B a R a N
مدير ارشد تالار
بود و عظمت و شکوه خاصی داشت . اتاقی گرفتیم و استراحت کردیم . برای شام به طبقه ی اخر هتل رفتیم که رستورانی بزرگ بود و در ان موسیقی هندی و اروپایی به گوش میرسید . پیشخدمت یونیفرم پوش را دیدم که برای میز بغلی سینی غذای زیبایی می برد . من که غذاهایی تند هندی را نمیشناختم ، از همان غذا سفارش دادم و پس از خوردن ، لذت نشئه اوری را در خود احساس کردم .
همسفر پاکستانی من صبح روز بعد از هتل رفت ؛ ولی پیش از ان نشانی چند جای دیدنی و مراکز خرید و یک شماره ی تلفن به من داد که هر قوت خواستم با او تماس بگیرم . او رفت تا در منزل دوستانش بماند . حالت نگاه او را فراموش نمیکنم ، صادق و صمیمی بود ؛ حالتی که گویا خاص روحیه ی کشورش بود . روز بعد ، در حالی که بنای زیبای هتل را نگاه و ان را در رابطه با کارم مقایسه میکردم ، اتفاقی در من افتاد . گویی نیرویی با تمام قدرت به بدنم وارد شد ، مرا دگرگون کرد و بعد هم از من جدا شد . مات و مبهوت مانده بودم . نمیدانم غروب افتاب در کشورش جادویی هند این حال را در من ایجاد کرده بود یا نیرویی قوی تر که من ان را نمی شناختم . شش ماه بعد در ایران باز هم چنین حالی را احساس کردم . در سالن هتل با مردی هندی اشنا شدم که قیافه ی عجیبی داشت : محزون ، پرتفکر ، با ریش بلند ، لباسی عجیب اما تمیز . روی یکی از مبلها نشسته بود . نمیدانم چرا سر حرف را با او باز کردم ؛ اما میدانم او حال دیگری را به حال دگرگون من افزود . او هندی تحصیلکرده ، سختی کشیده در مستعمره ی انگلیس ، محقق ، معتقد و مومن به خدا ، بدون مذهب و ازاده بود . از کشورهایمان ، سیاستهایمان ، جغرافیا و تاریخ و هنر حرف زدیم تا به ما بعد الطبیعه و نشانه های ان در جهان واقعی رسیدیم . او در ارتباط با این موضوع چندین نفر را نام برد و در اخر از سائی بابا حرف زد که ان زمان نمیدانستم کیست ؟ همه ی حرفهای او در من تاثیری شگرف داشت . از او خواستم باز هم همدیگر را ملاقات کنیم . نگاهم کرد و گفت حال که این قدر مشتاقی ، باشد . قرار ناهار برای روز بعد گذاشتیم . پس از رفتن او برای شام
قرار ناهار برای روز بعد گذاشتیم . پس از رفتن او برای شام به رستوران رفتم ، از تنهایی دلم گرفته بود ؛ اما نیرویی مرا برای ماندن در ان کشور غریب و عجیب وامیداشت .هنگام خواب با سختی به تهران تلفن کردم و از مادر زنم شنیدم که ژانت و اندره همچنان بیمارند، به حدی که ژانت نمیتواند حرف بزند . او دچار برنشیت سخت شده بود و پزشک در خانه مادر و بچه را درمان میکرد . خیلی ناراحت شدم و قول دادم زودتر برگردم ؛ اما پس از گذاشتن گوشی ، بار دیگر اشتیاق ماندن در هند وجودم را فرا گرفت و ارزوی دیدار سائی بابا ، این پیر فرهیخته معجزه گر ، در من ریشه دواند و با هیجانیخاص به خواب رفتم .......
ژان با ان صدای مردانه اش ، باز خندید و گفت : به من یک انتراکت نمیدهید؟ میخواهم قهوه دیگری بنوشم . محمدقهوه ای برایش در فنجان ریخت و هر دو سیگاری روشن کردند . با استفاده از فرصت و بدون نوای موسیقی این شعر کوتاهم را دکلمه کردم :
اگر یک بار دیگر در گذارم دوستی باشد
به او میگوسم این واماندگی در داستان زندگی را
به او میگویم این شبها
گذار لحظه های خوش طنین است
و میگویم که فردا میوه ی بازار امروزاست
اگر یک بار دیگر در طنین خواستن جانم بجوشد
مسیرایم عشق را بر وزن شعرم
میبرم معشوق را بر بام هستی
تا بداند بی نگاهش جام من خالی است
نیستم من گر ندانم چیستم من !!
ژان گفت : من از شعر زیاد سر در نمیاورم؛ اما وقتی کسی شعری میخواند لذت می برم ، به خصوص اگر با زبانی ساده که خوشبختانه اشعار نازگل این سادگی را دارد.
ژان وقتی ما را منتظر دید ، باز هم خندید و ادامه داد : خلاصه ، ظهر روز بعد با ان پیر دیر که هایچو نام داشت ، در فضای سبز و ارام که او میشناخت و با تاکسی رفته بودیم ، با هم ناهار بخوریم. نمیتوانم برای تان بگوییم که او مرا کجا برد و در واقع ، از من ادمی دیگر ساخت . شاید این استعداد در من بود و او ان را کشف کرد . هر کلمه و جمله که میگفت ، من میشنیدم و میبلعیدم و عاشقانه مطلب بعدی را دنبال میکردم . او از ایرار الهی دنیایی ناشناخته سخن میگفت ؛ از ماورایی که دست یافتن به ان در خور هر کسی نیست.
گفتم ، کار میکنم ، گفت ، کار ، عشق دیده شدنی است .
