• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

رمان همخونه

hana

کاربر ويژه
سلام دوستان از امروز براون رمان هم خونه رو میزارم خیلی قشنگه من که از خوندنش کلی لذت بردم

====================
قسمت اول


ظهر بود اواخر شهريور با اين كه هوا كم كم روبه خنكي مي رفت اما آن روز به شدت گرم بود خورشيد با قدرتي هر چه تمام تر به پيشاني بلند و عرق كردهي حسين آقا مي تابيد قطره هاي ريز و درشت عرق از سر روي او آرام آرام و پشت سرهم ريزان بودند و روي صورتش را گرفته بودند چهره ي آفتاب سوخته اش زير نورخورشيد برق مي زد اما گويي اصلا متوجه گرما نبود و همان طور شيلنگ آب را روي سنگ فرش حياط بزرگ و زيباي حاج رضا گرفته بود و به نظر مي رسيد قصد دارد آنها را برق بياندازد . حسين آقا حالا ديگر هفت سالي مي شد كه سرايدار ي خانه ي حاج رضا را بر عهده داشت يعني درست از وقتي كه عموي پيرش بعد از سالها خانه شاگردي حاج رضا از دنيا رفته بود به ياد عمويش و مهرباني هايي كه او در حقش كرده بود افتاد او حتي آخرين لحضه ها هم از ياد برادر زاده ي تنهايش غافل نبود و از آقاي (احساني ) خواهش كرده بود مش حسين را نيز به خانه شاگردي بپذيرد.حسن آقا غرق در تغكراتش هر ازگاهي سرش را تكان مي داد و با لبخند دندان هاي نامنظم و يكي در ميانش را به نمايش مي گذاشت. صداي در حياط كه با شدت كوبيده مي شد او را از دنيايش بيرون كشيد شيلنگ روي زمين رها شد آب سر بالا رفت و مثل فواره دوباره روي زمين برگشت يك جفت كفش كهنه كه پشتش خوابانده شده بود لف لف كنان به سمت در دويدند در حالي كه صاحبشان بلند بلند مي گفت
icon_sad.gif
آمدم صبر كنيد آمدم) با باز شدن در چهره درخشان دختري با پوستي لطيف و شفاف و قامتي متوسط نمايان شد در حالي كه با چشمان سياهش به حسين آقا چشم دوخته بود يا لبخند شيطنت باري گفت:‌ سلام چه عجب مش حسين!يك ساعته دارم زنگ مي زنم

توي حياط بودم دخترم صداي زنگ رو نشنيدم ديركردي آقا سراغت رو مي گرفت...

يلدا منتظر شنيدن باقي حرفهاي مش حسين نماند محوطه ي حياط را به سرعت طي كرد پله ها را دو تا يكي كرد و وارد خانه شد.آن جا يك خانه ي دو طبقه ي دويست متري بود كه در يك از نقاط مركزي شهر تهران ساخته شده بود نه خيلي قديمي و نه خيلي جديد اما زيبا و دلنشين بود انگار واقعا هر چيزي سر جايش قرار داشت حياط بزرگ با باغچه اي كه بي شباهت به يك باغ نبود وانواع درخت ها و گل هاي زيبا در آن يافت مي شد در خانه به راهروي نسبتا طويلي باز مي شد كه ديوارش با تابلو فرش هاي ابريشمي زيبا تزيين شده بود و فرش هاي كناره ي دست بافت زيبايي كف آن را زينت مي داد راهرو به سالن بزرگي منتهي مي شد كه در گوشه و كنارش انواع مبلمان استيل و اشياء گران قيمت قديمي وجديد دور هم جمع شده بودند و موزه ي جالبي از گذشته ها و حال را ترتيب داده بودند.اتاق حاج رضا سمت راست سالن قرار داشت و چيزي كه در اتاق بيش از همه خودنمايي مي كرد كتابخانهي بزرگ حاج رضا بود او علاقه ي خاصي به خواندن كتب تاريخي داشت و كاهي شعر هم مي خواند گاهي نيز از يلدا مي خواست كه برايش غزليات شمس و سعدي يا حافظ بخواند.

در اتاق حاج رضا ني مه باز بود يلدا آهسته دستش را بع در برد و چند ضربه نواخت صداي مبهمي از داخل او را به ورود دعوت كرد حاج رضا روي مبل نشسته بود و در حالي كه قرآن بزرگي در دست گرفته و مشغول خواندن از بالاي عينك به يلدا نگاه كردو گفت : دخترم آمدي؟! چرا اين همه دير كردي؟ نزديك حاج رضا ميز مطالعه ي بزرگ و زيبايي قرار داشت كه قرسودگي اش نشان از قدمت و اصالت آن را داشت يلدا جلو آمد و كلاسور و كيفش را روي زمين گذاشت و گفت: اول سلام به حاج رضاي خودم دوم اين كه ببخشيد به خدا من مقصر نبودم فرناز خيلي معطلمان كرد من فقط اين كلاسور را خريدم.

حاج رضا لخندي زود و گفت: چرا باقي لوازمي را كه لازم داشتي تهيه نكردي؟!

راستش بس كه فرناز تو اين مغازه و اون پاساژ سرك كشيد ديگه خسته شديم و من و نرگس هم از خريد كردن منصرف شديم البته تا ماه مهر نزديك هفده روز وقت داريم.

حاج رضا ر حالي كه لبخند زنان يلدا را نگاه مي كرد شايد از آن همه شور و هيجان به وجد آمده بود گفت: عزيزم يلدا جان! راستش مي خواستم راجع به مطلب مهمي باهات صحبت كنم اما اول برو لباست رو عوض كن و غذات رو بخور پروانه خانم غذاي خوشمزه اي درست كرده.

پروانه خانم همسر مش حسين بود كه نظافت و آشپزي داخل منزل را به عهده داشت او زن مهربان با سليقه اي بود مثل مادري مهربان به كارهاي يلدا رسيدگي مي كرد. يلدا صندلي را پيش كشيد روي صندلي نشست و با نگاهي مضطب به حاج رضا خيره شد و گفت: شما چي مي خواين بگين؟ اتفاقي افتاده؟ چند روز 1يش هم گفتين كه كار مهمي دارين موضوع چيه حاج رضا ؟ همين حالا بگين خواهش مي كنم.

حاج رضا با چهره ي آرام و مهربانش زمزمه كنان صلواتي فرستاد و قرآن را بست و عينك را از روي صورتش برداشت و چشمهايش را ماليد و گفت: چيزي نيست دخترم هول نكن . اتفاق خاصي هم نيافتاده اول كمي استراحت كن بعدا..

يلدا خواست بگويد آخه .. حاج رضا از روي مبل برخاست و گفت پاشو دختر پاشو بريم و بيينيم پروانه خانم چه كرده پاشو ناهارت سرد شد.

يلدا به اجبار از روي صندلي بلند شد كيف و كلاسورش را از روي ميز برداشت و به دنبال حاج رضا اتاق را ترك كرد و به طبقه ي بالا رفت در اتاقش را باز كرد و داخل شد وسايلش را روي تخت رها كرد و در حالي كه مقنه اش را از سر برمي داشت جلوي آيينه رفت و با خود گفت : يعني چي شده؟ حاج رضا چه مي خواد بگه؟

يلدا به حاج رضا فكرد به اين كه اين روزها چه قدر پير و شكسته به نظر مي رسيد او به خاطر ناراحتي قلبي تحت نظر پزشك بود به همين سبب يلدا بسيار نگران شده بود علاقه ي او به حاج رضا شايد از علاقهي يك دختر واقعي نسبت به پدر خيلي بيشتر بود مي دانست كه حاج رضا هم او را خيلي دوست دارد. يلدا از بيست سالگي پيش حاج رضا بود و چند ماه پس از اين كه آخرين فرزند حاج رضا نيز از او جدا شد زندگي در كنار حاج رضا را آغاز كرد . مادر يلدا زماني كه او سيزده ساله بود در اثر سكته مغزي در گذشت و يلدا زندگي در كنار پدر ادامه داد پس از شش سال پدر نيز در بستر بيماري افتاد و تنها كسي كه مثل پروانه دور او مي گشت حاج رضا بود پدر يلدا از دوستان قديمي حاج رضا بود كه جواني اش را در خدمت يكي ار ادارات دولتي گذرانده بود و دوران بازنشستگي را در كنار حاج رضا به فرش فروشي مشغول بود او متمول نبود حتي خانه اي كه در آن زندگي مي كردند اجاره اي بود او در آخرين لحظه ها به عنوان آخرين خواسته اش يلدا را به تنها دوستش حاج رضا سپرد يلدا در پايان نوزده سالگي بود و خودش را براي كنكور آماده مي كرد كه با از دست دادن پدر احساس عجز و درماندگي مي كرد او تنها فرزند خانواده بود و قوم وخويش چندان دلسوزي نداشت كه بتواند بدون مال و ثروت براي ادامه ي زندگي روي آنها حساب بكند اوايل زندگي كردن در خانه ي حاج رضا براي او كمي مشكل بود اما كم كم به حاج رضا و محبت هاي بي دريغش دل بست اوسرپرستي يلدا را برعهده گرفت و مثل يك پدر واقعي دست هاي مهربان خود را براي تنهايي دردناك يلدا سايه بان كرد يلدا به خاطر زندگي تقريبا با درد آشنايش قدر موقعيت به دست آمده را خيلي خوب مي دانست و از فرصت هايي كه حاج رضا برايش فراهم مي كرد براي رسيدن به اهدافش بسيار خوب استفاده مي كرد براي همين چند ماه پس از اينكه به خانه ي حاج رضا آمد در كنكور شركت كرد و سال جديدش را يا ورود به دانشگاه آغاز كرد اما حاج رضا كه مردي دنيا ديده با سواد و بسيار مومن و متعهد بود بعد از يك عمر زندگي با عهد و عيال حالا كه تنها شده بود نياز بيشتري به وجود يلدا حس مي كرد و يلدا را مثل دختر خودش دوست مي داشت و هميشه آرزويش خوشبختي يلدا بود و در اين راه از هيچ كنكي دريغ نمي كرد او از زماني يلدا را به خانه اش آورد كه خانه ي او از مهر و محبت و هياهوي فرزندان خالي بود و بسيار تنها شده بود . حتي آخرين فرزندش هم به حالت قهر از او جدا شده و خانه را ترك كرده بود.

حاج رضا مردي متمولي بود وتمام تجار سرشناس بازار فرش فروش ها او را به خوبي مي شناختند و برايش احترام قائل بودند اما چيزي كه يادآوري آن هميشه براي او شرمندگي رنج و ناراحتي به همراه داشت يادوخاطره ي يك اشتباه يك هوس و يا هر چيز ديگري كه بشود نامش را گذاشت بود او همسر خوبي داشت كه عاشقانه با شوهرش زندگي كرده بود و جواني اش را به 1اي او و بچه ها ريخته بود حاصل ازدواج آنها دو دختر و يك پسر بود همسر حاج رضا (گلنار ) يك خانم به تمام معنا بود و با سليقه كدبانو مهربان و مادري فداكار با وجود قلب بيمارش ذره اي از تلاشش را براي چرخاندن زندگي كم نمي كرد اما دست روزگار بود يا ..! حاج رضا دل به زن جواني كه گه گاه به عنوان مشتري به سراغش مي آمد سپرده بود و اين براي او يك رسوايي بزرگ به شمار مي آمد و براي گلنار خيانتي غير قابل جبران!

وقتي گلنار با خبر شد كه حاج رضا با زن جواني صيغه خوانده اند تاب نياورد دردي در سينه اش پيچيد و در بستر افتاد و تا لحضه هاي آخر با چشمان پر از سؤالش حاج رضا را براي تمام عمر شرمنده كرد و از آن پس تنها خاطره اي تلخ براي بچه ها و شرمندگي و عذاب وجدان براي حاج رضا برجاي گذاشت.

بچه هاي حاج رضا همه تحصيل كرده بودند و موقعيت اجتماعي خوبي داشتند اما هرگز نتوانستد پدرشان را به خاطر اشتباهش ببخشند و هميشه در وجودشان نسبت به او آزردگي خاطر داشتند.

شراره و شهرزاد دو دختر حاج رضا براي ادامه تحصيل به خارج از كشور سفر كرده و نزد تنها عمه شان به زندگي ادامه دادند و همان جا نيز ازدواج كردند و ماندگار شدند و هر از گاهي براي ديدار تازه كردن سري به پدر مي زدند و با اصرار از او مي خواستند تا املاكش را بفروشد و با تنها برادرشان به آنها ملحق شود اما حاج رضا زير بار نمي رفت و حتي حاضر نبود به اين موضوع فكر كند او دلش نمي خواست با رفتن به خارج تنها پسرش را نيز از دست بدهد و تنهاتر از هميشه بماند.

شهاب حالا 23 ساله بود او كه بيشتر از دو خواهرش دل بسته ي مادر بود به همان نسبت نيز بيش از آن دو كينه پدر را در دل پروانده بود از آنجايي كه بسيار خود سر كله شق و مغرور بود مدام درصدد انجام كاري بود تا بتواند زودتر از خانه ي پدر و مديرت او خلاص شود و به تهايي زندگي كند حاج رضا برخلاف شهاب دلبستگي خاصي نسبت به او داشت براي همين هميشه او را حتي از فكركردن به خارج منع مي كرد اما نسازگاري هاي شهاب بحث و جدل هايش تمام نشدني بود و سر هر چيزي بهانه اي مي تراشيد و داد وبيداد به راه مي انداخت و چندين روز با حاج رضا سر سنگين مي شد حاج رضا خيلي سعي كرد تا رابطه ي بهتري با پسرش ايجاد كند اما هر چه مي گذشت شهاب نافرمان تر جسورتر و نسبت به پدر گستاخ تر مي شد و وقتي سال آخر دبيرستان را مي گذراند چندين بار به خاطر قهر از پدر خانه را ترك كرده و شب را با رفقايش به سر برده بود به دليل اين رفتارها بود كه حاج رضا براي حفظ فرزندش به جايي رسيد كه پيوسته در برابرش كوتاه بيايد و با او مدارا كند تا شايد بتوان اين جوان سراپا آتش كينه را به هر قيمتي كه بود پيش خود حفظ كند.شهاب بيش از دخترها شبيه مادرش بود چشم هاي بادامي درشت و سياهش با ابروهاي تقريبا پهن پيشاني بلند با بيني خوش فرم موهاي صاف مشكي و پرپشت درست نثل موها و اعضاء صورت گلنار بود اما در ابعاد مردانه اش حس مسؤوليت پذيري واعتماد به نفس شهاب چيزهايي بودند كه حاج رضا هميشه در دل به آنها افتخار مي كرد او قلب مهرباني داشت و شايد اگر از پدرش كينه اي به دل نمي گرفت رفيق و همدم خوبي براي او مي شد حاج رضا گاهي به او حق مي داد كه آن طور رفتار كند زيرا در اعماق نگاه او سرزنش تلخ و ملامت بار نگاه گلنار را در لحظه هاي آخر حس مي گرد و دلش به شدت مي شكست هر چند كه بعد از گلنار هرگز به رابطه اش با معشوق ادامه نداد اما با اين حال باري از گناهش رانكاست و پيش خود شرمنده بود انگار تازه مي فهميد كه عشق گلنار چيزي نبود كه بتواند آن را به بهاي ناچيزي مانند يك نگاه هوسناك ببازد اما براي فهميدن كمي دير شده بود.

حاج رضا اهميت خاصي براي تربيت فرزندانش قايل بود و همه ي هم و غمش اين بود كه فرزنداني متدين و تحصيل كرده تربيت كند خب اگر در اولي زياد موفق نبود و فرزندانش به اندازه ي او مؤمن و متدين نبودند امادر امر دوم تقريبا به آرزوي خود رسيده بود و تنها شهاب بود كه هنوز به داشگاه نرفته بود براي همين تمام هدفش اين بود كه شهاب را با درس خواندن و تشويق او براي رفتن به دانشگاه در ايران ماندگار كند به همين سبب پدر و پسر وارد معامله شدند پدر از او خواست در ايران بماند و به درس خواندن و ادامه تحصيل در دانشگاه بيانديشد و براي قبولي تلاش كند تا آينده كاري و شغلي اش تامين شود و باز پسر شرط گذاشت كه يك آپارتمان شخصي برايش تهيه شود.

وقتي شهاب در رشته ي عمران دانشگاه تهران قبول شد براي حاج رضا هيچ راهي به جز تهيه ي يك آپارتمان شيك ونقلي باقي نماند و اين شد كه از آن پس شهاب هم مثل دو خواهرش پدر را ترك كرد وزندگي مستقل و مجردي اش را آغاز كرد تمام دل خوشي حاج رضا آن بود كه پسرش در ايران است و هر وقت ارداه كند مي تواند به او دسترسي داشته باشد شهاب نيز گاهي به پدر سر مي زد از زمان ورود به دانشگاه دوستان زيادي دور و بر او بود و حاج رضا از آينده ي او نگران بود اما شهاب به واسطه ي داشتن تربيت مذهبي و بزرگ شدن در دامان خانواده اي متدين و داشتن پدري هم چون حاج رضا زمينه هايي در وجودش نقش بسته بود كه شايد كمي كم رنگ مي شد ولي هيچگاه از بين نمي رفت و حس الگو بودن كه از كودكي در وجودش بود را تاثير پذيري از ديگران وتقليد را براي او دشوار مي ساخت.

حاج رضا شهاب را خوب مي شناخت و او را خوب تربيت كرده بود و مي دانست پسرخوبي دارد اما نگراني اش راجع به او هميشگي بود و پيوسته در پي راه چاره اي براي بازگرداندن او به دامان خانواده بود و دورادور مراقب او بود و توسط شاگرد حجره ي يكي از دوستانش در بازار از اوضاع واحوال پسرش بي خبر نمي ماند. آخرين باري كه شهاب به خانه پدر آمد وقتي بود كه حاج رضا به رابطه ي او با دختري پي برده بود كه ظاهرا از هم كلاسي هايش بود حاج رضا از اوخواست توضيح بدهد اما شهاب طفره رفت و وقتي با اصرار پدر مواجه شد با فرياد و داد و بيداد از او خواست كه در كارهايش دخالت نكند و فراموش كند پسري به نام شهاب داشته است و به حالت قهر از او جدا شده و خانه ي پدر را براي هميشه ترك كرد بعدها حاج رضا مطلع شد كه شهاب سالهاي آخر دانشگاه با همكاري يكي از دوستانش به نام كامبيز يك شركت ساختماني خصوصي برپا كرده است
آن شب ، شب تقريبا سردي بود و آسمان صاف وزيبا مي نمود ستاره ها در آسمان پخش بودند و يكي يكي علامت مي دادند بوي مهر مي آمد بوي مدرسه بوي دانشگاه بوي تحرك و بوي تازگي خاصي كه همه براي احساسي توام با وجد و دلهره را در برداشت يلدا روي صندلي گهواره اي در بالكن رو به روي حاج رضا نشسته بود و خود را تكان مي داد.

 

hana

کاربر ويژه
پروانه خانم با يك سيني چاي آمد حاج رضا چاي را برداشت وروي ميز گذاشت پروانه خانم چاي يلدا را هم روي ميز گذاشت و گفت: يلدا جان يه چيز گرمتر مي پوشيدي اين جا نشستي سرما مي خوري

نه پروانه خانم خوبه هوا عاليه

در حالي كه پروانه خانم دور مي شد حاج رضا گفت :يلدا جان قبلا هم گفتم كه مطلب مهمي هست كه بايد بهت بگم و نظرت رو بدونم مي خوام خيلي خوب به حرف هاي من گوش كني و خوب فكر كني.

صندلي از حركت ايستاده بود در حالي كه روسري آبي يلدا زير نور مهتاب به چشمان سياهش تلالو خاصي بخشيده بود سراپاي وجودش لبريز از كنجكاوي شد.

حاج رضا ادامه داد : "فقط قول بده خوب به حرف هایی که بهت میگم دقت کنی!
یلدا مثل بچه های حرف شنو سرش را تکان داد و گفت : "باشه باشه.حتما فکر میکنم.حالا زودتر بگین .تو رو به خدا!
حاج رضا چایی اش را مزه مزه کرد .استکان را روی میز گذاشت و گفت : "فکر میکنم راجع به شهاب (پسرم رو میگم ! )یک چیز هایی میدونی .اما با این حال میخوام خودم برات همه چیز رو بگم.میدونی یلدا جان !شهاب تنها پسر و در واقع تنها امید و آرزوی من در این دنیاست.البته خودت بهتر میدونی که تو هم برای من مثل شهاب عزیزی .اما فعلا حرف من روی شهابه.راستش من خیلی سعی کردم تا او از من جدا نشه و پیش من بمونه و باهام مثل یک رفیق و پسر واقعی باشه.اما متاسفانههر چی بیشتر تلاش کردم کمتر موفق شدم.شهاب دو سه سالی هست که از من جدا شده و سراغی ازم نگرفته.اون برای خودش خونه زندگی.کار و سرگرمی درست کرده .گویا درسش هم رو به اتمامه.
حاج رضا بار دیگر استکان چای را برداشت .آهی کشید و سری تکان داد.گویی میخواست زخم های کهنه ای را باز کند

یلدا دختر باهوشی بود .اما هنوز نتوانسته بود رابطه ای منطقی بین حرف های حاج رضا و خودش بیابد .دوست داشت میان کلام حاج رضا بدود و بگوید : "حاج رضا تو رو خدا برید سر اصل مطلب !
حاج رضا آخرین هورت را کشید .... استکان روی میز آرام گرفت .ادامه داد : " اون خیلی تو فکر رفتن به خارج بود اما من همیشه مانعش میشدم .ازم خواست برایش خونه بخرم تا ایران بمونه.منم خریدم.از آخرین باری که اومد اینجا و مثل همیشه قهر کرد و دیگه نیومد باز دلم راضی نشد تنها رهایش کنم و همیشه مواظبش بودم .تازگی ها شنیده ام که دوباره فکر خارج رفتن رو توی سرش انداخته اند
!
_
از کجا میدونید ؟!
_
با یکی از دوستانش یک شرکت ساختمانی زده اند .پسر خوبیه .از اون شنیده ام !
راستش اصلا دلم نمیخواد از اینجا بره.دلم میخواد آخرین شانسم رو برای نگه داشتنش توی ایران امتحان کنم و در این راه تو باید کمک کنی
.
حاج رضا لحظه ای ساکت شد .صاف نشست و با قاطعیت گفت : "یلدا تمام امید من به توست!
یلدا پاک گیج شده بود و به چشم های آبی وبی فروغی که مثل دریای مه آلود در تلاطم بودند و مضطرب و منتظر او را نگاه میکردند خیره شد و شانه ها را بالا داد و با تعجب پرسید : " اما من چه کاری ازم ساخته است ؟!
حاج رضا که گویی در خواب حرف میزد بی اراده گفت : "اگر موافقت کنی با شهاب ازدواج کنی

یلدا آنچه را که میشنید باور نمیکرد و با ناباوری گفت : حاج رضا چی میگین ؟! دارین شوخی میکنین ؟

_
نه یلدا جان ! من کاملا جدی گفتم اما اجازه بده همه ی حرف هام رو بزنم بعد نظرت رو بگو .
چهره ی یلدا به سفیدی گرایید .ضربان قلبش تند شده و درونش لحظه به لحظه متلاطم تر میشد و به این فکر میکرد که " حاج رضا این همه مهر و محبت نثار من کرده به خاطر پسرش ؟!یعنی از روزی که منو به این خونه آورد چنین قصدی داشت ؟! پس منظورش از سرپرستی من تربیت عروس آینده اش بوده ؟! " از حاج رضا بدش اومد.احساس حماقت میکرد .فکر میکرد بدجوری گول محبت های حاج رضا رو خورده .نگاهش به قندان روی میز سرد و ثابت مانده بود و با گوشه ی روسری اش ور میرفت

صدای ملایم حاج رضا او را به خود آورد که میگفت : " میدونم داری به چی فکر میکنی ! اما دخترم تو داری اشتباه میکنی.من تو رو از بچه های خودم بیشتر دوست دارم.به خدا قسم مدت هاست به عواقب و جوانب این قضیه فکر کردم تا تونستم این پیشنهاد رو بهت بدم.شاید فکر کنی که میخوام به خاطر پسرم زندگی تو رو تبه کنم ! اما اگر ذره ای به ضرر تو بود اصلا این موضوع را مطرح نمیکردم. دخترم میدونم که موقعیت های خوب برای تو زیاده .اما من شهاب رو بزرگ کرده ام و میدونم که پسر خوبیه و زمینه هایی در وجودش هست که اگر انگیزه ای برای شکوفا کردنش داشته باشه میتونه بهترین مرد برای زندگی با تو باشه .من میخوام که تو این انگیزه رو برای اون ایجاد کنی .میخوام که با رفتار و کردارت اونو به راه بیاری .تو نجیب و مهربونی .تحصیل کرده ای .پر از حوصله ای .پر از شور و نشاط و هیجانی .تو پر از احساسات پاک و خدایی هستی .دوست دارم تو عروسم باشی و باعث پیوند من و شهاب شوی

آرزوی من اینه که تو و شهاب رو خوشبخت ببینم . من دوست دارم ..... "
حاج رضا نفس عمیقی از ته دل کشید و ادامه داد :" من دوست دارم شما دو نفر رو در کنار هم خوشبخت ببینم.به خدا قسم اگر ذره ای ذرباره خوبی های درونی شهاب و ذات او شک داشتم هرگز اینو از تو نمیخواستو .هرگ ز نمیخواستم که حتی فکری هم در این باره بکنی .اما عزیزم. با همه ی این ها که شنیدی من قصدم از این پیشنهاد چیز دیگری است.یعنی اصلا این ازدواج مثل ازدواج های دیگر نیست و من شرایط خاصی برای این امر در نظر دارم که اگر همه ی این پیش بینی های من درباره ی شهاب و همین طور درباره ی زندگی تو و اون و خوشبختی شما اشتباه از آب در آمد تو هرگز ضرر نکنی

یلدا نمیدانست چه خبر است .سخت درهم و متحیر بود ! انگار دیگر حرف هایحاج رضا را نمیشنید .حس میکرد از درون فرو میریزد .حتی توان کوچکترین حرکت را ندارد.توی دلش مطمئن بود که جوابش به حاج رضا هرگز مثبت نخواهد بود اما با این همه دلش برای حاج رضا میسوخت.دلش برای آن چشم های منتظر که ملتمسانه ائ را مینگریستند و یک دنیا آرزو و امید را در خود داشتند میسوخت.یلدا فکر میکرد که حاج رضا خودش را گول میزند و با این همه نقشه ها و خیال بافی ها هرگز نمیتواند دوباره صاحب پسرش شود .او در مورد شهاب چیزهایی از پروانه خانم و مش حسین شنیده بود و با این که هرگز او را ندیده بود شخصیت خشن و گستاخی را برای او در ذهنش ساخته بود

حاج رضا گفت : " یلدا جان خیلی ساکتی .بگو چه فکری داری ؟یلدا خودش را جمع و جور کرد .سعی کرد افکارش را جمع و جور کند .به حاج رضا نگاه کرد و گفت : "والله چی بگم ؟!واقعا نمیدونم چی بگم ؟! راستش حرف های شما برام خیلی عجیب و غیر منتظره بود.اگر واقعا حرف دلم رو بخواهید اینه که نمیتونم اصلا به این قضیه جدی فکر کنم.حاج رضا شما به گردن من خیلی حق دارید.من در حال حاضر هرچی دارم از شما دارم.اما خواهش میکنم اینو از من نخواهید .من اصلا به ازدواج فکر نمیکنم .در ثانی اگر بر فرض محال بخواهم میگم فرض محال .نمیتونم به پسر شما فکر کنم.چون اصلا اونو نمیشناسم !حتی تا حالا اونو ندیده ام و نمیتونم تنها به چیز هایی که شما از اون برای من میگین اکتفا کنم.از همه ی اینها گذشته با چیز هایی که راجع به اون شنیدم فکر نمیکنم که بتونید اون رو هم راضی به این کار بکنید
!.. "">
یلدا سعی داشت عصبانیت خود را پنهان کند و آنچه را که در دل دارد طوری به حاج رضا بگوید که او را نیازارد.
حاج رضا بی رمق با لب های خشکیده و چشم های خسته به یلدا نگاه میکرد .انگار دیگر توان حرف زدن نداشت.اما گفت :"دخترم من تو رو میفهمم.تو دختر عاقلی هستی .در این شکی نیست.اما عزیزم تو بذار من همه چیز رو برات توضیح بدم بعد مخالفت کن.اصلا بگو ببینم یلدا جان الان دقیقا چند سالته ؟!"
یلدا جوابی نداد.انگار میدانست مقصود حاج رضا از این سوال چیست.
حاج رضا دوباره مصر تر از قبل پرسید :"واقعا دارم میپرسم یلدا جان !الان دقیقا چند سالته ؟! "
یلدا کمی جا به جا شد .انگار تازهع داشت توی دلش حساب میکرد چند سالشه.بعد با کمی فکر گفت :"23 سالمه ! "
گویی چشم های حاج رضا باز شدند.لبخندی زد.به صندلی تکیه داد و گفت :"بابا جان پس برای خودت خانمی شدی !من همش فکر میکردم که یلدای من بچه است .اما غافل از این که خانم کوچ ولوی ما دیگه بزرگ شده ... "
حاج رضا بلندتر خندید و ادامه داد :".. و داره از ازدواجح فرار میکنه ! "
خنده اش بی رمق بود.یلدا هم خندید .انگار خودش هم از یادآوری سن و سالش منعجب شده بود !
حاج رضا گفت :"دیدی گفتم.حالا موقعشه !" لحن کلامش از شوخیی خالی میشد که افزود "میدونم که خواستگار داری !چندین بار دیدمش.دو بار هم با خودم صحبت کرده"
یلدا خجالت زده با لحنی دستپاچه پرسید :"شما از کی صحبت میکنید ؟"

_همون پسره قد بلنده .موهاش بوره ... هم کلاست !

_سهیل ؟!

_اسمش درست به خاطرم نیست.عزیزم فکر کن این آقا یا هر کس دیگری به خواستگاریت آمد.میخوام بدونم چه طوری اونو میشناسی ؟!چقدر وقت برای شناختن این آدم نیاز داری ؟!مطمئن باش تو هر چه قدر وقت بخوای من دو برابر به تو فرصت میدم تا شهاب رو بشناسی.من شرایطی رو برای تو به وجود میارم که با شناخت کامل از اون به من جواب بدی ...
یلدا تاب نیاورد.احساس میکرد حاج رضا برای خودش میبرد و میدوزد و خیلی تند پیش میرود.برای همین میان کلام حاج رضا دوید و گفت :گحاج رضا .آخه ! آخه چه طوری ؟! مگه امکان داره ؟! مگه به همین سادگی هاست ؟ "
یلدا تازه به خروش آمده بود که با آمدن پروانه خانم از تب و تاب افتاد و صدایش را پایین آورد و بعد به طور نامحسوسی حرفش را قطع کرد.
پروانه خانم با یک ظرف میوه وارد حیاط شد و گفت :"دیدم حسابی خلوت کردید گفتم یه چیزی هم بخورید ... "

_ شما همیشه به فکر ما هستید .دستتون درد نکنه پروانه خانم .
پروانهخانم ظرف میوه و پیش دستی ها را روی میز گذاشت.استکان های چای را برداشت و گفت : "بازم چای میل دارید ؟ "(حاج رضا با سر و دست علامت منفی داد ... )
حاج رضا سرش را پیش آورد .و در ادامه ی حرف های یلدا گفت :"یلدا جان خیلی عجولی .تو اگر اجازه بدی من به تمام سوالاتت جواب میدم.به خدا ضرری متوجه تو نیست.فقط بذار من همه ی حرفام رو تموم کنم. "
یلدا در عمق نگاه حاج رضا آخرین بارقه ی امید را میدید و دلش نمیخواست آن را برای همیشه از بین ببرد.برای همین با این که در دل به حال او تاسف میخورد سری تکان داد ولب ها را روی هم فشرد و گفت :"باشه .حاج رضا !شما همه چیز رو بگین.هر چی که لازمه بدونم.اما من از حالا بگم هیچ قولی به شما نمیدم.فقط روی حرف های شما فکر میکنم و بعدا نظرم رو میگم ."
حاج رضا دست در ظرف میوه برد(خوشه ی انگوری برداشت و جلوی یلدا گرفت .یلدا حبه ای کند و به دهان برد.چه شیرینی لذت بخشی طعم تلخ دهانش را گرفت ! )
حاج رضا آرام تر مینمود.به صندلی تکیه داده و آرام آرام حبه های انگور را به دهان میبرد.هر دو به هم نگاه میکردند.اما هر کدام در عوالم خود بودند .حاج رضا به این می اندیشید که چگونه همه ی نقشه اش را برای یلدا بازگوید تا عاقبت نتیجه همان شود که او میخواهد.یلدا نیز به آنچه که شنیده بود می اندیشید .به حاج رضا و پسرش.به خواسته ی غیر ممکنش !
حاج رضا دست های پیر و لاغرش را روی صورت کشید و گفت :"دخترم .به من اعتماد کن .راستش من هنوز راجع به این موضوع با پسرم هیچ صحبتی نکردم.اما اول دوست داشتم نظر تو رو بدونم.البته به قول خودعت شهاب هم حتما با این پیشنهاد مخالفت میکنه اما شرایط من طوری است که به سود هردوی شماست و مطمئنم اگر شهاب شرایط بعدی رو بشنوه صد در صد قبول میکنه .
عزیزم .قضیه اینه . من میخوام شما دو نفر با هم ازدواج کنید و فقط به مدت شش ماه با هم زندگی کنید.ابتدا طی یک مراسم ساده پیش یکی از دوستانم در منزل او عقد میشوید و بعد از عقد تو به خانه ی شهاب میروی و تنها برای شش ماه آنجا زندگی میکنی.در این مدت شما رابطه ی زناشویی نباید داشته باشید.به هیچ عنوان رابطه ی شما نباید از رابطه ی یک خواهر و برادر فراتر برود.اگرطی این مدت روابط شما در این حد باقی مانددقیقا پایان ماه ششم من طلاق نامه و شناسنامه ات را بدون نامی از شهاب در اختیارت میگذارم.بدون آثار ازدواج و یک سوم آن چه که دارم را به تو و یک سوم را هم به نام شهاب خواهعم کرد.یعنی تو بعد از شش ماه مالک واقعی یک سوم از هر چیزی که دارم خواهی شد و خدا بخواد هیچ چیزی را هم از دست نداده ای.فقط شش ماه منزلت عوض میشود !به دانشگاهت میروی.درس میخونی و هر کاری که الان انجام میدی آن موقع هم انجام خواهی داد.یادت باشه برای خودت بهتر است که هیچ کس از این موضوع مطلع نشود .فقط باز هم تاکید میکنم اگر به هر نحوی رابطه ی شما از حد یک خواهر و برادر خارج شود و یا حتی اگر بچه دار شوید دیگر همه چیز به هم میریزد و شما مجبور خواهید شد که با هم زندگی کنید و من چیزی از اموالم را به نام شما نخواهم کرد.این اصل مهمی است که نباید فراموش کنید.اما در مدتی که تو پیش شاب هستی به ظاهر تمام مخارج تو به عهده ی شهاب است.یعنی در واقع این چیزی است که به شهاب خواهم گفت ! اما برای تو حسابی باز میکنم و به حسابت ماهانه مبلغی واریز میکنم تا به هر چیزی که نیاز داری به راحتی برسی.در این مدت نمیخوام هیچ کدام از شما دو نفر با من ارتباط برقرار کنید.مگر در موارد خاص ! این همه ی آن چیزی بود که تو باید میدانستی ! "
حاج رضا بعد از گفتن جمله ی آخر نفس راحتی کشید و دوباره به صندلی تکیه داد.
یلدا که واقعا گیج به نظر میرسید با تعجب به حاج رضا نگاه میکرد.در نگاهش علامت سوال های متعددی به چشم میخورد.عاقبت دهان باز کرد و پرسید :"خب همه ی این کار ها برای چیه حاج رضا ؟! ببخشید که این رو میگم اما شما انگار بازیتون گرفته ! قصد شوخی دارید ؟ آخه برای چی من باید با کسی که خودتون هم به اون شک دارید ازدواج کنم ؟! "
_ کی گفته من به اون شک دارم ؟
_ از حرفاتون معلومه.این که مدام تاکید دارید که شش ماه با هم زندگی کنیم و این که میخواهید بعد از شش ماه همه چیز تمام شود.پس معلومه که خود شما عاقبت کار را بهتر میدونید.چرا ازمن میخواهید که خودم رو دستس دستی بدبخت کنم ؟! "
صدای یلدا به لرزش افتاده بود.احساس میکرد دیگر نباید دوباره سکوت کند.داشت متلاشی میشد.فکر میکرد حاج رضا حق ندارد که این طور درباره ی آینده ی او نقشه بکشد و تصمیم بگیرد و با چهره ای حق به جانب منتظر جواب حاج رضا شد
حاج رضا هنوز ملایم و آرام مینمود .سرش را تکان داد و نگاه عاقلانه ای به یلدا انداخت و گفت : "من کور بشم اگه بدبختی تو رو بخوام.تو که این همه برای من عزیزی.تو که تنها مونس من هستی
!
او دستی به صورتش کشید و چانه اش را فشرد و ساکت ماند و بعد از چند لحظه دوباره ادامه داد :"دخترم اگر من این شش ماه را مدام تاکید میکنم برای اینه که اگر تمام پیش بینی های من اشتباه از آب درآمد تو راه خلاصی داشته باشی !مثل یک دوره ی نامزدی
خب چرا شش ماه نامزد نباشیم ؟!
برای اینکه شهاب رو نمیتونی با نامزد شدن بشناسی.به نظر من هیچ کس نمیتونه حتی در دوره ی نامزدی هم به خیلی از خصوصیات طرف مقابلش پی ببره.مگر اینکه شب و روز باهاش باشه.شهاب آدمیه که اگه بگم شش ماه نامزد کن ممکنه قبول کنه اما دیگه پیداش نمیشه که تو بخوای بشناسیش.بر فرض چند بار هم بیرون برید.غذا بخورید و حتی چند ساعت هم حرف بزنید اما با این پیشنهاد من شما میتونید شش ماه شب و روز کنار هم باشید.چون باید زیر یک سقف زندگی کنید.مثل دو تا دوست.مثل دانشجوهای یک خوابگاه !
ولی به نظر من این گول زدن خودمونه ! یعنی چه ؟! نمیدونم چرا نمیتونم معنای حرفای شما رو بفهمم .
_

