• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

غزلیات سعدی

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
255374_377260002327409_140046194_n.jpg
















چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را

کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حُسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را

همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را

لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را

چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهنِ خندان را

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را

پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را

سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را

سر بنه گر سرِ میدان ارادت داری
ناگزیرست که گویی بود این میدان را

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
387148_388868261166583_1195349457_n.jpg


سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خون بهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه ی زردش دلیل , ناله ی زارش گواست

مایه ی پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق , صبر زبون هواست

دلشدهٔ پای بند گردن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست ؟

مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست , ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که «سعدی» طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم؟

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم




خط: اثر چشم نواز استاد اسرافیل شیرچی
393763_283694278348496_881381629_n.jpg
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

آن کس که دلی دارد آراسته معنی
گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد


گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد
ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد

آخر نه منم تنها در بادیه سودا
عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد

بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت
بی‌مایه زبون باشد هر چند که بستیزد

فضلست اگرم خوانی عدلست اگرم رانی
قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد

تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم
جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد

«سعدی» نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی

من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی

به کسی نمی‌توانم که شکایت از تو خوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی

تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت
که نظر نمی‌تواند که ببیندت که ماهی

من اگر چنان که نهیست نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی

به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی

منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی

و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی

غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی

خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی


 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را

[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را [/TD]

[TR]
[TD="class: v"]امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشنست [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]دوش ای پسر می خورده‌ای چشمت گواهی می‌دهد [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]باری حریفی جو که او مستور دارد راز را
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می‌زنند [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]شور غم عشقش چنین حیفست پنهان داشتن [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]من مرغکی پربسته‌ام زان در قفس بنشسته‌ام [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آورده‌ام [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را [/TD]
[/TR]






متناسبند و موزون حرکات دلفریبت

[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]متوجه است با ما سخنان بی حسیبت [/TD]

[TR]
[TD="class: v"]چو نمی‌توان صبوری ستمت کشم ضروری [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]و گرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]نه چنان که بنده باشم همه عمر در رکیبت [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]تو برون خبر نداری که چه می‌رود ز عشقت [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]تو درخت خوب منظر همه میوه‌ای ولیکن [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]چه کنم به دست کوته که نمی‌رسد به سیبت [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]تو شبی در انتظاری ننشسته‌ای چه دانی [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت [/TD]
[/TR]





مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست

[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست [/TD]

[TR]
[TD="class: v"]به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]که به هر حلقه موییت گرفتاری هست [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]همه دانند که در صحبت گل خاری هست [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]آب هر طیب که در کلبه عطاری هست [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]من از این دلق مرقع به درآیم روزی [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]تا همه خلق بدانند که زناری هست [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]همه را هست همین داغ محبت که مراست [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: v"]عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند [/TD]
[TD="class: vsp"]
[/TD]
[TD="class: v"]داستانیست که بر هر سر بازاری هست [/TD]
[/TR]
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
چه خوشست بوی عشق از نفسِ نیازمندان
دل از انتظار خونین , دهن از امید خندان


مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد
به وَرَع خلاص یابد ز فریب چشم بندان

نظری مباح کردند و هزار خون معطل
دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان

سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد
ز معربدان و مستان و معاشران و رندان

اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم
که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان

اگرم نمی‌پسندی مدهم به دست دشمن
که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان

نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو
که قیامتست چندان سخن از دهان خندان

اگر این شکر ببینند محدثان شیرین
همه دست‌ها بخایند چو نیشکر به دندان

همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدی
که میان گرگ صلحست و میان گوسفندان
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
400112_448337358553006_517003534_n.jpg

بگذار تا بگرييم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران

هر کو شراب فرقت روزی چشيده باشد
داند که سخت باشد قطع اميدواران


با ساربان بگوييد احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در ديده آب حسرت
گريان چو در قيامت چشم گناهکاران

اي صبح شب نشينان جانم به طاقت آمد
از بس که دير ماندی چون شام روزه داران

چندين که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا يک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بيرون نمی توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکايت شرح اين قدر کفايت
باقی نمی توان گفت الا به غمگساران

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
6645_448721801847895_539464566_n.jpg

هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست

نه هر آن چشم که بینند سیاهست و سپید
یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست

هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز
گو به نزدیک مرو کآفت پروانه پرست

گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست

آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانورست

شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه‌ترست

من خود از عشق لبت فهم سخن می‌نکنم
هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکرست

ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست
خصم آنم که میان من و تیغت سپرست

من از این بند نخواهم به درآمد همه عمر
بند پایی که به دست تو بود تاج سرست

دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست
ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطرست
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی


برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز

مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز

چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز

چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسدگو دشمنان را دیده بردوز

بهاری خرمست ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز

جهان بی ما بسی بودست و باشد
برادر جز نکونامی میندوز

نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز

منه دل بر سرای عمر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز

دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز


550042_479599595426782_1118546750_n.jpg

 

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
poem_top.png


پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم می​رود از عهد تو سر بازنپیچم تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان چون تامل کند این صورت انگشت نما را
آرزو می​کندم شمع صفت پیش وجودت که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان خط همی​بیند و عارف قلم صنع خدا را
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست

مطربان رفتند و صوفی در سماع
عشق را آغاز هست انجام نیست

کام هر جوینده‌ای را آخری ست
عارفان را منتهای کام نیست

از هزاران در یکی گیرد سماع
زانکه هر کس محرم پیغام نیست

آشنایان ره بدین معنی برند
در سرای خاص، بار عام نیست

تا نسوزد برنیاید بوی عود
پخته داند کاین سخن با خام نیست

هر کسی را نام معشوقی که هست
می‌برد، معشوق ما را نام نیست

سرو را با جمله زیبایی که هست
پیش اندام تو هیچ اندام نیست

مستی از من پرس و شور عاشقی
و آن کجا داند که درد آشام نیست

باد صبح و خاک شیراز آتشی ست
هر که را در وی گرفت آرام نیست

خواب بی‌هنگامت از ره می‌برد
ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست

«سعدیا» چون بت شکستی خود مباش
خود پرستی کمتر از اصنام نیست
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی


از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم
همچو پروانه که می‌سوزم و در پروازم

گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم

نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند
یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم

همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش
تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم

گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری
زر نابم که همان باشم اگر بگدازم

گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی
از من این جرم نیاید که خلاف آغازم

خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم
سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم

من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم

ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب
که همه شب در چشمست به فکرت بازم

گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی
درد عشقست ندانم که چه درمان سازم
 

Narsisa

کاربر ويژه
شب فِراق که داند که تا سحر چندست؟مگر کسی که به زندانِ عشق دربندست
گرفتم از غمِ دل راهِ بوستان گیرمکدام سرو به بالای دوست مانندست؟
پیام من که رساند به یار مهرگسل؟که: «بَرشکستی و ما را هنوز پیوندست»
قسم به جانِ تو گفتن طریق عزت نیستبه خاک پایِ تو، وآن هم عظیم سوگندست
که با شکستنِ پیمان و برگرفتنِ دلهنوز دیده به دیدارت آرزومندست
بیا که بر سر کویت بَساطِ چهره‌ی ماستبه جایِ خاک، که در زیرِ پایت افکنده‌ست
خیال روی تو، بیخِ امید بنشاندستبلای عشق تو، بُنیاد صبر بَرکَندست
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنیبه زیر هر خمِ مویت دلی پراکندست
اگر بِرَهنه نباشی که شخص بنماییگمان برند که پیراهنت گُل آکندست!
ز دست رفته، نه تنها منم در این سوداچه دست‌ها که ز دست تو بر خداوندست
فراق یار که پیش تو کاهِ برگی نیستبیا و بر دل من بین، که کوه اَلوَندست»
زِ ضعف، طاقتِ آهم نماند و ترسم خلقگمان برند که سعدی ز دوست خُرسَندست
 

