در امتدادِ این دیوارهای بلند همیشه دریچهای هست که گاه از پُشتِ پلکِ بسته آن میتوان گفتوگوی غمگینِ رهگذرانِ باران را شنید عطرِ عجیب سوسن و ستاره را بویید
و بعد با اندکی تحمل
باز به امیدِ روز بزرگِ ترانه و دریا نشست.
میگویند این راز را
تنها پرندگانِ قفسهای کهنه میفهمند.
در امتدادِ این دریچههای بیماه و بیامید
همیشه کسی هست
که از پشتِ مخفیترین خاطراتِ مگو،
رخسارِ دورِ ستاره و سوسن را به یاد میآورد
چقدر تحملِ این شبِ پا به جا دشوار است
کاش چراغِ بالای سَردرِ خانه را درست میکردم...