• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

...: فریاد ب ا د :...

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات

برای
هر آنکسی
که برایم
بنویسد!



اینجا
باغ من است

در باغ من
اکنون
تنها تو هستی

آنچه می خوانی
سرود
ی نیست
تنها سکوت است

در باغ من
گلی نیست
تنها ستاره هست
خاکی نیست
آسمان تنهاست

در باغ من
ترانه-ای نیست
تنها زندان است
و سراینده
زندانی


در باغ من
باغبان
خفته است
رویایی نیست
تنها مرده است

در باغ من
درختی نیست
تنها
دار است
هیچ سبزی نیست
تنها خاکستر است

در باغ من
تنها
تو هستی
خدایی نیست
سکوت است

در باغ من
واژه-ای نیست
تنها خون است و
آرزوی
سرودی
از تو

در باغ من
اکنون
تنها تو هستی
می خواهم
سرودت را ببویم!


پارسا مرزبان


 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات

شب من!

بلندای تو
پرواز است
کهکشانی از
راز

بلندی تو
تبی است
که م
را می گیرد
گرم می شوم


نوازشهایت
در من
ترانه می شوند
ترانه-های
شادی و آزادی

پای می کوبم
مست می شوم
دست
می افشانم
باز می تپم...

تاریکی تو
بوسه-ایست
بارش ستاره-هاست بر دلم
تابشی روشن
رو
ز تاریک است

شب من!
ب
ی تابم
باز به من
بتاب!



پارسا مرزبان
 
آخرین ویرایش:

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات


برای

بارون

این انجمن


ستایش!

بارش بوسه-هایت
بر خاک
فروزان می کند
آتش
هستی را


نوازشهایت
سبز می کنند
هر
دشت
خاموش را

بنگر
اکنون می نوشد زمین
لبریز شیرابه-ی
زیستن را

بنگر
رویش
جاوید
مهربانی را

بنگر
هنگامه-ی
هست شدن را

ای باران
!



پارسا مرزبان
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
منهم

نگاه منتظرم رو به آسمان جاریست
کویر خشک دلم تشنه تپیدن توست

ابر...

باد ...

باران...

این هرسه تا دلیل زندگی با شکوه و رویاییست

هنوز هم پهنه خشکیده دلم گویا

سراب خیس تو را

در لا بلای ترکهای بی رمقش

احساس میکند

اما هنوز جای تو در کنج قلب من خالیست
 

baroon

متخصص بخش ادبیات

ممنووونم:شاد:
گفتن اینکه چه حسّی دارم قابل وصف نیست. هرچند لایق این یادگاری های باارزش نیستم امّا خوشحالم و تا همیشه برای من تازه و ماندگار می مونن .
لطف بی دریغتون رو سپاس. :شاد:
این گل بارانی تقدیم به شاعران مهربان ایران انجمن :13: :


 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات



در میان آرامش
طوفان
دستهایمان
گره کوچک دوستی
را چنگ می زنند

چشم های آسمان
فردا را می بینند
و آفتاب
تنها بهانه دلنشینی است
که زمین را می چرخاند

ما به هم خواهیم رسید
و ستایشهایمان، سرودی نو خواه
ند شد
سرودی از روشنی و آواز

فریاد باد را می شنوی؟
گوش شکوفه پر شده از
ترانه-های بهار است
و باغ بوسه-های خود را
آشکارا به دامن کوه می ریزد

گویی خاکستر خفته بیدار شده
و پگاه آتشین، فروزنده سر از خاک سرد
بر آورده

چه زیباست
ترانه های عاشقانه-ات
در این بیکران آزادی
و چه بی ارزش است
بوسه-های
واژه-های من
در برابر لبهای سرخ و دل سبزت
ای سپیدی زمان

باز آی!
که در نبودنت
واژه-ها
ی من بوی خون می دهند
و بوسه-ها
یم مرگ را پیشکش می کنند

باز آی!
ای همیشه نوروز
ای همیشه بهار
ای همیشه آزادی

باز آی!

ای جشن روزگاران

ای
بهار من
باز آی!


