• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

* شاهنـامــه فردوســـی * ( تقدیم به تمام پارسی زبانان )

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
که انديشه های در دلم ايزدی‬
فراز آمدست از ره بخردی

همی کرد بايد کزين چاره نيست
که فرزند و شيرين روانم يکيست

ببرم پی از خاک جادوستان‬
شوم تا سر مرز هندوستان

شوم ناپديد از ميان گروه‬
برم خوب رخ را به البرز کوه

بياورد فرزند را چون نوند‬
چو مرغان بران تيغ کوه بلند

يکی مرد دينی بران کوه بود‬
که از کار گيتی بیاندوه بود

فرانک بدو گفت کای پاک دين‬
منم سوگواری ز ايران زمين

بدان کاين گرانمايه فرزند من‬
همی بود خواهد سرانجمن

ترا بود بايد نگهبان او‬
پدروار لرزنده بر جان او

پذيرفت فرزند او نيک مرد‬
نياورد هرگز بدو باد سرد

خبر شد به ضحاک بدروزگار‬
از آن گاو برمايه و مرغزار

بيامد ازان کينه چون پيل مست‬
مران گاو برمايه را کرد پست

همه هر چه ديد اندرو چارپای‬
بيفگند و زيشان بپرداخت جای

سبک سوی خان فريدون شتافت‬
فراوان پژوهيد و کس را نيافت

به ايوان او آتش اندر فگند‬
ز پای اندر آورد کاخ بلند

چو بگذشت ازان بر فريدون دو هشت‬
ز البرز کوه اندر آمد به دشت

بر مادر آمد پژوهيد و گفت‬
که بگشای بر من نهان از نهفت

بگو مر مرا تا که بودم پدر‬
کيم من ز تخم کدامين گهر

چه گويم کيم بر سر انجمن‬
يکی دانشی داستانم بزن

فرانک بدو گفت کای نامجوی‬
بگويم ترا هر چه گفتی بگوی

تو بشناس کز مرز ايران زمين‬
يکی مرد بد نام او آبتين

ز تخم کيان بود و بيدار بود‬
خردمند و گرد و بیآزار بود‬

 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
ز طهمورث گرد بودش نژاد
پدر بر پدر بر همی داشت ياد

پدر بد ترا و مرا نيک شوی‬
نبد روز روشن مرا جز بدوی

چنان بد که ضحاک جادوپرست‬
از ايران به جان تو يازيد دست

ازو من نهانت همی داشتم‬
چه مايه به بد روز بگذاشتم‬

پدرت آن گرانمايه مرد جوان
فدی کرده پيش تو روشن روان

ابر کتف ضحاک جادو دو مار‬
برست و برآورد از ايران دمار

سر بابت از مغز پرداختند‬
همان اژدها را خورش ساختند

سرانجام رفتم سوی بيشهای‬
که کس را نه زان بيشه انديشهای

يکی گاو ديدم چو خرم بهار‬
سراپای نيرنگ و رنگ و نگار

نگهبان او پای کرده بکش‬
نشسته به بيشه درون شاهفش

بدو دادمت روزگاری دراز‬
همی پرورديدت به بر بر به ناز

ز پستان آن گاو طاووس رنگ‬
برافراختی چون دلاور پلنگ

سرانجام زان گاو و آن مرغزار‬
يکايک خبر شد سوی شهريار

ز بيشه ببردم ترا ناگهان‬
گريزنده ز ايوان و از خان و مان

بيامد بکشت آن گرانمايه را‬
چنان بیزبان مهربان دايه را

وز ايوان ما تا به خورشيد خاک‬
برآورد و کرد آن بلندی مغاک

فريدون چو بشنيد بگشادگوش‬
ز گفتار مادر برآمد به جوش

دلش گشت پردرد و سر پر ز کين‬
به ابرو ز خشم اندر آورد چين

چنين داد پاسخ به مادر که شير‬
نگردد مگر ز آزمايش دلير

کنون کردنی کرد جادوپرست‬
مرا برد بايد به شمشير دست

بپويم به فرمان يزدان پاک‬
برآرم ز ايوان ضحاک خاک

بدو گفت مادر که اين رای نيست‬
ترا با جهان سر به سر پای نيست‬
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
جهاندار ضحاک با تاج و گاه
ميان بسته فرمان او را سپاه

