• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

قافیه‌های جوانی/ گروس عبدالملکیان

baroon

متخصص بخش ادبیات



ما چند نفر

در کافه ای نشسته ایم
با موهایی سوخته و
سینه ای شلوغ از خیابان های تهران
با پوست هایی از روز
که گهگاه شب شده است
ما چند اسب بودیم
که بال نداشتیم
یال نداشتیم
چمنزار نداشتیم
ما فقط دویدن بودیم
و با نعل های خاکی اسپورت
ازگلوی گرفته ی کوچه ها بیرون زدیم
درخت ها چماق شده بودند
و آنقدر گریه داشتیم
که در آن همه غبار و گاز
اشک های طبیعی بریزیم
ما شکستن بودیم
و مشت هایی را که در هوا می چرخاندیم
عاقبت بر میز کوبیدیم
و مشت هامان را زیر میز پنهان کردیم
و مشت هامان را توی رختخواب پنهان کردیم
و مشت هامان را در کشوی آشپزخانه پنهان کردیم
و مشت هامان را در جیب هامان پنهان کردیم...
باز کن مشتم را !
هرکجای تهران که دست می گذارم
درد می کند
هرکجای روز که بنشینم
شب است
هرکجای خاک...
دلم نیامد بگویم !
این شعر
در همان سطر های اول گلوله خورد
وگرنه تمام نمی شد



از : گروس عبدالملکیان
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



سرریز کرده این پاییز

برف با لکه های نارنجی
بهار با لکه های زرد


فصل ها می گریزند
و خورشید
که هی غروب می کند
خرداد را پر از خون کرده
ما
سراسیمه فرار می کنیم
و کوچه های بن بست
که آن قدر زیبا بودند
این قدر ترسناکند


از : گروس عبدالمالکیان
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



وقتی کلید را

در جیب هایم پیدا نمی کنم
نگران هیچ چیز نیستم

وقتی پلیس
دست بر سینه ام می گذارد
یا وقتی که پشت میله ها نشسته ام
نگران هیچ چیز نیستم

مثل رودخانه ای خشک
که از سد عبور می کند
و هیچکس نمی داند
که می رود یا باز می گردد




از : گروس عبدالملیان
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



و درد

که این بار پیش از زخم آمده بود
آنقدر در خانه ماند
که خواهرم شد

با چرک پرده ها

با چروک پیشانی دیوار کنار آمدیم
و تن دادیم
به تیک تاک عقربه هایی
که تکه تکه مان کردند


پس زندگی همین قدر بود ؟
انگشت اشاره ای به دوردست ؟
برفی که سال ها
بیاید و ننشیند ؟


و عمر
که هر شب از دری مخفی می آید
با چاقویی کند
...


ماه
شاهد این تاریکی ست


و ماه
دهان زنی زیباست
که در چهارده شب
حرفش را کامل می کند


و ماهی سیاه کوچولو
که روزی از مویرگ های انگشتانم راه افتاده بود
حالا در شقیقه هایم می چرخد

در من صدای تبر می آید

آه ، انارهای سیاه نخوردنی بر شاخه های کاج

وقتی که چارفصل به دورم می رقصیدند
رفتارتان چقدر شبیهم بود


در من فریادهای درختی ست
خسته از میوه های تکراری


من ماهی خسته از آبم
تن می دهم به تو
تور عروسی غمگین
تن می دهم
به علامت سوال بزرگی
که در دهانم گیر کرده است


پس روزهایمان همین قدر بود؟


و زندگی آنقدر کوچک شد
تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم
افتادیم



از : گروس عبدالملکیان
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



ایستاده‌ام
در اتوبوس
چشم در چشم‌های نگفتنی‌اش

یک نفر گفت:
«آقا
جای خالی!
بفرمایید»

چه غمگنانه است
وقتی در باران
به تو چتر تعارف کنند



از : گروس عبدالملکیان
 
بالا