پارسا مرزبان
 
آخرین ویرایش:

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات

چشمها بسته شدند
اشکها خشک
لبها خاموش
دستها سرد
ولی بی تاب برای پوستی گرم

در چنین گاهی
فروردین می رسد از راه
و آغوش زندگی را
بر گستره-ی ایران زمین پهن می کند

زمان آبستن شادی است
و فروهرها،
هنوز هم جمشید را
در ساختن شهر خرد
ستایش می کنند

آفتاب، این همزاد زمین و انسان
اسپند را به پایان می رساند
زمستان؛ خانه-ی رام گرم می شود
و زمان بستری تا ارتا فرود باز بالا رود

رویش جوانه-ها
همه-ی دردها را از یاد می برد
درختان زنده می شوند
و آتش هستی سبز


سیاوش به چهره می آید
و سرودی دیگر از پیروزی را
در میان ما
با پوششی به رنگ خون بر تن

می خواند

گوش کن سرودش را!
حاجی فیروز سیه چرده-ی سرخ پوش
همان سیاوش
پیروز
خونین پیکر
است

نوروز روز پیروزی است
دلهایتان شاد
و اندیشه-هایتان لبریز از
ناشدنی-ها
خواهد شد


بهار زمزمه-ی
جشن روزگاران است
و یاد آور نو شدنها
و
از نو بودنهاست


سال نوی ایرانیان
بر جهان خجسته بادا!
نوروزتان شاد بادا!
آتش دلهایتان فروزنده بادا!




پارسا مرزبان
 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات

افسانه-ها گفتند
خوابها دیدیم

یاد جهان اینک
سرشار از بازی کودکان است

سرگردان از میان هزاره-ها
خیره به پشت تا کی؟

فردا نیاز ماست
گنگ و پرت تا کی؟

سایه-ها با ما مهربان هستند
هم پا و هم راهند
اسیر یاوه گوی تا کی؟

ساختن تنها
زمزمه-ی کودکانه-ای نیست
نیاز دستهایمان است
برخیز!

بازی آغاز می شود اکنون!
برخیز!



پارسا مرزبان






 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات



برای ارتای خوشه



تو سکوتی
سردی!
تو تاریک
ی مایی
تو آغاز نهستی، چو نیستی؛ تو هستی!

تو رهایی
نه در بند صدایی
تو نه عاشق، تو نه ماهی
تو خود خود در خدایی
تو هیچی، تو هم اینی، تو هم آنی

ز تو جوشد
ز تو کوشد
ز تو کیهان بخروشد
ز تو آید
ز تو آرد
ز تو گیتی ز خود زاید

تو چو مهبانگ، رسایی!
تو بیایی!

تو خود آیی
ز خود آیی
تو خود دایه، تو خود زایی
تو ز خود، خود را بزایی
تو
ارتایی
تو خدایی
تو چو خوشه، در مایی
تو خدایی





پارسا مرزبان










 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات


سروده-ی آفتاب




در میان ما
یک آسمان ستاره ریخته-اند
تو گرداگرد من می چرخی
و من همچنان
خود را می بینم!

اقیانوس تو
آینه-ی من است
از خود می پرسم
آفتاب کیست؟

تو یا من؟
ای زمین سرگردان!






پارسا مرزبان
 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات



سروده-ی اقیانوس





در میان ما
تنها آسمان است
تو گرداگرد زمین می گردی
و من تنها
تو را می بینم!

ای کاش می دانستی
ای کاش می دانستی
که زمین خاک نیست
زمین آفتاب نیست
زمین آب است
من هستم، آینه-ی تو
اقیانوس سرگردان تو!

ای کاش می دانستی
چون تو بر من
بتابی!
من اقیانوس تو می شوم
اقیانوس آفتاب!





پارسا مرزبان




 
آخرین ویرایش:

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات


سروده-ی انس
ان




ای کاش آنگاه
که تیغ خشمت را
بر گلوگاه زمان
در تاریکی فرود می آوردی
می دانستی

ای کاش همان گاه پگاه
می دانستی

می دانستی که آفتاب بودنت
نشان راستی نیست

ای کاش می دانستی
می دانستی که خشم را هیچ نشانی
از پاکی نیست

ای کاش می دانستی
می دانستی که
تنها آفتاب بودنت
نشان راستی نیست

پس
بدرخش! بتاب!
نبُر!
روشن باش و تاریکی را نکُش!
بیافروز و نسوزان!

بنگر که چگونه
در دل تاریکی
ریز ترین سنگهای سرد فشرده
به ناگاه خود
آفتاب می شوند
آنگاه که تو
چنین باشی!




پارسا مرزبان







 

Maryam

متخصص بخش ادبیات


این
سروده را
پیشکش می کنم
به خواهر و دوست ارجمندمان
در این انجمن
بانو فائزه حسین
زاده
که چندی است در اندوه از دست دادن پدر گرامیشان
به سوگ نشسته-اند

روان
پدر ارجمند
ایشان شاد بادا!