 

hana

کاربر ويژه
این خیلی ساده است دخترم.فقط دلت رو با من یکی کن.حالا دوباره ازت میپرسم اگر یک نفر که شرایط خوبی داشته باشد یعنی ظاهرا اونو بپسندی و به خواستگاریت بیاد چه کار میکنی ؟! خب طبیعی است که مدتی نامزد میشوید و چندین بار هم دیگه رو میبینید .درسته یا نه ؟!بله . درسته !قبول داری بعضی ها در این دوره عقد میکنند ؟
بله .خیلی ها رو میشناسم از دوستای خودم که دوره ی نامزدی و عقدشون یکی است_خب .آفرین دخترم.حالا بگو ببینم چه طور اینو درست میدونی ؟! خب بگو ببینم قبول داری خیلی ها در این مدت به اصطلاح نامزدی حتی قبل از شناخت کامل بچه دار هم میشن ؟!
یلدا لبخندی از روی شرم زد و گفت :" حاج رضا چی میخواین بگین ؟
میخوام بگم آیا به نظرت در این مدت راه بازگشتی وجود داره ؟! آیا توی اون لحظه ها دختر و پسر به این که چطور میتونند یک عمر کنار هم زندگی کنند فکر کرده اند ؟! آیا دوره ی نامزدی برای شناخت کامل اونا از هم کافی بوده ؟!
من میگم شش ماه کنار هم زیر یک سقف زندگی کنید تا عادت ها و خصوصیات فردی تان ناخواسته برای هم آشکار بشه.شش ماه شهاب را بسنجی.با رفتاری که از تو سراغ دارم و با اخلاقی که تو داری میدونم که میتونی اونو به خوبی بشناسی و اگر بعد از این مدت به هیچ عنوان از او راضی نبودی به راحتی به خانه ی خودت برمیگردی بدون این که اتفاق خاصی افتاده باشه
یلدا عجولانه گفت :"آخه حاج رضا شما چه تضمینی دارید برای این که میگین بدون هیچ اتفاق خاصی!شما چه طور این قدر راحت همه چیز رو پیش بینی میکنید .اومدیم و ... چه طور بگم ؟ آخه چه طور من با یک مرد غریبه توی یک خونه زندگی کنم ؟! تازه راحت درس بخونم.دانشگاه برم ؟! تازه ببخشید که این رو میگم اما چه تضمینی برای این وجود داره که پسر شما طبق قول و قراری که شما باهاش میذارین رفتار کنه و رابطه اش رو با من در همون حدی که شما میخواین حفظ کنه ؟! اگر
دخترم تضمین از این بالاتر که من دارم به تو قول میدم .تو من رو قبول نداری ؟ من شهاب رو بزرگ کردم.درسته که مدتی است از من جدا شده و با من اختلاف داره اما این اختلاف به موضوع دیگه ای برمیگرده که الان نیاز به توضیح نمیبینم و الا شهاب مثل هر مرد غریبه ای نیست که تو این همه ترسیده ای .
_حاج رضا .من شما رو قبول دارم.میدونم شما صلاح منو میخواین .اما بازم میگم این ریسک بزرگیه .شما نمیتونید رفتار های پسرتون رو بعد از ازدواج کنترل کنید.
_ عزیزم.چون تو انتظار شنیدن چنین پیشنهادی رو نداشتی به نظرت این همه ترسناک جلوه میکنه و این همه مضطرب شدی .نمیدونم .البته حق داری .تو شهاب رو تابحال ندیدی و حتما چیزهایی که از پروانه خانم و مش حسین هم راجع به اون شنیدی مزید برعلت شده ! انگار حرف های من هم تاثیری در مثبت اندیشی تو نداره .عزیزم هر ازدواجی یک ریسک بزرگ محسوب میشه.اما من حداقل میخواستم به وسیله ی این کار خوشبختی پسرم رو تضمین کنم.چون من هیچ دختری رو مناسب تر ازتو برای شهاب نمیدونم و هیچ مردی رو مناسب تر از شهاب برای تو . من درباره ی رفتار آینده ی شهاب شاید نتونم درست قضاوت کنم اما میتونم رو قولی که ازش میگیرم حساب کنم.بعد از شش ماه شما بهتر میتونید تصمیم بگیرید و اگه اصرار روی محدود بودن رابطه تان دارم برای این که آزادی عمل داشته باشید و مجبور نشید در کنار هم به خاطر بعضی چیز ها زندگی کنید .
یلدا جان من با شناخت کامل از هر دوی شما این تقاضا رو کردم.من میخوام هر دوی شما رو داشته باشم.نمیخوام تو رو از دست بدم.حالا دیگه خودت میدونی.اگر جوابت منفی است من باز هم چیزی رو به تو تحمیل نمیکنم .میل خودت است .نمیدونم شاید اشتباه میکنم ! حالا بهتره بری استراحت کنی .من خیلی حرف زدم .میدونم که تو هم حالت زیاد مساعد نیست .بهتره زودتر بریم بخوابیم و بعد
حاج رضا بعد هم بدون این که منتظر حرفی از جانب یلدا باشد صندلی را عقب داد و به زحمت و " یا علی گویان " و در حالی که آزرده خاطر مینمود از جا برخاست.یلدا این را به خوبی احساس میکرد.قامت حاج رضا با این که کمی افتاده بود اما هنوز بلند بود . آرام و سنگین قدم برمیداشت.سایه ی او زیر نور ماه کش آمد و لرزان از جلوی یلدا عبور کرد و دور شد
یلدا توان حرکت نداشت.هوا سرد شده بود.صدای پروانه خانم را شنید که میگفت :" یلدا پاشو دیگه دختر ! دیر وقته
شب از نیمه گذشته بود .یلدا صبح فردا با دوستانش قرار داشت.قرار بود فرناز و نرگس را در دانشگاه ملاقات کند.اما هر کاری میکرد نمیتوانست بخوابد .همه ی آن چه گذشته بود مدام توی ذهنش مرور میشد.صدای حاج رضا و نگاهش او را رها نمیکرد.دلش پر از تشویش شده بود .دوست داشت زودتر صبح میشد و هرچه سریع تر همه چیز را برای نرگس و فرناز تعریف میکرد .هر چند که حاج رضا گفته بودبهتر است که کسی چیزی نداند !حس میکرد هرگز نخواهد خوابید.با این حال وقتی چشم باز کرد آفتاب پهنای اتاقش را گرفته بود و پ روانه خانم پشت در بود و در حالی که سعی میکرد یلدا صدایش را از پشت در بهتر بشنود میگفت : " یلدا جان دوستات تلفن زدند و گفتند که ما راه افتادیم ها
یلدا مثل جرقه ای از جا جهید و روی تخت نشست .سرش به شدت درد گرفت.اصلا دلش نمیخواست از جایش تکان بخورد .یک لحظه ذهنش از هر چیزی خالی شد.انگار هیچ چیز توی فکرش نبود.خیره به گل های ملحفه ی تخت خواب سعی میکرد موقعیت خود را ارزیابی کند.با خود گفت :" آهان ! امروز با فرنازینا قرار داشتیم ! وای چرا این قدر خسته ام ؟ ... دیشب ! حاج رضا ... ناگهان دوباره مغزش قلقله ی فکر و خیال شد و همه چیز را به خاطر آورد و نا خودآگاه از جا برخاست.به یاد چیزی افتاده بود .گویی نیرویی او را هدایت میکرد که نمیتوانست در برابرش مقاومت کند.در اتاقش را باز کرد.کسی داخل راهرو نبود .آهسته از پله ها پایین آمد.پایین پله ها پروانه خانم را صدا زد تا مطمئن شود جلوی راهش سبز نمشود و با یک خیز بلند خود را به اتاق حاج رضا رساند
حاج رضا این موقع از روز معمولا خانه نبود.دستگیره ی در اتاق در دست های یلدا چرخی خورد و در باز شد .او داخل شد و به نرمی در را بست و به سمت کشوی میز تحریر شکافت .کاغذ های داخل آن را بیرون کشید و مشغول جستجو شد .میدانست دنبال چیزی میگردد اما نمیدانست چرا ؟! برای خودش هم جالب بود . به خودش گفت :" فقط یه کنجکاویه .همین ! چرا حالا این همه هیجان زده ام.من همیشه برای چیز های بی ارزش هم هیجان زده میشم ! و بالاخره یافت.یک عکس بود.عکس پسر جوانی که در آتلیه گرفته شده بود.عکس در دست های یلدا بالا آمد و جلوی چشم های پف کرده اش قرار گرفت .تصویر شهاب بود .یلدا به عکس خیره مانده بود .گویی قصد کشف چیزی را داشت که صدای پروانه خانم را شنید که داشت از مش حسین سراغش را میگرفت .ناگهان به خود آمد و عکس را در لباسش پنهان کرد و سرسری کشوی حاج رضا را مرتب کرد و آن را بست
حاج رضا آلبون خانوادگی اش را معمولا تنها تماشا میکرد و آن را در کمدی میگذاشت که کلیدش همیشه پیش خودش بود .اما یلدا به یاد داشت یک بار حاج رضا تلفنی از او خواسته بود که شماره تلفن دوستش را از کشوی میز بردارد و برایش بخواند .آن عکس را اتفاقی داخل کشوی میز دیده بود.آن روز حتی نگاه مجددی به آن نینداخت .اما حدس میزد که او پسر حاج رضا باشد
یلدا به آرامی اتاق را ترک کرد .از پله ها بالا میرفت که پروانه خانم را دید و دستپاچه گفت :" سلام .وای شما کجایید ؟
پروانه خانم متعجب با لهجه ی شمالی اش گفت :" مادر جان تو کجایی که یک ساعته صدات میزنم ؟ چایی ات سرد شد
باشه .چشم پروانه خانم .الان آماده میشم میام پایین !
یلدا با عجله به اتاقش رفت و عکس را از لباسش بیرون کشید.روی تخت نشست و دوباره به آن خیره شد.به نظرش اصلا زشت نبود.ابرو های مردانه ی تقریبا پهنی داشت با چشم های بادامی تقریبا درشت . چشم و ابرو مشکی بود .بینی اش هم خوش فرم بود . لب هایی برجسته با فکی محکم و مردانه و صورتی پر جذبه.موهایش پر پشت به نظر میرسید.تقریبا بلند بود و مشکی
چند دقیقه گذشته بود .اما یلدا هنوز عکس به دست روی تخت نشسته بود و در افکارش غرق بود .بالاخره ساعت یازده آماده بود نرگس براي بار دوم تماس گرفته بودو به همين سبب مبور شد آژانس بگيرد
اگه خواستید بگید ادامه بدم اگر نه هم که هیچی پاکش کنم.
لیوان یکبار مصرف که حالا خالی از شیر موز شده بود در دست های یلدا مچاله میشد و سر و صدای گوش خراشی تولید میکرد که با ضربه ای از سوی فرناز به سکون رسید.آن سه نفر بر سر میز شیشه ای گرد متعلق به یک بوفه ی آب میوه فروشی واقع در گوشه ی دنجی از پارک کوچک نزدیک دانشکده شان بود نشسته بودند
.
یلدا تمام ماجرا را مفصل تر از آنچه بود برای دوستانش تعریف کرد .هر کدام به نوعی در فکر بودند که باز یلدا صدای لیوان خالی را درآورد .فرناز این بار محکم تر از قبل روی دست یلدا کوبید و گفت : "اه ... بسه یلدا .ولش کن این بیچاره رو ! سرمون درد گرفت
سپس رو به دوستانش گفت :"بچه ها حالا که چیزی نشده چرا این قدر تو فکرید ؟
فرناز به یلدا نگاه کرد و با لحنی شوخ ادامه داد :" به نظر من بهتره باهاش ازدواج کنی ! دیوونه جون .میدونی چقدر ثروت گیرت میاد ؟! " و خندید
.
نرگس جدی تر بود .گفت : "ولی به نظر من یلدا جون بهتره به حاج رضا بگی نمیتونم قبول کنم .آخه بابا یک عمر زندگیه
! "
فرناز گفت :"وا ! کجا یک عمر زندگیه ؟! شش ماه که جیزی نیست
! "
نرگس جواب داد :"بابا شما هم یه چیزی میگین ! مگه میشه فقط برای شش ماه زندگی ازدواج کرد ؟! فکر میکنم حاج رضا عمدا این طور گفته که یلدا قبول کنه والا اگه یلدا ازدواج کنه دیگه مگه بچه بازی که بعد از شش ماه برگرده سر خونه ی اولش ؟
"
فرناز گفت : " آره .اینم یه حرفیه ! اگر پسرش طلاقت نداد چی ؟
"
یلدا گفت : " اما حاج رضا دروغ نمیگه
!! "
نرگس پرسید :"چه قدر بهش اعتماد داری ؟
! "
یلدا پرسید :" به کی ؟
" نرگس جواب داد :"به عمه ی من ! خب حاج رضا رو میگم دیگه دختر! " یلدا گفت :"خیلی زیاد به حرف های حاج رضا مطمئنم" نرگس گفت :"یعنی همه ی حرف هایی رو که زده قبول داری ؟" _آره خب.حاج رضا خیلی مطمئن حرف میزد که منو خیلی دوست داره .دروغ هم نمیگه .
نرگس پرسید :" خب پس دردت چیه ؟
" فرناز گفت :" آره .دیگه دردت چیه ؟
میترسم .اصلا نمیخواستم به این چیز ها فکر کنم !
نرگس گفت :"خب این که طبیعیه ! هرکسی ممکنه اولش بترسه .اما تو قضیه ات فرق میکنه .باید بیشتر دقت کنی
"
_
راستش به حاج رضا که فکر میکنم نمیتونم درست تصمیم بگیرم.تو رو خدا بچه ها شما فکر کنید که چی بگم ؟!
نرگس با قاطعیت گفت :"یعنی چی ؟! این زندگی مال توست یلدا ! نه حاج رضا و نه پسرش و نه هر کس دیگه ای ! تو نباید تحت تاثیر محبت های حاج رضا یا احساس دین کاری بکنی که اون ازت میخواد.شاید اصلا به نفعت نباشه
! "
فرناز گفت :"شاید هم به نفعش باشه
."
نرگس ادامه داد :" خب به نفع یا ضرر .این زندگی مال توست.و بهتره خودت تصمیم بگیری
."
فرناز پرسید :"پس تکلیف سهیل چی میشه ؟بیچاره منتظره این ترم بیاد
! "
یلدا در حالی که زهر خندی میزد پاسخ داد : " اصلا به اون فکر نکرده ام ! من که قولی به اون نداده ام
."
فرناز با لبخند معناداری گفت :" اووه! انگار حرف های حاج رضا کار خودش رو کرده ؟! پس فاتحه ی سهیل خوندس
."
یلدا درخواست کرد :" میشه فعلا به سهیل فکر نکنید ؟ فقط بگین به حاج رضا چی بگم ؟
"
فرناز پرسید :" آخه بابا اصلا منظور حاج رضای عجیب و غریب تو چیه ؟
! "
_
نمیدونم.یعنی اون طوری که از حرفاش نتیجه گرفتم فکر کنم که میخواد به هر وسیله که شده پسرش رو تو ایران موندگار کنه .خب لابد میخواد از عروسش هم مطمئن باشه ! "
فرناز گفت :" این وسط تو رو هم میخواد طعمه ی آقا شهاب کنه.اگر دندونش گیر کرد و بعد از شش ماه خواست اینجا بمونه و اگر نه بره دنبال کیف خودش .تو هم بری غاز بچرونی ! نه ؟
! "
یلدا برای لحظه ای دوباره چهره اش منقبض شد . اما به ید حاج رضا و حرف هایش . به یاد آن نگاه ملتمسانه و تمام مهربانی هایش افتاد و ته دلش محکم شد و گفت :" نه .اگر به ضرر من بود حاج رضا هرگز این پیشنهاد رو نمیداد
! "
نرگس گفت :" راست میگی .بالاخره توی این چند سال حسن نیت حاج رضا نسبت به تو ثابت شده .اون مثل یک پدر واقعی شاید هم بیشتر بای تو زحمت کشیده
. "
سپس نرگس سکوت کرد و پس از چند ثانیه رو به یلدا کرد و افزود :" یلدا . حالا نظر خودت چیه ؟
! "
_
نمیدونم .یه دلم میگه قبول کنم .اما از طرفی خیلی میترسم .راستش دیشب که اصلا حاج رضا رو امیدوار نکردم و تا لحظه ی آخر هم جواب مثبتی ندادم .اما .....
فرناز حرف یلدا را قطع کرد و گفت :"البته بچه ها حاج رضا هم بد نگفته ها
! "
نرگس پرسید :" چی رو ؟
! "

 

hana

کاربر ويژه
همین که گفته با هر کس دیگه ای هم بخوای ازدواج کنی شرایط بهتر از این رو پیدا نمیکنی .مثلا همین سهیل !
فرناز در همین حال رو به یلدا کرد و پرسید :" تو چقدر ازش شناخت داری ؟
!
_
خب همین قدر که شما میشناسینش !
نرگس گفت : در حد یک همکلاسی .اون هم سه ساعت در هفته
! "
فرنا پیشنهاد داد :" من که میگم اگه تو قصدت ازدواجه بهتره روی پیشنهاد حاج رضا بیشتر فکر کنی
. "
نرگس در تایید حرف فرناز گفت:«راست میگه .اگر روی حرفاش دقیق بشیم زیاد هم بد نگفته .در ثانی حداقلش اینه که برای آخر کار راه فراری هم گذاشته که اگر ناراضی بودی برگردی.تازه یک پشتوانه ی مالی خوب هم برای در نظر گرفته.حاج رضا رو هم تو بهتر از ما میشناسی .فکر نمیکنم اهل دروغ و این حرفا باشه و قصد گول زدن تو رو داشته باشه
! »
_نه حاج رضا رو که ازش مطمئنم قصد گول زدن من رو نداره .اما آخه من دوست داشتم اول عاشق بشم بعد ازدواج کنم .

فرناز گفت :« بابا ول کن این حرفای مسخره رو ! دیوونه به آن همه پول که گیرت میاد فکر کنی از صرافت عاشقی می افتی
! »
نرگس در حالی که لبخند میزد گفت : « شاید هم عاشق شدی . »

فرناز پرسید: «چه طور تا حالا ندیدیش ؟! یعنی عکسش رو هم ندیدی و نمیدونی چه شکلیه ؟! »

یلدا لبخندی زد و گفت :« عکسش رو دیدم .توی کیفمه ! »

فرناز و نرگس با چشم های گشاد شده یلدا رو نگاه میکردند و بعد نگاه معناداری بینشان رد و بدل شد
.
یلدا که متوجه بود دستپاچه شد و با خنده گفت :« به خدا من بی تقصیرم .فراموش کردم نشونتون بدم
. »
فرناز و نرگس بدون توجه به یلدا با خنده و شوخب توی سر و کله ی یلذا کوبیدند و یلدا در حالی که میخندید گفت :« بچه ها تو رو خدا ... » و اشاره به اطراف کرد و ادامه داد :«تابلو میشیم ! تو رو خدا .... »

فذناز که هنوز میخندید گفت :« ما رو فیلم کردی ؟! » و با حالتی حق به جانب رو به نرگس کرد و ادامه داد :« عکس طرف رو گذاشته توی کیفش و ... » و بعد در حالی که ادای یلدا را در می آورد گفت :« به ما میگه نمیدونم چی کار کنم .چه جوابی بدم ؟! »

نرگس با لبخند گفت :« همین رو بگو .ما رو بگو که سه ساعته قیافه های محزون به خودمون گرفتیم و داریم فکر میکنیم ! »

یلدا گفت :« نه به خدا اشتباه میکنید .من خودمم تازه امروز این عکس را گیر آوردم .راستش خیلی کنجکاو شدم ببینم چه شکلیه ! »

فرناز گفت : «خب حالا این تحفه ی حاج رضا رو نشونمون میدی یا نه ؟! »

یلدا با لبخند دست برد و عکس را از کیفش بیرون کشید و دوباره به آن نگاه کرد.فرناز با حرکت سریعی عکس را از دست یلدا بیرون کشید و با خنده گفت :« حالا میفهمم که چرا دو دلی ؟! »سپس در حالی که عکس را به نرگس میداد ادامه داد :« بابا این که خیلی ماهه ! »

یلدا با اعتراض گفت :« من دو دلم ؟
! »
نرگس عکس را نگاه کرد و گفت : « جای برادری مرد جذابیه ! توی عکس که این طور به نظر میاد !
برقی در نگاه پر از خنده ی نرگس درخشید و لبخند زیرکانه اش را با نگاهی زیرک تر تلفیق کرد و از یلدا پرسید :« از قیافه اش خوشت اومده ؟
»
یلدا در حالی که سعی کرد بی تفاوت نشان بدهد شانه را بالا انداخت و گفت :« خب . عکسش که بدک نیست ! »

فرناز گفت :« بابا تو که خیلی پررویی ! اگه من به جای تو بودم معطلش نمیکردم . »

نرگس گفت :« باز تو هول شدی ؟ تو که به همه میگی جذاب ! »

_بابا خودت الان گفتی !

_
خب گفته باشم .دلیلینداره یلدا به خاطر یه عکس هول بشه .یعنی دیگه نباید فکر کنه ؟! »
سپس نرگس رو به یلدا کرد و گفت :«خودت بهتر میدونی.به نظر من بهتره تحت تاثیر قیافه اش برای خودت رویا پردازی نکنی .چون به این قیافه میاد آدمی جدی باشه و شاید زندگی کردن باهاش خیلی دشوار باشه ! »
یلدا خندید و گفت :«معلومه خوب منو میشناسید .راستش رو بگم ... ؟ » لبخند قشنگی زد و ادامه داد : «راستش دیشب مطمئن بودم که جوابم منفیه .اما امروز صبح بعد از دیدن این عکس نمیدونم چرا دلم میخواد برای یک بار هم که شده خودش رو ببینم ! شنیدم اعتماد به نفسش غوغاست و از خود راضی و مغروره.
نرگس گفت :« به قیافه اش میاد

فرناز گفت : « تو هم که عاشق این خصوصیاتی
! »
نرگس جواب داد : « پس با این اوصاف میخواهی جواب مثبت بدی
! »
_
تو نظرت چیه ؟
_نظر من مهم نیست .
یلدا اعتماد خاصی نسبت به یلدا داشت . دست او را گرفت و دوباره گفت :« برای من مهمه !! راستش رو بگو .اگه تو جای من بودی چی کار میکردی ؟
! »
نرگس توی چشم های یلدا چند ثانیه نگاه کرد و لبخند زد و گفت :« بهش فکر میکردم .

یلدا دست نرگس را فشرد و لبخند زد و فرناز دستی به موهای رنگ شده اش که تا نیمه ی روسری بیرون بود برد و در حالی که سعی میکرد آنها را به همان حالت حفظ کند خندید و گفت :«مبارکه
! »
ساعتی بعد یلدا سرش را به شیشه ی اتومبیلی که در حال رفتن به سوی خانه بود تکیه داد و ماشین ها .آدم ها و مغازه ها به سرعت از جلوی چشم های خسته اش میگذشتند .یلدا فکر میکرد .گاه رویا میبافت و گاهی توجهش به چیزی یا کسی در بیرون جلب میشد .همیشه از نشستن در اتومبیل و گردش کردن لذت میبرد و گاهی نگاهش با نگاهی برخورد میکرد و برای مدت کوتاهی هم سفری برایش پیدا میشد !

یلدا خوشحال بود از این که رازش را پیش فرناز و نرگس فاش کرده است و بعد از مشورت با آن ها احساس رضایت خاصی داشت و دوست داشت زودتر حاج رضا را ببیند و دوباره درباره ی موضوع شب گذشته صحبت کنند .از این که تغییراتی در زندگی اش در شرف وقوع بود احساس هیجان و دلشوره داشت و از این که حاج رضا او را برای پسرش خواستگاری کرده است . احساسات متفاوت و عجیبی را تجربه میکرد.احساس میکرد که دیگر خانمی شده است و باید به ازدواج فکر کند
.
از صبح تا آن لحظه خیلی به شهاب فکر کرده بود .به این که واقعا چه شکلی است ؟آیا شبیه عکسشه ؟ به این که چه برخوردی خواهد داشت
.
میدانست او آدم جدی است .از آدم های جدی خوشش می آمد.برای آن ها احترام و ارزش به خصوصی قائل بود .اما از بعضی تصوراتش هم نگران میشد .مثلا این که اگر حاج رضا این موضوع را با شهاب در میان بگذارد و او به هیچ قیمت حاضر به دیدن یلدا هم نشود .چه ؟ و یا اگر او را ببیند و نپسندد !! به نظر یلدا غیر قابل تحمل بود اگر پسری او را میدید و نمیپسندید ! شاید به نحوی بد عادت شده بود.زیرا تا آن لحظه از زندگیش همیشه مورد توجه قرار گرفته بود .شاید زیبایی اش اساطیری نبود اما صورت دوست داشتنی اش با زیبایی های نادرش که همیشه توجه همه را جلب میکرد او را دلپذیر میساخت .برای همین برایش بسیار سخت بود اگر کسی از چهره اش ایرادی میگرفت
.
یلدا چهره ی مهربانی داشت .صورتی تقریبا کوچک با پوستی لطیف و سفید .لب های برجسته .بینی خوش فرم و چشمان سیاهی با نگاه نافذ.نگاهی که به زحمت میتوانستس از آن بی تفاوت بگذری .قد و قامت متوسط و اندام ظریفش همیشه باعث میشد که از سن واقعی اش خیلی کوچک تر به نظر برسد و او از این موضوع خوشحال بود .همیشه در اطرافش مرد هایی بودند که دورادور هوایش را داشتند ! چه وقتی که دبیرستان میرفت و چه حالا که دانشجو بود
!
یلدا همیشه میگفت :« در مسایل عاشقی شانس ندارم .عاشق هر کی میشم عوضی از آب در میاد . » اما هنوز گرفتار عشق واقعی نشده بود .هر چند که مدام با خود عهد میبست که هرگز عاشق نشود.اما در دلش به عهدی که میبست اعتقادی نداشت .همیشه بین خودش و جنس مخالف حریم خاصی قائل بود .حریمی که از کودکی با اعتقادات دینی اش عجین شده بد و حتی بعضی از دوستانش یا دختر و پسر های هم دوره اش در دانشگاه نمیتوانستند تغییری در اعتقادات و تفکراتش به وجود بیاورند
.
یلدا با زندگی کردن پیش مردی مثل حاج رضا به اعتقاداتش پایه و اساس محکم تری هم داد و دیگر فکر عاشق شدن را از سرش بیرون کرد.ولی گاهی زندگی کردن بدون عشق برایش طاقت فرسا مینمود و گاه او را غمگین میکرد .مخصوصا وقتی سر کلاس مثنوی از استاد مرد علاقه اش میشنید که عشق موتور طبیعت است و بی عشق نمیتوان زندگی کرد و خوشحال بود ! اما حالا که او عشق نبود ! و پر از احساس بود و مهربان و خوش رو !! پس سعی میکرد جای خالی عشق را با درس و دانشگاه و اساتید و رشته ی مورد علاقه اش و همین طور دوستان بسیار خوبش پر کند .اما حاج رضا همیشه میگفت : « عشق خودش خواهد آمد.نمیتوان از آن فرار کرد .عشق خودش آهسته آهسته می آید و در گوشه ای از قلب مهربانت آرام و بی صدا مینشیند و تو متوجه اش نخواهی بود و بعد ذره ذره قلبت را پر میکند و کم کم مثل (ساقه ی مهر گیاه ) در تمام جانت میپیچد و ریشه می دواند .به طوری که بی آن نمیتوانی تنفس کنی

يلدا هميشه وقتي كه نماز مي خواند و با خدايش خلوت مي كرد از او مي خواست او را عاشق كسي بكند كه لياقتش را داشته داشته باشد گردنش خسته شده بود سرش را از روي شيشه بلند كرد نگاهي به بيرون انداخت آسمان گرفته بود هواي ابري دلشوره اش را بيشتر مي كرد اما دوست داشت باران ببارد هواي ابري را زياد دوست نداشت پس سعي كرد به آسمان فكر نكند براي همين باز خيره به خيابان چشم دوخت باد خنك و دل چسبي به صورتش مي خورد چراغ قرمز بود و اتومبيل ها بي صبرانه منتظر . يلدا مسافران كنار خيابان را تماشا مي كرد دختر زيبايي با ظاهر آراسته و لباسهاي مد روز توجه او را به خود جلب كرد خيلي دوست داشت آدمها را نگاه كند لباس پوشيدن آرايش كردن و حركات آدم ها برايش جالب بود دختر زيبا متوجه نگاه يلدا شد يلدا ناخودآگاه لبخند زد دختر هم!

يلدا هم هروقت احساس مي كرد آن روز خيلي زيبا شده است ديگران به او لبخند مي زدند و چه احساس خوبي پيدا مي كرد چراغ سبز شد دختر زيبا دور شد يلدا با به ياد نرگس و فرناز افتاد روز خوبي را با آنها گذرانده بود هميشه بودن با آنها برايش لذت بخش بود از روزي كه براي اولين بار به دانشگاه رفت با آنها آشنا شد. يك آشناييي ساده كه به دوستي عميق تبديل شد آنها همديگر را خوب مي شناختند و حرف هم را خوب مي فهميدند گروه جالبي را تشكيل داده بودند غم ها و شادي ها را خوب با هم تقسيم مي كردند.

يلدا غم از دست دادن پدر را بين آنها تقسيم كرد تا توانست دوباره زندگي كردن را آغاز كند. حرفهاي آرام بخش نرگس با آن ظاهر محجوب و هميشه آرام به يلدا آرامش خاصي مي داد و سرخوشي هاي بي غل و غش فرناز بهانه هاي كوچك و خنده ي زندگي را به يلدا يادآوري مي كرد.در همين حين راننده پرسيد: خانم همين جا پياده ميشين؟ يلدا به خود آمد هول شد و در حالي كه سعي مي كرد بيرون را حسابي ورنداز كند گفت: بله فكر مي كنم.بايد كمي پياده روي مي كرد تا به منزل برسد و يلدا آهسته قدم بر مي داشت تا شايد باران بياد او عاشق قدم زدن در زير باران بود باز توي فكر رفت دوست داشت حاج رضا را خوشحال كند دوباره با خودش گفت من كه ضرر نميكنم و بعد خواست كه عاقلانه تر فكر كند به خودش و به آينده اش منطقي تر بيانديشد ادامه داد اگر خداي نكرده حاج رضا هم از دنيا برود من كه كسي رو ندارم اون وقت دخترهاي حاج رضا از را مي رسند و اول از همه منو بيرون مي كنند تازه خرج تحصيلم رو كه تا الان حاج رضا پرداخته اگه ازم نگيرن شانس آورده ام منطقي اش همينه بايد آينده خودم تضمين كنم بعد شش ماه اون وقت همه چيز به نفع من ميشه.!
يلدا تازه از تصميمش خشنود شده بود كه صداي گاز مهيب يك موتور سوار او را بخود آورد با نگاه سرزنش بارش به او خيره شد موتوري دور زد و دوباره به يلدا نزديك شد و لبخندي به يلدا زد و گاز داد خيابان خلوت بوود يلدا سزعتش را زياد كرد به خانه رسيد و كليد را در قفل چرخاند موتوري هنوز سركوچه بود باران هم نمي آمد
پروانه خانم و مش حسين در آشپزخانه حسابي مشغول بودند پروانه خانم كمي عصباني به نظر مي رسيد كار مي كرد و غر مي زد. مش حسين هم صبورانه دستورات و را اجرا مي كرد و به غر زدن هايش گوش سپرده بود.فقط گاهي به عنوان تاييد سزي تكان مي داد شايد تسكيني براي درد پروانه خانم باشد لا آمدن يلدا به آشپزخانه پروانه خانم از حرف افتاد اما چهره اش نشانگر درونش بود.
يلدا با لبخند پرسيد: پروانه خانم چيزي شده؟ پروانه خانم كه بي صبرانه منتظر همين سؤال بود لبخندي زوركي زد و گفت: نه دخترم چي مي خواستي بشه؟ كلفت جماعت كه شانس نداره از صبح تا شب اينجا زحمت مي كشيم اين همه از جون و دلمون مايه ميگذاريم اما هيچي حاج رضا ما رو لايق ندونستند كه بگن مي خوان پسرشون رو داماد كنند. يلدا كه گيج به نظر مي رسيد با حيرت فروان گفت: شما از چي صحبت مي كنين؟ من اگه ندونم توي اين خونه چي مي گذره كه براي مردن خوبم. از چي خبر دارين؟ معلومه اين جا چه خبره؟ يلدا جون مگه قرار نيست تو عروس بشي ؟ حالا خودت رو زدي به اون راه؟ يلدا كه چشمهايش از حيرت گشاد شده بودند خنديد و گفت: راستي شما چه جوري فهميديد؟ حاج رضا به من گفت كه به كسي فعلا حرفي نزنيم در ثاني هنوز كه چيزي مشخص نيست عروسي كدومه؟ مش حسين كه با متانت حرف ها را گوش مي كرد با لحن آرامي گفت: يلدا جان ايشون كلا نترند و ار همه چيز هميشه خبردارن.(سپس خنديد) يلدا هم خنديد پروانه خانم هنوز شاكي بود و گله گذاري مي كرد.
يلدا آرام و با متانت در حالي كه لبخندي مهربان بر لب داشت گفت: پروانه خانم خودتون بهتر مي دونيد كه شما و مش حسين تنها افراد مورد اعتماد حاج رضا هستيد و اگر حاج رضا چيزي نگفته براي اينه كه هنوز چيزي نشده و چون معلوم نيست چي ميشه حاج رضا هم خواسته كه فعلا حرفي نزنيم تازه شما از كجا فهميديد؟ بايد راستش را بگوييد!
 

hana

کاربر ويژه
امروز حاج رضا تلفني داشت با پسرش حرف مي زد سه ساعت گوشي توي دستش بود كلي داد و هوار را انداخت معلوم بود كه پسره قبول نمي كنه حاج رضا خيلي حرف زد ميون حرفاش فهميدم كه نظرش به توست تو هم كه خودت مي دونستي حالا جواب دادي يا نه؟ نه خوب ديگه چي مي گفتند؟ هيچي دخترم حاج رضا حرص مي خورد بعد هم يك جاهايي خيلي يواش حرف مي زد نتونستم بفهمم چي مگه تو چي گفتي؟ جوابت چيه مي خواي پسره رو ببيني ؟ هنوز نمي دونم دارم فكر مي كنم. پره بدي نيست باباش رو اذيت مي كنه اما خداييش با ما مهربونه هر وقت مي رم خونه اش را تميز كنم كلي به من احترام مي گذاره و احوال مش حسين رو مي پرسه اما خب ديگه زياد خنده رو نيست مثل تو راستش چي بگم دختر؟ آخه مگه حالا وقت شوهر كردن توست مي خواي ما رو تنها بگذاري؟
كلمات آخر پروانه خانم با هق هق گريه آميخته شدند عاقبت بغض پروانه خانم تركيد و اشك هايش روان شد و يلدا را در آغوش گرفت يلدا هم گريه كرد هنوز باور نداشت اتفاق خاصي رخ داد است اما گويي چيزهايي در حال وقوع بود و نبايد غافل مي ماند مش حين هم عاقبت دليل بي قراري هاي پروانه خانم را فهميد سري تكان داد و حالتي غم زده به خود گرفت.
هجوم قطات آب گرم روي سرو بدن يلدا گويي توام با گرفتن شرماي تنش تمام انديشه ها و دلهره ها را نيز مي شست و با خود مي برد به طوري كه يلدا آن چنان احساس آرامش مي كرد كه دلش مي خواست ساعت ها به همان حالت بنشيند و به چيزهاي خوب فكر كند شور خاصي در وجودش ولوله مي كرد كه دليلش را نمي دانست بارها و بارها اولين ديدار و اولين كلماتي را كه بايد در ملاقات با شهاب رد و بدل مي كرد از تصور گذرانده بود با اين همه باز هم با به خاطر آوردن قرار آن روز همان طور كه زير شير آب ايستاده بود سرش را خم كرد و لبخند زد و گفت :سلام با اين كه حاج رضا به او متذكر شده بود كه شايد شهاب رفتار توهين آميزي با او داشته باشد اما او همچنان تصور خود را با لخند مجسم مي كرد به هفته اي كه گذشته بود فكر مي كرد.
يك هفته بود كه يلدا حاج رضا را در جريان تصميم خود قرار داده بود و او هم با شهاب قرار تلفني گذاشته بود و با مخالفت شديد شهاب رو به رو شده بود اما در آخر توانست با ميان كشيدن قضيه ي ارثيه و بخشيدن يك سوم از اموالش او را راضي به اين كار بكند بنابراين قرار شد يلداو شهاب برااي اولين بار همديگر را ببينند و صحبت هايشان را بكنند.
هنوز شيرآب باز بود و يلدا در افكارش غوطه ور و به ملاقات شب سه شنبه مي انديشيد دوباره سرش را خم كرد و گفت: سلام
شب سه شنبه بود يلدا ساعت ها در اتاقش با خود مشغول بود و هر ثانيه كه مي گذشت دل شوره اش بيشتر مي شد دلش مي خواست آن شب زيبايي او اساطيري شود اما هر چه ساعت مقرر نزديك مي شد احساس مي كرد بدتر شده است اعتماد به نفسش را از دست داده بود براي اين كه خودش را تسكين بدهد مدام جلوي آيينه عقب و جلو مي رفت و هر بار هم سعي مي كرد لبخندي بزند و خود را بهتر ارزيابي كند اما ناخودآگاه از آن ههمه ياس لب باز كرد و گفت: لعنتي اين لبخند احمقانه چيه ؟ اصلا لبخند نداشته باشم خيلي بهتره خدايا چي كار كنم اصلا آماديگش ر ندارم آخه چرا من امشب اينطوري شده ام؟ چرا چشمام اينقدر پف آلود شده؟
صداي پروانه خانم از پشت در به او يادآوري كرد كه شهاب چند دقيقه است كه آمده و بهتر است يلدا عجله كند . دل پيچه گرفته بود حالت تهوع داشت دهانش خشك و بد طعم شده بود به ايينه نگاه كرد مستاصل مي نمود و رنگ پريده با دست هاي لرزان به سوي قوطي رژگونه حمله برد و با حركتي سريع گونه هايش را رنگ كرد باز صداي در بلند شد . پروانه خانم دهانش را به در چسبانده بود و سعي داشت فقط يلدا صدايش را بشنودگفت: يلدا جان زود باش آقا منتظرن اين پسره هم اومده الان مي ره ها! يلدا غرغركنان جواب داد: خب خب اومدم ديگه و سريع خم شد و دست هايش را تا جايي كه ممكن بود دراز كرد تا از زير تخت خوابش دمپايي هاي رو فرشي اش را در بياورد عاقبت آنها را يافت و با نگراني براي آخرين بار سراغ آيينه رفت روسري اش به رنگ صورتي صدفي بود كه با بلوز آستين بلند سفيد و دامن بلندي با گلهاي صورتي و سفيد هماهنگ شده بود.
يلدا رنگ صورتي را زياد دوست نداشت اما نمي دانست چرا براي آن شب بالاخره تصميم گرفته بود آن لباس ها را بپوشد با اين كه اصلا از خودش راضي نبود اما بالخره از آيينه دل كند و خود را به خدا سپرد.
پروانه خانم پشت در ايستاده و منتظر بود گويي او هم مضطرب بود با ديدن يلدا نفس راحتي كشيد و سر تا پايش را برانداز كرد وگفت: ماشاءالله مثل ماه شدي. يلدا دلش گرم شد و براي اين كه به خود اميد بيشتري بدهد دوباره گفت:راست مي گي پروانه خانم؟ به نظر خودم كه خيلي بيريخت و بد قيافه شده ام. پروانه خانم در حالي كه مجددا او را موشكافانه تماشا مي كرد سري تكان داد و گفت : وا دختر زبانت را گاز بگير .. به اين خوشگلي . خيلي هم دلش بخواد.
يلدا بالاخره راهي شد و با پاهايي كه بي اختيار مي لرزيد از پله ها پايين آمد توي دلش پر از تشويش و اضطاب و كنجكاوي بد روي پله چهارم نگاهش به چشم هايي كه مثل يك ببر زخمي به او خيره شده بودند ثابت ماند و نفسش حبس شد .احساس كرد ديگر قوايي براي پايين آمدن ندارد چنين حالتي را در خود بي سابقه مي ديد چند لحظه ثابت ماند نردد بود كه پايين بياد و يا اصلا باز گردد كه صداي گرم و ملايم حاج رضا ترديد را از او گرفت كه مي گفت: دخترم يلدا آمدي ؟ يلدا خودش را جمع و جور كرد و سلامي داد حاج رضا از او دعوت كرد كه روي صندلي كنار او بنشيند يلدا به نرمي از كنار شهاب رد شد و مقابلش روي صندلي نشست روي صورتش قطرات عرق درست مثل شبنم صبحگاهي خودنمايي مي كرد احساس مي كرد داغ شده است. پروانه خانم با سيني شربت وارد شد و در سكوت مطلق شربت ها را تعارف كرد و سريع رفت.
حاج رضا نيز مثل هميشه آرام و موقر بود شربت را از روي ميز برداشت و در حالي كه با قاشق بلندي آن را هم مي زد گفت: همون طور كه خودتان مي دونيد قرار امروز رو طبق صحبت هايي كه با هردو شما داشتم گذاشته ام براي اينكه با هم آشنا بشين و اگه حرفي داريد باهم بزنيد تا بعدا دچار مشكل نشويد باز هم يادآوري مي كنم فقط بايد مطابق همان قراري كه با شما گذاشته ام عمل كنيد. حاج رضا كمي شربت نوشيد و نفسي تازه كرد و ادامه داد: در غير اينصورت ...آه بلندي كشيد و بعد از لحظه اي به آرامي از جاي برخاست و گفت: من شما رو تنها مي گذارم تا راحت تر صحبت كنيد. همان طور كه به سمت در خروجي مي رفت گفت: امشب آسمان خيلي صاف و دلنشينه مي خوام مهتاب رو تماشا كنم.
لحظاتي گذشته بود اما به سكوت نگاه پايين يلدا روي گل هاي قالي ماسيده بود و تكان نمي خورد و هنوز چهره ي دقيقي از شهاب در ذهن نداشت اما سعي نمي كرد او را دوباره نگاه كند نمي دانست چرا بي دليل خجالت مي كشد.
شهاب راحتر ار يلدا نشان مي داد دست دراز كرد و شربت را برداشت وچرخي به قاشق داد و بي معطلي آن را سر كشيد. نگاه يلدا به ليوان نيمه كه روي ميز نشسته بود خيره شد ناگهان احساس بدي در دلش پيدا شد رگه هايي از رنجشي كه تنها خودش دليل آن را مي دانست به وجود آمده بود. شايد به خاطر آن بود كه دلش مي خواست شهاب را مثل خودش مضطرب و دستپاچه ببيند اما باديدن رفتار معمولي و بيخيال شهاب با آن نگاه غضبناك و حق به جانبش از خودش به خاطر آن همه هيجان و اضطراب و خيال بافي متنفر شد به همان سرعت كه در اعماق افكارش مي دويد چهره اش هم منقبض شد و دلش گرفت. شهاب از جا برخاست ويلدا به خود آمد و نگاه سريعي به قد و قامت شهاب انداخت وقد تقريبا بلندي داشت با هيكلي تنومند و ورزيده شلوار جين و پيراهن چهار خانه ي سفيد و قرمز اسپرتي به تن داشت معلوم بود اين ملاقات چندان برايش اهميتي نداشته كه .. بوي تلخ يك عطر مردانه در فضا پيچيده بود كه علي رغم آن محيط براي يلدا آرام بخش و دوست داشني مي نمود. شهاب مثل كسي كه بخواهد به ناگاه مچش بگيرد چرخي زدو نگاهش را به يلدا دوخت و بعد از لحظه اي بدون اين كه نگاهش را از او بگيرد روي صندلي اش نشست دل يلدا هوري ريخت شهاب دست ها را در هم قلاب كرد هنوز يلدا را نگاه مي كرد و عاقبت لب باز كرد و گفت: خب شروع كن.
لحن شهاب سرد و خشن و عصبي بود يلدا حسابي جا خورده بود احساس مي كرد حالش بدتر از قبل شده است اعتماد به نفسش را از دست داده و دستپاچه شده بود خودش را جمع و جور كرد و به سختي گفت : بله؟! شهاب عصبي مي نمود گويي با موجود دست و پا چلفتي و احمقي رو به رو شده است با لحن توهين آميزش گفت : مثل اين كه شما اصلا نمي دونيد براي چي اينجا نشسته ايد؟ يلدا داغ شده بود دلش مي خواست چيزي بگويد اما حس مي كرد صدايش در نمي آيد . شهاب پوزخندي زد و گفت : خب گويا شما حرفي براي گفتن نداريد و بدون اين كه منتظر شنيدن جوابي از جانب يلدا باشد ادامه داد: ببين خانم محترم حالا كه شما حرفي نداري پس بهتره خوب خوب به حرف هاي من گوش كني من اگه الان اينجام فقط بنا به درخواست حاج رضا است و قراري كه با هم گذاشتيم يعني راحتت كنم من براي آينده ام برنامه ريزي كرده ام و براي خودم برنامه هايي دارم درسته كه فعلا به خاطر قول و قراري كه با پدرم گذاشته ام شش ماه را اون طوري كه اون مي خواد بايد زندگي كنم اما دليل نمي شه كه حقيقت رو بهت نگم من از همين حالا دارم مي گم كه هيچ چيز نمي تونه برنامه هاي من رو تغيير بده من اين پيشنهاد رو قبول كردم به شرط اين كه مدتش همون شش ماه باشه و نه يك ثانيه بيشتر.شهاب چند ثانيه مكث كرد لب هايش خشك شده بود بعد با لحن هشدار دهنده اي كه گويي از پشت پرده خبر دارد گفت: خلاصه اگر با پدر من نشسته ايد و قرار ومداري گذاشته ايد به هر اميدي ! بايد بدونيد كه به هيچ عنوان نمي تونيد من رو از تصميمي كه گرفته ام منصرف كنيد و من هيچ تعهدي نسبت به تو ندارم. شهاب بعد از اين كه آخرين جمله اش را گفت چنگي در موهاي بلند و سياهش زد وآنها را عقب كشيد و به صندلي تكيه داد نگاهش هنوز روي نگاه مات زدهي يلدا بود. يلدا متلاشي شده بود واز درون فرو مي ريخت هيچ گاه تا آن اندازه احساس حقارت نكرده بود ذلس مي خواست همه چيز را روي سر شهاب خراب كند حالا عصبانيت خجالتش را كم رنگ كرده بود و تنمي دانست چه جوابي در برابر آن همه توهين و تحقير بايد بدهد؟!
يلدا به دنبال بي رحمانه ترين كلمات مي گشت چهره اش رنگ پريده بود و به سردي مي گراييد در حالي كه از جايش برمي خواست نگاهش را كه سعي داشت حقارت بار باشد به شهاب دوخت و بعد از لحظه اي گفت : من هم فقط به درخواست پدر شما اينجا هستم حرف ديگري هم با شما ندارم چون بي لياقت تر از اون چيزي كه تصور مي كردم هستيد.
يلدا محكم و آرام قدم برمي داشت و درمقابل چشمان بهت زدهي شهاب او را ترك كرد و از پله ها بالا رفت.
ساعتي از رقتن شهاب گذشته بود يلدا هنوز روي تختخواب دراز كشيده بود و حال عجيبي داشت به نقطه ي نامعلومي روي سقف خيره شده بود و به شهاب فكر مي كرد به نظرش بسيار مغرورتر گستاخ تر و بدتر از آن چيزي بود كه فكرش را مي كرد كلافه بود احساسات خوبي نداشت آيا تحقير شده بود؟ آيا جوابي در خور رفتار شهاب به او داده بود؟ دلش مي خواست بداند شهاب چه فكر مي كند آيا او هم ار جواب يلدا رنجيده يا نه اصلا برايش مهم نبود؟!
يلدا با خود گفت: يعني چي شد؟تموم شد؟ حتما به حاج رضا گفته منصرف شده . و دوباره گفت: به جهنم كه منصرف شده پسره ي پر رو اصلا من كه زودتر به حاج رضا مي گم منصرف شده ام مگه با همچين آدمي ميشه شش ماه زندگي كرد؟ پسره ي از خود راضي انگار از دماغ فيل افتاده
يلدا حال عجيبي داشت نمي دانست چه كند هر قدر سعي مي كرد موقعيت خود را ارزيابي كند گويي نمي توانست گويي كسي او را در مسيري نا معلوم هل مي داد نيروي عجيبي كه نمي توانست در برارش مقاومت كند.
صداي زنگ تلفن سكوت اتاق را در هم شكست يلدا سراسيمه به گوشي حمله برد صداي پروانه خانم را كه با نرگس خوش و بش مي كرد شنيد و گفت: پروانه خانم من گوشي را برداشتم مرسي
پپروانه خانم ار نرگس خداحافظي كرد و گوشي را گذاشت. نرگس از همان ابتدا متوجه حالت صداي يلدا شده بود براي همين بدون حاشيه به سراغ اصل مطلب رفت و پرسيد: سلام يلدا چطوري؟ سلام بد نيستم. چي شد؟ ديديش؟ آره بابا لعنتي رو بالاخره ديدم. معلومه كه ديدار خوبي نبوده؟ خوبديگه از اين بهتر امكان نداشت. خب حالا مگه چي شده؟ هيچي هرچي دلش خواست به من گفت و من هم جوابش دادم. حرف حسابش چيه؟ هيچي منو نمي خواد مي گفت كه به زور پدرش قبول كرده و از اين چرنديات. خب غير اين هم نبايد ياشه تو چه انتظاري داري دختر؟ هيچي ولي يك جورايي احاس حقارت مي كنم و اعصابم رو بهم ريخته. اين در صورتي درسته كه تو اون رو دوست داشتي اما تو هم كه دقيقا شرايط او رو داري.پس براي چي اين طوري فكر مي كني ؟ شايد تو اين احساس رو نداري. منظورت چيه؟ هيچي مي گم كلك نكنه تو ازش خوشت اومده؟ من؟توي زندگي آدمي به اين نفرت انگيزي نديده بودم. قيافه اش چه شكلي بود؟ نمي دونم راستش زياد بد نبود يعني اصلا ظاهرش بد نبود. آهان پس ظارش دلت رو برده؟ يلدا خنديد و گفت: نه بابا. شوخي مي كنم . خب خيلي هم بد نبود. اين طوري بهتر شد اگه رك و راست حرفاتون رو زده ايد پس مشكل خاصي هم پيدا نخواهيد كرد . يعني تو ميگي ادامه بدم؟ واقعا مي پرسي؟ آره به خدا . ولي يلدا به نظر من تو تصميمت رو گرفته اي اما اگر نياز به تاييد داري مي گم ادامه بده خدا با توست. يلدا خنديد و گفت : نرگس متشكرم احساس بهتري دارم. نرگس خنده اي كرد و گفت: قابلي نداشت عزيزم حالا برو خوب خوب برنامه ريزي كن . يلدا متعجب پرسيد: برنامه ريزي؟ راجب به چي؟ نرگس با لحن خاصي كه خالي از شوخي نبود گفت: راجب زندگي مشترك با آقا شهاب. گويي چيزي در دل يلدا فروريخت احاس ترس هيجان و اضطراب شيريني در وجودش جوشيد اما در پاسخ به نرگس فقط گفت: بس كن نرگس و سپس خنديد.
ساعت يازده شب بود و يلدا نمي دانست چرا حاج رضا او را صدا نكرده و هيچ چيز راجع به ملاقات با شهاب از او نپرسيده . خودش هم جرات پايين رفتن و سؤال كردن از وي را نداشت فكر مي كرد شايد شهاب موقع رفتن نظرش رو گفته و ...
يلدا آنشب تا دير وقت بيدار بود و منتظر كه حاج رضا صدايش كند اما خبري نشد فرداي آن روز سرحال تر از هميشه از خواب بيدار شد دلش مي خواست نرگس و فرناز را ببيند اما چند ضربه به در خورد يلدا در را باز كرد پروانه خانم بودكه گفت: يلدا جان بيداري؟آقا گفتند زودتر بيا پايين هم صبحانه حاضره و هم آريالا كارت دارن.
يلدا نگران شد مي دانست حالا ديگر موقع شنيدن نظر شهابه حتما حاج رضا راجع به شب گذشته حرف هايي با عجله روسري اش را برداشت و دامن بلندش را كمي پايين كشيد تا مچ پايش و با عجله پله ها را پايين آمد.
حاج رضا توي سالن بود پيراهن سفيدش از هميشه اطو كشيده تر و تميز تر مي نمود گويي براي انجام كاري مدت هاست كه آماده است يلدا سلام كرد و لبخند زنان در حالي سعي مي كرد مثل هميشه عادي نشان بدهد گفت: حاج رضا مي خواين جايي برين. نگاه مهربان يلدا براي حاج رضا لذت بخش و نيرو دهنده بود .حاج رضا هم لبخندي زد و گفت: نه عزيزم صبحانه ات را بخور و بيا توي حياط مي خوام باهات صحبت كنم.
يلدا به آشپزخانه رفت چايش را با عجله سر كشيد دلشوره گرفته بود شايد شهاب از او اصلا خوشش نيومده و حتي حاضر نيست پيشنهاد حاج رضا روبپذيره ميز صبحانه را ترك كرد وبه سرعت وارد حياط شد.
حاج رضا متفكرانه قدم مي زد هوا ابري بود و خنك يلدا به حاج رضا پيوست وتا خواست سر حرف را باز كند حاج رض گفت: يلدا جان شهاب زنگ زد.. (يلدا احساس مي كرد متاشي مي شود و هر لحظه ممكن است به زمين بيفتد به هيچ عنوان دلش نمي خواست از جانب آن پسر از خود راضي كه او را رنجانده بود پس زده شود دلش مي خواست فرياد بزند و بگويد من هم او را نمي خوام ) اما حاج رضا ادامه داد: شهاب قرار روز پنج شنبه رو گذاشت يعني پس فردا. يلدا كه هنوز در افكار خودش دست و پا مي زد از حرف حاج رضا چيزي سر در نياورد. حاج رضا پرسيد: خوب نظرت چيه؟ يلدا با گيجي گفت: راجع به چي؟ راجه به روز پنج شنبه به نظرت روز خوبي است؟ براي چي؟ حاج رضا خنده كنان گفت: اي بابا دخترم مثل اينكه اصلا حواست نيست ؟گفتم شهاب تماس گرفت و گفت كه پنج شنبه براي روز عقد بهتره حالا تو نظرت چيه؟ براي پنج شنبه آماده اي؟ زانوهاي يلدا سست شدند با اين كه باورش نمي شد شهاب قبول كرده باشد اما حالا آرزو مي كرد كاش قبول نكرده بود. ايستاد با حالتي متحير و درمانده چشم هاي پر از اضطابش را به حاج رضا دوخت انگار هنوز همه چيز برايش رويايي و غير واقعي شده اند گيج شده بود. حاج رضا كه نگراني را از چشم هاي يلدا شعله فشان مي ديد گفت: ولي من فكر مي كردم تو فكرات رو كرده اي و تصميم خودت رو گرفته اي. يلدا دستپاچه گفت: اما حاج رضا به اين زودي؟ من فكر مي كردم حالا حالا ها وقت داريم. به كدوم زودي عزيزم چند روز بيشتر به باز شدن دانشگاه نمانده من نمي خوام اين كار به خاظر درس و دانشگاهت عقب بيافتد و يا برعكس نمي خوام به درس و دانشگاهت لطمه اي بزند مي خوام شروع سال تحصيلي را در منزل جديد باشي .
يلدا همچنان بهت زده مي نمود و نمي دانست چه بگويد بسيار هيجان زده بود از يك زندگي جديد يك خاتمه ي جديد و يك فرد جديد كه بايد در كنارش زندگي مي كرد جرف مي زدند كه يلدا با آنها كاملا بيگانه بود و اين موضوع او را مي ترساند به شهاب فكر كرد خيالش راحت شد كه شهاب او را پس نزده و پيش خودش گفت: با اون حرفهاي جالبي كه به همديگه زديم خوبه كه منصرف نشده.
موضوع اين بود كه يلدا از چهره و جديت شهاب خوشش آمده بود اما از برخورد دوباره با او به شدت هراس داشت وقتي دوباره پيش خودش قرار شش ماهه ي حاج رضا را يادآور شد احساس بهتري پيدا كرد و از اين كه تمام اينها فقط براي مدت كوتاهي او را مشغول خواهد كرد خوشحال شد و به حاج رضا كه هنوز منتظر ايستاده بود گفت: باشه حاج رضا هر چي شما بگين.
حاج رضا به آرامي و مهرباني در چشم هاي يلدا خيره شد گويي مي خواست به او بگويد كه فقط خير و صلاح او را مي خواهد و برايش خوشبختي مي خواهد و دلش براي او تنگ خواهد شد.
يلدا براي اولين بار خود را در آغوش حاج رضا كه هميشه حامي او بود انداخت حاج رضا او را محكم بغل كرد و گونه هايش از اشك خيس شد.
 