Narsisa

کاربر ويژه



تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلممثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستیداروی دوستی بود هر چه بروید از گِلم
میرم و همچنان رود نام تو بر زبان منریزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم
حاصل عمر صرف شد در طلب وصال توبا همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم
باد به دست آرزو در طلب هوای دلگر نکند معاونت دور زمان مقبلم
لایق بندگی نیم بی هنری و قیمتیور تو قبول می‌کنی با همه نقص فاضلم
مثل تو را به خون من ور بکشی به باطلمکس نکند مطالبت زان که غلام قاتلم
کشتی من که در میان آب گرفت و غرق شدگر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم
سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگیمی‌نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم
فکرت من کجا رسد در طلب وصال تواین همه یاد می‌رود وز تو هنوز غافلم
لشکر عشق سعدیا غارت عقل می‌کندتا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم
 

Narsisa

کاربر ويژه
وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال منتا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله زیر و زار من زارترست هر زمانبس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تودست نمای خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسیمی‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتصال من
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کندهم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
برگذری و ننگری بازنگر که بگذردفقر من و غنای تو جور تو و احتمال من
چرخ شنید ناله‌ام گفت منال سعدیاکآه تو تیره می‌کند آینه جمال من
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی

[h=5]نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی
که هر کس با دلارامی سری دارند و سودایی

قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد
هزاران سرو بستانی فدای سروبالایی

مرا نسبت به شیدایی کند ماه پری پیکر
تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدایی

همی‌دانم که فریادم به گوشش می‌رسد لیکن
ملولی را چه غم دارد ز حال ناشکیبایی

عجب دارند یارانم که دستش را همی‌بوسم
ندیدستند مسکینان سری افتاده در پایی

اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین
نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی

خرد با عشق می‌کوشد که وی را در کمند آرد
ولیکن بر نمی‌آید ضعیفی با توانایی

مرا وقتی ز نزدیکان ملامت سخت می‌آمد
نترسم دیگر از باران که افتادم به دریایی

تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن
که ما را با کسی دیگر نماندست از تو پروایی

نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری
که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جایی

من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید
و گر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصایی

[h=5]







 

Narsisa

کاربر ويژه
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را



علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد
مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را



گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان
نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را



چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل
بباید چاره‌ای کردن کنون آن ناشکیبا را



مرا سودای بت‌رویان نبودی پیش ازین در سر
ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را



مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی
وگرنه بی‌شما قدری ندارد دین و دنیا را



چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری
برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را



بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را



سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی
ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟

 

Narsisa

کاربر ويژه
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

[TD] [/TD]
[TD="class: b"]رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم[/TD]

[TR]
[TD="class: b"]گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم[/TD]
[TD] [/TD]
[TD="class: b"]بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر[/TD]
[TD] [/TD]
[TD="class: b"]که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]گر چنانست که روی من مسکین گدا را[/TD]
[TD] [/TD]
[TD="class: b"]به در غیر ببینی ز در خویش برانم[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم[/TD]
[TD] [/TD]
[TD="class: b"]نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن[/TD]
[TD] [/TD]
[TD="class: b"]که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت[/TD]
[TD] [/TD]
[TD="class: b"]دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم[/TD]
[TD] [/TD]
[TD="class: b"]که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت[/TD]
[TD] [/TD]
[TD="class: b"]نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم[/TD]
[TD] [/TD]
[TD="class: b"]که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم[/TD]
[/TR]
 

Narsisa

کاربر ويژه
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

[TD][/TD]
[TD="class: b, align: justify"]بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست[/TD]

[TR]
[TD="class: b, align: justify"]روا بُوَد که چنین بی‌حساب دل ببری؟[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b, align: justify"]مکن که مظلمۀ خلق را جزایی هست[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b, align: justify"]توانگران را عیبی نباشد ار وقتی[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b, align: justify"]نظر کنند که در کوی ما گدایی هست[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b, align: justify"]به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b, align: justify"]ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b, align: justify"]کسی نماند که بر درد من نبخشاید[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b, align: justify"]کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b, align: justify"]هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b, align: justify"]از این طرف که منم همچنان صفایی هست[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b, align: justify"]به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b, align: justify"]هنوز جهل مصوّر که کیمیایی هست[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b, align: justify"]به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b, align: justify"]و گر به کام رسد همچنان رجایی هست[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b, align: justify"]به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b, align: justify"]که در جهان به جز از کوی دوست جایی هست[/TD]
[/TR]
 
بالا