ايكاش من هم درست مثل اين كبوتر در كنار حرمت خانه داشتم.
ايكاش من هم درست مثل اين كبوتر هروقت كه دلم تنگ ميشد، دو بالم را باز ميكردم و بر بلنداي گنبد طلاييات آنقدر پرواز ميكردم تا به مرحلهاي برسم كه خسته و درمانده، سر بر آستان تو فرود آورم و در كنار گلدستههاي حرمت امان بگيرم.
آقاجان! چراغهاي خانهات تا دورترين نقطه آسمان را روشن كرده است. از آن بالا كه نگاه ميكني درست مثل نگين طلايي زمين خاكي هستي كه ميدرخشي و مغناطيس حرمت همه را بهسوي خود ميكشد.
چه تربتي دارد حرمت آقاجان، كه همهوهمه از غريبه تا خودي را دامنگير ميكند؟
كاش من هم به اندازه اين كبوتر لياقت داشتم كه ميتوانستم از خوان گسترده تو به اندازه دانه گندمي سهم داشته باشم.
كبوتران حرمت آقاجان هروقت دلشان تنگ تو باشد، هروقت از دام دشمن رهيده باشند، به تو پناه ميآورند، اما من چه؟
من به كجا پناه ببرم وقتي بين من و حرمت به اندازه هزارها كيلومتر فاصله است؟
اما ميدانم تو آنقدر مهربان و بزرگي كه ميتوانم در هر كجاي دنيا كه باشم چشمانم را ببندم و خودم را در مقابل گنبد طلايت ببينم و بگويم: «سلام آقا»
متن : مريم زنگنه
كبوترها، كوچك و بزرگ، سفيد، سياه، قهوهاي، خاكستري و ابلق، شادمانه و سرخوش در اين آسمان در پروازند. گاه گوشهاي تنها، گاه در دستههاي چند تايي در سكوت نشستهاند يا جايي در كف صحنها دان ميخورند و هر روز در آسمان حرم به فوج اين كبوترها اضافه ميشود اما هيچكدام دل از گنبد طلايي جدا نميكنند.
وقتي به حضور آنها در حرم فكر ميكنم تصورم اين است كه هر كدام از آنها نماينده عاشقي است كه از قفس دل او پر گشوده و تا اين سرزمين پرواز كرده است. آدمهايي كه به دلايلي متفاوت نتوانسته يا نميتوانند اينجا حضور داشته باشند. بيماري روي تخت بيمارستان، پيرزني روي ويلچر ساكن روستايي دور، سربازي روي برجك نگهباني در يكي از مرزها، ناخدايي بر پهنه آبي روي لنجي چوبي، مهندسي در نزديكي شعلههاي پالايشگاه و... كه بر دلش «السّلام عليك ياعليبنموسيالرضا» نقش بسته و هنوز بر لب جاري نشده كبوتري آن سلام را به نوكش گرفته و آن را بال زنان تا حرم آورده است.
به گمانم آن روز صبح هم زوجي زندگي مشتركشان را آغاز كرده بودند... شايد در دامنههاي تالش يا دامنههاي الوند، شايد هم جايي در شرجي خليجفارس يا تب كوير يا حتي آن سوي مرزي جغرافيايي به نام ايران كه دلشان ميخواست روز آغازين را اينجا در صحن سقاخانه باشند. چشمشان كه نمدار شده بود دو كبوتر سفيد در آسمان حرم پيدايشان شد.
و آن روز زائراني كه تابلو نوشته اذن ورود را ميخواندند، شاهد بودند كبوتراني سفيد را كه چون آنها اذن ورود خواسته و بعد تا گنبد طلايي پرواز كرده بودند.
صلوات خدا به تو که بضعهی پیغمبری
صلوات خدا به تو که آیه ای از کوثری
صلوات خدا به تو که چون گلی معطّری
صلوات خدا به تو که جلوه ای از داور
اللهم صلّ علی علی ابن موسی الرّضا …
خدا از من رضا شود گر قلب تو رضا شود
از فیض تو هر شوره زار گلشنی با صفا شود
بیماریِ جان و دلم در حَرَمت صفا شود
گواهیِ نوکری ام با دست تو امضا شو
اللهم صلّ علی علی ابن موسی الرّضا …
منم منم آنکه کند هر لحظه هر جا یاد تو
خوانم خوانم إذن دخول دمِ بابُ الجوادِ تو
بستم آقا دخیلِ جان بر پنجره فولاد تو
کبوترم کبوترم در صحنِ گوهرشادِ تو
اللهم صلّ علی علی ابن موسی الرّضا …
من سائلی در مانده ام صدقه بر گدا بده
مُرده ام از فرط گنه بر روحِ من بقا بده
شک و سوز و حالِ دعا بر منِ بی نوا بده
جان مرا از من بگیر به من یک کربلا بده
اللهم صلّ علی علی ابن موسی الرّضا …
دست من نیست اگر بی سر و پا آمده ام دست مــن نیست اگــــر شوق زیارت دارم قصّه ی پنجــــــره فـولاد و مـــرا می دانــی مــــن به بوسیدن این پنجـــــره عادت دارم
پر از اعجاز، پر از همهمه ، سقّاخانه منم و زمزمه ي مبهمِ سقّاخانه به تن پنجره فولاد گره خوردم تا روی زخمم بچكد يك نمِ سقّاخانه آمدم خسته و لب تشنه تر از اسماعيل تا بنوشاني ام از زمزمِ سقّاخانه منم و شيشه ي بغضي كه ترك خواهد خورد عاقبت يك شب ابري دمِ سقّاخانه شاعر: نیّره کاشی
درود بر تو و آن جلوه ي خدايي تو
سلام بر حرم و
گنبد طلايي تو...
به يک اشاره ز عشاق ، دلبري هنر است ...
فداي دلبري و
آن هنرنمايي تو...
به اين اميد که فولاد دل طلا گردد، دخيل پنجره فولاد کيميايي تو...