• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

عرفان در ویلای ژان | مهناز متقی

B a R a N

مدير ارشد تالار
فصل 1



زیبایی سحر انگیز خورشید بود وانتظار زیباتر طلوع ماه . در میان گذرگاهی که سبز بود و زرد بود و ابی و همه گونه دل را می فریفت و حیرتمان را از عالم هستی و قدرت لایزال خالقش دوچندان می کرد ، گام می زدیم .
خداوندا ، پروردگارا ، خالقا ، امیدا : من ذره ای از اوتام ، درپناه توام و با هزاران سلولی که به من دادی چشم امید تنها به تو دارم و بس . از دل طبیعت طبعت امده ایم و با ان جان میگیریم .
ان روز روزی دگر بود یک تجربه ی دگر و یک شیرینی ملموس و خوشایند . از میان خوشه های بلند گندم زار و بر روی شبنم های ان دشت بی کران و ان همه زیبایی و ان همه دگرگونی که سراسر وجودمان را فرا گرفته بود و غرق در جذابیتی که نامش را در ان لحظه نمیدانستم ،پیش می رفتیم .ده نفر بودیم ، شش زن و چهار مرد .هر یک از ما یک کوله پشتی داشتیم که در ان به اندازه ی یک هفته مواد خوراکی و لباس مورد نیاز و لازم را به همراه میبردیم . به نظر میرسید سنگینی نسبی این کوله پشتی دربرابر کوله پشتی های شنگین و اجباریه زندگیهایمان هیچ است و تحملش شاید لذت بخش نیز بود . مگر این بار کوچک را میبردم تا ان را بخورم و بنوشم و بپوشم و پس از یک هفته کوله پشتی را خالی کنم و بار درونم را بیفزایم ؟مگر نه اینکه برای ان خلا درونی که داشت عذابم میداد میخواستم در دشتی در حضور دیگرانی که انان نیز از خستگی درونی مینالیدند فریاد بزنم ،خود را خالی کنم ، قصه ها و غصه هایم را بگویم و قصه ها و غصه هایشان را بشنوم و با دلی اکنده از درک هستی و تغییرات هر لحظه اش و پذیرش انچه بر ما گذشته و انچه خواهد گذشت و احساسی پر از شکر از انچه داریم و رضایتی از انچه نداریم و حکایتی از انچه شنیده ، دیده ، و گذرانده ایم . بازگردیم؟!
در سکوت میرفتیم و میرفتیم تا ازردگیهایمان را بر جای بگذاریم و با دلی سبک تر و افکاری زلا تر ،اما پر تجربه تر و پذیرا تر به گذران بازمانده ی عمرمان باز گردیم ؟
پس از ماهها پریشانحالی ، وفعل و انفعالات ذهنی و حیران از بازیهای زندگی ، به این فکرافتادم چند تن از افرادی که میشناسم و میدانم از فراز و نشیب زندگی اشان درد کشیده و یا به هراس امده اند و ذهنی منفعل دارند لیک هنوز هم در دل ، امیدی و استعدادی برای پرورش ذهنی نوظهور دارند برگزینم، گرد اورم و به انان پیشنهاد کنم چند روزی به میان طبیعت برویم . دور از اجتماع خشمگین ، درانجا که اثری از تشنهای روزمرهی همیشگی نباشد به تبادل افکار و دانسته هایمان بپردازیم ،شاید که ارامشی باشیم بر دلهای خسته مان و مرهمی بر زخمهایمان و تسلطی بر ضعفهایمان و انسانی باشیم زنده تر برای خودمان و اطرافیانمان و زندگیمان .
انا انسان هایی بودند با زندگی های متفاوت که دوست داشتند بگویند ، بشنوند ، درد دل کندد ،خشمشان را فریاد بزنند ، در خود فرو بروند ، بی انکه مزاحمی داشته باشند و کسی هم باشد که حرف دل انان را گاهی با ساز و گاهی با شعر یا کلامی موزون بیان کنند و حال شیرینی به انان ببخشد .به یاد اوردم در جایی نوشته بودم :


هر اغازی زیباست
هر ادامه ای تجربه است
و هر پایانی تقدیر است .


به راستی ایا سرنوشتمان را از ابتدا رقم زده اند یا ما خود ان را می افرینیم ؟هنوز کسی بر این راز خلقت بدرستی اگاه نیست و بشر همیشه در این کلاف سردرگم غوطه میخورد و از ازل که ناخواسته می اید و تا ابد که ناخواسته میرود ، همچنان دست و پا میزند تا ره به مقصود برد . از انجا که خودروها را نتوقف کرده بودیم تا انجا که بیاید بیتوته میکردیم در حدود صد متر راه بود . مقصد ما یک ویلای قدیمی متعلق به یکی از اقایان بود که در حدود هفتاد سال داشت و از خیلی پیش این ویلا را برای زمان تعطیلات و استراحت خود در یکی از باغهای اطراف تهران ساخته بود . به غروب نزدیک میشدیم که به انجا رسیدیم . ژان ، صاحب ویلا ، فردی مسیحی بود و با وجود هفتاد سال سهیم از زندگی ، مردی سالم ، متفکر ، قد بلند ، کم رو با ریش سیاه و سفید جذاب و پر تجربه به نظر میرسید . او ازمیان کلید های دسته کلیدش سرانجام یکی از انها را در سوراخ کلید در ورودی چرخاند و ان را به راحتی باز کرد . در ویلا بر روی پاشنه چرخید و صدایش در گوشم پیچید . همه به درون رفتیم و کوله پشتیها را بر زمین گذاردیم ، خستگی خاصی بر بدنم نشست و بر نخستین سکویی که دیدم نشستم .
پس از چند لحظه که به خود امدم ، همه چیز را از نظر گذراندم و از سادگی و زیبایی همه چیز در انجا مبهوت ماندم . ساختمانی بود یک طبقه با سقفهای شیبدار از جنس چوب . در گوشه سالن اتشدانی کار گذارده شده بود که زیبا و حتما گرمابخش بود . در کنار اتشدان دو سکوی بزرگ و راحت با کوسنهایی به رنگهای مختلف ئ با سلیقه ی خاصی به طور پراکنده در جای خود قرار داشت . چرده ها همه از متقال ساده و در گوشه ی کنار ان پارچهی قدیمی الوان و زیبا اویزان بود . تقریبا همه ی وسایل از چوب بود . میز ناهار خوری متوسطی با صندلهایش ، مبلهای چوبی با تشک های سفید ، سنگفرش کف سالن با کاشیهای قدیمی تزیین شده بود . در قسمت بالای اتشدان اینه ی قدیمی زیبایی نصب شده بود و بالا تر ار ان نام خدا به انگلیسی (god)در یک قاب ساده ی نقره . لوستر هم از چوب بالاله های طرح قدیمی سفید رنگ ، پنجره ها با کادرهای بیست ئر بیست چوب شیشه ، زیبایی ویژه ای داشت . هنوز اتاقها ، و حمام و دستشویی ها را ندیده بودم که صاحبخانه به همه ما خوشامد گفت و از خدمتکارش که مردی با موهای سپید بلند و ریش سفید تر از لباسی گشاد و سپید شبیع لباس مخصوص ورزش یوگا بود ، خواست برایمان نوشیدنی بیاورد . او، پس از مدتی ، با یک پارچ بلورین و ده عدد لیوان بازگشت و با فروتنی خاصی ما ار دعوت به نوشیدن اب میوه ای کرد که میوههایش را با دست هی خودش چیده بود . خدایا این مرد چقدر دوست داشتنی به نظر میرسید و من سکوتی عمیق را در او میدیدم که در واقع سکوت نبود و بی صدا هزاران حرف داشتی ! از همان نخستین لحظات نگاهم او را گرفت و او نیز مهربانانه نگاهم کرد و پس از مکثی کوتاه به سوی اشپزخانه روان شد .
ما کجا بودیم ؟ به خاطر اوردم صد ها با به میهمانیها و به ویلاها دعوت شده بودم ف اما این بار همه چیز رنگ و بویی دیگر داشت اینجا همه جا و این بار همه نبود . این احساس مثل همیشه نبود و این دوستان برای
تفریح در اینجا نبودند و یا این تفریح از ان تفریحهای همیشگی نبود . میخواستند واقعا به یک حال و هوای فرح بخش درونی برسند . میخواستیم بدانیم که هستیم و چه هستیم ! میخواستیم خود را خالی کنیم و چرکهای ماسیدهبر سلول های ذهن و روان را ، اگر بتوانیم ، بزداییم . خواسته بودیم و خواستن بهترن دلیل توانستن بود . خدایا کمکمان کن ! خدایا به ما نظر بیفکن ! ژان ، پس از انکه چند تکه چوب تنه ی درختان باغش را در اتشدان گذاشت ، به ما رو کرد و گفت :( لطفا بیایید تا اتاقهایتان را نشانتان بدهم . شما خانم ها ، هر سه نفر دیک اتاق . امیدوارم راحت باشید . وسایل زیادی نیست ، اما در حد نیاز چیزهایی هست . اگر هم چیزی لازم داشتید ، بگویید ، تهیه می کنم . )
ایا او ان قدر مهربان بود یا نامهربانیها را از سر گذرانده بود و حالا دیگر هیچ چیز برایش اهمیتی نداشت ؟اورا میشناختم ، اما نه انقدر که توانسته باشم به درونش را یابم یا شاید هم لزومی برای این کار ندیده بودم . اما این یک هفته میتوانست فهم ان را برایم تا اندازه ای اسان کند . البته ف نیامده بودم تا دیگران را بکاوم یا دیگران مرا بکاوند ف امده بودیم که بی پرده و بی پروا از همه چیز بگوییم و همه چیز را بیرون بریزیم و انچه را نمیخواهیم ، همراه با کنده های درخت در شومینه بیندازیم و از سوختن نادلپذیرها در اتشدان اسوده خاطر شویم . خداوندا به بند هایت رحم کن . از چهار اتاق خواب ، دو اتاق به شش زن و دو اتاق دریگر به چهار مرد اختصاص داده شد . وسایلمان را در جایش گذاردیم و هر یک تختمان را انتخاب کردیم . من تخت نزدیک به پنجره ی مشرف به باغ را اتنخاب کردم که در هر لحظه بتوانم اسمان را ، چه صاف و چه ابی ، و خورشید و مهتاب و ستاره ها را ببینم.
(وای چه حالی دارم ، سرم گیج میرود ، دلم به هم میخورد این هنوز شروع کار است . )
هنوز بیش از چند صفحه ننوشته ام ، اما نمیدانم . چرا این گونه ام . خدا کمکم کند . بر روی میزم قران کوچکی قرار دارد و یک جلد دیوان حافظ . مثل هر شب حافظ را باز میکنم و به قران و شاخه نباتش قسمش میدهم که فالم را راست بیاورد . به من میگوید :

طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
طرف کرم ز کس نبست اين دل پراميد من گر چه سخن همیبرد قصه من به هر طرف
از خم ابروی توام هيچ گشايشی نشد وه که در اين خيال کج عمر عزيز شد تلف


امشب دیگر نمیتوان بنویسم . تا شبی یا روزی دیگر .



امروز صبح که از خواب برخاستم ، حالم بهتر بود و احساس کردم میتوانم چند سطری بنویسم . من و دخترم امشب به سوی مشهد پرواز داریم برای زیارت امام رضا . در گذشته بارها به مشهد رفته بودم و این بار دخترم برای ماموریتی از طرف شرکتی که در ان کار میکند و خدا را شکر در کارش موفق است ، به انجا میرود و من هم برای همراهی او و هم زیارت میروم . به قول مادربزرگم که حالا دیگرسالهاست در ان سوی ماورا خفته و شاید هم بیدار است ، امام رضا مرا طلبیده و چه اسان هم طلبیده است . همیهش سفر را دوست داشتم . در من تحول ایجاد میکند و از دیده ها و شنیده هایی دیگر لذت میبرم . اگر در انجا فرصتی بود مینویسم ، و اگر نه در بازگشت ادامه ی ماجراهای ویلای ژان یا کلبه ای دور از اجتماع خشمگین را خواهم نوشت . برای هم دعا کنیم.
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
فصل 2


در مشهد صبح در هتل از خواب برخاستم . دخترم و دوستش برای کارشان جلسه ای داشتند که طبق قرار قبلی رفتند . چادر و سجاده ام را برداشتم و با تاکسی به صحن امام رضا رفتم .به راستی نمیتوانم توصیف کنم در انجا چه حالی داشتم . اشکهایم سرازیر بود و در میان جمعیت مسحور بودم . زنی که از صورت گل انداخته و لباس پوشیدنش معلوم بود روستایی است و در کنار من حرکت می کرد ، خیلی سریع حس مرا گرفت نگاهم کرد و گفت : ( تو حاجت میگیری ، دلت سوخته است . )
برخودم لرزیدم و بار دیگر دانستم درک انسانها به تحصیلات و تخصص است و نه به ظاهر اراسته و او حال مرا دریافته و بدین گونه با من ارتباط برقرار کرده بود . در دل ارام شدم ، حرف دلنشین زن را برای خود دعا تلقی و با سر از او تشکر کردم . در ایوان بیرون نماز خواندم و اول برای همه و سپس برای خودم و خویشانم ، به التکاس از درگاه خداوند سلامت و ارامش ارزو کردم . انرژی همگانی مثبتی در ان مکان پخش بود . از خودم میپرسیدم ایا همه درد دارند ؟ درمانده اند یا برخی هم برای تشکر امده اند ؟ این جا کجاست که همه را همصدا و همکیش کرده است ؟ به هر حال ، پس از ماجراهای سفری سه روزه به تهرا و به خانه ی تنهایی خود باز گشتم . به تنهایی ام عادت کرده بودم و در عین حال از تنهایی دلم میگرفت و میگیرد . به یادداشت هایم بر میگردم .
باری ،در ان کلبه ی دور از اجتماع خشمگین ، همه چیز فراهم شده بود تا ما به راحتی از هر دری با هم سخن بگوییم و چند روزی را به گونه ای متاوفت بگذارنیم . گفتم که من تختم را در کنار پنجره انتخاب کردم و با بهار و نوبر هم اتاق شدم . انان هم ملافه هایشان را بر روی تختشان پهن کردند و هر کدام لباسهایمان را در کمد مخصوص اویزان کردیم . قرار بود در این سفر متفوات از ساده ترین و راحت ترینلباس استفاده کنیم .واله ، دلارام و مهرو هم در اتاق مجاور ما جای گرفتند .
ژان صاحبخانه ، و علی در اتاق سوم و حسین و محمد هم در اتاق چهارم بساط خود را پهن کردند . یک ساعت وقت داشتیم تا برای شام اماده شویم . پس از کمی استراحت و جابه جایی ئسایل و استحمام به سالن امدیم . ژان خدمتکارش را صدا زد و من دانستم که نام او( یاربخت ) است . اسم عجیب و زیبایی بود .
یاربخت که چهره اش از ارامشی ویژه برخوردار بود ، بر کف سالن و بر روی فرش پارچه ای بزرگ و زیبا را به شکل سفره پهن کرده و به تعداد برای هر کدام یک پشتی نرم و راحت گذارده بود، در دلم اگر بداند این برنامه را من ترتیب داده ام و اصولا این سفر به پیشنهاد من بوده ، نمیدانم از من لجش خواهد گرفت یا نه ؟ اما زمان نشان داد که اونیز از مواهب این سفر متفاوت بی بهره نبوده ، بلکه بسیار لذت هم برده است . ما هم سعی کردیم به او زحمت زیادی ندهیم و ، به ویژه ما خانمها ، در بسیاری کار ها کمکش میکردیم . اما در هنگام غذا درست کردن او تنها بود ، زیرا به پیشنهاد من و با مدیریت ژان غذا ها در این یک هفته ساده بود و بیشتر از انواع سبزی و سالاد تشکیل می شد و گاهی هم بر روی منقل جوجه کباب درست میکردیم که ژان در این کار الحق استاد بود .
هریک برای خود جایی انتخاب کردیم و نشستیم . یاربخت به تعداد افراد بشقاب و کارد و چنگال چیده و سبزی خوردن و سالاد فراوان ، ماست و زیتون و غذایی شبیه غذای چینی سفره را زینت بخشده بود . ما خانمها با لباسهای بلند و گشاد رنگارنگ و مردها ، به جز یکی ف هر سه بلوز و شلوار گشاد و نخی سپیدی بر تن داشتند و لباس چهارم به رنگ سبز بود .
همه دورسفره به راحتی جای گرفتیم و پیش از انکه شروع کنیم ، ژان گفت :( دوستان خوش امدید ! میدانید که این سفر به پیشنهاد نازگل بود . خوشحالم که اینجا را انتخاب کردید و خوشحالم که من مهماندار شما هستم . امیدوارم در این چند روز راحت وارام باشید و اگر چیزی کم و کسر بود به من بگویید. فردا ، که به نظر میرسد هوا خوب است ، به تماشای باغ میرویم و من کارهایی را که در این چند سال خودم در این مکان انجام داده ام ، نشانتان خواهم داد. حالا از شما خواهش میکنم غذایتان را میل کنید که بعد گویا نازگل با شما حرفهایی دارد . نوش جان )
من که همیشه غذا و غذا خوردن را دوست داشتم و ان را یکی از لذتهای زیبای دنیا میدانستم ، پیش از همه اغاز کردم ، و البته پیش از همه هم سیر شدم . مادرم همیشه میگفت تو مثل گنجشک غذا میخوری . نوک میزنی ، نمیخوری و دوباره ساعتی بعد دوست داری نوک بزنی . راست میگفت . شاید معده ام ظرفیت یک وعده غذای کامل را نداشت و خوشبختانه همین امر باعث شده بود هرگز چاق نشوم و هیکلم تناسب خود را حفظ کند .
پس از صرف غذا ، با کمک یار بخت ظرفها را به اشپزخانه ای که به شکلی زیبا درست شده بود ، بردیم . با خودم میگفتم با اینکه در این خانه زن نیست و مدیریتی زنانه وجود ندارد ، همه چیز چقدر حساب شده و با سلیقه است ! بعضی مردها از زنها بسیار با سلیقه ترند و شاید به همین دلیل در انتخاب همسر با مشکل مواجه میشوند ، چون زن این گونه مردان باید زنی استثنایی باشد نه زنی معمولی .
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
کابینت های اشپزخانه به رنگ گل بهی بود.من این رنگ را دوست داشتم. میزبلند زیبایی به همین رنگ در وسط اشپزخانه بود.که بر رویش سنگی تقریبا به همین رنگ کار گذارده شده بود.هواکش بالای گازفلزی وگردوپرده ها گلدار وترکیبی از رنگ سبز و گل بهی بود که زیبایی ویژه ای داشت. به هر حال،من که اصولا اشپرخانه را دوست داشتم وبیشتر اوقات علاقه مند بودم در اشپزخانه،انجا رابسیار ارام ودلپزیر یافتم من هرگز مسئول خانواده ای شلوغ نبودم که از اشپزی بیزار شده باشم: زیرا زنانی که هرروز وهرشب مجبورند برای چند نفر غذا بزند این کار را دیگر از روی میل رغبت نمی کنند و شاید همین اجبار است که علاقه انان را از بین می برد و از خلاقیت در غذا پختن ویا تزیین ظروف غذا بازشان می دارد و من این اقبال را داشتم که اگر غذایی درست می کنم، با لذت باشد. البته به جز غذاهای سنتی چندین غذای فرنگی وپیش غذاهای مختلف درست می کردم که اکثر انها کاملا ابتکاری بود و،به ویژه اگر میهمان داشتم، از این ابتکار و خلاقیت سود می بردم و راستش را بخواهید، از این بابت به خودم می بالیدم. باور کنید بندگان عشق ازهر خلاقیت وایثار وخدمتی وایثار وخدمتی لذت می برند. هرگز نباید کاری را برای انان اجباری کرد.اهل دل را به هیچ چیز نباید واداشت. انان از پیش خدا رسالتی دارد برای شما واگر درکشان کنید، حال وروز خودتان بهتر خواهد شد.در حالی که از اشپزخانه بیرون می امدم، قسمتی از یک شعر قدیمی ام را زیرلب زمزمه میکردم: نکته اگر بیام کنارت باشم،
روز وشب،سال وماه،
زندگیمون خراب شه،
همه ش خوراک وخواب شه،
سرزنش وعتاب شه؟!
هریک ازما باخود شیرینی و دسر وتنقلات اورده بودیم که ان شب پس ازشام شیرینی وچای خوردیم.ژان پردها را کنار زده بود تا ماه را ببینیم. راستی، ما درست درشب چهاردهم ماه،یعنی ماه کامل، رفته بودیم:در نیمه شعبان ودراواسط مهرماه وبهتر بگویم ،در شروع فصل پاییز. پاییزی که من همیشه به ان عشق می ورزیدم وازوصفش عاجز بودم. خدایا این همه رنگ رااز کجا اوردای؟!ایاطبیعت سبز است؟زرد است؟
سیاه است؟مهتابی است؟ چقدر زیباست!انگارازلابه لایدرختها کسی فریاد:
من ان پاییز سردم من ان زیبا زردم
انبوهیاز برگهای زرد درختان، مانند فرش، بر روی زمین گسترده شده و هوا بسیار دلچسب بود.
ژان پس از انکه همه در جای خود نشستند، با صدایی مردانه ورسا گفت ))دوستان،بهتراست به حرفهاینازگل گوش کنیم وببینیم چه خیالی برای مان دارد وبرنامه اش چیست؟))
خودم را جمع وجور کردم واز خدا خواستم کمکم کند تا بتوانم هر انچه را میخواهم بگویم، وهر انچه را باید بشنوم وهر انچه را می بینم و میشنوم بتوانم روزی بویسم. سکوت بر قرار وچشما به من دوخته شد)) به نام انکه هستی را افرید.دوستان عزیزم، خوش امدید و امیدوارم خوش تر برود. تا این لحظه شما تنهااسمهای یکدیگر را می دانید وشناخت ظاهری کمی ازهم دارید ومن چون همه شما را میشناسم وشما هم ما می شناسید، ابتداشمارامی شناسد،ابتدا شما را به همدیگر معرفی وبرنامه ای را که برای تان تدارک دیده ام، اعلام میکنم. البته چون شب اول است و ما خسته را هستیم، ادامه ان را بهشبهای بعدموکول می کنیم.))
همه،با تکان دادن سر رضایت خود را اعلام کردند ومن از خودم شروع کردم:
((ناز داران این چنین نازک ادایم می کنند
نازپرداز و به ناز ادر ندایم می کنند
ناز کردم با تو ای افسانه اسان طلب
کی خریدی ناز من،نازی صدایم
من،با نامی که شما می دانید،یکی از بندگان خدا هستم که در زمان خلقت خدا مرا زن افرید ودفتر زندگی ام را به دستم داد. کمی پیش از نیم قرن،هستی و زمان وروزگار را دیدم واگرچه بالطف به من می گویید چهره اندامت این را نشان نمی دهد،من باور وگاهی حتی احساس می کنم پنجاه هزار سال است دراین هستی رها شده ام وتعجب اور اینکه،گاهی برعکس،خیال می کنم تنها چند روزی است در زمینم وکودک وجودم فریاد گرسنگی دارد_ترجیح می دهم بیش از این نگویم و درباره خودم پس از شما بگویم بیشتر می خواهم بشنوم و در اخراز فراز ونشیبهای خود بگویم.((شما را در این مکان گرد اورده ام تا چند روزی را متفاوت با همه روزهای عمرتان بگذرانید وبی پرده وبی باک از هر چیزی سخن بگویید، خودراخالی کنید و اجازه روزی من گفته هایتان را بنویسم. به اینجا امده ایم تا به حرف دل گوش بسپاریم،موسیقی روح نواز بشنویم و از دوستیهای بی الایش و بی منظور و بی هدف لذت ببریم. (خواهش میکنم دستهایمان را به هم بدهیم و سوگند بخوریم و پیمان ببندیم صادق تر از همیشه باشیم . با خودمان و دیگران ، بی پروا و بی پرده سخن بگوییم و امیدوارم به نیروی بی کران عشقی که درون یکایک ما وجود دارد و همه ی ما را همچون یک وجود واحد به هم پیوند می دهد ، پی ببریم و باز هم به این جمله برسیم که عشق به راستی موهبتی الهی است . و نیز بدانیم مهلک ترین بیماری دنیای امروز محرومیت معنوی است ، لیک اگر به ندای عشق گوش فرا دهیم ، روابطی مثبت میافرینیم و از گوشسپردن به ندای نفس میپرهیزیم .)
دستها را در هم حلقه کردیم ، چشمها را بستیم و در دل سوگند یاد کردیم . امده بودیم که با صفا و به دور از هر گونه غل وغش باشیم . پاک به دنیا امده ایم ، پس بکوسیم پاک از دنیا برویم ، برای خودمان و برای همه .چند شمع طلایی رنگ در شعمدانی زیبا در میان سفره قدیر قد برافراشته بود و نور ملایم دلپذیری را پخش می کرد ، و البته شعله های اتشدان نیز بازتابی زیبا داشت .
در ادامه گفتم : ( حالا میخواهم شما را معرفی کنم . به هر حال ، من این برنامه را ترتیب داده ام و باید وظایفم را انجام دهم ، باقی را به خوتان واگذار میکنم تا انچه را میخواهید بگویید و انچه را نمیخواهید بر زبان نیاورید .

(1_ خانم بهار ...او زنی بود با تجربه هایی ارزشمند ، پرتلاش خوش اندام و ، به اعتقاد بسیار ف زیبا با گیسوانی زیباتر با خانواده ای سرشناس و متمکن و معتقد به اصول ، با زندگی پر ماجرا و در اخر تنها . ساکن در میان طبیعتی زیبا . هنوز هم تلاش و در نهایت موفق . میهمان نواز ، با سلیقه و با ابهت ، دارای کلامی اکنده از طنزی شیرین و گاهی بسیار معنی دار . او دو پسر و دو نوه داشت .)


(2_ خانم نوبر ... او زنی بود دارای چشمانی بین سبز و ابی و با حاتی خمار و مرموز ، اندامی حفظ شده و برخوردار از تحصیلات عالی در ایران و امریکا و دنیایی از تجربه و در کنار تجربه ها مطالعات و دانشی ارزنده در زمینه ی معنویت ، عرفان و راه حل های دلپسند برای پذیرش انچه هست و تبدیل ناخوشایندها به خوشایند ها . سخنرانی مسلط و میهمانی از ان سوی دنیا که حضورش برای ما غنیمت بود . او یک دختر بیست و چهار ساله داشت . )

(3_ خانم واله ... واله زنی بود به راستی زیبا با چشمانی به سبزی بهار . اندامی بسیار موزون ،متمول ، بیشتر واقعگرا با تجربه هایی بیشتر اجباری و نه اختیاری . ورزش دوست ، به ویژه یوگا . واله یک پسر بیست و پنج ساله و یک دختر بیست و یک ساله داشت . )

(4_ خانم دلارام ... او نیز زنی جذاب بود و علاوه بر فارسی ، دو زبان کردی و ترکی را به خوبی حرف می زد . از شخصیتی مستقل برخوردار بود و در عین حال که حساسیتهای زنانه اش را داشت ، مردگونه عمل میکرد . کمی چاق بود که به او میامد . او فرزندی نداشت .)

(5_ خانم مه رو ... او زنی بود که صورتش ، با دو چال زیبا روی گونه هایش ، جذابیتی خاص به او می بخشید . چشمان سیاه و مژگان بلندش از زیبایی بیشتر وی در جوانی حکایت میکرد . او هم کمی چاق بود و سعی داشت رژیم غذایی اش را حفظ کند . با دنیایی از خاطرات و پستی و بلندیهای زندگی ش . از ان سوی دنیا امده بود که بماند و با انکه همه چیز ، حتی فرزندانش ، را نیز در انجا گذارده و یکه و تنها و دست خالی امده بود ، به نظر می امد درونش از ماجراهای زندگی ش ارام تر بود و گویی در برابر سختیها و ناکامیها دیگر بی حس شده بود . او دو پسر و یک دختر داشت . )
(6_ اقای ژان ...ژان مردی بود با هفتاد سال سن ، مسیحی ، قد بلند و کشیده ، صورتی جذاب ، ریش و سبیل سیاه و سفید به هم پیوسته ، کم مو . دارای چشمانی نافذ ، صدایی دلنشین پر از تجربه های زندگی یک مرد و در اخر
، مثل همه ی انها یک خیال میکنند عمرشان هزار سال است و زندگی را فقط میگذرانند ، از فراز نشیب های مادی و معنوی در حیرت بود ، به عبارتی ، به سیم اخر زده و همه چیز و همه کس را تجربه کرده بود . دوستی خاصی میان ما برقرار بود و هر چند وقت یکبار ، تلفنی و به ندرت در یک مهمانی ، حال همدیگر را میپرسیدیم وبرای هم شری نداشتیم . از او هم خواسته بود م تجربه هایش ، توصیه هایش و نتیجه هایش را برایمان بگوید . البته ، حتما او نیز ، همچون بیشتر مردم ، مختصر میگفت و کمتر به جزئیات میپرداخت .


(7 _ اقای جاوید ... جاوید اهنگساز معروفی بود . مردی بود درشت اندام با موهایی بلند که از پشت بسته بود و همیشه هم لباس سفید میپوشید . او را خوب نمیشناختم ، اما از شعر خواندن و ساز زدنش میشد فهمید که مردی حساس است و با انکه مشکل بزرگی ندارد ، زندگی به این شکل برایش بس نیست . قرار بود در این چند روز ، به جز گفتن درباره خودش ، برای مان ساز بزند و مرا در دکلمه ی اشعارم و یا زمان خواندن اشعار حافظ همراهی کند . او یک فرزند داشت . )
( 8_ اقای محمد ... محمد مردی بود بلند بالا ، متمول و به گفته ی خودش ، در عین عیش و نوش ، دردکشیده و اکنون درمانده . چشمانش همیشه حیران بود و به دنبال چیزی میگشت و تصور میکرد زندگی اش را پیدا کرده است ، اما حیرانی اش حاکی از ان بود که سردرگم است و نا مصمم . پس از سالها از امریکا امده بود . او یک دختر و یک پسر داشت .)

( 9_ اقای فرامرز ... و اما فرامرز ، مرد عجیبی بود . او مردی معمولی نبود . جثه ای متوسط داشت ، چشمانی ابی و نافذ که شرافت و نجابت و حساسیت و اگاهی و ارامش از ان می بارید . او ، با نواختن دف ، ادمی را به دنیایی دیگر میبرد . زندگی خانوادگی خوب و ارامی داشت . همسرش شیرزن و مرهم زخمهای کهنه ی او بود . دو پسر خوش قیافه ی هنرمند در موسیقی داشت و زندگی بی تجمل و پاک . او یک پا نداشت ،درباره ی معنویت و ارامش درون ، و حتی ارامش جسم از طریق یوگا و نرمشهای ویژه تحقیقاتی کرده بود و مطالبی داشت که انها را با خلوص در اختیار دیگران میگذارد . او ، در این سفر ، مهره ی مثبتی بود ، ارامش و اعتماد به نفس او ، با وجود نقص عضوش ، همه ی ما را شرمنده میکرد . فرامرز انسانی دوست داشتنی و مهربان بود . )
( خب ، دوستان ، امشب فرصت زیادی نداریم . خسته ایم و بهتر است به موقع بخوابیم . از فردا پر برنامه خواهیم بود و قرار است این یک هفته پربارترین روزهای عمرمان باشد و ، به یاری خدا ، هنگام بازگشت سر و تنی پر ارامش و دلی پر از مهر و عشق را با خود ببریم ... حالا از شما میخواهم در دل نیت کنید و از حافظ بخواهید پاسخ نیت شما را بدهد و من برای تان با دیوان حافظ تفالی بزنم.)
دیوان حافظ را برداشتم . همه چشمهایمان را بستیم و پس از خواندن حمد وسوره ، حافظ را به شاخه ی نباتش قسم دادم که فال ما را راست بیاورد . پس از تمرکز ، کتاب را باز کردم و در میان ان حال و هوای زیبا و نوری زیباتر خواندم :

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیدهاست بو از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
چون من گدای بینشان مشکل بود یاری چنان سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند
زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند
شد لشکر غم بی عدد از بخت میخواهم مدد تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند
با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند


ساعت کمی از یازده شب گذشته بود که به اتقهایمان رفتیم تا هریک با حالی به خواب برویم . شب خوشی بود و این هنوز اغاز کار بود . من و بهار و نوبر در زیز پتوهای نرممان به خواب رفتیم .
نخستین پرتو خورشید که از لابه لای پرده بر صورتم تابید از خواب پریدم . در لحظات اول نمیدانستم کجایم ! بهار و نوبر هنوز در خواب بودند و من تردید داشتم که اگر از تخت پایین بیایم . ایا انان را بیدار می کنم یا بهتر است بیدار شوند ؟ دقایقی بعد اول بهار و بعد هم نوبر چشمانشان را گشودند و هر سه بر روی هم لبخند زدیم و در سکوت به هم سلام گفتیم . دیگر جزئت پیدا کردم ، از تخت پایین امدم ، ربدشامبرم را پوشیدم ، به حمام رفتم و با استحمام با اب نیم گرم ، حالم به راستی عوض شد. انان هم ، پس از من ، همین کار را کردند . از اتاق مجاور نیز صدای واله ، دلارام و مه رو که در حال برخاستن و استحمام بودند میامد . خوشبختانه این ویلا چهار حمام داشت که همه هم در نهایت تمییزی و سلیقه ساخته شده بود و از این بابت کم نداشتیم . دو حمام برای خانمها و دو حمام برای اقایان .
صدای صبح بخیر ها در راه رو می امد . کم کم سرو کله ی اقایان هم پیدا شد . طفلک یاربخت که انگار از وقت نماز بیدار بوده است ، صبحانه را بر روی میز اشپزخانه چیده بود . بوی شامه نو از قهوه و چای اماده اشتها را بدجوری تحریک میکرد . او حتی نان تازه هم اماده کرده بود .
یاربخت مسلمان بود و نماز میخواند و از اینکه در خانهی فردی مسیحی خدمت میکند اصلا ناراحت نبود . او اعتقاد داشت هر که به دین خویش ، و همیشه میگفت هر کس را در گور خویش میگذارند . من این پیرمرد با صفا را چقدر دوست داشتم وبا اینکه رخدادهای روزگار باعث شده بود در وجود هر مردی ابلیسی را ببینم که البته بدبینی مضری بود ، نمیدانم چرا در وجود یار بخت چیزی نمدیدم . هنوز نمیدانستم زن و بچه دارد یا در همین جا تنها زندگی میکند ؛ که التبه بعدا دانستم .
همه به دور میز صبحانه جمع شدیم و صبحانه ای لذیذ خوردیم . ژان ، از انجا که مسیحی بود ، قهوه رابیشتر از چای دوست داشت و با دستگاه قهوه جوش مجهزش قهوه ای خوش طعم و بو درست کرد و نفری یک فنجان به ما داد . متاسفانه من ، با انکه قهوه دوست داشتم ، نمیتوانستم بنوشم . نمدانم چرا قهوه با مزاج من سازگار نبود و به محض نوشیدن حال بدی پیدا میکردم .
ژان ، در حین نوشیدن قهوه ، گفت : ( بعد از صبحانه به باغ میرویم و تا صرف ناهار همان جا میمانیم . اگر تصور میکنید سردتان میشود ، ژاکتی با خود بردارید و کفش راحت بپوشید . )
ما هم همین کار را کردیم. البته ، من هميشه با كفش مشكل داشتم ؛ زيرا از نوجواني به پوشيدن كفش پاشنه بلند عادت كرده بودم و گويي بدنم سرازير شده بود . گاهي هم از درد ستون فقرات ميناليدم ؛اما باز پوشيدن كفش ورزشي برايم چندان عملي نبود و به همين دليل راحت ترين كفشم را كه پاشنه ي يكسره داشت ، پوشيدم و همراه ديگران به راه افتادم . به راستي كه باغ با فكر و زيبايي ويژه اي باغچه بندي ، گل ارايي و تزيين شده بود . جوي پرابي از ميان باغ ميگذشت كه اب قنات در ان جريان داشت و در نقطه اي به بركه اي ميريخت كه اطراف ان با سنگهاي بزرگ رنگارنگ به شكلي زيبا درست شده بود واب ، چونان چشمه اي طبيعي در ان جريان پيدا مي كرد . ژان يك كوزه ي بزرگ سفالي را در لبه ي بركه قرار داده بود كه نماد زيبايي بود . همان جا در دل ارزو ميكردم اي كاش دختري روستايي بودم كه مهم ترين برنامه روزانه اش اب اوردن از چشمه با كوزه ي سفالي بود . اما در يك لحظه به خود گفتم ،زندگي اي كاش نيست ؛ زندگي همين است كه هست ، حسرت و اي كاش نداريم ! خداوندا به انچه دادي و به انچه ندادي سپاس ميگويم و خداوندا مرا ان ده كه ان به.
نواي دل امگيز پيانويي از دور به گوش مي رسيد كه از ضبط صوت قوي و با كيفيت ژان بود. يادم امد سالها پيش شبي ، با شنيدن صداي پيانو از يكي از خانه هاي مجاور ، نوشته بودم :
نواي دل انگيز پيانو از پنجره ام به گوش ميرسد
و من خوب ميدانم كه يك عاشق ،
موسيقي خواستن را خلق ميكند.
عشق اين قدرت را به دستهاي او ميدهد كه بدون كلام و تنها با نواختن بگويد ،
دوستت دارم -
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
در باغ روان شدیم،در حالی که سلیقه ژان را تحسین می کردیم و زحماتش را می ستودیم.اوسلیقه شخصی را با زیباییهای طبیعی طبیعت درهم امیخته و مجموعه ای دلپزیر و زیبا افریده بود که می توانست منبع ارامش باشد .درختهای نارون تبریزی وچنار و سبزه ، ابهای روان نور پردازیهای ماهرانه در لا به لای درختان واستخری بیضی شکل باکاشیهای ابی فیروزه ای وحوضچه ای متصل به استخری بیضی شکل با همان کاشیهای فواره چند پر در میان ان وخلاصه همه چیز ،ارام بخش و ستونی بود. یار بخت سال خورده مهربان با یکسینی بزرگ اب میوه به ماه نزدیک شد و هر یک لیوانی برداشتم.
ژان گفت:((لطفا همراه من بیایید!))
پس از گذشتن از راهرویی باریک که اطرافش سراسر پوشیده از گل و سبزه بود ،به الاچیق رسیدیم ساخته شده از کنده های قطور درختان که روی انرا برگهای درخت مو پوشانده و در داخل ،دور تادور،سکوهایی سنگی بنا شده و بر روی انها کوسنهای راحت ، و گلدار زیبایی بود. از سقف الاچیق یک اویز طرح قدیمی اویزان و پیدا بود در شب ،نوری ملایم و شاعرانه دارد.
دروسط الاچیق میزی بود ساخته شده از همان کنده های درخت لیوانهای حاوی افشرده طبیعی میوه های باغ رابر روی میز گذاردیم و هر یک بر سکویی نشستیم . افتابی زیبا از لا به لای برگهای مو به درون الاچیق می تابید و گرمای مطبوع به ان می بخشید . هوای روز های اغازین پاییز نه سرد بود و نه گرم و هیچ یک از مانه از گرما ونه از سرما شکایتی داشتیم . اصلا امده بودیم شکایته یمان را از زندگی کنار بگذاریم و با انچه بوده وانچه هست کنار بیاییم..
پس از انكه ابميوه ايمان را نوشيديم ، در سكوتي چند لحظه اي ، من به سخن امدم و گفتم : ( دوستان عزيزم ! ضمن سپاسگذاري از ژان كه خانه يا ويلايش را در اختيارمان گذارده و ما را در اين فضاي زيبا گرد هم اورده است ، به شما خوش امد ميگويم و هفته اي سرشار از ارامش و رضايت را برايتان ارزو دارم . ارامش و رضايت پس از اين يك هفته را تا پايان عمر به خودتان مي سپارم و اين مسئوليت و رسالتي است كه خود شما ان را به عخده خواهيد گرفت ما براي اين به اينجا امده ايم كه ياد بگيريم چگونه در بازيهاي زندگي سهيم باشيم و احساس بازندگي نكنيم و برنده شدن نيز هدفمان نباشد ، تنها ياد بگيريم كه بازيگر خوبي باشيم ، مثبت و پذيرا و پر تحمل . همه ي شما را دوست دارم . پيشنهاد اين سفر از جانب من بود و همت و علاقه مندي از خود شما . صفا و صداقت اولين شعار ماست و ايجاد ارامش و رسالتي مثبت هدف ما . قرار بر اين است كه هر روز دو نفر از ما ، به ميل خود ، زندگي ، خواسته ها كمبود ها و افكارش را بازگو كند و روز اخر تبادل افكار و حرفهايي ديگر اختصاص ميدهيم . از لابه لاي گفته هايمان بيشتر و بيشتر به راز هستي و چرخ روزگار پي ميبريم كه اميدواريمان دستيابي به ارامشي بيشتر است . در اين گفت و شنود ، با اشعار هر چه مي خواهددل تنگت بگو ، و با نام خالق هستي و با سپاس از او ، از شما ميخواهم هر كدام كه اماده ايد شروع كنيد . ما سراپا گوش خواهيم بود و اگر لازم ديديم ، چيزي را يادداشت ميكنيم . )
چند لحظه سكوت برقرار شد . همه به هم نگاهي انداختند و سرانجام مه رو دستش را به علامت اعلام امادگي ، بالا برد . با تكان دادن سر سپاسم را از او نشان دادم ، سپس بر جايم نشستم و او را دعوت به سخن گفتن كردم .همان گونه كه پيش از اين نيز اشاره كردم ، مه رو زني نمكين بود با چشماني تيره و مژگاني بلند و دو چال جذاب بر روي گونه هايش و گيسواني خوش حالت . كمي چاق شده بود كه راضي نبود و سعي داشت تناسب اندامش را حفظ كند . ويژه در چهره اش هويدا بود و عجيب اينكه ،اين ارامش بر دشتي از توفان و هيجان و انفجار و پستيها و بلنديها خفته بود . من چون بيش از ديگران او را مي شناختم ، ارامشش را حاكي از ايمان قلبي و اعتقادات ويژه ي او ميدانستم . لباسي گشاد و بلند بر تن كرده بود و گردنبدندي بلند ، شبيه تسبيح عقيق ، برگردن داشت .
او با خنده اي نمكين به ما رو كرد : ( نميدانم احساسم را از اينكه در اينجا هستم چگونه بيان كنم . سخنران خوبي نيستم ، فقط ميتوانم با شرح زندگي ام از ابتدا تا كنون ، سرتان را به درد اورم . منتظر نتيجه هم نيستم . از اينكه سرگذشتم را براي شما ميگويم ترسي ندارم و ، راستش را بخواهيد ، گمان نميكنم در مورد شنيدن سرگذشت شما هم احساس خاصي داشته باشم . انگار در برابر همه چيز بي حس شده ام . اميدوارم اسمش را بي اعتنايي نگذاريد . به هر حال ، برايم فرقي نمكند . راحتي و ناراحتي را پذيرفته ام ، تلخ وشيرين را چشيده ام بار سنگين ساختنها و ويرانها را هم بر دوش كشيده ام .
(قصه ي من قصه ي عجيبي نيست ؛ شايد قصه ي بسياري از ادم هاست . هنوز كودكي بيش نبودم كه پدرم را از دست دادم و همراه برادرم ، در دامان مادرم كه روحيه اي قوي و جسمي پرتوان داشت ، بزرگ شديم . در ان زمان در حدود هشت سالم بود و برادرم يازده سال داشت . دختري حساس و فكور بودم . پدرم افسر ارتش و در اهواز رئيس مديران تير بود . روزي همراه چند نفر ديگر براي بازديد از سد كرخه رفته بودند كه در بازگشت ،خودرويشان كه يك جيپ ارتشي بود ، واژگون شد و ازميان ان چند نفر ، پدر من مرد . سهم او اين دنيا ، تنها سي سال بود و مادرم در بيست و هفت سالگي بيوه شد . پس از دوسال به تهارن امديم . مادرم براي اداره ي زندگي خود و دو فرزندش روزگار سختي را ميگذراند و من ، با اينكه كودك بودم ، نگرانيها ، ترسها ، تنهاييها و همه ي سختيهاي او را ميفهميدم و غصه اش را ميخوردم .
(پنج سال از فوت پدرم ميگذشت كه مادرم ازدواج كرد ، با مردي كه به نظر ميامد مسئول و مهربان است ؛ اما به هر حال پدر من يا هرمز ، يعني برادرم ، نبود . من او را دوست داشتم و هنوز هم براي او احترام زيادي قايلم . مادرم از او سه فرزند به دنيا اورد . شانزده سالم بود كه مادرم تصميم گرفت مرا براي ادامه ي تحصيل به خارج از كشور بفرستد . براي من تحول بزرگي بود و شوق و ذوق فراواني داشتم . با خوشحالي كارهايم را روبه راميكردم و نمدانستم دارم به غربتي عظيم ميروم . روزي اقوام و دوستان در فرودگاه بدرقه ام كردند و من راهي المان شدم . روزهاي اول گيج بودم ، در دبيرستان انجا احساس عجيبي داشتم و دلم براي همكلاسهايم در ايران و بيش از همه براي پسري كه برادر دوستم بود و من دوستش داشتم اما به دليل مخالفت خانواده ها و البته كمي سن مجبور به ترك او و ايران شده بودم ، تنگ شده بود . دوست دارم بدانيد دوازده سال داشتم كه دوستم كتاب لبه ي تيغ اثر سامر ست موام را به من هديه كرد . او نميدانست با اين هديه چه تحولي در من ايجاد ميكند و من مجذوب شخصيت لاري در ان كتاب شده بودم ، هميشه حرفهايش را مرور ميكردم و با روحيه اي كه داشتم ، از همان زمان به درون گرايي و عرفان علاقه مند شدم ، بي انكه بدانم چه راه درازي را در پيش دارم و چه سرنوشتي در انتظارم است .
(در نابستاني كه براي ديدار خانواده ، خويشان و دوستان به ايران امدم ، حميد ، همان پسري كه دوستش داشتم ، به ديدنم امد و با چشماني اشكبار بار ديگر از من تقاضاي ازدواج كرد كه باز هم با مخالفتها روبه رو شديم . تابستان خيلي زود به سر امد و اين بار مرا بخ انگلستان فرستادند ؛ باز هم محيطي نا اشنا و غريب و در واقع غربتي ديگر و متضاد با درون من . در انجا مشغول تحصيل در رشته ي طراحي لباس شدم .روزهاي سرگرم درس و كار و شبها به اتاق كوچكي كه اجاره كرده بودم باز ميگشتم . روزي سعيد ، برادر سيما در ايران دوست و همكلاسم بود و با هم نامه نگاري داشتيم و سعيد در لندن درس ميخواند و گاهي تلفني حالم را مي پرسيد ، زنگ زد و گفت ميخواهم تو را ببينم . از ايارن برايت پيغامي دارم . با هم در يك كافه قرار گذاشتيم كه او زودتر امده بود . وقتي رسيدم پس از سلام و بي مقدمه گفت مه رو ، تو بايد بروي ايارن و بعد سكوت كرد و من كه از اين حرف او تعجب كرده بودم ، گفتم من دوست ندارم بروم ؛ اما نه حالا ، درست در وسط درس و امتحان هستم و چرا بايد بروم ؟ و نميدانم چرا او ، بي هيچ مقدمه اي ، گفت برادرت در تهران تصادف كرده و مرده و مادرت به تو احتياج دارد.

