانمان برانداز خود نزد کسی برگیرم به سراغم می آمد و مرا با وحشت مرگ رو به رو می کرد. یک بار از چنگ غیرت مردانۀ پدرم جان سالم به در برده بودم و این بار باید آمادۀ رویارویی با همان تعصّب و غیرت از جانب پسر عموی خویش می شدم. باید دست رد به سینه اش می زدم و عواقب خشونت بار آن را نیز می پذیرفتم. آن روز ما نه آهویی دیدیم و نه خرگوشی. فقط قدم می زدیم. من با اکراه و بی میلی و او با اشتیاق و حرارتی معصومانه. از حرکت باز ایستادم و روی کندۀ درخت گردویی در کنار آب نشستم. لبخند زنان پرسید: -خسته شدی؟ از لجم پاسخش را ندادم. -چرا حرف نمی زنی؟ بچگی ها آن قدر خجالت نمی کشیدی. زبانت را گربه خورده؟ و خنده کنان افزود: -بیا، این را برای تو چیدم. سیب گلاب دوست نداری؟ -نمی خواهم.
رمان بامداد خمار - فصل بیست و پنجم - رمان بامداد خمار ,
باز هم ساکت شدم. با گوشۀ دامنم بازی می کردم. جسورتر شد. قدمی جلوتر آمد. با حالتی صمیمی و خودمانی دست راست خود را بالای سر من به درختی تکه داد و دست چپ را به کمر زد. سبی هنوز در دستش بود و بالای سرم خیمه زده بود. با لحنی بی نهایت ملایم که شاید به گوش هر دختر دیگری شیرین می نمود پرسید: -تو هم همان قدر که من تو را می خواهم مرا می خواهی؟ مسلماً در خواب هم نمی دید که پاسخ من منفی باشد. نناگهان صدای خودم را شنیدم. زبانم نمی دانم به فرمان چه کسی به حرکت در آمد و گفت:
-نه. لحنم چنان تند و تلخ و گزنده بود که خودم نیز از آن جا خوردم. بی اغراق مانند تنۀ درختی در معرض تند باد تکان خورد و صاف ایستاد و پرسید: -چرا؟ -خوب نمی خواهم دیگر. دستپاچه شد و پرسید: -آخر چرا؟ کار بدی کرده ام؟ کسی حرفی زده؟ باز خانم جانم دسته گلی به آب داده؟ با التماس سر بلند کردم: -نه نه، به خدا نه منصور؟ -پس بگو چه شده؟ با کنجکاوی و سماجت به من نگاه کرد. ادامه دادم: -می خواهم بگویم ولی می ترسم. قسم می خوری که داد و فریاد راه نیندازی؟ قسم می خوری به کسی حرفی نزنی؟ قول می دهی؟ به جان عمو جان قسم بخور. -گفتم بگو. به جان خانم جان حرفی نمی زنم. چه می خواهی بگویی؟ ترسیدم اگر پیش از این تاخیر کنم، بی تابی او جای خود را به خشم بدهد، گفتم: -منصور، من... من... نه این که تو را دوست نداشته باشم. تو مثل برادر من هستی. به خدا مثل منوچهر دوستت دارم. ولی... به درخت تکیه داد. دست ها را به سینه زد و با نگاهی سرد به من خیره شد. انگار چشم هایش دو تکه شیشۀ بی روح بود. گفت: -مثل منوچهر؟ سرم را به زیر انداختم: -خوب آره. -که این طور! حالا می گویی؟ از این که از اوّل باغ تا این جا در گوش من زمزمه کرده و این طور خود را سکّۀ یک پول کرده بود، از خودش ئ از من خشمگین بود. غرور او بیدار شده و جای همۀ احساسات دیگر را گرفته بود. عجیب این که در این حالت به نظر من زیباتر می نمود. پرسیدم: -پس کی می گفتم؟ -خوب از اوّل می گفتی منصور را نمی خواهم. -گفتم. -به کی گفتی؟ حیرت کرده بود. نمی فهمید چه می گویم. سر در نمی آورد. -به همه گفتم، به خانم جانم، به آقا جانم. ولی گوش نمی کنند. مرتب برای من خواستگار می تراشند. هر چه می گویم به پیر به پیغمبر نمی خواهم، یک گوششان در است و یک گوش دروازه... -چرا نمی خواهی؟ حالا من هیچ، ولی بقیّه خواستگارهایت، مگر بقیّه چه ایرادی دارند؟ پیر هستند؟ کور هستند؟ کر هستند؟ چه عیبی دارند؟ نگاهی مثل دو تیغۀ کارد سرد و برنده و غضبناک در چشمانم فرو می رفت. -هیچ، هیچ عیبی ندارند، عیب از من است. -از تو؟ -آره... از من. من یک نقر دیگر را می خواهم. به چشمانش نگاه نمی کردم ولی از لحن صدایش غیرت شدید او را که مخلوطی از عرق فامیلی و حسد بود احساس کردم. -چه غلطها؟ حالتی داشت که گفتم الان کتکم می زند ولی نزد. با شخصیت تر از آن بود که به روی یک زن دست بلند کند. گفتم: -تو را به خدا داد و بیداد راه نینداز. آقا جانم مرا می کشد. تو قول دادی. به جان زن عمو قسم خوردی. سکوت کرد. دندان ها را چنان بر هم فشرد که استخوان فکش از زیر پوست بیرون زد. سرخ شد. کمی بالا و پایین رفت. لبش را جوید. در همان حال پرسید: -عمو جان می داند؟ زن عمو می داند؟ -آره به همه گفته ام. برای همین می خواهند به زور شوهرم بدهند. فکر می کنند از صرافت می افتم. پوزخند زد. -همه می خواهند به زور شوهرت بدهند که از صرافت بیفتی؟ احمق تر از من پیدا نکرده اند؟ باز التماس کردم: -منصور، تو را به خدا داد و بیداد نکن. -کی هست؟ -باور نمی کنی. -چرا می کنم. همه کار از تو بر می آید. بگو کی هست؟ نمی دانستم صلاح هست بگویم یا نه. ولی دل به دریا زدم. هرچه بادا باد.نمی دانستم از سر انتقامجویی از پدر و مادرم بود یا می خواستم عقدۀ دل را پیش کسی باز کرده باشم. حتی اگر این شخص خود ذی نفع باشد. در آن لحظه منصور را به چشم برادر بطزرگ تر نگاه می کردم و از سرزنش او واهمه نداشتم. -یک شاگرد نجّار. او هم در جا میخکوب شد. او هم مثل بقیّه از شنیدن این حقیقت یخ کرد و در جا خشکش زد. به آرامی به سوی من چرخید و به صدای بلند از سر خشم و تمسخر خندید: -یک شاگرد نجّار!! ادامه دارد ...