چو خواهد ز هر کشوری صدهزار‬
کمر بسته او را کند کارزار

جز اينست آيين پيوند و کين‬
جهان را به چشم جوانی مبين

که هر کاو نبيد جوانی چشيد‬
به گيتی جز از خويشتن را نديد

بدان مستی اندر دهد سر بباد‬
ترا روز جز شاد و خرم مباد

چنان بد که ضحاک را روز و شب‬
به نام فريدون گشادی دو لب

بران برز بالا ز بيم نشيب‬
شده ز آفريدون دلش پر نهيب

چنان بد که يک روز بر تخت عاج‬
نهاده به سر بر ز پيروزه تاج

ز هر کشوری مهتران را بخواست‬
که در پادشاهی کند پشت راست

از آن پس چنين گفت با موبدان‬
که ای پرهنر با گهر بخردان

مرا در نهانی يکی دشمنست‬
که بربخردان اين سخن روشن است

به سال اندکی و به دانش بزرگ‬
گوی بدنژادی دلير و سترگ

اگر چه به سال اندک ای راستان‬
درين کار موبد زدش داستان

که دشمن اگر چه بود خوار و خرد‬
نبايدت او را به پی بر سپرد

ندارم همی دشمن خرد خوار‬
بترسم همی از بد روزگار

همی زين فزون بايدم لشکری‬
هم از مردم و هم ز ديو و پری

يکی لشگری خواهم انگيختن‬
ابا ديو مردم برآميختن

ببايد بدين بود همداستان‬
که من ناشکبيم بدين داستان

يکی محضر اکنون ببايد نوشت‬
که جز تخم نيکی سپهبد نکشت

نگويد سخن جز همه راستی‬
نخواهد به داد اندرون کاستی

زبيم سپهبد همه راستان‬
برآن کار گشتند همداستان
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
بر آن محضر اژدها ناگزير‬
گواهی نوشتند برنا و پير

هم آنگه يکايک ز درگاه شاه
برآمد خروشيدن دادخواه

ستم ديده را پيش او خواندند‬
بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر بروی دژم‬
که بر گوی تا از که ديدی ستم

خروشيد و زد دست بر سر ز شاه‬
که شاها منم کاوهی دادخواه

يکی بیزيان مرد آهنگرم‬
ز شاه آتش آيد همی بر سرم

تو شاهی و گر اژدها پيکری‬
ببايد بدين داستان داوری

که گر هفت کشور به شاهی تراست‬
چرا رنج و سختی همه بهر ماست

شماريت با من ببايد گرفت‬
بدان تا جهان ماند اندر شگفت

مگر کز شمار تو آيد پديد‬
که نوبت ز گيتی به من چون رسيد

که مارانت را مغز فرزند من‬
همی داد بايد ز هر انجمن

سپهبد به گفتار او بنگريد‬
شگفت آمدش کان سخنها شنيد

بدو باز دادند فرزند او‬
به خوبی بجستند پيوند او

بفرمود پس کاوه را پادشا‬
که باشد بران محضر اندر گوا

چو بر خواند کاوه همه محضرش‬
سبک سوی پيران آن کشورش

خروشيد کای پای مردان ديو‬
بريده دل از ترس گيهان خديو

همه سوی دوزخ نهاديد روی‬
سپر ديد دلها به گفتار اوی

نباشم بدين محضر اندر گوا‬
نه هرگز برانديشم از پادشا

خروشيد و برجست لرزان ز جای‬
بدريد و بسپرد محضر به پای

گرانمايه فرزند او پيش اوی‬
ز ايوان برون شد خروشان به کوی

مهان شاه را خواندند آفرين‬
که ای نامور شهريار زمين

ز چرخ فلک بر سرت باد سرد‬
نيارد گذشتن به روز نبرد
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
چرا پيش تو کاوهی خامگوی‬
بسان همالان کند سرخ روی

