• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

عرفان در ویلای ژان | مهناز متقی

B a R a N

مدير ارشد تالار
بود و عظمت و شکوه خاصی داشت . اتاقی گرفتیم و استراحت کردیم . برای شام به طبقه ی اخر هتل رفتیم که رستورانی بزرگ بود و در ان موسیقی هندی و اروپایی به گوش میرسید . پیشخدمت یونیفرم پوش را دیدم که برای میز بغلی سینی غذای زیبایی می برد . من که غذاهایی تند هندی را نمیشناختم ، از همان غذا سفارش دادم و پس از خوردن ، لذت نشئه اوری را در خود احساس کردم .
همسفر پاکستانی من صبح روز بعد از هتل رفت ؛ ولی پیش از ان نشانی چند جای دیدنی و مراکز خرید و یک شماره ی تلفن به من داد که هر قوت خواستم با او تماس بگیرم . او رفت تا در منزل دوستانش بماند . حالت نگاه او را فراموش نمیکنم ، صادق و صمیمی بود ؛ حالتی که گویا خاص روحیه ی کشورش بود . روز بعد ، در حالی که بنای زیبای هتل را نگاه و ان را در رابطه با کارم مقایسه میکردم ، اتفاقی در من افتاد . گویی نیرویی با تمام قدرت به بدنم وارد شد ، مرا دگرگون کرد و بعد هم از من جدا شد . مات و مبهوت مانده بودم . نمیدانم غروب افتاب در کشورش جادویی هند این حال را در من ایجاد کرده بود یا نیرویی قوی تر که من ان را نمی شناختم . شش ماه بعد در ایران باز هم چنین حالی را احساس کردم . در سالن هتل با مردی هندی اشنا شدم که قیافه ی عجیبی داشت : محزون ، پرتفکر ، با ریش بلند ، لباسی عجیب اما تمیز . روی یکی از مبلها نشسته بود . نمیدانم چرا سر حرف را با او باز کردم ؛ اما میدانم او حال دیگری را به حال دگرگون من افزود . او هندی تحصیلکرده ، سختی کشیده در مستعمره ی انگلیس ، محقق ، معتقد و مومن به خدا ، بدون مذهب و ازاده بود . از کشورهایمان ، سیاستهایمان ، جغرافیا و تاریخ و هنر حرف زدیم تا به ما بعد الطبیعه و نشانه های ان در جهان واقعی رسیدیم . او در ارتباط با این موضوع چندین نفر را نام برد و در اخر از سائی بابا حرف زد که ان زمان نمیدانستم کیست ؟ همه ی حرفهای او در من تاثیری شگرف داشت . از او خواستم باز هم همدیگر را ملاقات کنیم . نگاهم کرد و گفت حال که این قدر مشتاقی ، باشد . قرار ناهار برای روز بعد گذاشتیم . پس از رفتن او برای شام
قرار ناهار برای روز بعد گذاشتیم . پس از رفتن او برای شام به رستوران رفتم ، از تنهایی دلم گرفته بود ؛ اما نیرویی مرا برای ماندن در ان کشور غریب و عجیب وامیداشت .هنگام خواب با سختی به تهران تلفن کردم و از مادر زنم شنیدم که ژانت و اندره همچنان بیمارند، به حدی که ژانت نمیتواند حرف بزند . او دچار برنشیت سخت شده بود و پزشک در خانه مادر و بچه را درمان میکرد . خیلی ناراحت شدم و قول دادم زودتر برگردم ؛ اما پس از گذاشتن گوشی ، بار دیگر اشتیاق ماندن در هند وجودم را فرا گرفت و ارزوی دیدار سائی بابا ، این پیر فرهیخته معجزه گر ، در من ریشه دواند و با هیجانیخاص به خواب رفتم .......
ژان با ان صدای مردانه اش ، باز خندید و گفت : به من یک انتراکت نمیدهید؟ میخواهم قهوه دیگری بنوشم . محمدقهوه ای برایش در فنجان ریخت و هر دو سیگاری روشن کردند . با استفاده از فرصت و بدون نوای موسیقی این شعر کوتاهم را دکلمه کردم :
اگر یک بار دیگر در گذارم دوستی باشد
به او میگوسم این واماندگی در داستان زندگی را
به او میگویم این شبها
گذار لحظه های خوش طنین است
و میگویم که فردا میوه ی بازار امروزاست
اگر یک بار دیگر در طنین خواستن جانم بجوشد
مسیرایم عشق را بر وزن شعرم
میبرم معشوق را بر بام هستی
تا بداند بی نگاهش جام من خالی است
نیستم من گر ندانم چیستم من !!
ژان گفت : من از شعر زیاد سر در نمیاورم؛ اما وقتی کسی شعری میخواند لذت می برم ، به خصوص اگر با زبانی ساده که خوشبختانه اشعار نازگل این سادگی را دارد.
ژان وقتی ما را منتظر دید ، باز هم خندید و ادامه داد : خلاصه ، ظهر روز بعد با ان پیر دیر که هایچو نام داشت ، در فضای سبز و ارام که او میشناخت و با تاکسی رفته بودیم ، با هم ناهار بخوریم. نمیتوانم برای تان بگوییم که او مرا کجا برد و در واقع ، از من ادمی دیگر ساخت . شاید این استعداد در من بود و او ان را کشف کرد . هر کلمه و جمله که میگفت ، من میشنیدم و میبلعیدم و عاشقانه مطلب بعدی را دنبال میکردم . او از ایرار الهی دنیایی ناشناخته سخن میگفت ؛ از ماورایی که دست یافتن به ان در خور هر کسی نیست.
گفتم ، کار میکنم ، گفت ، کار ، عشق دیده شدنی است .
گفتم در خود حیرانم ؛ گفت ، هر کس خالق واقعیت وجود خود است.گفتم ، گاهی احساس اسارت میکنم ؛ گفت ، درختان اسیر خاک اند ، سما انسانید و ازاده .
گفتم ، به هنر و ازادگی علاقه دارم ؛ گفت ، دنیای ما لبریز از ادمهای سرد و بی علاقه ای است که پیش از انکه اتشی ببینند ، سوخته اند.
گفتم ، گاهی دلم میخواهد در جای دیگری باشم ؛ گفت ، پیش از انکه نشانی ات را عوض کنی ، تفکرات را عوض کن . بهترین جا برای اغاز زندگی تازه همین جاست که هستی .
گفتم ، دوست دارم ثروتمند شوم ، گفت ، ثروتمند بودن هدف نیست ، بلکه محصولی جنبی است .
گفتم ، در زندگی سخصی ام مشگل دارن ؛ گفت ، ماموریت شما در زندگی بی مشکل نیست ، با انگیزه زیستن است .
گفتم ، کارم را دوست دارم ؛ گفت ، هرک اری که با عشق همراه باشد سرشار از انرژی زاینده است .
گفتم ، گاهی همه چیز و همه کس را بیشتر از خودم دوست دارم ؛ گفت ، چطور میتوانی چیزی را که نداری به دیگری بدهی ؟ اگر خود را دوست نداشته باشیم ، دنیا هم ما را دوست نخواهد داشت.
گفتم ، گاهی از خودم و همه بی اصافیها در رنجم ؛ گفت ، اگر خود را عفو کنیم از سرزنش دیگران هم دست بر میداریم.
گفتم ، زود به خشم میایم و عصبانی میشوم ؛ گفت وقتی خشمگین هستیم در واقع ترسیده ایم . ترس را از خودت دور کن .
گفتم ، چگونه میشود خوشبخت بود ؟ گفت ، لازمه خوشبختی جذب کردن چیز های تازه نیست ، حذف کردن افکار کهنه است .
گفتم ، گاهی دوست دارم شکل دیگری داشته باشم ؛ گفت اگر از تصویری که در اینه میبینی خوست نمیاید بیهوده اینه را سرزنش نکن . گفتم ، دلم میخواهد اطرافیانم بویژه نزدیکانم طور دیگری بودند ؛ گفت ، خودت را تغییر بده ، کوشش برای تغییر دیگران تلاش بی ثمر است .پرسیدم چگونه میتوانم سرگردان و متزلزل نباشم ؟ گفت ، به خود ای ، حال را بنگر ، راهت را بیاب و نگو راه را گم کرده ام ؛ اما چون دیرم شده نمیتوانم نقشه را نگاه کنم.
خداوندا ، او چه میگفت ؟او که بود ؟ او برای هر پرسش سردر گم کننده ام پاسخی داشت . بی اختیار دستهایش را گرفتم و گفتم ، دوست دارم باز هم شما را ببینم . او گفت ، اگر احساس نیاز به دیدار مرا داری حرفی نیست ، اما من کارهای دیگری هم دارم . از هایچو خواستم مرا به دیدار سائی بابا ببرد. او گفت بابا تا ده روز دیگر در هند نیست ف اگر میتوانی صبر کن ، و من نمیتوانستم . زن و فرزندم در ایران بیمار بودند و هزار کار عقب افتاده داشتم . پس از ان روز دوبار دیگر هایچو را دیدم واز مواهب انسانی اش بهره بردم . وقتی از او نشانی و شماره تلفن خواستم ، گقت : در هر سفر اتفاقی میافتد که باید ان را گرامی بداری. شاید در سفر بعدی با شخص دیگری اشنا شوی که برای تو بهتر باشد . از خداوند بخواه راهت را نشانت بدهد، ان وقت همه اشخاص صالح در ان راه اند.
هایچو رفت و مرا با حیرت بیشتر بر جای گذاشت . دیگر حاضر نبودم در انجا بمانم ؛ زیرا هر لحظه دگرگونی در ظرفیت من نبود و امکان داشت نتوانم خود را با زندگی عادی که در انتظارم بود تطبیق دهم ؛ به ویژه که تضاد فراوان در هند دیوانه ا کرده بود و در خیابان ، دیدن همزمان اتومبیل گرانقیمت رولزرویس و فیل و گاو ، مهاراجه و فقیر و جنازه افراد مرده بر اثر گرسنگی برای من سنگین بود و این جمعیت نزدیک به یک میلیارد نفر، به این تضاد ها عادت کرده بودند . نه اینکه رنج نمیبردند،به رنج هم عادت کرده بو.دند .
با اخرین پرواز همان شب به تهران بازگشتم و در هواپیما دعا کردم ، یا مسیح توانایی قبول مسائل را ، همان گونه که هست ، به من عطا کن ! نیمه شب بود که به خانه رسیدم . همه در خواب بودند . ارام به رختخواب رفتم و تا صبح هیچ نفهمیدم . صبح با صدای پسرم اندره که بیش از یک سال داشت ، از خواب بیدار شدم .او را در اغوش گرفتم و از چهره زرد ژانت دانستم بیماری اش سخت بوده و هنوز در دوران نقاهت به سر میبرد . هفته بعد ، ژانت ، برخلاف میل من ، باز هم به سرکار بازگشت و این بار اندره را به پرستار سپرد . گاهی ظهر ها به خانه میامدم تا ببینم پسرم در چه وضعی است . پرستار اندره به اندازه کافی تمیر نبود و از نظر فرهنگی روش درستی با پسرم نداشت و این موضوع مرا روز به ورز دلخور تر میکرد . نارضایتی من به حدی رسید که با همسرم درگیر شدم و کارمان به دعوا و قهر کشید و هر چه سعی کردم گفته ای هایچو را در زندگی به کار بندم ، نشد که نشد . کار اختلاف من و ژانت بالا گرفت و از سویی درگیریهای کاری ام هر روز بیشتر میشد . یک روز که از خانه به دفتر رفتم ، تصمیم گرفتم دیگر بازنگردم . شبها در همان جا میخوابیدم و روز ها به کارم میرسیدم این دوری باعث شد روابط ما بیش از اندازه به سردی گراید تا بدان جا که همسرم تقاضای طلاق کرد و من که سازش را بی فایده میدیدم ، موافقت کردم . وقتی جدا شدیم ، دوستم به شوخی میگفت مگر 13 سال دوستی چه عیبی داشت که ازدواج کردی تا به طلاق بیانجامد ؟و من از خود میپرسیدم ایا به راستی ازدواج گورستان عشق است ؟اگر هایچو به جای من بود با این زندگی میساخت یا او هم کار مرا میکرد ؟
اندره نزد مادرش بود و من هفته ای دوبار او را میدیدم .ازادی ام را به دست اورده بودم ؛ اما در دل احساس تهایی میکردم .ماهها بعد اشنایی و رابطه با زنان دیگر نیز دل عشق پرور مرا پر نکرده بود . گاهی از خودم عصبانی میشدم که مگر من چه میخواهم ؟ و همیشه گفته های هایچو به دادم میرسید و خودم را ارام میکردم . ژانت ، درحدود یک سال پس از طلاق ، به بیماری سخت دیگری دچار شد و بیماری اش به حدی جدی بود که در بیمارستان بستری اش کردند . مسئولیت نگهداری از اندره را به عهده گرفتم و گاهی از ژانت در بیمارستان عیادت میکردم . حال ژانت هر روز بدتر میشد و روزی پزشک از او قطع امید کرد و او که روحیه اش هم خوب نبود ، در پی بیماری هولناک سرطان ، از پا درامد و به سوی ابدیت شتافت ، از مرگ او دلم شکست و از مرور خاطراتم با او به گریه میافتادم .
.اما زندگی همیشه به هر حال ادامه دارد و در هر شرایطی باشیم ،روز ،شب و شب روز میشود و ما را هم با خود میگرداند. پرستار دیگری گرفتم .در همان خانه با اندره به کار و زندگی پرداختم . در کارم روزبه روز موفقیتهایی به دست میاوردم و از نظر مالی مشکلی نداشتم . طرحهای تازه ارائه میدادم و مدلهای نو میافریدم .
دیگر در کارم مضهور شده بودم و از این بابت به خود میبالیدم دوستان بیشتر وقتها مرا به مراسم و میهمانیهایشان دعوت میکردند که گاهی میرفتم ؛ما مسئولیت پسرم مرا حسابی درگیر کرده بود . در ان زمان خیلی دوست داشتم سفر دیگری به هند بروم ؛ اما باز هم فکر اندره نمیگذاشت . به هر حال ، روزگار گذاشت ، اندره در استانه 7 سالگی بود که در ایران انقلاب شد ، ان هم انقلاب اسلامی و ما اقلیتهای مذهبی نمیدانستیم ایا جایی در مملکت داریم یا نه . در اوایل انقلاب ، به دلیل تظاهرات و شلوغیها ، اکثر روزها نمایشگاه را میبستیم و از کار خبری نبود . گیج و مات مانده بودم که چه کنم . پس از مدتی خیالم راحت شد با اقلیتها کاری ندارند ؛ اما دیگر از کار و درامد مطلوب خبری نبود . ناگهان تصمیم گرفتم از ایران بروم ،مقداری از وسایل نمایشگاه را فروختم . خانه ام را پس دادم ، اتومبیلم را فروختم ، اندره را به زیر بغلم زدم و عازم پاریس شدم .
لازم نیست بگویم در انجا هم چه مشکلاتی بود؛زیرا همه ی شما در اروپا و امریکا بوده اید و میدانید با وجود ظواهر جذابش ، مشکلات خاص خود را دارد و با اینکه فرانسه مهد دموکراسی و پاریس زیباترین شهر دنیاست ، مشکل مسکن ، اقامت ، گرانی و غربت و تنهایی دران به خوبی محسوس است . اندره را به مدرسه گذاردم و خودم نمیدانستم چه کنم . بیکاری برای مردی مثل من که لحظه ای از فعالیت دست نمیکشیدم ، غم انگیز بود . روز ها ، به خاطر علاقه ام به هنر ، به موزه ها میرفتم و شبها به کنسرتها و اپرا ها و بقیه وقتم به خرید و اشپزی و بچه داری میگذشت . دو سال بعد اندره را به دوستی سپردم و برای مدتی کوتاه به ایران امدم. از دیدن دوستان قدیمی و مملکتم خیلی خوشحال بودم ؛ اما کار و فعالیتم در ایران مختل شده بود . همه پراکنده شده و خیلی از دوستانم از ایران رفته بودند و از همه مهم تر ، پسرم انسوی ابها بود . دو ماه بعد به پاریس بازگشتم و چند سال دیگر هم دوام اوردم . وقتی اندره به دانشگاه رفت و دانستم که دیگر میتواند از خودش مواظبت کند ، با او حرف زدم و گفتم من دیگر نمیتوانم در اینجا دوام بیاورم ؛ میخوام برگردم و کارم را از نو شروع کنم . حالا دیگر باید خودت از پس زندگی برایی.اندره قبول کرد و قول داد پسر خوبی باشد و تحصیلاتش را که در رشته مهندسی ساختمان بود به خوبی به پایان برساند ؛ و خدا را شکر رساند.
در پاریس یک روز را برای خداحافظی از دوستان اختصاص دادم . یکی از دوستان فرانسوی ام یک کتاب به زبان فرانسه به من هدیه داد و برای من روزگار خوبی را در ایران ارزو کرد . در هواپیمایی که به سوی کشورم ، ایران ، میامدم ، برای اینکه مشغول شوم ، کتاب را باز و شروع به خواندن کردم . هنوز به صفحه 50 نرسیده بودم که باز ان دگرگونی خاص به سراغم امد و احساس کردم عاشق شده ام . اما این عشق با همه عشقها فرق داشت ، عشق به جنس مخالف یا هر چیز دیگر نبود ، یک نیروی جذاب مملو از عشق بود ؛ عشق به هستی و خدا . همان جا تصمیم گرفتم خیلی زود عازم هند شوم و این بار حتما به دیدار سائی بابا بروم . در کتاب راجع به دو شخصیت والای هندی تبار سخن گفته شده بود : سائی بابا و اوشورا جنیش . در ان کتاب امده بود : انچه باعث شادی انسان میشود
درون اوست ؛ نه عوامل بیرونی . انچه ما را می ازرد ، نفس حادثه نیست. بلکه تفکرات ما درباره ان است . هر چیزی برای پختگی به زمان نیاز دارد.شادترین لحظات زندگی انسان لحظه کمک به دیگران است. دنیا را به دو صورت متفاوت میشود دید : 1 _ دنیای کثیفی است ؛2_دنیا به همین صورت هم زیباست . اگر در پی ارامش بیشتر هستید ، به رویداد های زندگی برچسب هوب یا بد نزنید. مادر ترزاها غر نمیزنند ، عمل میکنند (مادر ترزانی بود که زندگی اش را وقف کمک به دیگران کرد ) ارامش یعنی توازن و خوشبختی یعنی رضایت و ....
هواپیما در تهران به زمین نشست و من ، برای همیشه ، به دیارم بازگشتم و از این بابت خوشحال بودم . کارم را دوباره شروع کردم و مدتی نگذشت که دوباره رونق گرفت . خانه جدیدی خریدم و ان را با سلیقه خودم تزیین کردم دوستانم را فراخواندم ، به معاشرت پرداختم و خلاصه ، به زندگی ام سر و سامان دادم و جانی تازه بخشیدم . مرتب با اندره تماس داشتم ؛ تابستانها به ایران میامد و قصد داشت پس از تمام شدن دانشگاه برای همیشه به ایران بازگردد.
شوق سفر به هند و دیدن سائی بابا همیشه در وجودم شعله میکشید .شبی ، در منزل یکی از دوستانم ، با محمد ، مردی که دوستدار هند و سائی بابا بود ، اشنا شدم . این اشنایی به دوستی انجامید و به دلیل همفکری که با محمد داشتم ، همرا او عازم هند شدم . هندوستان سرزمبن عجایب و تضادهاست ؛ سرزمین زیبایی است که زشتیها هم در ان فراوان است و مردمش هزاران عقیده ، هزاران خدا مرام و هزاران شکل و شمایل دارند . در اطراف اکرا مرتاض ها ریاضت میکشند ، در مغازه ها ابریشم خام ، کتان و کشمیر میفروشند و در خانه ی گاندی ، منجی هند ، مردم مشغول تماشای اسباب و وسایل ساده او هستند که به صورت موزه درامده است در هتلها ، دیسکو ها و رستورانهای مجلل از گردشگران پذیرایی میکنند و در خیابان فقرا از رانندگان اتومبیل ها پول و خوراک گدایی میکنند . در پشت ماشینها نوشته شده است ، بوق بزنید . اتوبوسها ی کهنه و قدیمی در کنار رولزرویسها حرکت میکنند . بعضی مردم ، به دلیل سوتغزیه ، قیافه وحشتناکی دارند . عده ای در کنار خیابان نارگیل قاچ میکنند و میفروشند و سفرا و مقامها در خیابان ها و خانه های زیبا روزگار میگذرانند . هنر پیشه ها در نقاط خوش منظره مشغول بازی و فیلمبرداری هستند ؛ و خلاصه ، همه و همه جالب و حیرت انگیز است و تفاوتها بسیار .
محمد که خیلی بیش از من با هند اشنایی داشت و میدانست محل استقرار سائی بابا کجاست ، اقدامات لازم را به عمل اورد و ما ، پس از یک شب اقامت در هتل ، راهی ان مکان شدیم . گرما بیداد میکرد ، لباسهایمان نخی و گشاد بود و نعلین به پا داشتیم .در زمینی بزرگ ، هزاران نفر از کشورهای مختلف نشسته بودند و نگاهشان به یک سو بود . من و محمد هم جایی برای خود پیدا کردیم و نشستیم . من از دور مردی را دیدم که تا ان لحظه تنها نامش را شنیده و عکسش را دیده بودم . مردی قوی هیکل بود با موهایی سیاه و اشفته ، لباس سپیدی در بر و نگاهی که از مردمک چشم نبود ، از دل بود . او در برقراری ارتباط به قدری توانا بود که تنها به کسانی نگاه میکرد که با اعتقاد و از صمیم دل امده بودند و عشق را میشناختند ؛ زیرا عشق نیروی جاودانه ی جهان هستی است و از انجا که عشق و حقیقت جدایی ناپذیرند ، بابا حقیقت را در وجود عاشق حس میکرد و به او نگاهی میانداخت و بر روی کسی که حسی قوی داشت ، مکث میکرد و گویی وردی میخواند .
جمعیت زیاد بود و زمانی طولانی میخواست تا او با همه ، یا با عاشقان واقعی ، ارتباط برقرار کند . روز اول ، وقتی خسته شد ، خیلی ارام رفت و از نظر ها دور شد . خوب به خاطر دارم صبح روز دوم که همراه
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
محمد برای دیدار بابا میرفتم ، هیجان و اعتقاد بیشتری داشتم ، با این پیر دیر مغان ، این فرهیخته واراسته و این مردی که از فراسوها سختها داشت.نگاهش را گرداند و بر روی من مکث کرد . لحظاتی چشم به من دوخت.گرمایی به درون در رگهایم دوید،اتفاقی درونم افتاد،دستهایم بر روی هم قفل شده بود ، گویی در سکوت حرف میزدم و او میفهمید.کاملا تمرکز داشتم و بدنم خیس عرق شده بود. پلک بر هم نمیزدم و نگاه او را در سلولهایم ثبت میکردم. حال درونی ام خوب بود و ارامش داشتم با نیم لبخندی نگاهش را از من برداشت ، سرش را به زیر انداخت و چشمانش را بست .
محمد حالم را درک کرده بود . بازویم را گرفت و در زیر گوشم گفت : خوشا به حالت !و من بعد ها بیشتر معنی این جمله فهمیدم ؛ زیرا بابا به هر کسی نگاه نمیکرد. ان شب احساس میکردم عاشق شدم ، ادم شدم ،پری شدم ، بچه شدم ، پیر شدم ، پاک شدم ، زنده شدم ، و به هر دلیلی که بود ، سائی بابا را دوست داشتم . یک هفته همراه محمد در هند بودم که با همه هفته های زندگی ام تفاوت داشت . در ضمن ارامشی که از محضر سائی بابا کسب کرده بودم ، در جوار محمد چیز ها اموختم و مکانهایی جال توجه را دیدم . من ، پس از ان ، دو بار دیگر هم به هند سفر کردم و هر سفر با سفر پیشین متفاوت بود و تجربه های جدید برایم به ارمغان میاورد .
باز هم به سر کارم بازگشتم و اندره ، پس ازپایان تحصیلاتش به اطلاعم رساند میخواهد به ایران بیاید و امد . او مهندس معمار (ارشیتکت )بود و دوست داشت در رشته خودش کار کند ؛ اما برای شروع به همکاری با من پرداخت که روز به روز جدی تر شد و در حاشیه به رشته ی خود پرداخت . دو سال پس از اقامتش در ایران ، با دختری اشنا شد و تصمیم به ازدواج گرفتند . من ، در مقام پدر ، فقط او را از مسئولیتهای زندگی زناشویی اگاه کردم و بقیه را به خودش سپردم و حالا که با شما هستم ، یک نوه دارم که بهترین و بیشترین انگیزه ی من است.پسرم زندگی ارامی دارد و من همچنان تنها زندگی میکنم . بیشتر کارها را به پسرم سپرده ام و من نیز هوایش را دارم . خدا را شکر ؛ ناراضی نیستم !
ژان سیگار دیگری روشن کرد و نفسی از سر اسودگی کشید و ساکت شد . فرامرز با دست به پشت ژان زد که شاید علامتی بود برای تشکر ، تحسین ، تایید و یا همدردی و همدلی و خنده ای بر لبان ژان نشست که حاکی از خشنودی از کار فرامرز بود .
فرامرز با صدای بلند گفت : یادمان باشد ، عشق ورزیدن ، با عشق ورزیدن به خود اغاز میشود . ان گاه عشق به دیگران به نرمی جریان می یابد. خوشبختی ، یعنی رضایت ، راضی باشید تا بیارامید !
هوا دیگر تاریک شده و سرمای پاییزی به تنمان نفوذ کرده بود . همه شالهایی بر دوش داشتیم و هنوز در خلسه داستان ژان بودیم . کمی بعد ، مانند هر شب ، به درون ویلا برگشتیم و تا اماده شدن شام ، هر یک به جایی رفتیم : برخی به اتاقهایشان ، برخی به دستشویی و من در کنار اتشدان نشستم که یاربخت ان را برافروخته بود . ژان در اشپزخانه به کار یاربخت که تدارک دیدن شام بود نظارت میکرد و بقیه هم داشتند با تلفن همراهشان با تهران تماس میگرفتند و از حال خانواده هایشان با خبر میشدند و یا کارهای ناتمام را سر و سامان میدادند . یک و نیم ساعت بعد ، همان سفره ی زیبای رنگارنگ بر سطح زمین سالن پهن شد . چند نوع غذای سالم و سالاد و سبزی فراوان و نان تازه اشتهایمان را برای غذا خوردن ، این نیاز طبیعی که لذتی ویژه نیز دارد ، برانگیخت.گرمای داخل ویلا مطبوع و خوشایند بود. شالهایمان را برداشته و با لباس راحت سر سفره نشسته بودیم. نوبر دعای سفره را خواند.خداوندا ، نعمت سلامت را از ما دریغ مکن و به سفره مان برکت عطا بفرما و سپاس برای نعمتهایی گه به ما دادی. امین!
ما هم امین گفتیم و به توصیه نوبر که میگفت سعی کنید ارام و با لذت غذا بخورید ، غذایمان را در ارامش خوردیم . یاربخت پیش بینی همه چیز را کرده و همه چیز را در وسط و دو سوی سفره به تساوی گذاشته بود که مجبور نشویم برای برداشتن چیزی از دیگری کمک بگیریم و یا نیم خیز شویم .
پس از شام ، شعمدانها ی زیبا ، دیوان حافظ و چای و هندوانه در میان سفره گذارده شد. جاوید از جای برخاست و بدون معطلی پشت پیانو نشست . پیانوی ژان یک پیانوی روسی قدیمی زیبا بود که ان را در قسمت سه گوش سالن قرار داده بود .
انگشتان ساحر جاوید بر روی پیانو به بازی درامد و اهنگ زیبا و معروف اوچی چورنیا که به زبان روسی چشمان سیاه معنی میداد ، گوشمان را نوازش داد و لذت بردیم . جاوید به من نگاه کرد و گفت : اهنگ ملایمی مینوازم تا با یکی از شعرهایت همراهی ام کنی .
بر روی سکوی کنار اتشدان نشسته و به حرکت ظریف انگشتان جاوید بر روی کلاویه های پیانو خیره شده بودم . همه ساکت و منتظر من بودند . حافظه ام یاری کرد و شعری که بیش از بیست سال پیش سروده بودم ، خواندم :
چه اسان میتوان خشم تو را از دیده برداشت
درون دیده ات تخم طرب کاشت
چه مشکل میتوان مهر تو را از دل برون کرد
و دل را خالی از مهر تو انگاشت
چه اسان میتوان اشک تو را از دیده برچید
چه مشکل چشم بی اشکی توان داشت
چه اسان میروی در خواب شیرین
چه مشکل باید از خوابت حذر داشت
چه اسان میکشد چشم تو ما را ای دل انگیز
چه مشکل دیده ات بر ما نظر داشت
چه اسان با خیالت میتوان زیست
چه مشکل میتوان دست از تو برداشت.
دوستان برایم دست زدند ، قرارمان دست زدن نبود ، اما گویی از همه چیز به هیجان امده بودند و بعد فال حافظ خواستند . ان شب دلم خواست حافظ را دیگری باز کند تا من هم از ته دل نیت کنم و غزل حافظ را از زبان دیگری بشنوم . وقتی خواهشم را گفتم ، همه امتناع کردند و گفتند ما نمیتوانیم مثل تو بخوانیم . ولی گوش من بدهکار نبود و سرانجام از فرامرز که میدانستم در کار حافظ و مولانا استاد است ، خوهش کردم و با اینکه شکسته نفسی میکرد ، عاقبت پذیرفت.