گفتم در خود حیرانم ؛ گفت ، هر کس خالق واقعیت وجود خود است.گفتم ، گاهی احساس اسارت میکنم ؛ گفت ، درختان اسیر خاک اند ، سما انسانید و ازاده .
گفتم ، به هنر و ازادگی علاقه دارم ؛ گفت ، دنیای ما لبریز از ادمهای سرد و بی علاقه ای است که پیش از انکه اتشی ببینند ، سوخته اند.
گفتم ، گاهی دلم میخواهد در جای دیگری باشم ؛ گفت ، پیش از انکه نشانی ات را عوض کنی ، تفکرات را عوض کن . بهترین جا برای اغاز زندگی تازه همین جاست که هستی .
گفتم ، دوست دارم ثروتمند شوم ، گفت ، ثروتمند بودن هدف نیست ، بلکه محصولی جنبی است .
گفتم ، در زندگی سخصی ام مشگل دارن ؛ گفت ، ماموریت شما در زندگی بی مشکل نیست ، با انگیزه زیستن است .
گفتم ، کارم را دوست دارم ؛ گفت ، هرک اری که با عشق همراه باشد سرشار از انرژی زاینده است .
گفتم ، گاهی همه چیز و همه کس را بیشتر از خودم دوست دارم ؛ گفت ، چطور میتوانی چیزی را که نداری به دیگری بدهی ؟ اگر خود را دوست نداشته باشیم ، دنیا هم ما را دوست نخواهد داشت.
گفتم ، گاهی از خودم و همه بی اصافیها در رنجم ؛ گفت ، اگر خود را عفو کنیم از سرزنش دیگران هم دست بر میداریم.
گفتم ، زود به خشم میایم و عصبانی میشوم ؛ گفت وقتی خشمگین هستیم در واقع ترسیده ایم . ترس را از خودت دور کن .
گفتم ، چگونه میشود خوشبخت بود ؟ گفت ، لازمه خوشبختی جذب کردن چیز های تازه نیست ، حذف کردن افکار کهنه است .
گفتم ، گاهی دوست دارم شکل دیگری داشته باشم ؛ گفت اگر از تصویری که در اینه میبینی خوست نمیاید بیهوده اینه را سرزنش نکن . گفتم ، دلم میخواهد اطرافیانم بویژه نزدیکانم طور دیگری بودند ؛ گفت ، خودت را تغییر بده ، کوشش برای تغییر دیگران تلاش بی ثمر است .پرسیدم چگونه میتوانم سرگردان و متزلزل نباشم ؟ گفت ، به خود ای ، حال را بنگر ، راهت را بیاب و نگو راه را گم کرده ام ؛ اما چون دیرم شده نمیتوانم نقشه را نگاه کنم.
خداوندا ، او چه میگفت ؟او که بود ؟ او برای هر پرسش سردر گم کننده ام پاسخی داشت . بی اختیار دستهایش را گرفتم و گفتم ، دوست دارم باز هم شما را ببینم . او گفت ، اگر احساس نیاز به دیدار مرا داری حرفی نیست ، اما من کارهای دیگری هم دارم . از هایچو خواستم مرا به دیدار سائی بابا ببرد. او گفت بابا تا ده روز دیگر در هند نیست ف اگر میتوانی صبر کن ، و من نمیتوانستم . زن و فرزندم در ایران بیمار بودند و هزار کار عقب افتاده داشتم . پس از ان روز دوبار دیگر هایچو را دیدم واز مواهب انسانی اش بهره بردم . وقتی از او نشانی و شماره تلفن خواستم ، گقت : در هر سفر اتفاقی میافتد که باید ان را گرامی بداری. شاید در سفر بعدی با شخص دیگری اشنا شوی که برای تو بهتر باشد . از خداوند بخواه راهت را نشانت بدهد، ان وقت همه اشخاص صالح در ان راه اند.
هایچو رفت و مرا با حیرت بیشتر بر جای گذاشت . دیگر حاضر نبودم در انجا بمانم ؛ زیرا هر لحظه دگرگونی در ظرفیت من نبود و امکان داشت نتوانم خود را با زندگی عادی که در انتظارم بود تطبیق دهم ؛ به ویژه که تضاد فراوان در هند دیوانه ا کرده بود و در خیابان ، دیدن همزمان اتومبیل گرانقیمت رولزرویس و فیل و گاو ، مهاراجه و فقیر و جنازه افراد مرده بر اثر گرسنگی برای من سنگین بود و این جمعیت نزدیک به یک میلیارد نفر، به این تضاد ها عادت کرده بودند . نه اینکه رنج نمیبردند،به رنج هم عادت کرده بو.دند .
