معمولی نبود و بهتر است همه چیز را از زبان خودش بشنویم . هیجان داشتم زودتر به ابغ رویم و به سخنان فرامرز گوش بسپاریم . برایم جالب بود واکنش بقیه را هم ببینم . به هر حال ، مثل هر روز ، همه اماده شدیم و لباسها و کفشهای مخصوص نشستن در باغ را پوشیدیم . در میان ما ، واله که یوگا میکرد و فرامرز که استاد یوگا بود ، همیشه ، یعنی هر روز ها ، با لباس ویژه یوگا که سفید یکدست بود ، به باغ می امدند . دوست داشتم بدانم ژان امروز کجا و کدام گوشه ی باغ را برای مان در نظر گرفته است ؛ ایا گوشه ی دیگری هم باقی مانده که ما ندیده باشیم ؟ هوایی دلپذیر بود ؛ افتابی کمرنگ به همراه سرمایی دلچسب و با همه ی رنگهای پاییزی . برگ درختان به راستی سبز بود ، زرد بود ، نارنجی بود و هر گوشه ای از طبیعت تابلویی الهی بود که اگر نقاشی میخواست ان را بر روی بوم پیاده کند ، رنگ کم می اورد . ایا متوجه این نعمتها و موهبتها هستیم ؟ ایا درک زیبایی همان جاری شدن عشق در ما نیست ؟! مثل هر روز همراه ژان به راه افتادیم . به باغچه ای رسیدیم که در ان ، در حدود پنجاه اصله یا بیشتر درخت خرمالو بود و این میوه ی زیبای نارنجی به طرزی زیبا بر هر شاخه خودنمایی میکرد . شاخه ها به اندازه ای در دسترس بودند که میشد به راحتی از ان خرمالو چید . اما گویا یاربخت از ما زرنگ تر بود ، چون پیش از رسیدن ما ان قدر خرمالو چیده ، شسته و در سبدی بسیار بزرگ گذارده بود که دیگر ما نیازی نداشتیم حتی یک عدد از درخت بچینیم . زیلوی زیبا و خوش اب و رنگ در زیر درختان خرمالو گسترده و سماور ، قوری ،قندان و استکانها در گوشه ای قرار گرفته بود و بخار سماور در دل سرما حس گرمی میبخشید.خدایا چه لحظاتی بود ! ما به دنبال چه بودیم ؟ یا هنوز چه روزگاری به دنبال ما بود و چه سرنوشتی و چه عاقبتی ؟دلم میخواست یک پرواز بودم میان ابرهای پاره پاره نشان هستس و اغاز بودم. نشستیم و پشتی ها لم دادیم . با اشاره ی انگشت جایی را به فرامرز نشان دادم که بنشیند ؛ زیرا میخواستم وقتی حرف می زند همه او را به خوبی ببینند. فرامرز مردی بود با قامت متوسط ، چهل و یک ساله ، جوان تر از همه ی ما با موهای به نسبت پرپشت و سیاه و چشمانی ابی به رنگ دریا ، اندامی لاغز ، صورتی مهربان و کشیده و عینکی ظریف بر روی بینی نازکش ، دستانی لاغر و کشیده ، پایی معمولی و پای دیگر معیوب ، که ای کاش همه ی عیبها همین گونه بود و به ویژه هیچ نقش سیاهی در هیچ دلی نبود . ان روز جاوید از همیشه سرحال تر بود . سازش را همچون فرزندی عزیز در بغل گرفته بود و به همه لبخند میزد . لیوانی بزرگ ، پر از چای در کنارش گذاشته و به سبد پر از خرمالو خیره بود . یاربخت رفته و فضا برای حالی عرفانی اماده شده بود. سکوت کردیم و من گفتم : دوستان امروز ، سرگذشتی را از زبان کسی میشنوید که به گمان من ، از سوی خدا رسالتی دارد . این انسان وارسته همیشه برای ما مطالبی نو ،تحقیقاتی جالب توجه و حرفهایی تازه دارد . عرفان و عشق و ایمان را تجربه کرده است و تجربیاتش را ، با دست و دلبازی و به رایگان ، در اختیار ما میگذارد . بشنوید و بنگرید و بهرهمند شوید ! فرامرز با لباس سفیدش ، به ساقه ی درخت خرمالو تکیه داده ، یک پایش را جمع کرده ، یک بالشتک در زیر پای دیگرش قرار داده و