• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مجموعه ی اشعار | حمید مصدّق

baroon

متخصص بخش ادبیات

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
گاه می اندیشم
خبر ِ مرگ ِ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر ِ مرگ مرا
از کسی می شنوی، روی تو را

کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را،
ــ بی قید ــ
و تکان دادن ِ دستت که،
ــ مهم نیست زیاد ــ
و تکان دادن ِ سر را که،
ــ عجیب ! عاقبت مُرد؟
ــ افسوس!
کاشکی می دیدم!

من به خود می گویم:
«چه کسی باور کرد
جنگل ِ جان ِ مرا
آتش ِ عشق ِ تو خاکستر کرد؟»
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفتردوّم)



27

و دوست؟ نه
که بروتوس خنجر خود را
به نام نامی ننگ آوران فرود آورد

چه کس به تهنیت مرگ من سفر می کرد؟
که مژده را برساند بر آستانه مهر؟

و من
که کنده شدم از زمین بی بنیاد
رها شدم به فضا
در فضای بی پایان
و هر ستاره از آن اوج ها صدا می زد
مرا صدا می زد
که من هلاک شدم

و من
نه زی ستاره نه زی مهر سوی خاک شدم

تو مرگ پاکترین عاشقان خود دیدی؛
چگونه خندیدی ؟

بمان بمان
تو و خلوتگه تبهکاران
تو را به خامی اگر خوش، خیال خوابی هست؛
به خیل خواب خود ای خوبروی من!
خوش باش

مرا هنوز در اندیشه
آفتابی هست


 

baroon

متخصص بخش ادبیات

28

تو را هنوز اگر همتی به جا مانده ست
سفر کنیم
سفر
سفر ادامه ی بودن
ز سینه زنگ کدورت زدودن است

آری
سفر کنیم و نیندیشیم
اگر چه ترس در این شب
که از شبانه ترین است
اگرچه با شب شومم
همیشه ترس قرین است
سفر کنیم سفر

دراین سیاهی شب
این شب پر از ترفند
از این هیاکل ترس آفرین چه می ترسی؟
مترسکان سر خرمنند و با بادی
چو بید می لرزند

سفر به عزم گریز؟
این گمان مبر که مرا
سفر به عزم ستیز است

سفر
شکفتن آغاز و ترجمان شکوه است
سفر
به عزم رهایی ز خیل اندوه است
سفر
به عزم رسیدن به صبح هشیاری ست

سفر کنیم
سفر
ابتدای بیداری ست

سفر کنیم و ببینیم
تمام مزرعه از خوشه های گندم، پر
و هیچ دست تمنّا
دریغ سنبله ها را درو نخواهد کرد

دروگران همه پیش از درو

درو شده اند
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


29

چه سان به کوه دماوند بندها بگسست
چه سان فرود آمدند
اساس سطوت بیداد را چه سان گسترد؟
چو برق آمد و چون رعد
چه سان به خرمن آزادگان شرر انداخت
چه پشته ها که ز کشته ز کشته کوهی ساخت

کجاست کاوه ی آهنگری
که برخیزد؟
اسیریان ستم را ز بند برهاند
و داد مردم بیداد دیده بستاند

گسسته بند دماوند دیو خونخواری به جامه ی تزویر
نقابش از رخ برگیر

دگر هراس مدار؛
این زمان ز جا برخیز
کنون تو کاوه ی آهنگری
به جان بستیز

و گرنه جان تو را او تباه خواهد کرد
دوباره روی جهان را سیاه خواهد کرد
بدی و نیکی را
رسیده گاه جدال و زمان پیکار است

بکوش جان من
این جنگ آخرین بار است
کنون شما همه کاوه ها بپاخیزید
و با گسسته بند دماوند جمله بستیزید

که تا برای همیشه به ریشه ستم و ظلم
تیشه ها بزنید
و قعر گور گذارید پیکر ضحاک
نشان ظلم و ستم خفته به سینه ی خاک
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


30

به شهر برگردیم
به این دیار نیاز
نیازمند رهایی
نیازمند امید
سبد سبد ز هواهای تازه هدیه بریم
سبد سبد گل شادی
نسیم آزادی