به گمانم تحت تاثیر مسیحی بودن ژان و حال و هوای او بود که ان شب جاوید پیانو را که سازی خارجی و در نواختنش به اندازه سازهای سنتی مهارت داشت ، ترجیح داد . فرامرز دیوان حافظ را برداشت ، چشمانش را بست و ما هم به دنبالش . حمد و سوره خواند و کتاب را باز کرد . حافظ میگفت :

ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
دلِ بیمارْ شد از دست؛ رفیقان مددی!
تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم
آن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت
بازش آرید؛ خدا را! که صفایی بکنیم
خشک شد بیخ طرب، راه خرابات کجاست؟
تا در آن آب و هوا نَشو و نمایی بکنیم
مدد از خاطر رندان طلب ای دل! ور نه
کار صعب است، مبادا که خطایی بکنیم
سایه طایر کم حوصله کاری نکند
طلب از سایهٔ میمون هُمایی بکنیم
دلم از پرده بشد، حافظ خوشگوی کجاست؟
تا به قول و غزلش ساز نوایی بکنیم

از فرامرز تشکر کردم که به جای من حافظ را باز کرد و خواند و سرخوش و سرمست از ان حال و هوای عرفانی دوستانه و شعر و موسیقی ، هر یک به رخت و خواب رفتیم و شبی دیگر را سپری کردیم . ما میدانستیم که این نیز بگذرد.

فصل 10

در صبح دل انگیز دیگری در ویلای ژان چشم گشودم و برای اغازی دیگر خدای را سپاس گفتم . نور ملایم خورشید نیمی از تختم را پوشانده بود و من از میان پنجره در ختان پاییزی را که برگهایشان دیگر از زردی به در امده و به قرمزی میزد ، میتوانستم ببینم .
ساعت در حدود نه صبح بود که باز جنب و جوش اغاز شد . همه میخواستند استحمام کنند ، لباس بپوشند و برای خوردن صبحانه اماده شوند . راستی بشر ، تا زنده است ، به همه چیز نیاز دارد و به ان دلخوش است . به اب و نان ، به تمیزی و تنوع ، به گفتن و شنیدن و دیدن و ماندن و رفتن .
منتظر خالی شدن حمام بودم . بوی نان و قهوه به مشام میرسید که یکباره صدایی به گوشم خورد و سایه ای از کنار پنجره رد شد . پرده را کاملا کنار زدم و دیدم جاوید در باغ راه میرود و میخواند . پنجره را گشودم که بهتر یشنوم . او با صدایی مردانه و اوازی تمرین شده و صحیح می خواند :
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا مدعی بمیرد در رنج خود پرستی
ای همراهان و یاران ، در بیشه زار هستی
هرگز نمانده باشی ،
افتاده حال و زاران .
حالم خوش تر شد و این فکر به ذهنم رسید که ، در واقع ، همه انسانها به ئنبال عشق هستند . همه دوست دارند که دوست داشته شوند و سرخوش و سرمست باشند ؛ اما نمیدانند برای به دست اوردن این حال باید بهایی هم پرداخت . برای انکه دوستمان بدارند ، باید دوستشان بداریم و برای انکه سرخوش باشیم ، باید دلها را خوش کنیم و برای سرمستی ، باید ابتدا حالو هوایی دلپذیر ببخشیم و اگر خودخواه و یکسونگر باشیم و ندهیم ، هیچ هم نمیگیریم.
باز هم همه به دور میز صبحانه جمع شدیم و بهره مندی از نعمتهای الهی را اغاز کردیم . تنها من و نوبر مانده بودیم که داستان خود را بگوییم.
همان طور که گفتم ، نوبر سالها در امور شناخت درون و نقش دل در همه چیز ، کار میکرد و من میدانستم تعاریف او معمولی نیست و داستانش را در قالب مسائل معنوی و عرفانی مطرح خواهد کرد . چند ماهی بود که او را میشناختم . در امریکا سکونت داشت و برای دیدار و بررسی به ایران امده و حالا هم همراه ما بود . به عقیده من ، او زنی بود بسیار زیبا که میشد حدس زد زیباییش به هنگام جوانی در مسیر زندگی اش نقشها داشته است . رنگ چشمانش میان سبز و ابی در نوسان بود ، با اندامی متناسب و با سلیقه در لباس پوشیدن و نگاهی عمیق و مهر گرا و روحیه ای حساس و منحصر به فرد . گاهی اوقات که تحت تاثیر موضوعی قرار میگرفت و دستخوش هیجان و احساسات میشد ، رنگ چشمانش به قرمزی میگرایید ، به طوری که به نظر میرسید گریه کرده است . دران لحظات ، این چشمان قرمز معنی دار انگار می گفت :
یک چشم من اندر غم دلدار گریست
چشم دگرم ، حسود بود و نگریست
چون روز وصال امد ، او را بستم
گفتم نگریستی ، نباید نگریست
همچون بچه هایی که به دنبال پدر به را می افتند ، در پی ژان به سوی باغ روان شدیم . در بین راه نوبر توجه ما را به زیبایی رنگارنگ طبیعت پاییز جلب میکرد و مرتب می گفت : سپاس!
وقتی ژان ایستاد ، فهمیدیم اینجا همان جاست که امروز باید مستقر شویم و حرفها بشنویم .حوضچه ای بود به شکلی نامرتب در میان چندین درخت بید مجنون و دور حوضچه سنگهای بزرگ به اندازه های مختلف چیده شده بود . بر سطح اب مرغابی سفیدی شنا میکرد و دورن اب چند ماهی قرمز و سیاه کوچک با شتاب به هر سو در حرکت بودند و غذایشان را که یاربخت بر روی اب ریخته بود ، میخوردند .
جالب توجه اینکه ، برای هر کدام از ما در زیر یک درخت بید مجنون صندلی دسته دار راحتی گذاشته و در جلوی هر صندلی نیز یک میز کوچک قرار داده بودند . ان روز جایگاهمان اختصاصی شده بود . به خنده افتادم و با خود گفتم ، انگار هر مجنون یک درخت مجنون دارد !
ان روز نوبر لباس گشاد استین بلند چین دار گل ریزی به تن داشت و با نوار پهنی از همان پارچه موهای پشت سر جمع شده اش را بسته بود . گوشواره ای به شکل قلب بر گوشهایش داشت و گردنبندش هم به شکل قلب بود . دمپاییهایش طلایی و پاشنه دار و شال زیبایی هم به رنگ یکی از گلهای لباسش بر روی دوش انداخته بود . و این نشان میداد اگر سالهاست به درون رفته و در زمینه شناخت درون کار میکند ، دلیلی ندارد به ظاهر و بیرونش اهمیت ندهد و خداوندا زیباییها را خلق کرد ، پس زیباییها را دوست دارد و اراستگی بیرون و درون زیباتر است اگر توام باشد.
در ان فضای دل انگیز و روح افزا باز هم نشستیم تا بگوییم و بشنویم و بدانیم . وقتی به ان لحظات فکر میکنم ،هیجانی خوشایند به درونم راه می یابد . ان روز یاربخت برای هر کدام از ما ظرف میوه کوچکی بر روی میز جلوی صندلی مان گذارده بود . هر چند که ابتکار و سلیقه اصلی از ژان بود ، یاربخت هم در کنار او خوب اموخته بود که چه باید بکند . یاربخت با سینی بزرگی لیوانهای اب میوه را به ما تعارف کرد و رفت . دلم میخواست او هم بماند ؛ اما انگار ماموریت یا رسالت او در این مدت چیز دیگری بود . خوشبختانه چهره و نگاهش حکایت از رضایت داشت و هوشمندانه فهمیده بود که همه ما دوستش داریم .
نوبر جرعه ای از نوشابه اش را سرکشید ، چشمانش را بست و لبخندی حاکی از ارامش و سپاس بر لبانش ظاهر شد . سکوت کردیم . لحظاتی بعد چشمانش را گشود و شمرده و ارام گفت :
دلت را خانه ما کن ، مضفا کردنش با من
بیا درد دل افشا کن ،مدا.ا کردنش با من
اگر گم کرده ای ای دل، کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش ، پیدا کردنش با من
دوستان عزیز دلم ، از اینکه با شما هستم سپاس !از اینکه در دل طبیعت ، ارام و رهایم سپاس !و از اینکه قادرم این گونه روان و جاری باشم و هرچه میخواهم بگویم سپاس . بیایید با هم تمرکز کنیم . چشمانمان را ببندیم ، چند بار نفس عمیق بکشیم ، به حرف دلمان گوش کنیم و به خودمان و خدایمان عشق بورزیم .
وقتی به خود امدم و چشم گشودم ، مه رو و واله هنوز در خود بودند. جاوید و فرامرز هم در وادی خود سیر میکردند.محمد ، مثل همیشه ، چشمانش منتظر و نگران و جست و جو گر بود . ژان قبراق و منتظر بود و بهار و دلارام ، همچون دو خرگوش شیطان ، سر حال و ارامش یافته به نظر میامدند .
نوبر با نگاهی همه را از نظر گذراند و ادامه داد : سلام به خاق هستی !سلام به شما ! سلام به هستی و سلام به همه زیباییها و شادکامیها و رهاییها!
از اینکه اینجا و با شما هستم ، ارام و خوشحالم.سرگذشتهایتان را شنیدم و سرگذشتم را خواهم گفت ؛اما در نهاینت قصدم این نیست که قصه ای بشنوم وقصه ای بگویم اینها همه تجربه های ماست که بدست امده و حالا زمان خرج کردن انهاست .میبینید که تجربه هایمان را به بهای جوانی مان به دست اورده ایم ، پس با ارزش است . اینها درسهایی است که اگر ان را فرا نگیریم ، در جا خواهیم زد و به افسردگی دچار خواهیم شد . لحظه هایمان را دریابیم که انچه گذشته ، گذشته و انچه نیامده ، دست نیافتنی است.
من اولین فرزند خانواده ام هستم .دو خواهر و دو برادر دارم . پدرم را سالها پیش از دست دادم و در حال حاضر مادرم بیشترین و بهترین انگیزه زندگی من است . از کودکی دختر حساسی بودم و همیشه خلوت و تنهایی را دوست داشتم . پس از دبیرستان در دانشکده علوم قبول شدم و رشته تحصسلس ام بیولوژی است . در سال سوم دانشگاه با جوانی که هم رشته من بود اشنا شدم . از انجا که دختری خجالتی و ارام بودم ، حاضر به ادامه این رابطه نشدم و به همین دلیل زود ازدواج کردیم و یک سال بعد ، زمانی که تحصیلات من و شوهرم به پایان رسید ، دخترم نیکی را به دنیا اوردم و این درست دورانی بود که به نبود تفاهم میان خود و همسرم پی برده بودم . هر چه بیشتر میگذشت ، اختلافهای فکری ، عقیدتی و احساسی ما
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
نمایان تر می شد و البته ، بیشتر اختلافهای ما ریشه های فرهنگی و خانوادگی داشت ؛ یعنی ، مثل خیلی ها باید تاوان انتخابی اشتباه را پس میدادیم.
حتی وجود نیکی هم نتوانست ما را به تفاهم های لازم برساند.از نظر خودم ،همه تلاشم را کردم تا زندگی ام را حفظ کنم.کمکهای مادرم و یک پرستار ورزیده و مهربان باعث شد نیکی را به انان واگذار کنم . برای تدریس در دانشگاه انتخاب شدم و همزمان در کلاسهای فوق لیسانس به ادامه تحصیل در رشته ام پرداختم . درس خواندن و درس دادن و بچه داری و خانه داری و شوهر داری همه با هم سخت بود و انرژی فراوانی لازم داشت ، اما این راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم . به همه امور به خوبی می رسیدم و تنها چیزی که عذابم میداد این بود که من و مسعود ،شوهرم ، با هم تفاهم نداشتیم و بدون اینکه دعوا راه بیندازیم ، از هم دلخور بودیم و خوشبختی در زندگی ما بی رنگ و دور از دسترس بود .
وقتی فوق لیسانسم را گرفتم ، دانشگاه برای کسب درجه دکتری به من بورس تحصیلی داد. به مدت یکسال نمیدانستم چه کنم . من مسئول یک زندگی خانوادگی بودم ؛ولی اتش اشتیاق ادامه تحصیلاتم و به دست اوردن موفقیت ممتاز بورس تحصیلی ، ان هم از میان چندین نفر ، در جانم می جوشید . سرانجام به دلخواه خودم و با موافقت بقیه و با دلخوری مسعود ، همراه با دلتنگی ام برای نیکی ، عازم امریکا شدم . در انجا همه چیز طبق میل من پیش می رفت و هر روز موفقیتهایی به دست می اوردم و تنها مایه ازارم غربت و دوری از فرزند و خانواده ام بود . اما در این مدت دوری از مسعود اعصابم ارام بود و از تنش خبری نبود و همین هم فکرهای وسوسه کننده ای به ذهنم می اورد ؛ اینکه چرا باید با کسی زندگی کنم که هرگز احساس مرا نمیفهمد و از حضور عشق و خدا لذت نمی برد . او صرفا مردی بود با منطقهای خودش ، خودخواهیهایش و خشن و بی مسئولیت . سه ماه پیش از انکه به ایران بازگردم ، تحولی شگرف در مملکت به وجود امد و انقلاب اسلامی جایگزین رژِیم سلطنتی در ایران شد . مرتب از ایران خبر داشتم و مسعود همیشه مرا سرزنش میکرد که در این اوضاع شلوغ انان را تنها گذارده ام و به فکر خودم هستم . شاید هم حق با او بود ؛ اما همیشه ندایی درونی به من میگفت که این سرنوشت من است و باید راهم را بروم .
مادرم همیشه خیالم را بابت نیکی راحت میکرد و میگفت به خوبی مشغول مراقبت از اوست . سرانجام ، پس از یکسال ، به وطنم بازگشتم و اثار تحولات انقلابی در ایران را از همان فرودگاه دریافتم . مسعود از من به خوبی و روی خوش استقبال نکرد و از ان پس تنها در مسیر لجبازی و بی اعتنایی گام برمیداشت . پس از بازگشت ، خیال داشتم یه کار تدریس در دانشگاه بازگردم ؛ اما با رخدادهای به وقوع پیوسته و به ویژه انکه دانشگاه هنوز دستخوش تحولات انقلابی بود ، این کار امکان نداشت و من ، پس از ان همه زحمت ، بی کار در خانه ماندم و مثل هر زن معمولی ، مشغول خانه داری و بچه داری شدم . ان روز ها هیچ زندگی ای ارام نبود . مردم سردرگم بودند و روابط خانوادگی هم از اوضاع نامعلوم در مملک متاثر شده بود .
روزی به فکر رسید شاید بهتر باشد با شوهر و فرزندم به امریکا برویم . وقتی موضوع را با مسعود مطرح کردم ، عصبانی شد و گفت : مثل اینکه خیلی خوش گذشته ! من نمیایم . بهتر است در مورد خودت فکر کنی و تصمیم بگیری . لازم نیست به فکر ما باشی .
پرسیدم : ما یعنی چه ؟
او گفت : یعنی من و نیکی . تو میتوانی هر جا میخواهی بروی ؛ اما حتی برای یک لحظه هم نیکی را به تو نمیدهم !
هاج و واج مانده بودم که مگر من از تنها رفتن یا طلاق گرفتن حرف زدم ؟ رفتار مسعود کاملا عوض شده بود و تنشهای ما روز به روز افزایش می یافت و اختلافاتمان بالا میگرفت . دخترم که در ان زمان هفت ساله شده ، از اختلافهای ما سر در میاورد و گاهی از من پرسش ها بزرگ تر از سنش میکرد . به هر حال ، همه چیز ان قدر نامطلوب پیش رفت که به دادگاه خانواده دادخواست طلاق دادیم و با همه کوششهایی که برای کسب سرپرستی دخترم کردم ، مسعود دخترم را به من نداد و تنها چیزی که در دادگاه نصیبم شد ، اجازه دیدار دو روز در هفته فرزندو گرفتن مهریه ناچیزم بود.
گریان ، خسته و دلزده بودم . روزهای بسیار بدی را گذراندم و تنها دلخوشی ام تعطیلات اخر هفته و دیدار دخترم بود ؛ اما هیچ گونه ارامشی نداشتم . روزی در خانه یکی از دوستانم ، با زنی اشنا شدم که چهره اش از ارامشی ویژه برخوردار بود و کم تر حرف میزد . پس از مدتی ، فهمیدم او مشاور روانکاوی و متخصص در مراقبه ، تمرکز و تعمق در درون است و کلاسهایی برای اموزش دارد . هیجان زده شدم و با او به گفت و گو پرداختم و از فردای همان روز در کلاس او ثبت نام کردم همیشه او را دعا میکنم ؛ زیرا او بود که به من یاد داد چگونه بر خودم مسلط شوم ، ارام بگیرم و مسائل را مثبت ببینم . هفته ای دور روز با اشتیاق تمام به کلاسش میرفتم و در خانه هم تمرین هایی میکردم که ارامش بخش بود و از همان جا بود که روز به روز به ماورائ الطبیعه و هر نوع درون گرایی بیشتر علاقه مند می شدم و در این زمینه استعدادهای زیادی هم از خود نشان دادم ، به طوری که چند ماه بعد به عنوان دستیار معلمم به دیگران ارامش می بخشیدم و اوصول مراقبه و رفتن به درون را به انان می اموختم . انگار مقدر شده بود که من همیشه معلم باشم . دختر کوچکم متوجه این ارامش روحی من شده بود و در دو روزی که او را میدیدم ، برخوردی مهربان تر ، معقول تر و مثبت تر پیدا کرده بودم . من در این کلاس یادگرفته بودم نفرت و رنجش را از خود دور سازم تا خودم ارام تر باشم و مسعود هم شامل این امر میشد و دیگر رنجش و نفرتی از او نداشتم . شب و روز کتابهای مربوط به ارامش درون و روان شناسی و خودشناسی و روانکاوی را مطالعه میکردم و علاقه ام به این موضوع ها هر لحظه بیشتر میشد ، تا جایی که از رشته تحصیلی ام و از سالهایی که صرف علوم و اصول و محاسبات و مطالعات بیولوژیکی کرده بود ، لجم گرفته بود .
من که به خانه مادرم بازگشته بودم ، در انجا خلوت دلخواهم را نداشتم . در ایران هم اوضاع چنان مساعد نبود که تنها زندگی کنم . از این رو ، تصمیم گرفتم به امریکا بروم و اگر بتوانم دخترم را هم با خود ببرم . اما هر چه اصرار کردم ، در مسعود بی اثر بود ؛ البته قول داد بعد ها که نیکی بزرگ تر شد ، او را برای ادامه تحصیل نزد من بفرستد . وقتی به تنهایی در هواپیما عازم امریکا بودم ، غم جدایی از فرزند ، خانواده و کشورم به جانم چنگ میزد ؛ اما با درسهایی که گرفته بودم ، سعی کردم خودم را ارام سازم و فراز و نشینهای زندگی را ، همان گونه که هست ، بپذیرم.
در امریکا ناچار بودم کار کنم . در رشته تخصصی خودم در یک مرکز دارویی کار گرفتم و اپارتمان کوچکی نزدیک محل کارم اجاره کردم . از صبح تا شب سرگرم مار بودم و شبها را با مطالعه و مراقبه میگذراندم . در واشینگتن ، پایتخت امریکا ، دوستانی داشتم که دوستان تازه دیگری هم به انها اضافه شدند و انان را به مطالعه و تمرین در امور درون شناختی تشویق کردم و به غیر از کارم ، در این زمینه هم فعالیتی جدی داشتم . با دخترم و مادرم مرتب تلفنی تماس میگرفتم و بزرگترین غمی که در دل داشتم ، دوری از فرزندم بود و با خود میگفتم : همه زخمهای من از عشق است . اما عشق زیباترین احساس الهی است .
روزی در محل کارم جلسه ای داشتیم با حضور روسا ، کارمندان و تعدادی دیگر که از مراکز کاری خود امده بودند . در میانشان مردی میانسال و بلند بالا بود که نگاه خاصی داشت و احساس میکردم با دیگران متفاوت است . کمتر حرف میزد و بسیار متفکر بود . ریش و سبیل به هم متصل او ویژگی منحصر به فردی به چهره اش داده بود ، در طول جلسه چند بار نگاهمان اب هم تلاقی و حس یکدیگر را دریافتیم . حالتی روحانی در او میدیدم و اشتباه هم نکرده بودم . پس از پایان جلسه ، بی اختیار به سویش رفتم و ضمن معرفی خودم چند پرسش در زمینه موضوع مورد بحث در جلسه را مطرح کردم . در واقع پرسشها بهانه ای بود برای انکه بدانم او کیست که چنین حسی را در من برانگیخته است . به گمان من ، او انسانی عادی نبود . مرا ، برای صرف قهوه ، به بوفه شرکت دعوت کرد و شاید باور نکنید ، ان قدر حرف داشتیم و حرف زدیم که نفهمیدیم چند فنجان قهوه نوشیدیم . بله ، او عارف ، سالک ، محقق و استاد در امور معنوی عالم ماورا بود . در دل هزاران با خدا را شکر کردم . من کسی را که میخواستم یافته بودم . از وی خواهش کردم اگر وقت دارد ، باز هم به دیدارش بروم و او هفته ای یک بار برای من وقت تعیین کرد و این ملاقاتهای سازنده و شوق برانگیز ده سال ادامه یافت و شاگردی استادی چون او برایم افتخار افرین بود .
استاد در اصل مکزیکی و در خانواده ای فقیر به دنیا امده و با همت و پشتکار خود به درجات تحصیلات عالی رسیده بود . او هم ، مانند من ، ابتدا در رشته علوم فارغ التحصیل عالی رسیده بود . او هم ، مانند من ، ابن=تدا در رشته علوم فارغ التحصیل شده بود و بعد ، به خواست خود ، مطالعات ارامش ذهن و جوهر و گوهر را دنبال کرده و به درجه استادی رسیده بود . اشنایی با او هدیه ای الهی برای من بود . او دیگر به جزئیات زندگی من وارد شده بود و در همه بحرانهای کاری ، مالی و احساسی راه دست یافتن به ارامش را نشانم میداد .
دو سال پس از اشنایی با استاد ، دلتنگی برای دخترم به حد اعلای خود رسید و میخواستم به ایران بازگردم ؛ به ویژه که برای امدن نیکی به امریکا هیچ راهی نبود و تازه ، اگر مسعود هم موافقت می کرد ، به دختر نوجوانی مثل او ویزا نمیدادند . من و نیکی تصمیم گرفتیم فعلا همدیگر را در ترکیه ببینیم . مسعود موافقت کرد و من و نیکی در یک روز به استانبول رسیدیم . از امریکا هتلم را در ترکیه انتخاب کرده بودم ، میخواستم بهترینها را برای دخترم فراهم کنم ؛ خب ، این ارزوی هر پدر و مادری است . تنها دو ساعت پیش از نیکی به فرودگاه رسیده بودم . همان جا در انتظارش نشستم و وقتی او را که حالا بزرگ شده بود و در اغوش گرفتم ، انگار از هوش رفتم . تا دقایقی حاضر نبودم او را از اغوشم رها کنم . با هم به هتل رفتیم و به مدت سه هفته روزهایی زیبا و پر از سرخوشی را گذراندیم . همه لحظات ان سه هفته همچون شهدی در رگهایم جاری است . روزها با هم به گردش و خرید میرفتیم و شبها در اغوشش میگرفتم و وقتی میخوابید ، مدتها چشم از او برنمیداشتم . او را می بوسیدم و می بوییدم و پیر و تعالیمی که دیده بودم ، نیمه شبها به مراقبه میپرداختم و میگفتم ، خداوندا به من ارمش بده تا انچه را نمیتوانم تغییر دهم ، بپذیرم . شجاعت بده تا انچه را میتوانم تغییر دهم ، تغییر دهم . عقل بده تا تفاوت این دو را تشخیص دهم . من و نیکی با هم قول و قرار هایی گذاشتیم ؛ به این ترتیب که او ، پس از گرفتن دیپلم ، به امریکا بیاید ، چون وقتی هجده ساله شد دیگر میتوانست خودش تصمیم بگیرد . او پدرش را هم خیلی دوست داشت و من نیز میخواستم که این طور باشد . مسعود پدر بدی هم نبود . به هر حال ، من بیش از سه هفته از کارم مرخصی نداشتم و به شروع مدرسه نیکی هم چیزی نمانده بود . باز هم با هم به فرودگاه امدیم ، در اغوش هم غرق شدیم ، اشک ریختیم ، از هم جدا و هر یک به وهواپیمایی سوار شدیم . نیکی در حدود سه ساعت بعد به تهران میرسید ؛ اما من ، در طی ساعتها پرواز طولانی ، وقت داشتم تا رخدادهای زندگی ام را مرور کنم ، به مراقبه بپردازم و درونم را ارام سازم و عشق را بر خشم ترجیح دهم ...
نوبر ساکت شد و باز چشمان زیبایش رابست و با انکه ما را مشتاق به ادامه شنیدم داستانش دید ، سکوت خود را ادامه داد. جاوید سه تارش را برداشت و مثل همیشه اهنگ ملایم و فرح بخشی را نواخت و من همراهش خواندم :
میخوام بدرم سینه محزونم را
تا که مهتاب کند ، نیمه شب تارم را
سینه ام گنج هزاران راز است
راز هر نیمه شب بی حاصل
راز هر عشق
غم بودن هر دل بر دل
میخواهم بشوم ، پاسخ هر خواسته ام
تا که خورشید کند پهنه ی سرمایم را
بدمم بر تن و جانم
هوس بودن و دیدنها را
بزنم دست به بی پروایی
بدهم گرمی اتشها را
میخواهم بروم
بگذارم که مرا دست نیارند
و در این سینه محزون
دگرم ، بذر نکارند
میخواهم اثری باشم
میخواهم که زنی باشم
یکه و ماندنی و بی پروا
همه جا منظره خورشیدم
همه جا خاطره مهتابم
بنوازد گذر عمرم را
بسراید نفس شعرم را .
جاوید ، پس از دکلمه من ، لحظاتی دیگر به نواختن ادامه داد.
نوبر چشمانش را گشود و به نشانه ی تشکر ، نگاهی به من انداخت . سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد : اری ، پس از رسیدن به امریکا ، سعی کردم با سرخوشی از دیدار دخترم و اذتی که در جانم نشسته بود ، به زندگی ادامه دهم . روز ها کا میکردم ، شبها مطالعه و تعطیلات اخر هفته را نزد استاد میرفتم .دوستانم به من اعتراض میکردند که چرا تفریح نمیکنم . انان نمیدانستند تفحص در درون و محضر استادی که همه زندگی اش سرشار از تفریح ذاتی بود ، برای من بهترین تفرج است . البته ، من هنوز جوان وبدم و بی تردید اگر جفتی داشتم که همراه و همفکرم بود ، خوشحالی و خوشبختی ام دو چندان میشد . دست کم در ان زمان این گونه تصور میکردم .
به همین دلیل ، به اصرار و پافشاری یکی از دوستانم ، حاضر شدم مردی به نام نادر را ملاقات کنم که او هم مثل من تنها بود و به وقل خودش ، دنبال جفت می گشت . به طور کلی ، انتخاب برای من مشکل بود ؛ زیرا شاید من زنی معمولی نبودم و از همسرم انتظار درک بالایی داشتم . در برخوردهای اولیه همدیگر ار پسندیدیم و من ، برای اولین بار ، احساس صرف را کنار گذاشتم و کمی هم منطقی برخورد کردم . او مردی بود تحصیلکرده و برخوردار از وضع مالی خوب و از نظر ظاهری هم ایرادی نداشت ؛ سرحال و خوش مشرب بود و نسبتا خوش قیافه . پس از سه ماه معاشرت ازدواج کردیم و خبر ان را ، با سیاست خاصی ، به نیکی اطلاع دادم که ناراحت نشود . در این فاصله مسعود هم ازدواج کرده بود و با انکه نیکی از زن مسعود اظهار رضایت میکرد ، دلم میخواست هر چه زودتر او را به امریکا بیاورم تا برای خودش مستقل زندگی کند . نادر که شهروند امریکا بود و به واسطه او من هم از این امتیاز برخوردار میشدم ، در تدارک و ارسال مدارک لازم برای ویزای نیکی کمک بسیار کرد . تا ماهها زندگی به نسبت ارامی داشتیم . نادر ابتدا درک بیشتری نشان میداد ؛ اما در همان زمان اوضاع اقتصادی امریکا دستخوش نوساناتی شد که بر اثر ان وضعیت مالی مردم رو به خرابی رفت ، به ویژه وضع ایرانیانی که با بهره پولشان زندگی میکردند و یا در کاری سرمایه گذاری کرده بودند . بیشتر ایارنیان هر چه در ایران داشتند فروخته و به امریکا اورده وبدند که هر اندازه هم زیاد بود ، در این قاره وسیع جهان چشمگیر نبود .
