• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

ظهور كوروش‌ بزرگ‌

Nicol

متخصص بخش گردشگری
- كوروش‌ يكي‌ از كساني‌ بود كه‌ گويا براي‌ فرمانروايي‌ آفريده‌ شده‌اند و، به‌ گفته‌ي‌ امرسن‌، همه‌ي‌ مردم‌ از تاجگذاري‌ ايشان‌ شاد مي‌شوند. روح‌ شاهانه‌ داشت‌ و شاهانه‌ به‌ كار بر مي‌خاست‌؛ در اداره‌ي‌ امور به‌ همان‌ گونه‌ شايستگي‌ داشت‌ كه‌ در كشور گشاييهاي‌ حيرت‌انگيز خود؛ با شكست‌ خوردگان‌ به‌ بزرگواري‌ رفتار مي‌كرد و نسبت‌ به‌ دشمنان‌ سابق‌ خود مهرباني‌ مي‌كرد. پس‌، مايه‌ي‌ شگفتي‌ نيست‌ كه‌ يونانيان‌ درباره‌ي‌ وي‌ داستانهاي‌ بي‌شمار نوشته‌ و او را بزرگ‌ترين‌ پهلوان‌ جهان‌ ، پيش‌ از اسكندر، دانسته‌ باشند. مايه‌ي‌ تأسف‌ آن‌ است‌ كه‌ از نوشته‌هاي‌ هرودوت‌ و گزنوفون‌ نمي‌توانيم‌ او صاف‌ و شمايل‌ وي‌ را طوري‌ ترسيم‌ كنيم‌ كه‌ قابل‌ اعتقاد باشد. مورخ‌ اول‌، تاريخ‌ وي‌ را با بسياري‌ داستانهاي‌ خراقي‌ در هم‌ آميخته‌، و دومي‌ كتاب‌ خود كوروپايديا (= تربيت‌ كوروش‌) را همچون‌ رساله‌اي‌ در فنون‌ جنگ‌ نوشته‌، و در ضمن‌ آن‌ خطابه‌اي‌ در تربيت‌ و فلسفه‌ آورده‌ است‌؛ گزنوفون‌ چندين‌ بار در نوشته‌ي‌ خود كوروش‌ را با سقراط‌ اشتباه‌ كرده‌ و احوال‌ آن‌ دو را با هم‌ آميخته‌ است‌. چون‌ اين‌ داستانها را كنار بگذاريم‌، از كوروش‌ جز شبح‌ فريبنده‌اي‌ باقي‌ نمي‌ماند. آنچه‌ به‌ يقين‌ مي‌توان‌ گفت‌ اين‌ است‌ كه‌ كوروش‌ زيبا و خوش‌ اندام‌ بوده‌، چه‌ پارسيان‌ تا آخرين‌ روزهاي‌ دوره‌ي‌ هنر باستاني‌ خويش‌ به‌ وي‌ همچون‌ نمونه‌ي‌ زيبايي‌ اندام‌ مي‌نگريسته‌اند؛ ديگر اينكه‌ وي‌ مؤسس‌ سلسله‌ي‌ هخامنشي‌ يا سلسله‌ي‌ «شاهان‌ بزرگ‌» است‌، كه‌ در نامدارترين‌ دوره‌ي‌ تاريخ‌ ايران‌ بر آن‌ سرزمين‌ سلطنت‌ مي‌كرده‌اند؛ ديگر آنكه‌ كوروش‌ سربازان‌ مادي‌ و پارسي‌ را چنان‌ منظم‌ ساخت‌ كه‌ به‌ صورت‌ قشون‌ شكست‌ ناپذيري‌ در آمد؛ بر سارديس‌ و بابل‌ مسلط‌ شد؛ و فرمانروايي‌ اقوام‌ سامي‌ را بر باختر آسيا چنان‌ پايان‌ داد كه‌، تا هزار سال‌ پس‌ از آن‌، ديگر نتوانستند دولت‌ و حكومتي‌ بسازند؛ تمام‌ كشورهايي‌ را كه‌ قبل‌ از وي‌ در تحت‌ تسلط‌ آشور و بابل‌ و ليديا و آسياي‌ صغير بود ضميمه‌ي‌ پارس‌ ساخت‌، و از مجموع‌ آنها يك‌ دولت‌ شاهنشاهي‌ و امپراطوري‌ ايجاد كرد كه‌ بزرگ‌ترين‌ سازمان‌ سياسي‌ قبل‌ از دولت‌ روم‌ قديم‌، و يكي‌ از خوش‌ اداره‌ترين‌ دولتهاي‌ همه‌ي‌ دوره‌هاي‌ تاريخي‌ به‌ شمار مي‌رود.
كوروش‌ به‌ راستي‌ يك‌ رهبر بزرگ‌ تاريخي‌ است‌
- آن‌ اندازه‌ كه‌ از افسانه‌ها برمي‌آيد، كوروش‌ از كشور گشاياني‌ بوده‌ است‌ كه‌ بيش‌ از هر كشور گشاي‌ ديگر او را دوست‌ مي‌داشته‌اند، و پايه‌هاي‌ سلطنت‌ خود را بر بخشندگي‌ و خوي‌ نيكو قرار داده‌ بود. دشمنان‌ وي‌ از نرمي‌ و گذشت‌ او آگاه‌ بودند، و به‌ همين‌ جهت‌ در جنگ‌ با كوروش‌ مانند كسي‌ نبودند كه‌ با نيروي‌ نوميدي‌ مي‌جنگد و مي‌داند چاره‌اي‌ نيست‌ جز اينكه‌ بكشد يا خود كشته‌ شود. پيش‌ از اين‌ - بنا به‌ روايت‌ هرودوت‌- دانستيم‌ كه‌ چگونه‌ كرزوس‌ را از سوختن‌ در ميان‌ هيزمهاي‌ افروخته‌ رهانيد و بزرگش‌ داشت‌ و او را از رايزنان‌ خود ساخت‌؛ نيز از بخشندگي‌ و نيكي‌ رفتار او با يهوديان‌ سخن‌ گفتيم‌. يكي‌ از اركان‌ سياست‌ و حكومت‌ وي‌ آن‌ بود كه‌، براي‌ ملل‌ و اقوام‌ مختلفي‌ كه‌ اجزاي‌ امپراطوري‌ او را تشكيل‌ مي‌دادند، به‌ آزادي‌ عقيده‌ي‌ ديني‌ و عبادت‌ معتقد بود؛ اين‌ خود مي‌رساند كه‌ بر اصل‌ اول‌ حكومت‌ كردن‌ بر مردم‌ آگاهي‌ داشت‌ و مي‌دانست‌ كه‌ دين‌ از دولت‌ نيرومندتر است‌. به‌ همين‌ جهت‌ است‌ كه‌ وي‌ هرگز شهرها را غارت‌ نمي‌كرد و معابد را ويران‌ نمي‌ساخت‌، بلكه‌ نسبت‌ به‌ خدايان‌ ملل‌ مغلوب‌ به‌ چشم‌ احترام‌ مي‌نگريست‌ و براي‌ نگاهداري‌ پرستشگاهها و آرامگاههاي‌ خدايان‌، از خود، كمك‌ مالي‌ نيز مي‌كرد. حتي‌ مردم‌ بابل‌، كه‌ در برابر او سخت‌ ايستادگي‌ كرده‌ بودند، در آن‌ هنگام‌ كه‌ احترام‌ وي‌ را نسبت‌ به‌ معابد و خدايان‌ خويش‌ ديدند، به‌ گرمي‌ بر گرد او جمع‌ شدند و مقدم‌ او را پذيرفتند. هر وقت‌ سرزميني‌ را مي‌گشود كه‌ جهانگشاي‌ ديگري‌ پيش‌ از وي‌ به‌ آنجا نرفته‌ بود، با كمك‌ تقوا و ورع‌، قربانيهايي‌ به‌ خدايان‌ محل‌ تقديم‌ مي‌كرد؛ مانند ناپلئون‌، همه‌ي‌ اديان‌ را قبول‌ داشت‌ و ميان‌ آنها فرقي‌ نمي‌گذاشت‌؛ و با مرحمتي‌ بيش‌ از ناپلئون‌ به‌ تكريم‌ همه‌ي‌ خدايان‌ مي‌پرداخت‌.
وي‌ از لحاظ‌ ديگري‌ نيز به‌ ناپلئون‌ شبيه‌ بود، چه‌، مانند وي‌، قرباني‌ بلند پروازي‌ فراوان‌ خويش‌ شد. هنگامي‌ كه‌ از گشودن‌ همه‌ي‌ سرزمينهاي‌ خاور نزديك‌ آسوده‌ شد، درصدد بر آمد كه‌ ماد و پارس‌ را از هجوم‌ بدوياني‌ كه‌ در آسياي‌ ميانه‌ منزل‌ داشتند خلاص‌ كند؛ و چنان‌ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ در اين‌ حمله‌هاي‌ خود، تا كنار نهر سيحون‌ در شمال‌، و تا هندوستان‌ در خاور پيش‌ رفته‌ باشد؛ در همين‌ گيرودارها، و در آن‌ زمان‌ كه‌ به‌ منتهاي‌ بزرگي‌ خود رسيده‌ بود، كشته‌ شد. كوروش‌ نيز، چون‌ اسكندر، امپراطوري‌ بزرگي‌ را به‌ چنگ‌ آورد، ولي‌ بيش‌ از اينكه‌ فرصت‌ سازمان‌ دادن‌ به‌ آن‌ پيدا كند، اجل‌ آن‌ امپراطوري‌ را از چنگش‌ بيرون‌ آورد.
ظهور داريوش‌
- غصب‌شدن‌ تاج‌ و تخت‌ سلطنت‌، و كشته‌شدن‌ بردياي‌ غاصب‌، دو فرصت‌ گرانبهايي‌ بود كه‌ ولايتهاي‌ تابع‌ شاهنشاهي‌ پارس‌ در برابر خود داشتند؛ به‌ همين‌ جهت‌ فرمانداران‌ مصر و ليديا طغيان‌ كردند، و در آن‌ واحد شوش‌ و بابل‌ و ماد و آشور و ارمنيه‌ و سرزمين‌ سكاها و بسياري‌ از ولايات‌ ديگر سر به‌ شورش‌ برداشتند. ولي‌ داريوش‌ همه‌ را به‌ جاي‌ خود نشانيد و در اين‌ كار منتهاي‌ شدت‌ و قساوت‌ را به‌ كار برد. از جمله‌، چون‌ پس‌ از محاصره‌ي‌ طولاني‌ بر شهر بابل‌ دست‌ يافت‌، فرمان‌ داد
مهندسان‌ پارسي‌ به‌ فرمان‌ داريوش‌ اول‌، شاهراههايي‌ ساختند كه‌ پايتختها را به‌ يكديگر مربوط‌ مي‌كرد. درازي‌ يكي‌ از اين‌ راهها، كه‌ از شوش‌ تا ساردين‌ امتداد داشت‌، دو هزار و چهارصد كيلومتر بود. طول‌ راهها را با فرسخ‌ اندازه‌ مي‌گرفتند و به‌ گفته‌ي‌ هرودوت‌، «در پايان‌ هر چهارصد فرسخ‌ منزلگاه‌ شاهي‌ و مهمانخانه‌هاي‌ با شكوه‌ وجود داشت‌ و راهها همه‌ از جاهاي‌ امن‌ و آباد مي‌گذشت‌ »
كه‌ سه‌ هزار نفر از بزرگان‌ آن‌ را به‌ دار بياويزند، تا مايه‌ي‌ عبرت‌ و فرمانبرداري‌ ديگران‌ شود؛ داريوش‌ با يك‌ سلسله‌ جنگهاي‌ سريع‌ توانست‌ ولاياتي‌ را كه‌ شورش‌ كرده‌ بودند، يكي‌ پس‌ از ديگري‌، آرام‌ كند. چون‌ دريافت‌ كه‌ اين‌ شاهنشاهي‌ وسيع‌ هر وقت‌ دچار بحراني‌ شود به‌ زودي‌ از هم‌ پاشيده‌ خواهد شد، زره‌ جنگ‌ را از تن‌ بيرون‌ كرد، و به‌ صورت‌ يكي‌ از مدبّرترين‌ و فرزانه‌ترين‌ فرمانروايان‌ تاريخ‌ درآمد و سازمان‌ اداري‌ كشور را به‌ صورتي‌ درآورد كه‌ تا سقوط‌ امپراطوري‌ روم‌ پيوسته‌ به‌ عنوان‌ نمونه‌ي‌ عالي‌ از آن‌ پيروي‌ مي‌كردند. با نظم‌ و ساماني‌ كه‌ داريوش‌ مقرر داشته‌ بود، آسياي‌ باختري‌ به‌ چنان‌ نعمت‌ و آرامش‌ خاطري‌ رسيد كه‌ تا آن‌ زمان‌، در اين‌ ناحيه‌ي‌ پرآشوب‌، كسي‌ چنان‌ آسايشي‌ را به‌ خاطر نداشت‌.