رمان بامداد خمار - فصل بیست و ششم - رمان بامداد خمار ,
لحظه ای سکوت کرد و به چشمانم نگاه کرد تا اثری از شوخی و تفریح در آن ها پیدا کند. فکر می کرد سر به سرش گذاشته ام و چون چنین نبود با نفرت گفت: -اَه... آدم حالش به هم می خورد. خجالت نمی کشی؟ به سرعت گفتم: -حالا نجّار است. پول که جمع کند می خواهد برود توی نظام. به تمسخر خندید: -آه، پس می خواهد برود توی نظام. کی انشاالله؟
چرا هیچ کس باور نمی کرد؟ چرا وقتی حرف از نظام به میان می آمد، همه می خندیدند؟ مگر چه عیبی داشت؟ مگر ممکن نبود؟ به طعنه گفتم:-وقتی که رفت می بینی. فقط آن هایی که باغ و ملک دارند باید صاحب منصب بشوند؟ چنان غضبناک نگاهمم کرد که ساکت شدم. کمی قدم زد و گفت: -که اینطور... پس من به قدر یک شاگرد نجّار هم نیستم؟! حریفش نمی شدم. باز هم می گوید شاگرد نجّار. خواستم دلداریش بدهم: -چرا به خدا. چه حرفی می زنی؟ خیلی هم بهتر هستی. ولی چه کنم؟ من خودم هم تعجّب می کنم. اسیر شده ام. خوودم هم مانند او از وقاحت خودم، از صراحت خودم و از رک گویی خودم حیرت کرده بودم. به تندی گفت: -خوب دیگر، بس است. برگردیم. -نه، این طور نمی شود. می خواهی بهشان چه بگویی؟ پرسید: -چه باید بگویم؟ می گویم محبوبه مرا نمی خواهد. تا حالا هم بنده را سر انگشت می چرخاند. -نه، تو را به خدا این را نگو. آقا جان مرا می کشد. -پس می فرمایید چه باید بگویم؟ -بگو من محبوبه را نمی خواهم... حرفم را قطع کرد: -خودم را که مسخره نمی کنم. تا دیروز می گفتم می خواهم، امروز بگویم نمی خواهم؟ لابد بعد هم باید دستت را بگذارم توی دست جناب نجّار. نخیر خانم، من کلاه بی غیرتی سرم نمی گذارم. -محض رضای خدا منصور، رحم کن. آبروریزی می شود... -رحم کنم؟ مگر تو به کسی رحم می کنی؟ بگذار آبرویت بریزد. با کمال وقاحت جلوی روی من می گویی چشمت دنبال یک نفر دیگر است؟ حالا کاش یک آدم حسابی بود. یک نجّار!! چه قدر هم که تو از آبروریزی می ترسی! باز خشم در وجودم زبانه کشید. حالا باید از این جوانک هم که تازه سبیل پشت لبش سبز شده حساب ببرم؟ بگذارم او هم سرم داد بکشد؟ او که با من بزرگ شده بود. که بر من هیچ برتری نداشت. حقّی نسبت به من نداشت. حالا دیگر این هم می خواهد برای من ادای مردها را در آورد؟ دارد به من امر و نهی می کند. نمی خواهمش زور که نیست. به تندی گفتم: -اگر می خواستمت خوب بودم؟ حالا که می گویم نه باید آبرویم بریزد؟ زور که نیست. برو آبرویم را بریز تا دلت خنک شود. برو جار بزن. اگر آبروی من بریزد آبروی تو زودتر می ریزد. -آبروی من می ریزد؟ به من چه مربوط؟ مگر من خاطرخواه شده ام؟ -نه جانم. من شده ام. دختر عمویت شده. برو به همه بگو محبوبه یک شاگرد نجّار را می خواهد. بگذار همه به ریشت بخندند. بگذار همه سرکوفتت بزنند و به قول خودت بگویند منصور به اندازۀ یک شاگرد نجّار هم نبود؟ بگذار خواهرهایت توی خانه بمانند و گیسشان رنگ دندان هایشان بشود. تف سر بالا بینداز تا برگردد توی صورتت. همه بگویند دختر عموهای محبوبه هم لنگۀ خودش هستند. مگر تو قسم نخوردی؟ ولی عیبی ندارد. برو بگو تا آقا جان و عمو جانم مرا زیر لگد له کنند و به دل سیر تماشا کنی. سکت بود و گوش می داد. می دید که از کوره در رفته ام و این سرکشی را از من، دختری پانزده ساله باور نداشت. بعد متفکرانه گفت: -خوب، هر چه دلت می خواست گفتی؟ عجب جانوری از آب در آمده ای! بلند شو برو. ولی به یک شرط. دیگر نمی خواهم چشمم به چشمت بیفتد. سیب را با نهایت نفرت در آب انداخت و با اشمئزار گفت: -نمی دانستم این قدر آشغال خور شده ای. عجب پر رو و چشم سفید شده ای. همان بهتر که زودتر فهمیدم. -حالا می خواهی به آن ها چه بگویی؟ -بالاخره چیزی می گویم. -سگرمه هایت را باز کن. این قیافه را به خودت نگیر. -می خواهی دایره و دنبک بزنم؟ می خواهی برایت برقصم. -نه، ولی این طوری همه چیز را می فهمند. -نترس، خواب هم نمی بینند که تو چه تحفه ای از آب در آمده ای. راست می گفت. آهسته برگشت و به راه افتاد. خرد شده بود. بار درد من به سینۀ او منتقل شده بود. دیگر از او نمی ترسیدم. ولی وجدانم ناراحت بود. پیش خودم خجالت زده و شرمنده بودم.
رمان بامداد خمار - فصل بیست و هشتم - رمان بامداد خمار ,
خجسته با تعجّب و ترس به گوشۀ صندوقخانه عقب نشینی کرد. مادرم یک راست به سراغ من آمد. خواستم فرار کنم با دست محکم به تخت سینه ام کوبید. روی صندوق چوبی پارچه های نبریده افتادم و به ناچار همان جا نشستم. مادرم برافروخته گفت: -کجا؟ بتمرگ ببینم! به منصور چه گفتی که منصرف شد؟ دایه خانم هاج و واج با دهان باز به صحنه می نگریست و از حرف های مادرم سر در نمی آورد. وحشت زده گفتم: -هیچی خانم جان. به خدا هیچی. -پس چرا یک دفعه از زن گرفتن منصرف شد؟ -من چه می دانم؟
مادرم خم شد و با دو دست گوشت ران چپ و راست مرا از روی لباس گرفت و با تمام قدرت پیچاند.-تو چه می دانی؟ همۀ آتش ها از زیر گور تو در می آید. خیال می کنی من نمی فهمم؟ بچه گول می زنی؟ نمی دانی؟ هان، نمی دانی؟ چنان گوشتم را پیچاند که دلم ضعف رفت و فریاد زدم: -آخ، آخ. گوشتم را کندی خانم جان. -خوب کردم، هر چه کوتاه می آیم، هر چه به روی خودم نمی آورم... رانهایم را رها کرد و به ساعد دست هایم که بر دامن نهاده بودم حمله برد. گوشت هر دو ساعدم را گرفت و پیچاند. -قصد آبروی ما را کرده ای؟ می خواهی پدرت را بکشی؟ چه قدر من باید شیر قهر به این بچۀ بیچاره بدهم؟ تو که ما را بی آبرو کردی. کوس رسوایی ما را زدی. از شدّت درد گردن را میان شانه هایم فرو بردم. جمع شده بودم و داد می زدم: -آخ مردم خانم جان. خجسته التماس می کرد: -خانم جان کشتی. گوشتش را کندی. انگار مادرم دیوانه شده بود. دایه مرتب می گفت: -ای وای خانم ولش کنید. دارید می کشیدش. دور خودش می گشت. می خواست جلوی مادرم را بگیرد ولی منوچهر بغلش بود. مادرم بی توجّه به جبغ و داد او و فریادهایی که منوچهر از ترس می کشید گفت: -خیال کردی من نفهمیدم؟ سر مرا شیره می مالی؟ خدا پدر منصور را بیامرزد که آبروی ما را خرید. همه چیز را روی دایره نریخت. خاک بر سر من کنند. اگر زن عمویت بفهمد من چه خاکی به سرم بکنم؟ دنیا را خبردار می کند. حالا هم دیر نشده. آخرش می فهمد. الهی خدا مرا مرگ بدهد که راحت بشوم. این دفعه به بازوهایم حمله کرد و هر دو را نیشگون گرفت. چنان گوشتم را می کشید که از درد روی صندوق نیم خیز شدم. واقعاً داشتم ضعف می کردم. عاقبت دایه بچه را به دست خجسته داد و گفت: -این را بگیر ببینم. و از عقب مادرم را در آغوش گرفت و از من جدا کرد. -کشتید بچه ام را خانم. ولش کن دیگر، بس است. چادر از سر مادرم افتاده بود. گوشۀ صندوقخانه نشست و به رختخواب ها تکیه داد. زانو ها را قائم و دور از یکدیگر نهاده بود. آرنج ها را بر زانوها تکیه داده سر را میان دست ها گرفته بود و گریه می کرد. به صدای بلند گریه می کرد. فقط پشت دست های کوچک لطیف او و موهای سرش را می دیدم. من آخ آخ می کردم و بازوهایم را می مالیدم. مادرم فغان می کرد و منوچهر وحشتزده جیغ می کشید. خجسته او را نوازش کنان از اتاق بیرون برد. دایه بهت زده می پرسید: -آخر چی شده خانم، چرا همچین می کنید؟ -چی شده؟ زیر سرش بلند شده. خاطرخواه شده. نمی دانستم آیا این افشاگری مادرم به خاطر آن بود که دیگر نمی توانست رازی را که حتی قادر نبود با خواهر خود در میان گذارد در سینه نگه دارد یا از روی سیاست بود. آیا خدمه بویی برده بودند؟ آیا توانسته بودن شلاق خوردن رحیم نجّار و بسته شدن دکان او را به زندانی شدن من در خانه ربط بدهند؟ تا این لحظه اگر هم پچ پچی در کار بوده، دایه نیز با دده خانم و فیروز در آن شریک بوده. ولی از حالا به بعد مسلماً دایه که این امتیاز را به دست آورده بود که طرف اعتماد مادرم واقع شود، برای نشان دادن برتری خود به سایر خدمتکاران و وفاداری خویش به مادرم، در مقابل آن ها می ایستاد و توی دهان آن ها می زد و جلوی هر شایعه را می گرفت. مادرم، زنی که سمبل شخصیت و متانت و استواری بود، زنی که نمونۀ یک خانم کامل و متین و متشخص بود، زنی که خشم و غضب خود را تنها با یک اخم کوچک، یا جمع کردن لب ها یا چرخش گردن و نگاهی خیره نشان می داد و تنها از روی لبخند ملیحش پی به شادمانیش می بردیم، حالا گوشۀ صندوقخانه نشسته بود و ضجه می زد و دایه او را دلداری می داد. مادرم گفت: -دو پا را توی یک کفش کرده که می خواهم... مرغ یک پا دارد؟ از جا پرید تا دوباره سر من خراب شود. دایه جلویش را گرفت و سرم داد کشید: -دِه برو بیرون دیگه، برو بیرون از این اتاق. می خواهی بکشندت؟ دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم. چادر به دست از اتاق صندوقخانه بیرون جستم. چه طور قبلاً به فکر خودم نرسیده بود؟ نمی دانم. صدای پچ پچ دایه و مادرم را می شنیدم. یک تکّه قیطان در گوشۀ اتاق پنهان کرده بودم. آن را برداشتم. با عجله تکّه کاغذی پیدا کردم و رویش نوشتم: oپسر عمو را جواب کردم. به او گفتم که او را نمی خواهم. گفتم فقط تو را می خواهم رحیم. فقط تو را. به طرف حیاط می دویدم که خجسته بچه به بغل ظاهر شد: -کجا؟ می خواهی از خانه بیرون بروی؟ -خانم جان می خواهد باز هم کتکم بزند. می روم ته حیاط تا از خر شیطان پیاده شود. خجسته به لحنی سرزنش آمیز گفت: -واقعاً که عجب مایه ای داری. این تو هستی که باید از خر شیطان پیاده شوی. چادر به سر افکندم و دوان دوان به ته باغ اندرونی، زیر درختان رفتم. سنگی کوچک پیدا کردم. کاغذ را به دور آن پیچیدم و با قیطان محکم بستم. نگاهی به ساختمان انداختم. بعید بود که بتوانند مرا ببینند. دیوار چندان بلند نبود. سنگ را به آن سوی دیوار انداختم. درد بازو و دست و پا از یادم رفت. آهسته به اناق برگشتم. آن شب دایه خانم روی پشت بام به کنار بسترم آمد و مدت ها با من صحبت کرد. من خسته از راه ناهموار شمیران تا شهر و آزرده از درد دست و پا، اشک می ریختم ولی تسلیم نمی شدم. مرغ یک پا داشت. خاله جان ول كن نبود. مرتب پیغام و پسغام می داد و خجسته را می خواست. خجسته نه هان می گفت و نه نه. از رفتن به شمال و زندگی دور از خانواده دلگیر بود. ولی مثل من یاغی نبود. تازه یازده سالش تمام شده بود. هنوز بچه بود ولی خوشگل بود. موهای قشنگی داشت. پوست لطیفی داشت. هیكلش هنوز رشد كامل نكرده بود. به نظر برای حمید پسر خاله مان حیف بود. خیلی با استعداد بود. پیش پدرم فرانسه می خواند. معلّم سرخانه هم داشت. دلش می خواست به مدرسهْ دخترانه برود. پدرم اجازه نمی داد ترجیح می داد دخترهایش در خانه درس بخوانند. عاقبت مادرم پیغام داد: -یك چند صباحی تامل كنید. تكلیف محبوبه با پسر عمویش هنوز روشن نیست. خودم خبرتان می كنم. از روز برگشتن از باغ دوباره قهر و اخم و تَخم پدر و مادرم شروع شد. دوباره غدقن و قرق برقرار شد. ادامه دارد
رمان بامداد خمار - فصل بیست و نهم - رمان بامداد خمار ,
صبح زود روز بعد حمّام را آتش كردند. از اوّل وقت آماده بود. آغابیگم دلاك آمد و در اتاق دده خانم چای و شیرینی خورد و صاف از دو تا پلّهْ حمّام پایین رفت. از سربینهْ كوچك و نقلی گذشت و وارد حمّام شد. اوّل خجسته را شست. بعد مادرم منوچهر را كه تازه بیدار شده بود با خود به حمّام برد. من لباس هایم را آماده گذاشته بودم كه دایه جانم آمد. چشم هایم از فرط گریهْ شب قبل پف كرده بود. دایه جان گفت:
-ببین با خودش چه كار كرده ها! صورتت را توی آیینه دیده ای؟! لباس های را آماده كرده ای؟ همه چیز برداشته ای؟ -بعله دایه جان.
كتیرا و صابون هم در حمّام بود. دایه گفت:-صورتت را بشور، خیلی پف كرده. این آغابیگم از آن حرامزاده هاست. صورتت را كه ببیند یك كلاغ چهل كلاغ می كند. صدتا هم روویش می گذارد. هر روز هم كه الحمدالله توی یك خانه سرك می كشد. همه چیز را توی بوق جار می زند. بازوهایم را گرفت تا از جا بلند شم. چنان ناله ای از درد كشیدم كه مثل مار گزیده ها دستش را كنار كشید و وحشت زده پرسید: -چی شده؟ -جای نیشگون خانم جانم درد می كند. -بزن بالا ببینم! آستینم را بالا زدم و به محض آن كه به ساعدم رسیدم، خودم هم وحشت كردم. هر دو ساعد به اندازهْ یك كف دست سیاه و خون مرده بود. دایه جانم گفت: -وای بمیرم الهی، ببین چه به روز این دختر آورده. بزن بالا بازویت را ببینم. وضع بازوهایم دیگر بدتر بود. انگار پارچهْ كبودی به رنگ پوست بادنجان كه جا به جا لكّه های سرخ و بنفش داشت بر آن بسته بودند. دایه جان ران هایم را هم بررسی كرد. دست كمی از دست هایم نداشتند. مادرم كه از حمّام بیرون می آمد روی لچك حمّام چادر نماز سفید گلداری به سر كرده بود و منوچهر را در قنداق سفید و لچك حمّام با لپ های سرخ و سفید همراه می آورد. انگار سر یك عروسك خوشگل را روی دسته هاون چسبانده باشند. با غضب فریاد زد: -دایه جان، بگو بیاید. آغابیگم منتظر است. و چون پاسخی نشنید، دوباره همچنان كه به پله ها رسیده بود فریاد زد: -محبوبه، محبوبه، مگر با تو نیستم؟ دایه خانم ارسی را بالا زد. سر بیرون كرد و مخصوصاً به صدای بلند كه شاید آغابیگم هم در حمّام بشنود فریاد زد: -خانم، محبوبه خانم نمی توانند حمّام بیایند. عذر دارند. مادرم كه حالا وارد اتاق شده بود، همانطور كه دایه به بیرون خم شده بود، از پشت سر به او گفت: -چرا نعره می زنی دایه خانم، قباحت دارد. حاج علی توی مطبخ است، می شنود. و با دست به من اشاره كرد: -من كه می دانم این هیچ مرگش نیست. این ادها و اصول ها دیگر چیست؟ زود پاشو برو حمّام دختر! دایه دستم مرا گرفت و آستینم را بالا زد. -این طوری برود حمّام؟ ببینید چه به روز این دختر آورده اید؟ فقط همینمان مانده بود كه آغابیگم تن و بدن كبود او را ببیند و دوره بیفتد. و خطاب به من افزورد: -الهی قربان قدت بشوم مادر. آغابیگم رفت خودم می برم حمّام می شورمت. مادرم در حالی كه با غیظ از اتاق بیرون می رفت گفت: -دِ همین. اگر این قربان صدقه ها نبود ابن جور خودسر نمی شد. دایه به دنبال او راه افتاد: -از گوشت و خون من نیست ولی بزرگش كرده ام. بچه است. دست و پرش را كه دیدم گفتم خانم جان الهی دستت بشكند. تمام تن دختره را كبود كرده ای. در كمال تعجّب مادرم سكوت كرد و صدایی از بیرون به گوشم نرسید اِلّا غر غر دایه خانم. شاید مادرم ملاحظهْ سنّ و سال او را كرده بود. شاید حرمت دلسوزی و وفاداری او را حفظ كرده بود. یا خیلی ساده، خودش هم دلش به حال من سوخته بود. با نامه ای نوشتم. شرح حال كتك خوردنم را. وقتی پدرم برای ناهار به مهمانی رفت و مادرم در اتاق منوچهر به خواب بعد از ظهر تابستان فرو رفت، آهسته و قئم زنان به ته باغ رفتم. حاج علی در پاشیر ظزف های ناهار را می شست. دو ساعت از ظهر می گذشت. خواستم سنگ را پرتاپ كنم. صدای پایی شنیدم و مكث كردم. چه كسی ممكن بود آن جا باشد؟ در آن راه باریك و متروك؟ صبر می كنم برود، بعد. صدای پا قطع شد. انگار آن شخص ایستاد. ناگهان به فكرم رسید شاید رحیم باشد. چه طور بفهمم؟ پشت به دیوار دادم و به صدای نسبتاً بلند گفتم: -حاج علی كجا هستی؟ چرا امروز هیچ كس ته باغ نیست؟ بلافاصله صدای سرفه شنیدم و بعد صدای رحیم: -این كوچه چه قدر خاك و خاشاك دارد! آهسته گفتم: -رحیم؟ -محبوب تو هستی؟ تنهایی؟ -آره. و سنگ را پرتاب كردم. مدّت كوتاهی طول كشید. انگار كاغذ را خواند. -كتكت می زنند؟ -عیبی ندارد. -عیبی ندارد؟ خلی هم عیب دارد. زجر كشت می كنند. گفتم: -باور نمی كنند تو می خواهی بروی تو نظام. مگر نمی خواهی؟ مكث كرد: -توی نظام؟ چرا، می خواهم... وقتی رفتم می بینند. -كی می روی؟ باز مكث كرد: -والله دنبالش رفته ام... چند مهی طول می كشد... ولی از سال دیگر عقب تر نمی افتد. می آیی فرار كنیم؟ -وای، نه. خدا مرگم بدهد. می خواهی یك باره خونم حلال شود؟ صبر كن ببینم چه طور می شود. -آخر تا كی صبر كنم؟ من كه بیچاره شدم. گفتم: -اگر رضایت ندادند، آن وقت یك فكری می كنیم. گفت: -زودتر هر فكری داری بكن. من دارم از دست می روم. سر و كله حاج علی لنگ لنگان پیدا شد و من آهسته گفتم: -خداحافظ. حاج علی آمد. ادامه دارد ...