با اخرین پرواز همان شب به تهران بازگشتم و در هواپیما دعا کردم ، یا مسیح توانایی قبول مسائل را ، همان گونه که هست ، به من عطا کن ! نیمه شب بود که به خانه رسیدم . همه در خواب بودند . ارام به رختخواب رفتم و تا صبح هیچ نفهمیدم . صبح با صدای پسرم اندره که بیش از یک سال داشت ، از خواب بیدار شدم .او را در اغوش گرفتم و از چهره زرد ژانت دانستم بیماری اش سخت بوده و هنوز در دوران نقاهت به سر میبرد . هفته بعد ، ژانت ، برخلاف میل من ، باز هم به سرکار بازگشت و این بار اندره را به پرستار سپرد . گاهی ظهر ها به خانه میامدم تا ببینم پسرم در چه وضعی است . پرستار اندره به اندازه کافی تمیر نبود و از نظر فرهنگی روش درستی با پسرم نداشت و این موضوع مرا روز به ورز دلخور تر میکرد . نارضایتی من به حدی رسید که با همسرم درگیر شدم و کارمان به دعوا و قهر کشید و هر چه سعی کردم گفته ای هایچو را در زندگی به کار بندم ، نشد که نشد . کار اختلاف من و ژانت بالا گرفت و از سویی درگیریهای کاری ام هر روز بیشتر میشد . یک روز که از خانه به دفتر رفتم ، تصمیم گرفتم دیگر بازنگردم . شبها در همان جا میخوابیدم و روز ها به کارم میرسیدم این دوری باعث شد روابط ما بیش از اندازه به سردی گراید تا بدان جا که همسرم تقاضای طلاق کرد و من که سازش را بی فایده میدیدم ، موافقت کردم . وقتی جدا شدیم ، دوستم به شوخی میگفت مگر 13 سال دوستی چه عیبی داشت که ازدواج کردی تا به طلاق بیانجامد ؟و من از خود میپرسیدم ایا به راستی ازدواج گورستان عشق است ؟اگر هایچو به جای من بود با این زندگی میساخت یا او هم کار مرا میکرد ؟
اندره نزد مادرش بود و من هفته ای دوبار او را میدیدم .ازادی ام را به دست اورده بودم ؛ اما در دل احساس تهایی میکردم .ماهها بعد اشنایی و رابطه با زنان دیگر نیز دل عشق پرور مرا پر نکرده بود . گاهی از خودم عصبانی میشدم که مگر من چه میخواهم ؟ و همیشه گفته های هایچو به دادم میرسید و خودم را ارام میکردم . ژانت ، درحدود یک سال پس از طلاق ، به بیماری سخت دیگری دچار شد و بیماری اش به حدی جدی بود که در بیمارستان بستری اش کردند . مسئولیت نگهداری از اندره را به عهده گرفتم و گاهی از ژانت در بیمارستان عیادت میکردم . حال ژانت هر روز بدتر میشد و روزی پزشک از او قطع امید کرد و او که روحیه اش هم خوب نبود ، در پی بیماری هولناک سرطان ، از پا درامد و به سوی ابدیت شتافت ، از مرگ او دلم شکست و از مرور خاطراتم با او به گریه میافتادم .
.اما زندگی همیشه به هر حال ادامه دارد و در هر شرایطی باشیم ،روز ،شب و شب روز میشود و ما را هم با خود میگرداند. پرستار دیگری گرفتم .در همان خانه با اندره به کار و زندگی پرداختم . در کارم روزبه روز موفقیتهایی به دست میاوردم و از نظر مالی مشکلی نداشتم . طرحهای تازه ارائه میدادم و مدلهای نو میافریدم .
دیگر در کارم مضهور شده بودم و از این بابت به خود میبالیدم دوستان بیشتر وقتها مرا به مراسم و میهمانیهایشان دعوت میکردند که گاهی میرفتم ؛ما مسئولیت پسرم مرا حسابی درگیر کرده بود . در ان زمان خیلی دوست داشتم سفر دیگری به هند بروم ؛ اما باز هم فکر اندره نمیگذاشت . به هر حال ، روزگار گذاشت ، اندره در استانه 7 سالگی بود که در ایران انقلاب شد ، ان هم انقلاب اسلامی و ما اقلیتهای مذهبی نمیدانستیم ایا جایی در مملکت داریم یا نه . در اوایل انقلاب ، به دلیل تظاهرات و شلوغیها ، اکثر روزها نمایشگاه را میبستیم و از کار خبری نبود . گیج و مات مانده بودم که چه کنم . پس از مدتی خیالم راحت شد با اقلیتها کاری ندارند ؛ اما دیگر از کار و درامد مطلوب خبری نبود . ناگهان تصمیم گرفتم از ایران بروم ،مقداری از وسایل نمایشگاه را فروختم . خانه ام را پس دادم ، اتومبیلم را فروختم ، اندره را به زیر بغلم زدم و عازم پاریس شدم .
لازم نیست بگویم در انجا هم چه مشکلاتی بود؛زیرا همه ی شما در اروپا و امریکا بوده اید و میدانید با وجود ظواهر جذابش ، مشکلات خاص خود را دارد و با اینکه فرانسه مهد دموکراسی و پاریس زیباترین شهر دنیاست ، مشکل مسکن ، اقامت ، گرانی و غربت و تنهایی دران به خوبی محسوس است . اندره را به مدرسه گذاردم و خودم نمیدانستم چه کنم . بیکاری برای مردی مثل من که لحظه ای از فعالیت دست نمیکشیدم ، غم انگیز بود . روز ها ، به خاطر علاقه ام به هنر ، به موزه ها میرفتم و شبها به کنسرتها و اپرا ها و بقیه وقتم به خرید و اشپزی و بچه داری میگذشت . دو سال بعد اندره را به دوستی سپردم و برای مدتی کوتاه به ایران امدم. از دیدن دوستان قدیمی و مملکتم خیلی خوشحال بودم ؛ اما کار و فعالیتم در ایران مختل شده بود . همه پراکنده شده و خیلی از دوستانم از ایران رفته بودند و از همه مهم تر ، پسرم انسوی ابها بود . دو ماه بعد به پاریس بازگشتم و چند سال دیگر هم دوام اوردم . وقتی اندره به دانشگاه رفت و دانستم که دیگر میتواند از خودش مواظبت کند ، با او حرف زدم و گفتم من دیگر نمیتوانم در اینجا دوام بیاورم ؛ میخوام برگردم و کارم را از نو شروع کنم . حالا دیگر باید خودت از پس زندگی برایی.اندره قبول کرد و قول داد پسر خوبی باشد و تحصیلاتش را که در رشته مهندسی ساختمان بود به خوبی به پایان برساند ؛ و خدا را شکر رساند.