 

Nicol

متخصص بخش گردشگری
حمله‌ به‌ يونان‌
- آرزويش‌ آن‌ بود كه‌ پس‌ از آن‌ با صلح‌ و صفا بر آنچه‌ در اختيار دارد فرمان‌ براند، ولي‌ سنت‌ و مقدر چنان‌ است‌ كه‌ در امپراطوريها هرگز آتش‌ جنگ‌ مدت‌ درازي‌ فرو ننشيند؛ دليل‌ اين‌ مطلب‌ آن‌ است‌ كه‌ بلاد تسخير شده‌ بايد مكرر در مكرر از نو مسخر شود، و پيروزمندان‌، در ملت‌ خود، هنر جنگيدن‌ و در اردو و ميدان‌ جنگ‌ به‌ سربردن‌ را زنده‌ نگاه‌ دارند؛ چه‌ در هر آن‌ ممكن‌ است‌ زمانه‌ نقشي‌ تازه‌ بر آرد و امپراطوري‌ تازه‌اي‌ در برابر امپراطوري‌ موجود قيام‌ كند. در چنين‌ اوضاع‌ و احوال‌، اگر جنگي‌ خود به‌ خود پيش‌ نيايد، ناچار بايد آن‌ را بيافرينند؛ به‌ همين‌ جهت‌ بر نسلهاي‌ متوالي‌ واجب‌ است‌ كه‌ بر دشواريهاي‌ جنگ‌ و خونريزي‌ خود كنند، و از راه‌ تمرين‌ و تجربه‌ دريابند كه‌ چگونه‌ از كف‌دادن‌ جان‌ و مال‌ در راه‌ نگاهداري‌ ميهن‌ را آسان‌ شمارند.
شايد تا حدي‌ همين‌ دليل‌ بود كه‌ داريوش‌ را بر آن‌ داشت‌ كه‌ از تنگه‌ي‌ بسفر و رود دانوب‌ بگذرد، در جنوب‌ روسيه‌ تا رود ولگا پيش‌ براند و به‌ تأديب‌ سكاهايي‌ كه‌ پيوسته‌ در اطراف‌ شاهنشاهي‌ وي‌ تاخت‌ و تاز مي‌كردند بپردازد؛ يا اينكه‌ بار ديگر از افغانستان‌ و دهها سلسله‌ جبال‌ عبور كند و به‌ دره‌ي‌ رود سند برسد و صحنه‌هاي‌ پهناوري‌ را، با جمعيت‌ فراوان‌ و مال‌ بي‌شمار، بر شاهنشاهي‌ خويش‌ بيفزايد. ولي‌، براي‌ حمله‌ي‌ وي‌ به‌ يونان‌، بايد در جستجوي‌ دليلي‌ قوي‌تر از اين‌ باشيم‌. هرودوت‌ مي‌خواهد به‌ ما بقبولاند كه‌ علت‌ حمله‌ و اقدام‌ به‌ اين‌ كار بدون‌ نتيجه‌ و زيانبخش‌ وي‌ آن‌ بود كه‌ يكي‌ از زنان‌ او به‌ نام‌ آتوسا در بستر او را فريفت‌ و به‌ اين‌ كار واداشت‌؛ ولي‌ بهتر آن‌ است‌ كه‌ چنان‌ باور داشته‌ باشيم‌ كه‌، شاهنشاه‌ پارس‌ از آن‌ نگران‌ بود كه‌ ممكن‌ است‌، از ميان‌ پوليسهاي‌ يونان‌ و مستعمرات‌ آن‌، يك‌ امپراطوري‌ فراهم‌ شود، يا ميان‌ آنها پيماني‌ بسته‌ شود و تسلط‌ پارس‌ را بر باختر آسيا در خطر اندازد. در آن‌ هنگام‌ كه‌ ايالت‌ يونيا سر به‌ شورش‌ برداشت‌، و از اسپارت‌ و آتن‌ به‌ آن‌ كمك‌ رسيد، داريوش‌، با آنكه‌ به‌ جنگ‌ خرسندي‌ نداشت‌، ناچار دست‌ به‌ كار جنگ‌ شد. همه‌ داستان‌ گذشتن‌ وي‌ از درياي‌ يونان‌ (اژه‌)، و شكست‌ خوردن‌ قشون‌ او در جلگه‌ي‌ ماراتون‌، و بازگشت‌ نوميدانه‌ي‌ وي‌ به‌ پارس‌ را مي‌دانند. چون‌ بار ديگر خود را آماده‌ي‌ حمله‌ي‌ به‌ يونان‌ كرد و خواست‌ ضربه‌ي‌ ديگري‌ به‌ ان‌ وارد كند، ناگهان‌ دچار بيماري‌ شد و ناتوان‌ گشت‌ و ديده‌ از اين‌ جهان‌ فرو بست‌.
پهناي‌ شاهنشاهي‌ پارس‌
- دولت‌ شاهنشاهي‌ پارس‌، كه‌ در زمان‌ داريوش‌ به‌ منتها درجه‌ي‌ بزرگي‌ خود رسيده‌ بود، شامل‌ بيست‌ ايالت‌ با خشثرپاون‌ ] به‌ يوناني‌،=ساتراپ‌نشين‌ [ مي‌شد و مصر، فلسطين‌، سوريه‌، فينيقيه‌، ليديا، فريگيا، كاپادوكيا، كيليكيا، ارمنستان‌، آشور، قفقاز، بابل‌، ماد، پارس‌، آنچه‌ امروز به‌ نام‌ افغانستان‌ و بلوچستان‌ معروف‌ است‌، باختر رود سند در هندوستان‌، سغديانا، باكتريا، جايگاه‌ ماساگتها، و قبايل‌ ديگري‌ از آسياي‌ ميانه‌ جزو اين‌ امپراطوري‌ بزرگ‌ بود. تا آن‌ زمان‌ هرگز دولتي‌ به‌ اين‌ بزرگي‌ و پهناوري‌، كه‌ در زير فرمان‌ يك‌ نفر باشد، در تاريخ‌ پيدا نشده‌ بود.
روش‌ زندگي‌ پارسيان‌
- پارسي‌ كه‌ در آن‌ روزگار بر چهل‌ ميليون‌ ساكنان‌ اين‌ نواحي‌ حكومت‌ كرد همان‌ ايراني‌ نيست‌ كه‌ اكنون‌ مي‌شناسيم‌، بلكه‌ ناحيه‌ي‌ كوچكي‌ در مجاورت‌ خليج‌فارس‌ بود كه‌ در آن‌ زمان‌ به‌ نام‌ «پارس‌» خوانده‌ مي‌شد و اكنون‌ آن‌ را «فارس‌» مي‌نامند. سرزمين‌ پارس‌ سراي‌ بيابانهاي‌ بي‌حاصل‌ و كوههاي‌ فراوان‌ بود؛ رودخانه‌ي‌ فراوان‌ نداشت‌ و در معرض‌ گرماي‌ سوزان‌ و سرماي‌ كشنده‌ بود، و به‌ همين‌ جهت‌ بود كه‌ درآمد زمين‌، به‌ تنهايي‌، كفاف‌ زندگي‌ دو ميليون‌ ساكنان‌ آن‌ را نمي‌كرد، و ناچار بايد كسري‌ را از راه‌ بازرگاني‌ و كشورگشايي‌ تأمين‌ كنند. مردم‌ كوه‌نشين‌ اصلي‌ سرزمين‌ پارس‌، مانند مادها، از نژاد هند و اروپايي‌، و شايد از جنوب‌ روسيه‌ به‌ اين‌ نواحي‌ آمده‌ بودند. از زبان‌ و دين‌ قديم‌ ايشان‌ آشكار مي‌شود كه‌ با آن‌ دسته‌ از نژاد آرين‌ كه‌ از افغانستان‌ گذشته‌ و طبقه‌ي‌ حاكمه‌ را در سرزمين‌ هند تشكيل‌ داده‌ بودند، نسبت‌ نزديكي‌ داشته‌اند. داريوش‌ اول‌ خود را در نقش‌ رستم‌ چنين‌ معرفي‌ كرده‌ است‌: «پارسي‌، پسر پارسي‌، آريايي‌ از نژاد آريايي‌». زردتشتيان‌ وطن‌ نخستين‌ خود رابه‌ نام‌ «ايران‌ - وئجه‌» يعني‌ وطن‌ آرياييها مي‌نامند. استرابون‌ كلمه‌ي‌ «آريانا» را براي‌ سرزميني‌ استعمال‌ كرده‌ است‌ كه‌ تقريباً با آنچه‌ امروز به‌ نام‌ «ايران‌ » مي‌ناميم‌، تفاوتي‌ ندارد. ..