(فقط خدا ميداند چه حالي شدم و چه باراني از تعجب و اندوه بر سرم باريد . در هواپيما همه ي مسافران متوجه من شده بودند؛ زيرا با صدايبلند گريه ميكردم و هرمز را صدا ميزدم . او در سانحه ي اتومبيل مغزش به كلي داغان شده بود . مطمئنم ميتوانيد تصور كنيد و قتي به خانه ي مادرم رسيديم چه غوغايي بود و مادرم گويي يكشبه پير شده بود . برادرم پسري ارام و متين بود و بر عكس من ، زندگي بي شر و شور و ارامي داشت و تا بيست و سه سالگي ، به جزمرگ پدر فاجعه ي خاصي براي او روي نداده بود . او خوش قيافه ، خوش برخورد و خيلي مهربان بود ...)
بي اختيار اشكهايم سرازير شد . مستقيم به مه رو نگاه نميكردم . حال و روزش را در ان زمان ميتوانستم مجسم كنم . يكي از شعر هايم را كه در سال 1358 به مناسبتي سروده بودم ، زير لب زمزمه كردم : و تو اي برادرم كه رفته اي از دست
غم بي تويي ديگر ،همه بر دلم بنشست
و تو اي جوان خوش پندار
كه دگر نمشوي بيدار
به شهادتت قسم ديگر
نه سلامتم ، چنان بيمار
كه ز ارزوي هستي من ، به خدا تني شدم بيزار
و تواي برادرم تنها
چه كنم كه باورم ايد
نه از اين پسم كني ديدار
و تو اي خموش و دلتنگم
نه وفا كند زمان با ما ، كه بر اين زمانه دل بندم
نه رها توانم از يادت ، كه بگويم از تو دل كندم
و تو اي عزيز جان بر كف
كه كنون لميده در خاكي
تو به سان چشمه ساراني
تو هميشه از گنه پاكي
و تو اي برادرم.
به تو اي اميد در برابرم
نهراسم از خدا
كه خدا چگونه برده پيش خود برادرم؟!
مه رو ، درح الي كه به نقطه اي خييره شده بود ، ادامه داد : ( در حدود بيست روز ،در ميان هياهوي ماتم و زاري روزگار گذراندم و در اين گير و دار ، شنيدم خبر ازدواج وحيد ، پسري كه دوستش داشتم ، ازرده ترم كرد و دلخسته . متحير از بازيهاي سرنوشت ، دوباره روانه ي انگليس شدم و اين بار دوره ارايش و زيبايي را گذراندم . سه سال همراه با افكاري سردرگم و دوري از همه چيز و همه كس گذشت و من تصميم گرفتم به ايران باز گردم .د فرودگاه مادرم ، شوهرش و خواهر و برادرهاي ناتني اام به خوبي از من استقبالكردند و باز هم در گوشه اي از خانه ي مادرم جاي گرفتم .
(پس ازمدتي ، در يك كارگاه توليدي لباس سرگرم كار شدم . رئيس كارگاه كه مردي متاهل بود ، دست از سرم برنمداشت و كلافه ام كرده مي كرد . به ناچار كار در انجا را رها كردم و در يك شركت وارد كننده ي لوازم ارايش كار گرفتم . در همان زمان بود كه مجيد به خواستگاري ام امد . من 26 سال داشتم و گمان مي كردم ديگر ميشود درست تصميم گرفت . با موافقت مادر و پدر ناتني ام ما ازدواج كرديم و با اين اميد كه سختيها رو به پايان است به خانه ي بخت رفتم . هنوز به رخت و خواب نرفته بوديم كه ديدم مجيد بر روي زمين بساطي پهن كرده است و مرا هم به نشستن دعوت مي كند. از ديدن منقل و وافور و لوله اي كه قهوه اي رنگ بود دانستم خداي بزرگ ! او معتاد است يا به هر حال ان قدر به اين كار علاقه اي دادرد كه حتي در شب زفاف هم نتوانسته است از ان بگذرد. خلاصه اينكه ، او شش ماه هر شب به اين كار ادامه داد و من پس از شش ماه ، با اشك و درد به خانه ي مادرم بازگشتم و معناي طلاق را فهميدم . مدتي نگذشت كه مطلع شديم او به جرم حتي قاچاق ترياك به زندان افتاده است .......)
مه رو چند لحظه سكوت كرد ، تنفسي بلند كشيد ، چند قطره اشكي را كه بر گونه اش بود پاك كرد . در همين حال لبخندي جذاب بر روي لبهايش نشسته بود كه نمدانم لبخند تمسخر بود يا ايهام ؟ لبخند رضايت بود يا چيزي ديگر ؟ نگاهي سريع به بقيه انداختم . ديدم نوبر بي صدا اشك ميريزد ، فرامرز بغض كرده است و ژان دست به سينه نشسته و منتظر شنيدن بقيه ي داستان مه روست . چشمان واله و دلارام از حيرت گشاد شده بود و نگاهشان را از مه رو بر نمداشتند ، گويي با خود ميگفتند سرگذشت ما از تو معمولي تر است . بهار ، محكم و متفكر ،به مه رو مينگريست . جاويد و محمد هم حال دگرگوني داشتند و من نيز ، با اينكه به دليل دوستي با مه رو داستان زندگي اش را ميدانستم البته نه با جزئيات ، ميتواستم حدس بزنم چه لحظات و روز و شبهايي را گذرانده و در مقابله با كمبود ها و سختيها چه حال و روزي داشته است . گذشته از اين ، ديگران نمدانستند بقيه ي راه او نيز دستخوش نوسانات فراوان بود ه است ، اما من كه ميدانستم ، دلم خواست اين شعرم را براي او يا براي ديگران بخوانم :
دختر اواره اي بر كوچه ي انديشه هايت مينشيند بست
مينوازد چنگ وُ ميخواند كه اري
زندگي اينست.
دختري اواره ام .با كولبار عشق
موج مسدودم
نه راهي بر دل دريا
نه خاري برت ن صحرا
تو اندوه از دلم برگير
تو در چشمان من بنگر
تو در گوشم نوايي خوان
تو من را از وراي عشقمان درياب
و يا
دست از دلم بردارو
مرا در سراب اين شكوه خواستن
تنها نرم بگذار.
مه رو كمي ارام گرفت. جرعه اي از اب ميوه اش را نوشيد و با اينكه از ديدن چهره ي ناراحت دوستانش ناراحت بود . ميدانست كه براي همين به اينجا امده ايم كه ناراحت شويم ؛ ولي سخت نگيريم ؛ كه اگر ناراحتيم اشك بريزيم و خود را خالي كنيم ؛ كه اگر ميتوانيم به درد هم برسيم و به يكديگر ارامش بخشيم.
با نگاهم از او خواستم اگر اماده است ادامه دهد و او سخنانش را اينگونه پي گرفت : ( به هر حال ، پس از جدايي و پايان گرفتن يك ازدواج شش ماهه ي نا مطلوب به فكر پيدا كردن كاري افتادم پس از مدتي ، براي گريم و صحنه ارايي فيلم هاي سينمايي انتخاب شدم . راضي بودم و درامد به نسبت خوبي داشتم . اما از انجا كه كار به شكل پراكنده بود و درامد ثابت و مستمر نداشت ، پس از مدتي با يكي از دوستان كه او هم در كار ارايش و زيبايي دستي داشت يك سالن زيبايي باز كرديم و در راستاي كارهاي ملكي و دكوراسيون و در استانهي 29 سالگي با علي كه مهندس بود اشنا شدم .
( به يكديدگر علاقه مند شديم يعني به گمان من عاشق شديم و خيلي زود تصميم به ازدواج گرفتيم . اين بار من خيلي باردارشدم . علي يك دفتر مهندسي داشت با چند كارمندو يك منشي .من با خاطري اسوده مشغول به كار بودم و شبها ني به خانه داري و اصطلاح شوهر داري ، ميپرداختم و مثل همه ي ادم هايي ، بي خبرو ناگاه از انچه قرار است اتفاق بيفتد .
(شبي علي به من گفت براي يك سفر كاري بايد به تايلند برود و من كه اين را موضوعي طبيعي تلقي كرده بودم ، با خوش وريي او را بدرقه كردم . چند روز بعد او ار تايلند زنگ زد و خبر سلامتي اش را داد . گفته بود به زودي برميگردد ؛ اما به جاي اينكه او برگردد ، گويي بخت از من برگشته بود . ماهاي بارداري همچنان سپري ميشد؛ اما از علي خبري نبود . از همكارش شنيدم كارش گير كرده و يا گويي به دردسر افتاده است ؛ اما پس چرا از او خبري نبود ؟
( يك روز كه سراسيمه به دفتر زنگ زدم ؛ يكي از كارمندان گوشي را بداشت . سراغ خانم منشي را گرفتم و او گفت ايشان مدتها است كه نيستند و به سفر رفته اند چرا سوزشي در دلم احساس كردم ؛ اما ان را بي دليل يافتم و به روي خود نياوردم . به هر حال ، انان هم از علي تقريبا بي خبر بودند و غير مستقيم ميدانستند فعلا نمتواند بيايد . اوضاع دفتر هم به هم ريخته بود و در حال فرو پاشي بود مات و مبهوت از اين زندگي كوتاه و از فرزنديك ه در شكم داشتم ، به كار و زندگي سرگرم بود و مادرم ، مثل هميشه ، نگرانم بود .
سرانجام ، شبي كه بايد فرا رسيد . به بيمارستان رفتم و پسرم اميد را در تنهايي و بدون پدر به دنيا اوردم . شايد لازم نباشد بگويم براي هر زني سخت و ازارنده است كه هنگام زايمان شوهرش بالاي سرش نباشد.)
مرتب با خودم تكرار ميكردم : ( خدايا توانم بده . صبرم بده ! ) ديگر داشت نفسم بند مي امد . دلم ميخاوست برخيزم و صورت مه رو را غرق بوسه كنم . اما نكردم و گذاشتم باز هم بگويد تا هر چه بيشتر تخليه شود چند تن از ما كه به هيجان امده بوديم سيگاري روشن كرديم و ليوان ابميوه را تا ته سركسيديم رنگ چهره مه رو پريده بود و گاهي با گردن بندش بازي ميكرد . مرور خاطرات گذشته دهانش را تلخ كرده بود ، به طوري كه يارخت ليوان ديگري اب ميوه براي او اورد . همه ميدانستيم بايد گذشته را رها سازيم ، به اينده نيز فكر نكنيم و در زمان حال باشيم .
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
اما در اين سفر ، قرار ديگر ان بود كه باشيم ، بگوييم و بشنويم . در ميان ما دو نفر بودند كه چندين سال به كار شفاي درون پرداخته و استاد شده بودند . نوبر و فرامرز ، پس از سالها مطالعه ، تحقيق ، مراقبه ، يوگا ، سخنراني و ممارست در اين رابطه همراه ما بوند تا ما بيشتر و بيشتر بپرسيم و بدانيم كه براي رسيدن به ارامش دورني چه كنيم ؟
با لبخندهايمان به مه رو فهمانديم كه خسته نشده ايم و دوست داريم بقيه ي سرگذشتش را هم بشنويم . مه رو ادامه داد :
( پسرم ، اميد در ميان به و حيرت افكار اشفتهي من متولد شد و به لطف خدا ، پسري سالم و طبيعي بود . دو ماه بعد كه من با كار و زندگي و بچه داري دست و پنجه نرم ميكردم و همچنان از علي بي خبر بودم ، زمزمه ي انقلاب در ايران اغاز شد . هر روز تظاهرات ، راهبندان خيابانها ، متوقف شدن كار در ادارات فرياد ها و شعار ها در خيابان و پشت بامها همه و همه از تحولي بزرگ و دگرگوني اي در زندگي ميليونها ايراني حاكي بود . به دليل همين وضعيت ، كار من سالن ارايش از رون افتاده بود و خانمها كمتر مراجعه ميكردند و در نتيجه ، از نظر مالي وضع چندان خوبي نداشتم .
روزي با دفتر علي تماس گرفتم . مردي كه گوشي را بداشت ، گفت دو سه ماه پيش او فقط يك بار با ما تماس تلفني كوتاهيي گرفته و گفته است ميتوانيد دفتر را ورشكسته اعلام و براي خودتان هم فكر كار ديگري بكنيد حال كه در ايارن اوضاع شلوغ است ، من تا مدتها نم ايم . انگار پتكي بر سرم كوبيدند شب كه به خانه امدم ، پسرم را از اغوش مادرم گرفتم به او خيره شدم و در دل گفتم من بدشانسم، تو ديگرچرا ؟ ولي او به من خنديد . مرا ميشناخت و مرتب به من ميخديد . مادرم ، با اينكه دلش خون بود ، مدام مرا به صبر و شكيبايي دعوت ميكرد و در هر نمازش برايم دعا ميخواند . خواهر و برادرهاي ناتني ام . انصافا مرا دوست داشتند و با من و اميد مهربان بودند و هنوز هم هستند.
تظاهرات و شلوغيها روز به روز در خيابانها گسترده تر ميشد و حكايت از انقلابي عظيم داشت . كم كم همه چيز در مملكت رو به تغيير ميگذاشت و اين تغيير بسيار اشكار بود . اميد چهار ماهه بود كه روزي براي خريد وسايلي براي ارايشگاه به مركز شهر رفته بودم با وجود وضع غير عادي در مملكت و به خصوص در خيابانها ،مردم زندگي عاديشان را هم ادامه ميدادند ؛ خريد و فروش ، كار و تفريحدر ميان جمعيت ميرفتم كه چشمم به چشم اشنايي افتاد . خدايا ، من اين نگاه را ميشناسم ، اين مژگان را ميشناسم. ان مرد ريش پرپشتي داشت و حالم چهرهاش را از درد و خستگي و دوريو كلافگي حكايت داشت . نمدانم چرا به او خيره شدم و او هم نگاهش با من تلقي كرد . چيزي در دست داشت كه بعد ها فهميدم چند سكه براي فروش به بازار اورده بود . لحظات سكوت در هم شكست و من از ميان مردم فرياد زدم :(علي ! ...) و او اهسته تر از من ، از ان سوي خيابان گفت : ( مه رو ...) با قدمهايي سريع به سويش رفتم و هر انچه خشم و غضب و گلايه اي كه داشتم ، فرو خوردم و فقط گفتم: سلام ، حالت چطور است ؟) سرش را به زيز انداخت و گويي من شكستنش را شنيدم و ديدم . ( خداوندا ، اگر به پاسخهاي هستي ايمان بياوريم ، هرگز در بي ازار و ازردن برنمي اييم . )
( نگاهم كرد و پرسيد : خودت چطوري ؟)
( در جواب گفتم : ( من و پسرمان خوبيم اميد با اينكه تو را نميشناسد ، گويي نگاهي پرسشگر دارد و انگار پدر ميخواهد . )
(علي سرافكنده از من خواست به كافه اي برويم و حرف بزنيم . نمدانم چه شد بي اختيار دنبالش به راه افتادم . در اولين كافه نشستيم و سفارش قهوه داديم . صداي هياهوي مردم و شعار ها از خيابان به گوش ميرسيد و او را مضطزب ميكرد. براي من همه چيز عادي شده بود و از هيچ چچچيز نه ميترسيدم و نه نگران ميشدم . من از كودكي به طعم سختيها عادت ديرينه داشتم . تا چند لحظه هيچ كدام نميتوانستيم حرفي بزنيم . عاقبت علي سكوت را شكست و بي مقدمه گفت : ( مه رو اين توان را در خود ميبيني كه مرا ببخشي ؟ من اشتباه كرده ام اشتباه پشت اشتباه و بي كس و مفلوك بازگشته ام )
( از او پرسيدم : چه شد كه بي خبر رفتي و چرا ازخودت به خبري ندادي ؟ ايا گرفتار شده بودي ؟)
نگاهش را به روي فنجان قهوه پايين انداخت و گفت :ان هم چه گرفتاري اي ! يك گرفتاري خودساخته و نابخردانه . مه رو ، ميدانم من در حاد ادمي قاتل گناهكارم و احتياج دارم كه مرا ببخشي . به حد كافي روزگارم سياه شده است . )
( از او خواستم ماجرا را برايم تعريف كند و بعد از اينكه قول گرفت حماقتهايش را ببخشم و بيش از اين خودم را نيازارم ، داستانش را گفت . خلاصه اش ميكنم . او ، همزمان با من با خانم منشي روابطي برقرار كرده بود به قصد تفريح با هم به تايلند رفته بودند اما از انجا كه او هم مثل من حامله شده بود ان قدر در انجا ماندند تا دخترك فرزندش را به دنيا بياورد . دار و ندارش را در اين سفر خرج ميكند و از روي ناچاري به ايارن برميگردند . خانم منشي حالا در خانه ي مادرش بود و بچه اش در اغوش داشت . علي كه كار و درامدش را از دست داده و همه ي پولش را خرج كرده بود ، حالا اواره و سرگردان به بازار امده بود تا اخرين دارايي اش را كه چند سكه بود بفروشد . مي گفت : ميدانستم تو كار ميكني و درامدي داري . سه هفته است كه برگشته ام اما از خجالتم نميتوانستم با تو تماس بگيرم. مه ، رو تو را به خدا در دلت فحش بارانم نكن ! من خود به خود در جهنم هستم و در اتش اشتباهاتم ميسوزم . ميدانم لياقت تو ا نداشتم و ندارم. مرا به بزرگواري خودت ببخش.
پرسيدم : حالا ميخواهي چه كني؟
علي گفت : نمدانم ، به طور موقت در خانهي يكي از دوستانم زندگي ميكنم ، نه مسجد دارم و نه ميخانه را . اواره ي اواره ام .
مه رو با مكثي كوتاه رو به ما گفت : باور كنيد در ان لحظه من خدا را ديدم و وجود لايزالش را حس كردم . در ته دلم از بدبختي اش كمي خشنود بودم ؛ اما براي من چه تاثيري داشت ؟ به او گفتم : من كيستم كه تو را ببخشم ، اگر ميخواهي اسوده باشي ، بايد كاري كني تا خداوند تو را ببخشد . بعد كيفم را برداشتم و به سرعت از كافه بيرون امدم ، ان هم با دلي شكسته ، خيالي اشفته ، حالي پريشان و اينده ي نامعلوم .
مه رو اشك نمريخت اما همه ي اجزاي صورتش گريان بود . اين بار از ياربخت تقاضاي يك ليوان اب جوش با يك ليمو كرد . دستهايش كمي لرزش داشت و نگاهش هزاران راز نهفته و ناگشوده. اما باورك نيد باز هم در صورتش خونسرديو ارامشي عجيب به چشم ميخورد .
به او گفتم : مه رو جان براي اينكه كمي از خستگي دربيايي از جاويد خواهش ميكنم با تار مرا همراهي كند و من شعري را كه در اينجاي داستانت به ذهنم امده و تا حدي وصف حال است ، بخوانم .
جاويد سازش را برداشت و باحالي خراب ، يا اباد ، پس از شنيدن داستان مه رو ، از دل نواخت. هر انگشتش بر روي سيمهاي تار صدايي ميافريد و من شعري را كه در بهمن ماه 1362 سروده بودم ، خواندم :
كار جنون ما به تماشا كشيده است
من در كوير سكوت غرقم و او
كارش به صحراي بي كسي كشيده است
من خويشتن خويش را به سخره ميگيرم
او بي خيالي از دل من به كجا پر كشيده است ؟
دنيا چه كوچك و فاني است براي من
وين روزگار فاني براي او به درازا كشيده است
ديگر اعتماد چه بايد زيست
اين سان كه باورم ز دلم پر كشيده است
ديگر همدم روزهاي شبابم نيست
ان كس كه جواني ام را به اخر كشيده است
گيرم كه اب رفته به جوي باز ايد
ان هرزه دل همه ابها را سركشيده است
هر لحظه با ياد او به تمنا رسيده ام
ليك غافل كه او دگري را به بر كشيده است
هر شب طلوع پاك او در عمق بي كسي
بر اسمان صاف دل من اسمانم و نه طلوع خواهد كرد
او مرده است در من روحش به فنا پر كشيده است
مينويسد چه كسي يا چه كسي ميگويد
كه نميميرد عشق ، عشق هم ميميرد.
مه رو از اينكه يكي از شعر هايم را برايشان دكلمه كرده بودم ، بار ديگر تشكر كرد و ديگران هم خشنودي شان را از حال و هواي شاعرانه ي همراه با ساز اعلام كردند.
ژان كه تا ان لحظه ساكت بود و گوش ميكرد ، گفت : بچه ها تا ظهر چيزي نمانده. بعد از شنيدن سرگذشت مه رو ، كمي دورتر از الاچيق منقل كباب پارتي داريم . ياربخت در درست كردن جوجه كباب استاد است . )سپس از يار بخت خواست براي مان ميوه بياورد و ياربخت هم در يك چشم بهم زدن ميوه را اورد كه هم ظرفش زيبا بود و هم ميوه هايش.
من از اينكه ژان ما را بچه ها خطاب كرده بود ، خنده ام گرفت ، زيرا همه ي ما بچه ها نيم قرن اول زندگي را پشت سر گذاشته و با فاصلهي دو سه سال ، در نيم قرن دوم زندگي مان بوديم .
مه رو با خونسردي چند حبه انگور برداشت و خورد و چون همه را منتظر شنيدن بقيه ي سرگذشت خود ديد ، ادامه داد : دوستان ، بعد از ان روز ، علي چند بار تماس گرفت و حال من و اميد را پرسيدو يك روز هم خواست مرا ببيند و من ، با انكه چنداني اشتياقي نداشتم ، پذيرفتم . در سالن ارايش ، يعني محل كار من ، قرار گذاشتيم . ان روز ، پس از راه انداختن مشتريها ريال خسته تز از هميشه بودم و حال چندان خوشي نداشتم . از خودم ميپرسيدم ايا اوديگر چه ميخواهد بگويد ؟ اين بار چگونه ميخواهد ازارم دهد ؟و تشويش درونم به من ميگفت فاجعه اي ديگر در راه است . 0 علي ، برخلاف عادت هميشگي اش كه بدقول بود ، ان روز سر ساعت امد . ريشش درامده بود و لباس چروكي بر تن داشت . درست به خاطر ندارم چگونه شروع كرديم ، همين قدر بياد مي اورم مه از من تقاضاي عجيبي كرد . او گفت اگر ميتوانم مدت كوتاهي بچه اش ، يعني بچه ي خانم منشي رانگه دارم تا او فكر به حالش كند. مادر دخترك كه هرگز نامش را ندانستم ، يا نخواستم بدانم ، به او فشار اورده بود كه بچه اش را به پدرش بدهد و خودش ازدواج كند . بنابراين خانم منشي هم از علي خواسته بود كه فرزندش را ببرد و علي هم كه از من سياه بخت تر و ديوانه تر كسي را نيافته بود ، ار من كمك ميخواست . ( برسرش فرياد كشيدم : هيچ ميفهمي چه ميگويي ؟ تو هنوز پسرت اميد را نديده اي.ك دام پدري اشتياق ديدن فرزندش را ندارد؟چطور ميتواني چنين چيزي از من بخواهي؟)
( و ان روز من گريه ي واقعي مردي خميده پشت را ديدم . او به گريه افتاد و ملتمسانه از من خواست فقط دو سه هفته ، از بچه اش نگهداري كنم و گفت باور كن روزي همي خوبيهاي تو را جبران يمكنم . دو روز بعد ، در ميان چشمان پر حيرت مادرم و ناپدر ايم ، دختر كوچكي را كه همسن اميد بود به خانه بردم . سارا دختر زيبايي بود با چشماني روشن ومدام ميخنديد ، گويي ما را از تنفر داشتن از خود بر حذر ميداشت .
(اميد و سارا كم كم همديگر را ميشناختند و براي هم صدا در مي اوردند . در اين مدت ، چند بار اميد و سارا به محل كارم بردم و علي براي ديدن ميامد و مثلا در بچه داري به من كمك ميكرد گاهي براي انها چيزه ايي ميخريد . فقط خدا ميداند در ان زمان چه افكاري از ذهنم ميگذشت و چه احساساتي در دل ازرده ام داشتم . اما مطمئن بودم كه اين زندگي ، زندگي من نيست و روزي قيچي تيز من خواهد ان را بريد .(پس از يك ماه ، علي سارا را برد و در خانه ي كوچك مادرش ساكن شد و بچه را موقتا به او سپرد . من تقاضاي تلاق دادم و او ، برخلاف ميل باطني اش ، البته به گفته ي خودش ، موافقت كرد ؛ زيرا ميدانست من ديگر براي او هيچ چيز نخواهم شد ، نه عشق نه زن نه معشوقه و نه حتي يك همخانه . روزگار من و اميد و خانواده و ارايشگاه در ميان شلوغيها و تظاهرات و پيشرفت گام به گام انقلاب و هر روز خبر و تحولي تازه ميگذشت .چگونه اش مهم نيست ، فقط ميگذشت .
(همان طور كه گفتم ، به دليل وضعيت بحراني مملكت ، كار ارايشگاه رونق چنداني نداشت . دوستم مينا كه شريكم بود ، از اين وضع شكايت داشت و از اوضاع ترسيده بود . او روزي به من گفت : مه رو من با يكي از دوستانم در پاريس تماس گرفتم او ميتواند براي ما دعوتنامه بفرستد . ما در پارييس ميتوانيم كار كنيم و با فروش اينجا ، در انجا براي خودمان كار و زندگي كنيم .)
(در روزهاي جواني ، غربت اروپا مرا اذيت كرده بود ؛ ولي حالا دوست داشتمن بروم . از همه چيز خسته بودم . در ايران هميشه برايم اتفاقهاي ناگوار ميافتاد و مرا ازرده بود . تنها چيزي كه در ان زمان مرا سر پا نگه ميداشت ، شركت در برخي كلاسها يا انجمنهاي عرفاني بود كه برخي حرفها و سخنرانيهايش ارامم ميكرد ، مثل اين جمله ها :
1- بياموزيد دنيا را براي رفع جداييها ببينيد .
2 - براي ديدن دنيا راه ديگري هم وجود دارد و ان را بيابيم.
3 - تنا هنگامي كه به نداي عشق گوش ميدهيم ، ميتوانيم روابطي مثبت بيافرينيم .
4 - پيوسته ميتوانيم عشق را به جاي ترس انتخاب كنيم .
( با اينكه خسته و دل ازرده بودم ، نمدانم چرا اين حرفها ارامم ميكرد و احساسم اين بود كه حتما اين حرفها از پس تجربه ايي مي ايد و پيش از من هم كساني ازرده يا ازرده تر بوده اند .
( به هر حال ، پيشنهاد مينا را پذيرفتم و با هم مشغول جمع اوري و فروش وسايل و گرفتن ويزا شديم . مادرم مخالف بود ؛ اما من ، مثل هميشه ، او را مجاب كردم. گذشته از اين ، او ميدانست من ديوانه تر از انم كه اگر تصميمي ميگيرم ، درست يا غلط ، ان را به اجرا در مي اورم . اميد به حدود دو سالگي رسيده بود. گه گاه تلفني از علي خبر داشتم . در استانهي ازدواج ديگري بود ، ميدانست ميخواهم با اميد بروم . ميگفت كارم را دوباره شروع كرده ام ، همين كه بتوانم براي اميد پول ميفرستم ، كه البته ديگر برايمن فرقي نميكرد ، چون او پدري بود كه حتي تولد و رشد فرزندش را نديده بود !
(انقلاب در ايران به سرعت پيش رفت و اوضاع به كلي دگرگون شد . شاه و خانواده و اطرافيان و همه كس و كاهايش از ايران رفتند . حكومتي اسلامي در مملكت برقرار شد ؛ اما هنوز كاملا مستقر نشده بود كه در ميان بدرقه ي خانواده ، من و مينا و اميد سوار هواپيما شديم و به سوي پارييس پرواز كرديم . راستي ، ادمي در جواني چه جراتها و جسارتها و بي باكيهايي دارد ! اصلا تصور- نميكردم ممكن است راه دشوار باشد و يا اگر هم بود ، براي من دشواري ديگر جزئي از زندگي ام شده بود . چه فرقي ميكرد ؟ !
( در فرانسه قوانين حاكم براي خارجيان هنوز چندان سخت نبود و در ان مهد دموكراسي توانستيم اپارتماني بگيريم و با پول فروش سالن ارايشمان براي مدتي خيالمان راحت بود . من و مينا در يك ارايشگاه كار گرفتيم و هر كدام ، به قول انها ، يك صندلي و مشتريهاي خودمان را داشتيم و با اينكه زبان فرانسه نمدانستيم ، با انگليسي كارمان را راه مي انداختيم . اميد هر روز صبح به مهد كودك مي بردم و هر عصر تحويلش ميگرفتم .
(مينا چندان حوصله ي بچه نداشت . او هم از شوهرش جدا شده بود ؛ اما بچه نداشت و گاهي از سر و صداي اميد كلافه ميشد . اما به هر حال چاره اي نبود و من گاهي از اينكه او از وجود اميد ناراضي بود و من نميتوانستم براي تفريح همراه او بيرون بروم و او ناراحت مي شد ، دلم ميگرفت . ولي چيزي نميگفتم و سعي كردم به جاي انكه رفتارم جدايي بياندازد ، پيوند و همدلي بيافريند . اينها را در كلاسهاي شناخت درون و عرفان اموخته بودم و خدا را شكر ميكردم كه گاهي قادر به انجام دادنش بودم . جذابيتهاي شهر پارييس مانع از ان مي شد كه افسردگيهاي عميق درونم و بيشتر و بيشتر شود اما سختيها و مشكلات زندگي در كشوري غريبه با معيار هاي قانوني خودش نيز كم نبود .
( اميد به انجا عادت كرده بود ؛ اما بر عكس او ، من كه هنوز به هيچ جا عادت نكرده بودم ، ساعت بيكاري دستش را ميگرفتم و براي گردش ، به پاركها و جاهاي زيبا ميبردم . مينا تفريحاتش را از من جدا كرده بود ؛ و حق هم داشت او زني ازاد بود ، بدون مسئوليت يك بچه كه كم نبود . علي ، برخلاف قولش ، هيچ پولي براي ما نفرستاد و من به تنهايي همه بار مخارج زندگي و اميد را بر دوش ميكشيدم . از حال روز او چندان خبري نداشتم ، ميتوانستم حدس بزنم با زندگي جديديش و با فرزندي ناخواسته از زني ديگر چه حال و روزي ممكن است داشته باشد ؛ نه چندان مطلوب . و به دين ترتيب دو سال گذشت .....)
در حالي كه در چشمان مه رو خيره شده و مثل همه منتظر بقيه ي داستانش بودم ، زمزمه كردم :
روزگاران درازي است و من تنهايي ،
دل به همباخته ايم .
مونسم اشك غريبانه ي سرد ،
همدمم يك دل ديوانه ز درد .
همه را ميشنوم ، ميبينم
هيچ را ميبلعم .
مه رو نگاهي به من انداخت ، اب دهانش را فرو داد و گفت : شايد باور نكنيد ، سخت ترين و غم انگيزترين قسمت زندگي من تازه از اينجا اغاز مي شود . دوستي داشتم به نام شيده كه در ژنو زندگي ميكرد . او كه شوهر سوئيسي و دو فرزند داشت ، از من و اميد دعوت كرد براي تعطيلات به انجا برويم . اشنايي در يك اژانس هوايي براي من و اميد بليت ارزاني تهيه كرد و
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
غروب روزجمعه اي من و اميد عازم فرودگاه اورلي شديم تا شنبه و يكشنبه را در ژنو بگذرانيم . در فرودگاه و در صف تحويل چمدان ايستاده بوديم كه اميد گفت : مامان ، مامان اين اقا دارد تهراني حرف ميزند !
( من برگشتم . مردي در پشت سر ما بود كه با مرد ديگري فارسي حرف مي زد . لبخندي به هم زديم و او هم سريع فهميد كه ما ايراني هستيم . وقتي نوبت ما رسيد ، او گفت : اجازه بدهيد چمدانتان را روي دستگاه بگذارم . )
و من كه در طي سالهاي سختي جسمي و روحي گاهي كمر درد رنج ميبردم ، از او تشكر كردم . چون پشت سرهم بوديم ، صندلي هايمان در هوپيما هم در يك رديف بود . او مردي بلند قد ، اراسته ژ|، نسبتا خوش قيافه و مودب بود . طبيعي است كه در هواپيما شروع به حرف زدن با هم كرديم .اسم من و اميد را پرسيد و خودش را مهداد معرفي كرد . او ، به گفته ي خودش ، يك تاجر بين المللي بود و در حدود بيست سال ميشد كه از ايران دور بود .خانواده اش در ايران و در يكي از شهرستانها زندگي ميكردند . او هيچ لهجه اي نداشت و به انگليسي و فرانسه مسلط بود . وقتي از نوع كارش پرسيدم ، گفت : ( من سالهاست اشاي انتيك را ميخرم و ميفروشم و از جايي به جاي ديگر ميروم ؛ اما محل زندگي ام پارييس است . )
او وقتي فهميد من و اميد هم در پارييس زندگي ميكنيم ، شماره ي تلفنم را گرفت و شماره ي خودش را داد و گفت اگر كاري باشد در خدمتم . مدت پرواز كوتاه بود و پيش از انكه حرفهايمان تمام شود ، ژنو رسيديم .مهرداد گفت : من در اين دو روز بسيار گرفتارم ؛ اما اگر توانستم با شما تماس ميگيرم ، و اگر نه در پارييس با شما تماس خواهم گرفت . شماره ي شيده را به او دادم و نمیدانم چرا احساس كردم شايد نقطه ي اتكايي براي من و اميد باشد .
(دو روز بسيار خوشي بود . اميد با پسرهاي شيده بازي ميكرد و براي من هم تنوع جالبي بود . ژنو ارام تر از پاريس بود و من در انجا احساس امنيت خاصي ميكردم . به هر حال ، از انجا كه همه چيز به سرعت تمام ميشود ، ان روز هم زود گذشت و من و اميد يكشنبه شب با خستگي دلپذيري به خانه رسيديم . مينا خانه نبود و مثل من هميشه دير ميامد .
دو روز بعد، پيش از اينكه سركار بروم ، مهرداد تلفن كرد و از من خواست با هم شام بخوريم و من كه به خاطر اميد در ترديد بودم ، گفتم تا ظهر به شما خبر ميدهم . به نظر ميرسيد او مرد پر مشغله و گرفتار كار است و من بايد اين را در نظر ميگرفتم كه او هر روز يا هر شب بي كار و يا در پاريس نيست. از مينا سوال كردم و او گفت امشب در خانه ام . از بابت اميد خيالم راحت شد و ظهر به مهرداد خبر دادم كه ميايم.
هنوز جوان بودم و با وجود مقداري بدبيني كه داشتم ، هنوز اثاري از انگيزه ي زندگي و هيجان را در خود مي يافتم . بيش از هميشه به سر و رويم رسيدم و هنگامي كه در اينه از خود احساس رضايت كردم ، از خانه بيرون زدم . در مترو با خودم فكر مي كردم ايا او با همه فرق دارد ؟ بله ، او با همه فرق داشت ؛ ان قدر فرق داشت كه من امروز در حضور شما هستم . با مهرداد در ميدان اپرا قرار ملاقات داشتم ،در كافه اي كه زيبا و هميشه از صبح تا شب شلوغ و ميزهايش هميشه پر بود . مهرداد از قبل ميز رزرو كرده بود . شيك و اراسته امده و ظاهرا از اصول قرار گذاشتن ، برخورد و احترام و پذيرايي از يك خانم اگاه بود . شام در فضايي بسيار دلپذير با نورهاي ملايم و موسيقي روح نواز اغاز كرديم .از حال خودم خنده ام ميگرفت ؛ گويي هنوز دختر بچه ام ، اميدها و ارزوها داشتم و با خوشبيني از همه چيز لذت ميبردم . در ان لحظه همه سختيهاي گذشته را فراموش كرده بودم . در اين دو سال ، من هر هفته به كلاسي در پاريس ميرفتم كه در ان سخن از مهرورزي و عشقو عرفان و بخشايش بود به نام ( اگر ميخواهيم به كمال برسيم ؟ ) و در روحيه ي من تاثير به سزايي گذاشته بود .
( وقتي پيشخدمت ظرفهاي شام را برد و براي دسر سوال كرد ، مهرداد به او گفت براي دسر كمي صبر ميكنيم . احساس كردم او حرف و يا حرفها دارد ؛ كه داشت . عمق چشمانش حكايت از غم يا سرخوردگي يا به هر حال نوعي افسردگي داشت . حدسم اشتباه نبود . وقتي كمي صميمي تر شديم ، او گفت: مه رو ، من در حال حاضر حال چندان خوشي ندارم . با زني در واقع سالها زندگي ميكرديم. او يك فرانسوي بود تا مدتها روزگار نسبتا خوبي داشتيم تا اينكه من به تدريج اعتمادم را به او از دست دادم ؛ هم مادي و هم معنوي. گاهي اوقات از غيبتهاي مشكوك او به هراس ميافتادم و از مخارج زياد او به تنگ امده بودم و در اين اواخر هم به كلي احساس كردم او همه گونه از من سو استفاده ميكند عاقبت يك روز كه به خانه امدم ، ديدم نامه اي برايم روي ميز گذارده بود و اثاري از وسايل شخصي و لباسهايش نبود ؛ همين طور هم از دو مجسمه ي انتيك كه من براي كارم خريده بودم . مجسمه ها خيلي قيمتي بودند . او مختصر و با لحني نا نهربان نوشته بود :
( مهرداد ، من براي هميشه ميروم . متاسفم ؛ ولي من ديگري را دوست دارم و ديگر نميخواهم با تو ادامه بدهم. جواهراتم و مقداري پول و مجسمه ها را برداشتم ، زيرا حق من است . چند سال را با تو گذرانده ام و انها را حق خود ميدانم ، راستش زندگي با تو ديگر براي منمفهومي ندارد . حداحافظ . ژانت

