• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

گزیده ای از بوستان سعدی

sODAGAr

کاربر ويژه
برهنه تنی یک درم وام کرد
برهنه تنی یک درم وام کرد
تن خویش را کسوتی خام کرد
بنالید کای طالع بدلگام
به گرما بپختم در این زیر خام
چو ناپخته آمد ز سختی به جوش
یکی گفتش از چاه زندان خموش
بجای آورای خام ,شکر خدای
که چون مانه ای خام بر دست و پای
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
یکی خوب کردار، خوش خوی بود
که بد سیرتان را نکو گوی بود

به خوابش کسی دید چون در گذشت
که باری حکایت کن از سرگذشت

دهانی به خنده چو گل باز کرد
چو بلبل به صوتی خوش آغاز کرد

که بر من نکردند سختی بسی
که من سخت نگرفتمی با کسی


بوستان سعدی
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی

چنین گفت پیری پسندیده دوش
خوش آید سخنهای پیران به گوش



که در هند رفتم به کنجی فراز
چه دیدم؟ پلیدی سیاهی دراز



تو گفتی که عفریت بلقیس بود
به زشتی نمودار ابلیس بود



در آغوش وی دختری چون قمر
فرو برده دندان به لبهاش در



چنان تنگش آورده اندر کنار
که پنداری اللیل یغشی النهار



مرا امر معروف دامن گرفت
فضول آتشی گشت و در من گرفت



طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ
که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ



به تشنیع و دشمنام و آشوب و زجر
سپید از سیه فرق کردم چوفجر



شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ
پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ



ز لا حولم آن دیو هیکل بجست
پری پیکر اندر من آویخت دست



که ای زرق سجادهٔ زرق پوش
سیه‌کار دنیاخر دین‌فروش



مرا عمرها دل ز کف رفته بود
بر این شخص و جان بر وی آشفته بود



کنون پخته شد لقمه خام من
که گرمش بدر کردی از کام من



تظلم برآورد و فریاد خواند
که شفقت برافتاد و رحمت نماند



نماند از جوانان کسی دستگیر
که بستاندم داد از این مرد پیر؟



که شرمش نیاید ز پیری همی
زدن دست در ستر نامحرمی



همی کرد فریاد و دامن به چنگ
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ



فرو گفت عقلم به گوش ضمیر
که از جامه بیرون روم همچو سیر



نه خصمی که با او برآیی به داو
بگرداندت گرد گیتی به گاو



برهنه دوان رفتم از پیش زن
که در دست او جامه بهتر که من



پس از مدتی کرد بر من گذار
که می‌دانیم؟ گفتمش زینهار!



