وي جام بلورين که خورد بادهي نابت
اي چشم خمارين که کشد سرمه خوابت
ستاره، کوکبهي آفتاب خرگاهي
سپاه صبح زد از ماه خيمه تا ماهي
چه شرابي به تو دادند که مدهوش شدي
اي صبا با توچه گفتند که خاموش شدي
دائم گرفته چون دل من روي ماهش است
ماهم که هالهاي به رخ از دود آهش است
که شهريار ز شوق و طرب کني لبريز
تو هم به شعشعه وقتي به شهر تبريز آي
وي زلف کمندين من و شبهاي درازت
اي چشم خمارين، تو و افسانهي نازت
وز گوشهنشينان توخاموشتر از من
کس نيست در اين گوشه فراموشتر از من
زنده باشيم و همه روضه بخوانيم که چه
سايه جان رفتنياستيم بمانيم که چه
خندهاي کردن و از باد خزان افسردن
در بهاران سري از خاک برون آوردن
وعدهي ديدار گو بمان به قيامت
رفتم و بيشم نبود روي اقامت
اين لطف و اين عفاف به هيچ آفريده نيست
هيچ آفريدهئي به جمال فريده نيست
صبحدم سردهد انفاس مسيحائي را
شب به هم درشکند زلف چليپائي را
يک چشمه و صد دريا فري و فريبائي
اي ماه شب دريا اي چشمهي زيبائي
که راه آدم و حوا زده است ديو و پري
فريب رهزن ديو و پري تو چون نخوري
که تاب و طاقت آن مستي و خمارم نيست
ندار عشقم و با دل سر قمارم نيست
ولي ز بخت بد از من نه جسم ماند و نه جاني
خوشست پيري اگر مانده بود جان جواني
چه گويم با تو کز عزت وراي عقل و ادراکي
نه عقلي و نه ادراکي و من خود خاک و خاشاکي
سخن از آن گل خندان به سخندان گويم
بلبل عشقم و از آن گل خندان گويم
گدائي در عشقت به سلطنت نفروشم
اگر چه رند و خراب و گداي خانه به دوشم
ما در اين گوشه زندان و بهار آمده باشد
بيتو اي دل نکند لاله به بار آمده باشد
اي چشم خمارين که کشد سرمه خوابت
ستاره، کوکبهي آفتاب خرگاهي
سپاه صبح زد از ماه خيمه تا ماهي
چه شرابي به تو دادند که مدهوش شدي
اي صبا با توچه گفتند که خاموش شدي
دائم گرفته چون دل من روي ماهش است
ماهم که هالهاي به رخ از دود آهش است
که شهريار ز شوق و طرب کني لبريز
تو هم به شعشعه وقتي به شهر تبريز آي
وي زلف کمندين من و شبهاي درازت
اي چشم خمارين، تو و افسانهي نازت
وز گوشهنشينان توخاموشتر از من
کس نيست در اين گوشه فراموشتر از من
زنده باشيم و همه روضه بخوانيم که چه
سايه جان رفتنياستيم بمانيم که چه
خندهاي کردن و از باد خزان افسردن
در بهاران سري از خاک برون آوردن
وعدهي ديدار گو بمان به قيامت
رفتم و بيشم نبود روي اقامت
اين لطف و اين عفاف به هيچ آفريده نيست
هيچ آفريدهئي به جمال فريده نيست
صبحدم سردهد انفاس مسيحائي را
شب به هم درشکند زلف چليپائي را
يک چشمه و صد دريا فري و فريبائي
اي ماه شب دريا اي چشمهي زيبائي
که راه آدم و حوا زده است ديو و پري
فريب رهزن ديو و پري تو چون نخوري
که تاب و طاقت آن مستي و خمارم نيست
ندار عشقم و با دل سر قمارم نيست
ولي ز بخت بد از من نه جسم ماند و نه جاني
خوشست پيري اگر مانده بود جان جواني
چه گويم با تو کز عزت وراي عقل و ادراکي
نه عقلي و نه ادراکي و من خود خاک و خاشاکي
سخن از آن گل خندان به سخندان گويم
بلبل عشقم و از آن گل خندان گويم
گدائي در عشقت به سلطنت نفروشم
اگر چه رند و خراب و گداي خانه به دوشم
ما در اين گوشه زندان و بهار آمده باشد
بيتو اي دل نکند لاله به بار آمده باشد