به شهر برگردیم
به شهر خسته از این دود و آهن و پولاد
به شهر همهمه
شهر شلوغ پر فریاد
به شهر بر گردن
همیشه چکمه و آهن

به شهربرگردیم
به چشم خویش ببینیم
که کودکان مسلسل به دست در کوچه
درون آینه ذهن خود تهی کردند
به یک فشار به ماشه
هزارها تن را
و روی خاک فکندند خیل دشمن را
دریغ کودک کوچه!
اسیری اوهام

دریغ!
غنچه ی نشکفته ی پرپر ایام
فریب خورده ی خودخواهی خیالی خام!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفتردوّم)



31

سوی مزار تو می آیم
ای شهید جوان
عزیزگشته ی من
مهربانترین یاران

مزار تو چه غریبانه بود
در برهوت
تو و سکوت؟
من از این سکوت تو مبهوت!

شهید بی کفن
افسانه را مکرر کرد

حماسه بود!
نه افسانه ی شبانه ی خواب
گلی که پنجه ی بی رحم باد پرپر کرد

غمین و سر به گریبان
شکسته دل
مغموم
من از مزار تو می آیم

ای غریب شهید
من از مزار تو می آیم
ای من مظلوم!
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفتردوّم)



32


من از کدام دیار آمدم
که هر باغش
هزار چلچله را
گور گشت و بی گل ماند؟

من از کدام دیار آمدم که در دشتش
نه باغ بود و نه گل
تیر بود و مردن بود
و در تب تف مرداد
جان سپرد

گذشت تابستان
دگر بهار نیامد
و شهر شهر پریشیده
بی بهاران ماند

و دشت سوخته
در انتظار باران ماند

امید معجزه ای؟
نه
امیدِ آمدنِ شیرمردِ میدان ماند

اگر چه بر لب من از سیاهی مظلم
و پایداری شب
ناله هست و شیون هست

امید رستن از این تیرگی جانفرسا
هنوز با من هست

امید
آه! امید

کدام ساعت سعدی
سپیده ی سحریِ آن صعود صبح سخی را
به چشم غوطه ورم
در سرشک خواهم دید؟
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفتردوّم)



33

چقدر زود اتفاق می افتاد!
بلند بالایان مگر چه می دیدند؟
که روز واقعه در مرگ دوست خندیدند؟

چگونه سرو کهن در میان باغ شکست؟
چگونه خون به دل باغبان افتاد؟

و باغ
باغِ پر از گل در آن بهار چه شد؟

در آن شب بیداد
کدام واقعه در امتداد تکوین بود
که باغ زمزمه عاشقانه برد از یاد؟

ببین ببین
گل سرخی میان باغ شکفت
به دست خصم تبهکار
اگرچه پرپر شد
بسا نوید بهاران دیگری را داد و
خصم را آشفت!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفتردوّم)



34

كسی به سوگ نشست
و در مصیبت آن روزهای خوب گریست

كسی نمی داند
كه پشت پنجره آواز كیست می آید؟
كه كیست می خواند؟

كسی به سوگ نشست
كه سوگوار جوانی ست
سوگوار امید
و سوگوار گذشتن و برنگشتن هاست

كسی نمی داند
كه پشت پنجره رودی ست در سیاهی شب

چرا نسیم؟
چرا آن نسیم روحنواز
میان برگ درختان نمی وزد امشب؟

همیشه تنهایی در آستانه ی وحشت
در آستانه ی تب

كسی سراغ مرا از كسی نمی گیرد
كه هستیم تنها

در انعكاس صدایی ز دور می آید
و در سیاهی شب ها
رسوب خواهد كرد

هنوز می گذرم نیمه های شب در شهر
مگر كه لب بگشاید به خنده پنجره ای

كجاست دست گشاینده؟
خواب سنگین است
مرا به یاد بیاور
مرا ز یاد مبر
كه انعكاس صدایم درون شب جاری ست