hana

کاربر ويژه
شب پنج شنبه 29شهریور بود، یلدا کهتلفنی تمام اتفاقات را به فرناز و نرگشگزارش داده بود، حالا احساس بهتریداشت. از آنها خواسته بود تا فردا برایمراسم عقدر در کنار او باشند، وقتیبه فردا فکر میکرد دلشوره سراپای وجودشرا فرار میگرفت.
حاج رضا به اوگفته بود که لوازمش را جمع کند تا فردا صبح پروانه خانم ومش حسین آنها رابه خانه ی شهاب منتقل کنند. یلدا از آنهمه عجله حیران بودو دلش میخواستحالا حالاها وقت داشت تا حسابی رویا پردازی و خیال بافیکند. وقتی چمدانشرا میبست لرزش دستهایش را به وضوح میدید، لحظه ای دستبرداشت و خیره بهدستهایش اندیشید، با خود گفت:« خدایا، چرا اینطوری میلرزم؟! چرا نمیتونمخودم رو کنترل کنم؟ چرا نمیتونم به خودم مسلط باشم؟!یعنی فردا قراره عقدکنم؟ خدایا یعنی واقعاً این اتفاق می افتد؟ آخهچطوری؟! منکه اصلاً اون رونمیشناسم؟ اگه همه ی معادلات حاج رضا اشتباه ازآب در بیاد چی؟! خدایا خودتکمکم کن...یعنی فردا شب بیاد تو ی خونه ی اونبرج زهرمار باشم؟! خدایا، چراخمه چیز توی زندگی من با بقیه فرق داره؟»
یلدا هر چه بیشتر فکر میکرد،بیشتر غصه میخورد، به لباس عروسی، بهآرایشگاه، به عکاس، به فیلمبردار، بهمهمانها و به حلقه ای که خریدارینشده بود! و دوبارخ بلند گفت:« وای، یعنیدارم عروسی میکنم؟! پس چراهیچچیز درست نیست؟!»
سپس یلدا دوباره خودش رادلداری داد که همه ی اینها یک بازی است، بازی ایکه پایان خوبی دارد، بازیای که شش ماه بعد تمام خواهد شد! به سهیل فکرکرد. سهیل یکی از هم کلاسیهایش بود که عاشقانه چندین باز از او خواستگاریکرده بود و با خود گفت:«اگر سهیل بفهمد عقد کرده ام!!!» از این فکر تهدلش مالش رفت، خوشش می آمددیگران را در حیرت ببیند، اما قرار بود کسینفهمد، زیرا بعد از شش ماه ممکننبود دیگر کسی به خواستگاری اش نیاید!قرار بود فردا با یک نفر عقد بشود کهاو را نمی شناسد. دوباره از اینیادآوری مشوش شد و گفت:« اصلا فکرش رونمیکنم باید به خدا توکل کنم.خدایا، ازت خواهش میکنم کمکم کنی تا از کاریکه میکنم، پشیمون نشم، من همدر عوض قول میدهم از فردا شب تا پایان این ششماه قرآن رو یک بار ختم کنم.»
و بعد دلش امیدوارتر شد، اما خوابش نبرد.ساعت 4بعد از ظهر، یلدا آمادهشده بود و با دیدن فرناز و نرگس که دروناتومبیل ساسان، برادر فرناز نشستهبودند، خوشحال شد. سعی کرد رفتارش کنترلشده باشد و حداقل پیش برادر فرنازحفظ آبرو کند. همیشه حس میکرد که ساساننسبت به او بی تفاوت نیست، البتهدر این مورد به فرناز و نرگس چیزی نگفتهبود. آرام آرام قدم برمیداشت تابه اتومبیل ساسان نزدیک شد.
ساسان با حرکتی سریع پیاده شد و خیلی گرم سلام و اخوالپرسی کرد.
یلدابا خودش گفت:« وای، یعنی ساسان میدونه؟ فرناز حتماً به خانواده اشگفته!»ته دلش خجالت کشید و ناراحت شد. دوست نداشت کسی فکر بکنه او بهخاطر ثروتحاج رضا تن به این ازدواج داده است، هر چند که ظاهراً به جز اینچیزی بهنظر نمیرسید! در ثانی میترسید شهاب رفتار تحقییر آمیز و اهانتبارش را باردیگر تکرار کند و او را جلوی دوستانش و مخصوصاً ساسان، خرابکند.»
فرناز شیشه اتومبیل را پایین داد و با خنده گفت:« سلام، عروس خانم!»
یلدا لبخند تلخ و غمگینی زد و نگاهش را پایین انداخت.
نرگس گفت:« عروس خانم، چرا سوار نمیشی؟!»
- آخه حاج رضا میخواد با اون برم.
فرناز پرسید:« پس داماد کجاست؟!»
- لعنتی! چه میدونم. مثل اینکه خودش میره اونجا!
نرگس پرسید:« عاقد کجاست؟!»
- توی تجریش یک جایی نزدیک امام زاده صالح!
فرناز پرسید:« آشناست دیگه؟!»
- آره، دوست حاج رضاستو
نرگس پرسید:« این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟ امروز دیگه باید شاد باشی!»
فرناز در تایید حرف نرگس گفت:« راست میگه، عروس نباید این همه ناراحت باشه.»
- میترسم.
فرناز پرسید:« از داماد؟!»
- فرناز تو رو خدا این قدر عروس و داماد نگو! حالت تهوع گرفتم!
نرگس توصیه کرد:« بی خودی میترسی، بهتره دیگه فکرهای بد به خودت راه ندی.»
نگرانیو اضطراب از چهره های فرناز و نرگس مشهود بود و با این که هر دوسعیمیکردند بسیار عادی جلوه کنند و با عث نگرانی بیشتر یلدانشوند،فرناز با تبحر خاصی موضوع را عوض کرد و گفت:« ببین چی آوردم؟!»
- اون چیه؟!
- دوربین فیلمبرداری! مال ساسانه.
- راستی ساسان میدونه؟
- آره، یک کمی!
- چرا گفتی؟!
- به اون که ربطی نداره، نباید میگفتم؟!
- نمیدونم، اصلاً ولش کن.
- راستی، چقدر خوشگل شدی!
نرگس هم گفت:« آره، من هم میخواستم بگم یک عروس تمام عیار شدی!»
یلدا با وسواس خاصی که گویی از خودش مطمئن نیست، پرسید:« راست میگین؟!»
نرگس جواب داد:«آره عزیزم، ماه شدی!»
فرناز گفت:« داماد چه جوری میخواد به قول و قرار هاش پای بند بمونه، بیچاره!»
و بعد موزیانه خندید.
نرگس و یلدا اعتراض کنان توی سرو کله ی فرناز کوبیدند.
یلدا دستهایش را داخل اتومبیل برد و به نرگس گفت:« دستم رو بگیر!»
نرگس گفت:« وای چه یخ کردی، سردته؟!»
سوال نرگس بی مورد بود، میدانست که یلدا هروقت مضطرب و هیجان زده است مثل گلوله ی برفی سرد میشود.
یلدا جواب داد:« دارم میمیرم، نرگس! دلم شور میزنه...»
فرناز گفت:« دیوونه ای بابا، به پولها فکر کن!»
صدایسلام و علیک و احوالپرسی ساسان با حاج رضا که دم در ایستاده بود،آنها رابه خود آورد. یلدا در حالی که میگفت، بچه ها برایم دعا کنید، باعجله آنهارا ترک کرد.
یلدا و حاج رضا سوار شدند و راننده ی حاج رضا، آقای صبوری هم سوار شد.
پروانهخانم اسفند دودکنان کنار شیشه ی اتومبیل ایستاده بود، حسین آقا نیزغم زدهو مضطرب کنار در آمد و هر دویآنها با نگاههای مضطرب یلدا را کهگویی بهمسلخ میرود، نگاه میکردند. یلدا خداحافظی گرمی با آنها کرده بود ودلشنمیخواست دوباره گریه کند، برای همین کمتر آنها را نگاه کرد.
پروانهخانم سرش را نزدیک یلدا آورد و گفت:« دخترمف اتاقت رو یا مش حسینچیده ام،هر چی کم و کاست داشتی، زنگ بزن و بگو تا برات بیارم. به اندازهدو سه روزهم غذا برات پخته ام و توی یخچال گذاشته ام. به ما سری بزن،دخترم! مواظبخودت باش. الهی که سفید بخت بشی، ماشاءالله...ماشاءالله.» ودوباره صورتیلدا را بوسید و چشم هایش پر شدند.
نگاه مهربان یلدا که حاکی ازقدردانی و تشکر برای همه ی روزهای خوبی که باآنها گذرانده بود، روی صورتهای مهربان و غمدار پروانه خانم و مش حسین زومشده بود و بی اختیار دستهایشبالا رفتند و خداحافظی کنان از آنها دور شدند.
اتومبیل ها پشت هم راهافتادند. یلدا خودش را در آیینه اتومبیل نگاهکرد.خوشگل شده بود. شال سفیدرنگی به سر داشت و یک مانتوی آبی بسیار روشنو شلوار جین به رنگ روشنپوشیده بود. آرایش دل انگیزی داشت و عطر ملایمیاستفاده کرده بود که درانتخاب آن وسواس زیادی به خرج داده بود. آخر بهسلامتی عروس شده بود! بهقول نرگس با اینکه همه چیز عجله ای و غیر قابلپیش بینی رخ داده بود، اماباز یلدا یک عروس تمام عیار زیبا شده بود.
بالاخره بعد از دقایقی بهمحل مورد نظر رسیدند. حاج رضا از راننده خواستاتومبیل را کنار یک ساختماندو طبقه ی ویلایی بسیار زیبا، متوقف کند. یلداپیاده شد و نگاهی به ساختمانو اطرافش انداخت. شهاب نیامده بود. اتومبیلساسان خاموش شد و فرناز و نرگسپیاده شدند. گویی یلدا تازه آنها را میدید.حسابی تیپ زده بودند و بهخودشان رسیده بودند. ساسان و نرگس دسته گل هایزیبایی در دست داشتند.

نرگس به سمت یلدا آمد و گفت:« آن قدر مضطرب نباش، بابا! رنگ خیلی پریده.»
یلدا گویی جایی را نمیدید. فقط سعی میکرد زمین نخورد. مثل کودکی چادر نرگس را از کنارش گرفته بود و آرام قدم برمیداشت. حاج رضا عصبی به نظر می آمد، یلدا دلیلش را نمیدانست، شایدبه خاطر نیامدن شهاب بود.
سپس یلدا با خود فکر کرد:« وای اگر شهاب نیاد، چی؟! آبروم جلوی دوستانم میره..»
صدای ترمز وحشتناک یک اتومبیل او را به خود آورد. یک پاترول مشکی جلوی اتومبیل حاج رضا متوقف شد. لبخند پهنای صورت حاج رضا را فرا گرفت، پس حاج رضا هم نگران نیامدن شهاب بوده است!
اتومبیل خاموش میشود و شهاب به همراه یکی از دوستانش به نام کامبیز پیاده شدند. پیراهن اسپرت و جین پوشیده بود. عینک آفتابی اش را از روی صورت برداشت و اولین نفری که نگاهش با وی گره خورد و سریع دزدیده شد، یلدا بود.
یلدا با خودش گفت:« امروز هم یک لباس رسمی نپوشیده، کاش جلوی دوستانم کمی حفظ آبرو میکرد.» نمیدانست چه طور آن همه اضطراب را پنهان کند و رفتاری معمولی داشته باشد. شب قبل خیلی تمرین کرده بود که شهاب را که دید، مثل او جدی و سر د برخورد کند. اما دوباره با دیدنش مضطرب شده بود و همه ی قول و قرارهایش را فراموش کرده بود. گویی خجالت میکشید که حتی نگاهی به او بیاندازد، مخصوصاً که رفتار شهاب هم طورب بود که گویی اصلاً یلدا وجود ندارد.
کامبیز دوست صمیمی و شریک کاری شهاب هم بود، جلو آمد و سلتم و علیک و احوالپرسی کرد. نگاه آشنا و مهربانی به یلدا انداخت و جلوتر آمد و گفت:« سلام، فکر میکنم شما یلدا خانم باشید؟!»
یلدا لبخندی زد و سر را به علامت تایید تکان داد و گفت:« بله، و...»
- من کامبیزم.
- خوشوقتم.
ساسان و کامبیز هم به هم معرفی شدند و دست دادن. شهاب کنار ایستاده بود و بدون اینکه به شخص خاصی نگاه کند،سلامی به جمع داد و سر را پایین انداخت. نگاه ساسان روی چهره اخمو ی شهاب خیره بود. فرناز و نرگس هم به یلدا چسبیده بودند. انگار آنها هم به نوعی مضطرب بودند و شور و هیجان اولیه شان را فراموش کرده بودند.
فرناز در گوشی به یلدا گفت:« دست راستت زیر سر من! چه شوهر جذابی پیدا کردی!» و ریز ریز خندید.
نرگس که حال یلدا را بهتر می فهمید با آرنج به پهلوی فرناز زد و گفت:« هیس!»
حاج رضا همه را دعوت به ورود به آپارتمان ویلایی سفید رنگی کرد. دفتر ازدواح واقع در طبقه دوم بود. حاج رضا و کامبیز جلوتر از همه داخل شدند. سامان و فرناز پشت سر آنها و بعد نرگس و یلدا.
یلدا احساس میکرد پله ها را نمی بیند، دست نگرس را محکم گرفته بود و با تکیه بر او بالا میرفتو لحظه ای ایستاد و به چشم های نرگس که همیشه به او آرامش میدادند خیره شد و گفت:« نرگس، حالم خوب نیست. نمیدانم چرا دلم میخواهد گریه کنم؟!»
نرگس دست او را فشار داد و گفت:« اِ...، به خدا توکل کن. این همه مضطرب نباش! از چی میترسی؟ مگه نگفتی به حاج رضا اطمینان کامل داری؟! پس به پسرش هم اعتماد کن! با همه ی اینها اگه به دلت بد افتاده و راضی نیستی، یلدا، نرو و همین حالا بگو که منصرف شده ای!»
به ناگاه تردید سراپای وجود یلدا را تسخیر کرد. متفکر و مشوش، ثانیه ای به نرگس چشم دوخت. صدای پایی از پشت سر او را به خود اورد. شهاب از پله ها بالا می آمد. نگاهشان روی هم افتاد. یلدا دست نرگس را فشرد و پله ها را بالا رفت.
حاج آقا عظیمی که از دوستان قدیمی حاج رضا بود که از دیدن آنها ابراز خوشنودی کرد و با استقبال گرمی از آنها دعوت کرد به اتاق عقد بروند.
اتاق تقریباً بزرگی بود. بالای اتاق آیینه و شمعدان از مُد افتاده ای قرار داشت که رو به رویش دو عدد صندلی و یک دست خنچه ی عقد خاک گرفته، چیده شده بود.
آقای عظیمی از عروس و داماد درخواست کرد تا روی صندلی هایشان کنار هم بنشینند. یلدا چادر نرگس را رها کرد و با تردید روی صندلی نشست. چهره ی هر دو توی آیینه اقتاد و با نگاههایی که سریع دزدیده شدند. احساس عجیبی وجود یلدا را متزلزل کرده بود، نمیدانست چرا دلش میخواهد گریه کند. دوست داشت ساعتها با صدای بلند گریه کند. آیا او خیلی بی کس نبود؟! مادر کجا بود؟ پدر کجا بود؟ او در میان آن غریبه ها چه میکرد؟ با کسی که حتی او را نمیشناخت، چطور میتوانست محرم شود؟ چگونه میتوانست حتی دقیقه ای زیر یک سقف با او زندگی کند؟ گویی همه چیز و همه کس را از پشت پرده انبوه مِه و غبار نگاه میکرد و از آنچه میدید در حیرت و شگفتی ناگزیر از باور کردن بود.
فرناز و نرگس به تکاپو افتاده بودند و از درون کیفهایشان چیزهایی بیرون آوردند که یلدا را لحظه به لحظه متحیرتر میساخت.نرگس یک ظرف کوچک محتوی عسل را کنار آیینه و شمعدان قرار داد و بعد کیسه ی نقل و سکه را در دست گرفت و منتظر ایستاد.
فرناز هم با عجله د رحالی که از ساسان کمک میخواست، مشغول باز کردن کیف فیلمبرداری شدو
کامبیز که با دیدن تدارکات دوستان یلدا تازه متوجه ی قضایا شده بود به سوی شهاب آمد و گفت:« حیف شد، کاش حداقل دوربین عکاسی ام رو آورده بودم!»
شهاب به همان جدیت نگاهش، زیر لب گفت:« تیازی به این مسخره بازی ها نیست.»
یلدا با اینکه سعی میکرد اصلاً شهاب را نگاه نکند، باشنیدن این جمله نگاه سرزنش بارش را نثار او کرد. دلش میخواست بگوید، من هم از برنامه های دوستانم بی اطلاع بودم. من هم دلم نمیخواد که امروز رو به وسیله ی فیلم و عکس در گوشه ای از ذهنم ثبت کنم!
فرناز میخواست فیلم بگیرد که کامبیز جلو رفت و از او درخواست کرد که کنار یلدا و نرگس باشد و فیلمبرداری را به او بسپارد. فرناز با لبخند رضایت مندی درخواست او را پذیرفت.
یلدا حس میکرد کامبیز پسر خوب و مهربانی است و هر بار که به او نگاه میکرد با لبخند کامبیز روبه رو میشد و او هم لبخند میزد.
حاج آقای عظیمی عبای قهوه ای اش را کمی جا به جا کرد و بلند گفت:« برای سلامتی شان صلوات!» صدای صلوات در اتاق پیچید و او ابروها را بالا داد و نگاهی موشکافانه به یلدا و شهاب انداخت و بعد از ثانیه ای سکوت، خطاب به جمع گفت:« ببینم عروس و داماد به این بد اخلاقی تا به حال دیده بودید؟!»
همگی به ظاهر خندیدند، زیرا هر کدام میدانستند که این ازدواح با تمام ازدواج هایی که تا به حال دیده اند ،فرق میکند. پس عروس و دامادشان هم باید متفاوت باشد، اما حاج عظیمی دوباره گفت:« واقعاً نوبر است.» و خطاب به شهاب گفت:« کمی لبخند بد نیست، آقای داماد.»
شهاب نگاهی به جمع انداخت و سری تکان داد و زهر خندی زد. آقای عظیمی ادامه داد:« این لحظه یکی از لحظات بسیار روحانی و الهی است، دلتان را صاف کنید واز خدا بخواهید تا تمام لحظات زندگیتان را در کنار هم باشید و همراه با دلخوشی سپری کنید. پس شاد باشید و لبخند بزنید تا خداوند شادی و لبخند را با زندگیتان عجین کند.»
کامبیز برای اینکه حال و هوای مجلس را عوض کند از فرصت استفاده کرد و گفت:« به افتخار عروس و داماد اَخمو، یک کف مرتب!»
بلافاصله صدای دست های سرد و لرزانی که صاحبان آنها هرکدام به نوعی مضطرب و مردد بودند، سکوت وهم انگیز اتاق را شکست. پروانه خانم به یلدا سفارش کردخه بود که حتماً سوره الرحمن را قبل از شروع خطبه عقد بخواند و هر آرزویی دارد همانجا از خداوند درخاست کند. یلدا قرآن کوچکش را از کیف بیرونآورد و شروع به خواندن کرد.
فرناز جستی زد و خود را به یلدا رساند و خنده کنان گفت:« یلدا برای من دعا کن. میگن دعای عروس میگیره!»
شهاب نگاه معنی داری به فرناز انداخت و پوزخندی زد. حاج رضا شناسنامه ها را از جیب در اورد و به آقای عظیمی دارد. یلدا همانطور که در دل دعا میخواند سرش رابلند کرد و نرگس را دید که مثل همیشه ساکت ایستاده بود و نگاهش میکرد. با دیدن نرگس دل یلدا تندتر تپید. دلش میخواتست او را در آغوش بگیرد. نرگس به آرامی کنارش آمد و دست او را گرفت و گفت:« چیزی میخوای؟!»
یلدا سرش را به علامت منفی تکان داد و چشم هایش پر از اشک شدند. نرگس میدانست یلدا چه احساسی دارد. آهسته گفت:« یلدا گریه میکنی؟! خجالت بکش، مگه بچه شدی؟!»
نرگس با اخم نگاهی به شهاب انداخت و دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و جلوی یلدا گرفت و گفت:« یلدا جان، از چی ناراحتی!؟ اگه راضی نیستی هنوز دیر نشده...»
اینبار نگاه شهاب، یلدا و نرگس را غافلگیر کرد. یلدا دستمال برداشت و اشکهایش را پاک کرد. کامبیز که فیلم میگرفت مثل یک برادر به سوی یلدا آمد و با نگرانی پرسید:« یلدا خانم، مشکلی هست؟!»
یلدا سعی کرد لبخند بزند، گفت:« نه،نه، مشکلی نیست.»
نرگس صورت یلدا را بوسید و در گوشش گفت:« من مطمئنم پسر خوبیه، نگران نباش!»
فرناز هم پیش آنها آمد وگفت:« بچه ها چه خبره؟! راستی یلدا بار اول بله نگی ها، باید زیر لفظی بگیری بعد!» و نگاه خنده داری به شهاب انداخت و شکلکی خنده دار تر در آورد.
یلدابه آنهمه نشاط و آرامشی که فرناز داشت غبطه خورد و لبخند زد. بعد از دقایقی صدها خط کج و مآوج توسط یلدا و شهاب روی دفترهای مختلف به عنوان امضا کشیده شد و بالاخره نوبت خواندن خطبه رسید. حاج آقا عظیمی از نرگس و فرناز خواهش کرد که با کله قند آماده ای که آنجا بود، روی سر عروس و داماد قند بسایند. نرگس هم به آرامی شروع به ساییدن قند کرد. حاج آقا عظیمی د رحال خواندن خطبه بود . سکوت اتاق را پر کرده بود. تمام دل ها به نوعی در تپش بود. همه چیز فراموش شده بود و فقط هر چه بود، آن لحظه بود. لحظه ای که دو زندگی مختف در هم ادغام میشد. لحظه ای که دو انسان با تمام گذشته شان فراموش میشدند و دو انسان جدید متولد میشدند.
کامبیز فیلم میگرفت. ساسان شمع ها را روشن کرد و عکس انداخت. نرگس و فرناز قند می ساییدند. حاج رضا نیز دعا میکرد حاح عظیمی خطبه میخواند. شهاب متفکرانه سر به زیر انداخته بود و به صدای حاج آقا گوش سپرده بود. یلدا چشم هایش را بسته بود و دعا میکرد. خطبه تمام شد و همگی منتظر شنیدن(بله) عروس خانم شدند. فرناز و نرگس قند ساییدن را فراموش کردند و مدام به یلدا سفراش میکردند (الان بله نگی..!) و بعد فرناز در حالی که میخندید بلند گفت:« عروس زیر لفظی میخواد» و اشاره به ساسان کرد تا کیفش را بیاورد. حاج رضا جلو آمد ودست در جیب کرد و دو عدد جعبه جواهرات بیرون آود که هر دو شامل زنجیرهای بلند و نسبتاً ضیخمی بودند که یک آویز تقریباً بزرگ(الله) به آن زینت بخشیده بود. یکی را به گردن پسرش و دیگر را به گردن یلدا آویخت.
ساسان به اشاره فرناز و نرگس دست در کیف فرناز کرد و هدیه ای را که از جانب نرگس و فرناز تهیه شده بود به دست نگرس داد. نرگس هم با طمانینه هدیه اش را باز کرد، یک دستبند زیبا و شیک بود که در دست زیبایی اش دو چندان شد.
یلدا از دیدن آنهمه ابراز محبت از جانب دوستانش به هیجان آمده بود. کامبیز نیز با دیدن این صحنه ها دست به گردنش انداخت و زنجیر طلایش را باز کرد و برای یلدا آورد و گفت:« ناقابله، از طرف من قبول کنید. انشاالله همیشه خوشبخت باشید.»
شهاب با حیرت فراوان به کامی خیره شد و گفت:« کامی نیازی به این کار نیست!»
یلدا سعی کرد در برابر رفتار متواضعانه کامبیز تعارف کند، اما ناگزیر از دریافت هدیه ی کامی، تشکر فراوان کرد. ساسان دسته گلی که آورده بود را برداشت و در حالی که آنرا جلوی آیینه قرار میداد، یکی از گل ها تازه تر را انتخاب کرد و چید و به دست یلدا دا و برایش آرزوی خوشبختی کرد. نگاه معناداری بین کامبیز و شهاب رد و بدل شد. حاج عظییمی برای بار دوم خطبه را خواند.همه در سکوت منتظر شنیدن صدای یلدا بودند. یلدا نگاهی به آیینه انداختريال شهاب را دید که نگاهش میکند. سر به زیر انداخت و آهسته گفت:« بله!» و ناگهان صدای کف فضای اتاق را پر کرد.
 

parisa

متخصص بخش
اینم ادامه رمان

فرناز و کامبیز سوت میزدند و حسابی شلوغ شده بود. فرناز کیسه ی نقل را از دست نرگس گرفت، مشتهایش را پر از نقل و سکه کرد و روی سر عروس و داماد ریخت. نقل ها و سکه ها از سر و روی عروس و داماد سرازیر میشدندو پایین می آمدند. لا به لای موهای شهاب پر از نقل شده بود.
برای لحظاتی یلدا از آن همه ولوله و شور و هیجان به وجود آمد و لبخند قشنگی روی چهره اش نمایان گشت. حتی نگاه عصبی و خشمناک شهاب هم نتوانست خنده را از او بگیرد. شهاب«بله» سردی گفت، اما حالا مجلس آنقدر گرم شده وبود که سرمای «بله» شهاب را کسی حس نکرد. کامبیز جعبه ی شیرینی را باز کرد و یکی یکی تعارف کرد. تنها کسی که دهانش شیرین نشد شهاب بود. فرناز ظرف عسل را جلوی شهاب گرفت.
شهاب با چشمان گرد شده و نگاه حیرت زده اش به فرناز خیره شد و گفت:« چی کار کنم؟!»
فرناز با لبخند گفت:« خب، یک انگشت بزنید وبذارید توی دهن عروس خانم.»
یلدا خجالت کشید و وانمود کرد که چیزی نشنیده است. کامبیز جلو آمد و گفت:« آقا شهاب نگین که از مراسم عقد کنان چیزی نمیدونید!»
شهاب نگاه تهدید آمیزی به کامبیز انداخت و انگشت به عسل زد و بدون اینکه نگاهی بیاندازد آنرا جلوی صورت یلدا گرفت.یلدا با اکراه دهانش را نزدیک برد و کمی ازعسل را خورد. فرناز و نرگس و کامبیز دست زدند و فرناز عسل را جلوی یلدا گرفت و یلدا هم کمی ازعسل را به دهان شهاب گذاشت. بالاخره دهان شهاب نیز شیرین شد.
مراسم رو به پایان بود که حاج رضا به آنها نزدیک شد و دستهای عروس و داماد را گرفت و گفت:« دراین مدت برای هم احترام قایل شوید و همدیگر را آزار ندهید.»
سپس رو به شهاب کرد و ادامه داد:« شهاب جان! این دختر از چشام برام عزیزتره، مواظبش باش!»
شهاب در سکوت بود. انگار از اینکه بالاخره مراسم رو به پایان است، خیالش راحت شده بود، اما برنامه های حاج رضا تمام نشده بود. به پشنهاد او قرار شد ابندا همگی به زیارت امام زاده صالح بروند و بعد شام را هم میهمان حاج رضا باشندو یلدا و دوستانش هر چند یک بار به امام زاده صالح میرفتند، هم دعا میکردند و هم تفریح و خنده بی بهانه. برای همین از پیشنهاد حاج رضا با روی باز استقبال کردند.
حاج رضا در برابر مقاومت شهاب برای نیامدن و همراه نشدن با بقیه، گفت:« قرار گذاشتیم امروز رو اونجوری که من میخوام، برگزار کنیم.»
با این که مسیر کوتاه بود، اما همگی به سوی اتومبیل ها شتافتند. یلدا که سعی داشت موقعیت فعلی اش را هر چه سریعتر فراموش کند به فرناز و نرگس گفت:« بذارید به حاج رضا بگم که با اتومبیل شما میام!»
حاج رضا در برابر خواسته ی یلدا، گفت:« یلدا جان، بهتر است از همسرت اجازه بگیری»
با شنیدن این جمله دوباره سکوت زینت دهنده جمع گردید. شهاب وانمود که اصلاً داخل بازی نیست و سرش را به صحبت با کامبیز گرم کرد. یلدا از سوالش پیشمان بود، برای اینکه مجبور نباشد تقاضایی از شهاب بکند، رو به دوستانش کرد و گفت:« بچه ها من با حاج رضا میام!»
فرناز خنده ای کرد و گفت:« چرا منصرف شدی؟! میخوام من از آقا شهاب اجازه بگیرم؟!» و بعد بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی از سوی یلدا باشد، به سوی شهاب رفت و پرسید:« آقا شهاب، اجازه میدید یلدا با ما بیاد؟!»
شهاب سعی کرد بی تفاوت نشان بدهد، چانه بالا انداخت و گفت:« هر طور خودش میدونه!»
یلدا برای اینکه پاسخی به بی اعتنایی شهاب بدهد به سوی اتومبیل ساسان حرکت کرد و گفت:« حاج رضا، من با آقا ساسان اینا می آیم.» سپس سوار شد. نگاهی به شهاب انداخت. شهاب عافلگیر شد و سرش را پایین گرفت. در امام زاده خانم ها از یک در داخل شدند و آقایان از سمت دیگر.
یلدا و دوستانش چادرهای سفید را از دست هم می قاپیدند تا چادر نوتری پیدا کنند. نرگس چادر را به سر کرد که سوراخی روی سرش داشت و همین سوژه ای شد برای خنده های غیر قابل کنترل! عاقبت خانمی که مسوول نگهداری از چادرها بود به آنها تذکر داد که سریعتر چادری را بردارند و بروند. یلدا چادر قشنگی سرش انداخت. دوست داشت خوشگل باشد. ابروها را بالا داد ودر حالی که د رآیینه ی کوچکش صورتش را نگاه میکرد با حالتی اغراق آمیز گفت:«وای مثل ماه شدم! نا سلامتی عروسم!» و در حالی که قیافه میگرفت از جلوی فرناز و نرگس رد شد.
آن دو بدون معطلی به سرو کله س یلدا حمله بردند و فرناز خنده کنان گفت:« زهرمار، بدبخت عقده ای، جنبه داشته باش!»
توی محوطه ی خارجی حرم که آمدند، ساسان را دیدند که با عجله به سوی شان میدود. ساسان گفت:«چقدر معطل میکنید. آقای داخل حرم هستند. شما برید ولی زود برگردید. من همینجا منتظرتون هستم!:
فرناز گفت:« بالاخره تو میری یا میمونی؟!»
- من الان میرم، ولی زود میام همینجا.
حال و هوای عرفانی، بوی عطر خاصی که مادر را به یاد یلدا می آورد، چهره هایی که داخل چادرهای سفید معصومیت خاصی پیدا کرده بودند، لوسترهای بزرگ و چشمگیر، آیینه کاری ها و درهای چوبی بزرگ . همه و همه حال و هوای یلدا را عوض کرد. گویی حالا کسی را یافته است که میتواند تمام اندوه و ترس و دلهره اش را برای او روی دایره بریزد و آرام بگیرد.
فرناز و نرگس هم ساکت بودند. شاید آنها هم حال یلدا را داشتند. واقعاً چه نیرویی در اماکن متبرکه هست که انسان را ناخودآگاه از خودش بیرون میکشد.گویی تنها تویی و او. گویی دنیا با تمام آنچه دارد به فراموشی میرود و فقط تو میمانی با نیازهای روحی و درونی ات. گویی در آن لحظات اشک راحتر از همیشه جاری میشود و نیازها راحتر عنوان میشوند و امید به گرفتن حاجت ها بیشتر میگردد و شاید به همین دلیل است که وقتی از این اماکن خاص خارج میشویم، احساس سبکی خاصی داریم.
اشکهای یلدا هم سرازیر بودند.همانطرو که دور ضریخ میچرخیدند و از ته دل دعا میکردند، یلدا برای هر سه نفرشان دعا کرد و یک اسکناس از کیفش بیرون آورد، نیت کرد و داخل ضریح انداختو
فرناز محکم به پهلویش زد و با لحنی خنده آور گفت:« بابا هنوز جیزی به نامت نشده، خوب داری ولخرجی میکنی.!»
یلدا خندید و گفت:« برای شما دو تا خل و چل هم انداختم!»
- شوخی کردم. آفرین بنداز! قربونت برم، برای ما هم دعا میکردی! دعا کن امسال دیگه محمد بیاد خواستگاری.
محمد یکی از آشنایان دور فرناز اینا بود که وقتی فرناز به زادگاهش برای تفریح و تعطیلات میرود با دیدن محمد برای خودش خیالبافیهایی میکند.فقط به دلیل این که محمد محبت زیادی نسبت به خانواده فرناز ابراز داشته است.
یلدا برای فرناز و نرگس هم دعا کرد. نرگس دوست مهربان اونیز مشکلات زیادی داشت، اما همیشه آرام بود و تنها سنگ صبورش یلدا بود.نرگس پسر عمویش را دوست داشت، اما به دلیل اختلافات و قهر چند ساله ی عمو و پدرش، سالی یک بار هم پسر عمویش را نمیدید.