در پاریس یک روز را برای خداحافظی از دوستان اختصاص دادم . یکی از دوستان فرانسوی ام یک کتاب به زبان فرانسه به من هدیه داد و برای من روزگار خوبی را در ایران ارزو کرد . در هواپیمایی که به سوی کشورم ، ایران ، میامدم ، برای اینکه مشغول شوم ، کتاب را باز و شروع به خواندن کردم . هنوز به صفحه 50 نرسیده بودم که باز ان دگرگونی خاص به سراغم امد و احساس کردم عاشق شده ام . اما این عشق با همه عشقها فرق داشت ، عشق به جنس مخالف یا هر چیز دیگر نبود ، یک نیروی جذاب مملو از عشق بود ؛ عشق به هستی و خدا . همان جا تصمیم گرفتم خیلی زود عازم هند شوم و این بار حتما به دیدار سائی بابا بروم . در کتاب راجع به دو شخصیت والای هندی تبار سخن گفته شده بود : سائی بابا و اوشورا جنیش . در ان کتاب امده بود : انچه باعث شادی انسان میشود
درون اوست ؛ نه عوامل بیرونی . انچه ما را می ازرد ، نفس حادثه نیست. بلکه تفکرات ما درباره ان است . هر چیزی برای پختگی به زمان نیاز دارد.شادترین لحظات زندگی انسان لحظه کمک به دیگران است. دنیا را به دو صورت متفاوت میشود دید : 1 _ دنیای کثیفی است ؛2_دنیا به همین صورت هم زیباست . اگر در پی ارامش بیشتر هستید ، به رویداد های زندگی برچسب هوب یا بد نزنید. مادر ترزاها غر نمیزنند ، عمل میکنند (مادر ترزانی بود که زندگی اش را وقف کمک به دیگران کرد ) ارامش یعنی توازن و خوشبختی یعنی رضایت و ....
هواپیما در تهران به زمین نشست و من ، برای همیشه ، به دیارم بازگشتم و از این بابت خوشحال بودم . کارم را دوباره شروع کردم و مدتی نگذشت که دوباره رونق گرفت . خانه جدیدی خریدم و ان را با سلیقه خودم تزیین کردم دوستانم را فراخواندم ، به معاشرت پرداختم و خلاصه ، به زندگی ام سر و سامان دادم و جانی تازه بخشیدم . مرتب با اندره تماس داشتم ؛ تابستانها به ایران میامد و قصد داشت پس از تمام شدن دانشگاه برای همیشه به ایران بازگردد.
شوق سفر به هند و دیدن سائی بابا همیشه در وجودم شعله میکشید .شبی ، در منزل یکی از دوستانم ، با محمد ، مردی که دوستدار هند و سائی بابا بود ، اشنا شدم . این اشنایی به دوستی انجامید و به دلیل همفکری که با محمد داشتم ، همرا او عازم هند شدم . هندوستان سرزمبن عجایب و تضادهاست ؛ سرزمین زیبایی است که زشتیها هم در ان فراوان است و مردمش هزاران عقیده ، هزاران خدا مرام و هزاران شکل و شمایل دارند . در اطراف اکرا مرتاض ها ریاضت میکشند ، در مغازه ها ابریشم خام ، کتان و کشمیر میفروشند و در خانه ی گاندی ، منجی هند ، مردم مشغول تماشای اسباب و وسایل ساده او هستند که به صورت موزه درامده است در هتلها ، دیسکو ها و رستورانهای مجلل از گردشگران پذیرایی میکنند و در خیابان فقرا از رانندگان اتومبیل ها پول و خوراک گدایی میکنند . در پشت ماشینها نوشته شده است ، بوق بزنید . اتوبوسها ی کهنه و قدیمی در کنار رولزرویسها حرکت میکنند . بعضی مردم ، به دلیل سوتغزیه ، قیافه وحشتناکی دارند . عده ای در کنار خیابان نارگیل قاچ میکنند و میفروشند و سفرا و مقامها در خیابان ها و خانه های زیبا روزگار میگذرانند . هنر پیشه ها در نقاط خوش منظره مشغول بازی و فیلمبرداری هستند ؛ و خلاصه ، همه و همه جالب و حیرت انگیز است و تفاوتها بسیار .
محمد که خیلی بیش از من با هند اشنایی داشت و میدانست محل استقرار سائی بابا کجاست ، اقدامات لازم را به عمل اورد و ما ، پس از یک شب اقامت در هتل ، راهی ان مکان شدیم . گرما بیداد میکرد ، لباسهایمان نخی و گشاد بود و نعلین به پا داشتیم .در زمینی بزرگ ، هزاران نفر از کشورهای مختلف نشسته بودند و نگاهشان به یک سو بود . من و محمد هم جایی برای خود پیدا کردیم و نشستیم . من از دور مردی را دیدم که تا ان لحظه تنها نامش را شنیده و عکسش را دیده بودم . مردی قوی هیکل بود با موهایی سیاه و اشفته ، لباس سپیدی در بر و نگاهی که از مردمک چشم نبود ، از دل بود . او در برقراری ارتباط به قدری توانا بود که تنها به کسانی نگاه میکرد که با اعتقاد و از صمیم دل امده بودند و عشق را میشناختند ؛ زیرا عشق نیروی جاودانه ی جهان هستی است و از انجا که عشق و حقیقت جدایی ناپذیرند ، بابا حقیقت را در وجود عاشق حس میکرد و به او نگاهی میانداخت و بر روی کسی که حسی قوی داشت ، مکث میکرد و گویی وردی میخواند .