که من توبه کردم به دست تو بر
که گرد فضولی نگردم دگر



کسی را نیاید چنین کار پیش
که عاقل نشیند پس کار خویش



از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم



زبان در کش ار عقل داری و هوش
چو سعدی سخن گوی ورنه خموش

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
باب هشتم در شکر بر عافیت


نفس می‌نیارم زد از شکر دوست
که شکری ندانم که در خورد اوست



عطائی است هر موی از او بر تنم
چگونه به هر موی شکری کنم؟



ستایش خداوند بخشنده را
که موجود کرد از عدم بنده را



که را قوت وصف احسان اوست؟
که اوصاف مستغرق شأن اوست



بدیعی که شخص آفریند ز گل
روان و خرد بخشد و هوش و دل



ز پشت پدر تا به پایان شیب
نگر تا چه تشریف دادت ز غیب



چو پاک آفریدت بهش باش و پاک
که ننگ است ناپاک رفتن به خاک



پیاپی بیفشان از آیینه گرد
که مصقل نگیرد چو زنگار خورد



نه در ابتدا بودی آب منی؟
اگر مردی از سر بدر کن منی



چو روزی به سعی آوری سوی خویش
مکن تکیه بر زور بازوی خویش



چرا حق نمی‌بینی ای خودپرست
که بازو بگردش درآورد و دست؟



چو آید به کوشیدنت خیر پیش
به توفیق حق دان نه از سعی خویش



تو قائم به خود نیستی یک قدم
ز غیبت مدد می‌رسد دم به دم



نه طفل زبان بسته بودی ز لاف؟
همی روزی آمد به جوفش ز ناف



چو نافش بریدند روزی گسست
به پستان مادر در آویخت دست



غریبی که رنج آردش دهر پیش
بدار و دهند آبش از شهر خویش



پس او در شکم پرورش یافته‌ست
ز انبوب معده خورش یافته‌ست



دو پستان که امروز دلخواه اوست
دو چشمه هم از پرورشگاه اوست



کنار و بر مادر دلپذیر
بهشتست و پستان در او جوی شیر



درختی است بلای جان پرورش
ولد میوه نازنین بر برش



نه رگهای پستان درون دل است؟
پس ار بنگری شیر خون دل است



به خونش فرو برده دندان چو نیش
سرشته در او مهر خونخوار خویش



چو بازو قوی کرد و دندان ستبر
بر اندایدش دایه پستان به صبر



چنان صبرش از شیر خامش کند
که پستان شیرین فرامش کند



تو نیز ای که در توبه‌ای طفل راه
به صبرت فراموش گردد گناه



 

taha moien

کاربر ويژه
میان دوعم زاده وصلت فتاد
دو خورشید سیمای مهتر نژاد
یکی را به غایت خوش افتاده بود دگر نافر و سرکش افتاده بود
یکی خلق و لطفی پریوار داشت یکی روی در روی دیوار داشت
یکی خویشتن را بیاراستی دگر مرگ خویش از خدا خواستی
پسر را نشاندند پیران ده که مهرت بر او نیست مهرش بده
بخندید و گفتا به صد گوسفند تغابن نباشد رهایی ز بند
به ناخن پری چهره می‌کند پوست که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست؟
نه صد گوسفندم که سیصد هزار نباید به نادیدن روی یار
تو را هرچه مشغول دارد ز دوست اگر راست خواهی دلارامت اوست
[h=2]
یکی پیش شوریده حالی نبشت که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟
بگفتا مپرس از من این ماجری پسندیدم آنچ او پسندد مرا
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
باب دوم در احسان



یکی رفت و دینار از او صد هزار
خلف برد صاحبدلی هوشیار

نه چون ممسکان دست بر زر گرفت
چو آزادگان دست از او بر گرفت

ز درویش خالی نبودی درش
مسافر به مهمان سرای اندرش

دل خویش و بیگانه خرسند کرد
نه همچون پدر سیم و زر بند کرد

ملامت کنی گفتش ای باد دست
به یک ره پریشان مکن هرچه هست

به سالی توان خرمن اندوختن
به یک دم نه مردی بود سوختن

چو در دست تنگی نداری شکیب
نگه دار وقت فراخی حسیب

به دختر چه خوش گفت بانوی ده
که روز نوا برگ سختی بنه

همه وقت بردار مشک و سبوی
که پیوسته در ده روان نیست جوی

به دنیا توان آخرت یافتن
به زر پنجه شیر بر تافتن

اگر تنگدستی مرو پیش یار
وگر سیم داری بیا و بیار

اگر روی بر خاک پایش نهی
جوابت نگوید به دست تهی

خداوند زر برکند چشم دیو
به دام آورد صخر جنی به ریو

تهی دست در خوبرویان مپیچ
که بی هیچ مردم نیرزند هیچ

به دست تهی بر نیاد امید
به زر برکنی چشم دیو سپید

به یک بار بر دوستان زر مپاش
وز آسیب دشمن به اندیشه باش

اگر هرچه یابی به کف برنهی
کفت وقت حاجت بماند تهی

گدایان به سعی تو هرگز قوی
نگردند، ترسم تو لاغر شوی

چو مناع خیر این حکایت بگفت
ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت

پراگنده دل گشت از آن عیب جوی
بر آشفت و گفت ای پراگنده گوی

مرا دستگاهی که پیرامن است
پدر گفت میراث جد من است

نه ایشان به خست نگه داشتند
بحسرت بمردند و بگذاشتند؟

به دستم نیفتاد مال پدر
که بعد از من افتد به دست پسر؟

همان به که امروز مردم خورند
که فردا پس از من به یغما برند

خور و پوش و بخشای و راحت رسان
نگه می چه داری ز بهر کسان؟

برند از جهان با خود اصحاب رای
فرو مایه ماند به حسرت بجای

زر و نعمت اکنون بده کان تست
که بعد از تو بیرون ز فرمان تست

به دنیا توانی که عقبی خری
بخر، جان من، ورنه حسرت بری

 
آخرین ویرایش:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
حکایت در محرومی خویشتن بینان


