با وجود آن که شیوا یوگی (مرتاض) بزرگ بود، خدای پرهیزگاری و باروری نیز به شمار میرفت و مَرْکَبْ او، گاو ناندی و همچنین خدای آلت نرینه به نام لینگا بود. داستانهای گوناگون هندویی، دربارة برخی از حکایات غیرودایی وجود دارد که از مشهورترین آنها، اسطورة ظهور لینگاست. زمانی که جهان جز آب نبود، برهما و شیوا با یکدیگر، بر سر این ادّعا، که کدامیک برترین خدا باشند، مشاجره داشتند، به ناگاه، در میان آن دو، ستون عظیمی از شعلهها، یعنی صورت دیگری از محور جهان، ظاهر شد. برهما از آنجا که میخواست ارتفاع و ژرفای ستون را اندازه بگیرد، به شکل غاز درآمد و تا بالاترین حدّ آن، پرواز کرد، در حالی که ویشنو شکل گراز به خود گرفت و در آب شیرجه زد، اما هیچکدام، نتوانستند آخرین حد ستون را بیابند. سپس شیوا، از درون ستون، به صورت لینگای کیهانی ظاهر شد و دیگران در مقابل وی تعظیم کردند.
معبد لینگا
داستان دیگر دربارة لینگا که کمتر مربوط به فرمانروایی و بیشتر روایتی به نظر میرسد، اسطورة جنگل آناناس است. چند راهب (گاهی هفت)، در حال تمرین اعمال زاهدانه و به دور از درک عظمت شیوا بودند. شیوا به آنجا رفت تا به آنان درسی بیاموزد، لذا خود را به شکل گدایی ژندهپوش درآورد در حالی که جمجمهای به عنوان کاسة گدایی در دست داشت. وی همسران راهبان را اغوا نمود. راهبان خشمگین شدند و درصدد عقیم کردنش برآمدند، اما همین که لینگای شیوا بر زمین افتاد، تاریکی همه جا را فراگرفت و راهبان دریافتند که در حق چه کسی بیحرمتی نمودهاند. آنان از وی التماس کردند تا همه چیز را به حال اول برگرداند، شیوا پذیرفت با این شرط که راهبان برای همیشه لینگای او را بپرستند. عناصر اسطورهای داکشا (به اجبار پذیرفتن راهبان) و اسطورة تولد اسکاندا، برای آن که پرستش لینگا را صورتی قانونی ببخشند، درهم ادغام شده است.
بعدها، گونههای مختلف اسطورة درخت صنوبر ساخته شد تا تجلی شیوا به عنوان خدای رقص یعنی ناتاراجا را، توجیه کند. راهبان خشمگین یک قربانی تقدیم داشتند و تعدادی چیزهای منهدم کننده به سوی وی پرتاب نمودند که او آنها را جهت استفادة خود به کار برد. آنان ببری آفریدند که شیوا پوست آن را، برای جامة خود برداشت؛ یک گوی آتشین پرتاب کردند که شیوا آن را به دست میگرفت و سرانجام، یک دیو کوچک فرستادند که شیوا بر روی سر آن پای میکوبید. هنگامی که دیو شروع به تقلاّ کرد، شیوا بر روی او رقصید به همانگونه که کریشنا بر روی کالیا میرقصید و به هنگام رقص شیوا، جهان به تکان درآمد و به سوی هرج و مرج آغازین چرخش کرد. راهبان، ترسان و وحشتزده از شیوا درخواست کردند که رقص خود را متوقف سازد و شیوا موافقت کرد که رقص خود را، تا رستاخیز یعنی آن هنگام که رقص، به مفهوم رقص مرگ جهان باشد، به تأخیر بیندازد.
این داستان که در آن رقص، جایگزین عقیمسازی میشود، فقط در منابع جنوب هند به چشم میخورد. کتابها و منابع هند شمالی، شیوا را به عنوان دشمن رقص معرفی میکنند. روزی مانکاناکای راهب، انگشت خود را با تیغی از علف برید و مشاهده کرد که به جای خون، شیرة گیاهی از زخمش روان است با هیجان بسیار، از این معجزه به رقص درآمد، و جهان لرزید و خدایان، شیوا را فرستادند تا علت را جویا شود. شیوا پیش روی مانکاناکا ظاهر شد و از شادمانی وی آگاه گشت و انگشت شست خود را با ناخن زخم کرد و از زخمش خاکستر بیرون ریخت و مانکاناکا متوجه حماقت خود شد و از رقص، باز ایستاد و از شیوا درخواست کرد که او را ببخشد.