همه محضر ما و پيمان تو
بدرد بپيچد ز فرمان تو

کی نامور پاسخ آورد زود‬
که از من شگفتی ببايد شنود

که چون کاوه آمد ز درگه پديد‬
دو گوش من آواز او را شنيد

ميان من و او ز ايوان درست‬
تو گفتی يکی کوه آهن برست

ندانم چه شايد بدن زين سپس‬
که راز سپهری ندانست کس

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه‬
برو انجمن گشت بازارگاه

همی بر خروشيد و فرياد خواند‬
جهان را سراسر سوی داد خواند

ازان چرم کاهنگران پشت پای‬
بپوشند هنگام زخم درای

همان کاوه آن بر سر نيزه کرد‬
همانگه ز بازار برخاست گرد

خروشان همی رفت نيزه بدست‬
که ای نامداران يزدان پرست

کسی کاو هوای فريدون کند‬
دل از بند ضحاک بيرون کند

بپوييد کاين مهتر آهرمنست‬
جهان آفرين را به دل دشمن است

بدان بیبها ناسزاوار پوست‬
پديد آمد آوای دشمن ز دوست

همی رفت پيش اندرون مردگرد‬
جهانی برو انجمن شد نه خرد

بدانست خود کافريدون کجاست‬
سراندر کشيد و همی رفت راست

بيامد بدرگاه سالار نو‬
بديدندش آنجا و برخاست غو

چو آن پوست بر نيزه بر ديد کی‬
به نيکی يکی اختر افگند پی

بياراست آن را به ديبای روم‬
ز گوهر بر و پيکر از زر بوم

بزد بر سر خويش چون گرد ماه‬
يکی فال فرخ پی افکند شاه

فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش‬
همی خواندش کاويانی درفش

از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه‬
به شاهی بسر برنهادی کلاه
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
بران بیبها چرم آهنگران
برآويختی نو به نو گوهران

ز ديبای پرمايه و پرنيان
برآن گونه شد اختر کاويان

که اندر شب تيره خورشيد بود‬
جهان را ازو دل پراميد بود

بگشت اندرين نيز چندی جهان‬
همی بودنی داشت اندر نهان

فريدون چو گيتی برآن گونه ديد‬
جهان پيش ضحاک وارونه ديد

سوی مادر آمد کمر برميان‬
به سر برنهاده کلاه کيان

که من رفتنیام سوی کارزار‬
ترا جز نيايش مباد ايچ کار

ز گيتی جهان آفرين را پرست‬
ازو دان بهر نيکی زور دست

فرو ريخت آب از مژه مادرش‬
همی خواند با خون دل داورش

به يزدان همی گفت زنهار من‬
سپردم ترا ای جهاندار من

بگردان ز جانش بد جاودان‬
بپرداز گيتی ز نابخردان

فريدون سبک ساز رفتن گرفت‬
سخن را ز هر کس نهفتن گرفت

برادر دو بودش دو فرخ همال‬
ازو هر دو آزاده مهتر به سال

يکی بود ازيشان کيانوش نام‬
دگر نام پرمايهی شادکام

فريدون بريشان زبان برگشاد‬
که خرم زئيد ای دليران و شاد

که گردون نگردد بجز بر بهی‬
به ما بازگردد کلاه مهی

بياريد داننده آهنگران‬
يکی گرز فرمود بايد گران

چو بگشاد لب هر دو بشتافتند‬
به بازار آهنگران تاختند

هر آنکس کزان پيشه بد نام جوی‬
به سوی فريدون نهادند روی

جهانجوی پرگار بگرفت زود‬
وزان گرز پيکر بديشان نمود

نگاری نگاريد بر خاک پيش‬
هميدون بسان سر گاوميش

بر آن دست بردند آهنگران‬
چو شد ساخته کار گرز گران
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
به پيش جهانجوی بردند گرز‬
فروزان به کردار خورشيد برز