جمعیت زیاد بود و زمانی طولانی میخواست تا او با همه ، یا با عاشقان واقعی ، ارتباط برقرار کند . روز اول ، وقتی خسته شد ، خیلی ارام رفت و از نظر ها دور شد . خوب به خاطر دارم صبح روز دوم که همراه
همسفر پاکستانی من صبح روز بعد از هتل رفت ؛ ولی پیش از ان نشانی چند جای دیدنی و مراکز خرید و یک شماره ی تلفن به من داد که هر قوت خواستم با او تماس بگیرم . او رفت تا در منزل دوستانش بماند . حالت نگاه او را فراموش نمیکنم ، صادق و صمیمی بود ؛ حالتی که گویا خاص روحیه ی کشورش بود . روز بعد ، در حالی که بنای زیبای هتل را نگاه و ان را در رابطه با کارم مقایسه میکردم ، اتفاقی در من افتاد . گویی نیرویی با تمام قدرت به بدنم وارد شد ، مرا دگرگون کرد و بعد هم از من جدا شد . مات و مبهوت مانده بودم . نمیدانم غروب افتاب در کشورش جادویی هند این حال را در من ایجاد کرده بود یا نیرویی قوی تر که من ان را نمی شناختم . شش ماه بعد در ایران باز هم چنین حالی را احساس کردم . در سالن هتل با مردی هندی اشنا شدم که قیافه ی عجیبی داشت : محزون ، پرتفکر ، با ریش بلند ، لباسی عجیب اما تمیز . روی یکی از مبلها نشسته بود . نمیدانم چرا سر حرف را با او باز کردم ؛ اما میدانم او حال دیگری را به حال دگرگون من افزود . او هندی تحصیلکرده ، سختی کشیده در مستعمره ی انگلیس ، محقق ، معتقد و مومن به خدا ، بدون مذهب و ازاده بود . از کشورهایمان ، سیاستهایمان ، جغرافیا و تاریخ و هنر حرف زدیم تا به ما بعد الطبیعه و نشانه های ان در جهان واقعی رسیدیم . او در ارتباط با این موضوع چندین نفر را نام برد و در اخر از سائی بابا حرف زد که ان زمان نمیدانستم کیست ؟ همه ی حرفهای او در من تاثیری شگرف داشت . از او خواستم باز هم همدیگر را ملاقات کنیم . نگاهم کرد و گفت حال که این قدر مشتاقی ، باشد . قرار ناهار برای روز بعد گذاشتیم . پس از رفتن او برای شام
قرار ناهار برای روز بعد گذاشتیم . پس از رفتن او برای شام به رستوران رفتم ، از تنهایی دلم گرفته بود ؛ اما نیرویی مرا برای ماندن در ان کشور غریب و عجیب وامیداشت .هنگام خواب با سختی به تهران تلفن کردم و از مادر زنم شنیدم که ژانت و اندره همچنان بیمارند، به حدی که ژانت نمیتواند حرف بزند . او دچار برنشیت سخت شده بود و پزشک در خانه مادر و بچه را درمان میکرد . خیلی ناراحت شدم و قول دادم زودتر برگردم ؛ اما پس از گذاشتن گوشی ، بار دیگر اشتیاق ماندن در هند وجودم را فرا گرفت و ارزوی دیدار سائی بابا ، این پیر فرهیخته معجزه گر ، در من ریشه دواند و با هیجانیخاص به خواب رفتم .......
ژان با ان صدای مردانه اش ، باز خندید و گفت : به من یک انتراکت نمیدهید؟ میخواهم قهوه دیگری بنوشم . محمدقهوه ای برایش در فنجان ریخت و هر دو سیگاری روشن کردند . با استفاده از فرصت و بدون نوای موسیقی این شعر کوتاهم را دکلمه کردم :
اگر یک بار دیگر در گذارم دوستی باشد
به او میگوسم این واماندگی در داستان زندگی را
به او میگویم این شبها
گذار لحظه های خوش طنین است
و میگویم که فردا میوه ی بازار امروزاست
اگر یک بار دیگر در طنین خواستن جانم بجوشد
مسیرایم عشق را بر وزن شعرم
میبرم معشوق را بر بام هستی
تا بداند بی نگاهش جام من خالی است
نیستم من گر ندانم چیستم من !!
ژان گفت : من از شعر زیاد سر در نمیاورم؛ اما وقتی کسی شعری میخواند لذت می برم ، به خصوص اگر با زبانی ساده که خوشبختانه اشعار نازگل این سادگی را دارد.
ژان وقتی ما را منتظر دید ، باز هم خندید و ادامه داد : خلاصه ، ظهر روز بعد با ان پیر دیر که هایچو نام داشت ، در فضای سبز و ارام که او میشناخت و با تاکسی رفته بودیم ، با هم ناهار بخوریم. نمیتوانم برای تان بگوییم که او مرا کجا برد و در واقع ، از من ادمی دیگر ساخت . شاید این استعداد در من بود و او ان را کشف کرد . هر کلمه و جمله که میگفت ، من میشنیدم و میبلعیدم و عاشقانه مطلب بعدی را دنبال میکردم . او از ایرار الهی دنیایی ناشناخته سخن میگفت ؛ از ماورایی که دست یافتن به ان در خور هر کسی نیست.
گفتم ، کار میکنم ، گفت ، کار ، عشق دیده شدنی است .
گفتم در خود حیرانم ؛ گفت ، هر کس خالق واقعیت وجود خود است.گفتم ، گاهی احساس اسارت میکنم ؛ گفت ، درختان اسیر خاک اند ، سما انسانید و ازاده .