یکی در نجوم اندکی دست داشت
ولی از تکبر سری مست داشت

بر گوشیار آمد از راه دور
دلی پر ارادت ؛سری پر غرور

خردمند از او دیده بر دوختی
یکی حرف در وی نیاموختی

چو بی بهره عزم سفر کرد باز
بدو گفت دانای گردون فراز

تو خود را گمان برده ای پر خرد
انائی که پر شد دگر چون برد؟

ز دعوی پری؛ زان تهی می روی
تهی آی تا پر معانی شوی

ز هستی در آفاق سعدی صفت
تهی گرد ؛ باز آی پر معرفت

 
آخرین ویرایش:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
محمد بن سعد بن ابوبکر








اتابک محمد شه نیکبخت
خداوند تاج و خداوند تخت




جوان جوان‌بخت روشن‌ضمیر
به دولت جوان و به تدبیر پیر




به دانش بزرگ و به همت بلند
به بازو دلیر و به دل هوشمند




زهی دولت مادر روزگار
که رودی چنین پرورد در کنار




به دست کرم آب دریا ببرد
به رفعت محل ثریا ببرد




زهی چشم دولت به روی تو باز
سر شهریاران گردن فراز




صدف را که بینی ز دردانه پر
نه آن قدر دارد که یکدانه در




تو آن در مکنون یکدانه‌ای
که پیرایهٔ سلطنت خانه‌ای




نگه‌دار یارب به چشم خودش
بپرهیز از آسیب چشم بدش




خدایا در آفاق نامی کنش
به توفیق طاعت گرامی کنش




مقیمش در انصاف و تقوی بدار
مرادش به دنیا و عقبی برآر




غم از دشمن ناپسندت مباد
ز دوران گیتی گزندت مباد




بهشتی درخت آورد چون تو بار
پسر نامجوی و پدر نامدار




ازان خاندان خیر بیگانه دان
که باشند بدگوی این خاندان




زهی دین و دانش، زهی عدل و داد
زهی ملک و دولت که پاینده باد




نگنجد کرمهای حق در قیاس
چه خدمت گزارد زبان سپاس؟




خدایا تو این شاه درویش دوست
که آسایش خلق در ظل اوست




بسی بر سر خلق پاینده دار
به توفیق طاعت دلش زنده دار




برومند دارش درخت امید
سرش سبز و رویش به رحمت سپید




به راه تکلف مرو سعدیا
اگر صدق داری بیار و بیا




تو منزل شناسی و شه راهرو
تو حقگوی و خسرو حقایق شنو




چه حاجت که نه کرسی آسمان
نهی زیر پای قزل ارسلان




مگو پای عزت بر افلاک نه
بگو روی اخلاص بر خاک نه




بطاعت بنه چهره بر آستان
که این است سر جاده راستان




اگر بنده‌ای سر بر این در بنه
کلاه خداوندی از سر بنه




به درگاه فرمانده ذوالجلال
چو درویش پیش توانگر بنال




چو طاعت کنی لبس شاهی مپوش
چو درویش مخلص برآور خروش




که پروردگارا توانگر تویی
توانای درویش پرور تویی




نه کشور خدایم نه فرماندهم
یکی از گدایان این درگهم




تو بر خیر و نیکی دهم دسترس
وگرنه چه خیرآید از من به کس؟




دعا کن به شب چون گدایان به سوز
اگر می‌کنی پادشاهی به روز




کمر بسته گردن کشان بر درت
تو بر آستان عبادت سرت




زهی بندگان را خداوندگار
خداوند را بندهٔ حق گزار

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
باب نهم در توبه و راه صواب





حکایت


به صنعا درم طفلی اندر گذشت
چه گویم کزانم چه بر سر گذشت

نهالی به سی سال گردد درخت
برارد ز بیخش یکی باد سخت

عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت
که چندین گل اندام در آن بخفت

