پس کوچه های شهر من از یاد خالی است از حنجر شکسته ي فریاد خالی است پس کوچه ها غریب تر از آن که گفته اند پس کوچه های شهر من انگار خفته اند گنجشک های کوچه ما غار می زنند در کوچه های شهر که را دار می زنند؟ در شهر ها واهمه ترویج می شود در گیر و دار همهمه ها گیج می شود یک آه ناب نیست که بیدارمان کند انگار آفتاب نیست که بیدارمان کند دلهای شهر سنگ تر از سنگ می شوند شهری پر از تراکم خرچنگ می شوند شهری که پر شده است از آلات و دنگ و رنگ شهری که پر شده است از انسان هفت رنگ حالا کجاست صبح پر از عطر سیب ها حالا کجاست نغمه امن یجیب ها حالا کجاست خنده زیبای ماهتاب حال کجاست روح فراگیر آفتاب دل های مهربانی مردانه نیست ... هست؟ در دستها حرمت پیمانه نیست ... هست؟ یادش بخیر کوچه ما ده شهید داشت یادش بخیر خانه ما عطر عید داشت یادش بخیر جنگ برامان ترانه بود یک مثنوی.... صد غزل عاشقانه بود آیینه بود و آب و عطش ، عشق و التهاب گردان و دسته ... چفیه و خمپاره و خشاب حالا کجاست حرمت آیینه های عشق حالا کجاست سبزی سبزینه های عشق آیینه ها دوباره گرفتند ...وای ما از شهر ها کناره گرفتند ... وای ما در پیچ های تند زمین گیر کرده ایم مثل همیشه باز خدا دیر کرده ایم شاید که آن سوار بیاید و باز ما... آن روح انتظار بیاید و باز ما... با این همه خدا به زمین لطف می کند آن روز شهریار بیاید و باز ما... شاید که آن همیشه روشن شبیه صبح در بهت شام تار بیاید و باز ما... مثل همیشه باز به «خود » فکر می کنیم خوب است جمعه یار بیاید و باز ما ...