B a R a N
مدير ارشد تالار
همیشه این گونه بوده است کسی را که خیلی دوست داری، زود از دست می دهی. پیش از آنکه خوب نگاهش کنی، مثل پرنده ای زیبا بال می گیرد و دور می شود فکر می کردی می تونانی تا آخرین روزی که زمین به دور خورشید می چرخد و خورشید از پشت کوهها سرک میکشد در کنارش باشی. هنوز بعضی از حرفهایت را به او نگفته بودی هنوز همه لبخنهای خود را به او نشان نداده بودی.
همیشه این گونه بودهاست. کسی که از دیدنش سیر نشده ای زود از دنیا تو می رود. وقتی به خودت می آیی که حتی ردی از او در خیابان نیست. فکر می کردی می توانی با او به همه باغها سر می زنی و خرده های نان را با مرغابی های تنها بدهی. هنوز روزهای زیادی باید با او به تماشای موجها می رفتی هنوز ساعتهای صمیمانه ای باید با او اشک می ریختی. همیشه این گونه بوده است. وقتی دور و برت پر است از نیلوفر های پرپر، خوابهای بی رویا و آینه های بی قالب وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری، ناباورانه او را کنارت نمی بینی.
فکر می کردی دست در دست او خنده کنان به آن سوی نرده های آسمان خواهی رفت و دامنت را از بوسه و نور پر خواهی کرد. هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او نخوانده بودی.
همیشه این گونه بوده است. او که می رود او که برای همیشه می رود آنقدر تنها می شود که نام روزها را فراموش می کنی، از عقربه های ساعت می گریزی و هیچ فرشته ای به خوابت نمی آید. احساس می کنی به دره ای تهی از باران و درخت سقوط کرده ای. احساس می کنی کلمات لال شده اند پلها فرو ریخته اند، کفشها پاره شده اند. دستها یخ کرده اند و پروانه ها سوخته اند.
راستی اگر هنوز او نرفته است اگر هنوز باد همهء شمعهایت را خاموش نکرده است، اگر هنوز می توانی برایش یک استکان چای بریزی و غزلی از حافظ بخوانی ، قدر تک تک نفسها را بدان و به فرشته ای که می خواهی او را از زمین به آسمان ببرده بگو : تو را به صدای گنچشک ها و بوی خوش آرزو ها سوگند می دهم، او را از من مگیر!
همیشه این گونه بودهاست. کسی که از دیدنش سیر نشده ای زود از دنیا تو می رود. وقتی به خودت می آیی که حتی ردی از او در خیابان نیست. فکر می کردی می توانی با او به همه باغها سر می زنی و خرده های نان را با مرغابی های تنها بدهی. هنوز روزهای زیادی باید با او به تماشای موجها می رفتی هنوز ساعتهای صمیمانه ای باید با او اشک می ریختی. همیشه این گونه بوده است. وقتی دور و برت پر است از نیلوفر های پرپر، خوابهای بی رویا و آینه های بی قالب وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری، ناباورانه او را کنارت نمی بینی.
فکر می کردی دست در دست او خنده کنان به آن سوی نرده های آسمان خواهی رفت و دامنت را از بوسه و نور پر خواهی کرد. هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او نخوانده بودی.
همیشه این گونه بوده است. او که می رود او که برای همیشه می رود آنقدر تنها می شود که نام روزها را فراموش می کنی، از عقربه های ساعت می گریزی و هیچ فرشته ای به خوابت نمی آید. احساس می کنی به دره ای تهی از باران و درخت سقوط کرده ای. احساس می کنی کلمات لال شده اند پلها فرو ریخته اند، کفشها پاره شده اند. دستها یخ کرده اند و پروانه ها سوخته اند.
راستی اگر هنوز او نرفته است اگر هنوز باد همهء شمعهایت را خاموش نکرده است، اگر هنوز می توانی برایش یک استکان چای بریزی و غزلی از حافظ بخوانی ، قدر تک تک نفسها را بدان و به فرشته ای که می خواهی او را از زمین به آسمان ببرده بگو : تو را به صدای گنچشک ها و بوی خوش آرزو ها سوگند می دهم، او را از من مگیر!
ببخشید اگر خیلی بد شده
امروز دلم خیلی گرفته بود