به دل گفتم ای ننگ مردان بمیر
که کودک رود پاک و آلوده پیر

ز سودا و آشفتگی بر قدش
برانداختم سنگی از مرقدش

ز حولم در آن جای تاریک و تنگ
بشورید حال و بگردید رنگ

چو باز آمدم زان تغیر به هوش
ز فرزند دلبندم آمد به گوش

گرت وحشت آمد ز تاریک جای
بهش باش و با روشنایی در آی

شب گور خواهی منور چو روز
از اینجا چراغ عمل برفروز

تن کارکن می بلرزد ز تب
مبادا که نخلش نیارد رطب

گروهی فراوان طمع ظن برند
که گندم نیفشانده خرمن برند

بر آن خورد سعدی که بیخی نشاند
کسی برد خرمن که تخمی فشاند
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
باب دوم در احسان

حکایت در معنی رحمت بر ضعیفان و اندیشه در عاقبت


بنالید درویشی از ضعف حال
برِ تندرویی خداوند مال

نه دینار دادش سیه ­دل، نه دانگ
بر او زد به سرباری از طیره بانگ

دل سائل از جور او خون گرفت
سر غم برآورد و گفت ای شگفت

توانگر ترشروی، باری چراست؟
مگر می­ نترسد ز تلخی خواست؟

بفرمود کوته­ نظر، تا غلام
براندش به خواری و زجر تمام

به نا کردن شکر پروردگار
شنیدم که بر گشت از او روزگار

بزرگیش سر در تباهی نهاد
عطارد قلم در سیاهی نهاد

شقاوت برهنه نشاندش چو سیر
نه بارش رها کرد و نه بارگیر

فشاندش قضا بر سر از فاقه خاک
مُشَعبِد صفت کیسه و دست پاک

سراپای حالش دگرگونه گشت
بر این ماجرا مدتی برگذشت

غلامش به دست کریمی فتاد
توانگر دل و دست و روشن نهاد

به دیدار مسکین آشفته حال
چنان شاد بودی، که مسکین به مال

شبانگه یکی بر درش لقمه جست
ز سختی کشیدن قدمهاش سست

بفرمود صاحبنظر بنده را
که خشنود کن مرد درمانده را

چو نزدیک بردش ز خوان بهره­ ای
برآورد بی­ خویشتن نعره­ ای

شکسته دل آمد بر خواجه باز
عیان کرده اشکش به دیباچه راز

بپرسید سالار فرخنده خوی
که اشکت ز جور که آمد به روی؟

بگفت اندرونم بشورید سخت
بر احوال این پیر شوریده بخت

که مملوک وی بودم اندر قدیم
خداوند املاک و اسباب و سیم

چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
کند دست خواهش به درها دراز

بخندید و گفت ای پسر جور نیست
ستم بر کس از گردش دور نیست

نه آن تند رویست بازارگان
که بردی سر از کبر بر آسمان؟

من آنم که آن روزم از دربراند
بروز منش دور گیتی نشاند

نگه کرد باز آسمان سوی من
فرو شست گرد غم از روی من

خدای ار به حکمت ببندد دری
گشاید به فضل و کرم دیگری

بسا مفلس بینوا سیر شد
بسا کار منعم زبر زیر شد

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
باب دهم در مناجات و ختم کتاب

