"باران صبحگاهی"
اشک سحر زداید، از لوح دل سیاهی
خرّم کند چمن را، باران صبحگاهی
عمری ز مهرت ای مه، شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده ی من، وز اختران گواهی
چون زلف و عارض او، چشمی ندیده هرگز
صبحی بدین سپیدی، شامی بدان سیاهی
داغم چو لاله ای گل، از درد من چه پرسی؟
مُردم ز محنت ای غم، از جان من چه خواهی؟
ای گریه در هلاکم، هم عهد رنج و دردی
وی ناله در عذابم، همراز اشک و آهی
چندین«رهی» چه نالی از داغ بی نصیبی؟
در پای لاله رویان این بس که خاک راهی
خرّم کند چمن را، باران صبحگاهی
عمری ز مهرت ای مه، شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده ی من، وز اختران گواهی
چون زلف و عارض او، چشمی ندیده هرگز
صبحی بدین سپیدی، شامی بدان سیاهی
داغم چو لاله ای گل، از درد من چه پرسی؟
مُردم ز محنت ای غم، از جان من چه خواهی؟
ای گریه در هلاکم، هم عهد رنج و دردی
وی ناله در عذابم، همراز اشک و آهی
چندین«رهی» چه نالی از داغ بی نصیبی؟
در پای لاله رویان این بس که خاک راهی