ان را دارز کرده بود . بیشتر وقتها دلش میخواست چهار زانو بنشیند ؛ اما نمیتوانست و یک پایش همیشه برای او دردسر می افرید . با نگاه ابی و نافذش همه را از نظر گذراند ، لبخندی شیرین زد و یادداشتهایش را به دست گرفت و گفت : دوستان عزیزم ، هر روز از زندگی تصویری خاص دارد . خوشحالم از اینکه چند روزی از زندگی ام را با شما ، در مکانی متفاوت و در حال و هوایی مطلوب به سر می برم . در اینجا همه چیز از درکی قوی از زندگی حکایت دارد . زندگی راه کوتاهی است که تازه اگر راست باشد و بدون هیچ و خم و دست انداز ، باید پیموده شود و ما هستیم که باید در این راه با انسانیتی کامل گام برداریم ، شکیبایی ،تدبیر ،ایمان ،نوعدوستی و رهایی را از یاد نبریم و سلولهایمان را از مهر و محبت پر کنیم ... نگاهم با نگاه فرامرز تلاقی کرد و با دیدن چشمان ابی اش به یاد این جمله ام افتادم که سالها پیش در برخورد با یک چشم ابی دیگر نوشته بودم : در ابی چشمان تو دیدم ، برای محبت ، رسالتی داری مرا بگو که قربانی رسالت هر عشقم. فرامرز ادامه داد : من امروز قرار است از زندگی خودم برای تان بگویم ؛ اما زندگی شخص من مطرح نیست ، هر زندگی نمونه ای از تحول هستی است و زندگی من نیز در میان همه ی تحولات هستی این گونه اغاز شد : هنگام اذان ظهر یکی از روزهای بهاری متولد شدم . میگویند اگر نوزاد در پرده به دنیا بیاید ،از حجب و حیایی ذاتی برخوردار است و من بی حیا در پرده بودم ..... ژان به خنده افتاد و گفت : اگر تو بی حیایی ، پس من چه هستم ؟ و همه خندیدم. فرامرز کلامش را پی گرفت : دوران کودکی ام با کلنجار رفتن با بیماری و یرانگری قرین شد ؛ من فلج اطفال داشتم . پدر و مادرم مرا که چون تکه گوشتی بی حرکت بودم ، به این سو و ان سو ، پیش این پزشک و ان بیمارستان . این فالگیر و ان رمال میبردند و نامراد بازمیگشتند . زندگی من و پدر و مادرم ، تا سه سال ، بدین نحو گذشت . ماه محرم از راه رسید و من که در خانواده ای مذهبی به دنیا امده بودم ، در عاشورای حسینی ، روز شهادت اما حسین ( ع ) مادرو پدرم بغلم کردند و برای دیدن مراسم مذهبی سینه زنان اما حسین به یکی از میدانهای تهران بردند . با اینکه سه سال بیشتر نداشتم ، تحت تاثیر این مراسم قرار گرفته بودم و بدون اینکه بدنم هیچ حرکتی داشته باشد ، تنها چشمانم کار میکرد و ذهنم . مادرم مرا از اغوشش بر روی زمین گذارد و چند لحظه ی بعد دیگر او را ندیدم . بعد ها فهمیدم او به عمد مرا در مراسم عاشورای حسینی به امید شفا رها کرده و رفته است . به گریه افتادم و با حرکت سینه زنان نزدیک بود در زیر دست و پا له شوم . در میان جمعیت مردی را دیدم که به سویم می اید . او که بلند قامت بود و چهره ای مهربان و روحانی داشت ، عبایی بر شانه انداخته و تسبیحی در دست گرفته بود . وقتی به من رسید ، پرسید چرا گریه میکنی و من ، با زبان کودکانه ام ، گفتم گم شده ام ؛ مادرم نیست و او گفت چرا هست ، بلند شو و برو دست مادرت را بگیر . گفتم ، اخه من که نمی تواننم راه بروم . گفت ، چرا می توانی . گفتم اخه من فلجم و نمیتواننم بلند شوم و راه بروم و در حیرت بودم که اگر او این قدر مهربان است ، چرا مرا بغل نمیکند و نزد مادرم نمی برد ؟ که او دوباره گفت به تو میگویم بلند شو و به سرعت برو ! حیرت زده نگاهش کردم . اتفاقی در من افتاد و احساس کردم راست میگوید ، باید بلند شوم ؛ و بلند شدم و به سوی مادرم که هنوز خیلی دور نشده بود دویدم و دست مادرم را گرفتم . مادرم با دیدن من که با پای خودم دویده و به او رسیده بودم ، غش کرد و نقش بر زمین شد . به کمک پدرم و مردم ، او را از زمین بلند کردیم و به خانه اوردیم . اری ، من ان شفای اسمانی را بازستانده بودم . من راه می رفتم . قطره های اشک از گوشه ی چشمان ابی و نافذ فرامرز سرازیر شد و با نگاهی به بقیه ، دیدم همه اشک میریزند و حالی منفعل دارند . به جاوید نگاه کردم ، سازش را برداشت و از فرصتی که سکوت حاکم بر جمع به وجود اورده بود استفاده کردیم . او چه دل انگیز نواخت و من خواندم : من به تنهایی هر اشک فرو میریزم برق چشمان تو را میبینم باز میمیرم و برمیخیزم من به رسوایی هر شمع به جان میسوزم عشق دیدار تو در دل دارم دیده بر رفتن هر لحظه ی شب میدوزم محنتم چیست اگر دست تو دستم گیرد دل من با تو یکی است بی تو در ورطه ی شب ، میمیرد من به مهمانی عشق امده ام درد تنهایی را میتوان با می دیدار امیخت پر کن این باده ی تنهایی را من به جان امده ام . جاوید چند لحظه ای به نواختن ادامه داد و بار دیگر همه چشم به دهان فرامرز دوختیم تا بقیه ی سرگذشت واقعی و حیرت انگیز او را به گوش دل بشنویم. فرامرز اهی کشید و گفت : بله ، من شفا گرفته بودم ؛ اما از انجا که جسمی ضعیف داشتم ، همیشه زیر نظر پزشک بودم و مادرم مرتب مرا تقویت میکرد. وقتی به مدرسه رفتم و خانواده ام متوجه شدند که من با چپ دست مینویسم ، در ان زمان ، برای بعضی خانواده ها این فاجعه بود که فرزندانشان چپ دست است . مادرم همیشه میگفت ادمهای چپ دست عاقبت یا دیوانه میشوند یا نابغه ! و من هنوز نفهمیده ام در کردام گزینه میگنجم ؟ ! سرانجام این موضوع جا افتاد و نمره های بالای من در مدرسه ان را جبران کرد . همیشه از معلمم تشویق نامه میگرفتم و از خانواده ام جایزه . در دوران دبیرستان ، علاوه بر کتاب درسی ، مطالعات فراوان داشتم و در همان زمان بود که با مکاتب مختلفی چون بهائیت ، مسیحیت و اگزیستانسیالیسم که ان سالها اوج رو نقش بود ، اشنا شدم . بیشتر اوقاتم به مطالعه و مباحثه با بهائیان میگذشت و همین موجب محکم شدن ساختار اعتقادی – مذهبی من میشد . در پایان دوره ی متوسطه شکی عظیم نسبت به دین موروثی ام اسلام ، مرا در خود غوطه ور ساخت و این فکر که اگر در خانواده ای مسیحی ،بهایی ، بودایی یا زرتشتی به دنیا میامدم ، ایا به همین شدت که اکنون از اسلام دفاع میکنم ، از ان دفاع میکردم یا نه ، بی اندازه ازارم میداد و با خودم کلنجار میرفتم . همین امر باعث شد که تخلیه ی عظیمی از اعتقادات موروثی خود کردم و به اصطلاح ، به خانه تکانی فکری دست زدم و ساختار فلسفی نوی برای خود افریدم . تحصیلات دانشگاهی ام را همزمان با تحصیلات حوزوی شروع کردم و همراه با ان به تحقیق و بررسی حضوری متصوفه پرداختم . در سلسله های مختلف صوفیه وارد شدم و در هر یک از انها طی طریق کردم. اولین کار رسمی ام با عضویت در حزب جمهوری اسلامی شروع شد . من از جمله کسانی بودم که از اولین روز تشکیل این حزب تا اخرین روز انحلال آن ، همراهش بودم و فعالیتهای گسترده داشتم . جزوات و دروس