از : هوشنگ قربانیان
کاملا واقعی
دوستی می خواست وام بگیرد. به چند بانک سرزده بود ولی نتیجه نگرفته بود. با من در دل کرد.
گفتم : دوست عزیز بانک موافقت می کرد به تو وام بدهد , خودت نخواستی.
خندید و گفت بر عکس داری میگی؟
گفتم : وقتی وارد بانک می شوی از قبل جواب آنها را داشتی (دیوار ذهنی . بمن وام نمی دهند) و رئیس بانک هم ندای درونیت را متوجه می شده و (که در ذهنت می گفتی وام نمی دهد . )و رئیس بانک فکر می کند وقتی ایشان فکر می کند وام نمی دهیم ,پس ندهیم بهتره.
گفت چکار کنم؟
گفتم نیازت را بدان و وام را برای چه چیزی می خواهی و بعد اعتماد بنفست را زیاد کن و در ذهنت مجسم کن و وارد بانک شو و ایمان داشته باش این وام را لازم داری و بانک بتو وام را خواهد داد. و پس از این تجسم دیوار ذهنیت را خرد کن .
با همان برنامه رفت.
وام گرفت.
:گل:
کاملا واقعی
دوستی می خواست وام بگیرد. به چند بانک سرزده بود ولی نتیجه نگرفته بود. با من در دل کرد.
گفتم : دوست عزیز بانک موافقت می کرد به تو وام بدهد , خودت نخواستی.
خندید و گفت بر عکس داری میگی؟
گفتم : وقتی وارد بانک می شوی از قبل جواب آنها را داشتی (دیوار ذهنی . بمن وام نمی دهند) و رئیس بانک هم ندای درونیت را متوجه می شده و (که در ذهنت می گفتی وام نمی دهد . )و رئیس بانک فکر می کند وقتی ایشان فکر می کند وام نمی دهیم ,پس ندهیم بهتره.
گفت چکار کنم؟
گفتم نیازت را بدان و وام را برای چه چیزی می خواهی و بعد اعتماد بنفست را زیاد کن و در ذهنت مجسم کن و وارد بانک شو و ایمان داشته باش این وام را لازم داری و بانک بتو وام را خواهد داد. و پس از این تجسم دیوار ذهنیت را خرد کن .
با همان برنامه رفت.
وام گرفت.
:گل: