• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

رمان همخونه

parisa

متخصص بخش
کامبیز سری تکان داد و گفت باشه.باشه. خیالت راحت.
دیر نکنی ها...سریع بیا کارت دارم.
باشه . فقط در حد یک دوش گرفتن.
یلدا نهایت تلاشش را برای نگاه نکردن به شهاب کرده بود اما عاقبت تاب نیاورد و لحظه ای چشمهای منتظر و
رنجیده و نگران شهاب را نگریست.
کامبیز اتومبیل را روشن کرد. شهاب عقب رفت و یلدا توانست او را بهتر ببیند. با خود گفت شبیه دامادها شده.
چقدر نیاز به تنهایی داشت.
اتومبیل حرکت کرد و کامبیز دستی برای شهاب بالا برد و گاز داد. تصویر شهاب بر جای ماند و یلدا با خود گفت حالا چرا
میرم خونه ی کامبیز ؟ انگار با خودم هم لج کرده ام. آخه من اونجا چکار دارم؟اصلا بگم کی ام؟ خدایا .اصلا حوصله آدمهای جدید و تعارفات ندارم. دلم میخواد گریه کنم.
کامبیز نگاهی به یلدا که در سکوت و نگرانی مچاله شده بود انداخت و گفت یلدا خانم...یلدا خانم.
یلدا از اوهامش بیرون کشیده شد و به اتومبیل باز گشت و دستپاچه نگاهی به کامبیز کرد که کامبیز خنده اش گرفت و گفت یلدا خانم کجا بودید؟ انگار خیلی هم خسته اید؟
تقریبا تا شش دقیقه دیگه میرسیم خونه. اونوقت شما میتونید کاملا استراحت کنید.
شما رو هم به زحمت انداختم.
باز هم که تعارف میکنید. اتفاقا وقتی به مامان زنگ زدم و گفت که شما داری میایید خیلی خوشحال شدند.
فقط مامان و بابا خونه هستند؟
نه دو تا خواهر هم دارم. کیمیا که نامزد داره و کتایون که دانشجوی زبان انگلیسی است و هنوز ازدواج نکرده.
چه جالب .من تا حالا نمیدونستم خواهر دارید؟
یک برادر هم دارم که ازدواج کرده و یک دختر دو ساله داره. اسم برادرم کامرانه و اسم دخترش هم ملیکاست.
یلدا سری تکان داد و لبخندی زورکی زد. از اینکه قرار بود خواهر های کامبیز را هم ببینه اصلا خوشحال نبود.
ناخواسته دلشوره گرفت و پرسید راستی شما نگفتید من کی ام؟
کامبیز خندید و گفت شما کی هستید؟خب معلومه دیگه .شما یلدا خانمید دیگه.
و بعد در حالی که خنده ی قشنگی بر لب داشت ادامه داد نگران نباشید من گفتم که حاج رضا رفته سفر و خواهر خونده ی شهاب چند وقتیه که اومده پیش شهاب . امشب هم دعوت شده اما شهاب راضی نبوده توی اینجور میهمانیها خواهرش رو ببره.
یلدا هنوز قانع نشده بود و نگران به کامی چشم دوخته بود.
کامبیز پرسید. چیه؟ بازکه نگرانید. مطمئن باشید کسی شما رو سوال پیچ نمیکنه.
عاقبت اتومبیل کامبیز مقابل در بزرگ و سفید رنگی متوقف شد . خانه ی ویلایی بسیار زیبایی داشتند.
حیاط بزرگی که درختهای بیشمارش جلال و ابهت خاصی به آن بخشیده بود. مخصوصا حالا که بعضی از آنها هنوز سفید پوش برف گذشته بودند.
بعد از دقایقی صدای سلام و احوالپرسی سالن بزرگ خانه را پر از ولوله کرد. خواهرهای کامبیز مثل خودش بلند قد و سبزه رو بودند.
و کنجکاوانه و مشتاق به یلدا نگاه میکردند. زنی میان سال و خوش پوش با پوستی روشن و چشمانی درشت با هیکلی که اصلا شبیه بچه هایش نبود به عنوان مادر کامبیز معرفی شد. یلدا از استقبال گرم خانواده ی کامبیز به هیجان آمده بود.
نگاههای محبت آمیز و لبخندهای گرمی که به یلدا هدیه میکردند باعث میشد خود را خودمانی تر حس کند و از آمدن به آنجا خوشحال شود.
کامبیز که یلدا را تقریبا خجالت زده میدید برای آنکه او را از تعارفات خانواده اش برهاند گفت خیلی خب خیلی خب.
کتی جان یلدا خانم رو ببر اتاق من رو بهشون نشون بده که وسایلشون رو آنجا بذارن و اگه میخوان استراحت کنند...
صدای مردانه ای آنها را بخود جلب کرد. چه عجله ای داری پسر جان؟ بگذار ما هم با این مهمان عزیز آشنا بشیم.
 

parisa

متخصص بخش
پدر کامبیز بلند قامت و چهارشانه پیش آمد و لبخند زنان گفت خوش امدی دخترم.
سلام . متشکرم. ببخشید من مزاحم شدم.
اختیار دارید . عزیزم. منزل خودته. شهاب جان خوبند؟
بله سلام رسوندند. تشکر.
کامبیز گفت بابا شما خونه بودی؟
مادر گفت بله ایشون خواب تشریف داشتند.
کیمیا گفت همینجوری میخواین سر پا بایستین؟ یلدا خانم خسته شد.
یلدا شرمگین لبخند زد.
کامبیز گفت بفرمایید یلدا خانم . بفرمایید توی اتاق من.
مادر گفت وای پسر جان چرا اینقدر عجله میکنی. بذار چند دقیقه بشینیم و یلدا خانم رو درست زیارت بکنیم ویک چایی
و میوه ای و یک چیزی بالاخره.
پدر گفت آره بابا جان .تو عجله داری برو به کارت برس. ما دوست داریم یلدا خانم فعلا کنارمون باشه... و خطاب به یلدا با لحن شوخی گفت البته اگر یلدا خانم هم دوست دارند؟
یلدا خندید و گفت بله حتما خوشحال میشم.
کامبیز گفت آخه یلدا خانم خسته اند. تازه از دانشگاه اومدند.
پدر گفت مگه توی دانشگاه بجز درس خوندن کار دیگه ای هم هست.؟
کامبیز گفت یعنی چی؟
پدر گفت پسر جان درس خواندن پشت میز نشستن وشیطنت کردن که دیگه خستگی نداره.
و همگی خندیدند. پدر کامبیز فضا را شادتر کرده بود. خیلی راحت و بی غل و غش با یلدا برخورد کردند و یلدا خیلی زود با آنها آشنا شد.
کتایون و کیمیا لبخندهای معنی داری به یلدا میزدند و طوری به او نگاه میکردند که گویی از فضا آمده است.
چند لحظه بعد موبایل کامبیز زنگ زد و کامبیز در حالی که بسوی یلدا میامد گفت شهابه.
یلدا گوشی را گرفت و گفت سلام.
سلام . خوبی؟
خوبم.
راحتی اونجا؟
آره . آره.
شهاب با لحن خاصی گفت ببین اگه اونجا رو دوست نداری یک ساعت دیگه میام دنبالت.
نه نه . دوست دارم.
یلدا میخوای نرم؟
نه نه گفتم که خیلی راحتم.
باشه مواظب خودت باش.
خوش بگذره.
یلدا گوشی را به کامبیز داد. صورتش گلگون شده بود و احساس میکرد حرارت از صورتش به بیرون میتراود.
کامبیز آنها را تنها گذاشت تا آماده شود. بعد از دقایقی او هم آماده ی رفتن شد. نزدیک غروب بود و هوا رو به تاریکی میرفت.
یلدا از اینکه کامبیز هم میرفت دلتنگ شد .گویی دوباره احساس غربت میکرد.
کامبیز هم کت و شلوار پوشیده و کراوات زده بود. یلدا با دیدن کامبیز در دل گفت مثل اینکه موضوع خیلی مهمه.
چقدر به خودشون رسیدند.و ناخواسته بیاد روز عقدش افتاد که هم کامبیز و هم شهاب چقدر ساده و بی تکلف
آمده بودند. انگار که اصلا براشون مهم نبوده. رنجشی در دلش افتاد. دلش چنگ شد...
کامبیز گفت تو رو خدا یلدا خانم رو خسته نکنید. کتی بسه دیگه. چقدر حرف میزنی. مامان شام چی درست کردی؟
مادر گفت تو چیکار داری. عزیزم؟ تو که شب اینجا نیستی.
کامبیز گفت ببینید یلدا خانم چی دوست دارن...یلدا خانم هر چی دوست دارید همون رو بگین.
یلدا گفت من هر چی باشه دوست دارم. و الان هم فکر میکنم خیلی زوده.شما اصلا نگران نباشید
دیرتون میشه.
پدر گفت کامی جان راحت شدی؟حالا برو دیگه. خسته امون کردی.
کامبیز گفت دست همگی تون درد نکنه. خیلی به من ابراز علاقه و محبت میکنید. واقعا پیش یلدا خانم
شرمنده ام میکنید.
مادر گفت الهی قربونت برم. کتی براش اسفند دود کن.
کتایون گفت .حتما.
مادر کامبیز راست میگفت .او واقعا برازنده و شیک شده بود.
کامبیز پسر خوش قیافه ای بود.موهای بلندش را از پشت سر بسته بود و چهره ای جذاب پیدا کرده بود.
چشمهای کامبیز برقی زد و لبخند قشنگی نثار یلدا کرد و گفت یلدا خانم یک لحظه تشریف بیارید.
یلدا از روی مبل بلند شد و عذرخواهی کرد و بسوی او رفت. تمام نگاهها او را دنبال کردند.
کامبیز خم شد . سر پیش آورد و گفت یلدا خانم تو رو خدا راحت باشید. خانواده من رو که میبینید. همه شون
ماشاءالله زیادی راحتند. با کتی و کیمیا برید توی اتاق من و اگه امشب هم ترسیدید اونها میان پیشتون
هر چی لازم داشتید از اونها بگیرید. چیزی لازم ندارید؟
نه نه متشکرم . شما خیالتون راحت باشه. بازم ممنونم.
هرطور که خونه ی خودتون هستید اینجا هم همونطور باشید.
مرسی نگران نباشید.
کامبیز نگاهی به او کرد و فکری کرد و بعد گفت نگران نباشید. اصلا ... اصلا به امشب فکر نکنید. خداحافظ.
خداحافظ..
آنشب برای یلدا تجربه ی جدیدی بود. حداقل این بود که کمتر بیاد شهاب افتاده بود. مادر کامبیز زرشک پلو با مرغ
خوشمزه ای درست کرده بود که همگی از خوردن آن لذت بردند.
بعد از شام هم دور هم نشستند و پدر کامبیز مجلس را بدست گرفت و از همه چیز و همه جا گفت.
برای یلدا که همیشه تنها بود و دور برش خلوت . شب جالبی بود. آنقدر که وقت نمیکرد به یاد شهاب بیافته... و از
این جهت خوشحال بود.
بالاخره همراه خواهران کامبیز به طبقه ی بالا رفتند تا در اتاق کامبیز استراحت کنند.
کتایون گفت یلدا جان شبها زود میخوابی؟
نه اتفاقا تا دیر وقت بیدارم.
چه خوب . بابا این کیمیا ساعت 10 میخوابه.
کیمیا گفت بیخود کرده ای . من کجا ساعت 10 میخوابم. از دست کامبیز و بابا مگه میشه زود خوابید.
کتایون گفت آره کامبیز تا دیر وقت اینجا میشینه و گیتار میزنه. گاهی هم بلند میخوابه.
یلدا متعجب گفت ا. چه جالب من نمیدونستم آقا کامبیز اینطوری اهل موسیقی باشن...
کیمیا گفت به . کجاش رو دیدی. پس واجب شد بیشتر اینجا بیای و از نزدیک هنر نمایی اش رو ببینی.
یلدا خندید...
کتی گفت یلدا جان مانتوت رو در بیار و راحت باش. لباس داری؟
بله .بله .مرسی.
یلدا روسری اش را برداشت و مانتویش را در آورد . از نگاههای کتی و کیمیا خنده اش گرف. تاپ قرمز خوش رنگی
پوشیده بود که با شلوار جین اش زیبا به نظر میرسید.
کتی طاقت نیاورد و گفت ماشاءالله چقدر خوشگل و ظریفی.
کیمیا گفت بزن به تخته. و خندید.
کتی در حالی که دو انگشتی به کمد میزد گفت چه موهای بلندی داری. خوش بحالت. چطوری این همه بلندشون
کردی؟ من که طاقت نمیارم . تند تند کوتاه میکنم و بعد پشیمون میشم. البته موهات خیلی هم قشنگه و به بلند
کردنش میارزه.
یلدا فقط خندید و از اینکه آنقدر از او تعریف میکردند خوشحال بود و در دلش قند آب میکرد.
ناگهان نگاه کتی روی گردنبند یلدا متوقف شدو در حالی که متحیر به یلدا نزدیک میشد خطاب به کیمیا گفت
ا ... کیمیا این زنجیر چقدر شبیه زنجیر کامیه.
دل یلدا هوری ریخت. چون واقعا زنجیری بود که کامبیز سر عقد به او هدیه داده بود.
کیمیا ادامه داد آره . شبیه شه.
کتی با شیطنت خاصی پرسید . هدیه است؟
یلدا غا فلگیرانه گفت بله. (اما در یک لحظه از تصور و فکر آندو خواهر خجالت کشید و پشیمان شد.)ا
ضربه ای بدر خورد . مادر کامبیز بود که با یک ظرف آجیل وارد اتاق شد و گفت دخترا بیدارید؟
شما که نمیذارید یلدا خانم استراحت کنند.
کتی گفت مامان یلدا دیر میخوابه. خودش میگه زود خوابش نمیبره.
مادر کامبیز هم به آنها پیوست.
کیمیا گفت بابا خوابید؟
آره مادر و چشم به یلدا دوخت.
 

parisa

متخصص بخش
هر بار که یلدا چشمش به او میافتاد مجبور بود لبخندی بزند سر را به زیر بیاندازد.
کتی رو به مادرش گفت مامان میبینی چه موهایی داره؟ و بعد خطاب به یلدا گفت موهات رو باز میکنی یلدا جون؟
یلدا مجبور شد گیره ی سرش را باز کند.
کیمیا گفت وای شهاب این خواهر خونده ی خوشگل رو تا بحال کجا قایم کرده بود که هیچی هم ازش نمیگفت و خندید.
چهره ی یلدا با شنیدن اسم شهاب رنگ باخت و ناگهان به یاد او و میهمانی اش افتاد. بیاد میترا و اینکه الان آنها
چه میکنند؟ دیگر حواسش به آنها نبود. در یک لحظه عرصه را تنگ یافت و دلش خواست فریاد بزند راحتم بذارید. میخوام تنها
باشم. اما تنها به زدن لبخندی اکتفا کرد.
مادر کامبیز بعد از دقایقی در حالی که آنها را ترک میکرد گفت بچه ها من دیگه میرم بخوابم. شاید کامی زنگ بزنه.
حواستون باشه. یلدا خانم رو هم زیاد بیدار نگه ندارید... شب به خیر.
بعد از رفتن او کتی بسراغ ضبط رفت و آهنگ ملایمی گذاشت تا به جمعشان حال و هوای دیگری بدهد.
در مورد هر چیزی حرف زدند . یلدا برای آنها جالب بود و آنده برای یلدا . دوباره حرف به شهاب رسید.
کتایون گفت راستی عروسی شهاب کی هست؟
یلدا که داشت قالب تهی میکرد گفت عروسی شهاب؟
آره وا مگه خبر نداری؟ میترا رو ندیده ای؟
یلدا سعی کرد لبخندی بزند و گفت چرا دیده ام.
خب دیگه . نظرت راجع به اش چیه؟
خب نمیدونم. درست نمیشناسمش. بد نیست. البته از چه لحاظ.؟
هر سه خندیدند . یلدا به ظاهر ملایم مینمود ولی دلش میخواست بیشتر راجع به میترا و رابطه اش با شهاب بداند.
کتی گفت البته ببخشیدها . در واقع یک جورایی فامیل میشه. یعنی اون میشه زن داداشت. شاید بهت بر بخوره.
نه...نه اصلا به اش تعصب ندارم.
کیمیا زد زیر خنده و گفت میدونی کامی اسمش رو چی گذاشته؟
نه چی؟
کتایون گفت مارمولک خون آشام.
یلدا خندید . بنظرش اسم خوبی بود.پرسید زیاد میاد خونه تون؟
کتی جواب داد آه نگو. خدا نکنه. چند بار با شهاب اومدند اینجا. اما خوشبختانه خیلی وقته که نمیان.
پس شما باید خوب بشناسیدش.
چه جور هم.
شهاب رو دوست داره؟
فکر نکنم.
کیمیا گفت راستش کامی میگه هیچ کدوم همدیگه رو دوست ندارن. و فقط روی یک حسابهایی قراره ازدواج کنند.
کتی در حالی که ادای میترا را در میاورد گفت به قول مارمولک خون آشام من به عشق اعتقادی ندارم. عشق آدم رو حقیر میکنه.
میترا این رو گفت ؟ جلوی شهاب؟
آره بابا. پر روتر از این حرفهاست.
کیمیا گفت بنظر من شهاب حیفه . یعنی واقعل میترا دختری نیست که به درد شهاب بخوره.
کتی گفت نه بابا. میبخشی یلدا جون. من رکم. شهاب هم خیلی مغروره و هم خیلی پر افاده . خیلی هم به هم میان.
کیمیا گفت اصلا هم نمیان. اون چیزهایی که کامی از شهاب میگه با چیزهایی که من از این دختره دیدم زمین تا آسمون فرقشه.
آقا کامبیز خیلی وقته که با شهاب دوسته؟
آره . از آخرین سالهای دبیرستان و بعد از دانشگاه تا حالا دیگه.
یلدا خواست که حرف را عوض کند . بنابر این بی مقدمه پرسید شما هم قراره ازدواج کنید؟
کیمیا لبخندی زد و گفت دقیقا دوازده روز دیگه.
یلدا به هیجان آمدو گفت وای به این زودی .پس چیزی نمونده.
کتی گفت البته یک ساله عقد کرده.
یلدا رو به کیمیا گفت دوستش داری؟ یعنی عاشقش شدی؟
عاشق که نه اونطوری. ولی خب دوستش دارم.
یلدا لبخندی زد و نگاهش به گلهای رو تختی دوخته شد.
کتی پرسید. چی شد؟ رفتی توفکر؟
یلدا لبخند زد و صادقانه گفت خیلی خوشحال میشم وقتی می شنوم دو نفر همدیگر رو دوست دارن و بهم میرسن.
کیمیا نگاه مهربونی به او کرد و گفت آخی...نازی.
کتی هم با نگاه شیطون و زیرکش یلدا را نگاه کرد و گفت ان شاءالله تو هم بهش میرسی.
لبخند بر روی لبهای یلدا نشست و در دل گفت من در کنارشم منتها بدون داشتن او.
کیمیا هم خندید و گفت معلوم شد یک نفر رو دوست داری ها.
یلدا خندید و گفت آره دوست دارم .ولی عاشقانه.
کتی گفت آخی . چه راستگو.
یلدا لبخند زنان گفت بقول استادم دروغ هم بگم بیفایده است. چون از چشمام پیداست.
باهاش دوستی؟
یلدا نمیدانست چه بگوید. لبخندی زد وگفت نه به اون شکل.
ا. چرا؟ میدونه دوستش داری؟
یلدا سری تکان داد و گفت نمیدونم.
کتی که گویی تصوراتش به ناگاه اشتباه از آب در آمده بود با حیرت گفت مگه میشه ندونه؟ چرا بهش نگفتی؟
یلدا چیزی نگفت.
بعد کتی خنده ی شیطنت باری کردو گفت بهر حال مطمئن باش که اون خیلی دوستت داره.
یلدا چشماش رو گرد کرد و گفت از کجا میدونی.
کتی خندید و گفت خب دیگه. بعدا میگم.
کیمیا هم خندید . گویی آندو از چیزی مطلع بودند که یلدا از آن خبر بود.
آنها تا دیر وقت بیدار بودند و صحبت میکردند. یلدا احساس خوبی داشت. بعد از مدتها کسانی بجز فرناز و نرگس همدم او شده بودندو این برایش جالب و سرگرم کننده بود. از این که به آنها اعتراف کرده بود که کسی را دوست دارد احساس عجیبی داشت.
نمیدانست کار درستی کرده است یا نه؟
کتی و کیمیا از یلدا قول گرفتند که حتما برای عروسی بیاید و بالاخره شب به خیر گفتند و یلدا را تنها گذاشتند.
یلدا نگاهی به اتاق بزرگ کامبیز انداخت. چه کتابخانه ی بزرگ و زیبایی .
بسوی آن رفت و از لابلای رمانها کتابی را بیرون کشید . کتابی که سالها پیش آنرا چندین بار خوانده بود و خیلی دوستش داشت(پر اثر ماتیسن) روی تخت نشست و شروع کرد به ورق زدن . فکر میهمانی خانه ی
میترا و رفتن شهاب و بودن او در ان میهمانی لحظه ای رهایش نمیکرد . کتاب را کنارش رها کرد و دراز کشید.
نگاهش به سقف بود و افکارش مغشوش. بدجوری دلش در هوای یار میتپید. چشمها را بست .
صورت شهاب را جلوی چشمان خود مجسم کرد. بیقرارتر شد . دلش به شدت ناآرام بود. دوباره نشست ودستها را روی صورتش گذاشت و بلند گفت خدایا کاری بکن که هر جا هست همین الان به یاد من بیافته. ازت خواهش میکنم.
دستها را برداشت و نفس عمیقی کشید.
دوباره سعی کرد چهره ی شهاب را جلوی چشمانش مجسم کند. گویی کار مهمی برای انجام دادن داشت. در جایی خوانده بود یک عاشق واقعی میتواند ارتباط روحی با معشوق ایجاد کند. بشرطی که واقعا از اعماق قلبش بخواهد...
با امید بیشتر به او فکر کرد .
تصویرش واضحتر شد. نگاهش جان گرفت و اشکهای گرم روی گونه های سرد یلدا دویدند. زیر لب گفت
شهاب.شهاب جونم...
دوباره به خود آمد. سراسیمه از جای برخاست و به دنبال کتابی در کتابخانه به جستجو پرداخت . تا عاقبت آنرا یافت. حافظ بود. نیت کردو تفال
زد. جواب آمد:

باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

نیروی آرام بخشی وجودش را در بر گرفت. گویی خیالش راحت شده بود. دوباره به تخت خواب بازگشت و در حالی که زیر پتو میخزید احساس بهتری داشت. کم کم چشمهایش گرم میشدند که صدای باز و بسته شدن در اتومبیلی او را بخود آورد. سراسیمه از جا برخاست و از گوشه ی پنجره حیاط بزرگ را جستجو کرد.
درست حدس زده بود. اتومبیل کامبیز بود که وارد حیاط شد. گویی کس دیگری هم همراهش بود. قدش را بلند کرد تا بهتر ببیند. کامبیز با کسی حرف مییزد. دقت کرد... خدایا اون شهابه. یعنی مهمونی تموم شد؟ ولی اونها که میگفتن تا فردا صبح طول میکشه. فوری به ساعت زل زد. درست معلوم نبود. اما انگار ساعت سه و نیم را نشان میداد. خیلی هیجانزده بود. دوباره بیرون را نگاه کرد.
از ماشین فاصله گرفته بودند و نزدیکتر آمده بودند. چیزی از حرفهایشان نمیشنید. سعی کرد خیلی آهسته پنجره را باز کند.
حالا از میان پنجره بهتر میشنید ولی چقدر سرد بود.
کامبیز با عصبانیت گفت دیوونه شدی؟ الان نمیشه...سعی داشت صدایش کنترل شده باشد.
شهاب گفت چرا نمیشه؟ برو صداش کن.
آخه مگه مغز خر خوردی؟ الان همگی خوابن.
و تاخواست اشاره به پنجره ی اتاقش کند یلدا خود را عقب کشید. پرده ضخیم بود و میدانست از پشت پنجره مشخص نیست.
کامبیز ادامه داد خودت که میبینی. اگر بیدار بود حد اقل چراغ خواب رو روشن میگذاشت.
خب بیدارش کن.
اصلا میخوای من باهات بیام؟
شهاب با عصبانیت گفت تو رو میخوام چه کنم؟
کامبیز در حالی که عصبی مینمود گفت اون رو میخوای چی کنی؟ هان؟ نکنه عجله داری حلقه ی نامزدیت رو
بهش نشون بدی؟
سرما و اضطراب در تن یلدا ریخت . دندانهایش پیانو وار بالا و پایین میشدند و او نمیتوانست آنها را کنترل کند.
شهاب بدون کلامی به سوی کامبیز حمله ور شد و با خشم بسیار گفت تو دیگه خفه ش. تو دیگه دهنت رو ببند.
کامبیز او را عقب هل داد و پوزخندی زد و گفت چیه؟ جوش آوردی . نه رفیق. تو دهنت رو بستی کافیه.
البته تو گذاشتی که افسار به دهنت بزنند. و خفه ات کنند. از من نخواه خفه شم. من همه چی رو به یلدا میگم.
یلدا که از مشاجره ی آنها به تنگ آمده بود و تقریبا هم متوجه موضوع شده بود پریشان خاطر گوشه ی پرده را
انداخت و آرام پنجره را بست. سرش سوت میکشید. دوباره مضطرب و لرزان بود. صدای در آمد . دوباره بیرون را
نگاه کرد. هیچ کس نبود. شهاب رفته بود. مستاصل و نگران روی تخت نشست و با خود گفت لعنتی . پس
امشب شب نامزدی اش بوده. شاید هم عقد کرده که کامبیز اونطور ی عصبی بود. بیخود کرده. من هم عقد کرده ام
منم... و اشکها دوباره ریزان شدند.
بشدت میلرزید. دستش را به گوشه تخت گرفت و ایستاد و با خود گفت حتی اگه عقد هم کرده باشه . اگه شده
اگه شده بدست و پایش بیافتم ازش جدا نمیشم. من هم اونجا میمونم... من هم اون رو میخوام...و به هق هق
افتاد. و ادامه داد .ای کاش باهاش میرفتم. اومده بود دنبالم. اگه دوستش داره. پس چرا پیش اون نمونده؟
پس چرا دیوونه شده بود؟ خدایا چرا امشب تموم نمیشه؟
یلدا کشان کشان پیکر نیمه جانش را به تخت رساند. دلش پر از درد بود و چشمش پر از اشک . به همه چیز فکر کرد.
و آنقدر با خود حرف زد که ندانست چگونه خوابش برد...
 