بعد از راز و نیاز دور هم جمع شدند . یلدا آینه را از دست فرناز کشید و عجولانه چشم هایش را در آن کاوید و گفت:
-ریمل لعنتی ، همش می ریزه !
فرناز گفت :
-اون طوری که تو زار می زدی خب معلومه دیگه ! بدبخت تو که شوهر گیرت اومد دیگه واسه چی زجه می زدی ؟
دوباره شوخی آغاز شد و هر سه به دنیا با تمام زیبایی ها و جذبه هایش باز گشته بودند .
نرگس گفت :
-یلدا زیر چشمت را تمیز کن .
فرناز هم در ادامه ی صحبت نرگس گفت :«کرم می خوای ؟»
-آره ، زود باش .
بعد از چند دقیقه دوباره هر سه تر گل و ورگل شدند .
خوردن غذا در رستوران همیشه برای یلدا لذت بخش بود مخصوصا حالا که دوستانش هم کنارش بودند . یلدا و شهاب دور از هم نشسته بودند .
فرناز گفت :«یلدا ! این شهاب که اصلا شبیه حاج رضا نیست . به کی رفته ؟»
-فکر کنم شبیه مادرشه !
-پس حتما مادر خوشگلی داشته .
یلدا با حالتی معنی دار نگاه خنده داری به فرناز انداخت . حالا برنامه های حاج رضا تمام شده بود . شب بود و همگی خسته . فقط مانده بود که یلدا را تا خانه ی شهاب بدرقه کنند . همگی به دنبال اتومبیل شهاب به راه افتادند . همه سکوت کرده بودند و باز دلشوره به جان یلدا افتاده بود . به آسمان نگاه کرد و در دل گفت :«خدایا ! بازی ها تمام شد ؟ رویاست یا واقعیت ؟ یعنی دارم به خونه ی . . . می رم ؟ خدایا حتما شب سختی را پشت سر خواهم گذاشت . چطور می تونم با اون مرد غریبه توی یک خونه باشم ؟» هر چند که قرار نبود یلدا و شهاب مثل عروس و دامادهای معمولی باشند اما یلدا حتی از بودن با او در یک خانه هم وحشت داشت .
بالاخره اتومبیل ها متوقف شدند . یلدا حس می کرد از شدت اضطراب حالت تهوع دارد . فرناز و نرگس هم خیلی ساکت بودند . نگرانی از چشم های یلدا کاملا مشهود بود . همگی جدی بودند . ساسان اتومبیلش را خاموش کرد و سر برگرداند و رو به یلدا گفت :«یلدا خانوم اگه مشکلی براتون پیش اومد هر ساعت شب که بود فرقی نمی کنه با موبایل من تماس بگیرین !»
فرناز چشماش رو گرد کرد و به ساسان گفت :«چی میگی ساسان ؟ مگه قراره چه مشکلی پیش بیاد ؟ این طورس میگی این بیچاره پس میفته و فکر می کنه چه خبره ! رنگ و روش را ببین ! بابا اون که دیگه جانی و قاتل نیست الان شوهرشه » و سپس رو به یلدا کرد و ادامه داد :«یلدا بیخودمیگه ! هیچ اتفاقی نمیفته بیخود نترس ، راحت میری اتاقت و می خوابی . فردا هم اول وقت به ما زنگ بزن »
ساسان گفت :«چیه شلوغش کردی ؟ من که نمی گم اتفاقی می افتد . من میگم کار از محکم کاری عیب نمی کند »
نرگس گفت :«یلدا جان آقا ساسان درست میگه ، هر وقت کاری داشتی ما رو خبر کن . اصلا هم نترس . شهاب پسر حاج رضاست . این رو فراموش نکن . حاج رضا هم اونو تضمین کرده . در ثانی اون تحصیل کرده و با شعوره و از نگاهش نجابت پیداست . حتی یک ثانیه هم تردید به دلت راه نده .»
ساسان دست در جیب کرد و کاغذی درآورد و شماره موبایل را روی آن یادداشت کرد و به دست یلدا داد .
یلدا نگاه نگرانش را به ساسان و بچه ها دوخت و گفت :«آقا ساسان ، بچه ها ! از همتون متشکرم» و بعد دوباره بغض کرد .
انگشت های کامبیز به شیشه خورد . ساسان شیشه را پایین داد . کامبیز سر را داخل اتومبیل کرد و گفت :«عروس خانم پیاده نمی شوند ؟ بابا این شاه داماد یک ساعته که منتظره »
همگی با سختی و اکراه پیاده شدند . حاج رضا به دیوار تکیه زده بود . آسمان را نگاه می کرد . چقدر نگاهش آرام بود . گویی دیگر هیچ دغدغه ای ندارد . یلدا به سوی او دوید و دست هایش را گرفت و صدایش کرد و به گریه افتاد .
حاج رضا عمق نگرانی یلدا را می فهمید ، برای همین نگاه پرآرامشش را به یلدا انداخت و گفت :«دخترم مطمئن باش که خوشبخت خواهی شد . نگران هیچ چیز نباش» و همان طور که دست های یلدا را در دست داشت شهاب را صدا زد . شهاب به آنها ملحق شد . بقیه هم نزدیکتر آمدند گویی دل همه به نوعی خاص گرفته بود .نیاز به گریستن داشتند .
حاج رضا دست راستش را دور شانه های پهن شهاب انداخت و او را پیش کشید و گفت :«پسرم مواظب باش تا طراوت و تازگی اش را در خانه ی تو از دست ندهد . فکر کن خواهری داری که باید شش ماه با او زندگی کنی و مراقبش باشی . مرد باش و روسفیدم کن . من در مورد تو اشتباه نکرده ام»
سپس او را در آغوش کشید . دست های پیر مرد می لرزیدند و چشم هایش اشک آلود بودند . خیلی وقت بود که دل شهاب برای آغوش پدر تنگ آمده بود . برای همین با دست های قدرتمندش چنان پدر را محکم در آغوش گرفته بود که پیرمرد مچاله شده بود . شهاب فکر کرد چقدر او را دوست دارد و چقدر باعث آزارش بوده است . یلدا هم فرناز را در آغوش گرفت و اشک هایش در هم آمیخت و بعد خود را در آغوش نرگس انداخت . نرگس هم بغضش ترکید و در حالی که خودش اشک می ریخت اشک های یلدا را پاک می کرد و سعی داشت او را آرام کند . هر دو برای یلدا آرزوی خوشبختی کردند و عاقبت سوار اتومبیل ساسان شدند . اوضاع عجیبی بود، با اینکه تک تک این افراد می دانستند این ازدواج یک قرار و مدار شش ماهه است و اعتباری ندارد اما نمی دانستند چرا همه چیز به طرز مرموزی واقعی جلوه کرده بود و گویی همیشگی به نظر می رسید . همه به نوعی مضطرب بودند . نرگس و فرناز اشک ریزان در حالی که برای یلدا دست تکان می دادند لحظه به لحظه دورتر شدند .
حاج رضا هم حرف آخرش را زد و گفت :«دلم برای هر دوی شما تنگ میشه ، اما نمی خوام توی این مدت هیچ کدومتون را ببینم . یلدا جان فقط اگر کار ضروری داشتی با خونه تماس بگیر .»
بالاخره اتومبیل حاج رضا هم دور شد . کامبیز هم جلو آمد و گفت :«خب شهاب جون دیگه کاری نداری ؟»
-نه کامی به خاطر همه چیز مرسی . امروز خسته شدی .
-خفه شو بابا ، من به خاطر تو نیومدم . به خاطر یلدا خانم اومدم !
یلدا که کنار آن دو تنها مانده بود و علاوه بر اضطراب خجالت هم می کشید در میان اشک هایش لبخندی زیبا نشست و گفت :«آقا کامبیز لطف کردید .»
کامبیز گفت :«عروس خانم دیگه اشکاتو پاک کن .» و بعد لحنش به شوخی گرایید و ادامه داد :«درسته که این داماد ما یک خرده کج و کوله و وحشتناکه اما قلبش مهربونه .» و سپس خندید .
یلدا بیشتر خجالت کشید و سرش را پایین انداخت . کامبیز هم شهاب را در آغوش گرفت و توی گوشش گفت :« اذیتش نکنی ها . سوئیچ را بده ماشین رو بذارم توی پارکینگ . تو بهتره درو باز کنی و یلدا خانم را ببری بالا .»
شهاب سوئیچ را به کامبیز داد و گفت :«باشه پس فعلا خداحافظ . یادت نره درو ببندی .» نور اتومبیل که کج و کوله می شد و به داخل پارکینگ می رفت چشم های یلدا را وادار به بستن کرد . وقتی چشم هایش را باز کرد شهاب کنارش ایستاده بود . بدون کلامی در ورودی را باز کرد و به یلدا خیره شد . یلدا مردد مانده بود شهاب نگاهی متعجب به او انداخت و گفت :«برای چی وایستادی ؟» یلدا دستپاچه گفت :«برم تو ؟» شهاب که گویی با یک دست و پا چلفتی به تمام معنا سر و کار دارد با لحن سرزنش باری گفت :«نکنه می خوای تا صبح همین جا وایستی ؟»
یلدا آزرده از لحن شهاب اخم کرد و به داخل خانه قدم گذاشت و راه پله ها را پیش گرفت . آپارتمان شهاب واقع در طبقه ی سوم بود اما چون یلدا این موضوع را نمی دانست روی پله ی پنجم ایستاد . صدای شهاب را شنید که با کامی خداحافظی می کرد و بعد در بسته شد . چشم های شهاب که متعجب می نمود یلدا را کاوید و گفت :«هنوز که وایستادی !»
یلدا که صبرش تمام شده بود با عصبانیت گفت :«اولا من نمی دونم طبقه ی چندم باید برم در ثانی کلید دست توست !» شهاب که گویی مجاب شده بود نگاه خیره ای به یلدا انداخت و پله ها را دوتا یکی کرد و بالا رفت ، یلدا هم به دنبالش دوید . هر دو نفس نفس می زدند . شهاب که او هم کمی دستپاچه نشان می داد ، در را باز کرد . یلدا کنارش ایستاده بود و با خودش فکر کرد که چقدر عطرش خوش بوست ! شهاب به او نگاه کرد و گفت :«برو داخل » یلدا کفش ها را در آورد و داخل شد . با روشن شدن چراغ ها خود را در خانه ای غریبه یافت . سالن تقریبا کوچکی روبروی یلدا قرار گرفته بود با مبلمانی که روکش آلبالویی اش با رنگ پرده ها هماهنگ بود . گوشه ی چپ سالن تلویزیون بزرگی بود . گویی همه چیز از پشت غباری مه آلود خودنمایی می کردند و انگار هیچ چیز وجود خارجی نداشت . با خود گفت :«من اینجا چکار می کنم ؟ یعنی واقعا باید اینجا زندگی کنم ؟ آخه چطوری ؟» احساس خوبی نداشت مشوش و مضطرب می نمود . شهاب که گویی سعی در نمایش قدرت داشت یکی یکی چراغ ها را روشن کرد . دو اتاق خواب گوشه ی راست سالن قرار داشت . شهاب در یکی را باز کرد و گفت :«وسایلت اینجاست البته فعلا!» یلدا با خود گفت :«یعنی اتاق من اون جاست و شاید منظورش اینه که نباید از اونجا بیرون بیام . یعنی زندانی ؟!»
روبروی اتاق های خواب راهروی باریکی قرار داشت داخل راهرو حمام و دستشویی بود و انتهای آن به آشپز خانه ختم می شد . یلدا نمی دانست حالا چه باید بکند . دوست داشت زودتر به اتاقش برود و در را ببندد تا از دست شهاب با آن رفتار تحقیرآمیزش خلاص شود . شهاب نیز کلافه نشان می داد و پنجه ها را داخل موهایش کرد و گفت :«خب هنوز که وایستادی ، بشین کارت دارم .»
یلدا آهسته پیش آمد ، نگاهش به نگاه شهاب بود . شهاب روی کاناپه نشست و در حالی که خم می شد تا کنترل تلویزیون را بردارد گفت :«راستش لازمه که یه چیزهایی بهت بگم ، چیزهایی که باعث می شود این شش ماه که مهمون مایی راحت تر باشی و به زندگی ات لطمه نخوره . . . خب درسته که من یا بهتره بگم هر دوی ما به خاطر منافع شخصیمون راضی شده این چند ماه را یک جا زندگی کنیم اما این را باید بدونی که این موضوع هیچ تاثیری در روند زندگی خصوصی ما نباید بگذاره . تو زندگی خودت را داری من هم زندگی خودم را . دوست ندارم کسی توی کارم دخالت کنه . البته منم کاری به کار تو ندارم . اینها را گفتم که نکند یک وقتی تحت تاثیر مسخره بازی های امروز توی خونه ی دوست حاج رضا قرار بگیری و پیش خودت فکر کنی که حالا چه خبر شده ! یا تغییری توی زندگی ما رخ داده ! نه ! اصلا این طوری نیست . قبلا هم بهت گفتم من برای خودم برنامه هایی دارم
 

parisa

متخصص بخش
ديگر حوصله ي يلدا رو به پايان بود دوست نداشت اين حرف هاي تقريبا تكراري را بشنود دلش مي خواست او هم چيزي بگويد اما چرا نمي توانست ؟ چرا آن همه احساس خجالت مي كرد ؟ چرا در برابر او اين طور خودش را باخته بود ؟ شهاب به مبل تكيه زد و گفت : در ضمن من ، من خودم يك نفر را دوست دارم يعني يك جورايي نامزد دارم.
يلدا خسته بود سرش گيج مي رفت و تحمل تحقير شدن را نداشت نمي دانست چگونه بايد به او حالي كند كه برنامه هاي او برايش اصلا اهميت ندارد حال و حوصله ي بحث كردن هم نداشت اما با اين همه غرور زخم خورده اش نفرت را به همراه آورد و به ناگاه از روي مبل برخاست و در مقابل چشم هاي شگفت زده ي شهاب او را ترك كرد و در اتاقش را محكم بست براي چند لحظه ايستاد و اتاقش را تماشا كرد تمام اثاثيه اش آن جا جمع شده بود كتاب هايش كه در قفسه اي طبقه بندي شده بود لباس هايش كه داخل كمد قرار گرفته بود عروسك مورد علاقه اش كه تنها يادگار پدر و مادر بود و بقيه ي چيزهايي كه به سليقه ي پروانه خانم تميز و مرتب چيده شده بود يلدا به تخت خواب و رو تختي جديدش نگاه كرد يك رو تختي به رنگ بنفش كم رنگ با گل هاي زرد تركيب زيبايي به نظرش آمد آيينه اي قدي رو به روي تخت خواب قرار گرفته بود جلوي آيينه رفت و روسري خود را برداشت صورتش خسته به نظر مي رسيد به سوي تخت خواب رفت و روي آن نشست نمي دانست چرا آن همه غمگين است احساس عجيبي داشت ترس و دلهره رفته بود و جايش تنهايي دلتنگي و ياس آمده بود هنوز نمي دانست چرا در يك لحظه آن همه دلتنگ شده است.
به حرف هاي شهاب فكر كرد و دوباره با خودش گفت: پس شهاب كسي را دوست داره لعنتي چرا از اول چيزي نگفت؟ يعني حاج رضا اين رو مي دونه؟ و بعد فكر كرد : خب كه چي ؟ مگه براي من فرقي مي كنه ؟ در اين صورت نبايد نگران برخورد غير قابل پيش بيني از طرف شهاب باشم اصلا شابد اينطوري بهتر باشه. اما خودش مي دانست كه در دل به چيزهايي كه مي گويد اعتقادي ندارد و باز هم غرورش را جريحه دار مي ديد خسته تر از هميشه بود اما خوابش نمي آمد يادش افتاد كه نماز نخوانده است نگاهي به ساعت انداخت يازده بود.بايد صورتش را مي شست و لباس هايش را عوض مي كرد. چه قدر برايش سخت بود در كنار يك غريبه زندگي كند حتي رفت و آمد در آن خانه برايش بسيار دشوار مي نمود بعيد مي دانست بتواند حتي كاره هاي معمول را با آرامش انجام بدهد با خود گفت تازه سختي هاي كار داره شروع ميشه . سپس از جا برخاست و روسري اش را برداشت و در حالي كه آن را روي سرش مرتب مي كرد گفت: همه رو رها كن اين رو بچسب كه حالا مجبورم توي خونه هم روسري سرم كنم.
البته او مي دانست يكي از دلايل عقدشدنشان همين مسئله ي حجاب بود كه يلدا بتواند پيش شهاب راحت باشد اما هنوز خجالت مي كشيد به نظر او خيلي زود بود كه بتواند در حضور يك مرد بي حجاب باشد مخصوصا كه وقتي به حرف هاي شهاب فكر مي كرد به اين كه دل او جاي ديگري است و همه ي اين بازي ها فقط براي شش ماه است.
به محض اينكه يلدا در اتاقش را باز كرد شهاب كه هنوز روي مبل نشسته بود به سرعت برخاست و بدون نگاهيبه يلدا به اتاقش رفت.
يلدا در دل گفت: از حالا به بعد همين قايم باشك بازي هم داريم يعني تا اون هست من نبايد باشم و تا من هستم او. البته شايد بهتر هم باشه چون اينطوري ديگه نمي ترسم كه مبادا زير نگاه نكته بين و ايراد گير اين پسره ي از خود راضي زمين بخورم.
يلدا وقتي صورتش را شست و وضو گرفت آرامش خاصي را احساس كرد گويي آب سرد خستگي هايش را تسكين مي داد صورتش را در آيينه نگاه كرد چه زيبا و چه مليح شده بود به خودش لبخند زد بدون آنكه نگاهي به اطارف بياندازد با عجله وارد اتاقش شد و سجاده اش را برداشت و آماده ي خواندن نماز شد چند ضربه به در خورد دلش هوري ريخت يك لحظه نمي دانست چه كند ولي وقتي صداي در را شنيد در را باز كرد.
شهاب يلدا را كه درون چادر و مقنعه ي سفيد مي ديد متعجب نگاه كرد و پرسيد: جايي مي ري؟
يلدا خنده اش گرفت و گفت: نه مي خواستم نماز بخوانم.
شهاب لحظه اي سكوت كرد و بعد انگار مي كوشيد به ياد بياورد براي چه در زده است سري تكان داد وگفت: آهان ، مي خواستم بگم كه از فردا مبلغي رو براي هر ماهت روي ميز مي گذارم البته اين مبلغ براي خرج خودته . من انتظار ندارم چيزي براي اين خونه تهيه كني چون اين كار به عهده ي پروانه خانم و مش حسينه. همين.
يلدا خجالت زده مي نمود سرش را پايين انداخت و گفت: مرسي
شهاب بدون حرف ديگري رفت . يلدا بعد از نماز كلي دعا كرد و سجاده اش را جمع كرد و دفترش را آورد ديوان حافظ را باز كرد و تفال زد.:
خوشا دلي كه مدام از پي نظر نرود به هر درش كه بخوانند بي خبر نروند
يلدا فكرد كه( خوب حالا اين يعني چي؟ اين چه ربطي به من و موقعيت من داره؟ ) با اين كه ادبيات مي خواند و علاقه ي خاصي هم به شعر و متون ادبي داشت اما هيچگاه نمي توانست خودش را گول بزند و ادا در بياورد مثل خيلي ها كه مي ديد چيزي از حافظ نمي دانند و مدام فال حافظ مي گيرند و با ربط و بي ربط به خودشان ربط مي دهند . برايش كمي دور از عقل بود او اعتقاد داشت حافظ موقعي جواب مي دهد كه واقعا با دل شكسته و از اعماق قلب به سويش بروي و از خدا بخواهي تا به وسيله ي حافظ جوابي به تو بدهد.
يلدا حافظ را بست چون اصلا شكسته دل نبود قلم را برداشت و به سراغ دفتر خاطراتش رفت وقتي چيزي در دل داشت آن را مي نوشت چون با اين كار آرامش را حس مي كرد و براي مشكلات ريز و درشتش چندين راه حل پيدا مي كرد پس از نوشتن خاطراتش واقعا نياز به يك نوشيدني مثل چاي داشت ساعت از دوازده گذشتع بود و صدايي هم نمي آمد دوباره روسري اش را به سر انداخت و وارد سالن شد تلويزيون روشن وبد اما شهاب نبود شايد شهاب هم خجالت مي كشيد توي سالن بنشيند.
يلدا با خود گفت: حاج رضا عجب دردسري براي ما دو تا درست كردي ها.
سپس آرام به آشپزخانه رفت آنجا درهم و برهم بود و به هم ريخته فكر نمي كرد بتواند قوري را پيدا كند يا حتي خود چاي را . از خوردن چاي منصرف شد در يخچال را باز كرد و كمي آب خورد و دوباره به اتاقش برگشت بايد نذرش را ادا مي كرد و از همان شب اول شروع كرد و خواند تا بالاخره پلك هايش سنگين شدند.
يلدا چند دقيقه بود كه بيدار شده بود و روي تخت نشسته بود نمي دانست شهاب در خانه است يا نه . احساس گرسنگي عجيبي مي كرد بايد چيزي مي خورد اما جرات بيرون رفتن از اتاقش را نداشت با اين همه از جا برخاست و لباس مناسب پوشيد و خود را در آيينه ورانداز كرد صورتش پف آلود بود از خودش بدش آمد مي ترسيد شهاب او را با اين قيافه ببيند نمي دانست چرا دوست ندارد در برابرش زشت جلوه كند. به نرمي از جا بلند شد و از سوراخ كليد بيرون را تماشا كرد همه جا ساكت به نظر مي رسيد از سوراخ فقط در دستشويي معلوم بود به هر حال تصميم گرفت بيرون برود به نرمي دستگيره را بيرون كشيد اما در باز نشد و يادش آمد كه شب قبل آن را قفل كرده است كليد را از روي ميز برداشت و در را باز كرد و بيرون خزيد.
نگاهش با سرعت در خانه چرخ خورد انگار كسي داخل خانه نبود از جلوي اتاق شهاب رد شد و موقع رد شدن سعي كرد داخل اتاقش را از لاي در نيمه بازش خوب ببيند اما چيزي معلوم نبود چند ضربه به در دستشويي زد صدايي نشنيد جرات بيشتري پدا كرد و در حمام را هل داد و نگاهي به داخلش انداخت كسي نبود به آشپزخانه رفت و با خود گفت : خوبه پروانه خانم هفته اي يكبار مياد اين جا والا اين جا مي خواست چي بشه؟ دنبال قوري گشت بي فايده بود از چاي هم خبري نبود كابينت ها به هم ريخته و كثيف بودند . داخل يكي از كابينت ها مقداري بيسكويت پيدا كرد آنها را برداشت و تكه اي به دهان گذاشت مطمئن شد كه شهاب در منزل نيست براي همين بلند بلند شروع به غر زدن كرد: لعنتي من نمي دونم پروانه خانم ديروز اين جا چي كار مي كرد؟ چرا هيچ فكري براي من نكرده؟ بعد يادش اومد كه پروانه خانم گفته بود برايش غذا پخته به سرعت در يخچال را باز كرد چند تا ظرف در بسته را ديد كه از قبل آنها را مي شناخت خيالش راحت شد كه ناهار دارد. از خوردن صبحانه منصرف شد و با حالتي عصبي آشپزخانه را ترك كرد و با خودش گفت: آخه توي اين خونه كه نمي شد زندگي كرد من نمي دونم اين پسره اين جا چطوري زندگي مي كنه.؟
يلدا به سمت تلويزيون رفت و آن را روشن كرد و كمي با سي دي هاي اطراف آن سرش را گرم كرد بيشتر آنها آهنگ هاي انگليسي بود كه يلدا را زياد جذب نمي كرد آنها را رها كرد و ناخودآگاه به سمت اتاق شهاب رفت و با ضربه اي به در را باز كرد و خود را داخل اتاق شهاب يافت يك تخت خواب نا مرتب با لباس هاي متعددي كه رويش ريخته شده بود خودنمايي مي كرد يك كامپيوتر سمت چپ و يك كمد در سمت راست آن قرار داشت يك ميز و ايينه در ضلع شرقي اتاقش قر ار گرفته بود كتابخانه ي كوچكي كه كتاب هاي آن بسيار نا مرتب بود معلوم بود كه با آمدن يلدا و اشغال اتاق كار شهاب توسط او جاي شهاب واقعا تنگ شده است يلدا جلوي آيينه رفت روي ميز پر از ادكلن هاي جور واجور بود همه را يكي يكي امتحان كرد اما بويي كه در اتاق پيچيده بود همان عطري بود كه شهاب استفاده مي كرد يلدا كوشيد تا آن را پيدا كند اما بي فايده بود با ديدن تلفن خوشحال شد مي خواست با نرگس و فرناز حسابي صحبت كند از اتاق خارج شد و در راهمانطور نيمه باز گذاشت و به سالن آمد و گوشي را برداشت و شماره ي نرگس را گرفت . نرگس گوشي را برداشت.
واي يلدا تويي ؟ خوبي؟ چرا از صبح زنگ نزدي از دلشوره مردم؟
خوبم خوبم تو چطوري؟
چي شد؟
چي؟
ديش رو مي گم ما كه دق كرديم!
يلدا خنديد و گفت : هيچي بابا اصلا طوري كه فكر مي كرديم نشد.
خدا رو شكر الته من كه مطمئن بودم اما اين فرناز بي شعور وقتي تو رفتي نمي دوني چه جوري توي دل من رو خالي كرد امروز هم از صبح زود صدبار تلفن زده تورو خدا يه زنگ بهش بزن تا اون هم از نگراني در بياد.
باشه باشه اما چرا انقدر نگران بودي؟
به خاطر حرف هاي فرناز مدام مي گفت كه اين شهاب اگه امشب يه بلايي سر يلدا بياره چي ؟
يلدا خنديد و گفت: بابا اصلا همچين آدمي نيست
خدا رو شكر راستي الان خونه است؟
نه بابا من كه بيدار شدم نبود بدبخت رو از خونه و زندگيش فراري دادم
اين طوري كه راحت تري. راستي حرف هم زديد؟
نه زياد
پيشش حجاب داري؟
آره فعلا كه دارم
خوب كاري مي كني هرچي باشه بالاخره مرد ديگه
يلدا گفت:آهان از او لحاظ؟ وبعد خنديد و ادامه داد: نه من بيشتر وقتي به آخرش فكر مي كنم نمي تونم مخصوصا كه دلش جاي ديگه اي است.
منظورت چيه؟
آره ديشب مثلا مي خواست گربه رو دم حجله بكشه گفت كه يه جورايي نامزد داره
پس چرا از اول چيزي نگفت؟
نمي دونم البته شابد قصدش پنهان كردن از حاج رضا بوده.
يعني حاج رضا هم نمي دونه؟
مطمئنم كه نه چون در اينصورت اين پيشنهاداو چه مي دونم اين مسخره بازي ها براي چي بوده؟
نمي دونم چي بگم فقط هر چي كه صلاحت هست انشاءالله همون طور بشه
مرسي البته شايد اينجوري بهتر باشه يعني من راحت ترم كه كسي كاري به كارم نداره و بود و نبودم برايش مهم نيست و بالاخره اين شش ماه بدون اصطحكاكي بين من و اون تموم مي شه.
آره درست مي گي خب خونه زندگيش چه طوره؟
بد نيست يك تميزي كلي مي خواد با يك تغيير دكوراسيون اساسي
راستي فردا يادت نره بايد بريم انتخاب واحد
آره حتما ميام مخصوصا كه اينجا بد جور حوصله ام سر مي ره دلم مي خواد زودتر بيام دانشگاه
فردا چه ساعتي كي؟
ساعت يازده توي بوفه
باشه به فرناز زنگ مي زني يا خودم بزنم
فدات شم اگه زنگ بزني خيلي عالي ميشه چون خودت مي دوني الان فرناز مي خواد چي بگه. مي ترسن اين پسره هم بياد ناهار نخوردم و جلوي اون فعلا روم نمي شه بيام توي آشپزخونه و...
باشه باشه شكمو خداحافظ مواظب خودت باش

خداحافظ
 

parisa

متخصص بخش
يلدا گوشي را گذاشت احساس بهتري داشت نگاهي به سالن انداخت و گفت: چه بد مدلي چيده اين مبل هاي خوشگل اين طوري اصلا به چشم نمي ياد. ناگهان چيزي در ذهنش درخشيد و با خود گفت: اگه واقعا نامزد داره پس چرا خونه اش اين شكليه ؟ يعني تا به حال نامزدش توي اين خونه نياورده؟
لبخندي زد و دوباره گفت : حتما دروغ مي گه فكر كرده لابد من اين طوري وبال گردنش نمي شم آره حتما دروغ گفته.
يلدا به سمت آشپزخانه رفت و توجهش به ميز بزرگ وسط سالن جلب شد در كنار گلدان خالي از گل مبلغي پول گذاشته شده بود يلدا به ياد حرف ديشب شهاب افتاد پول ها را شمرد از آن چه فكر مي كرد خيلي بيشتر بود دوباره آنها را سرجايش گذاشت. گويي خجالت مي كشيد آنها را بردارد بالاخره بعد از ساعتي كمي غذا گرم كرد و خورد بد جوري حوصله اش شررفته بود خسته شده بود و حوصله ي انجام دادن هيچ كاري نداشت . انگار بلاتكليف بود تنهايي برايش واقعا غير قابل تحمل بود صداي زنگ تلفن سكوت را شكست گوشي را برداشت صداي تقريبا آشنايي آمد كه گفت: به به سلام عروس خانم مزاحم كه نشدم؟
يلدا به خودش فشار آورد تا صاحب صدا را تشخيص بدهد اما صداي آشنا پيش دستي كرد و گفت: به جا نياورديد يلدا خانم ؟ كامبيزم
يلدا كه دستپاچه شده بود خنديد و گفت: سلام آقا كامبيز حالتون چطوره ؟
تشكر شما چه طوريد خوش مي گذره ؟
يلدا باز خنديد و گفت: بد نيست
شهاي خونه است
نه نيست
نمي دونيد كجا رفته؟
نه راستش وقتي بيدار شدم رفته بود
پس از صبح تنهاييد
بله
عجب حوصله تان هم سررفته
راستش بله البته كمي كار دارم اما نمي دونم چرا حوصله ي انجامش را ندارم
طبيعيه بالاخره منزل جديد و كارهاي جديد ممكنه در ابتدا خيلي غافلگير كننده باشه
نمي دونم شايد
راستي يلدا خانم شما دانشجوييد؟
بله
چه رشته اي مي خونيد؟
ادبيات فارسي
به به چه سالي هستيد؟
ساب سوم
به سلامتي. پس حسابي اهل شعر و شاعري هستيد
نه اون قدر (سپس خنديد)
چرا ديگه آدم ادبياتي باشه و اهل شعر و شاعري نباشه ؟ پس خيلي خوب شد
از چه لحاظ؟
از اين لحاظ كه شهاب ديوونه را مي تونيد حسابي آدم كنيد
يلداخنده اي كرد و گفت: در اين مورد فكر نكنم كاري از دست من بربياد كار از كار گذشته
با شنيدن اين جمله كامبيز خنده ي بلندي سر داد يلدا هم خنديد و از اين كه با كامبيز حرف مي زد خوشحال بود دوست داشت در مورد شهاب بيشتر بداند از كامبيز خيلي خوشش اومده بود به نظرش پسر مؤدب و با محبتي آمد. بعد از شوخي كردن كامبيز ادامه داد: ولي خارج از شوخي يلدا خانم اين شايد فرصت خوبي باشه تا بهتون بگم كه شهاب اون قدر كه وانمود مي كنه هم بد نيست
يلدا سعي كرد لحن بي تفاوتي داشته باشد گفت: آقا كامبيز شايد شما جريان مارو كامل ندونيد به هر حال بد يا خوب بودن شهاب ارتباطي به من پيدا نمي كنه چون در واقع من براي مدتي اين جا فقط يك مهمونم وطبيعيه كه بعد از اين مدت به سراغ زندگي خودم مي رم
ببينيد يلدا خانم شما از يه جهاتي درست مي گين اما به نظر من شما و شهاب بهترين شانس براي همديگر هستيد من كاري به قول و قرارتون ندارم اما نمي دونم هرچي كه هست حاج رضا از اين كار مقصود مهمي داشته كه در راس اون خوشبختي شما و شهابه براي همين سعي كنيد فقط به قول و قرارتون فكر نكنيد راستش من سالهاست كه شهاب را مي شناسم مثل برادرم شايد هم نزديك تر از برادر اون خيلي خوبه...
يلدا سكوت كرده بود و گوش ميداد اما دوست مي داشت زودتر حقيقتي را كشف كند براي همين بالاخره گفت:آقا كامبيز حرف هاي شما كاملا درست اما مثل اينكه شكا اون قدر كه خودتون فكر مي كنيد به شهاب نزديك نيستيد
كامبيز با تعجب گفت: چه طور؟
آخه شهاب كه نامزد داره شما چطور از خوب بودن و شانس بزرگ بودن و زندگي مشترك و... حرف مي زنيد
كامبيز متفكرانه جواب داد : خودش گفته كه نامزد داره؟
بله
عجب بي شعوريه
چي؟
هيچي هيچي اگه اجازه بدين بعدا توي يك فرصت مناسب در اين مورد با شما صحبت كنم
يلدا كه يرخورده به مرادش نرسيده بود اصرار نكرد و سعي كرد هنوز خود را بي تفاوت نشان بدهد كاميز ادامه داد : به هر حال از صحبت با شما لذت بردم اگر كاري داشتيد با من تماس بگيريد شماره ي من رو يادداشت كنيد
بله حتما
يلدا شكاره ي كامبيز را يادداشت كرد و با او خداحافظي كرد پس از صحبت تلفني با كامبيز نمي دانست چرا دلش مي خواهد اتاقش را مرتب كند وبه سليقه ي خودش آنجا را تغيير بدهد براي همين به اتاق خودش رفت و چشمش به پنجره افتاد يك پرده ي تور قديمي اما تقريبا نو آن جا را زينت داده بود معلوم بود اين پرده را پروانه خانم از ميان لوازم خودش آورده چون آن قدر وقت براي تزيين اتاق عروس خانم نداشتند. يلدا با خود گفت : بايد پرده ي ضخيم تري براي اين جا تهيه كنم شب ها كه اتاقم از بيرون كاملا مشخصه.
اما پنجر هي خوبي بود هم نورش كافي بودو هم بسيار دل انگيز مي نمود يلدا پرده را جمع كرد و پنجره را باز كرد چه هواي خنكي ديگر عصر شده بود و هوا سردتر از قبل بود. يلدا نفس عميقي كشيد و بلند گفت: ريه هاي لذت پر اكسيژن مرگ و بعد گفت: واي خدا نكنه با اجازه ي سهراب ريه هاي لذت پر اكسيژن زندگي
دوباره نفس عميقي كشيد و روسري به سر كرد و دستمالي آورد تا شيشه را برق بياندازد همان طور كه مشغول تميز كردن بود پنجره ي آپارتمان رو به رو كه درست در مقابل اتاق يلدا بود باز شد وپسري با لباسي نامناسب خودنمايي كرد.
يلدا وانمود كرد بي اهميت است اما ناخواسته دست را به سمت يقه ي لباسش برد تا مطمئن شود چيزي معلوم نيست و دوباره به كارش ادامه داد اما انگار همسايه قصد رفتن نداشت يلدا از ادامه ي كار منصرف شد و پنجره را بست و پرده را انداخت هرچند كه بود و نبودش براي او يكسان بود.
ساعت از 9شب گذشته بود و خبري از شهاب نشده بود يلدا واقعا خسته بود به ساعت نگاهي انداخت و گفت : لعنتي يعني ممكنه اصلا نياد ؟ خدايا آخه تنهايي اينجا چطوري بخوابم ؟ كاش يكي پيشم بود
وتازه به واقعيت هاي دردناك زندگي جديدش پي مي برد او حتي كليد خانه را نداشت كه اگر بيرون برود حداقل بتواند به بازگشتش فكر كند با خود انديشيد اگر شهاب به خانه اش برنگردد اصلا به خونه ي حاج رضا برمي گردم و به اون مي گم نمي خوام نمي تونم شما اين شرايط سخت را براي من توضيح نداده بودين. اما باز گفت: ولي حاج رضا به من مهلت داد تا خوب فكركنم خدايا كمكم كن ازت خواهش مي كنم
يلدا مضطرب شده بود به حدي كه ميلي به خوردن شام نداشت از اين جور زندگي كردن متنفر بود دلش مي خواست شهاب مي آمد
چراغ اتاقش را خاموش كرد و پشت پنجره ايستاد ساعت از 11 گذشته بود صداي خنده ي بلند زنانه اي را شنيد كه از طبقه ي بالا مي آمد چه قدر دلتنگ بود كاش او هم كسي را داشت چه قدر بي كس بود پنجره را باز كرد تا صداي خنده ها را بهتر بشنود از صداي خنده ديگران خشنود مي شد. اي كاش آن روزها زودتر تمام مي شد و مهرماه زودتر مي آمد تادوباره به دانشگاه برود دلش براي همه تنگ شده بود براي همه دوستانش همه ي استادانش و همه حتي سهيل چه قدر نياز داشت تا كسي اورا دوست بدارد به ياد كامبيز افتاد و با خود گفت: بهتره باهاش تماس بگيرم . اما مي ترسيد شايد هم خجالت ميكشيد.
لحظات هم سريع مي گذشت هم خيلي كند به جز تيك تاك ساعت صدايي در خانه نبود رعب و وحشت عميقي دلش در دلش ريشه دوانده بود تلويزيون را روشن كرد تا صدايي در خانه باشد و دوباره پشت پنجره ايستاد اغلب چراغ ها خاموش شده بودند صداي خنده ها هم قطع شده بود ساعت از 12 گذشته بود يلدا تاب نياورد و به سراغ شماره ي كامبيز رفت و آن را گرفت.
الو سلام
سلام شما؟
آقا كامبيز من يلدام
كامبيز كه متعجب شده بود دستپاچه جواب داد :يلدا خانم چي شده؟!
آقا كامبيز ببخشيد تورو خدا اين موقع مزاحم شما شدم راستش شهاب هنوز نيومده من هم شماره اش رو ندارم مي خواستم شما اگه براتون زحمتي نيست يك تماس باهاش بگيرن اگه نمي خواد امشب بياد من به دوستانم زنگ بزنم كه بيان دنبالم چون راستش توي اين تنهايي خيلي مي ترسم تا حالا شب تنها نبوده ام اين جا هم براي من غريبه خلاصه..
پسره ي احمق هنوز نيامده؟ آخه تلفنش خاموشه تا چند لحظه پيش من خودم باهاش كار داشتم هر چي شماره اش را گرفتم فايده نداشت دستگاهش خاموش بود حالا شما نگران نباشيد من دوباره سعي مي كنم باهاش تماس بگيرم و اگه جوب نداد ميام دنبال شما و هرجا خواستين مي برمتون
ممنونم
يلدا از اينكه بالاخره به كامبيز زنگ زده بود خوشحال مي نمود ته دلش اميدوار شده بود كه ديگر تنها نخواهد ماند ده دقيقه ي بعد تلفن زنگ زد كامبيز بود كه از يلدا مي خواست كه آماده شود و پايين بياد
يلدا خانم زودتر آماده بشين و بيايين پايين با هم بريم يه جايي كه فكر مي كنم اونجا پيدايش كرد
آقا كامبيز اگه لطف كنيد من رو تا خونه ي دوستم برسونيد ممنون مي شم
يعني نمي خواين دنبال شهاب بگردين
نمي دونم آخه دليلي نداره شايد دلش نمي خواد برگرده
غلط كرده مگه با اونه بالاخره كه چي؟ شايد فردا هم نمي خواد بياد اون وقت تكليف شما چيه؟هرشب كه نميشه خونه ي دوستان بريد.
يلدا كه كامبيز را طرفدار سفت و سخت خودش مي ديد احساس خوبي پيدا كرد و به سرعت آماده شدو پايين آمد و سوار اتومبيل كامبيز شد.

سلام
سلام شبتون بخير
آقا كامبيز من كليد خونه رو ندارم در رو هم بستم
يعني شهاب كليد به شما نداده؟
نه چون امروز اصلا همديگر رو نديديم
اشكال نداره اگر پيداش نكرديم مي رسنمتون خونه دوستتون
بعد از دقايقي جستجو كامبيز به دومين مكاني كه احتمال يافت شهاب مي رفت سر زد و عاقبت مؤفق شد و نزد يلدا آمد و گفت: يلدا خانم شما توي ماشين باشيد تا من برگردم
يلدا ساكن اما مشوش بود اتومبيل مقابل يك كافي شاپ توقف كرده بود اين كافي شاپ متعلق به يكي از دوستان و هم كلاسي هاي شهاب بود كامبيز و شهاب با دوستانشان اغلب آنجا يكديگر را ملاقات مي كردند نگاه يلدا كامبيز را كه به داخل كافي شاپ رفت بدرقه كرد بعد از چند لحظه كامبيز به سرعت بيرون آمد و به سوي اتومبيل دويد . يلدا پرسيد: چي شد؟
اين جاست
مي ياد؟
آره اما ما زودتر مي ريم
اما كليد نداريم
كليد رو گرفتم آخه با يكي از بچه ها اين جاست كه قراره اون رو برسونه بعد مي ياد خونه البته شما خيالتون راحت باشه من توي ماشين مي مونم تا شهاب بياد .
آقا كامبيز تو رو خدا ببخشيد كه من اين همه مزاحمتون شدم
كامبيز خنده قشنگي كرد و گفت: يلدا خانم با من تعارف نكنيد چون در اين صورت معذب مي شم از حالا به بعد هر كاري داشتيد بايد با من تماس بگيرين باشه.
يلدا هم لبخندي زد و گفت: چشم
كامبيز در ادامه گفت: يلدا خانم از رفتارهاي شهاب دلگير نشين شايد آلان فرصت خوبي براي گفتن بعضي چيزها نباشه اما همين قدر بدونيد كه شهاب سالهاست كه دوست و رفيق منه و مثل يه برادر يا بهتر بگم نزديك تر از برادر منه اون پسر خوبيه ولي خب الان موقعيت زياد جالبي نداره شما به دل نگيرين اگه رفتارش سرد يا توهين آميزه
صورت يلدا جدي شد و نگاهي به كامبيز انداخت و بعد از لحضه اي گفت: من از رفتارهاي اون ناراحت نمي شم چون اصلا رفتارش برام مهم نيست فقط انتظار دارم اون طوري كه حاج رضا ازش خواسته عمل كنه قرار نبود من توي اين خونه تك وتنها زندگي كنم.
اتومبيل مقابل آپارتمان شهاب متوقف شد يلدا تشكر كنان از كامبيز خواست كه به منزلش برود اما كامبيز قبول نكرد و همان جا نشست يلدا او را ترك كرد وبه خانه رفت وارد اتاق شد و روي تخت رها شد از شدت خستگي سرش سنگين و پر از درد بود.
دقايقي گذشته بود يلدا خوابش نمي برد از پشت پنجره نگاهي به بيرون انداخت اتومبيل كامبيز هنوز آنجا بود تازه روي تخت دراز كشيده بود كه صداي بوق اتومبيلي را شنيد شايد شهاب بود صداي صحبت دو نفر مي آمد با عجله از جا برخواست و يواشكي از پنجره نگاه كرد خودش بود ناگهان دلش ريخت و دوباره مضطرب شد و تلفن زنگ خورد به سالن دويد و گوشي را برداشت كامبيز بود گفت: يلدا خانم بيداري؟
بله
شهاب اومد شما برو بخواب بازهم اگه كاري داشتين من در خدمت شما هستم شبتون بخير خوب بخوابيد.
يلدا گوشي را گذاشت و به طرف اتاقش دويد و در را قفل كرد دلش نمي خواست با او روبه رو شود صداي به هم خوردن در نشان از آمدن شهاب داشت او يك راست پشت در اتاق يلدا آمد و آن را محكم كوبيد يلدا ترسيد صداي قلبش را مي شنيد سعي مي كرد بي اهميت باشد و بخوابد . صداي آمرانه اي از پشت در شنيد كه گفت : مي دونم بيداري در را باز كن
يلدا بلند شد و به خود نهيب زد: ترس براي چي ؟ مگه اين لعنتي كيه ؟ تو چرا در برارش خودت را اينطور باخته اي؟ اصلا اشتباه و تقصير از اون بوده كه تا اين وقت شب تو را تنها گذاشته اون هم دربرار تو مسئووليتهايي داره فقط همين نبود كه يه عقد مصلحتي بگيرن و...
صداي شهاب بلندتر و عصبي به گوش خورد: در رو باز مي كني يا نه؟
يلدا در را باز كرد چهره ي به ريخته و عصباني و چشم هاي خيره ي شهاب را ديد قلبش تندتر از قبل مي زد موهاي صاف و پر پشت شهاب روي يك طرف صورتش ريخته شده بود براي چند لحظه پايين را نگاه مرد يلدا بي تاب و منتظر بود از او خجالت مي كشيد اما دلش مي خواست در اندك فرصتي كه به دست آمده او را حسابي ورانداز كند شهاب سرش را بالا گرفت و دوباره به يلدا نگاه كردو گفت: چرا به كامبيززنگ زدي؟
اما تا يلدا لب باز كرد او دوباره بلندتر از قبل گفت: آره مي دونم ترسيده بودي تا به حال شب تنها نبوده اي دير وقت شده و از اين چرنديات . يلدا سكوت كرده بود و نگاهش را از شهاب گرفت و پايين دوخت.
شهاب ادامه داد: ولي مگه تو قبلا فكر اين جا رو نكرده بودي؟ مگه من قراره توي تمام مدت توي خونه بنشينم و از تو مراقبت كنم ؟ مگه دوستهاي من چه گناهي كرده اند كه..
يلدا ملتمسانه نگاهش كرد و گفت: من نمي خواستم مزاحم دوستت بشم نمي دونستم چي كار كنم؟ تازه من نمي دونستم اين جا بايد تنها زندگي كنم تو هم ، تو هم يك مسئوليت هايي داري.
شهاب كه هنوز لحنش عصباني يود گفت: لازم نيست مسئوليت هاي من رو به من گوشزد كني.
يلدا هم عصباني شده بود و نمي خواست در حضور او كم بياورد گفت: لازمه چون تو يادت رفته كه قول وقرارمون با حاج رضا چي بوده؟
حاج رضا حاج رضا ديگه نمي خوام در مورد قول وقرار و حاج رضا چيزي بشنوم روشنه؟ ببين اينجا همينه من همينطوري ام دوست ندارم هر جا مي رم دوره بيافتي و دنبالم بگردي ديشب هم بهت گفتم من زندگي خودم را دارم و توهم زندگي خودت را داشته باش.
يلدا احاس مي كرد لحظه به لحظه بيشتر تحقير مي شود و از درون تحليل مي رود مي ترسيد جلوي او گريه اش بگيرد ونتواند خود را كنترل كند سپس سعي كرد به حقارت نيانديشد و فقط جواب او را بدهد اما نمي دانست چه بگويد چگونه بگويد نمي دانست چرا در برابر او چنين دست و پا چلفتي جلوه مي كند؟ چرا حرفي برا گفتن نمي يابد؟
شهاب بازهم مهلت نداد و گفت: ببين من اگه نخوام تو را ببينم بايد چه كار كنم؟.
يلدا كه حالا عصبانيت را به حد نفرت در و جودش حس مي كرد فرياد زد : ولب مجبوري ! مجبوري همون طور كه من مجبورم .. لعنت به من.. لعنت به تو.. لعت به حاج رضا.. برو هر جا كه دلت مي خواد فقط كليد اين قبرستون و به من بده.
سراپاي يلدا به لرزش افتاده بود بغضي در گلو داشت كه بسيار آزارش مي داد اما همه را با نگاه خشمناكش به شهاب هديه كرد و بعدانگار كه تازه اي در ذهنش درخشيد نگاهش رنگ تهديد به خود گرفت نگاهي كه پر از اعتماد به خود و تصميم جديدش بود. شهاب متحير از خروش يلدا غافلگيرانه نگاهش مي كرد گويي به نوعي او نيز مسخ شده بود.
يلدا چشم هاي گربه اي اش را تنگ كرد و گفت :يا نه براي اينكه هر دومون راحت باشيم الآن مي ريم خونه ي حاج رضا و مي گيم كه نمي تونيم اصلا به حاج رضا چه مربوطه؟ من ديگه نمي تونم ادامه بدم اون هم بايد قبول كنه من هم مي رم دنبال زندگي خودم پول حاح رضا هم براي خودش
دست ها بزرگ و قدرتمند شهاب كه در اتاق را گرفته بود آهسته سر خوردند و عقب كشيدند شهاب دندان ها را به هم فشرد و چنگي به موها زد و بدون كلامي او را ترك ا ترك كرد و به اتاقش رفت.
يلدا نيلدانفس نفس مي زد در را بست و خود را در ايينه نگاه كرد بغضش تركيد و به هق هق افتاد و روي تخت نشست و آرام گريشت احساس مي كرد داغ داغ شده است نمي دانست چه خبر شده يا چه اتفاقي خواهد افتاد تنها اين را مي دانست كه خوب جلوي شهاب درآمده است آرام آرام با خودش حرف مي زد و مي گفت: بي شعور فكر كرده من محتاج ديدنش هستم
چند لحظه بعد دوباره ضربه اي به در خورد يلدا خروشان و عصباني با چشم هاي اشكي در را بزا كرد شهاب قدمي به عقب گذاشت و با نگاهي كه خالي از خصم مي نمود به يلدا چشم دوخت و گفت: فردا قبل از اين كه برم شركت مي دم يك كليد برايت بسازند برو بخواب پنجره ي اتاقت رو هم ببند. وسپس بدون منتظر ماندن و ديدن عكس العملي از جانب يلدا او را ترك كرد.
يلدا در را بست احساس عجيبي داشت احساس مي كرد گر گرفته است خودش را دوباره در آييننه نگاه كرد سرخ وملتهب بود احاس عجيبي در خودش مي ديد كه برايش غير ملموس وباور نكردني بود دلش مي خواست چيزي بنويسد خواب از چشمش پريده بود دفترچه ي خاطاتش را برداشت اما ناگهان چيزي به يادش آمد و با خود گفت : اه لعنتي يادم رفت ازش شماره ي اينج را بپرسم . حالا چي كار كنم؟ فردا هم كه ديگر فكر نكنم ببينمش. به هر حال تصميم گرفت كه بار ديگر او را ببيند روسري اش را برداشت و اتاق بيرون زد در اتاق شهاب نيمه باز بود و چراغ اتاق او روشن. يلدا نيم رخ او را ديد كه روي تخت دراز كشيده و دست ها را زير سر قلاب كردهو نگاه به سقف س1رده آهسته به در زد و خود را عقب كشيد و چون صدايي نشنيد دوباره محكم تر به در زد . در هم كمي باز شد شهاب را ديد كهمثل برق از جا جهيد و چنگي به پيراهنش كه روي زمين افتاده بود انداخت تا نيم تنه ي برهنه اش را بپوشاند يلدا عقب تر رفت و چشم به زمين دوخت شهاب سراسيمه جلوي در ظاهر شد و يلدا با شرمندگي خاصي گفت: ببخشيد راستش مي خواستم بپرسم مي تونم شماره ي اين جا رو داشته باشم؟
شهاب كه گيج به نظر مي رسيد گفت: شماره اين جا رو؟ آهان آره
پس لطف كن برام بنويس
شهاب بدون معطلي شماره رو روي كاغذي كه يلدا آورده بود يادداشت كرد
يلدا گفت: اگه به هركي از دوستانم اين شماره رو بدم اشكال نداره؟
نه به هركي مي خواي بدي مي توني بدي
خب ممنون ببخش كه مجبورت كردم دوباره من رو ببيني
شهاب هم پوزخندي زد و چيزي نگفت و يلدا هم آران او را ترك كرد و به اتاقش رفت وبالاخره با يك دنيا افكار عجيب و غريب خوابش برد.
 

parisa

متخصص بخش
يلدا لباس پوشيده و آماده بود. شادي و هيجان خاصي داشت. دوست داشت زود تر بيرون باشد. حس مي كرد ديگر تحمل نفس

كشيدن در خانه را ندارد.آن دو سه روز برايش خيلي طولاني و سخت گذشته بود. با خوشحالي خودش را در آينه تماشا كردو مثل

هميشه لبخندي زد و خانه را ترك كرد. هم زمان با باز كردن در و بيرون آمدن يلدا پسر همسايه رو برو كه يلدا او را قبلا از پنجره

اتاقش ديده بود، در را باز كرد و بيرون آمد. به محض ديدن يلدا ابرو هارا بالا انداخت و لبخندي آشنا زد. يلدا بدون اهميت به او در را

بست و راهي شد. دلش مي خواست ساعت ها در خيابان قدم بزند. چه هواي فرحبخشي بود. با خود گفت:((چقدر سخته كه

آدم مجبور باشه مدام توي خونه باشه!))