همه اریانیها و شاید بیشتر از بقیه ، نادر ، نگران و ناراحت بود . بعد ها دانستم او بی اندازه مادی است و تنها به پول فکر میکند . من همچنان کار میکردم و او که تنها به حساب بانکی خود اتکا داشت و حالا مغشوش شده بود ، از بی کاری و بی پولی مینالید و غر میزد و وقتی من شبها خسته و کوفته به خانه میامدم ، تازه با منفی بافیها و غر زدنهایش ازارم میداد . من که راه دستیابی به ارامش را فرا گرفته بودم ، به مدت یک ساعت به طبقه بالای خانه مان میرفتم و به مراقبه و تمرکز میپرداختم و رنجها را که مانند ابری به سویم میامد با دست کنار میزدم . اما از انجا که تا زندگی هست پستی و بلندی هم هست ، گاهی نادر بی اندازه کلافه ام میکرد ؛ چون مدام از پول حرف میزد و نگران وضع مالی اش بود . خداوندا ایا گرسنگان افریقا یا ملتهای فقیر و جنگ زده هم به همین اندازه نگران اند و ایا اصلا میدانند حساب بانکی چیست ؟
هر چه با او حرف میزدم و از ذهن و دورن و ماورا و خواست الهی می گفتم ، فایده ای نداشت . فقط خوشحال بودم از اینکه چند ساعتی را در بیرون از خانه میگذرانم و از عهده مخارج خودم بر میایم . ولی انگار او تازه از من توقع کمک داشت و با انکه میدانستم به من نیاز مالی ندارد ، با حرکات و گفتارش نشان میداد که مسئولیتی بیش از این ندارد و من باید در تامین مخارج هم سهیم باشم . اگر او نداشت حرفی نبود ؛ اما من به اندازه ای پول در میاوردم که خودم را بگردانم و گاهی برای دخترم هدیه ای بفرستم ......
برخلاف قرارمان ، به میان حرف نوبر پریدم و گفتم : مثل اینکه این بیت در مورد تو مصداق داشته :
از طعنه دشمنان مرا باکی نیست
مستوجب رحم دوستانم مکنید
با علامت سر حرفم را تایید کرد و گفت : معمولا ادم بیشترین توقع را از نزدیکان و دوستانش دارد و از غربیه ها دلشکسته نمیشود . باز هم به بن بست رسیده بودم و در این زندگی احساس دلسردی میکردم . با دخترم و خانواده ام در ایران از این ناراحتی حرفی نمیزدم و نمیخواستم انان را غصه دار کنم . یک روز که خسته از سر کار به خانه بازگشتم ، نادر که بیشتر اوقات بیکار وگویی ان روز جوشاورده بود ، به جای خسته نباشی گفتن و مهربانی کردن ، به بهانه اینکه فلان مدرک را کجا گذارده ای ، دعوا به راه انداخت و اشکم را در اورد . بهترین و قوی ترین اسلحه من در مقابل او این بود که به طبقه بالا رفتم و به مراقبه پرداختم و از خداوند تقاضای

صبر و قدرت بخشش کردم . در همین حال بودم که او با ضربه ای محکم در را باز کرد و گفت : کی میخواهی از این مزخرفها دست برداری ؟ اینها که نان و اب نشد . تو باید راهبه میشدی ؛ اما راه را عوضی امده ای . اینجا امریکاست و سرزمین عشق و حال است . او نمیدانست که بهترین عشق و حال من خلوت و مناجات من با خدا و سپاسگذاری از اوست و اینکه ازارام به هیچ کس نرسد .
ان شب دریافتم که ادامه زندگی با ادمی سطی نگر و بی محتوا مثل نادر بی فایده است . با انکه اجازه ی قضاوت نداشتم و نمیخواستم به رویداد های زندگی ام برچسب بزنم ، او کاری کرد که کاسه ی صبرم لبریز شود . در کمال ارامش به او گفتم بهتر است راهمان را از همدیگر جدا کنیم و او که مسئولیت پذیر و مثبت گرا نبود ، مخالفتی نکرد و بار دیگر وارد معرکه یجدایی شدم . با خودم فکر کردم تنها او مقصر نیست ، قسمت این بوده است و من بیش از او در انتخابم مقصرم و به قولی :
به دنیایی که مرداش عصا از کور میدزدند
من از خوش باوری انجا محبت جست و جو کردم
نکران و پریشان بودم و به حالش تاسف میخوردم . خیال میکرد با غرور و خودخواهی اش کوهها را میشکند و تا ابد زنده است . در حین رانندگی ، با صدای بلند خطاب به او میگفتم ک
ای انکه از عمر خود بی خبری
روز و شب در طلب سیم و زری
ثروتت در این عالم یک کفن است
انم معلوم نیست ببری یا نبری
ای کاش بود و میشنید و میفهمید ! اما ظرفیت درک او بیش از این نبود و من سعی کردم ، براساس تعالیمم ، او را ببخشم و رها کنم . در این مدت استاد مکزیکی ام کمک بزرگی برای من بود و با همه ی گرفتاریهایم ، فرصت ملاقات با او را هرگز از دست نمیدادم . سرانجام دادخواستمان را به دادگاه فرستادیم برای دو طلاق ایرانی و امریکایی که انجام گرفتن کار یک سال طول کشید . در این مدت من در خانه ی دوستم که م ن ونادر را به هم معرفی کرده بود و از این قضیه هم بسیار ناراحت و متاسف بود ، زندگی میکردم .
با همه نابسامانیها ، در دل ارامشی خاص داشتم و ان را از برکت مطالعات و تمرینهایم در زمینه ارامش ذهن و پذیرش زندگی به هر شکلی که هست میدانستم و ، به تصور خودم ، بر همین اساس بود که ناگهان خوشحالی عظیمی برایم پیش امد . مسعود تصمیم گرفته بود نیکی را برای رفتن به دانشگاه نزد من بفرستد . خداوندا ، اگر من کسی را از دست داده بودم ، عزیزتری را به دست می اوردم . هر روز و هر لحظه انتظاری شیرین میکشیدم تا انکه لحظه ی دیدار ما در فرودگاه واشینگتن فرا رسید . باز هم دقایقی در اغوش هم ماندیم و از خوشحالی گریستیم . نیکی را به خانه بردم و به او اطمینان دادم حال روحی ام خوب است و از این پس تنها در کنار او خواهم بود . نیکی را در دانشگاه نام نویسی کردم و او وارد مرحله ای تازه از زندگی اش شد . او دختری سختی کشیده بود که تحمل و بردباری را میشناخت . به رشته های هنری علاقه داشت وپس از گذراندن دوره ی زبان ، در رشته ی تئاتر و سینما به تحصیل پرداخت . با وجود جداییهای طولانی ، تفاهم دلچسبی با هم داشتبم و قدر و حضور یکدیگر را میدانستیم . مسعود گاهی برای نیکی دلار میفرستاد و با او در تماس بود . من هم ، مثل همیشه ، کار میکردم و کلاسهایی هم در زمینه امور معنوی تشکیل داده بودم که مورد استقبال بیشتر ایرانیها که همه به نوعی دچار مشکلات بودند ، قرار گرفت . در این میان ، تلویزیون واشنگتن از من خواست هفته ای دو روز اجری برنامه ای با عنوان ارامش ذهن را بر عهده بگیرم که ان هم با استقبال رو به رو شد . دو سال بدین منوال گذشت . نیکی دیگر حسابی جا افتاده و گاهی مجبور بود از طرف دانشگاه به شفر برود و دوستان فراوانی هم پیدا کرده بود . در این شرایط ، سپاسگزاری من به درگاه خدا چند برابر شده بود . شه ماه پیش برای دیدار مادرم ، وطنم ، دوستانم و بررسی اشاعه ی دانسته هایم و تماس با استادان ایرانی در این زمینه به ایران امدم. دریکی از جلسات با نازگل اشنا شدم و حالا هم در حضور شما هشتم و تا ده روز دیگر به امریکا باز میگردم .
اما اگر میخواهید بدانید من به واقع چه میکنم ، باید بگویم سحر گاه بیدار میشوم . با خودم میگویم که خواب بس است و روز از نو ، روزی از نو . به تماشای طلوع خورشید مینشینم ، نفسهای عمیق میکشم ، خدا را شکر میکنم و با خود میگویم : خداوندا ، مرا همین عزت بس که بنده ی توانمند تو هستم . خداوندا ، مرا همین عزت بس که تو خدای من هستی . خداوندا ، تو همان گونه ای که دوست دارم . مرا چنن قرار ده که تو دوست داری . و بعد برای همگان دعای دوستی و خیر میکنم . بخشش را پیشه میکنم و هر که را که باعث رنجم شده است میبخشم و رها میکنم تا خودم ازاد شوم و بعد به صدای نهر اب و گنجشگها گوش میسپارم . از دیدن گلی لذت میبرم . نعمات را شکر میگویم . ارتباط خود را با خودم ، با طبیعت و با دیگران بازنگری و پالایش میکنم ، تعهدم به خودم و دیگران را در عمل نشان میدهم . به دنبال چیزی نو و فکر نو هستم . شب از دیدن ستارگان لذت میبرم و به دنبال ستاره ای خاص میگردم و به ان خیره میشوم و نفس عمیق میکشم . هر شب به حساب خودم رسیدگی میکنم ، یک لیوان نوشیدنی گوارا و گرم برای خود درست میکنم ، در گوشه ای با حس لذت جنینی مینشینم و با شکر گزاری ان را جرعه جرعه مینوشم و به گرمی ان در مجرای دستگاه گوارشم توجه میکنم . شبها ، پیش از خواب ، همان طور که لباسم را سبک میکنم ، افکارم را هم سبک و راحت میکنم و با جملات تاکیدی مثبت و سازنده و تکرار ان ها به خوای میروم و می دانم که تاثیر ان بر ذهن و ضمیر ناخوداگاه بی پایان است و سراسر شب را میخوابم و صبحگاهان با فکری تازه از خواب بیدار میشوم و با خود میگویم روزی دیگر از راه رسید تا مرا به ژرفنای زندگی با حرکت و جوشش ببرد و زندگی میکنم ، بدون قید و شرط ، و دوستان خود را بیاد میاورم . میدانید دوستان من چه کسانی هستند ؟ اعتماد به نفس ، مهر و محبت، صفا و صداقت ، پاکی و ایمان ، صبر و شجاعات ، استقامت ، خنده و خوشرویی و خوش خلقی و ارامش و بخشش . اینها در واقع دوستان ما در خانه هستند و گاه ما سرگشته و گرد جهان میگردیم . و از دشمنانم میپرهیزم . دشمنان من اینها هستند : کینه ،عداوت ،رنجش ،بی عدالتی ،ظلم و ستم ،دروغ و غیبت ،ایراد گیری، نفرت و انزجار ،سرزنش و ملامت و خشم و انتظار برای انکه دیگری به مجازات اعمالش برسد که میدانم اینها فرسایش جسم و ورحم را به دنبال خواهد داشت . در سفر عمر توشه ی مهر و دوستی را غنیمت بدار و از هواب برخیز و این چند روزه را دریاب . نوبر همه ی این مسائل را در محضر استادش اموخته بود و به انها عمل میکرد . او تصمیم داشت از این پس بیشتر به ایران بیاید تا هم بیشتر با مادرش باشد و هم در ایارن کلاسهایش را دایر کند و تا انجا که از دستش برمیاید راه رسیدن به ارامش را به مردم بیاموزد . نوبر باز هم چشمانش را بسته بود و نفس عمیق میکشید . بقیه به طرز خاصی به او خیره شده بودند . یاربخت را از دور دیدم که با سینی به سوی ما می اید ، نمیدانستم برای مان چه می اورد و وقتی نزدیک و برای تعارف به ما خم شد ، چندیدن فنجان زیبا را دیدم که از ان بخار بلند میشد . طفلک یاربخت ، برای مان سوپ سبزی خوشمزه ای درست کرده و برای هر یک در فنجان بزرگی ریخته بود . پس از انکه فنجانهای سوپ را برداشتیم ، یاربخت رفت تا به داد منقل کباب برسد . خدا میداند خوردن سوپ داغ لذیذ ان روز ، ان هم در یز درختهای بید مجنون و در سرمایی دلچسب ، چه لذتی داشت ؛ به ویژه برای من که همیشه سوپ و اش ، دلخواه ترین غذایم بود .
نیم ساعت بعد همه به سوی منقل کباب رفتیم و از خوردن جوجه کباب و نان تازه و سبزی خوردن باغ رخوتی به جانمان نشست که به راحتی دو ساعت خواب بعد از ظهر را به همراه داشت . نمیدانم اگر جوان تر بودیم . باز هم بخواب بعد از ظهر نیاز داشتیم ؟ به هر حال ، در ان هوای پاییزی و محیطی صمیمانه ، خواب هم یکی از نعمتهایی بود که شکر داشت . وقتی بیدار شدیم و چای دلچسب بعد از ظهر را در اشپزخانه نوشیدیم ، احساس کردم همه منتظرند تا امروز عصر داشتان مرا بشنوند ؛ اما نمیدانستند که من چنین برنامه ای ندارم . وقتی سکوتی برقرار شد ، گفتم : دوستان ، امروز بعد از ظهر مثل هر روز نیست .
دلاام عجولانه گفت : یهنی چه ! همه ی ما را وادار به قصه گفتن کردی ، حالا خودت نمیخواهی بگویی ؟ این بی انصافی است .
خندیدم و گفتم : این طور نیست . یک روز دیگر به انتهای سفر یک هفته ای مان باقی است . من هم داستانم را خواهم گفت ؛ اما فردا صبح هم هوا بهتر است و روشن تر و هم اینکه ، برای عصر امروز برنامه ای داریم که مطمئنم خوشتان میاید .
همه کنجکاو شده بودند و همچون اذرخشی از مغزم گذشته بود . با نگاهی به واله و فرامرز گفتم : امروز عصر روزگار ما دست شما دو نفر است . میخواهم از شما خواهش کنم وظیفه ی مربی گری را بر عهده بگیرید و ما در مقابل شما به نرمشهای فرح بخش یوگا بپردازیم . همه ی ما ، کم و بیش ، قبلا ورزش یوگا را امتحان کرده و با خم و چم ان اشنا بودیم ؛ اما حالا فرصتی پیش امده بود که گروهی و در کنار هم با حال و هوایی شبیه به هم یوگا کنیم ، به ویژه که از موهبت تخصص چندین و چند ساله ی واله و فرامرز برخوردار بودیم . همه استقبال کردند . بلو و شلوار راحت سفیدی پوشیدیم و به سالن بازگشتیم . ژان نوار موسیقی ملایمی در مقابل من و نوبر و بهار و دلارام و مه رو در یک خط و در پشت ما ، ژان و جاوید و محمد در برابر ان دو قرار گرفتیم . ئاله و فرامرز به هم نگاهی انداختند و با اشاره توافق کردند اول فرامرز و بعد واله رهبری را بر عهده بگیرند . صدای مردانه و مطمئن فرامرز در گوشمان پیچید : بدنتان را کاملا رها کنید ، دستها را به حالت افتاده و ارام به پهلو نگهدارید ، نفس عمیق کشید و بر همه ی اعضای بدن خود تمرکز کنید . و بعد ، به مدت یک ساعت ، حرکات نرم و زیبای ورزش یوگا را ، طبق گفته های ارام و متین فرامرز ، انجام دادیم . هنوز کاملا به حال عادی بازنگشته بودبم که این بار صدای ظریف و زنانه و اگاهانه ی واله در گوشمان پیچید : حالا بر روی زمین بخوابید ، دستهایتان را در پهلویتان قرار دهید ، چشمانتان را ببندید ، نفس عمیق بکشید و به همه ی اعضای بدن خود توجه کنید ؛ به پاها ، انگشتان ، رانها ، شکم و حتی روده ها ، قفسه سینه ، گردن ، چشمها ، پیشانی و همه جای خود ، حالا .....
نیم ساعت دیگر به گفته های واله گوش سپردیم و هر چه گفت انجام دادیم . رخوت عجیبی در بدنمان نشست و حتی من که همیشه عجول بودم و دوست داشتم همه ی کار را با هم انجام دهم ، از ین رخوت و اهستگی و ارامش روح و جسم غرق در لذت و سرخوشی بودم . واله دراخر گفت : حالا چشمهایتان را باز کنید ، از زمین برخیزید ، باز هم نفس عمیق بکشید و خداوند را برای توانایی انجام دادن این حرکت سپاس بگویید . ژان اباژور ها را روشن کرد . همه به خود امدیم و داشتیم برای تعویض لباس میرفتیم که جاوید گفت : صدای باران را میشنوید ؟
ژان چند لحظه پنجره ی سالن را باز کرد و ما صدا و شکل باران را که مظهر دیگری از طبیعت بود ، شنیدیم و دیدیم . وقتی از اتاقهایمان بیرون امدیم ، یاربخت چای گرم را اماده کرده بود و ساعتی بعد هم سفره زیبا را بر روی زمین گسترد . مانند هرشب ، شام در فضایی ارام و دوستانه صرف کردیم و باز هم شمعدانها در اطراف و دیوان حافظ در وسط بود و جاوید سه تارش را در دست داشت . ان شب به راستی ارامش و زیبایی با هم یکی شده بود و صدای باران بر این زیبایی میافزود . یادم امد شعری دارم در وصف زیبایی شب . جاوید در میانه ی نوای سه تارش ، مرا به یاری طلبید :
میتوانستم اگر
به تمامی شب را
می کشاندم به رخ ساحره ها
که به جادویی شب
من ندیدم به خدا
نهبه تاریکی پیچیده ابر
نه به الماس خرا میده ماه
نه به نجوای دو عاشق
نهبه پیوند دو دوست
نه به متیگی هستی هست
می توانستم اگر:
به تمامی شب را
می نوشتم به همه ادمیان
میسرودم غزلی
میشدم واله و مست
میربودم دل کس
به تمامی ، شب من خاموش است
و به تنهایی ماه است و به تارکی ابر
و به سنگینی هر ساحل سرد
لیک با ولوله در موج خروشیده من
می در این جام ننوشیده من
میتوانستم اگر:
میگشودم همه درها
میرهاندم ، همه را
میزدم دست به پروایی
میشدم دشمن هر تنهایی
میسرودم غرلی :
به تمامی شب من بیدار است
میتوانستم اگر ؟!
مست میبودم و مست
می من یکرنگی
جام من ، چشم رقیب
دل من زنده به عشق
میخوراندم به همه
قدحی از می ناب
به زلالی و یکرنگی اب
و به فریاد من دیوانه
همه انها که به شب ، تنهایید
خودغزلخوان و گریزان
میسرودند که در پای فلک باید زیست
اه ، میتوانستم اگر
مینمودم دل دیوانه خویش
پای مهتاب فرو رفته در اب
تا بداند همه احوال خراب

سروده 69/2/10


چند لحظه بعد جاوید سازش را کنار گذاشت و یک فنجان چای گرم برداشت . بهار که شوخ طبعی اش گل کرده بود ، گفت : بچه ها داشتم فکر میکردم اگر کسی از بیرون بیاید و ما را ببیند ، تصور میکند ما یک مشت دیوانه ایم که دور هم جمع شده ایم و داریم میخوانیم و میرقصیم و قصه میگوییم و اینجا هم اسایشگاه روانی است و ژان هم مدیر ان است !
همه خندیدند و با شناختی که از طنز های بهار داشتیم ، نه تنها دلخور نشدیم ، بلکه انگار این مزاح را لازم داشتیم . من گفتم : اولا ، دیوانگی هم عالمی دارد و تازه ، دیوانه اصلی که من باشم ، هنوز قصه اش را نگفته و سوم اینکه ، دیوانه ها را فقط یک هفته نگه نمیدارند . فردا اخرین روز اقامت ما در این اسایشگاه است و من از حالا بغضم گرفته است . به شما و به این فضا عادت کرده ام و خاطر این چند روز را برای همیشه با خود نگاه خواهم داشت .
ادمهای عاطفی اصولا ذات عادت گرا دارند ، خیلی زود به همه چیز عادت میکنند و دل کندن برای شان دشوار است . به یاد قطعه ای افتادم که رابرت ***تون ان را نوشته است :
در تمامی روز های سالیان دراز
با تو خواهم بود
در جنگلهای سبز و ژرف
در کناره های ماسه ای دریا
و ان گاه که همه هنگامه رفتن از این زمین خاکی فرا رسد
در بهشت جاودان نیز
دست در دست من خواهی داشت .
باز هم بهار با همان لحن طنز الودش گفت : خان جان ، تو اگر میخواهی و اینجا را دوست داری و به ان عادت کرده ای ، همین جا بمام . درست است که ما حالمان در اینجا خوب است و خیلی هم خوش میگذرد ؛ ولی انگار ما را به سربازخانه اورده ای . صبح یک برنامه عصریک برنامه شب یک برنامه .تختمان را سروقت باید جمع کنیم ، به موقع بخوابیم و به موقع بلند شویم . با این سن و سال ، دست کم در خانه خودمان ازادیم که هر وقت هر کاری بخواهیم بکنیم . از میهمانی رفتن هم که خبری نیست ، فیلم و تلویزیون هم که تعطیل شده ، ماشین هم که نداریم ، پول هم که خرج نمیکنیم تا لذتش را ببریم . خدا را شکر پس فردا سر خانه و زندگی مان برمیگردیم ! و بعد خودش ، پیش از همه ، خندید و ادامه داد : به دل نگیرید ها ! من بدون شوخی هایم نمیتوانم زندگی کنم و حرفی که به مغزم می اید میگویم و همین هم به نوعی به من ارامش میدهد . بقیه و من هم خندیدیم و سر زندگی و روحیه ی شادش را تحسین کردیم .
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
به نظرم می رسید فال حافظ را فراموش کرده اند وامشب رت به من استراحت می دهد ؛اما مه رو با زیرکی و هشیاری گفت:(حالا ساکت باشید تا نازگل برایمان حافظ بگیرد!)
خنده ام گرفت. با همه تعالیم و خود شناسیها ،به ویژه اگر حافظ باشد.
باز هم نگاهی میان من و جاوید رد وبدل شد و او که می دانست باید چه کند،این بار گیتار را برداشت وبه جای اهنگی ایرانی، قطعه ای استانبولی نواخت که صدای ان در فضای ویلان ژان طنین انداز شد ومن ، با حمد و سوره و قسم به حافظ ، دیوانش را باز کردم که چنین امد:
روزگاریست که ما را نگران میداری
مخلصان را نه به وضع دگران میداری
گوشه چشم رضایی به منت باز نشد
این چنین عزت صاحب نظران میداری
ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران میداری
نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعره زنان جامه دران میداری
ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چشم سری عجب از بیخبران میداری
چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران میداری
گوهر جام جم از کان جهانی دگر است
تو تمنا ز گل کوزه گران میداری
پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی
طمع مهر و وفا زین پسران میداری
کیسه سیم و زرت پاک بباید پرداخت
این طمعها که تو از سیمبران میداری
گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن میداری
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهان گذران میداری
ادامه ی صدای گوش نواز گیتار جاوید ، تمرکز ما بر گفته های حافظ و چند نفس عمیق پایان بخش برنامه شبانه ما بود . ارام برخاستم ودر حالی که جسممان خسته ، اما روحمان ارام بود ،به اتاقهایمان رفتیم و همچنان که قطره های باران به شیشه می خورد، هر یک به زیر لحافمان خزیدیم.

فصل 11
صبح ان روز باران بند امده و نور ملایم خورشید بار دیگر تابیدن اغاز کرده بود . به قول بهار ، مقررات سربازخانه ای از سرگرفته شد . تختهایمان را جمع و جور کردیم و پس از استحمام و لباس پوشیدن ، برای صرف صبحانه اماده شدیم . وقتی به اشپزخانه رسیدیم ، اثری از صبحانه بر روی میز نبود . تعجب ما هنوز طولانی نشده بود که یاربخت ، خندان و سینی به دست ، از جلویمان رد شد و به سوی ایوان مشرف به ویلا رفت . به دنبالش رفتیم . او ابتکار به خرج داده و صبحانه را بر روی میزی مستطیل شکل و اراسته به یک رومیزی قرمز و دستمال سفره های سفید گلدان گلی در وسط گذارده بود . پس از باران دیشب ، هوا انقدر لطیف بود که لذت صرف صبحانه را دو چندان کرد . همه چیز ارام بخش و زیبا بود و انصافا یاربخت از هیچ تلاشی برای پذیرایی فرو گذار نکرده بود . چای و قهوه را در ظروف قدیمی روسی ریخته و ان روز صبح تخم مرغ های اب پز و نیمرو را به صبحانه اضافه کرده بود و لیوانها قیفی شکل اب پرتقال در کنار هر بشقاب به چشم میخورد ؛ گویی یاربخت میخواست خاطره روزهای اخر برای مان جاودان شود . قرار بود پیش از ظهر فردای ان روز به تهران و به خانه هایمان بازگردیم . سیگاریها ، سیگار پس از صبحانه را دود کردند و باز هم به دنبال ژان به راه افتادیم .
ان روز هیجان خاصی داشتم و قلبم به تپش افتاده بود . ان روز ، روز من بود ، روز افشا گری ،روز درددل ، روز یک گزارش دیگر از داستان زندگی ای دیگر و شاید هم رو ز تخلیه . همه نگاه ها به سوی من بود . ان روز بیش از هر روز راه پیمودیم و و قتی راهپیمایی طولانی شد ، نوبر از ژان پرسید : مگر میخواهی ما را به بیرون از باغ ببری؟ کجا میرویم؟ صبحانه مان هضم شد !
ژان خندید و گفت : راستش ، برای نازگل یک جای اختصاصی در نظر گرفته ام . صبر داشته باشید !
سرانجام به دری رسیدیم ؛ در چوبی فیروزه ای رنگی که کلونی قدیمی داشت و با قفل بزرگی محکم قفل شده بود . ژان از جیب شلوارش کلید را در اورد و در را باز کرد . گویی دری به بهشت باز شد . کمی پایین تر از سطح باغ رودی جریان داشت که بر اثر باران شب گذشته ، کمی هم به خروش امده بود . ان سوی رودخانه درختان جنگلی کیپ تا کیپ ایستاده بودند و این سوی رودخانه فضایی خالی و به شکل منحنی وجود داشت که قرار بود در انجا اتراق کنیم . چند لحظه پس از ما ، یاربخت در حالی که فرغونی را میراند . به سوی ما امد . در فرغون خوردنیها و همان زیلوی خوش نقش و خوشرنگ را گذاشته بود . زیلو را پهن کرد ، خوراکیها و فنجانهای چای را در وسط گذاشت و رفت تا کوسنها و فلاسک چای را هم بیاورد . خدای بزرگ ! لطافت هوا ، زیبایی رود و جنگل و علت حضور ما در انجا ، فضا را از همیشه زیباتر و عرفانی تر کرده بود . چهره نوبر از همه دیدنی تر بود . او همیشه طبیعت را میبلعید و لبخند بر لب و سر به اسمان مثل همیشه ، سپاس میگفت .
ان روز من لباسی بلند و کلوش تا روی زمین با استینهای بلند و گشاد به رنگ سبز روشن بر تن داشتم و شال حریری که بر روی سرم انداخته بودم ، به همان رنگ و کفشم کمی پاشنه دار و راحت بود . جاوید ، در طول راه ، سه تارش را بر دوش داشت و میدانست امروز کمی طولانی تر از روزهای دیگر و او هم پرکار تر از هر روز است . یاربخت ، برای هر یک از ما ، دو کوسن بزرگ اورد و همه چیز را مرتب کرد . همه در جای خود قرار گرفتیم و نوبر که نزدیک ترین جا به رودخانه را نتخاب کرده بود ، گفت : دوستان ، امروز اخرین روزی است که در اینجا هستیم . میبینید که از مواهب طبیعت برخورداریم . هنوز سلامتیم و قادر به شنیدن و دیدن و سخن گفتن این کم نیست ؛ روزگار با ما راه امده است ، ما هم با ان راه بیاییم . سختیها و مصایب هر یک از ما هم طبیعی است و در زندگی همه ادمها پیش میاید . به خود مهر بورزیم . خود و همه را ببخشاییم و از باقیمانده عمرمان لذت ببریم . روزهای قبل ما داستان زندگی مان را گفتیم ، امروز نازگل میگوید و فردا دیگران خواهند گفت . همه داستان دارند ، فقط نوع ان فرق میکند . برخود تمرکز کنیم ، نفس عمیق بکشیم و خود را برای شنیدن حرفهای نازگل اماده سازیم .
نمیدانم چرا ارامشم بهم خورده بود و من که ، به دلیل حرفه یا استعدادم ، همیشه در جمع سخنران بودم، ان روز اضطرابی عجیب داشتم . شاید تاثیر مرور گذشته و عبور از فراز و نشیبهایی بود که میخواستم بر زبان بیاورم . به یاد اوردم نخستین روزی که میخواستم پشت میز خطابه و میکروفون حرف بزنم ، دچار اضطراب شده بودم ؛ اما بعد ها به تسلط در این کار شهرت یافتم . ولی ان روز ، از به یاداوری گذشته ها ، دستهایم تقریبا میلرزید . خوشبحتانه خیلی زود بر خودم مسلط شدم با نگاهی به اسمان و رودی که در زیر پایمان جریان داشت ، و با نگاهی به همه دوستانم که به من خیره بودند و سراپاگوش ، گفتم: من در سحرگاهان یک روز گرم تابستانی به دنیا امدم . اولین فرزند پدر و مادرم بودم و پس از من سه خواهر و یک برادر . البته برادرم دوقلو بود که قل دیگرش نماند . پدر و مادرم ، با وجود ازدواج به روش سنتی ، عاشق هم بودند . پدرم خوش قیافه ، خوش رو و مثبت گرا و مادرم زیبا و ارام و سر به زیر و سرگرم بچه ها و امور خانه بود . همیشه دختری حساس و کمی خجالتی ، بودم . از حیوانات میترسیدم و از همان کودکی عشق به زندگی و شور حیات در سلولهایم جریان داشت و دیدن هر سبزه زار و طبیعتی سرمستم میکرد .