حکایت بت پرست نیازمند





مغی در به روی از جهان بسته بود

بتی را به خدمت میان بسته بود



پس از چند سال آن نکوهیده کیش

قضا حالتی صعبش آورد پیش



به پای بت اندر به امید خیر

بغلطید بیچاره بر خاک دیر



که درمانده‌ام دست گیر ای صنم

به جان آمدم رحم کن بر تنم



بزارید در خدمتش بارها

که هیچش به سامان نشد کارها



بتی چون برآرد مهمات کس

که نتواند از خود براندن مگس؟



برآشفت کای پای بند ضلال

به باطل پرستیدمت چند سال



مهمی که در پیش دارم برآر

وگرنه بخواهم ز پروردگار



هنوز از بت آلوده رویش به خاک

که کامش برآورد یزدان پاک



حقایق شناسی در این خیره شد

سر وقت صافی بر او تیره شد



که سرگشته‌ای دون یزدان پرست

هنوزش سر از خمر بتخانه مست



دل از کفر و دست از خیانت نشست

خدایش برآورد کامی که جست



فرو رفته خاطر در این مشکلش

که پیغامی آمد به گوش دلش



که پیش صنم پیر ناقص عقول

بسی گفت و قولش نیامد قبول



گر از درگه ما شود نیز رد

پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟



دل اندر صمد باید ای دوست بست

که عاجزترند از صنم هر که هست



محال است اگر سر بر این در نهی

که باز آیدت دست حاجت تهی



خدایا مقصر به کار آمدیم

تهیدست و امیدوار آمدیم

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
باب هشتم در شکر بر عافیت >






نهاده‌ست باری شفا در عسل
نه چندان که زور آورد با اجل

عسل خوش کند زندگان را مزاج
ولی درد مردن ندارد علاج

رمق مانده‌ای را که جان از بدن
برآمد، چه سود انگبین در دهن؟

یکی گرز پولاد بر مغز خورد
کسی گفت صندل بمالش به درد

ز پیش خطر تا توانی گریز
ولیکن مکن با قضا پنجه تیز

درون تا بود قابل شرب و اکل
بدن تازه روی است و پاکیزه شکل

خراب آنگه این خانه گردد تمام
که با هم نسازند طبع و طعام

طبایع‌تر و خشک و گرم است و سرد
مرکب از این چار طبع است مرد

یکی زین چو بر دیگری یافت دست
ترازوی عدل طبیعت شکست

اگر باد سرد نفس نگذرد
تف معده جان در خروش آورد

وگر دیگ معده نجوشد طعام
تن نازنین را شود کار خام

در اینان نبندد دل، اهل شناخت
که پیوسته با هم نخواهند ساخت

توانایی تن مدان از خورش
که لطف حقت می‌دهد پرورش

به حقش که گردیده بر تیغ و کارد
نهی، حق شکرش نخواهی گزارد

چو رویی به طاعت نهی بر زمین
خدا را ثناگوی و خود را مبین

گدایی است تسبیح و ذکر و حضور
گدا را نباید که باشد غرور

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
باب دهم در مناجات و ختم کتاب

حکایت




سیه چرده‌ای را کسی زشت خواند
جوابی بگفتش که حیران بماند

نه من صورت خویش خود کرده‌ام
که عیبم شماری که بد کرده‌ام

تو را با من ار زشت رویم چه کار؟
نه آخر منم زشت و زیبا نگار

از آنم که بر سر نبشتی ز پیش
نه کم کردم ای بنده پرور نه بیش

تو دانایی آخر که قادر نیم
توانای مطلق تویی، من کیم؟

گرم ره نمایی رسیدم به خیر
وگر گم کنی باز ماندم ز سیر

جهان آفرین گر نه یاری کند
کجا بنده پرهیزگاری کند؟

چه خوش گفت درویش کوتاه دست
که شب توبه کرد و سحرگه شکست

گر او توبه بخشد بماند درست
که پیمان ما بی ثبات است و سست

به حقت که چشمم ز باطل بدوز
به نورت که فردا به نارم مسوز

ز مسکینیم روی در خاک رفت
غبار گناهم بر افلاک رفت

تو یک نوبت ای ابر رحمت ببار
که در پیش باران نپاید غبار

ز جرمم در این مملکت جاه نیست
ولیکن به ملکی دگر راه نیست

تو دانی ضمیر زبان بستگان
تو مرهم نهی بر دل خستگان
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
در سبب نظم کتاب

در اقصای عالم بگشتم بسی
بسر بردم ایام با هر کسی

تمتع به هر گوشه ای یافتم
ز هر خرمنی خوشه ای یافتم

چو پاکان شیراز خاکی نهاد
ندیدم که رحمت برین تربت پاک باد

توالای مردان این پاک بوم
برانگیختم خاطر از شام و روم

دریغ آمدم زآنهمه بوستان
تهیدست رفتن سوی دوستان

به دل گفتم از مصر قند آورند
بر دوستان ارمغانی برند

مرا گر تهی بود از آن قند دست
سخن های شیرین تر از قند هست

نه قندی که مردم به صورت خورند
که ارباب معنی به کاغذ برند

چو این کاخ دولت بپرداختم
برو ده در از تربیت یافتم

یکی باب عدلست و تدبیر و رای
نگهبانی خلق و ترس خدای

دوم باب احسان نهادم اساس
که منعم کند فضل حق را سپاس

سوم باب عشقست و مستی و شور
نه عشقی که بندند بر خود به زور

چهارم تواضع،رضا پنجمین
ششم ذکرمرد قناعت گزین

به هفتم در از عالم تربیت
به هشتم در از شکر بر عافیت

نهم باب توبه است و راه صواب
دهم در مناجات و ختم کتاب

به روز همایون و سال سعید
به تاریخ فرخ میان دو عید

ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج
که پر در شد این نامبردار گنج