در سوگ پدر

صد درود بر خاک پاکش آن پدر
آن عزیزت کو ببست بارش ز در

آن که چون باران همی رحمت بدی
مر تو را پیوسته بی زحمت بدی

جان شیرینت به دستش مل شدی
بلبل از سوگش چونان صلصل شدی

آه ز جانها آمدست اینک که هان
خون به چشمان گشته از هجرش نشان

فائزه که اینک ندارد دلخوشی
دم به دم آید دلش در بیهشی

روح و جانش از دلش خالی شده
جان جانان از برش فانی شده

گوید او را چون نمی بینم دگر
زان پدر زان نازنین خواهم خبر

دیده-ام خون شد کجا رفتی پدر
بی تو من تنهام کجا گشتی بدر

در بهشت اندر شدی بی من چرا
جان جانان پر کشی بی تن چرا

هان نگفتی من به سوگت چون کنم
هجر تلخت را به دل
جیحون کنم

سجده گاه از اشک من پر آب شد
چشمهایم بی رخت غرقاب شد

این چنین گشته-است چنین یار خدا
گویمش آرامشت آید جدا

نازنین آرامشت باز آیدت
غم مخور چون از پدر راز آیدت

او برفت از دیده اینک تا خدا
لیک در دل شد تو را یاری جدا

گرچه بازش می نیابی در نظر
گشته است آن ارجمند در دل
بدر

زین پس-ت با او روی هر جا روی
شاد و خندان می دوی هر جا دوی

مر پدر جانت عجین گشته-است هین
پس تو بیش از این به غم ساکن مشین

شاد باشی شاد باشد او همی
غم مخور تا در دلت ناید غمی

او روانش شاد از دختش شود
دخت شادش یار خوش بختش شود

او نمیرد چون تو یادش می کنی
با خودت پیوسته شادش می کنی

شاد باشد روح او کو زود شد
در دلت روحش پدر خوشنود شد




پارسا مرزبان





بسیار زیبا و تاثیر گذار بود شعرتون .
بعد از این همه مدتی که این شعر رو سرودید امروز برای اولین بار بود که این شعر رو میخوندم .
واقعا تحت تاثیر حقایق پنهان در این شعر قرار گرفتم .
ازتون ممنونم :گل:
 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات

برای
یاران خوبم
در این انجمن





آتش چون تخمی خاموش
خاکستر سرد خویش را
در یاد باد رها می کند

فریاد باد گوش
خسته-ی شهر را بیدار می کند

می شنوی!
دلهایمان
با هم گرم می شوند

اکنون زمان ماست
ققنوس باز سبز می شود

دستهایمان در هم شده-اند
ما می سازیم
جشنی از باد و آتش
جشنی از خاک و باران

امروز زمان ماست
فریاد باد
آتش ما را بیدار می کند
ما با هم می سازیم


از خاک و باران
خانه-ای آباد می سازیم

ما با هم می سازیم

رودی از مهر
چشمه-ای از شادی

ما با هم می سازیم
شهری از خرد و شادی
ما با هم چه شادیم



پارسا مرزبان






 

نيوشا1378

New member
بنام خدا باسلام

ميشه شعرهاتونو معني كنيدhttp://www.iranjoman.com/images/smilies/3.gif آتش چون تخمی خاموش خاکستر سرد خویش را در یاد باد رها می کند فریاد باد گوش خسته-ی شهر را بیدار می کند می شنوی! دلهایمان با هم گرم می شوند اکنون زمان ماست ققنوس باز سبز می شود دستهایمان در هم شده-اند ما می سازیم جشنی از باد و آتش جشنی از خاک و باران امروز زمان ماست فریاد باد آتش ما را بیدار می کند ما با هم می سازیم از خاک و باران خانه-ای آباد می سازیم ما با هم می سازیم رودی از مهر چشمه-ای از شادی ما با هم می سازیم شهری از خرد و شادی ما با هم چه شادیم
 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات
ميشه شعرهاتونو معني كنيدhttp://www.iranjoman.com/images/smilies/3.gif آتش چون تخمی خاموش خاکستر سرد خویش را در یاد باد رها می کند فریاد باد گوش خسته-ی شهر را بیدار می کند می شنوی! دلهایمان با هم گرم می شوند اکنون زمان ماست ققنوس باز سبز می شود دستهایمان در هم شده-اند ما می سازیم جشنی از باد و آتش جشنی از خاک و باران امروز زمان ماست فریاد باد آتش ما را بیدار می کند ما با هم می سازیم از خاک و باران خانه-ای آباد می سازیم ما با هم می سازیم رودی از مهر چشمه-ای از شادی ما با هم می سازیم شهری از خرد و شادی ما با هم چه شادیم