هفت ساله بودم که مادرم برایم روپوش و یقه و روبان دوخت و پدرم دستم را به دست گرفت و مرا به مدرسه برد و وقتی خواست از من جدا شود ، گریه ام گرفت و نمیخواستم برود . پدرم که هنوز هم معتقدم بی الایش ترین و مهربان ترین ادم روی زمین بود ، مرا با دختری که ارام در گوشه ای ایستاده بود اشنا کرد . اسمش نسرین بود و صورتی زیبا داشت . وقتی زنگ خورد و من و نسرین ، دست در دست هم ، در صف قرار گرفتیم ، خیال پدرم راحت شد و رفت و من ، مثل هر بچه دیگری ، با گذشت زمان ، به تنها ماندن و مدرسه رفتن و دوری و سختی و خلاصه همه چیز اشنا شدم و خو گرفتم .
زندگی خانوادگی ما ارام و معمولی بود . مادربزرگ و پدربزرگ و عمو و عمه ام در کنار ما دلپذیر بود و با مدیریت صحیح پدرم بر ما و خانواده اش ، اتفاق ناگواری رخ نمیداد . در نه سالگی به کلاس سوم دبستان رفتم . روزی که درس انشا داشتیم ، معلممان ، خانم شهروائی ، گفت بچه ها راجع به عید نوروز انشا بنویسید . قلم را برداشتم و هنوز به دفنرم نرسانده ، از درون من دستش را بیرون اورد ، قلکم را گرفت و سه صفحه کامل را به شعر نوشت ؛ ان هم بدون خط خوردگی و بدون مکث . گیج و حیران بودم که این اشعار از کجا امد ؟ بیش از پنج دقیقه طول نکشید که انشایم را به معلمم تحویل دادم . خیره نگاهم کرد و گفت : مگر نگفتم انشا بنویسید ؟ چرا شعر نوشتی ؟ تازه ، ان را از کجا اورده ای یا از روی چه کتابی کپی کرده ای ؟
و من هنوز دختری کم رو و خجالتی بودم ، بغض کردم و گفتم : به خدا نمیدانم ! من انشایم را این طوری نوشتم .
خانم معلم یکبار دیگر به دفترم خیره شد و زیر لب زمزمه کرد :
عید نوروز است و روز شادی
مرده ده میکنند ابادی .....
باز به من خیره شد و گفت : قسم بخور که خودت اینها را نوشتی ! و و قتی از صداقت کودکان ام مطمئن شد ، گویی تازه مرا کشف کرده باشد ، دستی بر سرم کشید و یک نسخه از انشایم را نوشت و با خود به خانه برد . اری ، ان روز اتفاق الهی در من افتاد ، الهامی الهی و نیرویی فراحسی که اگر چه چشمه کوچکی بود ، تا به امروز نخشکیده و دوای دردهایم شده است . به راستی سالهای عمرمان چه زود میگذرند و ما غافلیم و زمانی که به خود میاییم ، کمی دیر است . در دبیرستان رشته ادبی را انتخاب کردم و انشاهایم همیشه بهترین نمره را میگرفت و همان خانم معلم را که حساسیت درونم را درک کرده بود ، همواره تشویقم میکرد . او ، گاهی اوقا ، مرا که دختری ظریف و ریز نقش بودم ، به کلاسهای بالاتر میبرد و حتی گاهی چهارپایه ای به زیر پایم میگذاشتند که بر همه مسلط باشم و می گفت : خوب گوش کنید ، هم انشا نوشتن و هم انشا خواندن را از او یاد بگیرید !و خوب به خاطر دارم روزی را که در حیاط مدرسه و در میان چند صد نفر و پشت میکروفون شعر (هذیان یک مسلول) اثر کارو ، شاعر معاصر ایرانی ، را دکلمه کردم و تاثیرش را بر انها هرگز فراموش نمیکنم . تا پایان دبیرستان ، دفترچه شعرهای من پر شده بود و خانم شهروائی گاهی انها را اصلاح و برای بهتر سرودن توصیه هایی میکرد . یادش بخیر !
سیزده سالم بود که پدرم از طرف اداره ای که در ان کار میکرد ماموریت یافت به خطه سرسبز شمال برود و سرپرستی کارخانه های چای را بر عهده بگیرد ؛ البته شش ماه از سال . و ما هم سه ماه تعطیلات تابستانی مدرسه را به شمال میرفتیم . پدرم ، برای اقامت ما در لاهیجان ، خانه ای در میان باغ بزرگ چایکاری شده اجاره کرده بود که به زیبایی رویا میمانست . هر روز دخترکها و زنهای شمالی به باغ میامدند تا برگ چای بچینند و در سبدهایشان بریزند و در ازای دستمزدی ناچیز انها را به کارخانه های چای تحویل دهند . روز ی به میانشان رفتم ، و دلم خواست به انان کمک کنم . خیلی زود چیدن برگ چای را یاد گرفتم و هر روز چند سبد میچیدم و تحویلشان میدادم و از این کار لذت میبردم .
همزمان با ما خانواده دیگری هم این ماموریت را داشتند . اقای هادوی ، مقامی بالاتر از پدرم داشت و همراه همسر و دختر و دو پسرش به شمال امده بود و ما با هم معاشرت داشتیم . روزی ، در حالی که در باغ برگ چای میچیدم ، شعری به مغزم خطور کرد . میخواستم به داخل ویلا بروم و کاغذ و مواد بیاورم که بهنام ، پسر بزرگ اقای هادوی ، در چوبی کوتاه باغ را باز کرد و به درون امد . با دیدن او ، باز هم اتفاقی در من افتاد و باز هم رگهایم به جوش امد و احساس خاصی ، همچون نسیم ، به درونم راه یافت . هزار رنگ و هزار حال شدم تا سرانجام دانستم عشق به سراغم امده است . هنوز عشق را نمیشناختم ؛ اما انگار زمینه اش به شکلی غریزی و طبیعی در من ایجاد شده بود .
در ان زمان روابط دختر و پسر محدودیتهای ویژه ای داشت و اصولا جوانها محجوب تر بودند . بر این اساس ، این راز ، با همه تنشها ، لذتها و غمهایش ، سالها در دلم ماند و ما هرگز سهنی از علاقه به یکدیگر بر زبان نیاوردیم . چند سال بعد ، وقتی بهنام برای تحصیلات دانشگاهی قصد رفتن به امریکا را داشت و در خانه شان مهمانی داده بود ، من تنها به چمدانهای او خیره بودم و اشکهایم را فرو می خوردم و پس از رفتنش هم رنجهایم در شعرهایم منعکس میشد و دلم پر از درد جدایی بود . به هم نامه مینوشتیم؛ اما معمولی و دوستانه و باز هم هرگز از احساسمان به یکدیگر چیزی نمیگفتیم ! بهنام در یکی از دانشگاههای معتبر امریکا به خوبی درس میخواند و موفق بود و به نظر میرسید خیال بازگشتن ندارد ، و هر گز هم نیامد .
به هر حال ، دوره دبیرستان تمام شد و من دیپلم گرفتم . دوست داشتم برای ادمه تحصیل به انگلیس بروم ، اما پدرم مخالف بود و اروز داشت من در دانشگاه تهران قبول شوم و همین جا بمانم . به یاد دارم روز کنکور به عمد پرسشهایم را درست ننشوتم تا قبول نشوم و به لندن بروم ، اما از انجا که در مقابل تقدیر و حکمت خداوند اختیاری از خود نداریم ، از میان چند هزار نفر ، جزو سه هزار نفر اول قبول شدم و در میان خوشحالی پدر و خانواده و خویشانم به دانشگاه راه یافتم . رشته روزنامه نگاری را انتخاب کردم و در ایران ماندنی شدم .
سال اول دانشکده اغاز شد و من دوستان خوبی بر روی نیمکتهای دانشگاه پیدا کردم که هنوز هم برایم مانده اند . به راستی دوستیهایی که در سنین پایین شکل میگیرد خالص تر و ناب تر است . اواخر سال اول دانشکده بود که خواهر بهنام برای تولدش جشنی گرفت و من و خواهرم را هم دعوت کرد ؛ چون خانواده های ما با هم معاشرت داشتند . پدرم من و خواهرم را به منزل انان رساند و بر گشت . ان شب سرنوشت من رقم خورد ، عوض شد و همه چیز را ، تا به امروز ، تحت الشعاع قرار داد . در میهمانی پسر جوان بیست و شش ساله ای همراه دو خواهرش شرکت
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
داشت که از دوستان مینا خواهر بهنام بود . جهان ، پسری خوش قیافه بود و محجوب به نظر میرسید . در رشته مهندسی ساختمان از المان فارالتحصیل شده و ان روز ها برای مراسم فوت پدرش و بررسی وضع مادر و دو خواهرش به ایران امده بود . او همان شب به من اظهار تمایل کرد و از فردای ان روز مصرانه تماس میگرفت و ما گاهی یکدیگر را میدیدم.در ان زمان من نزدیک هجده سال داشتم و کوچکترین شاگرد دانشگاه بودم . پدرم میل داشت هر چه زودتر ازدواج کنم و میترسید پسرهای دانشگاه به من اسیب برسانند . طفلک نمیدانست اسیب بزرگ تر در حال وارد امدن از جای دیگر است . به هر حال ، جهان کم کم علاقه مرا به خود جلب کرد و من که در ان زمان خواستگاری داشتم که از او خوشم نمی امد و از تمایل پدرم برای ازدواج اگاه بودم ، چهان را پذیرفتم . همیشه از این شگفت زده بودم که چرا باید در خانه بهنام ، اولین احساس عمیق زندگی ام ، با جهان اشنا شوم . اما مگر این رخداد های گریز ناپذیر زندگی به اراده ماست ؟ و مگر نه اینکه ما ، در مقابل برخورد امواج ماورایی و کهکشانی ،ضعیف ترین ذره ایم ؟ !
جهان به ظاهر ایرادی نداشت ؛ تحصیلکرده ، خوش قیافه ،جوان و در اول راه زندگی بود . فقط پولی در بساط نداشت و من و پدرم که هر دو مثل هم فکر میکردیم، معتقد بودیم در عوض ، او اینده دارد و شعور و انسانیت از پول مهم تر است . دیگر نمیدانستمیم پول که نیست ،اگر انسانیت هم نباشد ،روزگار خوشی هم نیست . در کم تر از سه ماه نامزد شدیم و جهان در یکی از دفاتر مهندسی مشغول کار شد و از طرف همان شرکت به شهرستان رفت تا بر اجرای طرح ساختمانی نظارت کند و من هم به درس دانشکده سرگرم بودم . دو ماه بعد ، بدون تشریفات ، جواهرات و تجملات در خانه پدرم عقد کردیم و قرار شد بعدا جشن عروسی بگیریم . من و جهان بیشتر وقتها از هم دور بودیم . من در تهران به سر میبردم و او در شهرستان بود و همین امر باعث شد شناخت کاملی از هم نداشته باشیم . من خانواده او را دوست داشتم و همیشه با انها در تماس بودم . به روز جشن عروسی نزدیک میشدیم که جهان به تهران امد و بدون اینکه برای تدارک مقدمات عروسی مسئولیتی را بپذیرد ،گفت : نازگل ،من اصلا به ایران امده ام تا با خانواده ام باشم . از این رو ، ما باید با خانواده ام در یک جا زندگی کنیم .
با انکه خیلی جوان بودم و تجربه ای نداشتم ، مخالفت کردم و گفتم ، به نظر میاید اگر با هم زندگی کنیم احترام و علاقه مان خدشه دار میشود . اما او ، یکدنده و لجباز ، پای حرف خود ایستاد و گفت : تنها در این صورت میتوانیم با هم زندگی کنیم !
دیگر زن و شوهر بودیم و من از مادرم یاد گرفته بودم تابع مَردَم باشم و سرکشی نکنم .به ناچار پذیرفتم . اپارتمانی اجاره کردیم و من ، مادر شوهر و دو خواهر شوهرم وجهان به زیر سقفی رفتیم که مدتی کوتاه پناهمان شد . بلافاصله پس از عروسی حامله شدم ، در حالی که سال دوم دانشگاه بودم . پدرمم جهاز کاملی برایم تهیه کرد که به خانه دسته جمعی بردم . راستی ، این را هم بگویم که من از بچگی استقلال طلب بودم و همیشه در خانه پدرم اتاقی مجزا داشتم و وسایلم را با نظم و ترتیب نگاه میداشتم و بیشترین علاقه ام به لباسها و کتابهایم بود . اما در وضعیت جدید ، استقلالم را از دست داده بودم . برای لباسها و کتابهایم جای زیادی نداشتم و از شوهرم که حالا عاشقش بودم ، سهم کمی داشتم و در واقع ، هیچ زمانی با هم تنها نبودیم . جهان حالا دیگر به تهران امده بود و من ، با شوق فراوان ، در انتظار تولد فرزندم بودم . اام جهان شوقی نداشت و از خبرحاملگی ام اصلا خوشحال نشد و هدیه ای هم برایم نخرید.
اختلافهای فرهنگی من و خانواده او رفته رفته اشکار شد و انها که اذری بودند . معیارهایی داشتند که من نه هرگز شنیده بودم و نه دیده بودم .هر روز مسئله ای باغث ازارم میشد و جهان نیز همیشه جانب انها را میگرفت و به ناراحتی من اهمیتی نمیداد. ماه پنجم حاملگی ام را میگذراندم که در پی اختلاف هایی خسته و پریشان به خانه پدرم رفتم و از جهان خواستم خانه مستقلی بگیرد و وقتی دیدم این مسئولیت را نمیپذیرد ، به تنهایی دست به اقدام زدم ؛ اپاتمانی نزدیک دانشگاه را پسندیدم و به کمک پدرم اجاره کردم . زمانی که برای نتیجه نیمی از جهازم را به من ندادند .پدرم مرابه سکوت دعوت کرد و گفت : نگران نباش ، دوباره همه چیز برایت میخرم !
به هر حال ، به اپاتمان کوچک و جدیدمان نقل و مکان کردیم و از فردای ان روز لجبازیهای جهان شروع شد . او هر روز صبح زود از خانه میرفت و اخر شب بازمیگشت و بدون هیچ ابراز محبتی به من ، میخوابید . فرزندم هر روز در شکمم بزرگ تر و بزرگ تر میشد و من که روز ها و لحظه هایم را باید با ارامش سپری میکردم ، به عکس روزگار حملگی پر دردسر و پراضطرابی داشتم . جهان بعضی شبها به تنهایی و یا همراه خانواده اش بیرون میرفت و بهخ خیال خودش ، مرا تنبیه میکرد که چرا او را از خانواده اش جدا کرده ام . او حتی یک بار هم با من نزد پزشک زنان نیامد و هیچ گونه همراهی ام نکرد . در ماه نهم حاملگی ، احساس درد که پیش از موعد تعیین شده به وسیله پزشک بود ، مرا به بیماستان کشاندند . دخترم ، پارمیس ، در نیمه شب ماه اخر تابستان پای به عرصه هستی گذارد و من ، پیش از بیست سالگی مادر شدم ، بی انکه محبت شوهر ، یعنی پدر فرزندم را ، حس کنم . پس از چند روز به خانه امدم . پدر و مادرم همه وسایل بچه را خریده بودند و اتاق زیبایی اماده شده بود . اما برای جهان هیچ چیز اهمیت نداشت و یا دست کم این گونه وانمود میکرد .
سال سوم دانشکده را در حالی شروع کردم که فرزند داشتم و برای اینکه مادرم کمکم باشد ، خاغنه را عوض کردیم و به نزدیک مادرم رفتیم . باز هم ، بدون هیچ کمکی از جانب جهان ، همه کار ها را من و خانواده ام انجام دادیم و دم بر نیاوردیم . جهان در مورد مسائل مالی هم احساس مسئولیت نداشت و کم ترین حق را برای من و دخترم قایل بود . با هر سختی بود ، سال سوم و چهارم دانشکده را به پایان رساندم و لیسانس گرفتم . شبها در یک دستم کتاب بود و در دست دیگرم دختر کوچکم ؛ در حالی که دلخوش هم نداشتم . هر روز که میگذشت رفتار و خلق و خوی جهان بیشتر عذابم میداد و دلم را میشکست . او به هر کس که میسرید توجه نشان میداد ، جز به من و پس از من به دخترش . یک سال پس از گرفتن لیسانس ، تصمیم گرفتم حال که او از نظر مادی و معنوی به ما نمی رسد ، به سرکار بروم . در دوران دانشکده ، به توصیه استادم ، به مدت سه ماه کار خبرنگاری در روزنامه ای را به عهده گرفته و به دلیل قلم خوبی که داشتم موفق بودم . اما از انجا که کارم به دادگستری و دادگاههای جنحه و جنایی مربوط میشد و خبر ها همه درباره قتل و غارت بود و با روحیه حساس و دل دردمند من جور در نمیامد ، ان را رها کردم و این بار مجبور بودم کار کنم ؛ زیرا جهان تنها به فکر خودش و خانواده اش بود و من و فرزندش را نادیده میگرفت . مدارکم را برداشتم ، دخترم را به مادرم سپردم و در جست و جوی کار به راه افتادم . گشتم و گشتم تا عاقبت از رادیو تلویزیون سردراوردم . یکی از دوستان پدرم در بخش خبرگزاری تلویزیون کار میکرد . ان روز من برای دیدار او رفته بودم ؛ اما مرا به اشتباه به اتاق دیگری راهنمایی کردند و من مدتها در انتظار امدن دوست پدرم نستم . البته فرد دیگری امد که نام دیگری داشت ؛ او ریئس بخش خبر بود و به اعتقاد من تصادفی خبر بود . اقای فراز ، با خواندن پرسشنامه و سوالاتی که از من کرد ، همان روز مرا به اتاق هیئت تحریریه خبر بر د وبه دست سردبیر سپرد و در واقع من همان روز استخدام شدم . در شروع کار ، خبرهای اسیای جنوب شرقی را به من سپردند و جالب توجه اینکه ، ان زمان جنگ خانمان سوز ویتنام در اوج بحرانش بود و من باید هر روز از صدها ویرانی و کشته و زخمی خبر میدادم و خبرهای رسیده را به دقت مینوشتم . علاقه ام به کارم در حدی بود که نقشه ویتنام را به طور کامل بررسی کرده و یاد گرفته بودم ، به طوری که حتی رودخانه ها و شهرهای کوچکش را هم می شناختم و سردبیر از کارم بسیار راضی بود .
در محیط کار موفق و راضی بودم ؛ اما همین که به خانه برمیگشتم ، مسئولیت سگین خانه داری و بچه داری را به عهده داشتم . اختلافهایم با جهان دلم را میفشرد و گاهی دختر کوچکم شاهد جر و بحث ها و دعواهای مادر خانه بود . مادرم، بیشتر اوقات ، پارمیس را نزد خود نگه میداشت تا من به کارهای دیگرم برسم . انها میدانستند زندگی زناشویی ارامی ندارم و غصه میخودند؛ به ویژه پدرم که مرا تشویق به ازدواج کرده بود . اما ، برخلاف زندگی داخلی ، در کارم موفق بودم . همیشه اراسته به سر کار میرفتم و حواسم به کارم بود. حقوق چندانی نمیگرفتم ؛ اما مثل بقیه بود و جای شکایت نداشت و با همین حقوق مخارج خودم و دخترم را تامین میکردم . سه ماه پس از استخدامم ، در روز هفدهم دی ماه که در ان زمان روز ازادی زن نامگذاری شده بود ، نطق خواهر شاه به این مناسبت ، روی تلکس امد که باید یکی از گوینده ها ان را میخواند . گویندگی در رادیو با تلویزیون شرایط خاصی داشت و هر کسی قادر به این کار نبود و باید امتحان میداد . یکی از گوینده ها ی مرد به شوخی به رئیس خبر گفت : قربان ، اخر این درست نیست که من با صدای مردانه نطق یک زن را بخوانم !
اقای فراز گفت : اخر در حال حاضر ما کسی را اماده برای این کار نداریم . تو چه کسی را پیشنهاد میکنی ؟
و او ، بدون تامل ، نام مرا برد .من که سرم روی نوشتن خبرهای ویتنام پایین بود ، یکه خوردم و فکر کردم چرا او تصور میکند که من میتوانم از عهده این کار سخت برایم ؟ و البته خودم در دل میدانستم که میتوانم و از بچگی این استعداد در من بود . اقای فراز گفت : بسیار خب ، به استودیو بروید و به صورت امتحانی برنامه را ضبط کنید .
وقتی به استودیو میرفتیم ، تپشهای قلبم را میشنیدم ؛ اما اعتماد به نفس داشتم و میدانستم مشکل خاصی نخواهم داشت . اقای گوینده ، متنی هفت صفحه ای را به دستم داد . نگاهی به ان انداختم و صدابردار گفت، هر وقت چراغ قرمز داخل استودیو روشن شد و من علامت دادم ، شروع کنید و من که همیشه به این کار عشق میورزیدم ، با روشن شدن چراغ ، مطلب را شروع کردم و بدون غلط و تپق زدن ، هفت صفحه را روان و صحیح خواندم. گوینده مرد که دهانش بازمانده بود ، به من گفت : ایا راست میگویید که قبلا گوینده نبوده اید ؟ چطور ممکن است ؟ شما حتی از اصول گویندگی هم کاملا اطلاع دارید ! و من به یاد اوردم که در مدرسه در انشا خواندن الگو بودم ؛ حتی برای کلاسهای بالاتر و در دکلمه کردن سرمشقی بودم برای دوستداران ادبیات . وقتی به اتاق تحریریه خبر رسیدیم و رئیس خبر نوار ضبط شده را گوش کرد ، با تعجب نگاهی به من اناخت و گفت : شما باید به همین زودیها خبرها را هم بخوانید .
خبر ، در همه جای دنیا ، زنده پخش میشود و خبر خواندن پشت میکروفونی که میلیونها نفر در همان زمان به ان گوش میدهند ، کار اسانی نبود . وقتی این موضوع را در خانه مطرح کردم ، پدرم خوشحال شد و تبریک گفت ؛ اما جهان ، مثل همیشه ، به تمسخر پرداخت . هرچند مخالفتی نکرد ، به جای تشویق ، تحقیرم میکرد . چند روز بعد ، من که هنوز خیلی جوان بودم و بیست و دو سال بیشتر نداشتم ، به عنوان گوینده خبر مشروح به پای میکروفون رفتم و چون تخصصم در خبرهای ویتنام بود ، در همان قسمت خبر ها را به اگاهی مردم میرساندم و خبرهای داخلی و مملکتی را اقایان میخواندند. همه میدانند این کار حواس جمع ، تمرکز فراوان و تسلط همراه با ارامش میخواهد و من که از این ارامش خیال در خانه بی بهره بودم و مسئولیت نگهداری همه جانبه دختر کوچکم تنها به عهده من و خانواده ام بود ، زیر فشار قرار داشتم و گاهی پس از خواندن خبر ، قلبم درد میگرفت .
جهان ، با خوخواهیها و لجبازیهایش ، همچنان عذابم میداد خانواده اش هم با من قهر کرده بودند که چرا خانه ام را مستقل کرده ام و سرانجام روزی ، پس از مشاجره ای که البته از جانب من همیشه رعایت احترام میشد ، و طبق عادت خانوادگی ، دردها و اعتراض هایم را هم با احترام میگفتم ، جهان پیشنهاد طلاق داد . این اولین و بزرگ ترین و وحشتناک ترین ضربه زندگی ام بود . در خانواده و میان اقوام ما طلاقی صورت نگرفته بود ؛ ولی گویا حالا قرار بود من سردمدار این فاجعه باشم ! لجبازی بارزترین ویژگی اخلاقی جهان بود و هر چه من بیشتر از اقدام به طلاق طفره میرفتم ، او پافشاری میکرد . روزها با فکر و خیال ناراحت پشت میکروفون میرفتم و گاهی ارزو میکردم ای کاش من هم مثل سربازی امریکایی و یا ویتنامی ، در انفجاری یا حمله ای میمردم و این ننگ را نمیدیدم .
سرانجام شبی که پارمیس داشت با عروسکهایش بازی میکرد و من هم سرگرم اشپزی بودم ، جهان به خانه امد و در اشپزخانه ورقه درخواست طلاق را نشانم داد و گفت من اقدام کرده ام و تو هم باید امضا کنی . قاشق از دستم افتاد ، سرم گیج رفت و اشکهایم بی اختیار سرازیر شد . اما او ، بی اعتنا به من و دخترمان ، روزنامه را برداشت و در پای تلویزیون مشغول خواندن شد . نمیدانستم در درونش چه میگذرد ؟ در بیرون از خانه وضعش چگونه است و یا خانواده اش با چه دست اویزی او را تحریک میکنند ؟ زیرا پس از انکه من خانه ام را از مادر و خواهرهایش جدا کرده بودم ، او هر روز ظهر به خانه مادرش میرفت و حتی روز جمعه هم . برای لجبازی با من ، ناهار را با انها میخورد و در واقع ، با ما زندگی نمیکرد . من شوهر و فرزند و زندگی ام را دوست داشتم و با انکه در محل کارم مورد توجه بودم و همه از من به عنوان زنی زیبا و اراسته و خوش یان یاد میکردند ، دلم نمیخواست زندگی ام را از دست بدهم و جهان را از همه مردان خش قیافه تر و برازنده تر میدانستم . اما متاسفانه او ، با اخلاق و کردارش ،روزگارم را تلخ کرده بود . راستی ، وقتی به گذشته فکر میکنم ، از حماقتها ، خامیها و غرورهای نابجا خنده ام میگیرد ؛ خنده ای که نه از روی شادی بلکه از روی درد است .
چند روز بعد ، بدون اطلاع خانواده ام ورقه را امضا کردم و او به تنهایی ان را برد و روز طلاق را تعیین کرد و یک ماه بعد هر دو سند تلخ طلاق را ،بدون دخالت هیچ کس ، در محضر امضا کردیم . او یک شب وسایلش را جمع کرد و بدون خداحافظی از من و بدون در اغوش گرفتن فرزندش ، در را به هم زد و رفت و من ، در بیست و سه سالگی ، با فرزندی بی گناه و تنهایی و خانه ای بی سرپرست و کاری پر مسئولیت ماندم و در گرابی از غم غوطه ور شدم . ان شب به یاد اوردم جهان همیشه اشعار مرا مسخره میکرد و انها را مشتی اراجیف و مزخرفات میدانست و یک بار که برای سالگرد ازدواجمان شعری با عنوان بی وجودت چگونه توانم زیست ؟ را سروده بودم ، مرا به باد تمسخر گرفته و گفته بود : باز هم ارجیف بافتی / خداوندا چرا انسانها نمیدانند گاهی با دست خودشان بدبختی را برای خود رقم میزنند؟!
جهان رفت و من پس از مدتی ، با دخترکوچکم و اسباب و اثاثم به خانه پدرم بازگشتم و در همان اتاقی که مشرف به ایوان بزرگ و اتاق قبلی من بود ، جای گرفتم . دل پدرم انچنان شکست که زخم ان دیگر هرگز التیام پیدا نکرد . دیگر از خنده ها و شوخیها و خوش مشربیهایش خبری نبود و مادرم نیز ، با خشم و دلشکستگی ، همچنان زحمت نگهداری از دخترم را میکشید و مثل بچه های خودش ، بلکه هم بیشتر ، به او میرسید . خواهرها و برادرم در نوجوانی با مسئله ای تلخ روبه ور شده بودند و از همان جا تخم خشم و بدبینی در وجودشان کاشته شد . در این میان ، تنها چیزی که مرا سرپا نگه میداشت ، موفقیت در کارم بود . من هنوز جهان را دوست داشتم و بارها در استودیو ، هنگام خواندن خبر ، اشکهایم کاغذهای خبر را خیس کرده بود . صدابردار شگفت زده و متاسف نگاهم میکرد و از اینکه یا وجود اشک و بغض میتوانستم کلمات خبرها را درست ادا کنم و با شنوندگان ارتباط برقرار سازم ، در حیرت بود . رئیس خبر از کارم رضایت داشت و گاهی ، مثل معلم ادبیات زمان مدرسه ، مرا به رخ بقیه همکارانم میکشید که من نه تنها خوشحال نمی شدم ، بلکه او را از این کار باز میداشتم .
در روزهای تلخ جدایی ، بیش از همیشه شعر میسرودم که البته بیشتر حاکی از درد و رنج بود . روزی از تهیه کننده رادیو خواهش کردم چند موسیقی ، یا به اصطلاح فنی ، چند افکت برایم انتخاب کند تا من اشعارم را در استودیو بخوانم و او همراه با موسیقی برایم ضبط کند. تهیه کننده که مردی جوان و با استعداد بود ، موسیقی مناسب و زیبایی انتخاب کرد . وقتی در حال ضبط بودیم ، رئیس خبر ناگهان به اتاق فرمان امد و از اینکه مرا در حال شعر خواندن دید ، بسیار تعجب کرد . او بعد ها به من گفت ک هرگز تصور نمیکردم کسی که خبرها ی جنگ ویتنام را مینویسد و ان طور خشن خبر میخواند میتواند شاعر هم باشد .