من در سطوح مختلف تشکیلاتی حزب به وسیله ی مدرسان حزبی تدریس می شد و تفسیر مواضع ما که من نوشته بودم ، در سطوح عالی حزبی مورد بحث و تدفیق قرار میگرفت . دوره ی جوانی ام با گرایش به شناخت ادیان و مذاهب اغاز شد و با پشتکاری روز افزون در این وادی ادامه یافت . در عین حال ، علاقه من به ورزش حد و حصری نداشت و پزشک همیشگی ام نیز مرا تشویق میکرد و میگفت برای تقویت عضلاتت موثر است . از این رو من به ورزشهای رزمی نظیر کانگ فو ، کاراته و همزمان به اموختن هیپنوتیزم ، تله پاتی ، خام گیاهخواری و یوگا زیر نظر مرحوم کابوک (شعبان طاووسی )پرداختم و همراه اینها با شدت و جدیت به فرا گرفتن زبان انگلیسی مشغول شدم و مطالعاتم را در حد کتابهای انگلیسی گسترش دادم . یکی از مواهب بودن در حزب ، اشنایی با دختری بسیار محجوب و باهوش بود . من و امنه در بیشتر مطالب با هم همفکری داشتیم و هر دو با سختیها اشنا بودیم . اشنایی ، مباحثه و همفکریها راه ما را تا ازدواج ادامه داد و زمانی که من تنها بیست سال و او هجده سال داشت ، با هم پیمان زندگی بستیم و همراهی او در زندگی به پیشرفتهای من در امور معنوی سرعت بخشید . پس از ازدواج باید به دنبال کاری جدی میرفتم که امر معاش دو نفره را پاسخگو باشد . پس از مدتی به عنوان دبیر یکی از دبیرستانهای بزرگ پسرانه مشغول به کار شدم و همزمان به همکاری با مجلات فرهنگی به نام رشد معلم و رشد جوان اقدام کردم . زندگی زناشویی شیرینی داشتم و مطالعات و فعالیتهای همسرم را که به ویژه در راستای فکری من بود ، تحسین میکردم . وقتی اولین پسرمان به دنیا امد ، سر از پا نمیشناختم و روزی هزار بار خدا را شکر میکردم . من که زمانی حتی امیدی برای راه رفتن نداشتم ، حالا پدر شده بودم ، به خصوص که خداوند فرزندی سالم و زیبا به من داده بود . او را به حرکت وا میداشتم تا از سلامتش مطمئن شوم . در تمام این سالها خودم زیر نظر پزشک بودم و او همیشه تاکید میکرد باید مواظب باشم زمین نخورم و دچار شکستگی نشوم . گویی نگرانی پزشک بیهوده نبود . یک شب که از محل کارم به خانه بازمی گشتم ، به زمین غلتیدم و دیگر نفهمیدم چه شد ؟ همسرم مرا به بیمارستان رساند . دو جای پایم شکسته بود . عملم کردند و ماهها پایم در گچ بود و همسرم حالا به غیر از مسئولیتهای کاری ، مسئولیت نگهداری من و پیرم را هم بر هعده داشت و من میدانستم که از خودش مایه میگذارد . وقتی بهتر شدم ، به پیشنهاد یکی از دوستان ، مدیریت مرکز اسناد مدارک بنیاد تاریخ انقلاب را پذیرفتم و تدریس در مدارس را که چندان مناسب روحیه ام نبود ، رها کردم . در همان جا بود که پیری فرهیخته از شجره ی خراباتیان مغان مرا به خود جذب کرد و سیر و سلوک عملی من در این طریقت اغاز شد . در این وادی چه ها دیدم و چه تجربه ها که کسب نکردم که نه به گفت من و نه به شنید تو میاید . این پیر به لطایف الحیل ساختار ذهنی مرا از زیر بنا ویران و عوض کرد و انسانی شکسته را با صبر و شکیبایی بند زد . در همه ی این مراحل ، همسرم ، مقاوم و خستگی ناپذیر ، مرا همراهی میکرد و پسرمان در این حال و هوا هر روز بزرگتر میشد و من لنگان لنگان زندگی را ادمه میدادم و گاهی هم از عصا استفاده میکردم . در راستای افکار جدیدم با سائی بابا ، پیر معجزه گر هند ، او