چنان‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ پارسيان‌ زيباترين‌ ملتهاي‌ خاور نزديك‌ در روزگارهاي‌ باستاني‌ بوده‌اند . تصاوري‌ كه‌ در آثار تاريخي‌ بر جاي‌ مانده‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ آن‌ مردم‌ ميانه‌ بالا و نيرومند بوده‌ و بر اثر زندگي‌ كردن‌ در نقاط‌ كوهستاني‌، سختي‌ و صلابت‌ داشته‌اند، ولي‌ ثروت‌ فراوان‌ سبب‌ لطافت‌ طبع‌ آنان‌ بوده‌ است‌؛ در سيماي‌ ايشان‌ آثار تقارن‌ مطبوعي‌ ديده‌ مي‌شود، و مانند يونانيان‌ بيني‌ كشيده‌ داشته‌اند، و در اندام‌ و هيئت‌ ايشان‌ آثار نجابت‌ مشهود بوده‌ است‌. غالب‌ ايشان‌ لباسهايي‌ مانند لباسهاي‌ مردم‌ ماد بر تن‌ مي‌كردند؛ بعدها خود را به‌ زيورآلات‌ مادي‌ نيز مي‌آراستند. جز دو دست‌، بازگذاشتن‌ هر يك‌ از قسمتهاي‌ بدن‌ ار خلاف‌ ادب‌ مي‌شمردند، و به‌ همين‌ جهت‌ سر تا پاي‌ ايشان‌ با سربند يا كلاه‌ يا پاپوش‌ پوشيده‌ بود. شلواري‌ سه‌ پارچه‌ و پيراهني‌ كتاني‌ و دو لباس‌ رو مي‌پوشيدند، كه‌ آستين‌ آنها دستها را مي‌پوشانيد، و كمربندي‌ بر ميان‌ خود مي‌بستند. اين‌ گونه‌ لباس‌پوشيدن‌ سبب‌ آن‌ بود كه‌ از گزند گرماي‌ شديد تابستان‌ و سرماي‌ جانكاه‌ زمستان‌ در امان‌ بمانند. امتياز پادشاه‌ در آن‌ بود كه‌ شلوار قلاب‌دوزي‌ شده‌ي‌ با نقش‌ و نگار سرخ‌ مي‌پوشيد و دكمه‌هاي‌ كفش‌ وي‌ به‌ رنگ‌ زعفراني‌ بود. اختلاف‌ لباس‌ زنان‌ با مردان‌ تنها در آن‌ بود كه‌ گريبان‌ پيراهنشان‌ شكافي‌ داشت‌. مردان‌ موي‌ چهره‌ را نمي‌ستردند و گيسوان‌ را بلند فرو مي‌هشتند؛ بعدها به‌ جاي‌ آن‌ گيسوان‌ عاريه‌ رواج‌ پيدا كرد. چود در دوران‌ شاهنشاهي‌ ثروت‌ مردم‌ زياد شد، زن‌ و مرد به‌ زيبايي‌ ظاهر خود پرداختند؛ جهت‌ آراستن‌ صورت‌، غازه‌ و روغن‌ به‌ كار
هرگاه‌ شاه‌ فرزند كسي‌ را، در برابر چشم‌ وي‌، با تير مي‌زد، پدر ناچار در برابر شاه‌ سر فرود مي‌آورد و مهارت‌ او را در تيراندازي‌ ستايش‌ مي‌كرد؛ كساني‌ كه‌ به‌ امر شاه‌ تنشان‌ در زير ضربه‌هاي‌ تازيانه‌ سياه‌ مي‌شد، از مرحمت‌ شاهنشاه‌ سپاسگزاري‌ مي‌كردند كه‌ از ياد آنان‌ غافل‌ نمانده‌ است‌. اگر همه‌ي‌ شاهان‌ ايراني‌ روح‌ نشاط‌ و فعاليت‌ كوروش‌ و داريوش‌ اول‌ را داشتند، مي‌توانستند هم‌ حكومت‌ كنند و هم‌ پادشاهي‌
مي‌بردند، و براي‌ آنكه‌ درشتي‌ چشم‌ و درخشندگي‌ آنرا نشان‌ دهند، سرمه‌هاي‌ گوناگون‌ استعمال‌ مي‌كردند. به‌ اين‌ ترتيب‌، در ميان‌ آنان‌ طبقه‌ي‌ خاصي‌ به‌ نام‌ «آرايشگران‌» پيدا شد كه‌ يونانيان‌ آنان‌ را «كوسمتاي‌» مي‌ناميدند و كارشناس‌ در هنر آرايش‌ بودند و كارشان‌ تزيين‌ ثروتمندان‌ بود. پارسيان‌ در ساختن‌ مواد معطر مهارت‌ فراوان‌ داشتند، و پيشينيان‌ چنان‌ معتقد بودند كه‌ گردها و عطرهاي‌ آرايش‌ را نخستين‌بار همين‌ مردم‌ اختراع‌ كرده‌ بودند. شاه‌ هميشه‌ با جعبه‌اي‌ از مواد معطر براي‌ جنگ‌ بيرون‌ مي‌رفت‌ و خواه‌ پيروز مي‌شد، خواه‌ شكست‌ مي‌خورد، پس‌ از هر كارزار با روغنهاي‌ خوشبو خود را معطر مي‌ساخت‌.
زبان‌ پارسيان‌، خط‌ پارسيان‌
- پارسيان‌، در اثناي‌ تاريخ‌ دراز خود، به‌ زبانهاي‌ گوناگون‌ سخن‌ مي‌گفته‌اند. فارسي‌ باستاني‌ زبان‌ دربار و بزرگان‌ قوم‌ در زمان‌ داريوش‌ اول‌ به‌ شمار مي‌رفت‌؛ اين‌ زبان‌ با زبان‌ سانسكريت‌ پيوند بسيار نزديكي‌ دارد و اين‌ خود نشان‌ مي‌دهد كه‌ آن‌ دو زبان‌ لهجه‌ هايي‌ از زبان‌ قديم‌تر بوده‌اند؛ اين‌ هر دو لهجه‌ از خويشان‌ بسيار نزديك‌ زبان‌ انگليسي‌ به‌ شمار مي‌روند. از لغت‌ فرس‌ قديم‌ دو شاخه‌ي‌ زند، يعني‌ زبان‌ زنداوستا، و شاخه‌ي‌ پهلوي‌ بيرون‌ آمد؛ از همين‌ شاخه‌ است‌ كه‌ زبان‌ فارسي‌ كنوني‌ برخاسته‌ است‌. در آن‌ هنگام‌ كه‌ پارسيان‌ به‌ كار خط‌نويسي‌ پرداختند، براي‌ نوشتن‌ اسناد خود، خط‌ ميخي‌ و الفباي‌ هجايي‌ آرامي‌ را به‌ كار بردند. پارسيان‌ هجاهاي‌ سنگين‌ و دشوار بابلي‌ را آسانتر كردند و عدد علامات‌ الفبايي‌ را از سيصد به‌ سي‌ و شش‌ رسانيدند؛ اين‌ علامات‌ رفته‌ رفته‌، از صورت‌ مقاطع‌ هجايي‌ بيرون‌ آمد و شكل‌ حروف‌ الفباي‌ ميخي‌ رابه‌ خود گرفت‌. ولي‌ بايد دانست‌ كه‌ خط‌نويسي‌ را پارسيان‌ سرگرمي‌ زنانه‌ مي‌پنداشتند و كمتر در بند آن‌ بودند كه‌ از عشق‌ورزي‌ و جنگاوري‌ و شكار دست‌ بردارند و به‌ كار نويسندگي‌ اشتغال‌ ورزند و اثري‌ ادبي‌ ايجاد كنند.
كشاورزي‌ و صناعت‌ پارسيان‌
- مرد عادي‌ معمولاً بي‌سواد و به‌ اين‌ بي‌سوادي‌ خرسند بود و تمام‌ كوشش‌ خود را در كار كشت‌ زمين‌ مصروف‌ مي‌داشت‌. كتاب‌ مقدس‌ «اوستا» كشاورزي‌ را ستوده‌ و آن‌ را مهم‌ترين‌ و والاترين‌ كار بشري‌ دانسته‌ است‌، كه‌ خداي‌ بزرگ‌ اورامزدا از آن‌ بيش‌ از كارهاي‌ ديگر خشنود مي‌شود. قسمتي‌ از اراضي‌ ملك‌ مردم‌ بود و خود به‌ كشاورزي‌ در آن‌ مي‌پرداختند؛
گاهي‌ اين‌ خرده‌ مالكان‌ جمعيتهاي‌ تعاوني‌ كشاورزي‌ متشكل‌ از چند خانوار تشكيل‌ مي‌دادند و به‌ صورت‌ دسته‌ جمعي‌ به‌ كاشتن‌ زمينهاي‌ وسيع‌ مي‌پرداختند؛ قسمت‌ ديگر از اراضي‌ متعلق‌ به‌ اشراف‌ و زمين‌داران‌ بزرگ‌ بود، كه‌ دهقانان‌ در برابر قسمتي‌ از درآمد زمين‌، به‌ كشت‌ و زرع‌ در آنها مشغول‌ بودند؛ قسمتي‌ را نيز بندگان‌ بيگانه‌ (كه‌ هرگز در ميان‌ آنان‌ ايراني‌ وجود نداشت‌) كشاورزي‌ مي‌كردند. براي‌ شخم‌ كردن‌ زمين‌، گاوآهن‌ چوبي‌ به‌ كار مي‌بردند، كه‌ به‌ آن‌ نوك‌ آهني‌ بسته‌ بودند و با گاو كشيده‌ مي‌شد. آب‌ را از نقاط‌ كوهستاني‌ به‌ وسيله‌ي‌ قنات‌ به‌ زمينهاي‌ خود مي‌آوردند. محصول‌ عمده‌ي‌ كشاورزي‌، كه‌ مهم‌ترين‌ ماده‌ي‌ غذايي‌ نيز محسوب‌ مي‌شد، گندم‌ و جود بود ولي‌ مردم‌ گوشت‌ فراوان‌ نيز مي‌خورند و شراب‌ زياد مي‌نوشيدند. كوروش‌ به‌ سربازان‌ خود شراب‌ مي‌داد مباحثه‌ جدي‌ در امور سياسي‌ آن‌ گاه‌ در مجامع‌ پارسيها صورت‌ مي‌گرفت‌ كه‌ اهل‌ مجلس‌، مست‌ باشند چيزي‌ كه‌ بود بامداد روز بعد، در نقشه‌هاي‌ طرح‌ شده‌ تجديد نظر مي‌كردند. يكي‌ از نوشابه‌هاي‌ ايرانيان‌ قديم‌ مشروبي‌ بود به‌ نام‌ هومه‌ كه‌ آن‌ را به‌ عنوان‌ قرباني‌ طرف‌ توجه‌ به‌ خدايان‌ تقديم‌ مي‌كردند، و چنان‌ گمان‌ داشتند كه‌ هر كس‌ از آن‌ بنوشد به‌ جاي‌ روشن‌شدن‌ آتش‌ خشم‌ و انگيختگي‌، تقوا و عدالت‌ در او بيدار مي‌شود.