پسند آمدش کار پولادگر
ببخشيدشان جامه و سيم و زر

بسی کردشان نيز فرخ اميد‬
بسی دادشان مهتری را نويد

که گر اژدها را کنم زير خاک‬
بشويم شما را سر از گرد پاک‬

فريدون به خورشيد بر برد سر
کمر تنگ بستش به کين پدر

برون رفت خرم به خرداد روز‬
به نيک اختر و فال گيتی فروز

سپاه انجمن شد به درگاه او‬
به ابر اندر آمد سرگاه او

به پيلان گردون کش و گاوميش‬
سپه را همی توشه بردند پيش

کيانوش و پرمايه بر دست شاه‬
چو کهتر برادر ورا نيک خواه

همی رفت منزل به منزل چو باد‬
سری پر ز کينه دلی پر ز درد

به اروند رود اندر آورد روی‬
چنان چون بود مرد ديهيم جوی

اگر پهلوانی ندانی زبان‬
بتازی تو اروند را دجله خوان

دگر منزل آن شاه آزادمرد‬
لب دجله و شهر بغداد کرد

چو آمد به نزديک اروندرود‬
فرستاد زی رودبانان درود

بران رودبان گفت پيروز شاه‬
که کشتی برافگن هم اکنون به راه

مرا با سپاهم بدان سو رسان‬
از اينها کسی را بدين سو ممان

بدان تا گذر يابم از روی آب‬
به کشتی و زورق هم اندر شتاب

نياورد کشتی نگهبان رود‬
نيامد بگفت فريدون فرود

چنين داد پاسخ که شاه جهان‬
چنين گفت با من سخن در نهان

که مگذار يک پشه را تا نخست‬
جوازی بيابی و مهری درست

فريدون چو بشنيد شد خشمناک‬
ازان ژرف دريا نيامدش باک
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
هم آنگه ميان کيانی ببست‬
بران بارهی تيزتک بر نشست

سرش تيز شد کينه و جنگ را
به آب اندر افگند گلرنگ را

ببستند يارانش يک سر کمر‬
همي دون به دريا نهادند سر

بر آن باد پايان با آفرين‬
به آب اندرون غرقه کردند زين

به خشکی رسيدند سر کينه جوی‬
به بيت المقدس نهادند روی

که بر پهلوانی زبان راندند‬
همی کنگ دژهودجش خواندند

بتازی کنون خانهی پاک دان‬
برآورده ايوان ضحاک دان

چو از دشت نزديک شهر آمدند‬
کزان شهر جوينده بهر آمدند

ز يک ميل کرد آفريدون نگاه‬
يکی کاخ ديد اندر آن شهر شاه

فروزنده چون مشتری بر سپهر‬
همه جای شادی و آرام و مهر

که ايوانش برتر ز کيوان نمود‬
که گفتی ستاره بخواهد بسود

بدانست کان خانهی اژدهاست‬
که جای بزرگی و جای بهاست

به يارانش گفت آنکه بر تيره خاک‬
برآرد چنين بر ز جای از مغاک

بترسم همی زانکه با او جهان‬
مگر راز دارد يکی در نهان

بيايد که ما را بدين جای تنگ‬
شتابيدن آيد به روز درنگ

بگفت و به گرز گران دست برد‬
عنان بارهی تيزتک را سپرد

تو گفتی يکی آتشستی درست‬
که پيش نگهبان ايوان برست

گران گرز برداشت از پيش زين‬
تو گفتی همی بر نوردد زمين

کس از روزبانان بدر بر نماند‬
فريدون جهان آفرين را بخواند

به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ‬
جهان ناسپرده جوان سترگ

طلسمی که ضحاک سازيده بود‬
سرش به آسمان برفرازيده بود

فريدون ز بالا فرود آوريد‬
که آن جز به نام جهاندار ديد‬

 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
وزان جادوان کاندر ايوان بدند
همه نامور نره ديوان بدند