parisa

متخصص بخش
یلدا وقتی چشم باز کرد اتاق پر از نور و گرما بود.آفتاب دلپذیری در آمده و آسمان صاف صاف بود. دوباره چشمش را بست.
احساس بدی نداشت. همه چیز را به خاطر داشت. با وجود آن که خیلی دیر خوابیده بود اما احساس میکرد خستگی اش کاملا برطرف شده و از شب گذشته خوشحالتر و امیدوارتر است. دلیلش را به وضوح نمیدانست .
شاید بخاطر دیدن رفتار شهاب در آن نیمه شب بود. از اینکه شهاب در آنموقع از شب بخاطر دیدن او تلاش میکرد نور امیدی در دلش افتاده بود.
که حتی فکر نامزد شدن رسمی او هم این نور را کمرنگ نمیکرد.
ساعت را نگاه کرد.10.5 ... خجالت میکشید از جایش برخیزد و بیرون برود. با خود گفت لعنتی حالا میگن چقدر
بهش خوش گذشته. چقدر میخوابه... و با عجله از جا برخاست و تخت را مرتب کرد و لباس پوشیده از آنجا با هر
مکافاتی که بود بیرون آمد و در را باز کرد.
کتی کتاب بدست در مقابلش ظاهر شد و با خنده ی سر حالی گفت صبح بخیر. خوب خوابیدی؟
یلدا خنده ای کرد وگفت بله خیلی...
کامی هم تازه بیدار شده...
آقا کامبیز اومدند؟
آره د یشب دیر وقت اومده. حالا برو یک آبی به صورتت بزن و بیا پایین صبحانه بخوریم. همه منتظرن...
بعد از دقایقی یلدا همراه کتی به بقیه که سر میز صبحانه جمع بودند پیوست و باز همه با روی باز و لبخندهای گرم
به او صبح بخیر گفتند و با محبت زایدالوصفی او را دعوت به نشستن کردند.
کامبیز که تازه بیدار شده بود موهایش ژولیده و چشمهایش کمی پف آلود بود. به یلدا لبخند زد و گفت یلدا خانم شنیدم
دیشب این دخترها خسته تون کرده اند؟ انگار نگذاشتند درست بخوابید...
کتی بلافاصله گفت کامی خیلی بدجنسی.
کامبیز هم خندید و گفت جدا دیشب راحت بودید؟
بله خیلی... متشکرم.
من زنگ تلفن رو قطع کردم . گفتم اگر کسی هم زنگ زد شما رو بیدار نکنه.
کیمیا به ناگاه از جا پرید و گفت وای خاک بر سرم. نیما قرار بود زنگ بزنه. و بسوی تلفن دوید و همگی خندیدند.
یلدا با خود فکر کرد شاید شهاب هم زنگ زده باشه. البته اگر هم از زنگ زدن به خانه نتیجه نمیگرفت خب به تلفن
همراه کامبیز زنگ میزد. با اینهمه دلش به شور افتاد.
کامبیز گفت چای دوست دارید یا شیر؟
مرسی. چای . راستی آقا کامبیز شما کی اومدید؟
آخر شب که والله نه نصف شب بود.
یلدا جرات نمیکرد راجع به شهاب چیزی بپرسد اما دل توی دلش نبود.
مادر کامبیز هم بقدری تعارف میکرد که مغز یلدا حسابی بهم ریخته بود. نمیدانست درست فکر کند و سوالهایی بپرسد
یا مدام جواب تعارفات را بدهد... و تشکر کند.
بعد از صبحانه یلدا از همه ی آنها تشکر کرد و اجازه خواست تا آنها را ترک کند.
آنها به اصرار میخواستند که برای ناهار هم پیششان بماند. کتی هم برنامه ی بعد از ظهر را برای گردش وتفریح پیش بینی میکرد.
اما یلدا دیگر تحمل نداشت و آنقدر مضطرب و دلتنگ شهاب بود که بیخودی دلش میخواست گریه کند. دیگر نزدیک
بود از آنجا فرار کند . اما کامبیز که گویی به حالات یلدا پی برده بود گفت یلدا خانم فقط چند لحظه صبر کنید
خودم میبرمتون.
مادر گفت آره دخترم . تنها که نمیشه بری . صبر کن با کامی برید. و رو به کامبیز گفت کامی جان ما از یلدا
خانم قول گرفتیم که برای عروسی کیمیا حتما بیاد. اما اینکار رو بتو میسپرم که یلدا خانم رو حتما برای عروسی
بیاری. .
اگر یلدا خانم افتخار بدن. حتما. در ثانی یلدا خانم که تنها نیست. شهاب هم هست.
خت شهاب که با نامزد خودش میاد. یلدا خانم هم با تو بیاد بهتره.
نگاه کامبیز نگاه یلدا و نگاه کتی و... گویی هر کدام هزاران حرف ناگفته بهمراه داشت.
کامبیز خجالتزده برای اینکه حرف را عوض کند به مادر گفت بابا کی رفت؟
صبح زود . اول میخواست یکسر به عموت بزنه و بعد بره مغازه...
کامبیز رو به یلدا گفت یلدا خانم بابا یک مغازه ی گلفروشی داره که خیلی بهش علاقمند و وابسته است.
با این که چند تا فروشنده و کارگر داره اما خب باباست دیگه .نمیتونه بیکار توی خونه بمونه.
پس برای همینه که اینهمه گلهای خوشگل و عجیب که من تا بحال ندیده بودم دارید.
انگار شما هم به گل و گیاه علاقمندید.
بله خیلی.
اتفاقا شهاب گفته بود که مدام گل و گلدون میخرید. ولی هرچی که میخواین به من بگین براتون جور میکنم.
مرسی.
یلدا دوباره از جا برخاست و گفت دیگه با اجازه تون زحمت رو کم کنم.
کامبیز با عجله از جا برخاست و گفت مامان مثل اینکه دیگه یلدا خانم خسته شده اند بهتره ما بریم.
کتایون و کیمیا و مادر کامی ... همگی دست در گردن یلدا انداختند و او را چون موجودی عزیز بوسیدند و یک به یک
سفارش کردند که حتما برای عروسی بیاید.
چند لحظه بعد یلدا و کامبیز کنار هم توی اتومبیل بودند.
کامبیز گفت خب یلدا خانم ببخشید اگه بد گذشت.
نه خیلی خوب بود. شما و خانواده تون واقعا به من لطف داشتید. خانواده ی خونگرم و با محبتی دارید.
بهتون تبریک میگم.
متشکرم. همگی عاشق شما شده اند.
یلدا لبخند زد و سکوت کرد. دلش نمیخواست به تعارف کردن ادامه دهدو دوست داشت کامبیز زودتر آنچه را
در میهمانی اتفاق افتاده بود بگوید.
چند لحظه به سکوت گذشت تا اینکه کامبیز گفت راستی دیشب دوستتون دنبالتون میگشت.
یلدا حیرت زده گفت دوستم؟
آره فرناز خانم با برادرشون.
شما از کجا میدونید؟
دیشب توی مهمونی بودیم موبایلم زنگ زد . برادر دوست شما بود که گفت با فرناز در خونه ی شهابند و هرچی
زنگ میزنند کسی در رو باز نمیکنه. فرناز خانم هم نگران شده.
آخی من فراموش کردم به اونها اطلاع بدم که میام خونه ی شما . دیشب هم زنگ نزدم. حتما خیلی نگران شده اند.
آره خلاصه دیشب...
کامبیز نگاهی به یلدا کرد و لبخند تلخی زد و گفت ... دیشب عجب شبی بود.
یلدا که منتظر فرصت بود نگاهش کرد وگفت چطور؟ شما چیزی میخواین بگین.
کامبیز به ناگاه جدی شد و با چهره ای منقبض شده مقابلش را نگاه کرد و با حرص دنده عوض کرد و سری تکان داد.
یلدا پرسید چی شده؟ آقا کامبیز خواهش میکنم. بگین.
کامبیز نگاهش کرد و گفت باشه...باشه. یلدا خانم میگم . اما چند لحظه اجازه بدین...
اتومبیل را گوشه ای متوقف کرد و صاف نشست.
یلدا در دل گفت وای قلبم اومد توی دهنم. بگو دیگه.
کامبیز نگاهش کرد و زهر خندی زد و باز چهره اش جدی شد. بسیار آرام و شمرده گفت اول ازتون میخوام
کاملا خونسرد و آروم باشین.
یلدا عجولانه گفت من خونسردم. آقا کامبیز . خواهش میکنم. بگین.
من عادت به مقدمه چینی ندارم. شاید هم بلد نیستم. یلدا خانم دیشب توی مهمونی... پدر میترا...توی جمع
جلوی همه ی دوستان و قوم وخویشان خودش و همینطور دوستان و همکاران مشترکمون نامزدی شهاب با میترا
رو اعلام کرد. حتی حلقه هم خریده بود.هم برای شهاب و هم از طرف شهاب برای میترا . اونها جلوی همه حلقه
ردو بدل کردند... و عروسی را برای دو ماه دیگه اعلام کردند.
کامبیز جمله ی آخر را با نفرت خاصی بیان کرد و ادامه داد..یعنی دیشب مهمونی و همه ی مهمانها و اون همه
پذیرایی و تدارک فقط برای تولد شهاب نبود. در حقیقت دیشب جشن نامزدی اشون بود... و همه چیز رو از قبل تیموری
برنامه ریزی کرده بود.
کامبیز نگاهش به یلدا بود و خیالش از گفتن حقایق راحت بنظر میرسید. گویی بار سنگینی از روی دوشش
برداشته اند.
بدن یلدا میلرزید . و ذره ذره وجودش نفرت شده بود. نفرت از پدر میترا نفرت از میترا نفرت از شهاب...شهاب . که او
را پس زده بود. آیا واقعا شهاب او را نمیخواست؟... نفرت از دو رنگی رفتارش و حتی نفرت از کامبیز که آنطور
بیرحمانه جریان را گفته بود.
احساس حقارت و اضطراب ناشی از ازدواج شهاب با میترا بیچاره اش کرده بود. اضطراب و ترس از آینده ای
نامعلوم که بیرحمانه در انتظارش بود تا او را حقیر کند و تنهای تنها در دستهای سخت و بیرحم حقیقت بدور از
رویاهای دوست داشتنی اش له کند نابود کند و بمیراند... کاش میتوانست بلند بلند گریه کند تا هق هق گریه هایش
را خدا بشنود تا شاید خدا و فقط خدا برایش کاری کند. بدنش سرد بود و دلش سردتر... رنگی به چهره اش نمانده بود.
کامبیز متوجه حالات غیر طبیعی او شد و با دستپاچگی گفت یلدا خانم...یلدا .حالت خوبه؟
نگاه سرد و بیرمق یلدا بی آنکه درست کامبیز را ببیند به او خیره ماند.
کامبیز دوباره گفت یلدا خانم... یلدا چی شده؟ حرف بزن.
یلدا تمام توانش را در زبان ریخت و گفت چیزی نیست. میشه همینجا پیاده بشم؟
رنگتون پریده . اینجا برای چی پیاده بشین؟ یک لحظه منتظر باشین .من الان برمیگردم.
یلدا سعی کرد بگوید آقا کامبیز حالم خوبه... اما کامبیز پیاده شده بود و بعد از چند دقیقه آبمیوه بدست بسوی اتومبیلش میدوید. چهره اش آشفته و مضطرب مینمود.
در حالی که با دستپاچگی سعی میکرد نی را در بسته بندی آبمیوه فرو کند گفت یلدا .بخدا ارزشش رو نداره که به خودت اینطور عذاب بدی. تازه حالا که چیزی نیست. یعنی اتفاقی
نیافتاده . شهاب که راضی نیست... اگه دیشب میدیدینش؟
آبمیوه را درون دستهای سرد یلدا گذاشت و گفت بخور یک کمی بخور . حالت رو جا میاره.
صمیمیت یکباره و ناگهانی کامبیز یلدا را غافلگیر کرد . کامبیز اصلا مثل شهاب نبود و دست به عصا و آسه آسه حرکت
نمیکرد. بیپروا بود و غیر قابل پیش بینی به یلدا محبت و علاقه ی خاصی نشان میداد .یلدا هم به او اعتماد داشت. خیلی زیاد...و روی حرفهایش همیشه حساب میکرد. از همان روز اول با دیدن کامبیز احساس خوبی داشت.
احساسی که به او اطمینان میداد. تنها نیست و کامبیز طرفدار پرو پا فرص اوست.
یلدا کمی از آبمیوه را نوشید و به آن اندیشید که چرا کامبیز طوری رفتار میکند که گویی از تمام اسرار دل
او با خبر است؟
کامبیز گفت یک کمی دیگه بخور.
نه دیگه نمیتونم. مرسی.
کامبیز نگاهش کرد وگفت بهتری؟
آره خوبم.
خیلی دوستش داری؟
یلدا شرمگین نگاهش کردو گفت نه.
کامبیز لبخندی زد و گفت کاش واقعا اینطوری بود.
آقا کامبیز ... بقیه اش رو بگین.
کامبیز لبخندی زد و گفت بقیه اش؟ از همونی که گفتم مثل سگ پشیمونم.
تو رو خدا بگین.
به خدا دیگه چیزی نبود. فقط شهاب داشت پس میافتاد. میدونستم که اصلا خبر از اینکارها نداشته. خیلی جا خورده
بود. تیموری حلقه ها را به آنها داد تا دست هم بکنند. شهاب من رو نگاه کرد. .. طاقت نیاوردم و زدم بیرون.
اصلا راضی نیست ولی خب لعنتی حرف هم نمیزنه.
گاهی وقتها فکر میکنم هنوزم درست نمیشناسمش. انگار داره با خودش لج میکنه.
اتومبیل رو که روشن کردم پرید توش و گفت میخواد شما رو ببره خونه . منم تحویلش نگرفتم. یک کم با هم
درگیر شدیم تا بالاخره رفت. از صبح هم داره به موبایلم زنگ میزنه . چند تا پیام هم داده که به یلدا بگو بیاد خونه.
در تمام مدتی که کامی حرف میزد یلدا در تلاش بود که باز پس نیافته و بر خود مسلط باشه. اما بسیار ناموفق
بود. با لحن آرامی گفت آقا کامبیز اصلا برای من مهم نیست که دیشب شهاب نامزد کرده یا حلقه گرفته یا
هر چیز دیگه ای. دیگه مهم نیست. شهاب اون کاری رو که فکر میکنه درسته انجام میده.
شاید هم برعکس تصور شما خیلی هم راغب به این ازدواجه.
کامبیز متحیرانه یلدا را نگاه میکرد . لبخندی زد و گفت خوشم میاد یکدنده ای. یعنی واقعا برات مهم نیست.
یلدا که نگاهش رنگ سرزنش بخود گرفته بود گفت شهاب بچه نیست که کس دیگه ای براش تصمیم بگیره.
شتر سواری دولا دولا نمیشه. حتما اون هم میترا رو دوست داره ....واگه اینطوری خوشبخت میشه. پس بهتره
پیش بره. برای من هم فقط خوشبختی اون مهمه همین.
حالا اگر لطف کنید من رو زودتر برسونید ممنون میشم و اگر هم خسته اید من خودم میرم.
کامبیز نگاه مهربانش را به یلدا دوخته بود و متفکر مینمود. گفت هر چی که تو بخوای . اما یلدا . بخودت هم یک
کم فکر کن. تو حیفی . حیفه کاه این همه غصه بخوری. از اولین روزی که تو رو دیدم تا الان خیلی فرق کرده ای.
روز به روز لاغرتر و ضعیف تر و ساکت تر میشی. میدونی؟ شهاب پسر خوبیه . اما خیلی مغروره...خیلی.
و بخاطر غرورش خیلی وقتها شده از دلش گذشته. متوجه منظورم که میشی؟ شاید بهتر باشه خودت باهاش حرف
بزنی. مطمئن باش اگر طرف مقابلش مغرورتر از خودش باشه...یکبار هم گفته بودم اون وقت دیگه نباید
منتظر باشیم که قصه تون آخر قشنگی داشته باشه.
یلدا ساکت بود و بحرفهای کامبیز گوش میکرد... آره شاید بهتر بود که خودش با شهاب حرف بزنه. ولی وقتی
به اینجا رسید بخودش گفت آخه چه جوری؟ اصلا چی بگم؟بگم تو رو خدا من رو رها نکن.
بگم بدون تو نمیتونم زندگی کنم. اونوقت اگه از دلسوزی بخواد با من بمونه چی؟ نمیتونم تحقیر یک زندگی تحمیل شده رو تا آخر عمر تحمل کنم.
تلفن کامبیز زنگ زد. شهاب بود صدای فریادش میامد. کامبیز فقط چند بار پشت هم گفت باشه...باشه.
الان اومدیم دیگه.
یلدا در دل گفت ای کاش قدرتش رو داشتم که دیگه اونجا نرم و یک درس حسابی به اون بدبخت مغرور میدادم
اگر دوستم نداره چرا اینهمه زنگ میزنه؟ چرا میخواد زودتر به خانه اش برم؟... البته شاید هم نگران یک سوم
از دارایی پدرشه...
کامبیز لبخندی زد وگفت به چی فکر میکنی؟ نگفتم شهاب خیلی دوستت داره. از صبح کلی زنگ زده.
ترسیده فکر کرده دوتایی رفتیم گردش. البته به من هم گفته که در مورد دیشب چیزی بشما نگم.
یلدا با خود گفت نمیخوام با کامی درد دل کنم. نمیخوام عشق رو با وساطت کسی بدست بیارم. .. زیرا که او هم
مغرور بود. شاید هم بقول کامبیز مغرورتر از شهاب . حالا به خاکستری میماند که با فوتی از هم میپاشید. اما باز
هم کاری نمیکرد.
نزدیک خانه ی شهاب یلدا پیاده شد و قدم زنان به خانه آمد. نگاهی به سراپای آپارتمان انداخت. صدای قلبش
را که با تمام وجود میگفت چقدر این خانه را دوست دارم شنید. اتومبیل شهاب جلوی در بود. عقب رفت تا پنجره ی
اتاقش را ببیند. تا نگاه کرد پرده پایین افتاد . پس شهاب منتظرش بود. معطل نکرد و در را باز کرد.
اعتماد به نفس عجیبی پیدا کرده بود. از رفتارهای احمقانه ی خود نیز خسته شده بود. و دلش میخواست
احساسات را کنار بگذارد و مثل آدم بزرگهای عاقل برخورد کند. البته اگر میشد.
آهسته پله ها را بالا میرفت. نمیدانست چه خواهد شد. اما امیدوار بود. تا خواست زنگ بزند در باز شد.
قدمی به عقب گذاشت تا شهابش را بهتر ببیند. اثری از سرو وضع روز قبل نبود. سرو رویش آشفته و خسته
مینمود. مطمئنا شب خوبی را نگذرانده بود. نگاهش منتظر بیقرار و کنجکاو روی چشمهای یلدا میگشت.
گویی در پی یافتن چیزی بود.
نگاه نگران یلدا روی دستهای او ماسید . اثری از حلقه نبود. نفس کشیدن را فراموش کرده بود. مثل مجسمه های
پشت ویترین با چشمهای شیشه ای بیحرکت و با وقار در عین زیبایی ایستاده بود و پلک نمیزد.
شهاب گفت چرا نمیای تو؟
یلدا که تازه بخود آمده بود کفشها را در آورد و وارد شد و بدون حرفی به اتاقش رفت. تمام اتاقش پر از بوی شهاب
بود. حتی تخت خوابش. از این همه دو گانگی به ستوه آمد. روسری اش را از سرش برداشت و محکم روی
تخت کوبید. نمیتوانست آن وضعیت را تحمل کند. گویی کسی از درونش میگفت کاری بکن. چیزی بگو.
زمان از دست میرود... اما باز ناتوان بود. بخودش گفت اون از اول همه چیز رو برای من گفته بود. من احمق
بودم که شوخی گرفتم. سر خودم کلاه گذاشتم. اگر الان هم حرفی بزنم همون چرندیات روز اول رو تحویلم میده.
و فقط خودم رو کوچیک میکنم. نه حالا که اون ساکته منم ساکت میمونم.آره مثل قبل مثل همین روزهایی که گذشت.
بغض بدی چشمها و گلویش را آزار میداد. شهاب به اتاقش آمد. یلدا بدون هیچ عکس العملی سر جایش نشست.
و حتی سعی نکرد روسری را بردارد . به نقطه ای نامعلوم خیره بود و دلش مثل همیشه در تپش.
سرسری نگاهی به شهاب که کنارش می نشست انداخت و چیزی نگفت . ترسید صدایش لرزنده و خشدار
باشد. بغضش را که مثل سیخی گلویش را سوراخ میکرد فرو داد.
شهاب دستی به موها کشید و گفت یلدا چی شده؟ چرا اینقدر توی فکری؟
یلدا سر بلند کرد . چشمهای خسته و پر از سوال شهاب را نگاه کرد و گفت نه . چیزی نشده. دیشب بد خواب
شدم . یک کمی سر درد دارم.
اونجا راحت نبودی؟(لحنش ملایم و مهربان بود)ا
یلدا دوباره بغضش شدید شد و گفت دیگه هیچ جا راحت نیستم.
خودش نمیدانست چرا این حرف را زده است یا چطوری؟ از خود متعجب و شرمنده بود.
شهاب پنجه در موهایش کشید و زهر خندی زد و گفت جالبه . پس مشکلمون یکیه... به یلدا نگاه کرد و ادامه
داد. منم دیگه هیچ جا راحت نیستم. راستی تو اینجا رو دوست نداری؟
یلدا محو نگاه دلنواز او بود. دلش نمیخواست هیچگاه او را رنجیده ببیند. لبخندی زد و گفت اینجا رو خیلی دوست دارم.
شهاب هم خندید و گفت خب پس جای شکرش باقی است. دیشب خوش گذشت؟ با خانواده ی کامبیز آشنا شدی؟
یلدا که دید شهاب روش همیشگی اش را بکار برده است او هم سعی کرد مثل شهاب برخورد کند.
حال بهتری نسبت به لحظات اول داشت. جواب داد خانواده ی کامبیز هم مثل خودش بودند. مهربان و دلنشین.
انگار خیلی وقته که می شناسمشون... و با خنده و شادی ساختگی ادامه داد من رو برای عروسی کیمیا دعوت
کردن. خیلی اصرار کردن که فراموش نکنم.
راستی . خب عروسی اش کیه؟
دوازده روز دیگه.
شهاب ابروها را بالا انداخت و فکری کرد. گویی چیزی فکرش را مشغول کرده بود که نمیتوانست بگوید.
یلدا هم بخوبی میدانست که او مثل همیشه سعی در پنهان کردن احساسش دارد. و حتما الان نگران صحبتهای
کامبیز است. نگران اینکه یلدا تا چه حد میداند. آیا اصلا میداند؟
شهاب گفت راستی دیشب دوستت تماس گرفته بود . فرناز.
آره کامبیز گفت.
خب کامبیز دیگه چه ها گفت.؟
یعنی چی؟
انگار خیلی با هم صمیمی شدید.
کامبیز پسر خوبیه.
شهاب جستجو گر به یلدا چشم دوخت و انگار ناگهان جرقه ای در ذهنش بزنداز جا برخاست.
نگاهش یلدا را ترساند... بدون کلام دیگری او را ترک کرد.روز هفدهم بهمن بود. یلدا و دوستانش همگی در بوفه ی دانشگاه مشغول ناهار خوردن بودند و اینبار نوبت نرگس
بود که تعریف کند.
نرگس گفت حالا قراره پس فردا برای ساعت چهار بیان خونه امون . مژده خانم همسایه مون گفت پسر خوبیه.
خیلی ازش تعریف میکرد. میگه مومن و نمازخونه. اما بابا گفته تا خودم نبینم و باهاش صحبت نکنم خیالم راحت نمیشه.
فرناز گفت بابای توهم که خدا میدونه چه ایرادهایی از بدبخت میخواد بگیره.
یلدا پرسید نظر خودت چیه؟ عکسش چه شکلی بود؟
نرگس لبخند محوی زد و گفت خب نمیدونم. بد نبود. یک جورایی نورانی و مومن بنظرم میرسید. بدم نیومد...
فرناز گفت کچل بود.؟
نرگس جدی شد و گفت نخیر.
فرناز گفت گفتم شاید علت نورانی بودن طرف رو پیدا کرده ام.
نرگس شکلکی در آورد و گفت با مزه.
یلدا گفت الهی یک کچل گیر خودت بیاد.
فرناز قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت من که دیگه خیالم از بابت محمد راحته. کچل هم بشه برام فرقی نمیکنه.
یلدا با حسرت گفت خدایا چی میشد من هم از بابت شهاب خیالم راحت میشد.؟
نرگس گفت حسرت به دلها.. یک دقیقه زبون به دندون بگیرید. مثل اینکه من داشتم تعریف میکردم.
فرناز گفت حالا پس فردا ببینش. بعد بیا تعریف کن . یک عکس که این همه تعریف نداره...
نرگس در حالی که با پا صندلی فرناز رو به عقب هل میداد گفت بیمزه ها . دیگه هیچی براتون نمیگم.
یلدا گفت نرگسی جواب پسر عموت رو چی میدی؟
نرگس جواب داد. هیچی. وقتی من از جانب اون هیچ حرکتی ندیدم چیکار کنم؟ به نظرت میشه یک عمر
بشینم توی خونه و دلم رو با پیغوم و پسغوم های این و اون خوش کنم؟ اصل اینه که مرد باشه و توی این گیر و دار
پا پیش بذاره . والا خواستن دورادور و لم دادن توی خونه رو همه بلدند.
فرناز به شوق آمد و گفت دمت گرم . بخدا راست میگی.
نرگس بسویش براق شد و گفت فرناز اگه حرف زدنت رو درست نکنی... بابا آبروی هر چی دانشجوی ادبیاته
با این طرز حرف زدن میبری.
یلدا گفت موافقم.
فرناز گفت خب خب. ببخشید. دیگه تکرار نمیشه. حالا بگو داشتی خوب میاومدی...
یلدا سری تکان داد و گفت به خدا تو آدم نمیشی فرناز.
فرناز گفت بابا مگه من چی گفتم؟ و خندید.
نرگس گفت الهی این محمد زودتر بیاد سراغت . شاید اون بتونه تو رو درست کنه.
فرناز نگاهی به سقف انداخت و گفت الهی آمین. هر سه خندیدند.
فرناز ادامه داد چند تا خواهر و برادرن
نرگس گفت: فکر کنم روی هم پنج تایی میشن.
یلدا گفت خدا کنه هر چی که هست خوشبخت بشی.
 

