• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

گزیده اشعار | مهدی سهیلی

زینب

کاربر ويژه
زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی
ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی
سخن ها خفته در چشمم نگاهم صد زبان دارد
سیه چشما! مگر طرز نگاهم را نمی بینی
سیه مژگان من! موی سپیدم را نگاهی کن
سپید اندام من! روز سیاهم را نمی بینی
پریشانم، دل حسرت نصیبم را نمی جویی
پشیمانم، نگاه عذر خواهم را نمی بینی
گناهم چیست جز عشق تو روی از من چه میپوشی؟
مگر ای ماه! چشم بی گناهم را نمی بینی؟
 

زینب

کاربر ويژه
تو دیروز بر چشم من چشم بستی
به صد ناز در دیده من نشستی
مرا با دو چشمی که آتشفشان بود
نگه کردی و خنده بر لب شکستی

ز چشم سیه مست ناز آفرینت
به جان و تنم مستی خواب می ریخت
نگاهت چو می تافت بر دیده من
به شام دلم موج مهتاب می ریخت

چو لبخند روی لبت موج می زد
دل من از آن موج توفانسرا بود
چو نسرینه اندام تو تاب می خورد
مرا حیرت از شاهکارخدا بود

پی نوشخندی چو لب می گشودی
به دندان تو بودلطف سپیده
ندانم که الماس دندان نما بود
ویا اشک مهتاب برگل چکیده؟

بسی رفت و بی مستی عشق بودم
به چشمت قسم مستی از سر گرفتم
تو دیشب نبودی خیالت گواه است
که او را بجای تو در بر گرفتم

پس از این دلم بی تو چون گور سرد است
بیا بخت من شو در آغوش من باش
مرو بی تو شبهای من بی ستاره ست
تو پروین شبهای خاموش من باش
 

زینب

کاربر ويژه
گفتم : چه باید دیده را؟ گفتا که دیدن
گفتم : چه شاید بهر دل ؟گفتا تپیدن
گفتم :چگونه عاشقان را می شناسی ؟
گفتا : از نگاه مات ورنگ از رخ پریدن!
گفتم که : من گلچینم ای سر تا به پا گل!
گفتا : بمان در پای گل تا وقت چیدن !
گفتم : چه باشد بوسه گاه زندگی بخش !
گفتا : که چال گونه وقت لب گزیدن!
گفتم : بدو زیباترین زیبا کدام است؟
گفتا : مرا در خانه ائینه دیدن!
گفتم : بگو شیرین ترین اسودگی چیست ؟
گفتا : به دنبال پریرویان دویدن
گفتم : شعاعی دیدهام در سینه ات گفت
نور دو خورشید است در حال دمیدن
 

زینب

کاربر ويژه
گل من گریه مکن

گل من گریه مکن
که در اینه ی اشک تو غم من پیداست
قطره ی اشک تو داند که غم من دریاست
گل من گریه مکن
سخن از اشک مخواه
که سکوتت گویاست
از نگه کردنت احوال تو را می دانم
دل غربت زده ات
بی نوایی تنهاست
من و تو می دانیم
چه غمی در دل ماست
گل من گریه مکن
اشک تو صاعقه است
تو به هر شعله ی چشمان ترم می سوزی
بیش از این گریه مکن
که بدین غمزدگی بیشترم می سوزی
من چو مرغ قفسم
تو در این کنج قفس بال و پرم می سوزی
گل ن گریه مکن
که در ایینه ی اشک تو غم من پیداست
فطره ی اشک تو داند که غم من دریاست
دل به امید ببند
نا امیدی کفرست
چشم ما بر فرداست
ز تبسم مگریز
در دندان تو در غنچه ی لب زیباست
گل من گریه مکن
 

زینب

کاربر ويژه
فرهاد یکه تاز
در سوختن دلیرم در نغمه یکه تازم
چنگم که میخروشم شمعم که می گدازم
با بال نغمه هر صبح بر آسمان شوقم
با چنگ زهره هر شب در عرش اهتزازم
پروانه می گریزد از آتش درونم
شمعست و اشک حسرت هنگام سوز و سازم
خوش دولتیست آن دم کز عشق و شور و مستی
در حالت دعایم در خلوت نیازم
کی می رود ز یادم آن جذبه ها که گاهی
با ندبه در سکوتم با گریه در تمازم
تاری ز زلف یاری یک شب به چنگم آمد
گفتم که چیستی
گفت من قصه یی درازم
چشمان او به مستی گفتا که دلفریبم
ناز نگاه گرمش گفتا که دلنوازم
من نغمه ام سرودم نایم نوای عودم
ناله در عراقم با مویه در حجازم
سلطان وقت خویشم در زیر قصر گردون
با یار همزبانم وز خواجه بی نیازم
دیوانه ی زمانم در عشق جانفشانم
مجنون کوچه گردم فرهاد یکه تازم
 

زینب

کاربر ويژه
ای آرزوی من!
تو آن همای بخت منی کز دیار دور
پر پر زنان به کلبه من پرکشیده ای
بر بامم ای پرنده عرشی خوش آمدی
در کلبه ام بمان
زیرا تو هم، چون من
یک آشیان گرم محبت ندیده ای.