سرانشان به گرز گران کرد پست‬
نشست از برگاه جادوپرست

نهاد از بر تخت ضحاک پای‬
کلاه کی جست و بگرفت جای

برون آوريد از شبستان اوی‬
بتان سيهموی و خورشيد روی

بفرمود شستن سرانشان نخست‬
روانشان ازان تيرگيها بشست

ره داور پاک بنمودشان‬
ز آلودگی پس بپالودشان

که پروردهی بت پرستان بدند‬
سراسيمه برسان مستان بدند

پس آن دختران جهاندار جم‬
به نرگس گل سرخ را داده نم

گشادند بر آفريدون سخن‬
که نو باش تا هست گيتی کهن

چه اختر بد اين از تو ای نيکبخت‬
چه باری ز شاخ کدامين درخت

که ايدون به بالين شيرآمدی‬
ستمکاره مرد دلير آمدی

چه مايه جهان گشت بر ما ببد‬
ز کردار اين جادوی بیخرد

نديديم کس کاين چنين زهره داشت‬
بدين پايگه از هنر بهره داشت

کش انديشه ی گاه او آمدی‬
و گرش آرزو جاه او آمدی

چنين داد پاسخ فريدون که تخت‬
نماند به کس جاودانه نه بخت

منم پور آن نيکبخت آبتين‬
که بگرفت ضحاک ز ايران زمين

بکشتش به زاری و من کينه جوی‬
نهادم سوی تخت ضحاک روی

همان گاو بر مايه کم دايه بود‬
ز پيکر تنش همچو پيرايه بود

ز خون چنان بیزبان چارپای‬
چه آمد برآن مرد ناپاک رای

کمر بستهام لاجرم جنگجوی‬
از ايران به کين اندر آورده روی

سرش را بدين گرزهی گاو چهر‬
بکوبم نه بخشايش آرم نه مهر

چو بشنيد ازو اين سخن ارنواز‬
گشاده شدش بر دل پاک راز‬

 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
بدو گفت شاه آفريدون تويی
که ويران کنی تنبل و جادويی

کجا هوش ضحاک بر دست تست
گشاد جهان بر کمربست تست

ز تخم کيان ما دو پوشيده پاک‬
شده رام با او ز بيم هلاک

همی جفتمان خواند او جفت مار‬
چگونه توان بودن ای شهريار

فريدون چنين پاسخ آورد باز‬
که گر چرخ دادم دهد از فراز

ببرم پی اژدها را ز خاک‬
بشويم جهان را ز ناپاک پاک

ببايد شما را کنون گفت راست‬
که آن بیبها اژدهافش کجاست

برو خوب رويان گشادند راز‬
مگر که اژدها را سرآيد به گاز

بگفتند کاو سوی هندوستان‬
بشد تا کند بند جادوستان

ببرد سر بیگناهان هزار‬
هراسان شدست از بد روزگار

کجا گفته بودش يکی پيشبين‬
که پردختگی گردد از تو زمين

که آيد که گيرد سر تخت تو‬
چگونه فرو پژمرد بخت تو

دلش زان زده فال پر آتشست‬
همه زندگانی برو ناخوشست

همی خون دام و دد و مرد و زن‬
بريزد کند در يکی آبدن

مگر کاو سرو تن بشويد به خون‬
شود فال اخترشناسان نگون

همان نيز از آن مارها بر دو کفت‬
به رنج درازست مانده شگفت

ازين کشور آيد به ديگر شود‬
ز رنج دو مار سيه نغنود

بيامد کنون گاه بازآمدنش‬
که جايی نبايد فراوان بدنش

گشاد آن نگار جگر خسته راز‬
نهاده بدو گوش گردنفراز

چوکشور ز ضحاک بودی تهی‬
يکی مايه ور بد بسان رهی

که او داشتی گنج و تخت و سرای‬
شگفتی به دل سوزگی کدخدای

 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
ورا کندرو خواندندی بنام‬
به کندی زدی پيش بيداد گام

