• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

غـــزلیّــات سلـــمـان سـاوجـــی

baroon

متخصص بخش ادبیات


خواجه جمال‌الدین سلمان بن خواجه علاءالدین‌محمد معروف به سلمان ساوجی ( زاده۷۰۹ ق - درگذشته ۷۷۸ ق - ساوه) از شاعران اوایل قرن هشتم هجری است. وی از بزرگتٰرین قصیده‌سرایان و غزل‌گویان ایران است. پدرش خواجه علاءالدین‌محمد اهل قلم بود.


آثار او:

دیوان اشعار
فراقنامه
جمشید و خورشید


غزلیّات این جستار، از دیوان اشعار اوست.





یاد و نامش گرامی :گل:


 

baroon

متخصص بخش ادبیات




غزل شماره ۱


دل به بوی وصل آن گل آب و گل را ساخت جا
ورنه مقصود آن گلستی، گل کجا و دل کجا؟

از هوای دل، گل بستانِ خوبی یافت رنگ
وز گل بستان خوبی بوی می‌یابد هوا

گر دماغ باغ نیز از بوی او آشفته نیست
پس چرا هر دم ز جای خود جهَد باد صبا

جز به چشم آشنایانش خیال روی او
در نمی‌آید که می‌داند خیالش آشنا

با شما بودیم پیش از اتصال ماء و طین
حبّذا ایاما فی وصلکم یا حبّذا

مردمی کایشان نمی‌ورزند سودای گلی
نیستند از مردمان خوانندشان مردم گیا

تا قتیل دوست باشد جان کجا یابد حیات؟
تا مریض عشق باشد دل کجا خواهد دوا؟

هندوی زلف تو در سر دولتی دارد قوی
اینکه دستش می‌رسد کت سر در اندازد به پا

عاشقان آنند کایشان در جدایی واصلند
حد هر کس نیست این هستند آن خاصان جدا

زن خراب آباد گل، سلمان به کلی شد ملول
ای خوشا روزی که ما گردیم ازین زندان رها




 

baroon

متخصص بخش ادبیات




غزل شماره ۲


امشب من و تو هردو، مستیم، ز می امّا
تو مست می حسنی، من، مست می سودا

از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه
دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا

آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل
وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا

ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم
رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟

انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره
چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟

تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو
چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا

از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر
بگذار که می‌ترسم، از دردسر فردا

در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم
رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا

نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی
من یافته‌ام سلمان در میکده ی ترسا



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



غزل شماره ۳


ز شراب لعل نوشین من رند بی نوا را
مددی که چشم مستت به خمار کشت ما را

ز وجود خود ملولم قدحی بیار ساقی
برهان مرا زمانی ز خودی خود خدا را

به خدا که خون رز را به دو عالم ار فروشیم
بخریم هر دو عالم بدهیم خونبها را

پسرا ز ره ببردی به نوای نی، دل من
به سرت که بار دیگر بسرا همین نوا را

من از آن نیَم که چون نی اگرم زنی بنالم
که نوازشی است هر دم، زدن تو بینوا را

دل من به یارب آمد ز شکنج بند زلفت
مشِکن که در دل شب اثری بود دعا را

طرف عذار گلگون ز نقاب زلف مشکین
بنمای تا ملامت نکنند مبتلا را

همه شب خیال رویت گذرد به چشم سلمان
که خیال دوست داند شب تیره آشنا را



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



غزل شماره ۴


به دست باد گهگاهی سلامی می‌رسان یارا
که از لطف تو خود آخر سلامی می‌رسد ما را

خنُک باد سحرگاهی که در کوی تو گه گاهش
مجال خاک بوسی هست و ما را نیست آن یارا

شکایت نامه ی شوق تو را بر کوه اگر خوانم
ز رقّت چشمه‌ها گردند گریان سنگ خارا را

ز رفتن راه عاجز کرد و ره را نیست پایانی
اگر کاری به سر می‌شد، ز سر می‌ساختم پا را

ز شرح حال من، زلف تو طوماری است سر بسته
اگر خواهی خبر، بگشا، سر طومار سودا را

شب یلداست هر تاری ز مویت، وین عجب کاری
که من روزی نمی‌بینم، خود این شب‌های یلدا را