ابتدا ميخواستم به پليس خبر دهم ؛ اما ديدم حوصله اش را ندارم و از كارهاي ديگرم كه ان موقع رونق داشت باز مي مانم . از اين قضيه دو هفته ميگذرد و من هنوز گيج و ماتمو در لحظه ي اول اشنايي از تو خوشم امد ، به خصوص كه فهميدم تنهايي و مسئوليت يك فرزند را به عهده داري و با خود گفتم ، خدايا زن ايراني هميشه وفادار تر و فدا كار تر از زن اروپايي است يا تنها مه رو تا اين حد از خود گذشته است ؟
او با اين حرف اثار بدبيني اش را نسبت به زن ظاهر كرد و من كه خود بدبيني شديدي نسبت به مردها داشتم ، دلم به شور افتاد و ديدم كار سخت است . در كلاس مكتب كمال به ما گفته بودند ، زندگي بر ما تحميل شده است ، راه تحمل را دريابيم . وقتي به خانه امدم ، مثل هر شب دعا كردم . خداوندا بندگانت را به راه بياور و كاري كن هميشه به ياد بياوريم لحظه هاي زيبا را و به خاك بسپاريم تلخي ها را !
مهرداد مرتب با من تماس ميگرفت و مهرباني ميكرد . از اميد ميپرسيد ؛ اما چندان استقبالي از او نميكرد . گاهي به او حق ميدادم ، او هرگز فرزندي نداشت تا بداندعشق مادر يا پدر به فرزند چيست ؟ وگاهي هم حرص ميخوردم كه او چرا با اميد مهربان تر از اين نيست ؟ روزها و شبها ميگذشت و ما دست كم هفته اي دو سه بار همديگر را ميدديم . حرف ميزديم ، شام ميخورديم ، به اپرا ميرفتيم و روابط ما اگر نه عاشقانه، اما روابطي دلنشين بود . خانواده ي مهرداد شهرستاني و مذهبي بودند و هميشه ارزو داشتند مهداد به ايران بازگردد و با دختري ايراني ازدواج كند . اما او ان قدر از اين كار طفره رفته بود كه حالا 49 سال داشت و خانواده اش هم ديگر زياد اصرار نميكردند.
شبي سر ميز شام كافه اي در بلوار مونپارناس ، مهرداد گفت : مه رو ، امشب ميخواهم با تو جدي حرف بزنم . راستش را بخواهي ، من به زنها ي خارجي و به بسياري زنهاي ازاد تنها ي ايراني در اينجا بدبينم . در يان يك سال و نيم كه تو را ميشناسم ، نقطه ي ضعفي از تو نديدم ، به خصوص كه هميشه با پسرت به سر ميبري و نجابت و فداكاري تو براي من اهميت دارد .به هر حال ، من مردي ايراني و شهرستاني هستم و تعصب دارم .
(راستش دردلم از اين حرفها خوشم اومد و به او لبخند زدم . مهرداد گفت : ميخواهم با تو ازدواج كنم ! ايا تو حاضري ؟)
( به نظرتان براي زني مثل من ، دلخسته و لدون توان مالي خوب و يك بچه كه ايد او را به عرصه ميرساندم و اهل روابط ازاد و بي محتوا با اين و ان هم نبودم ، چاره ي ديگري به جز قبول پيشنهاد مهرداد بود ؟ ان شب ، با جواب مثبتي كه به مهرداد دادم ، راحت تر از هر شب خوابم برد .پس از چند روز به تكاپو افتاديم كه وسايل عروسي را فراهم كنيم . مهرداد وضع مالي خوبي داشت . براي همين سالن يكي از هتلهاي پارييس را رزرو كرد، با م لباس عروس و دامادي خريديم ، حلقه و انگشتر و كيف و كفش وخلاصه همه چيز ، و من كه در كار گريم و ارايش بودم ، به كمك مينا به همكارم بود ، خودم را اراستم . براي اميد هم كت و شلوار و پاپيون خريديم و ان شب او خوشحالترين بچه در عروسي مادرش بود .
(ان شب جشن مجللي برگزار شد و هر وقت به عكسهاي ان شب كه عكسهاي ديدني است نگاه ميكنم ، با خود ميگويم زندگي به راستي صحنه ي تئاتر است ، پرده اي كه به ما گشوده اند ، سرانجام پايين مياورند. پس در ابتداي راه بايد خنديد؛ زيرا كه به هر حال پايان تلخ است . بعد از ازدواج من ، من و اميد به اپارتمان مهرداد نقل و مكان كرديم و مينا كه حالا ازادي بيشتري داشت ، از اين بابت و بابت ازدواج من خوشحال بود .
(چهار ما گذشت و متاسفانه كار مهرداد از رونق افتاده بود و به دليل بدي اوضاع اقتصادي در اوپا و امريكا ، كار انتيك بازار گرمي نداشت . از طرفي ، چند تن از دوستان مهرداد در ايران كه ان ها هم كار انتيك ميكردند . به او پيشنهاد دادند به ايران بيايد و كارش را در اينجا ادامه دهد. من هم كه هميشه عاشق ايران بودم و دلم براي مادرم و بقيه تنگ شده بود ، از اين موضوع استقبال كردم . بد نيست بدانيد در طول چهار ماه زندگي زناشويي ما ، مهرداد با اميد رفتار چندان خوبي نداشت و ميگفت بهتر است او به ايران برود و با مادر بزرگش يا پدرش زندگي كند و گاهي وضع ان قدر نامطلوبي پيش ميامد كه همه چيز در نظرم سياه ميشد و احساس ميكردم يك بار ديگر دچار اشتباه شده ام . من كه همه چيزم را براي اين بچه گذارده بودم ، حالا چطور ميتوانستم از او جدا شوم ، ان هم به اين صورت ؟ و به همين دليل مهرداد را تشويق ميكردم تا به ايران بازگرديم . مهرداد به دليل سالها دوري از ايران و اگاهي نداشتن از وضعيت بعد از انقلاب در ايران ، از امدن ميترسيد و با اينكه هرگز فعاليت سياسي دست نداشت ، نمدانست در ايران چه وضعي پيدا ميكند . اما پس از تحقيقات و پرس و جوي زياد به بازگشت به ايران رضايت داد . يك بار ديگر كار و فعاليتم را برهم زدم و عاقبت همراه مهرداد و اميد به ایران امديم .
(مهرداد در ايارن اپارتماني داشت و از بابت محل زندگي نگراني نداشتيم . به محض ورود مقداري وسايل خانه خريديدم و مستقر شديم . در ان زمان من دخترم طرلان را حامله بودم . مهرداد ، خيلي زود به وسيله ي دوستانش راه و چاه كار را بدست اورد و مشغول به كار شد ؛ اما همچنان با اميد نامهربان بود و در روش من در تربيت او بيش از اندازه دخالت ميكرد . من به روي خودم نمي اوردم و ميخواستم اوضاع از چيزي كه هست بدتر نشود . من و مهرداد به تدريچ دوستانمان را گرد هم اورديم و معاشرتهاي زيادي داشتيم . با ان معاشرت ها ، مهرداد كمتر به اميد حساسيت نشان ميداد و سرگرم كار و رفت و امد با اطرافيان شده بود .
پس از نه ماه به بيمارستان رفتم و دختري درست شبيه خودم زايدم . او را در اغوش گرفتم و همان جا از خدا خواستم كه سرنوشتش بهتر از مادرش باشد ! مهرداد بسيار بچه دوست بود و ميگفت دلم ميخواهد سه چهار بچه داشته باشم ومن از يان حرف لرزه بر اندامم ميافتاد ؛ زيرا نه توانش را داشتم و نه از همه چيز مطمئن بودم ، و در ضمن ، سختيهاي فرزند داشتن را هم ميدانستم . هر مادري همه ي فرزندانش را دوست دارد و من ، در همين مدت كم ، به طرلان به اندازه ي اميد علاقه مند شده بودم . اما با تبعيضي كه مهرداد بين فرزند خودش و اميد ميگذاشت ، دلم سخت ميگرفت و چاره اي به جز سكوت نداشتم . مادرم را مرتب ملاقات ميكردم و با اينكه زندگي به نسبت ارومي داشتم ، هرگز در چشمانش ارامش خيال و اطمينان را نديدم . بيچاره حق داشت . مهرداد با امدن به ايران و رفت و امد با خانوادهي شهرستاني اش ، معيار هاي قديمي دوباره برايش زنده شد و مثل مردان قديمي جامعه ي مردسالار ايراان به من امر و نهي ميكرد و ازاديهايم را از من ميگرفت و حتي در لباس پوشيدنم هم سختگيري ميكرد . او در مورد طرلان هم وسواس بيش از اندازه به خرج ميداد و با اين كارش كلافه ام ميكرد . با همه ي اين احوال ، يك سال و نيم بعد پسرم طاها به دنيا امد ؛ در همان بيمارستان و در همان حال و هواي زندگي.
ان زمان اوضاع اقتصادي در ايران دچار نوسان بود و اگر مهرداد يك روز خوشحال بود ، چند روز در فكر و ناراحتي به سر ميرد و مرتب ميگفت نمدانم چه خواهد شد . راستي ، مگر كسي ميداند چه خواهد شد ؟ طاها را به اندازه ي دو فرزند ديگرم دوست داشتم و حالا مسئوليتم بسيار زياد و خسته كننده شده بود . خانه داري با سه فرزند و ساختن با روحيه ي خاص مهرداد كه مرتب تغيير ميكرد و بالا و پايين ميرفت . رسانه هاي گروهي هر روز اخباري تازه و خبر ميدادند . يك شب يكي از دوستان مهرداد تلفني خبر داد ه يك كارشناس اجناس عتيقه را به جرم قاچاق گرفته اند و از انجا كه مهرداد او را ميشناخت و در بعضي امور با او همكاري داشت ، و چون اصولا مردي ضعيف النفس بود ، به تكاپو افتاد و سراسيمه گفت : من بايد بروم !
با تعجب پرسيدم چرا بروي مگر تو نقطه ضعفي داري ؟
و او گفت : نه ؛ اما فعلا بايد براي مدتي از اينجا دور شوم و زماني كه اوضاع ارام شد ، برميگردم .
پرسيدم : يعني من با سه بچه و خانه و زندگي چه بايد بكنم ؟ در حالي كه قول ميداد زود برمي گردد ، براي رزرو بليت به تكاپو افتاد و زماني كه براي دو روز بعد صبح زود بليتي تهيه كرد ، باورم نميشد .
بله ، او رفت و من با سه بچه و يك زندگي نامعلوم ، بار ديگر تنها ماندم.او رفت كه ززود برگردد ؛ اما تا اين لحظه هنوز برنگشته است .
حال مه رو را ميفهميدم و ال خودم نيز از او بهتر نبود . بار ديگر به ياد شعري افتادم كه در سال 1356 شروده بودم . زمزمه كنان برايشان خواندم :
اگر امشب بسرايم ،
ز كوره درايم ،
كه تشنه لب ،
و خسته دل ،
دگر نمي پايم .
چه مرده هر چه بايدم درون دل
چه رفته ارزوي من به زير گل
سراب بوده همدلي
در اسمان عشق من
عذاب بوده بي دلي
همين و بس ، نبوده در خيال كس
ميان گل ، هميشه بوده خار و خس
شكسته دل ، به بي كسي رسيده ام
به جز زمان ، زمانه را نديده ام
به پاي بوس عاشقان ، دگر نمروم نهان
كه عشق مرده در جهان
مه رو كمي جابه جا ، نگاهي به همه انداخت وباز همان لبخند هميشگي بر روي لبانش نقش بست و دو چال روي گونه هايش به طرز زيبايي اشكار شد .ياربخت با يك سني چاي وارد شد و ظرفي پراز توت خشك بر روي ميز گذارد .
كه رو چاي نمنوشيد اما به جاي ان باز هم اب جوش و ليمو ترشي از ياربخت خواست و درحالي كه اب ليوانش را جرعه جرعه مينوشيد ادامه داد دو ماه گذشت ودر اين دو ماه مهداد غير مستقيم با ما تماس داشت امابه طور مستقيم به خانه زنگ نميزد. او روي بچه هاي خودش بسيار حساس بود و و سواس داشت . گاهي هم حال اميد را ميپرسيد . هر روز -بح كه بيدار ميشدم نمدانستم چه كنم ايا خانه را تمييز كنم ؟ ايا باز هم بايد كوچ كنم ؟ طرلان كه در حدود دو سال داشت و بيشتر از طاها پدرش را ميشناخت ، بهانه ي مهرداد را ميگرفت و گاهي طاها را بغل ميكرد و بي امان اشك ميريخت . من هم اميد را در اغوش ميگرفتم و در دل ميگفتم تو دلت ميخواهد براي چه گريه كني ؛ براي بدبختيهاي خودت يا مادرت ؟
يك روز صبح زود زنگ در را زدند . مردي پشت در بود كه او را نميشناختم و گفت از طرف مهرداد پيغامي دارد . به داخل خانه دعوتش كردم و در حين نوشيدن چاي گفت ، شما و بچه ها بايد هر چه زودتر برويد ، بعد در جيبش كرد و بليت من و طرلان و طاها را بر روي ميز گذاشت ؛ اما من نامي از اميد بر روي بليتها نديدم . نميخواستم از او بپرسم چون ادمي غريبه بود . به هر حال ، او رفت و مرا در اندوهي عميق باقي گذارد و گفتم ، خداوندا كمكم كم ، حالا من سه فرزند دارم كه از هيچ كدام نميتوانم جدا شوم و هر سه را دوست دارم . ايا مهرداد اين را نميفهمد ؟ موضوع را با مادر و ناپدري ام و دوستانم مطرح كردم و پس از گفت و گوهاي بسيار دوستانم معتقد بودند كه من به هر شكلي بروم ؛ با اميد يا بي اميد ، چون وضع خطرناك است . و من معناي خطر را نميفهميدم؛ من كه بالاتر از خطر را هم ديده بودم و ازارم به هيچكس نرسيده بود.
يك بار ديگر مادرم به دادم رسيد و قبول كرد اميد را نزد خود نگاه دارد تا ببينم چه ميشود ؟ من با مهرداد تماس مستقيم نداشتم و همين عذابم ميداد زيرا دلم ميخواست به او بگويم يا نميايم ويا با اميد ميايم . ولي همه دورم را گرفتند و راضي ام كردند كه بروم . روزي كه همراه طرلان و طاهاي نوزاد به فرودگاه ميرفتم ، فقط خداوند عالم ميدانست چه حالي دارم و با اينكه دو فرند ديگر در غوش داشتم ، اميدم را از دست داده بودم . و در حين پرواز يك لحظه ارزو كردم اي كاش سقوط كنيم و راحت شوييم . اما از انجا كه من از كودكي اعتقادات محكمي داشتم ، با خودم گفتم نگران نباش ، قرار است تو در اين دنيا زجر بسيار بكشي و در عوض ، در ان دنيا راحت و خوش باشي ؛ و همين اعتقاد مران گه ميداشت و تا به امروز هم نگه داشته است .
مه رو خنديد و من تازه معناي خنده ي خاص او را فهميدم . در واقع ، به اين دنيا و زر و زورش ميخنديد و به انان كه به اين دنياي فاني و زود گذر كه تنها ميدان بازي است و بازي نيز زمان دارد و تمام ميشود ، دلبسته ميشوند و در پي ازردن يكديگر بر مي ايند .
مه رو گردنبندش را از گردن دراورد و ان را به شكل تسبيح در دست
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
گرفت و با دانه هایش شروع به بازی کرد . نگاه همه ی ما ان قدر از کنجکاوی حکایت می کرد که لازم نبود بگوییم مه رو جان ادامه بده . او خود میدانست چقدر مشتاقیم . صدای خاص گرفته ای داشت که در ان ارامشی ویژه بود و تنها خدا میداند این ارامش را از کجا اورده بود . به گمان من که از اعتقاد و ایمانش .
مه رو ، شمرده و ارام گفت : به هر حال ، هوا÷یما در فرودگاه پاریس به زمین نشست . طرلان روی شانه ی من به خواب رفته بود و طاها بی تابی میکرد . به کمک مهماندار وسایلم را برداشتم و به سختی با بچه ها از هواپیما بیرون امدم . مهرداد در فرودگاه انتظارمان را میکشید . در نگاه اول احساس کردم او چقدر شکسته شده است ؛ گویا او به جای دو ماه چند سال بر او گذشته بود .طاها را از بغلم گرفت و طرلان را غرق بوسه کرد . وقتی به شهر رسیدیم ، او ما را به سوی محله ی تازه ای که نمیشناختم برد . در انجا اپارتمان کوچکی اجاره کرده بود با وسایلی مختصر و تنها یک اتاق خواب . تا چند روز گیج بودم و نمدانستم بچه ها را کجا بخوابانم ، و هر شب به این فکر میکردم که امید کجا میخوابد.
مهرداد کار در پاریس را دوباره شروع کرده بود ؛ اما شواهد نشان میداد کارش رونق گذشته را ندارد و ما هم باید بسیار دست به عصا زندگی میکردیم . گه گاه با مادرم تلفنی حرف میزدم و حال امید را میپرسیدم . مادرم مرا ارام میکرد و میگفت نگران نباش ، امید خوب است . به این ترتیب ، روزگار میگذشت ، بدون اینکه من و مهرداد با هم تفاهمی داشته باشیم ؛ چه در مورد زندگی و چه در مورد بچه ها . اوو سختگیر بود و خشن و وسواس و ناخن خشک .
یک روز که بچه ها را به پارک برده بودم ، مینا را دیدم . از دیدنم دچار تعجب شد و با حیرت بیشتر به بچه ها نگاه کرد . پرسید ایا خوشبختی و من خندیدم و گفتم میشود خوشبختی را معنا کنی ؟ منظورم را فهمید و به روی خود نیاورد . او همچنان سرگرم کار بود و به جز دلتنگی برای ایران نارضایتی دیگری نداشت . قرار گذاشتیم با هم تماس داشته باشیم و از هم جدا شدیم .
مهرداد هر روز عصبی تر و بداخلاق تر میشد و اکثر اوقات در خانه دعوا به راه میانداخت هر چه سعی میکردم خونسرد باشم ، نمیگذاشت و مرا هم وا میداشت پیش بچه ها صدایم را بلند کنم و یا در غیاب او اشک بریزم . دخترم طرلان خیلی حساس بود و مشابهتی عجیبی به من داشت چه از نظر ظاهری و چه درونی . مرا بغل میکرد و میگفت مامان غصه نخور ، درست میشود .
دو سال بعد که دیگر توان دوری از امید را نداشتم ، از مهرداد خواستم بگذارد برای مدتی به ایران بروم و او گفت به شرطی که بچه ها را نبری و زود هم برگردی . چاره ای نداشتم و ÷ذیرفتم . باز روزی که به فرودگاه میرفتم غم دوری از طرلان و طاها عذابم میداد . در دل میگفتم ، خدایا یک برزخ واقعی ؛ نه دل در اینجا دارم و نه در انجا ، چه کنم ؟
به محض رسیدن به ایران امید به اغوشم پرید و تا مدتها با هم گریه میکردیم . مادرم را دیدم که شکسته شده و با عصا راه میرود و پا دردش امانش نمیداد.در اغوشش گرفتم ، دستهایش را بوسیدم و بعد هم پاهایش را ، برای بودن با انها فقط دو هفته وقت داشتم . دلم میخواست هر لحظه را متوقف کنم . به راستی اگر دو بچه ی بی گناه در ان طرف دنیا منتظرم نبودند ، هرگز بر نمیگشتم . مادرم امید را به مدرسه س نزدیک خانه اشان گذاشته بود و من در زمان دایر بودن مدرسه ها امده بودم . امید هر روز گریان به مدرسه میرفت و میگفت میخواهم بیشتر در خانه پیش تو باشم . یک روز معلمش مرا به مدرسه خواست . وقتی رفتم ، خانم معلم لحظاتی نگااهم کرد و بعد بی مقدمه گفت : خانم شما کجایید ؟ پدرش کجاست ؟ هیچ از وضع فرزندتان خبر دارید ؟او بسیار افسرده است و نمره هایش خوب نیست . عکس شما را در کیف دارد و به جای درسو مشق مرتب به عکس شما خیره میشود . شما مسئولید ! فرزندی را به دنیا اورده اید و رفته اید ؟ و کارنامه ی امید را جلویم گذاشت .
با یک دنیا غم و اندوه به خانه بامدم . به مادرم حرفی نزدم ؛ اما در همان لحظات بود که تصمیم عجیبی گرفتم ، با خودم گفتم هر چه بادا باد ، بیشتر میمانم . طرلان و طاها دست کم پدرشان را داشتند . هر چند که او پدری مهربان و با حوصله نبود .و به دلیل عصبیتهای شخصیتی و کاری اش ، دایم بر سر بچه ها فریاد میکشید ، به هر حال پدرشان بود و اداره شان میکرد ، اما امید بی پدر و مادر شده بود . برای امید معلم سرخانه گرفتم . عصرها او را با خود به گردش و خانه ی دوستانم میبردم و برای او هدیه میخریدم ؛ هر چند که او بد عادت شد و دیگر دوری از من را نمی توانست بپذیرد .
در ان زمان خواهر و یکی از برادران ناتنی ام در پاریس به سر میبردند . به فکر افتادم امید را با خود ببرم و اگر مهرداد او را نپذیرفت ، نزد انها بگذارمش . با انها تماس گرفتم و در مورد مدرک لازم اقدام کردم . انجام دادن این کارها یک ماه و نیم طول کشید . مهرداد نزدیک دو هفته زنگ زد تا روز پرواز مرا بپرسد و وقتی فهمید حالا نمیایم ، داد و فریاد به راه انداخت و در اخرین تماس تهدیدم کرد که دیگر حق نداری برگردی ، بچه های من چنین مادری را نمیخواهند ، همان جا بمان ! اهمیتی ندادم و مشغول کارهایم شدم . مادرم مخالفت میکرد و میگفت امید در نیمه ی سال تحصیلی است و از ان گذشته ، تو که میدانی مهرداد او را نمیپذیرد . گوشم بدهکار نبود و در دل میگفتم و مرا با امید قبول کرده است و حالا هم باید بپذیرد . مهرداد دیگر تماس نگرفت و به خواهرم در پاریس گفته بود مه رو دیگر حق ندارد به خانه ی من بازگردد. سرانجام ، پس از نزدیک به دو ماه و بدون اطلاع دادن به مدرسه ، امید را با خودم به پاریس بردم و به خانه ی خواهرم رفتم . جرئت نمیکردم تماس بگیرم . یک روز با امید به مدرسع ی طرلان رفتیم تا او را ببینم . طرلان با دیدن من جیغی کشید و به اغوشم پرید . امید برایش کمی غریبه شده بود ؛ ولی از انجا که امیدو طرلان هر دو ذاتی نزدیک به من داشتند و سختی کشیده بودند و مهربان بودند ، به اغوش هم پریدند و یکدیگر را بوسیدند . هر سه بی خبر از همه جا بودیم که ناگهان مهرداد را در چند قدمی خود دیددیم . او که برای بردن طرلان از مدرسه امده بود ، تا ما را دید عصبانی شد و با پرخاشگری دست طرلان را گرفت و در حالی که به من ناسزا میگفت و تهدید میکرد دیگر حق ندارم بچه ها را ببینم ، از انجا دور شد .
با امید کمی قدم زدم و به خانه برگشتم . کدام خانه ؟ خانهی خواهرم که شوهر فرانسوی داشت و در اپارتمان کوچی زندگی میکردند . امید را به طور موقت در مدرسه ای نزدیک خانه ی خواهرم گذاشتم و با یک وکیل تماس گرفتم . او گفت حق دیدن بچه هایم را برایم میگیرد . پرداخت پول وکیل برایم سنگین بود ؛ ولی به نتیجه اش می ارزید . مهرداد حتی وکیل را هم تهدید کرده و گفته به هر قیمتی باشد نمیگذارم بچه ها را ببیند .
طرلان گفته بود که طاها به کودکستان رفتم . میدانستم مهرداد تا عصر نمیاید . طاها را بغل گرفتم ، بوسیدم و بوییدم . او از همان کودکی قوی تر از طرلان بود . گریه نکرد ؛ اما به هر حال نگاهش غمگین و متحیر بود . وقت ناهاری کودکستان در منارش ماندم ، با او غذا خوردم و هدیه اش را دادم و وقتی میگشتم ، احساس میکردم با نگاهش تا مدتها تعقیبم کرد . وکیل به فعالیت هایش همچنان ادامه داد و عاقبت هفته ای دو روز برایم ملاقات گرفت . من و امید و طاها هفته ای دو روز با هم به پارک و خیابانها و رستورانها میرفتیم و ان کوچولو ها نمدانستند که این مخارج از کججا تامین شود و من اخرین اندوخته هایم را خرجمی کردم . برای کار کردن ، توان و حوصله نداشتم ، ضمن اینکه گرفتن کار در انجا به این سادگیها هم نبود و زمان میخواست . پیدا کردن مسکن هم که در پاریس خود یک هیولاست و تازه شرایط و پول را میخواست و من تا کی میتوانستم همراه پسر بچه ای که در حدود 12 سالش بود در خانه ی خواهرم بمانم . وکیل میتوانست بچه ها را از مهرداد بگیرد ، به شرط انکه من خانه و درامد داشتم و من که محروم از هر دو بودم ، سرانجام پس از حدود 6 ماه همراه با امید به ایران بازگشتم . مثل اینکه خانه ی واقعی من برزخ بود ؛ نه دوزخی بودم و نه بهشتی ، نه در این سو خانه و زندگی و کاری داشتم و نه در ان سو . تنها سهم من از زندگی یک بچه در اینجا و دو بچه در انجا بود و اگر در بهشت جوی اب و در دوزخ جوی خون به راه است ، در برزخ من تنها جوی اشک روان بود . من که همیشه به سر و رویم میرسیدم ، دیگر برای اراستن خود حوصله نداشتم و به مژگانم ریمل نمزدم ؛ زیرا هر لحظه اشکهایم همه چیز را به هم میریخت.
امید ان سال نتوانست به مدرسه برود . او را در مدرسه ی دیگری نام نویسی کردم ، برایش معلم گرفتم تا بیش از این عقب نیفتد . ماهها گذشت . مهرداد نمیگذاشت با بچه ها حرف بزنم و به کمبود های انان بی اعتنا بود . یک روز به وسیله ی خواهرم خبر دار شدم که طرلان ناراحتی روانی پیدا کرده و مهرداد او را نزد روانپزشک میبرد و طاها هم ، با وجود قوی تر بودن ، دست کمی از طرلان ندارد و از خواهرم خواستم تماسش را با بچه ها حفظ کند و انان را دلداری دهد . اما مهرداد ، پس از مدتی ، او را هم تهدید کرد که حق ندارید با بچه های من هیچ گونه تماسی داشته باشید . به دو نفر از دوستان در پاریس زنگ زدم و از انها خواستم گاهی به مدرسه ی بچه ها بروند و مرا از حال و روز انها با خبر سازند که این تنها دلخوشی من شده بود و انها مرا از وضع بچه ها مطله میکردند . ولی در زمان تعطیلات مدرسه از انها کاملا بی خبر بودند . به گفته ی چند نفر مهرداد را در پاریس میشناختند ، او هر روز عصبی تر ، افسرده تر و البته خشن تر میشده است ، به طوری که یک بار طرلان گفته بوده بابا ما را شلاق میزند ، که ای کاش هرگز نمیگفت ...
مه رو چشمانش را بست و مدتی سکوت کرد . این بار نه با صدای بلند ، بلکه زیر لب برای خودم زمزمه کردم : این ادمیان سیه دل از کجا امده اند ؟
از کدامین قبیله و ُ طایفه اند
بار سنگین سیاهی را با خود به کجا میارند ؟
یا چرا زاده شدند ؟
دستشان از قدح باده ی غم پر شده است
دلشان ، کینه ی صد ساله به هم میبارد
چشمشان منتظر روز سیاه دگری است
نه به یکرنگی و درماندگی و دربه دری است .
مه رو گفت : میدانم خسته تان کردم . این اولین بار است که من سرگذشتم را مرور میکنم . شاید اصلا فرصت نداشتم و یا شاید اصولا لزومی برای این کار نبود .
من به او اطمینان دادم اولا خسته نشده ایم ، و تازه ، ما برای همین در اینجا جمع شده ایم تا تنها یک بار با مرور سرگذشتمان ، یاد بگیریم گذشته را کنار بگذاریم ، به اینده فکر نکنیم و در زمان حال باشیم و مه رو که خود سالها در کلاس عرفانی اینها را اموخته بود ، گفت : بله ، البته . گذشته مرگ است و اینده خیال ؛ لحظه را دریاب یک سال و نیم گذشت و من دریافتم دیگر فایده ندارد . در ایران وکیل گرفتم و تقاضای طلاق ایرانی کردم و عقد ما در پاریس در سفارت انجام شده بود . پس از اقداماتی ، طلاق ایرانی یا اسلامی ما انجام شد و بعد وکیل با نامه ای رسمی ان را به اطلاع مهداد رساند و همان طور که پیش بینی میکردم ، اتش خشم و کینه ی او را شعله ور کرد .
در همین حال از پاریس خبر می رسید که مهرداد وضع روحی اصلا خوبی ندارد ؛ کسادی کار ، مسئولیت بچه ها و تنهایی . او دیگر فرصتی برای هیچ گونه خوشگذرانی نداشت . دعای شب من سلامت برای بچه هایم ، صبر و شکیبایی برای خودم و راه درست و انسانیتی بیشتر برای مهرداد بود .
ان روز ها باز من در زمینه ی تخصص خودم ، گریم و ارایش ، کار میکردم و پدر امید هم که به تازگی پیدایش شده بود ، کمک میکرد . روزی عمه ی امید با ما تماس گرفت و پس از گفت و گوی بسیار ، از علی گفت و از ما پرسید . یک روز هم را پیش پدرش برد و قرار شد از ان پس همدیگر را ببیند و از ان زمان علی هر ماه مبلغی را برای امید میفرستاد . من در ساعاتی که حدس میزدم مهداد در خانه نیست ، به بچه ها زنگ میزدم و محبت خود را به انها ابراز میکردم ؛ اما صدای نالان انها ، به خصوص طرلان ، حاکی از ان بود که از وضعشان راضی نیتند و مرا میخواهند . هر شب ، تا نیمه های شب ، کتابیهای شناخت درون و روانشناسی را میخواندم تا بیشتر و بهتر بدانم چگونه با زندگی کنار بیایم .
دو سال دیگر بدین ترتیب گذشت و روزی علی ، پدرامید ، با من تماس گرفت و گفت خیال دارم امید را به خارج بفرستم و تا مشمول سربازی نشده باید برود ، ایا میشود در پاریس نزد خواهر یا برادرتبماندتا شاید از انجا به امریکا برود ؟شادی خاصی به درونم راه یافت و گفتم ، البته که میشود . فردی ان روز با برادرم در پارس تماس گرفتم و او هم امادگی اش را برای پذیرش امید اعلام کرد . فوری دست به کار شدم و همه ی کارها رو به راه شد علی گفت تو هم باید همراه او بروی و تا جاگیر شدن امید انجا بمانی . نور امیدی در دلم روشن شد که هم امید تنها نمی رود و هم من میتوانم طرلان و طاها را ببینم . هفته ی بعد ، وقتی یک روز صبح زود امید در هواپیما در کنار من نشسته بود ، خدا را شکر کردم و پس از مدتها خوشحال بودم . برادرم در فرودگاه منتظر ما بود . او پسری درسخوان و موفق بود . فورا برای امید حسابی باز کردم و این بار علی برای من هم حقی قائل شده و برای دست کم یک ماه اقامت من ، پول به اندازه ی کافی به ما داده بود . به کمک برادرم ، اسم امید را در مدرسه نوشتیم و او از روز بعد به سرکلاس رفت . من با وکیلم تماس گرفتم ، خوشبختانه مورد مرا به یاد داشت و گفت همچنان میتوانی هفته ای دو روز بچه ها را ببینی . وکیل خودش با مهرداد تماس گرفت و قرار گذاشت که من بچه ها را نزدیک برج ایفل تحویل بگیرم . چند دقیقه زودتر رسیدم و تا انها بیایند ضربان قلبم را میشنیدم . چه حالی داشتم !
پس از چند دقیقه ، مهرداد همراه بچه ها امد و از همان دور دیدم چقدر شکسته شده است . با وجود سر و وضع اراسته ای که داشت ، دیدم گرد غم و پیری بر سر و رویش نشسته بود . او زود رفت و من و بچه ها ، به قول معروف ، با هم عشق کردیم . سه روز بعد هم همین طور و دوباره هفته ی دیگر و هفته های دیگر . در دفعات بعد ، امید هم با ما بود . حالا در کنار هر سه فرزندم بودم و هر لحظه خدا را شکر میکردم و خوشحال بودم و اصلا متوجه گذشت زمان نمیشدم . بچه ها این بار حال خاصی داشتند ؛ بزرگتر شده بودند و گویی مصمم و به هیچ وجه دلشان نمیخواست از من جدا شوند . من به جای یک ماه ، سه ماه ماندم و دراین مدت حال خوشی داشتم . پس از سه هفته ی اول ، گویی مهرداد به دلیل سختیها و مسئولیتها هایی که به گردن داشت ، کمی ملایم شده بود و به گفته ی در خانه هم با انها بهتر رفتار میکرد . دیگر چیزی به پایان روزهای شاد و بازگشتم نمانده بود که روزی وکیلم زنگ زد و گفت میخئ=واهم با شما و مهرداد در دفترم ملاقات کنم . خیلی زود پذیرفتم ، چون گمان میکردم شاید کاری قانونی با ما دارد . صبح یک روز که بچه ها در مدرسه بودند ، ما را به دفتر خواست و گفت : مادام ، بیشتر حرفم با شماست که امیدوارم عاقل باشید و بپذیرید . موسیو مهرداد میل دارد شما به زندگی تان بازگردید ، بچه ها به شما احتیاج دارند .
گفتم ک فقط بچه ها ؟
و او بلافاصله گفت : این را از خودش بپرسید .
و مهرداد گفت : این به نفع هر دوی ماست ، خوشبختی ما در خوشحالی بچه هاست .
وقتی به خانه امدم ، گیج بودم . خدایا چند بار ؟باز هم باید فریب خورد یا خوشبین بود ؟ مادرم از ایران به من گفت برای اخرین این فرصت را به او و خودت بده و در عوض بچه هایت را داشته باش . در حالی که میدانستم مادرم خوشبین نیست . به هر حال ، ما یک بار دیگر زندگی را از گرفتیم و من در پاریس ماندنی شدم . پس از مدتی ، مهرداد گفت دیگر کارش در پاریس رونقی ندارد و بهتر است به امرکا برویم . یعنی باز هم دوری از امید ؟ اما زیاد ناراحت نبودم چون میدانستم که امید هم قرار است به زودی به امریکا بیاید .
دو ماه بعد من و مهرداد و بچه ها به امریکا رفتیم و امید همچنان نزد برادرم ماند . به نظرتان ادمها عوض میشوند ؟ همان گونه که من عوض نشده بودم ، مهرداد هم هیچ تغییری نکرده بود ؛ اما من متحمل میکردم . حالا دیگر هر شب نماز میخواندم و از خداوند تقاضای صبر میکردم و در عوض با بچه ها سرگرم بودم و از حال امید هم مرتب خبر داشتم . زمانی که قرار شد امید به امریکا بیاید ، باز هم مهرداد مخالفت کرد که با ما باشد . او با پدرش تماس گرفته و او هم موافقت کرده بود امید را به ایالتی دیگر بفرستد . بدین ترتیب ، امید به امریکا امد ؛ اما نه پیش من . به هر حال ، جدایی جدایی است . مثل دیوانه ها با خودم میخواندم . امیدم ، خیالم ،تو بهترین خدایی ، تو اخرین ندایی .چرا ز من جدایی ؟ ولی باز خدا را شکر میکرد ؛ انگار مشکلات دارد راه خو را باز میکند .
چندان طول نکشید که عصبیتها و کینه های مهرداد باز هم بروز کرد و به جان من و بچه ها افتاد و اگر در زمان که بچه ها تنها بودند رعایت میکرد ، حالا دیگر بی هیچ پروایی جار و جنجال به راه می انداخت . او بی کاری و بی پولی را بهانه میکرد و به من و بچه ها در هر موردی سخت میگرفت تا اینکه یک شب من و طرلان با هم حرف زدیم و قرار شد من اپارتمانی اجاره کنم و مشغول کار شوم و انها هم که دیگر بزرگ شده بودند ، به میل خودشان به نزد من بیایند . ما همین کار را هم کردیم ؛ غافل از اینکه مهرداد خشمگین تر و کینه توز تر میشود و انگار هیچ راهی برای درمان او نیست .
مهداد همه ی لباسها و پالتو ها و جواهراتم را که در خانه داشتم به اصطلاح مصادره کرد و به من نداد . او نمیدانست من وارسته از این حرفها هستم و کسی که عمر . جوانی اش را داده است ، لباسهایش را حتما میدهد . مدتی بدین طریق سپری شد . روز ها کار میکردم و اکثر شبها بچه ها به اپارتمان من که ناچار در نزدیکی انان بود ، میامدند و هر بار میدیدم که چه غم و اندوهی دارند و از دست ازار و اذیتهای پدرشان
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
می نالند و از اینکه مرا تنها و ناراحت میدیدند ، غصه میخودند و در عین حال تحمل دعواهای ما را هم نداشتند . تا اینکه یک شب خود بچه ها به من پیشنهاد کردند ، مامان بهتر است تو به ایران بروی و همان جا زندگی کنی ، ما هم وقتی بزرگ شدیم هر کدام راه خودمان را میرویم . نگران نباش . تو در اینجا عذاب میکشی . و من ، شرمنده از اینکه بچه ها در این سن باید با چه مسائل و گرفتاریهایی دست و پنجه نرم کنند .
از هفته ی بعد مهرداد امدن بچه ها را نزد من ممنوع کرد . دیگر حال جنگیدن نداشتم و و در اخرین دیدار با بچه ها هر دو گریه میکردند و میگفتند ما هر شب برای دیدن تو با پدر دعوا داریم و او ما را کتک میزند . مادر بهتر است تو بروی و و به همین راحتی که میبینید ، من امدم . نزدیک دو سال میگذرد . به محض امدن مجبور شدم ستون فقراتم را عمل کنم . مدتی در خانه ی مادرم بستری بودم و حالا هم در طبقه ی پایین همان خانه زندگی میکنم مهرداد مرا حتی از حرف زدن با بچه ها محروم کرده و انها را تهدید به کتک و تحریم کرده است . شاید خنده دار باشد بگویم که از نو باید کار کنم ، حال با چه انگیزه ای ، معلوم نیست . اما ایمان دارم که ارامش ان دنیا را به سختیهای این دنیا ترجیح میدهم .
باورمان نمیشد مه رو سخنی نمیگوید و ساکت شده است . صدای او در همه ی گوشها حک شده و دلها را پریشان کرده بود . نوبر و فرامرز که هر دو در مسائل درون شناختی تبحر داشتند و سالها در این زمینه کار کرده بودند ، به مه رو خیره نگاه میکردند .
نوبر گفت : خواهش میکنم همه چشمهایتان را ببندید و ده بار نفس عمیق بکشید و به هیچ چیز فکر نکنید – یک مراقبه ی کوتاه . فقط روی خودتان تمرکز کنید و به خود مهر بورزید !
همه در این حال بودیم .
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
فصل 3