به کاخ اندر آمد دوان کند رو
در ايوان يکی تاجور ديد نو

نشسته به آرام در پيشگاه‬
چو سرو بلند از برش گرد ماه

ز يک دست سرو سهی شهرناز‬
به دست دگر ماهروی ار نواز

همه شهر يکسر پر از لشکرش‬
کمربستگان صف زده بر درش

نه آسيمه گشت و نه پرسيد راز‬
نيايش کنان رفت و بردش نماز

برو آفرين کرد کای شهريار‬
هميشه بزی تا بود روزگار

خجسته نشست تو با فرهی‬
که هستی سزاوار شاهنشهی

جهان هفت کشور ترا بنده باد‬
سرت برتر از ابر بارنده باد

فريدونش فرمود تا رفت پيش‬
بکرد آشکارا همه راز خويش

بفرمود شاه دلاور بدوی‬
که رو آلت تخت شاهی بجوی

نبيذ آر و رامشگران را بخوان‬
بپيمای جام و بيارای خوان

کسی کاو به رامش سزای منست‬
به دانش همان دلزدای منست

بيار انجمن کن بر تخت من‬
چنان چون بود در خور بخت من

چو بنشنيد از او اين سخن کدخدای‬
بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای

می روشن آورد و رامشگران‬
همان در خورش باگهر مهتران

فريدون غم افکند و رامش گزيد‬
شبی کرد جشنی چنان چون سزيد

چو شد رام گيتی دوان کندرو‬
برون آمد از پيش سالار نو

نشست از بر بارهی راه جوی‬
سوی شاه ضحاک بنهاد روی

بيامد چو پيش سپهبد رسيد‬
سراسر بگفت آنچه ديد و شنيد

بدو گفت کای شاه گردنکشان‬
به برگشتن کارت آمد نشان

سه مرد سرافراز با لشکری‬
فراز آمدند از دگر کشوری
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
چنين داد پاسخ ورا پيشکار‬
که ايدون گمانم من ای شهريار

کزان بخت هرگز نباشدت بهر
به من چون دهی کدخدايی شهر

چو بیبهره باشی ز گاه مهی‬
مرا کار سازندگی چون دهی

چرا تو نسازی همی کار خويش‬
که هرگز نيامدت ازين کار پيش

ز تاج بزرگی چو موی از خمير‬
برون آمدی مهترا چارهگير

ترا دشمن آمد به گه برنشست‬
يکی گرزهی گاوپيکر به دست

همه بند و نيرنگت از رنگ برد‬
دلارام بگرفت و گاهت سپرد

جهاندار ضحاک ازان گفتگوی‬
به جوش آمد و زود بنهاد روی

چو شب گردش روز پرگار زد‬
فروزنده را مهره در قار زد

بفرمود تا برنهادند زين‬
بران باد پايان باريک بين

بيامد دمان با سپاهی گران‬
همه نره ديوان جنگ آوران

ز بیراه مر کاخ را بام و در‬
گرفت و به کين اندر آورد سر

سپاه فريدون چو آگه شدند‬
همه سوی آن راه بیره شدند

ز اسپان جنگی فرو ريختند‬
در آن جای تنگی برآويختند

همه بام و در مردم شهر بود‬
کسی کش ز جنگ آوری بهر بود

همه در هوای فريدون بدند‬
که از درد ضحاک پرخون بدند

ز ديوارها خشت و ز بام سنگ‬
به کوی اندرون تيغ و تير و خدنگ

بباريد چون
ژاله ز ابر سياه‬
پی را نبد بر زمين جايگاه

به شهر اندرون هر که برنا بدند‬
چه پيران که در جنگ دانا بدند

سوی لشکر آفريدون شدند‬
ز نيرنگ ضحاک بيرون شدند

خروشی برآمد ز آتشکده‬
که بر تخت اگر شاه باشد دده

همه پير و برناش فرمان بريم‬
يکايک ز گفتار او نگذريم‬
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
نخواهيم برگاه ضحاک را
مرآن اژدهادوش ناپاک را