ده بیست روز از جریان رفتن ما به ده می گذشت. اواخر تابستان بود. با این همه ما هنوز روی پشت بام می خوابیدیم. تابستان ها اگر تخت پدرم را توی حیاط اندرون می زدند، جای ما روی پشت بام بود و اگر او هوس خوابیدن روی پشت بام را می كرد، ما باید در حیاط می خوابیدیم كه در این صورت ناچار بودیم صبح زود بیدار شویم تا حاج علی كه برای كارهای روزانه وارد حیاط اندرون می شد ما را در رختخواب نبیند. در آن سال به مناسبت تولد منوچهر و به دلیل آن كه پدرم نمی خواست او گرما بخورد، جای ما را روی پشت بام می انداختند. مادرم همیشه مدتی بعد از ما بالا می آمد. دایه و منوچهر و خجسته خواب بودند. ولی من خوابم نمی برد. چه قدر دلم می خواست رحیم در لباس نظام از در وارد می شد و كنار منصور می نشست. با سر افراشته، با رفتار شق و رق نظامی. بعد من با نگاه های سرزنش بار سراپای هیكل شسته رفته و عصا قورت داده پسر عمو جانم را برانداز می كردم و پوزخند می زدم. صدای چكش در بلند شد. صدای گفت و گوی درهم و برهم و عجولانه پدر و مادرم شنیده می شد كه از صدای در زدن در این وقت شب حیرت كرده بودند. بعد كلون در باز شد و پشت آن صدای مردانه و خوش و بش پدرم و بعد هم مادرم كه تعارف كنان می گفت: -چه عجب! این وقت شب یاد ما كردید؟ پس مهمان خودی بود. از فامیل بود. ولی كی؟ صدای عمویم باعث شد از وحشت در جا خشك بشوم. با اوقات تلخی گفت: -مصدع شما شدم. خدمت رسیدم چند كلمه با شما و داداش صحبت كنم ..... و صداها دور شد و انگار از پله های حوضخانه پایین رفتند. دیگر چیزی نشنیدم. بند دلم پاره شد. حس ششم به من می گفت كه این حضور نا به هنگام با وضع من بی ارتباط نیست. آهسته و با پای برهنه از پلكان پشت بام سرازیر شدم. هیچ كس در ساختمان نبود. حتما توی حوضخانه رفته اند. می خواهند هیچ كس صدایشان را نشنود. موضوع محرمانه است. موضوع من است. آهسته از پله های آبدارخانه كه از یك سو به حیاط و از سوی دیگر به حوضخانه مربوط می شد پایین رفتم و صدای آن ها به گوشم خورد كه آهسته و با احتیاط صحبت می كردند. از لای درز در عقب حوضخانه كه قفل بود نگاه كردم. عمویم روی تختی كه كنار حوض كوچك بود و رویش گلیم انداخته بودند نشسته بود و نیم رخش به سمت من بود. پدرم زانوها را بغل گرفته و مادرم كنار پدرم لب تخت نشسته بود. سر به زیر انداخته و حرف نمی زد. فقط یك لحظه سر بلند كرد و گفت: -ای وای، من همین طور نشسته ام. بروم هندوانه ای، چایی، قلیانی بیاورم. عمویم با بی حوصلگی دست تكان داد: -نخیر خانم. بفرمایید بنشینید. آمده ام چند كلام صحبت كنم و بروم. برای پذیرایی كه نیامده ام. پذیرایی باشد برای بعد. و ناگهان عمو جان بی مقدمه پرسید: -خوب، بالاخره چه تصمیمی گرفته اید؟ پدرم با تعجب یك ابروی خود را بالا برد: -در چه موردی داداش؟ -در مورد دسته گلی كه دخترت به آب داده. محبوبه را می گویم. انگار آسمان را بر سرم كوبیدند. خدا مرگت بدهد منصور. آخر جلوی زبانت را نگرفتی! مادرم با نگرانی و التماس سر بلند كرد و به چهره عمو جانم نگریست. با چشمانش از او می خواست كه رازدار باشد. پدرم ساكت ماند. جای شك نبود كه عمو جان خیلی چیزها می دانست. بعد پدرم با لحنی آرام و غمزده پرسید: -شما از كجا بو بردید؟ -از آن جا كه می دانستم منصور خودش از اول محبوبه را خواسته بود. پس چرا باید بعد از یك ساعت قدم زدن در باغ و صحبت با او از این رو به آن رو بشود؟ پاپی منصور شدم. امانش را بریدم. عاقبت امشب، سرشب كه مادرش و بچه ها منزل نبودند، نشستم و حسابی با او صحبت كردم. از زیر زبانش كشیدم. گفت محبوبه مرا نمی خواهد، گفته دست از سرم بردار. بگذار زن كسی بشوم كه دلم می خواهد. مادرم به صورتش چنگ زد: -وای خدا مرگم بدهد. عمو جان با متانت گفت: -خانم، این كارها چیست كه می كنید؟ معنا ندارد. مسئله را باید با متانت حل كرد. مادرم گفت: -آقا، آخر این مسئله حل شدنی نیست. پدرم پرسید: -منصور نگفت او دلش می خواهد زن چه كسی بشود؟ صدای پدرم آرام و گرفته بود. عمو جانم گفت: -چرا گفت. گفت یك نفر است كه می خواهد بعدا وارد نظام بشود. پدرم باز پرسید: -نگفت فعلا چكاره است؟ عمو جان سر به زیر انداخت. نمی خواست پدرم را شرمنده كند: -چرا. گفت فعلا شاگرد نجار است. -درست گفته. دختر بنده خاطرخواه شده. یك شاگرد نجار را می خواهد. دوپایی هم ایستاده و می خواهد زنش بشود. ادامه دارد
رمان بامداد خمار - فصل سی و یكم - رمان بامداد خمار ,
سپس مكثی كرد و افزود: -هه، مردك لندهور ... می خواهد وارد نظام بشود!؟ با همین حرف ها قاپ این دختره احمق را دزدیده. -خوب، بدهیدش برود. پدر و مادرم هر دو با حیرت سر بلند كردند. بدون شك چشمان خود من هم در آن گوشه تاریك به همان اندازه گشاد شده بود و برق می زد. -بدهیمش برود؟ این چه حرفی است دادش؟ من نعش او را هم كول این پسره جعلق نمی دهم. ببین این دختر چه الم شنگه ای به راه انداخته! چه بی آبرویی به پا كرده! من همین امشب حسابم را با او تصفیه می كنم. جنازه اش را می اندازم توی ایوان. خواست از جا بلند شود. عمویم بازویش را گرفت. مادرم نیز از جا پرید و جلوی پدرم ایستاد و خطاب به عمویم گفت:-آقا تو را به خدا جلویش را بگیرید. عمو جان كه برادر ارشد پدرم بود با لحنی تند گفت: -این حركات یعنی چه؟ چرا بچه بازی راه انداخته اید؟ حالا گیرم رفتید او را كشتید، آبرویتان سر جایش برمی گردد؟ آژان و آژان كشی، بگیر و ببند. یا رفتید یك شكم سیر كتكش زدید، فایده ای هم دارد؟ باید فكر اساسی كرد. این دختری كه من می بینم، به قول منصور زده به سیم آخر. منصور می گفت نگاهش مثل آدم های مالیخولیایی بود. می گفت می ترسم اگر با او زیاد سر و كله بزنم، پیراهن را به تن خودش پاره كند و سر به بیابان بگذارد. خوب، عقدش كنید برای این جوان. می رود توی نظام شما هم كمكش می كنید..... پدرم حرف او را قطع كرد: -می رود توی نظام؟ شما چرا این حرف را می زنید؟ این آدم لش بی همه چیز؟ اگر نظام برو بود تا به حال رفته بود. اگر او رفت توی نظام من اسمم را عوض می كنم. من مرده شما زنده. اگر این عرضه را هم داشت دلم نمی سوخت ..... عمویم به ملایمت گفت: -آخر كمی عاقلانه فكر كنید. هركاری راهی دارد، رسمی دارد. آخرش كه چی؟ می گوید این جوان را می خواهم؟ خوب، با عزت و آبرو پسره را خبر كنید. دست به دستشان بدهید بروند دنبال زندگی خودشان. خلاف شرع كه نمی كند. می خواهد شوهر كند. پدرم انگار كه بار سنگینی بر دوش دارد برجای خود نشست و به لبه تخت تكیه داد. رنگ به چهره نداشت. گفت: -بله خان داداش. شما از دور دستی بر آتش دارید. از كنار گود می گویید لنگش كن. ولی من چه بگویم؟ آبروی من در خطر است. دختر شما كه نیست. دختر بنده است. اگر دختر خود شما بود، آن وقت می فهمیدید چه می گویم. اگر دختر خودتان بود به همین سادگی او را می دادید برود؟ عمویم به میان حرف او پرید: -عجب! دختر من نیست؟ بله درست است، دختر من نیست، ولی دختر برادرم كه هست! با همه حماقتش خوب حرفی به منصور زده. گفته اگر آبروی من برود، آبروی همه فامیل رفته. همه می گویند دختر عموهایش هم مثل خودش هستند. فكر كه می كنم می بینم بد حرفی نزده. حالا شما هم جوان را بخواهید ببینید، بسنجید، شاید آدم خوبی باشد. می گویید افسر نمی شود؟ فعلا نجار است؟ باشد، نجار باشد، كار كه عار نیست. مگر شغل ملاك می شود؟ شما كه هنوز او را ندیده اید؟ دیده اید؟ شاید هم راست گفت و رفت توی نظام. -چه طور می شود ندیده باشم آقا؟ فقط من نمی دانم این دختره بی شعور از چه چیز او خوشش آمده. نه جمالی، نه كمالی. یك آدم بی سر و پای پرو با صدای زمخت. حرف زدن عین لات ها. با یقه باز كه تا شانه های دكل پت و پهنش هم پیداست. موهای سر از جلو و عقب به سر و برش ریخته. مثل بچه مزلف ها. نگاه وقیح و چشم های دریده. این آدم نظامی می شود؟ این ها همه اش در باغ سبز است داداش. من مرده شما زنده. اگر از همین هم كه هست بدتر نشد، تف بیندازید به ریش من. یاللعجب! چه طور من و پدرم، ما دو نفر انسان با چشم و گوش باز، یك جوان واحد را این طور متفاوت می دیدیم؟ صدایی كه برای من مردانه و گوش نواز بود، در نظر پدرم زمخت و لات مآبانه می نمود. گیسوان آشفته و پریشانی كه در چشم من صوفی وش بود، از دید پدرم جلف بود. چشمان درشت او با آن نگاه وحشی شوریده را دریده و وقیح می دید. چه طور دلش می آمد آن گردن و یال و كوپال آفتاب سوخته را كه رگ های آن از زیر عضلات مردانه بیرون زده بود، دكل بنامد. عمویم پرسید: -حالا می خواهی چه كنی برادر؟ كاریست كه شده. دختره ننگ كه نكرده! ..... خود عمو جان بلافاصله ساكت شد. ننگ. این دقیقا همان كاری بود كه من كرده بودم. پدرم پرخاشجویانه گفت: -ننگ نكرده؟ پس ننگ دیگر چیست؟ شاخ دارد یا دم؟ عمو جان گفت: -بابا، می خواهد شوهر كند. عاشقی كه گناه نیست. مگر دختر حیدر خان عاشق نشد و شوهر كرد؟ مگر پسر مرتضی قلی خان خاطرخواه آن پیره زن شوهر مرده با دو تا بچه نشد و آخر هم او را گرفت؟ دیگر از مهد علیا كه بالاتر نیست كه عاشق داماد آشپز شد! .... پدرم با بی حوصلگی دست تكان داد: -شما هم عجب فرمایش ها می فرمایید داداش!! تاریخ می خوانید؟ آن داماد آشپز وزیر شاه بود. اما دختر بنده عاشق یك آدم تنه لش شده. یك آدم بی پدر و مادر، یك آدم بی استخوان. این آدم در شان ما نیست. به قول نازنین لقمه ما نیست، وصله تن ما نیست. عمو جان به عنوان اتمام حجت گفت: -من كه هر چه می ریسم شما پنبه می كنید. ولی بدانید كه صلاحتان در این است كه این كار انجام بشود. پس فردا آبروریزی بدتری به بار می آید ها! اگر تریاك بخورد چه؟ اگر به سرش بزند فرار كند؟ آخر كار دستتان می دهد ها! این طور كه منصور می گفت، من عاقبت خوبی برای این كار نمی بینم. زودتر بدهیدش برود و قضیه را فیصله بدهید. مادرم آهسته دست خود را به سرش زد: -وای كه خدا مرگم بدهد. مردم چه می گویند؟ پدرم گفت: -هیچ خانم. مردم به ریش بنده و جنابعالی می خندند. می گویند دختر بصیرالملك كه به دمش می گفت دنبالم نیا بو می دهی، با آن اهن و تلپ، زن شاگرد نجار محله شده ..... مادرم گفت: -ای خدا، نمی دانم چه گناهی كرده ام كه مستوجب این عقوبت شده ام. آخر چرا باید این بدبختی به سر من بیچاره بیاید؟ من كه به هر چه دختر فقیر و بی چیز است جهاز دادم. به هر چه آدم مستاصل بی سرپرست بود كمك می كردم ..... پدرم انگار با خودش حرف می زند گفت: -به قول نازنین، شان پسر دایه خانم از این اجل تر است. داماد دده خانم و فیروز درشكه چی از این آدم محترم تر است. باز شانس آوردیم عاشق پسر باغبان نشد. همان كه آب حوض ما را می كشید. حالا داداش می گویند دانبال و دینبول راه بینداز، همه را خبر كن بیایند تماشا. دست دخترت را بگذار توی دست یارو برود و به ریشت بخندد.
رمان بامداد خمار - فصل سی و دوم - رمان بامداد خمار ,
مادرم دوباره به سرش كوبید: -وای، جواب مردم را چه بدهم. عمو جان گفت: خانم، شما هم هی مردم مردم می كنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می كنند حرف بزنند. پدرم آه كشید: -همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.
كاملا مشخص بود كه منظور پدرم كیست! در تمام فامیل دو زن وجود داشتند كه افراد خانواده تنها زمانی موضوعی را با ایشان در میان می گذاشتند كه قصد داشتند آن موضوع آفتابی شود ولی نمی خواستند از دهان خودشان شنیده شود. این دو نفر یكی عمه جان كشور بود و یكی هم زن خود عمو جان. این دو زن فضول، حسود، خبرچین و دو به هم زن بودند كه دهانشان قفل و بست نداشت، برای عمه جان كشور كه شوهرش مدتها فوت كرده بود و به قول مادرم از دست این زن دق مرگ شده بود این طرز زندگی خود یك نوعی تفریح و وقت گذرانی به شمار می رفت. این عمه كه ثروت هنگفتی از شوهر و پدر به ارث برده بود در همان حال كه قربان صدقه برادرها می رفت، چنان نیش زبان به زن هایشان می زد كه از نیش افعی كاری تر بود. وقتی مادرم پسر نداشت، هربار كه او را می دید می گفت:-الهی قربان داداشم بروم. نمی دانی چه قدر حسرت داشتم پسرش را بغل كنم. وقتی منوچهر به دنیا آمد و پدرم انگشتری زمرد به مادرم چشم روشنی داد گفت: -خدا شانس بدهد. ما سه تا پسر زاییدیم مثل دسته گل. شوهرمان برای هر كدام یك سكه طلا تلپ، تلپ، چشباند روی پیشانی ما. قدر داداشم را باید خیلی بدانی نازنین خانم. خود عمه جان به مناسبت زایمان مادرم یك جفت گوشواره طلای پرپری بسیار سبك وزن هدیه آورد و از آن روز به بعد هر جا كه نشست این را به رخ همه می كشید و می گفت: -والله من به بیوه زنی خودم دیدم اگر طلا نبرم یك وقت نازنین خانم می رنجد. بالاخره پسر زاییده. توقع دارد. به خودم گفتم اگر با قرض و قوله هم شده باید طلا ببرم. عاقبت پدرم برای این كه از زیر بار منت او رها شود و مردم به خاطر آن كه زنش از خواهر شوهر بیوه خود توقع طلا داشته سرزنشش نكنند، به بهانه این كه دست خواهرش خوب بوده و چون برای نازنین آش ویارانه پخته، بچه پسر از آب درآمده، یك النگوی پهن طلا برای او فرستاده و در دهان او را بست. زن عمویم هم دست كمی از عمه جان كشور نداشت. البته نه به آن شدت زیرا كه هم گرفتار شوهر و بچه بود و هم از منصور و عمو جان حساب می برد. با این همه خود زن عمو نیز از زبان عمه جان در عذاب بود و در مقابل او ماست ها را كیسه می كرد. حالا اگر این دو زن مكار می فهمیدند كه چه پیش آمده، با دمشان گردو می شكستند. فضولی و حسادت نسبت به سفیدبختی مادرم، دست به دست می داد و باعث می شد تا آن ها شیپور رسوایی ما را بنوازند. پدرم این را خوب می دانست ولی جرئت نداشت علنا به عمو جان ابراز كند. عمویم مردی ملایم و شریف بود. ولی خود او نیز به نوبه خود از زبان همسر و خواهرش در عذاب بود. بنابراین گفت: -چرا در لفافه حرف می زنی داداش؟ اگر منظورت زن من است .... مادرم با ناخن لپ خود را خراشید: -وای خدای مرگم بدهد آقا. این فرمایش ها چیست كه می فرمایید؟ عمو جان سخنان او را نشنیده گرفت و گفت: -اگر منظورت زن من است، اون با من و منصور. همین قدر كه به او بگویم بدنامی محبوبه بدنامی دخترهای خودت است و یك عمر روی دستت می مانند، یا اگر منصور یك داد به سرش بزند، زبانش كوتاه می شود. اما راجع به آبجی كشور. برایش پیغام می دهم كه مردم هزار ننگ می كنند، فامیل رویش سرپوش می گذارند. ما باید از زبان خواهر خودمان بیشتر از دشمن خونی جد و آبادیمان هراس داشته باشیم؟ پیغام می دهم كه به ارواح خاك آقا جون اگر كلامی از این قضیه حرف بزند، اگر نیش و كنایه ای بزند، اگر جلوی این و آن خودش را به موش مردگی و نفهمی بزند و غیر مستقیم حرفی بزند كه به شرافت خانوادگی بر بخورد و آبروریزی بشود، به خداوندی خدا قسم كه دیگر اسمش را نمی برم. انگار برادرش مرده. یك فاتحه بخواند و فكر مرا از سرش بیرون كند. دیگر دیدارمان به قیامت می افتد. به خاك پدرم این كار را می كنم. مادرم نفسی به راحتی كشید. همه می دانستند كه عمو مردی است كه پای حرف خودش می ایستد. تا آن شب هرگز پدرم یا عمو جان به این لحن از عمه كشور یا زن عمو صحبت نكرده بودند. آن شب تازه مادرم در حوضخانه و من در پشت در آن، فهمیدیم كه دل آن دو مرد نیز به اندازه دیگران خون است. ولی چه بكنند؟ یكی خواهر بود و یكی قوم سببی.
رمان بامداد خمار - فصل سی و سوم - رمان بامداد خمار ,
مادرم رو به پدرم كرد: -والله آقا راست می گویند. دختره خلاف شرع كه نمی خواهد بكند. می خواهد شوهر كند. چه كنیم؟ باید بد هیمش برود. پدرم با تغیر به سوی او نگریست: -تو هم پایت سست شده؟ مگر تو نبودی كه می گفتی محبوبه باید از روی نعش من رد بشود؟ حالا چه طور از این رو به آن رو شدی؟ مادرم با صدای بغض آلود گفت: -نشوم چه كنم؟ چه خاكی به سرم بریزم؟
مادرم رو به پدرم كرد: -والله آقا راست می گویند. دختره خلاف شرع كه نمی خواهد بكند. می خواهد شوهر كند. چه كنیم؟ باید بد هیمش برود. پدرم با تغیر به سوی او نگریست: -تو هم پایت سست شده؟ مگر تو نبودی كه می گفتی محبوبه باید از روی نعش من رد بشود؟ حالا چه طور از این رو به آن رو شدی؟ مادرم با صدای بغض آلود گفت: -نشوم چه كنم؟ چه خاكی به سرم بریزم؟ رو به عمو جان كرد و افزود: -آقا، به خدا دلم خون است. طرف دخترم را بگیرم، می ترسم شوهرم از پا در بیایید..... اشك از چشم هایش سرازیر شد و ادامه داد: -طرف این را بگیرم، می ترسم بچه ام دق كند. به قول شما یك چیزی بخورد و خودش را بكشد. روزی صد دفعه مرگم را از خدا می خواهم. یك روز خواستم تریاك بخورم و خودم را بكشم. به خدا دلم به حال یتیمی منوچهر سوخت. پدرم یكه خورد. نگاهی اندوهگین و عاشقانه به مادرم افكند و گفت: -چی گفتی؟ دستت درد نكند! همین كم مانده كه تو هم توی این بدبختی مرا بگذاری و بروی. درد من كم است، تو هم نمك به زخم بپاش! مادرم با گوشه چادر نماز بیهوده می كوشید اشك از صورت پاك كند، اشك من نیز در پشت در سرازیر بود و می ترسیدم برق اشكم در اتاق هم به چشم آن ها بخورد. مادرم اشك ریزان می گفت: -بچه ام است. پاره جگرم است. دلم می سوزد. جگرم كباب است. می دانم شما هم همین حال را دارید آقا. با دست جلوی صحبت پدرم را گرفت و ادامه داد: -نه، نگویید كه این طور نیست. احوال شما را زیر نظر دارم. چون می دانید صبح ها از ترس شما جرئت نمی كند بیاید توی حیاط وضو بگیرد، زودتر بلند می شوید و می آیید توی اتاق نماز می خوانید. بعد می بینم كه كنار پنجره، یك گوشه، می ایستید تا او را ببینید. و رو به عمویم كرد: -آخر از روزی كه این جریان پیش آمده نگاه به روی محبوبه نكرده. اجازه نمی دهد جلوی چشمش آفتابی شود. او هم كه مثل سگ حساب می برد. بله آقا، از گوشه پنجره نگاه می كنند و محبوبه را تماشا می كنند كه ترسان و لرزان مثل كفتری كه از حمله گربه بترسد، سر حوض می آید و وضو می گیرد. اشك هایش را پاك می كند و وضو می گیرد. دوباره، تا نیمه راه نرفته، اشك صورتش را خیس می كند. باز برمی گردد تا دوباره وضو بگیرد. هی می رود و برمی گردد. گاهی كنار حوض ماتش می برد، و آقا شما توی اتاق آه می كشید. دلتان به طرفش پرواز می كند. شما از آن پدرها نیستید كه دست روی او بلند كنید. صد بار گفتید زیر لگد لهش می كنم. پس كو؟ پس چرا نكردید؟ بلند شوید بروید بكشیدش! دختر پدرم نیستم اگر جلویتان را بگیرم .... مادرم هق هق افتاد. عمو جان با لحن ملایمی گفت: -خانم، این فرمایشات چیست؟ زبانتان را گاز بگیرید .! پدرم سر به زیر افكنده بود. زانوی چپ را تا كرده و زانوی راست را به صورت قائم تكیه گاه دست راست كرده و دست چپ را به زمین تكیه داده بود. در همان حال، با لحنی افسرده و آرام گفت: -عوض این كه دخترشان را سرزنش كنند، دلشان برای او می سوزد. به بنده سركوفت می زنند. باشد خانم، هر چه دلتان می خواهد بگویید! مادرم با صدایی كه اندكی بلندتنر شده و هر آن با هق هق گریه قطع می شد گفت: -فكر می كنید سركوفتش نزدم؟ كتكش نزدم؟ گوشت هایش را با نیشگون نكندم؟ چنان كبود و سیاهش كردم كه دایه دلش سوخت و گفت الهی دستت بشكند. خوب حرفی زد. به دلم نشست. الهی دستم بشكند. وقتی نیشگونش می گرفتم دیدم كه پوست و استخوان شده. گوشتهایش شل شده اند. دلم به حالش كباب است. بچه ام رنگش زرد شده. نای حرف زدن ندارد. نای راه رفتن ندارد. ما هم كه همه افتاده ایم به جانش. راست می گویید آقا، به خدا دلم برایش می سوزد. اوایل می دیدم غذا نمی خورد غیظم می گرفت. فكر می كردم لجبازی می كند. دایه را فرستادم نصیحتش كند. آمد و گفت خانم، خدا خیرتان بدهد. من دخالت نمی كنم. این دنیا را كه نداشتم، می خواهید آن دنیا را هم نداشته باشم؟ اگر شما و آقا از خدا نمی ترسید، من می ترسم. پرسیدم مگر چه شده؟ دایه به دایه گیش كرد، چه طور من نكنم؟ .....
رمان بامداد خمار - فصل سی و چهارم - رمان بامداد خمار ,
مادرم دوباره به سرش كوبید: -وای، جواب مردم را چه بدهم. عمو جان گفت: خانم، شما هم هی مردم مردم می كنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می كنند حرف بزنند. پدرم آه كشید: -همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.