آن روز يلدا بعد از ديدن فرناز و نرگس توي دانشگاه،نشاط گذشته را به دست آورد و با وجود آنها تمام تلخي را كه روز گذشته

پشت سر گذاشته بود،به طنز كشيده شد. آن قدر گفتند و خنديدند و اداي اين و آن را در آوردند كه عاقبت خسته شدند. يلدا از

اين خوشحال بود كه باز ميتواند به دانشگاه برود و دوستانش را ببيند و باز آنقدر درس بخواند كه حالش از كتاب به هم بخورد. به

نظر او دوران تحصيل در دانشگاه از بهترين دوران زندگيش بود و بايد از آن دوران لذت ميبرد.

وقتي از بچه ها خدا حافظيكرد تا به خانه برگردد، دلش شور خاصي گرفت. فرناز و نرگس با او خيلي صحبت كرده بودندكه بايد

راحت باشد و زندگي خودش را بكند و آنجا را متعلق به خودش بداندو نبايد خجالت بكشد و خلاصه كلي بايد ها و نبايد ها!

اما يلدا با وجود دانستن تمام اينها ، چيزي، نيروييدر درونش مي جوشيد كه نمي توانست اعتماد به نفس داشته باشد و همين

عدم اعتماد به نفس بود كه باعث ميشد او در خانه خود را هيچ كاره بداند. باز هم شب شد و باز هم شهاب آخر وقت آمد. آن

شب اصلا شهاب را نديد. تقريبا دو هفته گذشته بود. يلدا دو باره درگير درس و دانشگاه بود.

براي خانه شهاب لوازمي تهيه كرد تا بتواند براي خودش پخت و پز ساده اي راه بيندازد، اما هنوز هم بودن در آنجابرايش سخت

بود. با اين كه در آن مدت فقط يك بار شهاب را ديده بود،اما اغلب نگران آمدن و نيامدن او بود. شهاب زود ميرفت و شب دير باز

ميگشت. يلدا نيز متوجه آمدنش ميشدو به اتاق ميرفت و اصلا از آنجا خارج نمي شد و وقتي همكاري برايش پيش مي آمدو

مجبور ميشد بيرون بيايد، شهاب به اتاقش ميرفت

يلدا از اين وضعيت دلتنگ و خسته شده بود. هيچ چيز در خانه مطابق ميل وسليقه اش نبود. خانه همان طوري بود كه دوهفه

پيش بود. پروانه خانم هم ديگر به آنجا نمي آمد. شايد حاج رضا مانع آمدن او شده بود. يلدا هر روز غذاي دانشگاه را مي خوردو

شب ها را هم با كيك وشكلات و شير به صبح مي رساند. دلش براي غذا درست كردن به سليقه ي خودش تنگ شده بود. او

دختر كد بانويي بود و دلش مي خواست خانه و زندگي تر و تميز و رو به راهي داشته باشد و دلش مي خواست فرناز و نرگس

هم به آنجابيايند و مثل خانه ي حاج رضا ساعتي كنار هم باشند، اما با وجود اوضاع خانه امكانش نبود. چيز ديگري كه او را

عصباني كرده بود، اين بود كه اغلب دختري به خانه شهاب زنگ ميزد. يلدا فكر ميكرد اين دختر شايد همان نامزد شهاب است

و فقط براي فضولي با اين خانه تماس مي گيرد، چون خودش مي داند كه شهاب منزل نيست. در ضمن شهاب تلفن همراه

داشت وبراي يلدا اين سوال بود كه چرا اين دختر احوال شهاب را از او مي پرسد وچرا به تلفن همراه ش زنگ نمي زند؟ يلدا هر

دفعه سعي كرده بود مودبانه و بي غرض جواب بدهد و در اين مورد هيچ چيز به شهاب نگفته بود.دلش مي خواست مطمئن شود

كه آيا واقعا شهاب كسي را دوست دارديا نه؟! دليلش را به وضوح نمي دانست ويا حتي نمي دانست تا چه حد برايش اهميت

دارد؟
 

parisa

متخصص بخش
روز عصر بود كه يلدا به خانه رسيد پسر همسايه كه حالا براي يلدا چهره اي آشنا شده بود از پشت پنجره نگاهش مي كرد يلدا وارد خانه شد .
هواي ابري ياعث شده بود خانه تاريك بود از خانه ي تاريك و شلوغ متنفر بود چراغ را روشن كرد در اتاقش باز بود از پشت پرده ي توري پسر همسايه را ديد كه هنوز پشت پنجره بود و داخل آپارتمان را از دور مي كاويد يلدا ديگر تاب نياورد و با عصبانيت به سوي پرده توري اتاقش رفت و پرده را غرغركنان كشيد و در حالي كه از اتاقش خارج مي شد در را بست و بلند گفت: لعنتي تو ديگه چي از جونم مي خواي؟ بايد اين پرده لعنتي را عوض كنم.
دوباره روي مبل ولو شد خانه ساكت و دلگير كننده بود دلتنگ و بي انگيزه يود نمي دانست چه مي خواهد يا دلش براي چه كسي تنگ شده است؟
كتاب مثنوي بزرگش را كنار كيف روي مبل رها شده بود او را برداشت و بي آن گه بفهمد چه مي كند مشغول ورق زدن شد و با خودش بلند حرف مي زد و مي گفت: بايد تكليفم را روشن كنم شش ماه خودش يك عمره بايد درست زندگي كنم تا كي توي اين آت و آشغال ها دوام مي آرم؟ اصلا اينجوري كه نمي تونم درس بخونم . ناگهان چشمش به كاغذي افتاد كه درون يك نايلون مچاله شده بود كاغذ ساندويچ بود و دوباره با خود گفت: پس شهاب خونه بوده حالا كه يلدا روزها خونه نيست شهاب راحت تر شده و حداقل در روز سري به خانه مي زند.يلدا كوشيد چهره او را به ياد بياورد اما انگار سايه هاي مبهمي از تصوير شهاب در ذهنش مانده بود كتاب را يك سو نهاد و ايستاد در سالن قدم مي زد و انگار مصمم شده بود تا كاري را انجام بدهد گويي مي خواست ديگر درست زندگي كند درست رفتار كند و در برابر شهاب بايستد و حرف هايش را بزند بايد به آن اوضاع خاتمه مي داد . تلفن زنگ زد گوشي را برداشت. الو. الو سلام . بفرمائيدو شهاب خونه اس؟ نه نيست شما؟ اگه اومد بگو با ميترا تماس بگير. چرا شما با موبايلش تماس نمي گيرين ؟ اولا دستگاهش خاموشه در ثاني من هر وقت دلم بخواد با خونه اش تماس مي گيرم و به جناب عالي هم ربطي نداره.(گوشي را گذاشت)
يلداكه گوشي به دست و حيران مانده بود با خودش گفت: بدبخت تو نمي توني جواب اين لعنتي رو بدي و مي گذاري هرچي دلش مي خواد بگه اون وقت چه طوري مي خواي جلوي شهاب وايسي و حرفي بزني؟
با گذاشتن گوشي مصمم تر شد و مي خواست تكليفش را بداند از اين قايم باشك بازي به تنگ آمده بود براي همين با خودش گفت: اينقدر اينجا مي شينم تا بيادش واسه ي چي فرار كنم؟ اگه اون نامزد داره چرا من زندگي خودم را نداشته باشم ؟ مگه اون با سهيل چه فرقي ميكنه؟
لحظه اي ساكت شد و به اين انديشيد كه آيا او واقعا براي يلدا فرقي با سهيل مي كند؟ نمي دانست مي تواند با خودش صادق با خير ؟ ولي باز ادامه داد : بره گم شه معلومه كه فرق نمي كنه . من همش دارم از اون فرار مي كنم امشب ديگه بايد ببنمش. وناگهان دوباره از تصميم جديدش دلش ريخت. باز در دلش اضطراب سايه افكند چه طور مي توانست رو در روي شهاب بايستد و حرف بزند؟ چه طور از او بخواهد به حرفهايش گوش دهد؟اگر مثل هميشه بد رفتار كند و او را تحقير كندچه؟ و دوباره به خودش دلداري داد و گفت: اصال به جهنم مي خواد چي بگه؟ اصلا من مي خوام چي بگم كه اون بد رفتار كنه؟
ساعت 6/30 بود و هوا رو به تاريكي مي رفت يلدا همان طور در فكر روي مبل نشسته بود حتي مانتو ومقنعه اش را عوض نكرده بود تمرين مي كرد كه اگر شهاب اومد چه طوري شروع به صحبت بكنه بلند گفت: مي گم آقا شهاب باهاتون كار دارم آقا شهاب! ولش كن بابا اون چرا من رو تو صدا ميكنه منم بهش آقا نمي گم حالا فكر مي كنه كي هست.
صداي پاي كسي از توي پله ها مي آمد پشت در صدا قطع شد و صداي كليد آمد يلدا نزديك بود قالب تهي كند فكر نمي كرد شهاب به آن زودي پيدايش شود. خواست فرار كند اما گويي كسي گفت: مگه دنبال فرصت نبودي ؟ مگه نمي خواستي تكليف خودت را روشن كني؟...
كليد توي قفل چرخيد و در باز شد شهاب كه مشخص بود فكر نمي كرد يلدا در خانه باشد سرش پايين بود شلوار مشكي با يك پيراهن آلبالويي تيره كه دكمه هايش سفيد رنگ بود پوشيده بود صورتش خسته بود و پوستش تيره به نظر مي رسيد.
يلدا از طرز لباس پوشيدن شهاب خوشش مي آمد و به نظرش شهاب تيپ مردانه ي قشنگي داشت كه توجه را خود جلب مي كرد دوباره بوي ادوكلن شهاب در خانه پيچيد و يلدا را مست كرد.
شهاب سرش را بلند كردتا دسته كليدش را روي ميز پرت كند كه يلدا سلام بلندي داد و شهاب غافلگير شد چشم هايش درشت شدند و همراه با تكان دادن سر جواب سلام يلدا را داد گويي از نشستن يلدا در سالن بسيار متعجب بود.
يلدا كه از غافلگير كردن شهاب لذت برده بود انگار نيروي تازه اي در و جودش مي ديد براي همين مصمم تر از قبل منتظر فرصت نشست شهاب با احتياط از كنار يلدا گذشت انگار مي دانست يلدا با او كار دارد.
عاقبت يلدا جملاتي را كه يك ساعت بود هزاران بار با خود گفته بود بلند بلند به زبان اورد: ببخشيد مي شه هروقت برات مقدور بود بياي ينشيني من باهات حرفهايي دارم.
يلدا احساس مي كرد صدايش مي لرزد حتي يك لحظه گلويش گرفت و صدايش خش دار شد چه قدر از دست خودش حرص مي خورد شهاب كه معلوم بود حيرتش دو چندان شد است لحظه اي مردد ايستاد و يلدا را نگريست.
يلدا مقنعه اش را كمي عقب كشيد و نگاهي به شهاب انداخت . شهاب با متانت خاصي در حالي كه سعي مي كرد خونسرد جلوه كند از كنار يلدا رد شد و روي مبل نزديك يلدا نشست و شانه ها را بالا انداخت و دست ها را قلاب كرد و سرش را بالا گرفت و با حالتي كه به نظر يلدا خيلي زيبا آمد نگاهش كرد و گفت : خب بفرماييد من در خدمتم .
يلدا نفس عميقي كشيد و آب دهانش را قورت داد و گفت : راستش نمي دونم چه جوري بگم اما بالاخره بايد بگم...و (لبخند قشنگي زد لبخندي كه او را بيشتر مثل دختر بچه ها نشان مي داد) نگاه سريعي به شهاب انداخت و زود آن را دزديد و به دست هايش خيره شد و ادامه داد: ببين من الان دو هفته است كه من اينجام اين رو مي دونم كه من در حقيقت يك جورايي مزاحم توام و براي همينه كه تو از خونه و زندگيت فراري شدي!..
شهاب قلاب دست ها را از هم باز كرد و مبل تكيه زد وميان كلام يلدا گفت: هيچ چيز نمي تونه من رو از خونه ام فراري بده من هميشه همينطوري زندگي كرده ام بيشتر وقتم را بيرون مي گذرونم چون كارم طول مي كشه در ثاني براي من..
اين بار يلدا پيش دستي كرد . پريد ميان كلام او و گفت: مي دونم مي دونم براي تو بودن و نبودن من فرقي نمي كنه اين رو صد دفعه گفتي لطفا بذار حرفم رو بزنم ...
شهاب كه واقعا متحير شده بود ساكت شد و دست ها را بالا برد و گفت: باشه تسليم
ببين مي دونم كه دوست نداري من رو ببيني اما موضوع من وتو نيستيم يعني يلدا و شهاب را فراموش كن مهم اين كه من تو دو تا آدميم و قراره اين جا به مدت شش ماه با هم زندگي كنيم الان دوهفته است كه زندگي هردوي ما دچار تغييراتي شده كه خب براي هر دومون يه جورايي سخته البته من نمي خوام به جاي تو نظر بدم از خودم مي گم من توي اين مدت حتي زندگي معمولي خودم را نداشته ام من دوست دارم جايي كه زندگي مي كنم را به سليقه ي خودم كاراشو رو به راه كنم عادت به شلوغي و هرج و مرج و باري به هر جهت ندارم مي دونم حتما الان مي خواي بگي قرار نيست تا آخر عمرم رو اين جا باشم درسته اما شش ماه هم خودش يك قسمتي از عمر ماست كه طولاني هم هست من اين طوري نمي تونم افكارم متمركز درس خواندن بكنم توي اين شلوغي دوست ندارم زندگي كنم تو از وقتي گفتي به كارهاي هم هيچ كاري نداشته باشيم من نتيجه گرفتم كه توي خونه و زندگيت هم هيچ دخالتي نكنم اما حالا ميبينم نمي تونم شش ماه يعني نصف يكسال ... واقعا فكر مي كنم در توانم نباشه كه بقيه ي اين شش ماه را مثل اين دو هفته كه گذشت بگذرونيم. و سپس ساكت شد و چشم به شهاب دوخت.
شهاب كه هنوزمنظ.ر يلدا را متوجه نشد بود لب ها را ورچيد و گفت: خب كه چي؟ منظورت چيه؟
يلدا احساس مي كرد دهانش خشك شده است و ديگر قادر به حرف زدن نيست اما سعي كرد خود را نبازد وادامه داد: راستش من دوست دارم اين جا را كمي عوض كنم و جور ديگه اي اين خونه رو درست كنم دوست دارم نظم بيشتري داشته باشه دلم مي خواد اگر قراره توي اين خونه رو درست كنم دوست دارم نظم بيشتري داشته باشه دلم مي خواد اگر قراره توي اين خونه زندگي كنيم مثل دو تا آدم زندگي كنيم مجبور نباشيم... مجبور نباشيم از هم فرار كنيم توكار خودت رو مي كني و من هم مار خودم رو اما در بعضبي موارد مي تونيم به هم كمك كنيم مثلا تو مي توني چيزهايي رو كه توي خونه لازمه تهيه كني و من هم به اوضاع داخلي خونه برسم مي تونم آشپزي كنم اين طوري مجبور نيستيم شش ماه ساندويچ بخوريم.( اشاره كر به كاغذ ساندويچي كه روي زمين افتاده بود)
شهاب پوزخندي زد و گفت: ولي من شكايتي ندارم چون خيلي وقته كه به اين طور زندگي عادت كرده ام و اما در مورد خريد هرچي لازم داري يادداشت كن و شب ها بذار روي ميزم منم برات تهيه مي كنم ولي بقيه اش كاري ندارم تو هم اگه سختته مشكل خودته شرايطي رو كه مي گي در اصل خودت قبلا پذيرفته اي بنابراين نبايد شكايتي داشته باشي در ثاني اگر شكايتي هم داري مسلمه نبايد به من بگي .
شهاب خواست از جايش برخيزد كه يلدا نگاهش كرد و گفت : ولي ما مي تونيم
شهاب مهلت نداد و با لحن جدي گفت: ببين دختر جوان مايي وجود نداره من و تو!... كه هركدوم راهمون جداست من از اين زندگي راضيم به من هم ربطي نداره كه تو چه طوري دوست داري زندگي كني خب؟
شههاب دوباره سرجايش نشست و نگاه معني داري به يلدا انداخت. يلدا بعد از لحظه اي سكوت گفت: خيلي خب پس من هركاري دلم بخواد ميكنم و از حالا به بعد عم هيچي به تو نمي گم و هيچ همكاري از تو نمي خوام آهان فقط يه چيز ديگه.. دوست هاي من مي تونند گاهي به اينجا يبان.؟
شهاب لب ها را هم فشرد و گفت: باشه مشكلي نيست. و دستي به موهايش برد.
تلالو خاصي در گردنش يلدارا متوجه خود ساخت يلدا زنجير را شناخت همان زنجيري بود كه حاج رضا شب عقد به آنها هديه كرده بود با ديدن آن زنجير كه هنوز شهاب به گردن داشت چيزي در دل يلدا فرو ريخت و ناخواسته دست به زير مقنعه اش برد و آويز (الله) را در دستش فشرد نمي دانست چه نيرويي دوباره درونش را به جوششش و جريان انداخته است شهاب دست دراز كرد و كنترل تلويزيون را برداشت يلدا آهسته آهسته لوازمش را جمع مي كرد تا به اتاقش برود اما گويي هر دو براي نشستن در انجا دنبال بهانه اي مي گشتنند. شهاب گفت: راستي كامبيز زنگ نزد؟
يلدا از اين كه مي ديد شهاب سعي كرده است بهانه اي براي ادامه ي صحبت بتراشد خوشحال شد و گفت: نه فقط... كسي زنگ زده؟ يلدا با حالتي كه نشان بدهد كاملا بي طرف و بي غرض است پاسخ داد : بله يك خانمي به نام ميترا گفت باهاش تماس بگيري
پره هاي بيني شهايب براي لحظه اي باز شد چره اش جدي و عصباني به نظر مي رسيد از جايش برخاست و به اتاقش رفت.
 

parisa

متخصص بخش
بعد از آن شب كه يلدا تصميم خود را براي تغيير دادن اوضاع خانه گرفته بود دست به كار شد از وقتي گردنبند امزدي را در گردن شهاب ديده بود اشتياق خاصي براي انجام هركاري در خود حس مي كرد گويي عيد نزديك است خانه تكاني اي برپا كرده بود كه نظير نداشت تمام خانه را زير و رو كرد يك هفته ي تمام زحمت كشيد و دكوراسيون خانه را تغيير داد و همه چيز را تميز و مرتب كرد حتي اتاق شهاب براي آشپزخانه لوازم مورد نيازش را تهيه كرد و هزاران كار ديگر هر روز چند شاخه گل رز مي خريد و داخل گلدان مي گذاشت از ان آپارتمان خوشش آمده بود حالا ديگر جاي همه چيز را خوب مي دانست شهاب را خيلي كم مي ديد و اگر همديگر را مي ديدند بدون هيچ حرفي يا كلامي از كنار هم مي گذشتند.
يلدا دلش مي خواست شبي شهاب زودتر بيايد تا يلدا آثار وجد و شگفتي را از اين همه تغيير در چهره و چشم هاي جذاب او بيابد اما فقط دل يلدا بود كه شب ها تند تر از روزها مي زد و وقتي شهاب بي اهميت به همه چيز از كنارش رد مي شد و جواب سلامش را زير لب زمزمه مي كرد دلش را مي ديد كه چگونه تكه تكه مي شود و اميدها را يكي پس از ديگري از دست مي دهد اما دوباره مي گفت : فردا حتما با امروز فرق مي كند.
شهاب همچنان سرد مي آمد و مي رفت او مثل يك باد سرد پاييزي بود . يلدا شبي در دفترش نوشت:
مانند گردبادي پر از شن و خاك
و من آخرين برگ از يك درخت خشكيده
به سويم آمدي چنان مرا در هم پيچيدي
كه فرصت دست و پا زدن را نيز از من گرفتي
به خود مي گويم اين گرد باد مثل نسيمي خنك
بر تنهايي عميقم چه خوش نشسته است
اما تو همان گرد بادي پر از شن و خاك
(تك برگ رويايي)
يلدا
يلدا با نهايت دقت و سليقه غذا مي پخت بوي خوش غذا در آپارتمان تازه جان گرفته ي شهاب كه مثل نقره هاي قديمي و صيقل داده برق تميزي مي زد پيچيد و عطر زندگي و عشق از جاي جاي خانه به مشام مي رسيد و انسان را سرمست مي كرد.
گلدان هاي حسن يوسف و پيچك و شمعداني كه به سليقه ي يلدا خريداري شده بود و شاخه هاي گل تازه كه هروز توسط او خريداري مي شد فضاي خانه را طرب انگيز و با نشاط كرده بود او هر روز صبح با يك دنيا و اميد و آرزو پنجره ي اتاقش را بر روي زندگي و آرزوهاي زيبايش باز مي كرد و شب ها موقع خوابيدن با غم بسيار و اميد به فردا پنجره را مي بست .
ماه دوم از زندگي در خانه ي شهاب به نيمه رسيده و يلدا با خودانديشيد: ديدي اونقدر هم سخت نبود
انگار حالا ديگه عادت كرده بود را دانشگاه را به خانه شهاب ختم كند گويي حالا آن جا واقعا خانه ي خودش شده بود ديگر در خانه دلتنگ نبود و ماندن در آنجا آزارش نمي داد استقلال دل چسبي را حس مي كرد روي صورتش هاله هاي گلگون نشسته بود كه زيبا ترش مي كرد بچه هاي دانشگاه و دوستانش مي گفتند: تازگي ها چقدر تغيير كرده اي

يلدا خودش هم فكر مي كرد تغييراتي كرده است و نمي دانست چگونه توجيهش كند گويي يك غم شيرين در دل داشت كه گاه باعث شور و نشاطش مي شد و گاه افسرده اش مي ساخت
 

parisa

متخصص بخش
يلدا آن روز ساعت سه آخرين كلاسش را مي گذراند. خسته و بيحوصله مي نمود كه فرناز به او گفت :" يلدا، امروز ساسان مياد دنبالم، مي خواي برسونيمت؟
نه، مرسي. امروز شايد برم رو به روي دانشگاه تهران تا كتاب خاقاني را بخرم
خب فردا برو
نه، ديگه خيلي دير ميشه
نرگس گفت: " راست مي گه. بذار امروز بره كتابش رو بخره يه عالمه نوشتني داره تا وارد كتابش كنه !
يلدا كه با حرف نرگس انگار تازه يادش آمد چه اوضاعي داره، دلش به شور افتاد. نرگس راست مي گفت ، او به خاطر به موقع نخريدن كتاب كلي نوشتني داشت. پس تصميم گرفت حتماً براي خريد كتاب آن روز اقدام كند. پس از پايان كلاس ، دم در دانشكده با هم خداحافظي كردند.
اواخر آبان ماه بود و هوا سرد شده بود. يلدا به تنهايي به راهش ادامه داد. يقه ي ژاكت قرمزش را بالا كشيد وسعي كرد بيني و لب هايش را زير يقه پنهان كند كه صدايي از پشت سر او را متوجه خود ساخت ، " خانم ياري، يلدا خانم!"
يلدا برگشت و نگاهي كرد و ايستاد. سهيل بود . با آن قد بلند و موهاي روشن و صورت سفيدش بي شباهت به اروپايي ها نبود . يلدا بي حوصله تر از آن بود كه بخواهد عكس العمل خاصي در برابر او داشته باشد . همان طور با بي حوصلگي نگاهش را به سهيل دوخته بود و حتي حال نداشت بپرسد : " چيه؟!
سهيل دستپاچه بود . خم و راست شد و سلام و احوالپرسي كرد. يلدا هم با تكان دادن سر مثلاً پاسخ داد
سهيل گفت: " مزاحم كه نيستم؟! ديدم تنهاييد، گفتم ..."<
يلدا جواب داد : " راستش خيلي عجله دارم وبايد قبل از بسته شدن مغازه ها به كتاب فروشي بروم . حالا اگر امري دارين بفرمايين ، فقط يك كم زودتر! ممنون مي شم!
سهيل در حالي كه لبخند شرمندگي بر لب داشت گفت: " اِ ، چه جالب ! من هم بايد سري به كتاب فروشي بزنم . اگه ممكنه ! ... مي شه همراهيتون كنم؟!
يلدا خشك و سرد جواب داد : " براي چي؟!
راستش مي خواستم باهاتون صحبت كنم ؟! راجع به
آقاي محمدي مثل اين كه شما متوجه نيستيد ، من خيلي عجله دارم . در ثاني فكر نمي كنم درست باشه اين مسير رو با هم طي كنيم . بهتره شما وقت ديگري رو براي گفتن مطلبتون پيدا كنيد ، ببخشيد .... اگه كاري نداريد من بايد برم. خداحافظ
يلدا ديگر منتظر پاسخي از سوي سهيل نماند و به سرعت دويد تا به اتوبوس برسد . به نظر او سهيل پسر سمج و صبوري بود و از رفتار بي رحمانه ي يلدا خسته نمي شد و روز بعد دوباره بهانه ي جديدي براي صحبت با يلدا پيدا مي كرد. يلدا فكر مي كرد : " مثل من كه در برابر رفتارهاي بي رحمانه ي شهاب خسته نمي شم ! ، اما من كه احساس خاصي نسبت به شهاب ندارم !
دقايقي بعد به ايستگاه دانشگاه رسيد و پياده شد و عرض خيابان را طي كرد و به كتاب فروشي ها رسيد. اين جا هم از جاهاي دوست داشتني يلدا بود. دلش مي خواست ساعت ها پشت ويترين كتاب فروشي ها بايستد و يكي يكي كتاب ها را نگاه كند، اما در حال حاضر مهمتر اين بود كه كتاب درسي اش را تهيه كند. به داخل چند كتاب فروشي سرك كشيد و سؤال كرد، اما نتيجه نگرفت. نرگس گفته بود بهتر است به بازارچه ي كتاب برود، پس راهي بازارچه ي كتاب شد.
هوا ابري بود و هر لحظه سردتر از قبل مي شد. آن جا همه در رفت و آند بودند و مثل هميشه شلوغ و پر جمعيت بود. دانشجو ها دسته دسته مي آمدند ومي رفتند، اما يلدا غرق در افكار خودش همچنان در پي چيزي مي گشت كه گاه نامش را هم از ياد مي برد. ( كتاب خاقاني)
همان طور كه به سمت بازارچه كتاب مي آمد ناگهان نفسش حبس شد چشمانش روي نقطه اي در مقابلش ثابت ماند ودلش آنچنان تپيد كه حس كرد قفسه ي سينه اش هر آن ممكن است شكافته شود در يك لحظه ندانست چه مي كند و در كجاست او شهاب بود اشتباه نمي كرد خودش بود و چند نفر هم همراهش بودند كامبيز هم بود بدنش به ظور محسوسي مي لرزيد اگر شهاب او را نديده بود حتما خودش را پنهان مي كرد اما افسوس كه شهاب همان لحظه ي اول او را ديد گويي براي نخستين بار بود كه يكديگر را مي ديدند يلدا خريد كتاب را فراموش كرده بود و هرچه به هم نزديك تر مي شدند مضطرب تر از قبل مي شد آنها از رو به رو مي آمدند اما يلدا سعي كرد بي اهميت نشان بدهد با خودش گفت: ياالله دختر اين بهترين فرصته براي اين كه بهش ثابت كني آدم نيست و براي تو اهميت ندارده.
يلدا به تصميمش عمل كرد و از منار او و دوستانش بي تفاوت گذشت.. بي تفاوت اما نگاه شهاب تا آخرين لحظه با او وبد يلدا هيجان زده خود را در بازارچه كتاب يافت اصلا نمي دانست چگونه وارد بازارچه شده است؟ حواسش به هيچ جا نبود جز اين كه الان شهاب كجاست؟ دلش مي خواست پشت سرش را نگاه كند اما با نيرويي از درون گفت: رفتارت را كنترل كن . وداخل يك كتاب فروشي شد سعي كرد به خاطر بياورد چه مي خواهد بالاخره نفس زنان و هيجان زده پرسيد: ببخشيد كتاب درسي مي خوام. فروشنده پرسيد: چي مي خواي؟ خاقاني گزيده اش. بله بله مي دونم بذار نگاه كنم فكر كنم تمام شده باشه. ( در ميان قفسه هاي ادبي به جستجو پرداخت)
يلدا كمي از هيجان افتاده و احساس بهتري داشت لبخندي روي لبانش نشسته بود كه خود از بودنش بي اطلاع بود صداي تپش قلبش را مي شنيد . فروشنده از داخل همان قفسه ها فرياد زد: خان متاسفم تمام شده شما آخر هفته يه سري بزنيد.
متشكرم خداحافظ...( صدايي از پشت سر شنيد). چي مي خواي؟
يلدا غافلگير سربرگرداند و با ديدن شهاب آنچنان دلش فرو ريخت كه نزديك بود بي حال شود و روي زمين بيافتد رنگش پريد و با لكنت گفت: س..سلام
شهاب نگاهي به اطرافش انداخت و گفت: سلام اينجا چه كار داري؟ دنبال چي هستي؟ اومدم كتاب بخرم . اسمش چيه ؟ گزيده ي خاقاني . قبل از اينكه هوا تاريك بسه برو خونه من مي خرمش
يلدا تا خواست چيزي بگويد كامبيز وارد مغازه شد و با خنده گفت : سلام يلدا خانم. يلدا هم سلام و احوالپرسي كرد كامبيز كه خوشحال مي نمود پرسيد: ديگه خبري از شما نيست يلدا خانم خوش مي گذره؟
فروشنده ي كتاب كه بي طاقت شده بود گفت: آقايون اگر امري داريد بفرماييد.
شهاب سريع گفت : مرسي مرسي داريم ميريم.
همگي از مغازه بيرئن رفتند شهاب رو به كامبيز گفت : بچه ها رفتند؟ آره (چشمك زد)
يلدا كه دلش نمي خواست اين بارهم نقش يك آدم اضافي و مزاحم را بازي كند پيش دستي كرد و گفت: خب آقا كامبيز از ديدنتون خوشحال شدن با اجازه اتون من ديگه مي رم بايد حتما يه كتاب بخرم.
شهاب گفت مي ري خونه ديگه؟ نه گفتم كه بايد كتاب بخرم. گفتم كه خودم مي خرم.
يلدا با زرنگي پرسيد: اسمش چي بود؟ شهاب كه غافلگير به نظر مي رسيد خود را نباخت و گفت: ا چي بود؟يادم رفت يه بار ديگه بگو.
يلدا خنديد و گفت : باشه پس مغازه هاي داخل پاساژ و بگرد و بعد حتما برو خونه. يلدا كه حساسيت شهاب را براي به موقع به خانه رفتن مي ديد قند در دلش آب مي كرد و نمي دانست چرا از حساسيت او لذت مي برد.
بالاخره يلدا از شهاب و كامبيز خداحافظي كرد . اعتماد به نفس خاصي پيدا كرده بود اصلا فكرش را هم نمي كرد شهاب دنبالش
بياد. و با او حرف بزند. فروشگاه بزرگي واقع در طبقه ي زيرين پاساژ بود كه معمولا از لحاظ كتاب درسي ادبي غني بود. يلداآخرين شانس را هم امتحان كرد و به داخل فروشگاه رفت و بالخره كتاب مورد نظرش را پيدا كرد و آن را برداشت وسط فروشگاه ميزهاي بزرگ و پهني قرار دادع بئدند كه روي آنها با انواع پوستر هاي مورد علاقه اش كه تصوير فروغ فرخزاد روي آن كشيده شده بود با قطعه اي از اشعارش با خوشحالي به سوي ميز رفت و دست برد تا آن پوستر را بردارد اما سر پوستر توسط پسز دانشجويي كه روبه روي يلدا ايستادع بود كشيده شد هر دو سر بلند كردند و به هم نگاه كردند . پسرك لبخند زد و گفت: سليقمون يكيه.

يلدا لبخند شرمگيني زد بدون توجه به حرف پسر سعي كرد پوستر ديگري مثل همان پيدا كند اما پسرك پوستر را جلوي يلدا گرفت و گفت: همين رو بردار
يلدا بي اهميت گفت: متشكرم من يكي ديگه پيدا مي كنم شايد داشته باشند.
پسر جوان گويي دوست داشت در حق يك دختر زيبا و دوست داشتني محبت كرده باشد تا شايد دري به روي آشنايي با وي گشوده گردد مصرانه گفت: خواهش مي كنم بگيرش د بگيرش ديگه
يلدا از اصرار او به تنگ آمده بود پوستر را از او گرفت و گفت : مرسي. و بدون معطلي رفت تا پولش را حساب كند پسر جوان به دنبالش راه افتاد و كنار يلدا ايستاد و گفت: من حساب مي كنم
يلدا با حيرت به او نگاه كرد و گفت: آقا شما چي مي گين ؟ چي مي خواين ؟! جوان با پورويي جواب داد : هيچي مي خواستم بگم اين پوستر را يك هديه بدونين من پولش رو حساب مي كنم...(آي،آي...)
جوان كگه معلوم بود درد عميقي را در ناحيه ي دست خود احساس مي كند آهسته به عقب برگشت يلدا متحير به او و شهاب كه دست پسرك را از پشت گرفته بود و مي پيچاند خيره ماند.
شهاب دندان ها را به هم فشرد و گفت: به كي مي خواي هديه بدي؟ خوب تقديمش كن ببينم مي توني؟ پسر جوان كه حسابي غافلگير شده بود به سختي سر را عقب برد و در حالي كه سعي مي كرد توجه ديگران را به آن وضيعت جلب نشود آهسته گفت: آقا معذرت مي خوام مگه اين خانم با شمان؟ ببخشيد باور كنيد قصد بدي نداشتم. شهاب دستش را رها كرد و زير لب گفت: گمشو بزن به چاك. يلدا هم ترسيده بود و هم بسيار جا خورده بود كامبيز هم به سويشان آمد و چشمكي به يلدا زد و گفت : حقش بود..
يلدا شرمگين شد شهاب پول كتاب و پوستر را حساب كرد و گفت: چيز ديگع اي لازم نداري؟ نه مرسي
چند لحظه بعد هر سه بيرون فروشگاه بودند هوا تاريك شده بود يلدا گفت: من ديگه مي رم خونه. شهاب گفت: صبر كن . ورو به كامبيز ادامه داد: كامي من ديگه نمي آم.
كامبيز گفت: باشه باشه فقط به سعيد مي گم نقشه ها را فردا برات بياره. باشه
كامبيز خداحافظي كرد و رفت شهاب كنار يلدا ايستاده وبد و ديگر نگاهش را نمي دزديد خصمانه نيز رفتار نكرده بود و مثل هميشه جدي بود رو به يلدا كرد وگفت: تا يك مسيري ماشين مي گيريم و بعد از اون جا با ماشين خودم مي ريم.
دقايقي بعد در اتومبيل نشسته بودند . حالا ديگر هوا كاملا سرد بود و نشستن داخل اتومبيل لذت بخش تر از بيروون بود همان طور كه شهاب گفته بود بقيه راه را با اتومبيل شهاب طي كردند هردو ساكت بودند و تنها صداي موسيقي ملايمي سكوت اتومبيل را گرفته بود يلدا زير چشمي به دست هاي شهاب نگاه مي كرد دست هاي بزرگ و قوي اش .
شهاب پرسيد گرسنه ات نيست؟ يلدا لب ها را ورچيد و با لبخندي گفت: يك كمي. چي دوست داري؟ قورمه سبزي رو كه ديشب درست كردم. آهان آره بوش كل ساختمان را برداشته بود. يلدا خنديد و گفت« فكر كردم دوست نداري پس چرا نخوردي؟ آخه غذا خورده بودم حالا اگه همه اش را نخورده اي امشب مي خورم.يلدا چيزي نگفت شايد مي ترسيد باز هم حرفي بزند و همه چيز را خراب كند دوست داشت تا ابديت روي آن صندلي بنشيند و به آن موسيقي دل نواز گوش بسپارد دوست داشت تا ابديت در رويا بماند.
آن شب براي اولين بار شهاب دست پخت يلدا را خورد البته به تنهايي يلدا هيجان زده تر از آن بود كه بتواند تحمل غذا خوردن در كنار او را داشته باشد.
فرداي آنروز در دفتر خاطراتش نوشت:
(آن شب يك شب پر ستاره بود... يك شب زيباي بهاري نبود.. يكشب آرام و مهتابي نبود يك شب با هواي مطبوع و دل انگيز پاييزي نبود.... فقط يك شب بود... يك شب سرد كه او هم بود... او تنها عشق من بود.) يلدا
 

parisa

متخصص بخش
بله عشق آمده بود، آرام و اهسته آمده بود تا قلب زخم خورده ي يلدا را دوباره التيام بخشد، دوباره زنده كند و دوباره به تپيدن وا دارد. گويي اولين بار بود كه عشق را تجربه مي كرد. حالا دلش مي خواست با تمام وجود آن را حس كند، آن را لمس كند. زيرا نه كودك بود نه نوجوان! حالا يك دختر جوان و شاداب بود كه با عشق احساس كمال مي كرد. حالا از اين همه عشق كه قلبش را لبريز ساخته بود، خوشحال مي نمود و زندگي برايش گويي دوباره آغاز شده بود. حالا هر لحظه برايش معنا پيدا كرده بود. دلش مي خواست فرياد بزند و به همه ي دنيا بگويد كه عاشق شده است، اما نه، هنوز مي ترسيد كسي به رازش پي ببرد. مي ترسيد كه ابراز كند، حتي وقتي كه پيش فرنازو نرگس راجع به اتفاقاتي كه مي افتاد، صحبت مي كرد و سعي داشت وانمود كند كاملاً بي طرف است و احساس خاصي نسبت به شهاب ندارد، اما شادي و شور و هيجان بيش از حدش، حساسيت بالايي كه در لباس پوشيدن و طرز آرايشش نشان مي داد، لبخندي كه گاه و بي گاه در چهره ي مات زده اش نمايان مي شد و حتي هاله ي صورتي رنگ گونه هايش و لاغري صورت و اندامش همه و همه نشان از چيزي بود كه او را لو مي داد!