وقتی چشمهایمان را باز کردیم ، یار بخت با سینی جوجه کباب سیخ کرده از جلوی الاچیق گذشت و به سوی منقل مخصوص کباب رفت و پس از دقایقی استادانه اتش را به راه انداخت . کمی بعد ژان هم به او پیوست . همه از الاچیق بیرون امدیم و در حالی که هنوز در حال و هوای ماجرای مه رو بودیم ، به سوی منقل روان شدیم . دیدن اتش گداخته ی منقل خالی از لذت نبود . در اطراف منقل با سنگهای بزرگ چندین سکو درست شده بود که به راحتی میشد بر روی انها نشست و در وسط نیز با سنگی بزرگتر از بقیه ف چیزی شبیه میز درست شده بود که یاربخت سینی بزرگ جوجه کباب و نانهای تازه را بر روی ان گذاشت و ما را دعوت به خوردن کردن . لذت ناهار ان روز در ان فضا فراموش نشدنی است . پس از غذا در همان جا چای نوشیدیم و تا ژان پیشنهاد استراحت داد ، نفس راحتی کشیدم و من زودتر از همه به سوی اتاقم رفتم . طولی نکشید که بقیه هم به تخت هایشان رسیدند . بعضیها به راستی خوابیدند و بقیه هم فقط استراحت کردند .
ساعت در حدود چهار بعد از ظهر بود که باط چای و قهوه بر روی میز اشپزخانه پهن شده بود . به هم سلامی دوباره گفتیم ، چای و قهوه نوشیدیم و همراه ژان بار دیگر به سوی باغ روان شدیم . این بار ژان ما را به سمتی دیگر از باغ هدایت کرد . برگهای زرد و قرمز درختان که بر زمین افتاده بود ، در زیر پایمان خش خش میکرد . در ان سوی باغ ، ژان کرتهایی درست کرده و در ان انواع صیفیها را کاشته بود و در کرتهای دیگر سبزیهایی خوردنی مثل ریحان و تره و تربچه و بقیه ی سبزیهای دیگر . از هر گوشه ی باغ به خوبی استفاده شده بود . درست است که در باغی حدود 30هزار متر میشود این کارها را کرد ؛ اما سلیقه ، انگیزه و همت میخواهد که ژان ، با وجود گرفتاریهای دیگرش ، از همه ی انها برخوردار بود و همین هم او را سر پا نگه داشته بود . در کنار کرتها دو نیمکت بزرگ روبه روی هم قرار داشت و یاربخت کوسنهای راحت و زیبایی را بر روی انها گذارده بود و باز در وسط میزی متناسب با نیمکت ها به چشم میخورد که از پایه ی سنگی زیبا و شیشه ای قطور ان میشد فهمید که طرح خود ژان است . او به راستی معماری هنرمند و با سلیقه بود . یاربخت و با ظرفی بزرگ پر از میوه را با کارد و چنگال و بشقاب های سفالی طرحدار بر روی میز قرار داد .
پس از گفت و گوهای معمولی ، بر نیمکتها جای گرفتیم و من اعلام کردم در این بعد از ظهر نوبت واله است که از سرگذشتش برایمان بگوید . هر کدام یادداشتی هم به همراه داشتیم تا نکات مورد نظرمان را بنویسم . در میان ما همیشه نوبر و فرامرز جدی تر و ژرف نگر تر بودند چون کارشان تحقیق و بررسی در این زمینه ها بود، جدی تر هم برخورد میکردند . همان گونه که بیشترنیز اشاره کردم ، واله زن زیبا رویی بود با اندامی متناسب ، چشمان سبز کشیده و همه ی اعضای صورتش حکایت از خلقت سر حوصله ی خداوند داشت . ئاله چند حبه انگور خورد ، نگاهی به من انداخت و من که بیشتر هم به حرفهای دلش گوش کرده بودم ، با علامت سر و نگاهم فهماندم ارام باشد و راحت حرفش رابگوید . حرف او ، با حرف من یا دیگری ، حرف عجیب و تازه ای نبود و ما چند نفر ، همچون هزاران نفر دیگر از ساکنان دیگر ف سرگذشتی داشتیم که تنها شکل و نوعش با هم متفاوت بود . ما تنها چند گونه بودیم در راستای چسان کنار امدن با زندگی و اینکه با وجود همه مشکلات چگونه ان را بپذیریم به خود ارامش دهیم و از هستی لذت ببریم . همه تلخی ها و شیرینی ها نسبی است ، وتا برداشت ما از تلخی ها و شیرینی ها چه باشد ؟ ایا میشود گفت بدبخت ترین ادمها گرسنگان افریقا هستند یا انسانهای مرفهی که با همه ی رفاه سرطان یا دلی پر خون دارند ؟ ایا میشود گفت خوشبخت ترین ادمها پولداران یا زیبا رویان یا افراد مشهور هستند ؟ پس هیچ چیز مطلق نیست . باید به درون برویم و احساس رضایت را بیافرانیم ، و اگر میبینیم کسانی هستند که سالها در این زمینه وقت میگذرانند و مطالعه و تحقیق میکنند و میخوانند و مینویسند ، برای همین است که از افسردگی به در اییم و چون مرگی هست ، تا زنده ایم هر لحظه ی هستی را قدر بدانیم و یادمان باشد به خود بگوییم :
بر مرگ تن زاری مکن
بر مرگ دل نشین و زاران ناله کن .
واله لباس یوگا پوشیده بود ، بلوز و شلوار سفید راحت و هجده سالی میشد که ورزش یوگا میکرد . او ، در سکوت کامل لب یه سخن گشود : در یک خانواده نظامی بدنیا امدم پپدرم از افسران ژاندار ملی کشور بود ؛ مردی خوش قیافه و باهوش ومهربان . مادرم از بچگی لوس بار امده بود و به دلیل زیبایی اش همیشه دچار توهم بود . او خیال میکرد باید شاهزاده خانومی باشد که شاهزاده هر لحظه او را بپرستد ، مراقبش باشد و نازش بخرد و پدر من این کار را میکرد . ما 6 فرزند بودیم 3خواهر و 3 برادر و من سومین فرزند خانواده بودم . پدر و مادرم اذری بودند و مهجر و به دلیل نژادی ، همه ی ما موهای طلایی پوست و چشمانی روشن شبیه پدر و مادرمان داشتیم . من و دو خواهرم همیشه مورد توجه مردها ، یا در ان موقع پسرها ، قرار میگرفتیم و به قول قدیمیها مرد پسند بودیم . به مین دلیل پدرم دوست داشت هر چه زودتر نا را شوهر دهد که از گزند روزگار در امان باشیم ؛ که البته گاهی اوقات شوهر ، خودش بیشترین گزند روزگار است .
19 سال بیشتر نداشتم که به دومین خواستگارم که از اقوام پدری ام بود ، شوهرم دادند . به راستی انها شوهرم دادند و انخاب من نبود ، عشق نبود و بعد ها من هم انگیزه ای قوی برای ادامه دادن نبود . مراسم باشکوهی برگزار شد و به گفته ی اطرافیانم در لباس عروس میدرخشیدم . ان روز و ان شب و در ان حال و هوای نوجوانی که نسبت به نسل امروز نسلی نا اگاه و ساده تر بود ، من تنها خودم را میدیدم ؛ نه میهمانها و نه داماد را . مرتب در اینه نگاه میکردم و از خود راضی بودم و ای کاش همیشه راضی بودیم .
ان زمان در دانشگاه پلی تکنیک قبول شده بودم و قرار بود درسم را ادامه دهم و تا دو سال هم ادامه دادم . شوهرم دکترای بیولوژی داشت ولی در واقع تاجر بود تاجری تحصیلکرده که راه پولدار شدن را میدانست . او 11 سال از من بزرگتر بود . پس از گذشت دوران ماه عسل و چند ماه از زندگی زناشویی ، با وجو ان که درس میخواندم دوست داشتم بچه دار شوم اما نمیشدم . به چند پزشک مراجعه کردیم و همه گفتند متاسفانه احتمال حاملگی کم است و باید مورد عمل جراحی قرار بگیرید . شوهرم شاهین با عجله کارها را سروسامان داد و روانه المان شدیم . در انجا تشخیص دادند با یک عمل ساده حاملگی وجود دارد . در بیمارستان بستری شدم و پس از عمل دوهفته استراحت و گردش کردیم و به ایران بازگشتیم و در کمتر از یک ماه پاسخ مثبت ازمایش حاملگی ام را از ازمایشگاه گرفتم و نه ماه بعد پسرم امیر علی را بدنیا اوردم .
در خانه کارگر و برای بچه پرستار داشتیم و من همچنان به دانشکده میرفتم . پسرم بیشترین انگیزه من در زندگی بود زیرا با شاهین هیچ گونه وجه مشترک اخلاقی نداشتم و خیلی زود متوجه شدم از جانب او نه هیچه درکی هست و نه هیچ تشویقو تمجید و محبتی . گویی ابراز محبت را گناه میدانست ؛ در حالیکه در مجامع و میهمانیها همیشه مورد تحسین قرار میگرفتم و در حالیکه با هم اختلافهای دعوا برانگیز نداشتیم ، دل من در ان زندگی خوش نبود و ان زملن نمیفهمیدم که عشق را کم دارم . 6 سال بعد دخترم نازنین به دنیا امد و انگیزه دیگری برای ادامه ی زندگی ام شد . با این دو بچه سرگرم بودم وو شاهین همچنان تنها کار و پول را میدید و اهل معاشرت نبود و به خوشی و خوشگذراندن نیز بی اعتماد بود گویی به نشاط درون نیازی هم نداشت . اما من که تشنه ی سرمستی و نشاط درونم بودم ، همچون نهالی که ابیاری نشد داشتم میخشکیدم _ یک زندگی فرمولی خالی از عشق و نشاط . حتی روابط زناشوییمان هم عاطفی نبود ، در فاصله ای طولانی و گاه اصلا نبود .
پس از انقلاب اوضاع اقتصادی و در نتیچه وضعیت کاری و پولی شاهین دستخوش نوساناتی شده بود و او را که به پول اهمین بسیاری میداد پریشان کرده و بر زندگی مان تاثیر های بد گذارده بود . 3 سال پس از تولد دخترم ، دیگر کاسه ی صبرم لبریز شده بود . شاهین بی اعتنا تر ، بداخلاق تر و منزوی تر از همیشه شده بود ، یک روز عصر وقتی از سرکار برگشت ، با او گفت و گو پرداختم و گفتم میخواهم از او جدا شوم . او که از شنیدن این حرف رگ های گردنش متورم شده بود ، غریاد زنان گفت اسغفرالله ، چه میگویی ؟! و وقتی دلایلم را برایش گفتم ، اصلا نفهمید درد من چیست و مات و مبهوت نگاهم میکرد .از ان پس بد رفتاریهای او شدت گرفت و سختگیریهایش بیشتر شد تا بدان جا که دیگر من وکیل گرفتم و شخصا اقدام کردم . او که به طلاق راضی نبود ، شرایطی سنگینی برایم گذاشت که سنگین ترین انها این بود که بچه ها را نمیدهم . مدتی با خودم جنگیدم سرانجام تسلیم شدم . درا ن زمان پسرم در حدود 15 و دخترم حدود 9 سال داشت . پس از طلاق موقتا به خانه پدرم رفتم . هر شب کابوسهای وحشتناک میدیدم ، به طوری که از فریاد های من در خواب پدر و مادرم بیدار میشدند . بچه ها را هفته ای دو بار میدیدم اما برایم کافی نبود و او همچنان به دادن بچه ها رضایت نمیداد و دخترم افسرده شده بود و پسرم گیج و حیران . پس از دوماه با سهمی که از جهازم و حق و حقوق قانونی ام داشتم ، اپارتمانی خریدم و به انجا نقل مکان کردم و خانه را اراستم . برای دیدن بچه ها مشکل خاصی نداشتم ؛ اما هر بار که انها را میدیدم ، هم خودم و هم انها تا ساعت ها ناراحت بودیم . گاهی ترس از اینده نگرانم میکرد و به همین دلیل ملک دیگری خرید م و همین سراغاز بهبود در وضع مالی ام میشد .
در یک روز سرد زمستان در پی سرماخوردگی به پزشک مراجعه کردم . پزشک برایم پرونده تشکیل داد و نشانی و شماره تلفتنم را پرسید و پس از معاینه طولانی به خانه امدم . از فردای ان روز پزشک ابتدا برای احوالپرسی و از دفعات بعد با اظهار تمایل برای دیدار مرتب زنگ میزد . او ظاهری اراسته و زبانی چرب داشت و با توجه به تنهایی و بی بهره بودن از محبت های زبانی از جانب شوهرم ، جلب او شدم . او که دکتر ظریف نام داشت از زنش جدا شده و صاحب یک دختر بود که با مادرش زندگی میکرد . مدتی با هم معاشرت کردیم و او خود را بسیار دلبسته نشان میداد مدتی بعد خواهر کوچکترم که در اروپا زندگی میکرد برای دیدن خانواده به ایران امد و من یک شب ضمن دعوت از افراد خانواده ، دکتر را هم دعوت کردم . خواهر کوچکترم مو طلایی و بسیار زیبا بود و البت ههنوز هم هست . گویی همان شب ، دران جا دکتر واو به هم تمایل پیدا میکنند و پنهان از من به معاشرت میپردازند . من که بی خبر و بی خیال در عالم خودم بودم از اینکه او کمتر زنگ میزد تعجب کرده بودم و گاهی که به دیدارم می امد میگفت گرفتارم و کارم زیاد شده . باور میکردم و سرگرم کارهای خانه دیدار بچه ها و رفتن به کلاس یوگا بودم سرانجام دانستم در بی خبری من خبر هایی است . خسته تان نمیکنم ، خب ازدواج ان دو را از خواهر بزرگترم شنیدم و گویی واقعا و با پتکی محکم بر سرم کوبیدند . شبها و روز ها صدای ضزبه بر تن و روانم را میشنیدم و به هیچ طریقی ارام نمیگرفتم . او دیگر زنگ نزد . شب مراسم عروسی شان خانواده ام به من خبر دادند و همان جا احساس کردم رشته محکم خانوادگی ما از هم گسست . با خود میگفتم ایا من این ضربه را از نزدیک ترین کس خود خورده ام ؟
من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد ان اشنا کرد
ان شب ، در تنهایی خویش ، هزاران بار مردم چراغها را خاموش کردم و در زیر نور یک شمع وسط سالن به یوگا پرداختم و یک ساعت تمام در یک حالت از دنیا بی خبر، با نرمشهایی که میدانستم به من ارامش میدهد خود را سر پا نگه داشتم از روز بعد بیشتر به بچه هایم پرداختم . رابطه ام را با شاهین بخاطر بچه ها حفظ کرده بودم . به خانه شاهین میرفتم تا از نزدیک ناظر وضع بچه ها باشم . با وجود اشپز و رانننده و کارگر ، بچه ها چیزی کم نداشتند و مرا هم که هر وقت اراده میکردم دم دستشان بودم ؛ اما در عمق نگاهشان غمی موج میزد که دلم را به درد میاورد .
روز ها میگذشت و من ، جز پدر و مادرم خبری از خانواده ام نداشتم با دنیای از کینه و خشم که در سینه ام جای گرفته بود ، گاهی اوقات حتی پدر و مادرم را هم مقصر میدانستم . غروب یک روز که دلم گرفته
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
بود ، براي پياده روي به يكي از پاركهاي نزديك خانه ام رفتم و يكي از دوستانم را ديدم . وقتي حالم را پرسيد و گفت چرا غمگين ميايي در جوابش فقط گفتم :


تو اگر ميدانستي كه چه دردي دارد ،


كه چه رنجي دارد ،


خنجر از دست رفيقان خوردن ،


از من خسته نميپرسيدي


كه تو اي دوست چرا تنهايي.


از انجا كه در هستي هيچ حقي نا حق نميشود و هيچ خوبي و بدي بي پاسخ نمي ماند ، هنوز يك ماه نشده بود كه دكتر ظريف و خواهرم ، در پي اختلافي ، از هم جدا شدند ؛ اري ، به همين سرعت !وقتي مادرم اين خبر را به من داد ، شادي و اندوه ، يعني دو احساس متضاد ، در صدايش بود .شادي او بخاطر من و اندوهش بخاطر فرزند ديگرش درك ميكردم . خواهرم ، پس از جدايي ، بار ديگر به اروپا رفت و دكتر دوباره به جان من افتاد و اين بار دانستم بيمار است و اي كاش به جاي مردم خودش را درمان ميكرد .


دنبال كردن ها و ازار ها او تاثير بسيار بدي بر اعصاب من گذارد. ديگر يوگا را براي خود بس نمدانستم و از اين رو در كلاسهايي نام نويسي كردم كه همه را به ارامش، ساختن با مصايب ، پذيرش سختيها در كنار لذتها و تمركز بر مواهب هستي دعوت ميكرد و من كه به راستي خودم را گم كرده بودم ، در اين جلسات كه ريشه اش عشق و عرفان بود تا حد بسياري ارام گرفتم . چند ماه بعد ملكي را كه خريده بودم فروختم و سود كلاني عايدم شد و براي خريد ملك ديگري اقدام كردم . وقتي به يكي از دفاتر پيش فروش اپارتمان رفتم با مهنسي به نام احمد اشنا شدم ، مرا راهنمايي كرد و خيلي زود قرارداد بستيم و ان روز نقطه ي عطف ديگري در زندگي من بود . تماسهاي كاري برقرار و در نتيجه ي تماسها ي پي در پي روابط كاري به روابط عاطفي كشانده شد . زندگي زناشوئي او،از هم پاشيده بود و دو فرزند داشت كه با خودش زندگي ميكردند ؛ دختر و پسري كه در سنين بلوغ بودند و انتظارات زيادي داشتند . مادرشان به خارج فته و در انجا ازدواج كرده بود . من و حامد هر دو ، به دليل وجوه مشتركي كه در زندگي داشتيم ، به هم جلب شديم ....


واله لحظاتي سكوت كرد و من به ياد شعري افتادم كه در حالتي انفعالي گفته بودم :


ميگدازم بار ديگر،


شعله های سرکشم را مي سرايم جاي ديگر ،


ميخرامم در گناهم ،


حسرتم را ميكشانم در پي دلدار ديگر.


من به هستي رشكها بردم كنارت ،


اينكه اما غرق مستي ميروم با يار ديگر.


واله به بدنش كه بر اثر نرمشهاي يوگا نرم و شكننده بود ، حركتي داد و بعد سخنش را پي گرفت : باري ، روابط من و مهندس حامد از حد رابطه ي معمولي خوشايند گذشت و به روابط عاطفي شديدي تبديل شد كه هميشه عاطفه ي شديد مستلزم حسادتها ،كنجكاويها ف نگرانيها ، نوسانات، و دل ازاريهاست و گويي ما انسانها بايد همه ي انها را از سر بگذرانيم . اندرو ماتيوس در كتاب اخرين راز شاد زيستن ميگويد : مهم نيست كه از كجا اغاز ميكنيد . مهم ان است كه چگونه به پايان مرسانيد ؟! همين طور هم اين جمله را : درد و رنج به انسان تحميل ميشود ؛ ولي فلاكت را خود او بر ميگزيند .


حامد با مشغله ي فراوان و مسئوليت فرزندانش فرصت چنداني براي من نداشت . روزي ده بار تلفني از حالم با خبر ميشد ؛ اما نه براي او كافي بود نه براي من .شبها بايد زود به خانه ميرفت تا مواظب فرزندانش باشد و من كه روزها بچه هايم را ميديدم ، هميشه شبها در تنهايي به سر ميبردم و با انكه حامد را دوست داشتم و از عشق او به خودم نيز مطمئن بودم ، باز غصه ميخوردم و احساس تنهايي رهايم نميكرد . من و حامد بيشتر ، روزها ان هم در فاصله اي كوتاه كه او وقت ناهاري داشت و يا پيش از رفتن به خانه ، ميتوانستيم يكديگر را ببينيم . در هيچ جمعي با هم نبوديم و از انجا كه نه من و نه حامد ، به دليل شرايطمان ،يعني بچه ها ، خيال ازدواج داشتيم ، لزومي هم نميديديم با هم به جايي برويم . بنابراين ، به عشقي مشروط تن در داده بوديم ، در حالي كه ايجاد تجربه ي متقابل عشقي ميان دو نفر ، مستلزم اين است كه اميال و نياز هاي عميق طرفين ارضا شود . ما گاهي از دوري همديگر چنان خشمگين ميشديم كه به كوچكترين بهانه اي كارمان به قهر ميكشيد و تا اشتي ،تنشها و اضطزابهاي بي شماري را از سر مي گذرانديم ....


بي مناسبت نديدم اين يك بيت شعر را كه البته بيت اول يك شعر بلندم بود براي واله بخوانم :


ميخواهي باهات قهر بكنم اشك چشمامو ببيني ؟


كه اخرش اشتي كني ، غنچه ي لبامو بچيني ؟


او خنديد و ادامه داد : شايد باور نكنيد روز ها ، ماهها و در حدود 8 سال بدين ترتيب گذشت و با وجود همه ي تلاش منبراي ايجاد ارامش و لذت بردن از هستي و عشق ،هر روز بر تنشهای من و حامد افزوده میشد ، بی انکه بدانیم عمرمان به سرعت میگذرد و قرار است به کجا برسیم ؟مشغله ی حامد هر روز افزایش می یافت و فرزندانش ، با خواسته های بیشتر ، بزرگتر میشدند و بچه های من نیز بزرگ شده بودند ، بیشتر مرا میخواستند و حالا به اختیار خودشان بیش از گذشته به خانه ی من می امدند . در تعطیلات من و بچه هایم به سفر میرفتیم و او با بچه هایش ، در حالی که علاقه و خشممان سر جایش بود . شاهین هم ازدواج نکرده و تنها مانده بود . همه چیز در هستی پایان میگیرد ، زیبایی و جوانی ، مدت زندگی تا چه رسد به یک رابطه ی مشروط دست نیافتنی و امروز که این جا پیش شما هستم ، این داستان نیز تمام شده است و من ، بیش از همیشه ، در پی ارامش هستم .سالهاست که تنم را با یوگا و روحم را با حرفها و توصیه های دانشمندان و روانکاوان و عرفا تا بدین جا کشانده ام و سعس دارم و هنوز هم امیدوارم ، مرهمی بیابم بر همهی درد ها و زخم هایم که یا خود بانی انها بوده ام و یا سهم من از زندگی بوده است .


واله چشمهای سبزش را بست و به حالت چهار زانو بر روی نیمکت جای گرفت و باز حبه ی انگوری به دهان گذاشت و با نگاهی به مه رو ، به او فهماند که هر چند به نظر می اید سختیهای زندگی من از تو کمتر بوده ، هر کس در زمان گرفتار امدن در دام سختیها ی زندگی خود بیشترین دردها را کشیده است .


نوبر بی مقدمه گفت : از درد دنیا نباید ترسید . درد را هم پذیرا باشیم به ان خوشامد بگوییم . اگر درد نباشد ، چگونه می شود به معنای لذت پی برد ؟


غروب افتاب نزدیک بود . گویی از خورشید اتش یا خون میبارید ؛ خورشیدی گرد ، قرمز و برافروخته که میخواست برود . همه می ایند و می روند . از جا برخاستیم تا به دیدن غروب افتاب برویم . کمی ان سو تر بهتر می شد خورشید را دید . نوبر گفت ، نفس عمیق بکشید و در سکوت روی غروب خورشید تمرکز کنید . دقایقی طول کشید تا خورشید رنگین اهسته و خرامان و به گونه ای بسیار زیبا و شگفت انگیز از نظرمان محو شد . خداوندا ، عظمت انچه خلق کردی تو را سپاس میگوییم . ژان گفت خواهش میکنم برویم داخا تا شام اماده شود کمی استراحت کنیم ؛ و رفتیم .


دست و رویمان را شستیم و در اتاقهایمان به استراحت پرداختیم . نوبر به مراقبه نشسته ، بهار دراز کشیده بود و من طبق عادت همیشگی با حافظ فال میگرفتم . در اتاق مجاور واله یوگا میکرد ، مه رو موهایش را شانه می زد و دلارام هم بر روی تخت لمیده بود . از اقایان خبری نداشتم و تنها صدای ژان را می شنیدم که به یار بخت دستورهایی میداد و از باغبان سراغ میگرفت . یار بخت به او گفت که باغبان امشب برای ابیاری باغ می اید . همیشه باغبانها را دوست داشتم . ایا انان میدانند چه کار فرح بخشی دارند ؟! سر و کار داشتن با طبیعت موهبتی است که در این عصر ماشنی ارزشمند است .


با رفتن خورشید ، تاریکی بر باغ چیره شد و بعد کم کم ماه از زیر ابرها خودنمایی کرد . نوبر ما را به تماشای ماه که هنوز به طور کامل در نیامده بود ، فراخواند ؛ موهبتی اسمانی با نوری ملایم در میان کهکشان . به راستی زیبا بود . به گفته ی : ماتیوس : در هر جا و هر وضعیتی که هستید ، درمانده و پایبند نباشد . درختان اسیر خاک اند ، شما انسانید .


یاربخت در اشپزخانه سرگرم اماده کردن بساط شام بود . به کمکش رفتم . او همان سفره ی قدیمی را بر روی زمین پهن کرده بود و من بشقابها و کارد و چنگال و نیز سالاد خوش رنگ و خوش ظاهری را که درست کرده بود ، انواع سبزیهای پخته بود و در ظرفی دیگر ذرت یا بلال پوست کنده ی پخته شده . یاربخت در یک سینی بزرگ سبزی خوردن و خرما و پنیر و مغز گردو گذارده بود که من بسیار دوست داشتم . ژان همه را به نشستن دعوت کرد و یار بخت دیس غذا را در وسط سفره گذاشت . همه چیز خوش بو و خوش رنگ و سالم بود و از گوشت قرمز خبری نبود . زان موسیقی فرانسوی ملایمی را ببرای صرف شام انتخاب کرده بود . پیش از شروع ، نوبر در حالیکه دستهایش را به حالت دعا به زیر چانه اش برد ، گفت /ک خداوندا ، با یاد تو اغاز میکنیم . نعمت سلامت را از ما دریغ مفرما و به سفره ی ما برکت عطا کن . همه گفتیم امین . و در فضایی ارام و بی غرض و صمیمی شام خوردیم .


پس از شام ، به همراه یاربخت ، ظرفها را جمع کردیم . مثل شب پیش ، سفره بر جای ماند . یاربخت باز دو شمعدان چند شاخه با شمعهای خوش رنگ را در دو سوی سفره گذارد و یک سینی چای خوش طعم به ما تعارف کرد . جاوید ، بی انکه حرفی بزند ، گیتار را برداشت ، نوای دل انگیزی را نواخت و شعری را که با صدای بم مردانه اش خواند ، خودش سروده بود . در دل بر این همه احساس و هنرمندی افرین گفتم . جاوید دومین اهنگ را ملایم اغاز کرد و از من خواست طبق قرار هر شبمان یکی از شعرهایم را برایشان دکلمه کنم و بعد هم فال حافظ بگیرم .


چند لحظه از نوای ارام گیتار میگذشت که یکی از شعر هایم را که سروده ی سال 1370 بود ، برای شان خواندم :


میتوان در بی کران چشمه ها جوشید ،


تا به هستی زار غم ، رخت طلا پوشید .


میتوان بر صخره ها بنشسته ، اواز رهایی خواند ، تا که هر دم عشق را در کهکشانها دید . زندگی را میتوان در اتش شب ، اسمانی کرد ، یا که هر صبح سحر ، برگ شقایق چید .


میتوان با یک نگاه ،


در علفزار خدا ، بر رویش رنگین


در بیابان ،


بر زوال سبزه ها خندید .


زندگی یک راهک پرپیچ بیمار است ،


میتوان در هر خم پس کوچه ها پوسید ،


یا لب هر لحضه را بوسید .


اه ، ای نامت ، حصار زندگی


من خروش موجها را در نگاه خالی ات دیدم ،


من زوال لحضه ها را از تو پرسیدم ،


و یک بار دگر


از غروب و مرگ ، ترسیدم .


ااه ، ای نامت ، حصار زندگی


از تو لبریزم


وجان را , عاشقانه بر تو میریزم .


نوبر و فرامرز با نگاهشان مرا تحسین کردند ؛ گویی به خوبی میدانستند در ان لحظاتی که این شعر را میگفتم ، از چه انرژی و حالی برخوردار بوده ام . من که گفتم هر شعر برایم حالت یک مراقبه را داشت ، به یاد اوردم این شعر را در کنار امواج دریا و هنگام غروب نوشته بودم . بقیه هم تشکر کردند .


نوبر زن زیبایی که ازچشمان پر رازش میشد حدس زد که در پی سختیها و فشارها و فراقها و با زحمت فراوان به این ارامش رسیده است ، گفت : دوستان عزیزم ، یادمان باشد باید به خود ایمان بیاوریم و بیش از ان باید حرفهای خود را باور کنیم . ادمها از باران ، ترانه ها میسازند ؛ اما در زندگی واقعی حاضر نیستند خیس شوند . پیرو قلب خود باشد وهر چه بیشتر به خود مهر بورزید . سرچشمه ی همه ی ارامشها مهر است . متکی به هدایتگر درونی خود ، یعنی دل خود ، باشیم . با خویشتن خویش خلوت کنید تا به معراج برسید . این خلوت مکان مقدس شماست . وقتی سعی میکنیم کاری را به تنهایی انجام دهیم ، ان را امیخته با کل جهان هستی مییابییم . قانون زیر بنایی جهان هستی تغییر است . انسانهای شاد و خوشبخت نه تنها تغییر را میپذیرند ، بلکه ان را به فال نیک میگیرند ؛ حتی اگر در ان درد باشد . خلاصه انکه زندگی شما بازتاب اعتقادات شماست و محصول اندیشه و اعتقاد ، کسب نتیجه است . ماموریت شما در زندگی بی مشکل زیستن نیست ؛ با انگیزه زیستن است . موفق باشید ، دوستتان دارم .


به راستی که حرفهای نوبر همچون خون در رگهایمان جریان یافت و به پیروی از او که چشمهایش را بسته و تمرکز کرده بود ، ما هم همان کار را انجام دادیم . میخواستم برخیزم که بهار گفت : پس فال حافظ چه شد ؟!


از جاوید خواستم این بار با تار مرا همراهی کند . نیت کردیم ، حمد و سوره را خواندیم و حافظ را قسمش دادیم . کتاب را باز کردم ، این غزل امد :

خوش تر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن
غم دل چند توان خورد که ایام نماند
گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که برو

رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن
باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
دست رنج تو همان به که شود صرف به کام
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن
پیر میخانه همیخواند معمایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن
بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن؟


ساعت از نیمه شب گذشته و ارامش خاصی بر ما مستولی شده بود . شمعها را خاموش کردیم و به امید خوابی ارام به اتاقهایمان رفتیم و من ، در حالی که چشم به اسمان و مهتاب داشتم ، به خوابی عمیق فرو رفتم و مثل هر شب خوابها دیدم . میگویند خوابهای ما حاصل افکار ماست و به قول مولانا : تو انی که در بند انی یعنی ، به هر چه فکر میکنی همانی . وقتی فکر مغشوش است ، کارخانه ی بدن به هم میریزد . اما از انجا که سختیها به ما کمال روحی میدهد ، باید ترس و نگرانی را از خود دور سازیم تا از انچه نصیبمان شده است راضی باشیم .


از بچگی خوابهای فراوان میدیدم و شگفت اور اینکه ، در خواب راه میرفتم که تا هفده سالگی ادامه پیدا کرد. حوادث و وقایعی که در خواب ، ولی با چشمانی باز می افریدم ، زبانزد اطرافیانم بود . شاید باور نکنید ، در خواب بر روی لبه ی پشت بام طبقه ی سوم خانه مان راه میرفتم و گاهی میدویدم . دکتر به پدرم گفته بود هرگز در چنین موقعی بیدارش ننید ، حتما پرت خواهد شد ؛ ولی در خواب میداند چه کند ! عجیب ترین چیزی که اتفاق افتاد اینکه ، شبی در خواب دیدم صاحب یک مغازه ی پیراهن فروشی مردانه که هر گز او را نمیشناختم و سر خیابان بود ، مرا صدا میکند و میگوید عجله کن با تو کار فوری دارم . از داخل پشه بند برخاستم ، در خانه را باز کردم و خودم را به سرعت به سر خیابان رساندم . پاسبان محل مرا دید و تعجب کرد . وقتی به مغازه رسیدم ، بسته بود . عصبانی شدم و مدتی در کنار جوی اب نشستم تا او بیاید و چون نیامد نا امید و اهسته به خانه بازگشتم . باز هم پاسبان محل مرا دید و باز هم تعجب کرد . وارد خانه شدم و بعد هم اب خوردم و در پشه بند در کنار خواهر ها و برادرم به خواب رفتم . صبح روز بعد ، وقتی پاسبان محل موضوع را به پدرم گفت و پدرم هم به من گفت ؛ یادم امد . همیشه یادم می امد در خواب چه کرده ام . ظهر ان روز ، از روی کنجکاوی ، تا سر خیابان رفتم تا ببینم او کیست که مرا فراخوانده ؟ دیدم مغازه همچنان بسته است ؛ اما روی شیشه ان نوشته اند به علت فوت ناگهانی صاحب مغازه در نیمه شب دیشب ، مغازه به مدت یک هفته تعطیل است . بر خود لرزیدم و هزاران سوال به ذهنم امد . چرا او هنگام مرگ با من ارتباط برقرار کرده و مرا خواسته است ؟ بعد ها که این موضوع را با یک روانکاو مطرح کردم ، گفت احتمالا او هر روز تو را درحین رفتن به مدرسه میددیه و احساس خاصی نسبت به تو داشته و در لحظه ی مرگ ناگهانی با تو ارتباط برقرار کرده است . هفده ساله بودم . اری، خوابهای انسان هم مثل خودش شگفت اور و گیج کننده است . زندگی ما به اندیشه های هشیار ما بستگی دارد . اگر نگاهی به زندگی خود بیندازیم و تفکرات خود را وارسی کنیم ، میبینیم ثروت وسعادت و خوشبختی ، کیفیت روابط ما با دیگران ، و حتی تندرستی مان ، بازتاب شایع ترین اندیشه های هشیار ماست .

 

B a R a N

مدير ارشد تالار
فصل 4


يك روز ديگر و يك صبح ديگر مثل هميشه . زندگي همان رفتن خورشيد و امدن ماه ، و رفتن ماه است و امدن خورشيد . صبح روز سوم اقامت در ويلاي ژان برگ ديگري بود از صفحات زندگي . پربارتر از دو روز گذشته بوديم . به هم صبح بخير گفتيم و بر سر ميز صبحانه كه يار بخت مهربان و ارام براي مان چيده بود ، با اينكه كم ميخورم ، صبحانه را خيلي دوست دارم ، به ويژه اگر نان تازه هم سر سفره باشد . پس از صبحانه ي لذيذ ياربخت ، بار ديگر به باغ رفتيم . ژان در جلو و ما در پي او ، نمدانستيم امروز را كجا براي نشستن انتخاب كرده است .

كمي بعد به همان بركه زيبا كه روز اول ديده بوديم ، رسيدديم . سنگهاي اطراف بركه با رگه هايي كه رنگهاي متفاوت داشت ، به شكلي نامنظم چيده شده و ان كوزه ي سفالي در كنار بركه دل مرا برده بود . ياربخت دور تا دور بركه صندليها-راحتي گذارده بود و ظرف ميوه بر روي يكي از سنگهاي مسطح وصاف قرار داشت . از انجا كه تعدادملن مشخص بود ، هم چيز از قبل پيش بيني مي شد و مشكلي مثل كمبود جا پيش نمي امد . نوبر گفت : لطفا ده بار نفس عميق بكشيد و مدتي بر روي اين زمان و فضا تمركز كنيد .وقتي چشمانمان را باز كرديم ، ديدم جاويد گيتارش را هم با خود اورده است . نگاهي به او انداختم و گفتم : مثل اينكه ميداني امروز نوبت شماست و ميخواهي داستان زندگي ات را موزيكال كني ؟

خنديد و گفت : نه ، نميدانستم ؛ولي چه فرقي ميكند . داستان من ان قدر ها هم جذاب نيست ؛ مگر با موسيقي جذاب شود .

وقتي با علامت سر از او خواهش كردم شروع كند ، گيتارش را برداشت ، انگشتانش را بر روي سيمهاي گيتار كشيد و خواند : (من مرد تنهاي شبم .....) صداي رسا و پر طنيني داشت كه با چهره ي مردانه و و اندام درشت او متناسب بود . او هميشه پيراهن و شلوار سفيد مي پوشيد و گيسوان جو گندمي اش را از پشت مي بست ؛ كه البته به او مي امد . جاويد اوازش را نيمه كاره رها كرد و گفت : بله ، به راستي من مرد تنهاي شبم . از كودكي به همه ي رشته هاي هنري علاقه مند بودم . گاهي دلم ميخواست هنر پيشه باشم ، گاهي خواننده ، گاهي نقاش وعاقبت موسيقي را انتخاب كردم و از انجا كه خانواده ام دوست داشتند پسر بزرگشان دكتر يا مهندس شود ، با انتخاب من مخالفت كردند و هنرستان موسيقي را ب هعنوان تحصيلات قبول نداشتند . خدا ميداند چقدر پايداري كردم تا ب هانها فهماندم اين علاقه ي من است و بالاخره هم تسليم شدند ؛ اما با دلخوري .ديرتر از همه همكلاسي هايم ساز خريدم و پدرم حاضر نشد براي خريدن تار و بعد ها ويلن ، همراه من به بازار بيايد و من تنها اين كار را كردم . هنوز خيلي جوان بودم .

براي تمرين ساز ، در خانه مان زيرزميني داشتيم كه به انجا مي رفتم ؛ چون تحمل نگاه هاي سنگين پدر و مادرم را نداشتم . يك بار شنيدم پدرم به مادرم ميگفت به پسر اولمان خيلي امبد داشتم ، نميدانستم مطرب ميشود . از اين حرف انچنان دلم به درد امد كه يك هفته تمرين نكردم و تصميم گرفتم به خاطر انها هم كه شده ، تغيير رشته بدهم و همين كار را هم كردم . شبها درس خواندم و در دبيرستاني كه نزديك خانه مان بود ، در رشتهي ادبي نام نويسي كردم . پدر و مادرم از اين تصميم ناگهاني من به تعجب افتاده بودند ، ولي نگاهشان نشان ميداد از ته دل خوشحال اند . اما علاقه به موسيقي در رگ و پي من موج ميزد و هيچ چيز جلو دارم نبود . شب كه مي شد ، پس از انجام دادن تكاليفم ، به زير زمين ميرفتم و ساز ميزدم و گاهي هم شعري به ذهنم مي امد كه مينوشتم و بر روي ان اهنگ ميگذاشتم . به اين ترتيب ، درس و موسيقي را در كنار هم داشتم و خانواده ام ديگر چندان اعتراضي به من نميكردند .

تا گرفتن ديپلم ، شعر ها و اهنگها ي زيادي ساخته و همه را با نتهاي مربوط در دفتري گرد اورده بودم . تابستان ان سال خودم را براي كنكور دانشگاه اماده ميكردم و قرار بود به خواست پدرم به دانشگاه بروم و در رشته حقوق قبول شوم . طبيعي است در رشته اي كه با روحيات من سازگار نبود ، قبول نشدم و به ناچار به خدمت سربازي رفتم و دو سال از بهترين سالهاي عمرم را در محيط خشك نظامي گذراندم و حق انتخاب ديگري هم نداشتم . در اخرين روزهاي سربازي تصميم خودم را گرفتم . من بايد موسيقي را ادامه ميدادم و اين تنها چيزي بود كه ميخواستم . باز هم مخالفتها شروع شد ؛ اما من اهميتي ندادم . نزد استاداني رفتم و ب هطور جدي كار ميكردم . با استعدادي كه داشتم ، خيلي سريع پيش مي رفتم . به پيشنهاد يكي از استادانم قرار شد به چند نفر درس خصوصي بدهم كه بعد ها دامنه ي اين تدريس به كلاسهاي پر شاگرد كشيد و من از اين راه پول خوبي به دست مياوردم و ديگر فشاري براي خانواده ام نبودم .

در يكي از همين كلاسها بود كه با دختري اشنا شدم . پريسا ، دختري بود كه ب هعكس من ، به موسيقي علاقه اي نداشت ؛ اما ب هاصرار پدر و مادرش بايد پيانو ياد ميگرفت . در ان زمان من در پيانو هم متبحر شده بودم و درس ميدادم . هر چه با او كار ميكردم كمتر علاقه نشان ميداد ؛ اما احساس عجيي در من بوجود امده بود كه مرا به سوي او ميكشيد . هر بار كه به خانه شان ميرفتم، ميديدم كه هيچ كدام از تمرينهايش را انجام نداده است ؛ گويي او هم بيشتر حواسش به من بود . سرانجام هر دو دريافتيم كه به هم علاقه داريم و دوري از هم براي مان مشكل شده است . پريسا از خانواده ي متمولي بود كه دوست نداشتند دخترشان با معلم پيانويش ازدواج كند ؛ ولي از انجا كه عشق منطق سرش نميشود ، هر دو با اصرار هر چه بيشتر و در ميان مخالفتهاي شديد خانواده ي او و حيرت خانواده ي من ، با هم ازدواج كرديم .

اپارتمان كوچكي اجاره كردم و براي اداره ي زندگي مجبور بودم هر چه بيشتر كار كنم . بنابراين ، اكثر اوقات را در خارج از خانه بودم . پريسا كه اصولا دختري ناز پرورده بود ، بيشتر روزها به خانه پدرش ميرفت و روزها را با برادر و دوستانش ميگذراند و چندان اهميتي به خانه و خانه داري نمداد و توقعات پريسا بيش از توان من بود . او نميتوانست درك كند من با چه زحمتي پول در مياورم و ساعتهايي را هم براي ساختن اهنگ و نوشتن نت به خلوت احتياج دارم . از اين رو ، اختلافاتمان رفته رفته بيشتر ميشد تا اينكه پريسا فرزندمان پرنيان را باردار شد . در دوران بارداري پريسا ، من نهايت سعي خود را ميكردم تا او ارام باشد و با انكه ميدانستم از اين پس مخارجمان بيشتر خواهد شد ، چند نفر از شاگردانم را حذف كردم . در بيمارستان ، با ديدن دخترمان پرنيان به وجد امدم و تنهايي روحي ام را نديده گرفتم ، و يك هفته بعد ، به نظر خودم ، زيباترين اهنگم را براي او ساختم .

شبها زودتر به خانه ميامدم . شوق ديدار فرزندم مرا به زندگي دلخوش كرده بود ،؛ اما پريسا همچنان با سردي و بي اعتنايي به زندگي ادامه ميداد . كارگر مادرش را به خانه اورده بود تا از بچه نگهداري كند و خودش بيشتر اوقات را در خارج از خانه بود . من گاهي اوقات احساس ميكردم از پدر و مادرش كمك مالي ميگيرد كه ناراحت ميشدم ؛ اما به روي خود نمي اوردم . درامد من براي كلاسهاي لاغري و ارايشگاه و ماساژ او كفاف نميداد .