مادرم دوباره به سرش كوبید: -وای، جواب مردم را چه بدهم. عمو جان گفت: خانم، شما هم هی مردم مردم می كنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می كنند حرف بزنند. پدرم آه كشید: -همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد. كاملا مشخص بود كه منظور پدرم كیست! در تمام فامیل دو زن وجود داشتند كه افراد خانواده تنها زمانی موضوعی را با ایشان در میان می گذاشتند كه قصد داشتند آن موضوع آفتابی شود ولی نمی خواستند از دهان خودشان شنیده شود. این دو نفر یكی عمه جان كشور بود و یكی هم زن خود عمو جان. این دو زن فضول، حسود، خبرچین و دو به هم زن بودند كه دهانشان قفل و بست نداشت، برای عمه جان كشور كه شوهرش مدتها فوت كرده بود و به قول مادرم از دست این زن دق مرگ شده بود این طرز زندگی خود یك نوعی تفریح و وقت گذرانی به شمار می رفت. این عمه كه ثروت هنگفتی از شوهر و پدر به ارث برده بود در همان حال كه قربان صدقه برادرها می رفت، چنان نیش زبان به زن هایشان می زد كه از نیش افعی كاری تر بود. وقتی مادرم پسر نداشت، هربار كه او را می دید می گفت: -الهی قربان داداشم بروم. نمی دانی چه قدر حسرت داشتم پسرش را بغل كنم. وقتی منوچهر به دنیا آمد و پدرم انگشتری زمرد به مادرم چشم روشنی داد گفت: -خدا شانس بدهد. ما سه تا پسر زاییدیم مثل دسته گل. شوهرمان برای هر كدام یك سكه طلا تلپ، تلپ، چشباند روی پیشانی ما. قدر داداشم را باید خیلی بدانی نازنین خانم. خود عمه جان به مناسبت زایمان مادرم یك جفت گوشواره طلای پرپری بسیار سبك وزن هدیه آورد و از آن روز به بعد هر جا كه نشست این را به رخ همه می كشید و می گفت: -والله من به بیوه زنی خودم دیدم اگر طلا نبرم یك وقت نازنین خانم می رنجد. بالاخره پسر زاییده. توقع دارد. به خودم گفتم اگر با قرض و قوله هم شده باید طلا ببرم. عاقبت پدرم برای این كه از زیر بار منت او رها شود و مردم به خاطر آن كه زنش از خواهر شوهر بیوه خود توقع طلا داشته سرزنشش نكنند، به بهانه این كه دست خواهرش خوب بوده و چون برای نازنین آش ویارانه پخته، بچه پسر از آب درآمده، یك النگوی پهن طلا برای او فرستاده و در دهان او را بست. زن عمویم هم دست كمی از عمه جان كشور نداشت. البته نه به آن شدت زیرا كه هم گرفتار شوهر و بچه بود و هم از منصور و عمو جان حساب می برد. با این همه خود زن عمو نیز از زبان عمه جان در عذاب بود و در مقابل او ماست ها را كیسه می كرد. حالا اگر این دو زن مكار می فهمیدند كه چه پیش آمده، با دمشان گردو می شكستند. فضولی و حسادت نسبت به سفیدبختی مادرم، دست به دست می داد و باعث می شد تا آن ها شیپور رسوایی ما را بنوازند. پدرم این را خوب می دانست ولی جرئت نداشت علنا به عمو جان ابراز كند. عمویم مردی ملایم و شریف بود. ولی خود او نیز به نوبه خود از زبان همسر و خواهرش در عذاب بود. بنابراین گفت: -چرا در لفافه حرف می زنی داداش؟ اگر منظورت زن من است .... مادرم با ناخن لپ خود را خراشید: -وای خدای مرگم بدهد آقا. این فرمایش ها چیست كه می فرمایید؟ عمو جان سخنان او را نشنیده گرفت و گفت: -اگر منظورت زن من است، اون با من و منصور. همین قدر كه به او بگویم بدنامی محبوبه بدنامی دخترهای خودت است و یك عمر روی دستت می مانند، یا اگر منصور یك داد به سرش بزند، زبانش كوتاه می شود. اما راجع به آبجی كشور. برایش پیغام می دهم كه مردم هزار ننگ می كنند، فامیل رویش سرپوش می گذارند. ما باید از زبان خواهر خودمان بیشتر از دشمن خونی جد و آبادیمان هراس داشته باشیم؟ پیغام می دهم كه به ارواح خاك آقا جون اگر كلامی از این قضیه حرف بزند، اگر نیش و كنایه ای بزند، اگر جلوی این و آن خودش را به موش مردگی و نفهمی بزند و غیر مستقیم حرفی بزند كه به شرافت خانوادگی بر بخورد و آبروریزی بشود، به خداوندی خدا قسم كه دیگر اسمش را نمی برم. انگار برادرش مرده. یك فاتحه بخواند و فكر مرا از سرش بیرون كند. دیگر دیدارمان به قیامت می افتد. به خاك پدرم این كار را می كنم. مادرم نفسی به راحتی كشید. همه می دانستند كه عمو مردی است كه پای حرف خودش می ایستد. تا آن شب هرگز پدرم یا عمو جان به این لحن از عمه كشور یا زن عمو صحبت نكرده بودند. آن شب تازه مادرم در حوضخانه و من در پشت در آن، فهمیدیم كه دل آن دو مرد نیز به اندازه دیگران خون است. ولی چه بكنند؟ یكی خواهر بود و یكی قوم سببی. گریه سخنان مادرم را قطع كرد. من هم می لرزیدم و هق هق می كردم. می ترسیدم صدایم را بشنوند. دستم را گاز می گرفتم. مادرم كمی بر خود مسلط شد و اشك ریزان، در حالی كه مرتب بینی و چشم هایش را با گوشه چادر خیس از اشك پاك می كرد ادامه داد: -دایه گفت خانم، می دانی محبوبه چه می گوید؟ می گوید دایه جان چه می خواهی بگویی كه من خودم صد بار به خودم نگفته باشم؟ به خودم می گویم فكر آبروی پدرت را بكن. فكر سركوفت هایی را كه به مادرت می زنند بكن. فكر خجسته را بكن كه او هم بدنام می شود .... شب تا صبح گریه می كنم. سر سجاده به خدا التماس می كنم خدایا مرا بكش یا خلاصم كن و از صرافت او بینداز. ولی نمی كند، چه كنم؟ دایه می گفت به او می گویم محبوبه جان، چرا لج كرده ای و غذا نمی خوری؟ می گوید دایه به خدا لج نكرده ام. غذا از گلویم پایین نمی رود. هر چه می كنم نمی شود. هر چه تلاش می كنم بدتر می شود. دائم چهره اش جلوی رویم است. فكر می كنی من نمی دانم نجار است؟ وصله ما نیست؟ فكر می كنی نمی فهمم یك تار موی شازده یا منصور به صد تای او می ارزد؟ فكر می كنی هزار دفعه این ها را به خودم نگفته ام؟ ولی چه كنم كه این درد به جانم افتاده! به خدا این مرض است دایه جان كاش سرخك گرفته بودم. وبا گرفته بودم. آبله گرفته بودم. اقلا آقا جان و خانم جانم سر بسترم می آمدند و به دردم می رسیدند. حكیم می آوردند كه علاجم كند. ولی حالا، با این درد بی درمان، منی را كه راه را از چاه نمی شناسم، رهایم كرده اند به حال خودم. كمر به خونم بسته اند. دلم می خواهد خودم را بكشم تا هم آن ها راحت شوند هم من. ولی از خدا می ترسم. دایه جان تو را به خدا به آقا جانم بگو. بگو می خواهد نظامی بشود. بگو می رود صاحب منصب می شود. بگو انگار كن مرا كشته ای. بگذار زن او بشوم و بروم. خیال كن بنده ای را خریده ای و آزاد كرده ای. انگار كن سر سلامتی منوچهر گوسفند قربانی كرده ای. خیال كن درد و بلای خانم جان و منوچهر و خجسته و نزهت به جان من خورده. انگار كن همان موقع كه مخملك گرفته بودم رفته بودم. به خدا ثواب می كنید. من چه كنم؟ چرا كسی به داد من نمی رسد؟ فكر كن من یك لیلی دیگر هستم. شما كه این قدر نظامی می خواندید! مادرم ساكت شد و باز ادامه داد: -مثل شمع دارد آب می شود. می ترسم بچه ام دیوانه شود. سكوتی برقرار شد كه گریه گاه و بیگاه مادرم آن را می شكست. عاقبت عمو جان با لحنی محزون و اندوهبار گفت: -والله من آنچه شرط ابلاغ بود با تو گفتم، تو خواه از سخنم پند گیر خواه ملال. از من می شنوید بدهیدش برود. غیر از این هیچ راه دیگری نیست. هر شما انكار كنید و خشونت به خرج بدهید، آتش اشتیاق او تیزتر می شود. تا دنیا دنیا بوده، همین بوده. كاری را كه عاقبت باید بكنید از اول بكنید. پدرم كف دست راست را به حالت سوال رو به بالا چرخاند و خیلی آرام گفت: -خودم هم مانده ام چه كنم! عمو جان گفت: -هیچی. این دو نفر را به هم حلال كن. ثواب دارد. بی سر و صدا عقدشان كن بفرست سر خانه و زندگیشان. پدرم سر بلند كرد و رو به عمو جان كرد. بعد با دست راست كف دسنت چپ ضربدری كشید و گفت: -این در گوشتان باشد داداش. محبوبه می رود، ولی برمی گردد. این خط و این نشان. برمی گردد. اگر برنگشت، من اسمم را عوض می كنم. عمو در حالی كه از جا برمی خاست، افسرده و اندوهگین گفت: -چاره ای نیست. انشاالله خیر است. مادرم گفت: -خدا مرگم بدهد. بی هیچ پذیرایی .... -اختیار دارید خانم. من كه برای پذیرایی نیامده بودم. خداحافظ شما. پدر و مادرم در همان حال كه هر دو بی رمق نشسته بودند. تكانی به خود دادند و با هم گفتند: -یاالله. خوش آمدید. مشرف. قدم بالای چشم. نه آن ها در فكر برخاستن و رعایت تشریفات و آداب و رسوم بودند، نه عمو متوجه بی توجهی آن ها بود. هر سه پریشان احوال تر از آن بودند كه متوجه این مسایل باشند. عمو در حوضخانه را كه رو به حیاط بود گشود و از پله ها بالا رفت و در تاریكی شب ناپدید شد. پدرم آهی كشید و به مادرم گفت: -به محبوبه بگو به این پسره پیغام بدهد هفته دیگر سه شنبه یك ساعت به غروب بیاید اینجا ببینم حرف حسابش چیست! مادرم با بی حالی گفت: -دكانش كه بسته، محبوبه از كجا پیدایش كند؟ -چه ساده هستید شما خانم. محبوبه خودش خوب می داند چه طور پیدایش كند. آهسته از پله های پشت بام بالا رفتم و زیر ملافه خزیدم. انگار باری از دوشم برداشته بودند. سبك شده بودم. ستاره ها را می دیدم كه چشمك می زنند. باد خنكی از طرف شیمران می وزید. هوا كم كم رو به پاییز می رفت. چه قدر همه چیز آرام و زیبا بود. همیشه این ستاره ها آن جا بودند؟ همیشه شب های تهران این قدر ساكت و آرامش بخش بود؟ همیشه این نسیم این قدر مهربان بر چهره ها دست نوازش می كشید؟ پس من كجا بودم؟ چرا نمی دیدم؟ چرا نمی فهمیدم؟ صبح روز بعد مامور رساندن پیام به رحیم شدم. در اولین فرصت، كاغذی را با سنگ به آن سوی دیوار انداختم.