سپاهی و شهری به کردار کوه
سراسر به جنگ اندر آمد گروه

از آن شهر روشن يکی تيره گرد‬
برآمد که خورشيد شد لاجورد

پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی‬
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی

به آهن سراسر بپوشيد تن‬
بدان تا نداند کسش ز انجمن

به چنگ اندرون شست يازی کمند‬
برآمد بر بام کاخ بلند

بديد آن سيه
نرگس شهرناز‬
پر از جادويی با فريدون به راز

دو رخساره روز و دو زلفش چو شب‬
گشاده به نفرين ضحاک لب

به مغز اندرش آتش رشک خاست‬
به ايوان کمند اندر افگند راست

نه از تخت ياد و نه جان ارجمند‬
فرود آمد از بام کاخ بلند

به دست اندرش آبگون دشنه بود‬
به خون پری چهرگان تشنه بود

ز بالا چو پی بر زمين برنهاد‬
بيامد فريدون به کردار باد

بران گرزهی گاوسر دست برد‬
بزد بر سرش ترگ بشکست خرد

بيامد سروش خجسته دمان‬
مزن گفت کاو را نيامد زمان

هميدون شکسته ببندش چو سنگ‬
ببر تا دو کوه آيدت پيش تنگ

به کوه اندرون به بود بند او‬
نيايد برش خويش و پيوند او

فريدون چو بنشنيد ناسود دير‬
کمندی بياراست از چرم شير

به تندی ببستش دو دست و ميان‬
که نگشايد آن بند پيل ژيان

نشست از بر تخت زرين او‬
بيفگند ناخوب آيين او

بفرمود کردن به در بر خروش‬
که هر کس که داريد بيدار هوش

نبايد که باشيد با ساز جنگ‬
نه زين گونه جويد کسی نام و ننگ

سپاهی نبايد که به پيشهور‬
به يک روی جويند هر دو هنر‬
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
يکی کارورز و يکی گرزدار
سزاوار هر کس پديدست کار

چو اين کار آن جويد آن کار اين‬
پرآشوب گردد سراسر زمين

به بند اندرست آنکه ناپاک بود‬
جهان را ز کردار او باک بود

شما دير مانيد و خرم بويد‬
به رامش سوی ورزش خود شويد

شنيدند يکسر سخن های شاه‬
ازان مرد پرهيز با دستگاه

وزان پس همه نامداران شهر‬
کسی کش بد از تاج وز گنج بهر

برفتند با رامش و خواسته‬
همه دل به فرمانش آراسته

فريدون فرزانه بنواختشان‬
براندازه بر پايگه ساختشان

همی پندشان داد و کرد آفرين‬
همی ياد کرد از جهان آفرين

همی گفت کاين جايگاه منست‬
به نيک اختر بومتان روشنست

که يزدان پاک از ميان گروه‬
برانگيخت ما را ز البرز کوه

بدان تا جهان از بد اژدها‬
بفرمان گرز من آيد رها

چو بخشايش آورد نيکی دهش‬
به نيکی ببايد سپردن رهش

منم کدخدای جهان سر به سر‬
نشايد نشستن به يک جای بر

وگرنه من ايدر همی بودمی‬
بسی با شما روز پيمودمی

مهان پيش او خاک دادند بوس‬
ز درگاه برخاست آوای کوس

دمادم برون رفت لشکر ز شهر‬
وزان شهر نايافته هيچ بهر

ببردند ضحاک را بسته خوار‬
به پشت هيونی برافگنده زار

همی راند ازين گونه تا شيرخوان‬
جهان را چو اين بشنوی پير خوان

بسا روزگارا که بر کوه و دشت‬
گذشتست و بسيار خواهد گذشت

بران گونه ضحاک را بسته سخت‬
سوی شير خوان برد بيدار بخت

همی راند او را به کوه اندرون‬
همی خواست کارد سرش را نگون
 
بالا