در نهایت تحسین و تشویقم کرد و با نگاهی به بالای اولین صفحه ، این جمله مرا زمزمه گونه بر لب اورد : هر زمان هر انچه خواستم ، زمانی بدست اوردم که دیگر نمیخواستم .
روزهای سختی بود . به تعطیلات عید نزدیک شدیم . در ان زمان یکی از خواهرهایم در انگلیس درس میخواند . پدرم ، برای اینکه به من روحیه ببخشد ، پیشنهاد کرد برای تعطیلات نزد خواهرم بروم . البته در سازمان ما تعطیلات معنی نداشت ؛ یعنی اخبار در هیچ جای دنیا تعطیل بردار نیست ؛ فقط میتوانستم مرخصی بگیرم که گرفتم . در حالی که دختر کوچکم در اغوشم وبد ، پدرم ما را به فرودگاه برد. دخترم ان قدر به خانواده ام وابسته بود که نمیخواست با من بیاید و مرتب اغوشش را به روی مادر و پدرم باز میکرد که با انها برود . اما سرانجام وقتی درصندلی هواپیما قرار گرفتیم ، ارام شد و از پنجره بیرون را نگاه میکرد تا شاید باز هم پدر ومادرم را ببیند .
شش ساعت بعد خواهرم و دختر خاله ام در فرودگاه هیتروی لندن از ما استقبال کردند . مدت دو هفته اقامت در لندن و یک هفته در اسکاتلند برای من تا اندازه ای تمدد اعصاب بود ، به ویژه که برای اولین بار بود از ایران خارج میشدم و دنیای دیگری را میدیدم . روزی پارمیس را به باغ وحش بزرگ لندن بردم و با اینکه همیشه از دوران کودکی از حیوانات
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
میترسیدم ، تماشای لذت بردن دخترم از ان همه حیوانات در میان باغی زیبا و سرسبز مرا به وجد اورده وبد . در بازگشت ، بی درنگ به سر کار رفتم . جنگ ویتنام به اوج رسیده بود و هر روز خروارها تلکس خبری بر روی میزم انبار میشد که باید پس از بررسی و نوشتن و به امضای سردبیر رساندن ، انها را به استودیو میبردم و برای شنودندگان میخواندم . یک روز که سرم خیلی شلوغ بود ، یادم رفت به ساعت نگاه کنم و چون در بخش اخبار ثانیه و لحظه مطرح است و خبر باید سر ساعت پخش شود ، دیر به استودیو رسیدم و در لحظه ای که گوینده اعلام برنامه ، ساعت ده صبح را اعلام کرد ، من نفس زنان و با هن هن خبر ها را خواندم و وقتی به اتاق خبر بازگشتم رئیس خبر مرا مورد مواخذه قرار داد و بر سرم فریاد کشید و من که دلی شکسته داشتم و در موقعیت حساسی بودم ، اشکهایم جاری شد . اما از انجا که رئیس کارم را قبول داشت و همیشه مرا مورد تشویق قرار میداد ، خیلی زود از من دلجویی کرد .
جهان ، در زمان جدایی ، گویا روزگار خوشی نداشته و برخلاف انچه تصور میکرده ، دوری از من و فرزندش برای او سخت بوده و با اینکه غرور و خودخواهی از ویژگی های بارز او بود ، زمانی که برای دیدن دخترمان امد ، پیشنهاد اشتی داد و من که هنوز علاقه ام را به او از دست نداده بودم ، پذیرفتم . جهان برای من شرط گذاشت و گفت باید مهریه ات را ببخشی تا با هم زندگی کنیم.از این حرف وا رفتم ؛ مگر من تا به حال از او مهریه خواسته بودم ؟ من حتی در محضر مهریه ام را به او بخشیده بودم . راستی ، او چرا این حرف را میزد ؟ منظورش را نمیفهمیدم ؛ اما به هر حال چون از ابتدا این مسائل برای من مهم نبود ، قبول کردم و از او خواستم با هم حرف بزنیم . به رستورانی رفتیم و من به او گفتم این بار باید بدانیم چه میکنیم . حساب خانواده از همسر و فرزند ، جداست ، او میتواند هر قدر که میخواهد خانواده اش را دوست بدارد ؛ اما همسر و فرزند هم جایی دارند و باید در قبال ما احساس مسئولیت کند . علاوه بر این ها هم کار میکنم و دو نفری زندگی را میگردانیم .
پدر و مادر در ضمن اینکه خوشحال شده وبدند ، اطمینان لازم را در چشمانشان نمیشد دید . از زمان جدایی مان بیش از سه ماه نگذشته بود و به همین دلیل به اسانی به هم رجوع کردیم و این بار خانه ای اجاره کردیم که دیگر به خانه پدرم نزدیک نبود . به فکر افتادم اتومبیلی بخرم . میدانستم جهان اهل این مسئولیت ها نیست ، به ناچار از پس انداز مختصری که داشتم یک اتومبیل کوچک قسطی خریدم . روزها دخترم را به خانه مادرم میبردم و بعد از پایان کارم تحویلش میگرفتم . هر روز مکافات داشتم ؛ زیرا پارمیس از جهان محبت لازم را نمیدید .جهان هرگز محبت درونش را ابراز نمیکرد ؛البته اگر داشت !
ان روز ها در ایران ، به تقلید از فرانسه ، رادیویی در شمال کشور تاسیس شد به نام رادیو دریا که بیشتر برنامه هایش تفریحی بود ؛ اام مثل همه رادیوهای دنیا ، اخبار هم داشت . به پیشنهاد رئیس خبر ، در اولین دوره من برای خواندن در رادیو دریا انتخاب شدم . موضوع را با جهان در میان گذاشتم او ، مثل همیشه ، بی اعتنا و بی مسئولیت برخورد کرد . درو اقع ، هیچ یک از اختلافهای ما از میان نرفته و از کله شقیها و خودخواهی او کاسته نشده بود . اما حالا که به هم بازگشته بودیم ، دلم میخواست زندگی ام را حفظ کنم و بیشتر از این خانواده ام را ناراحت نبینم . پارمیس را در اغوش گرفتم و همراه با چند تن از همکاران دیگر و خانواده شان با خودروی سازمان به سوی شمال روان شدیم . در چالوس برای مان خانه ای گرفته بودند و هر کارمند با خانواده اش اتاقی داشت . به من و پارمیس هم اتاقی دادند و صبح روز بعد به سرکار رفتیم . محل کار ما استودیویی ساده در کنار دریا و دور از محل اقامتمان بود ، هر روز صبح به انجا میرفتیم و غروب به خانه بر میگشتیم.در فاصله ای که من خبر میخواندم ،دخترم با بچه های همکارانم بازی میکرد و با انکه چندان خنده رو و زودجوش نبود ، همه دوستش داشتند .موهای صاف و سیاه و لپهای برجسته و فهم بیش از سنش ، همه را جلب میکرد.
پانزده روز در کنار دریا با امکانات اولیه کار کردیم . میز کار من در زیر پنجره ای قرار داشت که از ان پنجره میشد دریا را دید و من ، در فاصله کارهای خبری ، گاهی چشمه درونم میجوشید و شعری مینوشتم . ان روز در زیر فشار غمی مبهم که در ته دلم سنگینی میکرد و هنوز از خوشبختی و رضایت خبری نبود ، به دریا خیره شدم و نوشتم :
لحظه ای بر ابهای ابی دریا نگه کن
موج در موج است و میکوبد به هم
شاید که میگوید به تو
از خیال زندگی در غم ،گذر کن
لحظه ای بنشین و در دنیای فانی خنده کن
بر دردها بر اشکها بر عشقهای بی ثمر
اینها همه دیگر یک قطره هم نمی ارزد
لحظه ای بر ابهای ابی دریا نگه کن
بین چه حاصل از دو موج ابی عاشق
که بر سینه میکوبند دل وُ دل بر دل
ز کار عشق میگویند وُ شراب عشق مینوشند
و اما لحظه ای دیگر
سراپا از غم دوری ، دگر ، هم را نمیبینند
میاندیشی که این دنیا جز این نیست؟
خیالت میرسد دنیا جز این نیست.
گوینده برنامه این شعر را همراه با موسیقی ملایمی در میان برنامه اش خواند و مورد استقبال شنوندگان قرار گرفت .پس از پانزده روز ،گروه ما به ترهان بازگشت و گروه دیگری برای کار در رادیو دریا به شمال رفت . در زندگی زناشویی من و جهان نه تنها تغییر چندان مثبتی بوجود نیامده بود ،بلکه روز به روز دلسردتر میشدم . او این بار حتی لباسهایش را از خانه مادرش نیاورده بود و بیش از گذشته به انجا میرفت. در واقع ، من و پارمیس با هم زندگی میکردیم و او شبها ، انگار به هتل میامد ،میخوابید و میرفت و حتی صورتحسابی هم بابت اقامت در هتل پرداخت نمیکرد.
تجربه و موفقیت در کارم به من امید زندگی میداد . هر روز در کارم پیشرفت بیشتری میکردم . روزی رئیس خبر مرا به اتاقش خواست و گفت : خودت را برای یک ماموریت خبری اماده کن . باید همراه نخست وزیر به مجارستان در یوگسلاوی بروی و خبر ها را از انجا گزارش کنی.
هاج و واج به او نگاه کردم و گفتم: من که در این زمینه تجربه ندارم و تا به حال خبرنگار رسمی نبوده ام . از ان گذشته ، کار با دستگاه ضبط و تلکس را بلد نیستم .
رئیس گفت : همه را دو روزه یاد میگیری و سه روز دیگر عازم هستید.
از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم ؛ولی به همان اندازه هم میترسیدم ، زیرا مسئله جدی وبد و کارایی بالا لازم داشت . موضوع را در خانه مطرح کردم . طبق معمول ،مادرم مخالفت خود را نشان داد ؛ اما پدرم خوشحال و سر بلند بود و جهان بی اعتنا و غیر مسئول ؛گویی در این دنیا تنها خودش میخواست و یا شاید در مقابل با موفقیتهای من واکنش منفی نشان میداد . به هر حال ، نه مخالفتی میکرد و نه خوشحال بود ؛ انگار هیچ چیز برایش به اندازه خودشو خانواده اش مهم نبود .
پارمیس را ، مثل همیشه ، به مادر بیچاره ام سپردم و همرا با فیلمبردار تلویزیون و دیگر خبرنگاران از روزنامه ها مختلف مملکت ، همراه نخست وزیر وقت عازم بوداپست شدیم ؛ شهری که پاریس کوچک لقب گرفته است و رود زیبای دانوب ابی از وسط ان میگذرد . در کنار رود دانوب پلکان سیمانی برای نشستن و لذت بردن مردم ساخته بودند .مجارستان ، در ان زمان ، با نظام کمونیستی اداره میشد و برای من و نیز دیگران جالب بود که برای اولین بار یک کشور که کمونیستی را میدیدم . بوداپست ،پایتخت مجارستان ، دو تکه بود که دانوب از وسط ان میگذشت در این قسمت بودا و در ان قسمت پشت و نام قدیمی و اصلی اش بودا پشت بود . هتل ما در قسمت پشت قرار داشت ؛ هتلی بسیار قدیمی ،کلاسیک و زیبا به نام گلرت.
من و دو تن از خانمهای خبرنگار روزنامه با هم در یک اتاق جای گرفتیم . اتاق دوبلکسی بود با تزئینات بسیار زیبا که تختخوابها در قسمت بالای ان قرار گرفته بود و در پایین مبلهای راحتی ،تلویزیون ،تلفن ،تلکس و همه امکانات رفاهی ، در فرودگاه بوداپست اتفاقی افتاد که بی تجربگی مرا در کار خبرنگاری نشان میداد و ان اینکه ، در زمان نواختن سرود گارد احترام که معمولا همه خبردار می ایستند ،یادداشتهایم را باد برد و من ، بی توجه به سرود خبردار ، روی باند فرودگاه به دنبال یادداشتهایم دویدم که یکی از مقامات پشت یقه ام را گرفت و با چشم غره ای مرا به جای خود بازگرداند و همیشه ، همه از بازگویی این داستان از من میخندند.
در این شهر چند مصاحبه مطبوعاتی و کنفرانس و بازدید داشتیم که با یاری خداوند از عهده ماموریتم به خوبی برامدم و طبق رسم معمول ، هر کدام از ما خبرنگاران یک هدیه که ظرف چینی مجار بود ، از مقامات مجارستانی دریافت کردیم و پس از چهار روز به یوگسلاوی و بلگراد ، پایتخت این کشور ، پرواز کردیم . حتی نمیدانستم علت واقعی این سفر چیست و من فقط وظیفه خبرنگاری و خبررسانی را انجام میدادم . کار من این وبد که خبرها را تلفنی به تهران مخابره میکردم و با صدای خودم از رادیو پخش میشد.
شهرسازی بلگراد با بوداپست فرق داشت .به زیبایی بوداپست نبود ؛ اما سرسبزی بیشتری داشت و هتل ما در بلگراد معمولی تر از بوداپست بود . پس از ملاقاتهای اولیه نخست وزیران دو کشور و مصاحبه های مطبوعاتی و بازدید از چند محل در این کشور ، مهمترین ملاقاتی که قرار بود انجام شود ، ملاقات با مارشال تیتو ، رئیس جمهوری یوگسلاوی ، بود .از میان همخه خبرنگاران ،تنها من و فیلمبردار تلویزیون انتخاب شدیم که به کاخ تیتو برویم و بعدا خبرها را به بقیه خبرنگاران برسانیم . من فقط میدانستم که مارشال تیتو در جنگ جهانی دوم نقش به سزایی داشته است .در طول سفر دوربین کوچکی همراه خودم داشتم که علاوه بر عکاس فیلمبردار حرفه ای سازمان ، من هم عکسهایی برای خودم میگرفتم و در این ملاقات مهم با تیتو هم عکسی گرفتم که در حال حاضر از اهمیت خاصی برخوردار است . این عکس نخست وزیر یوگسلاوی و نخست وزیر معدوم ایران را نشان میدهد.مدتها بعد ، نخست وزیر یوگسلاوی همراه با زنش در یک هلیکوپتر به کوه برخورد کردند و جان سپردند . بعد رئیس جمهوری بر اثر کهولت سن و بیماری سرطان دار فانی را وداع گفت و سپس هویدا ،نخست وزیر ایران ، در انقلاب اسلامی اعدام شد .
باز هم بر طبق رسوم معمول ، ما خبرنگاران از رئیس جمهوری یوگسلاوی هدایایی دریافت کردیم . هدیه من یک گلدان کوچک کریستال بود و یک کارت افتخاری خبرنگاری بین المللی که برای من از هر جواهری مهم تر بود . به هر حال ، چهار روز ماموریت در یوگسلاوی هم به پایان رسید . هواپیمای ما به سوی پاریس پرواز کرد و پس از چند ساعت توقف و سوار کردن چن مسافر دیگر بسوی تهران بازگشت . وقتی به خانه رسیدم و از فعالیتها و موفقیتهایم گفتم ، باز هم مادرم مخالف بود ، پدرم سربلند و خوشحال ، دخترم دلتنگ و شوهرم معلوم نبود چه حالی دارد . ایا از نبودنم خوشحال بوده است یا غمگین و حالا از امدنم چه حالی است ؟ شاید غرور را با بی اعتنایی و دلتنگی را با خشونت و عشق را با خشونت اشتباه گرفته بود . یک روز برای استراحت و انجام دادن کارهای خانه سرکار نرفتم ؛ اما از فردای ان کار بی وقفه شروع شد . من ، هم به کارم علاقه داشتم و هم ناگریز به کار کردن بودم تا دست کم خودم و فرزندم را اداره کنم و جهان حداکثر اجاره خانه را بدهد . دخترم را در یک کودکستان فرانسوی گذاشتم ؛ مدرسه ای که راهبه های فرانسوی ان را اداره میکردند . شاید دلیلش این بود که زبان فرانسه را خییل دوست داشتم .هر چند که من انگلیسی زبان و جهان المانی زبان بود ، دخترم فرانسه میخواند و من در کنار او تا حدودی زبان فرانسه را یاد گرفتم .
اهی کشیدم و گفتم : دوستان ، میدانم خسته شدید . اما قصه من طولانی است و اگر میخواهید بقیه اشرا نگویم .
بهار خندید و گفت : خدا را شکر فرصت نفس کشیدن را به ما دادی !گویندگی ات گل کرده . کاش ما هم ، مثل شنوندگان رادیو ، میتوانستیم هر وقت که میخواهیم پیچ رادیو را ببندیم . کمی انتراکت بده کمی هم خودت و هم ما نفسی تازه کنیم و چای بنوشیم و کمی هم گوشمان را ماساژ بدهیم تا بتوانیم شنونده خوبی باشیم !
از کنایه ها و طنز های بهار لذت میبردم و کلام او برای بقیه هم دلپذیر و شادی بخش بود . با اشاره ژان ، یاربخت امد و برای همه چای ریخت . سیگاریها سیگاری روشن کردند و من ، تحت تاثیر مرور گذشته ، به جریان روان اب رودخانه که در زیر پایمان قرار داشت ، خیره شده بودم . به راستی رودخانه نموداری از گذر عمر و زندگی است . بنشین بر لب جوی و گذر عمر را ببین.
جاوید سه تارش را برداشت و با انگشتان توانایش ن.وای دل انگیزی را برای ما نواخت . فرامرز دستی بر پشت جاوید زد و با نگاه او را تحسین کرد . به راستی همچون تابلوی نقاشی خودنمایی میکرد و جاری بودن زندگی را به ما یاداور میشد . میخواستم در حال باشم ؛ اما سخن از گذشته ها دوباره دلم را به درد اورده بود و شرمسار از تعالیم نوبر و فرامرز که رها کردن گذشته و تمرکز در حال بود ، به قصه ام ادامه دادم .
روزها میگذشت ، جهان مشغول کار خود بود و من نیز هر روز در محیط کار با مشکلات کار خبر که حساس بود ، کلنجار میرفتم و در عین حال ، به دخترم و خانه داری میرسیدم . از نوجوانی سعی داشتم همه کار خودبسا باشم . در اشپزی استاد شده و خیاطی را که با چرخ مادرم از 16 سالگی یاد گرفته بودم ، دوست داشتم و بیشتر لباسهای خودم و دخترم را میدوختم ، پرده های خانه ، کوسنها ، دستگیره ها و ملحفه ها نیز حاصل کار خودم وبد .
با انکه هنگام اشتی با جهان همه حرفهایم را زده بودم ، او همچنان خشن ،لجباز و یکدنده بود و نهایت خدمت را به او میکردم . در هیچ کاری به من یاری نمیداد . کار بیرون و خانه ، تعمیر اتومبیل ،نگهداری پارمیس و تامین مخارج خودم و فرزندمان همه و همه به عهده من بود و او جز به کار ، تفریح و خانواده اش فکر دیگری نداشت و با ایانکه خانواده بی ازار و با محبت مرا دوست داشت ، قدر دان زحمات انان نبود . در همین وضعیت ، به بهانه کار ، دو ماه راهی المان شد و من مجبور شدم به تنهایی پارمیس را به بیمارستان ببرم تا لوزه اش را عمل کنند . او هرگز در سختیها نبود . در حدود 7سال از کارم در رادیو میگذشت . در واقع ، من کار دبیری خبر و گویندگی ، هر دو را با یک حقوق انجام میدادم . یعنی در محل کار هم کارهای اضافه انجام میدادم و تنها دلخوشی ام توانایی و موفقیتم در کار بود و رئیس و سردبیر فقط شفاها تحسین و تشویقم میکردند . البته ، بسیاری از اوقات هم مرود حسادت قرار میگرفتم ، و به قول معروف ، برایم میزدند که من همیشه به خدا واگذارشان میکردم و همچنان با همه مهربان بودم .
یک روز اقای رئیس جلسه ای گذاشت و گفت ، دخترم به زودی باید خبرهای تلویزیون را هم بخوانی . یکه خوردم و گفتم ، من تا به حال با دوربین کار نکرده ام و از ان گذشته ، به حد کاقی در رادیو مسئولیت دارم . اما از انجا که هر چه بیشتر توانایی داشته باشی و خدمت انجام دهی همه بیشتر انتظار دارند . احساس کردم این یک دستور است که باید اجرا شود . کمی مهلت خواستم قرار شد دست کم یک هفته جلوی دوربین به طور ازمایشی خبر بخوانم و ضبط کنیم تا به برنامه زنده و پخش برسیم . در یک هفته ازمایشی ، مورد قبول و تایید متخصصان امر قرار گرفتم و قرار شد از هفته بعد شروع کنیم . اضطراب پشت میکروفون زنده کم بود ، حال اضطراب کار در جلوی دوربین هم به ان اضافه میشد و از حقوق اضافی هم نه حرفی بود و نه قولی . باز هم موضوع را در خانه مطرح کردم . طبق معمول ، مادرم مخالف ، پدرم خوشحال و جهان همچنان بی اعتنا و بی تفاوت و شاید هم به تعبیری دمکرات بود . به هر حال ، برای او اصلا مهم نبود . برای من و دو نفر از اقایان که قرار بود همراه هم خبر تلویزیون را شروع کنیم ، یونیفرم دوختند . کت و دامن پشمی کرم رنگ با بلوز شومیز به شبیه پیراهن مردانه به همان رنگ و اقایان هم کت و شلوار با همان جنس و همان رنگ با کروات انتخابی سازمان .
شب شروع ، اولین شبی بود که شبکه اول تلویزیون در ایران به صورت رنگی پخش میشد و نیز روز تولد شاه بود . بنابراین ،خبر حساسیتی ویژه داشت . اقایانی که در دو سوی من مینشستند ،خبرهای داخلی و من خبرهای خارجی را میخواندم . هنوز جنگ ویتنام ادامه داشت و جنگ اعراب و اسرائیل هم اغاز شده بود و مدتی بعد ، اشغال افغانستان هم در صدر خبرها قرار گرفت . خدایا این چه سرنوشتی بود که دختر حساس و شاعری مثل من به جای لطایف ، مدام باید از جنگ و خونریزی میگفتم و تازه گرد باد و سیل و زلزله و قتل و غارت هم در اخر خبرهای خارجی میامد. یک روز که خبر طوفان در اوکلاهما را میخواندم ،مادرم در خانه وحشت زده بود ؛ زیرا در ان زمان برادر و خواهرم در اوکلاهما درس میخواندند و تا با انها تماس نگرفت ، ارام نشد.
من در کار تلویزیونی هم موفق بودم و حالا سه کار برگردنم افتاده بود . خبر رادیو ، خبر تلویزیون و کار گزارشگری در موراد لازم . اما باز هم با همان حقوق ناچیز و بدون هیچ پاداش ویژه . بعکس شبهای اول که جلوی دوربین اضطراب داشتم ، کم کم بر خود مسلط شدم و غیر از اینکه از لحاظ چهره مشهور شده بودم ، به صحیح خواندن و تپق نزدن هم معروف بودم و اما به گمان مادرم ،درست نبود هر شب جلوی چشم مردم باشم که
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
شاید راست هم میگفت؛زیرا حسادت ها انقدر زیاد شده بود که به رئیس خبرگزارش کرده بودند این خانم بیماری صرع دارد،چطور جرئت میکنید او را جلوی دوربین قرار دهید.او ممکن است هر لحظه در حین خواندن خبر غش کند و و قتی این موضوع به گوشم رسید ،دلم شکست و ان شب در خلوتم با خداوند گریستم و بر حال انان که از حسادت حاضرند دیگری را بیمار و یا در حال مرگ جلوه دهند،تاسف خوردم .پدرم مرا ارام میکرد و میگفت همه جا همین طور است .همه برای هم میزنند،مردم را که نمیشود تغییر داد تا بوده همین بوده است.
با همه موفقیتی که در محل کار داشتم ، در خانه دلم خون بود . چهان هر روز بی محبت تر ،خشن تر و مهاجم تر میشد ؛ ایراد میگرفت؛دعوا راه میانداخت و بددهنی میکرد،در حالکی که هیچ کمبودی نداشت. من هنوز دوستش داشتم و برای زندگی ام تلاش میکردم ؛اما در عوض ،او در هر جمع و محفلی مرا تحقیر میکرد و اشکم را در میاورد . از زخم زبانها و ازارهای خانواده اش هم در امان نبودم . جهان همچنان هر روز برای ناهار به خانه ماردش میرفت و به اعتراض های من برای بیشتر بودنش با ما وقتی نمیگذاشت . همیشه در جمع دست و دلباز و برای من و فرزندش خسیس بوده و هیچ حقی برای ما قایل نبود.به هر حال ،دلی داشتم سراسر اندوه و نارضایتی ،ماموریت دو روزه دیگری به یکی از کشورهای عربی رفتم و خبرها را به خوبی به تهران مخابره کردم . در این سفر امیر بحرین به خبرنگاران هدیه داد و هدیه من یک ساعت بود که بعد ها مجبور شدم ان را بفروشم و به زخم زندگی ام بزنم .
از اشتغال به کارم در تلویزیون یک سال و نیم میگذشت ،درخالی که زندگی داخلی ام از بار اول بدتر و خراب تر و غم انگیز تر بود . بیچاره پدر و مادرم از حالتم میفهمیدند که زجر میکشم ؛ اام به جز نگهداری از فرزندم و خدمات جانبی به من ، چه کاری از انها ساخته بود ؟ در اوج موفقیت کاری بودم که خبر رسید در مملکت اوضاع کمی نارام است و ما، چون در کانون خبر بودیم ،زودتر از مردم عادی خبردار شدیم .هر چند کار من تنها خبرهای خارجی بود و به خبرهای داخلی کاری نداشتم ،به هر حال از این رخداد ها مطلع میشدم .تظاهرات در گوشه و کنار شهرهای مختلف انجام میگرفت و کم کم شعارهایی بر ضد شاه و رژیم سلطنتی داده می شد . تا مدتها از پخش این خبر ها جلوگیری میشد ؛ اام پس از مدتی دیگر امکان مخفی کاری وجود نداشت . مردم که در خیابانها از این مسائل باخبر شده بودند ،از منتشر نشدن خبرها به وسیله رادیو و تلویزیون به خشم امده بودند . به ناچار مسئولان به این نتیجه رسیدند که خبرها جسته و گریخته پخش شود. اوضاع هر روز شلوغ تر و اشفته تر میشد . من از مسادل سیاسی سر در نمیاوردم ،و یا شاید سواد سیاسی نداشتم ، به ویژه که در بین اوقوام و اطرافیانم یک ادم سیاسی یا مخالف ندیده بودم ،به همین دلیل با سردرگمی تنها وظیفه ام را انجام میدادم . پچ پچها و زمزمه ها در سازمان به اوج رسید . خبرگزاری های خارجی عکس تظاهرات وخشم مردمی را به ایران ،به ترهان و به اتاق خبر مخابره میکردند و ک م کم همه از موضوع نا ارامی ها مطلع شدند . شاه که ترسیده بود ،روزی در نطقی راددیویی از مردم به نوعی عذرخواهی کرد و تعهد داد که از این پس وظایفش را به نحو احسن انجام دهد ؛اما مردم دیگر به حرفهایش اعتماد نداشتند و او را نمیخواستند.
رئیس خبر گیج شده بود و نمیدانست پخش چه خبری لازم است و چه خبری نیست !دایم با مسئولان جلسه داشتند و همیشه نگران بودند.راستی ، حالا که به ان روز ها فکر میکنم ،میبینم من هیچ ترسی در دل نداشتم و ارام به کارم مشغول بودم . بعضیها زمزمه فرار از ایران را سر میدادند و من نمیدانستم برای چه میخواهند فرار کنند و به غربت بروند ؛ اما وقتی فرار کردند ،فهمیدم بعضی از انها ساواکی بودند ،بعضیها اختلاس کرده بودند و بعضیها روابط نامعقول داشتند . فراریان مقصر ،تا به امروز هم در غربت به سر میبرند و اروزی بازگشت به وطن را در دل دارند .
در میان شلوغیها و زمزمه انقلاب ،زندگی داخلی من هم به تحولی انقلابی نزیک میشد . هر چه سعی میکردم زندگی را ارام نگه دارم ،نمیشد و اصولا با جهان نمیشد حرف زد . او اهل هیچ منطقی نبود و به جز خودش ،هیچ کس را قبول نداشت . پارمیس کوچولو که همیشه بیشتر از سنش میفهمید ، از اختلافهای ما و یا از زورگوییهای پدرش سر در نمیاورد و رنج میشکید و در موراد معمولی واکنش های خشن داشت ، مثل مواردی که میگفت : من جوراب شلواری نمیپوشم فمدرسه نمیروم ، دیکته نمینویسم ،شبها زود نمیخوابم فغذا نمیخورم . و از این قبیل من میدانستم اینها فریادهای اعتراض امیز اوست ؛ ام چه میتواستم بکنم ؟ خودم بیش از 27 سال نداشتم .شبی ، در پی مشاجره ای با جهان ، او با بی رحمی من و دخترم را از خانه بیرون کرد و گفت هر جایی که میخواهید ،بروید . پارمیس را در اغوش گرفتم و نیمه شب بود که به خانه پدرم رفتم . همان شب کینه ای از جهان به دل گرفتم که برای همیشه مرا از او جدا کرد . خانواده ام بار دیگر به هراس افتادند و بی اندازه ناراحت شدند و به گمان من ، از همان روزها بود که ریشه بیماری ویرانگری در جسم پدر مهربانم جا خوش کرد و روح و جسمش را به زوال کشید .