با من بمان که من
یک عمر بی امید
همراه هر نسیم به گلزار عشقها
در جستجوی یک گل خوشبو شتافتم
می خواستم گلی که دهد بوی آرزو
اما نیافتم.
شبهای بس دراز
با دیدگان مات
بر مرکب خیال نشستم امیدوار
دنبال یک ستاره فضا را شکافتم
می خواستم ستاره امید خویش را
اما نیافتم.

بس روزهای تلخ
غمگین و نا مراد
همراه موجهای خروشان و بی امان
تا عمق بی کرانه دریا شتافتم
شاید بیابم آن گهری را که خواستم
اما نیافتم.

امروز یافتم.
گمگشته ای که در طلبش عمر من گذشت
اما کنون نشسته مرا رو برو تویی
آنکس که بود همره باد صبا منم
آن گل که داشت بوی خوش آرزو تویی
دیگر شبان تیره نپویم در آسمان
تو آن ستاره ای که نشستی به دامنم
همراه موج، در دل دریا نمیروم
تک گوهرم تویی که شدی زیب گردنم.
نوشی لبی که جان به تنم میدمد تویی
عمر منی که تاب و توان داده ای به من
با من بمان که روشنی بخت من ز تست
آری تویی که بخت جوان داده ای به من
 

زینب

کاربر ويژه
[h=2]زندانی
آی . . . زندانبان!

صدای ضجه زندانیه در مانده را بشنو


در این دخمه ی دلتنگ جان فرسای را بگشا


از این بندم رهایی ده


مرا بار دگر با نور خورشید آشنایی ده


که من دیدار رنگ آسمان را آرزو مندم


بسی مشتاق دیدار زن و لبخند فرزندم


من دور از زن و فرزند


به یک دیدار خشنودم

به یک لبخند، خورسندم


الا ای همسرم ، ای همسفر با شادی و رنجم!


از پشت میله های زندان، ترا دلتنگ می بینم


و رویت را که زیبا گلبن گلخانه ی من بود

بسی بیرنگ می بینم.


به پشت میله های سرد، چشمت گریه آلود است


در آغوش تو می بینم سر فرزند را بر شانه ات غمناک


مگو فرزند ... جانم ، دخترم، امید دلبندم


تو تنها، دخترم تنها


چو می آئی به دیدارم


نگاهت مات و لب خاموش


نمیخوانی ز چشمانم


که من مردی گنه آلوده ام اما پشیمانم


ترا در چشم غمگین است فریاد ملامت ها


مرا در جان ناشاد است غوغای ندامت ها


ترا می بینم و بر این جدائی اشک میریزم


نمیدانی چه غمگین است


غروب تلخ پائیزم


الا ای نغمه خوان نیمه شب ، ای رهنورد مست!


که هر شب میخزی از پشت این دیوار ،مستانه


و میپویی بسوی خانه ی خود، مست و دیوانه


دم دیگر در آغوش زن و فرزند، خورسندی


نه در رنجی، نه در بندی


ولی من آشنای رنجم و با شوق، بیگانه


تو بر کامی و من ناکام


تو در آن سوی ، آزادی


من اینجا بسته ام در دام


میان کام و ناکامی، نباشدغیر چندین گام


بکامت باد، این شادی


حلالت باد، آزادی


تو ای آزاده ی خوشبخت، ای مرد سعادتمند!

که شبها خاطری مجموع و یاری نازنین داری


میان همسر وفرزند

دلت همخانه ی شادی


لبت همسایه ی لبخند


بهر جا میروی آزاد


بهرسویی که دل می گویدت رو میکنی خورسند


نه در رنجی و نه ، دربند


بکامت باد، این شادی


حلالت باد، آزادی...
 

baroon

متخصص بخش ادبیات





بر من و تو روزگاری رفت و عشقی پا گرفت
عاقبت چرخ حسود این عشق را از ما گرفت

شادمانی بود و من بودم، تو بودی، عشق بود
عشق و شادی با تو رفت و غم مرا تنها گرفت

نغمه هامان در گلو بشکست و شادی ها گریخت
مرغ رنگین بال عشق ما، ره صحرا گرفت

بوسه های آتشین بر روی لبهامان فسرد
آشنایی های ما رنگ جدایی ها گرفت

مرغ بخت آمد به بام خانه ام اما پرید
دولت عشق تو را ایام داد، اما گرفت

داستان چشم گریان مرا از شب بپرس
ای بسا گوهر که دست غم از این دریا گرفت

جام لبریز امیدم را فلک بر خاک ریخت
عشق را از ما گرفت اما چه نازیبا گرفت

از فریب روزگار ایمن مشو کاین بوالهوس
بر سکندر داد ملکی را که از دارا گرفت
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




من و آوای گرمت را شنودن
بدین آوا غم دل را زدودن

از اول کار من دلدادگی بود
ولیکن شیوه ی تو دل ربودن

گرفت از من مجال دیده بستن
همه شب بر خیالت درگشودن

قرار عمر من بر کاستن بود
تو را بر لطف و زیبایی فزودن

غم شیرین دوری بر من آموخت
سخن گفتن، غزل خواندن، سرودن

من و شب های غربت تا سحرگاه
چو شمعی گریه کردن نا غنودن

چه خوش باشد غم دل با تو گفتن
وزان خوشتر امید با تو بودن
 
بالا