راهي‌ از شوش‌ تا سادريس‌
- صناعت‌ در پارس‌ رواج‌ و رونقي‌ نداشت‌؛ پارسيها به‌ آن‌ خشود بودند كه‌ اقوام‌ خاور نزديك‌ به‌ حرفه‌ها و صناعات‌ دستي‌ بپردازند و ساخته‌هاي‌ دست‌ خود را، همراه‌ باج‌ و خراج‌، براي‌ ايشان‌ بفرستند. در كارهاي‌ حمل‌ و نقل‌ ابتكاري‌ فراوان‌تر از كارهاي‌ صنعتي‌ داشتند؛ مهندسان‌ پارسي‌ به‌ فرمان‌ داريوش‌ اول‌، شاهراههايي‌ ساختند كه‌ پايتختها را به‌ يكديگر مربوط‌ مي‌كرد. درازي‌ يكي‌ از اين‌ راهها، كه‌ از شوش‌ تا ساردين‌ امتداد داشت‌، دو هزار و چهارصد كيلومتر بود. طول‌ راهها را با فرسخ‌ اندازه‌ مي‌گرفتند و به‌ گفته‌ي‌ هرودوت‌، «در پايان‌ هر چهارصد فرسخ‌ منزلگاه‌ شاهي‌ و مهمانخانه‌هاي‌ با شكوه‌ وجود داشت‌ و راهها همه‌ از جاهاي‌ امن‌ و آباد مي‌گذشت‌ » در هر منزل‌ اسبهاي‌ تازه‌ نفس‌ آماده‌ بود تا چاپار بي‌معطلي‌ به‌ راه‌ خود ادامه‌ دهد؛ به‌ همين‌ جهت‌ بود كه‌ بر چاپار شاخي‌ فاصله‌ي‌ شوش‌ تا سارديس‌ را در همان‌ زماني‌ مي‌پيمود كه‌ اكنون‌ اتومبيلها مي‌پيمايند، يعني‌ در مدتي‌ كمتر از يك‌ هفته‌ - در صورتي‌ كه‌ مسافران‌ عادي‌ آن‌ زمان‌ اين‌ فاصله‌ را نود روزه‌ مي‌پيمودند. از نهرهاي‌ بزرگ‌ با كرجي‌ عبور مي‌كردند، ولي‌ مهندسان‌ پارسي‌ توانايي‌ آن‌ را داشتند كه‌ در موقع‌ حاجب‌ بر رودخانه‌ي‌ فرات‌ يا بر تنگه‌ي‌ داردانل‌ پلهاي‌ محكمي‌ بزنند تا فيل‌ ترسناك‌ با ايمني‌ از روي‌ آنها عبور كنند. در آن‌ زمان‌ راه‌ ديگري‌ نيز بود كه‌ از كوههاي‌ افغانستان‌ مي‌گذشت‌ و پارس‌ را به‌ هندوستان‌ مي‌پيوست‌؛ همه‌ي‌ اين‌ راهها سبب‌ آن‌ شده‌ بود كه‌ شهر شوش‌ انبار ميان‌ راه‌ ثروت‌ عظيم‌ خاور زمين‌ باشد؛ اين‌ ثروت‌، در آن‌ زمان‌ دور نيز، به‌ اندازه‌اي‌ فروان‌ بود كه‌ عقل‌ به‌ سختي‌ آن‌ را باور مي‌كند. اساس‌ ساختمان‌ اين‌ راهها آن‌ بود كه‌ براي‌ هدفهاي‌ جنگي‌ و دولتي‌ به‌ كار رود و تسلط‌ حكومت‌ مركزي‌ و جريان‌ اداري‌ كارها را تسهيل‌ كند، ولي‌ در عين‌ حال‌ سبب‌ آن‌ شد كه‌ كار بازرگاني‌ و حمل‌ و نقل‌ كالاها نيز آسان‌ شود و عادات‌ و افكار از ناحيه‌اي‌ به‌ ناحيه‌ي‌ ديگر انتقال‌ يابد؛ در ضمن‌، خرافات‌ متداول‌ ميان‌ مردم‌، كه‌ گريزي‌ از آنها در زندگي‌ روزانه‌ نيست‌، از همين‌ راه‌، بين‌ اقوام‌ مختلف‌ مبادله‌ مي‌شد. از جمله‌ بايد گفت‌ كه‌ فرشتگان‌ و شياطين‌ به‌ وسيله‌ي‌ همين‌ راهها از افسانه‌هاي‌ پارسي‌ به‌ افسانه‌هاي‌ يهودي‌ و مسيحي‌ راه‌ يافت‌.
اولين‌ سازنده‌ ترعه‌ مديترانه‌ - درياي‌ سرخ‌
- دريانوردي‌ در ميان‌ پارسيان‌ به‌ آن‌ درجه‌ كه‌ حمل‌ و نقل‌ خشكي‌ به‌ دست‌ آن‌ مردم‌ ترقي‌ پيدا كرده‌ بود نرسيد. پارسيان‌ ناوگان‌ مخصوص‌ به‌ خود نداشتند، بلكه‌ ناوگان‌ فينيقي‌ را يا به‌ اجازه‌ مي‌گرفتند يا، با مصادره‌ كردن‌، از آن‌ در منظورهاي‌ جنگي‌ خويش‌ استفاده‌ مي‌كردند. داريوش‌ اول‌ ترعه‌ي‌ بزرگي‌ ميان‌ درياي‌ سرخ‌ و رود نيل‌ حفر كرد نا از اين‌ راه‌، به‌ وسيله‌ي‌ رود نيل‌، خليج‌فارس‌ را با درياي‌ مديترانه‌ اتصال‌ دهد، ولي‌ اهمال‌ جانشينان‌ وي‌ سبب‌ شد كه‌ اين‌ كار عظيم‌ دستخوش‌ ريگهاي‌ روان‌ شود و راه‌ ارتباط‌ قطع‌ گردد. خشيارشا به‌ قسمتي‌ از نيروهاي‌ دريايي‌ خود فرمان‌ داد كه‌ بر گرد آفريقا گردش‌ كنند، ولي‌ اين‌ ناوگان‌، پس‌ از عبور از برابر «ستونهاي‌ هركول‌» و دورزدن‌ قسمتي‌ از آفريقا، بي‌نتيجه‌ بازگشتند. كارهاي‌
بزه‌هاي‌ كوچك‌ رابا شلاق‌ زدن‌ - از پنج‌ تا دويست‌ ضربه‌ - كيفر مي‌دادند: هر كس‌ سگ‌ چوپاني‌ را مسموم‌ مي‌كرد، دويست‌ ضربه‌ شلاق‌ مجازات‌ داشت‌، و هر كس‌ ديگري‌ را به‌ خطا مي‌كشت‌، مجازاتش‌ نود ضربه‌ تازيانه‌ بود. براي‌ تأمين‌ حقوق‌ قضاوت‌ غالباً، به‌ جاي‌ شلاق‌ زدن‌، جريمه‌ي‌ نقدي‌ گرفته‌ مي‌شد و هر ضربه‌ي‌ شلاق‌ را با مبلغي‌ معادل‌ شش‌ روپيه‌ مبادله‌ مي‌كردند. گناههاي‌ بزرگ‌تر را با داغ‌ كردن‌، ناقص‌ كردن‌ عضو، دست‌ و پا بريدن‌، چشم‌ كندن‌، يا به‌ زندان‌ افكندن‌ و كشتن‌ مجازات‌ مي‌كردند. قانون‌، كشتن‌ اشخاص‌ را در برابر بزه‌ كوچك‌، حتي‌ بر شخص‌ شاه‌، ممنوع‌ كرده‌ بود، ولي‌ خيانت‌ به‌ وطن‌، هتك‌ ناموس‌، لواط‌، كشتن‌، استمناء، سوزاندن‌ يا دفن‌ كردن‌ مردگان‌، ----- به‌ حرمت‌ كاخ‌ شاهي‌، نزديك‌شدن‌ با كنيزكان‌ شاه‌ يا نشستن‌ بر تخت‌ وي‌، يا بي‌ادبي‌ به‌ خاندان‌ سلطنتي‌، كيفر مرگ‌ داشت‌.
بازرگاني‌ بيشتر در دست‌ مردم‌ غير پارسي‌ مانند بابليان‌ و فنيقيان‌ و يهوديان‌ بود، چه‌ پارسيها بازرگاني‌ را كه‌ كار پستي‌ مي‌شمردند و بازار را كانون‌ دروغ‌ و فريب‌ مي‌دانستند. طبقات‌ ثروتمند به‌ اين‌ مي‌باليدند كه‌ مي‌توانند بيشتر نيازمنديهاي‌ خود را، از مزرعه‌ يا دكان‌، خود مستقيماً به‌ خانه‌ بياوردند، بي‌آنكه‌ انگشتان‌ خود را به‌ پليدي‌ خريد و فروش‌ آلوده‌ كنند. در ابتداي‌ كار، مزد و وام‌ و سود سرمايه‌ را با كالا مي‌پرداختند و بيشتر چهار پايان‌ و دانه‌ بار به‌ اين‌ منظور به‌ كار مي‌رفت‌؛ بعدها از ليديا سكه‌هاي‌ پول‌ به‌ پارس‌ آمد، و داريوش‌ سكه‌ي‌ «دريك‌» را با سيم‌ و زر ضرب‌ كرد و نقش‌ خود را بر آن‌ گذاشت‌؛ نسبت‌ در يك‌ طلا به‌ در يك‌ نقره‌ مثل‌ نسبت‌ 5،3 به‌ 1 بود؛ اين‌ خود، آغاز پيداشدن‌ نسبتي‌ است‌ كه‌ هم‌ اكنون‌ ميان‌ واحد نقره‌ و واحد طلا، در سكه‌هاي‌ زمان‌ حاضر، وجود دارد.
سازمان‌ شاهنشاهي‌ - شاهان‌ ستمگر
 

Nicol

متخصص بخش گردشگری
سازمان‌ شاهنشاهي‌، كه‌ بر اين‌ مجموعه‌ تسلط‌ داشت‌، از نيرومندترين‌ سازمانها و تقريباً منحصر به‌ فرد بود. بر رأس‌ اين‌ سازمان‌ شخص‌ شاه‌ قرا داشت‌ و، چون‌ شاهاني‌ در زير فرمان‌ او بودند، بهنام‌ « شاه‌ شاهان‌» يا « شاهنشاه‌ » خوانده‌ مي‌شد و جهان‌ قديم‌ به‌ اين‌ لقب‌ اعتراضي‌ نداشت‌، تنها يونانيان‌ شاهنشاه‌ پارس‌ را « باسيلئوس‌ »، يعني‌ «شاه‌»، مي‌خواندند. قدرت‌ مطلقه‌ در دست‌ شاه‌ بود و كلمه‌اي‌ كه‌ از دهان‌ وي‌ بيرون‌ مي‌آمد كافي‌ بود كه‌ هر كس‌ را، بدون‌ محاكمه‌ و توضيح‌، به‌ كشتن‌ دهد. گاهي‌ نيز به‌ مادر يا زن‌ سوگلي‌ خويش‌ اين‌ حق‌ فرمان‌ قتل‌ صادر كردن‌ را تفويض‌ مي‌كرد. كمتر، از ميان‌ مردم‌ و حتي‌ اعيان‌ مملكت‌، كسي‌ را جرأت‌ آن‌ بود كه‌ از شاه‌ خرده‌گيري‌ يا وي‌ را سرزنش‌ كند؛ افكار عمومي‌، در نتيجه‌ي‌ ترس‌ و تقيه‌، هيچ‌ گونه‌ تأثير در رفتار شاه‌ نداشت‌. هرگاه‌ شاه‌ فرزند كسي‌ را، در برابر چشم‌ وي‌، با تير مي‌زد، پدر ناچار در برابر شاه‌ سر فرود مي‌آورد و مهارت‌ او را در تيراندازي‌ ستايش‌ مي‌كرد؛ كساني‌ كه‌ به‌ امر شاه‌ تنشان‌ در زير ضربه‌هاي‌ تازيانه‌ سياه‌ مي‌شد، از مرحمت‌ شاهنشاه‌ سپاسگزاري‌ مي‌كردند كه‌ از ياد آنان‌ غافل‌ نمانده‌ است‌. اگر همه‌ي‌ شاهان‌ ايراني‌ روح‌ نشاط‌ و فعاليت‌ كوروش‌ و داريوش‌ اول‌ را داشتند، مي‌توانستند هم‌ حكومت‌ كنند و هم‌ پادشاهي‌، ولي‌ شاهان‌ متأخر بيشتر كارهاي‌ حكومت‌ را به‌ اعيان‌ و اشراف‌ زير دست‌ خود يا به‌ خواجگان‌ حرمسرا وامي‌گذاشتند و خود به‌ عشقبازي‌ و باختن‌ نرد و شكار مي‌پرداختند. كاخ‌ سلطنتي‌ پر از خواجه‌سراياني‌ بود كه‌ از زنان‌ حرم‌ پاسباني‌ مي‌كردند و شاهزادگان‌ را تعليم‌ مي‌دادندو در آغاز هر دوره‌ي‌ سلطنت‌ جديد، دسيسه‌ها فراوان‌ برمي‌انگيختند. هر سال‌ پانصد غلام‌ اخته‌ شده‌ از بابل‌ فرستاده‌ مي‌شد تا در كاخهاي‌ پارس‌ «خواجه‌ و پاسبان‌ حرمسرا» باشند.