دو روز بعد جهان پیغام داد تو و بچه به خانه بازگردید ،من میروم . با همه رفاهی که در خانه پدرم داشتم .ترجیح دادم با دخترم به خانه بازگردیم . اما جهان رفت و بار دیگر ما در حیرت و تنهایی باقی گذاشت . در واقع ،او به ما ایرادی نداشت ،با خودش و مسائل دوران کودکی اش در جدال بود و اورپا و تحصیلات هم نتواسنته بود مرهمی برای او باشد . امیدوارم خداوند مرا بریا این قضوات ببخشد ؛اما دیگر جز این به عقلم نمیرسید و دلیل دیگری برای ناارامیهایش نمییافتم . همزمانی نارامیها در زندگی داخلی و شغلی داشت مرا از پای درمیاورد . در سازمان همچنان اوضاع نابسامان بود و هر روز دستور کار تازه ای میرسید و سیاست و تغییراتی جدید اعمال میشد . ناامنی شغلی بر ناامنیهای فکری و روحی ام افزوده بود و دوران سخت و سیاهی را میگذراندم .پارمیس گاهی بهانه پدرش را میگرفت و با انکه جهان نقش مجبت امیزی برای او ایفا نکرده بود ، بچه پدرش را میخواست . در حدود سه ماه میشد که جهان رفته و هیچ مسئولیتی را هم به عهده نگرفته بود و حتی از دیدار فرزندش هم سرباز میزد، و در واقع ، باز هم با خودش لجبازی میکرد . یک شب که خسته از سرکار امده و پارمیس را در تختوخوابم در اغوش گرفته بودم ، احساس کردم ضربان قلب او عادی نیست .دستهای کوچکش را روی قلبش گذاشت و گفت مامان قلبم تند تند میزند . ان زمان دخترم 8ساله بود و در کلاس دوم دبستان فرانوسویها درس میخواند . به او اب قند و ارام بخش دادم و تصمیم گرفتم صبح روز بعد او را نزد پزشک همیشگی اش ببرم . دکتر مهرداد او را به دقت معاینه کرد و گفت چیز مهمی نیست ،این بچه اضطراب دارد و عصبی است . در ضمن ،باید دندانهای او را هم درمان کنید . یک ساعت بعد پارمیس را نزد دندانپزشک بردم ،معاینه کرد و برای هفته دیگر وقت داد . هفته بعد و هفته های بعد پارمیس را برای درمان دندانهایش میبردم . پزشک مردی موقر ، مهربان و ارام بود که به پارمیس علاقه نشان میداد. کم کم متوجه شدم او به من هم توجه خاصی دارد . او از همان جلسه اول مرا به علت دیدن در نلویزیون ، شناخته بود و نام و فامیلم را که هر شب پخش میشد میدانست . در همین حال ،جهان پس از سه ماه ،باز هم فرم درخواست طلاق را به در خانه فرستاد و بار دیگر دلم به درد امد ؛اام دیگر راستش از او بریده بودنپم و میدانستم راه ما هرگز یکی نخواهد شد و از دو قبیله مختلفیم که هیچ سنخیتی با هم نداریم . این بار من وکیل گرفتم ،نه برای انکه حقی از او بگیرم ،بلکه بدلیل اکراهم از پا گذاشتن به دادگستری ،چون از ان مکانها بدم میامد . روزی وکیل شرایط طلاق را از هر دوی ما میپرسید ،او با صراحت گفت : مهریه نمیدهم ،نفقه نمیدهم ،خرج بچه را هم اگر دلم خواست میدهم !
وکیل وقتی سکوت مرا دید ،گفت : شما که میخواهید همه چیز را ببخشید پس چرا وکیل گرفته اید ؟
و من دلیلم را برای او گفتم . اری ؛همه چیز را بخشیدم و در عوض حق سرپرستی و اجازه خروج دخترم را برای همیشه گرفتم . گاهی اوقات به این نتیجه میرسم مادرانی که گذشت و ایثار کمتری برای فرزندانشان میکنند ، از احترام بیشتری برخوردارند ؛ شاید به این دلیل که اصطحکاک کمتری با فرزندانشان دارند، قدیمیها میگویند اولاد دشمن جان ادمی است در این جمله هزاران حرف و معنا نهفته است . حرفهایی که از دلها برامده است . طلاق مجدد ما انجام شد و من ، بدون هیچ حق وحقوقی ،پس از سالها زندگی به خانه امدم . خسته و درمانده بودم . در محل کارم همه چیز دستخوش اغتشاش شده بود . یک روز صبح پارمیس را به مدرسه رساندم و به سرکار رفتم . همیشه اتومبیلم را به پارکینگ سازمان میبردم ؛اماان روز ورود اتومبیل ممنوع بود و من مجبور شدم تمام سربالایی را پیاده بروم . رئیس خبر گفت : دختر ، اوضاع شلوغ است ، از امشب بیشتر لباسهای تیره بپوش . صحبت از انقلاب ،ان هم از نوع مذهبی است!من که گیج و حیران وضع خود بودم و هرگز در هیچ خط و مشی سیاسی فعالیتی نداشتم ،چندان تکان نخوردم و در دلم گفتم ،در زندگی من هم انقلاب شد ، کودتا شد ، انفجار شد ، بمباران شد ؛ اما زندگی همچنان ادامه دارد . برای من چه فرقی میکند در مملکت چه خبراست ؟ البته از این بی اعتنایی خود متاسف بودم ؛اما دلشکسته تر از ان بودم که اصلا از رفتنی غمگین شوم و یا از امدنی شاد و یا تحولی سرمست . روحیه ام را پاک باخته بودم و هیچ چیز نه خوشحالم میکرد و نه چندان غمگین .
در ان زمان هر هفته پارمیس را بریا درمان دندانهایش به دندانپزشکی میبردم . دکتر برنا هر بار توجه و علاقه اش را به من و پارمیس بیشتر نشان میداد و با محبتهای و احترامهایش ما را متحیر کرده بو.د ؛ به ویژه که من و پارمیس هر دو کمبود محبت و احترام داشتیم . جهان ،اگر هم محبتی در دل داشت ،هرگز ان را ابراز نکرده بود و هر چه را هم که میتوانست با احرتام در میان بگذارد ، با بی احرتامی بروز میداد و این درست چیزی بود که همیشه مرا ازرده و دچار کمبود کرده بود . سرانجام دکتر برنا علاقه اش را به من ابراز کرد و حتی از ازدواج سخن گفت . او تا ان زمان ازدواج نکرده بود و فرزندی هم نداشت . به خاطر دارم ، به او گفتم من از ازدواج و مسائل ناشی از ان به اندازه ای خسته ام که در حال حاضر هیچ گونه امادگی روحی برای این کار ندارم و مهلت میخواهم تا درباره اش فکر کنم ؛و او هم پذیرفت . پس از طلاق اپاتمانی نزدیک خانه پدرم اجاره کردم و مقدار مختصری از وسایلم را به انجا انتقال دادم و برای بار دوم از قسمت اعظم جهازم گذشتم ؛زیرا حوصله مجادله و کلنجار رفتن با حهان را نداشتم . او هم رفت تا با خواهر و مادرش زندگی کند . اپارتمان تازه من و دخترم در کنار کانالی بود که اب در میان ان جریان داشت و صدای اب به من ارامش میداد . دکتر برنا گاهی به ما سر میزد و همیشه برای دخترم هدیه ای میخرید و هر روز رفتارش محبت امیز تر میشد .بعضی وقتها تصور میکردم دارم خواب میبینم . من از مرد تصویر بدی د ذهن داشتم و به جز پدرم ، از مرد دیگری محبت و احترام ندیده بودم ؛و به همین دلیل جذب او شدم . او ،درست به عکس جهان ،مردی خوش زبان ،مهربان ،ملاحظه کار و دست و دلباز بود . با کار من مخالفتی نداشت ؛اما میگفت اگر میخواهی ،میتوانی به سرکار نروی . او به غیر از حرفه اش که در ان موفق بود ،ثروت بسیار وتنها یک برادر داشت .پدرش از زمینداران بزرگ یکی از شهرهای ایران بود . محبتهای او به من و دخترم بی دریغ بود ؛اما متاسفانه پارمیس همیشه نگاهی خشم الود و نا مهربان داشت و بد اخلاقی میکرد. میدانستم تا اندازه ای طبیعی است؛اما او که از پدرش محبت چندانی ندیده بود ف محبت دیگری را هم پس میزد و من ، در این میان ،رنج میبردم و سعی داشتم ان دو را به هم نزدیک کنم.
در سازمان ما اوضاع کاملا به هم ریخته بود و من ، بدون انکه بدانم ، شبهای اخری بود که خبر میخواندم . شاه ،زیر فشار مردم و امریکا ،همراه خانواده اش از ایران رفت . پیش از رفتن او عده ای از مقامات ، از جمله نخست وزیرش را ، دستگیر و زندانی کرد . با رفتن شاه ، تظاهرات مردم در خیابانها به چند برابر رسید . همکاران رادیو تلویزیونی ام نیز در بعضی تظاهرات شرکت کردند ، اام من سرم به زندگی ام بود و با انکه در کانون خبر بود ،هرگز دوست نداشتم در هیچ فعالیت سیاسی شرکت کنم . پدرم نیز در همه عمرش ازز سیاست به دور بود . یک روز که بناربر وظیفه ام به سرکار میرفتم ، دیدم دو تن از همکارانم ،یک زن و یک مرد ،تفنگی بر دوش دارند و سر خیابان ایستاده اند و انها با دیدن من ، از ورودم به سازمان جلوگیری کردند . با تعجب گفتم : یعنی چه / من باید سر ساعت در استودیو باشم !به من خندیدند و گفتند : نه دیگر لازم نیست نگران باشی ،برگد خانه و تا خبرت نکرده ایم نیا !بعدا فهمیدم انها چپ گرا و پس از نقلاب جزو اولین کسانی بودند که پاکسازی و اخراج شدند . به خانه امدم و تا مدتها استراحت کردم ؛والبته حقوقم را هم گرفتم .مدت کوتاهی پس از رفتن شاه ،دکتربختیار ، از سردمداران جبهه ملی ،به عنوان نخست وزیر ،اداره امور کشور را بدست گرفت . معلوم نبود کشور سلطنتی است ،جمهوری است یا کمونیستی ؟!دکتر برنا از رخدادهای انقلاب به هراس افتاده بود .او بیشتر عمرش را در فرانسه گذرانده و تازه به ایران امده بود و برادرش نیز که حقوقدان تحصیلکرده فرانسه بود به امید وزیر شدن در رژیم شاه به ایران امده بود .از ان گذشته ،با زمزمه های مصادره و تقسیم اموال ،نگران ثروتشان هم بودند و پدرش بیش از همه در تلاطم بود. در ان روزها او بسیار ناراحت میدیدم؛ولی گویا با همه اینها محبت و احترام در وجود این مرد حک شده و خشمش هم محترمانه بود ؛ یا شاید بعد از رفتارهای نامعقول جهان این همه به چشمم میامد و این روالی طبیعی بود.
گاهی از اینکه چرا من نباید روی ارامش را ببینم ،غمگین میشدم . حال که خداوند او را در سر راه من قرار داده بود و از نظر اخلاقی مشکلی با هم نداشتیم ،چرا باید با رخ دادن انقلاب این اارمش به هم میخورد ؟! مدت صدارت چند ماهه دکتر بختیار به سر رسید و او به شکلی مفتضحانه از ایران فرار کرد . چند روز بعد دوباره مرا به سازمان فراخواندند و من که به استراحت در خانه عادت کرده بودم و خستگش چندین ساله ام هنوز به تمامی رفع نشده بود ،با اکراه به سر کار رفتم .اما این بار مرا در سمت و پست قبلی به کار نگرفتند و به دستور رئیس خبر که برایم کاملا غریبه بود ،در ارشیو خبرهای خارجی ، ان هم در ساختمانی دیگر مشغول به کار شدم . اسامی پاکسازی شده ها یا اخراجیها یا افرادی که باید محاکمه اداری میشدند بر در و دیوار به چشم میخورد .از رئیس خبر و بسیاری دیگر از همکارانم اثری نبود. انان فرار کرده بودند و من نمیفهمیدم و نمیدانستم چرا ؟ از کار جدیدم راضی نبودم و من که فعالترین و حساس ترین کار را داشتم ،حالا در گوشه ای تنها خبرها را بایگانی میکردم و در پوشه قرار میدادم . اما اوضاع اشفته تر از این حرفها بود و رضایت یا نارضایتی من در این میان کمترین ارزشی نداشت. در اتاق تنها و با کار بی دردسرم ، فرصت داشتم گاهی شعری بنویسم :
تو را میخواهم ای الوده عشق
تو را که از نگاهم میتوانی دید
من هم چون تو الوده یه طعم عشق درگیرم
عجب رنجی است بی تو زندگی را لابه لای هیچ دیدن
و در اندوه ،بی چشم تو پوسیدن
و یا عطر دل انگیز تو را بیهوده بوییدن
شبم روز است و روزم شب
نگاهم سرد و بی تو پیکرم خاموش
نمیدانم کجاهستم و یا حرف از که میگویم
و در رویای شیرینم ، کماکان غوطه ور ، مست از تو میمیرم
من از چشم تو میخوانم و از حرف تو میدانم
که میگویی نباید نیست
چرا باید نباید ها مرا دور از تو بگذارد
ودل خود را بدینسان ،خاکی تنها بپندارد
تو را میخواهم ای الوده عشق
که چون من میتوانی زیستن ،با فکر شاید نیستن
من این مرز نباید را به باید میرسانم
واحساس درونم را نه بر سردی،به اتش میکشانم
تو را میخواهم ای که جا کرده در دل
چرا؟من هم نمیدانم
چرا بی تو سرم بر بالشم بیهوده میماند
و خوابم را به چشمانم نمیارد
و یا هر لحظه پندارم ،به روی صورتت مبهوت میخشکد،
نمیدانم.
ولی میدانم این جا زندگی هست
و میدانم باید زندگی کرد .
برای ما که بی هم شاخه ای خشکیده وُ برگی نهاده بر زمینیم
و بی هم، جسم ناالوده اام سرد و خاکی ،این چنینم
جدایی دلپذیر است؟
کمانم میرسد اخر خدا هم خوش ندارد
دوستی را با جداییها درامیزد
و شیطان نیز اینجاست که میگوید بگو با او
تو را میخواهم ای الوده عشق
که من همچون تو الوده به طعم عشق ،درگیرم.



باامدن رهبر مذهبی ،ایت الله خمینی ،به ایران و افرادی در اطراف او مثل بنی صدر و قطب زاده ،دیگر همه چیز عوض شد . قطب زاده ریاست سازمان رادیو تلویزیون را به عهده گرفت و پاکسازیها به سرعت شروع شد . هرروز عده بیشتری از سازمان و از کشور فرار میکردند . جالب توجه اینکه ،هیچ هول و هراسی در دل من نبود ، و به قول معروف ، طلا که چه پاک
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
است ،چه منتش به خاک است . من خود را به هیچ وجه گناهکار نمیدانستم ؛ زیرا نبودم . نه وابستگی به جایی داشتم ،نه با پارتی بازی و توصیه و سفارش ان شغل را بدست اورده بودم و نه پاداش و پول محرمانه ای دریافت کرده بودم و از انجا که خداوند بر حق است و بر کرسی عدالت نشسته است ،هرگز سر بیگناهی بالای دار نمیرود و اگر هم برود ، حسابش در ان دنیا پاک خواهد بود .
کم کم حجاب اسلامی در ایران اجباری شد و ما با روسری و بعد هم با مانتو به سرکار رفتیم . از این بابت مشکلی نداشتم و خون من که از خون دیگران رنگین تر نبود و این یک قانون اجتماعی بود که باید رعایت میشد . اوضاع کشور همچنان نابسامان و شلوغ بود و در همین اوضاع پدرم بازنشسته شد و بیش از هر چیز نگران زندگی من و پارمیس بود . انقلاب اسلامی در ایران موافقان و مخالفان زیادی داشت هرکس برای خودسازی میزد و بازار بحثهای سیاسی داغ بود . عده ای به جان هم می افتادند و بر سر هم داد میکشیدند.
شاه ، در خارج از کشور ، پس از عوض کردن چند کشور ، سرانجام به مصر و اونر سادات پناه برد و در همان جا بر اثر بیماری سرطان در گذشت . نخست وزیر و چند تن از سران نظامی اش در ایران اعدام شدند . انگار گردبادی وزیده بود و هر روز در گوشه ای از کشور غوغا برپا میکرد و در میان همه این حوادث من و دختری نه ساله و تمامی مسئولیتهای زندگی ای نامعلوم ،تنها مانده بودیم . اوضاع در سازمان ان قدر اشفته بود که چند بار تصمیم گرفتم استعفا کنم ؛ اما فکر اداره زندگی خودم و دخترم مرا از این کار باز میداشت . بعضی اوقات ، در محل کار نگاهها به روی من سنگین بود و مرا به چشم گوینده ای طاغوتی نگاه میکردند و گاهی هم به عمد ازارم میدادند . تا سه سال پس از انقلاب کار میکردم و چون استخدام رسمی بودم و نقطه ضعفی هم نداشتم ، جایم قرص بود ؛اما کارم مناسب استعداد و تخصصم نبود . سرانجام فکر کردم بهتر است از کار کناره گیری کنم و در خانه به کاری مثل خیاطی یا بافتنی مشغول شوم . تقاضای بازخرید کردم . در جلسه ای رسمی تقاضایم را بررسی و بازجویی کردند و چون از ان جلسه پاک و سربلند بیرون امدم ،حقوق و مزایای ده ساله ام را دادند و بدون هیچ مشکلی مرخص شدم . خیال داشتم کمی ارام بگیرم و بیشتر به دخترم برسم که در نیمه شبی با صدایی مهیب از خواب پریدم . جنگ شروع شده بود . عراق به ایران حمله کرد و سرزمین ما را مورد تجاوز قرار داد و این کشمکش ناموجه در حدود 8سال به درازا کشید . من بودم وبی کاری و خاموشی و بمباران و نا امنی و تظاهرات و جیره بندی و گرانی و یک دختر کوچولوی لجباز و نیازمند رسیدگی و محبت ؛ در حالی که خودم هنوز خیلی جوان و در بیست و هشت سالگی این همه ماجرا را پشت سر گذاشته بودم .
در میان همه بحرانها ، تنها محبتها و خوش مشربیها دکتر برنا به من انگیزه زندگی میداد که او هم حالا ،با پیروزی انقلاب ،احساس نا امنی می کرد و میگفت : دو چیز مانع رفتن من به خارج از کشور است ؛ یکی علاقه به تو و دیگر اینکه قبلا هرگز به فکر این نبودم که ارز خارج کنم و حالا هم خارج کردن ارز ممنوع است و در انجا هم پول چندانی ندارم که برای زندگی کافی باشد .
هر روز و هر شب در فکر چگونه خارج کردن ارز بود و حتی دیگر به کارش هم چندان اهمیت نمیداد و گاهی مورد اعتراض بیماران قرار میگرفت و کم کم متوجه شدم به او هم نمی شود چندان امید بست ، به ویژه که او ادم تنهایی بود و من ، با یک بچه ، نمیخواستم به او تحمیل شوم ، هر چند که همیشه مهربان بود . برادر دکتر که خیال وزیر شدن در درژیم شاه را داشت . از استقرار حکومت جمهوری اسلامی ان چنان جا خورد و در فکر و خیال افتاد که بسیار ناگهانی سکته قلبی کرد و پس از سه ساعت ،در 42 سالگی ،در بیمارستان جان سپرد و این فاجعه ای بزرگ برای دکتر برنا بود ؛ زیرا او تنها همین برادر را داشت که از او بزرگتر و مورد احترام و قوبلش بود و ان دو به هم خیلی علاقه داشتند . امیر که صاحب همسر و پسری دو ساله بود ، به من هم لطف خاصی داشت و اشعارم را تحسین میکرد ، ضمن اینکه خودش هم اهل قلم بود . با این اتفاق ، دکتر برنا ، به قول معروف ، قاطی کرد و روزگارش را سیاه شد و البته روزگار من هم . او از مرگ برادرش به اندازه ای به هم ریخته بود که من به راستی سوختنش را در اتش میدیدم و به همین دلیل ، در طول تنها 24 ساعت ، 8 شعر بلند در سوگ برادرش سرودم . یکی از همکاران قدیم را یافتم که در خانه اش استودیو داشت . برایم موسیقی ای تهیه کرد و نواری با صدای من و اشعاری که برای امیر برادر از دست رفته سروده بودم ، ضبط کردیم .
برای تو میگویم ای عاشق خفته
که مرگت شکوه زیستن را از دلهامان
سترد و اشک تنهایی را بر چشمان مان اورد
بر مرگت همیشه خواهیم زیست .
***********
مرگ یک گل را تماشا کن ،
و از افتادن گلبرگهایش زندگی را .
چیست جز یک امدن ، از شاخه ای افتادن
**
و از زادن مردن
زندگی خود اخرش جز مرگ نیست
مرگ هم شاید که خود یک زندگی است
****مرا در سینه یکدل بیشتر نیست
و در دل صد خیال اشنایی
به هر اندیشه ای بودم برادر
مگر اندیشه عمری جدایی
****گریه منکن ، بر مرگ ادمهای عاشق گریه نباید کرد
لیک بر زیستن سالخورده ای بی عشق زار باید زد
بررفتن فرشته ای از جهان به بهشت حسرت نباید خورد
لیک بر بودن دیوان به میان رنج باید برد
خسته مشو ، از تنهایی این عمر گذرا خسته نباید شد
لیک دیگر غم طولانی این فاجعه را باید خورد
****
میدونی من اون ادمک کاغذی ام که تا شده
اینجا نشستم میبینم . نصف تنم فنا شده
دلم دیگه دیدنی ها رو میبینه ، خواستنی ها رو نمیخواد
به هر دری در میزنم ، میگن دیگه اون نمیاد .
و اشعاری دیگر که حتی خودم باورم نمیشد ، تنها در یک روز سروده شده است . در تمامی مراسم ختم ، نوار اشعار من در دستگاه پخش صوت بود و دکتر برنا با این اشعار دیوانه تر میشد و نمیدانست چه کند . اقصه اینکه ، همه پریشانحالیهای او بر زندگی و بخت من نیز تاثیر مستقیم گذاشت .
ازدواج ما را به تاخیر انداخت ، مسائلو مشکلات دیگری پیش امد و خلاصه اینکه ، انگار او ، بدون برادرش ، تعادل روانی اش را از دست داد ؛ چون هر ان تصمیم تازه ای میگرفت و لحظه ای بعد هم ان را به فراموشی میسپرد . خیلی کم به کار پزشکی میپرداخت و بیشتر به خارج کردن ارز فکر میکرد . این تنها هدف او بود . هدفی که ثمری هم نداشت ؛ زیرا او پول نقد نداشت و مه ثروتش یا ثروت پدرش که حالا همه انها در خطر توقیف قرار داشت و اصولا پدرش فکر فروش انها و یا خارج شدن از کشور نبود و خودش هم از کار پزشکی در امد چندانی نداشت . مجموعه این عوامل او را از همه افکار مثبت درباره زندگی باز میداشت و مشکلات جنگ هم مزید بر علت بود ؛ هر شب صدای اژیر و خاموشیها ، ترسها و از شهر فرار کردنها ، خبر کشته شدن جوانها در نقاط مرزی کشور ، بالا رفتن قیمت ارز ، ممنوع الخروجی ، ممنوع المعملگی ، قطع درامدها ، پاکسازیها ، صفهای طویل سوخت و خواربار ، حمله به خانه طاغوتیان ، ممنوعیت میهمانی و تفریح های شبانه ، قطع پرواز ها ، اغتشاش در گمرک فرودگاه ، گشتهای شبانه در خیابانها ،تعطیل دانشگاه ،ویرانگی و اوارگی بر اثر جنگ و خلاصه همه و همه عمواملی بود که ارامش را از مردم میگرفت و قدرت تصمیم گیری را از انان سلب میکرد .
دکتر برنا سرانجام ، با هر ترفندی بود ف با یک دعوتنامه پزشکی و مثلا برای شرکت در کنگره پزشکی ، عازم فرانسه شد تا راهی برای اقامت در انجا بیابد ؛ اما نگرانی برای املاک باقیمانده در ایران ، مطب نیمه دایر و شاید هم نگرانی بابت من ، او را به ایران بازگرداند . من هر روز امیدم را به او از دست داد میدادم ؛ اما باز هم مهربانیها و ادب او مرا از هر خشمی بازمیداشت .
من در خانه خیاطی میکردم ، بافتنی میبافتم و انها را به فروش میرساندم . از عمل به وعده های دکتر برنا خبری نبود و من دیگر دلخوشی دادنهای او را باور نمیکردم ؛ زیرا او در جای خودش هم مستقر و مصمم نبود ، تا چه رسد برای من و دخترم و بدین ترتیب ، روابط امیدوارانه ما هر روز کمرنگ تر میشد و خانواده ام بی اندازه ناراحت بودند .
یاربخت از راه رسید و یک سینی چای تازه دم برای مان اورد . در هر استکان یک برگ سبز نعنا انداخته و ظرف بلور کوچکی را از خرمای زردرنگ پر کرده بود . بهار گفت ک حالا فهمیدم چرا نمیخواستی دیروز عصر برای ما قصه بگویی ؛ برای اینکه به شب میکشید و خوابمان میگرفت . حالا هم اگر خیلی طولش بدهی ، از گرسنگی ضعف میکنیم . تا ناهار چیزی نمانده و بهتر است دورت را تند تر کنی .
باز هم همه به طنز بهار خندیدیم . فرامرز گفت : خواهش میکنم ، تا هروقت که طول کشید بگو ، ما گوش میکنیم . ما به خواسته و مدیریت تو در اینجا هستیم و با علاقه گوش میدهیم ؛ به ویژه که عصر یک جمع بندی کلی خواهیم داشت تا فردا صبح که از اینجا میرویم ، دست کم تحولی در ما ایجاد شده باشد .
همه چای خوردیم و گلویی تازه کردیم . حالا حالت نگاه ها به من کمی تفاوت مرده بود . فراموشی یکی از موهبتهای الهی است . راستی ادمها پس از مدتی یادشان میرود چه بر انان گذشته است . متاسفانه من همیشه از بچگی بایگان خوبی برای ذهنم بودم و حافظه ای قوی داشتم . من حتی میتوانم احساسات و حالتهای هر لحظه ام را به یاد اورم و بیان کنم ؛ اما این از حوصله هر شنونده ای خارج است و در ضمن ، مرور بیهوده ای است بر انچه گذشته در حالی که هدف ما برای ارامش بخشیدن به ذهن و روانمان رها کردن گذشته ، نترسیدن و نیندیشیدن به اینده و غنیمت دانستن لحظه های حال است . جاوید که از هر فرصت استراحت و سکوتی ، برای خوشایند ما ، قطعه ای مینواخت ، سازش را برداشت و به حالت یک بازی کوتاه ، انگشتانش را بر روی سیمها برد و من این قطعه کوچکم را به یاد اوردم :
من از لحظه هایمان میگویم
لحظه هایمان که سخن از عشق دارد و نگاهمان را در هم میامیزد
و زمانی که چشمانت به من گفت که عاشقی
باورت کردم و گفتم که من نیز .
ای همه چیز من ، نگذار چشمانت بیش از این بگوید که عاشق است زیرا که چشمان من پیش ازتو گفته است .
کمی جا به جا شدم ، دامن را زیر پایم جمع کردم ، شالم را به روی موهایم به حالت درست دراوردم و با نگاهی به ابهای روان رود که در زیر پایمان جاری بود و همچنان گذر عمر را تاکید میکرد ، برای بازگویی بقیه داستانم اماده شدم :
اری ، در ان روز ها ، به دلیل نا امنی که در کشور رواج داشت و عده ای سواستفاده چی به خانه ها دستبرد میزدند ، پدرم تصمیم گرفت خانه اش را که در خانه ای ویلایی با حیاط و استخر و دو طبقه ساختمان بود ، بفروشد و به اپارتمان نقل مکان کند . این کار در طی دو ماه عملی شد . پدرم از اینکه از من و پارمیس دور میشدند ناراحت بود و پیشنهاد کرد من و دخترم هم از این پس با انان زندگی کنیم و من که از بار مسئولیت مادی و معنوی خسته بودم ، از این پیشنهاد بدم نیامد . اام اول باید تکلیفم را با دکتر برنا روشن میکردم . قضیه را با او در میان گذاشتم ، طبق معمول و عدهای شیرین داد و حتی برای خرید خانه ، به اتفاق ، چند اپارتمان هم دیددیم ؛ اما در نگاهش اثری از ثبات و تصمیم گیری نبود . من ان را میدیدم ؛ ولی باور نداشتم و چون دروغ پیشه من نبود .، دلیلی هم برای دروغ گفتن ادمها نمیدیدم . چرا میگویند واقعیت تلخ است ؛ مگر واقعیت شیرین نداریم ؟ به هر حال ، واقعیت این بود که او گیج و سردرگم بود و ناخوداگاه مرا هم به دنیای سرگردانی اش میکشاند .