كسی نمی داند
كه در سیاهی شب
دشنه ای ست در پشتم
كه در سیاهی شب خنجری ست
در كتفم

مرا ندیدی
دیگر مرا نخواهی دید
كه پشت پنجره ی سرشار از سیاهی شب
كه پشت پنجره آواز دیگری جاری ست

میان خلوت خاموشی شبِ دشمن
بخوان زمزمه ی آواز
سكوت را بشكن

چرا فراموشی؟
چگونه خاموشی؟
به گوش خویش مگر بشنویم این آواز
كه عاشقان قدیمی دوباره می خوانند

مرا بنام
تو را بنام
كه نام
نام من و توست
عشق آواز است
مرا به نام بخوان
این سكوت را بشكن

چرا كه زمزمه از آیه های اعجاز است
دریغ و درد كه شرمنده ایم
شرمنده
كه هست فرصت آواز و
نیست خواننده!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفتردوّم)


35

به راه باید رفت
و در نشستن با هر که هر کجا هر وقت
از احتیاط نباید گذشت
که یک دقیقه غفلت
بسا که حاصل آن
سال های دربدری ست

همیشه می پرسم
من و سرودن محتاط؟

کنون به دوست
که رخ را ز باده می افروخت
حدیث درد مگویید
که بال شب پره در گرد شعله خواهد سوخت

کنون به دوست بگویید
شراب را بردار
و در سکوت کویری در این شب شفاف
به باغ پسته نگاهی ز روی رحمت کن

به یاد روی که
این جام باده را نوشی؟
اگر که پسته ی این شهر خوب خندان است
دهان دختر زیبا تهی ز دندان است!
که هر شکسته دندان بهای یک نان است

شراب می نوشی؟
و مست می نگری نقش های قالی را؟
میان پیچ و خم نقش های هر قالی
چه روزهای جوانی ست خفته در تابوت

شراب می نوشی؟
به یاد روی که؟
رویی که از دو دیده تهی ست؟
به یاد چشم سیاهی که دیگرش هرگز
توان دیدن نیست؟

بیا به شهر درآییم
به شهرِ گشته نهان در میان گرد و غبار
به شهرِ هر شبش از آسمان
دُرافشانی
و روی گونه ی طفلان
سرشک نورانی
به شهر سر به گریبانی و پریشانی

کنون که شهر دمادم به دست تاراج است
تو جام را بگذار
و تیشه را بردار
چرا که ریشه ی این رشد کرده زهرآگین
به تیشه محتاج است!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفتردوّم)


36

ببند غنچه صفت لب، زمانه خونریز است
گل مراد چه جویی؟ سموم پاییز است

سراب حسرت ایّام، حاصل فرهاد
شراب دلکش شیرین به کام پرویز است

لبم به جام و سرشکم به جام می لغزد
تهی ز باده و از اشک، جام لبریز است

به هر که می نگرم غرق بدگمانی هاست
ز هر که می شنوم داستان پرهیز است

ز لاله زار جهان بوی داغ می آید
به جویبار دود خون چه وحشت انگیز است

همیشه کشور دارا خراب از اسکندر
هماره ملکت جم زیر چنگ چنگیز است

از آنچه رفت به ما هیچ جای گفتن نیست
چرا که در پس دیوار گوش ها تیز است

کدام نقطه دمی امن می توانی زیست؟
به هر کجا که روی آسمان بلاخیز است

چنان شکست زمانه پرم که پندارم
شکنجه های تو بر من محبت آمیز است

من و مضایقه از جان؟ تو آنچنان خوبی
که پیش پای تو جان حمید ناچیز است
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفتردوّم)



37

ز شب هراس مدار این هنوز آغاز است
بیا که پنجره رو به صبحدم باز است

چو آفتاب درخشان چه خوش درخشیدی!
طلوع پاک تو در شب قرین اعجاز است

تو مهربانی خود را نثار من گردان
غلط اگر نکنم آفتاب فیاض است

ز ترکتاز حوادث دمی تغافل کرد
کبوتر دلم از آن به چنگ شهباز است

هزار بار مرا آزمودی و دیدی
حمید در ره ایران هنوز جانباز است
 
بالا