رفتار شهاب تغيير چنداني نكرده بود و فقط گاهي شبها زودتر مي آمدو گاهي هم غذاي خانه را مي خورد واز يلدا تشكر مي كرد و گاه چند كلمه اي حرف مي زد، اما در نگاهش كه گاه وبي گاه روي نگاه يلدا ميخكوب مي شد، چيزي بود كه بي قرار نشان مي داد، چيزي كه يلدا فكر مي كرد شهاب هم نمي تواند پنهانش كند. يلدا شب ها تا دير وقت مي نشست وبا عكس هاي روز عقدشان سرگرم بود و هرچند ساعت يكبار آنها را از دفتر خاطراتش بيرون مي كشيد و به تماشا مي پرداخت. جرأت نداشت تا آنها را به در و ديوار بچسباند تا هرجا نگاه كرد چهره ي شهاب را ببيند. در دل مي گفت : " هيچ وقت نتوانسته ام شهاب را سير سير تماشا كنم!

فيلم روز عقدشان را هم يكبار در حضور نرگس و فرناز وقتي كه خانه ي فرناز بودند، تماشا كرده بود. دو ماه و نيم از عقدشان گذشته بود. براي يلدا جالب بود كه ديگر دلتنگ حاج رضا و خانه اش نبود. حالا تنها چيزيث كه فكر و ذهن او و همه ي دلش را برده بود، شهاب بود. اين عشق گاهي چنان نيرويي به او ميداد كه گويي قادر است هر ناممكني را ممكن سازد و گاه هم او را پر و بال بسته و محزون مي ساخت ... و خاصيت عشق اين است.

يلدا دوست داشت وقتي خانه نيست و شهاب زودتر مي آيد به اتاقش برود و راجع به يلدا و نوشته ها و كارهايش كنجكاوي كند، كاري كه اغلب يلدا در نبود شهاب مي كرد. هميشه نشانه هايي در اتاقش، دفترش و كتاب ها و لوازمش مي گذاشت تا مطمئن شود شهاب به اتاقش آمده است يا نه، اما هربار متأسف مي شد

الا كه بعد از مدتها با خود صادق شده بود و به خودش اعتراف كرده بود كه عاشق شده است، احساس سبكي مي كرد. حداقل اين بود كه ديگر مجبور نبود خودش را گول بزند. زيرا مي دانست در دلش چيست! مقنعه اش را روي سرش انداخت و جلوي آيينه ايستاد، قبل از آن كه خودش را در آينه ببيند عكس پوستر فروغ را كه شهاب برايش خريده بود، توي آينه ديد..." و اينك منم...زني تنها در آستانه ي فصلي سرد! " چيزي در دلش آوار شد، به عاقبت اين عشق انديشيد، چيزي كه هميشه از آن فرار مي كرد، به خودش گفت: " يعني چي ميشه؟!... "
به آينه نگاه كرد، چشم هاي غمگين فروغ هنوز نگاهش مي كردند. يلدا لبخندي زد و به او گفت : " همه كه نبايد شكست بخورند! مگه نه؟!...حالا خودش را نگاه مي كرد. مقنعه اش را مرتب كرد. لبخند رضايتمندي روي لب ها داشت. اين روزها زياد به خودش نگاه مي كرد و بيشتر از گذشته به فكر شكل و شمايل خود بود و پول بيشتري بالاي لوازم آرايش مي داد و چه قدر زيبا به نظر مي رسيد، به مدهاي روز اعتقاد چنداني نداشت. هميشه سعي مي كرد چيزي بپوشد كه بيشتر به او مي آيد، براي همين در نهايت سادگي زيبا بود.

در را باز كرد و از خانه بيرون آمد. پسر همسايه ي روبه رو كه يلدا نامش را مزاحم (پشت شيشه) گذاشته بود، آماده و سرحال گويي منتظر يلدا بود، لبخندي زد و سلامي زير لب داد. يلدا بي توجه به او راه افتاد، پسرك هم ! تا ايستگاه اتوبوس راه چنداني نبود. يلدا به نرمي روي نيمكت سرد سايه بان دار ايستگاه نشست. ايستگاه تقريباً خلوت بود پسر جوان نزديك يلدا ايستاد و تا آمدن اتوبوستمام تلاشش را براي باز كردن باب آشنايي به كار بست اما تلاشش بي حاصل ماند و ناگزير از ادامه مقاومت كنار يلدا باقي ماند.

يلدا سربرگرداند تا او را اصلاً نبيند. پسرك دست بردار نبود. با آرنج به پهلوي يلدا زد. يلدا خشمگين روي چرخاندو گفت: " چه كار مي كني بي شعور؟! "

مؤدب باش دختر! مزاحمم؟!

حالت و صدايش براي يلدا چندش آور بود، يلدا گفت:" مطمئن باش كه هستي!!

اگه مزاحمم، برم!

-ترديد نكن، پاشو گمشو!

ببين، خيلي بي ادبي ها ! ( باز حالت نرمي و لبخند به خود گرفت و ادامه داد) من همسايه تون هستم ! اسمم « پژمان» خواهرزاده ي اشرف خانم هستم، همسايه تون! مي تونم اسم شما را بدونم؟

يلدا كه فهميد حرف زدن و جواب دادن به او بي نتيجه است از جا برخاست و كنار خيابان ايستاد. چند نفري به صف منتظران اتوبوس اضافه شدند. پسرك بي توجه به رفتار يلدا به دنبالش آمد و كنارش ايستاد و ادامه داد: " من بچه ي تهران نيستم! دانشگاه قبول شدم ، اومدم تهران پيش خاله ام. قصدم مزاحمت نيست. خيلي ازت خوشم اومده. مي خواستم بيشتر باهات آشنا بشم. حالا اين شماره رو ازم بگيري ديگه مي رم، چون كلاس دارم و ديرم شده!

يلدا در دل به سادگي و سماجت پسرك مي خنديدو هم چنان پشت به او ايستاده بود. پسرك جايش را عوض كرد و روبه روي يلدا قرار گرفت و كاغذي را كه در دست پنهان كرده بود، آهسته پيش آورد و گفت: " تو رو خدا بگيرش...!"

دا كلافه شده بود و چند قدم عقب تر ايستاد. از اين كه ديگران متوجه حركات پسرك بشوند، خجالت مي كشيد. اخم ها را درهم كشيده بود و عصباني ايستاده بود. صداي بوق اتومبيلي توجه او را به خود جلب كرد. اتومبيل برايش آشنا بود، گفت : " واي خدايا، اتومبيل كامبيزه." وانمود كرد او را نديده است. از پسرك فاصله گرفت. اتوبوس در حال نزديك شدن بود. پسرك به دنبال يلدا رفت و باز نزديك شد و كاغذ را جلو آورد وگفت: " تا نگيريش، نمي رم...

گاه يلدا اتومبيل سفيد رنگ آشنايي را غافلگير كرد. تمام حواسش به اتومبيل كامبيز بود كه جلوتر از ايستگاه متوقف شده بود. با آمدن اتوبوس يلدا بدون درنگ خود را در داخل اتوبوس انداخت. پسرك نيز سوار شد. يلدا حرص مي خورد و بيرون را نگاه مي كرد. سمت راستش كامبيز در كنار اتوبوس در حركت بود. قلب يلدا تند مي زد. نزديك دانشگاه شدند.يلدا پياده شد و آن چنان تند مي رفت كه گويي مي دود. پسرك هم بدون شكايتي به دنبالش مي دويد. عاقبت با زرنگي شماره را در جيب مانتوي يلدا انداخت و گفت: " انداختم توي جيبت! زنگ بزني ها ! منتظرم...

صداي ممتد بوق اتومبيلي همه ي نگاه ها را به سوي خود كشيد. اتومبيلي متوقف شد و كامبيز پياده شد و جلو آمد. از نگاه كنجكاو و چهره ي در هم كشيده ي كامبيز مي شد فهميد كه متوجه حضور پسر مزاحم شده است!

كامبيز بلند گفت :" سلام يلدا خانم، مزاحمه ؟

سر مزاحم كه گويي بهش بر خورده بود، بلندتر گفت: " به تو چه، بچه قرطي؟

و ثانيه اي بعد دكمه هايي بود كه كنده مي شد، يقه هايي كه گرفته و به سختي رها مي شد و مشت هايي كه بي هدف پرتاب مي شد و مردمي كه بي تفاوت خيره شده بودند

يلدا با اين كه بسيار نگران بود، ديگر آن جا نايستاد و با اعصابي خرد و ناراحت وارد كلاس شد.

فرناز و نرگس گفتند: " سلام، چي شده ؟"

يلدا جواب داد: " هيچي، كله ي سحري يك مگس تا اين جا ولم نكرد. آخر هم كامبيز ديدش. حالا بيرون درگير شده اند!

فرناز پرسيد :" كدوم بيرون؟!

دم در ورودي!

نرگس پرسيد :" كامبيز اون جا چي كار مي كرد؟! "
- تحفه! من رو تعقيب مي كرد. فكر كنم از اول فهميد من مزاحم دارم

فرناز پرسيد: " حالا مزاحم كي بود؟ "
- يك بي شعور سمج. چه مي دونم همون كه گفتم پسر همسايه ي رو به روييه. همون كه از پشت پنجره مدام نگاه مي كنه !
فرناز گفت: " آهان.."
- از اين بدتر نمي شه، لعنتي!
نرگس گفت: " خُب تقصير تو چيه؟! براي هركسي ممكنه مزاحم پيدا بشه! "
يلدا با نگراني خاصي گفت: " حتماً حالا مي ره به شهاب مي گه!"
فرناز گفت: " خُب، بگه!"
- دوست ندارم. آخه پسره رو به رويه خانه شهاب زندگي مي كنه. مي فهمي يعني چي؟! يعني، يعني اگه كامبيز اون رو ببينه مي شناسه. مي ترسم شهاب هم خودش رو در گير كنه!
فرناز گفت : " آخي، حالا تو چرا اين همه به شهاب فكر مي كني؟! خب، درگير بشه ! " - اصلاً ولش كن . بچه ها ميايد بريم دم در ببينيم چه خبره؟!

نرگس گفت : " الآن استاد مياد. در ثاني خودت وقتي رفتي خونه حتماً مي فهمي چه خبره! "

فكر رفتن به خونه شور خاصي در دل يلدا به پا كردو با خودش گفت: " كاش زودتر كلاس ها تمام مي شد وبه خانه مي رفتم. "
دكتر بهزادي وارد كلاس شد. همگي ايستادند.
 

parisa

متخصص بخش
يلدا هيجان زده تر از هميشه مشتاق رفتن به خانه بود كتاب ها را با عجله مي بست و داخل كيفش فرو مي داد .... نرگس نزد او آمد و گفت: يلدا امشب بهت زنگ مي زنم راجع به (هدايت) برام توضيح بدي. راجع به خودش؟ هم راجع به خودش هم راجع به آثاراش . خب بگو به جاي تو هم تحقيق كنم ديگه. نرگس خنديد و گفت: اينطوري كه شرمنده ات ميشم ولي گذشته از شوخي راجع به آثارش خيلي مشكل دارم. باشه امشب حتما تماس بگير ولي زياد هم دير نشه. ساعت 9 خوبه؟ آره فرناز هم گفت : بي شعورها به من هم كمك كنيد فقط به فكر خودتونيد . يلدا و نرگس با نگاهي حق به جانب رو به فرناز گفتند: در مورد نيما؟ فرناز گفت: مگه نيما خيلي آسونه؟ يلدا گفت: چي بگم؟ هر چي هست از هدايت آسون تره. فرناز گفت: نه خير منم خيلي مشكل دارم. يلدا گفت: واي خب تو هم زنگ بزن(قيافه اي گرفت و زير چشمي فرناز را نگاه كرد) فرناز گفت واقعا كه يلدا چقدر بي جنبه اي . يلدا خنديد و گفت: خب زنگ نزن
در همين لحظه سهيل به ميز آنها نزديك شد و فرناز زير لب گفت ( مجنونت اومد) سهيل گفت: سلام خانمها و رو به يلدا ادامه داد : خانم ياري شما و خانم تبريزيان (نرگس) تحقيقتون يكيه؟ بله . مي شه منم با گروه شما باشم ؟ براي چي؟ گروه ما كه هنوز كار فوق العاده اي نكرده در ثاني اگر نفر سومي هم قرار بود توي گروه باشه حتما فرناز مي اومد. آره اما فرناز خانم خودشون نيما را انتخاب كرده اند حميد رحماني هم نيما را انتخاب كرده كه مي تونند يك گروه بشن.
فرناز گفت
: ا رحماني مگه توي گروه نثر نبود؟ سهيل جواب داد : نه مي گه راجع به نظم بيشتر مي تونه مطلب جمع آوري كنم. فرناز در حالي كه كيفش را بر مي داشت گفت: بچه ها من يه سري ميرم پيش آقاي رحماني الان مي يام.

سهيل گفت: پس مي تونم با شما كار كنم؟ يلدا جواب داد : خوب بدون مشورت با استاد كه نمي شه . سهيل گفت: پس اگه كمي صبر كنيد من الان مي رم پيش استاد و بر مي گردم ( و بدون درنگ از كلاس خارج شد) فرناز هم به بچه ها ملحق شد و گفت: چي شد از سرتون وا كردينش؟ نرگس گفت : نه خير وبالمون شد فرناز گفت: چه پررو و زرنگه. يلدا گفت: ناراحت نباشيد فكرش رو كردم. نرگس پرسيد: چي كار كنيم؟
يلدا جواب داد: همه ي پاكنويس ها را مي ديم بهش فكر كنم خطش هم خوبه( سه تايي خنديدند) يلدا ادامه داد: بچه ها ترو خدا بجنبيد الان دوباره پيداش مي شه .
همگي از جا برخاستند و صحبت كانان از كلاس بيرون زدند محوطه ي خارج دانشگاه را طي كردند و به در ورودي نزديك شدند يلدا همان طور كه مشغول خنده و صحبت بود نگاهش بهت زده به در ورودي خيره ماند. نرگس با تعجب پرسيد : ا... يلدا اين شهاب نيست؟ فرناز هم بهت زده گفت: ا... شهابه يلدا. شهاب كابشن و شلوار جين به تن داشت و با ديدن يلدا عينك آفتا بي اش را از روي صورت برداشت و منتظر ايستاد. يلدا توان حركت نداشت اما بسيار سعي داشت جلوي بچه ها و دوستانش رفتار معقولي نشان دهد لرزش بدنش را نمي توانست مهار كند دست هايش مثل گلوله برف يخ كرده بودند.
فرناز گفت: يلدا جون شوهرت اومد دنبالت ( وريز ريز خنديد)
يلدا از اين شوخي دلش ريخت و چه قدر خوشش آمد در حالي كه با پاهايي لرزان پيش مي آمد رو به دوستانش گفت: بچه ها فكر كنم كامبيز جريان صبح را برايش تعريف كرده.
حالا نه اينكه خيلي براش مهمه.؟ صدايي از پشت يلدا ر فراخواند كه مي گفت: خانم ياري يلدا خانم... يلدا ايستاد و نگاهي به سهيل كرد سهيل دوان دوان آمد. فرناز زير لب گفت: بابا اين ديگه كيه؟
سهيل لبخند زنان نزديك آمد و گفت: استاد قبول كرد. فرناز خنديد و گفت: چشمتون روشن . سهيل هم خنديد و گفت: واقعا شانس آوردم خيلي خوشحال شدم... ( شهاب شاهد برخورد آنها بود و تمام حواس يلدا پيش او بود.) سهيل ادامه داد : خانم ياري حالا من چي كار كنم؟ يلدا در حالي كه حرك مي كرد و قدم هايش راتند تر بر مي داشت گفت: هيچي فعلا نمي خواد كاري انجام بدهيد من و نرگس هرچي نوشتيم شما پاكنويس كنيد.
يلدا سر بلند كرد و چشم در چشم شهاب نگاه كرد و زير لب گفت: سلام شهاب هم سر تكان داد و گفت: سلام ( هنوز از هم فاصله داشتند) فرنازو نرگس هم پيش رفتند و با شهاب سلام و احوالپرسي كردند . سهيل هم چنان در كنار يلدا بود او هم با اين كه شهاب را نمي شناخت به تبع از يلدا با شهاب سلام و عليك كرد و ايستاد. يلدا رو به او گفت: آقاي محمدي شنيديد من چي گفتم؟ راجع به پاكنويس بله. اميدوارم خط خوبي داشته باشيد.
فقط همين باشه اصلا يك خطاط پيدامي كنم ( و به شهاب نگاه كرد) شهاب تا خواست لب باز كند دوباره صداي سهيل مانع شد كه گفت: يلدا خانم منزل مي ريد؟ بله . مي خواين برسونمتون من امروز طرفاي شما كار دارم مسيرم از همون سمته.
يلدا با قاطعيت گفت: مرسي آقاي محمدي لزومي نداره. البته دوستانتون هم مي تونند بيان ها.
فرناز و نرگس نگاه معني داري به هم كردند و شهاب كه تا آن لحظه ساكت بود پيش آمد و با جديت پرسيد: مگه شما خونه ي يلدا خانم رو بلديد؟
سهيل جا خورد و از لحن شهاب كه سرد و خشك سؤال كرده بود خودش را جمع و جور كرد و با دقت بيشتر به شهاب نگاه كرد و گفت: به جا نمي يارم.
شهاب پاسخ داد: اشكال نداره آدم زياد مهمي نيستم ( زير لب غريد) و ادامه داد: اگه يك لحظه ي ديگه اين جا بايستي كاري مي كنم كه اجدادت را هم به ياد نياري.
يلدا كه ترسيده بود خودش را جلو انداخت و گفت: شهاب آقاي محمدي ار هم كلاسي هاي من هستند. ئ بعد رو به سهيل گفت: آقاي محمدي اگر كاري نداريد لطفا بقيه ي صحبت ها را بذاريد براي فردا؟
نرگس هم گفت: آقاي محمدي يك لحظه بياين. فرناز و نرگس سهيل را كنار كشيدند تا مانع از درگيري احتمالي شوند. شهاب نيز اخم ها را در هم كشيده بود و هنوز نگاه خيره و عصبي اش با سهيل همراه بود. يلدا گفت: شهاب چي شده؟
شهاب نگاهش را به يلدا داد و گفت: واقعا توي كلاستونه؟ يلدا لبخندي زد و گفت: آره هم كلاسي هستيم.
سهيل در حالي كه از فرناز و نرگس جدا مي شد با صداي بلند گفت: خانم ياري به پدر سلام برسونيد خداحافظ ( ولبخند زنان به سمت اتومبيلش رفت)
شهاب كه خونش به جوش آمده بود دلش مي خواست درس خوبي به او بدهد ناگزير از كنترل خويش تنها به حرص خوردن و فشردن دندان ها اكتفا كرد و پرسيد: مگه حاجي را مي شناسه؟ فرناز گفت: مي شناسه ؟ آقا شهاب اين محمدي اگه هفته اي دو سه بار حاج رضا رو نبينه زندگيش نمي گذره. شهاب كه از حرف فرناز سردر نياورده بود نگاه نابا ورنه اش را به يلدا دوخت و پرسيد: آره؟
يلدا خنديد و گفت: نه بابا فرناز شوخي مي كنه.
فرناز براي اينكه واسه ي يلدا بازار گرمي كنه گفت: عاشق و شيفته ي يلداست بدبختمون كرده از صبح كه مي ريم سر كلاس به بهانه هاي مختلف از نيمكت ما آويزانه.
آب در دهان يلدا خشكيد قلبش آن چنان مي زد كه صدايش را نمي شنيد مضطرب به شهاب چشم دوخت شهاب در برابر حرف هاي فرناز سكوت كرده بود و نگاهش مي كرد اما يلدا نمي توانست از نگاه او چيزي بفهمد.
شهاب كه مي خواست سريع تر موضوع عوض شود جلوتر آمد و در حالي كه دست در جيبش مي كرد گفت: خونه مي ري ديگه؟ يلدا گفت: آره
شهاب دسته كليدي را زا جيبش در اورد وجلوي او گرفت و گفت: كليدت را جا گذاشته بودي منم شب دير ميام در را از داخل قفل كن.
در نگاه شهاب رنجشي بود كه يلدا آن را حس مي كرد يلدا هم رنجيده نگاهش مي كرد چون فكر نمي كرد شهاب تنها برود و او را به منزل نرساند شهاب خداحافظي كرد و چند قدم برداشت اما انگار كه ياد چيزي افتاده باشد دوباره برگشت و گفت: ببينم اوني كه صبح مزاحمت شده بود مي شناسيش؟
يلدا غافلگير شده بود و دستپاچه گفت: كدوم مزاحم؟ شهاب نگاه معني داري به او انداخت و گفت: هموني كه صبح با كامبيز درگير شده.
يلدا آب دهانش را قورت داد و گفت:آهان نه نمي شناسمش
توي دانشگاهتون نيست؟ نه فكر نكنم . خيلي خوب زود برو خونه خداحافظ.( ورفت)
 

parisa

متخصص بخش
- بچه ها ، اون پسره كه گفتم همسايمونه و دنبالم تا دم دانشگاه راه افتاد ، دم درشون وايستاده! فكر كنم مامانش برامون آش آورده!
فرناز گفت :" بابا اين آش خوردن داره، برو بگير!"
نرگس گفت: " مي شه ببينيمش؟!"
- آره از پنجره، فقط تابلو نشين ها!
فرناز گفت:"تو برو ، اون با من!"
يلدا پله ها را دو تا يكي كرد و پايين آمد و سلام و عليك كنان آش را گرفت . پسر همسايه هم چنان ايستاده بود و نگاهش مي كرد. زن همسايه كه گويي براي خريد به مغازه رفته به يلدا چشم دوخته بود، عاقبت لب باز كرد و گفت : " دخترم خوبي؟"
يلدا عجولانه تشكر كرد و گفت: " الآن ظرفش را براتون مي يارم." و در را بست و به سرعت پله ها را بالا آمد.
صداي خنده هاي فرناز و نرگس خانه را پر كرده بود. يلدا هم خنده كنان وارد شد و ظرف آش را ميانشان گذاشت و گفت : " فرناز مري چند تا قاشق بياري؟!"
فرناز در حالي كه به سمت آشپزخانه مي رفت، گفت:"بابا اين كه خيلي تابلو بود ، يلدا؟"
- ]طور مگه؟!
- بابا بد جوري بهت زل زده بود!
نرگس پرسيد:"اون خانمه ، مادرشه؟!"
-نمی دونم.
سه تايي مشغول خوردن آش شدند.
فرناز گفت:" كارت در اومد.خواستگار پيدا كردي!"
يلدا گفت:" فكر نمي كنم كار به اون جاها بكشه!"
نرگس گفت:" مگه اينها شهاب رو نمي شناسند؟"
يلدا گفت:" والله، چي بگم؟"
بعد از نيم ساعت صداي زنگ بار ديگر آنها را از حس و حالشان بيرون كشيد.
يلدا با عصبانيت گفت:" آه ...امروز كه شما اومدين حالا ببين چه خبره!"
نرگس گفت:" مي خواي منن برم؟شايد اومدن ظرف آش را بگيرن."
يلدا گفت :" نه، خودم مي برم. اتفاقاً منتظر يك فرصت بودم به مادرش يه چيزيي بگم. ديگه خيلي پر رو شده."
يلدا كاسه آش را به سرعت شست و چادر به سر كرد و با عجله پله ها را به سمت پايين دويد. فرناز فرياد زد:"كتكش نزني!" و دوباره به سوي اتاق يلدا پشت پنجره دويدند. يلدا سعي كرد حالتي جدي و تقريباً عصباني به خود بگيرد. در را باز كرد... پسر همسايه پشت در ايستاده بود و لبخند زنان نگاهش كرد و گفت:"ببخشيد، سلام .اَ ...من اومدم كه ..."
يلدا كاسه را توي بغل او گذاشت و گفت: " خواهش مي كنم . بفرماييد. اينم كاسه تون . نذرتون قبول!"
پژمان هول شد و گفت:" ببخشيد، اما من مي خواستم بگم خاله ام ..."
براي لحظه اي گوش هاي يلدا كر شدند و چشم هايش به جز اتومبيل شهاب كه جلوي در خانه متوقف مي شد، چيزي نديدند. شهاب جستي زد و از اتومبيل پايين پريد. او كه از ديدن يلدا و پژمان كه حتي او را نمي شناختبسيار متعجب مي نمود، با چهره ي جدي و نگاه جستجوگرش پيش آمد.پژمان كه هنوز حرف مي زد با ديدن شهاب يكه خورد و كمي عقب تر ايستاد و ساكت شد!

شهاب نگاهي عجولانه به آن دو انداخت و گفت : " چي شده؟

يلدا از ديدن نابهنگام شهاب سخت عافلگير و آشفته به نظر مي رسيد ، رنگش پريده بود و دستپاچه گفت:"اِ ...هيچي ، ايشون آش نذري آوردند ومن اومدم ظرفش رو بدم."
نگاه شهاب كه معلوم بود اصلاً مجاب نشده است ، روي پژمان زوم شدو بعد از ثانيه اي گفت:" شما كي هستين و از كجا ايشون رو مي شناسي؟"

ژمان لبخند شرمگيني زد و گفت:"من...ا ِ ...همسايه ي رو به رويي اتون هستم. شما برادر ايشون هستيد؟!"

شهاب نگاهي به يلدا كرد و دوباره چشم به يلدا دوخت. گويي مي خواست با نگاهش استخوان هاي او را ذوب كند، اخم ها را در هم كشيد. ترسناك به نظر مي رسيد، با خشم گفت:" اول بگو ببينم ، توي اين آپارتمان فقط براي ايشون نذري آوردين؟!"
يلدا كه مي ديدشهاب لحظه به لحظه عصباني تر مي شود ، پيش دستي كرد تا شايد پژمان را خلاص كند ، گفت:" نه ، مادرشون آش آوردند. ايشون كه من رو نمي شناسن!"
شهاب پرسيد :" مادرش كيه؟! تو مادرش را از كجا مي شناسي؟!"

يلدا جواب داد:" من...من نمي شناسم."

پژمان دوباره حرف خودش را تكرار كرد و گفت:" ببخشي آقا ، شما برادر اين خانم هستيد؟!"
شهاب گفت:" فرمايش؟! چي مي خواي بگي ؟! من هر نسبتي با اين خانم داشته باشم مي خوام بدونم به تو چه ربطي داره؟!"

پژمان گفت:" آقا مثل اين كه سوء تفاهم شده . من قصد جسارت نداشتم و فقط اومدم از يلدا ذخانم معذرت خواهي كنم كه چند روز پيش جلوي دانشگاهشون باعث دعوا و درگيري شدم! مي خواستم بگم قصدِ ... قصد بدي نداشتم و نمي خواستم ايشون رو ناراحت كنم."

یلدا يخ زد. توان حركت نداشت. پژمان احمق همه چيز را خراب كرد. شهاب تازه پي به موضوع برده بود، دريك چشم به هم زدن روي پژمان هوار شد و انچنان مشتي نثارش كرد كه پژمان براي دقايقي نمي دانست چرا كنار جوي آب افتاده است . لبش خوني بود و سرش گيج مي رفت. شهاب مي رفت كه مشت دوم را بكوبد ، اما صداي جيغ زني كه مي گفت :" آقا شهاب ، چي كار مي كني؟!" اورا به خود آورد.

پژمان فرصتي يافت براي آن كه بلند شود وسعي در جبران حمله ي شهاب داشته باشد ، اما شهاب مهلتش نداد و مشت دوم هم كوبيده شد.

يلدا فرياد زد:"شهاب تو رو خدا ولش كن!"

فرشته خانم همسايه ي رو به رويي كه خاله ي پژمان بود، همان زني كه ساعتي قبل براي يلدا آش آورده بود، دوان دوان پيش آمده و خود را سپر خواهرزاده اش كرد و پژمان عصباني و زخمي با نگاه ترسيده اش شهاب را مي نگريست.

فرشته خانم گفت:" آقا شهاب ...آقا شهاب ، دستت درد نكنه، خواهرزاده ي من اينجا مهمونه. اينه پذيرايي از مهمون؟"

فرناز و نرگس كه بسيار ترسيده بودند با عجله مانتوهايشان را پوشيدند و پايين آمدند و كنار يلدا ايستادند.

فرشته خانم هنوز گله مي كرد و غر مي زد و مي گفت:" آقا شهاب، خجالت نكشيدي دست روي اين بچه بلند كردي؟! نشون دادي بچه ي تهرون كيه و چه جوري از مهمون پذيرايي مي كنه!"

شهاب نفس نفس مي زد و تازه متوجه ارتباط فرشته خانم و پژمان شده بود. هنوز عصبي مي نمود، به فرشته خانم نزديك شد و گفت:" به اين بچه ياد ندادند كه نيايد براي ناموس مردم مزاحمت ايجاد كنه؟!"

- چه مزاحمتي؟! اين بچه، اين دختر خانم را از پشت پنجره ديده بود و به من گفت، خاله ايشون كي هستند. منم گفتم ، والله نمي دونم. شايد خواهر آقا شهابه ! گفت، ازش خوشم اومده، مي ري باهاش صحبت كني؟ منم خواستم توي يك فرصت مناسب با خود شما صحبت كنم. شما كه ماشاءالله جوون با شخصيت و باسوادي هستيد، شما ديگه چرا اين جوري برخورد مي كنيد؟

شهاب اين بار نگاه غضبناكش را به يلدا دوخت و با ديدن فرناز و نرگس كه نگران و بهت زده كنار يلدا ايستاده بودند، فرياد زد:" شما چرا اين جا وايستاديد؟ بريد بالا!"

آن سه كمي تو رفتند و باز ايستادند.
پژمان فرياد مي زد:" تلافي اش رو سرت در مي يارم. الآن هم به احترام يلدا خانم كاري بهت ندارم."

باز هم شهاب طوفان شد، طوفان كه نه، گردباد ...!! و پژمان در ميان گردباد تلاشش بي حاصل ماند . بازهم صداي فرياد فرشته خانم و جمع شدن چند نفر دور آنها! صداي گريه يلدا و دست هاي سردش ميان دست هاي سرد نرگس و فرناز... شهاب را به سختي از پژمان جدا كردند.

شهاب فرياد زد:" يك بار ديگه اسمش رو بياري مي كشمت! " ( آن چنان محكم گفت و آن قدر جدي كه همه باور كردند.)

فرشته خانم گفت :" آقا شهاب، تو رو خدا كوتاه بيا ! بابا اين پسر كه گناهي نداره، مگه كار خلاف شرع كرده؟ فقط مي خواد بياد خواستگاري، همين! ديگه اين همه داد و فرياد و بزن و بكوب نداره."

شهاب كه كارد مي زدي خونش در نمي آمد، با چشمان از حدقه درآمده فرشته خانم را نگاه كرد و با فرياد گفت:" خواستگاري كي؟! اون زن منه

در يك لحظه تمام صداها خاموش ماند. پژمان نمي دانست چه بگويد، از جا برخاست و با ناباوري نگاهش كرد. عاقبت گفت: " دروغ مي گي!"
شهاب فرياد زد و گفت: " اگه يك بار ديگه جلوي اين در تو رو ببينم و يا حتي بشنوم مزاحمش شدي خونت را مي ريزم، مفهوم شد؟"
پژمان عاجزانه فرياد زد:" دروغ مي گي..."
اين بار فرشته خانم به سوي او حمله ور شد و گفت: " خفه شو، پژمان! برو خونه!"
چند نفر زير بغل او را گرفتند و با خود به خانه اش بردند. يلدا و دوستانش نيز افتان و خيزان پله ها را طي كردندو بالا آمدند. رنگ از روي هر سه نفرشان رفته بود.
نرگس يلدا را بغل كرد و گفت: " چيه؟! چرا گريه مي كني؟!"
فرناز هم كه آماده ي گريستن بود، اشك هايش روان شدند. نرگس ادامه داد: " تو ديگه چته؟! تو چرا زار مي زني؟!"
فرناز در ميان گريه اش خنديد و گفت :" عجب آشي بود!" ( ناگهان هر سه به هم نگاه كردند و زدند زير خنده )
يلدا گفت:" بچه ها از پنجره نگاه كنيد ، ببينيد شهاب هنوز بيرونه؟!"
فرناز گفت:" قربونت! لابد اگه ما رو ببينه مياد يك فصل هم ما رو كتك مي زنه !"
نرگس هم در تأييد حرف فرناز گفت:" راست مي گه، يلدا! فعلاً آروم بگير! "
فرناز گفت:" يلدا، ازش نمي ترسي؟! واقعاً وحشتناكه!"
نرگس ادامه داد:" خب، حق داره عصبي بشه. يارو راست راست اومده اعتراف مي كنه كه مزاحم يلدا شده. بدبخت چوب خشك كه نيست، آدمه، توقع داريد چي بگه؟!"
فرناز نگاهي به يلدا انداخت و مؤدبانه گفت:"كلك، نكنه ما رو فيلم كردين؟!"

يعني چي؟!
فرناز ادامه داد:" يعني واقعاً ازدواج كردين و به كسي چيزي نگفتين!"
- مسخره!!

-آخه ديدي چه جوري گفت، اون زن منه!
نرگس گفت:" راستش يلدا، من يك لحظه تنم لرزيد."
فرناز گفت:" اگه نگذاره بعد از شش ماه برگردي، چي؟ "
يلدا خنديد. ته دلش از حرف هاي آن دو مالش مي رفت. به خودش كلي وعده و وعيد داد و با لبخند گفت:" نه بابا، اون مي خواست جلوي همسايه ها كم نياره. والا همچين خبري نيست."
چند ضربه به در خورد. يلدا سراسيمه از جا برخاست و به سوي در رفت. شهاب بود . موهايش آشفته بودند و لباسش به هم ريخته. شهاب به يلدا گفت:" اشكالي نداره چند لحظه برم و لباسم رو عوض كنم ؟بايد جايي برم."
يلدا جواب داد:" نه ...برو! "
شهاب از حضور دختر ها معذرت خواست و به اتاقش رفت. دختر ها هم دوباره توي اتاق يلدا جمع شدند. تمام حواس يلدا پيش شهاب بود كه عاقبت شهاب صدايش كرد و گفت :" يلدا...يلدا..."
فرناز گفت:" يلدا، انگار صدات مي كنه! "
اين اولين بار بود كه شهاب صدايش مي كرد. احساس شوقي در وجود يلدا بود كه دلش مي خواست فرياد بزند . از جا برخاست و به اتاق او رفت . شهاب روي تخت نشسته بود ، نگاهش كرد و گفت :" در رو ببند."
يلدا در را پشت سرش بست و ايستاد. شهاب ادامه داد:" نمي خوام زياد مزاحمت بشم، دوستانت هم اينجان ! فقط فعلاً به يك سؤالم جواب بده. چرا به من چيزي نگفتي ؟!"

- در مورد چي؟!
شهاب كه سعي مي كردخود را كنترل كند، گفت: " در مورد بهترين فيلم جشنواره ي امسال!" ( يلدا با شرمندگي سرش را پايين گرفت) و شهاب ادامه داد: "يعني واقعاً دوباره بايد توضيح بدم؟! "
يلدا كه پنهان كاري را بي حاصل مي ديد، گفت: " آخه چي مي گفتم؟ دوست نداشتم درگير بشي..."
شهاب دندان ها را روي هم فشرد و گفت: " خوب ديگه مي خواستي كاري كني همه ريشخندم كنند! آره! پسره ي اوباش تا دانشگاه دنبالت اومده ، از توي اتاقت هم كه مدام زير نظرش بودي. معلومه كه به ريش من مي خنده! من امشب بايد تكليف اين قضيه رو روشن كنم!"
( از جا برخاست و كتش را از روي صندلي برداشت و در حالي كه آن را مي پوشيد ادامه داد)، " چيزي لازم نداري؟! ... مي خواي براتون ناهار بگيرم؟!"

- نه، مرسي.. . ناهار داريم.

شهاب خداحافظي كرد و رفت. يلدا احساس مي كرد بيش از پيش به او علاقه دارد از توي اتاق فرياد زد و گفت:" نرگس و فرناز بياييد اين جا"
بچه ها توي اتاق شهاب نشستند. يلدا احساس خوبي داشت.
نرگس پرسيد :"يلدا، فكر نمي كني شهاب بهت علاقه مند شده باشه؟!"
تمام سلولهاي بدن يلدا به تپش افتادند، به نرگس نگاه كرد و گفت:"تو اين طور فكر مي كني؟!"
- نمي دونم ، خودت رو مي گم . بالاخره تو داري با اون زندگي مي كني.

- نه، شما كه اينجا نيستيد. ما زياد همديگر را نمي بينيم. اون هر وقت بياد، مي ره توي اتاقش. من هم همين طور.غذا هم درست مي كنم، بيشتر اوقات اون تنها مي خوره ، منم تنها. جز در مواقع اضطراري با هم برخوردي نداريم.فرناز گفت :"واقعاً پسر عجيبيه!"

- چه طور؟

- خُب، از اين جهت كه موضع خودش رو همون طور حفظ كرده و سعي نكرده به تو نزديك بشه. خُب، بالاخره شما به هم محرميد!

يلدا كه گويي خودش هم خيلي به اين موضوع فكر كرده بود، گفت: " آره، درسته. مي دوني فكر مي كنم دليلش اينه كه يك كس ديگري توي زندگيش هست! البته خودش هم گفته كه نامزد داره... نمي دونم."
نرگس گفت:" تو كه بايد از اين جهت خوشحال باشي، چون به هر حال خيالت از جانب اون راحته!"
يلدا به ظاهر لبخند زدو گفت:" آره." (فقط خدا مي دانست چه آرزويي در دل اوست.) بعد از رفتن نرگس و فرناز،يلدا دستي به خانه كشيد و شام درست كرد. بار ها و بار ها رفتار ظهر شهاب راز نظرش گذشته بودو تمام تنش را

خيس عرق كرده بود. آن شب شهاب زود تر از هميشه به خانه آمد. خسته و متفكر بود . يكراست به سراغ يلدا رفت و از او خواست ساعتي را

به گفت و گو بنشيند. گويي تمام روزش به سختي طي شده بود.

شهاب از يلدا پرسيد=((دوستات كي رفتن؟))

-نزديك ساعت شش

-فردا به پروانه خانوم زنگ بزن و بگو بياد كمك كنه باهم لوازم اتاقت رو به اتاق من منتقل كنيد!

-يلدا كه هنوز سر در نياورده بود،گفت:«چي؟!... براي چي؟!»

-اتاق هامون رو عوض ميكنيم.

-آخه چرا؟ من تازه از اتاقم خوشم اومده.

-شهاب نگاه معني داري به او انداخت و گفت:«جدي؟!»

يلدا كه تمسخر را در نگاه شهاب پر رنگ ديد،رنجيد و سر به زير انداخت و با شرمندگي گفت:«آخه،تازه اونجارو اون توري كه دوست داشتم درست

كردم. بهش عادت كردم. اتاق شما پنجره اش كوچيكه نورش كافي نيست.»

شهاب لبخند تمسخر آميزي زد و گفت:«دقيقا براي همين مورد اتاق هامونو عوض ميكنيم!»

يلدا كه حالا منظور شهاب را به خوبي درك كرده بود، گفت:«خب،ميتونيم به جاي عوض كردن اتاق ها از پرده زخيم استفاده كنيم. هر چند كه

جلوي نور رو ميگيره!»

-فردا به پروانه خانم زنگ بزن!

-آخه چرا؟!

-ديگه دوست ندارم در اين مورد صحبت كنم

نگاهش مثل هميشه جدي بود. خدايا در اين نگاه لعنتي چه بود كه تا مغز اسنخوان يلدا را ميسوزاندونا خواسته مطيعش ميكرد؟! يلدا بي ؟آنكه

حرفي بزند ،نگاهش را پايين دوخت.

شهاب ادامه داد:«خب،نگفتي اسمت رو از كجا بلد بود؟!»

يلدا دوباره غافلگير شد. شهاب مثل يك بازپرس جنايي عمل ميكردو از اين شاخه به آن شاخه مي پريد و او را گيج ميكرد،اما يلدا نمي خواست

دو باره گيج بازي در بياورد و بپرسد كي؟، گفت :«نمي دونم . شايد از بچه هاي دانشگاه شنيده . شايد هم از كامبيز شنيده!»

- هر چي بوده، ميخوام ديگه فراموشش كني.

- چيز خاص و مهمي نبوده كه توي ذهنم بسپرم! از اين موارد براي همه پيش مي آيد.

شهاب پوز خندي زد و گفت :« اگه... اگه صبح با اون صراحت پيش همه گفتم كه فعلا چه نسبتي با من داري، فقط به خاطر اين بود كه حال و

حوصله ي مراسم خواستگاري بعدي را نداشتم. طبيعيه كه اگه مي گفتم خواهر مني بايد از فردا مي موندم توي خونه و از هر كس و ناكسي

پذيرايي ميكردم!»

يلدا باز هم رنجيد. ميدانست كه اين طور خواهد شد. هميشه همين طور بود. شهاب رفتاري ميكرد كه او اميد وار ميشد و بعد حرفي ميزد كه

اميدش را تبديل به ياس ميكرد

يلدا گويي آنجا نبود، در دل با خود حرف ميزد:«منتظر بودم،لعنتي خودخواه!ميدونستم بالا خره يه جوري حرفت رو خرابش مي كني!»

شهاب ادامه داد:«كفتم برات توضيح بدم كه يه وقت پيش خودت فكر هايي نكني!»

يلدا عصبي شد و با خود گفت:« پسره ي از خود راضي، چه قدر به خودش مطمئنه!» طاقت نياورد و گفت:«مثلا چه فكري بكنم؟!»

شهاب سرش را بالا گرفت و نگاهش را به او سپردو گفت:«خودت بهتر ميدوني.»

يلدا تحمل نگاه ممتد او را نداشت و نتوانست پاسخ دندان شكني به او بدهدو رنجيده خاطر اتاق را ترك كرد.

فرداي آن روز نه تنها به پروانه خانم زنگ نزد بلكه پنجره را هم باز گذاشت. گويي تنها راه حرص دادن شهاب را پيدا كرده بود . از پژمان هم پشت

در خبري نبود.(حتما فرشته خانم از فرصت استفاده كرده و دختر دم بختي را به او معرفي كرده)از اين فكر خنده اش گرفت و به ياد صورت خوني

پژمان افتاد و دوباره ناراحت شد .

آماده رفتن به دانشگاه بود ناهارش را خورده، وسايلش را مرتب كرده بود و توي خيابون بود كه اتومبيل شهاب را ديد كه به خانه مي آمد. با اين كه

دلش به سختي در تب و تاب بود، اما خشمي كه به واسطه ي رفتار شهاب در او شعله ور شده بود رانيز نمي توانست ناديده بگيرد و بدون آنكه

به سر نشين اتومبيل دقت كند، كيفش را روي دوش خود جابه جا كرد و به راه خود ادامه داد، اتومبيل متوقف شد و شهاب بيرون آمد. ريش و

سبيلش تغريبا بلند تر از هميشه بود وبه نظر يلدا فوق العاده بود.

شهاب پرسيد:« مگه امروز كلاس داري؟»

يلدا بدون آن كه سلام بدهدجواب داد:« آره»

-عليك سلام!

من سلامي نشنيدم كه بخوام جواب بدم!

-سلام.(لبخند زد)

-يلدا هم بالبخند گفت:« سلام» و در دل گفت:«از بس نمي خنده وقتي مي خنده چه قد خوشگل ميشه»

شهاب دوباره جدي شد و پرسيد:«پروانه خانم اومد؟!»

-نه...

-چرا؟

-براي اين كه نميدونست بايد بياد!

-زنگ نزدي؟!

زنگ نزدي؟!

اين طور به نظر ميرسه!

- باشه خودم لوازمتو ميبرم اون اتاق!اگهچيزي به هم ريخت ديگه به من مربوط نيست. كار خودت رو زياد كردي!