گفتم ، به هنر و ازادگی علاقه دارم ؛ گفت ، دنیای ما لبریز از ادمهای سرد و بی علاقه ای است که پیش از انکه اتشی ببینند ، سوخته اند.
گفتم ، گاهی دلم میخواهد در جای دیگری باشم ؛ گفت ، پیش از انکه نشانی ات را عوض کنی ، تفکرات را عوض کن . بهترین جا برای اغاز زندگی تازه همین جاست که هستی .
گفتم ، دوست دارم ثروتمند شوم ، گفت ، ثروتمند بودن هدف نیست ، بلکه محصولی جنبی است .
گفتم ، در زندگی سخصی ام مشگل دارن ؛ گفت ، ماموریت شما در زندگی بی مشکل نیست ، با انگیزه زیستن است .
گفتم ، کارم را دوست دارم ؛ گفت ، هرک اری که با عشق همراه باشد سرشار از انرژی زاینده است .
گفتم ، گاهی همه چیز و همه کس را بیشتر از خودم دوست دارم ؛ گفت ، چطور میتوانی چیزی را که نداری به دیگری بدهی ؟ اگر خود را دوست نداشته باشیم ، دنیا هم ما را دوست نخواهد داشت.
گفتم ، گاهی از خودم و همه بی اصافیها در رنجم ؛ گفت ، اگر خود را عفو کنیم از سرزنش دیگران هم دست بر میداریم.
گفتم ، زود به خشم میایم و عصبانی میشوم ؛ گفت وقتی خشمگین هستیم در واقع ترسیده ایم . ترس را از خودت دور کن .
گفتم ، چگونه میشود خوشبخت بود ؟ گفت ، لازمه خوشبختی جذب کردن چیز های تازه نیست ، حذف کردن افکار کهنه است .
گفتم ، گاهی دوست دارم شکل دیگری داشته باشم ؛ گفت اگر از تصویری که در اینه میبینی خوست نمیاید بیهوده اینه را سرزنش نکن . گفتم ، دلم میخواهد اطرافیانم بویژه نزدیکانم طور دیگری بودند ؛ گفت ، خودت را تغییر بده ، کوشش برای تغییر دیگران تلاش بی ثمر است .پرسیدم چگونه میتوانم سرگردان و متزلزل نباشم ؟ گفت ، به خود ای ، حال را بنگر ، راهت را بیاب و نگو راه را گم کرده ام ؛ اما چون دیرم شده نمیتوانم نقشه را نگاه کنم.
خداوندا ، او چه میگفت ؟او که بود ؟ او برای هر پرسش سردر گم کننده ام پاسخی داشت . بی اختیار دستهایش را گرفتم و گفتم ، دوست دارم باز هم شما را ببینم . او گفت ، اگر احساس نیاز به دیدار مرا داری حرفی نیست ، اما من کارهای دیگری هم دارم . از هایچو خواستم مرا به دیدار سائی بابا ببرد. او گفت بابا تا ده روز دیگر در هند نیست ف اگر میتوانی صبر کن ، و من نمیتوانستم . زن و فرزندم در ایران بیمار بودند و هزار کار عقب افتاده داشتم . پس از ان روز دوبار دیگر هایچو را دیدم واز مواهب انسانی اش بهره بردم . وقتی از او نشانی و شماره تلفن خواستم ، گقت : در هر سفر اتفاقی میافتد که باید ان را گرامی بداری. شاید در سفر بعدی با شخص دیگری اشنا شوی که برای تو بهتر باشد . از خداوند بخواه راهت را نشانت بدهد، ان وقت همه اشخاص صالح در ان راه اند.
هایچو رفت و مرا با حیرت بیشتر بر جای گذاشت . دیگر حاضر نبودم در انجا بمانم ؛ زیرا هر لحظه دگرگونی در ظرفیت من نبود و امکان داشت نتوانم خود را با زندگی عادی که در انتظارم بود تطبیق دهم ؛ به ویژه که تضاد فراوان در هند دیوانه ا کرده بود و در خیابان ، دیدن همزمان اتومبیل گرانقیمت رولزرویس و فیل و گاو ، مهاراجه و فقیر و جنازه افراد مرده بر اثر گرسنگی برای من سنگین بود و این جمعیت نزدیک به یک میلیارد نفر، به این تضاد ها عادت کرده بودند . نه اینکه رنج نمیبردند،به رنج هم عادت کرده بو.دند .