در اين اوضاع و احوال بوديم كه رژيم سلطنتي در ايران واژگون شد و در ضمن انقلابي عظيم ، حكومت اسلامي روي كار امد . پدر و مادر پريسا كه از اين وضع چندان خشنود نبودند ، زمزمه ي سفر به خارج را اغاز كردند و دامنه ي اين زمزمه البته به پريسا هم كشيد و من دليلي براي اين كار نميديدم . اما انچه در مقابل پريسا مرا به سكوت وا ميداشت ،كار و درامد من بود كه در ان زمان با شرايط و وضعيت حاكم بر ايران ، داشتن درامد از راه موسيقي يا اهنگسازي مختل شده بود و من تقريبا بي كار شده بودم . به همين دليل ، پس از چند ماه مقاومت و مخالفت تسليم شدم و با همه ي سختي وداع از مملكت و خانواده و دوستان تمامي دلبستگيها ، همراه خانواده ي پريسا ابتدا روانه ي المان شديم . پدر پريسا چندان نگران پول نبود ؛ اما من كه با پس اندازم و مقداري پول كه از فروش وسايل زتدگي مان به دست اورده بوديم رفته بودم ، هر روز بر دلهره و اضطرابم افزوده ميشد و در انجا هم كاري براي من نبود و به جز پيانو ، موسيقي اصيل ايراني در المان كاربردي نداشت . فقط يك بار توانستم در يك پيانو بار كاري پيدا كنم و شبها ، تا نيمه شب ، در انجا پيانو بنوازم ، و اين نه مرا راضي ميكرد ، نه پريسا و خانواده اش را و نه جيب مان را . به ناچار همگش براي رفتن به امريكا شروع به فعاليت كرديم .

از خانواده ام گه گاه خبر داشتم و ميدانستم اوضاع در ايران هنوز براي من مناسب نيست . پس از مدتي دوندگي و جمع اوري مدارك ، سرانجام به ايالت متحد امريكا رفتيم و با اين رفتن ، اتحاد خودمان را از دست داديم . زندگي در كشوري غريب ، ان هم به وسعت امريكا و با معيارهايش ، به خصوص براي كساني كه اولين بار است به انجا رفته اند ، ان هم نه توريستي ، بلكه براي كار و زندگي رفته اند ، به هيچ وجه اسان نيست .

در ابتدا يك اپارتمان اجاره كرديم و همه يكجا زندگي ميكرديم . خانه اي شلوغ براي ادمي با روحيه اي هنر دوست و كه خلوت خود را ميخواهد ، تا به خلاقيتهايش بپردازد ، جاي دلپذيري نيست . تنها دلخوشي من در اين فشار و سرگرداني ، پرنيان بود . روز ها او را به پارك ميبردم و در كاسكه اش ميگرداندم . پريسا خوشحال بود و اصولا محيط خارج از كشور را دوست داشت . پدر پريسا كه مردي دست و دلباز بود ، در انجا به عكس شده و هميشه نگران مال واموالش در ايران بود و دست به عصا زندگي ميكرد و همه را زير فشار گذارده بود . من مرتب دنبال كار ميرفتم و هر و روز نا اميد تر ميشدم . تسلط به زبان در انجا و به خصوص براي كار من ، نقش مهمي داش . تعداد ايرانيان هنوز زياد نبود و كساني هم كه در انجا زندگي ميكردند ، هنوز جا نيفتاده و ان قدر گيج و حيران بودند كه جايي يا حالي براي ياد گرفتن موسيقي نداشتند ، خارجيها هم مرا نميشناختند و گذشته از ان ، در مملكت خودشان به حد كافي موسيقيدان بود و موسيقي سنتي ايراني اصولا جايي در انجا نداشت . برادر پريسا هميشه در ايران كارفرما و مدير عامل بود و هيچ كار عملي بلد نبود و پريسا هم فقط به كلاس زبان ميرفت .

اين زندگي تنها چند ماه دوام مياورد . يك روز كه دخترم را به پارك برده بودم ، در كنار درياچه ي مصنوعي كوچكي كه چند قوي سفيد بر روي ابهاي ارام در حركت بودند و من در درونم غوغايي برپا بود ، يك بار ديگر تصميم گرفتم ، چشمانم را بستم و خودم را در ايران ديدم . به محض بازگشت به خانه ، به پريسا گفتم : من برميگردم !

با تعجب نگاهم كرد و گفت : كجا ؟

گفتم : ايران ، مملكتم ، وطنم ، خانه ام . خانواده ام و ارامشم . و تو همسر من هستي ، اگر به زندگي با من علاقه داري ، با من مي ايي .

او كه از تعجب حالت نگاهش ديدني بود ، گفت : من هر كس تو باشم ، نميايم ؛ ان هم در اين اوضاع . ميداني در ايران چه خبر است ؟

و وقتي دانست من در تصميمم راسخ هستم ، او هم مصمم تر شد و گفت : تو برو ؛ ولي من و پرنيان نمي اييم . ما همين جا مي مانيم .

چند روزي به او مهلت دادم . موضوع را با خانواده اش مطرح كرد و انها مه از روز اول با ازدواج ما مخالف بودند ، گويي بدشان نيامد و با رفتن من مخالفت چنداني نكردند . ده روز بعد از هواپيماي لوفت هانزا در فرانكفورت پياده شدم و هنگامي كه براي رسيدن به وطن خود را در هواپيماي ايران ار ديدم ، باورم نميشد و بي اختيار اشك ميريختم . دوري از پرنيان بيشترين درد من و رسيدن به ايران بيشترين دليل خوشحالي من بود . بوي وطن سرمستم كرد و با خوشحالي روانه ي خانه ي پدرم شدم . هنوز كليد خانه ي انها را داشتم ؛ اما ترجيح دادم زنگ بزنم . مادرم در را گشود و شگفت زده مرا در اغوش كشيد . ديدن مادر و پدر و تنها خواهرم و همان خانه ي قديمي يك بار ديگر مرا به دنياي هيجانهايم برد و با همه ي خستگي راه و گم كردن شب و روز ، در ذهنم اهنگي را ساختم و روز بعد نت ان را نوشتم ؛ همان اهنگي كه شب گذشته براي تان خواندم .

در جايمان ميخكوب شده بوديم . ميخواستيم هر چه زودتر بدانيم بعد چه شد . درست مثل بچه كه قصه ي مادر بزرگ را گوش ميدهد ، چشم به دهان جاويد دوخته بوديم . او در اينجا به شوخي گفت : بابا گلويم خشك شد ، اجازه بدهيد چيزي بخورم ، بعد ميگويم .

باز هم ياربخت سيني اب ميوه هاي طبيعي را بر روي ميز گذاشت . جاويد نيم بيشتر محتوي ليوان را نوشيد و پوزخندي زد كه من ان را پوزخندي به زندگي ديدم . گيتارش را برداشت ، با انگشتان مردانه اش سيمهاي ان را به ارتعاش دراورد و نوايي شيرين را در فضايي سبز و ارام و زيبا پراكند و چنين خواند :

عجب علمي است علم هيئت عشق

كه چرخ هشتمش هفتم زمين است

تو پنداري كه بد گو رفت و جان برد ؟

حسابش با كرام الكاتبين است .

دلم ميخواست حافظ هم در جمع ما بود و شعرش را از زبان جاويد ميشنيد و ميديد كه غزلش به داد او رسيده است .

در همان خانه ي قديمي پدري ام جاي گرفتم ؛ زيرا ديگر خانه و زندگي نداشتم . باز هم همان زير زمين و حال و هواي من و ساز هاي من . اوضاع در ايران جا افتاده تر شده بود و من توانستم دوباره كار تدريس خصوصي موسيقي را از سر بگيرم . نواختن تار ، سه تار ف گيتار و پيانو همراه با سرودن اشعار و ساختن اهنگها تمام زندگي مرا مي ساخت . خانواده ام بيش از گذشته حال مرا درك ميكردند ، از حضورم خوشحال بودند و هواي روحيه ام را داشتند . تنها خواهرم كه در ان زمان شوهر و يك بچه داشت ، به من بي اندازه علاقه مند بود و گه گاه به زير زمين مي امد و پاي سازم مي نشست .

ابتدا هر چند روز يك بار با پريسا تلفني تماس ميگرفتم ، او اهل نامه نبود . به نظر نمي امد از اين دوري چندان ناراحت باشد .پرنيان هم در عالم بچگي به نبودن پدر عادت كرده بود . ماها گذشت . درامدم بد نبود و هر چند يك بار براي پرنيان پول و لباس مي فرستادم . بيشترين نگراني ام دوري از فرزندم بود . كم كم از پريسا دلسرد ميشدم و به دلايل تربيت فرهنگي و خانوادگي ، زنم را با خودم همدل و يكرنگ نميديدم . پس از گذشت يك سال ، يك روز كه از كار به خانه برگشتم ، مادرم نامه اي را به دستم داد كه در پشت پاكت خط پريسا را شناختم و از اينكه او براي اولين بار برايم نامه اي نوشته بود ، تعجب كردم . در نامه نوشته بود :

جاويد سلام . اميدوارم خوب باشي ، من و پرنيان هم خوبيم . از تو ميخواهم هر چه زودتر در مورد طلاق اقدام كني . حق و حقوقي هم نميخواهم . فقط ميخواهم هر چه زودتر تكليفم روشن شود . ادامه ي اين زندگي ديگر ب فايده است ؛ زيرا ما ديگر خيال نداريم به ايران بازگرديم . روحيه ي تو هم به درد اينجا نميخورد . هر كاري لازم است بكن ، فقط جوابم را زودتر بده . خداحافظ .

پس از يك سال ، كوتاه ترين و تلخ ترين نامه اي بود كه به دستم رسيد ان شب حالم به گونه اي خاص دگرگون بود . مادرم متوجه حالم شد و وقتي موضوع را برايش گفتم ، گريه كرد و گفت ، من از اولش ميدانستم اين ازدواج مناسبي نيست ، اما امان از شما جوانها كه گوش نميدهيد . شرمنده از روي مادرم ، به اتاقم رفتم و تا صبح نخوابيدم .....

جاويد سرش را به زير انداخت و مدتي به نسبت طولاني سكوت كرد و من در اين فاصله به ياد شعري افتادم كه در سال 1373 و در حال و هوايي شبيه حال جاويد گفته بودم :

گريه ام ميگيرد

از براي تو و خويش

از براي هوس مانده ي شب

به نهان دل ريش

خنده ام ميگيرد

به سراپاي زمان

به گذار لحظاتي مبهم

به همه راز جهان

به هماغوشي هر شبنم و خاك

به خراميدن غم در دل پاك

به تپشهاي سراسيمه ي دل

به عطشهاي ندانسته ي عشق

به خداحافظي عاشق زار

مثل تاريكي شب

گريه ام ميگيرد

جاويد نيمه ي ديگر ليوان اب ميوه اش را نوشيد و با اهي كوتاه قصه اش را ادامه داد . بله ، چند روزي بي حوصله بودم و به نامه ي پريسا اهمين ندادم .

ولي پريسا يك روز صبح زود تلفن كرد و با خونسردي گفت : چه كار كردي ؟ پس چرا خبر نميدهي ؟


( ميدانيد ، اگر مردي دلش بشكند خراب ميشود ؛ اما اگر غرورش بشكند ميميرد . ان روز صبح من غرورم شكست و با اينكه خيال داشتم او را از تصميمش منصرف كنم ، گفتم : به زودي خبرت ميكنم ، نگران نباش . )

اوايل هفته بود كه با وكيل صحبت كردم و مدارك لازم اماده شد . درخواست طلاق پريسا رسيد و كار به همين سادگي تمام شد . من حق داشتم فرزندم را هر وقت و هر جا كه ميخواهم ببينم ؛ اما اين جدايي ، جدايي به معناي واقعي كلمه بود . ميان ما دشتها و اقانوسها فاصله انداخته بود و هزاران كيلومت راه خاكي و ابي بايد طي ميشد تا من فرزندم راببينم . پس از جدايي ، روحيه اي اشفته و سردرگم داشتم ؛ گويي نميتوانستم
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
اتفاقي را كه افتاده بود هضم كنم . پدر و مادرم براي من نگران بودند و پيشنهاد ميكردند ازدواج كنم ؛ اما من از ازدواج دلزده بودم ، بيشتر و بيشتر به موسيقي پرداختم . هر روز شناخته تر مي شدم و به همين دليل ، دامنه ي كارم كم كم گسترش پيدا كرد و حتي مراجع دولتي و سازماني مرا به كار فراخواندند و سرم حسابي شلوغ شد كه موهبتي بود و مرا از افكار پريشانم دور نگه ميداشت . ماهي يك بار تلفني از حال فرزندم با خبر ميشدم ؛ اما اين رابطه ي گسسته مرا راضي نمي كرد ؛ به خصوص كه پرنيان مرا بابا يا پدر صدا نمي كرد ؛ و هميشه ميگفت ، جاويد تو خوبي ؟ و من كه ديگر در تربيت و فرهنگ او نقش نداشتم ،اعتراضم هم بي مورد بود . به همين ترتيب سالها گذشت .


حالا من ديگر اپارتماني گرفته بودم وتنها زندگي ميكردم . يكي از اتاقها را به سازهايم و كارم اختصاص داده بودم . با وجود اين ، دلم براي زير زمين خانه ي پدرم تنگ مي شد و هر وقت به انجا سر ميزدم ، مدتي به زير زمين مي رفتم و خاطراتم را مرور ميكردم .

پرنيان 14 ساله شده بود . روزي ، صبح با صداي زنگ تلفن از خواب پريدم و خيلي زود صداي پرنيان را شناختم . سلام كرد و بلافاصله بغضش تركيد و براي ائلين بار گفت ، پاپا من ديگر نميخواهم اينجا باشم و ميخواهم با تو زندگي كنم . از شنيدن اين حرف ان قدر يكه خوردم كه چند لحظه سكوت كردم و بعد پرسيدم چرا ، مگر چه اتفاقي افتاده ؟ و او ، باز با صداي گريان ، گفت اخر مامان ميخواهد ازدواج كند و من نميخواهم مرد ديگري پدرم باشد . گويي با پتك محكم بر سرم كوبيده بودند . در تمام ان سالها چنين چيزي را پيش بيني ميكردم ؛ اما هرگز حتي به ذهنم نميرسيد دختر كوچولويم تا اين اندازه ازرده شود . پرنيان در سن بلوغ بود و از روي عكسها مي ديدم كه رشد خوبي دارد . فهميدم كه پريسا ميخواهد با يكي از دوستان پدرش كه در امريكا تاجر موفقي بود ازدواج كند . ميتوانستم احساسات دخترم را درك كنم . او با اينكه در بيشتر مدت عمرش مرا نديده بود ، باز هم مرا ترجيح ميداد. واي بر من ! واي بر اين روزگار ! واي بر اين سرنوشت ! خداوندا چرا اين گونه شد ؟!

تنها راهي كه به نظرم رسيد اين بود كه به پرنيان پيشنهاد كردم مدتي به ايران بياييد و اگر دوست داشت با من زندگي كند . خوشحال شد و گوشي را گذاشت . شايد هم بهتر بود كه در اوايل ازدواج مادرش از انها دور ميشد . موضوع را با پدر و مادرم مطرح كردم ، انها هم در اشتياق ديدار نوه شان بودند . وقتي او را ديدم ، به راستي بغض عجيبي داشتم . او خودش را در اغوشم انداخت و غرق بوسه ام كرد . به قول معروف ، خون مي كشاند . اري ، محبت نزديك ترين كسان ادم مثل خون ما در رگهاي ماست كه اگر نباشد ، تن و روحمان به سردي و مرگ ميگرايد.

پرنيان را به خانه بردم و به پدر و مادرم قول دادم هر روز نزد انها ميرويم . چند روز اول كمي براي هم غريبه بوديم و عادتهاي يكديگر را نميدانستيم . با هم حرفهاي بسيار داشتيم . پريسا و خانواده اش ، ان قدر ها هم كه تصور ميكردند ، در انجا خوش نبودند . غم غربت ، كار ، پايين امدن ارزش پول ما و خلاصه خيلي عوامل پيش امده بود كه انها را كلافه و بيشتر اوقات عصبي كرده بود و پرنيان ، از اين بابت ، روحيه ي نسبتا خسته اي داشت . روزها او را با خود به استوديو ، خانه ي شاگردانم و برخي مجامع هنري ميبردم و در همين روز ها بود كه علاقه ي شديد او را به موسيقي و ساز كشف كردم و يك دنيا خوشحال شدم . پرنيان در امريكا به ياد گرفتن پيانو پرداخته بود و الحق پيشرفت خوبي داشت . شبي كه از او خواستم برايم حرف بزند و هر چه ميخواهد بگويد ، از نارضايتي اش از ازدواج مادرش گفت . سعي كردم او را مجاب كنم منطقي باشد و حقايق را بپذيرد و برايش شرح دادم به هر حال ، مادرت بايد زندگي كند ، تو را هم كه دوست دارد . من هم تو را دوست دارم . همه تو را دوست دارند . هميشه همه چيز زندگي در جهت خواسته و ميل ما نيست .

پرنيان در اغوشم گريه كرد و من دانستم با هر طلاق بچه ها چه اسيبي ميبينند و پرنيان هم يكي از بچه هاي طلاق بود و به زمان و تجربه فراوان نياز داشت تا بتواند خود را با اين واقعيت وفق بدهد . نزديك به دو ماه از اقامت تابستاني پرنيان ميگذشت . پريسا هر چند روز يك بار زنگ ميزد و در غياب من با پرنيان صحبت ميكرد و ان روز صبح وقتي زنگ زد من در خانه بودم . از پرنيان خواست كه هر چه زودتر به امريكا بازگردد و خود را براي رفتن به مدرسه اماده كند . پرنيان كه از كودكي در خارج از ايران بزرگ شده بود با اوضاع ايران چندان كنار نميامد و بسياري چيز ها را بد نميدانست كه در ايران بد بود و به همين دليل من مخالفتي نكردم و صاح ديدم اگر نزد مادرش برود بهتر است ؛ هر چند كه نميدانستم اگر قرار باشد پرنيان با نا پدري اش زندگي كند ؛ چه خواهد شد ؟ ايا مشكلي پيش خواهد امد يا ؟ پدر و مادرم هم كه پرنيان را خيلي دوست داشتند و به او محبت ميكردند ، معتقد بودند دختر بايد پيش مادرش باشد ؛ هر چند كه دل خوشي از پريسا نداشتند . به هر حال ، هفته ي بعد پرنيان را به فرودگاه بردم و جگر گوشه ام را كه پس از سالها دوري ديده بودم ، با دست خودم باز هم به غربتي فرستادم كه تا اين لحظه ديگر نديدمش . ان روز در فرودگاه من و پرنيان در اغوش هم گريستيم و از يكديگر خداحافظي كرديم . از ان روز بيش از ده سال ميگذرد و من تنها يك بار پرنيان را در تركيه و در تعطيلات دانشگاهي اش ديدم و پس از دو هفته ف او باز به امريكا رفت و من به ايران امدم .

پرنيان در زندگي با نا پدري اش ، به طور طبيعي ، مشكلاتي داشت كه از سر گذارند و بيشترش را به من نميگفت ، و اگر هم ميگفت ، از هزاران كيلومتر دور تر من چه ميتوانستم بكنم ؟ دخترم حالا تحصيلات دانشگاهي اش را به پايان برده و با يك پسر امريكايي نامزد كرده است . هر شب براي او دعا ميكنم و به دست خدا ميسپارمش . اما من همچنان مرد تنهاي شبم و با اينكه چندين بار موقعيت ازدواج برايم پيش امده است ترجيح دادم تنها باشم . البته براي ادم اهل دلي مثل من تنهايي سخت است ؛ اما گمان ميكنم بهتر است زماني ازدواج منيم كه همسرمان ، در خيلي از موارد ، با ما همفكر و ورحيه اش به ما نزديك باشد . و اي كاش هر كس نيمهي واقعي اش را بيابد .

جاويد باز هم گيتارش را برداشت ، و در حالي كه چشمانش را بسته بود ، يكي از زيباترين اهنگهايش را نواخت . شعر زيبايش حكايت از غم هجران داشت .

چند برگ زرد درخت چنار بر روي ميز افتاد و در كنار ظرف ميوه جاي گرفت و حضور پاييز زيبا را تاييد كرد . راستي ، افتادن برگ زردي از درخت ايا نشانه اي از تغييرات هستي نيست ؟ يك روز سبزيم و سر پا و سرانجام زرد ميشويم و ميافتيم . در سوگ مردي كه تنها 41 سال داشت و بر اثر سكته قلبي و ناگهاني مرده بود ، گفته بودم :

مرگ يك گل را تماشا كن.

و از افتادن گلبرگهايش ، زندگي را

چيست جز يك امدن

از شاخه افتادن و از زادن به مردن

زندگي خود اخرش جز مرگ نيست

مرگ هم شايد كه خود يك زندگي است . ژان با صداي مردانه اش ما را از ان حال و هوا در اورد و گفت : بچه ها ناهار 1 و من از كلمه ي بچه ها خنده ام گرفت و خوشم امد . بچه هايي كه در نيمهي دوم يك قرن يعني پس از 50 سالگي بودند و هنوز هم كودك وجودشان به طور كامل از شيطنت دست بر نداشته بود و هنوز هم خوشحال و گريان ميشوند و هنوز هم ميخواستند بدانند عاقبتشان چه ميشود ف و به تعبيري ، هنوز هم اميد داشتند . راستي اگر در زندگي اميد نبود ، چه ميشد ؟ اگر از ابتدا سرنوشتمان را ميدانستيم ، تكليف هيجانها چه بود ؟ و اگر زندگي فرمول داشت چه خشك و خالي از احساس بود خدايا ، خاقا ، به بندگانت رحم كن ، زيباييهاي هستي را به انان نشان بده و راه صلاح را پيش پايشان بگذار . در دل اين دعا را خواندم و به اتفاق بقيه به سوي منقل كباب روان شديم .

مثل روز قبل در اطراف منقل نشستيم و ياربخت ومردها روي زغال گداخته ماهيي قزا الا كباب كردند و با نان و سالاد و سبزيهاي باغ لذت عجيبي در سلولهايمان جريان يافت . خداوندا اين همه نعمت داده اي كه لذت ببريم و سپاس گوييم ، نه انكه بخوريم و بنوشيم و فاجعه بيافرينيم و در اندوه باشيم . يادمان باشد ، جهان وهستي به تلاش و سپاس پاداش ميدهد ، نه به بهانه ؛ زيرا زندگي يك سامانه ي انرژي است و نهاده هاي خودمان در اين سامانه سازنده ي شرايط بيروني است و هر چه هست از درون ماست . پس از ناهار ، ياربخت براي مان چاي اورد كه در هواي كمي سرد پاييز بسيار چسبيد . مثل روز پيش ، اتاقهايمان رفتيم و استراحت و خواب بعد از ظهر در زير لحافي گرم و سبك بهترين چيزي بود كه به ان نياز داشتيم . ان روز هزاران فكر از مغزم گذشت ايا سرنوشت ما از پيش تعيين شده است ف يا انكه ما خود ان را ميسازيم ، و در خلق سرنوشتمان تا چه اندازه نقش داريم ؟ اگر به دنبال ارامش ذهن هستيد ، بايد حس سپاسگذاري داشته باشيد، و اگر ميخواهيد شكر گزار باشيد ، هر صبح شكر گذار از خواب برخيزيد .

با همهي افكار شلوغ ، در حدود دو ساعت خوابيدم و وقتي بيدار شدم هيچ كس در اتاق نبود نوبرو بهار رفته بودند تا همراه ديگران چاي بعد از ظهر را بنوشند . من هم به انان پيوستم و پس از صرف چاي و شيريني سيگاري اتش زدم و البته نگاه چپ چپ چند نفر را هم تحمل كردم . طبق برنامه ، همراه ژان به باغ رفتيم . ژاكت برداشتيم ، چون ميدانستيم به زودي افتاب غروب ميكند و سرد ميشود . از ژان پرسيدم : امروز بعد از ظهر كجا بايد بنشينيم؟

ژان گفت ك هر وقت رسيديم ، ميفهمي .

با خود فكر ميكردم ژان چقدر اهل دل است كه در هر گوشه ي باغ يك زيبايي قابل استفاده درست كرده است و در دل او را بابت اين همه استفاده از نعمتها و توانايي ها يي كه خداوند به وي ارزاني داشته است تحسين كردم . پس از حدود پانصد متر پياده روي ، به زمين تنيس رسيديم كه تا ان لحظه نديده بوديم . ياربخت در وسط زمين تنيس چند صندلي راحتي و ميز و باز هم ظرف زيباي ميوه را گذارده بود . ژان برنامه ريز واقعا ماهري بود . البته او ، خدا را شكر ، از وضع مالي خوبي برخوردار بود ؛ اما به اين تنهايي كافي نيست . پول بدون سليقه و سليقه ي بدون پول به كار نميايد و ژان هر دو را با هم داشت و به راستي از هر دو هم استفاده ميكرد ؛ در حاليكه دنياي ما لبريز از ادمهاي سرد و بي علاقه اي است كه پيش از ديدن اتش سوخته اند . باور كنيم ، اگر پيرو قلب خود باشيم ، به همه چيز مهر بورزيم و نبات پاك داشته باشيم ، يك مزرعه ي كوچك و يك جيپ كوچك هم كافي است . مهم نيست چقدر داريد و چه ميكنيد ، مهم ان است كه از انچه داريد چگونه بهره ميبريد ؟ از كوزه همان برون تراود كه در اوست ، مهم نيست كه كوزه سفالي يا كريستال . محتوايش را شما ريخته ايد ، و به عبارتي ، انچه كاشته ايد برداشت ميكنيد .

بعد از ظهر زيبايي بود . تا غروب افتاب هنوز يك ساعت و نيم وقت داشتيم و قرار بود در اين مدت داستان بيش از 50 سال زندگي بهار را بشنويم و بهار بيش از 55 بهار را ديده بود و اگر تننها 50 سال را بخواهيم حساب كنيم ، 600 ماه ، 18هزار روز ، 432 هزار ساعت ، 25 ميليون و 920 هزار روز ، 432 هزار ساعت ، 25 ميليون و 920 هزار دقيقه و 155 ميليون و 520 هزار ثانيه ميشود و حال ، ما ميخواستيم انچه را در اين سالها و روز ها و ساعتها و دقايق بر او گذشته بود ، در مدت تنها يك ساعت و نيم بشنويم . و چه سخت تر براي او كه ميخواست همه ي زندگي و دگرگوني هايش را در اين مدت كم تعيرف كند .
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
فصل5


بهار گيسوان زيبايش را كه قرمزي خوشرنگي داشت ، به عقب زد و با طنز ويژه ي خودش گفت : مگر بيكاريد ! خوب ميرفتيد سينما ، به زندگي من چه كار داريد ؟ اصلا من حوصله ي قصه گفتن ندارم ؛ مگر من مادربزرگم كه قصه بگويم ؟

كه البته مادر بزرگ سه نوه بود .

همه خنديديم و به او گفتيم براي همين به اينجا امده ايم و سراژا گوشيم تا سرگذشت و داستان زندگي اش را از زبان خودش بشنويم .

بهار اندام موزونش را جابه جا كرد و با لبخند خاصي گفت : هيچ وقت تصور نميكردم روزي برسد كه من سرگذشتم را ، از اول تا اخر ، براي كسي يا كساني بازگو كنم . بستگانم كه اگاه هستند ، دوستانم نيز هر يك در مرحله اي يا مراحلي از زندگي ام با من بوده اند ، براي ديگران هم چندان جالب نبوده ، حالا اگر براي شما جالب است يا به درد كارتان ميخورد ميگويم . ما كه هدف برنامه ريزي شده اي داشتيم و غرض و سوء نيتي در كار نبود ، از او خواستيم شرح احوالش را شروع كند كه منتظريم . بهار كه زني با تجربه و محكم بود ، با چهره اي نه غمگين ، بلكه راضي و استوار اين گونه اغاز كرد : ما چهار خواهر و دو برادر بوديم و من سومين دختر خانواده بودم . از اولين روز هاي بلوغم احساس كردم زندگي اي معمولي براي من بس نيست و برخلاف خواهرانم كه ارام و سر به زير بودند ، من ميخواستم بال در بياورم ، زندگي اجتماعي داشته باشم ، كار كنم و هميشه چندين كارگر و راننده و مباشر داشتيم . پدرم مردي فعال بود و من هم به پيروي از او فعال و ناارام بودم . با اينكه دختر بودم ، هميشه در مسائل خانه و حتي فعاليتهاي پدرم سرك ميكشيدم و ميخواستم بدانم چه خبر است . از مباشر صورت مخارج را ميخواستم . از راننده بازخواست مكردم و كارگر ها را به كار وا ميداشتم و كاهي نگاه تحسين اميز پدرم را ميديدم . مادرم با همه چيز من مخالف بود و ميگفت دختر بايد در گوشه اي ارام بنشيند و بافتني ببافد . من ارام نبودم \ ولي بافتني هم ميبافتم .

زماني كه هجده ساله بودم ، در نزديكي ما خانواده اي زندگي ميكردند كه گاهي با ما رفت و امد داشتند و در همين رفت و امد ها بود كه من و پسر ان خانواده گرفتار عشق شديم . همايون پسري موقر ، درسخوان و جدي بود و به نظر ميرسيد كه قابل اعتماد است . وقتي عشقمان را به هم ابراز كرديم ، قرار شد به خانواده هايمان بگوييم و بي خيال از همه ي مشكلات قرار ازدواج گذاشتيم . وقتي به خانواده ها يمان گفتيم ، موج مخالفت پدرم و مادرم اغاز شد ، تا بدان جا كه ما ديگر پنهاني يكديگر را ميديدم و اشكها ميرخيتيم . خاستگارهايم را يكي پس از ديگري رد ميكردم . دو خواهر بزرگترم كه شوهر داشتند نگران وضع من بودند و خواهر كوچكترم گاهي با من همراه ميشد و دلداري ايم ميداد . دامنه ي مخافتها ان قدر بالا گرفت كه من و همايون تصميم گرفتيم اهمين ندهيم و هر طور شده است ازدواج كنيم . خانواده ي همايون با من مخالف نبودند ؛ اما از اينكه پدر و مادر من مخالف بودند ، با ازدواج ما مخالفت ميكردند .

روزي از مباشرمان كه به دليل فضوليهاي من چندان دل خوشي هم از من نداشت ، خواستم با پدرم صحبت كند و مباشر پيرمردي محترم بود كه پدرم او را دوست داشت و مورد احترامش بود . مباشر دلش به حال من و همايون سوخته بود و پشت درخت پنهان شده بودم و شنيدم كه به پدرم ميگفت : اقا ، اين دو جوان گناه دارند . بگذاريد به برسند . انها را به هم حلال كنيد. همايون خان جوان است ، كار ميكند و پولدار ميشود ، شما هم كه نيازي به پول او نداريد .

پدرم چپ چپ نگاهش كرد و گفت : فقط به يك شرط موافقت ميكنم . هر كاري ميخواهد بكند ، فقط بداند كه من حتي يك ريال نه خرج عروسي ميكنم و نه به او خواهم داد . خودش ميداند .

مباشر گفت : اگر دختري ميخواهد با عشق زندگي كند ، ديگر پول را براي چه ميخواهد ؟

مباشر را ديدم كه جواني و ديوانگي و جسارت و جرئت چقدر به هم نزديك اند و من و همايون كه هر دو جوان و جسور بوديم ، هفته ي بعد در ضمن مراسمي بسيار ساده و نه در ميان خوشحالي خانواده ها ، ازدواج كرديم . من از خانه ي پدري به اتاق همايون در گوشه اي از حياط خانه شان نقل مكان كردم . از جهاز خبري نبود ؛ فقط لباسهايم و عروسك زمان كودكي را برده بودم و با همان وسايل ساده و ابتدايي همايون زندگي ميكرديم . گفتم كه من روحيه ي نا ارامي داشتم و به هيچ چيز قانع نبودم .


به هميايون گفتم ميخواهم كار كنم . تا مدتي مخالف بود ؛ اما وقتي شور و شوق مرا ديد ، موفقت كرد و گفت ولي چگونه ؛ چه كاري ؛ كجا ؟ تصميمم را گرفته بودم . با پس اندازي كه ازخانه ي پدري داشتم ف چند ماهي به كلاس ارايشگري رفتم و در يك ارايشگاه مشغول كار شدم و از انجا كه در معاشرتها ي خانه پدري ام ادمهاي سرشناس را ميشناختم ف با خانمهايشان تماس گرفتم و انها را جلب كردم . همايون در اداره اي دولتي كار ميكرد و با اينكه كارش تخصصي بود ، حقوقش كفاف زندگي رانمي داد . حالا ديگر من بيش از گذشته پول در مياوردم و خوشحال بودم ؛ اما پدر و مادرم از كار كردن من عصباني بودند . با پدر و مادرم فقط عيد ها و روزهاي خاص تماس و ديدار داشتم . انها مرا تقريبا طرد كرده بودنذ . ان روزها به جز همايون و زندگي مان هيچ چيز برايم اهميتي نداشت .

در يكي از همين روز ها ، همايون به دنبالم امد تا مرا از ارايشگاه به خانه ببرد . در راه گفت : بهار ، ميخواهم موضوع مهمي را با تو در مطرح كنم . اميدوارم منطقي برخورد كني .

و من كه هميشه شوخ مسلك بودم ، گفتم : نكند ميخواهي طلاقم بدهي !

همايون خنديد ، بعد هم اخم كرد و گفت : اين چه حرفي است كه ميزني ؟ با انهمه دردسر ازدواج نكردم كه چند ماه بعد طلاق بدهم .

گفتم : خب ، بگو ببينم چه چيز سنگيني را اگر زورم برسد بايد تحمل كنم ؟

همايون لافاصله گفت : ما بايد به امريكا برويم . به من دو سال ماموريت داده اند و اين موفقيتي بزرگ براي من محسوب ميشود .

خوشحال شدم و پرسيدم : كي ميرويم ؟

او گفت : فعلا من ميروم تو بعدا مي ايي.

ناراحت شدم و گفتم : يعني چه ؟ من چقدر بايد صبر كنم ؟

همايون گفت : دقيقا نميدانم . به محضاينكه بتوانم ، برايت بليت ميفرستم .

ان شب من هم خوشحال بودم و هم غمگين ، موفقيت همايون خوشحالم ميكرد و تصور جدايي و تنهايي برايم دردناك بود . هفته ي بعد همايون از فرودگاه مهراباد پراز كرد و من و پدر و مادر و خواهرش به خانه برگشتيم و من به اتاقم رفتم و درتنهاييگريستم . خانواده ي همايون با من مهربان بودند ؛ اما به هر حال خانواده ي من نبودند و من كه درخانه پدرم ديگراعتباري نداشتم ، كمتر به انجا ميرفتم و بيشتر سرم گرم كارم در ارايشگاه بودم .

ان روز ها وسايل ارتباطي به راحتي و فراواني نبود . همايون ، سه روز پس از رفتنش ، تلفن كرد كه صدا خراب بود و كوتاه حرف زديم . دو هفته بعد نامه اي فرستاد كه در ان از دلتنگي اش براي من و از زيادي كار در قلب نيويورك نوشته بود . يك ماه بعد من فهميدم كه حامله هستم . به خانواده يخودم حرفي نزدم ؛ اما مادر همايون وقتي فهميد مرا بوسيد و تبريك گفت . دوستان و همكارانم نيز همين طور و همايون پس از همهي انها خبر پدر پدنش راشنيد . نزديك به سه ماه گذشت و سخت هم گذشت . من تنها و بلاتكليف در گوشه اي ازاتاق ان خانه الحظاتم را سپري كردم . دختري كه در خانه ي پدري اش حكمفرمايي ميكرد ، حالا دراين اتاق با تنهايي اش ميساخت و سرانجا م ، پس از حدود سه ماه همايون برايم بليت فرستاد . ازكارم دست كشيدم ، با عجله از همه خداحافظي كردم و با يك چمدان راهي امريكا شدم .

در فرودگاه نيويورك همايون منتظرم بود . در راه برايم توضيح داد كه تا هفته ي پيش در اتاقي كه از طرف سازمان مربوط به او داده بودند ، زندگيمیکرده ، اما حالا اپارتمانی گرفته است . وقتی وارد خانه مان شدم ، همه چیز برایم بیگانه بود . اولین خانه ی مشترک ما بود ؛ اما چرا در ان تا این حد غریب بودم ؟ فضای اطرافم را درک نمیکردم . همایون از صبح تا شب کار میکرد و من حیران و سرگردان که چه کنم /با وضعی که داشتم ، نمیتوانستم کار بگیرم . هیچ جا را هم بلد نبودم و خلاصه حوصله ام سر میرفت . اما از انجا که زندگی مثل رودخانه هخمچنان جاری است ، شش ماه بعد در بیمارستان دو ÷سر دوقلو به دنیا اوردم : پژمان و پدرام متولد نیویورک.

وقتی به خانه امدم ، چون بزرگتری نداشتم که کمکم کند ، نمیدانستم چه کنم ؛ ان هم با دو بچه . تنها خدا میداند که روزگارم را چگونه می گذراندم. شاید نیروی جوانی است که ادمی را به تحمل هر وضعیتی وا میدارد ، بویژه که من دختر ورزیده و درشت اندامی بودم . دلم برای خانواده ام تنگ می شد و از انها خبر موثقی نداشتم . پدرم هنوز از لجبازی اش دسته بر نداشته بود و خودسری مرا همچنان توهینی به خود میپنداشت . از خانواده ی همایون هم گه گاه خبر داشتیم . دوستانی در نیویورک پیدا کرده بودیم که البته در دلتنگی ناشی از غربت ما تاثیر چندانی نداشت . همایون شبها ان قدر خسته و دیر به خانه می امد که دیگر حالی برای رسیدگی به بچه ها نداشت . با این حال ، هنوز همه چیز خوب بود و عشق ما همچنان پابرجا . بچه ها روز به روز بزرگتر و دوست داشتنی تر میشدند و من داشتم به غربت و زندگی در انجا عادت میکردم که شبی همایون گفت : بهار جان ماموریت دو ساله ی من دارد به پایان می رسد و تا ماه دیگر باید به ایران بازگردیم . البته اول تو باید بروی و بعد من می ایم .

وقتی من اعتراض کردم ، گفت : من باید خانه را تحویل بدهم ، کارم را تحویل بدهم و هزاران کار دیگر که با وجود تو و بچه ها این کارها سخت است . من دو هفته بعد از تو می ایم . فعلا به خانه مادرم میروی ، همین که امدم اپارتمان میگیرم . حالا دیگر وضعمان بد نیست و به راحتی میتوانیم مستقل شویم .

ده روز بعد ، همایون من و بچه ها را در فرودگاه بدرقه کرد و پس از پروازی طولانی و خسته کننده با دو پسر کوچولوی شیطان به خانه ی مادر همایون و به همان اتاق بازگشتیم . همایون یک روز در میان زنگ می زد و در اخرین تماس گفت که پس فردا به فرودگاه میروم و تا سه روز دیگر پیش شما خواهم بود . در مدتی که با بچه ها به ایران امده بودم دو بار به خانه ی پدرم رفتم و با انکه پدر و مادرم ، با دیدن بچه ها ، روی خوش نشان داده و مهربان تر شده بودند ، باز هم سردی خاصی در روابطمان به چشم میخورد که باعث می شد دلم بگیرد . اما شوق بازگشت همایون زندگی به دلم می اورد و از دلتنگی ام می کاست .

همان اتاق کوچکمان را که حالا با وجود بچه ها شلوغ شده بود ، با شوق و ذوق تمیز کردم و با اینکه بیست و چهار ساعت به سوار شدن همایون به هواپیما مانده بود ، هر لحظه هیجان داشتم . صدای زنگ خانه مرا به خود اورد . مادر همایون را از پنجره میدیدم که در خانه را باز کرده بود و با مردی حرف می زد ؛ اما نمیدانستم چه میگویند ، فقط دیدم مادر شوهرم پس از چند لحظه همان جا پایش سست شد و بر زمین نشست و در حالی که کاغذی را بدست داشت ، نگاهش مات و اشکهایش سرازیر بود . من نیز ، در همان لحظات ، از پشت پنجره گویی همه ی حسهایم را از دست دادم . دلشوره عجیبی به من دست داد و به سرعت بهو به سرعت به طرف در خانه روان شدم . مردی که پشت در دیده بودم رفته و مادر همایون زار و نالان پشت در افتاده بود .

او را بغل کردم و گفتم چه شده ؟ به من بگویید ؟ اما او همچنان اشک میریخت و هیچ حرفی نمیزد . کاغذی را که در دست داشت قاپیدم و وقتی نگاه کردم ، چشمم به عکس همایون افتاد . ان ورقه ، اعلامیه ی مرگ همایون بر اثر تصادمی داخراش در امریکا بود . یک روز پیش از انکه به ایران بازگردد ، اتومیبلی که دنده عقب میرفته ، با همایون که در کنار دیوار ایستاده بوده به شدت برخورد میکند و او لحظاتی بعد جان می سپارد ....

در این هنگام اشکهای بهار سرازیر شد ؛ و اشکهای ما هم . انگا نه انگار که از این رخداد حدود چهل سال میگذرد . با سکوت بهار کمی طولانی شد ، متاثر از این ماجرا با صدای بلند خواندم :

گریه مکن ،

بر مرگ ادمهای عاشق ، گریه نباید کرد ،

لیک بر زیستن سا لخورده ای بی عشق زار باید زد

بر رفتن فرشته ای از جهان به بهشت ، حسرت نبیاید خورد ،

لیک بر بودن دیوان به میان رنج باید برد .