به فردا می‌دهی هر دم، مرا امّید و می‌دانم
که در شب‌های سودایت، امیدی نیست فردا را

نسیم صبح اگر یابی، گذر بر منزل لیلی
بپرسی از من مجنون، دل رنجور شیدا را

ور از تنهایی سلمان و حال او خبر، پرسد
بگو بی‌جان و بی‌جانان، چه باشد حال تنها را



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



غزل شماره ۵


مگس‌وار از سر خوان وصال خود مران ما را
نه مهمان توام؟ آخر بخوان روزی بخوان ما را

کنار از ما چه می‌جویی؟ میان بگشاد می، بنشین
به اقبالت مگر کاری برآید زین میان ما را

از آنم قصد جان کردی که من برگردم از کویت
«معاذا الله» که برگردم چه گردانی به جان ما را

تو زوری می‌کنی بر ما و ما خواهیم جورت را
کشیدن چون کمان تا هست پی بر استخوان ما را

رقیبان در حق ما بد همی گویند و کی هرگز
توانند از نکو رویان جدا کردن بدان ما را

چو اجزای وجود ما مرکب شد ز سودایت
چه غم گر چون قلم گیرند مردم بر زبان ما را

قیامت باشد آن روزی که بر سوی تو چون نرگس
ز خواب خوش برانگیزند مست و سرگردان ما را

نشان آب حیوان کز دهان خضر می‌جستم
دهانت می‌دهد اینک به زیر لب نشان ما را

بیا سلمان بیا تا سر کنیم اندر سر کارش
کزین خوشتر سر و کاری نباشد در جهان ما را



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



غزل شماره ۶


زان پیش کاتصال بود خاک و آب را
عشق تو خانه ساخته بود، این خراب را

مهر رخت ز آب و گل ما شد آشکار
پنهان به گل چگونه کنند آفتاب را؟

تا کفر و دین شود، همه یک روی و یک جهت
بردار یک ره، از طرف رخ حجاب را

عکس رخت چو مانع دیدار می‌شود
بهر خدا چه می‌کند آن رخ نقاب را

بر ما کشید خط خطا مدعی و ما
خط در کشیده‌ایم، خطا و صواب را
فردا که نامه عملم را کنند عرض
روشن کنم به روی تو یک یک حساب را

یک شب خیال تو دیدم ما بخواب
زان چشم، دگر به چشم ندیدم خواب را

بی‌وصل تو دو کَون، سرابی است پیش ما
در پیش ما چه آب بود خود سراب را؟

سلمان به خاک کوی تو، تا چشم باز کرد
یکبارگی ز دیده، بینداخت آب را



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



غزل شماره ۷


نظری نیست، به حال منت ای ماه، چرا؟
سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟

روشن است این که مرا، آینه عمر تویی
در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه! چرا؟

گر منم دور ز روی تو، دل من با توست
نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟

برگرفتی ز سر من، همگی سایه ی مهر
سرو نورسته ی من، «انبتک الله» چرا؟

دل در آن چاه ز نخ مرد و به مویی کارش
بر نمی‌آوری، ای یوسف از آن چاه چرا؟

نیک‌خواه توام و روی تو، دلخواه من است
می‌رود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟

پادشاه منی و من، ز گدایان توام
از گدایان، خبری نیستت ای ماه چرا؟

در ازل، خواند به خود حضرت تو سلمان را
«حاش لله» که بود، رانده ی درگاه چرا؟



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



غزل شماره ۸


نقش است هر ساعت ز نو، این دور لعبت باز را
ای لعبت ساقی بیار! آن جام خم پرداز را

چون تلخ و شوری می‌چشم، باری بده تا درکشم
آن جام نوش انجام را، وان تلخ شور آغاز را

عودی به رغم عاشقان، بنواز یک ره عود را
مطرب به روی شاهدان برکش، دمی آواز را

چنگ است بازاری مگو، راز نهفت دل برو
دمساز عشاق است نی، در گوش وی، گو راز را

ای روشنایی بصر! چشم از تو دارم یک نظر
بی آنکه یابد زان خبر، آن غمزه ی غمّاز را

با ما کمند زلف تو، ز اندازه بیرون می‌برد
تابی نخواهی دادن آن، زلف کمند انداز را

ناز و حفاظ دوستان، حیف آیدم بر دشمنان
ایشان چه می‌دانند قدر این نعمت و این ناز را