يلدا فقط نگاه كرد. نگاهي كه مي دانست به هر جنس مزكري بيندازد بي تابش مي كند، اما در مورد شهاب مطمئن نبود!
- خداحافظ.
خداحافظ
 

parisa

متخصص بخش
ساعتي از رقتن شهاب گذشته بود يلدا هنوز روي تختخواب دراز كشيده بود و حال عجيبي داشت به نقطه ي نامعلومي روي سقف خيره شده بود و به شهاب فكر مي كرد به نظرش بسيار مغرورتر گستاخ تر و بدتر از آن چيزي بود كه فكرش را مي كرد كلافه بود احساسات خوبي نداشت آيا تحقير شده بود؟ آيا جوابي در خور رفتار شهاب به او داده بود؟ دلش مي خواست بداند شهاب چه فكر مي كند آيا او هم ار جواب يلدا رنجيده يا نه اصلا برايش مهم نبود؟!
يلدا با خود گفت: يعني چي شد؟تموم شد؟ حتما به حاج رضا گفته منصرف شده . و دوباره گفت: به جهنم كه منصرف شده پسره ي پر رو اصلا من كه زودتر به حاج رضا مي گم منصرف شده ام مگه با همچين آدمي ميشه شش ماه زندگي كرد؟ پسره ي از خود راضي انگار از دماغ فيل افتاده

يلدا حال عجيبي داشت نمي دانست چه كند هر قدر سعي مي كرد موقعيت خود را ارزيابي كند گويي نمي توانست گويي كسي او را در مسيري نا معلوم هل مي داد نيروي عجيبي كه نمي توانست در برارش مقاومت كند.

صداي زنگ تلفن سكوت اتاق را در هم شكست يلدا سراسيمه به گوشي حمله برد صداي پروانه خانم را كه با نرگس خوش و بش مي كرد شنيد و گفت: پروانه خانم من گوشي را برداشتم مرسي

پپروانه خانم ار نرگس خداحافظي كرد و گوشي را گذاشت. نرگس از همان ابتدا متوجه حالت صداي يلدا شده بود براي همين بدون حاشيه به سراغ اصل مطلب رفت و پرسيد: سلام يلدا چطوري؟ سلام بد نيستم. چي شد؟ ديديش؟ آره بابا لعنتي رو بالاخره ديدم. معلومه كه ديدار خوبي نبوده؟ خوبديگه از اين بهتر امكان نداشت. خب حالا مگه چي شده؟ هيچي هرچي دلش خواست به من گفت و من هم جوابش دادم. حرف حسابش چيه؟ هيچي منو نمي خواد مي گفت كه به زور پدرش قبول كرده و از اين چرنديات. خب غير اين هم نبايد ياشه تو چه انتظاري داري دختر؟ هيچي ولي يك جورايي احاس حقارت مي كنم و اعصابم رو بهم ريخته. اين در صورتي درسته كه تو اون رو دوست داشتي اما تو هم كه دقيقا شرايط او رو داري.پس براي چي اين طوري فكر مي كني ؟ شايد تو اين احساس رو نداري. منظورت چيه؟ هيچي مي گم كلك نكنه تو ازش خوشت اومده؟ من؟توي زندگي آدمي به اين نفرت انگيزي نديده بودم. قيافه اش چه شكلي بود؟ نمي دونم راستش زياد بد نبود يعني اصلا ظاهرش بد نبود. آهان پس ظارش دلت رو برده؟ يلدا خنديد و گفت: نه بابا. شوخي مي كنم . خب خيلي هم بد نبود. اين طوري بهتر شد اگه رك و راست حرفاتون رو زده ايد پس مشكل خاصي هم پيدا نخواهيد كرد . يعني تو ميگي ادامه بدم؟ واقعا مي پرسي؟ آره به خدا . ولي يلدا به نظر من تو تصميمت رو گرفته اي اما اگر نياز به تاييد داري مي گم ادامه بده خدا با توست. يلدا خنديد و گفت : نرگس متشكرم احساس بهتري دارم. نرگس خنده اي كرد و گفت: قابلي نداشت عزيزم حالا برو خوب خوب برنامه ريزي كن . يلدا متعجب پرسيد: برنامه ريزي؟ راجب به چي؟ نرگس با لحن خاصي كه خالي از شوخي نبود گفت: راجب زندگي مشترك با آقا شهاب. گويي چيزي در دل يلدا فروريخت احاس ترس هيجان و اضطراب شيريني در وجودش جوشيد اما در پاسخ به نرگس فقط گفت: بس كن نرگس و سپس خنديد.

ساعت يازده شب بود و يلدا نمي دانست چرا حاج رضا او را صدا نكرده و هيچ چيز راجع به ملاقات با شهاب از او نپرسيده . خودش هم جرات پايين رفتن و سؤال كردن از وي را نداشت فكر مي كرد شايد شهاب موقع رفتن نظرش رو گفته و ...

يلدا آنشب تا دير وقت بيدار بود و منتظر كه حاج رضا صدايش كند اما خبري نشد فرداي آن روز سرحال تر از هميشه از خواب بيدار شد دلش مي خواست نرگس و فرناز را ببيند اما چند ضربه به در خورد يلدا در را باز كرد پروانه خانم بودكه گفت: يلدا جان بيداري؟آقا گفتند زودتر بيا پايين هم صبحانه حاضره و هم آريالا كارت دارن.

يلدا نگران شد مي دانست حالا ديگر موقع شنيدن نظر شهابه حتما حاج رضا راجع به شب گذشته حرف هايي با عجله روسري اش را برداشت و دامن بلندش را كمي پايين كشيد تا مچ پايش و با عجله پله ها را پايين آمد.

حاج رضا توي سالن بود پيراهن سفيدش از هميشه اطو كشيده تر و تميز تر مي نمود گويي براي انجام كاري مدت هاست كه آماده است يلدا سلام كرد و لبخند زنان در حالي سعي مي كرد مثل هميشه عادي نشان بدهد گفت: حاج رضا مي خواين جايي برين. نگاه مهربان يلدا براي حاج رضا لذت بخش و نيرو دهنده بود .حاج رضا هم لبخندي زد و گفت: نه عزيزم صبحانه ات را بخور و بيا توي حياط مي خوام باهات صحبت كنم.




يلدا به آشپزخانه رفت چايش را با عجله سر كشيد دلشوره گرفته بود شايد شهاب از او اصلا خوشش نيومده و حتي حاضر نيست پيشنهاد حاج رضا روبپذيره ميز صبحانه را ترك كرد وبه سرعت وارد حياط شد.
حاج رضا متفكرانه قدم مي زد هوا ابري بود و خنك يلدا به حاج رضا پيوست وتا خواست سر حرف را باز كند حاج رض گفت: يلدا جان شهاب زنگ زد.. (يلدا احساس مي كرد متاشي مي شود و هر لحظه ممكن است به زمين بيفتد به هيچ عنوان دلش نمي خواست از جانب آن پسر از خود راضي كه او را رنجانده بود پس زده شود دلش مي خواست فرياد بزند و بگويد من هم او را نمي خوام ) اما حاج رضا ادامه داد: شهاب قرار روز پنج شنبه رو گذاشت يعني پس فردا. يلدا كه هنوز در افكار خودش دست و پا مي زد از حرف حاج رضا چيزي سر در نياورد. حاج رضا پرسيد: خوب نظرت چيه؟ يلدا با گيجي گفت: راجع به چي؟ راجه به روز پنج شنبه به نظرت روز خوبي است؟ براي چي؟ حاج رضا خنده كنان گفت: اي بابا دخترم مثل اينكه اصلا حواست نيست ؟گفتم شهاب تماس گرفت و گفت كه پنج شنبه براي روز عقد بهتره حالا تو نظرت چيه؟ براي پنج شنبه آماده اي؟ زانوهاي يلدا سست شدند با اين كه باورش نمي شد شهاب قبول كرده باشد اما حالا آرزو مي كرد كاش قبول نكرده بود. ايستاد با حالتي متحير و درمانده چشم هاي پر از اضطابش را به حاج رضا دوخت انگار هنوز همه چيز برايش رويايي و غير واقعي شده اند گيج شده بود. حاج رضا كه نگراني را از چشم هاي يلدا شعله فشان مي ديد گفت: ولي من فكر مي كردم تو فكرات رو كرده اي و تصميم خودت رو گرفته اي. يلدا دستپاچه گفت: اما حاج رضا به اين زودي؟ من فكر مي كردم حالا حالا ها وقت داريم. به كدوم زودي عزيزم چند روز بيشتر به باز شدن دانشگاه نمانده من نمي خوام اين كار به خاظر درس و دانشگاهت عقب بيافتد و يا برعكس نمي خوام به درس و دانشگاهت لطمه اي بزند مي خوام شروع سال تحصيلي را در منزل جديد باشي .

يلدا همچنان بهت زده مي نمود و نمي دانست چه بگويد بسيار هيجان زده بود از يك زندگي جديد يك خاتمه ي جديد و يك فرد جديد كه بايد در كنارش زندگي مي كرد جرف مي زدند كه يلدا با آنها كاملا بيگانه بود و اين موضوع او را مي ترساند به شهاب فكر كرد خيالش راحت شد كه شهاب او را پس نزده و پيش خودش گفت: با اون حرفهاي جالبي كه به همديگه زديم خوبه كه منصرف نشده.

موضوع اين بود كه يلدا از چهره و جديت شهاب خوشش آمده بود اما از برخورد دوباره با او به شدت هراس داشت وقتي دوباره پيش خودش قرار شش ماهه ي حاج رضا را يادآور شد احساس بهتري پيدا كرد و از اين كه تمام اينها فقط براي مدت كوتاهي او را مشغول خواهد كرد خوشحال شد و به حاج رضا كه هنوز منتظر ايستاده بود گفت: باشه حاج رضا هر چي شما بگين.

حاج رضا به آرامي و مهرباني در چشم هاي يلدا خيره شد گويي مي خواست به او بگويد كه فقط خير و صلاح او را مي خواهد و برايش خوشبختي مي خواهد و دلش براي او تنگ خواهد شد.

يلدا براي اولين بار خود را در آغوش حاج رضا كه هميشه حامي او بود انداخت حاج رضا او را محكم بغل كرد و گونه هايش از اشك خيس شد

********************************شروع جدید رمان

اوایل اذر ماه بود .یک شب وقتی یلدا بی حوصله کتاب هایش را ورق می زد و روی کاناپه ولو شده بود، صدای دسته کلید شهاب را شنید از جا برخاست و خودش را جمع و جور کرد.امئن شهاب به داخل سالن طولانی تر از همیشه به نظرش رسید . سر بلند کرد تا علت تاخیر را در یابد.سر شهاب به پایین خم شده بود و موهایش روی صورت او پریشان بودند.دستش را به در گرفته بود ، گویی به سختی خودش را نگه داشته بود. ناگهان دستش از روی در لیز خورد و به زمین افتاد.

یلدا که گویی به ناگاه قلبش از جا کنده شده، سراسیمه به سویش دوید و فریاد زد:« شهاب، چی شده!؟ چته!؟شهاب تو رو خدا یه چیزی بگو، شهاب جونم تو رو خدا.....»

شهاب که اصلا قصد ترساندن یلدا را نداشت،به سختی چشم ها را باز کرد.لب هایش خشکیده بود و بی رمق گفت:« چیزی نیست نترس! فقط سرم خیلی گیج می ره. داره حالم به هم می خوره کمکم کن برم دستشویی.»

یلدا دست او را گرفت و به سختی بلندش کرد. تمام بدن یلدا می لرزید.شهاب سعی می کرد روی پا بایستد، اما نتوانست. سرش به شدت گیج می رفت. سنگینی اش روی شانه های لاغر و کوچک یلدا افتاده بود. یلدا کشان کشان او را به دستشویی رساند. تهوع شدید رنگ از روی شهاب برده بود.بی جان و بی رمق به کمک یلدا روی تخت خواب افتاد. یلدا که به شدت ترسیده بود و اشک می ریخت به سوی تلفن دوید و شماره ی کامبیز را گرفت و گفت:« الو. اقا کامبیز!؟ منم یلدا.»

کامبیز با اندکی تاخیر جواب داد:«سلام،یلدا خانم، خوبید؟»

یلدا با صدای نگرانش گفت:« اقا کامبیز،شهاب حالش خوب نیست . میشه زود تر بیاید این جا ببریمش دکتر؟»

کامبیز هراسان پرسید:« چی شده.»

- سرش گیج میره و مدام استفراغ می کنه . تو رو خدا زود بیا .دیگه جونی براش نمونده.

- نترسید الان میام.

یلدا گوشی رو گذاشت و به سمت شهاب دوید.تب کرده بود و تند تند نفس می کشید. قطرات عرق روی صورت و پیشانی اش نشسته بود. یلدا دستمان کاغذی را برداشت و پیشانی او را خشک کرد.چشم های شهاب باز شدند و بی حال و بی رمق نگاهی به یلدا انداخت.

یلدا گفت:« الان کامبیز میاد میریم دکتر.»

دو باره چشمان شهاب بسته شدند. چند لحظه بعد صدای زنگ بلد شد و کامبیز امد. دوتایی کمک کردند تا شهاب از پله ها پایین بیاید و سوار اتومبیل کامبیز شود. به نزدیک ترین کلینیک رفتند. تا نیمه های شب شهاب بستری شد. به خاطر مسمومیت شدید معده اش را شست و شو دادند.بعد هم سِرُم وصل کردند.بالاخره نیمه شب بود که به خانه بر گشتند کامبیز انها را رساند و خودش رفت. شهاب حال بهتری داشت ، اما همچنان گیج و بی رمق و خستهمی نمود. یلدا او را به اتاقش برد و کمک کرد تا لباس راحتی بپوشد و بعد روی تختش خواباند.یلدا خسته ولی ارام بود ارامش عمیقی که برایش لذت بخش بود. خدا را شکر می کرد که شهاب بهتر است. چراغ اتاق را خاموش کرد ،اما خودش همان جا ماند. خوابش نمی امد. همان جا روی صندلی کنار شهاب نشست و به او زل زد. شاید این تنها تصویری بود که یلدا از تماشایش هیچ وقت سیر نمی شد. دلش می خواست تا ابد همان جا بماند و بدون پلک زدن به تماشای تنها عشق زندگی اش بنشیند و از دیدن ان لذت ببرد. به مو های سیاهش که روی بالش ریخته بود نگاه کرد.دلش می خواست دستی به انها بکشد و نوازششان کند. به چشم های قشنگش که بسته بود. به ریش و سبیل قشنگی که گذاشته بود و به نظر یلدا چقدر او را جذاب تر جلوه می داد. خلاصه این که فرصت خوبی بود تا یلدا راحت و بی دغدغه به بهانه ی مواظبت از او بنشیند و تماشایش کند. از به یاد اوردن لحظه ای که شهاب دم در به زمین افتاد دلش فشرد. شاید عادت داشت شهاب را همیشه مغرور و متکی به خود ببیند و از دیدن ناتوانی او احساس بدی می کرد. صدای اذان می امد، از جای برخاست ، وضو گرفت و سجاده اش را به اتاق شهاب اورد.انگار ان شب اصلا نمی خواست لحظه ای را بدون شهاب بگذراند. می ترسید برای او اتفاقی بیافتد. وضو که گرفت بدنش از شدت خستگی، سرما و ضعف شروع به لرزیدن کرد. او با تمام اینها احساس خوبی داشت.در حال نماز خواندن بود که شهاب بیدار شد و سر بلند کرد و نگاهی متعجب به یلدا انداخت ، دوباره سرش را روی بالش گذاشت و چشم هایش را بست یلدا نمازش را به اتمام رساند و به سمت شهاب رفت،آهسته صدایش کرد،شها؟!چشم های شهاب باز شدند و او را نگریستند.نگاهی که سرشار از اعمتاد و حق شناسی بود.

یلدا پرسید: (( خوبی؟!))

شهاب لبخند کم رنگی زد و اشاره کرد که ،خوبم.

یلدا گفت : (( من اینجام ، اگه کاری داشتی و چیزی خواستی بگو!))

شهاب بدون کلامی خوابید.یلدا هم بعد از این که سیر نگاهش کرد چشم هایش را بست و خوابید.

آن رو زشهاب به خاطر شب بدی که گذرانده بود در خانه ماند تا استراحت کند.

کامبیز نیز تماس گرفت و به یلدا تأکید کرد مانع آمدن شهاب به شرکت گردد و قرار شد برای بعد از ظهر هم سری به شهاب

بزند.

یلدا به محض بیدار شدن از خواب مشغول رسیدگی به اوضاع خانه شد ، سوپ خوشمزه ای درست کرد،دوش گرفت و لباس

زیبایی پوشید و روسری قشنگی به سر کرد و آرایش دلپذیری به صورتش داد.

هوا به شدت سرد و ابری بود ، اما فضای خانه گرم ، مطبوع و طرب انگشز می نمود.بوی خوش سوپ گرم فضای خانه را پز

کرده بود و اشتهای شهاب را بدجوری تحریک می کرد.یلدا در آستانه ی اتاق شهاب ظاهر شد و با دیدن چشم های باز و سرحال

او ، لبخند زد و به شهاب سلام کرد.

شهاب نگاه عمیقی به او انداخت ( چیزی در دل یلدا فرو ریخت ) و جواب داد : (( سلام. ))

_ چه طوری؟!بهتر شدی؟!

شهاب با لبخند گفت : (( بهترم ، مرسی.))

_ اشتها داری برات کمی سوپ بیارم؟! ))

_ با این بویی که راه انداختی مگه می شه اشتها نداشته باشم؟!

یلدا خوشحال شد و لبخند زنان به آشپزخانه رفت و با یک سینی که شامل ظرف سوپ بود ، بازگشت و گفت : (( پس بلند شو و

کمی بخور.کم کم بخوری بهتره و بهتره بعد از سوپ یک دوش بگیری تا سرحال شی.

راستی ، کامبیز هم گفت که میاد دیدنت! ))

شهاب سینی را گرفت و تشکر کرد.سوپ گرم و خوشمزه واقعا به دهنش مزه کرد و خستگی را از تنش گرفت و بعد از این که

دوش گرفت دوباره شهاب همیشگی شد.

یلدا در اتاقش مشغول مطالعه برای تحقیق بود که صدای در راشنید،شهاب بود.


با خوشحالی نگاهش می کرد و در دل خدا را شکر می گفت که محبوبش دوباره سر حال شده است.

شهاب پرسید : (( مگه کلاس نداشتی؟! ))

_ چرا..

_ پس چرا نرفتی؟!

یلدا که تا حدودی با خصوصیات او آشنا شده بود و می دانست که شخاب از منت گذاشتن اصلا خوشش نمی آد،برای همین گفت :

(( حوصله نداشتم!))

_ حوصله نداشتی یا خسته تر آز آن بودی که کلاس را تحمل کنی؟!یا شاید هم ترسیدی من دوباره حالم بد بشه؟!

یلدا لبخندی زد و نگاهش را پایین دوخت.شهاب با لحنی دل انگیز و مهربان گفت : (( درسته! نمی تونی چیزی را از من پنهون

کنی.چشات همه چیز رو میگن.))
چند لحظه هر دو ساکت شدند.شهاب پیش آمد و در حالی که روی تخت یلدا می نشست، گفت : (( داری چی کار می کنی؟! ))

_ا....تحقیقم رو کامل می کردم!

_زیاد مزاحمت نمی شم!

_نه،نه،اصلا مزاحم نیستی.بعدا هم می تونم بنویسم.

_ می شه ببینم؟!

یلدا دست برد و چند تا از اوراق پاکنویس شده را برداشت و به شهاب داد.

_ خط خودته؟!

_نه،خط یکی از هم کلاسی هاست!

_ آره اتفاقا تعجب کردم ،خط خودت نیست!

یلدا یکی از ورق هایی را که را که خودش می نوشت ، برداشت و به شهاب نشان داد و گفت: (( این خط خودمه!))

شهاب گفت : (( خط قشنگی داری! )) ( یلدا خندید ) و شهاب ادامه داد : (( چرا خودت پاکنویس نمی کنی؟! ))

_ آخه تحقیق ما گروهیه ! سه نفریم و نفر سوم در واقع بی کاره ! ما هم پاک نویس کردن را به او دادیم.البته فکر می کنم اون

هم پول داده به یک خطاط تا بنویسه!

شهاب ابروها را بالا انداخت و گفت : (( معلومه می خواد وظیفه اش رو به نحو احسن انجام بده ! ))

یلدا که میدید شهاب روی این موضوع کلید کرده فهمید که حتما منظوری دارد.

شاید همان روز که دم در دانشگاه سعیل را دیده متوجه نفر سوم گروهشان شده و این همه سوال برای رسیدن به هدف اصلی

یعنی سهیل است؟!

این حس که فکر می کرد شاید برای شهاب مهم باشد که کسی به او توجه دارد یا نه،برایش جالب بود و دلش می خواست بفهمد

آیا واقعا شهاب بی تفاوت است با خیر؟

بالاخره شهاب طاقت نیاورد و لفافه حرف زدن را کنار گذاشت و گفت : (( ببینم ! این کار همون پسره نیست که توی دانشگاه

دنبالت می اومد؟...همون که سیریش شده بود!))

یلدا خودش را به آن راه زد و گفت : (( کی؟! ))

_ بور و قد بلند بود.

_ آهان ، آره آره ... سهیل رو میگی؟...درسته کار خودشه!

_واسه چی با حاج رضا رابطه داشته؟!

_ با حاج رضا؟!

_ آره اون دوستت فرناز ... چی می گفت؟! که هر ذقیقه میاد خونه ی حاج رضا! -آره، اون دوستت فرناز ...چي ميگفت؟! كه هر دقيقه مياد خونه حاج رضا!
-نه،...(يلدا نميدانست چه بگويد. خجالت مي كشيد،مي ترسيد كه با گفتن حقيقت،همان چند كلمه صحبت كردن با شهاب را از دست بدهد. از طرفي دلش نمي خواست شهاب با زرنگي به مكنونات قلبي او پي ببرد. ساكت شده و فكر مي كرد. نگاه بي قرارش را به شهاب دوخت و هرچه در ذهن داشت به فراموشي سپرده شد.)
شهاب پرسيد:« دوستت داره؟»
سوالش بي رحمانه بود،هيچ حسي در آن نبود!نه حسادت و نه...يلدا باز هم غافلگير شد،اما خود را نباخت و به خود گفت:«حالا كه او بي تفاوت است من هم بايد مثل خودش رفتار كنم!»
بي تفاوتي جاي بي قراري را در نگاهش كرفت و با نگاهي كه رنجش آن ملموس بود، گفت:«اين طور ادعا مي كنه!»
شهاب كه جدي تر شده بود گفت:«پس برلي همين با حاج رضا هم صحبت كرده!خب! حاج رضا چي كار كرده؟!»
يلدا كه از لحن شهاب چيزي دستگيرش نميشد، پرسيد:«يعني چي؟!»
-يعني اين كه چه قولي به پسره داده؟
-هيچ قولي، حاج رضا هيچ قولي به اون نداده. اون همه چيز را به خودم واگذار كرده!
شهاب پوزخندي زد و در فكر فرو رفت و بعد از ثانيه اي صاف در چشم يلدا چشم دوخت و گفت:«تو چي، دوستش داري؟!»
يلدا كه دلش مي خواست به راز دل شهاب پي ببرد با زيركي گفت:«مگه فرقي مي كنه؟!»
شهاب جا خورده پرسيد:«براي كي؟»
-براي تو!
-يلدا خودش هم نمي دانست با چه جراتي اين سوال را پرسيده و پيش خودش ميگفت:«آيا باز هم خودم را تحقير كردم؟!»
شهاب جواب داد:«چرا بايد براي من فرقي بكنه؟!»
-همين طوري پرسيدم!
-آخه منم همين طوري پرسيدم!
يلدا رنجيده خاطر ساكت شد كم مانده بود به گريه بيفتد. تاب و تحمل را از كف داده بود و فكر مي كرد تا كي اين بازي لعنتي ادامه خواهد داشت؟ گويي اصلا آنجا نبود. قلبش مثل يك نوزاد تند تند ميزد و داغ شده بود. دلش ميخواست بلند بلند گريه كند.
صداي شهاب را شنيد كه گفت:« كجايي؟! پرسيدم جواب من رو ندادي،بالاخره!»(و لبخند زد)
اشك در چشم هاي يلدا حلقه زده بود.
شهاب گفت:« چيه ناراحتت كردم؟!» و با زيركي ادامه داد:« يعني اينقدر دوستش داري... كه به خاطرش...»
اشك از چشم هاي يلدا سرازير شد و بدون آنكه جلوي ريزشآنهارا بگيرد به شهاب خيره شد و در دل گفت:«شهاب تو چقدر بد جنسي. مي خواي از من حرف بكشي و بعد ازارم بدي.آره،حالا ببين كه ديگه نتونستم جلوي اين اشكاي لعنتي رو بگيرم، اما كور خوندي، هيچ وقت بهت نميگم كه دوستت دارم... هيچ وقت...»
شهاب از جا برخاست و كنار يلدا نشست و دستمال كاغذي را جلوي يلدا گرفت:« خيلي خوب،...خيلي خوب!ديگه چيزي در وردش نميگم،حالا اشكاتو پاككن!»
وبا لحني كه آتش به جان يلدا ميزد،گفت:« حيف اين چشما نيست كه بي خودي اشك بريزن.»
يلدا به وضوح مي لرزيد.دلش مي خواست خودش را در آغوش شهاب بيندازدو همه چيز را بگويد. چقدر سخت بود چقدر سخت بود كنار معشوق باشد و دور از او!
شهاب دستمالي بيرون كشيد و به دست يلدا داد و بعد ناگهان انگار به ياد چيزي افتاده باشد موضوع را عوض كرد و گفت:«اهان، راستي يادم رفت، يك چيزي توي اتاق من جا گذاشتي!»
سپس دست در جيبش كرد و يك سنجاق سر طلايي رنگ را بيرون آورد و گفت:«اين رو وقتي خواب بودي روي تختم پيدا كردم!»
يلدا به قدري خجالت كشيد كه دلش مي خواست زمين دهان باز مي كرد و او را مي بلعيد. چون روز ها كه شهاب نبود اغلب به اتاقش مي رفت و گاهي هم روي تختش دراز مي كشيد. شايد همان وقت سنجاق سرش آنجا افتاده بود.
يلدا سعي كرد بي تفاوت باشد،سنجاق سر را گرفت و گفت:« مرسي»
شهاب پرسيد:« حالا ميگي چرا گريه كردي؟!»
يلدا كه حالش بهتر شده بود، دلش مي خواست بي تفاوتي شهاب را تلافي كند،گفت:« نمي دونم گاهي اين طوري ميشم. يك دفعه انگار كه از همه چيز و همه ي اتفاق هايي كه در آينده ميخواد بيفته، ميترسم و طاقت ندارم كه حتي بهشون فكر كنم!»
شهاب مصرانه پرسيد:«دوستش داري؟!»
يلدا نگاهش كرد و در دل گفت:«يعني تو اينقدر احمقي؟!من دارم جلوت بال بال ميزنم ،اون وقت حرف از دوست داشتن يكي ديگه رو ميزني؟!»
شهاب دوباره پرسيد:«آره؟!»
-نمي دونم
شهاب جدي شد و گفت:«يا دوستش داري يا نداري؟!»
اون پسرخوبيه اما من عاشقش نيستم!
شهاب نفس عميقي كشيد و گفت:«پس چرا... چرا بت حاج رضا رفت و آمد ميكنه؟!»
-اون هيچ رفت و آمدي با حاج رضا نداره و فقط دو بار براي خواستگاري اومده، همين!
-خب،چي بهش جواب دادي؟!
-هيچ جوابي ندادم. چون فعلا قصدم ازدواج نيست!
يلدا ناگهان به موقعيت فعلي اش پي برد و خنده اش گرفت و در ميان اشك ها لبخند زد و گفت:«فقط فعلا ازدواج قراردادي كرده ام!»
شهاب لبخند زد و گفت:«ولي اين ازدواج نيست ما...»
يلدا پيش دستي كرد و با حالت خاصي گفت:«آره ميدونم،ما فقط همخونه ايم!»
باز قطره اي اشك روي صورت يلدارا گرفت و شهاب دست برد د اشكهاي يلدا را پاك كرد و گفت:« و من دلم نمي خواد همخونه ام گريه كنه!»
يلدا از تماس دست شهاب روي گونه اش بر خود لرزيد.واقعا ديگر جايي برايش نمانده بود. با خود گفت :«خدايا غش نكنم!»
شهاب گفت :«آهان نكنه به خاطر اين ناراحتي كه ديشب تا صبح بيدار بودي؟!»(وخنديد)
يلداهم خنديد و گفت:«نميدونم شايد!»
شهاب كه حالا نگاهش رنگ قدرداني گرفته بود،گفت:« ديشب خيلي اذيت شدي،ازت ممنونم.»يلدا باشرم لبخندي زد و گفت:«كاري نكردم.»
-ديشب وقتي برگشتيم چرا نخوابيدي؟... هر وقت سر بلند ميكردم، ميديدم نشستي!راستش،اصلا حال حرف زدن نداشتم والا نمي گذاشتم اونطوري بي خواب بشي!
-نه، ديگه خوابم نمي برد. گفتم شايد چيزي لازم داشته باشي،همون جا موندم.-خب، البته...هر كس ببينه يه نفر رو داره كه براش نگرانه، بدش كه نمياد! منم وقتي ديدم تو اونجايي راحت تر خوابم برد.
يلدا با خود گفت:« چه عجب، لااقل به اين اعتراف كرد كه ديشب از كار هاي من راضي بوده است!»
شهاب گفت:« راستي،اون موقع كه نماز مي خوندي، اذان صبح را گفته بود يانه؟!»
-آره، تازه اذان داده بود.
شهاب گفت:«راستي،اونموقع كه نماز مي خوندي،اذان صبح را داده بود يا نه؟!»
-آره، تازه اذان داده بود.
شهاب نگاهي به او كرد و گفت:«يلدا!از كي نماز ميخوني؟!»
يلدا فكري كرد و گفت:«نمي دونم ،از خيلي وقت پيش.»
-پس تاثير زندگي تو با حاج رضا نبوده!
-خب،زندگي با حاج رضا خيلي چيز هارو به من ياد داد،اما من از خيلي قبل تر نماز مي خوندم.
-ميشه بپرسم چرا؟!-چرا نماز مي خونم؟!
-اره
-خب...
شهاب نگذاشت او حرفي بزندو گفت:« البته نميخوام بگي چون مسلمونمو از اين حرف ها!ميخوام دليل شخصي ات رو بدونم!»
-من براي اين نماز ميخونم... كه خودمو تنها حس نكنم و فقط موقع نماز خوندن و دعا كردن كه احساس آرامش واقعي رو مي فهمم. البته هر نماز خوندني هم اين طور نيست!منظورم اينه كه گاهي هم فقط مثل يك وظيفه انجام ميدم،اما ،خوب بيشتر وقت ها برام لذت بخشه و حس ميكنم به خدا نزديكم. در ضمن من به اين كه ميگن نماز آدم رو از گناه دور مي كنه خيلي اعتقاد دارم.
شهاب به صورت يلدا كه حالا خيلي روحاني و زيبا تر به نظر ميرسيد نگاه كرد و گفت:«پس خدا چي؟!»
-به نظر من خدا به نماز خوندن ما نياز نداره. ما بيشتر بهش نياز داريم. در واقع من فكر ميكنم نماز راهيه كه خدا براي نزديك شدن به بنده هاش گذاشته، البته شايد خيلي پيچيده تر از اينها باشه،(و لبخندي زد و ادامه داد) اما من رابطه ي خدا و انسان رو خيلي ساده تر و باز تر ميبينم. شايد كافي نباشه،اما من بهش معتقدم و اين قانعم ميكنه.
-... تو دختر جالبي هستي!مثل تو... خيلي كم پيدا ميشه، با اين تفكرات!دوستات هم مثل خودت هستند؟!
-نرگس توي يك خانواده ي كاملا مذهبي زندگي ميكنه. اون حتي پيش پدرش هم روسري سر ميكنه، اما خوانواده ي فرناز نه، كاملا متفاوتند. فرناز تا سه سال گذشته اصلا نماز بلد نبود،البته الان هم گاه گداري ميخونه.
- پس چه طوري با هم جوريد؟!
- نمي دونم . شايد براي اينكه قببا مون يكيه. درسته كه هر كدوم از ما زندگي وتربيت هاي خاص خودمون رو داشتيم ، اما در واقع ته دلمون به يك چيز خيلي اعتقاد داريم كه خيلي شبيه همند!
- پس بايد گروه جالبي باشيد، البته تا حدي با گروهتون آشنا هستم!فرناز همونه كه يه برادر داره؟
يلدا با خود گفت:«حالا نوبت ساسانه!اگه تو برات فرق نمي كنه، چرا اينقدر توي كاراي من فضولي مي كن؟!»
شهاب دو باره پرسيد:«آره؟!»
-بله...
-اسم برادرش چي بود؟!
-ساسان.
- چند سالشه؟!
- فكر كنم 26 يا 27 سال.
- درس مي خونه؟
- درسش تموم شده ، گرافيك خونده!
شهاب پوزخندي زد وگفت:« زياد مي بينمش!مي خواستم بيشتر در موردش بدونم!»
يلدا با تعجب گفت:«زياد ميبينيش؟!»
-آره، يه چند باري... كاملا تصادفي!از دكه ي روبروي شركت روزنامه ميخره، همديگه رو ديديم!
يلدا كه از اين موضوع بي اطلاع بود با خود فكر كرد:« پس ساسان ميخواد بدونه شهاب چي كاره است!يعني اين قدر براش مهمه؟!»
شهاب ادامه داد:« ديگه زياد خونه فرناز اينا نرو!»
ارتباط حرفهاي قبل و اين جمله زياد مشكل نبود،اما يلدا باز نمي دانست چرا؟اگر براي شهاب همه چيز بي تفاوت است، پس چرا؟!....
يلدا پرسيد:« چرا؟»
شهاب در حالي كه از جايش بر مي خاست و به سوي در مي رفت، :«از من نپرس... از چشمهات بپرس!»
يلدا منظورش را متوجه نشده بود. شهاب لحظه ي آخر نگاهش كرد و گفت:«اگه با من بود ، مبگفتم هر جا ميري يك عينك دودي بزني!»
ته دل يلدا كيلو كيلو قند آب مي شد و لبخند از روي لبهايش نمي رفت.
ساعتي بعد با به صدا در آمدن زنگ يلدا از جا بلند شد و پرده را كنار زد.
كامبيز بود. در باز شد و كامبيز وارد خانه شد. يلدا با عجله بيرون آمد تا به كامبيز كه اخيرا به خاطر او زياد به دردسر افتاده بود، خوش آمد بگويد.
 

parisa

متخصص بخش
کامبیز وارد شد. مثل همیشه خندان و خوش رو بود و به محض دیدن شهاب شوخی را آغاز کرد و گفت به .سلام
پهلوون . وقتی که میگم غذای بیرون نخور تو حالا عیال وار شده ای لج میکنی.
هر دو دست راستشان را بالا بردند و همانطور که خندان به هم نزدیک میشدند به هم کوبیدند. گویی برای اثبات
دوستی و رفاقت عمیقی که میانشان بود نیاز به کوبیدن یک مهر داشتندو
خنده کنان دست در گردن هم آویختند و به اتاق شهاب رفتند . به نظر یلدا شهاب موقع خندیدن زیباتر
به نظر میرسید. دندانهای ریز و یک دستش که نمایان میشد زیبایی چهره اش را دو چندان میکرد.
یلدا سری به آشپزخانه زد تا وسایل پذیرایی از کامبیز را مهیا کند. صدای کامبیز را میشنید که گفت پسر
اینجا چقدر عوض شده.
وقتی یلدا با سینی چای و میوه وارد اتاق آنها شد کامبیز گفت یلدا خانم حالتون خوبه؟
دیشب که خیلی دیدنی بودید. من نمیدونستم مواظب شهاب باشم یا شما؟ رنگتون مثل گچ سفید شده بود.
و سپس رو به شهاب گفت شهاب چیکار کردی این یلدا خانم روز به روز لاغرتر و ضعیفتر میشه. چرا بهش نمیرسی.
شهاب چشم غره ای به کامبیز رفت و سینی چای را از یلدا گرفت.
کامبیز ادامه داد ولی یلدا خانم بهتون تبریک میگم واقعا این خونه زمین تا آسمون فرق کرده.
یلدا تشکر کرد و چون مطمئن بود شهاب از بودن او در اتاق معذب است از آنجا خارج شد.
خیلی دلش میخواست حرفهای آن دو را بشنود. فکر میکرد بالاخره کامبیز دوست صمیمی شهاب است.
پس شاید شهاب حرف دلش را به او بزند. برای همین به اتاقش رفت و در را باز گذاشت و در سکوت کامل
نشست و گوش سپرد. هر چه بیشتر سعی میکرد کمتر میشنید. آنها تقریبا پچ پچ میکردند.
یلدا از دزیده گوش کردن منصرف شد و روی تخت نشست و به فکر فرو رفت.
در یک لحظه ذهنش همه جا چرخید و بطور نامفهومی احساس نگرانی کرد...
 