ریچارد کاوندیش،اسطوره شناسی:دایرهالمعارف مصوّر اساطیر و ادیان مشهور جهان، ترجمهی رقیّه بهزادی، تهران،نشر علم،چاپ اوّل،۱۳۸۷،ص 60
داستان دیگر دربارة لینگا که کمتر مربوط به فرمانروایی و بیشتر روایتی به نظر میرسد، اسطورة جنگل آناناس است. چند راهب (گاهی هفت)، در حال تمرین اعمال زاهدانه و به دور از درک عظمت شیوا بودند. شیوا به آنجا رفت تا به آنان درسی بیاموزد، لذا خود را به شکل گدایی ژندهپوش درآورد در حالی که جمجمهای به عنوان کاسة گدایی در دست داشت. وی همسران راهبان را اغوا نمود. راهبان خشمگین شدند و درصدد عقیم کردنش برآمدند، اما همین که لینگای شیوا بر زمین افتاد، تاریکی همه جا را فراگرفت و راهبان دریافتند که در حق چه کسی بیحرمتی نمودهاند. آنان از وی التماس کردند تا همه چیز را به حال اول برگرداند، شیوا پذیرفت با این شرط که راهبان برای همیشه لینگای او را بپرستند. عناصر اسطورهای داکشا (به اجبار پذیرفتن راهبان) و اسطورة تولد اسکاندا، برای آن که پرستش لینگا را صورتی قانونی ببخشند، درهم ادغام شده است.
بعدها، گونههای مختلف اسطورة درخت صنوبر ساخته شد تا تجلی شیوا به عنوان خدای رقص یعنی ناتاراجا را، توجیه کند. راهبان خشمگین یک قربانی تقدیم داشتند و تعدادی چیزهای منهدم کننده به سوی وی پرتاب نمودند که او آنها را جهت استفادة خود به کار برد. آنان ببری آفریدند که شیوا پوست آن را، برای جامة خود برداشت؛ یک گوی آتشین پرتاب کردند که شیوا آن را به دست میگرفت و سرانجام، یک دیو کوچک فرستادند که شیوا بر روی سر آن پای میکوبید. هنگامی که دیو شروع به تقلاّ کرد، شیوا بر روی او رقصید به همانگونه که کریشنا بر روی کالیا میرقصید و به هنگام رقص شیوا، جهان به تکان درآمد و به سوی هرج و مرج آغازین چرخش کرد. راهبان، ترسان و وحشتزده از شیوا درخواست کردند که رقص خود را متوقف سازد و شیوا موافقت کرد که رقص خود را، تا رستاخیز یعنی آن هنگام که رقص، به مفهوم رقص مرگ جهان باشد، به تأخیر بیندازد.
این داستان که در آن رقص، جایگزین عقیمسازی میشود، فقط در منابع جنوب هند به چشم میخورد. کتابها و منابع هند شمالی، شیوا را به عنوان دشمن رقص معرفی میکنند. روزی مانکاناکای راهب، انگشت خود را با تیغی از علف برید و مشاهده کرد که به جای خون، شیرة گیاهی از زخمش روان است با هیجان بسیار، از این معجزه به رقص درآمد، و جهان لرزید و خدایان، شیوا را فرستادند تا علت را جویا شود. شیوا پیش روی مانکاناکا ظاهر شد و از شادمانی وی آگاه گشت و انگشت شست خود را با ناخن زخم کرد و از زخمش خاکستر بیرون ریخت و مانکاناکا متوجه حماقت خود شد و از رقص، باز ایستاد و از شیوا درخواست کرد که او را ببخشد.
ریچارد کاوندیش،اسطوره شناسی:دایرهالمعارف مصوّر اساطیر و ادیان مشهور جهان، ترجمهی رقیّه بهزادی، تهران،نشر علم،چاپ اوّل،۱۳۸۷،ص 60