parisa

متخصص بخش
نرگس به او لبخند زد.
فرناز گفت یلدا .جدیدا خیلی مادر بزرگی حرف میزنیها.
یلدا خندید و گفت من غلط بکنم. دیگه حرف زدن خودم رو هم فراموش کرده ام. و باحالت خاصی ادامه داد
بر من حقیر خرده مگیر ای بزرگ.
فرناز سر خم کرد و گفت چاکریم. نرگس چشم غره رفت.
یلدا گفت بچه ها حالا نوبت منه. یک فکری به حال ما بکنید. تو رو خدا.
فرناز گفت بابا جون ما که هر چی میگیم میگی نمیشه. خجالت میکشم...
چهره ی یلدا معصومانه و محزون شده بود. همانطور که در افکارش غوطه ور مینمود با انگشتهای کوچکش
خطوط نامفهومی روی میز رسم میکرد . سر بلند کرد و گفت داریم هر لحظه از هم دورتر میشیم بچه ها.
من یک ماه بیشتر وقت ندارم.
نرگس گفت راستش یلدا من با پیشنهاد فرناز چندان موافق نیستم اما انگار آخرین راه حله.
فرناز گفت بخدا جواب میده. بابا امتحانش مجانیه. وقتی شهاب به خاطر چهار تا کلام حرف زدن و یک مقداری
سرمایه از جانب تیموری نسبت به اون احساس دین میکنه و میخواد دخترش رو بگیره خب وقتی یک بلایی سر
تو بیاره معلومه که ازت نمیگذره. پول حاج رضا رو هم بیخیال.
یلدا گفت بخدا توی این مدت به تنها چیزی که اصلا فکر هم نکرده ام پوله.
نرگس گفت خب پس مشکلت چیه؟
یلدا جواب داد اصلا آقا من راضی ام . اما چیکار باید بکنم.
فرناز گفت آقا جون تو مگه توی فیلمها تا حالا ندیدی که دختره خواب میبینه... دادو فریاد راه می اندازه و پسره
و دختره رو بیدار میکنه. دختره هم گریه کنون خودش رو می اندازه توی بغل پسره... آقا تمام. یک عمر
خوشبخت میشن. و هرهر خندیدند.
نرگس نگاهی به آندو انداخت و گفت خدایی اش خیلی وقیحانه است اما من موافقم.
یلدا گفت الهی بمیرید با این راهنمایی کردنتون.
فرناز گفت فهمیدم و ناگهان لبخندی صورتش را پر کرد و با هیجان گفت یلدا خوب گوش کن. من و ساسان
نصف شب میاییم در خونه تون .ساسان نشونی گیریش خوبه. شیشه ی اتاقت رو با سنگ میشکونیم و
فرار میکنیم . تو جیغ میکشی و شهاب به دادت میرسه و بغلت میکنه. تو هم لوس بازی در میاری... و تمام.
یلدا گفت خب تکلیف شیشه ی اتاق من چی میشه؟
فرناز گفت خسیس بدبخت. خودم پولش رو بهت میدم.
نرگس گفت اومدیم و سنگ خورد توی سر یلدا . اون وقت چی؟
فرناز گفت خب در اینصورت موضوع فرق میکنه. اون وقته که باید زنگ بزنیم بهشت زهرا و بریم دنبال کفن و دفن.
نرگس گفت فرناز خیلی بی مزه ای.
اما یلدا هنوز در فکر بود. بنظرش اولین پیشنهاد فرناز زیاد هم بد نبود . گفت فرناز راه اولت بهتر بود انگار.
فرناز بوجد آمد و گفت بخدا میتونی یلدا .
یلدا گفت فقط میدونی باید چقدر بلند خواب ببینم؟ بین من و شهاب یک دیواره و درهای اتاقهامون هم بسته ست.
نرگس گفت امشب در اتاقت رو باز بذار.
یلدا گفت اونوقت شاید بفهمه که نقشه است.
فرناز گفت بابا تو داد بزن . فقط همین. وقتی شهاب اومد بگو ترسیدم . یک شبح پشت شیشه دیدم که
با چشمهای خونی زل زده بهم... بعد خودت رو بنداز توی بغلش و تمام.
نرگس گفت چرا اینقدر این کلمه ی آخر رو تکرار میکنی؟ فرناز بخدا چندشم میشه.
فرناز با زیرکی خندید و گفت و گفت تو چندشت میشه. خبر از دل این بیچاره نداری؟ یلدا خندید.
نرگس گفت دوتاتون هم بیشعورید.
صدای خنده یلدا و فرناز آنچنان بلند شد که در یک لحظه همه ی نگاهها به آندو دوخته شد.
نرگس گفت بابا یواشتر. اومدیم همه ی اینها که فرناز گفت درست بشه و تمام. بعد چی؟ شاید شهاب زیر
بار نره و بگه هنوز هم روی همون تصمیمی که قبلا گرفته هست.
فرناز گفت غلط کرده . مگه شهر هرته؟ بلا به سر دختر مردم بیاره و بعد بزنه زیرش؟
یلدا آهی کشید و گفت ولی من فکر نمیکنم حتی اگه همه ی اینکارها رو کردم آخرش اونجوری که فرناز میگه
تموم بشه. اون شهابی که من میشناسم بیشتر از این حرفها مغروره. تازه تا هر چی که میشه میگه یادت باشه
تو پیش من امانتی.
فرناز گفت باباجون . حرف که باد هواست. تا بحال یک دیوار و دو تا در فاصله تون بوده که میگفته امانتی.
حالا وقتی هلو برو تو گلو باشه فقط راهش اینه که قورت بده . همین و تمام.
یلدا و نرگس باز به مثالهای بینظیر فرناز می خندیدند.
نرگس در حالیکه هنوز میخندید گفت یلدا راست میگه. شهاب خیلی آدم مغرور و خودداریه. مگه آسونه؟
بخدا هرکی دیگه بود تا حالا واداده بود...
یلدا گفت خودم هم به این خیلی فکر کرده ام.
فرناز گفت به هر حال عزیزم . امروز که رفتی خونه روی این مسئله کار کن و یک کم تمرین کن . تا امشب.
ببینم چیکار میکنی بالاخره. بابا تو زن عقد ی اشی.
نرگس گفت یک کمی با خودت کارکن. یک کمی هم بهش نزدیک شو تاکیدی هم روی جمله ی آخر فرناز ندارم.
یلدا نگاهش خیره به میز مانده بود. و فکر میکرد که چگونه میتواند بدون زخمی کردن غرور
خود به او نزدیک شود...
فرناز و نرگس از او قول گرفتند که حتما برای آن شب برنامه اش را اجرا کند.
آنشب شهاب دیر وقت بخانه آمد و طبق معمول هر شب به اتاقش رفت. از روزی که به جشن خانه ی تیموری
رفته و بازگشته بود کم حرفتر و متفکرتر مینمود. و یلدا چون این وضعیت را زیاد دوست نداشت ترجیح میداد
که بیشتر در اتاق خودش بماند.
دیر وقت بود که به رختخواب رفت و بقولی که به دوستانش داده بود می اندیشید. به حرفهای فرناز .
یعنی حرفهای فرناز درست از آب در میامد. ؟ به نظرش بعید بود که بتواند نقش بازی کند. ابتدا خواست ساعت
را برای 2.5 نیمه شب کوک کند. اما ترسید صدای ساعت را شهاب بشنود و کار خراب گردد و بعد تصمیم
گرفت تا نیمه های شب بیدار بماند. از جا بلند شد و کنار پنجره آمد و پرده را کنار زد.
آسمان ابری و بهم ریخته بود. لای پنجره را باز کرد. باد شدیدی به داخل هجوم آورد. معلوم بود طوفان در راه
است. پنجره را بست و بسوی تخت بازگشت. خوابش گرفته بود. اما نباید میخوابید. قدری عطر به خود زد
و لباسش را عوض کرد. تاپ سفیدی پوشیده و موها را رها کرد و در تخت خوابش دراز کشید و ندانست
که چه وقت خوابش برد...
ساعتی گذشته بود که صدای مهیبی اتاقش را لرزاند. او در حالی که جیغ خفیفی میکشید از جا پرید. هراسان
شده بود. نور مهتاب گونه ای برای یک لحظه اتاقش را روشن کرد و بعد خاموش شد. صدای رعد مهیب تر از
همیشه باز اتاق را لرزاند. طوفان شده بود. در تختخوابش نشست تازه بخود آمده بود. ساعت را نگاه کرد .3 بود.
نمیدانست چگونه خوابش برده . بیاد نقشه اش افتاد. بهترین فرصت بود. حالاباید کاری میکرد با خود گفت
باید از این فرصت استفاده کرد. و دوباره گفت خدایا. این دفعه... فقط یک صدای دیگه...
بعد از لحظه ای آسمان دوباره چنان غرید که یلدا واقعا ترسید و طبق نقشه آنچنان از ته دل جیغ کشید که صدایش
برای خودش هم بیگانه بود.
 

parisa

متخصص بخش
به ثانیه نکشید که شهاب مثل صائقه زده ها از جا جهید و هراسان خود را به یلدا رساند ودر حالیکه
نفس نفس میزد گفت یلدا چی شده؟ یلدا ...
یلدا به محض دیدن شهاب بغضش ترکید . خودش نمیدانست چرا اشکهایش واقعی هستند و چرا آنقدر از ته
دل غمگین است؟
شهاب کنارش نشست. چراغ خواب را روشن کرد وگفت چیزی نیست نترس عزیزم. صدای رعد و برقه...
ببین چه بارونی میاد؟
یلدا با هر جمله ی شهاب احساسش بیشتر تحریک میشد و اشکهایش قدرت بیشتری میگرفتندو.
شهاب دستش را دور شانه های او حلقه کرد و او را به خود فشرد و یلدا ندانست خود را در آغوشش انداخت.
فقط میدانست که دیگر نمایش نیست. او هم بازی نمیکند. رویا هم نیست.
بدنش سرد بود و میلرزید. سر را در میان سینه ی شهاب پنهان کرده بود و هق هق کرد. گویی میخواست
تلافی تمام زجه های پنهانی آن پنج ماه را در دل او خالی کند.
شهاب او را در آغوش داشت و موهایش را نوازش میکرد.
باورش برای یلدا سخت بود. گویی فقط یک رویای شیرین است. اما فشار بازوهای قدرتمند شهاب که مردانه
او را در بر گرفته بود به رویا نمیماند. نفس داغش که بصورت یلدا میخورد به رویا نمیماند و بوی دوست داشتنی
عطرش و صدای دلنشینش که میکوشید او را آرام کند. نه هیچ کدام به رویا نمیماند.نمیخواست...
هرگز نمیخواست آن آغوش امن گرم و دلنشین را از دست بدهد. و با یادآوری ذهنش برای رسیدن شمارش معکوس
روزهای قشنگ زندگیش ترسانتر از همیشه میگریست و تنها صدایی که همراه هق هق گریه هایش بگوش میرسید
این بود. شهاب نرو... شهاب نرو.
شهاب در حالی که او را بخود می فشرد و نوازش میکرد پی در پی میگفت عزیزم نترس من همینجام هیچ جا نمیرم.
نمیدانست چقدر به همانحال ماند تا بالاخره گریه هایش تمام شد. شهاب شانه های او را گرفت و در حالی که
او را از آغوش خود بیرون میکشید نگاهش کرد و آرام گونه های خیس او را پاک کرد و چون موجودی عزیز دوباره
در برگرفتش و زیر گوشش زمزمه کرد تا من نفس میکشم از هیچ چیز نباید بترسی. و بعد از دقایقی
در حالی که کمک میکرد یلدا دوباره سر جایش دراز بکشد گفت خب حالا دیگه بخواب. اینطوری سرما میخوری
پتو رو بکش روی خودت . من اینجام جایی هم نمیرم. تو بخواب و نگران هیچ چیز نباش.
یلدا بظاهر چشمهایش را بست. شهاب چراغ خواب را خاموش کرد و لحظه ای جلوی پنجره ی اتاق
یلدا ایستاد و به بیرون خیره ماند. وقتی احساس کرد یلدا خوابش برده از اتاق خارج شد و بعد از لحظه ای
دوباره بازگشت و یلدا متعجب او را دید که سیگاری آتش زد و باز پشت شیشه به تماشای باران تندی که میامد ایستاد.
روز هجدهم بهمن ماه هنگامی که یلدا بیدار شد از شهاب خبری نبود.
هنوز همه چیز برایش مثل یک رویا بود. برای یک لحظه به هر چه که اتفاق افتاده بود شک کرد . با عجله از جا برخاست و نگاه به پنجره دوخت.
یادش آمد که شهاب همانجا ایستاده بود . از اتاق خارج شد . شهاب نبود. غمگین و دلسرد به شب گذشته اندیشید.
یاد حرف شهاب افتاد که گفت تا من نفس میکشم نباید بترسی.
دوباره ته دلش گرم شد. کلاس داشت و باید زودتر راه میافتاد.
فرناز و نرگس آنچنان هیجانزده به سوی یلدا میدویدند که انگار بجز آنها کس دیگری آنجا نبود .
فرناز از پشت سر چشمهای یلدا را گرفت. یلدا دست برد و انگشتهای بلند و زیبای فرناز را لمس کرد و گفت فرناز
خانم دید گفتم.
آندو جلو پریدند و گفتند چی رو گفتی؟ چی شد مگه؟
یلدا از حرکات و شوق بیحد آندو خنده اش گرفته بود. گفت چی میخواستید بشه؟ من که بهتون گفته بودم
شهاب با بقیه فرق داره.
نرگس با حیرت پرسید یعنی هیچ اتفاقی نیافتاد؟
فرناز نیز با حالتی اعتراض آمیز بدنبال حرف نرگس گفت دیشب رعد وبرق شد و بارون اومد. من با خودم گفتم بهترین
موقعیت برای بازی و اجرای نمایش تو درست شده. یلدا خیلی خری . نتونستی از اون موقعیت عالی استفاده کنی؟
یلدا اعتراض کنان گفت صبر کنید .باباجون . چه خبره . من همه ی هنرم رو ریختم روی دایره. یک جیغی زدم
که خودم اصلا صدام رو نشناختم. حس کردم اصلا صدای من نبود.فرناز گفت خب.
خب که چی؟ شهاب بعد از جیغ من اومد توی اتاق و گفت نترس رعد و برقه.
فرناز گفت ما رو سر کار گذاشتی؟
نه بخدا. نرگس باور نمیکنی؟
چرا خب بعد چی شد؟
هیچی تا چشمم به شهاب افتاد زدم زیر گریه...گریه ی واقعی.
فرناز در حالی که میخندید و خوشحال بود دوباره گفت خب . خودت رو انداختی توی بغلش؟
یلدا خنده اش گرفت و گفت چه جورم.
فرناز گفت دروغ نگو.
بخدا راست میگم. باید اونجا بودی و میدیدی. نمایش تا اون حد واقعی دیگه هیچ وقت اجرا نمیشه.
خب شهاب چیکار کرد؟
هیچی یک کنی باهام حرف زد تا مثلا آرومم کنه. و بعد هم گفت حالا مثل بچه ی آدم بگیر بخواب و از این
قرطی بازیها هم واسه ی من درنیار.
 

parisa

متخصص بخش
راستش رو بگو.
باور کن. تمومش عین حقیقت بود.
یلدا طوری این جمله را گفت که نرگس و فرناز باور کردند.
فرناز گفت پس بگو گند زدی به نقشه مون.
نرگس گفت خب عزیز من تقصیر یلدا چیه؟ دیگه چیکار باید میکرد؟
فرناز گفت بابا این دیگه چه جور مردیه؟
نرگس گفت تو نمیتونی بفهمی. اون به قول و قرارش خیلی اهمیت میده...
یلدا با تاسف گفت آره کامبیز این رو به من گفته بود که شهاب شده پا رو دلش بذاره عهد و پیمانش رو بهم
نمیزنه. و با گفتن این جمله اشک به چشمش دوید و با بغض ادامه داد ولی با اینحال دیشب بهترین شب
زندگیم بود. اون پیش من بود. نزدیکتر از همیشه. مثل همه ی رویاهای شیرینم. راستش هنوزم فکر میکنم
فقط یک رویا بوده. و رو به فرناز کرد وگفت فرناز جون مرسی .این آرزو بدجوری بدلم مونده بود که یکبار هم
شده از نزدیک اون رو حس کنم. لمس کنم. .. باورتون میشه؟ دیشب دلم میخواست همونطور که توی بغلش بودم
عمرم تموم میشد و یک نفس راحت میکشیدم.
فرناز او را بغل کرد و گفت الهی بمیرم. نقشه های منم بدرد عمه ام میخوره.
بعد با شیطنت به یلدا نگاهی کرد و گفت من رو بگو که تا صبح فکر کردم حالا چه اتفاقاتی افتاده؟
نرگس و یلدا چشم غره کنان به او روانه کلاس شدند.
کلاس فوق العاده داشتند و باید تا شب توی کلاس میماندند. وقتی تعطیل شدند ساعت 8 بود.
باران نم نمک میامد. ساسان در اتومبیل منتظر فرناز نشسته بود. آنشب خانه ی عمویشان میهمان بودن.
فرناز گفت بچه ها ساسان اومده. نرگس میتونی با ما بیایی . خونه ی عموم همون طرف شماست.
نرگس گفت نه یلدا تنها میشه. دیر وقته بهتره با هم باشیم.
یلدا گفت نه نرگسی برو. تو که راهت با اینا یکیه. چرا نمیری؟ من الان میدوم به این اتوبوسه میرسم. تو هم برو.
و در حالی که نرگس را بسوی اتومبیل ساسان هل میداد گفت زودباش....فرناز گفت یاالله نرگسی بجنب.
نرگس را علی رغم میلش سوار اتومبیل ساسان کرد ند و یلدا هم دوان دوان به ایستگاه رسید.
اما اتوبوس رفت. نم نم باران کم کم شدت گرفت .خیابان خلوت و خیس بود. سه تا دختر و یک مرد توی ایستگاه
بودند. اتوبوس دیگری که مسیرش با مسیر یلدا یکی نبود آمد. مسافران منتظر همگی سوار شدند و یلدا تنها ماند.
زیر سایبان ایستگاه ایستاد تا خیس تر نشود.باد سرد تنش را میلرزاند. در دل گفت خدا کنه اتوبوس بیاد.
ده دقیقه گذشت. اما خبری نبود. یک اتومبیل با دو سرنشین رد شدند. و بعد از چند ثانیه دور زد و دوباره
برگشت. به ایستگاه که رسیدند یکی از آندو بلند گفت سوار میشی؟
یلدا نگاه تحقیر آمیزی به آنها انداخت و دورتر ایستاد. اما پسر مزاحم منصرف نشد و همچنان با جملات
چندش آور از یلدا میخواست که همراهیش کند.
یلدا عصبانی و ترسان خیس از باران ناامید از به انتظار ماندن اتوبوس به خیابان آمد تا سواری بگیرد. اما اکثر اتومبیلها با سرعت عبور میکردند و فقط بیشتر او را خیس و گلی میکردند.
یلدا بسوی کیوسک تلفنی که نزدیک ایستگاه اتوبوس بود دوید و باعجله شماره ی شهاب را گرفت.
شهاب جواب داد الو.
الو سلام.
یلدا کجایی؟
شهاب توی ایستگاهم. اتوبوس هم نمیاد. میترسم ماشینهای دیگه رو سوار شم.
آخه این موقع توی این بارون اونجا چیکار میکنی؟
کلاس فوق العاده داشتم.
آخه چرا قبلش بمن خبر ندادی؟
یکی از سرنشینهای اتومبیل پیاده شد و بسوی یلدا آمد و بلند بلند شروع کرد به صحبت کردن...
شهاب گفت صدای کیه؟ کسی اونجاست؟
شهای یه پسره است. مزاحمه.
الان میام.
و بدون حرف دیگری قطع شد.یلدا میدانست که شهاب تمام سعی اش را برای به موقع رسیدن میکند.
برای همین دلش کمی گرم شد و آهسته آهسته به ایستگاه بازگشت.
پسری که هنوز داخل اتومبیل منتظر دوستش نشسته بود اعتراض کنان فریاد کشید و گفت امیر بیا .
خانم نازشون زیاده . منتظر الگانسن. بدو خسته شدیم.
اما دوستش سمجتر از آن بود که یلدا را رها کند و با وقاحت به دوستش گفت تو برو من پیش خانم خوشگله
میمونم تنها نباشن.
باز دقایقی به انتظار گذشت... یلدا بغض کرد ه و هراسان شده بود. احساس میکرد دیگر نمیتواند منتظر
آمدن شهاب بماند. برای همین به خیابان آمد و با خود گفت بارون بند اومدنی نیست.
اتومبیل سفید رنگی جلوی پایش ترمز وحشتناکی کرد. چند جوان که سرو صدای ضبط شان خیابان را برداشته
بود از او استقبال کردند. یلدا وحشتزده قدمی به عقب برداشت و پشیمان به ایستگاه برگشت.
پسرها با حالتهای غیر طبیعی داد میزدند و چیزهایی میگفتند.
یلدا که گریه اش گرفته بود پشت به آنها ایستاد . مغازههای اطراف تعطیل کرده بودند و تاریکتر بنظر میرسید.
پسری که کنارش ایستاده بود گفت گفتم بیا میرسونمت . تقصیر خودته.
یلدا طاقت نیاورد و گریه کنان گفت تو رو خدا برو ... تو رو خدا برو.
پسره که ظاهرا دلش سوخته بود گفت ناراحت نباش خودم ردشون میکنم برن.
و در حالی که بسوی اتومبیل خیز برمیداشت فریاد بلندی کشید. آقا برو.
اتومبیل کمی جلوتر رفت و باز ایستاد. پسره گفت خونه تون کجاست؟ ببین اگه منتظر اتوبوسی بهت بگم
دیگه اتوبوس نمیاد. ساعت نزدیک نوهه. اصلا میخوای برایت شخصی بگیرم؟
یلدا که به بن بست رسیده بود ناچار از اعتماد به پسرک گفت فقط بگو این اطراف آژانس داره یا نه؟
آژانس چیه؟ خودم میرسونمت تا در خونه تون. خونه تون کجاست؟
یلدا صحبت و اعتماد به او را بیفایده دید و دوباره از او فاصله گرفت و به خیابان رفت. اتومبیل دنده عقب گرفت و
یلدا ترسیده تر از قبل شروع به دویدن در طول خیابان کرد.
نمیدانست به کجا میدود. نمیدانست چرا میدود . فقط میخواست از آنها فرار کند. از همه ی آنها بگریزد
و صداهایشان را نشنود. با خود گفت تا چهارراه میدوم و اونجا از مغازه دارها آدرس آژانس را میپرسم...
و بخود امید میداد.
همانطور که در باران میدوید لحظه ای پشت سرش را نگاه کرد . گویی چند نفر توی ایستگاه با هم درگیر
بودند. بدون اهمیت به ان به دویدن ادامه داد.باد سرد و باران توی صورتش سیلی های پی در پی میزدند
اما او همچنان میدوید. پشت سرش اتومبیلی بوق زنان پیش آمد. کسی از درون اتومبیل صدایش کرد.
یلدا خانم... یلدا خام...
یلدا با نگرانی به اتومبیل نگاه کرد کامبیز بود اتومبیل متوقف شد و کامبیز پرید و گفت یلدا خانم صبر کنید. ماییم.
یلدا نفس نفس میزد. کنار خیابان مثل موجودی ناتوان نشست...
کامبیز گفت یلدا خانم شهاب با اونها درگیر شد... داره میاد. اونهاش من هم گفت بیام دنبال شما.
یلدا به خیابان خلوت چشم دوخت. شهاب دوان دوان پیش آمد . یلدا به زحمت برخاست و بسوی او دوید.
نگاه کامبیز بدرقه اش کرد... یلدا خیس و لرزان و گریان در آغوش شهاب جای گرفت. کامبیز سوار اتومبیل شد
و دنده عقب گرفت یلدا تا گردن زیر لحاف خزیده بود و با اینکه بیدار شده بود اصلا قصد بیرون آمدن از رختخواب را نداشت.
احساس رخوت دل انگیزی وجودش را گرفته بود.اما صدای تلفن بلند شد و چندین ضربه به در خورد.
بالاخره با اکراه از رختخواب بیرون آمد. ساعت نزدیک 11 بود. صدای شهاب را شنید که به تلفن پاسخ میداد.
پس شهاب هم نرفته. شاید اون هم گرفتار احساس رخوت دل انگیزی شده بود.
شهاب گفت یلدا تلفن...
یلدا با تعجب از اتاق خارج شد و با اشاره از شهاب پرسید کیه؟
شهاب هم آهسته گفت مادر کامبیز.
یلدا متعجب تر گوشی را گرفت و سلام و احوالپرسی کرد... مادر کامبیز برای عروسی کیمیا دعوتش کرد و
از او قول گرفت حتما برای عروسی بیاید... قرار بود کامبیز هم کارتها را بیاورد...
شهاب پرسید
چی میگفت؟
هیچی. میگفت برای عروسی کیمیا حتما برم.
بهت گفتم نمیخواد بری خونه ی اینا... حالا بیا و تماشا کن.
 