پروانه پیش یار خود، میرد خود و خوش می‌کند
هل تا بمیرد در قدم، پروانه ی جانباز را

ترک هوای خود بگو، سلمان رضای او بجو
نتوان به گنجشکی رها، کردن چنین شهباز را



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



غزل شماره ۹


خیال نرگس مستت، ببست خوابم را
کمند طره شستت، ببرد تابم را

چو ذرّه مضطربم، سایه بر سر اندازم
دمی قرار ده، آشوب و اضطرابم را

نه جای توست دلم؟ با لبت بگو آخر
عمارتی بکن این خانه ی خرابم را

نسیم صبح من، از مشرق امید دمید
ز خواب صبح در آرید آفتابم را

فتاده‌ام ز شرابی که برنخیزد باز
نسیم اگر شنود، بوی این شرابم را

بریخت آب رخم دیده بس کن ای دیده
به پیش مردم از این پس مریز آبم را

سواد طرّه ی تو، نامه ی سیاه من است
نمی‌دهند به دست من، آن کتابم را

منم بر آنکه چو جورت کشیده‌ام در حشر
قلم کشند، گناهان بی‌حسابم را

دل کباب مرا نیست بی لبت، نمکی
سخن بگو نمکی، بر فشان کبابم را

خطایی ار ز من آمد، تو التفات مکن
چو اعتبار خطای من و صوابم را؟

حجاب نیست میان من و تو غیر از من
جز از هوا، که براندازم این حجابم را

هزار نعره زد از درد عشق تو، سلمان
نگشت هیچ یکی ملتفت، خطابم را

مگر به ناله ی من نرم می‌شود، دل کوه؟
که می‌دهد به زبان صدا، جوابم را؟



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



غزل شماره ۱۰


ای که روی تو، بهشت دل و جان است مرا!
ای که وصل تو مراد دل و جان است، مرا

چون مراد دل و جانم، تویی از هردو جهان
از تو دل برنکنم، تا دل و جان است مرا

می‌برم نام تو و از تو نشان می‌جویم
در ره عشق تو تا نام و نشان است مرا

دم ز مهر تو زنم، تا ز حیاتم باقی است
وصف حسن تو کنم، تا که زبان است مرا

من نه آنم که به خود، از تو بگردانم روی
می‌کشم جور تو تا تاب و توان است مرا

گرچه از چشم، نهانی تو، خیال رخ تو
روز و شب، مونس و پیدا و نهان است مرا

تو ز من فارغ و آسوده و هر شب تا روز
بر سر کوی تو، فریاد و فغان است مرا

زاَندُه شوق تو و محنت هجر تو مپرس
که دل غمزده جانا! به چه سان است مرا

دیده تا، قامت چون سرو روان تو بدید
همه خون جگر از، دیده روان است مرا

می‌کند رنگ رخم، از دل پر زار بیان
خود درین حال، چه حاجت به بیان است مرا؟



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



غزل شماره ۱۱


ز درد عشق، دل و دیده خون گرفت مرا
سپاه عشق، درون و برون گرفت مرا

گرفت دامن من اشک و بر درش بنشاند
کجا روم ز درد او که خون گرفت مرا

کبوتر حرمم من، گرفت بر من نیست
عقاب عشق ندانم، که چون گرفت مرا

به سر همی روَدَم دود و من نمی‌دانم
چه آتش است که در اندرون گرفت مرا

زبانه می‌زند، آتش درون من زبان
از آنکه دوست به غایت، زبون گرفت مرا

ز بند زلف تو زد، بر دماغ من بویی
نسیم صبح ز سودا، جنون گرفت مرا