رمان بامداد خمار - فصل سی و پنجم - رمان بامداد خمار ,
سه شنبه از صبح زود دلشوره داشتم. خجسته هر ساعت یك بار می آمد و می گفت: -چه شكلیه؟ چه شكلیه؟ -بابا دست از سرم بردار خجسته. حالا می آید. از پشت پنجره به دل سیر سیاحت كن. انتظار داشتم پذیرایی مفصلی در كار باشد. همان طور كه از شازده و مادرش پذیرایی كردند. ولی خبری نبود. مادرم حال آدم های تب دار را داشت. حتی حوصله منوچهر را هم نداشت. دایه سماور را روشن كرد و یك ظرف نان نخودچی مانده را گذاشت گوشه پنجدری. سكوت دردناكی بر سراسر خانه حاكم بود. سكوت كاخ پادشاهان شكست خورده. پدرم خسته و بی حال درست زیر چلچراغ روی یك صندلی رو به حیاط نشسته بود. ارسی ها را بالا زده بودند و حاج علی مثل روزهای دیگر حیاط را آب و جارو كرده بود. دایه یك ظرف هندوانه سرخ و خوشرنگ هم كنار شیرینی روی میز گذاشت. فقط همین. مقابل پدرم یك صندلی قرار داشت. یك ساعت به غروب مانده از راه رسید. خجسته در اتاق گوشواره كنار من بود. مادرم در آبدارخانه مانده بود و مطمئن بودم آن جا پشت در بسته ایستاده تا بی هیچ قید و بند او را از پشت شیشه تماشا كند. دده و دایه خانم در حیاط در فاصله ای نسبتا دور با كنجكاوی سراپای او را برانداز می كردند. لباده به تن و شلوار نو به پا داشت. شالش در پشت كمر سه چین می خورد. گیوه هایش نو بود و برای اولین بار پشت آن ها را بالا كشیده می دیدم. موهای پریشان را از زیر كلاه تخم مرغی بیرون زده تا گردن او را می پوشاند. دلم می خواست كلاه را زودتر بردارد تا آن زلف ها بر پیشانی اش فرو ریزد و خجسته آن ها ببیند و سلیقه مرا تحسین كند. باز هم یقه پیراهن اندكی باز بود. انگار دكمه نداشت و یا اگر یقه اش را می بست خفه می شد. به راهنمایی دایه از پله های ایوان بالا رفت و وارد پنجدری شد. تا سر و كله اش پیدا شد، پدرم تكانی خورد و پا روی پا انداخت. او همان جا مقابل در ایستاده و دو دست را در جلوی روی هم گذاشته بود. پشت پدرم به سوی ما بود و ما او را كه رو به روی ما قرار داشت دزدانه تماشا می كردیم. متوجه شدم دست های محكم و قویش اندكی می لرزید. دلم فرو ریخت. با حجب گفت: -سلام عرض كردم. پدرم به خشكی گفت: -سلام. بیا تو . نه. نه. لازم نیست گیوه هایت را بكنی. بیا تو. انگار خاری در دلم خلید. وارد شد. نگاهی تحسین آمیز و حیران به اطراف اتاق افكند. كلاه از سر برداشت و در دست گرفت. از شدت هیجان آن را می پیچاند. موهایش رها شدند. پدرم با لحنی كه اكراه و ملال خاطرش را به خوبی نشان می داد گفت: -بگیر بنشین! خواست چهار زانو روی زمین بنشیند. پدرم آمرانه گفت: -آن جا نه، روی آن صندلی. خجسته پكی خندید و گفت: -تو این را می خواهی؟ گفتم: -خفه شو. می فهمد. ولی دلم چركین شده بود. نه تنها از طرز رفتار ارباب مآبانه پدرم مكدر شده بودم بلكه انتظار هم نداشتم كه او نیز این قدر مطیع و مرعوب باشد. لب صندلی نشست. پاها را جفت كرده و دست ها را روی زانو نهاده بود. به خودم گفتم بگذار وقتی صاحب منصب شد آن وقت ببینیم باز هم پدرم با او این طور رفتار می كند؟ و او را با لباس نظامی، با چكمه و كلاه و شمشیر مجسم كردم و دلم ضعف رفت. پدرم پرسید: -چند سال داری؟ و او در حالی كه باز نگاهی به دور و بر اتاق می انداخت پاسخ پدرم را داد. باز پدرم پرسید: -پدرت كجاست؟ -بچه بودم كه مرد. -كه این طور. پس پدرت فوت كرده. مادر چه طور؟ داری یا نه؟ -بله. -دیگر چه؟ -هیچ كس. پدرم، انگار كه می ترسید بیشتر كنكاش كند گفت: -تو دختر مرا می خواهی؟ سر به زیر انداخت و مدتی ساكت ماند. بعد سرش را آهسته بلند كرد و به رو به رو، به در اتاق گوشواره كه ما در آن بودیم خیره شد. نمی توانست در چشم پدرم نگاه كند. او مرا نمی دید ولی انگار كه من صاف در چشم او نگاه می كردم. گفت: -بله. -می خواهی او را بگیری؟
با تعجب به سوی پدرم چرخید: -از خدا می خواهم. پدرم با غیظ گفت: -خدا هم برایت خواسته. سر به زیر افكند و ساكت شد. دوباره دلم هوایش كرد. نمی خواستم پدرم آزارش بدهد. پدرم گفت: -خوب گوش كن. اگر من دخترم را به تو بدهم، یك زندگی برایش درست می كنی؟ یك زندگی درست و حسابی؟ با دست دور اتاق را نشان داد و افزود: -نمی گویم این جور زندگی. ولی یك زندگی جمع و جور، مرفه آبرومند، راحت و با عزت و احترام. -هر چه در توانم باشد می كنم. جانم را برایش می دهم. -جانت را برای خودت نگهدار. نمی دانم توی گوشش چه خوانده ای كه خامش كرده ای. ولی خوب گوش هایت را باز كن. یك خانه به اسم دخترم می كنم كه در آن زندگی كنید، با یك دكان نجاری كه تو توی آن كاسبی كنی. ماه به ماه دایه خانم سی تومان كمك خرجی برایش می آورد. مهریه اش باید دوهزار پانصد تومان باشد. وای به روزگارت اگر كوچك ترین گرد ملالی بر دامنش بنشیند. ریشه ات را از بن می كنم. دودمانت را به باد می دهم. به خاك سیاه می نشانمت. خوب فهمیدی؟ -بله آقا. -برو و خوب فكرهایت را بكن و به من خبر بده. -فكری ندارم بكنم. فكرهایم را كرده ام. خاطرش را می خواهم. جانم برود، دست از او نمی كشم.