parisa

متخصص بخش
حالا مگه چی شده؟
فعلا هیچی . ولی از این اصرار خوشم نمیاد.اصلا چه لزومی داره برای عروسی خواهر کامبیز تو بیایی؟
یلدا با بیتفاوتی شانه ها را بالا انداخت و گفت خب نمی ام.
شهاب که تازه متوجه لحن صحبت خود شده بود گفت نه. مسئله اومدن با نیومدن تو نیست...
من...من دلیل این همه اصرار رو نمیدونم.
و باز یلدا با خونسردی گفت خب دلیل خاصی نمیخواد. من یک شب مهمون اونها بودم و باهاشون دوست
شدم. حالا اونها هم من رو دعوت کرده اند... اگه بنظر تو هم اومدن من درست نیست من اصلا فکر اومدن
رو هم نمیکنم.
در حالی که اینطور نبود. او خوب نقش بازی میکرد و میدانست که برای این جشن شهاب را با میترا دعوت خواهند
کرد. خیلی دوست داشت چهره ی شهاب را وقتی که کارتها را بدست میگیرد و نام دعوت شدگان را میخواند ببیند
خیلی دوست داشت ببیند شهاب چه خواهد کرد در کنار میترا در آن جشن چه خواهد شد و چه خواهد دید؟
آن هم با وجود تیموری. در واقع یلدا برای رفتن به جشن از همه بیتاب تر بود. اما میدانست اگر خود را مشتاق
نشان دهد ممکن است شهاب بر عکس عمل کند و مانع آمدنش بشود.
از طرفی برایش دشوار بود که حتی تصور کند تنها به آن جشن برود و شاهد آمدن میترا همراه شهاب باشد...
همانروز کامبیز برای دادن کارت دعوت به خانه ی شهاب آمد و یلدا با تعجب چهار عدد کارت دریافت کرد.
کامبیز گفت یلدا خانم این دو کارت برای دوستانتون هست.
یلدا با حیرت پرسید. فرناز اینا؟
بله . راستش فکر کردم شما تنهایی نمیاین و بهتره با دوستانتون دعوت بشین. یلدا خندید و گفت
آخه فکر نمیکنم اونا بیان.
اون با من . فقط بگین اگه اونا بیان شما میاین.
خب من که دوست دارم بیام. اما شهاب چی؟ اگه اون بدونه که دوستام هم دعوت شده اند شاید خوشش نیاد.
نه مطمئن باشید شهاب ناراحت نمیشه. اتفاقا اون هم دلش میخواد شما تنها نباشید. چون مجبورم تیموری
و میترا رو هم دعوت کنم. بهتره که شما با دوستانتون باشین.
خیلی به دردسر میافتین. اصلا اومدن من زیاد مهم نیست.
کامبیز با لبخندی خاص گفت برای ما که خیلی مهمه که شما باشین. مامانم رو که فکر کنم تا حدی شناخته
باشین...ازصبح من رو کچل کرده بس که سفارش کرده شما رو هرطور که هست بیارم.
مرسی . اگه فرناز اینا بیان خیلی خوب میشه.
شما فردا کلاس دارین؟
بله صبح تا ظهر.
خب من ساعت یک اونجام . خوبه؟
بله.
پس فعلا.
کامبیز سر ساعت یک جلوی در دانشگاه منتظر دختر ها بود. فرناز و نرگس که از قبل همه چیز را میدنستند
با روی باز از او استقبال کردند و کارتها را گرفتند. هر دوی آنها به اندازه ی یلدا هیجانزده نشان میداند و دلشان
میخواست میترا و تیموری را از نزدیک ملاقات کنند. دوست داشتند خانواده ی کامبیز را که یلدا آنهمه تعریف
کرده بود زودتر ببینند. برایشان شهاب و عکس العمل او در برابر تیموری و میترا بسیار هیجان انگیز مینمود.
تنها دغدغه شان راضی کردن پدر و مادر نرگس بود. برای همین یلدا و فرناز به خانه ی نرگس رفتند و فرناز با دروغ های
شاخدار و یلدا با اصرارهای بی پایانش بالاخره اجازه ی آمدن نرگس را به آن مهمانی گرفتند.
آنروز ها نرگس برای خانواده اش تا حدودی حکم میهمان را پیدا کرده بود . خواستگاری یونس کم کم به نتیجه
میرسید و پدر نرگس سعی میکرد از سختگیری های بی موردش کم کند و شاید یکی از دلایل راضی شدنش
به رفتن نرگس د رجشن عروسی همان وجود یونس بود.
هر سه گویی انگیزه ی جدیدی برای زندگی پیدا کرده بودند. بیست و ششم بهمن ماه نزدیک بود و آن سه
هر لحظه هیجانزده تر و مضطربتر مینمودند.
آنقدر سر کلاس در مورد نحوه ی پوشیدن لباس و کفش و آرایش و برخورد و ... صحبت میکردند که خسته
میشدند. اما وقتی یلدا به خانه میامد کمتر جلوی چشم شهاب ظاهر میشد و هر لحظه میترسید نکنه شهاب مانع
از آمدنش بشود.
تا بالاخره روز جشن هم رسید.
ازصبح زود تلفن بارها و بارها به صدا در آمد و کامبیز شهاب را به کمک طلبید. و شهاب صبح زود خانه را
به قصد منزل کامبیز ترک کرد.
قرار بود نرگس و فرناز بعد از ناهار به خانه ی شهاب بیایند و هر سه با هم آماده شوند تا ساسان برای بردنشان
بیاید . بالاخره بعد از ساعت ها هر سه آماده بودند. فرناز پیراهن سبز کاهویی به تن کرده بود. با آرایش مخصوص
به خودش. نرگس با پیراهن مشکی و آرایش خیلی ملایم و نامحسوس همراه با شال حریر مشکی برای
روی سرش.
یلدا نیز بعد از وسواس بسیار زیادی که در خرید لباس نشان داده بود لباس یاسی رنگ با شال هم رنگش
پوشید. لباسش بسیار زیبا و شیک بنظر میرسید که با کفشهای پاشنه بلند قشنگتر هم شد.
آرایش بسیار زیبا و دل انگیزی به چهره داده و موهای حلقه حلقه شده اش را دور خود پریشان کرد.
فرناز و نرگس غرق تماشای او لحظه ای از نگاه کردن به خود در آیینه دست کشیدند.
فرناز گفت بیشعور چقدر خوشگل شدی.
نرگس در حالی که دو انگشتی به میز میزد گفت واقعا ماه شدی یلدا.
فرناز گفت. وا اون چیه دیگه؟ لابد تو هم میخوای این رو سرت کنی.
یلدا خندید و گفت خب معلومه.
فرناز اعتراض کنان گفت شما دو تا میخواین آبروی من رو ببرید.
یلدا گفت به تو چه ربطی داره؟
آخه موهات که از جلو و پشت معلومه. یک دفعه سرت نکن راحت.
عیبی نداره . چون عروسیه همینطوری سرم میکنم. من اینطوری راحت ترم.
نرگس گفت راست میگه . فرناز خانم. ما که مثل جنابعالی نیستیم که هیچی حالیمون نشه.
فرناز بی اهمیت به آنها در حالی که آرایشش را غلیظ تر میکرد گفت .به جهنم. بذار مسخره تون کنند . به من چه.
یلدا وقتی شال حریر یاسی را روی موهای حلقه شده اش انداخت زیبایی اش دو چندان شد.
بخود لبخند زد و گفت خدایا شکرت. خدا کنه شهاب از لباسم خوشش بیاد...
زنگ در صدا کرد. یلدا از پنجره بیرون را تماشا کرد. کامبیز بود.
یلدا گفت .ای بابا این مگه کارو زندگی نداره؟
فرناز پرسید ساسانه؟
یلدا جواب داد نه کامبیزه.
نرگس گفت مگه عروسی خواهرش نیست؟ این موقع اینجا چیکار داره؟
یلدا گفت والله چی بگم...و به سوی گوشی آیفون رفت. بله.
سلام یلدا خانم.
سلام .حالتون خوبه.
مرسی .یلدا خانم تا کی آماده اید؟
ما تقریبا آماده ایم.
هر ساعتی آماده اید به من بگین میام دنبالتون.
نه متشکرم آقا کامبیز. قراره آقا ساسان بیان دنبالمون.
مطمئنا میاد؟
بله . فرناز اینا اینجان. حتما میاد.
باشه پس دیر نکنید.
راستی آقا کامبیز . شهاب کجاست؟
خونه ماست... (در حالی که میخندید ادامه داد)... حسابی ازش کار کشیدیم.
نمیاد آماده بشه؟
نه . از همونجا آماده میشه و میره خونه ی تیموری.
برای یک لحظه یلدا سکوت کرد.قلبش تند تند میزد و ساکت بود...
کامبیز ادامه داد .صبح کت و شلوارش رو گذاشت توی ماشین . شما نگران نباشین. همه چی خوبه.
پس دیر نکنید... کاری ندارید؟
یلدا بی رمق گفت نه مرسی.
کامبیز رفت و یلدا با آنکه صورتش به وسیله ی رنگ های زیبا و خوش بو آراسته و نقاشی شده بود اما نگاهش
غمگین به زمین خیره ماند.
فرناز گفت چی شد؟ شهاب کجاست؟
هیچی . خونه کامبیزه.
نرگس گفت نکنه ما اینجاییم نمیاد.
نه. آقا فکر همه چی رو کردند. لباسشون رو هم صبح با خودشون برده اند.
قراره آماده بشه و بره سراغ میترا اینا.
فرناز و نرگس وا رفتند.
فرناز گفت . لعنتی . آخه چرا اینجوری میکنه؟
 

parisa

متخصص بخش
نرگس گفت .نمیدونم. انگار خودش هم نمیدونه داره چیکار میکنه.
فرناز گفت یا شاید هم خوب میدونه.
یلدا عصبی و ناراحت بنظر میرسید. گفت بچه ها من میگم اصلا نریم. آخه برم چی رو ببینم.؟ برم که حرص بخورم
تحقیر بشم و اون میترای لعنتی رو ببینم که چه جوری خودش را برای شهاب لوس میکنه؟
نرگس در فکر بود...
فرناز با خشم گفت نه خیر . میریم. میریم. میریم که حرص بدیم. به خدا یلدا اگه من جای تو بودم میدونستم چیکار کنم
اگه شده با تمام پسرهای توی جشن میرقصیدم و میگفتم و میخندیدم تا حسابی بسوزونمش.
نرگس گفت خب . همه ی اینکارها رو بخاطر چی میکرد؟ آخرش که چی؟
فرناز گفت . یاالله . بلند شین. این همه به خودتون رسیدید که اینجوری بشینید و غمبرک بزنید؟
پاشین . بریم. یلدا بلند شو...
یلدا با بی میلی برخاست. جلوی آیینه رفت و دوباره زیبایی اش را که بنظر خود واقعا خیره کننده آمد در دل
تحسین کرد و بخود گفت فرناز راست میگه. حالا که اینهمه خوشگل کردم میرم تا حسابی اذیتش کنم.
هوا تاریک میشد. ساسان زنگ زد . دخترها با کفشهای پاشنه بلند خرامان خرامان قدم برمیداشتند.
فرناز گفت بچه ها یادتون نره سر راه دسته گلمون رو بگیریم.
دسته گل زیبایی که سه تایی سفارش داده بودند آماده بود. ساسان به زحمت آنرا بلند کرد و داخل اتومبیل
گذاشت. تا مقصد راه زیادی بود. برای اینکه عروسی خودمانی تر برگزار شود ویلای بزرگ و زیبای عمه ی کامبیز
را به آن اختصاص داده بودند.
اتومبیل ساسان متوقف شد و دخترها تشکر کنان پیاده شدند. کامبیز که گویی مدتهاست در انتظار است
بسویشان دوید. خوشامد گفت و با خوشرویی از آنها استقبال کرد و با اصرار فراوان ساسان را هم دعوت به
ورود کرد. اما ساسان با عذرو بهانه های زیاد نپذیرفت و آنها را ترک کرد و تاکید کرد که ساعتی قبل از پایان
میهمانی با او تماس بگیرند تا دوباره دنبالشان بیاید.
یلدا از هیجان میلرزید. پالتوی شیری اش را روی لباس زیبایش پوشیده بود.
کامبیز طوری به او نگاه میکرد که گویی برای اولین بار است او را میبیند...
سبد گل را از دست یلدا گرفت و گفت شما که خودتون گل هستید. چرا زحمت کشیدید؟>
فرناز دست نرگس را فشرد و گفت طرف رو داری؟
نرگس زیر لب غرید. دارمش.
کامبیز شیک و رسمی و اطو کشیده شده بود. در کنار یلدا قدم برمیداشت . رو به یلدا گفت یلدا خانم .متاسفانه
میهمانی ما مختلطه و شما اونجوری که باید فکر میکنم راحت نباشید.
یلدا لبخندی زد و گفت نه . مهم نیست. من فکرش رو کرده بودم. برای همین طوری اومدم که راحت باشم.
یلدا و کامبیز وارد سالن شدند. و فرناز و نرگس هم پشت سرشان میامدند.
یلدا احساس میکرد همه ی نگاهها او را همراهی میکنند.
خانمی بلند قد و سبزه رو بسویشان آمد و یلدا را صدا کرد و گفت سلام یلدا جون . چه عجب . بالاخره
اومدی. خیلی منتظرت بودیم.
یلدا با حیرت نگاهش کرد و در دل گفت خدایا این دیگه کیه؟ و ناگهان گفت سلام کتایون. خوبی؟
وای چقدر عوض شدی. نشناختمت.
کتایون لباس شیری رنگی بتن داشت و موهایش را بالای سر گنبدکرده و آرایش زنانه ای داشت که او
را بزرگتر از سن اش نشان میداد.
کامبیز گفت کتی .یلدا خانم و دوستانش رو هدایت کنید تا تعویض لباس کنند.
کتی به آنها خوشامد گفت و آنها را با خوشحالی به اتاقی هدایت کرد تا مانتوهایشان را در آورند.
یلدا شال یاسی رنگش را از کیف بیرون کشید و روی سرش انداخت. نرگس و فرناز هم آماده شدند.
کتایون دوباره بسراغشان آمد و با حیرت و خوشحالی به یلدا گفت وای چقدر خوشگل شدی. بیا بریم دیگه...
یلدا نگاهی به فرناز و نرگس انداخت...
کتایون ادامه داد کیمیا خیلی خوشحال میشه ببینه تو اومدی.
مگه کیمیا اومده؟
آره توی سالن اون طرف هستند. بیشتر مهمونها اون طرفند. شهاب هم اومده و چند دفعه سراغت رو گرفته...
گفتم هنوز نیومدی.
دست و پای یلدا دوباره به لرزه افتاد.
فرناز بازوی او را فشرد و گفت خب پس ما هم بریم دیگه.
کتایون با خوشحالی گفت آره زود باشین. اونطرف خیلی باحاله. بیشتر جوونها اونطرفند.
یلدا دوباره نگاهی بخود انداخت و با تکیه بر نرگس و فرناز راه افتاد. همگی به سالن اصلی رفتند.
میز و صندلی های متعددی گوشه گوشه ی سالن را پر کرده بود. سالن پر از نور و صدا و هیجان بود.
گروه ارکستر آنچنان مینواختند که همه را به رقص در آورده بودند. اما یلدا گویی همه چیز میدید هیچ چیز نمیدید.
مثل یک عروسک کوکی فقط دنبال آنها حرکت میکرد . تمام ذهنش پیش شهاب و میترا بود.
کتایون گفت میخواین اول بریم پیش عروس و داماد؟
یلدا گفت آره خوبه. بریم.
نرگس زیر گوش او گفت یلدا چیه؟ دوباره دستهات یخ کرده.
یلدا گفت نمیدونم. نرگس انگار تمام اعتماد بنفسم رو از دست دادم. احساس بدی دارم.
فرناز گفت خودت رو کنترل کن. هنوز که شهاب رو ندیدی.
کیمیا در لباس عروسی زیبا و با وقار شده بود. او هم مثل کتایون با نهایت خوشرویی با یلدا و دوستانش رو
برو شد. نیما هم پسر معقول و خوبی بنظر میرسید. بنظر یلدا آندو خیلی برازنده ی همدیگر بودند.
همگی به عروس و داماد تبریک گفتند . یلدا میدانست شهاب هرجا که نشسته باشد مطمئنا تا آن لحظه حتما
او را دیده است. برای همین خیلی خیلی مراقب رفتارش بود. میدانست که خیلی ها او را زیر نظر دارند.
کامبیز دوباره به آنها ملحق شد و گفت یلدا خانم بفرمایید اینطرف .. میز خالی هست.
یلدا نگاهش کرد ولبخند زد .نمیدانست چرا اینکار را کرد. گویی بطور ناگفته ای جنگ میان او و شهاب آغاز شده بود.
یلدا و بقیه سر جاهایشان نشستند و یلدا به محض اینکه سر بلند کرد چشمهای نگران شهاب را روی خود دید.
شهاب درست رو به روی او نشسته بود. یلدا بسختی آب دهانش را قورت داد و به ظاهر خیلی آرام نگاه از
شهاب برگرفت و بدون آنکه چیزی بگوید نگاهی به جمع انداخت.
دلش میخواست میترا را ببیند و به بچه ها نشانش بدهد. اما میترسید یکبار دیگر نگاه شهاب غافلگیرش کند.
یلدا کمی صندلی را جابجا کرد تا زیر نگاه شهاب نباشد. سر پایین آورد و آهسته گفت بچه ها شهاب اینا
میز روبرویی هستند. میترا رو هنوز ندیدم. اما فکر کنم همونجا باشه.
نرگس و فرناز هم که دیگر در نگاه کردن و رمزی صحبت کردن استاد شده بودند. یک به یک تایید کردند که
شهاب را دیدنهد.
فرناز گفت اوناهاش...لباس مشکیه.
میترا پیراهن دکولته ی مشکی بتن داشت. او هم موها را پشت سرش گلوله کرده بود. و طبق معمول
آرایش تند و اغراق آمیزش توی ذوق میزد.
یلدا گفت آره خودشه.
نرگس گفت وای خوایا . لباسش خیلی ناجوره.
یلدا با پوزخند گفت آخه خیلی متمدنه.
فرناز گفت شهاب که اینهمه از تو ایراد میگیره چرا به این چیزی نمیگه.همه ی بدنش معلومه.
یلدا گفت به جهنم. اصلا ولشون کنید. نمیخوام بهش فکر کنم.
فرناز گفت یلدا تیموری هم همونه که داره سیگار میکشه. نه؟
آره دیگه نگاهشون نکن...
نرگس گفت فرناز دیگه بسه.
پدر و مادر کامبیز برای خوشامد گویی کنار یلدا و دوستانش آمدند. یلدا از جا بلند شد و با مادر کامبیز روبوسی
کرد . پدر کامبیز هم پیش آمد و کلی ابراز خشنودی از بابت آمدن آنهانمود.
نرگس گفت یلدا این خانواده ی کامبیز و البته خودش انگار خیلی تو رو دوست دارن ها؟
یلدا که حواسش هنوز پیش شهاب بود گفت آره آره.
فرناز گفت حواست کجاست؟ فهمیدی نرگس چی میگی؟
یلدا در حالی که میکوشید جملات نرگس را بیاد بیاورد گفت چی؟
نرگس گفت پس چرا میگی آره آره؟
یلدا با شرمندگی خندید و گفت بخدا اصلا ذهنم مشوشه.
فرناز با حالت مسخره گفت آخی.
خب حالا نرگس مگه چی پرسید؟
فرناز گفت نرگس میگه خانواده کامبیز زیادی بهت ارادت دارند . چرا؟
یلد فکری کرد و گفت والله نمیدونم. خب مهربونند و من رو از قبل میشناشند.
نرگس گفت تو رو بعنوان کی میشناسن؟
یعنی چی؟
نرگس گفت تو رو بعنوان همسر شهاب میشناسن یا خواهرش؟
 