خسته مشو ، از تنهایی این عمر گذرا ، خسته نباید شد ،

لیک دیگر غم طولانی این فاجعه را باید خورد .

کار من نیست تو را بردن از این داغ به هر باغ ،

خوب میدانمت ای جفت که دیگر شده ای طاق .

و جاوید با گیتارش اهنگی ملایم و کوتاه نواخت و حسهای منفعلمان را منفعل تر کرد .

بهار در میان گریه خندید و گفت : این زندگی لعنتی چه بازیها دارد . مثل بچه ها که توپی را مرتب به زمین میزنند و به بالا می اورند ، زندگی هم ما را بالا و پایین میکند تا عاقبت مثل توپ پاره شویم و کارمان تمام شود . حتما میتوانید تصور منید در ان روز ها چه حالی داشتم . من عشقم ، شوهرم ، پشتیبانم و همه کسم را از دست داده بودم و در عوض ، دو یادگار شیرین از او داشتم . به دو پسر گوچولوی دو ساله چه میتوان گفت ؟ پس از برگزاری مراسم عزای همایون که خانواده ی من هم در ان شرکت کردند و دلشان به درد و رحم امده بود ، به پیشنهاد پدرم به خانه ی انها رفتم . در انجا وضع بهتر بود . اهالی خانه از بچه ها مواظبت میکردند و به انها بسیار علاقه مند شده بودند . اما مادرم ، در همان روز ها ، سخت بیمار بود و او که اولین و پر بارترین عشق زندگی من بود ، همچنان در بستر بیماری ناله میکرد و قربان صدقه ی پژمان و پدرام میرفت . بله ، تنها چهل روز پس از مرگ همایون ، نادرم نیز یک صبح زود چشمانش را بست و دیگر هرگز نگشود و من که دلی شکسته و خسته داشتم ، مرگ او ضربه ی بزرگتری بر تا و پود وجودم زد که هرگز التیام نیافت.

پدرم نیز پیر و فرتوت شده و مرگ مادرم او را بسیار افسرده کرده بود .
در این احوال بودیم که در مملکت زمزمه های رژیم و اغاز انقلاب شروع شد که بعد هم تظاهرات و شلوغیها در خیابانها ، همه چیز رنگ دیگری به خود گرفته بود . من به راستی حیران و سرگردان بودم . پدرم از ملاکین بزرگ بود و با وضعیت جدید کشور ، املاک بی حسابش به خطر افتاده بود . او همیشه به صورت کارفرما ، رئیس و بزرگتر و ثروتمند زندگی کرده بود و حالا همه ی موقعیتهای راضی کننده اش داشت زیر سوال می رفت و هر روز غمگین تر وافسرده تر می شد . برادر ها و خواهرهایم ان روز ها بیشتر در خارج از کشور و نزد فرزندانشان به سر مب یردند و من و دوقلوها و کارگر ها و پدرم در خانه بودیم . هنوز زن جوانی بودم با همه ی تمایلات انسانی طبیعی ؛ اما با دلی پر از اندوه و حیرانی . پدرم پیشنهاد کرد بچه ها را به خارج ببرم و مدتی در انجا زندگی کنم. اول مخالفت کردم ؛ اما سرانجام تسلیم شدم و در اولین فرصت همراه بچه ها به اروپا رفتیم که میتوانید حدس بزنید با دو بچه ی دوقلو و باز هم غربت و سرگردانی ، روزگار خوشی نمی تواند باشد .
همیشه با پدرم تماس داشتم او از نظر مالی مرا تامین می کرد ؛ اما خودش در ایران موقعیت چندان خوشایندی نداشت . چندین ملک او توقیف شده بود و مشکلاتی داشت ؛ ولی خوشبختانه خودش در خطر نبود ، زیرا هرگز تمایلات و فعالیتهای سیاسی نداشت . در سوئیس بچه هارا به پانسیونی سپردم تا بتوانم خودم هم کاری بگیرم یا درس بخوانم . هر روز به بچه ها سر میزدم و پس از دو ماه در یک گالری هنری مشغول به کار شدم و از انجا که خلاقیتهای هنری را دوست داشتم ، با علاقه به سرکار میرفتم .
سه ماه بعد مباشر تلفنی از ایران خبر داد که پدرم بی اندازه بینار است و بهتر است بیایید . از پانسوین بچه ها خیالم راحت بود . با پرداخت وجه بیشتر به یک پرستار مخصوص در پانسوین بچه ها را به او سپردم و به ایران امدم . زمانی رسیدم که پدرم اخرین نفس ها را می کشید و از ما چند خواهر و برادر من و یک خواهر و یک برادر پیش او بودیم . تا صبح بر بالینش نشستیم و دعا خواندیم تا روحش به اسمانها پرواز کرد و پیش مادرم رفت . او را به خاک سپردیم ، در مراسم عزاداری اش سوگواری کردیم . از انجا که زندگی تنها برای او تمام شده بود و برای ما ادامه داشت ، هر یک پی کار خود رفتیم . مباشر از وضع موجود شکایت داشت ؛ از توقیف اموال شر در نمی اورد و نمیدانست چه کند یا کجا برود ؟ او عمری در خانه ی ما و در کنار پدرم کار کرده بود و کار دیگری هم بلد نبود . به هر حال ، من خانه ی پدری و مباشر غمگین و خویشان و دوستان حیرتزده را گذاشتم و به سوئیس نزد بچه هایم بازگشت . بچه ها هم به وضع پانسیون و ان نوع زندگی عادت کرده بودند . در یک تعطیلات تابستانی که می دانستم خواهر ها و برادر هایم در ایران هستند ، بچه ها را به ایران اوردم . در حدود دو ماه در ایران و در همان خانه ی پدری بودیم و سپس باز برگشتیم . این بار با بچه ها به امریکا رفتیم و این بار بچه را در یک پانسیون امریکایی گذاشتم . در تعطیلات اخر هفته همچنان انها را در اغوش میگرفتم و جای همایون را خالی می کردم . او هرگز دوران شیرینی بچه هایش را ندید .
پس از مدتی که بچه ها حسابی جا افتاده بودند ، تصمیم گرفتم به ایران بیایم و به پیشنهاد مباشر که خیلی به کمک من امید داشت ، به اوضاع ملکی پدرم سر و صورتی بدهم . همیشه یکه تاز خانواده بودم و البته به یکی از برادرانم نیز اتکا داشتم . همیشه وطنم را بیش از غربت دوست داشتم و به همین دلیل در هواپیما ، با اینکه دوری از فرزندانم دلم را می فشرد ، شوق دیدار وطن از ان غم میکاست . وقتی به ایران امدم ، اوضاع روبه راه تر شده بود . به مراجع قانونی مراجعه کردم و همراه برادرم املاک پدرم را که همه از راه سالم و قانونی به دست امده بود ، از توقیف دراوردیم و با دوندگی های بسیار به نتیجه رسیدیم . در همین رفت و امدها با وکیلی اشنا دم که اصلی ترین انگیزه ی زندگی ام و عشقی دیگر به شکلی پخته تر و کامل تر برایم شد . هرگز تصورش را هم نمیکردم بعد از همایون کسی را به این اندازه دوست بدارم .
بهنام برای من در ان زمان وکیلی مهربان و فریاد رسی واقعی بود . او همه جا در کنارم بود و ارامم میکرد . من خیال نداشتم ازدواج کنم ، از این رو با هم صیغه ی محرمیت خواندیم . بهنام هم در سختیها و هم در خوشیها همراهم بود و مرا از افسردگی نجات داده بود هر چند ماه یک بار تنها و یا با او ، برای دیدن بچه ها می رفتم و از دیدن وضعیت خوب بچه ها درا نجا خوشحال می شدم و به وطن بر میگشتم . بهنام فرزند نداشت و به بچه های من مثل بچه های خودش علاقه مند بود و برای دیدن انها بی تابی میکرد . ارث پدرم تقسیم شد و من سهم خود را گرفتم . اپارتمانی در ایران خریدم و با بقیه ی پولم خرید و فروش ملک میکردم. هر چند که بازار ملک در سالهای انقلاب نوسانات عجیب و غریبی داشت ، گویی این کار در خون من وبد . گاهی ضرر میکردم ، اما بیشتر اوقات سودی کلان نصیبم میشد که البته راهنمایی های بهنام در ان بی تاثیر نبود و همیشه خوشحالی برایم به بار می اورد .
عشق من و بهنام هدیه ی الهی برای من بود ؛ اما از انجا که جهان هستی هر لحظه میخواهد تغییر کند و رنگی دیگر داشته باشد ، نه خوشحالیها پایدار است و نه غمها . البته ، چه خوب که اینطور است ؛ زیرا زندگی ساکن زندگی دلچسبی نیست و خسته کننده می شود اما همه ی ما ، در زمان این تغییرات ، دردها کشیده ایم و هر دردی در زمان خود بدترین درد است .
من و بهنام بهترین روز هایمان را میگذراندیم که روز ی با زنگ تلفن بیدار شدم . همیشه بهنام اولین تلفن را میزد . او با خانواده اش زندگی میکرد ، یا دست کم این طور میگفت و من سعی میکردم او را در انتخاب هر روشی ازداد بگذارم تا کلافه نشود و عشقمان همیشه تازه باشد . از ان سوی سیم صدای زنی را شنیدم که پرسید شما بهار هستید و وقتی گفتم بله ، شروع به حرف زدن کرد . خودش را معرفی نکرد ، فقط گفت : میخواهم حقایقی را برایتان فاش کنم که هر چند تلخ است ؛ اما حقیقت دارد . بهنام زن دارد و در تمام این مدت به شما دروغ گفته است . او دو فرزند هم دارد که انها را بی اندازه دوست دارد . هر چند که روابط بهنام با زنش چندان عاشقانه و جالب نیست ، به هر حال یک زندگی زناشویی است که قرار هم نیست از هم بپاشد . حال خودتان میدانید . اگر زنش بفهمد ، برای شما ابرو نمیگذارد . میتوانید امتحان کنید ! و بعد هم گوشی را گذاشت .
خدایا در ان صبح اول وقت گویی دیواری را بر سرم خراب کردند و با خنجری دلم را از هم دریدند . من که درد های دلم تازه تسکین یافته بود دوباره صدای شکستنش را شنیدم . نزدیک ظهر بود که بهنام زنگ زد و از حالم پرسید . به او گفتم مریضم و میخواهم استراحت کنم . خواست برایم دکتر بیاورد که امتناع کردم . خواست عصر به دیدنم بیاید باز هم نپذیرفتم ؛ او تعجب کرده بود و من که هر لحظه ئر اشتیاق دیدارش بودم ، چرا این گونه سرد شده ام ؟ سرانجام پس از دو روز که البته در این دو روز تحقیق کرده و فهمیده بودم ماجرا حقیقت دارد ، او را پذیرفتم و با چشمانی اشکبار از او خواستم رهایم کند و پی زندگی اش برود . هر چه او اصرار کرد سودی نداشت و انچه خرابم کرده بود ، دروغگویی او بود ، نه زن داشتنش . احساس فریب خوردگی داشتم ؛ هر چند که او این دروغ را برای بدست اوردن من گفته باشد .
شرمسار و غمگین از خانه ام رفت و مرا در حیرت و تنهایی باقی گذاشت . سرنوشت بعضی ادمها مانند امواج طوفانی دریاست و من از جمله ی ان ها بودم . همان روز تصمیم گرفتم ؛ از ایران میروم . یک ماه طول کشید تا اثاثم را جمع و جور کردم و اپارتمانم را اجاره دادم . در این مدت بهنام مرتب تلفنی حالم را میپرسید و من ، بدون اینکه بگویم ، به فرودگاه رفتم و بار دیگر با انگیزه ی دیدار بچه هایم پرواز کردم . در ساعتهای طولانی پرواز فرصتی برای مرور زندگی ام داشتم ؛ اام مگر زندگی ادمی تا لحضه ی مرگ ارام میگیرد ؟

بهار اهی کشید و چاهایش را به زیر دامن گشادش جمع کرد و ژاکتش را که بر شانه اش بود ، پوشید و با طنز ویژه ی خودش گفت : یک انتراکت کوتاه بدهید تا گلویی تازه کنم !
من به جاوید نگاه کردم . سازش را برداشت و اهنگ ملایم زیبایی را نواخت و من ، مثل همیشه ، با به یاد اوردن یکی از اشعارم ، این شعر را که در سال 1371 سروده بودم ، برای شان دکلمه کردم :
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
رفتن تو رفتن جون من بود
شبها من و این دل خون من بود
تو دریا موج بیدار
تو اسمون ستاره
با رفتنت ندارم
به جز یه قلب پاره
شرار بوسه ها تو تو خواب ناز دیدم
که بار عاشقی رو به دوش میکشیدم
تو لحظه های هستی ، یه یار میپرستم
چه بیخیال با تو همیشه مینشستم
مگه خدا خسیسه که عشقا رو میگیره ؟
یه روز برات میاره ، یه روز ازت میگیره
برو که از غم عشق ، دلت خبر نداره
تو دلهایی که سنگه ، اثر نمیگذاره
طنین خنده هاتو به گوش میشنیدم
کنار دشت خوبم همیشه میخزیدم
تو دستامون صفا بود
خیلامون وفا بود
به عاشقا نگفتم ، که اخرش جفا بود
می گن بازم پاییزه
برگا داره میریزه
صفای عاشقونه
از ما نمیگریزه
ای ادما بخونین
اگه صفا تو عشق
با همدیگه ، بمونین
تو دستاتون شرابه
زلالیه یه ابه
دلی که تنها مونده یه خونه ی خرابه .
ساز جاوید و دکلمه ی من حال و هوای تازه ای به جمع بخشید و باز هم همه چشم به دهان بهار دوختیم تا داستانش را به اتمام برساند .
بهار که کمی استراحت کرده بود ، گفت : به محض رسیدن به امریکا ، به خانه ی خوارم رفتم و چون شب و روزم قاطی شده بود ، ساعتها خوابیدم . وقتی بیدار شدم ، نمیدانستم روز است یا شب و وقتی فهمیدم که دیگر برای رفتن به پانسیون بچه ها دیر بود ، صبح روز بعد اول وقت رفتم که بچه ها را که حالا دیگر بچه نبودند و روز به روز قد میکشیدند ، در اغوش گرفتم و از استقبال انان فهمیدم که دلشان چقدر برایم تنگ شده است .
وقتی به بچه ها گفتم خیال دارم در انجا بمانم ، خوشحال شدند و هورا کشیدند . اپارتمانی گرفتم و باز هم مبله کردم و نمیدانم این چندمین خانه ای بود که ان را دکور میکردم و نمیدانستم که اخرین خانه هم نخواهد بود .
دو سال و اندی زندگی ای معمول را گذراندم . دیدار اقوام و بچه هایم بزرگترین دلخوشی ام بود ؛ اما همچنان احساس خلا ء داشتم و خودم را تنها میدیدم . یک روز که با یکی از دوستان در ایران حرف میزدم ، او خبر داشت که بهنام سخت مریض و در بستر بیماری افتاده است . نمیتوانستم با او تماس بگیرم و لزومی هم برای این کار نمیدیدم . دوستم پروین ، در تلفن بعدی ، خبر تاسف بار مرگ او را به من داد . ان شب ساعتهای عجیبی را گذراندم . اشکهایم جاری و دلم گرفته بود ؛ اما بیش از همیشه خودم را به خداوند نزدیک میدیدم و با خود میگفتم به هر حال باید همه ی واقعیتهای زندگی را پذیرفت ؛ ولی چرا شیرینیها کوتاه و تلخیها طولانی است ؟
در امریکا دوستان زیادی داشتم و من ، برای اینکه از تنهایی درایم ، با انها معاشرت میکردم . خیلی از اوقات دور هم جمع میشدیم و با اینکه تقریبا هیچ کدام دل خوشی از غربت نداشتند ، روزگار میگذراندند و با زندگی کنار می امدند . در یکی از همین میهمانیها ، یکی از دوستان قدیمی خانوادگی مان را دیدم که همایون را خوب میشناخت . او حالا مردی جا افتاده ، کمی چاق ، با وضع مالی خوب و صورتی مهربان بود . خانه ی ویلایی زیبایی داشت و تکثر میهمانیها در منزل او برگزار میشد و او به من علاقه مند شد و وقتیعلاقه اش را ابراز کرد و پیشنهاد ازدواج داد ، اعتراف کرد که از همان نوجوانی هم به من علاقه مند بوده ؛ اما هرگز فرصتی برای ابراز نداشته ، زیرا من با همایون ازدواج کرده بودم .
این بار دیگر برای من عشق نبود ؛ منطق بود و زندگی ای از روی عقل ، اگر می خواستم تنها نباشم و از هر لحاظ ، مادی و معنوی احساس امنیت کنم ، باید به او جواب مثبت میدادم که با نظر خواهی از خویشاوندان و بچه ها این کار را کردم . جشن کوچکی گرفتیم و به خانه ی بزرگ او نقل مکان کردم . باغچه ی زیبایی داشتیم که من با علاقه و سلیقه خود ان را زیباتر کردم و باز هم خانه را به سلیقه ی خودم اراستم . میهمانها و معاشرتها همچنان ادامه داشت . همه چیز درست بود به جز یک چیز ؛ عشق نبود و من احساس درونی او را نمی فهمیدم و شاید او ه ماحساس مرا . جلال مرد خوبی بود ؛ اما از ظرایف رفتار با یک خانم ، ان هم زنی مثل من که تجربه ای دارد ، هیچ اطلاعی نداشت . روز به روز به این مسئله دردناک بیشتر پی میبردم ، اما دیگر میخواستم با زندگی بسازم و از ویرانی و نابودی می ترسیدم . جلال سعی میکرد با پول و ایجاد سرگرمی دل مرا خوش کند ؛ اما نمیدانست دل من اسیب دیده تر از این حرفهاست و باید کاری میکرد که مرهمی باشد بر زخمهای دل من و باید میدانست من به دنبال پول و باغچه نیستم . میخواهم دل بدهم و دل بگیرم ؛ اما در او هیچ اثری از احساسات رقیق و درخشش عشق نبود .
با این همه ، هشت سال تحمل کردم . بچه ها در دانشگاه درس میخواندند و هر کدام راهشان را پیدا کرده بودند و چون خلق و خوی همایون را داشتند ، سربه راه و درسخوان شده و خوش قیافه بودند با روحیاتی مستقل . انها از دوران خردسالی مستقل زندگی کرده و هرگز نه لوس و نه وابسته بودند . در اواخر هشتمین سال زندگی چندیدن بار با جلال حرف زدم و از ا وخواستم بگذارد به ایران بروم ، چون برای او مناسب نیستم ؛ اما او که مرا دوست داشت ، مخالفت میکرد . ولی از انجا که او بیشتر فرهنگی اروپایی و امریکایی داشت نمیخواست مرا به زور نگه دارد ، با وساطت دو تن از دوستانم که حال مرا خوب میفهمیدند ، طلاق ما به سادگی انجام شد و من به طور موقت به خانه ی خواهر م رفتم . خواهرم که عمری با شوهرش در ارامش گذرانده بود ، از سرنوشت من یا از کارهایم در حیرت بود . با برادرم که در ان زمان در ایران بود تماس گرفتم و گفتم میخواهم به ایران بیایم و برای همیشه در وطنم زندگی کنم و میخواهم برای من در یکی از زمینهایی که قبلا خریده بودم ، خانه ای بسازد که طفلک استقبال کرد . وقتی هم به ایران امدم ، کمکم کرد تا انچه را میخواهم به انجام برسانم .
در همان اپارتمانی که قبلا اجاره داده بودم و حالا خالی بود به طور موقت مستقر شدم و از انجا که هرروز به خارج از شهر میرفتم تا خانه ام ساخته شود . دوستانم میگویند خانه ی زیبایی است . بیشترین امکانات را در انجا فراهم اوردم و پس از دوسال دوندگی و زحمت هر روزه به انجا نقل مکان کردم و حالا هم نزدیک چهار سال است که به تنهایی در انجا زندگی میکنم . سالی یک یا دو بار برای دیدن بچه ها به خارج میروم و میتوانم با خودم کنار امده ام . بیشتر اوقات نقاشی میکنم و روز های تعطیل با دعوت از دوستانم ، با شوق برای شان غذا درست میکنم . حالا اگر اجازه بدهید ؛ پرده تئاتر یا سینما را پایین بکشم و بگویم د ِ اِ ند .
خانه ی بهار در میان کوهها محاصره شده و به راستی زیبا بود . سلیقه ی او نظیر نداشت . هر گوشه از خانه اش از فکر وسلیقه ی او حکایت میکرد و من بارها در ان خانه ی دور از شهر از مناظر زیبا و پذیرایی زیباتر او بهره برده بودم .
غروب افتاب نزدیک شده بود . به پیشنهاد نوبر ، باز هم به غروب افتاب خیره شدیم و ده بار نفس عمیق کشیدیم و بر رفتن زیبای خورشید به زیر ابر ها تمرکز کردیم و دانستیم در جهانی که خورشید هم ، با همه ی زیبایی اش ، میرود باید پذیرفت همه چیز در حال تغییر و رفتن است و انچه بیشتر اهمیت دارد عمر ماست که سپری میشود . پس تا هستیم لحظه ها را دریابیم ، گذشته ا را رها کنیم و به اینده فقط امیدوار باشیم . خورشید کاملا غروب کرد و از نظر ها ناپدید شد و ما که تقریبا سردمان شده بود ، به ویلا بازگشتیم و برای ساعتی استراحت به اتاقهایمان رفتیم .
یاربخت ، مانند هر شب ، اتشدان را روشن کرده و کنده های زیبای درخت را در ان جای داده بود . فنجان قهوه ام را برداشتم و بر سکوی کنار شومینه جای گرفتم و سیگاری روشن کردم . ژان ، طبق معمول ، دستور اماده شدن شام را میداد و با اینکه او هم زندگی پرفراز و نشیبی را پشت سر گذارده بود ، همچنان محکم ئ استوار به راهش ادامه میداد و الحق که لحظه ها را دریافته بود . به راستی انگیزه یا مایه ی حرکت مهم ترین عامل زندگی است که ایجادش بیشتر به خود ما بستگی دارد .
زندگی یک راهک پرپیچ بیمار است
میتوان در هر خم پسکوچه ها پوسید
یا لب هر لحظه را بوسید .
ساعت از نه شب گذشته بود که همگی دور سفره ی زیبای شام نشستیم و دستپخت یاربخت را خوردیم ؛ چند نوع کوکوی خوشمزه با سالاد و سبزی فراوان . درخشش شعله های اتش در اتشدان و اهتزاز شمعها در شمعدانها بسیار زیبا بود . ان شب ، پس از شام ، فرامرز دف را به دست گرفت ، از ما خواست تمرکز و تا حد امکان غمهایم را تخلیه کنیم . او به مدت نیم ساعت به زیبایی هر چه بیشتر دف نواخت و ما را به حالی برد که از خود بی خود شدیم و گویی به راستی خود را تخلیه کردیم .
نوبر ان قدر در خود فرو رفته بود که انگار خیال نداشت به این زودیها چشمان زیبایش را باز کند . فرامرز گفت چند نفس عمیق بکشید و اماده شوید ببینیم حافظ امشب چه میگوید ؟ جاوید نگاهی به من انداخت و تارش را برداشت . همه نیت کردیم و من پس از حمد و سوره از حافظ خواستم پاسخ ما را بدهد که این غزل امد :
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید
مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی
شدحلقه قامت من تا بعد از این رقیبت
زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی
در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
حافظ چه مینهی دل تو در خیال خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی

دیوان حافظ را بستم و همگی به ادامه ی تارنوازی دلنشین جاوید گوش جان سپردیم . ان شب در تختخواب پیش ازانکه به خواب روم ، بهار را میدیدم که خوابش نمیبرد ؛ گویی مرور خاطرات بر او تاثیر گذارده و افکار در هم به مغزش هجوم اورده بود .
صبح روز بعد ، برخلاف همیشه ف دلم نمیخواست بیدار شوم ،بویژه که سرمای اندکی هم ازلای درز پنجره به درون میامد و من ، در زیر لحاف گرم ، حال خوشی داشتم . اما به هر حال برخاستیم و مانند هرروز ، به سوی باغ روان شدیم . ژان ، مثل همیشه ، جلو میرفت و ما به دنبالش . هوا دلپذیر بود و درختان همچنان رو به زردی میرفت . در گوشه ای از باغ ، ژان داربستی با چوب درست کرده و روی ان را شاخ و برگ درخت مو پوشانده بود . این بار صندلیهای راحتی در زیر داربست گذارده شده ، میز در وسط و در سبدی حصیری میوه های پاییزی به طرز زیبایی چیده شده بود . در گوشه ی دیگر ، یاربخت فلاسک چای و چند فنجان گذارده بود .
جاوید دیرتر از همه با سه تارس امد . او باز هم لباس سفید بر تن داشت و موهایش ر ااز پشت با کش سفیدی بسته بود . من که همیشه مردان را با موی کوتاه میپسندیدم ، میدیدم که این مدل مو به او میاید . بهار با خنده گفت : خب ، امروز قرار است چه کسی را سر کار بگذارید و از او حرف بکشید ؟
گفتم : چندان فرقی ندارد ؛ زیرا قرار ما در این یک هفته این است که همه از همه چیز بگوییم . اما اگر نوبتی در کار باشد ، نوبت محمد است .
محمد که مرد پرتحرکی بود ، ایستاده بود و چشمانش همیشه دنبال چیزی میگشت . از او خواستیم بنشیند و ارام تر از همیشه سرگذشتش را تعریف کند . محمد از فلاسک برایخودش چای ریخت سیگاری روشن کرد و گفت : من بلد نیستم خوب تعریف کنم .
فصل 6
کودک درون محمد قوی و شیطان ؛ اما در واقع افسرده بود . همیشه این پا و ان پا میشد و زیاد سیگار میکشید .سیگارش را با فشار در جاسیگاری خاموش کرد و گفت : من فرزند اول خانواده هستم . پدرم مردی ثروتمند ؛ ولی عیاش بوده و هست . مادرم ، مثل همه ی زنهای قدیم ، بردبار و سختی کش بود و پنج فرزند به دنیا اورد . در خانه ی ما هم ، مثل اکثر خانواده ها ، پسرها ازادی بیشتری داشتند . سه خواهرم اکثر اوقات در خانه بودند و من و برادرم در بیرون از خانه . پدرم تاجر لباس زنانه بود و شاید چون بیشتر با خانمها تماس داشت ، چشم چرا و عیاش بود ؛ اما در عین حال تاجر موفقی بود . من و برادرم که دو سال از من کوچکتر بود ، دوست داشتیم دنباله کار پدر رابگیریم . بعد از دیپلم ، پدرم مرا به انگلستان فرستاد تا درس بخوانم و زبان یاد بگیرم . دانشجوی سال دوم رشته ی معماری داخلی بودم که خواهرم خبر داد پدرمان زن دیگری گرفته و زنش حامله است ؛ ولی ما تازه موضوع را فهمیده ایم . این ضربه ی بزرگی برای من بود ؛ زیرا مادرم همیشه مظلوم واقع شده و همه ی فشارها را با بردباری تحمل کرده بود . در اولین فرصت به ایران امدم و با پدرم درگیر شدم ؛ ولی دیگر کار از کار گذشته و پدرم تازه صاحب پسری شده بود که برادر ناتنی من
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
می شد . در ان سفر سعی کردم از مادرم دلجویی کنم ؛ ولی او همچنان سربه زیر و پر تحمل به زندگی اش چسبیده بود و مثل سابق به پدرم خدمت می کرد ؛ اام از چشمانش می فهمیدم دلی شکسته دارد .
پس از مدتی ، دوباره به انگلستان برگشتم و درسم را ادامه دادم . در این مدت ، از خانواده ام می شنیدم که زن پدرم سومین فرزندش را هم به دنیا اورده است . زن پدرم از خانواده ای معمولی بود که بیشتر وضع مالی پدرم برایش اهمیت داشت و پدرم ،غیر از او ، باز هم چشمانش به دنبال زنان دیگر بود و عیاشی اش همچنان ادامه داشت . من نیز ، با توجه به سن کم و امکانات رفاهی که داشتم ، جوانی و شیطانی میکردم ؛ اما همیشه در دلم می گفتم اگر زن بگیرم به او وفادار خواهم ماند و هرگز زنی را ، مثل مادرم ، دل شکسته نخواهم کرد . پس از اینکه فار التحصیل شدم به ایران امدم و با وجود رشته ای که در ان تحصیل کرده و با سختی به پایان رسانده بودم ، در کار تجارت با پدرم همراه شدم . در ان روز ها روابط پدر و زن دوم پدرم تیره شده بود و ، همان طور که پیش بینی میکردیم ، او بیشتر پول میخاست تا زندگی و به همین دلیل سه فرزندش را رها کرد و دادخواست طلاق داد . پدرم او را مدتها دواند و سر انجام ، با بخشیدن پول و اپارتمان ، طلاقش داد و بچه ها را نزد مادرم اورد . من هرگز سر در نمی اوردم مادرم چگونه زنی است ؟ او چطور میتواند این همه مصایب و سختیها و بی عدالتیها را تحمل کند و دم بر نیاورد ؟ در اخر به این نتیجه میرسیدم که ایمان او به خداوند است که چنین تحملی دارد . هر وقت به نماز می ایستاد ، میددیم که واقعا با خدا حرف میزند و همیشه می گفت به خدا توکل کنید ؛ او خودش میداند چه کار کند ؟
روز ها بیشتر سرم گرم کار بود و شبها با دوستانم به گردش و تفریح می رفتیم و تنها چیزی که در فکرم نبود ازدواج بود . اما مادرم که دلش میخواست من هر چه زودتر سر و سامان بگیرم ، برایم دختری را در نظر گرفت که به خاستگاری رفتیم و خیلی زود قرار ومدار ازدواج را گذاشتیم ، یا گذاشتند و یا اینکه قسمت چنین بود . دو ماه بعد و در ضمن مراسمی با شکوه در باغ پدرم عروسی مفصلی برگزار شد و من و فیروزه راهی ماه عسل شدیم . دو هفته در شمال در ویلا ی پدرم به سر بردیم و البته بسیار خوش گذشت . فیروزه که دختری محجوب و به تازگی دبیر دبیرستانی شده بود ، پس از دوران ماه عسل به کارش مشغول شد و با اینکه از لحاظ مالی نیازی به حقوق او نبود ، اصرار داشت کار کند و از همان زمان روی حقوق بازنشستگی اش حساب میکرد و این نشان میداد زن بسیار مقتصدی است . با هم توافق کرده بودیم تا 5 سال بچه دار نشویم ؛ اما با دخالتها و اصرار های بی مورد اطرافیان ، به ویژه خانواده ی من و خانواده ی او ، سه سال بعد دخترم سهیلا به دنیا امد .
زندگی نسبتا ارامی داشتیم ؛ اما دخالتها و حضور زیادی و بی موقع مادر زنم در همه جا ، کار را خراب می کرد . او بی ملاحظه همیشه در خانه ی ما بود و به بهانه ی کمک ، همیشه مزاحم می شد و به جای کمک ، بیشتر استراحت می کرد و حالا ، با به دنیا امدن سهیلا ، بهانه ی بهتری برای این کار پیدا کرده بود و بیشتر حضور داشت . با پدر زنم بیشتر تفاهم داشتم ؛ اما از انجا که زن و شوهر روابط خوبی با هم نداشتند ، هر کدام به نحوی مزاحم زندگی ما بودند و هر چند وقت یک بار یکی از انان برای قهر ، ان هم قهری طولانی ، نزد ما می امد . مادر زنم که زنی زیاد خواه و خود پسند بود ، هر روز روانی تر و پر توقع تر و مزاحم تر میشد و همین موضوع سر اغاز اختلاف من و زنم شد . فیروزه که تنها یک برادر داشت و او هم در امریکا مشغول تحصیل بود ، به پدر و مادرش بسیار وابسته بود و دوس داشت در هر شرایط و موقعیتی که هست پیش انها باشد یا انها پیش ما باشند . من که دیگر کلافه شده بودم ، روزی از کوره در رفتم و دیدار او را با خانواده اش را ممنوع کردم . فیروزه که خیلی جا خورده بود گفت : اصلا متوجه هستی چه میگویی؟ من بدون انها روزگارم نمیگذرد. تو اگر دوست نداری ، انها را نبین ؛ اما به من نمی توانی بگویی از پدر و مادرم دست بکشم !
باز همان اش و همان کاسه شد و من که از اوضاع داخلی خانه ام راضی نبودم ، بیشتر اوقاتم را به کار و مجددا به تفریح با دوستانم میگذراندم و اکثر شبها دیر به خانه میامدم که همین هم دلیل دیگری برای اختلافات ما بود . بدون اینکه بخواهیم فیروزه دومین فرزند مان سهند را حامله شد و من ، با اینکه پچه دوست بودم ، دلم نمی خواست فرزند دیگری داشته باشم تا شاید شرایطمان بهتر شود . وقتی سهند به دنبا امد ، در ایران انقلاب و همه چیز عوض شد . اموال پدرم موقتا زیر سوال رفت و پدر فیروزه که نظامی بود ، بی اندازه ترسیده بود . سهند به یک سالگی رسیده بود که پدرم پیشنهاد کرد مدتی از ایران برویم و من که دلم نمیخواست خانواده و بخصوص مادرم را ترک کنم ، مقاومت میکردم . سه برادر نا تنی ام نیز حالا در خانه ی پدرم و تحت حمایت و نگهداری مادرم به سر می بردند . هم انها را دوست داشتم و هم از انها متنفر بودم و با اینکه همخون بودیم ، از انها لجم میگرفت . مادرم در این مورد از من شکیبا تر بود . به هر حال ، در اوایل شلوغیهای انقلاب تصمیم گرفتم همراه زن و بچه ام به خارج روم که کار اسانی نبود . بستن دو مغازه ی بزرگ با کلی جنس ، خارج کردن ارز ، گرفتن ویزا و از همه بدتر اینکه فیروزه با گریه می گفت من بدون مادرم نمی ایم و من که دل خوشی از مادرش نداشتم ، چگونه می بایست او را در غربت تحمل کنم ؟ به همین دلیل ، پدر زنم را هم راضی کردم که همراه ما بیاید و همگی در حالیکه اشکهایمادرم بدرقه ام میکرد ، به فرودگاه رفتیم و از ان جا به امریکا عزیمت کردیم .
در توانم نیست لحظه های سخت روز ها و ماهای ی اول زندگی در انجا را برای تان توصیف کنم ، به ویژه که مادر زن و پدر زنم هم با ما در یک اپارتمان زندگی میکردند ؛ زیرا نه زبان بلد بودند ، نه پول کافی داشتند و حاضر نبودند لحظه ای از دخترشان جدا شوند . گذشته از اینها ، پسرشان هم برای دیدار پدر و مادر مدتی نزد ما امد . من که از جوانی عادت به کار کردن داشتم ، پس از مدت کوتاهی در یک نمایشگاه اتومبیل کار گرفتم و تا انجا که میتوانستم دور از خانه بودم و اگر شوق دیدار دو فرزندم نبود ، شاید شبها هم دوست داشتم در محل کارم بخوابم . بارها و بارها از ازدواجم احساس پشیمانی می کردم . من که همیشه سرزنده و شاداب و سرحال بودم ، حالا به مردی خسته و دلزده بدل شده بودم و همه ی دوستان و اشنایان به شوخی و طنز این مسئله را به من یاد اور می شدند . البته ، همسرم در خانه داری و وفاداری کامل بود و کار خلافی انجام نمیداد ؛ اام هرگز روحیه ی مرا درک نکرد و با وابستگی شدیدش به پدر و مادرش ، زندگی ما را کسل کننده کرده بود . در ضمن ، دوری از خانواده ی خودم هم مزید بر علت بود .
شش ماه بعد، مادر زنم که در انجا کلافه شده بود ، تصمیم گرفت همراه پدر زنم به ایران باز گردند . من خوشحال شدم ، اما نمیدانستم با رفتن انها روزگارم سیاه تر خواهد شد ، زیرا فیروزه طاقت دوری پدر ومادرش را نداشت و پس از رفتن انها بنای ناسازگاری را گذاشت و بر خلاف من که دوست داشتم همیشه شاد باشم ، به افسردگی شدید دچار شد و کارش به قرصهای ارام بخش کشید . او را نزد روانکاو بردم و زیر نظر او زندگی میکرد ؛ اما بی فایده بود . از خانه بیرون نمیرفت و در هیچ محفل شادی شرکت نمیکرد ...
در این جا محمد اهی کشید و در چشمانش حالت خاصی اشکار شد . باز هم سیگاری روشن کرد و با سکوتش نشان داد به کمی استراحت نیاز دارد . به جاوید نگاه کردم که بی درنگ منظورم را فهمید و سه تارش را برداشت . انگشتانش را بر روی سمها به حرکت دراورد هیجان خاصی در رگهایمان ایجاد کرد . موسیقی اصیل زیبایی را نواخت و من ، با نگاهی به محمد ، شعری را که به نظرم می رسید وصف حال اوست و ان را در سال 1360 سروده بودم ، برای شان دکلمه کردم :
حال ما بهتر از این بود ، خرابش کردی
چشمه ی نور خدا بود ، سرابش کردی
بر دل بی کس من نقش تمنای تو بود
حسرت و درد که خود نقش بر ابش کردی
من در این گوشه به تو شهد محبت دادم
تو در ان میکده ، شهدم ، می نابش کردی
اتش عشق ، مرا شعله زنان می پیمود
شرر عشق مرا ، یخ زده ابش کردی
شوق دیدار تو در دیده عجب پیدا بود
چشم بیمار مرا ، یکسره خوابش کردی
جاوید لحظاتی دیگر به نواختن سه تار ادامه داد و حال همه ی ما همچنان دگرگون بود . محمد سیگارش را خاموش کرد و ادا مه داد : یک سال پس از رفتن مادر زن و پدر زنم ، فیروزه همچنان در افسردگی به سر میبرد . دخترم در رشته ی پزشکی دانشکاه درس میخواند و سهند به دبیرستان می رفت ؛اما چندان درسخوان نبود و در خانه و مدرسه مشکل می افرید . فیروزه میخواست برای دیدار خانواده اش به ایران برود که مخالفتی نشان ندادم ، تصور کردم شاید حالش بهتر شود ؛ اما ازاو خواستم مدت زیادی نماند. من که ساعاات طولانی در خارج از خانه کار میکردم ، دیگر توانی برای اداره ی خانه نداشتم و پس از رفتن زنم به راستی کارم سنگین بود . بچه هایم هم دیگر زیاد حرف گوش نمیکردند و ازادی بچه های امریکایی را الگوی خود قرار داده بودند . فیروزه ، برخلاف قولی که داده بود ، به جای دو ماه ، شش ماه در ایران ماند و به عصبانیت من از این موضوع اهمیتی نداد و زمانی بازگشت که من از او بسیار دلسرد و دلخور بودم . به همین دلیل ، روابطمان از همیشه سردتر و بی روح تر شد .
در همین احوال از ایران و وضع پدرم خبردار شدم که مشکلاتی دارند . پدرم از نظر کاری و مادرم از نظر روحی به من نیاز مبرم داشتند . به هر حال ، روزگار و لحظات سختی را میگذراندم و اوضاع در ایران هم به گونه ای بود که نمیدانستم باید بمانم یابرگردم ؟ بعضی اوقات به فکرم می رسید که اگر من روحیه ی غم پرستی داشتم ، حتما تا به حال مریض شده بودم ؛ که البته بعد ها دانستم همین تشتت افکار و سردرگمی و حیرانی خود نوعی بیماری است که برای مداوایش باید خودمان به خودمان کمک کنیم و درون و بیرونمان را قوی سازیم .
به هر حال، زندگی ما هر روز بیشتر در خطر بود و تقریبا دیگر هیچ تفاهمی میان من و فیروزه وجود نداشت . روزی پسرم را برای کار خلافی تنبیه کردم و چون مادرش به غلط از او پشتیبانی کرد ،عصبانیتم شدت پیدا کرد و یک سیلی به گوش پسرم زدم که ساعتی بعد خودم را با پلیس امریکا رو به رو دیدم . سهند با تایید مادرش ، پلیس نهصد و یازده را خبر کرده بودند و پلیس قصد داشت مرا بازداشت کند . وقتی قضیه فیصله پیدا کرد ، همان جا دانستم که انتخاب امریکا برای زندگی اشتباه محض بوده است و در اولین فرصت که بتوانم به ایران بر میگردم .
بدون اینکه به زن و بچه هایم بگویم ، کم کم مقدمات باز گشتم را فراهم کردم و در اخر ماجرا را با فیروزه در میان گذاشتم او که باز هم قرار بود پدر و مادرش به امریکا بیایند ، با مراجعت من به ایران مخالفت کرد ؛ ولی من دیگر تصمیمم را گرفته بودم و شبی که عصبانی بودم گفتم یا با من می ایی یا از همین جا برای طلاق اقدام میکنی ! باورش نشد و من یک بعد ، دو روز پیش از امدن پدر و مادرش ، زندگی در ایالات متحده ی امریکا را ترک کردم و به ایرا نبازگشتم و مستقیم به خانه ی خودمان رفتم . قبل از رفتن به امریکا خانه ی بزرگی خریده بودم که در این مدت باغبان منزل پدرم شبها در انجا میخوابید . وقتی وارد خانه شدم ، دلم بی اندازه گرفت . روی همه ی اسباب و اثاثها پارچه های سفید کشیده شده ، خاک تقریبا همه جا را پوشانده و بیشتر شبیه خانه ی ارواح بود . فیروزه ، در زمان اندنش به ایران ، در خانه ی مادرش اقامت کرده و یک بار بیشتر به خانه مان سر نزده بود .
صبح فردای ان روز به دیدن پدر ومادرم رفتم . از دیدنم خیلی خوشحال شدند ؛ گویی به من نیاز داشتند . پدرم ، با انکه همچنان عیاشی میکرد ، شکسته شده بود . برادرهای ناتنی ام هر کدام مستقل شده و از پیش مادرم رفته بودند و مادرم ، مثل همیشه ، زحمت میکشید و مراقب زندگی شوهر وفرزندانش بود . وسایل خانه را از نو چیدم و انجا را روبه راه کردم . پس ازیک ماه ، هنوز تماسی با فیروزه نداشتم . با وساطت دوستان و اقوام ، به او زنگ زدم و برای اخرین اتمام حجت کردم که برگردد ، وای او اهمیتی نداد . بچه ها هم که دوست داشتند در فضای ازاد و راحت امریکا باشند ، از امدن خودداری کردند و به این ترتیب من تنها و حیران بودم .
معاشرت با دوستان را شروع کردم و از انجا که مرد تنهایی بودم ، با خانمها اشنا میشدم ؛ ولی امادگی هیچ گونه رابطه ی جدی را نداشتم و بیشتر اشناییها و رابطه ها کوتاه و سرسری بود . شبی در یک میهمانی دوستی به من پیشنهاد کرد در جلساتی شرکت کنم که در ان مسائل خودشناسی و درون شناختی مطرح می شد . استقبال کردم و دست کم هفته ای یک بار به ان جلسات میرفتم . بی تاثیر نبود و ناراحتیها و عصبانیتهایم را ، تا اندازه ای ، التیام میبخشید . ناگفته نماند ، در زمان زندگی با همسرم ، نیمی از خانه ی بزرگمان را به نام او کرده بودم . فیروزه ، در تماس تلفنی ، سهمش را خواست و گفت به زودی به ایران می اید ، طلاق میگیرد و سهمش را میخواست . اما او یادش نبود در محضر به من وکالت داده است . من که خود را چندان مقصر نمیدانستم و به نظر خودم تلاشم را برای ادامه ی زندگی کرده بودم ، این حق را برای او قایل نبودم و به همین دلیل ، به سرعت خانه را به قیمت خوبی فروختم و دو اپارتمان خریدم ؛ در یکی مستقر شدم و دیگری را اجاره دادم . با اینکه پدرم مردی ثروتمند بود ، نیازی به او نداشتم و کاملا مستقل عمل میکردم . پدرم هم مردی نبئد که در زمان حیاتش اموال خود را تقسیم کند . برای دختر و پسرم پول می فرستادم و دخترم در ضمن ادامه ی رشته پزشکی ، در امریکا کار هم میکرد .
روزی احضاریه ای به دستم رسید حاکی از دادخواست طلاق از طرف زنم و شکایت او در مورد خانه ادعا کرده بود من سهم او را از چنگش دراورده ام . عصبانی شدم . وکیل گرفتم و وکیلم را توجیه کردم که من کار خطایی انجام نداده ام و سهمی را که خودم به عنوان همسر و مادر فرزندانم به او بخشیده بودم ، به طور قانونی و منطقی پس گرفته ام و او هیچ پولی از این بابت پرداخت نکرده بوده که حالا شکایت کرده است . زنم به ایران امده و مبارزه را اغاز کرده بود . پرونده ی ما در دادگاه مطرح شد . البته در این دوران از ازار و اذیتهای مادر زن و پدر زنم در امان نبودم و انها مرتب پیغامهای ناپسند میدادند و تهدیدم میکردند .
دادگاه تشکیل شد ، طلاق انجام گرفت ؛ ولی شکایت فیروزه مبنی بر کلاهبرداری من در مورد سهمش از خانه ادامه یافت . البته من با کمک وکیل و تلاشهای خودم ، ثابت کردم که او حقی ندارد و فقط مهریه و مقداری اثاث حق اوست که همه را پرداخت کرده و وجدانم اسوده بود . فیروزه با دلخوری و خشم و تنفر به امریکا نزد بچه ها برگشت و افکار انها را ان چنان مسموم کرد که دختر و پسرم رسما اعلام کردند دیگر مرا نمیخواهند و حتی حاضر نیستند صدایم را بشنوند و این بزرگترین ضربه ی زندگی من بود . در این دوران ، شرکت در جلسات شناخت درون کمک موثری برای من بود . عکس بچه ها را در قاب گذاشته بودم و ساعتها به ان نگاه میکردم . مثل هر پدری ،دلم برای انها تنگ می شد ؛اما غرورم اجازه نمیداد اقدامی کنم و با خود عهد کرده بودم حتی اگر بچه ها هم زنگ زدند ، دیگر نمیخواهم با انها حرف بزنم.
در این فاصله با خانمی اشنا شدم که او هم خود درد کشیده بود . ساعتها با هم حرف میزدیم و گاهی با هم به تفریح و گردش میرفتیم ؛ اما همچنان در ته دلم غمی سنگینی میکرد . بیشتر از بچه ها رنجیده بودم و این رنجش زیاد باعث شده بود که انها را تحریم اقتصادی کنم و با خودم می گفتم اگرمرا نمیخواهند ، پس پولم را هم نباید بخواهند . البته میدانستم روزی یرانجام زیر فشار قرار میگیرند و پیدایشان میشود ؛ به ویژه پسرم که درسخوان و اهل کار هم نبود. حدسم درست بود ، چون یک روز صبح زود با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم و وقتی گوشی را برداشتم ، صدای سهند ، پسرم ، را شناختم . تصور کردم از امریکا زنگ میزند ، گفتم : تو که پدرت را نمیخواهی ، پس چرا زنگ زدی ؟
سهند گفت : میخواهم ت ایک ساعت دیگر تو را ببینم !
تازه فهمیدم که او ایران است . نشانی را از مادرزنم گرفته بود و ساعتی بعد زنگ در خانه را به صدا دراورد . احساس پدر و فرزندی بر هر دوی ما غلبه کرد ؛ به محض دیدار یکدیگر را در اغوش گرفتیم و گریستیم و تا ظهر ان روز با هم گفت و گو کردیم . پسرم هنوز خیلی جوان بود و به حمایت و محبت پدر نیاز داشت و حالا که با پای خود امده بود ، باید میپذیرفتمش . سهند گفت امده ام با تو زندگی کنم و در ایران بمانم . ابتدا باورم نشد و گمان کردم بر اثر تحریکات زنم امده تا حق و حقوقی بگیرد و برود ؛ اما سهند گویی درمانده تر و نیازمند تر از این حرفها بود و احتیاج به بزرگتر داشت .
متاسفانه سهند در امریکا به مواد روی اورده بود و من این را از عدم تعادل در افکار و اعمالش فهمیدم و از او قول گرفتم دور این مسائل را خط بکشد و اگر میخواهد با من زندگی کند ، باید معقول باشد . قول داد ؛ اما از انجا که جوان و خام بودد و هم در سن بدی شاهد اختلافها و درگیریهای ما وشاید هم ارثی از پدرم در عیاشی برده بود ، از چند روز بعد که با اوردن لباسهایش در خانه ی من مستقر شد ، به خوشگذرانی پرداخت . هر روز از من طلب ماشین و پول و چیز های دیگر میکرد و در ضمن ، وقتی پی برد من به خانمی علاقه مند شده ام به شدت حسادت میکرد و رفتاری بد از خود نشان میداد . صبحها تا ظهر میخوابید و شبها با دوستانش به گردش میرفت . پاک کلافه ام کرده بود . از سویی فرزندم بود و نمیخواستم بیشتر از این ضربه بخورد و منحرف شود و از سوی دیگر خودم هیچ زندگی و روزگار خوبی نداشتم ؛ نه استقلالی ، نه کانون خانوادگی گرمی و نه دل خوشی . دوستان و خوشان گاهی تشویقم میکردند با همسرم اشتی کنم ؛ ولی من ان قدر دلزده و دل شکسته بودم که هیچ تمایلی به این کار نداشتم ؛ حتی بخاطر فرزندانم. دخترم همچنان با من قهر بود و تحت تاثیر مادرش، مرا مقصر میدانست ؛ ولی من هنوز دوستش داشتم و از اینکه تماسم با او قطع شده بود ، رنج میبردم .
هر روز به پدر و مادرم سر میزدم و مراقب اوضاع و احوال انها بودم . برادرهای ناتنی ام نقشه داشتند که هر چه میتوانند پدرم را تلکه کنند ؛ اما
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
هم پدرم حواسش جمع بود هم من مراقب بودم . یک سال بعد ، قرار شد کارهای قانونی اقامتم به امریکا بروم . سهند را هم باید میبردم تا اعتبار کارت سبزمان حفظ شود . من و سهند در امریکا در خانه ی برادرم مستقر شدیم و پسرم ، برای دیدار مادر و خواهرش ، به اپارتمان سهیلا رفت . تصور میکردم دخترم حالا دیگر با من تماس میگیرد ، یا عذرخواهی میکند و یا دست کم به وسیله ی سهند سلامی میرساند و اما هیچ خبری نشد و او مهر پدرو فرزندی را هم زیر سوال برده بود . پسرم گاهی نزد انها میرفت و زود میامد و ترجیح میداد بیشتر با من باشد . پس از سه هفته ، بدون اینکه با سهیلا و فیروزه حرف بزنم یا انها راببینم ، به ایارن بازگشتیم و همان زندگی را از سر گرفتیم .
اعضای خانواده من به سهند محبت میکردند و دوستش داشتند و او هم ، تا میتوانست ، ازاین محبت استفاده و گاهی هم سوئ استفاده میکرد. رفتن ما به امریکا و کارت سبز سه بار دیگر هم اتفاق افتاد ؛ زیرا حالا دیگر مجبور بودیم برای اقامت دایم فعالیت کنیم که لازمه اش رفتن به امریکا بود . در اخرین باری که من و سهند به امریکا رفتیم ، در خانه ی یکی از دوستانم که مردی موفق و متمول بود ، مستقر شدیم و گمان میکردم کارمان حداکثر یک ماه به درازا بکشد . کار من در این یک ماه انجام شد ؛ اما مراحل قانونی کار سهند هنوز طی نشده بود و مجبور بودیم بیشتربمانیم . از ماه دوم سهند بازهم با دوستان قدیم و جدیدش معاشرت میکرد و شبها دیر به خانه میامد و احساس میکردم باز هم گاهی به سراغ مود مخدر میرود . او ، در این سفر ، کمتر با مادر و خواهرش تماس داشت و بیشتر به فکر خودش بود .
روزها و هفته ا گذشت و من که به خیال یک ماه رفته بودم ، برای خانواده ام و کارهایم درایران نگران بودم ؛ اام میخواستم هر طور شده است کاررا تمام کنم ، بعد بیایم . باز هم دوستانمان در امریکا واسطه شدند که من و زنم را اشتی بدهند ؛ بخصوص که شنیده بودم فیروزه پشیمان و سردرگم است . گاهی کار میکند و گاهی به دنبال کار میگردد و گاهی هم با دخترم اختلاف دارد و استقلال او را بهم زده است . خلاصه ، بیشتر از من مشکل داشت ؛ اما در حال راهی برای اشتی نبود ، به ویژه که زمان بی رحم است و میان ما شکافی بزرگ ایجاد کرده بود .اقامت ما ، به جای یک ماه ، شش ماه به درازا کشید . مجبور شدم اتومبلی بخرم و اپارتمانی به طور موقت اجاره کنم . سهند بیشتر اوقات نبود و این امر مرا نگران میکرد . سرانجام روزی به او هشدار دادم که اگر بخواهد به کارش ادامه دهد ، او را میگذارم و میروم . یا باورش نشد و یا شاید هم بدش نیامد ؛ زیرا تغییری در روش زندگی اش نداد . نه درس میخواند و نه کار میکرد و با این اطمینان که همیشه من هستم ، هر روز و هر شب مشغول هدر دادن وقت و خوشگذرانی بود .
از دفتر وکیلم به من خبر دادند که کار سهند دو هفته ی دیگر درست میشود . خیالم راحت شد . شبی او را به حرف کشیدم و گفتم ، دیگر بزرگ شده ای و باید تصمیم بگیری و درست زندگی کنی ؛ در غیر این صورت من به ایران میروم و خودت میدانی و خودت . باید در اینجا کار و زندگی کنی و یا پیش مادرت بروی . باز هم اهمیت ندد و حرفهای مرا سرسری گرفت . دیگر صبرم لبریز شده بود و یک روز که از دست او و وضعیت زندگی ام کلافه و عصبانی بودم ، به یک اژانس هوایی مراجعه کردم و بلیت بازگشت به ایارن را گرفتم . مقداری پول برای سهند گذاشتم ، بعد وسایلم را برداشتم و به فرودگاه رفتم . حالا که اینجا حضور دارم ، سه ماه از ان زمان میگذرد و من به خانه تنهایی ام بازگشته ام . از سهند تلفنی خبر دارم ، میخواهد بازگردد ؛ ولی من هنوز به او راه نداده ام و به درستی نمدانم چه کنم ؟
محم که چشمانش همیشه حالتی از اشک و قرمزی داشت ، با دستمالی چشمانش را پاک کرد و ساکت شد . من ، با صدای بلند ، گفتم : بودا میگوید : ر.شنایی بیافرینید . نیچه میگوید : انچه مرا نکشد ، قوی ترم خواهد ساخت . و گاندی میگوید : شهامت لازمه ی معنویت است ، شجاع بمانیم و نهراسیم .
جاوید را دیدم که دستش به ساز نرفت ، گویی او هم مثل محمد ، حالی خاص داشت و در بهت فرو رفته بود . همگی تکانی به خود دادند و باز نوبرگفت : یادتان نرود ، چشمانتان را ببندید و در بار نفس عمیق بکشید .
سپس ژان ما را بار دیگر به سوی منقل کباب فراخواند . طفلک یاربخت که خود چهره ای درد کشیده داشت و خظوظ چهره اش از تجربیات فراوان و فراز و نشیبهای پر شمار زندگی حکایت میکرد ، همه چیز را اماده ساخته بود . اتش گداخته در منقل هم گرمای مطبوعی به ما میبخشید و هم نویدی بود برای دلهای گرسنه مان . خداوندا ، چرا این بشری که افریدی همیشه گرسنه است ؟ هم غذای جسم و هم غذای روح و ما نیز ، در ان ظهر دلپذیر ، همه جوره گرسنه بودیم ، جسمی و روحی . خداوندا ، خالقا امیدا خودت به ما رحم کن و از اتش غضبت دور بدار تا در همه حال تو را سپاس گوییم و قدر نعمتهایت را بدانیم !
ان روز در کنار اتشدان کباب لذیذی همراه با نان تازه و کاهوی برگ برگ شده و اغشته به روغن زیتون و دوغی خوشمزه که از ماست محلی تهیه شده بود ، خوردیم و خدا را شکر کردیم و به سوی ویلا رفتیم تا مثل هر روز بعد از ظهر استراحت کنیم . به راستی که خواب بعد از ظهر ، ان هم پس از غذای لذیذ در هوای مطبوع پاییزی چه لذتی دارد ! یک ساعت و نیم به خوابی عمیق فرو رفتم و وقتی بیدار شدم ، بهار و نوبر را در حال گفت و گو دیدم . واله ، با لباس سفید یوگا ، از جلوی اتاق ما رد شد گوشه ای از سالن به یوگا بپردازد . از اشپزخانه هم صدای اقایان را میشنیدم که از یاربخت چای میخواستند و ژان هم داشت با تلفن دستی اش ارمنی حرف میزد . از زبان ارمنی یک جمله را بلد بودم : یس کزی رومم یعنی ، دوستت دارم .
به سرعت از جا برخاستم ، لباس پوشیدم ، دست و رویم را شستم ، ارایشم را تجدید کردم و برای نوشیدن چای به اشپزخانه رفتم . به خوبی احساس می شد که دوستان پس از گفتن سرگذشتشان ، با هم صمیمی تر و راحت تر شده بودند . مردها در اشپزخانه برای هم لطیفه میگفتند و میخندیدند و خانمها ، با رفت و امدشان و هر یک پی کاری ، شلوغی دلپذیری به ویلا داده بودند ، به گونه ای که ژان گفت : درست است که هر وقت از تهران به و یلا میایم میهمان دارم ؛ اما هیچ وقت این قدر منسجم نبوده و هیچ کس حاضر نبوده این قدر طولانی مدت در اینجا بماند . و از این موضوع خوشحال بود . ژان هم ، با اینکه تنهایی اش را خودش انتخاب کرده بود،کاملا معلوم بود که در نهایت از تنهایی رنج می برد و این درد بزرگی برای بشر است که عاقبت همه تنها خواهند بود تا سرانجام نیز در گور خود تنها بخوابند . به راستی که هستی چه راز پیچیده ای دارد ! با فشار از جنین مادر می اییم و با فشار در گور دفنمان میکنند و در فاصله ی از تولد تا مرگ نیز در زیر فشار زندگی قرار داریم . راستی ، میدانید میگویند خداوند بشر را به دلیل گناه موهومی که مرتکب شد ، دو شقه و یک نیمه اش را به زمین پرتاب کرد و گفت حالا برو تا نیمه ی واقعی ات را در زمین پیدا کنی و این جست و جو ها و پریشان حالیهای ما برای این است که نیمه ی واقعی خودمان را بیابیم . بعضیها ان نیمه را پیدا میکنند که البته به ندرت اتفاق میافتد . بعضیهاخیال میکنند.
ان را پیدا کرده اند ؛ اما وقتی میفهمند دچار اشتباه شده اند، رهایش میکنند و برخی هم متاسفانه نیمه ی واقعی خود را هرگز پیدا نمی کنند .
این روایت را در جلسه ای به نام یاران شید ، شید یعنی خورشید استادی به نام دکتر گل پرور مطرح کرد و به من گفت دختر ایا میتوانی تا دو هفته ی دیگر که به جلسه می اییم شعری در این باره بگویی و من اطاعات کردم ؛ اما همان شب و در همان جلسه الهام گرفتم و این سوژه را به شعرم دراوردم و رد همان مجلس خواندم :
باغ عشق ملکوت است و سکوت است و فلک
میگشاید پر وبالم که بیایم سفر
به جهانی که پریشانی ابلیس و ملک
می شود هستی من
من که از نیمه ی وامانده ، رها امده ام
من که نیمم نه تمام و ندانم که چرا امده ام
لحظه هایم همه سرگردانی است
که به دنبال تو ای نیمه ی سرگردان تر
همه عمرم سپری است
باز اندوه بر اندام من خسته نشست
یادم امد به گناهی موهوهم
من ادم به زمین امده ام
که جزایی است به دنبال تو گشتن
و تو را باز ندیدن
و تو را باز نخواندن
چه کنم ، نیمه ی جانم
نی ام از عالم خاک
روشنم ، صافم و یک نیمه ی پاک
بگشا راه برایم ، بنما خویش به من
که در این تنهایی
جست و جوی من وُ رویای خیال انگیزت
نفسم برده دگر
به کجا باید رفت
بی پراغ وُ همه درتاریکی
به کجا باید رفت ؟ 8/1381.
من هرگز ادعای شاعری نداشته ام ؛ اما همیشه حرف دل خود و گاهی حرف دل دیگران را با کلامی موزون به رشته ی تحریر در اورده ام و ا نجا که بیان و خواندن شعر بسیار مهم است و من ، به دلیل حرفه ام اشعار را ، به گفته ی دیگران وکمی هم اعتقاد خودم ، خوب دکلمه میکردم ، به دل همه مینشست وهمیشه مورد تشویق و تحسین قرار میگرفتم.
فصل 7
در سومین روز اقامت در ویلا و سومین بعد از ظهر دلپذیر ، باز هم برای دیدن غروب افتاب و شنیدن سرگذشتی دیگر به سوی باغ روان شدیم و در تراس مشرف به ساختمان ایستادیم . نوبر ، مثل همیشه ، گفت نفس عمیق بکشید و به جای انکه چشمانتان را ببندید ، خوب به غروب افتاب نگاه کنید و این رفتن دلپذیر را به خاطر بسپارید ، با این احساس که در پی هر رفتنی امدنی هم هست و در پس هر تاریکی باز هم روشنی و طلوعی و که روشن و اشکار به ما میگوید در رنجها نا امید نشوید و در خوشحالیها هم غره. زندگی را عاشقانه ،خالصانه و بی بهانه دوست داشته باشید و حتی از دردها و رنجهایش استقبال کنید . این هم قسمتی از زندگی است . یادتان باشد در سختیهاست که ساخته می شویم و توانایی مان در پذیرش مسائل و مشکلات فزونی می یابد .
خورشید به شکل زیبایی رفت و ما هم باز به دنبال ،ان به راه افتادیم . این بار یاربخت در زیر یک درخت بید مجنون بزرگ زیلوی خوش اب و رنگی انداخته و کوسنهایی برای تکیه دادن گذاشته بود . همه بر روی زمین نشستیم و در وضعیت راحتی قرار گرفتیم . در وسط زیلو پارچه ای رنگارنگ به شکل سفره ای کوچک و در میان ان ظرف میوه ، پارچ اب و چند لیوان و جاسیگاری گذاشته شده بود . سه چراغ پایه دار به ان قسمت از باغ پس از غروب افتاب روشنی میبخشید. شاخه های زیبای بید مجنون در یک وجبی سر ما قرار داشت . مگر درخت هم مجنون میشود ؟ان روز دلارام لباس محلی کردی پوشیده بود :دامنی گشاد با چینهای زیاد و رنگارنگ و بلوزی گشاد از پارچه ای دیگر که رنگهایش با رنگ گلهای دامنش هماهنگی داشت . دلارام کرد و سنی بود و ترکشی حاصل بمبارانی در زمان جنگ ایران و عراق را در بدن داشت و به نوعی جانباز محسوب میشد . زن جالبی ، جذاب و کمی چاق با روحیه ای مستقل و مصمم که یا ویژه کردان بود یا نتیجه ی تنها و مستقل بودن در زندگی .
با نگاه و لبخند به او رساندم که امروز بعد از ظهر نوبت توست . تحویلم گرفت و با سر رضایتش را اعلام کرد . شال زیبای محلی اش را که بر دوش داشت ، جابه جا کرد و خواست هنگام حرف زدن اراسته تر باشد . لهجه ی خاصی داشت و هر وقت می شنیدم با تلفن همراهش کردی حرف می زند ، با انکه نمی فهمیدم ، سراپاگوش میشدم و از این زبان که متعلق به گوشه ای از مملکتمان بود ، خوشم میامد .
وقتی سکوت کامل شد، دلارام گفت : راستش ، داستان زندگی من خیلی عجیب و غریب نیست ، از این رو من ان را خیلی کوتاه و مختصر برای تان تعرف میکنم .
بهار که طنز گویی اش گل کرده بود ، گفت : اگر میخواهی سانسور کنی ،بکن ؛ اما اگر داستانت عجیب نیست پس چرا اینجا امده ای ؟ چون نازگل انگار ما را به این دلیل انتخاب کرده که زندگیهایمان عجیب و غریب است و از روی هر کدام میشود فیلم ساخت !
همه خندیدند میدانستند طنز گویی ارامش خاصی به بهار میدهد. به ویژه که او موضوع را به گونه ای ، مطرح میکرد که برخورنده نباشد دوباره سکوت کردیم و چشم به دهان دلارام دوختیم . سیگار یها سیگاریهایشان را روشن کردند و دیگران هم ارام مشغول خوردن میوه هایشان شدند .
دلارام چند لحظه مکث کرد و سپس گفت :پنجمین فرزند خانواده ای کرد هستم . در مهاباد به دنیا امده ام و از کودکی با طبیعت عجین بوده ام .دشت شقایق گردشگاه من بود و علفزار خدا میعادگاه من و همبازیهایم . پنج خواهر و دو برادر هستیم . هفت سال بیشتر نداشتم که زهرا اولین فاجعه ی دردناک سرنوشتم را چشیدم و تلخی ناگوار طلاق پدر و مادرم روح کودکانه ام را ازرد و من، برای اولین بار ، با رنج از دست دادن اشنا شدم . مادرم رفت و ما در خانه ی ،در ماندیم . مادرم زنی بسیار زیبا و به تمام معنا خانم و تنها فرزند و خانواده اش بود و در کودکی پدرش را از دست داده بود . اما پدرم ،با همه ی صفات و ویژگیهای خوب و شایسته اش ،در زندگی زناشویی مدیر خوبی نبود و نتوانست همسری مناسب برای مادرم باشد و زن مورد علاقه اش را زا دست داد. به همین دلیل هم تا پایان عمر ازدواج مجدد نکرد .
15 ساله بودم که مسئولیت اداره ی خانه به دوشم افتاد .برادرهایم به دنبال تحصیل رفتند و از ما دور شدند . دو خواهرم شوهر کردند ،خواهر دیگرم مشغول کار در بیرون از خانه شد و من خواهر دیگرم در خانه ماندیم . روزها در خانه سرگرم خانه داری بودم و شبها درس میخواندم تا انکه دیپلم گرفتم و بلافاصله در اداره ای استخدام شدم . وقتی هنوز بیشتر از شانزده سال نداشتم ، تشنه ی عشق و محبت بودم و پس از مدتی ، در پی جست و جوهایم که خالی از شیطنت نیز نبود، با پسری اشنا شدم . برای رسیدن به او که عشق بزرگم بود ، شش سال جنگیدم و ما ، با وجود مخالفتهای شدید هر دو خانواده ،ازدواج کردیم . همسر انتخابی من بچه
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
ملاکی بود که حتی دیپلم هم نداشت و عزیز دردانه و تعتغاری پدر و مادرش بود . در زمان اشنایی ، گه گاه همدیگر را میدیم و به دلیل سن کم ، در دیدار هایمان ازنحوه ی زندگی و دوراندیشیها سخنی در میان نبود و به همین دلیل ، شش ماه پس از نامزدی ، به انتخاب غلط خود پی بردم ؛ اما با خود می گفتم باید پذیرفت ، زیرا خود کرده را تدبیر نیست . مراسم ازدواجمان بسیار باشکوه انجام شد و و قتی ما را به حجله بردند ، او به جای اینکه به سوی من بیاید ، بساط منقل را در پای تخت عروسی پهن کرد و پیش چشمان وقیحانه مشغول کشیدن تریاک شد ؛ و عجیب تر اینکه ، این پیوند اشتباه 12 سال به درازا کشید . سالار مردی خوش تیپ ،نجیب ، اشراف زاده و ثروتمند ؛ اما بدون اعتماد به نفس ، بسیار ترسو ، خسیس ،بددل و شکاک و خانه نشین و دور از کار و هر گونه فعالت اجتماعی و به گمان من مرده ای متحرک بود . خوشبختانه عقیم هم بود و گویی خدا نمیخواست م=که ما بچه دار شویم . در زندگی پر از رفاه و تجملی ام با سالار ، همیشه تنها بودم ، بدون انگیزه و خسته از خصوصیات همسرم و با همه ی مسئولیتهای سنگین اداره ی خانه و زندگی و او تنها در گوشه ای افتاده بود و زندگی را دود میکرد.
دو سال پس از ازدواج ، همه چیز به هم ریخت . در ایران فریادهای اعتراض تظاهر کنندگان برای رفتن شاه و براندازی سلطنت و روی کار امدن انقلابیون اسلامی زندگی سالار و خانواده اش را به کلی دگرگون کرد .انها که از زمینداران قدیمی ایران بودند ،املاکشان به خطر افتاد و به دلیل محافظه کاریها و ترسو بودنشان ، حسابی گیج و سردرگم شده بودند.در ان زمان من در بانک کار میکردم . سالار ، به دستور پدرش و همراه او ، به سفری چند روزه رفته بود . یک روز که از محل کارم به خانه بازگشتم ، با صحنه ی بدی رو به رو شدم ؛دزد به خانه ام زده و بیشتر اسباب و اثاثم را برده بود و تنها طلاهایم را که در جای مطمئنی مخفی کرده بودم پیدا نکرده بود . از این رو طلاهایم را به خانه ی خواهرم بردم ؛ اما از بخت بد ،هفته ی بعد دزد به خانه خواهرم زد و طلاهای من نیز رفت که رفت و من مجبور شدم زخم زبانها و طعنه های خانواده شوهرم را تحمل کنم و خم به ابرو نیاورم .
اوضاع در ایران روز به روز وخیم تر می شد و هر روز خبری تازه می شد و تحولی عجیب و نابسمانیهایی که ویژه ی هر انقلابی است ، روی میداد که از همه بدتر ،اغاز جنگ ایران و عراق بود . شهر ما در معرض خطر قرار گرفت و بمبارنها میهمان شهر ما شد . یک شب در زیر بمباران قرعه به نام من افتاد و به شدت مجروح شدم و ترکشی در دستم جای گرفت و مدتها در بیمارستان و خانه بستری بودم . شورای پزشکی تشکیل شد و نظر دادند برای درمان اساسی باید به تهران بروم . خانواده ی سالار در تهران خانه ای داشتند که من و سالار ، پس از امدن به تهران در ان خانه مستقر شدیم . پس از گذراندن دوران نقاهت ، کارم را پیگیری و با دوندگیهای بسیار خودم را به تهران منتقل کردم و مشغول به کار شدم و زندگی ام کم کم به روال عادی بازگشت . من همچنان پرتحرک و پر انرژی در تکاپوی بهتر شدن کار و زندگی بودم و سالار همچنان زندگی را دود میکرد . همیشه زندگی را دوست داشتم و سعی میکردم راه زندگی ام را در صلح و ارامش هموار کنم ؛ اما همواره همه چیز از سوی همسرم وارونه بود ، هیچ تلاشی به چشم نمیخورد و خلائ و بی رنگیها بیشتر و بیشتر میشد .
دوازده سال را بدین سان سپری کردم و از انجا که از بچگی مستقل ، سختی کشیده و مصمم بودم ، تصمیم به جدایی گرفتم . من که عاشق هستی بودم ، توان و انر ژی فراوانی داشتم که باید در این هستی به مصرف میرسید و اگر در ان زندگی می ماندم ، می پوسیدم . میخواستم در اب روان زندگی همیشه جاری باشم ، از این رو ، سرانجام در 36 سالگی بیوه شدم و من که همیشه بر خودم مسلط و برخوردار از قدرت جسمی و روانی بودم ، در چنگال فشارهای عصبی و افسردگی امدم و تنهایی مطلق در تهران به این عصبیتها کمک میکرد . از سوی دیگر ، رفتار همه ، از جمله خویشان ،دوستان ، همکاران ،اجتماع و همسایه با من عوض شد ؛ انگار طاعون گرفته بودم و مرا که خود دچار عصبیتهای فراوان بود و اوضاع مالی خانوادگی اش هم به دلیل بروز انقلاب به خطر افتاده بود ،در زمان طلاق هیچ حقی به من نداد و من از میان زندگی ای مرفه دست خالی بیرون امدم . خانه ی کوچکی اجاره کردم و فشار های مالی بسیاری را متحمل شدم .
در اجتماع ، از حمله ی گرگها و شغالهای گرسنه که گویی تنها به دنبال زنان بیوه بودند ، در امان نبودم و این امر مرا افسرده تر میکرد . در پی فشارهای مالی ، مجبور شدم علاوه بر صبحها ، عصرها هم به کار بپردازم . به زندگی جدیدم عادت کردم و همه ی تلاشم این بود که روحیه ی شاد و سرزنده ام را دوباره به دست اورم . در واقع ، نمیخواستم از رو بروم ، بلکه میخواستم زندگی را از رو ببرم و هدفم این بود که برای زندگی کردن و رسیدن به ارامش و اثبات هستی و بودن و حق مسلم زنی که خود به تنهایی میتواند از عهده ی زندگی براید ، سازنده باشم و از پا در نیایم .
در ان زمان یکی از برادرهایم در سوئد زندگی میکرد و من با او نامه نگاری داشتم که در نتیجه از وضع و حاکم کم و بیش باخبر بود . یک بار تلفنی از من خواست مدتی نزد او بروم و مدتی در انجا باشم . کار اسانی نبود ؛ اما با توجه به اوضاع شلوغ ایران و نابسامانی روحی که داشتم ، درباره اش فکر کردم و سرانجام تصمیم گرفتم بروم . از محل کارم مرخصی گرفتم ،
چند ماه اجاره خانه ام را پیش پرداخت کردم و به قصد دو سه ماه ، عازم سوئد شدم ؛ کشوری که هرگز نمیشناختم و حتی اب و هوایش با من سازگار نبود برادرم در فرودگاه منتظرم بود که مرا به خانه ام برد و در حقم محبت بسیار کرد . جهان ، برادری که از من کوچکتر کوچکتر بود ، از صبح تا غروب کار میکرد و زندگی به نسبت مرتبی داشت . به خانه اش سروسامان بیشتری دادم و به پیشنهاد او در کلاس زبان انگلیسی نام نویسی کردم . بدین گونه سه ماه گذشت ، برادرم اصرار داشت در انجا بمانم و من که برای زندگی در ایران انگیزه ی خاصی نداشتم مخالفتی نکردم . در فروشگاهی کار گرفتم و از جهان خواستم اتاقی اجاره کند زیرا خودش در استانه ی ازدواج با دختری سوئدی بود و من نمیخواستم هیچ گونه مزاحمتی برای او ایجاد کنم .
وقتی زندگی مستقل تشکیل دادم ، بدون انکه از قبل پیش بینی کرده باشم ، در سوئد ماندنی شدم ، اجاره ی اپارتمانم را در تهران برای صاحبخانه میفرستادم ؛ گویی هنوز مطمئن نبودم قسمت من در کجاست . کار و زندگی و روز و شبها در سوئد سه سال به درازا کشید . با ازدواج برادرم و تولد فرزندش ، احساس کردم اگر قرار است تنها بمانم ، بهتر است در وطنم باشم . مدتها فکر کردم و سرانجام باز هم به تنهایی تصمیم گرفتم و در میان حیرت برادرم و زنش به ایارن بازگشتم و به خانه ای رفتم که سه سال خالی مانده و خاک خورده بود .
دو سه روز بعد به محل کارم مراجعه کردم ؛ ولی متاسفانه به دلیل غیبت طولانی اخراج شده بودم . خیلی دوندگی کردم و به راهنمایی برخی دوستان ، با توسل به پرونده ی پزشکی ام و اینکه جانباز هستم و ترکشی از زمان جنگ در دستم دارم که هنوز هم درد داشت و ازارم میداد ، سر به کارم بازگشتم و زندگی را از سر گرفتم . در این رفت و امدها بود که با مرد جوانی اشنا شدم و در ابتدا از دوستیهای صادقانه و بعد ها از عشقی صادقانه تر بهره گرفتم . وجود بابک ارامشی به زندگی ام اورد که تا ان زمان هرگز نداشتم . او از من کوچکتر و تا ان زمان هنوز ازدواج نکرده بود ، از این رو خانواده اش با ازدواج ما مخالفت شدیدی ورزیدند و از عشق بی پروا و بی حد و مرز ما خبر نداشتند و ان را رسوایی میپنداشتند . با همت خودم و با کمک بابک اپارتمان کوچکی خریدم و زندگی مرتبی درست کردم . کار و ورزش و خانه داری و امید به عشقی که دلم را گرم میکرد ، سرلوحه ی زندگی من بود و راضی بودم ، تا اینکه خانواده ی بابک به او فشار اوردند که باید ازدواج کند . او در دامان من گریست و من هم پا به پای او . میدانستم فرار نیست رود زندگی من یکنواخت و ارام جریان یابد و همیشه دستخوش امواج طوفانی است . او را مجاب کردم به خانواده اش احترام بگذارد و به سوی زندگی ای معقول برود . بحثها و گریه های ما مدتها ادامه داشت و سرانجام بابک ، بر اثر فشار ها ی خانوادگی ، به ازدواجی تن در داد که ذره ای از سلولهایش در ان گرم و سرمست نبود . دختری که همسر او شده بود ، از روحیه ی حساس و غیرتهای مردانه ی او سر در نمی اورد و خود را برای زندگی زناشویی معمولی و ساده ای اماده کرده بود .
بابک ، پس از ازدواج ، بارها با من تماس گرفت و از خالی بودنش و اشتیاقش به من سخن گفت ؛ اما من در تنهایی خود میسوختم و او را به زندگی با همسر جوانش تشویق میکردم . در مناجاتم با خدا ، میگفتم خداوندا ، تنها دلخوشی واقعی زندگی ام را چرا دادی و چرا گرفتی؟ و بر سجاده ام اشک میریختم و تسلیم سرنوشت بود . ما ، در این دنیای فانی ، از زندگی درسها میگیریم و درس من از زندگی این بود . با همه ی پستی و بلندیهایش و سختیهایش . حیات و زندگی را دوست دارم ؛ زیرا سختیها مرا ساخت و به من اعتماد به نفس ، قدرت ، توانایی ، انرژی و لذت بهره بردن از نعمتهای زیستن را داد . ترس و ضعف را در من فرو ریخت ، مرا متکی به خود بار اورد و یادم داد مشکلات و رنجها را با ماتانت و لبخند بپذیرم و همیشه با خود بگویم : این نیز بگذرد و بر این باورم که هر کس خود سازنده ی زندگی خویش است و بدبختیها و خوشبختیها از دریچه ی نگاه ما به زندگی شکل میگیرد .
دلارام سرش را به زیر انداخت ، شال زیبایش را به سر انداخت تا از سرما درامان باشد و دامان پرچین و زیبایش را بشتر بر روی پیش کشید و به دشت سکوت رفت و من زمزمه کردم :
دیگر از عشق چنان خسته و دل ریشم من
که شب و روز به ازار دل خویشم من
گرچه هر بار در این سوته دلی ،مست شدم
دیگر این بار پری روی بداندیشم من
به نوبر نگاه کردم و گفتم : به قول تو ، رنج بردن هم شایستگی میخواهد . دوران سخت نمی پاید ؛ اما انسان سخت همی پاید . محکم باشید و بدانید نرود میخ اهنین در سنگ .
نوبر ، به علامت تشکر از انتقال گفته هایش ، سر تکان داد ونگاه خاصی به همه انداخت و گفت : سپاس . سپاس.
سرمایی دلچسب در بدنمان نفوذ کرد. هوا کاملا تاریک شد بود و ما بار دیگر به سوی ویلا به را افتادیم . همیشه یاربخت از قبل فکر همه چیز را کرده بود . در اتشدان اتشی زیبا برپا و همه جا تمیز و ارام ومرتب بود . به اتاقهایمان رفتیم ، کمی دراز کشیدیم و تا اماده شدن شام ، به گفت وگوهای خودمانی پرداختیم . ساعتی بعد ، مثل هر شب ،دور سفره ی زیبا و اراسته ی شام جمع شدیم . ان شب یاربخت دلمه ی کلم ، کدویی حلوایی ، سالاد و سبزی تهیه دیده بود و نان که برای من بهترین خوراک بود ، همیشه در کنار سفره به چشم میخورد .
پیش از اغاز ، نوبر دعای سفره و سپاسگذاری از خداوند را خواند و شروع به خوردن کردیم و به راستی لذت بردیم و باز هم شکر گفتیم . ژان میزبان خوبی بود و در عین حال که همه چیز را فراهم میکرد ، ما راد ر همه چیز ازاد و راحت میگذاشت تا معذب نباشیم . طبق معمول ، پس از شام و جمع کردن ظرفهای کثیف و اضافی ، جاوید سه تارش را برداشت و بی توجه به همه و همه چیز ، شروع به نواختن کرد . البته ، اهنگی سوزناک نواخت ؛ گویی تحت تاثیر سرگذشت دلارام بود . معمولا ادمهای حساس از روی ماجراها به خصوص ، اگر غم انگیز باشد ، به اسانی نمیگذرند و در ان تعمق میکنند . به دلارام نگاه کردم . شاید میخواستم بگویم شعری که سالها پیش گفته ام و میخواهم بخوانم ، شاید به نوعی وصف حال توست و در نیمه ی نوای غم انگیز و در عین حال دل انگیزی که جاوید می نواخت خواندم :
برو ای یار اگر میخواهی
زندگی بازیگر
و من ان ، صحنه ی بی نور نمایشهایم
رل تو ، عاشق درمانده ی از روز ازل
و من ان ، خسته ی بی حاصل بی انجامم
بر من اخر مکن این بازی دیرین زمان
که دگر خسته از این قصه ی بد فرجامم
برو ای یار اگر میخواهی
که من از فرصت هر خاطره ات خوش کامم.
و جاوید ، به نوای سه تارش باز هم ادامه داد و همه را سرمست کرد . دقایقی همه سکوت کردند که در این فاصله ، یاربخت با سینی چای خرما وارد شد و لذتی دیگر را به ما ارزانی داشت . داشتم برای برداشتن عینکم از اتاقم میرفتم که باز همه گفتند : کجا ؟ فال حافظ ! و من خندیدم و گفتم : میدانم چه میخواهید ؛ برای همین هم میروم !
این بار جاوید با تار اهنگی ملایم و فرح بخش نواخت و ما ، با خواندن حمد و سوره ، باز هم حافظ را قسمش دادیم به ما جواب بدهد و حافظ چنین گفت :
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار
و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل
دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم
پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو
تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم

