• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

گزیده ی اشعار | سیمین بهبهانی

baroon

متخصص بخش ادبیات


خون بها


مرکبی از توانگری مغرور
آفتی شد به جان طفلی خرد
طفل در زیر چرخ سنگینش
جان به جان آفرین خویش سپرد
پدر و مادر فقیرش را
خلق از این ماجرا خبر دادند
آن دو بدبخت روزگار سیاه
شیون و آهو ناله سر دادند
مادر از جانگدازی آن داغ
بر سر نعش طفل رفت از هوش
خشک شد اشک دیدگان پدر
خیره در طفل ماند ، لال و خموش
وان توانگر پیام داد چنین
که : به درد شما دوا بخشم
غرق خون شد اگر چه طفل شما
غم چه دارید ؟ خون بها بخشم
وای از این سفلگان که اندیشند
زر به هر درد بی دواست ، دوا
زر به همراه داغ می بخشند
داغ را زر ، دوا کجاست ، کجا ؟
بار اول ، جواب آن پیغام
بود پیدا که غیر عصیان نیست
لیک معلوم شد ضعیفان را
پنجه با زورمند ، آسان نیست
عاقبت خون بها قبول افتاد
زانکه جز آنچه رفت ، چاره نبود
که به رد عطیه و انعام
طفل را هستی دوباره نبود
روزی آن داغدیده مادر را
دوستی بی خبر ز یار و دیار
فارغ از ماجرای محنت دوست
آمد از بهر پرسش و دیدار
نگهی خیره ، هر طرف ، افکند
خانه را با گذشته کرد قیاس
با گلیمی اتاق زینت داشت
روی در بود پرده ی کرباس
در زوایای فقر ، این ثروت
سخت در چشم زن بعید آمد
نگهش زیرکانه می پرسید
کاین تجمل چسان پدید آمد ؟
مادر داغدیده گفتی خواند
که چه پرسش به دیدگان زن است
کرد دیوانه وار ناله و گفت
وای! این خون بهای طفل من است




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



کارمند


مرا امشب ای زن، دمی همزبان شو
که تا قصه ی درد خود بازگویم
تو را گویم آن غم که با نگفتم
که گر راز گویم به همراز گویم
تو را دانم ای زن گر افتد گزندی
پناهی نداری مگر بازوانم
دریغا ! از این ماجرا شرمگینم
که خود بی پناهم که خود ناتوانم
چه دردی ست! آوخ ، چه درد گرانی!
پی لقمه ای نان ، به هر سو دویدن
بر ناکسانِ دغل ایستادن
به پای فرومایه مردم خمیدن
بسا روزگاران که طی شد ز عمرم
که با خون دل خنده بر لب نهادم
دریغا که با سفلگی خو گرفتم
ز بس سفلگان را به پای اوفتادم
رییس است او کارمند اویم من
غلط رفت! من بنده ی پست اویم
که غیر از خطایش صوابی نبینم
که غیر از رضایش رضایی نجویم
ندانم خطا، باز، از من چه سر زد
که امروز بار دگر خشمگین شد
ز جا جست ناگه خروشان و جوشان
دو چشمش پر از خون، رخش پر ز چین شد
چنان ناسزا گفت کز خویش رفتم
پریشان شدم زان همه هرزه گویی
به نرمی نگاهی به هر سو فکندم
گرینده از بیم آبرویی
نهانی ز رحم و ز رقت نشانی
به چشمان یاران همکار دیدم
سراپای من شعله ی خشم و کین شد
ز دل ناله ای آتشین برکشیدم
لبم باز شد تا به فریاد گویم
چه نازی که این منصب و پایه داری؟
از آن در چنین پایه ای استواری
که از پستی و سفلگی مایه داری
کدامین هنر داری از من فزونتر
مگردزدی و ژاژخایی و پستی ؟
ترا گر نبود این هنرها که گفتم
نبودی در این پایه کامروز هستی
ولی زان همه گفته ها برنیامد
ز لب های خشکم مگر دود آهی
که دانسته بودم که نان خواهد از من
زن خسته ای ، کودک بی گناهی
چو دل بسته بودم بدین زندگانی
ز آزادی و بی نیازی گسستم
فرومایگی بین که طبع غنی را
به پای فرومایه مردم شکستم
کنون بهرت آورده ام نان چه نانی!
ز خواری و از بندگی حاصل من
خورش گر ندارد مکن ناسپاسی
که آغشته ، ای زن ! به خون دل من



 

baroon

متخصص بخش ادبیات


ناشناس



آه ، ای ناشناس ناهمرنگ
بازگو ، خفته در نگاه تو چیست ؟
چیست این اشتیاق سرکش و گنگ
در پس دیده ی سیاه تو چیست ؟
چیست این ؟ شعله یی ست گرمی بخش
چیست این ؟ آتشی ست جان افروز
چیست این ، اختری ست عالمتاب
چیست این ؟ اخگری ست محنت سوز
بر لبان درشت وحشی ی تو
گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست
لیک در دیده ی تو لبخندی ست
که چو او ، هیچ خنده زیبا نیست
شوق دارد ، چو خواهش عاشق
از لب یار شوخ دلبندش
شور دارد ، چو بوسه ی مادر
به رخ نازدانه فرزندش
آه ، ای ناشناس ناهمرنگ
نگهی سخت آشنا داری
دل ما با هم است پیوسته
گرچه منزل زما جدا داری
آه ، ای ناشناس ! می دانم
که زبان مرا نمی دانی
لیک چون من که خواندم از نگهت
از رخم نقش مهر می خوانی