درود نیوشای گرامی

خوش آمدی نازنین:گل::گل::گل:


آتشی که نماد گرمی و روشنی است خاموش است و چون تخمی به زیر خاکستر خویش پنهان. در جایی که بادی نیست و گویی تنها یادی از آن برایمان مانده، ناگهان باد چون فریادی در شهر می پیچد. تخم آتش زندگی در وزش باد چون ققنوس، دوباره روشن یا سبز می شود. دلهای مردمان گرم می شود و دست به دست هم می دهند. زمان، زمان ما مردم است که می سازیم. از آب و باد و خاک و آتش خانه-ای آباد می سازیم و هیچ نیازی به هیچ کس و هیچ چیز دیگری نداریم. ساختن برای ما همچون جشن و شادی است. ما مردم با هم شاد هستیم.




سپاسگزارم:احترام:
 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات


پس از تو
دیگر هیچ پرنده-ی
زیبایی نمی خواند
و سکوت باغ
شکوفه-های سیب را
می چیند

بهشت خانه-ی تاریکی است
که سرد است
و رودهایش از سنگ

پس از تو
دلم
می گیرد و آرزوی
بوی بوسه-هایت
یاسمن یادبودهای ما را می خشکاند

پس از تو
دیگر هبوط بهار را نمی خواهم
و این
تنها پاییزی است
که می بینم


پس از تو
تنها
می میرم



پارسا مرزبان




 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات
زرتشت من!



زرتشت من!


فریاد باد زمزمه-ای می شود
گوش-های ما پر از نغمه می شوند
آواز و بوسه لب-های بسته را
می گشایند و شهر سرشار از ترانه می شود

تا به کی جدایی و دوری
تا کجا مرز را کران جدایی دیدن
می توان در فریاد باد
همهمه-ی عشق بازی-ها را شنیدن

مرز نشان عشق دو کران است
دو خاک که به هم می رسند
بوسه-ی سرزمینی است
که به همسایه می رسد

مرزبان،
در این بوسه گاه
فریاد باد را شنید
اهریمن و اهورا
در عشق، با هم یکی شدند
چون عشق
است
دیگر اهریمن و اهورایی نیست

تنها باد
رام عشق است که می وزد!

زرتشت من!
تو را کدام آموزگار چنین آموخت؟
مگر وای رام را نشنیدی؟

جهان از آهنگ رام مست است
باد، فریاد عشق بازان را
به گمگشتگان تنها می رساند
می شنوی! اهریمن رام اهورا گشته است
اهورا چه عاشقانه بازی را بر پیکار
برگزیده است

زرتشت من!
آنکس که عشق را نشناسد
همان بهتر که از اهورا هیچ نگوید
زروان، پیوند اهریمن و اهوراست

زرتشت من!
پایان زمان، پایان پیکار است
آغاز عشق، آن گاهی است
که اهریمن و اهورا هم آغوش می شوند

زرتشت من!
مرزبان، پارسایی است
که این عشق را همچون باد
به فریاد
در بوسه گاه سرزمین-ها
برای خفتگان
می گوید

زرتشت من!
باشد که بیدار شوی





پارسا مرزبان
 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات
سرودی عاشقانه



برای
ن.س.



در این کران دور
که گُل-های
زیبای سرزمین
ز درد
گرسنگی
اسیر می میرند
من برایت سرودی عاشقانه
خواهم گفت

شاید که باز، خفتگان
روزگار
به یاد آورند

به یاد آورند
رویای آن دم را که عاشق زمان شدند
و در آغوش زمین به جستجوی
بوسه آمدند

به یاد آورند
که
این زندانیان
آفتاب خوش بوی
کهکشان شبند

بگذار تا بدانند
که خورشید آسمان؛ مستانه کیهان را
در
پی بوییدن این زیبا رویان
هر شب و روز می گردد

شاید که این سرود
خواب سهمگین
آنان را
به رویایی عاشقانه، بیدار کن
د

شاید که باز،
به یاد آورند
عشق را
،
خدایان عاشق را





پارسا مرزبان
 
بالا