بماندست با دامنی گوهرم
هنوز از خجالت به زانو سرم

که در بحر لولو صدف نیز هست
درخت بلندست در باغ و پست

الا ای خردمند پاکیزه خوی
خردمند نشنیده ام عیبجوی

قبا گر حریرست و گر پرنیان
بناچار حشوش بود در میان

تو گر پرنیانی نیابی مجوش
کرم کار فرما و حشوش بپوش

ننازم به سرمایه ی فضل خویش
به دریوزه آورده ام دست پیش

شنیدم که در روز امید و بیم
بدان را به نیکان ببخشد کریم

تو نیز ار بدی بینیم در سخن
به خلق جهان آفرین کار کن

چو بیتی پسند آیدت از هزار
به مردی که که دست از تعنت بدار

همانا که در فارس انشاء من
چو مشکست بی قیمت اندر ختن

چو بانگ دهل هولم از دور بود
به غیبت درم، عیب مستور بود

گل آورد سعدی سوی بوستان
به شوخی و فلفل به هندوستان

چو خرما به شیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی دروست

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
باب نهم در توبه و راه صواب

یکی متفق بود بر منکری
گذر کرد بر وی نکو محضری

نشست از خجالت عرق کرده روی
که آیا خجل گشتم از شیخ کوی!

شنید این سخن پیر روشن روان
بر او بربشورید و گفت ای جوان

نیاید همی
شرمت از خویشتن
که حق حاضر و شرم داری ز من؟

نیاسایی از جانب هیچ کس
برو جانب حق نگه دار و بس

چنان شرم دار از خداوند خویش
که شرمت ز بیگانگان است و خویش
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
باب چهارم در تواضع

حکایت لقمان حکیم

شنیدم که لقمان سیه‌فام بود
نه تن‌پرور و نازک اندام بود

یکی بنده‌ی خویش پنداشتش
زبون دید و در کار گل داشتش

جفا دید و با جور و قهرش بساخت
به سالی سرایی ز بهرش بساخت

چو پیش آمدش بنده‌ی رفته باز
ز لقمانش آمد نهیبی فراز

به پایش در افتاد و پوزش نمود
بخندید لقمان که پوزش چه سود؟

به سالی ز جورت جگر خون کنم
به یک ساعت از دل بدر چون کنم؟

ولی هم ببخشایم ای نیکمرد
که سود تو ما را زیانی نکرد

تو آباد کردی شبستان خویش
مرا حکمت و معرفت گشت بیش

غلامی است در خیلم ای نیکبخت
که فرمایمش وقتها کار سخت

دگر ره نیازارمش سخت، دل
چو یاد آیدم سختی کار گل

هر آن کس که جور بزرگان نبرد
نسوزد دلش بر ضعیفان خرد

گر از حاکمان سختت آید سخن
تو بر زیردستان درشتی مکن
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
در نیایش خداوند