 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی

چنین که می‌گذری تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم که غم‌انگیز ماه وسال منی

خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام

لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی

ز چند و چون شب دوریت چه می‌پرسم
سیاه‌چشمی و خود پاسخ سؤال منی

چو آرزو به دلم خفته‌ای همیشه و حیف
که آرزوی فریبنده‌ی محال منی

هوای سرکشی‌ای طبع من، ‌مکن! که دگر
اسیر عشقی و مرغ شکسته‌بال منی

ازین غمی که چنین سینه‌سوز سیمین است
چه گویمت؟ که تو خود باخبر ز حال منی

 

Shah_d 14

متخصص بخش مسابقات
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر ، زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل راست بگو ! بهر چه امشب

با خاطره ها آمده ای باز به سویم ؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم ، او مرده و من سایه اویم

من او نیم ، آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا ، با همه کس ، در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت

من او نیم ، این دیده من گنگ و خموش است

در دیده او آن همه گفتار ، نهان بود

وان عشق غم آلود در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی شامگهان بود

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده میخفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

آن کس که تو میخواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ندانم که به ناگاه

چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش

افسردگی و سردی کافور نهادم

او مرده و در سینه من ، این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
محبوبِ من! نگاه دو چشم تو
آشوب زای و وسوسه انگیزست
مطبوع و دلپذیر و طرب افزاست
خورشید گرم نیمه ی پاییزست.

از روزن دو چشم تو می بینم
آن عالمی که دلکش و دلخواه است
افسوس می خورم که چرا دستم
از دامن امید تو کوتاه است.

ایینه ی ِ‌دو چشم درخشانت
راز مرا به من بنماید باز؛
یعنی شعاع مهر که در من هست
از چشم تو به سوی من آید باز...

این حال التهاب به چشمت چیست؟
گویی نگاه گرم تو تب دارد
می بوسدم به تندی و چالاکی
ای وای... دیدگان تو لب دارد!

محبوبِ من!- دریغ- نمی دانی:
هرگز مرا به سوی تو راهی نیست
حاصل ز بیقراری و مشتاقی
غیر از نگاه ِ گاه به گاهی نیست...

من دامن سیاه شبانگاهم
تو شعله ی سحرگهِ خورشیدی
از من به غیر دود نخواهد ماند
خورشید من! به من ز چه خندیدی؟

من دختر ترنج و پریزادم
ای عاشق دلیر جهانگیرم
مگشا به تیغ تیز، غلافم را
کز وی برون نیامده می میرم.

من قطره های آبم و تو آتش
من با تو سازگار نخواهم شد
تنها دمی چو با تو در آمیزم
چیزی به جز بخار نخواهد شد.

اما، نه، هر چه هستم و هستی باش
دیگر نمانده طاقت پرهیزم
آغوش گرم خویش دمی بگشای
تا پیش پای وصل تو جان ریزم
602651_381264825282204_574645638_n.jpg
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزان ها، اگر بهار تویی؟

دلم ز هرچه غیر تو بود، خالی ماند

در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی

شهاب زود گذر، لحظه های بوالهوسی است
ستاره ای که بخندد به شام تار تویی

جهانیان همه گر تشنگان خون منند
چه باک ز آن همه دشمن؟ که دوستدار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
عزیز دور غمگین! بمان که شب سر آید
شکوفه های سیمین ز تیرگی بر آید

عزیز دور عاشق! بخوان ترانه ات را
بخوان مگر به گوشم حدیث «باور» آید

چه سود خواندنت را که آن سوی جهانی
شب تو چون سر آید، شب من از در آید

رسید دور شصتم که طرف خود نبستم
بگو دگر ز دستم چه طرفه ای بر آید

ولی به زنده ماندن بسی بهانه دارم
یکی همین که فردا «بهار دیگر» آید

یکی همین که فردا نهال «نو» نشانم
به پای او نشینم که وقت نو بر آید

یکی همین که دانه به ره کنم فشانه
مگر به بام خانه دو تا کبوتر آید

دو تا که بغ بغوشان، سرود و های وهوشان
در این سکوت غمگین «نشاط گستر» آید

یکی همین که دستی ز دوستی بگیرم
کز آستین او «گل» به جای خنجر آید

عزیز دور صادق! در آستین چه داری؟
تو را ز خنجر و گل کدام خوشتر آید؟

بهانه ماندنم را یکی همین «صداقت»
فریب گو مبادا که عمر من سر آید...
 
بالا