اعيان‌ شاهنشاه‌
- شاه‌ حق‌ داشت‌ كه‌ از ميان‌ پسران‌ خود هر كدام‌ را بخواهد به‌ جانشيني‌ برگزيند، ولي‌ غالب‌ اوقات‌ مسئله‌ جانشيني‌ با آدمكشي‌ و انقلاب‌ همراه‌ بود.
آنچه‌ درباره‌ي‌ قدرت‌ شاه‌ گفتيم‌ از لحاظ‌ نظري‌ بود، ولي‌ عملاً اين‌ قدرت‌ به‌ وسيله‌ي‌ نيروي‌ اعيان‌ و اشراف‌ مملكت‌، كه‌ در واقع‌ واسطه‌ي‌ ميان‌ دربار و مردم‌ بودند، محدود مي‌شد. عادت‌ بر اين‌ جاري‌ شده‌ بود كه‌ شش‌ خانواده‌اي‌ كه‌ با داريوش‌ اول‌ انقلاب‌ كردند و بردياي‌ غاصب‌ را از ميان‌ برداشتند امتيازات‌ خاصي‌ داشته‌ باشند، و در مهمات‌ امور كشور رأي‌ آنان‌ خواسته‌ شود. بسياري‌ از بزرگان‌ در كاخ‌ شاهي‌ حاضر مي‌شدند و مجلسي‌ تشكيل‌ مي‌دادند كه‌ شاه‌ غالباً به‌ نظر مشورتي‌ آنان‌ اهميت‌ فراوان‌ مي‌داد. املاك‌ اختصاصي‌ بسياري‌ از ثروتمندان‌ و بزرگان‌ را شاه‌ به‌ ايشان‌ بخشيده‌ بود، و آنان‌ در مقابل‌، هر گاه‌ شاه‌ فرمان‌ بسيج‌ مي‌داد، مرد جنگي‌ و ساز برگ‌ فراهم‌ مي‌آورند. اين‌ اشراف‌ در املاك‌ خود تسلط‌ بي‌حد و حساب‌ داشتند و ماليات‌ مي‌گرفتند و قانون‌ مي‌گذاشتند و دستگاه‌ قضايي‌ در اختيارشان‌ بود و براي‌ خود نيروهاي‌ مسلح‌ نگاه‌ مي‌داشتند.

ارتش‌ پارسيان‌
- ارتش‌ پايه‌ي‌ اساسي‌ قدرت‌ شاه‌ و حكومت‌ شاهنشاهي‌ به‌ شمار مي‌رفت‌، چه‌ دستگاه‌ شاهنشاهي‌ تا زماني‌ سرپا مي‌ماند كه‌ قدرت‌ خود را محفوظ‌ نگاه‌ دارد. تمام‌ كساني‌ كه‌ مزاج‌ سالم‌ داشتند و سنشان‌ ميان‌ پانزده‌ و پنجاه‌ سال‌ بود، ناچار بودند در هنگام‌ جنگ‌ به‌ خدمت‌ سربازي‌ درآيند. سپاهيان‌، در ميان‌ بانگ‌ موزك‌ نظامي‌ و فرياد تحسين‌ مردمي‌ كه‌ نشان‌ از خدمت‌ سربازي‌ گذشته‌ بود، به‌ ميدان‌ جنگ‌ رهسپار مي‌شدند.
گل‌ سرسبد سپاه‌ گارد سلطنتي‌ بود كه‌ از دو هزار سوار و دو هزار پياده‌ تشكيل‌ مي‌شد و همه‌ از اشراف‌ و بزرگان‌ بودند و كارشان‌ پاسباني‌ شخص‌ شاه‌ بود. سپاه‌ ثابت‌ و فعال‌ منحصراً از افراد پارسي‌ و مادي‌ تشكيل‌ مي‌شد، كه‌ به‌ صورت‌ دسته‌هاي‌ ثابت‌ در مراكز مهم‌ سوق‌الجيشي‌ كشور مستقر مي‌شدند تا مايه‌ي‌ آسايش‌ خاطر مردم‌ و برقراري‌ امنيت‌ باشند. ولي‌ نيروي‌ جنگي‌ كامل‌ مركب‌ از دسته‌هايي‌ بود كه‌ از تمام‌ اقوام‌ تابع‌ شاهنشاهي‌ بسيج‌ مي‌شدند و هر كدام‌ به‌ زبان‌ خاص‌ خود تكلم‌ مي‌كردند و با راه‌ و رسم‌ جنگاوري‌ و سلاح‌ مخصوص‌ خويش‌ به‌ جنگ‌ مي‌پرداختند. همان‌ گونه‌ كه‌ سربازان‌ از اقوام‌ گوناگون‌ بودند، سلاحها و ساز و برگ‌ جنگ‌ نيز اشكال‌ مختلف‌ داشت‌ و در ميان‌ آنها تير و كمان‌، شمشير، زوبين‌، خنجر، سرنيزه‌، فلاخن‌، كارد، سپر، كلاه‌خود، زره‌ چرمي‌، زره‌ آهني‌ ديده‌ مي‌شد؛ اسب‌ و فيل‌، هر دو را در جنگ‌ به‌ كار مي‌بردند؛ با ارتش‌، جارچيان‌، منشيها، خواجه‌سرايان‌، زنان‌ روسپي‌ و معشوقه‌ها نيز به‌ راه‌ مي‌افتادند و همراه‌ آنان‌ ارابه‌هايي‌ حركت‌ مي‌كرد كه‌ چرخهاي‌ آنها را با دستهاي‌ بزرگ‌ مسلح‌ كرده‌ بودند. اين‌ گونه‌ لشكرها كه‌ شماره‌ي‌ جنگاوران‌ يكي‌ از آنها در حمله‌ي‌ خشيارشا به‌ 00/800/1 نفر رسيد، هرگز يك‌ وحدت‌ كامل‌ نداشتند؛ به‌ همين‌ جهت‌، چون‌ نخستين‌ علامات‌ شكست‌ آشكار مي‌شد، به‌ صورت‌ گروه‌ پريشان‌ و بي‌ساماني‌ درمي‌آمد. پيروزي‌ چنان‌ لشكري‌ معلول‌ فزوني‌ شماره‌ي‌ آن‌ بر سربازان‌ دشمن‌ و هم‌ از اين‌ بود كه‌ مي‌توانستند به‌ آساني‌ حاي‌ كشتگان‌ را در صفهاي‌ جنگ‌ پر كنند؛ ولي‌ چون‌ با سپاه‌ منظمي‌ روبه‌رو مي‌شدند، كه‌ افراد آن‌ يك‌ زبان‌ داشتند و در تحت‌ سازمان‌ يكسان‌ و منظمي‌ مي‌جنگيدند، ناچار شكست‌ مي‌خوردند؛ راز شكست‌ خوردن‌ پارسيان‌ در جنگهاي‌ ماراتون‌ و پلاته‌ همين‌ بود.
قضاوت‌ و دعاوي‌ در تمدن‌ پارسيان‌
- قوه‌ي‌ عاليه‌ي‌ قضايي‌ در اختيار شخص‌ شاه‌ بود، ولي‌ شاه‌ غالباً عمل‌ قضاوت‌ را به‌ يكي‌ از دانشمندان‌ سالخورده‌ واگذار مي‌كرد. پس‌ از آن‌، محكمه‌ي‌ عالي‌ بود، كه‌ از هفت‌ قاضي‌ تشكيل‌ مي‌شد. پايين‌تر از آن‌، محكمه‌هاي‌ محلي‌ بود كه‌ در سراسر كشور وجود داشت‌. قوانين‌ را كاهنان‌ وضع‌ مي‌كردند و تا مدت‌ درازي‌، كار رسيدگي‌ به‌ دعاوي‌ نيز در اختيار ايشان‌ بود؛ در زمانهاي‌ متأخرتر، مردان‌ و حتي‌ زناني‌ جز از طبقه‌ي‌ كاهنان‌ به‌ اين‌ گونه‌ كارها رسيدگي‌ مي‌كردند. در دعاوي‌، جز آنها كه‌ اهميت‌ فراوان‌ داشت‌، غالباً ضمانت‌ را مي‌پذيرفتند، و در محاكمات‌ از راه‌ و رسم‌ منظم‌ خاصي‌ پيروي‌ مي‌كردند. محاكم‌، همان‌ گونه‌ كه‌ براي‌ كيفر و جرائم‌ نقدي‌ حكم‌ صادر مي‌كردند، پاداش‌ نيز مي‌دادند و در هنگام‌ رسيدگي‌ به‌ گناه‌ متهم‌، كارهاي‌ نيك‌ و خدمات‌ او را نيز به‌ حساب‌ مي‌آورند. براي‌ آنكه‌ كار محاكمات‌ قضايي‌ به‌ درازا نكشد، براي‌ هر نوع‌ مدافعه‌ مدت‌ معيني‌ مقرر بود كه‌ بايد در ظرف‌ آن‌ مدت‌ حكم‌ صادر شود؛ نيز به‌ طرفين‌ دعوي‌ پيشنهاد سازش‌ از طريق‌ داوري‌ مي‌كردند، تا نزاعي‌ كه‌ ميان‌ ايشان‌ است‌ به‌ وسيله‌ي‌ داور، و به‌ صورت‌ مسالمت‌آميز، حل‌ و فصل‌ شود. چون‌ رفته‌ رفته‌ سوابق‌ قضايي‌ زياد شد و قوانين‌ طول‌ و تفصيل‌ پيدا كرد، گروه‌ خاصي‌ به‌ نام‌ « سخنگويان‌ قانون‌ » پيدا شدند، كه‌ مردم‌ در كارهاي‌ قضايي‌ با آنان‌ مشورت‌ مي‌كردند و براي‌ پيش‌ بردن‌
با وجود آنكه‌ دستگاه‌ اداري‌ شاهنشاهي‌ پارس‌ خرج‌ فراوان‌ داشت‌، بايد گفت‌ كه‌ اين‌ دستگاه‌ شايسته‌ترين‌ تجربه‌ در سازمان‌ حكومت‌ شاهنشاهي‌ است‌ كه‌ خاورميانه‌، شاهد آن‌ بوده‌ است‌؛ اين‌ امپراطوري‌ اخير نيز سهم‌ بزرگي‌ از انتظام‌ سياسي‌ و اداري‌ شاهنشاهي‌ قديم‌ ايران‌ را به‌ ميراث‌ برد. اگر چه‌ شاهان‌ اخير بي‌رحمي‌ و تجمل‌پرستي‌ فراوان‌ داشتند، اما بايد گفت‌، در برابر همه‌ي‌ اين‌ معايب‌، از بركت‌ دستگاه‌ حكومت‌، نظم‌ و امنيتي‌ موجود بود كه‌ در سايه‌ي‌ آن‌، با وجود مالياتهاي‌ سنگين‌، مردم‌ ايالتها ثروتمند مي‌شدند. در ايالتها چنان‌ آزاديي‌ وجود داشت‌ كه‌ در ايالتهاي‌ وابسته‌ به‌ روشن‌ترين‌ و پيشرفته‌ترين‌ امپراطوريها نظير آن‌ ديده‌ نمي‌شود
دعاوي‌ خويش‌ از ايشان‌ كمك‌ مي‌گرفتند. در محاكمات‌، سوگند دادن‌ و واگذاشتن‌ متهم‌ به‌ روش‌ آزمايش‌ «اوردالي‌» (و آن‌ چنان‌ بود كه‌ متهم‌ را به‌ كار سختي‌ - چون‌ انداختن‌ خويش‌ در رودخانه‌ يا نظير آن‌ - وا مي‌داشتند، تا در صورتي‌ كه‌ بي‌گناه‌ باشد از خطر برهد، وگرنه‌ جان‌ خود را از دست‌ بدهند) نيز مرسوم‌ بود. براي‌ جلوگيري‌ از رشوه‌ دادن‌ و گرفتن‌ و پاك‌ نگاه‌ داشتن‌ دستگاه‌ قضايي‌، اين‌ كار را از جنايتهاي‌ بزرگ‌ مي‌شمردند و مجازات‌ دهنده‌ و گيرنده‌ي‌ رشوه‌، هر دو، اعدام‌ بود. كبوجيه‌ فرمان‌ داد تا زنده‌زنده‌ پوست‌ يك‌ قاضي‌ را كندند و بر جاي‌ نشستن‌ قاضي‌ در محكمه‌ گستردند؛ آن‌ گاه‌ فرزند همان‌ قاضي‌ را بر مسند قضا نشانيد، تا پيوسته‌ داستان‌ پدر را به‌ خاطر داشته‌ باشد و از راه‌ راست‌ منحرف‌ نشود.