اهتزاز شعله ی شمعها ، غزل حافظ و ساز جاوید ، سرخی و فریاد اتش در اتشدان و حال و هوای خاص ان شب و ان مکان ، صحنه ای زیبا از زندگی را به تصویر کشیده بود . ساعت در حدود نیمه شب بود که به اتاقهایمان رفتیم تا شب را به صبح برسانیم . خورشید زیرک ، صبح ان روز ، از لابه لای پرده زخیم به درون اتاق راه یافت و من زودتر از همه چشم گشودم و در حالیکه از دیدن طلوع خورشید لذت میبردم ، از سحر خیزی ام عصبانی بودم ؛ زیرا هنوز دو ساعت فرصت داشتم بخوابم ناچار کتاب به دست گرفتم . پت رادگاست و جودیت استانتن گرد اورندگان کتاب انتخاب عشق ، مینویسند : روح جسم را چون لباسی در بر میکند . قوانین الهی ، واقعیت فیزیکی هر انسان را با شعوری که لازمه ی رشد فرد است همراه میکند . خودشناسی ، خداشناسی است . خداگونگی را نمیتوان به بشر حمیل کرد ؛ زیرا بشر از خدا جدا نیست . خود را بشناس ، خدا را خواهی شناخت .
فصل 8
ان صبح زیبا که با کلمات این کتاب اغاز شده بود ، ارامشی به من بخشید که یک بار دیگر به خواب رفتم و وقتی بیدار شدم ، بهار در حمام و نوبر در حال تعویض لباسش بود . در چهارمین صبح اقامت در ویلا به هم صبح به خیر گفتیم . مثل هر روز ، صبحانه ای لذیذ بر روی میز اشپزخانه چیده شده بود و بوی قهوه و نان تازه سرمستمان میکرد . ان روز ها استثنایی بود و ما میدانستیم ؛ و شاید به همین دلیل ، از هر لحظه اش لذت میبردیم . انرژی مثبتی ویلا را در بر گرفته و همه چیز در بی نظری و بی ریایی و با خلوص و رهایی کامل بود .
پس از صرف صبحانه دلم به تپش افتاد . میدانستم امروز نوبت فرامرز است که داستان زندگی اش بگوید ؛ یعنی من این طور برنامه ریزی کرده بودم . فرامرز انسانی معمولی و داستانش هم داستانی عادی نبود . البته ، این را من میدانستم و دیگران هنوز اگاهی نداشتند و هنوز او را به واقع نمی شناختند . من فرامرز را از سالها پیش میشناختم و این اشنایی از جلسات مثنوی و مولانا اغاز شده بود . خوشبختانه ، برخلاف بقیه ، در زندگی خصوصی و خانوادگی اش موفق و از موهبت داشتن همسری مهربان و دو پسر معقول و هنرمند برخوردار بود . اما به هر حال ، او فردی
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
معمولی نبود و بهتر است همه چیز را از زبان خودش بشنویم . هیجان داشتم زودتر به ابغ رویم و به سخنان فرامرز گوش بسپاریم . برایم جالب بود واکنش بقیه را هم ببینم . به هر حال ، مثل هر روز ، همه اماده شدیم و لباسها و کفشهای مخصوص نشستن در باغ را پوشیدیم . در میان ما ، واله که یوگا میکرد و فرامرز که استاد یوگا بود ، همیشه ، یعنی هر روز ها ، با لباس ویژه یوگا که سفید یکدست بود ، به باغ می امدند . دوست داشتم بدانم ژان امروز کجا و کدام گوشه ی باغ را برای مان در نظر گرفته است ؛ ایا گوشه ی دیگری هم باقی مانده که ما ندیده باشیم ؟ هوایی دلپذیر بود ؛ افتابی کمرنگ به همراه سرمایی دلچسب و با همه ی رنگهای پاییزی . برگ درختان به راستی سبز بود ، زرد بود ، نارنجی بود و هر گوشه ای از طبیعت تابلویی الهی بود که اگر نقاشی میخواست ان را بر روی بوم پیاده کند ، رنگ کم می اورد . ایا متوجه این نعمتها و موهبتها هستیم ؟ ایا درک زیبایی همان جاری شدن عشق در ما نیست ؟!
مثل هر روز همراه ژان به راه افتادیم . به باغچه ای رسیدیم که در ان ، در حدود پنجاه اصله یا بیشتر درخت خرمالو بود و این میوه ی زیبای نارنجی به طرزی زیبا بر هر شاخه خودنمایی میکرد . شاخه ها به اندازه ای در دسترس بودند که میشد به راحتی از ان خرمالو چید . اما گویا یاربخت از ما زرنگ تر بود ، چون پیش از رسیدن ما ان قدر خرمالو چیده ، شسته و در سبدی بسیار بزرگ گذارده بود که دیگر ما نیازی نداشتیم حتی یک عدد از درخت بچینیم . زیلوی زیبا و خوش اب و رنگ در زیر درختان خرمالو گسترده و سماور ، قوری ،قندان و استکانها در گوشه ای قرار گرفته بود و بخار سماور در دل سرما حس گرمی میبخشید.خدایا چه لحظاتی بود ! ما به دنبال چه بودیم ؟ یا هنوز چه روزگاری به دنبال ما بود و چه سرنوشتی و چه عاقبتی ؟دلم میخواست یک پرواز بودم
میان ابرهای پاره پاره
نشان هستس و اغاز بودم.
نشستیم و پشتی ها لم دادیم . با اشاره ی انگشت جایی را به فرامرز نشان دادم که بنشیند ؛ زیرا میخواستم وقتی حرف می زند همه او را به خوبی ببینند. فرامرز مردی بود با قامت متوسط ، چهل و یک ساله ، جوان تر از همه ی ما با موهای به نسبت پرپشت و سیاه و چشمانی ابی به رنگ دریا ، اندامی لاغز ، صورتی مهربان و کشیده و عینکی ظریف بر روی بینی نازکش ، دستانی لاغر و کشیده ، پایی معمولی و پای دیگر معیوب ، که ای کاش همه ی عیبها همین گونه بود و به ویژه هیچ نقش سیاهی در هیچ دلی نبود .
ان روز جاوید از همیشه سرحال تر بود . سازش را همچون فرزندی عزیز در بغل گرفته بود و به همه لبخند میزد . لیوانی بزرگ ، پر از چای در کنارش گذاشته و به سبد پر از خرمالو خیره بود . یاربخت رفته و فضا برای حالی عرفانی اماده شده بود. سکوت کردیم و من گفتم : دوستان امروز ، سرگذشتی را از زبان کسی میشنوید که به گمان من ، از سوی خدا رسالتی دارد . این انسان وارسته همیشه برای ما مطالبی نو ،تحقیقاتی جالب توجه و حرفهایی تازه دارد . عرفان و عشق و ایمان را تجربه کرده است و تجربیاتش را ، با دست و دلبازی و به رایگان ، در اختیار ما میگذارد . بشنوید و بنگرید و بهرهمند شوید !
فرامرز با لباس سفیدش ، به ساقه ی درخت خرمالو تکیه داده ، یک پایش را جمع کرده ، یک بالشتک در زیر پای دیگرش قرار داده و ان را دارز کرده بود . بیشتر وقتها دلش میخواست چهار زانو بنشیند ؛ اما نمیتوانست و یک پایش همیشه برای او دردسر می افرید . با نگاه ابی و نافذش همه را از نظر گذراند ، لبخندی شیرین زد و یادداشتهایش را به دست گرفت و گفت : دوستان عزیزم ، هر روز از زندگی تصویری خاص دارد . خوشحالم از اینکه چند روزی از زندگی ام را با شما ، در مکانی متفاوت و در حال و هوایی مطلوب به سر می برم . در اینجا همه چیز از درکی قوی از زندگی حکایت دارد . زندگی راه کوتاهی است که تازه اگر راست باشد و بدون هیچ و خم و دست انداز ، باید پیموده شود و ما هستیم که باید در این راه با انسانیتی کامل گام برداریم ، شکیبایی ،تدبیر ،ایمان ،نوعدوستی و رهایی را از یاد نبریم و سلولهایمان را از مهر و محبت پر کنیم ...
نگاهم با نگاه فرامرز تلاقی کرد و با دیدن چشمان ابی اش به یاد این جمله ام افتادم که سالها پیش در برخورد با یک چشم ابی دیگر نوشته بودم :
در ابی چشمان تو دیدم ، برای محبت ، رسالتی داری
مرا بگو که قربانی رسالت هر عشقم.
فرامرز ادامه داد : من امروز قرار است از زندگی خودم برای تان بگویم ؛ اما زندگی شخص من مطرح نیست ، هر زندگی نمونه ای از تحول هستی است و زندگی من نیز در میان همه ی تحولات هستی این گونه اغاز شد : هنگام اذان ظهر یکی از روزهای بهاری متولد شدم . میگویند اگر نوزاد در پرده به دنیا بیاید ،از حجب و حیایی ذاتی برخوردار است و من بی حیا در پرده بودم .....
ژان به خنده افتاد و گفت : اگر تو بی حیایی ، پس من چه هستم ؟ و همه خندیدم.
فرامرز کلامش را پی گرفت : دوران کودکی ام با کلنجار رفتن با بیماری و یرانگری قرین شد ؛ من فلج اطفال داشتم . پدر و مادرم مرا که چون تکه گوشتی بی حرکت بودم ، به این سو و ان سو ، پیش این پزشک و ان بیمارستان . این فالگیر و ان رمال میبردند و نامراد بازمیگشتند . زندگی من و پدر و مادرم ، تا سه سال ، بدین نحو گذشت . ماه محرم از راه رسید و من که در خانواده ای مذهبی به دنیا امده بودم ، در عاشورای حسینی ، روز شهادت اما حسین ( ع ) مادرو پدرم بغلم کردند و برای دیدن مراسم مذهبی سینه زنان اما حسین به یکی از میدانهای تهران بردند . با اینکه سه سال بیشتر نداشتم ، تحت تاثیر این مراسم قرار گرفته بودم و بدون اینکه بدنم هیچ حرکتی داشته باشد ، تنها چشمانم کار میکرد و ذهنم . مادرم مرا از اغوشش بر روی زمین گذارد و چند لحظه ی بعد دیگر او را ندیدم . بعد ها فهمیدم او به عمد مرا در مراسم عاشورای حسینی به امید شفا رها کرده و رفته است . به گریه افتادم و با حرکت سینه زنان نزدیک بود در زیر دست و پا له شوم . در میان جمعیت مردی را دیدم که به سویم می اید . او که بلند قامت بود و چهره ای مهربان و روحانی داشت ، عبایی بر شانه انداخته و تسبیحی در دست گرفته بود . وقتی به من رسید ، پرسید چرا گریه میکنی و من ، با زبان کودکانه ام ، گفتم گم شده ام ؛ مادرم نیست و او گفت چرا هست ، بلند شو و برو دست مادرت را بگیر . گفتم ، اخه من که نمی تواننم راه بروم . گفت ، چرا می توانی . گفتم اخه من فلجم و نمیتواننم بلند شوم و راه بروم و در حیرت بودم که اگر او این قدر مهربان است ، چرا مرا بغل نمیکند و نزد مادرم نمی برد ؟ که او دوباره گفت به تو میگویم بلند شو و به سرعت برو ! حیرت زده نگاهش کردم . اتفاقی در من افتاد و احساس کردم راست میگوید ، باید بلند شوم ؛ و بلند شدم و به سوی مادرم که هنوز خیلی دور نشده بود دویدم و دست مادرم را گرفتم . مادرم با دیدن من که با پای خودم دویده و به او رسیده بودم ، غش کرد و نقش بر زمین شد . به کمک پدرم و مردم ، او را از زمین بلند کردیم و به خانه اوردیم . اری ، من ان شفای اسمانی را بازستانده بودم . من راه می رفتم .
قطره های اشک از گوشه ی چشمان ابی و نافذ فرامرز سرازیر شد و با نگاهی به بقیه ، دیدم همه اشک میریزند و حالی منفعل دارند . به جاوید نگاه کردم ، سازش را برداشت و از فرصتی که سکوت حاکم بر جمع به وجود اورده بود استفاده کردیم . او چه دل انگیز نواخت و من خواندم :
من به تنهایی هر اشک فرو میریزم
برق چشمان تو را میبینم
باز میمیرم و برمیخیزم
من به رسوایی هر شمع به جان میسوزم
عشق دیدار تو در دل دارم
دیده بر رفتن هر لحظه ی شب میدوزم
محنتم چیست اگر
دست تو دستم گیرد
دل من با تو یکی است
بی تو در ورطه ی شب ، میمیرد
من به مهمانی عشق امده ام
درد تنهایی را
میتوان با می دیدار امیخت
پر کن این باده ی تنهایی را
من به جان امده ام .
جاوید چند لحظه ای به نواختن ادامه داد و بار دیگر همه چشم به دهان فرامرز دوختیم تا بقیه ی سرگذشت واقعی و حیرت انگیز او را به گوش دل بشنویم.
فرامرز اهی کشید و گفت : بله ، من شفا گرفته بودم ؛ اما از انجا که جسمی ضعیف داشتم ، همیشه زیر نظر پزشک بودم و مادرم مرتب مرا تقویت میکرد. وقتی به مدرسه رفتم و خانواده ام متوجه شدند که من با چپ دست مینویسم ، در ان زمان ، برای بعضی خانواده ها این فاجعه بود که فرزندانشان چپ دست است . مادرم همیشه میگفت ادمهای چپ دست عاقبت یا دیوانه میشوند یا نابغه ! و من هنوز نفهمیده ام در کردام گزینه میگنجم ؟ ! سرانجام این موضوع جا افتاد و نمره های بالای من در مدرسه ان را جبران کرد . همیشه از معلمم تشویق نامه میگرفتم و از خانواده ام جایزه . در دوران دبیرستان ، علاوه بر کتاب درسی ، مطالعات فراوان داشتم و در همان زمان بود که با مکاتب مختلفی چون بهائیت ، مسیحیت و اگزیستانسیالیسم که ان سالها اوج رو نقش بود ، اشنا شدم . بیشتر اوقاتم به مطالعه و مباحثه با بهائیان میگذشت و همین موجب محکم شدن ساختار اعتقادی – مذهبی من میشد . در پایان دوره ی متوسطه شکی عظیم نسبت به دین موروثی ام اسلام ، مرا در خود غوطه ور ساخت و این فکر که اگر در خانواده ای مسیحی ،بهایی ، بودایی یا زرتشتی به دنیا میامدم ، ایا به همین شدت که اکنون از اسلام دفاع میکنم ، از ان دفاع میکردم یا نه ، بی اندازه ازارم میداد و با خودم کلنجار میرفتم . همین امر باعث شد که تخلیه ی عظیمی از اعتقادات موروثی خود کردم و به اصطلاح ، به خانه تکانی فکری دست زدم و ساختار فلسفی نوی برای خود افریدم . تحصیلات دانشگاهی ام را همزمان با تحصیلات حوزوی شروع کردم و همراه با ان به تحقیق و بررسی حضوری متصوفه پرداختم . در سلسله های مختلف صوفیه وارد شدم و در هر یک از انها طی طریق کردم.
اولین کار رسمی ام با عضویت در حزب جمهوری اسلامی شروع شد . من از جمله کسانی بودم که از اولین روز تشکیل این حزب تا اخرین روز انحلال آن ، همراهش بودم و فعالیتهای گسترده داشتم . جزوات و دروس من در سطوح مختلف تشکیلاتی حزب به وسیله ی مدرسان حزبی تدریس می شد و تفسیر مواضع ما که من نوشته بودم ، در سطوح عالی حزبی مورد بحث و تدفیق قرار میگرفت .
دوره ی جوانی ام با گرایش به شناخت ادیان و مذاهب اغاز شد و با پشتکاری روز افزون در این وادی ادامه یافت . در عین حال ، علاقه من به ورزش حد و حصری نداشت و پزشک همیشگی ام نیز مرا تشویق میکرد و میگفت برای تقویت عضلاتت موثر است . از این رو من به ورزشهای رزمی نظیر کانگ فو ، کاراته و همزمان به اموختن هیپنوتیزم ، تله پاتی ، خام گیاهخواری و یوگا زیر نظر مرحوم کابوک (شعبان طاووسی )پرداختم و همراه اینها با شدت و جدیت به فرا گرفتن زبان انگلیسی مشغول شدم و مطالعاتم را در حد کتابهای انگلیسی گسترش دادم .
یکی از مواهب بودن در حزب ، اشنایی با دختری بسیار محجوب و باهوش بود . من و امنه در بیشتر مطالب با هم همفکری داشتیم و هر دو با سختیها اشنا بودیم . اشنایی ، مباحثه و همفکریها راه ما را تا ازدواج ادامه داد و زمانی که من تنها بیست سال و او هجده سال داشت ، با هم پیمان زندگی بستیم و همراهی او در زندگی به پیشرفتهای من در امور معنوی سرعت بخشید . پس از ازدواج باید به دنبال کاری جدی میرفتم که امر معاش دو نفره را پاسخگو باشد . پس از مدتی به عنوان دبیر یکی از دبیرستانهای بزرگ پسرانه مشغول به کار شدم و همزمان به همکاری با مجلات فرهنگی به نام رشد معلم و رشد جوان اقدام کردم . زندگی زناشویی شیرینی داشتم و مطالعات و فعالیتهای همسرم را که به ویژه در راستای فکری من بود ، تحسین میکردم .
وقتی اولین پسرمان به دنیا امد ، سر از پا نمیشناختم و روزی هزار بار خدا را شکر میکردم . من که زمانی حتی امیدی برای راه رفتن نداشتم ، حالا پدر شده بودم ، به خصوص که خداوند فرزندی سالم و زیبا به من داده بود . او را به حرکت وا میداشتم تا از سلامتش مطمئن شوم . در تمام این سالها خودم زیر نظر پزشک بودم و او همیشه تاکید میکرد باید مواظب باشم زمین نخورم و دچار شکستگی نشوم . گویی نگرانی پزشک بیهوده نبود . یک شب که از محل کارم به خانه بازمی گشتم ، به زمین غلتیدم و دیگر نفهمیدم چه شد ؟ همسرم مرا به بیمارستان رساند . دو جای پایم شکسته بود . عملم کردند و ماهها پایم در گچ بود و همسرم حالا به غیر از مسئولیتهای کاری ، مسئولیت نگهداری من و پیرم را هم بر هعده داشت و من میدانستم که از خودش مایه میگذارد .
وقتی بهتر شدم ، به پیشنهاد یکی از دوستان ، مدیریت مرکز اسناد مدارک بنیاد تاریخ انقلاب را پذیرفتم و تدریس در مدارس را که چندان مناسب روحیه ام نبود ، رها کردم . در همان جا بود که پیری فرهیخته از شجره ی خراباتیان مغان مرا به خود جذب کرد و سیر و سلوک عملی من در این طریقت اغاز شد . در این وادی چه ها دیدم و چه تجربه ها که کسب نکردم که نه به گفت من و نه به شنید تو میاید . این پیر به لطایف الحیل ساختار ذهنی مرا از زیر بنا ویران و عوض کرد و انسانی شکسته را با صبر و شکیبایی بند زد . در همه ی این مراحل ، همسرم ، مقاوم و خستگی ناپذیر ، مرا همراهی میکرد و پسرمان در این حال و هوا هر روز بزرگتر میشد و من لنگان لنگان زندگی را ادمه میدادم و گاهی هم از عصا استفاده میکردم .
در راستای افکار جدیدم با سائی بابا ، پیر معجزه گر هند ، او شورا جنیش ، متفکر هندی تبار مقیم امریکا ، هارولد کلمب ، یکی از بانیان اصلی مکتب الن کار ، بودا و مولانای خودمان بیشتر و بیشتر اشنا شدم و مطالعات و تحقیقاتم را بر انها متمرکز کردم . همسرم ، با داشتن مسئولیتهای زیاد ، موفق به گرفتن لیسانس و فوق لیسانس شد . شش سال پس از تولد پسرمان عباد ، پسر دوممان میثم به دنیا امد و خوشبختی ما را کامل کرد و در این زمان همسرم به تنهایی از سه مرد نگهداری میکرد و علاوه بر مسئولیتهای زنانه ، کمک بسیاری برای روحیه ی حساس من بود و در همه ی سختیها و مشکلات زندگی ارامم میکرد و من میدانستم این بهترین هدیه را خداوند به من داده است . اما ، با وجود این ارامشها ، هنوز کسی در من میجوشید و میخروشید و مرا به تردید وا میداشت و با اینکه اموخته بودم ان را نباید لعن کرد ؛ زیرا تردید بخشی از هویت انسانی است ، رنج میبردم و میخواستم به تفکری عظیم تر و قوی تر دست پیدا کنم .
بع راستی که باید به خرد عشق و امنیت الهیی اعتماد کنیم که جز جز زندگی مان را به رقم زده است و این بهترین راه ارامش است . سرگردانی و اشتباهات ما به دلیل سرپیچیهای تعمدی مان نیست ، بلکه از ترس و نادانی بر میخیزد . از جستن امنیت در جایی غلط . در واقع ، ما سردرگم شده و ارتباط اگاهانه مان را با خدا از دست داده ایم . راه بازگشت را باید از میان تجربه ها بازیافت . خواهیم دید که در باز است و روشنی انجاست .
فرامرز نفس عمیقی کشید و با دست ، پایش را به حالتی راحت تر در اورد و کمی سکوت کرد و ما از گفتار عمیق و استقامت و اشتیاقش به حیرت افتاده بودیم . فرامرز سرش را بالا کرد و با نگاهی به من گفت : میخواهم خواهش کنم شعری بخوانی تا من افکارم را جمع کنم و بتوانم ادامه دهم .
من هم ، طبق معمول ، به جاوید نگاه کردم و او را به کمک طلبیدم . جاوید سه تارش را برداشت و انگشتانش را بر روی سیمها به رقص دراورد و محظوظمان کرد و من خواندم ک
با تو هستم اگرچه با تو نیستم
با تو مهتاب دل اسمانم
بی تو خاموش در بستر میمانم
با تو خورشید سوزان شنهای داغم
بی تو باغبان بدون باغم
با تو جوان و تازه تر از بهار و برگم
بی تو نیست ارزو به جز مرگم
با تو پرواز میکنم به هر کجا هستی
بی تو تنها پناه من ، مستی
با تو من هزار بار میخواهم
بی تو اما دگر نمیخواهم
با تو نازنین و نازنین دارم
بی تو اشک غم شده کارم
با تو هر بار عمر دیگر اغازم
بی تو اما چگونه میسازم ؟
فرامرز با نگاه و لبخند از من و جاوید تشکر کرد و دیگران نیز ما را مورد لطف قرار دادند.هر یک خرمالویی برداشتیم و مشغول خوردن شدیم ؛ اما در عین حال ، چشم به دهان فرامرز دوخته بودیم . فرامرز دوباره اهی کشید و گفت : بله دوستان ، روزگار من و همسر و دو پسرم و افکار و ذهنیاتم همچنان میگذشت . با بزرگ شدن پسرهایم ، استعدادی را در انها کشف کردم . هر دو به طرز عجیبی به موسیقی علاقه نشان میدادند . عباد را به کلاس گذاشتم و او از ده سالگی ساز میزد . در دبیرستان در رشته ی موسیقی درس خواند و حالا هم به دانشکده ی موسیقی میرود و میثم هم همین طور . عباد حالا خود معلم موسیقی است و تدریس خصوصی میکند و با دوستانش کنسرت به راه میاندازد . پسری حساس و خوش قیافه ؛ اما اگاه است . او ، در کنار من و همسرم ، یاد گرفت سالم بماند ،


 

B a R a N

مدير ارشد تالار
همیشه بخواهد تا بتواند سالم و خواهنده بماند. میثم نیز پیرو همین طرز فکر بزرگ شده است . گاهی من و دو پسرم هر سه با هم دف مینوازیم و بیشتر روزها تمرین میکنیم خانوادگی به مراقبه بینشینیم .البته از پیشرفت فناوری هم غافل نیستیم . بچه ها با اخرین دستاوردهای رایانه و الات موسیقی اشنایی دارند و در دروسشان هم نمره های بالایی میگیرند . هر لحظه و هر روز و هر شب خدا را شکر میکنم. با اینکه گاهی از ناحیه ی پا در عذابم ، از صبح تا شب کار میکنم و شبها به مطالعه می پردازم . من و همسرم ، سالها پیش ، با انگیزه سلامت جسم و روح ،بشر ، تخصصی را اموختیم که به ان یومیهو میگویند . یوهیمو تراپی اعضای بدن را هماهنگ میکند و همزمان به روح و جسم ارامش میدهد و از همه ی دردها میکاهد . در حال حاضر ، یومیهوتراپی یکی از فعالیتهای اصلی ماست ؛ زیرا من معتقدم از بیماری ، دوره ی نقاهت و شفا درسهای بسیاری میتوان اموخت. از چنین احوالی میتوان جهت خدمت به کیمیای روح برای تبدیل خاک جسم به طلای عشق ، سود برد .
بیماری تعلیم است ؛ پیامی از جانب روح . وقتی درس را بیاموزیم ، بیماری از بین میرود . بیماری اغتشاش ذهنی فرد است که در جسم ظاهر میشود تا شعور ، ان را دریابد و اگر تشخیص دهیم علت بیماری چیست . شفا به سرعت صورت میپذیرد . بنابراین بیماری به جسم دراوردن ان چیزی است که شعور مایل به دریافتش نبوده است . جسم بیمار ، دشمن ما نیست .بلکه دوست وفادارمان است . روح ، بیماری را انتخاب کرده است تا شعور ، راه درست را در زمان درست بیابد _ به رهنمود ان توجه کنید _در جسم بیمار و معلول ، فرصتهایی برای شناخت خدا و عشق الهی هست که در جسم سالم نیست . بیشتر بیماریها از ترس برمیخیزد . انسان باید با ترسهایش مواجه شود و از انها نگریزد ؛ زیرا ترس یکی از بزرگترین اجتنابها از عشق خداوند است .
خوب میدانیم که زندگی فانی و اخر ان مرگ است ؛ و با ور کنید مرگ مانند دراوردن کفشی تنگ است . نه بیگانه. ما ، پس از مرگ ، باز هم زنده هستیم . مردن ، نظم دادن به ضمیر درون است ؛ الهی است و کاملا ایمن است و به قول نازگل :
زندگی خود اخرش جز مرگ نیست
مرگ هم شاید خود یک زندگی است
در اینجا فرامرز میخواست سخنانش را تمام کند و من با دیدن چهره های مشتاق دوستان و لذت و ارامشی که در نگاهشان موج میزد ، از فرامرز خواستم ادامه دهد و در زمینه ی عشق برای مان بگوید . او، در هر زمینه ای ، ان قدر تحقیق و مطالعه داشت که میتوانست ساعتها مسحورمان کند . نمخواستیم خسته اش کنیم ؛ اما به وجودش افتخار میکردیم و دوست داشتیم برای مان حرف بزند. لیوان ابی را نوشید و گفت چشم ، از عشق هم برای تان میگویم .
عشق تنها واقعیتی است که وجود دارد . اگر از اکنون تا ابد عشق را بنوشیم ، منبع ان تهی نخواهد شد . عشق دنیا را میگرداند . بزرگترین نیاز روح رسیدن به عشقی است که وحدت را فرا میاورد و در ان قضا و تهایی که درد افریده اند ، ناپدید میشوند . خود را بپذیریم و دوست بداریم ؛ زیرا تا زمانی که به خود عشق نورزیم ، چگونه میتوانیم به خدا عشق بورزیم ؟ ! عشق نیازمند تمرین نیست ، عشق هست . عشق در قالبهای متفاوت ظاهر میشود : در اثر یک هنرمند ، ایثار یک شهید ، عزم یک رهبر ، محبت پدر و مادر و گرفتن دست کودکی و عبور دادنش از خیابان .
هر عملکرد مهربانانه و امیخته با عشق ، به حقیقت خدا در جهان نور و قدرت بیشتری میبخشد . عمل کردن به عشق در واقعیت فیزیکی و با ان زیستن ، پاسخ به ندای خدای درون است . هرگونه تقویت عشق برای رشد معنوی مفید است . شما ارزومند عشق هستید ؛ همانند گلی که نیازمند افتاب است و عشق حق شماست . عشق جاودانه است و هر حصار نوهم ، مانند فضا یا زمان ، را پشت سر میگذارد . وقتی که عشق و ارزوی بازگشت به خدا را در قلب خود نگاه داریم ، عهد بازگشت تجدید میشود و قلبمان به موطن بازمی گردد . عشق ارتباطی جهانی است . نیرویی است که جهان را افریده است و ان را بر پا نگاه میدارد . خدا عشق است . ماده توسط عشق به وجود امد . عشق زنده است و اگر گوش دهیم ، با همه ی ما سخن میگوید و خلاصه اینکه ، همه چیز به عشق زنده است .
فرامرز که به دلیل مصرف انرژی با تمام وجود خسته شده بود ، چشمانش را بست و ساکت شد و ما که مسحور حرفهایش بودیم ، همراه او سکوت کردیم . دقایقی بعد ،صدای ژان ما را به خود اورد که میگفت : دوستان ، یاربخت از دور اشاره میکند منقل اماده است .
بار دیگر همه به دور اتش جمع شدیم . یاربخت ان روز برای مان بلدرچین کباب کرده بود ؛ به همراه نان تازه و سبزی خوردنی که از باغ چیده بود . ان روز همه کمتر حرف میزدند ؛ گویی هنوز از فضای حرفهای فرامرز به در نیامده بودند و از نگاههایشان پیدا بود که استقامت ، پشتکار و امیدواری او را در دل میستودند . مثل هر روز ، پس از ناهاری دلچسب در میان طبیعت هزار رنگ پاییز ، به سوی ویلا و اتاقهایمان رفتیم تا بیارامیم . حالمان این حال بود :
چنان مستم ، چنان مستم من امروز
که از چنبر برون جستم من امروز
به خوابی عمیق فرو رفتیم و انان که خواب هم جزئی از زندگی شان بود ، خوابها دیدند . من از بچگی خواب و بیداری ام درهم امیخته بود ؛ گویی در بیداری خواب بودم و در خواب زندگی میکردم . گاهی دچار کابوس بودم و گاهی بر روی ابرها . ان روز هم تصاویر تلخ و شیرین را در خواب دیدم .
در حدود ساعت چهار از خواب برخاستیم ، بار دیگر خود را اراستیم و برای نوشیدن چای اماده شدیم . فنجان چایم را برداشتم و نزدیک اتشدان نشستم . همیشه اب و اتش را میپرستیدم ، در حالی که از هر دو میترسیدم . اب واتش برای من ، هم مظهر عشق و هم ترس اور بود . از جاری شدن سیل ، یا غرق شدن کسی در اب و اینکه کسی دچار سوختگی شود ، بیزار بودم . شاید این نشان میداد هر انچه مظهر عشق است ، اگر خدا بخوهد ، سوزنده و خفه کننده هم میتواند باشد و من که از عشق سوخته و در بی عشقی خفه شده بودم ، این را به خوبی درک میکردم .
صدای همهمه ی دوستان در اطراف میز اشپزخانه برای نوشیدن چای و قهوه ، ادمی را به وجد میاورد و نشان از ارتباط گروهی بی ریا و دلپذیری داشت . میدانستم بعد از ظهری دیگر در پیش است و داستانی دیگر و اگر زمان بیشتری داشتیم ، شاید اینگونه کلیشه وار و فشرده نمیشد ؛ اما قرار این بود ما ده نفر که نماینده ی هزاران انسان کره ی خاکی بودیم ، در یک هفته بگوییم ، بشنویم و به کمک هم راههای دستیابی به ارامش رابیابیم ؛ ضمن اینکه همه برنامه و کار داشتیم و باید به کارهایمان باز میگشتیم ، به ویژه فرامرز که جوان تر از همه بود و هنوز مشغول کار و فعالیت و تحقیق و مطالعه بیشتری بود . مگر نه اینکه زندگی ادامه دارد ؟
به هر حال ، مثل هر روز اماده شدیم تا به باغ برویم ، غروب خورشید را ببینیم و داستان دیگری را بشنویم و رفتیم . از دور یاربخت را میدیدم که مشغول رسیدگی به امور است و انتظارمان را میکشد . در استانه ی باغ ایستادیم . مه رو با صدای بلند گفت : بچه ها نگاه کنید ، خورشید هم به رنگ برگ درختان زرد و نارنجی شده است !
و به راستی خورشید همه رنگ بود و چه زیبا بود ! همه ایستادیم ، نگاهش کردیم و چون میدانستیم در پاییز خورشید زود پایین میرود ، تا برود نگاهش کردیم و از زیبایی بودن و رفتنش لذت بردیم . نوبر این لحظات و زیبایی را میبلعید و مزه مزه میکرد . او ، پس از سالها تفحص در راستای شناخت درون ، خود را با طبیعت یکی میدانست .
فصل 9
با رفتن خورشید ، ما هم به دنبال نور فانوس زیبایی یاربخت در گوشه ای از باغ روشن کرده بود ، روان شدیم . در زمینی چهار گوش سروهای مطبق کاشته شده بود و همه ی درختها تقریبا همقد و همشکل بودند و چنین مینمود که این فضا سازی با نقشه و برنامه انجام شده است و الحق که زیبا بود . زیلوی ما در میان ان درختان پهن شده و چند چراغ فانوس شکل و یک چراغ پایه بلند روشنی دهنده و زینت بخش ان مکان بود . در ان عصر دلپذیر ، باز هم سرگذشتی دیگر و داستانی دیگر را میشنیدیم . بر روی زیلو نشستیم . در کنار سماور یک ظرف شیرینی بود . یک عدد برداشتم و از مزه اش فهمیدم باقلوای خانگی است .
چند لحظه ای سکوت حکمفرما شد . همه منتظر بودند بدانند از میان من و نوبر و ژان ، چه کسی قرار است حرف بزند ؟ و من با نگاهم به ژان فهماندم نوبت اوست . او به ریش سفید و سیاهش که البته بیشتر سفید بود ، دستس کشید و با صدای مردانه اش خندید و گفت : اخر زندگی یک مسیحی یا به قول شما ارمنی ، به چه درد شما مسلمونها میخورد ؟ اصلا معیارهای ما با شما یکی نیست . بنابراین ، از من فاکتور بگیرید . همه خندیدم و من گفتم : ژان ، خواهش میکنم شکسته نفسی نکن . اگر نجنبنی هوا سردتر میشود و دیگر نمیتوان اینجا نشست ، در حالیکه اینجا زیباست و ما میخواهیم همین جا بنشینیم و بدان که اولا ، در مقام انسانی ، مسیحی یا مسلمان فرقی ندارد و ما هم بی تابانه در انتظار شنیدن زندگی و طبیعی دنیار را بیشتر دیده ای و تجربه ی بیشتری داری . لظفا ما را بیش از این در انتظار نگذار .
ژان گفت : پس لطفا کمی اب جوش روی قهوه من بریز تا سرحال بیایم و حرف بزنم . ریختم . ژان جرعه ای از قهوه اش را نوشید و پس از مکثی کوتاه گفت : 67 سال پیش در همدان به دنیا امدم . مادرم قزوینی بود و پدرم ال کرمانشاه ؛ ولی در عراق بزرگ شده بود. به این میگویند خانواده ی از هر چمن کلی . وقتی شش ماهه بودم ، پدر و مادرم برای همیشه به تهران امدند و تا پایان عمر ماندند . مادرم به اصول مذهبی اعتقاد شدید داشت و یکشنبه ها هیچ کجا به جز کلیسا نبود . پدرم معتدل تر بود ؛ اما او هم به اصول و اعتقاداتش پایبندی داشت و همیشه از خدا و بهشت و جهنم میگفت خواهرم ژولیت و برادرم ژرژ از من کوچکتر بودند و بیشتر از من به خانواده و مذهب اعتقاد داشتند . من کودکی به هنر و متافیزیک با مابعدالطبیعه علاقه داشتم . پس از اتمام دبیرستان به دانشکده ی هنرهای زیبا رفتم و در رشته ی معماری داخلی مشغول به تحصیل شدم . علاقه و پشتکار من در زمینه های هنری باعث شد زود پیشرفت کنم و مورد توجه قرار بگیرم و هنوز دانشکده را به پایان نرسانده بودم که چندین خانه و محل کار را دکور کردم . بعد از پایان دانشکده ، به کمک پدرم ، سالنی را اجاره کردم و نمایشگاهی از مبلمان به راه انداختم و با طرحهایی که خودم میدادم و دقتی که روی کا و کارگران داشتم ، خیلی زود کارهایم مورد توجه قرار گرفت و فروش خوبی داشتم .
در سال دوم دانشکده با دختری هم مذهب خودم اشنا شدم . من و ژانت در یک رشته درس میخواندیم و بیشتر حرفهای همدیگر را میفهمیدیم . اما من خیال ازدواج نداشتم و او که به هر حال زن بود و دوست داشت خانه و زندگی داشته باشد ، گاهی اوقات کلافه میشد و حتی با من قهر میکرد . اما از انجا که به هم علاقه داشتیم ، دوستی مان 13 سال طول کشید و اطرفیان به ما نامزدهای جاویدان لقب داده بودند ؛ به خصوص که در ان زمان الن دلن و رومی شنایدر هم به خاطر بازی در فیلمهای مختلف عشقی اتشین ، به نامزدهای جاویدان ملقب بودند . من از این لقب خوشم میامد و همیشه هراس داشتم که شاید پس از ازدواج هیجانهایمان یا هیجان من تمام شود . پدر و مادرم اعتراض میکردند ؛ اما من گوشم بدهکار نبود . از صبح تا شب کار میکردم و سرم ان قدر شلوغ بود که نمیفهمیدم چه چیز کم دارم و همچنان با پدر و مادرم زندگی میکردم .
روزی پدر و مادر ژانت مرا خواستند و ناراحتی شان را از این وضع دخترشان بیان کردند . در واقع ، تهدیم کردند که شاید ژانت رابرای همیشه به خارج از کشور بفرستند . تازه ان زمان ترسی در دلم افتاد و پس از مدت کوتاهی سرانجام تصمیم به ازدواج گرفتم . ژانت خوشحال بود و من نگران . مراسم عروسی ما در کلیسای کوچکی برگزار شد و شب در خانه ی مادر ژانت از دوستان اقوام پذیرایی کردیم . بعد هم اپارتمانی که اجاره کرده بودم رفتیم و بساط زندگی را پهن کردیم و ماه عسل ما دو روز بیشتر طول نکشید ؛ من گرفتار بودم و ژانت از اینکه زود از مسافرت برگشتیم دلخور شده بود . گرفتاریهای زندگی با روابط شاعرانه و لطیف جور در نمی اید . من از صبح تا شب سر کار بودم و شبها دیر وقت ، خسته و کوفته ، به خانه میامدم و از قرار ، ان طور که باید به زندگی زناشویی نمیرسیدم . کم کم دلخوریها شروع شد و ژانت تصمیم گرفت سرکار برود . او هم در رشته ی خودش نقاشی و طراحی بود ، در یک شرکت مشغول به کار شد .
دو ماه بعد ژانت حامله شد و کار و دوران بارداری را به سختی میگذراند و من نیز گرفتار تر از ان بودم که کمک فکری و عملی برای او باشم . به همین دلیل ، روز به روز از هم دورتر و دور تر میشدیم . نه ماه بعد که پسرمان اندره به دنیا امد ، من از ژانت خواستم در خانه بماند و از فرزندمان نگهداری کند ؛ اما او قبول نکرد و پس از دوران نقاهت به سر کار بازگشت . مادر ژانت هر روز به خانه ی ما میامد و از اندره مواظبت میکرد . شبها من و ژانت خسته به خانه میامدیم و به نظر میرسید هیچ کدام از وضعمان راضی نیستیم و گاهی بحث و مجادله داشتیم و هیچ کدام کوتاه نمیامدیم . زندگی مان سرد و بی روح شده بود .
روزی در محل کارمان بودم که دو نفر وارد شدند و به من پیشنهاد دکوراسیون ییک از هتلهای بزرگ و معروف تهران را دادند . من که سرم برای این کار ها درد میکرد ، پذیرفتم و پس از بررسیهای زیاد به این نتیجه رسیدم که باید به کراچی بروم و از هتلهای بین المللی کنتینتال در کراچی عکس بگیرم و با الهام از انجا به درست کردن دکوراسیون هتل پیشنهاد شده بپردازم . هفته ی بعد با یکی از همکارانم به کراچی رفتم . ان روز که به فرودگاه میرفتم ژانت و اندره هر دو سرمای سخت خورده بودند و مادر ژانت مشغول پرستاری از انان بود و به من که بار سفر بسته بودم ف با تعجب ودلخوری نگاه میکرد .
از جوانی عادت داشتم به سر وضعم اهمیت بدهم و همیشه ، به قول معروف ، شیک و پیک بودم و بیشتر کت وشلوار میپوشیدم و کراوات میزدم و به ندرت لباسهای اسپرت به تن میکردم . در فرودگاه کراچی هم با کت و شلوار و کراوات و کیف مخصوصم از هواپیما پیاده شدم ، غافل از اینکه انجا گرم است و مردم فقیر در این بندر اسیایی همه لباسهای ساده و گشاد و محقر بر تن داشتند . از این رو ، همه به من نگاه میکردند و شاید به نظر شان میرسید که من یا دیوانه ام یا خیلی ثروتمند . در فرودگاه کارهای گمرکی طولانی انجام شد و بعد به هتل رفتم . البته ، هتل بسیار مجهز بود و با وجود دستگاههای خنک کننده اثری از گرمای طاقت فرسا در انجا نبود . هتل زیبایی بود . پس از کمی استراحت دوربین پولارویدم را برداشتم و از اتاق خارج شدم و عکسهای فراوانی از مبلمان ، دیوار ها ، سقفها، رستوران ها و قسمت پذیرش گرفتم . برای من راهمایی در نظر گرفته بودند که انگلیسی هم بلد بود . با تاکسی به شهر رفتیم و گشتی زدیم و باز هم عکس گرفتم . پس از سه روز که عکسهایم را گرفتم و شهر را دیدم ، حوصله ام سر رفت و به اژانس هواپیمایی رفتم و پرسیدم اولین پروازشان برای هند چه زمانی است ؟ نمیدانم چه نیرویی مرا به سوی هند میکشاند و من میخواستم هر طور شده به این کشور بروم .
چند ساعت در هواپیما بودم . در صندلی کنار من مردی پاکستانی نشسته بود که در امریکا درس میخواند و برای تعطیلات به کشورش پاکستان امده بود . ان روز به هند میرفت تا برخی از دوستانش را که در هند ساکن بودند ببیند . جالب توجه این بود که او فارسی هم حرف میزد . خیلی زود با هم ارتباط برقرار کردیم و قرار شد به یک هتل برویم و چون او هند را خوب میشناخت و من اولین بارم بود که به انجا میرفتم ، مرا راهنمایی کند . در فرودگاه هند پلیس سختگیری عجیبی داشت و روی هر گذرنامه مدتها مکث میکرد . ولی من سرانجام از فرودگاه بیرون امدیم و با تاکسی به هتل تاج محل رفتیم ؛ ساختمانی که به دستور اکبر شاه ساخته شده
 
بالا