parisa

متخصص بخش
معلومه خواهرش.
فرناز گفت خب پس همه چی معلوم شد.
چی میگین شماها؟
فرناز گفت خودت بهتر میدونی.
شما اشتباه فکر میکنید.
یلدا از جوابی که میداد زیاد مطمئن نبود . او هم فکر میکرد خانواده ی کامبیز زیادی او را تحویل میگیرند. و اصرارشان برای
آمدن عروسی هم برایش عجیب بود. اما سعی میکرد اهمیت ندهد.
فرناز گفت یلدا بخدا این کامبیز هم امشب بدجوری نگات میکنه. من که میگم خانواده ی خوبی داره و خودش
هم که پسر خوبیه...
فرناز خواهش میکنم دوباره شروع نکن.
پسرها و دختر های شیک و بزک کرده وسط سالن میامدند و میرقصیدند و در آن میان پسری که میز کناری
یلدا و دوستانش را اشغال کرده بود توجه و نگاههای خاصی به یلدا میکرد.
کامبیز نزدیک آمد و لبخند زنان پرسید یلدا خانم دختر خانمها راحت هستید؟
مرسی . همه چیز هست.
کامبیز صحبت میکرد که پسر میز کناری به او ملحق شد و سلام و علیک کنان با یلدا و فرناز و نرگس همانجا
ایستاد و گفت کامی جان معرفی نمیکنید؟
کامبیز با نگاه غرنده ای به او گفت خانمها ایشون پسر خاله ام هستند. آقا سینا. و بدون معرفی یلدا و
بقیه او را با خودش برد.
فرناز گفت پسره از اون پرروهاست. بچه ها نمیرقصید؟ همینطوری مثل پیرزنها میخوایم اینجا بشینیم و بقیه
رو تماشا کنیم و غیبت کنیم.؟
نرگس گفت خیلی پررویی. مثل اینکه الان خودت داشتی غیبت میکردی.
من اصلا عادت ندارم بشینم.
یلدا گفت خب پاشو برقص.
راست میگی؟ ناراحت که نمیشی؟
یلدا خندید و گفت نه چرا نارحت بشم.؟ پاشو.
فرناز بلند میشد که شهاب از روبرو آمد. مثل همیشه جدی. درون کت و شلوار جذابتر پیش آمد و بدون کلامی
صندلی را پیش کشید و روبروی یلدا نشست.
دخترها دستپاچه شدند و سلام و احوالپرسی کردند.
شهاب بدون لبخندی یلدا را نگاه کرد و گفت راحتی؟
یلدا چقدر دلتنگ بود و چقدر حرض خورده بود. آزرده نگاهش کرد و باز دروغ گفت آره .راحتم.
خانمها شما هم راحتید؟ چیزی لازم ندارید؟
و بعد رو به فرناز کرد و گفت فرناز خانم اگر دوست دارید برقصید معطل نکنید... (و با لبخند خاصی ) نگاهش کرد.
و گفت اون وسط جا زیاده...
فرناز با شرمندگی خندید...
شهاب هنوز نگاهش به یلدا بود. نگاهی به میز کناری انداخت و سر پیش آورد. گویی عاقبت طاقت نیاورد.
و گفت این یارو پسر خاله ی کامبیز... زیادی رو داره. حواست باشه. و در حالیکه از جا برمیخواست گفت
اگه کاری پیش اومد صدام کنید و دور شد.
هر سه نفس راحتی کشیدند. هر سه یخ کرده بودند...
نرگس گفت خودش پیش یک نفر دیگه نشسته . از اونجا مراقب یلداست. بابا خیلی پرروهه.
یلدا هنوز حالت طبیعی نداشت. نگاه میترا روی خودش نفرت بار حس کرد. چشم به میزدوخت.
تیموری هم نگاهش میکرد. شاید آنها هم از آمدن شهاب پیش یلدا ناراحت بودند.
خواننده ی ارکستر همه را به رقصیدن با یک آهنگ شاد شاد دعوت کرد. فرناز با شنیدن آهنگ طاقت نیاورد.
و بالاخره به گروه رقصندگان ملحق شد.
کامبیز جای خالی فرناز را پر کرد. شهاب نگاهش روی کامبیز ماند.
کامبیز گفت یلدا خانم عکس نمی اندازید؟
یلدا لبخندی زد و گفت من؟
آره با عروس و داماد فعلا توی اتاق بغلی عکسهای دسته جمعی میاندازند. شما هم بیاین.
نه.(و باز خندید)ا
چرا؟
آخه من چرا عکس بیاندازم؟
کتایون هم آمد و گفت میای . کامی؟ یلدا خانم بلند شین بریم و عکس بیاندازیم.
یلدا که اصرار آنها را جدی دید گفت نه نه . آخه مناسبت نداره. من چرا عکس بیاندازم؟
کامبیز گفت ما دلمون میخواد با شما عکس داشته باشیم. مگه نه کتی؟
کتایون جواب داد به خدا کیمیا صد بار ازم خواسته که صدایت کنم بیایی. ناراحت میشه. عروسه.
آخه نرگس تنها میمونه. فعلا نه.
کامبیز گفت نرگس خانم هم میان. چند لحظه بیشتر طول نمیکشه.
نرگس گفت برو من اینجام زوی میای...
یلدا که رد کردن درخواست کتی و کامبیز را بیفایده میدید با اکراه از جای برخاست. شهاب نگاهش میکرد...
یلدا بی اراده به دنبال کامبیز راه افتاد.
مادر کامبیز به استقبال آمد و گفت یلدا جون اومدی؟ بیا اینجا کامی تو هم بیا کنار کیمیا بایستید.
یلدا و کامبیز کنار عروس و داماد ایستادند و عکس گرفتندو.
یلدا خجالتزده بود . احساس بدی داشت. فرناز راست میگفت. گویی همه چیز اشتباهی شده بود. حالا دیگر
مطمئن بود آنهمه توجه خانواده ی کامبیز به او بی دلیل نباید باشد. اما از خود کامبیز تعجب میکرد و باز میگفت
شاید کامبیز از نیت خانواده اش واقعا بیخبر است.
یلدا به میز خودشان بازگشت. عصبی بود.
نرگس گفت چی شده؟
فرناز که از رقص سرخ شده بود گفت بابا اینا بدجوری بهت پیله کردند. یلدا.
یلدا گفت هیچی . یک عکس انداختم و اومدم. انگار همه چی قاطی پاتی شده. دارم از این وضع دیوونه میشم.
نرگس میوه ای پوست کند و بدست یلدا داد و گفت امشب به هیچ چیز فکر نکن.
میترا بارها و بارها از جا برخاست و در میان رقصندگان خود را تکان داد.
فرناز گفت میترا رو از نزدیک دیدم. مثل جادوگرها آرایش کرده. انگار میخواد تئاتر بازی کنه.
حالا دیگر تمام سالن پر شده بود و مهمانی گرمتر و صمیمیتر .
یلدا صدای فرناز و نرگس را از میان جمعیت و نوای موزیک بسختی میشنید.
جوانان همه به وجد آمده بودند و شادمانی مینمودندو.
شهاب کنار یلدا جای گرفت وگفت با عروس و داماد عکس انداختی؟
یلدا لبخند زنان گفت آره مجبور شدم... و شهاب ادامه داد توجیه جالبی نیست.
یلدا از این که دید شهاب از هر فرصتی استفاده میکند و در پی بهانه چیزی برای پیش آمدن و نشستن در کنار
اوست در دل احساس شادمانی کرد.
شور هیجان جوانان و سالن او را هم بوجد آورده بود و دیگر نگران بودن میترا و پدرش در کنار شهاب نبود.
شهاب و کامبیز گوشه ای صحبت میکردند... دخترها و پسرها دایره ی وسط را خالی نمیگذاشتند و یلدا از همه ی
آنها خوشحالتر و امیدوارتر کف میزد و شادمانی میکرد.
تیموری که گوشه ای ایستاده بود و یلدا را نظاره گر بود پیش آمد و کنار میز آنها ایستاد. نگاه خیره ای به یلدا
کرد و سری تکان داد و زیر لب اعلام آشنایی کرد.
یلدا علی رغم میلش از جای برخاست و عرض ادب کرد و سلام داد.
تیموری گفت سلام خانم . احوال شما؟
فرناز و نرگس هم با او سلام و علیک کردند. تیموری بدنبال جمله ای بود برای اینکه سر حرف را با یلدا باز کند.
او بعد از دیدن یلدا در خانه ی شهاب همیشه از ناحیه او احساس خطر میکرد. چون میدانست یلدا دختری نیست
که بشود به سادگی از او گذشت. مخصوصا که پنج ماه هم را شهاب زندگی کرده بود. برای همین در پی
چاره ای بود تا به گونه ای خود یلدا را بطور غیر مستقیم از نیتی که دارد آگاه کند. تیموری کنار آنها ایستاده
بود و از هر دری چیزی میگفت.
شهاب که از کامبیز کمی فاصله گرفت کامبیز توانست تیموری را کنار یلدا و بقیه ببیند گفت هی شهاب.
شهاب برگشت و نگاهش کرد وسری تکان داد و گفت چیه؟
کامبیز اشاره ی نامحسوسی بسوی تیموری و بقیه کرد. شهاب بسرعت سر چرخاند و با دیدن تیموری و یلدا
دلش فرو ریخت. او هم میدانست تیموری بدون هدف خاصی دور و بر یلدا نمی پلکد.
کامبیز پیش آمد و گفت شهاب این مرتیکه با یلدا چیکار داره؟
شهاب که با دقت به دهان تیموری چشم دوخته بود گفت نمیدونم.
کامبیز گفت بهتره بری اونجا.
شهاب بدون کلامی به تیموری پیوست و تیموری با دیدن او بطور اغراق آمیزی تحویلش گرفت و گفت به به
آقای داماد آینده. بفرمایید قربان... بفرمایید اینجا. بنده داشتم با خواهر خوانده ی گرامیتون چند کلام اختلاط میکردم.
فرناز و نرگس و یلدا سکوت تلخی کرده بودند و یلدا نگاه رنجیده اش را به شهاب دوخت. شهاب هم در سکوت دست
و پا میزد و نمیدانست چه کند. اما تیموری دست بردار نبود.گویی کمر همت را بسته بود تا یلدا را از پا در بیاورد.
و خاکستر ناامیدی را برای همیشه روی تک شعله ی گرمابخش قلبش بپاشد. برای همین از دور میترا را که
هنوز با پسر خاله ی کامبیز چیک تو چیک میرقصید صدا کرد و فراخواند.
میترا با اکراه پیش آمد. خودش را گرفته بود و به یلدا نگاه نمیکرد. سلام و علیک سرسری با دوستان یلدا کرد و
دست شهاب را گرفت.
تیموری گفت دخترم آدم توی این شلوغی نامزدش رو تنها می ذاره؟ اون هم نامزد به این خوش تیپی
رو که روی هوا میزنند.
یلدا تحمل شنیدن این حرفها را نداشت و اصلا نمیدانست چه عکس العملی نشان دهد.
نرگس و فرناز با نگاه مسخ شده مقابلشان را خیره بودند.
میترا خنده ای عشوه گرانه کرد وگفت اولا مگه خودم زشتم که خیالم ناراحت باشه. در ثانی من به نامزدم
مطمئنم. هر چند که حلقه اش را از همه پنهان میکنه.
شهاب سرخ شده بود و به یلدا چشم دوخته بود. یلدا نیز خیره به میز پوزخندی بر لب داشت.
کامبیز هم گه نگران مینمود به جمع آنها پیوست و گفت خانمها آقایان سر میزهاتون باشین شام میارن.
اما تیموری هنوز میخواست میخ را محکمتر بکوبد . گفت چشم . چشم آقا کامبیز . اول بگذارید من یک
قول از یلدا خانم و این دوستانشون برای عروسی میترا اینا بگیرم بعدا.
دل همگی به نوعی به تپش بود...
تیموری رو به یلدا گفت خب یلدا خانم باید به من قول بدی برای عروسی میترا و شهاب حتما تشریف بیارید...
دوستانتون هم همینطور . و رو به شهاب پرسید البته با اجازه ی آقا شهاب . از نظر شما که اشکالی نداره.
شهاب نفسی لرزان کشید و سکوت کرد. دیگر به هیچکس نگاه نمیکرد.
تیموری ادامه داد خب یلدا خانم . دقیقا میافته برای اردیبهشت ماه... ان شاءالله که موقع امتحانات نیست.
یلدا لبخندی زد و گفت نه.
تیموری مصرانه پرسید پس قول دادید.
یلدا جواب داد نه . من قول ندادم. اما گویا شما جایزید هر طوری که دوست دارید برای دیگران تصمیم بگیرید.
دل نرگس و فرناز خنک شد. میترا با خشم یلدا را نگاه کرد .تیموری سرخ شد و شهاب نفس عمیقی کشید.
کامبیز خندید وگفت بفرمایید شام رو آوردند.
لبخند از روی لبهای یلدا رفته بود و نمیدانست چه میخورد.
فرناز گفت آنقدر با غذات بازی نکن. سرد شد. یک کم بخور . تو که خوب جوابش رو دادی .. واقعا سوسک شد.
نرگس خنده اش گرفت و گفت فرناز راست میگه.
یلدا عصبی بودو غرغر میکرد. مرتیکه چقدر پرروهه. میگه خواهر خونده ات.
آخه لعنتی من که الان عقد کرده ام . تو به من میگی خواهر خونده. اونوقت دختر خودت که هیچ ربطی به شهاب
نداره رو میکنی زنش.
نرگس گفت اون میخواست زرنگی کنه شاید اگه تو هم یک دختر داشتی و موقعیت شهاب رو میدونستی
همین کار رو میکردی.
 

parisa

متخصص بخش
یلدا گفت من متنفرم از اینکه خودم رو به کسی تحمیل کنم. اگه دختر داشتم هیچوقت اینطوری بی ارزشش
نمیکردم. من نمیدونم حالا چه گیری به شهاب داده؟
فرناز گفت خب ما نمیدونیم تا قبل از اومدن تو شهاب با اونها چطور رابطه ای داشته. مطمئنا اینقدر سرد نبوده.
یلدا فکری کرد و گفت آره راست میگی. حتی الان هم جرات نمیکنه روی حرف تیموری حرف بزنه.
بچه ها من فکر نمیکنم هیچوقت شهاب بتونه حرفی بزنه یا خلاف چیزی که تیموری میخواد عمل کنه.
و با ناراحتی ادامه داد. خودم رو سر کار گذاشتم. آخرش هم تیموری و میترا ریشخندم میکنند.
نرگس گفت من هم موندم چرا شهاب هیچی نمیگه. حداقل از یک جایی شروع کنه.
فرناز گفت لابد شهاب هم بیمیل نیست.
نرگس چشم غره ای رفت و اشاره ی نامحسوسی به یلدا کرد که ملاحظه ی یلدا را بکند و باعث رنجش
بیشتر ش نشود.
فرناز ادامه داد البته خب تیموری هم سنی ازش گذشته . شهاب نمیخواد آب پاکی روی دستش بریزه.
نرگس گفت آره . شاید شهاب مجبوره اینطور دست به عصا راه بره.
یلدا گفت آره عزیزم آخرش هم دست به عصا دست به عصا سر سفره ی عقد با میترا میشینه.
فرناز گفت غلط میکنه . تا تو راضی نباشی که نمیتونه.
یلدا گفت من کی ام؟ من که تا یک ماه دیگه بیشتر مهمون خونه ی شهاب نیستم.
فرناز گفت واقعا تو فکر میکنی حاج رضا تا آخر اسفند ماه طلاق تو رو میگیره؟
یلدا گفت شک نکن. در ثانی من آدمی نیستم که دیگه منتظر بمونم. خدایا فقط یک چیزی از ت میخوام.
اون هم اینه که به من ثابت کنی شهاب واقعا چی توی قلبشه و میخواد چیکار کنه. بخدا اگر ذره ای حس کنم
به میترا تمایل داره میزنم زیر همه چیز وتمام. دیگه از این همه تحقیر و نگرانی خسته شدم.
مادر کامبیز و کتایون نزدیک میشدند...
یلدا یواش گفت وای باز اومدند. حوصله شون رو ندارم.
بعد از شام هم مهمانی ادامه داشت اما ساسان دیگر آمده بود و یلدا و دوستانش آماده شدند و از عروس و
داماد خداحافظی کردند. یلدا اصلا سمت شهاب و تیموری نرفت. خانواده ی کامبیز او را دوره کرده بودند.
کامبیز گفت یلدا خانم شما که مجبور نیستید الان برید . کسی خونه نیست. من خودم شما رو میبرم.
پدر و مادر کامبیز هم همین را خواستند و شهاب را صدا کردند...
شهاب گفت بله.
پدر کامبیز گفت شهاب جان . یلدا خانم که توی خونه تنها هستند شما هم که مجبورید جور نامزد خودتون
رو بکشید .پس اجازه بده یلدا جان رو آخر شب کامبیز برسونه.
شهاب نگاهی به یلدا انداخت . جلو آمد و دست دور شانه ی او گذاشت و او را کنار کشید و توی چشمهای
او نگاه کرد و پرسید دوست داری بمونی بعد با کامبیز بری؟
یلد باز دلش میخواست گریه کند. اصلا تحمل نگاه و صحبت او را از نزدیک نداشت. دلش هزاران تکه میشد.
ولی سعی کرد پاسخ دهد . گفت نه . شهاب من با فرناز اینا برم راحت ترم. تو رو خدا تو یک چیزی بگو.
من نمیتونم درخواستشون رو رد کنم.
شهاب با مهربانی به او لبخند زد و گفت هر چی تو دوست داری... من هم زود یام. اصلا نگران نباش .
فقط در رو از داخل قفل کن. من هم قول میدم تا یکی دو ساعت دیگه خونه باشم.
شهاب رو به پدر و مادر کامبیز کردو تشکر کنان از آنها خواست اجازه بدهند که یلدا با دوستانش برود.
کامبیز جلو آمد و گفت شهاب تو که اینجایی. یلدا تنها میمونه.
شهاب زیر لب غرید . مطمئن باش من از تو نگران ترم. لازم نیست به زحمت بیافتی.
یلدا وقتی به خانه رسید سرش مثل یک دیگ بزرگ سنگین شده بود. لباسهایش را عوض کرد و صورتش را کاملا شست.
چای دم کرد و نماز خواند . سر نماز کلی گریه کرد. حرفهای تیموری و سکوت شهاب دلش را بد جوری خالی
کرده بود. خسته تر از آن بود که بیدار بماند. خوابش برد.
صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شد .ساعت 9 بود. گوشی را برداشت. نرگس بود که گفت الو یلدا . سلام.
سلام خوبی.
خواب بودی؟
آره . اما خوب کردی زنگ زدی . خیلی کار دارم.
خیلی کارهات رو بذار کنار. امروز کار بزرگتری برات دارم.
چیکار؟
میتونی بیای خونه مون؟
چی شده؟
هیچی . امروز بابا اینا میرن قم. تا شب هم نمیان. من هم گفتم شما بیایید خونه مون دستی به خونه بکشیم
آخه فردا خانواده ی یونس اینا میان خونه مون.
خبریه؟
فکر کنم بله برونه.
یلدا جیغ کشید و گفت وای نرگس. تبریک...تبریک
 

parisa

متخصص بخش
روز بیست و هشتم بهمن ماه بود . خوشحالی زاید الوصف یلدا و فرناز اشک به چشمان نرگس آورد.
نرگس عکس یونس را به آنها نشان داد.
یلدا پسندید و گفت آخی مثل خودته. همیشه شوهرت رو همینجوری تصور میکردم. انگار از خیلی قبل میشناسمش...
فرناز گفت آره. مبارکه.
نرگس گفت مرسی. و خندید.
یلدا گفت نرگس چه احساسی نسبت بهش داری؟
نرگس سری تکان داد و با چشمهای خجالتزده اش که گویی میخندید گفت والله دقیقا نمیدونم . خب یک آدم
جدیده. برام هیجان آوره که باهاش حرف بزنم یا حتی بهش فکر کنم. وقتی هفته ی قبل برای اولین بار باهاش برخورد
کردم و حرف زدم نمیدونم ازش بدم نیومد. اما فکر نمیکردم قضیه به این زودی جدی بشه.
یلدا گفت به نظرت آروم و مظلومه یا معمولی؟
نه . خیلی هم آروم و مظلوم نیست. یک کمی بذله گو هم هست. چند بار میون حرفهامون چیزهایی گفت که خنده م گرفت.
فرناز پرسید . وضعشون خوبه؟
بد نیست. خودش که فعلا دانشجوهه. اما خب . پدرش مغازه داره و یک خونه ی دو طبقه دارن. خب تک پسره...
فکر کنم بهش برسن. دو تا هم خواهر داره . مثل شهابه دیگه.
باز دل یلدا هوری پایین افتادو در دل گفت خوش بحال میترا. کوفتت بشه میترا. واقعا شهاب برات خیلی زیاده...
فرناز گفت آهای باز تو کجایی؟
یلدا پوزخندی زد.
نرگس گفت خب تو بگو یلدا . دیشب شهاب کی اومد؟
نمیدونم...نمیدونم اصلا اومد یا نه؟ نمیدونم.
فرناز و نرگس که متوجه حالت پریشان یلدا شده بودند با نگرانی به او چشم دوختند.
نرگس گفت یعنی دیشب اصلا نیومد؟
فکر نمیکنم. البته شاید هم بی سرو صدا آمده و صبح رفته. من اصلا امروز توی اتاقش نرفتم. تو که زنگ
زدی سریع آماده شدم و اومدم.
فرناز گفت خب بابا. خیالم راحت شد. پس احتمالا اومده تو ندیدیش.
راستش دیگه میخوام برام مهم نباشه کی میاد و کی نمیاد. اصلا میاد یا نه.
فرناز گفت چرا؟ بخاطر حرفهای تیموری؟
هم آره هم نه. خب شهاب خودش خیلی ساکته.
نرگس گفت اصلا این تیموری اجازه ی حرف زدن به اون بیچاره رو میده؟
آخه تا کجا؟ راستش دیشب خیلی فکر کردم. این عشق نفرین شده است. مثل اینکه عاقبت نداره. به زور که نمیشه کاری کرد.
نرگس گفت اینقدر ناامید نباش . بخدا توکل کن. هر چی اون بخواد همونه.
ولی یلدا دیشب توی مهمونی کنار هم چقدر به هم می اومدین. یک لحظه بخودم گفتم جفت تو خود شهابه
و نه هیچ کس دیگه.
یلدا با خوشحالی کودکانه ای خندید.
فرناز گفت ولی این کامبیزه هم خیلی جذابه.
نرگس گفت خب منظور ؟
فرناز جواب داد من فکر میکنم بدش نیاد که یلدا و شهاب از هم جدا شن.
یلدا نگاهش کرد و گفت چی میگی؟ کامبیز همیشه من رو راهنمایی کرده چیکار کنم که شهاب رو از دست ندم.
فرناز چانه بالا انداخت و گفت این مال خیلی وقت پیش هاست. دیشب کامبیز بهت جور دیگه ای نگاه میکرد.
نگو نفهمیدی.
یلدا فکری کرد و گفت آخه بعیده. نمیدونم. شاید خانواده اش در مورد من حرفی زده باشن. خب کامبیز هم
شاید کمی تحت تاثیر اونها قرار گرفته.
نرگس گفت اگر ازت... نه ولش کن.
فرناز گفت من هم میخواستم همین رو بپرسم.
یلدا گفت فکرش رو هم نکنید. همه ی اینها در حد یک تصوره. اون هم از نوع احمقانه اش. حالا بریم سراغ کارهای نرگس.
یلدا با گفتن این جمله صحبتها را معطوف یونس و فردای آنروز کرد.
تا عصر که آنجا بودند دکوراسیون خانه ی نرگس بطور کلی عوض شد. و نرگس با هیجان به ایده های آندو گوش
میکرد و دست بکار میشدند. کلی خنده و شوخی و عرق کردند تا بالاخره از نتیجه ی کارشان راضی شدند.
در آخر یلدا کلی یادآور شد که نرگس سوالهای مهمی از یونس بپرسد. حتی چند سوال هم برایش یادداشت کرد.
فصل 50

روز بیست و نهم بهمن ماه نرگس با حرارت هرچه تمامتر وقایع شب گذشته را برای یلدا و فرناز تعریف میکرد
و آندو با سوالهای پشت سر هم نرگس را گیج کرده بودند.
نرگس هیجانزده و خوشحال بود و یلدا در چشمان نرگس برق زندگی را میدید.
نرگس گفت خلاصه قرار شد برای بعد از ماه محرم و صفر عقد کنیم.
یلدا گفت الهی که همیشه همینطوری شاد باشی.
فرناز گفت باز این مادر بزرگ اظهار فضل کرد. ولی واقعا کی فکرش رو میکرد که نرگس زودتر ازما دست بکار بشه؟
نرگس معترض گفت بابا یلدا که از همه زودتر اقدام کرد.
و با نگاه به چشمهای غمدار یلدا از حرفش پشیمان شد.
فرناز با زیرکی حرف را عوض کرد و گفت بیشعورها . من جا موندم.
یلدا خندید وگفت تو که میگفتی خیالت از بابت محمد راحته؟
فرناز گفت بره گم شه. تا اون تخصصه بگیره پدر من در اومده...
یلدا گفت خب کسی که شوهر پزشک میخواد باید جور این چیزها رو هم بکشه.
فرناز گفت من غلط کردم . به خدا اصلا برام مهم نیست که چی میخونه.
یلدا گفت اما برای پدر و مادرت خیلی مهمه.
فرناز گفت آره خب . نرگس جون تکلیف جنابعالی هم که معلومه.و ناخواسته چشم به یلدا دوخت.
یلدا که نگاهش بسیار جدی شده بودگفت من هم تکلیفم رو روشن میکنم. مطمئن باشید . حالا بلند شین
الان کلاس شروع میشه.
و از جا برخاست و جلوتر از آنها بطرف کلاس رفت. سهیل دم در کلاس ایستاده بود. گفت سلام خانم یاری.
یلدا بی رمق گفت سلام . راستی آقای محمدی بعد از کلاس کارتون دارم. اگر وقت دارید؟>
سهیل مشتاقانه گفت بله. حتما.
نرگس دوباره غرغر میکرد. گفت آخه چی میخوای بهش بگی؟ دختر اینقدر لجباز نباش.
بخدا اونطوری که شماها فکر میکنید نیست. فقط میخوام راحتش کنم که دیگه بمن فکر نکنه. همین.
چرا الان؟ مگه نگفتی دو ماه دیگه بهش جواب میدی؟
که یک ماهش هم گذشته.
منظورم اینه که وقتی از جانب شهاب مطمئن شدی. اون وقت...
نرگس تو دیگه چرا؟از خودم بدم میاد که این همه مدت این بیچاره رو سر کار گذاشتم. در صورتی که
میتونست با یک نفر دیگه روزهای خوبی رو داشته باشه.
فرناز گفت سپیده رو میگی؟
خفه نشی تو فضول.
فرناز خندید و به نرگس گفت نگفتم بهت؟
نرگس رو به یلدا گفت بهرحال میل خودته. هرطور که صلاح میدونی.
آنروز بعد از پایان کلاس یلدا با فرناز و نرگس خداحافظی کرد و کنار سهیل قدم زنان راهی شد.
سهیل گفت کارها برعکسه. امروز من ماشین نیاوردم.
اتفاقا انطوری بهتره.
آخه سردتون میشه. بریم بک جایی...
شما سردتونه؟
سهیل لبخندی زد و گفت من الان هیچی حالیم نیست.
یلدا شرمنده از حرفهایی که در نظر داشت به مقابلش چشم دوخت. از اینکه جواب رد به سهیل بدهد غمگین بود.
بخود گفت آره شهاب هم همین احساس رو نسبت به من داره که تا حالا من رو سر کار گذاشته و چقدر در حق
من بدبخت ظلم کردهو. من نمیخوام مثل شهاب باشم.
سهیل گفت دفعه ی قبل هم نیومدین یکجا بشینیم و چیزی بخوریم.
باشه بریم. ولی جایی که خیلی نزدیک باشه.
حتما.
و به کافی شاپی در همان نزدیکی رفتند.