كيفرها چگونه‌ بود؟
- بزه‌هاي‌ كوچك‌ رابا شلاق‌ زدن‌ - از پنج‌ تا دويست‌ ضربه‌ - كيفر مي‌دادند: هر كس‌ سگ‌ چوپاني‌ را مسموم‌ مي‌كرد، دويست‌ ضربه‌ شلاق‌ مجازات‌ داشت‌، و هر كس‌ ديگري‌ را به‌ خطا مي‌كشت‌، مجازاتش‌ نود ضربه‌ تازيانه‌ بود. براي‌ تأمين‌ حقوق‌ قضاوت‌ غالباً، به‌ جاي‌ شلاق‌ زدن‌، جريمه‌ي‌ نقدي‌ گرفته‌ مي‌شد و هر ضربه‌ي‌ شلاق‌ را با مبلغي‌ معادل‌ شش‌ روپيه‌ مبادله‌ مي‌كردند. گناههاي‌ بزرگ‌تر را با داغ‌ كردن‌، ناقص‌ كردن‌ عضو، دست‌ و پا بريدن‌، چشم‌ كندن‌، يا به‌ زندان‌ افكندن‌ و كشتن‌ مجازات‌ مي‌كردند. قانون‌، كشتن‌ اشخاص‌ را در برابر بزه‌ كوچك‌، حتي‌ بر شخص‌ شاه‌، ممنوع‌ كرده‌ بود، ولي‌ خيانت‌ به‌ وطن‌، هتك‌ ناموس‌، لواط‌، كشتن‌، استمناء، سوزاندن‌ يا دفن‌ كردن‌ مردگان‌، ----- به‌ حرمت‌ كاخ‌ شاهي‌، نزديك‌شدن‌ با كنيزكان‌ شاه‌ يا نشستن‌ بر تخت‌ وي‌، يا بي‌ادبي‌ به‌ خاندان‌ سلطنتي‌، كيفر مرگ‌ داشت‌. در اين‌ گونه‌ حالات‌، گناهكار را ناچار مي‌كردند كه‌ زهر بنوشد يا او را به‌ چهار ميخ‌ مي‌كشيدند يا به‌ دار مي‌آويختند (در حين‌ داركشيدن‌، معمولاً سر مجرم‌ به‌ طرف‌ پايين‌ بود) يا سنگسارش‌ مي‌كردند يا جز سر، تمام‌ بدن‌ او را در خاك‌ مي‌كردند يا سرش‌ را ميان‌ دو سنگ‌ بزرگ‌ مي‌كوفتند يا به‌ مجازاتي‌ كه‌ عقل‌ نمي‌تواند آن‌ را باور كند، كيفر مي‌دادند. بعضي‌ از اين‌ مجازاتهاي‌ وحشيانه‌ را تركاني‌ كه‌ بعدها بر سرزمين‌ ايران‌ مسلط‌ شدند به‌ ميراث‌ بردند و خود، به‌ عنوان‌ ميراث‌، براي‌ تمام‌ بشريت‌ بر جاي‌ گذاشتند.
پايتخت‌ شاه‌ - ساتراپها
- شاه‌، از چند پايتخت‌ خود، ايالات‌ (ساتراپ‌نشينهاي‌) بيستگانه‌ كشور را اداره‌ مي‌كرد: پايتخت‌ اصلي‌ در پازارگاد بود، و گاهي‌ شاهنشاه‌ در پرسپوليس‌ (= تخت‌ جمشيد) اقامت‌ مي‌كرد؛ پايتخت‌ تابستاني‌ اكباتان‌ بود، ولي‌ شاه‌ بيشتر اوقات‌ خود را در شهر شوش‌، پايتخت‌ عيلام‌ قديم‌، مي‌گذرانيد- در همين‌ شهر است‌ كه‌ تاريخ‌ تمام‌ خاور زمين‌ باستاني‌ جمع‌ مي‌شود و آغاز و انجام‌ آن‌ به‌ يكديگر پيوستگي‌ پيدا مي‌كند. يكي‌ از امتيازات‌ شوش‌ اين‌ بود كه‌ رسيدن‌ به‌ آن‌ دشواري‌ داشت‌، ولي‌ دور بودن‌ آن‌ از ساير پايتختهاي‌ شاهنشاهي‌، خود نقصي‌ براي‌ اين‌ شهر بود؛ اسكندر براي‌ تسخير اين‌ شهر ناچار شد بيش‌ از سه‌ هزار كيلومتر راهمپايي‌ كند، ولي‌ براي‌ فرونشاند شورش‌ ليديا يا مصر سربازان‌ او دو هزار و چهارصد كيلومتر را زير پا گذاشتند. در آخر كار كه‌ راههاي‌ بزرگ‌ كاروانر و ساخته‌ شد، يونانيان‌ و روميان‌ به‌ آساني‌ توانستند لشكرهاي‌ خود را بر سر آسياي‌ باختري‌ بريزند؛ در مقابل‌، باختر آسيا نيز، با معتقدات‌ ديني‌ خود، يونان‌ و روم‌ را تسخير كرد.
پارس‌ به‌ ايالات‌ تقسيم‌ شده‌ بود، تا به‌ اين‌ ترتيب‌ امر اداره‌ كردن‌ و ماليات‌ گرفتن‌ آسان‌تر باشد. در هر ايالت‌ شخصي‌ از طرف‌ شاهنشاه‌ حكومت‌ مي‌كرد؛ اين‌ ساتراپها گاهي‌ از امراي‌ محلي‌ بودند، ولي‌ بيشتر آنان‌ (به‌ يوناني‌، ساتراپ‌) را شاه‌ انتخاب‌ مي‌كرد؛ و هنگامي‌ كه‌ از او راضي‌ بود نه‌ بر سر كار خود باقي‌ مي‌ماند. داريوش‌، براي‌ آنكه‌ بيشتر ساتراپها را در قبضه‌ي‌ خود داشته‌ باشد، و براي‌ آنكه‌ ساتراپ‌ و فرمانده‌ي‌ سپاه‌، هر دو، را در زير فرمان‌ بگيرد و خاطرش‌ از جانب‌ آنان‌ آسوده‌ باشد، اميني‌ از جانب‌ خود به‌ هر استان‌ گسيل‌ مي‌داشت‌؛ وظيفه‌ي‌ اين‌ شخص‌ آن‌ بود كه‌ وي‌ را از رفتار آن‌ هر دو آگاه‌ سازد. براي‌ دورانديشي‌ بيشتر، دستگاه‌ خبرگزاري‌ محرمانه‌اي‌ به‌ نام‌ « چشم‌ و گوش‌ شاه‌ » تشكيل‌ داده‌ بود كه‌ به‌ صورت‌ ناگهاني‌ به‌ ايالات‌ سركشي‌ مي‌كردند و دفاتر و امور اداري‌ و مالي‌ را مورد بازرسي‌ قرار مي‌دادند. در زير دست‌ ساتراپ‌ و امين‌ خصوصي‌ شاه‌ گروه‌ فراواني‌ منشيان‌ بودند كه‌ از امور مملكتي‌ آنچه‌ را مستقيماً به‌ استعمال‌ نيروي‌ نظامي‌ نيازمند نبود، انجام‌ مي‌دادند؛ اين‌ منشيان‌ و مأموران‌ اداري‌ با تغيير ساتراپ‌ و حتي‌ با تغيير شاه‌ به‌ كار خود ادامه‌ مي‌دادند، چه‌ شاه‌ فاني‌، ولي‌ كاغذ بازي‌ دولتي‌ جاوداني‌ بوده‌ است‌.
هزينه‌هاي‌ حكومتهاي‌ پارس‌
- كارمندان‌ اداري‌ ساتراپ‌ نشينها از خزانه‌ي‌ شاهي‌ حقوق‌ درياقت‌ نمي‌كردند، بلكه‌ حقوق‌ ايشان‌ از مردم‌ همان‌ ايالتي‌ گرفته‌ مي‌شد كه‌ در تحت‌ اداره‌ي‌ آنان‌ بود. اين‌ حقوق‌ بسيار گزاف‌ بود و به‌ آن‌ كفاف‌ مي‌داد كه‌ ساتراپها كاخها و حرمسراها و شكارگاههاي‌ وسيعي‌، كه‌ پارسيان‌ « فردوس‌ » مي‌ناميدند، براي‌ خود فراهم‌ كنند. هر ايالت‌ مؤظف‌ بود سالانه‌ مبلغ‌ ثابتي‌، نقدي‌ يا جنسي‌، به‌ عنوان‌ ماليات‌ براي‌ شاه‌ بفرستد. هندوستان‌ 4680 تالنت‌ مي‌فرستاد، آشور و بابل‌ 1000 تالنت‌، مصر 700 تالنت‌، چهار ايالت‌ آسياي‌ صغير 1760 تالنت‌، و قس‌علي‌ هذا؛ اين‌ مبالغ‌ روي‌ هم‌ رفته‌ سالانه‌ 560 , 14 تالنت‌ مي‌شد، كه‌ ارزش‌ آن‌، به‌ تخمينهاي‌ مختلف‌، احتمالاً ميان‌ 2/1 و 75/1 ميليارد دلار مي‌شود. از اين‌ گذشته‌ هر ايالت‌ ناچار بود كالاي‌ مورد نياز شاه‌ را تهيه‌ و تسليم‌ كند؛ مثلاً مردم‌ مصر دانه‌ باري‌ را كه‌ براي‌ خوراك‌ سالانه‌ي‌ 000 , 120 نفر لازم‌ بود مي‌فرستادند؛ اهالي‌ ماد 000 , 200 گوسفند تقديم‌ مي‌كردند؛ ارمنيان‌ سي‌ هزار كره‌ اسب‌ و بابليان‌ پانصد غلام‌ اخته‌ كرده‌. جز اينها، منابع‌ ديگري‌ نيز بود كه‌ خزانه‌ي‌ مركزي‌ از آنها نيز اموال‌ فراوان‌ تحصيل‌ مي‌كرد. براي‌ اينكه‌ اندازه‌ي‌ آن‌ ثروت‌ هنگفت‌ معلوم‌ شود، همين‌ اندازه‌ كافي‌ است‌ كه‌ بدانيم‌، در آن‌ هنگام‌ كه‌ اسكندر بر خزانه‌هاي‌ سلطنتي‌ پارس‌ دست‌ يافت‌، مبلغ‌ عظيم‌ 000 , 180 تالنت‌ در آنها يافت‌، كه‌ به‌ پول‌ اين‌ زمان‌ در حدود 21 ميليارد دلار مي‌شود، در صورتي‌ كه‌ داريوش‌ سوم‌ هنگام‌ فرار از مقابل‌ اسكندر 8000 تالنت‌ را نيز با خود برده‌ بود.