با اخرین پرواز همان شب به تهران بازگشتم و در هواپیما دعا کردم ، یا مسیح توانایی قبول مسائل را ، همان گونه که هست ، به من عطا کن ! نیمه شب بود که به خانه رسیدم . همه در خواب بودند . ارام به رختخواب رفتم و تا صبح هیچ نفهمیدم . صبح با صدای پسرم اندره که بیش از یک سال داشت ، از خواب بیدار شدم .او را در اغوش گرفتم و از چهره زرد ژانت دانستم بیماری اش سخت بوده و هنوز در دوران نقاهت به سر میبرد . هفته بعد ، ژانت ، برخلاف میل من ، باز هم به سرکار بازگشت و این بار اندره را به پرستار سپرد . گاهی ظهر ها به خانه میامدم تا ببینم پسرم در چه وضعی است . پرستار اندره به اندازه کافی تمیر نبود و از نظر فرهنگی روش درستی با پسرم نداشت و این موضوع مرا روز به ورز دلخور تر میکرد . نارضایتی من به حدی رسید که با همسرم درگیر شدم و کارمان به دعوا و قهر کشید و هر چه سعی کردم گفته ای هایچو را در زندگی به کار بندم ، نشد که نشد . کار اختلاف من و ژانت بالا گرفت و از سویی درگیریهای کاری ام هر روز بیشتر میشد . یک روز که از خانه به دفتر رفتم ، تصمیم گرفتم دیگر بازنگردم . شبها در همان جا میخوابیدم و روز ها به کارم میرسیدم این دوری باعث شد روابط ما بیش از اندازه به سردی گراید تا بدان جا که همسرم تقاضای طلاق کرد و من که سازش را بی فایده میدیدم ، موافقت کردم . وقتی جدا شدیم ، دوستم به شوخی میگفت مگر 13 سال دوستی چه عیبی داشت که ازدواج کردی تا به طلاق بیانجامد ؟و من از خود میپرسیدم ایا به راستی ازدواج گورستان عشق است ؟اگر هایچو به جای من بود با این زندگی میساخت یا او هم کار مرا میکرد ؟
اندره نزد مادرش بود و من هفته ای دوبار او را میدیدم .ازادی ام را به دست اورده بودم ؛ اما در دل احساس تهایی میکردم .ماهها بعد اشنایی و رابطه با زنان دیگر نیز دل عشق پرور مرا پر نکرده بود . گاهی از خودم عصبانی میشدم که مگر من چه میخواهم ؟ و همیشه گفته های هایچو به دادم میرسید و خودم را ارام میکردم . ژانت ، درحدود یک سال پس از طلاق ، به بیماری سخت دیگری دچار شد و بیماری اش به حدی جدی بود که در بیمارستان بستری اش کردند . مسئولیت نگهداری از اندره را به عهده گرفتم و گاهی از ژانت در بیمارستان عیادت میکردم . حال ژانت هر روز بدتر میشد و روزی پزشک از او قطع امید کرد و او که روحیه اش هم خوب نبود ، در پی بیماری هولناک سرطان ، از پا درامد و به سوی ابدیت شتافت ، از مرگ او دلم شکست و از مرور خاطراتم با او به گریه میافتادم .
.اما زندگی همیشه به هر حال ادامه دارد و در هر شرایطی باشیم ،روز ،شب و شب روز میشود و ما را هم با خود میگرداند. پرستار دیگری گرفتم .در همان خانه با اندره به کار و زندگی پرداختم . در کارم روزبه روز موفقیتهایی به دست میاوردم و از نظر مالی مشکلی نداشتم . طرحهای تازه ارائه میدادم و مدلهای نو میافریدم .
دیگر در کارم مضهور شده بودم و از این بابت به خود میبالیدم دوستان بیشتر وقتها مرا به مراسم و میهمانیهایشان دعوت میکردند که گاهی میرفتم ؛ما مسئولیت پسرم مرا حسابی درگیر کرده بود . در ان زمان خیلی دوست داشتم سفر دیگری به هند بروم ؛ اما باز هم فکر اندره نمیگذاشت . به هر حال ، روزگار گذاشت ، اندره در استانه 7 سالگی بود که در ایران انقلاب شد ، ان هم انقلاب اسلامی و ما اقلیتهای مذهبی نمیدانستیم ایا جایی در مملکت داریم یا نه . در اوایل انقلاب ، به دلیل تظاهرات و شلوغیها ، اکثر روزها نمایشگاه را میبستیم و از کار خبری نبود . گیج و مات مانده بودم که چه کنم . پس از مدتی خیالم راحت شد با اقلیتها کاری ندارند ؛ اما دیگر از کار و درامد مطلوب خبری نبود . ناگهان تصمیم گرفتم از ایران بروم ،مقداری از وسایل نمایشگاه را فروختم . خانه ام را پس دادم ، اتومبیلم را فروختم ، اندره را به زیر بغلم زدم و عازم پاریس شدم .
لازم نیست بگویم در انجا هم چه مشکلاتی بود؛زیرا همه ی شما در اروپا و امریکا بوده اید و میدانید با وجود ظواهر جذابش ، مشکلات خاص خود را دارد و با اینکه فرانسه مهد دموکراسی و پاریس زیباترین شهر دنیاست ، مشکل مسکن ، اقامت ، گرانی و غربت و تنهایی دران به خوبی محسوس است . اندره را به مدرسه گذاردم و خودم نمیدانستم چه کنم . بیکاری برای مردی مثل من که لحظه ای از فعالیت دست نمیکشیدم ، غم انگیز بود . روز ها ، به خاطر علاقه ام به هنر ، به موزه ها میرفتم و شبها به کنسرتها و اپرا ها و بقیه وقتم به خرید و اشپزی و بچه داری میگذشت . دو سال بعد اندره را به دوستی سپردم و برای مدتی کوتاه به ایران امدم. از دیدن دوستان قدیمی و مملکتم خیلی خوشحال بودم ؛ اما کار و فعالیتم در ایران مختل شده بود . همه پراکنده شده و خیلی از دوستانم از ایران رفته بودند و از همه مهم تر ، پسرم انسوی ابها بود . دو ماه بعد به پاریس بازگشتم و چند سال دیگر هم دوام اوردم . وقتی اندره به دانشگاه رفت و دانستم که دیگر میتواند از خودش مواظبت کند ، با او حرف زدم و گفتم من دیگر نمیتوانم در اینجا دوام بیاورم ؛ میخوام برگردم و کارم را از نو شروع کنم . حالا دیگر باید خودت از پس زندگی برایی.اندره قبول کرد و قول داد پسر خوبی باشد و تحصیلاتش را که در رشته مهندسی ساختمان بود به خوبی به پایان برساند ؛ و خدا را شکر رساند.