فصل 51
نرگس و فرناز که صحبتهاشان حول وحوش یلدا و سهیل بود نرم نرمک از دانشگاه بیرون زدند و چهره ی آشنای
کامبیز را که جلوی در منتظر ایستاده بود و به آنها لبخند میزد را دیدند.
نرگس زیر لب گفت ای وای هر وقت این یلدا ی بیچاره با سهیل قرار داره اینا پیداشون میشه.
حواست باشه چیزی نگی. دفعه ی قبلی شهاب کلی با یلدا دعوا کرده بود.
فرناز خاطر نشان کرد کف حواسش هست.
کامبیز جلو آمد و سلام و احوالپرسی کردند. دخترها بخاطر پذیرایی آنشب حساب تشکر کردند.
کامبیز هم متقابلا برای آمدن آنها تشکر کرد و گفت یلدا با شما نیست؟
فرناز گفت یلدا رفتت خونه. یک کمی زود رفت. مثل اینکه کار داشت.
نرگس گفت البته نگفت که کی میره خونه. گویا جای دیگه ای کار داشت.
کامبیز متفکر مینمود. گفت یعنی شما نمیدونید کجا کار داره. کتابی چیزی میخواست بخره؟
نرگس جواب داد کتاب هم میخواست بخره . ولی خودش گفت کار دیگری هم داره...
کامبیز گفت باشه تشکر... بفرمایید برسونمتون.
آنها تشکر کردند و با خداحافظی از کامبیز جدا شدند.
 

parisa

متخصص بخش
فصل 52
یلدا زیر نگاه مشتاق سهیل کلافه مینمود. کمی از شیر قهوه اش را نوشید و عاقبت شروع کرد .
آقا سهیل ماه گذشته اگر یادتون باشه به شما گفت به من فرصت بدین تا بیشتر فکر کنم...
سهیل لبخندی زد و گفت گفته بودید دو ماه.
یلدا گفت :بله . اما شرایط جوریه که فکر میکنم نیازی نیست یک ماه دیگه صبر کنم.
سهیل بیقرار و منتظر مینمود...
یلدا ادامه داد آقا سهیل من هیچوقت نخواستم کسی رو آزار بدم یا سر کار بذارم.
اگه اینهمه طول کشیده برای اینه که هیچوقت به ازدواج جدی فکر نمیکردم تا اینکه ماه گذشته شما با خودم
صحبت کردین و من بهتون گفتم اگر عاشق نباشم با شما ازدواج خواهم کرد. اما حالا به این نتیجه رسیدم که
اگر عشق نباشه نمیتونم... نمیتونم زندگی خوبی داشته باشم. نمیتونم توانایی خوشبخت کردن همسرم
رو داشته باشم. پس این خیانته که با توجه به روحیاتی که در خودم میشناسم باز بدون عشق ازدواج کنم.
سهیل با نگاهی دلمرده و سرد به یلدا خیره بود. حرکت تند چشمهای عسلی اش روی صورت و چشمهای
یلدا یلدا را معذب کرده بود...
سهیل گفت یعنی جوابتون منفیه؟
یلدا نگاهش را به میز دوخت و سر را به علامت تایید تکان داد.
سهیل التماس وار گفت ولی من چیزی از شما نمیخوام. من نمیخوام که شما عاشقم باشی.نمیخوام که
عاشقانه حتی نقش بازی کنید.
یلدا نگاهش جدی شد و گفت همه ی قشنگی زندگی مشترک به اینه که دو نفر به هم عشق بورزید و همه ی
عشق شما به کسی که مثل یک صخره سرد و سنگه . شاید بیشتر از چهار یا پنج ماه طول نکشه.
مطمئن باشید که یک روز وقتی ببینید تمام عشق و علاقه و صداقتتون رو برای کسی گذاشته اید که ارزشش
رو نداره اونوقت عاصی میشین و اگر مجبور باشید در کنار کسی تا آخر عمر زندگی کنید این عصیان جای
خودش رو به بی تفاوتی و نهایتا به نفرت میده. شاید الان متوجه حرفهای من نباشین.
شاید بقول معروف اونقدر داغ عشق باشین که به سرمای یک طرفه اش فکر نکنید اما این رو بدونید سرمای
عشق یکطرفه بیشتر از گرما و لذت اونه. سرمایی که آدم رو نابود و حقیر میکنه..(باز اشک در چشمهای قشنگش غلطید).سهیل
که جدیت و صداقت را در نگاه و کلام یلدا میدید نگاه از او برگرفت و اخمها را در هم کرد...
یلدا گفت از من متنفرید؟
سهیل زهرخندی بر لب آورد و سری تکان داد...
یلدا گفت ولی من مطمئنم روزی نه چندان دور از من ممنون میشی.
من هیچوقت نمیتونم شما رو فراموش کنم.
حتی اگر کسی شما رو عاشقانه دوست داشته باشه؟ و این رو بهتون ثابت کنه؟
مگه خودتون همین الان نگفتی که عشق یکطرفه بدرد نمیخوره؟
آره. اما وقتی مطمئن باشی کسی توی دلت نیست یا برعکس کسی که توی دلته دوستت نداره... اونوقت
موضوع فرق میکنه. وقتی آدم عاشق کس میشه بطور ناخودآگاه توی دلش فکر میکنه طرف مقابل هم درست
همون احساسات رو نسبت بهش داره و همین فکر و خیال باعث میشه تا آدم برای خودش رویا ببافه و توی رویا
یک عمر زندگی کنه. و وقتی آنروی سکه رو ببینه ضربه ی سختی میخوره. اما وقتی مطمئن بشه که طرف عاشقش
نیست باز ناخواسته دلش سرد میشه. شاید طول بکشه. اما سرد میشه و اونوقت اگر یک نفر بیاد که قدر اون
همه عشق رو بدونه و متقابلا بتونه عاشق باشه آدم همه چیز رو فراموش میکنه.
سهیل ساکت بود اما هنوز منظور یلدا را نمیدانست. عاقبت پرسید شما چیز خاصی رو میخواین بگین؟
یلدا بی مقدمه گفت سپیده...سپیده دوستتون داره.
سهیل که یک لحظه گویی خون توی صورتش دوید با تعجب به یلدا نگاه کرد و گفت کدوم سپیده؟
سپیده نیکزاد.
سهیل ناباورانه به یلدا نگاه کرد.
یلدا لبخند زد و گفت خیلی هم خواهان داره. خودتون که باید بدونید. نگذارید از دستتون بره. سپیده دختر
فوق العاده ایه . مثل شما صادق و مهربونه. و همونطوریه که شما دوست دارید.شیطون.
سهیل هنوز متعجب بود. هیچوقت به سپیده فکر نکرده بود.
سهیل گفت سپیده از شما خواسته که...
یلدا مهلت نداد و گفت نه نه اصلا.
پس شما از کجا اینقدر مطمئن هستید؟
من با سپیده دوستم. درسته که زیاد با هم نیستیم . اما من برای فهمیدن این موضوع نیاز به زمان زیادی
نداشتم. مطمئن باشید که عاشق شماست و چیزی هم به کسی نگفته. اینرو هم از قبل بگم که من بخاطر
دونستن این موضوع نیست که بشما جواب منفی دادم. من واقعا شرایط ازدواج رو فعلا ندارم.
اما من میتونستم تا هر وقت که شرایطش رو پیدا کنی صبر کنم.
ارزشش رو نداره.
برای من داره.
ولی تصمیم من عوض نشدنید.
دقایقی بعد چشمهای سهیل رفتن یلدا را نظاره گر بودند و هر قدر که یلدا احساس سبکی میکرد. سهیل
سنگین شده بود.
یلدا در راه بازگشت به خود گفت حالا نوبت خودمه.نباید فرصت رو از دست بدم. شاید بهتر باشه با شهاب
جدیتر صحبت کنم. و باز خیلی زود از این فکر منصرف شد. و گفت نه اینطوری ممکنه خیلی بیرحمانه برخورد
کنه. داغون میشم. جراتش رو ندارم. خداکنه شهاب خونه باشه. احساس میکنم خیلی وقته که ندیدمش.
چقدر دلم براش تنگ شده...
یلدا آنقدر در افکار مختلف غرق بود که ندانست چه وقت به در خانه رسیده است. صدایی آشنا از پشت
سر آمد. سلام یلدا خانم.
یلدا برگشت . کامبیز بود. گفت سلام حالتون چطوره؟
خوبم مرسی. چقدر دیر کردین؟
منتظرم بودین؟
یک ساعتی میشه.
کاری داشتین؟
بله...
یلدا که اصلا حال وحوصله نداشت حالا مشتاق شنیدن بود . با خود گفتت حتما راجع به شهابه و حتما
ماجرای جدیدی رخ داده.
پیش آمد و گفت شهاب کجاست؟
کامبیز خیلی صریح گفت میترا رو برده دندانپزشکی.
یلدا چهره اش به سفیدی گرایید. لبهایش بی اختیار لرزید و سرش اندکی گیج رفت.
کامبیز با اینکه متوجه یلدا بود اما بروی خود نیاورد وگفت حالا سوار میشین؟(و اشاره به اتومبیلش کرد)ا
یلدا که تنفس کردن هم برایش دشوار بود گفت اما...
زیاد طول نمیکشه.
باشه.
یلدا سوار اتومبیل شد.کامبیز اتومبیل را روشن کرد و دور زد و تا سر کوچه رفت. اما تا خواست از کوچه خارج شود
اتومبیل شهاب به داخل کوچه پیچید.
رنگ از روی کامبیز رفت...
یلدا گفت شهابه.
کامبیز گفت لعنتی. عجب شانسی داریم ها.
یلدا متعجب پرسید چیزی شده آقا کامبیز؟
کامبیز دستپاچه گفت نه نه. فعلا هیچی . ببیند اگه شهاب پرسید کجا میرفتی میگی میخواستی کتاب بخری
و من هم اومده بودم دنبال شهاب وقتی تو رو دیدم ازت خواستم که تا کتابفروشی برسونمت. باشه؟
یلدا ترسید . با خود گفت خدایا. اینجا چه خبره؟چرا کامبیز اینطوری رفتار میکنه؟ جریان چیه؟
شهاب غضبناک از داخل اتومبیل به آنها چشم دوخته بود.
کامبیز برایش دستی تکان داد و دوباره زیر لب گفت حالا پیاده شو. فقط جز این نگی.
من فردا ساعت 3 میام دانشگاهتون. خداحافظ.
یلدا متحیر از حرفهای کامبیز در اتومبیل را باز کرد و پیاده شد. شهاب بوق زد و شیشه را پایین داد و گفت
کجا میرفتی؟
کامبیز از درون اتومبیلش فریاد زد دیگه هیچ جا میرم خونه.
شهاب هنوز مشکوک و متعجب نگاهش میکرد . گفت بیا کارت دارم.
کامبیز گفت بعدا بهت زنگ میزنم. بابا زنگ زده و گفته بیا کمکم توی مغازه... و دستی تکان داد و اتومبیل
را از سر کوچه خارج کرد.
یلدا پیاده بسوی خانه بازگشت. شهاب هم پشت سرش آمد.
یلدا با خود گفت همه دیوونه اند. شاید هم شهاب و میترا خانم دسته گلی به آب داده اند که میخواست بهم بگه.
شاید میترا حامله است. و از این فکر نزدیک بود توی پله ها بیافتد.
شهاب گفت کجا میرفتی؟>
هیچ جا . من میخواستم کتاب بخرم. کامبیز هم اومده بود دنبال تو که من رو دید و گفت میرسونمت.
این کتاب خریدنهای تو تمومی نداره.
یلدا خنده اش گرفت . شهاب راست میگفت. یلدا تنها بهانه اش برای جایی رفتن و دیر آمدن و غیره
کتاب خریدن بود.
شهاب که معلوم بود مجاب نشده است گفت اگه کامبیز با من کار داشت پس چرا رفت؟
من از کجا بدونم.
توی ماشین چی بهت میگفت؟
یلدا دستپاچه گفت . میگفت کتایون خیلی سلام رسونده و این حرفها.
شهاب داد زد کتایون بیخود کرده با...
چرا فریاد میزنی؟
یلدا تو واقعا این همه ساده ای یا خودت رو به حماقت زدی؟
یلدا که عصبانی شده بود گفت تو حق نداری به من توهین کنی.
من حق دارم هر کاری بکنم.
یلدا پوزخندی زد وگفت تو هیچکاری ازت ساخته نیست بجز این سوال و جوابهای مسخره که دیگه داره
اذیتم میکنه.
شهاب بجوش آمده بود. نفس نفس زنان گفت چیه؟ چشمت به خانواده ی پر مهر و محبتش افتاده؟
منظورت چیه؟
صدای زنگ تلفن مانع از ادامه ی بحث شد. یلدا که نزدیک تلفن بود گوشی را برداشت .صدای تیموری را شناخت.
یلدا گفت الو.
تیموری گفت الو... گوشی رو بده به شهاب.
یلدا از رفتار تحقیر آمیز و بی ادبانه ی تیموری عصبی تر شد وگفت من منشی داماد شما نیستم.
یکبار دیگه زنگ بزنید تا خودش جواب بده. و گوشی را قطع کرد.
شهاب گفت کی بود؟
یلدا با غضب در حالیکه به اتاقش میرفت گفت پدر خانم آینده تون.
شهاب مستاصل و عصبی در حالی که خود را روی مبل می انداخت گفت لعنتی.
تیموری دوباره زنگ زد و شهاب جواب داد الو سلام.
شهاب این دختره چی میگه؟
هیچی . هیچی . بفرمایید.
میترا رو نیاوردی خونه؟
دکترش گفت کارش تا ساعت 6 طول میکشه.
پسرم دوباره برو . تنها نمونه.
شهاب علی رغم میلش گفت باشه.
شهاب جان راستی میترا رو شب ببر خونه ی خودت.
شهاب که جا خورده بود گفت چرا؟
آخه امشب چند تا از رفقای قدیم میان پیش من. من هم سرم با اونها گرمه. میترا هم تنهاست . بخاطر
دندونش نگرانم. پیش تو باشه خیالم راحته...
آخه...
 

parisa

متخصص بخش
تیموری مهلت نداد و گفت خب شهاب جان . من کار دارم. دیگه مزاحم نمیشم . میترا رو ببر پیش خودت و
مواظبش باش. خداحافظ. و قطع کرد.
یلدا روی تخت نشست و سر را میان دو دست فشرد . نگاهش به قفسه ی کتابها افتاد و با خود گفت
خدایا چقدر درس نخونده دارم. با این اوضاع چجوری کنار بیام. خدایا داغون شدم. دیوونه شدم. یک کاری بکن.
شهاب در اتاق را زد و داخل شد. بسیار عصبی بود.دستی داخل موها کشید و کنار یلدا نشست.
نمیدانست چگونه بگوید. اصلا نمیدانست گفتنش درست است یا نه.؟
شهاب نفس پر صدایی کشید و گفت یلدا میترا امروز جراحی دندون داره. پدرش از من خواسته بیارمش اینجا.
گویا خودش مهمون داره و نگران دخترشه. از نظر تو ایرادی نداره... میترا امشب بیاد اینجا؟
یلدا به مرز جنون رسیده بود . فکری کرد...نه اصلا نمیتوانست حتی فکر کند. به خود گفت این لعنتی واقعا
من رو احمق فرض کرده. ببین کار به کجا رسیده . اون وقت من هنوز تو خیالات و اوهام زندگی میکنم.
شهاب بار دیگر پرسید. نظرت چیه؟
یلدا با اینکه از درون ویران بود. نگاهش کرد وگفت من چیکاره ام؟
خونه ی توست. من برام فرقی نمیکنه.
شهاب رنجیده نگاهش کرد و از جا برخاست و رفت.
یلدا به فرناز زنگ زد و گفت الو فرناز.
سلام یلدا تویی؟
فرناز من امشب نمیتوانم توی این خونه بمونم. میخواستم بیام پیش شما.
خب بیا.نه من میام دنبالت...آخ جون. راستی مگه شهاب خونه نیست؟
فعلا ولش کن . میام پیشت و بهت میگم.
پس حاضر شو ما اومدیم.
نه . من با آژانس میام . خداحافظ.
یلدا به سرعت لوازم شخصی اش را که برای آن شب لازم داشت جمع کرد و راهی شد.
به محض دیدن فرناز بغضش ترکید و خود را در آغوش او انداخت. احساس بیکسی بیچاره اش کرده بود.
فرناز هراسان پرسید. یلدا چی شده؟ برای چی گریه میکنی؟
یلدا فقط هق هق میکرد . بالاخره بعد از مدتی نفسی تازه کرد و همه چیز را برای فرناز تعریف کرد.
فرناز بحدی عصبی شد که برای لحظه ای یلدا را رها کرد و سرش را در دست گرفت و نشست.
گویی نمیدانست چه بگوید. چه بگوید تا اندکی از رنج یلدا را بکاهد. اصلا نمیتوانست لحظه ای خودرا بجای
او بگذارد. سر را بلند کرد و با تعجب گفت یعنی الان میترا خونه ی شماست؟
یلدا تصدیق کرد و سر تکان داد.
هر دو بقدری مستاصل بودند که بناچار به نرگس زنگ زدند. نرگس هم با شنیدن آن حرفها از دهان فرناز ناراحت
شد . اما حالاسه تایی فکر میکردند.
یلدا که دلش میخواست نرگس هم پیشش بود پشت گوشی ناله کرد نرگس چیکار کنم؟ دارم خنگ میشم.
نرگس سعی داشت آرامش کند. یک ساعت با او حرف زد.
یلدا آرامتر مینمود. بیاد قول و قرار کامبیز افتاد و دلشوره گرفت. حتما کامبیز حرفهای مهمی برای گفتن داشت.
بالاخره با نرگس خداحافظی کردند.
مادر فرناز که نگران شده بود پشت در اتاق فرناز آمد و گفت فرناز جان شام آماده است میایید پایین یا بیارم بالا؟
فرناز گفت مامان میشه بیاری بالا؟
یلدا گفت من نمیخورم. تو هم برو پایین بخور.
فرناز گفت تو حرف نزن. فعلا پاشو یک آبی به صورتت بزن . داری از حال میری.
تلفن زنگ زد و فرناز گوشی را برداشت و بسردی سلام و احوالپرسی کرد و به یلدا چشم دوخت.
بعد از ثانیه ای گفت شهابه.
یلدا با اکراه گوشی را گرفت و گفت الو.
کجایی ؟ چرا رفتی اونجا؟
نمیخواستم مزاحمتون باشم.
شهاب عصبی حرف میزد. گفته بودم بدون اجازه ی من خونه رو ترک نکن. اگر مخالف اومدنش بودی خب میگفتی.
شهاب من اینجا راحتم . تو هم راحت باش.
ببین یلدا دوست ندارم شب جایی بمونی . مخصوصا اونجا.
یلدا بی رمق گفت شهاب برای فردا کلی درس دارم . اجازه دارم قطع کنم؟
فردا صبح کلاس داری؟
آره...
باشه مواظب خودت باش.
خداحافظ.
خداحافظ.
آنشب یلدا تا دیر وقت با فرناز صحبت کرد . عاقبت فرناز گفت بالاخره میخوای چیکار کنی؟
مطمئن باش تا آخر صبر نمیکنم . من ظرف همین دو سه روز آینده کار رو تموم میکنم. راستش دیگه ظرفیتم
تکمیله. میخوام خودم رو از این همه اضطراب و فشار و حقارت راحت کنم.
آره باید کاری بکنی. اینطوری این ترم مشروط میشی. توهمه اش داری حرص میخوری و گریه میکنی.
ببین فرناز فردا قراره کامبیز بیاد دم دانشگاه ...
واسه ی چی؟
درست نمیدونم. اما انگار چیز مهمی میخواد بگه. ساعت 3 میاد.
فرناز در سکوت به چشمهای یلدا خیره بود...
یلدا ادامه داد .فردا آخرین روزیه که من اونجام.
یعنی چی؟
فردا بعد از شنیدن حرفهای کامبیز میرم خونمون. اما پس فردا میرم خونه ی حاج رضا . میرم که
باهاش حسابی صحبت کنم.
راجع به چی ؟
همه چیز.
 

parisa

متخصص بخش
ساندویچها را سفارش دادند و دور میز نشستند. یلدا بسیار در هم و فکری بود.
فرناز گفت حالا باز کن ببینم چی برات آورده؟
نرگس گفت بنده ی خدا چقدر خوشحال بود هر کی ندونه فکر میکنه که فردا روز عروسیش با سهیله.
یلدا گفت شاید هم حرفهایی زده باشن.
نرگس گفت یعنی به این زودی سهیل وا داد؟
فرناز گفت آره پس چی خیال کردی؟ اون تا حالا خیال میکرد یلدا آخرش میخواد جواب بله رو بده. والا تا حالا هم منتظر نمیشد.
یلدا با بیقیدی گفت راست میگه. همینه. تو فکر کردی حالا سهیل به خاطر من میره خودکشی میکنه؟
همه ی مردا همینطورند. نمیذارن بهشون بد بگذره.
نرگس گفت باباجون تو خودت از اون خواستی که به سپیده فکر کنه و باهاش دوست بشه.
یلدا گفت البته انگار خودش هم بدش نمی اومده.
یلدا دست برد و کادویش را باز کرد . یک شال بسیار زیبا بود و همراه آن نامه ای از طرف سپیده بود که نوشته بود.

یلدا جون این شال را هر وقت سرت انداختی به یاد من میافتی و از اینکه یک روز مرا اینهمه خوشحال کردی لبخند میزنی.
همیشه خندان باشی. دوست خوبم.( شال رو سهیل انتخاب کرده)ا
سپیده.
نامه را فرناز بلند خواند و یلدا و نرگس هم یک به یک آن را از نظر گذراندند.
نرگس گفت چه زود دست بکار شدند.
فرناز گفت آره عزیزم. همه زرنگند. الا این دوست احمق ما که فقط اشک ریختن بلده.(و اشاره به یلدا کرد)ا
یلدا در سکوت به نامه خیره شد و نمیدانست فکرش به کجاها میرود و میاید. شال را روی سرش انداخت و لبخند زد.
فرناز گفت مبارکه. خیلی بهت میاد. سهیل هم سلیقه اش بد نیست.
نرگس گفت آره . خیلی قشنگه مبارکت باشه.
مرسی.
نرگس پرسید دیگه کامبیز بهت زنگ نزد؟
با رفتاری که شهاب کرد دیگه فکر نکنم اسم من رو بیاره. چه برسه به زنگ.
فرناز گفت. ولی یلدا کامبیز رو جدی بگیر . بنظر من کامبیز هر چی گفتهد راست گفته. اون واقعا دوستت داره.
بهتره سعی کنی این روزها کمتر به شهاب فکر کنی.
یلدا چشمش را به او دوخت.
فرناز گفت چرا اینطوری نگاه میکنی؟ پسر خوبیه دیگه.

فصل 58
چقدر هوای بیرون عالی بود. بوی عید را همه حس میکردند. فروشگاهها و خیابانها همه شلوغ و پر رفت و آمد بود و یلدا
عاشق این روزها بود. با خود میگفت اگه شهاب هم کمی فرق کرده بود و اگه این میترای لعنتی نبود چقدر بهم خوش میگذشت.
کفشهای شهاب پشت در بود. یلدا زنگ را فشار داد و شهاب در را باز کرد و چشمش از روی صورت یلدا بر روی کادوی در
دست او ثابت ماند.
یلدا که خوب معنای نگاه شهاب را میفهمید بلا فاصله گفت دوستم بهم داده.
علیک سلام .
یلدا خندید و گفت سلام.
من ازت توضیح خواستم؟
یلدا با شرمندگی گفت زبونت نه اما نگاهت آره.
شهاب لبخندی زد و ازسر راه یلدا کنار رفت... در حالی که میپرسید مناسبتش چیه؟
یلدا خندید و گفت به کسی که دوستش داره رسیده. و بعد به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد.
شهاب روی مبل نشست و وانمود کرد که مشغول تماشای تلویزیون است. هنوز به جمله ی آخر یلدا فکر میکرد. نمیدانست
منظور یلدا چی بود؟
یلدا شال را روی سرش انداخت و خود را در آیینه نگاه کرد . شال خیلی قشنگی بود. بیاد نامه ی سپیده افتاد و لبخند زد.
از این که سهیل او را به آن زودی فراموش کرده بود ته دلش ناراحت شد و با خود گفت یعنی همه ی مردها واقعا اینطوری اند؟
و باز از اینکه خود را از شر نگاههای سمج او رهانیده احساس رضایت کرد.
نمیدانست چرا شهاب زود آمده است. صدای زنگ آمد . یلدا با سرعت خود را به پنجره رساند و با خود گفت خدایا باز این دختره
است. و با گفتن این جمله چشمها را با ناراحتی بست و به دیوار تکیه داد.
صدای میترا را که به خانه آمده بود میشنید. گویی مخصوصا بلند حرف میزد. در حالی که میخندید گفت شهاب زود باش
دیگه . چته تیبل خان؟ تا تو تکون بخوری همه ی تالارهای رو بسته اند.
و شهاب که صدایش تقریبا شنیده نمیشد...
دوباره میترا گفت دیگه شب شد تو هنوز آماده نیستی.
قرار بود من خودم بیام دنبالت . چی شد تو اومدی؟
بابا نبود . من هم حوصله ام سر میرفت. فکر کردم دیر میشه. بهتره زودتر راه بیافتیم.
از حرفهای شان معلوم بود قرار است تالار عروسی رزو کنند.
یلدا آنقدر اعصابش بهم ریخته و متشنج بود که نتوانست بقیه ی صحبت های آنها را بشنود. روی زمین نشست و سعی کرد
دوباره بشنود.
باز صدای میترا بلند آمد که میگفت خوشگل شدم؟ کجا رو نگاه میکنی؟ موهام رو میگم؟
و باز صدای شهاب را نشنید... و باز دلش چنگ شد.
بعد از دقایقی صدای بسته شدن در آمد و باز یلدا از پشت پنجره نگاه کرد . شهاب همراه او بود . هر دو سوار اتومبیل میترا
شدند و شهاب حتی نگاهی به پنجره نیانداخت.
یلدا نمیدانست چه بر سرش آمده است؟ فقط دیگر رمقی برای ایستادن نداشت
گویی نفسش بسختی بالا میامد. روی زمین چمباتمه زد . احساس سرما ویرانش کرد. زانوهایش را در برگرفت و سر بر روی
آنها گذاشت. و آنچنان عاجزانه گریست که دلش برای خودش سوخت. از ته دل زجه زد. تمام رویاهایش به یکباره نابود شدند.
و او خود را در دامن واقعیت تنها یافت. پس شهاب این بود؟ حتی از او خداحافظی نکرد و میترا که چه خندان میرفت.
حتما میدانست یلدا پشت پنجره مچاله میشود . حتما او را ریشخند میکرده.
یلدا با خود گفت پس عروسیشان خیلی نزدیکه . خیلی. خدایا . چرا بدنم این قدر میلرزه؟
خدایا چرا اینقدر سرده.؟ خدایا چرا اینقدر تنهام؟
مامان...مامان. کمک کن. تو رو خدا؟
آن شب شاید بدترین شب زندگی یلدا بود. شبی که خود را بیکس ترین حس میکرد. شبی که احساس شکست او را متلاشی
میکرد . شبی که شهاب را نفرین کرد آنشب تا صبح نخوابید و از فرط بیخوابی گرسنگی و ناراحتی احساس بیماری کرد.
نیمه شب شهاب بازگشته بود. اما اصلا سراغی از او نگرفته بود. یلدا که تصمیم خود را برای آینده اش گرفته بود با وجود آنهمه
بیحالی و ناتوانی از جای برخاست تا آبی به سرو صورتش بزند. آنقدر بیحال و بیجان بود که کنار در آشپزخانه مجبور شد بنشیند.
سرش گیج میرفت و قلبش تند تند میزد.
شهاب که تازه از خواب بیدار شده بود و در اتاقش باز بود به محض دیدن یلدا که روی زمین نشست از اتاق بیرون زد و کنار
او نشست و پرسید یلدا چی شده؟
 