با وجود آنكه‌ دستگاه‌ اداري‌ شاهنشاهي‌ پارس‌ خرج‌ فراوان‌ داشت‌، بايد گفت‌ كه‌ اين‌ دستگاه‌ شايسته‌ترين‌ تجربه‌ در سازمان‌ حكومت‌ شاهنشاهي‌ است‌ كه‌ خاورميانه‌، شاهد آن‌ بوده‌ است‌؛ اين‌ امپراطوري‌ اخير نيز سهم‌ بزرگي‌ از انتظام‌ سياسي‌ و اداري‌ شاهنشاهي‌ قديم‌ ايران‌ را به‌ ميراث‌ برد. اگر چه‌ شاهان‌ اخير بي‌رحمي‌ و تجمل‌پرستي‌ فراوان‌ داشتند، اما بايد گفت‌، در برابر همه‌ي‌ اين‌ معايب‌، از بركت‌ دستگاه‌ حكومت‌، نظم‌ و امنيتي‌ موجود بود كه‌ در سايه‌ي‌ آن‌، با وجود مالياتهاي‌ سنگين‌، مردم‌ ايالتها ثروتمند مي‌شدند. در ايالتها چنان‌ آزاديي‌ وجود داشت‌ كه‌ در ايالتهاي‌ وابسته‌ به‌ روشن‌ترين‌ و پيشرفته‌ترين‌ امپراطوريها نظير آن‌ ديده‌ نمي‌شود: مردم‌ هر ناحيه‌ زبان‌ و قوانين‌ و عادات‌ و اخلاق‌ و دين‌ و سكه‌ي‌ رايج‌ مخصوص‌ به‌ خود داشتند، پاره‌اي‌ اوقات‌ سلسله‌هاي‌ محلي‌ بر آنان‌ حكومت‌ مي‌كردند. بعضي‌ از ملتها كه‌، مانند بابل‌ و فنقيقه‌ و فلسطين‌، خراجگزار پارس‌ بودند، از اين‌ وضع‌ كمال‌ خرسندي‌ را داشتند، و چنان‌ مي‌پنداشتند كه‌ اگر كار به‌ دست‌ سرداران‌ و تحصيلداران‌ بومي‌ باشد، بيش‌ از پارسيها بي‌رحمي‌ و بهره‌كشي‌ خواهند كرد. دولت‌ شاهنشاهي‌ پارس‌، در زمان‌ داريوش‌ اول‌، از لحاظ‌ سازمان‌ سياسي‌، به‌ سرحد كمال‌ رسيده‌ بود.
تهافتيان‌ سرسخت‌
ريشه‌هاي‌ شكل‌گيري‌ تهافتيان‌
- مكتب‌ تهافت‌، تعلق‌ به‌ انديشمنداني‌ دارد كه‌ از موضع‌ ديانت‌، با هژمان‌ تفكر مشايي‌ از در مخالفت‌ درآمدند. در ميان‌ قائلان‌ به‌ اين‌ مكتب‌، حجت‌الاسلام‌ محمد غزالي‌ و امام‌ فخر رازي‌ از همه‌ مشهورترند. ترديدي‌ نيست‌ كه‌ در شكل‌گيري‌ اين‌ مكتب‌ انگيزه‌هاي‌ سياسي‌ دخيل‌ بوده‌ و مخصوصاً از وحشت‌ خلفاء و متنسكان‌ به‌ خاطر رشد جنبشهاي‌ عقل‌ورزانه‌ ميايه‌ مي‌گرفته‌ است‌. با همه‌ اين‌ احوال‌ - و قطع‌ نظر از انگيزه‌هاي‌ شكل‌گيري‌ اين‌ مكتب‌ و به‌ رغم‌ تندبادي‌ كه‌ به‌ بهانه‌ ديدگاههاي‌ مكتب‌ تهافت‌، بر شمع‌ كم‌ توان‌ فلسفه‌ اسلامي‌ وزيدن‌ گرفت‌ - نمي‌توان‌ طرح‌ اين‌ ديدگاهها را از جنبه‌ فلسفي‌ كم‌ اهميت‌ تلقي‌ كرد و تأثيرات‌ بعدي‌ آن‌ در حوزه‌هاي‌ فلسفه‌، را ناديده‌ گرفت‌.
محدوده‌ نزاع‌ مشاييان‌ و تهافتيان‌ و سنتز ابن‌رشد
نزاع‌ ميان‌ فلاسفه‌ مشايي‌ و تهافتيان‌- به‌ ويژه‌ غزالي‌- خصوصاً و اهل‌ دين‌ عمولاً با غلبه‌ گروهي‌ بر گروه‌ ديگر پايان‌ نمي‌گيرد، نه‌ فلسفه‌ به‌ قهقرا مي‌رود، و نه‌ تعاليم‌ ديني‌ ساقط‌ مي‌شود، و نزاع‌ بدون‌ جواب‌ و حل‌ نشده‌ باقي‌ مي‌ماند؛ ليكن‌ محدود نمودن‌ نزاع‌ امكان‌پذير است‌، و مي‌توان‌ آن‌ را در دو بخش‌ كلي‌ و فشرده‌ مطرح‌ نمود.
- قضاياي‌ متناقضي‌ كه‌ مشاييان‌ به‌ نحوي‌ آنها را بيان‌ كرده‌ و تهافتيان‌ يا اهل‌ دين‌ نقض‌ نموده‌اند، و آنان‌ را در بعضي‌ از موارد تكفير كرده‌ و در بعضي‌ ديگر بدعت‌گزار دانسته‌اند.
- روش‌ مطمئن‌ در تحصيل‌ معرفت‌ و جستجوي‌ پيرامون‌ حقيقت‌.
بخش‌ اول‌؛ تهافتيان‌ و تكفير مشاييان‌ در سه‌ قضيه‌
- اهل‌ دين‌ و در رأس‌ آنان‌ غزالي‌ فلاسفه‌ را در سه‌ قضيه‌ تكفير مي‌كنند، قديم‌ بودن‌ عالم‌، عدم‌ معرفت‌ خداوند به‌ جزئيات‌ متشكل‌ متغير، انكار حشر اجساد و معاد جسماني‌ (1)


 

Nicol

متخصص بخش گردشگری
قضيه‌ حدوث‌ و قدم‌
- حقيقتاً اگر مقصود فيلسوفي‌ از قدم‌ عالم‌ استغناي‌ عالم‌ از صانع‌ باشد، از عدم‌ معرفت‌ خداوند به‌ جزئيات‌، جهل‌ خداوند نسبت‌ به‌ آنچه‌ در عالم‌ اتفاق‌ مي‌افتد باشد، و حشر جسماني‌ و يا به‌ طور كلي‌ حشر را انكار كند، راهي‌ براي‌ فرار از مخالفت‌ با شريعت‌ و تكذيب‌ اعتقادات‌ پيامبران‌ ندارد. به‌ نظر ابن‌رشد چنين‌ اموري‌ موردنظر فلاسفه‌ نبوده‌، و بسياري‌ از مسائلي‌ كه‌ غزالي‌ از سوي‌ آنان‌ مي‌گويد فلاسفه‌ به‌ آنها تصريح‌ نكرده‌اند. عبارت‌ «ابوحامد در جواب‌ فلاسفه‌ مي‌گويد»، يا از متكلمين‌، يا «ابوحامد حكايت‌ مي‌كند از فلاسفه‌» عبارتي‌ است‌ كه‌ ابن‌رشد بارها آورده‌ است‌. (2)
فلاسفه‌ قدم‌ عالم‌ را استغناي‌ عالم‌ از صانع‌ معنا نكرده‌اند كه‌ متكلمين‌ بر اساس‌ آن‌، ايشان‌ را تكفير نموده‌اند. بلكه‌ قديم‌ بودن‌ عالم‌ به‌ اين‌ معنا است‌ كه‌ نه‌ اولي‌ براي‌ آن‌ است‌ و نه‌ از جانب‌ مبدأ نهايتي‌ دارد. خداوند فاعل‌ و ايجاد كننده‌ عالم‌ است‌، و موجودات‌ را از قوه‌ به‌ فعل‌ مي‌آورد. تمامي‌ فلاسفه‌ به‌ معاد روحاني‌ اقرار كرده‌، و معاد جسماني‌ را نه‌ ابن‌رشد انكار كرده‌ و نه‌ قدماء فلاسفه‌.
علاء طوسي‌؛ تهافتيِ ميانه‌رو!
- علاء طوسي‌ (كه‌ خود در زمره‌ تهافتيان‌ است‌ و با او آشنا خواهيم‌ شد)، شمشير غزالي‌ را بر عليه‌ فلاسفه‌ برنكشيده‌ است‌. او مي‌گويد: قصد ما از طرح‌ مباحث‌ و ديدگاههايي‌ در مورد فلاسفه‌ مشايي‌ حكم‌ به‌ بطلان‌ مطالب‌ آنان‌ نيست‌. «غرض‌ ما از طرح‌ آنها تبيين‌ اين‌ نكته‌ مي‌باشد كه‌ عقل‌ در ادراك‌ حقايق‌ امور الهي‌ مستقل‌ نيست‌ (3) ». از نقطه‌ نظرات‌ طوسي‌ آن‌گاه‌ كه‌ مفاهيم‌ فلاسفه‌ را به‌ شش‌ مرتبه‌ تقسيم‌ نموده‌، و آنها را از صحت‌ قاطع‌ تا بطلان‌ كامل‌ درجه‌بندي‌ مي‌كند، نسيم‌ اعتدال‌ به‌ مشام‌ مي‌رسد.
* بعضي‌ از اين‌ مفاهيم‌ مانند معاد روحاني‌ و قوي‌تر و شريف‌تر بودن‌ لذت‌ عقلي‌ از لذت‌ جسماني‌، قطعاً صحيح‌ است‌.
* بعضي‌ مانند تجرد نفس‌ ناطقه‌ هم‌ مرز با جرم‌ و قطع‌ است‌.
* بعضي‌ مانند پيوستن‌ نفوس‌ به‌ بدنهاي‌ متعلق‌ به‌ آنها در هنگام‌ ايجاد، اين‌ گونه‌ - هم‌ مرز با قطع‌ - نيست‌.
* در بعضي‌ ديگر مانند وجود نفوس‌ مجرده‌ براي‌ افلاك‌، بدون‌ آنكه‌ يك‌ طرف‌ بر طرف‌ ديگر رجحان‌ داده‌ شود، ترديد مي‌شود.
* بعضي‌ مانند اثبات‌ عليت‌ در ميان‌ ممكنات‌ باطل‌ است‌، وليكن‌ در اين‌ رابطه‌ تكفير نمي‌شوند. معتزله‌ به‌ توليد (4) معتقدند آن‌ را اثبات‌ كرده‌اند.
* نسبت‌ به‌ بطلان‌ قسم‌ آخر، يعني‌ قدم‌ عالم‌، نفي‌ علم‌ خداوند به‌ جزئيات‌، و انكار حشر اجساد جزم‌ و قطع‌ وجود دارد. و به‌ سبب‌ آنها، مشاييان‌ تكفير مي‌شوند. (5)
در آخرت‌، براي‌ مشاييان‌ شفاعتي‌ نيست‌!
- شفاعتي‌ براي‌ فلاسفه‌ در اعترافشان‌ به‌ اين‌ سه‌ قضيه‌ وجود ندارد و محلي‌ براي‌ تبرئه‌ اعتقادات‌ آنان‌ در اين‌ زمينه‌ نيست‌. دينداران‌ در تكفير آنان‌ قطع‌ دارند.