غم تو بود که سلمان نبود در دل او
بر آن مباش، که این غم، کنون گرفت مرا



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



غزل شماره ۱۲


ای که بر من می‌کشی خط و نمی‌خوانی مرا!
بر مثال نامه، بر خود چند پیچانی مرا؟

رانده‌اند ازل، بر ما بناکامی، قلم
نیستم، کام دل آخر تا به کی رانی مرا؟

در سر زلف تو کردم، عمر و آن عمر عزیز
سر به سر بر باد رفت، اندر پیشانی مرا

می‌دهم جان تا بر آرم با تو یکدم، چون کنم؟
هیچ کاری بر نمی‌آید، به آسانی مرا

همچو عود از من برآمد دود، تا کی دم دهی؟
آتشی بنشان بر آتش، چند بنشانی مرا؟

مرد سودایت نبودم، کردم و دیدم زیان
وین زمان سودی نمی‌دارد، پشیمانی مرا

از ازل داغ تو دارم، بر دل و روز ابد
کس نگیرد ظاهراً، با داغ سلطانی مرا

کرده بودم ترک ترکانِ کمان ابرو و باز
می‌برند از ره به چشم شوخ و پیشانی مرا

بنده‌ای باشد تو را سلمان گران باشد که آن
یک قبول حضرت خود، داری ارزانی مرا



 

baroon

متخصص بخش ادبیات




غزل شماره ۱۳


نور چشمی و به مردم نظری نیست تو را
آفتابی و به خاکم گذری نیست تو را

مردم از ناله ی زارم، همه با درد و ضرند
«لله الحمد» کزین دردسری نیست تو را

صبح پیریم، اثر کرد و شبم روز نشد
ای شب تیره مگر خود سحری نیست تو را؟

کار با عشق فتاد، از سرم ای عقل برو
چه دهی وسوسه؟ دیدم هنری نیست تو را

همه خون می‌خورم و ز آنچه توان خورد، مگر
غیر خون بر سر خوان، ماحضری نیست تو را؟

ناله در سنگ اثر می‌کند، اما چه کنم
چون از این در دل سنگین اثری نیست تو را

طایر! در قفس بی‌دری افتادی اگر
راه یابی، چه کنم بال و پری نیست تو را

راه بیرون شو اگر، می‌طلبی رو به درش
که به غیر از در او، هیچ دری نیست تو را

ای فرود آمده عشقت، به سواد دل من!
از سواد دل سلمان، سفری نیست تو را



 

baroon

متخصص بخش ادبیات




غزل شماره ۱۴


محتسب گوید: که بشکن ساغر و پیمانه را
غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را

بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را
این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را

گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌اند
کرده‌ام وقف می و معشوق این، ویرانه را

ما ز بیرون خمستان فلک می، می‌خوریم
گو بر اندازید، بنیاد خم و خمخانه را

ما ز جام ساقی مستیم، کز شوق لبش
در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را

عقل را با آشنایان درش بیگانگی است
ساقیا در مجلس ما، ره مده بیگانه را

جام دردی ده به من، وز من، به جام می، ستان
این روان روشن و جامی بده، جانانه را

سر چنان گرم است، شمع مجلس ما را ز می
کز سر گرمی، بخواهد سوختن پروانه را

راستی هرگز نخواهد گفت، سلمان ترک همی
ناصحا! افسون مدم، واعظ! مخوان افسانه را



 

