کامبیز سری تکان داد و گفت باشه.باشه. خیالت راحت.
دیر نکنی ها...سریع بیا کارت دارم.
باشه . فقط در حد یک دوش گرفتن.
یلدا نهایت تلاشش را برای نگاه نکردن به شهاب کرده بود اما عاقبت تاب نیاورد و لحظه ای چشمهای منتظر و
رنجیده و نگران شهاب را نگریست.
کامبیز اتومبیل را روشن کرد. شهاب عقب رفت و یلدا توانست او را بهتر ببیند. با خود گفت شبیه دامادها شده.
چقدر نیاز به تنهایی داشت.
اتومبیل حرکت کرد و کامبیز دستی برای شهاب بالا برد و گاز داد. تصویر شهاب بر جای ماند و یلدا با خود گفت حالا چرا
میرم خونه ی کامبیز ؟ انگار با خودم هم لج کرده ام. آخه من اونجا چکار دارم؟اصلا بگم کی ام؟ خدایا .اصلا حوصله آدمهای جدید و تعارفات ندارم. دلم میخواد گریه کنم.
کامبیز نگاهی به یلدا که در سکوت و نگرانی مچاله شده بود انداخت و گفت یلدا خانم...یلدا خانم.
یلدا از اوهامش بیرون کشیده شد و به اتومبیل باز گشت و دستپاچه نگاهی به کامبیز کرد که کامبیز خنده اش گرفت و گفت یلدا خانم کجا بودید؟ انگار خیلی هم خسته اید؟
تقریبا تا شش دقیقه دیگه میرسیم خونه. اونوقت شما میتونید کاملا استراحت کنید.
شما رو هم به زحمت انداختم.
باز هم که تعارف میکنید. اتفاقا وقتی به مامان زنگ زدم و گفت که شما داری میایید خیلی خوشحال شدند.
فقط مامان و بابا خونه هستند؟
نه دو تا خواهر هم دارم. کیمیا که نامزد داره و کتایون که دانشجوی زبان انگلیسی است و هنوز ازدواج نکرده.
چه جالب .من تا حالا نمیدونستم خواهر دارید؟
یک برادر هم دارم که ازدواج کرده و یک دختر دو ساله داره. اسم برادرم کامرانه و اسم دخترش هم ملیکاست.
یلدا سری تکان داد و لبخندی زورکی زد. از اینکه قرار بود خواهر های کامبیز را هم ببینه اصلا خوشحال نبود.
ناخواسته دلشوره گرفت و پرسید راستی شما نگفتید من کی ام؟
کامبیز خندید و گفت شما کی هستید؟خب معلومه دیگه .شما یلدا خانمید دیگه.
و بعد در حالی که خنده ی قشنگی بر لب داشت ادامه داد نگران نباشید من گفتم که حاج رضا رفته سفر و خواهر خونده ی شهاب چند وقتیه که اومده پیش شهاب . امشب هم دعوت شده اما شهاب راضی نبوده توی اینجور میهمانیها خواهرش رو ببره.
یلدا هنوز قانع نشده بود و نگران به کامی چشم دوخته بود.
کامبیز پرسید. چیه؟ بازکه نگرانید. مطمئن باشید کسی شما رو سوال پیچ نمیکنه.
عاقبت اتومبیل کامبیز مقابل در بزرگ و سفید رنگی متوقف شد . خانه ی ویلایی بسیار زیبایی داشتند.
حیاط بزرگی که درختهای بیشمارش جلال و ابهت خاصی به آن بخشیده بود. مخصوصا حالا که بعضی از آنها هنوز سفید پوش برف گذشته بودند.
بعد از دقایقی صدای سلام و احوالپرسی سالن بزرگ خانه را پر از ولوله کرد. خواهرهای کامبیز مثل خودش بلند قد و سبزه رو بودند.
و کنجکاوانه و مشتاق به یلدا نگاه میکردند. زنی میان سال و خوش پوش با پوستی روشن و چشمانی درشت با هیکلی که اصلا شبیه بچه هایش نبود به عنوان مادر کامبیز معرفی شد. یلدا از استقبال گرم خانواده ی کامبیز به هیجان آمده بود.
نگاههای محبت آمیز و لبخندهای گرمی که به یلدا هدیه میکردند باعث میشد خود را خودمانی تر حس کند و از آمدن به آنجا خوشحال شود.
کامبیز که یلدا را تقریبا خجالت زده میدید برای آنکه او را از تعارفات خانواده اش برهاند گفت خیلی خب خیلی خب.
کتی جان یلدا خانم رو ببر اتاق من رو بهشون نشون بده که وسایلشون رو آنجا بذارن و اگه میخوان استراحت کنند...
صدای مردانه ای آنها را بخود جلب کرد. چه عجله ای داری پسر جان؟ بگذار ما هم با این مهمان عزیز آشنا بشیم.