بدون‌ ترديد توجه‌ نكردن‌ طوسي‌ به‌ آراء ابن‌رشد (6) - اختياري‌ باشد يا اضطراري‌، به‌ دليل‌ خارج‌ نشدن‌ وي‌ از خط‌ غزالي‌ در اين‌ مسائل‌ است‌. بي‌ترديد اگر آراء ابن‌رشد ميان‌ محققين‌ متأخر انتشار (7) پيدا مي‌كرد، روشهاي‌ تفكر آنان‌ تغيير مي‌يافت‌، و از چهارچوب‌ اين‌ قضايا به‌ نحوي‌ كه‌ غزالي‌ ترسيم‌ نموده‌، بيرون‌ مي‌جستند.
نظام‌ ثابت‌ در هستي‌ هست‌؟
- روش‌ دينداران‌، در اطلاق‌ آزادي‌ خداوند در انجام‌ فعل‌، به‌ تبع‌ از قدرت‌ مطلقه‌ و اختيار تام‌ بدون‌ قيد و شرط‌ خلاصه‌ مي‌گردد. بر اين‌ آزادي‌ مطلق‌، عدم‌ وجوب‌ وجود نظام‌ ثابتي‌ براي‌ هستي‌، و همچنين‌ عدم‌ ترتب‌ معلول‌ بر علت‌، مترتب‌ مي‌باشد. معجزات‌ به‌ اراده‌ خداوند هر زمان‌ كه‌ بخواهد ايجاد مي‌شود و او هر چه‌ بخواهد انجام‌ مي‌دهد، بنابراين‌ هر چيزي‌ ممكن‌ است‌ هر چيزي‌ بشود. خداوند به‌ شيئي‌ مي‌گويد باش‌ سپس‌ خواهد شد. انسان‌ فقط‌ بايستي‌ از آن‌ نص‌ قاطعي‌ كه‌ بر زبان‌ انبياء و مرسلين‌ جاري‌ شده‌ پيروي‌ نمايد (8) . اين‌ است‌ اعتقاد دينداران‌ و تهافتيان‌ ضد مشاء اما از سوي‌ ديگر مرشدِ فلاسفه‌، عقل‌ و دليلِ راهشان‌، منطق‌ است‌. آنان‌ نصوص‌ ديني‌ را رد نمي‌كنند، آنچه‌ كه‌ با مبادي‌ عقل‌ سازگار باشد ظاهرش‌ را مي‌پذيرند، و مطالبي‌ را كه‌ با عقل‌ سازگار نباشد تأويل‌ مي‌كنند. هدف‌ تمركز معرفت‌ بر بنيان‌ ثابتي‌ است‌، البته‌ با ايجاد رابطه‌اي‌ ضروري‌ ميان‌ اشياء، و كشف‌ نظامي‌ دائمي‌ براي‌ هستي‌ كه‌ تغيير و تبدل‌ نمي‌پذيرد.
آيا در اين‌ صورت‌ سازگاري‌ عقل‌ و دين‌ امكان‌پذير است‌؟ 8- جوهر فلسفه‌ اسلامي‌ سازگاري‌ ميان‌ حكمت‌ و شريعت‌ است‌. (9) البته‌ منظور از كلمه‌ «سازگاري‌» مصالحه‌ آنها با يكديگر نيست‌، بلكه‌ هدف‌ آن‌ پوشاندن‌ اختلافات‌ ظاهري‌ مي‌باشد. همانا سازگاري‌ بهانه‌اي‌ است‌ براي‌ پابرجا ماندن‌ معرفت‌، و حتي‌ اعتقادات‌، برپايه‌هاي‌ عقلي‌ و منطقي‌. بنابراين‌ سازگاري‌ در فلسفه‌ اسلامي‌، راهي‌ است‌ كه‌ معارف‌ ديني‌ و دنيايي‌ را غربال‌ كرده‌ و اوهام‌ و ترهات‌ را از آن‌ بيرون‌ مي‌ريزد.
ابن‌ رشد؛ معمار سازگاري‌ عقل‌ و دين‌
- بزرگ‌ترين‌ كسي‌ كه‌ در زمينه‌ سازگاري‌ گام‌ برداشت‌. ابن‌رشد بود. (10) ابن‌رشد بزرگ‌ترين‌ فيلسوف‌ بلامنازع‌ مسلمين‌ است‌. از فلسفه‌ ارسطو (11) سيراب‌ شده‌ و هرگز از دايره‌ نگرش‌ اسلامي‌ بيرون‌ نرفته‌ است‌. هر كجا ابن‌سينا
از ديدگاه‌ ابن‌رشد موضوعاتي‌ كه‌ از درك‌ عموم‌ مردم‌ بالاتر است‌ نبايد با آنان‌ در ميان‌ گذاشته‌ شود، زيرا چنين‌ مباحثي‌ مخصوص‌ عالمان‌ ثابت‌ قدم‌ و استوار است‌. (... والراسَخُونَ في‌ العِلمِ يَقوُلُونَ آمَنّا بهِ كُلٌ مِن‌ عِندِ رَبنا (13) ). سخن‌ گفتن‌ با عموم‌ در اين‌ موارد، به‌ منزله‌ي‌ كسي‌ است‌ كه‌ سموم‌ بدن‌ حيوانات‌ زيادي‌ را به‌ مردم‌ مي‌نونشاند... كسي‌ كه‌ تمام‌ آراء و عقايد را مناسب‌ طبع‌ گروههاي‌ مختلف‌ مردم‌ مي‌داند، به‌ منزله‌ي‌ كسي‌ است‌ كه‌ تمامي‌ چيزها (14) را غذاي‌ همه‌ي‌ مردم‌ مي‌داند. (15)
و فارابي‌ (12) كوتاهي‌ كرده‌ باشند، آنان‌ را مورد انتقاد قرار مي‌دهد، و هرگاه‌ غزالي‌ محق‌ باشد حق‌ را به‌ او مي‌دهد، همچنين‌ وقتي‌ خطا كرده‌ و يا عمداً از راه‌ صواب‌ منحرف‌ شده‌ باشد، او را استهزاء كرده‌ و متهم‌ به‌ سفسطه‌ مي‌كند. ..
راه‌حل‌ ابن‌رشد
ابن‌رشد در موجودات‌، ترتيب‌ و نظام‌ و حكمتي‌ به‌ مقتضاي‌ طبيعت‌ آنها مي‌بيند. امكان‌ ندارد موجود به‌ خلاف‌ آنچه‌ هست‌ باشد، زيرا هر موجودي‌ طبيعتي‌ مخصوص‌ به‌ خود دارد، و از صفتي‌ كه‌ مقتضي‌ فعل‌ خاصي‌ است‌ برخوردار مي‌باشد. اين‌ موارد را عقل‌ درك‌ نموده‌، و چيزي‌ بيش‌ از اين‌ نيست‌ كه‌ موجودات‌ را به‌ سببهاي‌ آنها درك‌ مي‌كند، هركس‌ عقل‌ را نفي‌ كند علم‌ ضروري‌ را نفي‌ كرده‌، و نتيجه‌اي‌ ندارد مگر اينكه‌ سخنش‌ ضروري‌ باشد.
از ديدگاه‌ ابن‌رشد موضوعاتي‌ كه‌ از درك‌ عموم‌ مردم‌ بالاتر است‌ نبايد با آنان‌ در ميان‌ گذاشته‌ شود، زيرا چنين‌ مباحثي‌ مخصوص‌ عالمان‌ ثابت‌ قدم‌ و استوار است‌. (... والراسَخُونَ في‌ العِلمِ يَقوُلُونَ آمَنّا بهِ كُلٌ مِن‌ عِندِ رَبنا (13) ). سخن‌ گفتن‌ با عموم‌ در اين‌ موارد، به‌ منزله‌ي‌ كسي‌ است‌ كه‌ سموم‌ بدن‌ حيوانات‌ زيادي‌ را به‌ مردم‌ مي‌نونشاند... كسي‌ كه‌ تمام‌ آراء و عقايد را مناسب‌ طبع‌ گروههاي‌ مختلف‌ مردم‌ مي‌داند، به‌ منزله‌ي‌ كسي‌ است‌ كه‌ تمامي‌ چيزها (14) را غذاي‌ همه‌ي‌ مردم‌ مي‌داند. (15)
ابن‌رشد در متقاعد نشدن‌ غزالي‌ نسبت‌ به‌ آراء فلاسفه‌ شك‌ مي‌كند، زيرا امكان‌ ندارد غزالي‌ فكر خود را از مسير درستي‌ كه‌ بعضي‌ از پاسخهايش‌ براي‌ او روشن‌ نموده‌ كج‌ كند. براي‌ مثال‌ پاسخي‌ كه‌ در مورد فعل‌ آتش‌ و چيزي‌ كه‌ در آتش‌ افتاده‌ مي‌دهد. اين‌ گونه‌ جواب‌ دادن‌ «از اعمال‌ افراد بيكار است‌ كه‌ از كار اشتباهي‌ به‌ سراغ‌ كار اشتباه‌ ديگري‌ بروند، مقام‌ ابوحامد بالاتر از اينهاست‌، وليكن‌ اي‌ بسا مردم‌ زمانش‌ وي‌ را مجبور به‌ نوشتن‌ اين‌ كتاب‌ (16) كرده‌ باشند، تا اينكه‌ از خودش‌ اين‌ ظن‌ و گمان‌ را نفي‌ كرده‌ باشد كه‌ رأي‌ حكما را قبول‌ دارد». (17)
ابن‌رشد براي‌ تقويت‌ آراء خويش‌ در استفاده‌ از آيات‌ قرآن‌ كوتاهي‌ و سستي‌ به‌ خرج‌ نداده‌، تا نشان‌ دهد روش‌ عقلاني‌ و استدلال‌ منطقي‌ با دين‌ مخالفتي‌ ندارند. نظام‌ موجود در جهان‌ دليل‌ بر وحدانيت‌ ناظم‌ مي‌باشد، و اين‌ معناي‌ كلام‌ خداوند سبحان‌ است‌ كه‌: (لو كانَ فيها آلَهِةٌ اِلاٌ اللّه‌ لَفَسَدتا (18) ). اين‌ نظام‌ شرعاً ثابت‌ است‌، خداوند مي‌فرمايد: (... وَلَن‌ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّهِ تَبديلاً... وَلَن‌ تَجِدَ لَسُنَّةِ اللّه‌ تَحويلاً (19) ) ايجاد اشياء با تغيير يافتن‌ آنها از صفتي‌ به‌ صفتي‌، و از موجودي‌ به‌ موجودي‌ صورت‌ مي‌پذيرد، درست‌ مثل‌ آنچه‌ در اين‌ آيه‌ آمده‌ است‌؛ (وَلَقَد خَلَقنا الانْسانِ مَنْ سُلالةِ مَنْ طينْ، ثُمَّ جَعَلْن'اهُ نُطفَةً في‌ قَرَارٍ مِكِينْ، ثُمَّ خَلَقْن'ا النُطفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مِضْغَةً....» (20) . خلاصه‌ هركس‌ تهافت‌ التهافت‌ ابن‌رشد را بخواند، احساس‌ تكريم‌ و احترام‌ نسبت‌ به‌ آن‌ متفكر خلاق‌ پيدا مي‌كند، شخصيتي‌ كه‌ رأي‌ عقل‌ را رفعت‌ بخشيد، و داده‌هاي‌ ديني‌ را متبلور و برجسته‌ ساخت‌.
 
بالا