سر آغاز



به نام خدایی که جان آفرید
سخن گفتن اندر زبان آفرید

خداوند بخشندهٔ دستگیر
کریم خطا بخش پوزش پذیر

عزیزی که هر کز درش سر بتافت
به هر در که شد هیچ عزت نیافت

سر پادشاهان گردن فراز
به درگاه او بر زمین نیاز

نه گردن کشان را بگیرد بفور
نه عذرآوران را براند بجور

وگر خشم گیرد به کردار زشت
چو بازآمدی ماجرا در نوشت

دو کونش یکی قطره در بحر علم
گنه بیند و پرده پوشد بحلم

اگر با پدر جنگ جوید کسی
پدر بی گمان خشم گیرد بسی

وگر خویش راضی نباشد ز خویش
چو بیگانگانش براند ز پیش

وگر بنده چابک نیاید به کار
عزیزش ندارد خداوندگار

وگر بر رفیقان نباشی شفیق
بفرسنگ بگریزد از تو رفیق

وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری

ولیکن خداوند بالا و پست
به عصیان در زرق بر کس نبست

ادیم زمین، سفرهٔ عام اوست
چه دشمن بر این خوان یغما، چه دوست

وگر بر جفا پیشه بشتافتی
که از دست قهرش امان یافتی؟

بری، ذاتش از تهمت ضد و جنس
غنی، ملکش از طاعت جن و انس

پرستار امرش همه چیز و کس
بنی آدم و مرغ و مور و مگس

چنان پهن‌خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف قسمت خورد

مر او را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی

یکی را به سر برنهد تاج بخت
یکی را به خاک اندر آرد ز تخت

کلاه سعادت یکی بر سرش
گلیم شقاوت یکی در برش

گلستان کند آتشی بر خلیل
گروهی بر آتش برد ز آب نیل

گر آن است، منشور احسان اوست
وراین است، توقیع فرمان اوست

پس پرده بیند عملهای بد
همو پرده پوشد به آلای خود

بتهدید اگر برکشد تیغ حکم
بمانند کروبیان صم و بکم

وگر در دهد یک صلای کرم
عزازیل گوید نصیبی برم

به درگاه لطف و بزرگیش بر
بزرگان نهاده بزرگی ز سر

فروماندگان را به رحمت قریب
تضرع کنان را به دعوت مجیب

بر احوال نابوده، علمش بصیر
بر اسرار ناگفته، لطفش خبیر

به قدرت، نگهدار بالا و شیب
خداوند دیوان روز حسیب

نه مستغنی از طاعتش پشت کس
نه بر حرف او جای انگشت کس

قدیمی نکوکار نیکی پسند
به کلک قضا در رحم نقش بند

ز مشرق به مغرب مه و آفتاب
روان کرد و گسترد گیتی بر آب

زمین از تب لرزه آمد ستوه
فرو کوفت بر دامنش میخ کوه

دهد نطفه را صورتی چون پری
که کرده‌ست بر آب صورتگری؟

نهد لعل و فیروزه در صلب سنگ
گل لعل در شاخ پیروزه رنگ

ز ابر افگند قطره‌ای سوی یم
ز صلب اوفتد نطفه‌ای در شکم

از آن قطره لولوی لالا کند
وز این، صورتی سرو بالا کند

بر او علم یک ذره پوشیده نیست
که پیدا و پنهان به نزدش یکیست

مهیا کن روزی مار و مور
وگر چند بی‌دست و پایند و زور

به امرش وجود از عدم نقش بست
که داند جز او کردن از نیست، هست؟

دگر ره به کتم عدم در برد
وزان جا به صحرای محشر برد

جهان متفق بر الهیتش
فرومانده از کنه ماهیتش

بشر ماورای جلالش نیافت
بصر منتهای جمالش نیافت

نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم
نه در ذیل وصفش رسد دست فهم

در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته‌ای بر کنار

چه شبها نشستم در این سیر، گم
که دهشت گرفت آستینم که قم

محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط

نه ادراک در کنه ذاتش رسد
نه فکرت به غور صفاتش رسد

توان در بلاغت به سحبان رسید
نه در کنه بی چون سبحان رسید

که خاصان در این ره فرس رانده‌اند
به لااحصی از تگ فرومانده‌اند

نه هر جای مرکب توان تاختن
که جاها سپر باید انداختن

وگر سالکی محرم راز گشت
ببندند بر وی در بازگشت

کسی را در این بزم ساغر دهند
که داروی بیهوشیش در دهند

یکی باز را دیده بردوخته‌ست
یکی دیده‌ها باز و پر سوخته‌ست

کسی ره سوی گنج قارون نبرد
وگر برد، ره باز بیرون نبرد

بمردم در این موج دریای خون
کز او کس نبرده‌ست کشتی برون

اگر طالبی کاین زمین طی کنی
نخست اسب باز آمدن پی کنی

تأمل در آیینهٔ دل کنی
صفائی بتدریج حاصل کنی

مگر بویی از عشق مستت کند
طلبکار عهد الستت کند

به پای طلب ره بدان جا بری
وزان جا به بال محبت پری

بدرد یقین پرده‌های خیال
نماند سراپرده الا جلال

دگر مرکب عقل را پویه نیست
عنانش بگیرد تحیر که بیست

در این بحر جز مرد داعی نرفت
گم آن شد که دنبال راعی نرفت

کسانی کز این راه برگشته‌اند
برفتند بسیار و سرگشته‌اند

خلاف پیمبر کسی ره گزید
که هرگز به منزل نخواهد رسید

محال است سعدی که راه صفا
توان رفت جز بر پی مصطفی
 
آخرین ویرایش:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
باب چهارم در تواضع