زمان همچنان میگذشت و به ادمها میخندید که به جای بهره برداری از لحظات عمرشان ، همه چیز را به تعویق میاندازند ؛ گویی قرار است هزار سال در این دنیای فانی بمانند . در این اندیشه بودم که شعر شعر زمان به ذهنم امد :
لحظه ها از پس هم میگذرند
و من از تک تک ساعت همه را مینگرم
یاد چشمان تو میافتم
یاد اندوه نگاهت که به من گفت
زمان میخواهد
تا بدانی که چرا مست توام
بوسه دار عسل دست توام
یا بدانی که دلم با و همین است که هست
این زمان میخواهد
با تو گفتم که چه خوش میدانی
داستان گذر عمر زمان
تا که چهچه بزند بلبل و تا گل بدهد رخت بهار
یا که از شاخه بیفتد یک برگ
تا که برف از سرکوهی برسد
این زمان میخواهد
و من امروز ، به امید زمان . و به امید نمایان شدن سر نهان
سر سجاده نشستم
که خداوند بداند چرا مست توام
مرغک کوچک زندانی دربست توام
راست گفتی ،
دل من تاب ندارد ؛ اما
اینکه امروز تو میدانی و من
و انکه هرروز تو میمانی و من
این زمان میخواهد
دکتر برنا مرا بسیار ناراحت و غمگین میدید و میدانست از بیماری درمان ناپذیر پدرم چه حالی دارم ، در صدد برامد به گونه ای مرا شاد کند . همسر داغدیده امیر ، برادر دکتر برنا ، همراه فرزند و خواهرش در پاریس بودند ، دکتر برنا پیشنهاد کرد مدتی من و پارمیس نزد انا برویم .
ان قدر خسته بودم که زود پذیرفتم و با اینکه سفر رفتن در اوضاع ان زمان ایران چندان اسان نبود ،دوهفته بعد من و پارمیس عازم فرانسه شدیم . جذابیتهای این شهر زیبا تنها چند روزی فریبنده بود ؛ به ویژه که میزبان ما دلی شکسته و داغدیده داشت . 2 روز بعد دکتر برنا خودش هم به پاریس امد ؛اما در انجا هم ارام و قرار نداشت و باز هم در فکر سرمایه گذاری در کاری و اوردن ارز از ایران به فرانسه بود . درانجا هم بی وقفه به دور خودش میگشت و نمیدانست چه کند ؟ برای اینکه پارمیس سرگرم باشد ، او را به طور موقت به یک مدرسه فرانسوی گذاشتم و او که از سه سالگی فرانسه خوانده بود ، مشکل زبان نداشت و خیلی زود به محیط مدرسه اش علاقه مند شد . اما برای من بی کاری و بلاتکلیفی ، با وجود همه زیباییهای پاریس ، دلپذیر نبود . دکتر برنا پیوسته از این شهر به ان شهر میرفت و بیش از همیشه سرگردان بود و پس از یک ماه بی نتیجه به ایران بازگشت . من و دخترم یک ماه دیگر هم ماندیم و وقتی از بازگشت به ایران حرف زدم ،دخترم بسیار ناراحت شد . مدرسه اش را دوست داشت و به همکلاسیهایش عادت کرده بود . به هر حال ما ، به ایران بازگشتیم ، پدرم در فرودگاه انتظارمان را میکشید . با دیدنش فلبم فشرده شد ؛ چون او همیشه نگران ما بود .
پس از ماهها سرانجام خودم تصمیم گرفتم ، بدین معنی که به دکتر برنا اعلام کردم میخواهم با پارمیس به خانه پدرم بروم و با انان زندگی کنم . مخالفت کرد و باز هم وعده ها داد و از عشق سخن گفت ؛اما من میدانستم او ، در حال حاضر ، به هیچ چیز به جز خارج کردن ارز ، عشق نمی ورزد و تردید در همه مراحل زندگی اش حرف اول را میزد . دیگر صبرم لبریز شده بود . اسباب و اثاثم را به زیر زمین خانه دوستم بردم و من و دخترم به خانه پدرم نقل مکان کردیم . با این کار هم ، دکتر برنا تکانی نخورد و قاطعیتی به خرج نداد . خیال پ درم از اینکه ما در کنارش بودیم ،راحت بود و پارمیس را مثل بچه های خودش دوست داشت و به او میرسید و بیشتر اوقات در اغوشش میگرفت و نوازشش میکرد . دیدار من با دکتر برنا به حداقل رسیده بود وو او ، در کنار نگرانیها و مشکلاتش ، به تفریحات مجردی خود پردخته بود اما به من همچنن مهربانی میکرد و احترام میگذاشت . پدرم برای من و پارمیس از ته دل نگران بود و همین نگرانیها و افکار پریشان او را بخ ورطه نیستی کشاند . او ، با شروع دوبینی در ناحیه چشم ، به بیماری وحشتناک سرطان مبتلا شد . درمانهای اساسی و شیمی درمانی اغاز شد . نوع و نام بیماری را از او مخفی کردیم و در حالیکه بیشتر شهرهای کشور در زیر موشک باران عراقیها بود ، او را ، برای شمی درمانی ، به مطب دکتر میبردیم . در ان سو هزاران بی گناه بر اثر
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
اصابت موشک جان میسپردند و در مطب دکتر رگهای بیماران مواد شیمیایی تزریق میکرند تا شاید چند روزی و چند ماهی بیشتر زنده بمانند، در حالی که مرگشان بر اثر این بیماری حتمی بود .
روزهای سختی بود . همه ما مثل پروانه به دور پدرم میگشتیم و مواظبش بودیم . او از روحیه ای قوی برخوردار بود ،ناله نمیکرد ، در بستر نمیخوابید و دست از شوخیهایش بر نمیداشت . مادرم در زیر مسئولیتهای زندگی و مریض داری خم شده بود و از موشک باران هم میترسید . در اوج حمله عراق به ایران ، چند روزی به شمال رفتیم ؛ اام باید زود برمیگشتیم ،زیرا فاصله شیمی درمانی نباید زیاد میشد . گاهی ان قدر دلم میگرفت که از خدا میخواستم کاری کند موشکی بر سر همه مان بیفتد و ما را با هم ببرد . وقتی اژیر قرمز به صدا درمیامد ، پدرم در اوج بیماری ، به فکر پناه گرفتن ما در پناهگاه ساختمان بود . پزشکان طول عمر پدرم را بین 6 ماه تا 2 سال تخمین زده بودند ؛ اما پدرم ، تنها به دلیل عشق به زندگی و روحیه شادش ، 5 سال دوام اورد . ده روز اخر را در اغمای کامل به سر برد و و قتی او را به بیمارستان میبردند ،میدانستم که دیگر برنمیگردد ؛ و برنگشت . او تنها 62 سال داشت . وقتی پیکر قوی و مردانه اش را با فشار در گور میگذاشتند ،واقعیت مرگ از همیشه برایم ملموس تر شد . از درون و بیرون اشکهایم جاری بود و همان شب در اتاقم قلبم بردشتم و بی اختیار نوشتم : پرده ها را بدرید
این حقیقت که پدر نیست نمایان شده است
خسته دل بر سر گورش بروید
که ز تنهایی ایام پریشان شده است
اشک مردانه بریزید به هر ذره خاک
مرد مردانه جهان وای گریزان شده است
خانه اش محفل هر شادی دوست
این زمان جایگه گریه خویشان شده است
همسرش مونس هر لحظه ارامش او
چون پری ، پاک و وفادار چه حیران شده است
دختران خیره به دستان نوازشگر او
کارشان ، حسرت و وابسته به ایمان شده است
پسر از کوتهی دست ز دامان پدر
مات و مبهوت در اندیشه سامان شده است
پدرم ، زندگی از رنج جدا نیست تو اسوده بخواب
که دگر ، زندگی از بهر تو اسان شده است .
یکی از دوستان پدرم این شعر را به خط خوش نوشت ، قاب کرد و به من هدیه داد . پدرم 7قناری داشت که به انها غذا و محبت میداد . قناریها در طول مراسم عزاداری ان قدر چهچه میزدند که مداح را عصبانی کرده بودند ؛ و حیرت انگیز اینکه ، در روز هفتم عزاداری ، قناریها در یک لحظه در قفس افتدند و مدند و به قول بعضیها گویی از غم فوت پدرم خودکشی کردند . ماجرای عجیب تر اینکه ،پدرم اگهی فوتش را خودش با خط خودش نوشته بود . ما ان را در مدارکش پیدا کریدم و همان را با عکسی که باز خودش به اگهی منگنه کرده بود ، به روزنامه ها دادیم . پس او میدانست .
سرم را بلند کردم و دیدم دوستانم به ارامی اشک میریزند ؛ به ویژه نوبر و بهار و دلارام و مه رو که پدرانشان را از دست داده بودند . شرمنده شدم ؛ اما خودشان ارامم کردند و نوبر گفت : زندگی شامل همه چیز است ؛ غم و دردش هم زیباست ، خنده در کنار اشک زیباست و لذت در کنار غمها و کمبود ها . نگران نباش و ادامه بده .
جرعه ای اب نوشیدم و گفتم : مرا ببخشید که سرتان را درد اوردم ؛ اما بیان وقایع نیم قرن در طول دو سه ساعت ، شنودنده را خسته میکند ، میدانم . اما هنوز تا ناهار ساعتی وقت داریم .
همه با نگاهشان مرا تشویق به ادامه دادن کردند . از این رو ، گفتم : با مرگ پدرم ، من واقعی ترین و تاثیر ترین مرد زندگی ام را از دست دادم و مرگ پدر برای مادر و خواهرها و برادرم و به ویژه پارمیس فاجعه ای عظیم بود . دکتر برنا یک ماه پیش از مرگ پدرم به سوئیس و فرانسه زفته بود ، بازگشت و در اخرین روز مراسم عزاداری شرکت کرد ؛ اام دیگر برای من اهمیتی نداشت . او به هیج یک از وعده هایش عمل نکرده بود ؛ و نکرد .
خواهرهایم به خانه های خود نزد شوهر و بچه هایشان رفتند و من و پارمیس و مادر و برادرم در خانه ای که هر لحظه حضور پدرم در ان ححس میشد ، تنها ماندیم . برادرم در اخرین روزهای بیماری پدرم از امریکا امده بود .
برای اداره خود و دخترم ، در یک جواهر فروشی که متعلق به دوستم بود مشغول کار شدم و طراحی جواهر و تبلیغ و فروش در انجا را به عهده گرفتم . اما از درون ارامش نداشتم . یک سال بعد ، به پیشنهاد یکی از دوستان خانوادگی ، قرار شد مادرم را به سفر ببرم که در ان زمان از نظر روحی و جسمی حال خوشی نداشت . هنودستان را انتخاب کردم و با تور به وسیله یک اژانس مسافرتی عازم هند شدیم . پارمیس به حد کافی به خواهرانم علاق مند بود و انان از او مواظبت میکردند . اخر هفته ها هم پدرش را میدید . جهان ازدواج کرده و همان روش سابق را در پیش گرفته بود و زندگی خوشایندی نداشت . من و مادرم ، همراه دیگر مسافران ، در فرودگاه بمبئی پیاده شدیم و به هتل رفتیم . 90 درصد از مسافران برای گرفتن ویزای امریکا به هند امده بودند . نمیدانم چرا ما هم به سفارت مراجعه کردیم . مادرم بیشتر برای دیدار خواهر و برادرم به امریکا رفته بود ؛ اما من هرگز امریکا را دوست نداشتم و به انجا نرفته بودم . کنسول امریکا به مادرم ویزا داد و مرا رد کرد . با ان ویزا مادرم هم به امریکا نرفت ؛ و دلیلی هم برای رفتن نداشت . مادرم بیشتر در هتل استراحت میکرد و نماز میخواند و حال خوشی برای گردش و بازدید نداشت . 11 روز در هند عجایب و غرایبی دیدم . زیباییها و زشتیها ، ثروت و فقر ، ازادی و اسارت ، چهره های عجیب ، رولزرویس در کنار گاو و فیل و سه چرخه در خیابان ، رستورانها و گرسنگی مردم گرسنه هایی که گاهی در خیابان میفتادند و میمردند و جمع اوری جنازه ها . خلاصه ، همه چیز در تضاد صد در صد بود و مادرم که گاهی این تضادها را میدید ، حالش بدتر شده بود .
پس از بازگشت به ایران ، مادرم تصمیم گرفت اپارتمان خاطره انگیز پدرم را بفروشد ؛ زیرا هر لحظه او را در انجا میدید . همان جا بود که احساس کردم دیگر باید کاری انجام دهم و به هیچ کس متکی نباشم . دکتر برنا در ان روزها کمتر پیدایش میشد . از گوشه و کنار میشنیدم او با زنهای دیگری هم ارتباط برقرار کرده و عجیب انکه با همه قول و قرار ازدواج میگذاشت . نمیخواستم باور کنم ؛ اما بعد ها معلوم شد واقعیت دارد و او با وعده هایش ، همه را فریب میداد ، و از همه بدتر اینکه ، زنان متمول را با وعده سرمایه گذاری در کاری میفریفت و انا هم با اعتبار پزشک بودن ، محترم بودن و ثروتمند بودن او ، همه چیز در اختیارش میگذاشتند و او همچنان اسیر آز و طمع بود و به فکر پولدارتر شدن و ارز خارج کردن ، به هر کاری دست میزد به جز حرف پزشکی و نمیدانست که
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود ، عاقبت ننگی بود .
به هر حال ، من میدانستم که مثل همیشه باید خودم به فکر خودم باشم . از این رو ، به فکر افتادم هر طور شده اپارتمانی بخرم و سقفی برای خودم و دخترم داشته باشم و دیگر نه اجاره نشین باشم و نه سربار مادرم . پس اندازم بسیار ناچیز بود ، از این رو هر انچه را داشتم فروختم ، از وسایل خانه که در زیرزمین خانه دوستم خاک میخورد گرفته تا طلا و جواهر وفرش ، اما باز هم کم داشتم . از بچگی تعداد زیادی کتاب داشتم و همیشه برای جا به جایی انها به مشکل برمیخوردم . شاید مسخره باشد ؛ولی حتی کتابهایم را فروختم . در میان انها یک کتاب خطی داشتم که خوب میارزید و با دردسر فراوان توانستم ان را هم بفروشم و اپارتمان کوچکی بخرم . وقتی به خانه جدید نقل مکان کردم ، حتی قاشق و چنگال هم نداشتم ، اما همیشه این جمله که از مردی با تجربه شنیده بودم ، ارامم میکرد . او میگفت : اگر اساس درست باشد ، اثاث درست میشود .
و همین طور هم شد . اثاث هم کم کم درست شد . بیش از خودم اتاق دخترم را درست کردم . پارمیس که به مادرم علاقه خاص داشت و خانه بهتر و مجهز نر را ترجیح میداد ، تا چند روز نیامد و بعد هم با اکراه امد . او در زمان 18 ساله بود .
دکتر برنا هنوز دست بردار نبود و با انکه تعجب میکرد من به تنهایی خانه و ماوایی برای خودم تهیه کرده ام ، باز هم همان وعده های سابق را میداد ؛گویا به وعده دادن اعتیاد پیدا کرده بود . در طبقه زیرین اپاتمانم انباری داشتم که نور و پنجره و شوفاژ داشت و به اندازه یک استودیو بزرگ بود . در همان جا کار خیاطی و فروش لباس را راه انداختم و سالیان درازی از این طریق امرار معاش میکردم . روزی یکی از دوستانم که برای خرید لباس امده بود ، گفت میخواهم چند عکس نشانت بدهم و بلافاصله عکسها را از کیفش دراورد . باورم نمیشد ، عکسهای دکتر برنا بود با دختری بسیار جوان ر لباس عروسی که میتوانست دخترش باشد . برای چند لحظه ، دنیا در برابر چشمانم سیاه شد و به راستی جایی را نمیدیدم .
شاید دو دقیقه طول کشید تا به خودم امدم و تنها خدا میداند ان شب را چگونه به صبح رساندم . اگر چه کار دوستم از روی خیرخواهی بود ، لطمه شدیدی به اعصابم وارد اورد . انچه بیشتر ناراحتم کرد اینکه ، دکتر برنا دو روز بعد با من تماس گرفت و وقتی در صدد برامد و عده های بیمار گونه اش را باز هم تکرار کند ، موضوع را به او گفتم ، میخواست انکار کند و وقیحانه دروغ بگوید ؛ اام وقتی فهمید حتی عکسهای او را دیده ام ، شرمنده شد . نمیدانم چرا بی اختیار نفرینش کردم و از خدا روزگار سیاهی را برای او خواستم . حال شما میگویید ببخشایید ، بخشودن بهتر از نفرین و بدخواهی است ؛ اام در هر حال این احساس ان لحظه من بود که انگار خداوند خود نیز به خشم امده بود ، حرف مرا گوش میکرد و او را به روز سیاه نشاند . دکتر برنا که از طمع پولدارتر شدن دست برنداشته بود و پدرش هم به او پول نقد نمیداد و از فروش املاک هم خبری نبود ، اقدام به سرمایه گذاری در کاری کرده بود که پولهایش به مردم تعلق داشت . از همه ، به ویژه خانمهای پولدار ، قرض گرفته و پس از مدتی که از عهده پرداخت دیونش برنیامده بود ، به صورت فراری زندگی میکرد و سرانجام از زندان قصر سر دراورد و به مدت 4 سال و نیم در انجا اب خنک و گاهی هم نوشابه خورد . مطب ، خانه و خیلی چیزهای دیگرش توقیف و حراج شد ،پدرش از حیرت و غصه درگذشت و ابروی ریخته اش در نهر زندگی روان شد و او حتی نتوانست در مراسم ختم پدرش شرکت کند . همه دوستانش با او قطع رابطه کردند و سالهاست کسی از او ، خانه و خانواده اش خبری ندارد . سالهای عمر ان قدر سریع میگذرد که انسان را به حیرت و گاهی هم به حسرت وا میدارد .
11 سال گذشت . دخترم در رشته ادبیات فرانسه لیسانس گرفت ، کتابی اثر میلان کوندرا را ترجمه ومنتشر کرد ، پیانو را در حد حرفه ای اموخت ، در شرکتی کار گرفت و من همچنان مسئولیت اداره زندگی را بر عهده داشتم . در این سالها ، با وساطت و بی وساطت دوستان ، خواستگاران یا خواستارانی داشتم که هیچ کدام موجه واقع نشدند و من ، به دلیل لطماتی که خورده بودم ، نسبت به مردها بدبینی خاصی داشتم . با وجود معاشرتها ، به زندگی کوچک خودم قانع بودم . بیشتر همکاران سابق رادیو تلویزیونی ام در خارج از کشور ، در ایستگاهای رادیویی و بعد ها تلویزیونی ، مشغول فعالیتهای ضد انقلابی بودند و بیهوده نفس میزدند . جنگ تمام شده و کشور دچار عواقب ناشی از جنگ بود . کانون گرم بسیاری از خانواده ها که بیشتر از روی چشم و همچشمی از ایران رفته بودند ، در غربت از هم پاشید . مادرهایی که فرزندانشان را در جنگ از دست داده بودند ، به زنان بی خیال در خیابانها حسرت میخوردند . کسب و کار رونقی نداشت و. نقد ینگی در دست مردم نبود . کسب و کار کوچک من هم تحت تاثیر این کسادی قرار گرفته بود و با فشار روحی و جسمی روزگار میگذراندم که برگ دیگری به کتاب زندگی ام اضافه شد ......
بهار ، با خنده نمکین همیشگی اش ، گفت : وای خدا به دادمان برسد !ما خیال کردیم قصه تمام شد ؛اما مثل اینکه یک فصل دیگر هم مانده . درست است ما رژیم داریم ، اما اعتصاب غذا نکرده ایم !نیم ساعت بیشتر به وقت ناهار نمانده .
با خنده و علامت سر اطاعت کردم و گفتم : بهار جان ، من از خدا میخواستم همین جا پایان داستان زندگی ام باشد ، چون خودم بیش از شما با مرور گذشته در فشارم ؛ اما قول میدهم طولش ندهم ، در ضمن ، از مزههایی که در میان بیان سختیها میپرانی و شوخیهایی که میکنی من که دلم شاد میشود ؛ مطمئنم دیگران هم همینطورند .
جاوید گفت : نازگل ، همه چیز عالی است ؛تنها شعر بدنمان کم شده است . تو ما را به دکلمه معتاد کرده ای . قطعه کوتاهی با من بیا . این مرد واراسته هنرمند ، سازش را برداشت و من دو قطعه کوتاه را به خاطر اوردم که فاصله سرودن دو قطعه 24 سال بود : نوای دل انگیز ساز جاوید مرا به خود اورد :
تو به من این نوید را دادی
که امروز از دیروز و فردا از امروز زیباترم
و من امید را به تو
که امروز از دیروز
و فردا از امروز محبوب تری .
جاوید ،باسکوت کوتاه من ، سازش را بلند تر نواخت و چند لحظه بعد صدارا ملایم کرد و منتظر شد :
ندانستی :
مرا اسان ز کف دادی
مرا از دشت های خواستنیهایت
نور پر دادی
سلام عشق را در وادی تنهایی ات دیدی
ولیکن اتش تلخ جدایی را
تو سر دادی
هوای خواستن را در بهاران سخت بوییدی
ولی پژمردن دلهای حیران را
نفهمیدی
تو بر حال دل دیوانه خود رشکها بردی
و از حال من دیوانه تر هرگز
نپرسیدی
برو از بیشه زار هستی ام ،دیگر میازارم
تو کز ویرانی خشم خدایی هم
نترسیدی.
نفسی تازه کردیم ، جاوید سازش را به زمین گذاشت ، محمد دومین سیگارش را روشن کرد و نوبر و فرامرز متفکر و اگاه به من چشم دوخته بودند تا بقیه سرگذشتم را بشنوند . بغض خفیفی گلویم را میفشرد ؛اما در میان دوستانی پر تجربه و تعالیمی ارام بخش ،به ویژه از سوی نوبر و فرامرز که خود سختی کشیده و حالا متخصص ارامش ذهن بودند ، چه میشد کرد؟ ارام به عقب خزیدم ،به پشتی راحتی که یاربخت گذاشته بود لم دادم و خود را برای بازگویی مرحله مهم دیگری از زندگی ام اماده کردم : مادرم که در ان زمان در خانه دیگری جای گرفته بود ، همچنان دلسوز و مراقب من و پارمیس بود . برادرم دیگر به امریکا نرفت و با مادرم زندگی میکرد . من و پارمیس اکثر روزها نزد مادرم میرفتیم و ناهار یا شام را با او میخوردیم . یک روز که من و دخترم اماده رفتن به خانه مادرم بودیم ، تلفن زنگ زد . خانمی که به تازگی با او اشن شده و چهار یا پنج بار دیده بودمش ، سلام کرد و پس از حرفهای معمول موضوعی را مطرح کرد که باعث تحولی بزرگ ،شیرین ،تلخ ، مثبت ،منفی ، ارامش ، خشم ، دعا ،نفرین ، کینه ، بخشایش و خلاصه تضادهایی همه گونه در زندگی من شد . خانم فاتح از من خواست روز تعطیل با او و شوهرش به خارج از شهر بروم . او میخواست مرا با مردی اشنا کند که او هم از همسرش جدا شده بود و یک فرزند داشت . خانم فاتح میگفت : برایم عجیب است که این روزها هر گاه تو را میبینم ،احساس میکنم تو باید جفت بهنود باشی . این اقایی که میگویم نامش بهنود و از دوستان قدیم من و شوهرم است .
من که برای روز تعطیل برنامه دیگری داشتم ، ضمن تشکر از حسن نیت او ، گفتم متاسفانه نمیتونم بیایم . اما نمیدانم چرا خانم فاتح ان قدر پافشاری کرد تا مجاب شدم برنامه دیگرم را لغو کنم . حال که به این قضیه فکر میکنم ، میبینم ما ادمها وسیله ای بیش نیستیم . هر کدام قسمتی و سرنوشتی داریم که کسی مامور میشود ما را به سوی ان سرنوشت ببرد . ان روز هم خانم فاتح مامور تغییر سرنوشت من شده بود .
دو روز بعد خانم فاتح و شوهرش به دنبال من امدند و مرا همراه خود به باغی در خارج از شهر بردند . من هنوز بدرستی نمیدانستم به کجا و یا به خانه چه کسی میروم که با خودش زندگی میکرد و در تهران نیز خانه اش در همسایگی پدر و مادر و خواهر و برادرش بود . در ان لحظه ، هرگز فکر نکردم همسایگی و یا همخانگی با اقوام شوهر برای من تجربه خوبی نبوده است . به هر حال ، به باغ رسیدیم و مورد استقبال و پذیرایی قرار گرفتیم . باغ چندان بزرگ نبود و ساختمانی کوچک و معمولی داشت ؛اما از فعالیتهای همان روز بهنود میشد فهمید برای سر پا نگه داشتن این مکان شوق دارد و زحمت میکشد و من که خود سالها به تنهایی اور خانه ،نظافت ، تزیین با سلیقه و همه فعالیت های دیگر را بر عهده داشتم ، احساس مسئولیت و تلاش او را در دل تحسین کردم . تا بعد از ظهر اتفاق خاصی نیفتاد و حرف خاصی زده نشد . دوستان بهنود سرگرم تفریح و شنا و هم صحبتی بودند . استخر متوسطی در میان باغ بود که به یک حوضچه چهارگوش کوچک منتهی میشد . از فرط گرما به گوشه ای از حوضچه رفتم ،بر روی لبه ان نشستم و پاهایم را در اب گذاشتم . چند دقیقه بعد بهنود امد در کنارم نشست و سر حرف را باز کرد . بهنود قیافه جذابی داشت و با وجود لکنت زبان ، خوب حرف میزد و خوب حرف زدن برای من اهمیت داشت .
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
(نیم ساعتی بود با هم حرف زدیم و از موقعیتهایمان گفتیم. من دختری بیست و هفت ساله داشتم واو پسری یازده و او پسری یازده ساله . خانوادهایمان به ظاهر هم سطح بودند ولی نژادمان باهم فرق داشت انان اذری بودند وما تهرانی . بهنود قصد ازدواج داشت و من هم دیگر از تنهایی وتنها به دوش کشیدن بار زندگی خسته بودم. تا پاسی از شب در انجا بودیم و من به اتفاق خانم فاتح وشوهرش به تهران و به خانه گشتم . فردای ان روز خانم فاتح تماس گرفت وگفت بهنود می خواهد تورا ببیند . صبح ان روز بهنود زنگ زد وهمان شب باهم شام خوردیم وحرفهای جدید تری زدیم .گاهی اوقات از حافظه قوی خودم بیزارم. خوب به خاطر دارم به او گفتم تنها یک چیز برای من مهم است و ان اینکه ،من خسته ام واگر قضیه ما جدی شود ،تو اخرین انرژی من هستی .نشان داد که حرفم را درک کرده است و روی خوش نشان داد .در ملاقات بعدی ،به او گفتم حاظر نیستم وتم را تلف کنم، هر دو سنی هستیم و باید زود تشخیص بدهیم و زود تصمیم بگیریم ؛ و ما در کمتر از دو ماه ازدواج کردیم . پامیس خییل جدی گفت من با شما زندگی نخواهم کرد و در حالیکه از ازدواج من خوشحال بود ، در خانه ماند و من ،با مقداری از وسایلم ،به خانه بهنود نقل مکان کردم . شب ازدواجمان جشن مختصری در خانه پدر بهنود برگزار کردیم . هر دو خوشحال بودیم و جالب توجه اینکه بچه های ما هم در این مراسم خوشحال بودند .
به تدریج عشق بی کرانی در دل من نسبت به بهنود ایجاد شد . از نظر من فکری و عملی با هم تفاهم داشتیم و هر دو به خانه و زندگی مان میرسیدیم و من به راستی انچه در توان داشتم برای اداره زندگی به کار انداخته بودم . بهنود همیشه سلیقه مرا تحسین میکرد و از تواناییها و احساس مسئولیتها خشنود بود . در اخر هفته به ویلای کوچک بهنود میرفتیم و حتی اگر چند روز با هم تنها بودیم ، حوصله مان سر نمیرفت و از ارامش خاصی برخوردار بودیم . ان دشت دور از اجتماع خشمگین را دوست داشتم و من با انکه بسیاری از نقاط زیبای دنیا را دیده بودم ،انجا برایم زیباترین و ارام ترین جلوه را داشت ، به ویژه که من عاشق بودم و این انرژی عشق بود که مهتاب را مهتابی تر و خورشید را سوزان تر ،اب را ابی تر ، سبزه را سبز تر و دلم را تسکین یافته و شادتر از همیشه میدیدم . شاید باور نکنید ، در ان مکان چند بار خودم را در حال پرواز احساس کردم . بالهای زرینی داشتم که مرا به هر جا میخواستم میبرد ؛اما من همان جا را میخواستم و همان حال را . من عشق را میشناختم و از رخوتی که در رگهایم ایجاد کرده بود سرمست میشدم . بهنود درامد متوسطی داشت و و ضع مالی مان هم متوسط بود ؛ اما ارامش درون و دلی که ما داشتیم ، به اندازه همه دنیا ارزشمند بود . روزگار مثل ارابه ای است که اگر چرخهایش بچرخد و اسبش بتازد ، همه چیز میگردد ؛اما وای بر زمانی که چرخها بپوسند و اسبها از نفس بیفتند و یا در نیمه راه مسافری بدذات و نامناسب سوار بر ارابه شود ؛ ان وقت سنگها در سر راهت قرار میگیرند و سختیها و سیاهیها نمایان میشوند.