شورا جنیش ، متفکر هندی تبار مقیم امریکا ، هارولد کلمب ، یکی از بانیان اصلی مکتب الن کار ، بودا و مولانای خودمان بیشتر و بیشتر اشنا شدم و مطالعات و تحقیقاتم را بر انها متمرکز کردم . همسرم ، با داشتن مسئولیتهای زیاد ، موفق به گرفتن لیسانس و فوق لیسانس شد . شش سال پس از تولد پسرمان عباد ، پسر دوممان میثم به دنیا امد و خوشبختی ما را کامل کرد و در این زمان همسرم به تنهایی از سه مرد نگهداری میکرد و علاوه بر مسئولیتهای زنانه ، کمک بسیاری برای روحیه ی حساس من بود و در همه ی سختیها و مشکلات زندگی ارامم میکرد و من میدانستم این بهترین هدیه را خداوند به من داده است . اما ، با وجود این ارامشها ، هنوز کسی در من میجوشید و میخروشید و مرا به تردید وا میداشت و با اینکه اموخته بودم ان را نباید لعن کرد ؛ زیرا تردید بخشی از هویت انسانی است ، رنج میبردم و میخواستم به تفکری عظیم تر و قوی تر دست پیدا کنم . بع راستی که باید به خرد عشق و امنیت الهیی اعتماد کنیم که جز جز زندگی مان را به رقم زده است و این بهترین راه ارامش است . سرگردانی و اشتباهات ما به دلیل سرپیچیهای تعمدی مان نیست ، بلکه از ترس و نادانی بر میخیزد . از جستن امنیت در جایی غلط . در واقع ، ما سردرگم شده و ارتباط اگاهانه مان را با خدا از دست داده ایم . راه بازگشت را باید از میان تجربه ها بازیافت . خواهیم دید که در باز است و روشنی انجاست . فرامرز نفس عمیقی کشید و با دست ، پایش را به حالتی راحت تر در اورد و کمی سکوت کرد و ما از گفتار عمیق و استقامت و اشتیاقش به حیرت افتاده بودیم . فرامرز سرش را بالا کرد و با نگاهی به من گفت : میخواهم خواهش کنم شعری بخوانی تا من افکارم را جمع کنم و بتوانم ادامه دهم . من هم ، طبق معمول ، به جاوید نگاه کردم و او را به کمک طلبیدم . جاوید سه تارش را برداشت و انگشتانش را بر روی سیمها به رقص دراورد و محظوظمان کرد و من خواندم ک با تو هستم اگرچه با تو نیستم با تو مهتاب دل اسمانم بی تو خاموش در بستر میمانم با تو خورشید سوزان شنهای داغم بی تو باغبان بدون باغم با تو جوان و تازه تر از بهار و برگم بی تو نیست ارزو به جز مرگم با تو پرواز میکنم به هر کجا هستی بی تو تنها پناه من ، مستی با تو من هزار بار میخواهم بی تو اما دگر نمیخواهم با تو نازنین و نازنین دارم بی تو اشک غم شده کارم با تو هر بار عمر دیگر اغازم بی تو اما چگونه میسازم ؟ فرامرز با نگاه و لبخند از من و جاوید تشکر کرد و دیگران نیز ما را مورد لطف قرار دادند.هر یک خرمالویی برداشتیم و مشغول خوردن شدیم ؛ اما در عین حال ، چشم به دهان فرامرز دوخته بودیم . فرامرز دوباره اهی کشید و گفت : بله دوستان ، روزگار من و همسر و دو پسرم و افکار و ذهنیاتم همچنان میگذشت . با بزرگ شدن پسرهایم ، استعدادی را در انها کشف کردم . هر دو به طرز عجیبی به موسیقی علاقه نشان میدادند . عباد را به کلاس گذاشتم و او از ده سالگی ساز میزد . در دبیرستان در رشته ی موسیقی درس خواند و حالا هم به دانشکده ی موسیقی میرود و میثم هم همین طور . عباد حالا خود معلم موسیقی است و تدریس خصوصی میکند و با دوستانش کنسرت به راه میاندازد . پسری حساس و خوش قیافه ؛ اما اگاه است . او ، در کنار من و همسرم ، یاد گرفت سالم بماند ، |
|