parisa

متخصص بخش
زنگ در نواخته شد و صدای شهاب را شنید که میگفت بفرمایید ... آقای تیموری بفرمایید بالا.
یلدا از پنجره بیرون را تماشا کرد . اتومبیل مدل بالایی دم در بود و دختری در حال پیاده شدن از اتومبیل نگاهی
به پنجره انداخت. یلدا خود را کنار کشید و نگران با خود گفت خدایا این دیگه کیه؟
صدای سلام و احوالپرسی میآمد . معلوم بود کامبیز را هم بخوبی میشناسند.
کامبیز گفت سلام آقای تیموری . احوال شما؟
و صدای جا افتاده ی مردی که گفت . به سلام آقا کامبیز. خبری از ما نمیگیرید.
کامبیز گفت اختیار دارید... شما خوبید میترا خانم؟
بقیه اش را یلدا نمیشنید. قلبش از شنیدن نام میترا چنان فشره شد که یک لحظه همه چیز را فراموش کرد.
این واقعیت که حالا میترا یک توهم نیست و واقعا وجود خارجی دارد چنان به وجودش زخم میزد که دلش میخواست
بلند بلند گریه کند.
از شواهد امر معلوم بود که همگی در سالن نشسته اند . صدای میترا را شنید که گفت من گفتم اون کنسرو
مشکل داره ها . گوش نکردی. و خندید.
یلدا مستأصل روی تخت نشست و با خود گفت معلومه که رابطشون خیلی هم نزدیکه.
دیشب هم پیش این دختره بوده که اون طوری مسموم شده بود. و سپس با عصبانیت به خود گفت.
من چقدر احمقم و اون از حماقت من سوء استفاده میکنه.
یلدا از خودش متنفر بود که آن همه خیالپردازی کرده بود. اما بالاخره بعد از دقایقی چند ضربه به در خورد و در
باز شد . شهاب بود. یلدا با چهر ه ای منقبض و نگاه جستجو گر به او خیره شد.
شهاب گفت چی شده؟
هیچی...
از آشناها هستند و میخوان تو رو ببینن. میتونی بیای؟
یلدا دستپاچه گفت. آره آره الان میام.
اگه حالت خوب نیست میگم داری استراحت میکنی.
نه نه .حالم خوبه . چند لحظه ی دیگه میام.
یلدا دلش میخواست زودتر میترا را ببینهو بعد از رفتن شهاب با عجله برخاست و به آیینه نگاهی انداخت و کمی
آرام شد. زیبا شده بود. به خود گفت باید برم و در را باز کرد.
کمر باریکش درون شلوار جین و بلوز خوش بافت قهوه ای اش بسیا ر خودنمایی میکرد. شال قهوه ای زیبایی
نیز به سر داشت که سفید ی پوستش را بیشتر به نمایش گذاشته بود.
آویز بلند الله از زیر شالش بیرون زده بود و برق آن با برق چشمهای سیاهش خیره کننده و بینظیر بود.
یلدا با وقار خاصی انبوه مژگان بلندش را که به زیبایی آرایششان کرده بود بالا آورد و نگاهی به جمع انداخت.
همه نگاهشان با او بود. به نرمی سلام داد. صدایش گوش نواز بود و خود این را میدانست.
آقای تیموری بلند قد و فربه بود . با نگاه تیزبینش یلدا را از نظر گذراند و لبخند زد. اما دخترش میترا تمام
حواسش را به یلدا جمع کرده بود. او هم مثل پدرش بلند قد و چهار شانه بود اما لاغر . پوست تیره اش را به شدت
بود. چشمهای گرد و تیزی داشت و ابروهای نخ مانندی که گویی به عاریت گرفته شده بود.
بینی کوچکش میان صورت بزرگ و استخوانیش کمی اغراق آمیز مینمود. لبهای درشت و جگری رنگش
زودتر از بقیه ی اجزاء صورتش خودنمایی میکردند.
میترا موهای بلوندش را که تا روی شانه هایش میرسید دورش ریخته بود و روی مبل لمیده بود.
با این که هوا سرد بود. اما لباسش اصلا مناسب نبود! تنفر عمیقی در دل یلدا ریشه دوانده بود . اما ظاهرش
همچنان آرام و دل انگیز بود و با متانت و وقار روی مبل نشست.
کامبیز گفت خسته نباشید یلدا خانم درس میخوندید؟
یلدا لبخند کمرنگی زد و گفت بله.
آقای تیموری و میترا مثل انسانهای معجزه دیده چشم به یلدا دوخته و ساکت بودند. یلدا دور از تصورشان بود.
آنقدر که نمیتوانستند نگاه بهت زده شان را مخفی کنند.
عاقبت کامبیز طاقت نیاورد و دوباره مسئول شکست سکوت شد و گفت خب آقا شهاب معرفی نمیکنید؟
(و نگاه هشدار دهنده به شهاب انداخت)
شهاب دستپاچه و کلافه مینمود و عجولانه لبخندی به روی لب نشاند و گفت بله بله آقای تیموری و دخترشون
میترا خانم... ایشون هم یلدا خانم هستند.
آقای تیموری یلدا را نگریست و سری تکان داد.
یلدا هم لبخند کم رنگی را به او نشان داد و با علامت سر اعلام آشنایی کرد.
نگاه میترا جستجو گر و خصمانه روی تمام اجزای صورت یلدا میگشت.
تیموری لب را باز کرد و با اکراه گفت پس یلدا خانم شما هستید. درس میخونید؟
بله.
کلاس چندمی؟(سوالش بوی تحقیر نمیداد. معلوم بود ظاهر یلدا او را به اشتباه انداخته است.(
یلدا لبخندی زد و گفت سال سوم دانشگاه.
تیموری چشمان ریزش را گرد کرد و در جایش به زحمت تکانی خورد و گفت.
جدا . اما اصلا بهتون نمیاد. و رو به دخترش گفت نه میترا جان؟
میترا نگاه فاخرانه ای به یلدا کرد و بدون کلامی چانه را بالا انداخت.
کامبیز خندید و گفت بله درست میفرمایید. یلدا خانم کمتر از سنشون نشون میدن.
شهاب هنوز کلافه بود. گویی به سختی نفس میکشید. صورتش برافروخته بود و به کسی نگاه نمیکرد.
اما دلش نمیخواست بحث حول و حوش یلدا بگردد. برای همین به سختی سعی کرد چیزی بگوید تا مسیر
صحبت عوض شود و بالاخره لب باز کرد و گفت آقای تیموری ...(انگار نمیدانست چه بگوید) راستی آقای تیموری
سعید اومد نمایشگاه؟
آقای تیموری فکری کرد و گفت آهان سعید آره اومد اما شهاب جان زیاد به درد اینکار نمیخوره. یعنی دل
بکار نمیده. گویا خودش هم دوست ند اره..
شهاب گفت جدی میگین؟ اما خیلی به من اصرار کرد که همچین جایی را براش جور کنم.
کامبیز گفت البته شهاب! چند روزی نیست که داره میره. شاید هنوز عادت نکرده یا کار رو بلد نیست.
تیموری گفت من به داریوش سفارش کردم که راهنماییش کنه. خب به گفته ی آقا کامبیز شاید باید کمی
فرصت بهش بدیم.
دقایقی راجع به این موضوع صحبت کردند. یلدا از صحبتهای آنها و جوی که برقرار بود به ستوه آمد.
در پی فرصتی بود تا هر چه زودتر خود را خلاص کند. به محض این که صحبت آنها به نقطه رسید در حالی که
بلند میشد لبخندی زد و گفت معذرت میخوام من کلاس دارم و ممکمه دیر بشه. از آشنایی با شما
خوشوقتم.
باز نگاه ها به سوی او بود. تیموری گفت ای بابا یلدا خانم چه زود خسته شدین.
اختیار دارین . راستش کلاس دارم.
ما هم زیاد مزاحمتون نمیشیم. هنوز از زیارتتون سیر نشده ایم. چی میخونین؟
یلدا به ناچار و از روی ادب دوباره سر جایش نشست و واقعا معذب بود .گفت ادبیات فارسی.
تیموری با توجه به روحیه ی کاسب کارانه اش لبها را ورچید و سری تکان داد.
یلدا با خود فکر کرد: حتما داره به خودش میگه این چه رشته ایه. پول ساز که نیست.
تیموری در حالی که به خوبی پیدا بود قصد پز دادن دارد نگاهی به میترا انداخت و لبخندی زد و گفت میترا جان معماری خونده.
یلدا نگاهش را به میترا سپرد. میترا پوزخندی زد و گفت شهاب خونه رو خیلی تمیز کردی. کس دیگه ای رو به جای
پروانه خانم استخدام کردی. ؟(حرفش بوی تحقیر میداد. منظورش به یلدا بود)
تیموری دنباله حرف دخترش را گرفت و گفت آره شهاب . یه خونه تکونی حسابی کرده ای . چه خبره؟
شهاب لبخندی زد و سکوت کرد.
کامبیز به دادش رسید و گفت به لطف قدم مبارک یلدا خانم خونه ی شهاب بهشت شده.
تیموری و میترا نگاه معنی داری به کامبیز انداختند.
میترا از جا برخاست و گفت شهاب بیا کارت دارم و به اتاق شهاب رفت.
یلدا هم عذر خواست و آنها را ترک کرد. در تمام مدت که لباس میپوشید و آماده ی رفتن میشد چیزی گلویش را میفشرد
که ناچار از پنهان کردنش بود.
نمیخواست آنها به رازش پی ببرند. نیاز داشت جایی خلوت کند. به رفتن شهاب میترا در اتاق شهاب فکر میکرد.
تمام تنش آتش شده بود و میسوخت. با این که نمیخواست به دانشگاه برود ولی مجبور بود وانمود کند کلاس دارد.
یلدا با خود گفت حتما میتونم برای ساعت آخر کلاس نرگس و فرناز را پیدا کنم.
آماده شد و از اتاقش بیرون زد. میترا خنده کنان از اتاق شهاب بیرون آمد و بدون کلامی از کنار یلدا رد شد و دوباره خودش را روی مبل رها کرد.
آقای تیموری با دیدن یلدا گفت شما تشریف میبرید؟
با اجازه تون بله.
کامبیز هم از جایش برخاست و گفت یلدا خانم صبر کنید من هم دارم میرم. شما را تا یه مسیری میرسونم.
شهاب جلو آمد و گفت اگه دیرت شده با کامبیز برو.
یلدا نگاهش کرد و در دل گفت چقدر لطف میکنی که من رو به دست دوستت میسپاری.
تیموری بی مقدمه گفت راستی شهاب . این مسافرت چی شد. بابا این دختر خسته شده . دیگه طاقت این شلوغی رو نداره.
دست هم رو بگیرین و چند روز برین شمال. بعد با خنده گفت شما دو تا که اول و آخر مال هم د یگه اید پس زودتر خودتون رو از شلوغی و دود و دم
نجات بدید دیگه.
تمام هدفش یلدا بود . میخواست میخ دخترش را حسابی بکوبد. میخواست به یلدا بگوید که شهاب صاحب دارد.
یلدا نمیفهمید چگونه کفش هایش را به پا کرد و پایین پله ها رسید. گویی یک لحظه زمان و مکان بی معنی شده بود و مغزش کار نمیکرد.
حالت تهوع داشت . بیخوابی و هیجانات شب گذشته کم بود حالا با دیدن و شنیدن واقعیت ها دیگر توان نفس کشیدن نداشت.
کامبیز در اتومبیل را باز کرد و کنار گوش یلدا زمزمه کرد. سوار شین.
یلدا سوار شد . با این که دلش میخواست تنها باشد و کمی قدم بزند اما حوصله تعارفات را نداشت.
کامبیز گفت خب یلدا خانم دیگه چطورید؟
یلدا از لحن مهربان و شوخ او خوشش میامد. برای همین لبخندی زد و گفت خوبم.
حالا واقعا کلاس دارین؟
داشتم . الان دیگه تموم شده . راستش میخواستم یه ساعت آخر برسم تا فرناز اینا رو ببینم.
باشه پس میریم دانشگاه.
نه مزاحم شما نمیشم. تا سر همین خیابون برسونید . ممنون میشم.
کامبیز لبخندی زد و گفت قبلا هم گفته ام با من تعارف نکنید.
یلدا که مقاومت را بیفایده میدید. عقب نشینی کرد و حرفی نزد و فقط نگاه قدر شناسانه ای به کامبیز انداخت.
کامبیز پسر خوش تیپ و خوش چهره ای بود که توجه هر دختری را به خود جلب میکرد.
یلدا با خودش گفت کاش این میتراهه مال این بود.
کامبیز عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت خب یلدا خانم خوش میگذره؟
دیگه به خونه شهاب عادت کرده اید یا هنوز دلتون تنگ میشه؟
نه دیگه عادت کردم.
از چیزی ناراحتین؟
نه.
یلدا دلش میخواست کامبیز زودتر سر اصل مطلب برود . دوست داشت بیشتر راجع به میترا بداند. ولی نمیخواست کامبیز از احساساتش چیزی بفهمد.
کامبیز گفت دوست دارین موسیقی گوش کنین؟
بله مرسی.
کامبیز ضبط را روشن کرد . بعد از کمی سکوت و گوش دادن به موسیقی کامبیز باز هم سکوت را شکست و گفت شهاب راجع به میترا و پدرش
با شما صحبتی نکرده؟
یلدا که منتظر همین جمله بود گفت. نه چطور؟
هیچی.
شما چیزی میخواین بگین؟
اگه شما دوست داشته باشین که بشنوین . (و نگاه معنی داری به یلدا دوخت)در نگاه کامبیز چیزی بود که یلدا را میترساند.
گویی کامبیز از دل او با خبر است. یلدا ساکت ماند و چیزی نگفتم.
کامبیز ادامه داد . والله یلدا خانم. این میترا یکی از هم دوره ای های ما توی دانشگاه بود. از اون بچه مایه دارهاست . یک برادر داره که توی امریکا
زندگی میکنه.
پدرش رو هم که دیدید. آقای تیموری چند تا نمایشگاه اتومبیل داره و وضعش خیلی توپه.
اواخر دانشگاه چند تا مهمونی دادند و من و شهاب رو هم دعوت کردن. از همون اول هم گیر تیموری به شهاب بود. و وقتی ما میخواستیم
شرکت بزنیم تیموری هم پیشنهاد داد تا سهمی از شرکت را به نام میترا بخره.
اون موقع شهاب موقعیت مالی مناسبی نداشت . برای همین پیشنهاد آقای تیموری رو قبول کرد.
یلدا گفت حاج رضا که وضعش خوبه . چرا از ایشون نخواست کمکی بکنه؟
راستش شهاب میونه خوبی با حاج رضا نداره. فکر میکردم میدونید. برای همین نمیخواست به ایشون رو بندازه.
میگفت اگه برای شرکت زدن هم از حاج رضاکمک بخوام باید تا آخر عمرم بنده ی حلقه به گوشش بشم.
برای همین پیشنهاد تیموری رو قبول کرد و از همون اول پای پدر و دختر به شرکت ما باز شد. میترا هم عزیز کرده ی باباشه.
مادرش خیلی وقت پیش جدا شده و ازدواج کرده . راستش به نظر من زیادی لوس و پر ادعاست . از خودش هیچی نداره و به ضرب و زور باباش و معلم های خصوصی
و پول های بی زبون بالاخره بعد از پنج سال لیسانس گرفت و تا فهمید شهاب توی فکر رفتن به خارج از کشوره دیگه ولش نکرد.
آخه یکی از آرزوهای این دختره هم اینه که از ایران بره. اما گویا باباش مخالفه و میگه اگه میترا بره من دیگه اینجا کسی رو ندارم.
براش شرط گذاشته با کسی که خودش انتخاب کنه باید ازدواج کنه تا موقعیت سفر رو براش جور کنه. میترا هم حتما حس کرده که انتخاب پدرش کیه.
تیموری شهاب را خیلی قبول داره و خوب خوب معلومه آرزوش اینه که شهاب دامادش بشه. برای همین میترا سهم خودش را از شرکت به نام شهاب کرد.
شهاب هم با پول میترا و تیموری بنای شرکت را گذاشت و بعد هم با زرنگی و پشت کار خودش موقعیت خوبی به دست آورد. اما خودش رو مدیون
تیموری و میترا میدونه. من مطمئنم از میترا خوشش نمیاد .
خودم بارها ازش پرسیدم که عاشق میترایی؟
در جوابم گفته که اعتقادی به عشق ندارد و خلاصه این که در برابر حرفهای تیموری و آویزون شدن های میترا هم تا حالا سکوت کرده.
تیموری که گاهی اوقات پیش این و اون شهاب را دامادش معرفی میکنه. خلاصه که شهاب بد جوری گیر کرده.
البته هنوز صداش در نیومده اما نامرد نیست و دلش نمیخواد حالا که کارش رو به راه شده به میترا و پدرش پشت کنه.
میترا و شهاب هم به نظر من از هیچ لحاظ به هم شبیه نیستند . شهاب با اون خوشبخت نمیشه. شهاب پسر با اعتقاد و پاکیه.
برای من مثل روز روشنه که میترا اگه ازدواج کنه و پاش رو از ایران بیرون بزاره یک لحظه هم برای شهاب نمیمونه.
همین حالا هم هر روز با یکی این ور و اون ور میره. شهاب هم با همه ی این چیزها مخالفه . اون خیلی خوب و پاکه. لیاقتش هم یک دختر
خوب و پاک و با معرفت مثل شماست.
برقی در نگاه یلدا درخشید. دلش پر از شور شده بود . از طرفی ترس از دست دادن شهاب و از طرفی دیگر اشتیاق برای مجادله و مبارزه
در به دست آوردنش دلش را لبریز از هیجان و اضطراب کرده بود. از این که کامبیز همه چیز را راجع به آنها بازگو کرده بود خوشحال و متعجب بود.
حالا از اون بیشتر خوشش میامد. به نظرش کامبیز دوست واقعی شهاب بود.
کامبیز ادامه داد حالا چند وقتی که تیموری پیله کرده شهاب و میترا را بفرسته مسافرت!
یلدا به یاد حرفهای آخری تیموری افتاد و پرسید مسافرت برای چی؟
کامبیز نگاه معنی داری به یلدا کرد و گفت خب دیگه . میخواد اون دو تا تنها باشند تا شاید شهاب انگیزه ی بیشتری برای توجه به او داشته باشه.
لابد منظور تیموری اینه که ... (خنده ی خاصی کرد) و ادامه داد اینه که دخترش رو دو دستی تقدیم آقا شهاب میکنه.
یلدا که منظور او را به خوبی درک میکرد چهر ه اش به سفیدی گرایید و سرما طوری وجودش را در بر گرفت که لرزش خفیفی در اندامش حس میکرد.
گویی سرما نگاهش را هم سرد و یخزده کرد. به کامبیز خیره شد و گفت خب حالا چرا شما اینها رو برای من میگین؟
یلدا خانم شما نباید بذارید شهاب با میترا بره.
چرا؟
ببینید یلدا خانم. اگر شهاب به این مسافرت بره شاید همه چیز عوض بشه. یعنی دیگه مجبور بشه با میترا ازدواج کنه.
یلدا سعی کرد به کامبیز نشان دهد که نسبت به شهاب و تصمیم گیری هایش کاملا بی تفاوت است. برای همین گفت من چرا باید مانع ازدواج
آنها بشم. وقتی خودشون این رو میخوان.
کامبیز با تعجب نگاهی به او کرد و گفت واقعا برای شما فرقی نمیکنه؟
یلدا رو به رویش را نگاه کرد و گفت شما فکر میکنید باید برای من فرقی بکنه؟
کامبیز چانه را با ناباوری بالا انداخت و سری تکان داد و گفت والله چی بگم؟
مثل این که شما یادتون رفته من و شهاب با چه شرایطی کنار هم هستیم.
کامبیز که گویی واقعا از رفتار یلدا و صحبت هایش به دوگانگی رسیده بود با حالتی مستاصل گفت ولی من فکر میکردم...یعنی...شما فقط طبق
همون قرار و مدارها دارین با شهاب زندگی میکنین؟
بله . این زندگی که شما ازش صحبت میکنین فقط شش ماه است که نزدیک به سه ماهش رفته.
کامبیز پوزخندی زد و گفت شما هم مثل شهاب مغرورید. این به ضرر هر دوتون تموم میشه.
کامبیز خیلی رک و صریح همه چیز را گفته بود و یلدا هراسان از آینده به صحبت های او می اندیشید

یلدا دقایقی ود که بی هدف روی سکویی در محوطه ی خارجی دانشگاه نشسته بود و بچه ها را تماشا میکرد. تمام افکارش حول و حوش
گفتگوی چند روز پیش با کامبیز میگشت هر چه منتظر ماند از جانب شهاب حرفی راجع به میترا و پدرش گفته نشد.
شهاب همان رفتار گذشته را داشت. باز هم شبها دیر به خانه میامد و صبح زود میرفتو یلدا کلافه بود و نمیدانست چه خواهد شد.
گاه خودش را راضی میکرد که همانطور بی سر و صدا ادامه دهد و خود را به دست تقدیر بسپارد و گاه وقتی به یاد صحبتهای کامبیز میافتاد
با خود میگفت باید کاری بکنم. اما نمیدانست چه کند. او حتی جرات نکرده بود برای نرگس و فرناز راز دلش ر ا بگوید.
گویی دچار یک عشق ممنوع بود که باید از همه کس پنهان میکرد. دلیلش مشخص بود. زیرا از احساسات شهاب چیزی نمیدانست و نگاه
و رفتار شهاب او را همیشه به اشتباه میانداخت. اما زبانش چیز دیگری میگفت. باز به یادذ چشمهای شهاب افتاد و یک لحظه نگاهش را دید.
همان نگاه که از مغز استخوانهایش به درون نفوذ میکرد و ذره ذره وجودش را آب میکرد صدایی آشنا او را به خود آورد.
یلدا ... کجایی ؟ چرا اینجا نشستی؟
نرگس بود . یلدا دست را سایبان نگاهش کرد و به نرگس لبخند زد و گفت سلام چرا دیر کردی؟
من دیر نکردم. تو خیلی زود اومدی.
یلدا بلند شد و در حالی که پشتش را میتکاند گفت بریم تو ی کلاس.
فرناز نیومده؟
نمیدونم . من از ساعتی که اومدم همینجا نشسته ام.
پس حتما فرناز اومده سر کلاسه.
شاید اومده باشه. با این پسره رحمانی قرار داشت. فردا باید تحقیق ها را بیاریم.آخرین روزه.
پس بجنب. من یک کتاب جدید آورده ام . ببینم چیز به درد بخوری داره یا نه؟
خیلی سخت بود یلدا با وجود افکار مشوش و به هم ریخته اش دل به کلای و درس بدهد
ماه آذر به نیمه رسید. امتحانات پایان ترم نزدیک بود. حجم درس های خوانده نشده زیاد و حال و احوال یلدا بد.
دلش میخواست سرمای زمستان را با گرمای ذوب کننده س عشقش دلچسب و دلپذیر کند. اما خبری از مهر و محبت شهاب نبود.
همچنان شبها دیر میامد و به اتاقش میرفت و تا ساعتها صدای موسیقی از اتاقش شنیده میشد. شهاب سعی میکرد کمتر سر راه یلدا سبز
شود و یلدا این را فهمیده بود. کمی لاغر شده بود و دیگر شوقی برای پختن غذاهای خوشمزه اش نداشت. شبها قبل از آن که پلک ها را روی
 

parisa

متخصص بخش
هم
بگذارد آنها را خیس از اشک میکرد و از خدا میخواست کمکش کند. نگرانی ای که همیشه آزارش میداد وجود میترا بود.
یاد رفتار میترا میافتاد و آن لحظه که به اتاق شهاب رفت!
از وقتی میترا و پدرش را دیده بود به تفاوت های خودش و آنها می اندیشید. به طرز فکر و اصول زندگی آنها و خودش و با خود فکر میکرد
وقتی شهاب با آنها تا این اندازه صمیمی است پس حتما قبولشان داره. و بعد این تصورات باعث میشد تا خود را برای شهاب فقط یک مزاحم بیابد.

شب 28 آذر ماه بود. یلدا نزدیک به یک هفته تا شروع امتحاناتش پیش رو داشت و تنها یک کلاس باقی مانده بود تا به پایان ترم برسند.
کتاب به دست روی کاناپه ولو شده بود که صدای کلید شهاب را شنید . خود را جمع و جور کرد و صاف نشست و رو به شهاب گفت سلام.
شهاب موهای بلندش را چنگی زد و مردد ایستاد. با آمدنش سرما به خانه آمد. معلوم بود که حسابی یخ کرده. دستها را به هم مالید و روی مبل نشست.
یلدا نگاهش کرد. بوی خاصی همراه بوی همیشگی ودوست داشتنی عطرش به مشام میرسید. یک تلخی خاص مثل بوی سیگار!
نمیدانست چرا هر چیزی که مربوط به شهاب میشد او را با تمام وجود به سوی خود میکشاند. متوجه کتابش نبود و باز هم تمام
حواسش به صندلی رو به رو رفته بود.
شهاب نفس پر صدایی کشید و تکیه داد. نگاهشان روی هم لغزید. دل یلدا باز هم هوری پایین آمد. دوست نداشت از آنجا بلند شود. چون خیلی
وقت بود که شهابش را سیر ندیده بود و حالا باید همان جا میبود.
شهاب گفت هوا بد جوری سرد شده.
آره . مگه با ماشین نیومدی؟
چرا... سر راه رفتم تعمیرگاه . ماشین موندگار شد.
تا کی؟
فردا عصری میگیرمش.
مشکل خاصی داره؟
نه . خب خرده کاریه. شاید لازم باشه مسافت زیادی طی کنه. خواستم از سالم بودنش مطمئن بشم.رنگ از روی یلدا رفت.
دلش گواهی میداد باید برای شنیدن حرفهایی آماده شود.
شهاب ادامه داد. چایی توی بساطت نیست؟!
چرا. الان میارم.
یلدا ندانست چگونه چای آورد. سرا پا انتظار نشست.
شهاب جرعه ای نوشید و گفت امتحاناتت شروع شده؟
چهار ، پنج روزی وقت داریم.
پس کلاس هات تمومه؟
نه . یکی اش مونده.
شهاب که سر تا پایش را تردید گرفته بود گویی به دنبال راه چاره ای میگشت تا بتواند مطلبی را بازگوید. جرعه ای دیگر نوشید و به نقطه ای
در مقابلش خیره ماند. عاقبت سکوت را شکست و گفت یلدا... (نگاه پر تمنای یلدا رشته ی کلام را از دهنش ربود. چند ثانیه در سکوت نگاهشان
روی هم ماند تا این که شهاب نگاه برگرفت) ادامه داد. .. چند روزی باید بریم مسافرت.
نگاه مضطرب و لغزان یلدا هنوز روی چشمان شهاب میگشت.
شهاب ادامه داد. این مسافرت میشه گفت... میشه گفت شغلیه... یعنی نمیشه نرم. میخوام توی این مدت که نیستم چند روزی بری پیش حاجی.
یلدا که گویی حواسش از دست رفته است. گیج و منگ به شهاب خیره مانده بود. دلش هزاران گواهی بد میداد و میگفت که همه چیز تمام شد.
پس آن مسافرتی که پدر میترا تاکید داشت زودتر انجام دهند بالاخره رسیده بود. همان مسافرتی که کامبیز هشدارش را قبلا به یلدا داده بود.
خیلی سخت بود که مثل همیشه ساکت باشد و وانمود کند همه چیز عادی و خوب پیش میرود.
از درون فرو ریخت . آب میشد . نابود میشد... دلش میخواست روی آن همه غرورش پا بگذارد و به دست و پای شهاب بیافتد.
التماسش کند تا از رفتن به آن سفر منصرف گردد. اما هنوز آرام مینمود و لب از لب نگشود.
شهاب گفت گوش میدی؟ حواست کجاست؟
یلدا مسخ شده در برابر سوال شهاب سری تکان داد.
شهاب ادامه داد زنگ میزنی به حاجی یا خودم زنگ بزنم؟
کی میای؟
نمیدونم. یعنی هر وقت که کارم تموم بشه.
یلد لحظه به لحظه نا آرامتر و نا مطمئن تر در خود فرو میرفت.
زنگ میزنی یا نه؟
یلدا نمیتوانست ذهنش را متمرکز کند . به سختی فکر کرد و جواب داد. برای چی به حاجی زنگ بزنم؟
برای این که از فردا بری اونجا.
من اونجا نمیرم. ( با دلخوری حرف میزد. با این که سعی داشت عادی باشه.)
چرا؟ تنها که نمیتونی بمونی؟
چرا نمیتونم؟ من همین جا میمونم.
اینجا نمیشه. برو زنگ بزن به حاجی بگو از فردا میری اونجا.
آخه چرا؟ امتحاناتم شروع میشه. من هم اینجا راحتتر درس میخونم.
شهاب که معلوم بود اصلا از حرفش نمیگذره گفت امکان نداره بذارم اینجا بمونی.
پس میرم خونه ی فرناز اینا.
شهاب عصبانی شد و گفت خونه ی فرناز هم حق نداری بری. شاید مسافرت من طولانی شد. تو میخوای اونجا چطوری بمونی؟! اون هم با
وجود برادر لندهورش.
یلدا ملتمسانه گفت شهاب خواهش میکنم. بذار اینجا بمانم. حوصله ی خونه ی حاج رضا رو ندارم. حو صله سوال پیچ شدن ها رو ندارم.
یلدا کم مانده بود به گریه بیافتد.
شهاب از جا برخاست و نزدیک یلدا نشست. با نگاه مهربان به یلدا چشم دوخت و به آرامی گفت کی سوال پیچت میکنه؟
حاجی ، پروانه خانم یا مش حسین؟
یلدا زیر چشمی نگاهی کرد و با خجالت نگاه به پایین دوخت. تحمل نزدیک شدن شهاب را نداشت. حس میکرد آنقدر از
درون داغ و ملتهب است که حرارتش شهاب را خواهد سوزاند.
شهاب تکرار کرد. هان؟
همه شون.
تو که اون ها رو خیلی دوست داشتی. (و لبخند زد(
هنوز هم دوستشون دارم اما...
چند روزی بیشتر طول نمیکشه. تو به من اعتماد داری؟
یلدا بی معطلی گفت آره.
شهاب متعجب نگاهش کرد و لبخندی زد. گویی برای خودش هم جالب بود که یلدا آنطور صریح و قاطعانه اعتراف به
اعتماد کرده بود.
شهاب گفت پس حالا که اعتماد داری حرفم رو گوش کن. به حاج رضا هم میگم هیچ کس حق نداره سوال پیچت کنه. باشه.
یلدا نگاهش کرد. چقدر دوستش داشت. چقدر زیاد...
شهاب ادامه داد خودم با حاجی تماس میگیرم. تو هم لوازمت رو جمع کن و همه ی کتابهایی که باید امتحان بدی بردار.
یعنی تا آخر امتحانا.. نمی آیی؟
شهاب پر تمنا نگاهش کرد و بعد گفت شاید زودتر اومدم. نمیدونم. حالا کار از محکم کاری عیب نمیکنه. درسته؟
یلدا از جا برخاست تا برای آماده کردن لوازمش به اتاقش برود.
شهاب گفت یلدا یه مقدار هم پول برات میذارم.
اما پول دارم.
باشه . بیشتر داشته باشی بهتره.
شهاب هنوز یلدا را که به اتاقش میرفت نگاه میکرد.
یلدا آن شب را تا دیر وقت به جمع و جور کردن لوازمش پرداخت. طوری آنها را با اشک و غصه جمع میکرد که گویی
دیگر بر نخواهد گشت.
فردای آن شب زودتر از خواب بیدار شد. تصمیم گرفته بود محکم باشد و دل به خدا بسپارد. احساس بهتری داشت.
با خود گفت شاید پشیمون شده باشه و امروز بگه که از رفتن منصرف شده.
ضربه ای به در اتاقش خورد . در را باز کرد. شهاب بود.
شهاب گفت آماده شدی؟
آره .
امروز که کلاس نداری؟
نه. دو روز دیگه آخرین کلاسمه.
پس مجبور نبودی به این زودی راه بیافتی.
تو کی میری؟
من بعد از ظهر ماشین را که گرفتم. راه می افتم.
یلدا که میدید رفتن شهاب حتمی است دوباره غمگین شد.
شهاب ادامه داد با حاجی تماس گرفتم. همه منتظرند.
یلدا ساکش را برداشت و نگاهی به اتاق انداخت و خارج شد.
شهاب گفت چیه . صبحانه نخورده راه افتادی؟ مثل این که خیلی عجله داری بری؟
نه صبحانه نمیخورم. اشتها ندارم.
چرا؟ ببینم خوشحال نیستی بعد از سه ماه داری میری پیش حاج رضا؟
یلدا نگاه معنی داری به شهاب انداخت و گفت نمیدونم.
شهاب چشمها را باریک کرد و با دقت به یلدا چشم دوخت . عضلات صورتش منقبض کرد و دوباره جدی شد و
گفت به هر حال... هر چی که باشه این رو فراموش نکن که خونه اصلی تو خونه ی حاج رضاست.
و با گفتن این جمله در حقیقت همه ی تردید ها را دوباره از یلدا گرفت . یلدا گویی به ناگاه در دریای سهمگین
و سردی تنها رها شده باشد احساس خفگی کرد و بدون کلامی ساکش را برداشت و راه افتاد.
نگاهی به شهاب که هنوز نشسته بود انداخت و گفت خب من دیگه میرم.
یلدا مواظب خودت باش.
یلدا نگاه سردی به او انداخت و گفت تو هم همینطور.
صبر کن ساک رو تا پایین میارم.
من خودم میتونم ببرم.
هنوز که آژانس نیومده.
تا برم پایین میاد.
شهاب دنبالش راه افتاد و گفت یلدا توی این مدتی که من نیستم...نکنه از خونه ی حاجی جای دیگه ای بری.
یلدا آنقدر سرد و تلخ شده بود که نتوانست سردیش را پنهان کند و گفت این دیگه به خودم مربوط میشه.
هر جا دلم بخواد میرم.
شهاب عصبانی شد و گفت با من تلخ حرف نزن . یلدا !تلخ میشنوی ها.
یلدا نگاه معنی دارش را به او انداخت و گفت مهم نیست . من عادت دارم.
شهاب بلندتر گفت فکر میکردم خداحافظی بهتری داشته باشی همخونه.
یلدا آزرده نگاهی به پشت سرش انداخت. چقدر سخت بود اشکهایش را زندانی کند. چقدر دوستش داشت و
چقدر دلتنگش بود. توی اتومبیل سد چشمانش شکست و رودی از اشک روی صورتش راه گرفت.


فصل 20
دو روز بود که یلدا به خانه ی حاج رضا برگشته بود . دو روز که شهاب را ندیده بود. دو روز که دلش نتپیده بود.
هیجان زده نشده بود. گر نگرفته بود. منتظر نمانده بود. برای دیدن شهاب نقشه نکشیده بود . دو روز سخت و جانکاهی
که لحظه لحظه اش را حس کرده بود و هر لحظه برایش ساعت ها گذشته بود و دو روزی که حتی یک لحظه اش
را بی یاد شهاب سپری نکرده بود. اصلا حال و حوصله ی خانه حاج رضا را نداشت و این برایش بسیار عجیب بود. اصلا دلش نمیخواست در میان جمع باشد. مدام در اتاق تنها بود.
کم حرف و بی حوصله اشتهایی به غذا خوردن نداشت.
پروانه خانم و مش حسین که از آمدن یلدا بسیار هیجان زده بودند حالا با دیدن وضعیت یلدا دگرگون شده بودند. مدام پچ پچ میکردند و
دلشان میخواست برای شاد کردن او هر کاری بکنند.
پروانه خانم به مش حسین میگفت طفلک دختره رو انگار رو آتیش گرفته اند. میبینی چه جوری شده؟
نصف اون موقع شده. و بعد بلند میگفت حاج رضا خدا خیرت بده. با این کاری که در حق این طفل معصوم کردی. با این بلا یی که به جون این
دختر انداختی. معلوم نیست پسره چی به سرش آورده ... این دختری که یه لب بود و هزاران خنده به این حال و روز افتاده.
مش حسین مثل همیشه غمها را در دلش میریخت . در برابر حرفهای پروانه خانم چیزی نمیگفت و فقط آه میکشید و سر تکان میداد...
اما حاج رضا! او از روزی که شهاب با او تماس گرفت و از سفر نا به هنگامش حرف زد برای آمدن و دیدن دوباره ی
یلدا لحظه شماری میکرد اما او هم با دیدن یلدا غافلگیر شد.
شب اول خیلی دلش میخواست تا صبح بنشیند و یلدا برایش صحبت کند و از شهاب و خودش بگوید. اما با
حال و روزی که یلدا داشت و با روحیه افسرده ای که پیدا کرده بود حاج رضا منصرف شد و سعی کرد یلدا را به
حال خود بگذارد. گویی میدانست او چه حالی دارد.جلسه ی آخر ادبیات معاصر بود. یلدا کنار فرناز نشسته بود. ولوله ای در کلاس بر پا بود و بیشتر دخترها مشغول تماشای
عکسهای نامزدی نسیم یکی از همکلاسیهایشان بودند. یلدا خیره در کتابی که روی پاها گذاشته بود غرق در افکارش
بود. به یاد روزی افتاد که شهاب برای مراسم عقد آمده بود . به یاد نگاهش به یاد اخمهایش و به یاد لحظه لحظه های
زندگی اش با شهاب . اما صدای فرناز که مثل یک جیغ نا به هنگام آدم را از زندگی سیر میکرد رویای یلدا را
به هم ریخت و او را از دریای افکارش بیرون کشید.
فرناز گفت یلدا کجایی؟ یا خودش میاد یا نامه اش.
یلدا که هنوز به آنها در مورد سفر شهاب و از رفتن خودش به منزل حاج رضا حرفی نزده بود ترجیح داد در اینمورد همچنان
سکوت کند. بیحوصله نگاهی به او انداخت و گفت چی میگی؟
نسیم عکسهاش رو آورده . پاشو دیگه.
آلبومش رو بگیر بیار اینجا. من حوصله ندارم بیام اونجا.
چه عجب برای دیدن عکس سر و دست نمیشکنی؟ ولش کن زنگ دیگه ازش میگیرم.
چرا نرگس نیومده؟
تا دکتر خلیلی رو پیدا کنه و باهاش حرف بزنه طول میکشه. مخصوصا اگه موضوع تحقیق نیمه کاره هم باشه.
مگه حالا دکتر خلیلی راضی میشه نمره ی کامل بده.
نرگس وارد کلاس شد.(غرغر کنان و عصبانی از دکتر خلیلی و سختگیری هایش)اماخیلی زود متوجه کسالت یلدا
شد و پرسید چی شده . یلدا تو مریضی؟
آلبوم هنوز دست بچه ها بود و به اینطرف و آنطرف کشیده میشد. دکتر فروزش بالای سر یلدا که روی صندلی
اولین ردیف نشسته بود ایستاد و گفت کافیه. خانمها اون آخر چه خبره؟
فعلا عکسهای خانوادگی را جمع کنید. آقایان کلاسه... جلسه آخره و مطالب نگفته بسیار...خانم یاری بخوان.
یلدا که حوصله روخوانی نداشت نگاهی به استاد کرد و بی حوصله در جایش ایستاد.
استاد با اشاره ی دست از او خواست بنشیند و بخواند.
اکثر استا دها یلدا را میشناختند . او دختر زرنگ و باهوشی بود. به واسطه ی علاقه اش به متون ادبی و
رشته ی تحصیلی اش فعالیت بیشتری از خود نشان میداد فعالیت بیشتری از خود نشان میداد. استعداد
خاصی در ادای مطالب ادبی داشت و به قول دکتر فروزش آنچنان از دل میخواند که واقعا بر دل مینشست.
برای همین بود که روخوانی مطالب ادبی که لازم بود در کلاس خوانده شود مثل یک وظیفه به دوش یلدا بود.
دکتر فروزش آخرین مطلب را راجع به فروغ فرخزاد گفت و بعد از یلدا خواهش کرد یکی از اشعارش را بلند بخواند.
این شعر شعری بود که یلدا بسیار دوستش داشت. شعری که یک خواننده آن را خیلی زیبا و شاعرانه خوانده بود.
یلدا شبها قبل از خواب سعی میکرد این آهنگ را گوش کند. حتی خود شهاب هم به این آهنگ علاقمند شده بود.
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب میشود.
چگونه سایه ی سیاه سر کشم اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن تمام هستی ام خراب میشود
شراره ای مرا به کام میکشد
به اوج میبرد مرا به دام میکشد
نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب میشود
یلدا به زحمت میخواند. بغض وحشتناکی در گلویش پیچیده بود . بغضی که از اعماق قلبش برمیخاست.
عاقبت تاب نیاورد و به کلمه ی شهاب که رسید بغضش ترکید و به هق هق افتاد.
فرناز و نرگس هراسان و متعجب یلدا را نگاه میکردند گویی تازه متوجه اوضاع غیر طبیعی یلدا میشدند.
دکتر فروزش از یلدا خواهش کرد که برود و آبی به صورتش بزند و بعد از رفتن یلدا به فرناز و نرگس که نگران
شده بودند اجازه داد به دنبالش بروند. آنها راهرو را دویدند و سراسیمه به یلدا پیوستند.
فرناز گفت یلدا چت شده؟!
نرگس نیز گفت یلدا جون تو رو خدا حرف بزن.
یلدا در میان هق هق گریه هایش با اصواتی مبهم از آنها خواست به محوطه ی بیرون بروند.
وقتی یلدا روی سکویی سرد نشست فرناز و نرگس چشم به دهان او دوختند و رو به روی او جای گرفتند.
نرگس پرسید یلدا شهاب اذیتت میکنه؟
فرناز گفت غلط کرده اذیت کنه. پدرش رو در میارم.
نرگس دوباره پرسید دعواتون شده؟ چیزی بهت گفته؟
فرناز ادامه داد اصلا از اولش اشتباه کردیم. ساسان بیچاره همیشه این رو میگه.
یلدا با دست صورتش را پنهان کرد و بعد از لای انگشتها در حالی که فرناز و نرگس را مینگریست در میان
اشکها لبخند زد و با هیجان خاصی گفت بچه ها شما اشتباه میکنید. من ... من شهاب رو دوست دارم.
فرناز و نرگس مبهوت به کلماتی که همراه بخار از دهان یلدا بیرون می آمدند چشم دوخته بودند و ناباورانه
منتظر حرفهای بعدی یلدا ماندند.
یلدا ادامه داد . من عاشق شهابم... و بعد در حالی که دوباره اشکهایش را ه گرفته بودند با بغض گفت
تک تک سلولهام انگار فریاد میزنن که دوستش داریم. برام مثل اکسیژن شده. نبودش خفه ام میکنه.
یلدا به وضوح میلرزید. نرگس بدون کلامی آغوشش را باز کرد و یلدا را در آغوش گرفت و اشک از چشمان
فرناز جاری شد.
آنها که تازه حال یلدا را میفهمیدند و به علت تغییرات یلدا پی برده بودند کمک کردند تا با یلدا به داخل دانشگاه
برگردند. به بوفه رفتند و چای گرم نوشیدند و تا ظهر یلدا فقط و فقط از شهاب و اتفاقات اخیر حرف زد. حالا احساس بهتری داشت . گویی
کمی سبک شده بود . چقدر راحتتر شده بود.
فرناز گفت یلدا حالا از کی عاشقش شدی؟
یلدا لبخندی زد و گفت نمیدونم. چطوری شد؟ ولی فکر کنم از همون لحظه که اومد خونه ی حاج رضا تا صحبت کنیم.
فرناز دو دستی روی سر یلدا کوبید و گفت خاک بر سرت ! آخه آدم قحط بود . اینقدر هول شدی. بدبخت!
نرگس او را هل داد و گفت ا برو ببینم. چی کارش داری؟ دیگه از شهاب بهتر کیه؟ خداییش به نظر من هم
خیلی با شخصیت و آقاست.
یلدا با حالتی که میخواست حرص فرناز را در بیاورد ادایی در آورد و گفت مرسی. متشکرم نرگس.
و بعد در حالی که به فرناز اشاره میکرد ادامه داد این دیوونه ست . هیچی سرش نمیشه.
فرناز گفت غلط کردین. اصلا مگه قرار نبود دیگه عاشق کسی نشی؟
یلدا حالتی تهدید آمیز به خود گرفت و گفت حالا نری و بذاری کف دست ساسان و مامان و بابات!
فرناز گفت نه بابا مگه دیوونه ام.
حالا دیگر نوبت شوخی و خنده های بی دلیل رسیده بود. یلدا فکر میکرد چقدر خوبه که نرگس و فرناز را دارم.
داشتم دق میکردم.
بعد از دقایقی سر و کله ی سهیل پیدا شد و گفت سلام...سلام خانم یاری.
سلام مگه کلاس تموم شد؟
بله تموم شد. هر چی استاد گفت من یادداشت کردم. میخواین براتون کپی بگیرم؟
دستتون درد نکنه . متشکر میشم.
فرناز زیر لب غرغر کرد و گفت خدا بده شانس.
یلدا گفت بچه ها من میرم استاد رو ببینم . خیلی بد شد. برم ازش معذرت خواهی کنم. کلاس رو خراب کردم.
نرگس شما با آقای محمدی میرید انتشارات تا جزوه ها رو کپی بگیرید؟
باشه تو برو.
یلدا بسرعت از آنها دور شد و نگاه سهیل حسرت آلود با یلدا رفت.
دکتر فروزش هنوز داخل راهرو بود . چند نفر از دانشجوها دورش را گرفته بودند.
وقتی یلدا را دید از دور اشاره کرد تا منتظر بماند و بعد از دقایقی لبخند زنان بسوی یلدا آمد و گفت بهتری؟
یلدا با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت بله استاد.. ببخشید که کلاس رو به هم ریختم.
دکتر فروزش لبخندی زد و گفت اشکالی نداره دختر. به ما نمیگویی چه بر تو گذشت؟
یلدا با خجالت خندید و چیزی نگفت؟.
دکتر فروزش گفت چه جرم رفت که به ما سخن نمیگویی؟ جنایت از صرف ماست یا تو بد خویی.؟
و ادامه داد شاید هم ما محرم راز نیستیم؟ تو را رازیست اندر دل به خون دیده پرورده و لیکن با که گویی راز؟
چون محرم نمیبینی؟
یلدا گفت اختیار دارید استاد ! شما محرم همه ی بچه هایید اما من جسارت دروغ گفتن ندارم. چون از گفتن
حقیقت خجالت میکشم.
دکتر خندید و گفت دروغ هم بگویی بیفایده است . چون نگاهت زلال شده و نگاه صدای دلت را به گوش میرساند.
و صدای دل تو صدای اکسیر خالص است و همه ی اینها یعنی این که تو دچار شده ای و به قول استاد بزرگ
سهراب دچار یعنی عاشق! اما گر مرد رهی میان خون باید رفت!یادت باشد دخترم !عاشق باش. عاشق بمان
عاشق بمیر... و عشق و تنها عشق انسان را انسان میکند.
گویی یلدا در میان کلام شیرین استادش محو شده بود. دلش میخواست ساعتها بنشیند و او بگوید و بگوید...
دکتر فروزش در حالی که یلدا را ترک میکرد آخرین شعرش را زمزمه کنان خواند و رفت و یلدا کلمات آخر را دیگر نشنید:
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو یلدا شبها تا دیر وقت درس میخواند و روزها امتحان میداد. روزهای طاقت فرسا و بی رحمانه ای بر او میگذشت.
حاج رضا و بقیه نگرانش بودند اما برای یلدا جالب بود که حاج رضا هیچ چیزی از او نمیپرسید. گویی به درد
عمیق او پی برده بود و نمیخواست بیشتر مایه ی آزارش باشد.
بیخوابی های شبهای امتحان یلدا را رنجور ساخته بود. گاه فکر میکرد واقعا بیمار است. اما چیزی که او را بیمار
کرده بود نگرانی اش از بابت نیامدن شهاب بود.
وقتی یک هفته از رفتن شهاب گذشت و هیچ خبری از شها ب نشد حتی تلفن! آن وقت بود که نگرانی یلدا
به اوج خود رسید. گریه های نیمه شب او از درد دوری و از غم عشق پای چشمانش را گود و تیره کرده بودو صورت
تکیده اش زرد و بی رنگ شده بود.
شبی وقتی برای امتحان فردا صبح درس میخواند کتاب را بست و به شهاب فکر کرد و به یاد شعری که استاد برایش خوانده
بود افتاد و دیگر تحمل درس خواندن را نداشت. دفتر خاطراتش را آورد و شروع به نوشتن کرد.
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
اگر تو با من مسکین ،چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
یلدا به هق هق افتاد و بلند بلند گریست. چقدر دلش برای خانه ی شهاب تنگ بود.
برای اتاقش. دیگر خود را متعلق به خانه ی حاج رضا نمیدانست و از این که خودش را متعلق بخ خانه ی شهاب هم بداند
خجالت میکشید و با خود میگفت نه من متعلق به آنجا نیستم. اگر بودم میماندم. من متعلق به هیچ جا نیستم.
گاه دلش میگفت اصلا همه چیز را رها کن و برو به جایی که هیچ کس تو را نشناسد . اما امان از همان دل.
فکر این که شهاب با میترا به مسافرت رفته گاهی او را به مرز جنون میرساند . مخصوصا وقتی فرناز خیلی
جدی میگفت تو نباید میگذاشتی با میترا بره. اون دیگه مال میتراست.
این فکری بود که گاه یلدا هم میکرد ولی باز به خود میگفت اینجوری بهتره. من نباید مانع رفتن اون میشدم.
چون اگه جلوش رو میگرفتم معلوم نبود با من چه برخوردی میکنه. شاید فقط غرور من بود که میشکست و از
بین میرفت . اما با رفتنش شاید خیلی چیزها برای خودم مشخص بشه...
شهاب حتی یک بار هم به خانه ی حاج رضا تلفن نزد. یلدا هم با اینکه برای شنیدن صدای مردانه ی او پر
میزد اما جرات گرفتن شماره ی تلفن همراهش را نداشت. با هر صدای زنگ تلفن یا زنگ خانه چیزی در دلش
آوار میشد و نا خواسته به سوی تلفن میدوید اما باز هم خبری از شهاب نبود و او دل مرده و افسرده تر میگشت.
در این مدت حتی کامبیز را هم ندیده بود تا شاید خبری از شهاب برایش بیاورد.
هنگام رفتن به دانشگاه آنقدر دور و اطراف را خوب نگاه میکرد تا شاید اثری از او بیابد.
گاه بخود میگفت شاید اینها یک نقشه است و اصلا مسافرتی در کار نبوده و برای این که من رو از سرش باز
کنه این نقشه رو کشیده.
 
بالا