در پاریس یک روز را برای خداحافظی از دوستان اختصاص دادم . یکی از دوستان فرانسوی ام یک کتاب به زبان فرانسه به من هدیه داد و برای من روزگار خوبی را در ایران ارزو کرد . در هواپیمایی که به سوی کشورم ، ایران ، میامدم ، برای اینکه مشغول شوم ، کتاب را باز و شروع به خواندن کردم . هنوز به صفحه 50 نرسیده بودم که باز ان دگرگونی خاص به سراغم امد و احساس کردم عاشق شده ام . اما این عشق با همه عشقها فرق داشت ، عشق به جنس مخالف یا هر چیز دیگر نبود ، یک نیروی جذاب مملو از عشق بود ؛ عشق به هستی و خدا . همان جا تصمیم گرفتم خیلی زود عازم هند شوم و این بار حتما به دیدار سائی بابا بروم . در کتاب راجع به دو شخصیت والای هندی تبار سخن گفته شده بود : سائی بابا و اوشورا جنیش . در ان کتاب امده بود : انچه باعث شادی انسان میشود
درون اوست ؛ نه عوامل بیرونی . انچه ما را می ازرد ، نفس حادثه نیست. بلکه تفکرات ما درباره ان است . هر چیزی برای پختگی به زمان نیاز دارد.شادترین لحظات زندگی انسان لحظه کمک به دیگران است. دنیا را به دو صورت متفاوت میشود دید : 1 _ دنیای کثیفی است ؛2_دنیا به همین صورت هم زیباست . اگر در پی ارامش بیشتر هستید ، به رویداد های زندگی برچسب هوب یا بد نزنید. مادر ترزاها غر نمیزنند ، عمل میکنند (مادر ترزانی بود که زندگی اش را وقف کمک به دیگران کرد ) ارامش یعنی توازن و خوشبختی یعنی رضایت و ....
هواپیما در تهران به زمین نشست و من ، برای همیشه ، به دیارم بازگشتم و از این بابت خوشحال بودم . کارم را دوباره شروع کردم و مدتی نگذشت که دوباره رونق گرفت . خانه جدیدی خریدم و ان را با سلیقه خودم تزیین کردم دوستانم را فراخواندم ، به معاشرت پرداختم و خلاصه ، به زندگی ام سر و سامان دادم و جانی تازه بخشیدم . مرتب با اندره تماس داشتم ؛ تابستانها به ایران میامد و قصد داشت پس از تمام شدن دانشگاه برای همیشه به ایران بازگردد.
شوق سفر به هند و دیدن سائی بابا همیشه در وجودم شعله میکشید .شبی ، در منزل یکی از دوستانم ، با محمد ، مردی که دوستدار هند و سائی بابا بود ، اشنا شدم . این اشنایی به دوستی انجامید و به دلیل همفکری که با محمد داشتم ، همرا او عازم هند شدم . هندوستان سرزمبن عجایب و تضادهاست ؛ سرزمین زیبایی است که زشتیها هم در ان فراوان است و مردمش هزاران عقیده ، هزاران خدا مرام و هزاران شکل و شمایل دارند . در اطراف اکرا مرتاض ها ریاضت میکشند ، در مغازه ها ابریشم خام ، کتان و کشمیر میفروشند و در خانه ی گاندی ، منجی هند ، مردم مشغول تماشای اسباب و وسایل ساده او هستند که به صورت موزه درامده است در هتلها ، دیسکو ها و رستورانهای مجلل از گردشگران پذیرایی میکنند و در خیابان فقرا از رانندگان اتومبیل ها پول و خوراک گدایی میکنند . در پشت ماشینها نوشته شده است ، بوق بزنید . اتوبوسها ی کهنه و قدیمی در کنار رولزرویسها حرکت میکنند . بعضی مردم ، به دلیل سوتغزیه ، قیافه وحشتناکی دارند . عده ای در کنار خیابان نارگیل قاچ میکنند و میفروشند و سفرا و مقامها در خیابان ها و خانه های زیبا روزگار میگذرانند . هنر پیشه ها در نقاط خوش منظره مشغول بازی و فیلمبرداری هستند ؛ و خلاصه ، همه و همه جالب و حیرت انگیز است و تفاوتها بسیار .
محمد که خیلی بیش از من با هند اشنایی داشت و میدانست محل استقرار سائی بابا کجاست ، اقدامات لازم را به عمل اورد و ما ، پس از یک شب اقامت در هتل ، راهی ان مکان شدیم . گرما بیداد میکرد ، لباسهایمان نخی و گشاد بود و نعلین به پا داشتیم .در زمینی بزرگ ، هزاران نفر از کشورهای مختلف نشسته بودند و نگاهشان به یک سو بود . من و محمد هم جایی برای خود پیدا کردیم و نشستیم . من از دور مردی را دیدم که تا ان لحظه تنها نامش را شنیده و عکسش را دیده بودم . مردی قوی هیکل بود با موهایی سیاه و اشفته ، لباس سپیدی در بر و نگاهی که از مردمک چشم نبود ، از دل بود . او در برقراری ارتباط به قدری توانا بود که تنها به کسانی نگاه میکرد که با اعتقاد و از صمیم دل امده بودند و عشق را میشناختند ؛ زیرا عشق نیروی جاودانه ی جهان هستی است و از انجا که عشق و حقیقت جدایی ناپذیرند ، بابا حقیقت را در وجود عاشق حس میکرد و به او نگاهی میانداخت و بر روی کسی که حسی قوی داشت ، مکث میکرد و گویی وردی میخواند .
جمعیت زیاد بود و زمانی طولانی میخواست تا او با همه ، یا با عاشقان واقعی ، ارتباط برقرار کند . روز اول ، وقتی خسته شد ، خیلی ارام رفت و از نظر ها دور شد . خوب به خاطر دارم صبح روز دوم که همراه