• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

محمد حسين شهريار

Reza

متخصص بخش اسکریپت
وي جام بلورين که خورد باده‌ي نابت
اي چشم خمارين که کشد سرمه خوابت
ستاره، کوکبه‌ي آفتاب خرگاهي
سپاه صبح زد از ماه خيمه تا ماهي
چه شرابي به تو دادند که مدهوش شدي
اي صبا با توچه گفتند که خاموش شدي
دائم گرفته چون دل من روي ماهش است
ماهم که هاله‌اي به رخ از دود آهش است
که شهريار ز شوق و طرب کني لبريز
تو هم به شعشعه وقتي به شهر تبريز آي
وي زلف کمندين من و شبهاي درازت
اي چشم خمارين، تو و افسانه‌ي نازت
وز گوشه‌نشينان توخاموشتر از من
کس نيست در اين گوشه فراموشتر از من
زنده باشيم و همه روضه بخوانيم که چه
سايه جان رفتني‌استيم بمانيم که چه
خنده‌اي کردن و از باد خزان افسردن
در بهاران سري از خاک برون آوردن
وعده‌ي ديدار گو بمان به قيامت
رفتم و بيشم نبود روي اقامت
اين لطف و اين عفاف به هيچ آفريده نيست
هيچ آفريده‌ئي به جمال فريده نيست
صبحدم سردهد انفاس مسيحائي را
شب به هم درشکند زلف چليپائي را
يک چشمه و صد دريا فري و فريبائي
اي ماه شب دريا اي چشمه‌ي زيبائي
که راه آدم و حوا زده است ديو و پري
فريب رهزن ديو و پري تو چون نخوري
که تاب و طاقت آن مستي و خمارم نيست
ندار عشقم و با دل سر قمارم نيست
ولي ز بخت بد از من نه جسم ماند و نه جاني
خوشست پيري اگر مانده بود جان جواني
چه گويم با تو کز عزت وراي عقل و ادراکي
نه عقلي و نه ادراکي و من خود خاک و خاشاکي
سخن از آن گل خندان به سخندان گويم
بلبل عشقم و از آن گل خندان گويم
گدائي در عشقت به سلطنت نفروشم
اگر چه رند و خراب و گداي خانه به دوشم
ما در اين گوشه زندان و بهار آمده باشد
بي‌تو اي دل نکند لاله به بار آمده باشد
 

Reza

متخصص بخش اسکریپت
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم
شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
وين همه پرده و از جلوه عياني گل من
اين همه جلوه و در پرده نهاني گل من
ميکشد نرگس و نارنج سري باز به من
باز شد روزني از گلشن شيراز به من
بازار شوق پردگيان باز درگرفت
برداشت پرده شمعم و پروانه پرگرفت
ز جوي آب بقا هم به چابکي بجهند
سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند
مه برلب افق لبه‌اي از کلاه تو
اي آفتاب هاله‌اي از روي ماه تو
گلرخان را سر گلگشت و تماشا باشد
کاش پيوسته گل و سبزه و صحرا باشد
خواب ديدم که خيال تو به مهمان آمد
خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد
به گوشم ناله‌ي بلبل هزاران داستان خواند
بهار آمد که بازم گل به باغ و بوستان خواند
وي قبله دل و ديده‌ي ما قبله نما کن
اي کعبه دري باز بر وي دل ما کن
درد و بلاي او کاش بر جان من بيفتد
يا رب مباد کز پا جانان من بيفتد
شيوه‌ي تازه‌اي از مبتذلي ساخته‌ام
گر من از عشق غزالي غزلي ساخته‌ام
که دور از او ببرد گريه اختيار از من
به اختيار گرو برد چشم يار از من
خداي من که به فرياد ميرسد ما را
سنين عمر به هفتاد ميرسد ما را
کس پيش پاي طفل نيفتد که واي واي
هر دم چو توپ مي‌زندم پشت پاي واي
که من چو لاله به داغ تو خفته‌ام در خاک
به خاک من گذري کن چو گل گريبان چاک
روز خود با شب غم دست در آغوش کنيم
هر سحر ياد کز آن زلف و بناگوش کنيم
بيا که نوبت انس است و الفتست اي دوست
کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست اي دوست
تا که در بر شاهد آزادي و قانون گرفتند
نوجوانان وطن بستر به خاک و خون گرفتند
بدين شتاب خدايا شباب مي گذرد
شباب عمر عجب با شتاب مي گذرد
 
بالا