parisa

متخصص بخش
نگاه بیرمق و سرد یلدا لحظه ای او را حیرت زده کرد و خونسردی نگاهش تنش را لرزاند.
یلدا گفت چیزی نیست. یک کم سرم گیج رفت.
خب استراحت کن. واسه چی اینقدر زود بیدار شدی. مگه کلاس داری؟
یلدا که اصلا بفکر کلاس رفتن نبود گفت آره کلاس دارم.
شهاب آمرانه گفت امروز نمیخواد بری کلاس . پاشو...پاشو برو استراحت کن.
یلدا با بیحالی از جا برخاست و گفت نه . صورتم رو بشورم خوب میشم.
دیگه نمیتونم گرسنه بخوابم.
شهاب لبخند زد (از همانهایی که آتش را بجان یلدا میکشید.)و گفت ای شکمو. بلند شو مگه دیشب شام نخوردی؟
یلدا بزور لبخند زد و گفت نه.
شهاب جدی شد و نگاهش برای لحظه ای طوری شد که انگار همه چیز را میداند. اما دوباره لبخند زنان گفت باشه الان یک
صبحانه ی حسابی بهت میدم. تا حسابی سر حال بشی. حالا بلند شو.
و در حالی که دست یلدا را میگرفت تا بلندش کند متوجه ناتوانی غیر طبیعی یلدا شد.
احساس کرد یلدا از همیشه رنجورتر و لاغرتر شده است. با یک حرکت او را بلند کرد و درآغوش گرفت و به اتاقش برد.
روسری اش را برداشت و موهایش را روی بالش رها کرد و دست روی پیشانی اش گذاشت وگفت الان برات یک چپزی میارم بخوری.
و سراسیمه به آشپزخانه رفت و بعد از لحظه ای با یک سینی شیر خرما کره عسل نان و هرچه که در یخچال داشتند با خود آورده
بود و رو به یلدا گفت پاشو عزیزم. پاشو یک لقمه نان بخور.
شهاب دست یلدا را گرفت و او را روی تخت نشاند و لیوان شیر را بدستش داد و با تعجب دید که دست یلدا میلرزید
بزور چند لقمه به او خوراند و یلدا کم کم جان گرفت . انگار تازه شهاب را دید.
شهاب آنروز تا ظهر خانه ماند و نگذاشت یلدا از جایش تکاه بخورد. یلدا احساس بهتری داشت. کمی خوابیده بود تا بیخوابی
شد گذشته را جبران کند. تلفن چندین بار زنگ زد و شهاب پاسخ داد. از طرز حرف زدنش معلوم بود که میترا است.
یلدا با خود گفت میترا چه پر کار شده. قبلا این همه حال شهاب را نمیپرسید.
از جا برخاست تا شهاب مطمئن شود حالش خوب است و اگر برنامه ای با میترا داشته بهم نخورد. یلدا مغرورتر از آن بود
که با مظلوم نمایی عشق را طلب کند.
شهاب لحظه ای او را نگاه کرد و پرسید چطوری؟
یلدا لبخند زنان وانمود کرد که حالش خیلی خوب است و گفت از این بهتر نمیشه. گفتم که کمی دیر خوابیدم و شام هم
نخوردم. چرا شام نخوردی؟
آخه حوصله ام نگرفت. کلی درس داشتم. دیشب یک رمان جدید از دوستم گرفته بودم . اون رو میخوندم.
شهاب موشکافانه به او چشم دوخت و گفت واقعا بهتری؟
آره مطمئن باش.
آخه میخواستم برم بیرون. اگه حالت خوب نیست نمیرم.
نه نه اصلا برنامه ات رو بهم نزن. حالم کاملا خوبه.
وقتی شهاب رفت یلدا جلوی آیینه ایستاد . چقدر صورتش تکیده شده بود.
چشم در چشم خود دوخت و گفت دیدی ارزش نداشت؟ و آهی از سر بیچارگی سر داد و بسراغ تلفن رفت...
الو فرناز .
سلام یلدا خوبی؟
خوبم . فرناز . به نرگس هم زنگ بزن اگه تونستید یک جایی قرار بذاریم . کارتون دارم.
فرناز که لحن جدی یلدا نگرانش کرده بود گفت چی شده یلدا ؟
هیچی میخواستم در مورد چیزی ازتون کمک بگیرم. فعلا قرار بذاریم . بعدا صحبت میکنیم.
باشه . یک ساعت دیگه خوبه؟ روبروی سینما بهمن.
حالا چرا اونجا.
خب یک فیلم خوب هم داره. میتونیم بریم سینما.
یلدا با بی حوصلگی گفت نه من میخوام زود ازتون جدا بشم.
پس بریم بوفه ی دانشگاه.
باشه پس به نرگس زنگ بزن.
باشه. خداحافظ.
آن دو زودتر از یلدا آمده بودند و نگرانی از چهره شان کاملا مشهود بود و با دیدن یلدا از انهمه رنگ پریدگی و ناتوانی جا خوردند.
نرگس پرسید یلدا جون چیه؟ چرا اینهمه رنگت پریده.؟
یلدا لبخند زورکی زد و گفت هیچی . دیشب نخوابیدم.
فرناز گفت باز این شهاب لعنتی چه کرده؟
یلدا ملتمسانه گفت بچه ها دیگه از شهاب حرف نزنید.
نرگس دوباره پرسید. حرف بزن. ببینم چی شده آخه؟
یلدا گفت به شرط اینکه فقط گوش کنید و بیخود دلداریم ندین.
و بعد از روز گذشته تعریف کرد و ادامه داد میدونید بچه ها تا دیروز انگار همه اش خودم برو میخواستم یکجوری قانع کنم
که شهاب دوستم داره و داره فیلم بازی میکنه. فکر میکردم عاقبت خسته میشه و حقیقت رو بمن میگه. فکر میکردم یک
روزی میرسه که رو در روی میترا میاسته و بهش میگه که عاشق منه. اما دیروز وقتی میترا اومد خونه اش حس کردم بد جوری دارم
سر خودم کلاه میذارم. فهمیدم شهاب واقعا روی همون حرفهایی که از اول توی گوش من پر کرده هست و تصمیمش عوض
نشدنیه. و اگه من اونجام فقط بخاطر شرط و شروط حاج رضاست. امروز وقتی میدیدم نگران من شده و برای صبحانه میاره
میخواستم بهش بگم که نگران این هستی که نکنه آخر ماجرا اونطوری نشه که به مرادت برسی؟
راستش دیگه نمیخوام به حرف دلم گوش بدم. انگار دل من دیگه راست نمیگه و حرف نگاه و صدای قلب و نفسهای داغ و
لرزشها رو باید بریزم دور.
شهاب مال میتراست و من اونجا اضافی ام . از شما میخوام کمک کنید یک خونه ی اجاره ای پیدا کنم. میخوام بدون سروصدا از
اونجا برم.
نرگس گفت دیوونه شدی؟ مگه پیش حاج رضا نمیری؟
نه . نمیخوام شهاب هیچوقت من رو پیدا کنه.
فرناز گفت پس تو میدونی که دوستت داره و دنبالت میگرده.
نه. میدونم اینطوری نیست. اما نمیخوام حتی احتمالش رو بدم که بعد از رفتنم دیگه حتی تصادفی هم ببینمش.
خونه ی حاج رضا خونه ی پدرشه. اون به هر حال ممکنه به اونجا سر بزنه. اما من نمیخوام دیگه حتی از شهاب
اسمی بشنوم . دیگه وقتشه که بخودم فکر کنم.
چشمهای یلدا بی رمق به میز خیره ماند...
نرگس اشکهایش را پنهان نکرد. تازه میفهمید که تصمیم یلدا تا چه حد جدی است.همیشه از عاقبت این ازدواج میترسید .
همیشه از عاقبت این عشق که دوستش را آنطور به ویرانی کشیده بود میترسید.
فرناز دست دراز کرد و دست یلدا را فشرد و با بغض گفت یلدا مطمئنی؟
اشک یلدا روی میز چکید و سر را بعلامت تایید تکان داد.
یلدا و نرگس و فرناز چنان اشک میریختند که گویی شهاب را با قطره قطره های اشکشان دفن میکردند. هر سه با
تمام وجود گریه میکردند.
یلدا برای از دست دادن تنها عشقش و اندو برای تنهایی یگانه دوست عزیزشان.
فرناز به یلدا قول داد تا از ساسان کمک بخواهد و زودتر برای یلدا یک کاری پیدا کند تا هم سرگرم شود و هم بتواند برای
ادامه زندگی روی پای خودش بایستد.
نرگس هم مثل خواهری مهربان لحظه ای یلدا را تنها نمیگذاشت . میترسید یلدا کاری دست خود بدهد.
یلدا تصمیم داشت به خانه ی حاج رضا برود و با او هم صحبت کند. او خود را به هر حال مدیون حاج رضا میدانست و
دوست نداشت با بیخبر گذاشتن حاج رضا او را ناراحت کند.
روز چهارم اسفند ماه بود. پروانه خانم با دیدن یلدا از خوشحالی فریاد کشید و او را چنان در آغوش گرفت که یلدا احساس کرد استخوانهایش صدا کردند.
پروانه خانم قربان صدقه اش رفت و در حالی که بدقت او را ورانداز میکرد گفت بمیرم .تو چرا روز به روز ضعیف تر میشی؟
این پسر حاجی چیزی بهت نمیده بخوری؟
یلدا خندید و سراغ حاج رضا را گرفت.حاج رضا عصا زنان با دیدن یلدا اشک به چشم آورد و دستها را باز کرد و یلدا به آغوش حاج رضا پناه برد و چنان از ته دل گریه کرد که مش حسن در آشپزخانه گریه اش گرفت .
ساعتی از آمدن یلدا به خانه ی حاج رضا گذشته بود . حاج رضا که چشمانش دل یلدا را میسوزاند دستی به پیشانی کشید و گفت چرا نمیخوای پیش خودم باشی؟ اگه تو نخوای نمیذارم دست شهاب بهت برسه.
حاج رضا میخوام سعی کنم روی پای خودم بایستم . میخوام یک مدت تنها باشم.
آخه چطور دلم راضی بشه تو رو تنها بذارم.؟ میدونی چقدر خطرناکه یک دختر به سن و سال تو تنها باشه؟
حاج رضا تنهای تنها که نمیخوام زندگی کنم. قراره با یکی از بچه هایی که دانشجوی شهرستانیه همخونه بشم.
اما نمیخوام هیچکس جام رو بدونه.
 

parisa

متخصص بخش
حاج رضا منتظر و مغموم با چشمان آبی بی فروغ به او زل زده بود بعد از چند لحظه زمزمه کنان گفت زندگیت رو خراب کردم.
من رو ببخش دخترم.
یلدا لبخند ی غمگین بر لب داشت. دست او را گرفت و گفت حاج رضا من اگه بگم از 24 سال زندگیم فقط این پنج ماه برام عزیز و موندنی بوده باورتون میشه؟
حاج رضا اشک ریخت و گفت پس چرا میخوای بری؟
شهاب...(از آوردن اسمش دلش ریخت) حاج رضا شهاب واقعا پسر خوبیه. اون یک مرد به تمام معناست و مطمئنم با هر کسی زندگی بکنه اون خوشبخت میشه. چون خودش عاقله. شما هم نباید نگرانش باشید. اون تصمیمش رو گرفته و دختر مورد علاقه اش رو انتخاب کرده. اون اینطوری خوشبخته.
اما من فکر میکردم اون عاشق توست.
حاج رضا اون بدون من خوشبخته.( و بزور اشک را زندانی کرده بود و بغض را فرو میداد تا حاج رضا را بیشتر ناراحت نکند)ا
من اشتباه کردم.
حاج رضا انقدر این جمله را با اندوه و حسرت گفت که دل یلدا بیشتر سوخت. دست او را فشرد و گفت شما خودتون گفته بودید شش ماه و نه بیشتر. خب حالا هم تا پایان شش ماه چیزی نمونده.
حاج رضا نگاه مهربانش را به یلدا دوخت و گفت اما من دوست داشتم شما در کنار هم باشید...
ولی نشد. حاج رضا . شهاب توی این پنج ماه مثل یک برادر خوب کنار من بود. همونطوری که بشما قول داده بود.
باشه دخترم. ولی تو باید طبق قرارمون سهمت رو بگیری.
یلدا با ناراحتی گفت حاج رضا . فکر میکنید من بخاطر همچین چیزی به اینجا اومدم؟
نه دخترم . اما ما با هم توافق کرده بودیم.
ولی من تا آخرش اونجا نموندم و قرارداد به هم میخورد.
تو همون چیزی که سهمته میگیری.
نه حاج رضا . فقط ازتون میخوام قولتون رو در مورد شهاب فراموش نکنید.اون تمام این مدت من رو تحمل کرد و بالاتر از گل هم بمن نگفت.
فقط بخاطر اینکه شما چنین قولی بهش داده بودید. نمیخوام فکر کنه که با رفتن من آرزوهایش برآورده نمیشه.
ازتون خواهش میکنم همون کاری که قرار بود براش بکنید انجام بدید.اما من هیچی نمیخوام. شما به اندازه ی کافی به من لطف داشتید. من چیزی نمیخوام و اگر شما حرفی در موردش بزنید ناراحت میشم.
از حسابت چیزی برداشت کردی؟
نه . دستتون درد نکنه. اما شهاب توی این مدت به اندازه ی کافی پول در اختیارم گذاشت. برای همین نیازی پیدا
نکردم برداشت کنم.
حاج رضا فکری کرد و سری تکان داد و یلدا را پیش کشید و پیشانی اش را بوسه ای زد و گفت تو رو بخدا میسپارم.
تو پاک و معصومی . خداوند تو رو تنها نمیذاره...
و در حالی که به سختی از روی مبل بلند میشد به سوی کشوی میزش رفت و شناسنامه ی یلدا را بیرون کشید و آنرا به دستش داد.
یلدا با تعجب گفت الان آماده است؟ من فکر کردم برای اینکه اسم شهاب رو خارج کنید طول میکشه.
شناسنامه را باز کرد. نامی از شهاب در ان نبود. صفحه ی دوم کاملا خالی بود.
حاج رضا نفس عمیقی کشید و گفت اصلا اسمی از شهاب نوشته نشده بود که بخواد پاک بشه.
یلدا متعجب به حاج رضا خیره مانده بود.
حاج رضا ادامه داد اون روز حاج آقا عظیمی در جریان بود . اون فقط خطبه ی عقد رو خوند .اما شناسنامه ها چیزی ننوشت. البته به خواسته ی من.
یلدا احساس دوگانه ای پیدا کرد . گویی هم خوشحال بود وهم ناراحت. خوشحال از اینکه بدون تشریفات و آمد و رفت شناسنامه اش را بدون نامی از شهاب دریافت کرده بود و ناراحت از اینکه حس میکرد اگر نام شهاب توی شناسنامه اش بود شاید هرگز آنرا خارج نمیکرد.
حاج رضا هنوز در فکر و غمگین بود و نگاه غمبارش را نثار دخترک کرد و گفت
من رو ببخش. من رو ببخش. یلدا جان . من با زندگی و جوانی تو بازی کردم. من بخاطر خودم بخاطر تصورات غلطم
تو رو قربانی کردم. و به هق هق افتاد...
یلدا با دستهای لرزان در حالی که خودش نیاز بیشتری به گریستن داشت اشکهای حاج رضا را پاک کرد و از او خواست
آرام باشد و عاقبت دست او را گرفت و گفت اصلا بلند شین بریم توی حیاط قدم بزنیم.
شما خوشبختی من و شهاب رو مگه نمیخواین؟خب شهاب که خوشبخته . من هم بخدا خوشبخت میشم. حاج رضا. درسم رو میخونم. قراره یک جایی کار بکنم و مستقل میشم.
این پنج ماه هم خیلی چیزها یاد گرفتم و فقط وقتی خوشبختیم کامل میشه که بدونم پدرم سالم و سرحاله.
یلدا دست حاج رضا رو بوسید و او نیز برای خوشبختی یلدا با چشمان اشکبارش دست به آسمان برد و دعا کرد.
آنروز بعد از صرف ناهار خوشمزه ی پروانه خانم (با این که اصلا اشتها نداشت) با حاج رضا قدم زد و برایش شعر جدید خود را خواند و از خواستگار نرگس حرف زد. از سهیل و ماجرایش صحبت کرد و خلاصه آنقدر نقش بازی کرد و الکی خندیدتا حاج رضا مطمئن باشد که او ناراحت نیست و عاقبت عصر بود که به خانه بازگشت.
شهاب باز خانه بود و با دیدن یلدا پرسید کجا بودی؟
یلدا با بیقیدی جواب داد خونه ی دوستم.
دوستات که ازت بی خبرند.
همه ی دوستهای من رو نمیشناسی.
شهاب نزدیک اتاق یلدا آمد و یلدا در حالی که وارد اتاقش میشد برگشت ونگاهش کرد وگفت میخوای بیای داخل؟
شهاب با تعجب قدمی به عقب برداشت و گفت اشکالی داره؟
یلدا در حالی که میخواست در اتاق را ببندد گفت خیلی درس دارم.
شهاب دست را بین در گذاشت و گفت کجا بودی؟
یلدا نمیخواست اصطکاکی ایجاد کند. برای همین در را باز کرد و گفت خونه ی حاج رضا بودم.
شهاب با حیرت نگاهش کرد و گفت اونجا چیکار میکردی؟
دلم برای حاج رضا تنگ شده بود. رفتم ببینمش.
میتونستی به من بگی . با هم میرفتیم.
فکر کردم شاید اجازه ندی برم.
اون وقت بی اجازه رفتی.
یلدا لبخند کم رنگی بر لب نشاند.
شهاب پرسید حالش خوب بود؟
آره بد نبود . بهت سلام رسوند.
یلدا با گفتن این جمله به اتاقش رفت و وانمود کرد که مشغول جابجایی لوازمش است.

فصل 60
روز پنجم اسفند ماه بود. فرناز رو به یلدا گفت یلدا یک خبر عالی برات دارم.
چی شده؟
لیدا رو میشناسی؟ دختر خاله ام.
خب.
بهش گفتم حاضری از بچه های همکلاست جدا بشی و با یلدا خونه بگیری؟
عالی شد... لیدا ... آهان . عاشق مهمونی و این حرفهاست. آره؟
گفت از خدا خواسته اس. مثل اینکه با اونها میونه خوبی نداره.
فرناز با خوشحالی گفت آره . بارک الله. نرگس گفت خب. خدا رو شکر. همه اش ناراحت این بودم که نکنه توی این موقع سال
کسی رو پیدا نکنی.
یلدا برق امیدی در نگاهش درخشید و گفت حالا باید به فکر جای خوب باشیم . لیدا چقدر میتونه بذاره؟
فرناز گفت اون وضعش خوبه.
نرگس گفت حاج رضا کمکت نمیکنه.؟
من نخواستم . بچه ها بجنبید باید یک سر به بانک بزنم. فرناز تو هم یک زنگ به لیدا بزن و باهاش قرار بذار ببینمش.
بچه ها حواستون باشه شهاب و کامبیز و هر کس که به اینها ربط داره نباید چیزی بدونه. هیچ چیز. راستی فرناز با ساسان در باره ی کار صحبت کردی؟
ساسان میگه میتونی بری پیش خودش . اون یک نفر رو لازم داره . هوای تو رو هم داره. حقوق خوبی بهت میده.
یلدا متفکرانه به فرناز نگاه کرد وگفت بذار فکر کنم.
بابا دیگه فکر کردن نداره من که جلوتر بهش گفتم حتما میای.
نه عزیزم. بذار فکر کنم.
نرگس گفت راست میگه که یلدا .ساسان رو که میشناسی هر جایی که نمتونی کار کنی.
یلدا که مجبور بود مکنونات قلبی اش را فاش کند گفت خیلی خب . توضیح میدم. ولی فرناز ناراحت نشی ها.
ببینید . من توی شرایطی ام که حوصله ندارم درگیری های عاطفی برام پیش بیاد. این رو میفهمید؟
نمیخوام پیش ساسان و در تنگاتنگ کاری او کار کن. ساسان رو مثل برادر خودم دوست دارم و نمیخوام همین یک نفر
رو هم از دست بدم.
فرناز گفت خب تو راست میگی . ما اینطوری فکر نکرده بودیم.
میخوام یک جایی راحت باشم و دور و برم مرد و جنس مذکر نباشه.
باشه به ساسان میگم.

فصل 61
 

parisa

متخصص بخش
روز ششم اسفند ماه فرناز به خونه ی شهاب زنگ زد و گفت الو سلام آقا شهاب یلدا هست؟
شهاب گفت سلام .بله هست.... گوشی لطفا. و یلدا را صدا کرد.
یلدا گوشی را گرفت و گفت الو سلام فری تویی؟
ببین یلدا . توی کتابفروشی کار میکنی؟
یلدا پچ پچ کنان گفت چیکار؟ فروشندگی؟
یک جورایی آره...
یعنی چه جوری؟
توی یک کتابفروشی خیلی بزرگ نیاز به یک فروشنده دارند.
ساسان از کجا میشناسه؟
صاحب کتاب فروشی دوست ساسانه.
باشه باید برم ببینم کجاست..
انقلاب . بین کتابفروشیهایی که توی پاساژه . شاید دیده باشی.
اونجا ممکنه خیلی ها من رو ببینن.
من هم گفتم اما ساسان میگه تو در تماس مستقیم با مردم نیستی. با اینحال خودت باید بری و ببینی. امروز ساعت 3 اونجا باش.
یلدا آدرس را نوشت و خداحافظی کرد.
آنروز سر قراری که گذاشته بود به فروشگاه کتاب رفت و با مدیر فروشگاه که دوست ساسان بود صحبت کرد.
از محیط آنجا خوشش آمد . قفسه های پر از کتاب اورا به هیجان میاورد. فروشگاهی دو طبقه بود.
یلدا قبول کرد مسئول فروش کتب ادبی باشد. جای خوبی بود.
یلدا فکر کرد .طبقه ی دوم گوشه ی دنجی را به کتب ادبی اختصاص داده اند و من هم که فقط اونجا ناظرم و در تماس مستقیم با کسانی که فقط دنبال کتاب ادبی میان هستم. اینطوری احتمالش کمه کسی که ربط به شهاب داره من رو ببینه.
درباره ی میزان حقوق هم با هم به توافق رسیدند . مدیر فروشگاه مرد میانسال و جدی بود و بدون کوچکترین لبخند وظایف یلدا را شرح داد. (با توجه به اینکه یلدا سه روز در هفته کلاس داشت و میتوانست به سر کار برود)ا
فقط یک کار دیگر باقی بود. باید با اساتید دانشگاه صحبت میکرد و ساعات کلاسهایش را تغییر میداد. با این که جدایی از فرناز و نرگس توی کلاسها برای او خیلی سخت بود اما باید اینکار را میکرد. چون اگر شهاب او را در کنار فرناز و نرگس نمیدید بهتر بود.
یلدا با خود گفت یعنی ممکنه اصلا شهاب سراغی از من بگیره؟
به هر ترتیب تصمیمش را گرفته بود که دیگر فکر او را از سرش بیرون کند.
با کمک ساسان و فرناز یک آپارتمان نقلی پیدا کردند و با لیدا دختر خاله ی فرناز آنجا را اجاره کردند. لیدا بسرعت اثاثیه اش را به آنجا منتقل کرد. آپارتمان به خانه ی فرناز نزدیک بود و یلدا از این جهت خوشحال مینمود.
حاج رضا همانطور که گفته بود ماهانه مبلغی به حساب یلدا ریخته بود که حالا یلدا را غافلگیر میکرد. و یلدا با دانستن
اینکه برای تهیه ی پول رهن آپارتمان نیاز به قرض کردن ندارد حاج رضا را دعا گو بود.
آنروز صبح کلاس داشت. آخرین کلاس مشترک با فرناز و نرگس.
فرناز پرسید کی اثاث میبری؟
فردا صبح.
نرگس با حالتی مغموم گفت شهاب که بویی نبرده؟
نه اون فعلا سرش شلوغه. آخر ساله . حساب و کتابهای شرکت تا دیر وقت طول میکشه. خرده فرمایشهای میترا خانم هم روی آن . دیگه وقتی نمیگذاره که اصلا همدیگر رو ببینیم. دیروز اصلا ندیدمش. عروسی اش هم نزدیکه.
فرناز گفت .دیگه باید عادت کنی.
از شنیدن این واقعیت دل همگی به درد آمد. هر سه فقط وانمود میکردند که همه چیز عادی است اما غم در نگاه شان موج میزد.
یلدا گفت بچه ها دیگه سفارش نکنم. بهیچ احدی آدرسم رو ندین. بگین اصلا از من خبر ندارین و بیخبر گم شده ام.
نرگس سری تکان داد و گفت مطمئن باش.
فرناز هم گفت خیلی دلم میخواد شهاب خان سراغت رو از من بگیره . اون وقت میدونم چی بارش کنم
نرگس با آرنج به او زد و گفت خب حالا بگین برای بردن لوازم یلدا چیکار باید بکنیم.
یلدا گفت من که لوازمی ندارم. فوقش سه تا کارتن کتابهام میشه . لوازم شخصیم هم دو تا کارتن. فقط یک پتو باید بردارم با بالشم. لباسهایم هم که زیاد نیست.
فرناز گفت پس تخت خواب و ....؟
نه دیگه . باقی لوازم رو نمیارم. نه اونجا جایی هست و نه من حوصله ی وقتتش رو دارم.
باید قبل از ظهر همه ی لوازمی رو که احتیاج دارم بردارم و برم والا ممکنه شهاب از راه برسه و همه چیز خراب بشه.
فرناز گفت اتفاقا چقدر دلم میخواد اون لحظه از راه برسه و ببینه که تو داری ترکش میکنی.دوست دارم قیافه اش رو ببینم که چه حالی پیدا میکنه.
یلدا شانه هایش را بالا انداخت و گفت فکر میکنی چی میشه؟ هیچی .میگه کار خوبی میکنی. باید زودتر اقدام میکردی.
نرگس که زجر کشیدن یلدا را میدید و میدانست او سعی میکند اشکهایش را پنهان کند .
گفت بسه دیگه. به فردا فکر نکنید.راستی یلدا خیلی بد میشه توی کلاس هم نیستیم. باید ساعتهایی رو قرار
بگذاریم و همدیگر رو ببینیم.
یلدا گفت آره . حتما فکر کنم لازم باشه از فردا هر روز قرار بذاریم. راستی فرناز لیدا دیشب در خونه ی جدید موند
یا اومد پیش شما؟
فرناز جواب داد . اومد پیش من .گفت میخواد اولین شب رو با تو اونجا شروع کنه.
یلدا فکر کرد امشب آخرین شبی است که در خانه ی شهاب میهمانم. آخرین شبی که زیر سایه ی عشق میخوابم.
و در هوای او نفس میکشم. و چهره ی زیبایش را میبینم. آخرین شب و آخرین بار...
قرار شد ساسان فردای آنروز با یک وانت بیاید تا با کمک هم لوازم یلدا را جابجا کنند.
 