دیر نکنی ها...سریع بیا کارت دارم.
باشه . فقط در حد یک دوش گرفتن.
یلدا نهایت تلاشش را برای نگاه نکردن به شهاب کرده بود اما عاقبت تاب نیاورد و لحظه ای چشمهای منتظر و
رنجیده و نگران شهاب را نگریست.
کامبیز اتومبیل را روشن کرد. شهاب عقب رفت و یلدا توانست او را بهتر ببیند. با خود گفت شبیه دامادها شده.
چقدر نیاز به تنهایی داشت.
اتومبیل حرکت کرد و کامبیز دستی برای شهاب بالا برد و گاز داد. تصویر شهاب بر جای ماند و یلدا با خود گفت حالا چرا
میرم خونه ی کامبیز ؟ انگار با خودم هم لج کرده ام. آخه من اونجا چکار دارم؟اصلا بگم کی ام؟ خدایا .اصلا حوصله آدمهای جدید و تعارفات ندارم. دلم میخواد گریه کنم.
کامبیز نگاهی به یلدا که در سکوت و نگرانی مچاله شده بود انداخت و گفت یلدا خانم...یلدا خانم.
یلدا از اوهامش بیرون کشیده شد و به اتومبیل باز گشت و دستپاچه نگاهی به کامبیز کرد که کامبیز خنده اش گرفت و گفت یلدا خانم کجا بودید؟ انگار خیلی هم خسته اید؟
تقریبا تا شش دقیقه دیگه میرسیم خونه. اونوقت شما میتونید کاملا استراحت کنید.
شما رو هم به زحمت انداختم.
باز هم که تعارف میکنید. اتفاقا وقتی به مامان زنگ زدم و گفت که شما داری میایید خیلی خوشحال شدند.
فقط مامان و بابا خونه هستند؟
نه دو تا خواهر هم دارم. کیمیا که نامزد داره و کتایون که دانشجوی زبان انگلیسی است و هنوز ازدواج نکرده.
چه جالب .من تا حالا نمیدونستم خواهر دارید؟
یک برادر هم دارم که ازدواج کرده و یک دختر دو ساله داره. اسم برادرم کامرانه و اسم دخترش هم ملیکاست.
یلدا سری تکان داد و لبخندی زورکی زد. از اینکه قرار بود خواهر های کامبیز را هم ببینه اصلا خوشحال نبود.
ناخواسته دلشوره گرفت و پرسید راستی شما نگفتید من کی ام؟
کامبیز خندید و گفت شما کی هستید؟خب معلومه دیگه .شما یلدا خانمید دیگه.
و بعد در حالی که خنده ی قشنگی بر لب داشت ادامه داد نگران نباشید من گفتم که حاج رضا رفته سفر و خواهر خونده ی شهاب چند وقتیه که اومده پیش شهاب . امشب هم دعوت شده اما شهاب راضی نبوده توی اینجور میهمانیها خواهرش رو ببره.
یلدا هنوز قانع نشده بود و نگران به کامی چشم دوخته بود.
کامبیز پرسید. چیه؟ بازکه نگرانید. مطمئن باشید کسی شما رو سوال پیچ نمیکنه.
عاقبت اتومبیل کامبیز مقابل در بزرگ و سفید رنگی متوقف شد . خانه ی ویلایی بسیار زیبایی داشتند.
حیاط بزرگی که درختهای بیشمارش جلال و ابهت خاصی به آن بخشیده بود. مخصوصا حالا که بعضی از آنها هنوز سفید پوش برف گذشته بودند.
بعد از دقایقی صدای سلام و احوالپرسی سالن بزرگ خانه را پر از ولوله کرد. خواهرهای کامبیز مثل خودش بلند قد و سبزه رو بودند.
و کنجکاوانه و مشتاق به یلدا نگاه میکردند. زنی میان سال و خوش پوش با پوستی روشن و چشمانی درشت با هیکلی که اصلا شبیه بچه هایش نبود به عنوان مادر کامبیز معرفی شد. یلدا از استقبال گرم خانواده ی کامبیز به هیجان آمده بود.
نگاههای محبت آمیز و لبخندهای گرمی که به یلدا هدیه میکردند باعث میشد خود را خودمانی تر حس کند و از آمدن به آنجا خوشحال شود.
کامبیز که یلدا را تقریبا خجالت زده میدید برای آنکه او را از تعارفات خانواده اش برهاند گفت خیلی خب خیلی خب.
کتی جان یلدا خانم رو ببر اتاق من رو بهشون نشون بده که وسایلشون رو آنجا بذارن و اگه میخوان استراحت کنند...
صدای مردانه ای آنها را بخود جلب کرد. چه عجله ای داری پسر جان؟ بگذار ما هم با این مهمان عزیز آشنا بشیم.