در میان ان همه ارامش ،دو چیز در من تنش ایجاد میکرد و ارامشم را برهم میزد ؛ تنهایی دخترم که هر چند بزرگ بود ،هنوز به من نیاز داشت و هرچند ابراز نمیکرد فمن خودم را نمیبخشیدم که چرا او را تنها گذارده ام . گذشته از این ها ، استقلال عملی و تصمیم گیری خودم نیز از من سلب شده بود و من که همیشه در خانه رئیس ، و هم زن و هم مرد بودم ، دیگر استقلالی نداشتم ؛ به ویژه که خانواده بهنود به خود اجازه هر دخالت و اظهار نظری را میدادند . من انان را دوست داشتم ؛ اما زخمی که در زندگی اول از خانواده شوهر بر دلم نشسته بود ، از تحمل من در این مورد میکاست . موضوع دیگر اینکه ، سامان ، فرزند بهنود ، با ما چندان راه نمیامد و پس ازمدتی ، من احساس کردم او ، به طور ناخوداگاه ، میخواهد انتقام مادرش را از بهنود و خانواده اش و حتی از من بگیرد . واکنشهای بچگانه او را تا اندازه ای موجه میدانستم ؛اما من که خود یکتنه فرزندی را بزرگ کرده و با همه واکنشهایی رویاروی شده بودم ،دیگر توانی برای کلنجار رفتن با فرزند دیگری را نداشتم ؛به ویژه که همه نوع مسئولیتی ، مثل خانه داری و اشپزی و تدریس و خرید و رانندگی و سایر چیزها به عهده ام واگذار شده بود . اما ، در قبال این مسئولیت ها ، هیچ اختیاری از خود نداشتم و حتی نمیتوانستم از سامان بخواهم درسهایش را بخواند . بی درنگ ناراحت میشد و کینه به دل میگرفت و بیش از او من از زن پدر بودن دلم میگرفت .
چوب دیگری که همیشه لای چرخ ارابه زندگی مان میرفت ،حسادتهای اطرافیان و به ویژه خواهر بهنود که مرا کلافه کرد . تاریخ برای من تکرار شده بود و من که ، به عقیده خودم ،ادم مهربانی بودم و همه را دوست داشتم ، تحمل بی مهری برایم دشوار بود . به هر حال ،او کار را به انجا کشانید که من از شوهرم انتظار داشتم دهان او را ببندد و برای حفظ زندگی مان ، مقابلش بایستد . من نمیتوانستم قدرت ، جسارت یا انچه را لازم بود در رگهای بهنود تزریق کنم ؛ولی اطرافیان نمیتوانستند سمی مهلک در رگهای زندگی ما تزریق کنند و ان را به هلاکت برسانند .
پس از یک سال خوشبختی و ارامش ، هر روز مشکلاتی بر سر راهمان سبز میشد و ادمه زندگی را سخت تر میکرد . در پایان سال دوم کم کم توانم را از دست دادم . من و بهنود ساعتها با هم حرف زدیم و از او خواستم بگذارد به خانه خودم بروم . هر کدام با فرزندان خود زندگی کنیم و هر وقت خواستیم همدیگر را ببینیم . بهنود نمیتوانست این پیشنهاد را هضم کند ؛ اما از انجا که همیشه روابطمان احترام امیز و همراه با درک بود و نیز او دریافت که من نمیتوانم این وضع را تحمل کنم ،ناچار شد موافقت کند . ایجاد تعادل میان من و خانواده و فرزندش از عهده بهنود خارج بود و سرانجام یک روز ،درح الیکه اشک میریختم و بهنود هم ناراحت بود ، اثام را برداشتم و به خانه خود بازگشتم . امید داشتم زندگی مان این گونه معقول تر خواهد بود . ما زن و شوهر بودیم . به هم علاقه داشتیم و تا سرانجام دادن فرزندانمان میتوانستیم به همین شکل ادامه دهیم . پس از بازگشت من به خانه خودم همه چیز تغییر کرد و بدتر شد . بهنود کم به سراغم میامد و بیضشتر اوقاتش را با فرزند و خانواده اش میگذراند ، دخترم از این وضع در حیرت بود و من با اینکه دوباره استقلالم را به دست اورده بودم ، از دوری بهنود عذاب میکشیدم . خانواده اش هرگز با من تماس نگرفتند و نه تنها از من دلجویی نکردند ، بلکه طردم کردند و گویی خوشحال هم بودند ؛خدا میداند. 5ماه به همین شکل گذشن . در گذشته از بی وفایی مردان دلم شکسته و به درد امده بود ؛ اما باز هم نمیخواستم باور کنم همه دروغ میگویند و ریاکارند . احساس کردم بهنود تک روی میکند و مسئولیتی را هم در برابر من نمیپذیرد . کار خیاطی و فروش لباس را که دو سالی میشد رها کرده بودم و از رونق افتاده بود ، بار دیگر از سرگرفتم و باز هم رارابه زندگی را به گردش دراوردم ؛ منتها با توانی کمتر ، دلی شکسته تر و رنجشی عمیق از بخت خود و از نامردیها . با خودم میگفتم پس شهر عشق کجاست ؟ چرا عشق و عاطفه خریدار نرداد ؟ او به وقلی : به دنیایی که مردانش ، عصا از کور میدزدند
من از خوش باوری ، انجا محبت جست و جو کردم
من و بهنود هر روز از هم دورتر میشدیم و او ، تا اندازه ای به معیارهای زندگی مجردی اش بازگشته بود . من دلخسته تر و زخم خورده تر از ان بودم که بار دیگر زخمی با ضربه ای را تحمل کنم و در پی بی مهریها و احجافها و فشارها تقاضای طلاق کردم . خداوندا چرا از انچه بدم میامد بر سرم امد ؟ ! بهنود ابتدا مخالفت کرد ؛ اام از انجا که قدرت هیچ تغییری در وضعیت خانه و خانواده اش را نداشت ، پذیرفت و یک روز با هم به دادگاه و بعد هم به محضر رفتیم و سند ننگین طلاق را امضا کردیم . در محضر ، مثل ابر بهار اشک میریختم و او هم ناراحت بود . همه چیز به ارامی انجام شد و من که در هر دو ازدواج حق و حقوقی خاص نداشتم ، دست خالی و با دلی سرشار از اندوه از محضر بیرون امدم و اگر بهنود مرا نگرفته بود ، در زیر چرخهای اتومبیلی له شده بودم . باز هم روزگار بود و من بودم و تنهایی و همه مسئولیتها که بر شانه های خسته ام سنگینی میکرد .
از خویش نپرسم که چرا خویشتن من
بیهوده مرا برده ز احوال دل من
این مایه که از دل بر هر دوست گذارم
ته مانده جانی است که باشد به تن من .
4سال از ان زمان میگذرد . انان که به قوانین الهی متعقدند ، میدانند که سختیها و مشکلات ازمونهایی است که در طول زندگی باید با انها رویارو شویم و من ، با ان که همیشه شاگردی با انضباط و درسخوان بودم ، ازمونهای دشواری را از سر گذرانده بودم . از دید من ، علاقه و پیوند من و بهنود پیوندی الهی بود که در جانم ریشه دوانده بود و جدایی مان نیز حتما خواست خداوند بوده است . به همان اندازه که به او علاقه داشتم ، کینه و نفرت و خشم و اندوه نیز به سراغم امد و ارامشم را بر هم زد . دو سال پس از جدایی ما ، دخترم که دیگر از مرز 30 سالگی گذشته بود ، اظهار تمایل کرد که مستقل زندگی کند . در کارش موفق بود و در حاشیه ترجمه هم میکرد . با وجود مخالفت من که یک دلیلش باز هم جدایی دو عزیز بود ، او اپارتمانی اجاره کرد و من به ناچار به کمکش رفتم و خانه اش را درست کردم . پس از رفتن پارمیس ، تنهایی مطلق ازارم میداد . تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و تغییراتی در زندگی ام ایجاد کنم . برای فروش خانه شروع به فعالیت کردم و دو ماه بعد اپارتمانم را به قیمتی که میخواستم فروختم و اپاتمان کوچکتری خریدم و باز هم به سلیقه خود ان را باز سازی و تزیین کردم و برای نقل مکان تنها از کارگران باربر کمک گرفتم . همه چیز خوب به انجام رسید ؛ اام غمی ناشناخته در ته دلم خانه کرده بود و مانع از ارامشم میشد . به پیشنهاد یکی از دوستان ، در انجمنهایی که به منظور اموزش ارامش ذهن برپا میشود شرکت کردم و با پیش زمینه ای که داشتم ، زود جذب شدم . در ان گردهمایی ها از دیگران چیزها اموختم و انان نیز از شعر ها و دکلمه های من انرژی میگرفتند . با نوبر و فرامرز دران نشستها اشنا شدم .
در خانه تنهایی ام ، روزگار بد نیست ؛ اما خوش نیست . خدای را سپاس میگویم . هنوز چشم دارم ، دست و پا دارم و غیرت برای اداره و ادامه زندگی میگویم . هنوز چشم دارم که نمونه کوچکی از طبیعت در نزدیکی من است و برکه ای کوچک در میان ان که دو ماهی قرمز در ان زندگی میکنند و گربه ای که همیشه بر لبه برکه مینشیند و حیران و هیجانزده ، زندگی ماهیها را نظاره میکند . برای همه دعا میکنم و به پاسخ هستی به خوبیها و بدیها ایمان دارم .



خاموش شدم و به نشانه تشکر از دوستانم بابت شنیدن سرگذشتم ، لبخند زدم . هیچ کس کلامی بر زبان نمیاورد ؛ گویی به دقایقی سکوت نیاز داشتیم . پس از دقایقی، جاوید این سکوت را شکست و سیمهای سه تارش را به حرکت دراورد . حال و هوا در ان لحظات ایجاب میکرد متاثر از احساست و هیجانم بگویم :
ای دل ز سر عشق مرا به اوج بردی
از ورطه ارام نهانم
بر پهنه خشم موج بردی
هر لحظه خرامان و هوسران
نزدیک سرای یار رفتی
ما را نو چرا از راه بردی؟
ای دل اگر از زمان بپرسی
دیری است که بی گدار و بی باک
خود را به سرای عشق بردی
بس نیست مگر تپیدن و هجر
کاین بار هم این وفای دیرین
بر سفره مهر یار بردی ؟
بیدادگر همیشه تنها
از واهمه کوتهی عمر
جان را تو چه با شتاب بردی
ای دل تو به دشت غم نشستی
این بار اگر شکسته باشی
هستی مرا به خواب بردی.
با اخرین نگاهها به رودی که جریان داشت و امواج زیبایش حاکی از خروش و ولوله در بطن هستی بود ، انجا را ترک کردیم و برای صرف ناهار روانه دشیم . یاربخت را از دور میدیم . بادبزن را بالای زغالهای گداخته و کبابها به حرکت دراورده بود . سبزی و سالاد و نان را در گوشه ای چیده بود و گویی ما را فرامرز میخواند . ان روز ناهار را در حال و هوای خاصی خوردیم . فرامرز بیش از ما ارام بود و اشتیاق بازگشت و نزد همسر و فرزندانش را داشت ؛ ولی ما میدانستیم در خانه کسی منتظرمان نیست و باید به گوشه ای تنهایی مان بازگردیم . روز وداع بود . ار کودکی از خداحافظی و جدایی بدم میامد و دلم میگرفت و برای همه خداحافظیهای زندگی ام ، دلم سخت گرفته بود .
بعد از ظهر استراحتی بیش از همیشه کردیم ؛ زیرا دیگر قرار نبود کسی سرگذشتش را بگوید و فقط برنامه شبانه داشتیم . دو سه ساعت در رختخواب ماندیم . هوا کمی سردتر شده بود و بیرون از پنجره برگهای زرد از شاخه جدا میشد و همچون باران به زمین میریخت و منظره ای زیبا به وجود اورده بود . همیشه در پاییز برگهای زرد را جمع میکردم . زندگی چیست به جز یک امدن ، از شاخه افتادن و از زادن به مردن .
عصر ان روز یاربخت یک کیک خانگی برای مان پخته بود که با چای و قهوه خوردیم و لذت بردیم . از دستگاه پخش صوت صدای موسیقی ملایمی به گوش میرسید و شعله های اتش در اتشدان و نور پردازی ملایم سالن ، زیبایی خاصی را افریده بود . تا شب به به گفت و شنود معمولی با یکدیگر گذراندیم و لباسها و وسایلمان را تقریبا جمع کردیم . صبح روز بعد ، پس از صبحانه ، عازم خانه هایمان بودیم و اماده برای گذرانن بقیه عمر . ان شب یاربخت بیش از همیشه زحمت کشیده و شام اخر را تدارک دیده بود . مانند هر شب ، سفره پهن شد و غذا و سالاد و سبزی و نان تازه سفره را اراست . در فضایی منحصر به فرد شام اخر را خوردیم ، خدای را سپاس گفتیم و برای برنامه بعدی در اخرین شب اماده شدیم . پس از انکه یاربخت شمعها را در شمعدان روشن کرد و سینی چای را در میان سفره گذاشت . فرامرز گفت : خب دوستان ، هفته پرباری بود . نازگل را برای این برنامه ریزی و ژان را برای میزبانی اش تحسین میکنیم و این چند روز را به عنوان تجربه ای شیرین و بهره ور هرگز ازیاد نمیبریم . همه ما در زندگی ازمونهایی را گذرانده ایم که از نتایج ان به سرور و شادی درون برسیم . سختیها همیشه هست ؛ اما یادمان باشد برای دیدن دنیا راه بهتری وجود دارد که باید ان را بیابیم و بیاموزیم که دنیا را همچون وسیله ای برای رفع جداییها ببینیم . انچه به ما اسیب میرساند ، تنها افکار و تمایلات ماست و ادراک و احساس و نگرش ما بازتاب افکاری است که در ذهن داریم . قضاوت را کنار بگذاریم تا بهبود ، در همه زمینه ها ، ممکن شود هیچ کس را محبوس نکنید ، به جای اسارت ، رها سازید تا خود رها شوید . اارمش ذهن را بعنوان تنها هدف خویش برگزینید . انان که ارامش را پر میکنند ، خود از ان برخوردار میشوند . شکایت کردن از خود و دیگران ارزشمند نیست . وقتی که احساس گناه میکنید ، در واقع به صدای نفس گوش میدهید . پیوند و یگانگی را به جای جدایی ، با اشتیاق هدف همه روابطمان قرار دهیم ، بهبود ، ویژگی ذهنهایی است که به هم میپیوندند و بیماری از ذهنی بر میخیزد که جدایی را در پیش میگیرد . هیچ دشمنی وجود ندارد . مگر پریشانی درون ذهن ما و هیچ چیز نمیتواند به ما اسیب برساند ؛مگر افکار خود ما و در واقع پریشانی ذهن بزرگ ترین دشمن ماست . برای تان سلامت ، ارامش و توانایی بهره گیری از نعمتهای الهی را ارزو دارم . فرامرز چشمان ابی اش را بست ، دف را برداشت و قطعه ای طولانی و پرهیجان را نواخت و با سحر انگشتانش بر روی دف ، انگار به ما توصیه میکرد رنجشها و کینه ها یمان را تخلیه کنیم و خود را رها سازیم . به راستی لحظاتی عجیب و برانگیز کننده و در عین حال ارامش بخش بود .
فرامرز دف را به زمین گذاشت ، نفسی عمیق کشید ، چشمانش را باز کرد و لبخندی را که همیشه در نگاهش میشد دید ، به ما ارزانی داشت . نوبر رسالتش را با نگاه خود به ما فهماند و لب به سخن گفتن گشود : به حرف دلمان گوش سپاریم . به همه چیز از دل نگاه کنیم و همه چیز و همه کس را دوست بداریم ..... به خودمان یاداوری کنیم میتوانیم خشمی را که احساس میکنیم و بر اثر جنگ درون ذهن ما بوجود امده است ، به دیگران منعکس نسازیم ...... به جای خشم ، عشق را بپراکنیم . برای دیگران فیلنامه ننویسیم و اگر نوشته ایم ، ان را پاره کنیم ....بخشایش وسیله ای است که با ان دنیا و خویش را بهبود میبخشیم . پس بیایید دنیا را ببخشاییم تا همراه ان خود نیز بهبود یابیم .....احساس گناه را به دیگران القا نکنیم ....والدینمان را کاملا ببخشیم و بدین ترتیب ، انان و خود را از گذشته رها کنیم ....بخشایش ، وسیله ای است که به وسیله ان معصومیت خویش را تشخیص میدهیم ..... در زندگی مصمم باشیم ؛ تردید نتیجه ارزوها و خواستنهای ناسازگار و پریشان است . اگر به انچه میخواهیم اطمینان داشته باشیم ، تردید ها از میان میرود ...بهترین شادی ای که میتوانیم برای خود به وجود اوریم ، کمک به دیگران است . تعبیر شما از نیازهای همنوعتان ، در واقع ، تفسیری از نیازهای خودتان است . با یاری کردن به دیگران ، یاری میشویم .... به حرف دلمان گوش کنیم و بخواهیم که ازرنج رها باشیم . همه ترسها گذاشته اند ؛ زیرا منشا ان از میان رفته است و همه اندیشه های ترس همراه با ان رفته و تنها عشق باقی مانده است .... عشق بورزیم و ببخشیم ؛ زیرا بخشایش هر چه را میخواهیم به ما اعطا میکند ....وقتی رنجش را در درون نگاه کنیم خاموش باشیم ؛ بگذاریم خاموشی ما را به فراسوی تفکر دنیا ببرد و نگرش ما را از دیدگان جسم رها کند . خاموش باشیم و گوش بسپاریم ......خاموش خواهم شد و به خانه باز خواهم گشت .
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
نوبر چشمان زیبایش را بست و نفس عمیقی کشید و به حالت مراقبه نشست و همچنان که لبخندی بر لبانش بود ، به قول خودش ، خاموش شد ؛ گویی به صدای سکوت کامل درونش گوش میکرد .
جاوید که همیشه موقعیت های حساس را خوب درک میکرد ، سازش را برداشت و نوایی گوشنواز از میان انگشتانش برخاست و من میدانستم که در این اخرین شب هم باید سعری را دکلمه کنم و پس از ان ، با حافظ شبمان را به اخر ببریم . از این رو ، اخرین شعرم را که تقریبا وصف الحال عرفانی ما بود ، همراه با نوای دلنواز ساز جاوید به بیان اوردم :
کیست در ویرانه های جان من
میگدازد ، میخروشد ، میشود مهمان من
کیست این دیوانه تر که اتش به جانم میزند
مینوازد لحظه ها را
میدمد در سینه ام پندار من
کیست در بطن فلک
ابلیس باشد یا ملک
تندیس باشد یا خدا
کاین این گونه می اید درونم
حرفها دارد میان خلوت شیهای من
پر طنین و سخت میگوید
باز برخیز
که تا هستی و هستی هم هست
دل بیانگیز
اسمان و فلک و نور خدا
ماهتاب و هوس و چلچله ها
گل و ریحانه و مستی و زمان
باز هم تنهایی ؟
باز هم جای دیگر میجویی؟
و در این سر خوشی لحظه
گرفتار غم فردایی؟
من سپیدار بلندی دارم
و پریشانی احوال دلی
اشکهایم جاریست
دلم اکنده شوق
و فروزان تر ازان
دستهایم پی همدستی هاست
عشق میورزم و میورزم و میبخشایم
اگرم چیزی هست .
جاوید به نواختن سازش ادامه داد . یاربخت میوه اورد و گفت : اجازه میدهید امشب ،زمان گرفتن فال حافظ من هم حضور داشته باشم و نیت کنم ؟
فرامرز ، با انکه برایش سخت بود ، از جای برخاست ، گونه ی یاربخت را بوسید و گفت : البته که میتوانی !در این مدت ، تو بیشترین یاری را به ما رسانده ای و بیشترین عشق را پراکنده ای .اما میخواهم خواهشی بکنم؛اگر برایت امکان داشت انجامش بده ، و اگر نه ، خواهشم را رد کن .
یاربخت سرش را به نشانه ی قبول تکان داد . فرامرز گفت : پیش از انکه نیت کنیم و نازگل برای مان فال حافظ بگیرد ، مختصری از زندگیت برای مان بگو .
همه چشمها به سوی فرامرز و یاربخت بود ، چه فکر زیبایی ، یاربخت چهره ای مهربان و ارام داشت با قدی متوسط ، چهارشانه و قوی ودستهایی که نشان از کار داشت و چشمانی که اندوهی عمیق را مینمایاند و لبخندی که رضایت وشکر او را میرساند.
یاربخت گفت: ای اقا ، زندگی من هم مثل بقیه ادمهاست ! چه فرقی میکند ؟ هرکس سرنوشتی دارد.
فرامرز گفت : همان طور که گفتم ، اگر اشکالی ندارد ، مختضری برای مان بگو . ما هم گفتیم و از لحاظ روحی تخلیه شدیم .
یاربخت لبخند تلخی زد ، دستی به ریش پر پشت سفیدش کشید و گفت : من یک چوپان زاده ام .پدرم در گوه و دشتها به دنبال گوسفندانش میرفت و نی میزد و مرا هم از سه سالگی همراه خود میبرد . مادرم بعد از من بچه دار نشد و من تنها ماندم و گاهی فکر میکردم گوسفندان پدرم خواهر و برادر هایم هستند. هنوز خیلی کوچک بودم که نواختن نی را یاد گرفتم که همیشه تسکین دردهایم شد..........
جاوید گفت : ببخشید ، یعنی حالا هم نی مینوازی؟و وقتی یاربخت با سر گفت اری ، من بل گرفتم و گفتم : یاربخت ، امشب به شرطی حافظ میخوانم که با من نی بنوازی.
باز هم خندید و ادامه داد : تا پایان نوجوانی ، همراه پدرم و گاهی هم که پدرم مریض بود و یا استراحت میکرد ، به تنهایی در کوه و دشت گوسفند میچراندم و نی میزدم . در هفده سالگی ، با اولین نگاه به دختری که از چشمه اب برداشته بود و کوزه اش را بر شانه میبرد ،عاشق شدم ؛ عشقی که جانم را سوخته و نفسم را ، حتی برای نی زدن بریده بود . پس ار انکه مادر و پدرم متوجه شدند ، به خاستگاری رفتند و نرگس را برایم اوردند . با انکه زن و شوهر بودیم ، هنوز دیوانه وار عاشقش بودم و نمیدانم چرا میترسیدم هر لحظه او را از دست بدهم . او نگرانی من را مسخره میکرد و میگفت ، به حد کافی که مرا زندانی کرده ای ، میخواهی دست و پایم را هم با زنجیر ببند !
نرگس برایم پسری اورد که نور خدا در ان پیدا بود ؛ پسری خوشرو با چشمانی درشت و کنجکاو کهم را خیلی زود شناخت و دوستم داشت .
کلبه ای که من و پدر و مادر و همسر و فرزندم در ان زندگی میکردیم ساده بود ، بدون هیچ تجملی ؛ اتسدان نداشت ، شمعدان نقره نداشت ، حمام نداشت ؛ اما یک دنیا ارامش داشت ، مهربانی و عشق داشت . سپری کردن لحظات زیاد در طبیعت ، مرا سالم و سرحال نگه داشته بود و از مشکلات شهر نشینی و دنیای ماشینی و روابط نامحترم چیزی نمیدانستم . شب که میشد، با خوشحالی نی میزدم و به خانه بازمیگشتم و با اغوش گرفتن پسرم ، استقبال گرم همسرم و دلسوزیهای مادرو پدرم ، خوشبختی را به معنا ی واقعی احساس میکردم و امروز میبینم که در ان روز ها چه بنده ی خوشبختی بودم و مزه ی شیرین ارامش ان روز ها هنوز در جانم هست .
یاربخت که چشمان نگرا و پرسشگر ما را دید ، گفت : قرار شد مختصر بگویم که البته مختصر هم هست . همه ی خوشبختی در کمتر از یک دقیقه بر باد رفت .یک روز که گوسفندها را به چرا برده و از خانه خیلی دور شده بودم ، نیمه های روز دلشوره ای بر جانم افتاد . سگ گله به مدتی طولانی پارس کرد که من معنایش را نفهمیدم . به خود نهیب زدم چیزی نیست ؛ اما مگر الهامات الهی دروغ است ؟ وقتی گوسفند ها را از چراگاه برگرداندم ، از دور دیدم که خانه ام نیست . خدایا ، مگر میشود ؛ ایا عوضی میبینم ؟ یعنی خانه ام گم شده است ؟ دردسرتان ندهم ، زلزله امده و در چشم برهم زدنی ، کلبه ی ما را با خاک یکسان کرده بود و خانواده ی من همگی جان سپرده بودند . جنازه کوچک فرزندم را در اغوش مادرش پیدا گردم و از پدر و مادرم در واقع چیزی باقی نمانده بود . چندین کلبه در اطراف ما هم ویران شده بود و همه ، مثل من ، عزادار بودند . پس ان تکانی که در ظهر ان روز خورده بودم ، بی معنا نبود . خودم برای شان گور کندم و هما جا دفنشان کردم و به روزگار خودم گریستم و دست خالی و با دلی پر از غم ، برای همیشه انجا را ترک کردم و به شهر امدم . هر چند گاه یک بار در خانه اربابی کار گرفتم و حالا هم چند سالی است در خانه ی ارباب ژان مشغول به کارم در گذشته کار ککردن در خانه مسیحی برایم گناه کبیره بود ؛ اما حال اگر این طور نیست ، چون میدانم ما همه انسانیم و باید انسانیت و مروت و شرافت داشته باشیم و در قالب هر دینی ، به خداوند توکل کنیم و از او صبر و رضایت بطلبیم .
یاربخت ، با سرگذشت کوتاهش ، ما را بی اندازه تحت تاثیر قرار داد ؛ سرگذشتی که در ان سادگی ، عشق ، صداقت و واقعیت مرگ بود .
جاوید و فرامرز و محمد او را بوسیدند و دستش را به گرمی فشردند. یاربخت یک سینی چای برای متن اورد و به سوی اتاقش رفت ؛ اما چند لحظه بعد با نی اش برگشت و گفت : من به شما قول داده ام و امشب برای تان نی میزنم . نوبر پیشنهاد کرد دست همدیگر را بگیریم ، از دل نیت کنیم . حمد و سوره بخوانیم و از خافظ بخواهیم در این شب فراموش نشدنی فال ما را بگوید و راست هم بگوید که ما را از راست نرنجیم .
یاربخت در کنار من نشست و نوای سوزناکی را با نی نواخت . او از جاوید روش کار با مرا یاد گرفته بود . پس از چند لحظه که واخت ، صدای سازش را پاییین اورد تا صدای من به همه برسد . دیوان حافظ را باز کردم :
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
ان شب همگی به خوابی ارام و ژرف فرو رفتیم و صبح کمی دیرتر از هر روز برخاستیم . به قول نوبر ، ان روز دیگر از مقررات سرباز خانه ای خبری نبود ؛ حتی تخت هایمان را نباید جمع میکردیم ، زیرا قرار بود یاربخت ملافه ها را بشوید . یاربخت صبحانه را در ایوان چیده و در منقلی بزرگ زغال گداخته انباشته بود که ما را از سرما در امان میداشت . صبحانه ای لذیذ در دل طبیعتی زیبا و در فصلی همه رنگ و در میان دوستانی که برای کسب ارامش امده بودند . پس از صزف صبحانه وسایلمان را برداشتیم و نزدیک در ویلا با ژان و یاربخت خداحافظی کردیم . برای یاربخت هدیه ای در نظر گرفته بودیم که از گرفتن ان امتناع میکرد . ژان تا عصر ان روز ، در انجا می ماند که اوضاع را سر و سامان دهد . نگاه خاصی داشت ؛ انگار از تنها ماندن دلش گرفته بود . با انکه در سکوتا و تنهایی ارامشی ویژه نهفته است . دل بشر همیشه ازتنهایی میگیرد . با سه اتومبیل به تهران بازگشتیم و به هم قول دادیم برای ارامش و همواری بقیه را بکوشیم و دعا کنیم .
پیش از انکه کلید را در قفل اپارتمانم بچرخانم ، به باغچه کوچکم رفتم ، گلها و سبزه ها را ابیاری کردم و بر لب برکه نشستم . دو ماهی قرمز همچنان سرگرم عشق ورزی و زندگی بودند و بی خبر از هر انچه در دنیای پیرامونشان میگذشت . گربه ی سفید و خاکستری که در این یک هفته نمیدانم از کجا غذا اورده و شکم خود را سیر کرده بود ، بر روی یکی از سنگهای کنار برکه به ماهی ها زل زده بود ؛ شاید به روزگار ارام انها حسرت میخورد .
در اپاتمان کوچکم ، همه چیر سر جای خود قرار داشت ، به جز چندین برگ از درخت بنجامین که زرد شده و بر مبلها و زمین ریخته بود . انگار پاییز به همه جا سرک کشیده بود.
وسایلم را جا به جا کردم ، و هنوز تحت تاثیر هفته ای که گذشت و سرمستی خاصی که در جانم لانه کرده بود ، پشت میز تحریرم نشستم و دلم خواست بنویسم ؛ و تا بدانم از کجا و چگونه باید اغاز کنم ، زیر لب از شعرهایم را زمزمه کردم :
گفتم که من دیوانه ام ،
گفتا که من دیوانه تر.
گفتم که من با زندگی بیگانه ام ، گفتا که من بیگانه تر .
گفتم بگو دل بسته ای
یا از دلم واراسته ای ؟
گفتا در این اشفته بازار ،
دل زارم میازار.
 
بالا