parisa

متخصص بخش
هفتم اسفند ماه بود. دیر وقت بود . شام خوشمزه ای که درست کرده بود روی اجاق گاز هنوز انتظار میکشید اما شهاب نیامده بود و یلدا با خود فکر کرد حتی این شب را هم از من دریغ کرد.
با اینهمه در اتاقش مشغول جمع آوری لوازمش شد. صدای بسته شدن در را شنید و صدای پرت کردن کلید روی میز . در را باز کرد وبیرون آمد. شهاب خسته و ژولیده بود. سلام کردند و شهاب خود را روی کاناپه رها کرد.
یلدا پرسید چای میخوری؟
شهاب نگاهش کرد و گفت مرسی.
شام خوردی؟
نه. اما اشتها ندارم.
باشه . غذا رو میذارم توی یخچال هر وقت خواستی گرمش کن.
یلدا رفت تا چایی بیاورد و لحظه ای بعد با سینی چای بازگشت. دلش میخواست این آخرین شب را در کنار او بنشیند . اما شهاب دست دراز کرد تا چایی را بردارد چیزی در انگشتش درخشید و برق آن آتش به جان یلدا انداخت.
دیگر نفهمید چگونه آنجا را ترک کرد و دوبار در اتاق خود را زندانی یافت. خشم .نفرت وعمق حقارت چنان بر جانش نشست که توان حرکت نداشت. لحظه ای بخود آمد که تمام لوازمش را جمع کرده بود . باخود گفت خدایا ممنونم که همه ی تردیدها رو از
من گرفتی. حتی توان گریستن نداشت. نمازش را خواند و سعی کرد بخوابد. اما تا صبح جان بر لب آورد . تمام تنش پر از درد بود و دلش پراز نفرت.
صبح شهاب زوتر از همیشه رفت . این حس که حالا وقت رفتن رسیده برایش هیجان و اضطراب میاورد . به خانه ی فرناز
زنگ زد و ساسان جواب داد و گفت یلدا خانم تا یک ساعت دیگه اونجا هستیم. شما آماده اید؟
بله . دیگه کاری نمونده.
گوشی را گذاشت . به کمد لباسهایش نگاه کرد. پالتوی شیری رنگ را برنداشت. هیچکدام از لوازمی را که شهاب برایش خریده بود را برنداشت. فقط عکس های روز عقدشان را برداشت. خواست نامه ای برای شهاب بنویسد. اما تنها به چند جمله اکتفا نمود.

شهاب .
زمان زیادی به پایان پرده ی آخر باقی نمانده و پیکر ناتوان من خسته تر و ناتوان تر از ادامه ی
بازی. پس حذف میشوم.... خداحافظ.
یلدا .

یلدا نامه را روی میز گذاشت . ساعتی بعد همه چیز رو به راه بود. لوازم یلدا درون وانت چیده شد و خودش تنها در آپارتمان شهاب نگاهی به اطراف انداخت.
گویی هر جا شهاب را میدید . به اتاق شهاب رفت و برای آخرین بار عطر خوش او را به
جان کشید و در حالی که اشکها او را بیتاب کرده بود و خانه را ستاره باران میکردند بالاخره دل کند و با خانه ی شهاب
برای همیشه خداحافظی کرد. در را بست و پله ها را افتان و خیزان پایین آمد. دل هزار تکه اش در جای جای خانه بجا ماند.

فصل 63
دخترها مشغول چیدن بودند.
لیدا گفت یلدا جون . من فکر کردم قراره کامیون بیاد که این همه طولش دادی.این چند تا کارتن رو هم که همینطوری
میشد بیاری.
فرناز گفت فضولی نکن.
نرگس گفت یلدا یک چیزی تنت کن. داری میلرزی.
باشه ...باشه. حالا شما فعلا بیاید چند تا چایی بخوریم تا کمی گرم بشیم. لیدا ببین چرا شوفاژ سرده؟
آنها حسابی مشغول بودند. شاید هم وانمود میکردند که خوشحال و خندان سرشان بکار گرم است.
ساسان پشت در بود. یلدا را صدا کرد و گفت یلدا خانم الان شوفاژها گرم میشن. لطفا بیاین غذاها رو بگیرین.
آنروز همه ناهار میهمان ساسان بودند. لیدا دختر شوخ طبع و خوشی بود و مدام سر به سر ساسان میگذاشت.
ساسان هم سرخ میشد. تا عصر همه چیز آماده و چیده شده بود. آنها فقط دو اتاق و آشپزخانه داشتند.
خانه ی کوچک و دنجی بود . اما به محض رفتن فرناز و نرگس یلدا احساس دلتنگی کرد . لیدا هنوز مشغول چیدن
کمدش بود و عکسهای مختلف از هنرپیشه های ایرانی و خارجی را به کمدش میچسباند.
یلدا به اتاقش رفت. فرناز برایش فرش آورده بود و یک دست رختخواب. نرگس هم آیینه ی بزرگ همراه دو قفسه ی
فلزی برای گذاشتن کتابهایش آورده بود.
غروب شده بود و این اولین غروب تنهایی او بعد از مدتها بود و چه سخت بود و چه افسرده و گریان.
دلش بشدت میتپید. گویی از همان لحظه دلش برای دیدن شهاب تنگ شده بود. با خود گفت من چیکار کردم؟
الان شهاب میره خونه و میبینه من نیستم. شاید نگران بشه. اینطوری دیگه هیچوقت نمیتونم ببینمش. هیچ امیدی نیست .
حتی ساعت کلاسهام رو عوض کردم . خدایا چه زندگی نکبتی. نه نمیتونم . باید قبل از اومدن شهاب برم خونه.
باید همه چیز رو بهش بگم.
شور و ولوله ای در درونش جوشید. که ناخواسته به سوی درهدایتش کرد. خودش را در آیینه دید. جلو رفت و بصورت
تکیده اش خیره شد.بیاد انگشتری که در دست شهاب دیده بود افتاد .اشک صورتش را پاک کرد و بخود گفت تو بهترین
کار رو کردی. باید فراموشش کنی . مقاومت کن . مقاومت کن. تو میتونی . شهاب رو فراموش میکنم. شهاب...
و باز از یادآوری نامش که چون شهاب آسمانی آتش به قلبش میزد. گریه اش گرفت. جلوی آیینه زانو زد و صورتش
را پنهان کرد و طوری به هق هق افتاد که لیدا سراسیمه خود را به او رساند.
ساعت 8 شب بود. شهاب پله ها را دو تا یکی میکرد. خسته و کلافه بود. دلش میخواست زودتر گرمای خانه را
حس کند. کلید را چرخاند و در را باز کرد.
چراغها خاموش بودند و خانه در سکوت نشسته بود. در حالی که با تعجب چراغها را روشن میکرد ساعت را نگاه کرد. فکر نمیکرد یلدا نیامده باشد. به اتاق خودش رفت و لوازمش را آنجا گذاشت و با خود گفت امروز که کلاس نداشت.
به آشپزخانه رفت. از اجاق سرد و خاموش معلوم بود که ظهر هم در خانه نبوده.
نگران شد. نگاه عمیقی بر خانه انداخت . گویی چیزی ناراحتش میکرد. در اتاق یلدا بسته بود. بسوی اتاق او رفت و در
را باز کرد. با روشن شدن چراغ چیزی در دلش آوار شد. اتاق تقریبا خالی از لوازم یلدا بود. با عجله در کمدش را باز کرد.
بجز پالتویی که خودش برای او خریده بود چیزی در آن نبود . سرش درد عمیقی گرفت. گویی هنوز نمیدانست چه خبر شده روی تخت نشست و با حیرت نگاهی کلی به اتاق انداخت و بلند گفت خدایا...خدایا چی شده؟
با دستهای لرزان شماره ی حاج رضا را گرفت . با خود گفت شاید بلایی سر حاج رضا اومده.
پروانه خانم جواب داد .الو.
الو . پروانه خانم . بابا هست.؟
بله .سر نمازند. پسرم خوبی؟
پروانه خانم بابا حالش خوبه؟
بله . ایشون هم الحمدالله خوبند.
یلدا اونجا نیست؟
پروانه خانم با تعجب گفت .یلدا ؟ نه . مگه قرار بود بیاد اینجا؟
به بابا سلام برسونید.
شهاب گوشی را قطع کرد و آشفته و نگران از جا برخاست و به سالن رفت تا دفتر تلفن را بیابد وشماره ی نرگس و فرناز را پیدا کند. اما روی میز یادداشت را دید و با عجله آنرا برداشت. بار اول تقریبا چیزی سر در نیا ور د و دوباره خواند و باز خواند...
چیزی قلبش را چنگ زد و ترسی ناگفته و جودش را پر کرد. نمیدانست چه کند.
عصبی و نگران گوشی را برداشت و نفس عمیقی کشید و شماره ی فرناز را گرفت .
ساسان جواب داد. الو.
الو. سلام. من شهابم.
بفرمایید.حالتون خوبه؟
تشکر . می بخشی. یلدا اونجاست؟
نه خیر. میخواین با فرناز صحبت کنید.
البته . متشکر میشم.
فرناز گوشی را گرفت و گفت الو.
سلام فرناز خانم.
فرناز که خیلی شاکی بود گفت سلام.( و سعی کرد بیتفاوت نشان دهد.)ا
فرناز خانم. یلدا کجاست؟
فرناز با تعجب گفت یلدا؟ مگه خونه نیست.
نه. شما خبر ندارید کجا ممکنه رفته باشه؟ امروز ندیدینش؟
 

parisa

متخصص بخش
نه خیر . امروز اصلا کلاس نداشتیم. زنگ هم به من نزده.
مرسی . خداحافظی.
شهاب بلافاصله شماره ی نرگس را گرفت . اما باز هم نتیجه نگرفت و تقریبا همان سوال و جوابها تکرار شدو شهاب نگران تر
و عصبی تر. مانده بود چه کند.
ساعت 9.5 شب بود... شهاب از جا برخاست و مثل آنکه فکر ی به سرش زده باشد راهی خیابان شد.
اتومبیل را روشن کرد و با سرعت خود را به در خانه ی کامبیز رساند. دست را روی زنگ گذاشت و پشت سر هم زنگ زد.
کامبیز هراسان دم در ظاهر شد و گفت چی شده؟
شهاب بدون آنکه منتظر شود تا چیزی بگوید او را هل داد و گفت بگو بیاد ببینم.
کامبیز مثل کابوس دیده ها خود را به او رساند و گفت چی شده؟ چه خبره؟
شهاب فریاد زد. بهش بگو بیاد . بخدا هردوتون رو میکشم.
کامبیز فقط متحیر نگاه میکرد. شانس آورده بود که پدر و مادر و خواهرش میهمان خانه ی کیمیا بودند. و الا نمیدانست
چه توجیهی برای رفتار شهاب بیابد؟
شهاب درها را پشت سر هم باز میکرد و سرک میکشید و میگفت یلدا ...یلدا.
کامبیز که تازه پی به موضوع برده بود با نگاهی پیروزمند جلو در ورودی ایستاد و پوزخندی زد و گفت چیه؟
شد اون چه نباید میشد؟
شهاب که آتشفشان در حال طغیان بود با این جرقه به سویش حمله ور شد و او را هل داد.
کامبیز تعادلش را از دست داد و به دیوار خورد. از جا برخاست و حمله ی شهاب را تلافی کرد. یکدیگر را میکوبیدند
و تهدید میکردند.
شهاب گوشه ی لبش خونی شد و کنار پله ها نشست و نفس زنان گفت بگو کجاست؟
کامبیز که دست کمی از او نداشت گفت. نمیدونم. اگه میدونستم هم بهت نمیگفتم. بذار دختره یک نفسی بکشه.
شهاب که چشمهایش خونی بود با لباسهای درهم و موهای ژولیده و نفس نفس زنان پیش آمد و یقه ی کامبیز را
گرفت و از روی زمین بلندش کرد وگفت پس برات متاسفم . چون امشب نمیذارم بخوابی باید پیداش کنیم.
یاالله بجنب. کامبیز گفت خونه ی حاج رضا نرفته؟
نمیدونم . زنگ زدم اما خودم نرفتم.
پس حتما اونجاست. ببینم سراغ دوستاش رفتی؟
به هر دوشون زنگ زدم اما میگن خبر ندارن. کامی بجنب.
کجا بریم؟ تو که میگی به همه جا زنگ زدی. نبوده.
مغزم کار نمیکنه. غیر ممکنه تنها بتونه اثاثیه اش رو ببره.
کامبیز متحیر گفت چی؟ لوازمش رو برده؟
شهاب با حالت عصبی چنگی به موها زد و سیگاری از جیب بیرون کشید و روشن کرد و گفت آره . همه ی لوازمش رو برده.
کامبیز هنوز متحیر مینمود. گفت خب.
شهاب با عصبانیت پک محکمی به سیگارش زد و گفت خب که چی؟
یعنی بی خبر رفته. قبلش بهت هیچی نگفت؟ دیشب با هم دعواتون نشد؟
شهاب فریاد زد کامی من میرم حوصله ی این حرفها ی تو رو ندارم.
سیگار را زیر پایش له کرد و بطرف اتومبیلش دوید.
کامبیز هم درحالی که به دنبالش میدوید و فریاد زد صبر کن الان میام

کامبیز دم در ایستاده بود و شهاب با عجله پله های حیاط را طی کرد و بالا رفت.
حاج رضا مثل همیشه آرام مینمود و روی صندلی اش نشسته بود و قرآن میخواند.
شهاب بر افروخته و ژولیده با زخمی که بر گوشه لب داشت سلامی عجولانه داد و گفت بابا یلدا کجاست؟
حاج رضا از بالای عینک نگاهش کرد و گفت از من میپرسی؟
شهاب که حوصله اش سر رفته بود گفت بهش بگین بیاد.
حاج رضا پرسید برای چی؟
شهاب دندانهایش را روی هم فشرد و نفس را از لای آنهابیرون داد و گفت یعنی چه؟ منظورتون چیه؟
بهش بگین بیاد و دست از این مسخره بازیها برداره.
حاج رضا نگاهی به او انداخت و گفت خیلی دیر شده. پسر جان . یلدا دیگه برنمیگرده.
شهاب فریاد زد شما از کجا میدونید.؟ پس حتما همینجاست.
و بدون آنکه منتظر جوابی بماند پله ها را بالا گرفت. در اتاق یلدا را باز کرد اما کسی نبود. به همه جا سرک کشید
حتی اتاق مش حسین و پروانه خانم و عاقبت بدون نتیجه ناگزیر از ایستادن در مقابل پدر ...
شهاب گفت حاج رضا کجا رفته؟ میدونم شما با خبرید.آره همین چند روز پیش بود که خودش گفت اومده پیش شما.
حاج رضا که هنوز آرامش خود را حفظ کرده بود پاسخ داد من خبر ندارم الان کجاست. فقط یک توصیه برای
تو دارم. اونم اینه که دنبالش نگردی. اون تصمیم خودش روگرفته و دیگه نمیخود پیش تو برگرده.
شهاب چنگی به موها زد و جلوتر آمد و چشمها را تنگ کرد و گفت مگه طبق قول و قرار خودتون یک ماه
دیگه نباید توی خونه ی من زندگی میکرد؟
آره...ولی اون از شرایطی که برای بعد از شش ماه در نظر داشتیم صرفنظر کرد.
چرا؟
برای تو چه فرقی میکنه. مهم اینه که حق و حقوق تو محفوظه. و من طبق اونچه که گفت درباره ی تو عمل میکنم.
شهاب نگاهی که در آن خالی از روح بود به حاج رضا انداخت و گفت یعنی چی؟پس ...اون...اون زن منه.
حاج رضا لبخندی زد و نگاه عاقلانه ای به او انداخت و گفت تو نگران اون مورد نباش.
شهاب که قالب تهی میکرد گفت طلاق گرفت؟ چطوری ؟
یک صیغه ی شش ماهه برای محرم شدنتون خونده شده که خود بخود چند وقته دیگه مدتش تموم میشه.
شهاب حاج رضا را هاج و واج نگاه میکرد. گفت پس شما ما رو به بازی گرفته بودین؟
شما خودتون خواستین که وارد بازی بشین. البته یلدا چیزی از این موضوع نمیدونه. و وقتی شناسنامه اش رو بدون اسمی از تو به دستش دادم تنها چیزی که گفت این بود که فکر نمیکردم به این زودی شناسنامه ام رو بدین.
من هم بهش گفتم طبق قرارم با حاج عظیمی چیزی تو سناسنامه ها یادداشت نشده.
و از صیغه ی شش ماهه هم چیزی بهش نگفتم. اما تو دیگه نگران چیزی نباش . چون یلدا که رفت.
تو هم به مرادت رسیدی. من هم در مورد رفتن به خارج از کشور و ازدواج با دختر مورد علاقه ات دیگر مخالفتی
ندارم. این موضوع خود بخود حل شده. برو خونه ات و راحت بخواب پسرجان.
شهاب با ناباوری پدرش را خیره خیره نگاه میکرد . گفت یعنی شما...؟ چطور تونستین؟
اون دختر پیش شما امانت بود. چطور تونستین؟ اگر توی خونه ی من بلایی سرش میاومد تکلیفش چی بود؟
چون مطمئن بودم توی خونه ی تو اتفاق بدی براش نمیافته فرستادمش پیش تو.
من باید ببینمش.
گویا تو متوجه نیستی. پسرم . اون رفته برای خودش زندگی کنه. اگر میخواست تو ببینیش توی خونه ات میموند.
شما مثل همیشه خودخواهید.
حاج رضا برخاست و به آرامی جلو آمد و دست روی شانه ی پسرش گذاشت و گفت همانطور که دوست داشتی
شده. معطلش نکن. برو پسر جان. من خسته ام. و قدم زنان بسوی اتاقش رفت.
شهاب که از درون آتش گرفته بود از خانه خارج شد .کامبیز جلویش ایستاد و گفت چی شده؟ چقدر طولش دادی؟
شهاب بدون کلامی بسوی اتومبیلش رفت.
آنشب از رفتن به خانه ی نرگس و فرناز هم نتیجه ای نگرفت و مجبور شد به خانه برگردد.
کامبیز که متوجه حالت غیر طبیعی شهاب بود گفت میخوای بیام پیشت؟
شهاب پوزخندی زد و گفت نه . سعی میکنم تنهایی نترسم.
کامبیز دستی روی شانه ی او گذاشت و گفت ناراحت نباش . فردا پیداش میکنیم.
امشب دیگه دیر وقته . برو استراحت کن. فردا حتما میخواد بره دانشگاه دیگه. توهم سر به زنگاه دستگیرش میکنی.
شهاب سری تکان داد و به آپارتمانش رفت...
چیزی در گلویش فشرده شده بود که بشدت آزارش میداد. خانه در سکوت وهم انگیزی غوطه ور بود.
بسوی اتاق او رفت. در را گشود . بوی او هنوز در خانه بود.
نفس عمیقی کشید و بسوی تختخواب رفت و بی اراده روی آن رها شد و چشم به سقف دوخت.
ساعت یک نیمه شب را اعلام میکرداما خواب از چشمهای شهاب رفته بود. نمیتوانست باور کند او رفته است.
و هرگز باز نخواهد گشت.
حرفهای حاج رضا مثل پتک به سرش میخورد و صدا میدادند. نمیدانست چه کند . احساس میکرد سخت نفس میکشد
از جا برخاست و کنار پنجره ایستاد. سیگاری آتش زد و دودهایش را بلعید. خیره به آنسوی پنجره بود و هیچ تصویری در ذهن نداشت. معلوم نبود کجاها میرود.و میاید.
صدای زنگ تلفن قلبش را به تپش انداخت به سوی گوشی حمله برد و گفت الو.
کامبیز بود . وارفته و شل و با اصواتی مبهم چند کلمه رد و بدل کرد و گوشی را گذاشت.

فصل 65
لیدا خیلی وقت بود که در خواب بسر میبرد ولی یلدا همچنان با چشمهای باز خیره به پنجره ماند.
هیچ خوابی پشت پلکهایش نبود. خستگی او را از پا در آورده بود. اما خواب به چشمهایش نمیامد.
دلش پر از اندوه و درد بود . تحمل رختخواب را نداشت. از جا برخاست و پشت پنجره ایستاد و آسمان را نگاهی کرد
صاف صاف و سرمه ای رنگ با ستاره های براق و زیبا در برابرش خودنمایی میکرد.
یلدا آهی کشید و به خود گفت یعنی میتونم طاقت بیارم؟ اما همان لحظه از آنهمه غم که از ندیدن شهاب
و نبودن او ناشی میشد بغض کرد و باز هم گریست. و دوباره گفت چقدر سخته که عشق رو با دستهای خودم
بکشم.با دستهای خودم نابودش کنم... بسختی آب دهانش رو قورت داد و باز اشک ریخت...
به این فکر کرد که الان شهاب چه میکند؟ آیا راحت و آسوده به خواب رفته یا شاید هم بهتری فرصت برای آمدن
میترا بدست آمده باشد و از تصور اینکه میترا کنار شهاب آرمیده به نهایت جنون رسید. دوباره نفرت قلبش را تیره کرد.
و با خود گفت نه امشب سختترین شبه برای من و من مطمئنم که روزهای آینده و شبهای آینده به این اندازه سختی
نخواهم کشید. زمان بهترین دارو برای این زخمهاست. خودش را با این جملات دلداری میداد . اما از ته دل به حرفهایش
ایمان نداشت. به صبح فردا که فکر میکرد دل آزرده تر میشد.
چرا که از دیدن نرگس و فرناز هم سر کلاس خبری نبو.
یلدا روزها و ساعتهای کلاسهایش را عوض کرده و تنها شده بود. اما مشتاقانه در آرزوی دیدار نرگس و فرناز برای بدست آوردن اطلاعاتی راجع به شهاب بال بال میزد.
دلش میخواست زودتر صبح شود تا بتواند به فرناز و نرگس تلفن کند و بپرسد که آیا شهاب سراغی از او گرفته است یا نه.
اما دوباره پشیمان شد. خودش از نرگس و فرناز خواسته بود تا دیگر هیچ حرفی از شهاب به او نزنند.
حتی اگر شهاب دنبال او آمده باشد. ته دلش کمی خوشحال بود. با خود گفت اگه دنبالم بگرده و پیدام نکنه خیلی
لجش میگیره. اونوقت چقدر دلم خنک میشه.
او براستی تصمیم گرفته بود مدتها جلوی چشم شهاب نباشد و هیچ اثری از خود بریا او بجا نگذارد.
شاید فکر میکرد با اینکار شهاب را میتواند مجازات کند و تلافی آن پنج ماه بی اعتنایی را سرش خالی کند.
یلدا به امید روزهای بهتر به رختخواب رفت اما باز هم پلکهایش روی هم نیافتاد.
برای لحظه ای نگاه شهاب صدای او و چشمهایش را به تصویر گشید ودوباره دلش ضعف رفت.
سرش را داخل بالش برد تا لیدا از صدای هق هق او بیدار نشود.
شهاب میدانست که یلدا کسی را جز نرگس و فرناز ندارد. و از اینکه پیش حاج رضا نبود میتوانست حدس بزند که
شاید خانه ی فرناز یا نرگس رفته است. بخود گفت فردا رو میخوای چیکار کنی؟
فردا که باید بری سر کلاست... از این حرفها لبخندی روی لبش نشاند.
او حتی با خودش هم روراست نبود. از اینکه حاج رضا آنها را واقعا بعقد هم در نیاورده بود احساس دوگانه ای
داشت. نمیدانستت چرا آنهمه احساس مالکیت. نسبت به یلدا یکباره جایش را به ترس مبهمی داده است.
گویی احساس میکرد اگر لحظه ای غفلت کند شاید یک عمر در حسرت بماند اما باز نمیتوانست با خودش کنار
بیاید و با خود گفت برای چه به دنبالش هستم؟ حتا از خود میترسید بپرسد که چرا به دنبالش هستم؟
با راندن این افکار از خود به فردا اندیشید . از رفتن به شرکت هم صرف نظر میکرد و تا عصر حتما او را پیدا میکرد.
حتی نمیدانست اگر او را بیابد چه بگوید
 
بالا