baroon

متخصص بخش ادبیات

غزل شماره ۱۵


اگر حسن تو بگشاید، نقاب از چهره دعوی را
به گل رضوان براندازد، درِ فردوس اعلی را

وگر سرور سر افرازت، ز جنّت سایه بردارد
دگر برگ سرافرازی، نباشد شاخ طوبی را

بهار عالم حسنت، جهان را تازه می‌دارد
به زنگ اصحاب صورت را، به بوار باب معنی را

فروغ حسن رویت کی، تواند دیده هر بیدل؟
دلی چون کوه می‌باید، که برتابد تجلّی را

و رای پایه عقل است، طور عاشقی ورنه
کجا دریافتی مجنون، کمال حسن لیلی را؟

اگر عکس رخ و بوی سر زلفت، نبودندی
که بنمودی شب دیجور، نور از طور موسی را؟

به بازار سر زلفت، که هست آن حلقه ی سودا
نباشد قیمتی چندان، متاع دین و دنیا را

اگر نقش رخت ظاهر نبودی در همه اشیا
مغان هرگز نکردندی، پرستش لات و غری را

به وجهی تا دهان تو نشد پیدا، ندانستند
کزین رو صحبتی نیک است، با خورشید عیسی را

اگر زاهد برد بوی از نسیم رحمت لطفت
چو گل برهم برد صد تو، لباس زهد و تقوی را

چو لاف عشق زد سلمان، هوس دارد که بر یادت
به مهر دل کند چون صبح، روشن صدق دعوی را





 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



غزل شماره ۱۶


یارب! به آب این مژه اشکبار ما
کان سرو ناز را بنشان در کنار ما

از ما غبار اگر چه برانگیخت درد او
گردی به دامنش مرساد از غبار ما

ای دل در این دیار نشان و نام جوی
جز در دیار ما مطلب در دیار ما

آبی به روی کار من، آمد ز دیده باز
و آن نیز اگر چه باز نیاید، به کار ما

آب روان ما ز گل ما مکدّر است
صافی شود چو پاک شود رهگذار ما

یا اختیار ماست ز گیتی ولی چه سود
در دست ما چو نیست، کنون اختیار ما

غم های عالم ار همه بر ما شوند جمع
ما را چه غم چو یار بود غمگسار ما؟

بهر غم تو داد به سلمان، که گوش دار
چندین هزار دانه در یادگار ما

تا بر سوار مردمک دیده می‌نهد
مردم سواد این سخن آبدار ما



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



غزل شماره ۱۷


ره خرابات است و دُرد سالخورده، پیر ما
کس نمی‌داند به غیر از پیر ما تدبیر ما

خاک را از خاصیت، اکسیر اگر زر می‌کند
ساقیا می‌ده، که ما خاکیم و می، اکسیر ما

ما که از دور ازل مستیم و عاشق، تا کنون
غالباً صورت نبندد، بعد از این تغییر ما

من غلام هندوی آن سرو آزادم که او
بر سمن بنوشت خطی، از پی تحریر ما

بر شب زلفش گر ای باد صبا، یابی گذر
گو حذر کن، زینهار! از ناله ی شبگیر ما

ما به سوز آتش دل عالمی می‌سوختیم
گر نه آب چشم ما می‌بود، دامنگیر ما

ای که می‌گویی مشو دیوانه ی زلفش بگو
تا نجنباند نسیم صبحدم، زنجیر ما

خدمتی لایق نمی‌آید ز ما، در خدمتت
وای بر ما، چون نبخشایی تو بر تقصیر ما

گفته ای سلمان، که من خود را فدایش می‌کنم
زودتر، زنهار کافات است در تأخیر ما



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



غزل شماره ۱۸


من کیستم؟ تا باشدم سودای دیدار شما
اینم نه بس کاید به من، بویی ز گلزار شما؟

چشمم که هر دم می‌کند، غسلی به خوناب جگر
با این طهارت نیستم، زیبای دیدار شما

سیم سیاه قلب اگر، هرگز نپالودی مژه
کی نقد اشک ما روان، گشتی به بازار شما؟

ای هر سر موی تو را، سرمایه ی هستی بها
با آن که من خود نیستم، هستم خریدار شما

باری است سر بر دوش من، خواهد فکند این بار، من
باری! چو باری می‌کشیم بر دوش هم بار شما

با آنکه مویی شد تنم، از جور هجران و ستم
حاشا که من مویی کنم، تقصیر در کار شما

دل با عذار ساده‌ات، جمعیتی دارد، ولی
تشویشِ سلمان می‌دهد، هندوی طرّار شما



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



غزل شماره ۱۹


قبله ی ما نیست، جز محراب ابروی شما
دولت ما نیست الّا در سر کوی شما

روز محشر در جواب پرسش سودای کفر
هیچ دست آویز ما را نیست جز موی شما

ماه تابان را شبی نسبت به رویت کرده‌ام
سال ها شد تا خجالت دارم از روی شما

مرده ی خاکم که او می‌پرورَد سروی چو تو
زنده بادم که او می‌آورد بوی شما

اینکه بر چشمم، سیاه و تنگ دل یاری ولی
کس نمی‌گوید حدیث سخت، در روی شما

بر نمی‌دارم سر از زانو ز رشک طرّه‌ات
تا چرا سر برنمی‌دارد ز زانوی شما؟

چشم تنگت، ترکتاز و حاجبت پیشانی است
زان نمی‌آید کسی در چشم جادوی شما

گرم بدم گویی و نیکویی به هر حالت که هست
هستسلمان از میان جان دعاگوی شما




 
بالا