حکایت ذوالنون مصری




چنین یاد دارم که سقای نیل
نکرد آب بر مصر سالی سبیل

گروهی سوی کوهساران شدند
به فریاد خواهان باران شدند

گرستند و از گریه جویی روان
بیاید مگر گریهٔ آسمان

به ذوالنون خبر برد از ایشان کسی
که بر خلق رنج است و زحمت بسی

فرو ماندگان را دعایی بکن
که مقبول را رد نباشد سخن

شنیدم که ذوالنون به مدین گریخت
بسی برنیامد که باران بریخت

خبر شد به مدین پس از روز بیست
که ابر سیه دل برایشان گریست

سبک عزم باز آمدن کرد پیر
که پر شد به سیل بهاران غدیر

بپرسید از او عارفی در نهفت
چه حکمت در این رفتنت بود؟ گفت

شنیدم که بر مرغ و مور و ددان
شود تنگ روزی ز فعل بدان

در این کشور اندیشه کردم بسی
پریشان‌تر از خود ندیدم کسی

برفتم مبادا که از شر من
ببندد در خیر بر انجمن

بهی بایدت لطف کن کان بهان
ندیدندی از خود بتر در جهان

تو آنگه شوی پیش مردم عزیز
که مر خویشتن را نگیری به چیز

بزرگی که خود را نه مردم شمرد
به دنیا و عقبی بزرگی ببرد

از این خاکدان بنده‌ای پاک شد
که در پای کمتر کسی خاک شد

الا ای که بر خاک ما بگذری
به جان عزیزان که یادآوری

که گر خاک شد سعدی، او را چه غم؟
که در زندگی خاک بوده‌ست هم

به بیچارگی تن فرا خاک داد
وگر گرد عالم برآمد چو باد

بسی برنیاید که خاکش خورد
دگر باره بادش به عالم برد

مگر تا گلستان معنی شکفت
بر او هیچ بلبل چنین خوش نگفت

عجب گر بمیرد چنین بلبلی
که بر استخوانش نروید گلی

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
باب سوم در عشق و مستی و شور





شبی یاد دارم که چشمم نخفت


شنیدم که پروانه با شمع گفت​




که من عاشقم گر بسوزم رواست

تو را گریه و سوز باری چراست؟



بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من


چو شیرینی از من بدر می‌رود

چو فرهادم آتش به سر می‌رود



همی گفت و هر لحظه سیلاب درد

فرو می‌دویدش به رخسار زرد



که ای مدعی عشق کار تو نیست

که نه صبر داری نه یارای ایست



تو بگریزی از پیش یک شعله خام

من استاده‌ام تا بسوزم تمام



تو را آتش عشق اگر پر بسوخت

مرا بین که از پای تا سر بسوخت



همه شب در این گفت و گو بود شمع

به دیدار او وقت اصحاب، جمع



نرفته ز شب همچنان بهره‌ای

که ناگه بکشتش پری چهره‌ای



همی گفت و می‌رفت دودش به سر

همین بود پایان عشق، ای پسر



ره این است اگر خواهی آموختن

به کشتن فرج یابی از سوختن



مکن گریه بر گور مقتول دوست

قل الحمدلله که مقبول اوست



اگر عاشقی سر مشوی از مرض

چو سعدی فرو شوی دست از غرض



فدائی ندارد ز مقصود چنگ

وگر بر سرش تیر بارند و سنگ



به دریا مرو گفتمت زینهار

وگر می‌روی تن به طوفان سپار
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
باب دوم در احسان

گفتار اندر احسان با نیک و بد



گره بر سر بند احسان مزن

که این زرق و شید است و آن مکر و فن

زیان می کند مرد تفسیردان
که علم و ادب می فروشد به نان

کجا عقل، یا شرع فتوی دهد
که اهل خرد دین به دنیا دهد؟

ولیکن تو بستان، که صاحب خرد
از ارزان فروشان به رغبت خرد
 
بالا